رنج ها و فريادهاى فاطمه (س)
 (ترجمه بيت الأحزان)

خاتم المحدثين حاج شيخ عباس قمى (ره)
مترجم: محمد محمدي اشتهاردى

- ۵ -


تحقيق و بررسى پيرامون جريان سقيفه

عدم حضور اكثر مردم در دفن جسد مطهّر رسول خدا

دانشمند معروف اهل تسنن، ابن عبدالبّر در كتاب «استيعاب» چنين مى گويد:

«در همان روزى كه پيامبر (ص) رحلت كرد، در سقيفه ى بنى ساعده بيعت با ابوبكر انجام شد، امّا بيعت عمومى در روز سه شنبه يكروز بعد از رحلت رسول خدا (ص) صورت گرفت، سعد بن عُباده (رئيس دودمان خزرج) و گروهى از خزرجيان و جمعى از قريش با بيعت كردن با ابوبكر، مخالفت نمودند».

مرحوم شيخ مفيد (عالم بزرگ شيعه متوفى 413 ه.ق) در كتاب ارشاد مى گويد: «بسيارى از مردم از مهاجرين و انصار بخاطر اختلاف شديدى كه بين آنها در موضوع خلافت بود، در دفن جسد مطهّر رسول خدا (ص) شركت ننمودند، و بسيارى از آنها به همين خاطر، از نماز خواندن بر جنازه ى آن حضرت محروم گشتند، و حضرت فاطمه (س) صبح كرد در حالى كه صدا مى زد: وَ اسَوْءَ صَباحا: «آه! چه روز بدى است امروز كه پدرم را از دست داده ام». ابوبكر گفت: آرى روز تو روز بدى است.

عالم بزرگ مرحوم سيّد بن طاووس (متوفى 664 ه.ق) در كتاب «كشف المحجّه» به فرزند خود مى گويد: «از عجيبترين چيزى كه من در كتابهاى اهل تسنّن ديده ام و طبرى در تاريخ خود ذكر نموده، خلاصه اش اين است كه: «پيامبر (ص) در روز دوشنبه رحلت كرد، ولى در روز (يا شب) چهار شنبه او را به خاك سپردند (يعنى دو يا سه روز جنازه اش را دفن نكردند) و در روايتى آمده: كه جنازه ى آن حضرت تا سه روز باقى بود، و بعد دفن شد (سپس سيّد بن طاووس خطاب به فرزند، ادامه مى دهد:)

ابراهيم ثقفى در كتاب «المعرفه» در جلد چهارم، ذكر كرده كه تحقيقاً جنازه ى پيامبر (ص) سه روز باقى بود تا دفن شد، زيرا مردم به تعيين رهبرى ابوبكر، و كشمكش در اين امر، سرگرم بودند، و پدرت [منظور جدّ فرزند سيد بن طاووس است كه على (ع) باشد.] على (ع) نمى توانست از جنازه ى آن حضرت جدا گردد، و نمى توانست قبل از نماز قوم بر جنازه، آن را دفن كند، و ايمن از اين نبود كه اگر آن را دفن كند، او را بكشند، و يا قبر پيامبر (ص) را نبش نمايند و جنازه اش را از قبر بيرون آورند، به اين بهانه كه على (ع) او را قبل از وقتِ دفنش، دفن كرده است، و يا به اين بهانه كه در غير آن مكانى كه لازم بود دفن شود، دفن شده است، خداوند از رحمت خود دور سازد آن جماعتى را كه پيامبر (ص) را در بستر مرگش، رها كردند، و به تعيين رهبر مشغول شدند، با اينكه اصل و ريشه ى رهبرى، نبوّت و رسالت پيامبر (ص) بود، منظور آنها از اين شتاب اين بود كه مقام رهبرى را از ميان اهل بيت و عترتش خارج نمايند، اى فرزندم! سوگند به خدا من نمى دانم كه چگونه مروّت و عقل و مردانگى و وجدان و اصحاب بودن آنها، با آنهمه مهربانيها و احسانهائى كه از رسول خدا (ص) به آنها رسيد، به آنها اجازه داد كه به ساحت مقدّس پيامبر (ص) چنين جسارتى بكنند؟! و چقدر نيكو است سخن زيد بن على (زيد پسر امام سجّاد عليه السّلام) آنجا كه مى گويد: و َاللَّهِ لَوْ تَمَكَّنَ الْقَوْمُ اَنْ طَلَبُوا الْمُلْكَ بِغَيْرِ التَّعلُّقِ بِاسْمِ رِسالَتِهِ، كانُوا قَدْ عَدَلُوا عَنْ نُبُوَّتِهِ :

«سوگند به خدا اگر براى آن قوم، امكان داشت كه بدون تعلّق و بستگى به رسالت پيامبر (ص) به رياست دست يازند، از نبوّت آن حضرت، روى برمى تافتند و نبوّت او را انكار مى كردند!». و نيز سيّد بن طاووس مى گويد: «از جمله از حقوق پيامبر (ص) بعد از رحلت، بخصوص در روز رحلت، اين بود كه همه ى مسلمين روى خاك بنشينند، بلكه روى ريگها بنشينند و شايسته ترين لباسهائى كه مصيبت ديدگان مانند لباس سياه مى پوشند، بپوشند، و در روز از غذا خوردن و آب آشاميدن دست بكشند، و همه با هم از زن و مرد، به نوحه سرائى و گريه و زارى بپردازند، چرا كه هيچ روزى در مصيبت مانند آن روز نبوده و نخواهد بود».

