رنج ها و فريادهاى فاطمه (س)
 (ترجمه بيت الأحزان)

خاتم المحدثين حاج شيخ عباس قمى (ره)
مترجم: محمد محمدي اشتهاردى

- ۴ -


گوشه هاى ديگر از حوادث و پى آمدهاى سقيفه

غايب بودن على و بنى هاشم از اجتماع سقيفه

عالم بزرگ، شيخ مفيد (متوفى 413 ه.ق) در كتاب ارشاد مى گويد: پس از رحلت پيامبر (ص)، امام على (ع) مشغول غسل دادن و كفن و دفن جسد مطهّر پيامبر (ص) بود، و بنى هاشم بخاطر مصيبت بزرگ رحلت پيامبر (ص) از مردم جدا بودند، قوم از فرصت استفاده كرده و به مسأله خلافت و تعيين خليفه پرداختند و سرانجام در غياب على (ع) و بنى هاشم، خلافت ابوبكر برقرار شد، آن گونه كه بين انصار، اختلاف افتاد، و جماعت آزادشدگان (در فتح مكّه) و آنانكه پيامبر (ص) براى تأليف قلوب، به آنها اجازه ى ورود به اسلام را داده بود از اينكه مسأله ى خلافت، چند روز تأخير بيفتد كراهت داشتند تا قبل از فراغت بنى هاشم، مسأله را تمام شده اعلام كنند، با ابوبكر بيعت كردند، زيرا او در مكان اجتماع (سقيفه) حاضر بود، و اسباب و لوازم كار او آنچنان آماده شده بود كه موضوع را مطابق مراد و مقصود او آسان نمود، كه شرح آن در اين كتاب نمى گنجد و در جاى ديگر شرح آن را مى نگاريم.

گفتار على

روايت شده: وقتى كه بيعت با ابوبكر به پايان رسيد، مردى به حضور امام على (ع) آمد، ديد آن حضرت بيلى در دست دارد و به هموار كردن قبر رسول خدا (ص) مشغول است، به آن حضرت عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند، و جماعت انصار در قضيّه ى رهبرى، شكست خوردند، زيرا بين خود آنها اختلاف شد، و طُلَقا (آزادشدگان) سبقت گرفته و با اين مرد (ابوبكر) عقد بيعت نمودند، از بيم آنكه شما به آن، دست نيابيد.

حضرت على (ع) بيل را به زمين گذارد و دسته ى آن در دستش بود، چنين فرمود:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الم. اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ- اَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِئاتِ اَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ. :

«بنام خداوند بخشنده ى مهربان- الم- آيا مردم گماتن كردند كه به حال خود رها مى شوند، و آزمايش نخواهد شد؟- ما كسانى را كه پيش از آنها بودند آزموديم، بايد علم خدا در مورد كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند، تحقّق يابد- آيا كسانى كه اعمال بد بجا مى آورند، گمان كردند از حوزه ى قدرت ما بيرون خواهند رفت؟ چه داورى بدى مى كنند؟».

رد پيشنهاد ابوسفيان

ابوسيفيان به درِ خانه ى پيامبر (ص) آمده بود، على (ع) و عباس (عموى آنحضرت) به او نگاه مى كردند ببينند كه چه مى گويد، ابوسفيان اين اشعار را خواند:

بَنِى هاشِمٍ لا تَطْمَعُوا النّاسَ فِيكُمُ   وَ لا سِيّماتَيْمِ بْنِ مُرَّةٍ اَوْ عَدِىّ
فَمَا الْاَمْرُ الّا فِيكُمُ وَ اِلَيْكُمُ   وَ لَيْسَ لَها اِلّا اَبُوحَسَنٍ عَلِىّ
اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها كَفَّ حازِمٍ   فَاِنَّكَ بِالْاَمْرِ الَّذِى تُرْتَجى مَلِىّ

«اى دودمان بنى هاشم، ديگران را در مورد خلافت خودتان، به طمع نيندازيد، بخصوص طايفه تَيْم بن مرّه (ابوبكر) و طايفه عَدّى (عمر) را، امر خلافت از آن شما بنى هاشم است و به شما بازمى گردد، و آن مخصوص ابوالحسن على (ع) مى باشد، اى ابوالحسن! بوسيله ى خلافت، پنجه و پپشتكار خود را محكم و استوار كن، زيرا تو به امر خلافت كه اميد دارى، شايسته و سزاوار مى باشى».

سپس فرياد زد: اى بنى هاشم! اى فرزندان عبدمناف! آيا شما راضى مى شويد كه ابوفصيل پست پسر پست حاكم شما گردد، سوگند به خدا اگر بخواهيد، لشكر بسيار از سواره و پياده آماده سازم كه آنها را در تنگنا قرار دهند!!.

امير مؤمنان (ع) (كه از ماهيّت ناپاك ابوسفيان اطلاع داشت) به ابوسفيان فرمود: برگرد! كه سوگند به خدا آنچه را مى گوئى براى خدا نيست، تو هميشه در حال فريب و خدعه به اسلام و مسلمين هستى، و ما به تجهيز جنازه ى رسول اكرم (ص) بوديم، و هر كسى به جزاى عمل خود مى رسد، خداوند ولّى و ياور رنج ديدگان است.

ابوسفيان (كه قصد سوئى داشت و مى خواست فرصت طلبى كند) مأيوس شد و از حضور على (ع) به سوى مسجد رفت، ديد بنى اميّه در مسجد اجتماع كرده اند، آنها را براى به دست گرفتن زمام خلافت تحريك كرد، ولى آنها از او پيروى نكردند، به اين ترتيب فتنه اى پديد آمده بود كه همه به آن مبتلا شده بودند، و دستاويزهاى بدى بود كه واقع شده بود، شيطان سلطه يافته بود و ستم پيشگان دست به دست هم داده بودند، ولى مؤمنان در اين راستا، پريشان و خوار شده بودند، اين است معنى باطنى سخن خدا كه مى فرمايد: و َ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً. :

«و از فتنه بپرهيزيد كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد» (بلكه همه را فراخواهد گرفت) (سوره انفال آيه 25).

