درد دل كردن على براى ابن عباس
علّامه ى مجلسى (ره) در كتاب بحار از كشف اليقين از ابن عباس (پسر عموى على عليه
السّلام) نقل مى كند كه گفت: من خشم على (ع) را تحت نظر مى گرفتم آن هنگام كه چيزى
را بياد مى آورد، يا از خبرى هيجان زده مى شد، در يكى از روزها، يكى از پيروانش در
شام نامه اى براى آن حضرت نوشت، در آن نامه آمده بود كه: عمروعاص، عتبة بن ابى
سفيان، وليد بن عقبه و مروان در نزد معاويه اجتماع كرده و سخن از امير مؤمنان على
(ع) به ميان آورده و از او انتقاد كرده اند، و به زبان مردم انداخته اند كه على (ع)
اصحاب پيامبر (ص) را (با كشتار خود) كم مى كند، و هر كدام از آنها هر عيبى را كه
خود به آن سزاوارترند به على (ع) نسبت داده اند».
اين نامه وقتى به آن حضرت رسيده بود كه به سپاه خود فرمان داده بود كه به
اردوگاه «نُخَيْلَه» بروند، و در آنجا منتظر بمانند تا آن حضرت به آنها بپيوندد (و
از آنجا روانه ى جبهه ى صفّين كه جنگ بر ضدّ معاويه بود حركت نمايند).
امّا اصحاب، سستى كرده وارد كوفه شدند، و على (ع) را تنها گذاشتند.
اين جريان، امير مؤمنان را بسيار ناراحت كرد، خبر آن منتشر گرديد، من وقتى به آن
آگاه شدم، شبانه به درِ خانه ى امام على (ع) رفتم، با قنبر خادم آن حضرت ملاقات
نمودم، به او گفتم: خبر امير مؤمنان چه بوده است؟
قنبر گفت: آن حضرت در خواب است. و لى آن حضرت سخن قنبر را شنيد و فرمود: كيست؟
قنبر گفت: اى امير مؤمنان! ابن عباس است (يا ابن عباس خودش گفت: من هستم) ابن
عباس مى گويد: امام اجازه ى ورود داد، وارد شدم ديدم آن حضرت در گوشه اى از بستر
خود نشسته، خود را به جامه اى پيچيده است، بسيار ناراحت به نظر مى رسيد، عرض كردم:
«امشب شما را مى نگرم در حال خاصّى هستى اى امير مؤمنان!» (چرا نمى خوابى؟)
فرمود: اى پسر عباس، واى بر تو، چشم در خواب است ولى قلب مشغول است، قلب تو
پادشاه ساير اعضاء تو است، وقتى كه دل نگران شد، خواب از او ربوده مى شود، اكنون كه
مرا مى بينى از اوّل شب تا حال در فكر فرورفته ام، فكر در مورد آنچه كه گذشته كه
چگونه در آغاز (بعد از رحلت پيامبر (ص)) امّت، پيمان خود را شكستند، و نقض عهد بر
آنها (با سوء اختيارشان) مقدّر گرديد، رسول خدا (ص) در زمان حياتش به اصحاب خود امر
كرد (آنان كه به آنها امر نمود) تا بر من به عنوان امير مؤمنان سلام كنند (و اين
جريان در غدير واقع شد) من بعد از رحلت آن حضرت كوشش داشتم كه چنين باشم، اى پسر
عباس! من بهترين مردم و نزديكترين آنها به آنها بعد از رحلت پيامبر (ص) هستم، ولى
دلبستگى مردم به دنيا و رياست، امورى را روى هم آورده كه برگشته اند و دلهايشان را
از جانب من برگردانيده اند، و از من اطاعت نمى كنند.
مؤلّف گويد: آن حضرت در اين سخن به شكايت از متجاوزين پرداخت، تا گفتارش به
اينجا رسيد: اى پسر عباس! اكنون كار من به اينجا رسيده كه پسر هند جگرخوار (معاويه)
و عمروعاص و عتبه و وليد و مروان و پيروان آنها را با من در يك رديف قلمداد نموده
اند، بنابراين من تا كى در ترديد بسر برم و بنگرم كه امر خلافت و وراثت پيامبر (ص)
در دنيا به دست چنين كسانى است كه خود را رئيس مردم مى دانند، و مردم از آنها اطاعت
مى نمايند، و آن رؤساء از اولياء خدا عيبجوئى مى كنند، و نسبتهاى ناروا به دوستان
خدا مى دهند، و با دروغسازى و كينه توزى ديرينه، دشمنى خود را نسبت به آنها آشكار
مى سازند، اصحاب و ياران محمّد (ص) كه حافظين و نگهداران اسرار او هستند به خوبى مى
دانند كه عموم دشمنان من، در مخالفت با من از شيطان اطاعت نمودند، و مردم را نسبت
به من بى اعتنا كردند، و از هوسهاى نفسانى پيروى نموده و آخرت خود را تباه ساخته
اند، بى نياز مطلق، خدا است، و اوست توفيق بخش به راه هدايت و درست.
اى پسر عبّاس! واى بر كسى كه به من ستم كرد و حقّ مرا از من بازداشت، و مقام
عظيم مرا از من ربود، آنان كجا بودند آن هنگام كه من در كودكى كه هنوز نماز بر من
واجب نشده بود، با رسول خدا (ص) نماز خواندم، در حالى كه آنها «بتها» را مى
پرستيدند و از فرمان خدا سرپيچى مى نمودند، و افروزنده ى آتش دوزخ بودند، پس وقتى
كه هنگام روى برگرداندن (از كفر) و برتافتن روها نزديك شد، از روى اكراه قبول اسلام
كردند، ولى باطن آنها آميخته با كفر و نفاق بود، به طمع اينكه نور خدا را خاموش
كنند، در انتظار رحلت رسول خدا (ص) بودند، و براى پايان يافتن دعوت آن حضرت دقيقه
شمارى مى كردند، حرص و كينه آنها به جائى رسيد كه خواستند رسول خدا (ص) را (در
مكّه) بكشند، و در «دارالنّدوه» مركز اجتماع خود براى قتل پيامبر (ص) به مشورت
پرداختند.