سقيفه، از نگاه بُراءِ بن عازب

ابن ابى الحديد و سُليم بن قيس از «بُراء بن عازب» [بُراء بن عازب انصارى اَوُسى يكى از ياران باوفاى پيامبر (ص) بود، در اكثر جنگها شركت فعال داشت، و در زمان على (ع) از خواص اصحاب على (ع) بود، و به سال 24 ه.ق، سرزمين رى با فرماندهى او فتح شد، و در آخر عمر، ساكن كوفه گرديد و در زمان حكومت مُصْعَب بن زُبير، در كوفه از دنيا رفت (اسدالغابه ج 1 ص 171)] مترجم. نقل مى كنند كه گفت: «من همواره از دوستان و علاقمندان بنى هاشم بودم، هنگامى كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، از ترس اينكه مقام خلافت به جاى ديگر برود، بسيار سرگردان و حيران بودم، از سوى ديگر از جريان رحلت پيامبر (ص)، غرق در اندوه بودم، شتابزده و ديوانه وار، گاهى به منزل پيامبر (ص) مى رفتم، خاندان آن حضرت را سرگرم غسل و ساير تجهيزات رسول خدا (ص) مى ديدم، و گاهى به سقيفه مى رفتم مى ديدم مردم در كشمكش تعيين خليفه هستند، انصار مى خواهند خود را بر مهاجرين، تحميل كنند، و مهاجرين مى خواهند بر انصار، مسلّط گردند، مدّتى از اين گير و دار گذشت، اعيان قوم و عمر و ابوبكر را نديدم، ناگهان شنيدم گوينده اى مى گفت: همه ى قوم در سقيفه هستند، و گوينده ى ديگرى مى گفت: با ابوبكر بيعت كردند، اندكى گذشت ناگهان ابوبكر را همراه عمر و ابوعبيده ديدم كه با جماعتى مى آيند و لباسهاى صنعانى پوشيده بودند و در راه به هر كه مى رسيدند، او را فريب داده و چه بخواهد و چه نخواهد، او را نزد ابوبكر آورده و دست او را بر دست ابوبكر مى سائيدند و از او بيعت مى گرفتند، با ديدن اين منظره، عقل از سرم پريد با اندوه فراوان به سوى خانه ى پيامبر (ص) شتافتم، ديدم بنى هاشم در را براى تجهيز جنازه ى پيامبر (ص) بسته اند، در را محكم كوبيدم و فرياد زدم: مردم با ابوبكر بيعت كردند.

عباس عموى پيامبر (ص) گفت: تَرَبَتْ اَيْدِيكُمْ اِلى آخِرِ الدَّهْرِ: «تا آخر روزگار دست شما كوتاه گرديد» (و ديگر تا آخر روزگار خيرى نخواهيد ديد، زيرا مردم سخن پيامبر (ص) را گوش نكردند و مقام رهبرى را به انحراف كشاندند).

چگونگى بيعت بنى هاشم

علّامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، و ابن قُتَيْبَه ى دينورى در كتاب الامامة و السياسة و غير آنها نقل مى كنند:

هنگامى كه امير مؤمنان (ع) از دفن جنازه ى رسول خدا (ص) فارغ شد، در مسجد از فراق پيامبر (ص) با چهره اى اندوهبار و شكسته، نشست، بنى هاشم به حضورش آمده و اجتماع كردند، زبير بن عوام نيز كنار آن حضرت بود، در گوشه ى ديگر بنوزهره در اطراف عبدالرحمان بن عوف، حلقه زده بودند، به اين ترتيب مسلمين در چند گروه، در مسجد، جمع شده بودند، در اين هنگام ابوبكر و عمر و ابوعبيده ى جرّاح وارد مسجد شدند، و گفتند: چرا شما را گروه گروه مى نگريم؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه انصار و مردم با او بيعت كرده اند.

عثمان و عبدالرحمان بن عوف و طرفدارانشان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، حضرت على (ع) و بنى هاشم از مسجد بيرون آمده و در منزل على (ع) اجتماع كردند، زبير نيز همراه آنها بود.

عمر همراه جماعتى از بيعت كنندگان با ابوبكر، كه در ميانشان «اسيد بن خضير و سلمة بن سلامه» بودند، برخاستند و به خانه ى حضرت على (ع) آمدند و ديدند بنى هاشم اجتماع نموده اند، به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، شما نيز بيعت كنيد.

زُبير برخاست. شمشير بدست گرفت، عمر گفت:

«بر اين كلب هجوم ببريد و شرّ او را از سر ما برداريد».

سلمة بن سلامه، به سوى زُبير شتافت و شمشير از دست زُبير ربود، و عمر شمشير را از دست سلمه گرفت و آنقدر بر زمين كوبيد تا شكست. [اين جريان در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48 آمده است (مترجم).]

آنگاه دور بنى هاشم را گرفتند و آنها را به مسجد نزد ابوبكر آوردند، و به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كردند، شما نيز بيعت كنيد، سوگند به خدا اگر از بيعت سرپيچى كنيد، شما را با شمشير به محاكمه مى كشيم، وقتى كه بنى هاشم خود را اين گونه در تنگنا ديدند، يك به يك به پيش آمدند و با ابوبكر بيعت كردند.

هجوم به در خانه ى على و گفتار فاطمه

علّامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، از عبداللَّه بن عبدالرّحمان بن عوف نقل مى كند كه گفت: عمر بن خطاب دامن خود را محكم بست و در مدينه گردش مى كرد و فرياد مى زد: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، بشتابيد براى بيعت كردن با ابوبكر، مردم ناگزير به سوى ابوبكر روانه شده و با او بيعت كردند، عمر اطلاع يافت كه گروهى در خانه هاى خود، مخفى شده اند، همراه جماعت خود به آنها يورش برده و آنها را در مسجد حاضر مى كرد، و آنها بيعت مى كردند.

چند روزى از اين جريان گذشت، آنگاه عمر همراه جماعت بسيار به در خانه ى حضرت على (ع) آمد، و از آن حضرت خواست كه از خانه (براى بيعت با ابوبكر) بيرون بيايد.

حضرت على (ع) امتناع ورزيد.

عمر، هيزم و آتش طلبيد و گفت: و َ الَّذِى نَفْسُ عُمَرٍ بِيَدِهِ لَيخْرجنَّ اَوْ لَاُحْرِقنَّهُ عَلى ما فِيهِ :

«سوگند به خداوندى كه جان عمر در دست او است، يا بايد على (ع) از خانه بيرون آيد، يا خانه را با اهلش به آتش مى كشم» [نظير اين مطلب در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48 آمده است.]

بعضى از حاضران به عمر گفتند: «در اين خانه، حضرت فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) و همچنين فرزندان پيامبر (ص) (حسن و حسين عليهماالسّلام) و آثار رسول خدا (ص) هستند».

مردم به عمر اعتراض كردند، وقتى كه عمر زمينه را چنان ديد، به آنها گفت: «شما چه فكر مى كنيد؟ آيا تصوّر مى كنيد كه من چنين كارى انجام دهم؟ قصد من ترساندن بود نه سوزاندن».

امام على (ع) پيام داد كه ممكن نيست من از خانه بيرون بيايم، زيرا من مشغول جمع آورى و تنظيم قرآن هستم كه شما آن را به پشت سر خود افكنده ايد، و دلبستگى به دنيا شما را به خود سرگرم ساخت، و من سوگند ياد كرده ام كه از خانه ام بيرون نيايم. و عبا بر دوش نيفكنم تا قران را جمع و تنظيم كنم.