تحريكات شيطان صفت

عالم بزرگ شيخ اجل و اقدم، عبيداللَّه بن عبداللَّه اسد آبادى در كتاب «اَلْمُقْنِعُ فِى الْاِمامَةِ» مى گويد:

فصل: در اينجا به گوشه هائى از حادثه ى سقيفه مى پردازيم تا روشن گردد كه چگونه قوم تصميم گرفتند تا ولىّ امر و صاحب حق را از حقّ خود بازدارند:

مورّخين و سيره نويسان به اتّفاق نقل كرده اند: هنگامى كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، امير مؤمنان على (ع) به تجهيز و غسل جسد مطهّر آنحضرت مشغول شد، مهاجران و انصار و غير آنها از قريش منتظر بودند تا ببينند از ناحيه ى امير مؤمنان على (ع) و بنى هاشم چه عكس العملى بروز مى كند، ابليس به صورت مغيرة بن شُعبه مرد لوچ طايفه ى ثقيف درآمد، و به آنها گفت: منتظر چه هستيد؟

گفتند: در انتظار اين هستيم كه كار بنى هاشم پايان يابد.

ابليس گفت: «برويد و كار را وسعت دهيد تا وسعت يابيد، سوگند به خدا اگر توقّف كنيد تا بنى هاشم از تجهيز جنازه ى رسول خدا (ص) فارغ گردند، تحت نفوذ آنها مى افتيد و كار خلافت همچون شيوه ى قيصرهاى روم و كسرى هاى ايران خواهد گرديد، از اين گذشته مدّتى قبل چند نفر از قريشيان طومارى نوشته اند و آن را نزد ابوعبيده ى جرّاح، به امانت سپرده اند، و در آن ضامن و متعهّد شده اند كه اگر رسول خدا (ص) وفات كرد و يا كشته شد، از امامت بنى هاشم عدول كنند تا مقام نبوّت و خلافت در ميان آنها جمع نگردد».

سپس همين ابليس (مغيره) نزد انصار رفت و آنها را براى بدست گرفتن زمام حكومت، تحريك نمود، و كارهاى آنها را به نظرشان جلوه داد.

گروه انصار به سوى سقيفه ى بنى ساعده حركت كردند.

اخبار عجيب ابوذويب هذلى

عالم نامبرده (عبيداللَّه اسد آبادى) به سخن خود ادامه داده تا اينكه مى گويد: ابوالحسن بن زنجى لغوى از اهالى بصره در سال 433 ه.ق به من خبر داد... ابوذويب هذلى گفت: به ما (كه از مدينه دور بوديم) خبر رسيد كه رسول خدا (ص) در بستر بيمارى است، اين خبر ناگهانى ما را سخت نگران و پريشان نمود، شب بسيار سختى بر ما گذشت، بى تاب و ناراحت بوديم و من در خواب و خيالات آشفته غرق بودم تا هنگام سحر، ناگاه شنيدم هاتفى مى گويد:
 

خَطْبٌ جَلِيلٌ فُتَّ فِى الْاِسْلامِ   بَيْنَ النَّخِيلِ وَ مَعْقَدِ الْاَصْنامِ
قُبِضَ النَّبِىُّ مُحَمَّدٌ فَعُيُوننا   تَذْرىِ الدُّمُوعَ عَلَيْهِ بِالْاَشْجانِ

«حادثه ى بزرگى در اسلام رخنه نموده كه اسلام را از هم گسيخته، در بين نخيل و جايگاه بتها (يعنى در مدينه) رسول خدا (ص) رحلت كرد، چشمهاى ما در فاجعه ى مصيبت رحلت آن حضرت، اشك مى ريزد».

ابوذويب مى گويد: وحشت زده از خواب پريدم و به آسمان نگاه كردم چيزى جز ستاره ى معروف به «سعد ذابح» را نديدم، تفأل زدم و گفتم در ميان عرب ذبح و قتلى واقع مى شود، دانستم كه رسول خدا (ص) امشب رحلت نموده است، و يا از اين بيمارى، جان سالمى بدر نمى برد، برخاستم و بر شتر خود سوار شده و رهسپار مدينه شدم، همچنان حركت مى كردم تا صبح شد، به اطراف نگاه مى كردم تا چيزى ببينم و از روى آن فال بزنم، ناگهان در بيابان خارپشت نرى را ديدم كه مار كوچكى را صيد كرده و در دهان نگه داشته و آن مار مى جنبد، و آن خارپشت آن مار را مى جود، تا اينكه مار را خورد، من با خود تفأل زدم كه حادثه بزرگى رخ داده است، پيچيدن مار در دهان خارپشت، بيانگر برگشتن و اعراض مردم از حقّ و قائم مقام رسول خدا (ص) است، سپس اين معنى به ذهنم آمد كه خورده شدن مار، حاكى از اين است كه مار خلافت خورده مى شود (و در دست بيگانه قرار مى گيرد).

با شتاب شترم را مى راندم تا به مدينه رسيدم، ديدم مردم مدينه غرق در عزا و گريه و ناله هستند، و همانند گريه ى حاجيان در هنگام شروع احرام مى گريند، از مردم پرسيدم: چه شده است؟

گفتند: رسول خدا (ص) رحلت نموده است، همين كه اين خبر را شنيدم به سوى مسجد رفتم، ديدم كسى در مسجد نيست، به در خانه پيامبر (ص) رفتم، ديدم در بسته است، و گفته شد آن حضرت از دنيا رفته، و جسد مطهّرش را پوشيده اند و تنها اهلبيتش در كنار جنازه اش براى غسل دادن بدن هستند.