خداوند در اين باره (در آيه 54 آل عمران) مى فرمايد: و َ مَكَرُوا وَ مَكَرَ
اللَّهُ، وَاللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ. :
«دشمنان براى نابودى اسلام نقشه كشيدند، و خداوند (نيز) چاره جوئى كرد، و خداوند
بهترين چاره جويان است». و نيز مى فرمايد:
يُرِيدُونَ اَنْ يَطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَ يَأْبى اللَّهُ
اِلّا اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. :
«آنها مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا جز اين نمى خواهد
كه نور خود را كامل كند، هر چند كافران كراهت داشته باشند».
اى پسر عبّاس! پيامبر (ص) در زمان حيات خود، آنان را به وحى خدا دعوت كرد، و به
آنها دستور داد كه با من مُوالات و دوستى داشته باشند، شيطان آنها را منحرف ساخت،
با همان انگيزه اى كه با پدر ما حضرت آدم (ع) دشمنى نمود، به آدم (ع) حسادت ورزيد،
و همين حسد به ولى خدا، او را مطرود درگاه خدا ساخت و تا ابد به لعن الهى گرفتار
گشت، حسادت قريش نسبت به من، بخواست خدا هيچگونه زيانى به من نمى رساند:
اى پسر عبّاس! هر كدام از اين افراد خواستند رئيس و مُطاع باشند و دنيا به آنها
و بستگانشان روكند، هواى نفس و لذّت دلبستگى به دنيا، و پيروى مردم از آنها، آنان
را بر آن داشت كه حق خدا داد مرا غصب نمايند، اگر ترس آن نداشتم كه ثِقْل اَصْغَر
(اهل بيت و عترت پيامبر-ص) را پشت سر اندازند، و درخت علم را قطع نمايند، و شكوفه ى
دنيا، و ريسمان استوار خدا، و دژ امين الهى و فرزند رسول خدا (ص) را نابود سازند،
مرگ و ملاقات با خدا براى من از شربت آبى كه تشنه مى نوشد، لذيذتر بوده، و شيرين تر
از خواب خواب آلود بود، ولى صبر كردم با اينكه اندوه جانكاه در سينه ام انباشته
شده، و در ذهنم وساوس جايگزين شد.
فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. :
«پس صبر جميل مى كنم، و از خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم»
(يوسف- 18). و از قديم به پيامبران ظلم شد، و اولياء خدا كشته شدند، و بزودى كافران
مى دانند كه عاقبت نيك و خانه ى آخرت، از آن كيست [و َسيَعَلَمَْ الْكُفَّارُ
لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ (رعد- 42).]
در اين هنگام صداى اذان بلند شد و منادى صدا زد: اَلصّلوةُ!.
حضرت على (ع) فرمود: اى پسر عبّاس!، فراموش مكن، براى من و خودت استغفار كن، خدا
ما را كافى است و او نگهبان نيكوئى مى باشد، و هيچ قوّت و نيروئى جز قوّت و نيروى
خداى بزرگ نيست.
ابن عباس مى گويد: از تمام شدن شب و قطع كلام امير مؤمنان على (ع) بسيار غمگين
گشتم.
تصميم دوازده نفر براى اعتراض به ابوبكر
جماعتى از علماى شيعه در تأليفات خود [بعضى از دانشمندان اهل تسنّن مانند احمد
بن محمد حنبلى طبرى نيز جريان اعتراض دوازده نفر را نقل كرده اند (تاريخ طبرى)-
مترجم.] روايت كرده اند: هنگامى كه خلافت ابوبكر رسميّت يافت، دوازده مرد، آشكارا
به ابوبكر اعتراض كردند، كه شش نفر آنها از مهاجران بودند، بنامهاى:
1- خالد بن سعيد بن عاص از بنى اميّه
2- سلمان فارسى
3- ابوذر غفارى
4- مقداد
5- عمّار ياسر
6- بريده ى اسلمى،
و شش نفر از انصار بودند كه عبارتند از:
1- ابوالهيثم بن تَيْهان
2- سهل بن حُنَيْف
3- عثمان بن حُنَيْف
4- خزيمة بن ثابت
5- اُبَىّ بن كعب
6- ابوايّوب انصارى.
و قتى كه ابوبكر در مسجد به بالاى منبر رفت، اين دوازده نفر با هم به مشورت
پرداختند، بعضى از آنها گفتند: سوگند به خدا به سوى ابوبكر مى رويم و او را از
بالاى منبر رسول خدا (ص) پائين مى آوريم، ديگران گفتند: «سوگند به خدا اگر چنين
كنيد با دست خود، خود را به هلاكت افكنده ايد، با اينكه خداوند در قرآن مى فرمايد:
وَ لا تُلْقُوا بِاَيْدِيكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ: «و با دست خويش، خود را به
هلاكت نيفكنيد» (بقره- 195)، خوب است برويم به محضر امير مؤمنان على (ع) و با او در
اين باره مشورت و نظرخواهى كنيم.
نظرخواهى از على و گفتار آن حضرت
دوازده نفر مذكور به محضر امير مؤمنان على (ع) رسيدند و عرض كردند: «اى امير
مؤمنان! تحقيقاً تو سزاوارترين و بهترين افراد به مقام رهبرى هستى، زيرا ما از رسول
خدا (ص) شنيديم كه فرمود:
عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ، يَمِيلُ مَعَ الْحَقِّ كَيْفَ
مالَ. :
«على با حق است و حق با على است، و هر جا حق بگردد، على همانجا مى گردد».
ما تصميم گرفته ايم، نزد ابوبكر برويم و او را از بالاى منبر رسول خدا (ص) به
پائين آوريم، به حضور شما آمده ايم تا در اين باره با شما مشورت كنيم و نظر شما را
بخواهيم و آنچه دستور دهى، همان را عمل كنيم.