در اين هنگام فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) از خانه بيرون آمد و كنار در خانه در برابر جمعيّت ايستاد و فرمود:

«من قومى را نمى شناسم كه مثل شما بدمحضر (و بد برخورد) باشند، جنازه ى رسول خدا (ص) را در دست ما رها كرديد، و امر خود را بين خود بريديد، (و مسأله ى رهبرى را نزد خودتان بدون مشورت با ما پايان داديد) پس با ما مشورت نكرديد، حق ما را ناديده گرفتيد، گويا اصلاً به جريان «روز غدير» آگاهى نداريد، و سوگند به خدا، رسول خدا (ص) در آن روز، دوستى و ولايت على (ع) را از مردم عهد گرفت، تا اميد شما را از دستيابى به مقام رهبرى قطع كند، ولى شما رشته هاى پيوند خود با پيامبرتان را بريديد. و َاللَّهُ حَسِيبٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ :

«خداوند در دنيا و آخرت، بين ما و شما را حكم و داورى كند!!».

گفتار علماى اهل تسنّن پيرامون بيعت گرفتن از على

بيعت از نگاهِ ابن قُتَيْبه دِيْنَوَرِى

ابومحمّد عبداللَّه بن مسلم بن قتيبه ى دينورى معروف به «ابن قُتيبه دينورى» از علماى بزرگ اهل تسنّن است، وى در زمان غيبت صغرى مى زيست و به سال 322 ه.ق از دنيا رفت، او در كتاب خود «الامامة والسياسة» درباره ى امتناع على (ع) از بيعت با ابوبكر چنين مى گويد:

سپس على (كَرَمَ اللَّهُ وَجْهَهُ) را نزد ابوبكر آوردند، در حالى كه مى فرمود: اَنَا عَبْدُاللَّهِ وَ اَخُو رَسُولِ اللَّهِ: «من بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) هستم».

شخصى به آن حضرت گفت: با ابوبكر بيعت كن، حضرت على (ع) فرمود: «من به مقام رهبرى، از شما سزاوارترم، من با شما بيعت نمى كنم، شما سزاوارتريد، كه از من بيعت كنيد، شما به اين مقام دست يافتيد. و آن را از انصار گرفتيد و دليلتان اين بود كه: «از بستگان رسو خدا (ص) هستيد!» و آن را از ما اهل بيت پيامبر (ص) از روى غصب گرفتيد، آيا شما به انصار، احتجاج نكرديد كه به خاطر قرابت به محمد (ص)، ما به مقام رهبرى شايسته تر هستيم، و به اين عنوان انصار، مقام رهبرى را به شما سپردند و تسليم كردند، و اكنون من همان احتجاج انصار را بر شما احتجاج مى كنم، من هم در زمان حيات رسول خدا و هم بعد از رحلت آن حضرت به او نزديكتر بودم و هستم، با ما از طريق انصاف رتفار كنيد اگر ايمان داريد، وگرنه با علم و آگاهى در جايگاه ظلم قرار گيريد.

عمر به آن حضرت گفت: «تو را رها نمى كنم تا با ابوبكر بيعت كنى».

حضرت على (ع) به او فرمود:

اِحْلَبْ حَلْباً لَكَ شَطْرهُ وَشَدِّ لَهُ الْيَوْمَ يُردِّدُهُ عَلَيْكَ غَداً. :

«بدوش شيرى را كه يك قسم آن از آن تو است، و امروز كار را براى ابوبكر محكم كن كه فردا امارت را به تو برگرداند!»

سپس فرمود: «اى عمر! سوگند به خدا سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم».

ابوبكر گفت: اگر بيعت نكنى، ترا مجبور نمى كنم.

ابوعبيده ى جراح گفت: «اى پسرعمو تو جوان هستى، و اينها (ابوبكر و عمر) پيران قوم تو هستند، براى تو تجربه و شناخت در امور، مانند آنها نيست، بنظر من ابوبكر براى مقام رهبرى، نيرومندتر از تو است، و تحمل و خبرگيرى او از تو بيشتر است، پس امر خلافت را به ابوبكر تسليم كن، آرى تو اگر زنده بمانى، و عمر طولانى يابى، آنگاه براى بدست گرفتن زمام رهبرى، بخاطر فضل، دين، علم، شناخت، سابقه و نسبت و قرابتى كه دارى، شايسته تر و سزاوارتر مى باشى!

حضرت على (ع) فرمود:

اَللَّهَ اَللَّهَ يا مَعْشَرَ الْمُهاجِرِينَ لا تَخْرُجُوا سُلْطانَ مُحَمَّدٍ (ص) فِى الْعَرَبِ مِنْ دارِهِ وَ قَعْرِ بَيْتِهِ اِلى دُورِكُمْ وَ قُعُورِ بُيُوتِكُمْ وَ تَدْفَعُونَ اَهْلَهُ عَنْ مَقامِهِ فِى النّاسِ وَ حَقَّهُ. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 6 ص 12.] :

«خدا را، خدا را به نظر آوريد اى گروه مهاجران! حاكميّت محمد (ص) را در ميان عرب از خانه ى او و از درون بيت او به خانه هاى خود و درون بيوت خود نبريد، و خاندان پيامبر (ص) را از مقام خود بازنداريد و حق آنها را پامال نكنيد».

اى مهاجران! سوگند به خدا ما در ميان مردم، سزاوارتر از همه به مقام رهبرى هستيم، زيرا ما از اهل بيت پيامبر (ص) مى باشيم، و براى امر خلافت از شما سزاوارتر هستيم...

استمداد از انصار

ابن قُتيبه، سخن را تا آنجا كشانده كه مى گويد: حضرت على (كَرَّمَ اللَّهُ وَجْهَهُ) شبها فاطمه (س) را سوار بر چارپائى مى كرد و در مجالس انصار مى گردانيد، و فاطمه (س) از آنها مى خواست كه از او پشتيبانى كنند، آنها در پاسخ مى گفتند: «اى

دختر رسول خدا (ص) بيعت ما با اين مرد (ابوبكر) انجام شد و كار از كار گذشت، اگر شوهر و پسرعموى تو قبل از ابوبكر به سوى ما سبقت مى گرفت، ما به او مراجعه مى كرديم و رهبرى او را مى پذيرفتيم.

حضرت على (ع) در پاسخ آنها مى فرمود: «آيا من جنازه ى رسول خدا (ص) را در خانه اش رها كنم و آن را دفن نكرده بگذارم و به سوى شما بيايم و با مردم درباره ى حاكميّت به جاى پيامبر (ص) منازعه كنم؟!»