پرسيدم: مردم به كجا رفته اند.

گفتند: مردم به سيقفه ى بنى ساعده نزد اجتماع انصار رفته اند، من خود را به سقيفه رساندم: ابوبكر، عمر، مغيره، ابوعبيده ى جرّاح و جماعتى از قريش را ديدم، و همچنين در ميان انصار، سعد بن دلهم و شعراى آنها از جمله رئيس شاعرانشان، حسّان بن ثابت را ديدم، با قريشيان و انصار درباره ى امر خلافت سخن به ميان آوردم، از هيچكدام سخن حقّى نشنيدم، پس با ابوبكر بيعت كردند...

بعداً ابوذويب به همان بيابانى كه از آنجا آمده بود، بازگشت، و در آنجا ماند تا در زمان خلافت عثمان از دنيا رفت.

اشعارى در مرثيّه ى سقيفه

و باز عالم نامبرده (عبيداللَّه اسد آبادى) نقل مى كند: نابغه ى جُعدى [قيس بن كعب معروف به نابغه يكى از شعراى زمان جاهليت بود، قبول اسلام كرد، و با سرودن اشعار، افتخار خود را از اينكه مسلمان است، ابزار مى نمود، او عمر طولانى كرد (سفينة البحار ج 2 ص 569)- مترجم.] از منزل خود خارج شد، و از وضع مردم پس از رحلت پيامبر (ص) سؤال كرد، عمران بن حصين به او (در مورد اجتماع سقيفه) گفت:

اِنْ كُنْتُ اَدْرِى فَعَلَىِّ بَدْنَةٌ   مِنْ كَثْرَة التَّخْلِيطِ اِنّىِ مَنْ اَنَا

«اگر من خودم را در ميان آنهمه جمعيت و اختلاف و اختلاء مى شناختم يك

قربانى بر من لازم مى شد» (اوضاع اين چنين درهم و بلبشو بود) قيس بن صرمه گفت:

اَصْبَحَتِ الْاُمَّةُ فِى اَمْرٍ عَجَبٍ وَ الْمُلْكُ فِيهِمْ قَدْ غَدا لِمَنْ غَلَبَ

قَدْ قُلْتُ قَوْلاً صادِقاً غَيْرَ كَذِبٍ اِنَّ غَداً يُهْلَكُ اَعْلامُ الْعَرَبِ

[يعنى: امّت در جريان عجيبى قرار گرفت، و ملك و قدرت در دست كسى كه زورمند است، افتاد، سخن راستى گويم كه دروغ نيست و آن اينكه در آينده بزرگان عرب به هلاكت مى رسند.] .

نابغه گفت: حضرت ابوالحسن على (ع) چه مى كند؟

دو نفر به او گفتند: او به تجهيز جسد مطهّر رسول خدا (ص) اشتغال دارد؟ نابغه اين اشعار را خواند:
 

قُولا لِاَصْلَعِ هاشِمٍ اِنْ اَنْتُما   لا قَيْتُماهُ لَقَد حَلَلَتَ اوُرقَها
و َ اِذاً قُرَيْشٌ بِالفِخارِ تساجَلَتْ   كُنْتَ الْجَدِيرَ بِهِ وَ كُنْتَ زَعِيمَها
و َ عَلَيْكَ سَلَّمتِ الْغَداةُ بِاِمْرَةٍ   لِلْمُؤْمِنِينَ فبما رَعَتْ تَسْلِيمُها
نَكَثَتْ بَنُوتَيمِ بْنِ مُرَّةٍ عَهْدَها   فَتَبَوَّئَتْ نِيرانَها وَ جَحِيمَها
و َ تَخاصَمَتْ يَوْمَ السَّقِيفَةِ وَ الَّذِى   فِيهِ الْخِصام غَداً يَكُونُ خَصِيمُها

يعنى: به اين مرد اصلع (كه موى جلو سرش ريخته) از دودمان هاشم (يعنى على عليه السلام) بگوئيد: ريسمان تافته ى خلافت را گشودى (و از دست دادى) و آن زمان كه قريشيان، افتخار خود را بر قبائل ديگر تثبيت مى نمودند، تو به اين افتخار سزاوار هستى زيرا رئيس قريش مى باشى، ديروز بر تو به عنوان رئيس مؤمنان (در جريان غدير) سلام كردند، ولى به عهد خود وفا نكردند، پسران تيم بن مرّه (ابوبكر و...) پيمان شكنى كردند و مستحق آتش دوزخ شدند، آنها در سقيفه با تو مخالفت و دشمنى نمودند، او (على عليه السّلام) فرداى قيامت، دشمن آنها خواهد بود. و در همين روز سقيفه، نعمان بن زيد پرچمدار انصار، اشعار زيرا را مى خواند و براى غربت اسلام اشك مى ريخت، و از مخالفت مردم با پيامبر (ص) اظهار تأسّف مى نمود:

يا ناعِىَ الْاِسْلامَ قُمْ وَانْعِهِ   قَدْماتَ عُرْفٌ وَ اَتى مُنْكَرُ
ما لِقُرَيْشٍ لاعَلى كَعْبِها   مَنْ قُدِّموا الْيَوْمَ وَ مَنْ اُخِّرُوا
مِثْلُ عَلِىٍّ مَنْ خَفى اَمْرُهُ   عَلَيْهِمُ وَ الشَّمْسُ لا تَسْتُرُ
و َ لَيْسَ يُطْوى عَلَمٌ باهِرٌ   سامٌ يَدُاللَّهِ لَهُ يَنْشِرُ
حَتّى يَزِيلُوا صَدْعَ مَلْمُومَةٍ   وَالصَّدْعُ فِى الصَّخْرَةٍ لا يَجْبرُ
 كَبْشُ قُرَيْشٍ فِى وَغاحَرْ    بِها فارُوقُها صِدِّيقُها الْاَكْبَرُ
و َ كاشِفُ الْكَرْبِ اِذا خَطْبَه   اَعْيى عَلى وارِدِها المَصْدَرُ
كَبَّرَ لِلَّهِ وَ صَلّى وَ ما   صَلّى ذَوُوا الْعَيْثِ وَ لا كَبَّرُوا
تَدْبِيرُهُمْ اَدُّوا اِلى ما اَتَوْا   تَبّاً لَهُمْ يابِئْسَ ما دَبَّرُوا

«اى خبر دهنده ى مرگ اسلام، برخيز و براى اسلام به سوك بنشين، چرا كه نيكى مرده و جاى آن را بدى گرفته است، نيست از براى قريش و طايفه ى كعب از كسانى كه مقدّم داشته اند، و نه آنكه را به تأخير انداخته اند همانند على (ع) كه شخصيّت آن حضرت بر آنها پوشيده نيست، چرا كه خورشيد وجود على (ع) قابل پوشش نيست، و همچنين پرچم ارجمند و بلند مرتبه اى كه دست خدا آن را به اهتزاز درمى آورد قابل پيچيده شدن نيست، تا شكاف بسته و زشتى را ببندند، با اينكه شكاف در سنگ خارا قابل جبران نيست (يعنى آنها مى خواهند با پوشاندن نور على (ع)، ظلمت خود را جبران كنند و هرگز توان چنين كارى را ندارند).

على (ع) قوچ (سردار) قريش در نبرد و جنگ است، و فاروق اعظم و صدّيق اكبر قريشيان مى باشد (او است كه جداكننده ى بين حق و باطل، و راستگو است) و او است كه برطرف كننده ى اندوه قريش است در آن هنگام پر اندوهى كه راه برگشت را بر واردين آن، مختل كند.

همان على (ع) كه در همه ى فراز و نشيبها، براى خدا تكبير گفت و نماز خواند، ولى صاحبان زيان رسان (منافقين) نه نماز مى خواندند و نه تكبير مى گفتند، صلاح انديشى (ظاهرى) آنها به اينجا كشيد كه خلافت را از او گرفتند، هلاكت باد بر آنها كه چه بد صلاح انديشى كردند!». و در همين روز سقيفه، عتبة بن ابى سفيان بن عبدالمطلب، اين اشعار را خواند:

وَ كانَ وَلِىُّ الْاَمْرِ مِنْ بَعْدِ اَحْمَدٍ   عَلِىٌّ وَ فِى كُلِّ الْمَواطِنِ صاحِبُهُ
 و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ حَقّاً وَصِهْرِهِ    وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى وَ مَنْ لانَ جانِبُهُ

يعنى: صاحب امر (رهبر) بعد از پيامبر (ص) حضرت على (ع) است كه در تمام فراز و نشيبها و مكانها، ياور پيامبر (ص) بود، على بحق وصىّ رسول خدا (ص) و داماد او است، و نخستين كسى است كه با پيامبر (ص) نماز خواند، و جانب خود را نسبت به پيامبر (ص) نرم كرد (يعنى تسليم اسلام گرديد).

عباس عموى پيامبر (ص) در روز سقيفه اين اشعار را خواند:

عَجِبْتُ لِقَوْمٍ اَمِّرُوا غَيْرَ هاشِمٍ   عَلَى هاشِمٍ رَهْطِ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ
و َ لَيْسَ بِاَكْفاءٍ لَهُمْ فِى عَظِيمَةٍ   وَ لا نُظَراءٍ فِى فِعالٍ وَ سُؤْدَدِ

«تعجّب مى كنم از قومى كه غير بنى هاشم را امير بر بنى هاشم كردند، با اينكه بنى هاشم از حزب محمد (ص) هستند، و با اينكه غير بنى هاشم در عظمت مقام و كردار و سيادت، نظير و همتاى بنى هاشم نيستند».

عتبة بن ابى لهب اين اشعار را گفت:

تَوَلَّتْ بَنُوتَيْمٍ عَلى هاشِمٍ ظُلْماً   وَ ذادُوا عَلِيّاً عَنْ اَمارَتِهِ قِدَماً
و َ لَمْ يَحْفظُوا قُرْبى نَبِىٍّ قَرِيبَة   وَ لَمْ يَنْفُسُوا فِيمَنْ تَوَلّاهُمْ عِلْماً

«طايفه بنوتيم (ابوبكر) از روى ظلم، زمام امور خلافت را بدست گرفتند، و على (ع) را از مقام رهبرى كه از پيش براى او تعيين شده بر كنار زدند، و حرمت پيوند خويش و نزديكى على (ع) به پيامبر (ص) را رعايت نكردند. و در اين راستا به مقام علم (كه شرط اصلى رهبرى است) توجّه ننمودند».

عُبادة بن صامت، اين اشعار را گفت:

ما لِلرِّجالِ اَخَّرُوا عَلِيّاً   عَنْ رُتْبَةٍ كانَ لَها مَرْضِيّاً
اَلَيْسَ كانَ دُونَهُمْ وَصِيّاً    ( تا آخر . . . )

«چرا اين مردان، حضرت على (ع) را از مقامى كه شايسته ى او بود، به تأخير انداختند؟ آيا على (ع) نسبت به ديگران، اختصاص به اين مقام نداشت؟».