امير مؤمنان على (ع) فرمود: اگر چنين كنيد، بين شما و آنها جنگى بروز مى كند، و
شما همچون سرمه ى چشم يا نمك طعام (اندك) هستيد، امّت اجتماع كرده اند. سخن
پيامبرشان را ترك نموده اند، و به خداوند دروغ بسته اند، من در اين باره با اهل بيت
خودم مشورت كردم، آنها سفارش به سكوت كردند چرا كه به كينه توزى و دشمنى مخالفان
نسبت به خدا و اهل بيت رسول خدا (ص) اطلاع داشتند.
آنها همان كينه هاى زمان جاهليت را تعقيب مى كنند و مى خواهند انتقام آن زمان را
بكشند، تا اينكه فرمود:
«ولى نزد ابوبكر برويد، و آنچه را كه از پيامبر خود (در شأن من) شنيده ايد به او
خبر دهيد، و او را از شبهه خارج سازيد تا اين موضوع، حجّت را بر ضدّ او نيرومندتر
كند، و عقوبت او را هنگامى كه در پيشگاه خدا قرار مى گيرد رساتر نمايد، كه پيامبر
خدا را نافرمانى كرده و با او مخالفت نموده است!».
آن دوازده نفر به مسجد رفتند و آن روز، روز جمعه (چهارمين روز رحلت رسول خدا
(ص)) بود، اطراف منبر رسول خدا (ص) را احاطه نمودند. و قتى كه ابوبكر به منبر رفت،
هر يك از آن دوازده نفر، سخنى را (به طور مستدل) به ابوبكر گفتند، و از حق و شأن
على (ع) دفاع نمودند و گفتار پيامبر (ص) را در فضائل على (ع) بياد او آوردند، كه
براى رعايت اختصار از ذكر آن سخنان، خوددارى شد. [اين گفتار در كتاب ناسخ التواريخ
خلفا (چاپ رحلى) ص 32 تا 40 آمده است (مترجم).]
نخستين كسى كه با ابوبكر سخن گفت، خالد بن سعيد بن عاص بود، سپس بقيّه ى
مهاجران، و بعد از آنها انصار، سخن گفتند.
روايت شده وقتى كه آنها از گفتار خود فارغ شدند، ابوبكر در بالاى منبر درمانده
شد و جوابى خردپسند بر رد آنها نداد جز اينكه گفت: و َلّيْتُكُمْ وَلَسْتُ
بِخَيْرِكُمْ، اَقِيلُونِى اَقِيلُونِى. :
«ولايت بر شما شايسته ى من نيست و من بهترين شما نيستم، بيعت خود را نسبت به من
فسخ كنيد و بشكنيد».
عمر بن خطّاب فرياد زد انْزِلْ عَنْها يالُكَعْ...: «اى فرومايه! از منبر پائين
بيا، وقتى كه تو قدرت پاسخگوئى به استدلالات قريش ندارى، چرا خود را در چنين مقامى
قرار داده اى؟! سوگند به خدا تصميم گرفته ام تو را از اين مقام خلع كنم و آن را به
«سالم» غلام آزاد شده ى حُذيفه بسپارم.
ابوبكر از منبر پائين آمد، سپس دست عمر را گرفت و او را به خانه ى خود برد، سه
روز در خانه ماندند و به مسجد رسول خدا (ص) نرفتند.
كشمكش در چهارمين روز
چهارمين روز بيرون نيامدن ابوبكر و عمر از خانه ى خود بود كه «خالد بن وليد»
همراه هزار مرد به در خانه ى ابوبكر آمدند و گفتند: «چرا در خانه نشسته ايد، سوگند
به خدا بنى هاشم (در غياب شما) به مقام خلافت چشم دوخته اند».
از طرفى «سالم» غلام آزاد شده ى حذيفه با هزار مرد به آنجا آمد، و از سوى ديگر
«معاذ» با هزار مرد آمدند، و تا «چهار هزار نفر» اجتماع كردند و شمشيرهاى خود را از
غلاف بيرون كشيده بودند، در پيشاپيش آنها «عمر بن خطاب» بود، حركت كردند و ابوبكر
را به مسجد آورده در مسجد توقف كردند.
عمر آغاز سخن كرد و گفت: «اى اصحاب على (ع) سوگند به خدا، اگر يكى از شما مانند
ديروز سخن بگويد، آن عضو از بدنش را كه چشمانش در آن است از تنش جدا كنيم» (يعنى
سرش را قطع نمائيم)
خالد بن سعيد برخاست و خطاب به عمر گفت: «اى پسر صحّاك حبشيّه! آيا به شمشيرها و
بسيارى جمعيت خود ما را تهديد مى كنى؟، سوگند به خدا، شمشيرهاى ما تيزتر و جمعيّت
ما از شما بيشتر است، هر چند از نظر ظاهر و تعداد، اندك هستيم ولى چون حجت خدا با
ما است، بيشتر مى باشيم، سوگند به خدا اگر اطاعت از امام خود (على عليه السلام) را
مقدم تر نمى دانستيم. بدون توجه به فرمان او شمشير مى كشيديم و در راه خدا با شما
جهاد مى كرديم تا حق خود را گرفته و اداى وظيفه نموده باشيم».
حضرت على (ع) به خالد بن سعيد فرمود: «خداوند مقام (و دفاع) تو را شناخت، و
پاداش سعى تو را پذيرفت، بنشين»، خالد نشست.
گفتار سلمان و درگيرى شديد
در اين هنگام سلمان برخاست و گفت: «اَللَّه اَكْبَرُ، اللَّه اَكْبَرُ!!» با دو
گوشم از رسول خدا (ص) شنيدم، و اگر نشنيده باشم هر دو گوشم كَر باد، فرمود: «هنگامى
فرارسد كه برادر و پسر عمويم با جماعتى از اصحابش در مسجد بنشينند، آنگاه گروهى از
كلبهاى دوزخ به اطراف او بيايند تا او و اصحابش را بكشند!