حضرت فاطمه (س) فرمود: «ابوالحسن (ع) لازم و سزاوار بود كه تجهيزات رسول خدا (ص) را انجام دهد، ولى مهاجر و انصار كارى كردند كه خداوند آنها را بازخواست و مجازات خواهد كرد. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد-6 ص 13 و ج 11 ص 14.]

دانشمند مذكور، «ابن قُتَيْبَه» درباره ى چگونگى بيعت على (ع) مى گويد: تا اينكه ابوبكر در مورد آنانكه بيعت نكردند به جستجو پرداخت و آنها را در نزد على (ع) يافت، عمر را نزد آنها فرستاد، عمر به خانه ى على (ع) رفت و فرياد زد كه براى بيعت بيرون بيائيد.

آنها از بيرون آمدن از خانه ى على (ع) امتناع ورزيدند.

عمر گفت: «سوگند به آن كسى كه جان عمر در دست او است قطعاً بايد بيرون بيائيد وگرنه خانه را با اهلش به آتش مى كشم!»

بعضى از حاضران به عمر گفتند: حضرت فاطمه (س) در خانه است! عمر گفت وَاِنْ: «گرچه فاطمه نيز در خانه باشد».

ناگزير آنانكه در خانه بودند بيرون آمدند و با ابوبكر بيعت كردند، جز حضرت على (ع) كه بيرون نيامد چه آنكه گمان مى كرد سوگند ياد كرده كه بيرون نمى آيم و عبا بر دوش نمى افكنم تا قرآن را در خانه جمع كنم.

فاطمه (س) كنار در خانه ايستاد و خطاب به مهاجرين فرمود: «من قومى را بد محضرتر از شما نمى شناسم كه جنازه ى رسول خدا (ص) را نزد ما رها كرديد و به دنبال كار خود رفتيد و بدون ما كار را پايان يافته اعلام نموديد، ما را از امر خلافت كنار زديد، و حقّ ما را پامال كرده و غصب نموديد». و قتى كه عمر، اين گفتار را از فاطمه (س) شنيد، نزد ابوبكر رفت و گفت: «آيا اين مرد (على عليه السّلام) را كه با بيعت مخالفت مى كند، جلب و بازخواست نمى كنى؟»

ابوبكر به شخصى بنام «قُنْفُذْ» كه غلام آزاد شده اش بود، گفت به نزد على (ع) برو، و به او بگو نزد ما بيايد.

قنفذ نزد على (ع) آمد، على (ع) به او فرمود: چه مى خواهى؟

قنفذ گفت: خليفه ى رسول خدا (ص) شما را مى طلبد.

على (ع) فرمود: چقدر زود بر رسول خدا (ص) دروغ بستيد (و خود را جانشين او خوانديد).

قنفذ بازگشت و سخن على (ع) را به ابوبكر گفت، ابوبكر گريه ى شديدى كرد.

عمر براى بار دوّم به ابوبكر گفت: «به اين مرد متخلّف (على عليه السّلام) مهلت نده!»

ابوبكر به قنفذ گفت: نزد على (ع) برو و بگو: امير مؤمنان (ابوبكر) تو را دعوت مى كند كه بيائى و بيعت كنى.

قنفذ نزد على (ع) آمد و پيام ابوبكر را ابلاغ كرد.

على (ع) صداى خود را بلند كرد و گفت: سُبْحانَ اللَّهِ لَقَدْ اِدَّعى ما لَيْسَ لَهُ: «عجبا! او مقامى را كه از آنِ او نيست، ادّعا مى كند».

قنفذ برگشت و سخن على (ع) را به ابوبكر گفت، باز ابوبكر گريه ى شديدى كرد، در اين هنگام عمر خود برخاست و همراه جماعتى به در خانه ى فاطمه (س) آمد، حلقه در را كوبيدند، هنگامى كه فاطمه (س) صداى آنها را شنيد، با صداى بلند خطاب به پدر فرمود:

«اى پدر! رسول خدا! چه ظلم ها بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقُحافه به ما رسيد!» هنگامى كه همراهان عمر صدا و گريه ى فاطمه (س) را شنيدند، بسيار اندوهگين شدند، و گريه كردند آن گونه كه نزديك بود دلهايشان پاره گردد و جگرهايشان سوراخ شود، ولى عمر با چند نفر كنار در خانه ى فاطمه (س) باقى ماندند و على (ع) را از خانه بيرون آوردند و او را نزد ابوبكر بردند، و گفتند: با ابوبكر بيعت كن.

على (ع) فرمود: بيعت نمى كنم.

گفتند: سوگند به خدا اگر بيعت نكنى، گردنت را مى زنيم.

على (ع) فرمود: «در اين صورت بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) را كشته ايد».

عمر گفت: بنده ى خدا آرى، ولى برادر رسول خدا، نه (عَبْدُ اللَّره فَنَعَمْ!! وَ اَمّا اَخُو رَسُولِهِ فَلا).

ابوبكر در اين هنگام ساكت بود و سخنى نمى گفت، عمر به او گفت: آيا على (ع) را به بيعت امر نمى كنى؟!

ابوبكر گفت: تا فاطمه (س) در نزد على (ع) است من او را بر چيزى اجبار نمى كنم.

در اين وقت حضرت على (ع) كنار قبر پيامبر آمد با چشمى گريان و صدائى حزن آور، فرياد زد:

يَابْنَ اُمَّ (عَمَّ- خ) اِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِى. :

«اى فرزند مادرم، اين گروه مرا در فشار گذاردند و نزديك بود مرا به قتل برسانند» [اين فراز، سخن هارون به موسى (ع) است كه در قرآن سوره ى اعراف آيه 150 آمده است.]

گفتگوى ابوبكر با فاطمه

عمر به ابوبكر گفت: ما را نزد فاطمه (س) ببر، ما او را خشمگين كرده ايم.

عمر و ابوبكر با هم به در خانه ى زهرا (س) رفتند و اجازه ى ورود خواستند، فاطمه (س) به آنها اجازه نداد، آنها به حضور على (ع) رفتند و با آن حضرت در اين مورد گفتگو نموده و او را واسطه قرار دادند، امام على (ع) از فاطمه (س) اجازه گرفت، آنها به حضور فاطمه (س) آمدند، ولى فاطمه (س) روى خود را از آنها برگردانيد، سلام كردند ولى فاطمه (س) جواب سلام آنها را نداد.