عبدالرحمن حنبل، هم سوگند دودمان بنى جمح، اين اشعار را گفت:

لَعَمْرِى لَئِنْ بايَعْتُمْ ذا حَفِيظَة   عَلَى الدِّينِ مَعْرُوفُ الْعِفافِ مُوَفَّقا
عَفِيفاً عَنِ الْفَحْشاءِ اَبْيَضُ ماجِدٍ   صَدُوقاً وَ لِلْجَبّارِ قِدْماً مُصَدِّقاً
اَباحَسَنٍ فَارْضُوا بِهِ وَ تَبايَعُوا   فَلَيْسَ كَمَنْ فِيه الِذِى الْعَيْبِ مُرْتَقا
عليّاً وَصِىُّ الْمُصْطَفى وَ وَزِيرِهِ   وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى الِذِى الْعَرْشِ وَاتَّقى
رَجَعْتُمْ اِلى نَهْجِ الْهُدى بَعْدَ زَيْغِكُمْ   وَ جَمَعْتُم مِنْ شَمْلِهِ ماتَمَزَّقا
وَ كانَ اَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ بْنِ فاطِمٍ   بِكُمْ اِنْ عَرى خَطْبٍ اَبَرُّو اَرْفَقا

«سوگند به جانم، سزاوار بود كه بيعت مى كرديد با على (ع) كه حافظ دين و معروف به عفّت و پاكدامنى، و به پاكى موفّق بوده و آقا و بزرگوار و راستگو، و سبقت گيرنده در ايمان به خدا است، همان ابوالحسن، به او راضى گرديد و با او بيعت كنيد كه مانند كسى نيست كه در وجود او براى عيب دار، مقام ارجمندى باشد، همان على (ع) كه وصى مصطفى (ص) و وزير او است، و نخستين فردى است كه براى خدا نماز خوانده و راه تقوى و پرهيزكارى را پيشه ى خود ساخت، در اين صورت (بيعت با على) شما بعد از انحراف به جادّه ى هدايت بازگشته، و آنچه را كه موجب پراكندگى شما و دريده شدن امور شما شده است، جمع مى نمائيد، على (ع) امير مؤمنان و پسر فاطمه ى بنت اسد است كه هنگام وارد شدن گرفتاريها، از همه بيشتر به شما نيكى و ارفاق مى كند».

زفر بن حارث بن حارث بن حذيفه انصارى اين اشعار را گفت:

فَحُوطُوا عَلِيّاً وَ انْصُروُهُ فَاِنَّهُ   وَصِىُّ وَ فِى الْاِسْلامِ اَوَّلُ اَوَّلٍ
فَاِنْ تَخْذِلُوهُ وَ الْحَوادِثِ جُمَّةٌ   فَلَيْسَ لَكُمْ فِى الْاَرْضِ مِنْ مُتَحَوِّلٍ

«اطراف على (ع) اجتماع كنيد و او را يارى نمائيد، زيرا او وصىّ رسول خدا (ص) است و نخستين است، پس اگر او را تنها بگذاريد، و سپس حوادث ناگوار انباشته گردد، در سراسر زمين براى شما كسى نيست، كه آن حوادث را برطرف سازد». و ابوسفيان، صخر بن حرب بن اميّه، اين اشعار را گفت:

بَنِى هاشِمٍ ما بالَ مِيراثُ اَحْمَدٍ؟   تَنَقَّلَ عَنْكُمْ فِى لَقِيطٍ وَ حابِلٍ
 اَعَبْدَ منافٍ كَيْفَ تَرْضُونَ ما اَرى   وَ فِيكُمْ صُدُورُ الْمُرهَفاتِ الْاَواصِلِ
فَدى لَكُمْ اُمّىِ اَثْبِتُوا وَثِقُوا بِنا   وَ بِالنَّصْرِ مِنّا قَبْلَ فَوْتِ الْمَخاتِلِ
مَتى كانَتِ الْاَحْسابُ تَغْدُوا بِبالِكُمْ   مَتى قَرَنَتْ تَيْمٌ بِكُمْ فِى الْمَحافِلِ
يُحاذِى بِها تَيْمٌ عَدِيّاً وَ اَنْتُمُ   اَحَقُّ وَ اَوْلى بِالْاُمُورِ الْاَوائِلِ

«اى بنى هاشم! چرا ميراث احمد (ص) از شما انتقال يافت و در دست دودمان لقيط و طوايف ريسمان خوار قرار گرفت؟، اى دودمان عبدمناف! چگونه به آنچه را كه مى نگرم راضى مى شويد، با اينكه شخصيتهاى برجسته و برازنده در ميان شما

است؟ مادرم به قربان شما، در راه بدست گرفتن زمام امور، استوار باشيد و به ما و يارى ما اطمينان داشته باشيد، قبل از آنكه وقت فريب، از دست برود.

چه كسى از صاحبان مقام همسان شما است؟ و در چه وقتى قبيله ى بنى تيم در اجتماعات با شما قرين بوده اند؟ آرى دو طايفه ى تَيم و عدى با هم برابرى دارند ولى شما در امور مهم، سزاوارتر و بهتر از آنها هستيد». و نيز از نامبرده است:

وَ اَضْحَتْ قُرَيْشٌ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَةٍ   خُضُوعاً لِتَيْمٍ لا بِضَرْبِ الْقَواضِبِ
 فَيا لَهْفَ نَفْسِى لِلَّذِى ظَفَرَتْ بِهِ   وَ ما زالَ فِيها فائزٌ بِالرَّعائبِ

«قريش بعد از عزّت و مقام ارجمندى كه داشتند، روز كردند در حالى كه در برابر طائفه ى تَيْم، بدون ضربت شمشير، كوچكى كردند، و وااَسَفا از اين غلبه ى طايفه ى تَيْم در امر خلافت، كه آنها را همواره در ثروتها و عطايا، مغرور و پيروز كرده است». و خزيمة بن ثابت، در روز سقيفه، اين اشعار را گفت:

ما كُنْتُ اَحْسَبُ هذَا الْاَمْرُ مُنْتَقِلاً   عَنْ هاشِمٍ، ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبِى حَسَنٍ
 اَلَيْسَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِكُمْ    وَ اَعْلَمُ النّاسِ بِالْقُرْآنِ وَالسُّنَنِ؟
و َ آخِرُ النّاسِ عَهْداً بِالنَّبِىِّ وَ مَنْ   جِبْرِيلُ عَوْناً لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ
ماذَا الَّذَىِ رَدَّكُمْ عَنْهُ فَنَعْرِفُهُ   ها اِنَّ بَيْعَتِكُمْ مِنْ اَغْبَنِ الْغَبْنِ

«من گمان نمى بردم كه امر رهبرى از بنى هاشم، انتقال يابد و از ابوالحسن على (ع) گرفته شود، آيا على (ع) نخستين شخصى نبود كه به قبله ى شما نماز خواند؟، آيا او عالمترين مردم به قرآن و سنّت نبود؟، آيا او آخرين نفر نبود كه تا هنگام رحلت رسول خدا (ص) با آن حضرت بود، و جبرئيل او را در غسل دادن و كفن نمودن بدن پيامبر (ص) يارى مى كرد؟ چه كسى او را از مقام رهبرى كنار زد، تا ما آن كس را بشناسيم، بدانيد كه اين بيعت شما با ديگران، از زيانبارترين زيانها است». و بعضى اشعار فوق را به «عتبة بن ابى لهب» نسبت داده اند. و نيز از اشعار خزيمة بن ثابت خطاب به عايشه است:

اَعايِشُ خَلّىِ عن عَلِىٍّ وَ عَتْبِةِ   بِما لَيْسَ فِيهِ اِنَّما اَنْتِ والِدَةٌ
و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ مِنْ دوُنِ اَهْلِهِ   وَ اَنْتَ عَلى ما كانَ مِن ذاك شاهِدةٌ

«اى عايشه! على (ع) را رها كن و از او به چيزى كه در او نيست عيبجوئى مكن ، تو فقط مادر هستى، على (ع) وصّى رسول خدا (ص) مى باشد نه ديگر از اهل بيت آن حضرت، و تو آگاهى كه پيامبر (ص) در ميان خاندانش، على (ع) را وصّى خود قرار داد».

نعمان بن عجلان انصارى، اشعار زير را كه در ضمن از عمروعاص، سرزنش مى كند، درباره ى سقيفه گفت:

وَ قُلْتُمْ حَرامٌ نَصْبَ سَعدٍ وَ نَصْبِكُمْ   عَتِيقَ بْنِ عُمْرٍ وَ كانَ حِلّاً اَبابَكرِ
فَاَهْل اَبابَكْر لَها خَيْرُ قائمٍ   وَ اِنَّ عَلِيَّاً كانَ اَجْدَرُ بِالْاَمْرِ
فَكانَ هَواناً فى عَلِىٍّ وَ اِنَّهُ   لَاَهْلٌ لَها يا عَمْر و مِنْ حَيْثُ لا تَدرِى

«و گفتيد نصب سعد بن عباده براى خلافت حرام است، ولى شما نصب عتيق پسر عمرو را كه ابابكر بود، حلال دانستيد، ابابكر را فردى شايسته و بهتر براى برپائى خلافت دانستيد با اينكه على (ع) سزاوارتر و شايسته تر به مقام رهبرى است. و اين سخن يكنوع توهين به على (ع) است، و تنها آن حضرت است كه شايستگى اين مقام را دارد، اى عمروعاص كه راه نادانى را مى پيمائى».

طرفدارى على از انصار و اشعار حسّان

عالم مذكور، صاحب كتاب «اَلْمُقنِعُ فِى الْاِمامَةِ» مى گويد: هنگامى كه خلافت ابوبكر استقرار يافت، و از سقيفه به خانه هاى كنار مسجد آمد، «عمروعاص» (به عنوان طرفدارى از ابوبكر) به سرزنش انصار پرداخت، و آنان را فرومايه و زبون خواند و تحقير كرد، او آنچه از عناد و كينه اى كه در زمان پيامبر (ص) نسبت به اسلام داشت، پنهان مى كرد، در اين هنگام از فرصت، سوء استفاده كرده و آن دشمنى ها را آشكار نمود، اين موضوع به اطّلاع امير مؤمنان (ع) رسيد، برخاست و وارد مسجد شد، و بالاى منبر رفت و فضائل انصار، و نزول آيات قرآن در شأن آنها را براى مسلمين بيان كرد، و فرمود: بر همه لازم است كه حق انصار را بشناسند و احترام آنها را حفظ كنند.

مردم به «حسّان بن ثابت» (شاعر معروف انصار) تأكيد كردند كه بايد فضائل على (ع) و سبقت او در اسلام را بيان كنى، و همچنين جماعت انصار از مخالفت خود با على (ع) در سقيفه، اظهار پشيمانى نمودند، آنگاه حسّان بن ثابت اشعار زير را سرود:

جَزَى اللَّهُ خَيْراً وَ الْجزاءُ بِكَفِّهِ   اَبا حَسَنٍ عَنّا وَ مَنْ كَاَبِى حَسَنٍ
سَبَقْتَ قُرَيْشاً بِالَّذِى اَنْتَ اَهْلُهُ   چ فَصَدْرُكَ مَشْرُوحٌ وَ قَلْبُكَ مُمُتَحَن
تَمَنَّتْ رجالٌ مِنْ قُرَيْشٍ اَعِزَّةَ   مَكانِكَ، هَيْهاتَ الْهُزال مِنَ السَّمْنِ
و َ اَنْتَ مِنَ الْإسْلامِ فِى كُلِّ مَوْطِنٍ   بِمَنْزِلَةِ الدَّلْوَا الْبَطِينِ مِنَ الرَّسَنِ
غَضَبْتَ لَنا اِذْ كانَ عَمْروٌ بِخُطْبَةٍ   اَماتَ بِها التَّقْوى، وَ اَحْيى بِها الْمَحَن
و َ كُنْتَ الْمُرَجّى مِنْ لَوِىّ بْنِ غالِبٍ    لِما كانَ فِيهِ، وَ الَّذى بَعْدُ لَمْ يَكُنْ
حَفِظْتَ رَسُولَ اللَّهِ فِينا وَ اَهْلَهُ    اِلَيْكَ وَ مَنْ اَوْلى بِها مِنَْكَ مَنْ وَ مَنْ
 اَلَسْتَ اَخاهُ فِى الْهُدى وَ وَصِيِّهِ   وَ اَعْلَمُ مِنْهُمْ بِالْكِتابِ وَ بِالسُّنَنِ
فَحَقِّكَ ما دامَتْ بِنَجْدٍ وَ شِيحَةٍ   عَظِيمُ عَلَيْنا ثُمَّ بَعْدٍ عَلَى الْيَمَنِ

يعنى: خداوند جزاى خير، از جانب ما به ابوالحسن على (ع) بدهد، و جزاى خير در دست خدا است، و كيست مانند ابوالحسن (ع)؟!

تو از قريش سبقت گرفتى، به خاطر آن صفاتى كه شايسته ى آن بودى، پس سينه ى تو، باز و وسيع، و قلب تو آزموده شده است.

از قريش، افرادى آرزوى مقام تو را كردند ولى چقدر دور است كه مرد لاغرى هماوردى با فربهى كند (و كم مايه اى، خود را به مقام آنكه در كمال علم و فضيلت است جا بزند؟!) و تو در حمايت از اسلام در هر جا و مكان بسان دلو پر و طنابى براى كشيدن آن بودى (اسلام همچون آب چاه پر از كمالات بود و تو دلو و طنابى بودى كه آن را مى كشيدى و مردم را از آن بهره مند مى ساختى).

تو براى ما انصار، نسبت به مخالفان ما خشم كردى، آنگاه كه عمروعاص با خطبه اش، فضائل و تقوا را كُشت، و دردها را زنده كرد. و تو از دودمان لوّى بن غالب، اميد مردم هستى، هم در امور حاضر و هم در امور آينده.

تو رسول خدا (ص) و اهلبيتش را حفظ كردى، و عهد او با ما را نگهدارى نمودى، و عهد آنحضرت با تو بود، و كيست كه شايسته تر به اين عهد (مقام رهبرى) باشد؟ و باز كيست كه سزاوار آن باشد؟!

آيا تو برادر رسول خدا (ص) در راستاى هدايت مردم هستى؟ آيا تو وصّى آن حضرت، و آگاهترين مردم به قرآن و سنّت پيامبر (ص) نمى باشى؟!

بنابراين تا وقتى كه در سرزمين نجد و يمن، ريشه اى باقى است، حقّ تو بر ما بزرگ و مورد احترام است.

اشعارى از اُمّ اَيْمَن

دانشمند مذكور صاحب كتاب «اَلْمُقْنِعُ فِى الْاِمامَةِ» پس از گفتارى مى گويد: سيره نويسان از اَبُوالْاَسْوَد دُئَلى نقل مى كنند كه گفت: مردى براى من نقل كرد كه «اُمّ اَيْمَنْ» (بانوى بسيار محترم در محضر رسول خدا و زهراى اطهر) گفت: در همان شبى كه روز قبلش با ابوبكر بيعت كردند، از هاتفى اشعارى شنيدم، ولى شخص آن هاتف را نديدم، آن اشعار چنين است:

لَقَدْ ضَعْضَعَ الْاِسْلامَ فِقْدانُ اَحْمَدٍ   وَ اَبْكِى عَلَيْهِ فِيكُمُ كُلَّ مُسْلِمٍ
و َ اَحْزَنَهُ خُزْناً تَمالَوْا صُحْبَةَ   الْغُواةِ عَلَى الْهُدى الرَّضِىِّ الْمُكَرَّمٍ
و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ اَوَّلُ مُسِلمٍ   وَاَعْلَمُ مَنْ صَلّى وَ زَكّى بِدِرْهَمٍ
اَخِى الْمُصْطَفى دُونَ الَّذِينَ تَأمَّرُوا   عَلَيْهِ وَ اِنْ بَزُّوهُ فَضْل التَّقَدُّمِ

«تحقيقاً رحلت پيامبر (ص) موجب پريشانى و تزلزل اسلام گرديد، و همه ى مسلمين را به گريه درآورد، پريشانى تا آنجا كه بسيارى (مثل افراد گيج) به همراهى و همكارى با گمراهان متمايل شدند و آنها را بر مرد هدايت كننده و پسنديده و بلندمقام و گرامى، ترجيح دادند، آن مرد، على (ع) است كه وصّى رسول خدا (ص) و نخستين مسلمان و آگاهترين مردم، آنكه نماز خواند و (در نماز) زكات داد، برادر مصطفى محمّد (ص) مى باشد، نه آنانكه با زور مى خواهند بر حضرت على (ع) رهبرى كنند، و گرچه برترى تقدّم او را ربودند». تا اينجا مطالبى از نثر و شعر نقل شد كه هر انديشمند خردمندى اگر به اين مطالب توجّه كند به خوبى درك مى كند كه مردم، بعد از رحلت رسول خدا (ص) چگونه با على (ع) رفتار نمودند، و درمى يابد كه همانگونه رفتار نمودند كه بنى اسرائيل در غياب موسى (ع) با هارون، برادر موسى (ع) رفتار كردند، كه جريان برخورد مردم با على (ع) عيناً مانند جريان برخورد بنى اسرائيل با هارون (ع) است. و در اين باره، «محمد بن نصر بن بسّام» چقدر زيبا سروده، آنجا كه مى گويد:

اِنَّ عَلِيّاً لَمْ يَزَلْ مِحْنَة   لِرابِحِ الدِّينِ وَ مَغْبُونِ
اَنْزَلَهُ مِنْ نَفْسِهِ الْمُصْطَفى   مَنْزِلَةٍ لَمْ تَكُ بِالدُّونِ
صَيَّرَهُ هارُونَ فِى قَوْمِهِ   لِعاجِلِ الدُّنْيا وَ لِلدِّينِ
فَارْجِعْ اِلَى الْاَعْرافِ حَتّى تَرى   ما فَعَلَ الْقَوْمُ بِهارُونِ

«على (ع) به خاطر نفع دين، همواره در رنج و زحمت مى زيست، ولى خود مغبون بود (و از نااهلان به او آسيب مى رسيد) پيامبر (ص) او را همچون جان خود معرّفى مى كرد، و او را در مقامى بس عظيم قرار داد كه چنين مقام براى ديگران نبود، او را همانند هارون (برادر موسى) در ميان قومش قرار داد، هم براى دنياى آنها و هم براى دين آنها (او را منصوب كرد).

به سوره اعراف مراجعه كن، تا بنگرى بنى اسرائيل با هارون چه كردند، تا دريابى كه قوم بعد از رسول خدا (ص) با حضرت على (ع) چه كردند، و با اين مقايسه، مطلب را درياب.

نامه ى ابوبكر به اُسامه و پاسخ آن

يكى از دلائل بر صحّت ادعاى كسانى كه مى گويند مقام امامت مخصوص على (ع) بعد از پيامبر (ص) است، و حق او را غصب كردند، نامه اى است كه ابوبكر براى «اُسامة بن زيد»، پس از جريان بيعت در سقيفه، نوشت (اسامة بن زيد از جانب رسول خدا (ص) فرمانده لشكر شده بود تا به سرزمين شام حركت كنند و جلو تجاوز دشمن را بگيرند، و پيامبر (ص) فرموده بود هر كس از فرمان اُسامه تخلّف كند مجرم است با توجه به اينكه اُسامه هنگام رحلت پيامبر (ص) و بروز جريان سقيفه، در مدينه نبود بلكه همراه لشكر در سرزمين «جُرفْ» (نزديك مدينه) بود تا روانه ى شام شود).

نامه ى ابوبكر به اُسامه، چنين است:

از ابوبكر خليفه رسول خدا (ص) به اسامة بن زيد، امّا بعد: مسلمانان به من پناه آوردند، و مرا براى سرپرستى امر خلافت، انتخاب كردند و مرا رئيس خود بعد از رسول خدا (ص) نمودند (نامه طولانى است تا آنجا كه مى گويد) وقتى نامه ى من به تو رسيد و آن را خواندى، تو نيز مانند مسلمانان بيا و با من بيعت كن و به عمر بن خطّاب

اجازه بده كه از تحت فرماندهى تو تخلّف كند (و نزد من باشد) زيرا من از او بى نياز نيستم، بلكه به او نياز دارم و سپس به سوى همان جبهه كه رسول خدا (ص) تو را به جانب آن حركت داده است برو. و قتى كه نامه بن اُسامه رسيد و آن را خواند، پاسخ آن را چنين نوشت:

«از اسامة بن زيد، بنده ى آزاد شده ى رسول خدا (ص) به ابوبكر بن ابى قُحافه، امّا بعد: نامه ات به من رسيد، ولى آغاز آن با آخر آن متناقض بود، در آغاز نامه نوشته اى كه من خليفه ى رسول خدا (ص) هستم سپس چنين ادعا كرده اى كه مسلمانان در اطراف تو اجتماع كرده و تو را امير خود نموده اند، اگر چنين باشد، لازم بود كه آنها در مسجد با تو بيعت كنند، نه در سقيفه ى بنى ساعده. و انگهى از من تقاضا كرده اى كه به عمر بن خطاب اجازه ى تخلّف از سپاه را بدهم به خاطر اينكه به او نياز دارى، ولى بدان كه او پيش خود، بى آنكه من به او اجازه بدهم تخلّف كرد، و براى من روا نيست كه به هيچكس اجازه ى تخلّف بدهم زيرا رسول خدا (ص) فرمان بسيج و حركت تحت فرماندهى مرا داده است، و در اين جهت فرقى بين تو و عمر نيست كه هر دو تخلّف كرده ايد، و تخلّف از فرمان رسول خدا (ص) بعد از رحلتش با تخلّف در حال حياتش فرقى ندارد، و هر دو يكسانند، و تو مى دانى كه رسول خدا (ص) به تو و عمر فرمان داد كه تحت فرماندهى من به سوى جبهه حركت كنيم، و رأى و فرمان رسول خدا (ص) درباره ى شما از رأى خود شما در مورد خودتان، بهتر و مقدّمتر است، موضع گيرى شما بر پيامبر (ص) مخفى نبود، آن حضرت مرا سرپرست شما كرد، ولى شما را سرپرست من نكرد، و مخالفت با پيامبر (ص) نفاق و دوروئى است...».

مؤلّف گويد: ما مشروح نامه ى ابوبكر و پاسخ اسامه را بطور مشروح در كتاب «عيون البلاغه فى انس الحاضر و نقلة المسافر» خاطرنشان ساخته ايم، و در اينجا به همين مقدار اكتفا مى شود.