اكنون من ترديدى ندارم آن كه پيامبر (ص) فرمود شما هستيد كه قصد كشتن على (ع) و
اصحابش را داريد».
عمر وقتى كه اين گفتار را شنيد، سخت خشمگين شد و برجهيد و به سلمان حمله كرد، بى
درنگ امير مؤمنان على (ع) برخاست و دست انداخت و لباس عمر را گرفت و او را فشار داد
و به زمين كشيد و فرمود:
يَابْنَ الصَّحّاكِ الْحَبَشِيَّةِ لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللَّه سَبَقَ، وَ عَهْدٌ
مِنْ رِسُولِ اللَّهِ تَقَدَمَ، لَاَرَيْتُكَ اَيُّنا اَضْعَفُ ناصِراً وَ اَقَلُّ
عَدَداً. :
«اى پسر صحّاك حبشيّه! اگر حكم خدا و عهد رسول خدا (ص) بر اين موضوع، مقدّم نشده
بود، اكنون به تو مى فهماندم كه كداميك از ما از نظر قوّت و لشگر، پيروز هست، و
كدام مغلوب مى باشد؟».
سپس على (ع) به اصحاب خود رو كرد و فرمود: «برخيزيد و برويد، خداوند شما را رحمت
كند، سوگند به خدا ديگر وارد مسجد نمى شوم مگر همچون برادرانم موسى و هارون (ع)، كه
بنى اسرائيل به موسى (ع) گفتند:
فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنَّا هيهُنا قاعِدوُنَ. :
«تو و پروردگارت برويد و با آنها (عمالقه) بجنگيد، ما همينجا نشسته ايم» [مائده-
24.]
سوگند به خدا وارد مسجد نمى شوم مگر براى زيارت (قبر) رسول خدا، يا براى قضاوت
در احكام خدا، زيرا حجّت خداوند را كه رسول خدا (ص) آن را برپا داشت، جايز نيست
تعطيل كرد و مردم را در تنگناى حيرت و سرگردانى گذاشت.
سخنرانى امير مؤمنان على
محدّث بزرگ شيخ كُلَيْنى (متوفى 328 ه.ق) از ابوهيثم بن تيهان نقل مى كند روزى
امير مؤمنان على (ع) در مدينه (در مسجد)، براى مردم چنين سخنرانى كرد: پس از حمد و
ثنا و... فرمود: «آگاه باشيد! سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت، و انسان را
آفريد، اگر شما علم و كمال را از معدنش بدست مى آورديد، و آب را هنگامى كه صاف و
گوارا است مى آشاميديد، و نيكى را از جاى خود ذخيره مى نموديد و طريق را از راه
روشنش مى گرفتيد، و حق را در جادّه ى خود مى پيموديد، راههاى نجات بر شما روشن مى
شد و نشانه هاى حق آشكار مى گشت و آئين اسلام براى شما درخشان مى گرديد، آنگاه از
نعمتهاى خدا بطور فراوان بهره مند مى شويد و هرگز خانواده اى از شما مسلمين، دستخوش
فقر و ظلم نمى شد و حتى كفّار ذمّى در امان بودند. و لى شما راه ستمگران را
پيموديد، و دنياى شما با آنهمه وسعت بر شما تاريك گرديد، و درهاى علم و كمال بر روى
شما بسته شد، پس بر طبق هوسهاى خود سخن گفتيد، و در دين خود اختلاف كرديد، و در دين
خدا بدون آگاهى، فتوا داديد، و از گمراهان پيروى نموديد كه شما را گمراه ساختند،
پيشوايان راستين را ترك كرديد، آنها نيز شما را به خودتان واگذاشتند، صبح كرديد كه
طبق هوسهاى خود حكم مى كنيد، وقتى مسائلى پيش مى آيد، از اهل ذكر (اهل بيت عليهم
السلام) سؤال مى كنيد، و وقتى به شما فتوا مى دهيم، مى گوئيد: علم همين است (اين
گونه به برترى ما در علم و كمال اقرار مى كنيد) ولى اين اقرار چه سودى به حال شما
دارد وقتى كه در ميدان عمل از آنها پيروى مى كنيد، بلكه با آنها مخالفت نموده و
دستور آنها را پشت سر خود مى افكنيد:
آرام باشيد! كه به زودى كشته ى خود را درو مى كنيد، و كيفر اعمال خودتان را درمى
يابيد!.
سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، شما به خوبى مى دانيد كه
من صاحب و رهبر شما هستم و منم آن كسى كه به پيروى از او تكليف شده ايد، منم عالم
شما كه در پرتو علمش، راه نجات شما بدست مى آيد، منم وصى پيامبر شما و برگزيده ى
پروردگار شما، و زبان نور شما، و آگاه به مصالح شما، و پس از اندك مدّتى آنچه وعده
داده شده ايد (از عذاب الهى) بر شما فرود آيد، چنانكه بر امتهاى پيشين فرود آمد، و
به زودى خداوند از شما مى پرسد كه امامان شما كيستند، شما با امامان خودتان محشور
مى شويد، و به سوى خدا بازمى گرديد.
سوگند به خدا اگر من به اندازه ى ياران طالوت [«طالوت»، جوان نيرومند و صالحى
بود كه از طرف اشموئيل پيامبر، مأموريت يافت تا به جنگ «جالوت» برود، او با نفرات
اندك از بنى اسرائيل به جنگ «جالوت» رفتند و پيروز شدند، اين جريان در آيه 246 تا
252 سوره بقره آمده است، و به خاطر ذكر طالوت در خطبه ى فوق، اين خطبه به عنوان
«خطبه ى طالوتيه» ناميده شده است (مترجم).] يا به اندازه ى تعداد جنگجويان مسلمان
بدر (كه 313 نفر بودند) ياور مى داشتم، و آنها دشمن شما بودند، به همراه آنها شما
را با شمشير مى زدم تا به سوى حق و صدق بگرويد، كه اين شمشير زدن، براى مسدود كردن
راه كفر و نفاق، بهتر است و گيرنده تر از رفق و مدارا مى باشد، خدايا بين ما به حق
حكم كن، و تو بهترين حاكمان هستى».