ابوبكر گفت: «اى حبيبه ى رسول خدا! سوگند به خدا، خويشاوندان پيامبر (ص) در نزد من محبوبتر از خويشان خودم هستند، و من ترا از عايشه دخترم بيشتر دوست دارم، و دوست داشتم كه در روز رحلت پيامبر (ص) به جاى آن حضرت خودم مرده بودم، و بعد از او نمانده بودم، آيا مرا چنين مى نگرى كه فضائل تو را مى شناسم و در عين حال حق و ميراث تو را از تو بازمى دارم؟! من از رسول خدا (ص) پدرت شنيدم كه مى فرمود:

لا نُورِثُ ما تَرَكْناهُ فَهُوَ صَدَقَةٌ. :

«ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم، آنچه از ما بماند، صدقه است».

فاطمه (س) فرمود: اگر من سخنى از پدرم را براى شما بيان كنم، آيا به آن عمل مى كنيد؟

عمر و ابوبكر هر دو گفتند: آرى عمل مى كنيم.

فاطمه (س) فرمود: شما را سوگند به خدا مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا (ص) فرمود:

رِضا فاطِمَة مِنْ رِضاىَ وَ سَخَطِ فاطِمَة مِنْ سَخطِى فَمَنْ اَحَبَّ فاطِمَةَ اِبْنَتِى اَحَبَّنِى، وَ مَنْ اَرْضى فاطِمَةَ فَقَدْ اَرْضانِى وَ مَنْ اَسْخَطَ فاطِمَةَ فَقَدْ اَسْخَطَنِى. :

«خشنودى فاطمه، خشنودى من است، و خشم او خشم من است، پس كسى كه فاطمه دخترم را دوست دارد، مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود كند مرا خشنود سازد، و كسى كه فاطمه را خشمگين كند مرا خشمگين نموده است».

گفتند: آرى، اين سخن را از رسول خدا (ص) شنيده ايم.

فاطمه (س) فرمود: «من خدا و فرشتگانش را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد، و خشنود نساختيد، و اگر با پيامبر (ص) ملاقات كردم از شما به آن حضرت شكايت مى كنم».

ابوبكر گفت: من از خشم خدا و خشم تو اى فاطمه، به خدا پناه مى برم، سپس ابوبكر آنچنان گريه كرد كه نزديك بود روح از بدنش مفارقت كند، و فاطمه (س) به او فرمود:

«سوگند به خدا بعد از هر نمازى كه مى خوانم تو را نفرين مى كنم».

ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، از خانه ى فاطمه (س) بيرون آمد، مردم به دور او اجتماع كردند، او به مردم گفت: «شما هر يك از مردان، شب در كنار همسر خود مى آرميد و دست بر گردن يكديگر مى كنيد و با اهل خود شادمان هستيد، ولى مرا در ميان اين گيرودارها رها ساختيد، من نيازى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا بشكنيد!!».

آن مردم گفتند: «اى جانشين پيامبر! امر خلافت بدون تو سامان نمى يابد، زيرا تو در امور خلافت، آگاهتر از ما هستى، و اگر چنين باشد كه تو دست از مقام خلافت برادرى، دين خدا تباه مى گردد».

ابوبكر گفت: سوگند به خدا اگر من ترس آن نداشتم كه ريسمان دين، سست گردد، يك شب به بستر خواب نمى رفتم در حالى كه بر عهده ى يك فرد مسلمان بيعتى داشته باشم، پس از آنكه آن گفتار را از فاطمه (س) شنيدم!!

دانشمند مذكور «اِبْنِ قُتَيْبَه» مى گويد: على (ع) با ابوبكر بيعت نكرد تا هنگامى كه فاطمه (س) از دنيا رفت، و فاطمه (س) بعد از پيامبر (ص) هفتاد و پنج روز بيشتر عمر نكرد. (پايان سخن ابن قتيبه).

گفتار ابن عبدربّه اندُلسى

احمد بن محمّد قرطبى مروانى مالكى، مشهور به ابن عبدربّه اندلسى (متوفّى 328 ه.ق) كه از علماى بزرگ اهل تسنّن است، در جلد دوّم كتاب «اَلْعقدُ الْفَرِيد» كه از كتب پربهره است درباره ى جريان بيعت، سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است:

آنانكه از بيعت با ابوبكر مخالفت كردند، اين افراد بودند:

على (ع)، عبّاس، زبير، كه در خانه ى فاطمه (س) نشستند تا اينكه ابوبكر، عمر بن خطّاب را به سوى آنها فرستاد تا آنها را از خانه ى فاطمه (س) بيرون آورد، و به عمر گفت: اگر آنها از بيرون آمدن امتناع ورزيدند، با آنها مقاتله و نزاع كن.

عمر، مقدارى آتش برداشت تا خانه را بر اهل خانه آتش بزند، فاطمه (س) با او روبرو شد و فرمود: «اى فرزند خطّاب! آمده اى كه خانه ى ما را آتش بزنى؟»

عمر گفت: «آرى، يا همانند مردم بيائيد و بيعت كنيد».

على (ع) از خانه ى بيرون آمد و نزد ابوبكر رفت و بيعت كرد».

گفتارى مسعودى، مورّخ معروف

مورّخ معروف (على بن الحسين مشهور به) مسعودى در كتاب مروج الذَّهب در تاريخ قيام عبداللَّه بن زبير مى گويد:

عبداللَّه بن زبير تصميم گرفت همه ى بنى هاشم را كه در مكّه بودند در شعب ابيطالب جمع كند، و هيزم زياد به آنجا آورد كه اگر يك جرقّه ى آتش به آن هيزم ها مى افتاد ، همه ى بنى هاشم مى سوختند و يك نفر از آنها جان سالمى به در نمى بردند، در ميان آنها محمّد حنفيّه (فرزند على عليه السلام) نيز بود.

سپس نقل مى كند: كه ابوعبداللَّه جدلى همراه چهار هزار نفر از كوفه از جانب مختار به مكّه آمدند و بنى هاشم را از آن مهلكه نجات دادند.

مسعودى مى گويد: نوفلى در كتاب خود در ذكر تاريخ يكى از منسوبين عايشه نقل مى كند كه حماد بن سلمه گفت: عروة بن زبير برادر عبداللَّه بن زبير، هنگامى كه اين انتقاد را نسبت به برادرش مى شنيد، از جانب برادرش، عذر مى آورد و مى گفت: «منظور عبداللَّه از جمع كردن هيزم، ترساندن بنى هاشم بود (نه سوزاندن آنها) تا آنان را وادار به بيعت با خويش سازد، چنانكه در گذشته (عمر بن خطاب) بنى هاشم را با اين شيوه ترسانيد، و هيزم را براى سوزاندن آنها جمع كرد، زيرا آنها از بيعت سرپيچى مى نمودند!!