ابوهيثم (روايت كننده) مى گويد: سپس امير مؤمنان على (ع) از مسجد بيرون آمد و
مقدارى در بيابان راه رفت و در آنجا در حدود سى گوسفند ديد كه در آغلى (مكان
خوابيدن گوسفندان) جاى داشتند، فرمود: و َاللَّهِ لَوْ اَنَّ لِى رِجالاً
يَنْصِحُونَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لِرَسُولِهِ بِعَدَدِ هذِهِ الشّياةِ
لَاَذِلْتُ ابْنَ آكِلَةِ الذِّبَّانِ عَنْ مُلْكِهِ :
«سوگند به خدا كه اگر به تعداد اين گوسفندان، مردانى كه براى خدا و رسولش،
خيرخواه مردم باشند، ياور مى داشتم، قطعاً اين فرزند خورنده ى مگسها را از سلطنتش
خلع مى كردم». [روضة الكافى ط جديد ص 32.]
امتحان از ياران و عدم قبولى آنها
را وى مذكور مى گويد: وقتى كه على (ع) آن روز را به پايان رساند، سيصد و شصت
مرد، با آن حضرت بيعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمايت كنند، على (ع) (خواست آنها
را امتحان كند كه آيا راست مى گويند، به آنها) فرمود: برويد، فردا با سرهاى تراشيده
در محل «احجار الزّيت» (يكى از محله هاى داخل مدينه) نزد من بيائيد.
آنها رفتند، على (ع) خودش سرش را تراشيد و فرداى آن روز فرارسيد، آن حضرت به آن
محل رفت و در انتظار آن 360 مرد نشست، ولى تنها پنج نفر با سرهاى تراشيده آمدند!!،
نخست ابوذر آمد، بعد مقداد سپس حُذَيفة بن يمان، و پس از او عمّار ياسر، آمدند و در
آخر، سلمان آمد، امام على (ع) دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و عرض كرد:
«خدايا! قوم، مرا تضعيف كردند، چنانكه بنى اسرائيل، هارون (برادر موسى) را تضعيف
نمودند، خدايا تو به آنچه كه ما مى پوشيم يا آشكار مى كنيم آگاه هستى، و چيزى در
زمين و آسمان بر تو پوشيده نيست، مرا مسلمان بميران! و مرا به صالحان ملحق كن».
سپس فرمود: آگاه باشيد، سوگند به كعبه و رساننده ى به خانه كعبه، (و طبق نسخه اى
فرمود: و قَسَم به مُزْدَلِفَه (عرفات) و سوگند به شتران تند رونده كه حاجيان را
براى رمى جَمَره در منى حركت مى دهند) اگر عهد و وصيت پيامبر (ص) نبود، قطعاً
مخالفان را در كانال هلاكت مى افكندم، و رگبارهاى صاعقه هاى مرگ را به سوى آنها مى
فرستادم، و آنها به زودى معنى سخنم را خواهند دريافت» [روضة الكافى ط جديد ص 33.]
يارى طلبى على از مهاجر و انصار و طعنه ى معاويه
عالم معروف اهل تسنّن، «ابن ابى الحديد» نقل مى كند كه: حضرت على (ع) فاطمه (س)
را به در خانه ى انصار مى برد و آنها را به حمايت از على (ع) دعوت مى نمود (كه
قبلاً خاطرنشان شد) سپس مى گويد: از گفتار مشهور معاويه، به على (ع) همين موضوع
است، آنجا كه خطاب به حضرت على (ع) مى گويد:
ماجراى زمان گذشته ى تو از ياد نمى رود كه همسر خود را شبانه، سوار به حمارى
كردى و دست حسن و حسين خود را گرفتى، آن روز كه مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، تو
به سراغ همه ى اهل بدر و مسلمانان نخستين رفتى و آنها را به سوى خود دعوت نمودى،
همراه همسر و فرزندانت از آنها خواستى كه حق تو را به كمك همديگر بستانند، و به
مردم گفتى: بيائيد و با ياور رسول خدا (ص) بيعت كنيد. و لى هيچكس از آنها دعوت ترا
نپذيرفت جز چهار يا پنج نفر، سوگند به جانم اگر تو بر حق بودى، آنها دعوت ترا اجابت
مى نمودند [بايد به معاويه گفت: اگر عدم اقبال مردم، دليل بر باطل بودن دعوت باشد،
بايد بگوئيم عدم اقبال مردم مكّه از دعوت پيامبر (قبل از هجرت) دليل بطلان دعوت
پيامبر (ص) خواهد بود، و يا عدم اقبال مردم از دعوت پيامبرانى مانند نوح، ابراهيم،
عيسى و... دليل بطلان دعوت آنها است، آيا اين سخن صحيح است؟! آرى معاويه ناپاك از
اين گونه غلط اندازى و سفسطه، بسيار داشت. (مترجم).] ولى ادّعاى تو باطل بود و
ناآگاهانه سخنى را به زبان آوردى و چيزى (مقام رهبرى) را كه به آن نمى رسيدى، مورد
هدف خود قرار دادى، اگر تو از ياد بردى، من از ياد نبرده ام كه به ابوسفيان در آن
هنگام كه تو را به گرفتن مقام خلافت، تحريك مى كرد، گفتى: (اگر چهل نفر افراد محكم
و استوار، همراه من بودند، حتماً با اين قوم به ستيز و نبرد مى پردازم، پس روزگار
مسلمانان با تو همراه نيست.
اعتراض شديد مالك بن نُوَيْرَه
بعضى از محقّقين (محقق فيض) در تلخيص كتاب «اِلْتِهابُ نِيرانِ الاحْزانِ» مطلبى
دارد كه خلاصه اش اين است: [گرچه معاويه با اين عبارت سخيف، مى خواست امام على (ع)
را تحقير كند، ولى، همين يارى طلبى حضرت على (ع) در آن جوّ خفقان، بيانگر صلابت و
اراده ى قوّى على (ع) است كه نه تنها مرعوب جوّ واقع نشد، بلكه تا آنجا كه توان
داشت اعتراض كرد و حتّى عملاً مردم را دعوت كرد تا از او پيشتيبانى كرده و براى
براندازى رژيم باطل، اقدام جدّى كنند (مترجم).]
هنگامى كه بيعت با ابوبكر، پايان يافت «مالك بن نُوَيْرَه» (از اصحاب با وفاى
رسول خدا (ص)) كه در ميان خاندان خود در چند فرسخى مدينه زندگى مى كرد) وارد مدينه
شد، تا از نزديك ببيند، زمام امور رهبرى بعد از رسول خدا (ص) در دست كيست؟ آن روز،
روز جمعه بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر بر پلّه ى منبر رسول خدا (ص) ايستاده
و خطبه مى خواند، وقتى اين منظره را ديد، گفت: اين شخص از طايفه ى «تَيْم؟» است؟.
گفتند: آرى.
مالك گفت: پس وصى رسول خدا (ص)، كه آن حضرت ما را به پيروى از آن وصىّ و دوستى
با او امر نموده بود، كجاست؟ (يعنى على عليه السّلام كجاست؟)
مغيرة بن شُعبه گفت: تو غايب بودى و ما در اينجا حضور داشتيم، و حادثه اى بعد از
حادثه اى واقع مى شود! (قبلاً حادثه ى امارت على (ع) در ميان بود و اينك امارت
ديگرى)
مالك گفت: و َاللَّهِ ما حَدَثَ شَيْى ءٌ وَلكِنَّكُمْ خُنْتُمُ اللَّهَ وَ
رَسُولَهُ :
«سوگند به خدا، هيچ امرى حادث نشده، ولى شما به خدا و رسولش، خيانت كرده ايد».
سپس نزد ابوبكر آمد و گفت: «اى ابوبكر! چرا بر منبر رسول خدا (ص) بالا رفته اى،
ولى وصى رسول خدا (على عليه السلام) نشسته است؟!»
ابوبكر گفت: «اين اعرابى را كه بر پشت پاشنه ى خود ادرار مى كند، از مسجد بيرون
كنيد».
عمر و خالد و قُنْفُذ، سه نفرى برخاستند، و او را لگدكوب نمودند، تا اينكه بعد
از اهانت و كتك زدن، به اجبار او را از مسجد بيرون كردند.
مالك سوار بر مركب خود شد و از مدينه به سوى وطن، رهسپار گرديد، در حالى كه
هنگام رفتن، اين اشعار را مى خواند:
اَطَعْنا رَسُولَ اللَّهِ ما كانَ بَيْنَنا |
|
فَياقَوْمُ ما شَأنِى وَ شَأْنَ اَبِى بَكْرِ |
اِذا ماتَ بَكْرٌ قام بَكْرٌ (عمر) مَكانَهُ |
|
فتِلْكَ وَ بَيْتُ اللَّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ |
يَذُبُّ وَ
يَغْشاهُ الْعِثار كَاَنَّما |
|
يُجاهِدُ جَمّاً اَوْ يَقُومُ عَلى قَبْرِ |
فَلَوْقامَ بِالْأمْرِ الْوَصيىّ
عَلَيْهُم |
|
اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ
الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ |
«ما از پيامبر (ص) تا وقتى كه در بين ما بود، اطاعت كرديم، پس اى مسلمانان! كار
من و ابوبكر به كجا مى انجامد؟ (من بچه دليل با او بيعت كنم؟) وقتى كه ابوبكر مُرد،
عمر بجاى او خواهد بود، سوگند به كعبه، اين موضوع، كمرشكن است، عمر از ابوبكر دفاع
مى كند و لغزشهاى او را مى پوشاند، كه گوئى با جمعيّتى جهاد مى كند يا در كنار
قبرى، عزا بپا كرده است! و لى اگر وصىّ پيامبر قيام كند، ما همصدا با قيام او
هستيم، هر چند در روى شعله هاى آتش باشيم؟»
(در بعضى از عبارت، در مصرع اوّل شعر آخر آمده: فَلَوْطافَ فِينا مِنْ قُرَيش
عِصابَةٌ: «اگر از قريشيان، جمعيّتى نيرومند در ميان ما برخيزد و براى مطالبه حق
گردش كند، ما از آنها پشتيبانى مى كنيم»)
كشته شدن مالك به دست خالد بن وليد
هنگامى كه بيعت ابوبكر رسميّت يافت، و او بر مردم مسلّط گرديد، خالد بن وليد را
طلبيد و به او گفت: «تو شاهد بودى كه مالك بن نُويره چه گفت و چگونه در حضور مردم
به من اعتراض كرد، و اشعارى بر ضدّ ما سرود و خواند، اكنون متوجه باشد كه ما از مكر
و حيله ى او در امان نيستيم، چه بسا كه آسيبى به حكومت برساند، نظر من اين است كه
تو با مكر و حيله او را به قتل برسانى و همچنين آنان را كه همراه او با تو بجنگند،
به قتل برسانى و زنانشان را اسير كنى، زيرا آنها مرتد شده اند و زكات نمى دهند، ترا
با يك لشكر به سوى او مى فرستم».
خالد با لشگر خود، به سوى سرزمين بطاح كه مالك بن نُويره در آنجا بود حركت
كردند. و قتى مالك دريافت كه لشگرى به سوى او مى آيد، اسلحه اش را برداشت و زين اسب
را موزون كرد و مهياى دفاع گرديد، مالك از دلاور مردان عرب بود، كه قدرت او را
مطابق قدرت صد جنگجوى سوار مى دانستند، وقتى كه خالد، فهميد كه مالك مهيّاى كارزار
شده، از ترس او، از راه حيله وارد شد، و عهد و پيمان محكم با مالك بست كه من به تو
امان دادم.