سپس نوفلى مى گويد: اين مطلبى است كه شرح آن در اينجا نمى گنجد و ما در كتاب خود كه درباره ى مناقب اهل بيت (ع) و تاريخ زندگى آنها بنام «حدائق الاذهان» است، اين مطلب را شرح داده ايم.

گفتار چند عالم بزرگ شيعه

1- عالم بزرگ شيعه مرحوم علم الهدى سيّد مرتضى (متوفّى 436 ه.ق) در كتاب «الشّافى» در رد كلام قاضى القضاة در مورد سوزانيدن خانه ى فاطمه (س) چنين مى گويد: ماجراى سوزانيدن را غير از علماى شيعه، كه در نزد اهل تسنّن، متهم نيستند نقل كرده اند، و ردّ كردن روايات اين موضوع، بدون دليل، هيچ سودى ندارد.

مورخ معروف، بلاذرى كه فردى مورد وثوق در نزد اهل تسنّن است و در صحّت و ضبط روايات او و عدم اتّهام به بستگى او به شيعه، معروف مى باشد، از مدائنى نقل مى كند:

ابوبكر شخصى را نزد على (ع) فرستاد كه آن حضرت را اجبار به بيعت كند، آن حضرت بيعت نكرد.

عمر در حالى كه مقدارى آتش همراه داشت به سوى خانه ى على (ع) آمد و حضرت فاطمه (س) را در كنار ديد، فاطمه (س) خطاب به او فرمود: «اى پسر خطّاب! چنين مى نگرم كه آمده اى خانه ى ما را آتش بزنى، آيا چنين است؟».

عمر گفت: آرى، اين كار قويتر از آن چيزى است كه پدرت از نزد خدا آورده است [نَعَمْ وَ ذلِكَ اَقْوى فِيما جاءَ بِهِ اَبُوكِ.] در اين هنگام على (ع) از خانه خارج شد و بيعت كرد.

اين روايت را، راويان شيعه از طريق بسيار نقل كرده اند، و لطيف اينكه بزرگان محدّثين اهل تسنّن نيز اين روايت را نقل نموده اند. و ابراهيم سعيد ثقفى به اسناد خود از امام صادق (ع) نقل كرده اند كه فرمود: و َاللَّهِ ما بايَعَ عَلِىٌّ حَتّى رَأى الدُّخانَ قَدْ دَخَلَ بَيْتَهُ. :

«سوگند به خدا، على (ع) بيعت نكرد مگر آن هنگام كه دود آتش را ديد كه وارد خانه اش شد».

2- دانشمند بزرگ سيّد بن طاووس (متوفّى 664 ه.ق) در كتاب كشف المحجّه در شرح زندگى ابوبكر، و تخلّف او از سپاه اُسامه و غصب خلافت او در سقيفه خطاب به فرزندش مى گويد: «به اين امور كفايت نكرد، بلكه عمر را به در خانه ى پدرت على (ع) و مادرت فاطمه (س) فرستاد، در حالى كه عبّاس و جماعتى از بنى هاشم در نزد على و فاطمه (عليهاالسلام) بودند، و آنها در سوك رحلت جدّت محمّد (ص) نشسته بودند، و در ماتم فاجعه ى جانسوز مصيبت پيامبر (ص) بسر مى بردند.

عمر دستور داد تا آنها را اگر براى بيعت از خانه بيرون نيايند، به آتش بكشند، چنانكه صاحب كتاب «العقد الفريد» در جلد چهارم و جماعتى از علماى اهل تسنّن كه در نقل روايت، مهم نيستند نقل نموده اند، و چنين كارى (سوزاندن را) تا آنجا كه من مى دانم هيچكس قبل از عمر و بعد از او از پيامبران و اوصياء و زمامدارانى كه به بى رحمى و ظلم معروفند انجام نداده اند، و حتى شاهان كافر نيز چنين كارى نكرده است، كه جمعى را به سوى كسانى كه بيعت با آنها را به تأخير انداخته اند بفرستند تا آنها را به آتش بكشند، علاوه بر تهديد و قتل و زدن.

بلكه مى گويم: و نيز به ما چنين خبرى نرسيده كه پيامبرى يا زمامدارى، مردم را از فقر و ذلّت و زيان نجات دهد و آنها را به سعادت دنيا و آخرت راهنمائى كند، و خداوند در پرتو نبوّت او شهرهاى تحت سلطه ى جبّاران را فتح نمايد، سپس آن پيامبر يا زمامدار از دنيا برود و تنها يك دختر در ميان امّت خود بگذارد، و به مردم بگويد: اين دختر، سرور بانوان دو جهان است، و آن دختر دو كودك در حدود كمتر از هفت سال داشته باشد، آيا بجا است كه جزاى آن پيامبر يا زمامدار را چنان بدهند كه آتشى بفرستند يا ببرند تا آن دو كودك و مادرشان را بسوزاند، در صورتى كه آن دختر و فرزندانش، همچون روح و جان آن پيامبر يا زمامدار هستند؟!».

يك داستان عجيب

3- علّامه طبرسى، در كتاب احتجاج از احمد بن هشام روايت نموده كه در زمان خلافت ابوبكر نزد عُبادة بن صامت [از اصحاب بزرگوار پيامبر (ص) (مترجم).] رفتم، به او گفتم: آيا مردم، قبل از آنكه ابوبكر خليفه گردد، او را بر ديگران، برتر مى دانستند؟ عُباده در پاسخ گفت: «وقتى ما در موضوعى خاموش بوديم، شما نيز خاموش باشيد و تجسّس نكنيد، سوگند به خدا، على (ع) سزاوارتر به خلافت بود چنانكه رسول خدا (ص) سزاوارتر به نبوّت نسبت به ابوجهل بود، به علاوه (اين حديث را از من بشنو:) ما روزى در محضر رسول خدا (ص) بوديم، على و ابوبكر و عمر به در خانه آن حضرت آمدند، نخست ابوبكر وارد خانه شد، سپس عمر و بعد از او على (ع) وارد شد، گوئى خاكستر به صورت پيامبر (ص) پاشيده شد، اين گونه متغيّر گرديد و سپس به على (ع) فرمود: آيا اين دو نفر بر تو پيشى مى گيرند، با اينكه خداوند تو را امير آنها قرار داده است؟!