مالك به امان خالد اعتماد نكرد.
خالد سوگندهاى غليظ ياد كرد كه نيرنگى در كار نيست و من نظر بدى به تو ندارم.
مالك به سوگندهاى خالد، اطمينان يافت، حتّى خالد را با لشگرش مهمان خود نمود. و
قتى كه چند ساعتى از شب گذشت، خالد با چند نفر از- پيروانش با كمال ناجوانمردى به
درون خانه ى مالك رفتند و او را غافلگير كرده و كشتند، و در همان شب خالد با همسر
مالك كه «اُمّ تميم» نام داشت همبستر شد، و سر مالك را جدا كرده بود، در ديگى
گذارد، كه همان شب با آن ديگ گوشت قربانى شتر را براى وليمه ى عروس مى پختند.
عجيب اينكه خالد فرمان داد كه لشگرش از همان غذاى وليمه كه سر بريده ى مالك را
در ميان آن پخته بود، بخورند!
سپس زنهاى طرفدار مالك را اسير كرد، به اتهام آنكه مرتد شده اند و از دين اسلام
خارج شده اند.
مرثيه ى على در سوك مالك
و قتى كه خبر فاجعه ى قتل مالك بن نُويره به امير مؤمنان على (ع) رسيد، و از
جريان
اسارت زنان حريم او آگاه شد، بسيار اندوهگين و آزرده خاطر گرديد و گفت: اِنَّا
لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ: «همه ى ما از آنِ خدائيم و به سوى او بازگشت
مى كنيم».
آنگاه اين اشعار را خطاب به خود خواند:
اِصْبِرْ قَلِيلاً فَبَعْدَ الْعُسْرِ تَيْسِيرٌ |
|
وَكُلُّ اَمْرٍ لَهُ وَقْتٌ وَ تَقْدِيرٌ |
وَ لِلْمُهَيمِنِ فِى حالاتِنا نَظَرٌ |
|
وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ |
«اندكى صبر كن، كه بعد از دشوارى، آسانى است، و براى هر كارى وقت و اندازه اى
هست، و خداى قادر و آگاه به حالات ما توجه دارد، و بالاتر از تدبير ما، تقدير خدا
است».
مؤلف گويد: ماجراى قتل مالك، توسط خالد را، راويان شيعه و سنّى نقل نموده اند.
[مانند تاريخ طبرى ج 3 ص 241- تاريخ ابن اثير ج 3 ص 149- اسدالغابه ج 4 ص 295-
تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 105 (شرح در الغدير ج 7 ص 158 تا 166)- مترجم.] .
(بيت الاحزان ف 14 ب 32 د 24)
گزارش ابوقُتاده و نظر ابوبكر و عمر
ابوقُتاده ى انصارى جزء لشگر خالد بود، وقتى كه اين نيرنگ و جنايت را از خالد
مشاهده كرد، بسيار آزرده شد، سوار بر اسب خود شده و با شتاب خود را به مدينه
رسانيد، نزد ابوبكر رفت و همه ى جريان را بازگو نمود و سوگند ياد كرد كه از آن پس،
جزء هيچ لشگرى كه امير و فرمانده ى آن خالد بن وليد باشد، نشود [شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد ج 1 ص 179.]
ابوبكر گفت: «خالد به اموال و ثروت عرب، از راه فريب، دستبرد زده و با فرمان من
مخالفت نموده است». و لى وقتى كه عمر بن خطاب، از جريان آگاه شد، در اين مورد با
ابوبكر گفتگوى بسيار كرد و گفت: واجب است كه خالد قصاص شود.
هنگامى كه خالد به مدينه بازگشت در حالى كه پيراهن كرباسين پوشيده بود و روى آن
زره ى آهنين در تن داشت و دو چوبه ى تير كمان بر دستارش نهاده بود، با اين و ضع (كه
نشانه ى پيروزى و حفظ سمت فرماندهى خود بود) وارد مسجد مدينه گرديد. و قتى كه عمر
او را ديد، تيرها را از سر او برگرفت و آنها را شكست و ريز ريز كرد و سپس به او
گفت:
«اى دشمن جان خود، به مسلمانى تجاوز مى كنى و او را مى كشى، سپس با همسرش آميزش
مى نمائى، سوگند به خدا تو را سنگسار مى كنيم.
خالد خاموش بود و سخن نمى گفت و مى پنداشت رأى ابوبكر نيز همان رأى عمر است، تا
اينكه به خانه ابوبكر نزد ابوبكر رفت و (با نيرنگ مخصوص) عذرخواهى كرد، و ابوبكر
عذر نيرنگ آلود او را پذيرفت و از قصاص او چشم پوشيد!!
خالد از خانه ابوبكر بيرون آمد و عمر كنار در مسجد در انتظار او بود، خالد به
عمر گفت: «نزديك من بيا اى پسر اُمّ شمله؟».
عمر از اين تعبير و گستاخى خالد فهميد كه خالد از نزد ابوبكر، راضى بيرون آمده
است، با خالد سخنى نگفت و به خانه خود رفت.
علّامه مجلسى مى گويد: سرزنش عمر از خالد، به خاطر رعايت حدود و حريم شرع و
احكام اسلام نبود بلكه ناراحتى عمر از خالد به خاطر اين بود كه در زمان جاهليّت با
خالد هم سوگند بود، و همين عمر، هنگامى كه فهميد سعد بن عُباده (رئيس انصار) را
خالد كشته است، خالد را عفو كرد.
بعضى از راويان شيعه از ائمّه ى اهل بيت (ع) نقل كرده اند: در زمان خلافت عمر،
روزى عمر در بيرون مدينه با خالد ملاقات كرد، و به خالد گفت: «تو مالك بن نُويره را
كشتى؟!».