ابوبكر گفت: اى رسول خدا (ص) فراموش كردم، عمر گفت: اشتباه و غفلت نمودم. رسول خدا (ص) به آنها فرمود: لا نَسَيتما وَ لا سَهَوْتُما...: «نه فراموش كرديد و نه غفلت و اشتباه، گويا شما را مى بينم كه مقام رهبرى را از دست او بيرون كشيده ايد و براى بدست گرفتن قدرت، با او به جنگ و نزاع پرداخته ايد، و دشمنان خدا و رسولش، شما را در اين موضوع يارى مى كنند، و گوئى مى نگرم كه شما دو نفر، مهاجران و انصار را به جان هم انداخته ايد كه به خاطر دنيا، با شمشير همديگر را مى كوبند، و گوئى اهل بيتم را مى نگرم كه مقهور و ستم ديده شده و در اطراف و اكناف پراكنده شده اند، و اين موضوع در علم خدا گذشت است.

سپس رسول اكرم (ص) آنچنان گريست كه اشكش سرازير شد آنگاه به على (ع) فرمود:

يا عَلِىُّ اَلصّبْرَ اَلصَّبْرَ حَتّى يَنْزِلَ الْاَمْرَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم... :

«اى على! صبر كن و شكيبا باش تا امر خداوند فرود آيد، و هيچ نيروئى جز نيروى خداوند نيست، زيرا در اين صورت، براى تو آنقدر اجر و پاداش در پيشگاه خدا هست كه دو فرشته ى نويسنده ى نمى توانند آن را برشمردند، و پس از آنكه زمام امور رهبرى به دست تو افتاد، بر تو باد به شمشير و شمشير، و كشتن و كشتن، تا مخالفان به سوى فرمان خدا و فرمان رسول خدا (ص) بازگردند، چرا كه تو بر حق هستى، و كسانى كه همراه تو بر ضد باطل برخيزند، بر حق هستند، و همچنين فرزندان تو پس از تو تا روز قيامت بر حق مى باشند.

خطبه ى شِقْشِقِيّه، آينه ى نشان دهنده

مرحوم شيخ صدوق به سند خود از ابن عباس نقل مى كند كه در حضور امير مؤمنان على (ع) (در زمان خلافتش) سخن از جريان خلافت (بعد از رسول خدا تا آن زمان) به ميان آمد، سخن مشروح زير را فرمود، (كه ما آن را از نهج البلاغه [نهج البلاغه خطبه 3.] در اينجا مى آوريم) كه ترجمه اش چنين است:سوگند به خدا فلانى (ابوبكر) رداى خلافت را بر تن كرد، در حالى كه به نيكى مى دانست من در گردش درآوردن حكومت اسلامى همانند محور سنگهاى آسيا هستم (كه آسيا بدون آن نمى چرخد) او مى دانست كه سيلها و چشمه هاى علم و كمال از دامن كوهسار وجودم، جريان دارد و پرندگان بلند پرواز را ياراى وصول به افكار بلند من نيست.

پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامنم را از آن پيچيدم و كنار رفتم، در حالى كه در اين فكر فرورفته بودم كه با دست تنها (بدون ياور) براى گرفتن حقّى قيام كنم، و يا اينكه در محيط سانسور و ظلمى كه ايجاد كرده بودند، صبر كنم، محيطى كه پيران را فرسوده، و جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا آخر عمر، رنجيده و اندوهگين مى سازد.

سرانجام ديدم صبر و بردبارى به عقل و خرد نزديكتر است، از اين رو راه صبر و استقامت را برگزيدم، ولى مانند كسى بودم كه وَ فِى الْعَيْنِ قَذىً، وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً: خاشاك، چشم او را پر كرده، و استخوان، گلوگيرش شده است، با چشم خود مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند، تا اينكه اوّلى از دنيا رفت، و بعد از خودش خلافت را به دوّمى (پسر خطّاب) سپرد.

در اينجا امام على (ع) به قول اعشى شاعر، متمثّل شد كه مى گويد:

شَتّانَ ما يَوْمِى عَلى كُورِها   وَ يَوْمُ حَيّانَ اَخِى جابِرِ

«كه چه بسيار بين ديروز و امروز، فرق است! امروز بر كوهان شتر سوارم و گرفتار سختى هستم، ولى در گذشته كه با حيّان برادر جابر بودم در كمال آسايش بسر مى بردم» [حيّان برادر جابر، در شهر يمامه مى زيست و رياست قوم را به عهده داشت، و بر اثر اموالى كه كَسْرى براى او فرستاد، ثروت بسيار در اختيار داشت، اَعْشى (گوينده شعر فوق) چون نديم حيّان بود، در آن زمان در عيش و رفاه بسر مى برد، ولى بعدها به سختى افتاد و شعر فوق را گفت، منظور حضرت على (ع) از تمثيل به اين شعر اين است كه در زمان رسول خدا (ص)، مورد عنايت خاص آن حضرت بودم و در كمال احترام بسر مى بردم، ولى بعد از او، ستمگران، جهان را بر ما تنگ كردند. (مترجم).]

شگفتا! او (ابوبكر) كه در حيات خود از مردم مى خواست عذرش را بخواهند، (و با وجود من بيعتش را فسخ كنند) خودش هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى عقد كرد، و اين دو نفر... خلافت را مانند دو پستان شير ميان خود قسمت نمودند، و آن را در اختيار كسى قرار داد كه آدمى سخت خشن و تندخو و پراشتباه و پوزش طلب بود، كسى رئيس خلافت شد كه همانند شتر سركش بود كه اگر يار او مهارش را سخت نگه مى دارد، و رها نمى كند، بينى شتر پاره مى شد و اگر او را آزاد بگذارد در پرتگاه هلاكت بيفتد، سوگند به خدا مردم در زمان او (عمر) به اشتباه افتادند، و در راه راست گام ننهادند و از حق دورى جستند، پس من در اين مدّت (ده سال و شش ماه) راه بردبارى و شكيبائى را به پيش گرفتم، تا او نيز از دنيا رفت، در روزهاى آخر زندگيش، خلافت را در ميان جماعتى (شورى) قرار داد، و مرا به پندارش يكى از آنها نمود، براستى پناه به خدا از اين شورا، چه وقت بود كه مرا با آنها مقايسه مى كردند كه اكنون مرا در رديف آنها قرار دهند، ولى باز هم كوتاه آمدم و صبر كردم و در شوراى آنها حاضر شدم [اعضاى شورائى كه عمر تعيين كرد عبارتند از: على (ع)، عثمان، سعد وقّاص، عبدالرّحمان بن عوف، طلحه و زبير، اين شش نفر در خانه اى جمع شدند، زبير حق خود را به على (ع) داد، طلحه حق خود را به عثمان داد، سعد وقّاص، حق خود را به عبدالرّحمان داد، بعد از مدّتى سكوت، عبدالرّحمن با على (ع) گفت: من حاضرم حق خود را به تو بسپارم مشروط به اينكه به كتاب خدا و سنّت پيامبر و روشن شيخين (ابوبكر و عمر) رفتار كنى!! ]

على (ع) فرمود: بلكه به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و علم و اجتهاد خود رفتار مى كنم.

عبدالرحمان بن عوف اين پيشنهاد را به عثمان كرد، عثمان آن را پذيرفت و به اين ترتيب (طبق برنامه ريزى عمر) عثمان به خلافت رسيد (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 188) مترجم. بعضى از آنها (سعد وقاص) به خاطر كينه اش با من از من روى برتافت و ديگرى (عبدالرّحمن شوهر خواهر مادرى عثمان، به خاطر خويشى با عثمان) خويشاوندى را مقدّم داشت، و آن دو نفر ديگر (طلحه و زبير) نيز به خاطر جهاتى كه ذكرش خوش آيند نيست، به راه ديگر رفتند و در نتيجه سوّمى (عثمان) برنده شد و زمام امور خلافت را بدست گرفت، او همانند شتر پرخور و شكم برآمده، تصميمى جز انباشتن بيت المال و خوردن آن نداشت، بستگان پدرش به همكاريش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنه اى كه بهاران به سوى علفزار هجوم مى برند و با حرص عجيبى گياهان را مى خورند، براى بلعيدن اموال خدا دست از آستين برآوردند، سرانجام بافته هايش براى (استحكام خلافت) پنبه شد، و كردار ناشايستش، كارش را تباه ساخت.

نگاهى به دوران خلافت على

امام على (ع) در دنبال خطبه ى شقشقيّه مى فرمايد:

پس از عثمان، جمعيّت بسيار كه همچون بالهاى كفتار (زياد و بهم پيوسته) بودند از هر سو مرا احاطه كردند، به گونه اى كه نزديك بود دو نور چشمم، دو يادگار پيامبر (ص) حسن و حسين (ع) زير پا آسيب ببينند، و آنچنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت رنجيده شدم، و ردايم از دو طرف پاره شد، مردم مانند گوسفندانى (گرگ زده كه به چوپان پناه مى برند) مرا در ميان گرفتند، ولى وقتى كه برخاستم و زمام امور خلافت را بدست گرفتم، جمعى (در رأس آنها طلحه و زبير) پيمان و بيعت خود را شكستند، و گروهى (خوارج و مارقين) از تحت اطاعت من خارج شده و از دين بيرون رفتند، و دسته اى (قاسطين، معاويه و طرفدارانش) براى رياست و مقام طلبى از اطاعت حق، سر پيچيدند گويا نشنيده بودند كه خداوند (در آيه 83 قصص) مى فرمايد:

تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الْاَرْضِ وَ لا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ :

«جهان آخرت براى كسانى است كه خواهان فساد و طغيان در زمين نباشند، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است».

آرى خوب شنيده بودم و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنيا، چشمشان را خيره كرده و جواهراتش آنها را گول زده بود.

اَما وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَءَ النَّسَمَةَ، لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ وَ مَا اَخَذ اللَّهُ عَلَى الْعُلَماءِ وَ اَلّا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها... :

«آگاه باشيد به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيّت بسيارى گرداگردم را گرفته و بياريم برخاسته اند، و از اين جهت اتمام حجّت شده است، و اگر نبود عهد و مسؤليّتى كه خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شمكخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت ننمايند، من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم، و آخرش را با جام آغازش سيراب مى نمودم، آنگاه به خوبى درمى يافتيد كه دنياى شما در نظر من بى ارزشتر از آبى است كه از بينى بز ماده بيرون مى آيد».

در اين هنگام، مردى از مردم عراق برخاست و نامه اى به دست امام على (ع) داد (كه برخى گويند، سؤالاتى در آن نوشته بود و پاسخ آن را مطالبه كرد) آن حضرت همچنان به آن نامه نگاه مى كرد، وقتى كه آن را تا آخر خواند خاموش شد، ابن عبّاس به آن حضرت عرض كرد:

«چه خوب بود سخن را از آنجا كه رها كردى، ادامه مى دادى؟!» ولى امام در پاسخ او فرمود:

هَيْهاتَ يَابْنَ عَبّاسٍ! تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ، ثُمَّ قَرَّتْ. :

«هَيْهات اى پسر عبّاس! اين شقشقه شترى (كه همچون جگر سفيد از دهانش بيرون مى آيد و او در گلو صدا مى كند) بود كه بيرون آمد و سپس در جاى خود قرار گرفت (كنايه از اينكه شعله ى آتش جانگاه درددل بود كه زبانه كشيد و سپس فرونشست).

ابن عباس مى گويد: «سوگند به خدا من هيچگاه بر سخنى مانند اين گفتار، تأسّف نخوردم كه امام تا آنجا كه خواسته بود، نتوانست ادامه سخن بدهد.

گفتار جالب استادِ ابن ابى الحديد!!

عالم معروف اهل تسنّن، ابن ابى الحديد مى گويد: منظور ابن عباس از سخن فوق اين است كه استاد من ابوالخير مصدق پسر شبيب واسطى در سال 603 ه.ق، به من گفت: «من اين خطبه را بر استادم ابومحمد، عبداللَّه بن احمد معروف به «ابن خشاب» قرائت نمودم، وقتى كه به سخن ابن عباس رسيدم، استادم به من گفت: اگر من مى بودم به ابن عبّاس مى گفتم: «آيا چيزى در نزد على (ع) بوده كه آن را نگفته باشد تا تو اندوهگين گردى؟!» (او همه چيز را در اين خطبه افشا كرد). و َاللَّهِ ما رَجَعَ عَنِ الْاَوَّلِينَ وَ لاعَنِ الْآخِرِينَ. :

«سوگند به خدا چيزى از خلفاى اوّل و آخر باقى نگذاشت و همه را گفت!» [مترجم گويد: براستى كه سخن اين استاد، جالب و بجا است، چرا كه با تجزيه و تحليل خطبه ى شقشقيّه خطوط اصلى مطالب بطور خلاصه بيان گرديده و براى اتمام حجّت كافى است.]