خالد گفت: آرى، بخاطر كُدورتى كه بين من و او بود، او را كشتم، در عوض سعد بن
عُباده را نيز بخاطر كُدورتى كه بين تو و او بود، كشتم [جريان كشته شدن سعد بن
عباده، قبلاً خاطرنشان گرديد. (مترجم).] عمر از اين سخن خرسند شد و خالد را به سينه
اش چسبانيد و گفت:
أنْتَ سَيْفُ اللَّهِ وَ سَيْفُ رَسُولِهِ: «تو شمشير خدا و شمشير رسول خدا
هستى؟».
جمع آورى و تنظيم قرآن
سُلَيم بن قيس، جريان سقيفه را از سلمان نقل مى كند، تا به اينجا مى رسد: وقتى
كه على (ع) عذرتراشى و فريب و بى وفائى مردم را ديد، به خانه اش رفت و به جمع آورى
و تنظيم آيات قرآن پرداخت، و از خانه اش بيرون نيامد، تا اينكه قرآن را تا آخر، جمع
و تنظيم نمود.
قبلاً آيات قرآن در ورقها و تخته شانه گوسفند و رقعه و پارچه ها نوشته شده بود،
هنگامى كه آن حضرت همه را جمع نمود و با دست خود نوشت و تنزيل و تأويل، ناسخ و
منسوخ آن را مشخص كرد، در آن وقت ابوبكر براى على (ع) پيام داد كه از خانه بيرون
بيا و بيعت كن.
امام على (ع) پاسخ داد: من اشتغال به جمع آورى قرآن دارم، و سوگند ياد كرده ام
كه رداء بر دوش نيفكنم مگر براى نماز، تا قرآن را تأليف و تنظيم بنمايم.
ابوبكر و قوم، چند روز فرصت دادند، على (ع) قرآن را جمع و تنظيم نمود و در پارچه
اى (مانند كيسه) نهاد و سرش را مهر كرد.
در روايت ديگر آمده: آن حضرت آن قرآن را برداشت و كنار قبر پيامبر (ص) آمد، آن
را بر زمين نهاد، و دو ركعت نماز خواند، و بر رسول خدا (ص) سلام فرستاد، سپس مردم
با ابوبكر در مسجد جمع شدند، امام على (ع) با صداى بلند، مردم را مورد خطاب قرار
داد و فرمود:
اى مردم! من از آن هنگام كه رسول خدا (ص) رحلت كرد اشتغال داشتم، نخست به تجهيز
جنازه ى رسول خدا (ص). و سپس به تنظيم قرآن، تا اينكه همه ى قرآن را جمع نمودم و در
داخل اين كيسه است، هر آيه اى كه بر رسول خدا (ص) نازل شد، همه را ضبط كردم، هيچ
آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه رسول خدا (ص) آن را براى من قرائت كرد و به من املاء
نمود و تأويل (معنى باطنى آن آيات) را به من تعليم نمود.
سپس على (ع) فرمود: اين اعلام براى آن است كه فردا نگوئيد، ما از اين موضوع غافل
بوديم، آنگاه فرمود: «تا در روز قيامت نگوئيد كه من شما را به يارى خودم دعوت
ننموده ام، و حقّ را به ياد شما نياوردم، و شما را به كتاب خدا از آغاز تا انجام آن
اطلاع ندادم».
عمر گفت: «دعوت شما به قرآنى كه جمع نموده اى ما را با وجود قرآنى كه داريم بى
نياز نگرداند» (ما خودمان قرآن داريم، و با وجود آن، ديگر قرآن شما ما را بى نياز
نمى كند،) و در روايت ديگر آمده، عمر گفت: «قرآن را بگذار و خودت دنبال كار خود
برو!».
يادآورى وصيت پيامبر و نفى عمر
امام على (ع) به مردم فرمود: رسول خدا (ص) به شما وصيت كرد كه من دو چيز گرانقدر
را در ميان مى گذارم: 1- قرآن 2- عترت من كه اهل بيت من هستند، و اين دو از هم جدا
نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بهشت با من ملاقات كنند، پس اگر شما قرآن را مى
پذيريد، مرا نيز همراه قرآن، بپذيريد تا بين شما به آنچه كه خدا در قرآن نازل كرده،
حكم كنم، چرا كه من آگاهتر از شما به همه ى قرآن از ناسخ و منسوخ و تأويل، و محكم و
متشابه، و حلال و حرام قرآن مى باشم.
عمر گفت: اين قرآن را با خودت ببر، تا نه آن از تو جدا گردد و نه تو از آن جدا
شوى، ما نيازى نه به آن قرآن جمع آورى شده بوسيله ى تو داريم و نه به تو نيازمنديم.
حضرت على (ع) قرآن را برداشت و به خانه ى خود بازگشت، و بر جايگاه نماز خود نشست
و قرآن را در دامنش نهاد و آيات آن را مى خواند. و از چشمانش اشك مى ريخت.
ملاقات با برادر
در اين وقت برادرش عقيل به حضور على (ع) آمد، على (ع) را گريان ديد، پرسيد: چرا
گريه مى كنى؟ خداوند چشم هاى ترا نگرياند.
حضرت على (ع) در پاسخ فرمود: برادرم! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش و
طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و
جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، و براى
جنگيدن با من همدست شدند، چنانكه قبلاً براى جنگيدن با رسول خدا (ص) همدست گشتند،
خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته ى قرابت با مرا پاره كردند و حاكميّت پسر
عمويم پيامبر (ص) را از دست ما بيرون بردند، آنگاه بلند گريه كرد و فرمود: اِنَّا
لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، و اين اشعار را به عنوان تمثيل خواند:
فَاِنْ تَسئَلِينِى كَيْفَ اَنْتَ فَاِنَّنِى |
|
صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمانِ صَلِيبُ |
يَعِزُّ عَلَىَّ اَنْ تَرى بِى كَآبَة |
|
فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ |
«اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى؟، مى گويم: در سختيهاى روزگار صبر مى كنم و در
دشواريها بسر مى برم، بر من سخت است كه آثار اندوه در من ديده شود تا دشمن شادى كند
و دوست ناراحت شود.