نمونه هائى از زهد و خداترسى فاطمه
سيد بن طاووس از كتاب «زهد النّبى» تأليف ابوجعفر احمد القمّى نقل مى كند:
هنگامى كه اين دو آيه (43 و 44 سوره حجر) نازل شد: و َ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُ
هُمْ اَجْمَعِينَ- لَها سَبْعَةُ اَبْوابٍ لِكُلِ بابٍ مِنهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ. :
«و جهنّم ميعادگاه همه ى گمراهان است، هفت در دارد و براى هر درى، گروه معيّنى
از آنها تقسيم شده اند».
پيامبر (ص) گريه ى شديد كرد، صحابه نيز از گريه ى آن حضرت، به گريه افتادند، ولى
صحابه علّت گريه آن حضرت را نمى دانستند، و پيامبر (ص) چنان منقلب بود كسى نمى
توانست از او سؤال كند.
عادت رسول خدا (ص) اين بود كه هرگاه فاطمه (س) را مى ديد خوشحال مى شد، از اين
رو يكى از اصحاب به حضور فاطمه (س) رفت، تا او را نزد پيامبر (ص) بياورد، وقتى به
خانه ى زهرا (س) وارد شد ديد او به آسيا كردن مقدارى جو اشتغال دارد و اين آيه را
مى خواند: و َ ما عِنْدَاللَّهِ خَيْرٌ وَ اَبْقى: «و آنچه نزد خدا است، بهتر و
پايدارتر است» (قصص- 60- شورى- 36).
آن مرد صحابى سلام كرد و جريان گريه ى رسول خدا (ص) را گفت، فاطمه (س) بى درنگ
برخاست و چادر كهنه اى كه دوازده وصله از ليف خرما داشت به سر گرفت و از خانه بيرون
آمد، سلمان او را ديد و گريه كرد، و گفت: واحُزْناهُ! قيصر روم و كسرى (شاه ايران)
لباسهاى سُنْدُسْ و حرير بپوشند، امّا دختر پيامبر (ص) چادرى را كه دوازده وصله
دارد و كهنه است به سر كند!!
فاطمه (س) به حضور پيامبر (ص) آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! سلمان از لباس من
تعجّب مى كند، با اينكه سوگند به خداوندى كه تو را به حق مبعوث كرد، مدّت پنج سال
است كه فرش ما در خانه ى على (ع) به يك پوست گوسفند انحصار دارد كه شب به روى آن مى
خوابيم و روز روى آن پوست، به شتر خود علف مى دهيم، و متّكاى ما از ليف خرما است.
پيامبر (ص) به سلمان فرمود: اِنَّ اِبْنَتِى لَفِى الْخَيْلِ السَّوابِق: «دختر
من از سابقين و در صف سبقت گيرندگان در درگاه خدا است».
آنگاه فاطمه (س) عرض كرد: پدر جان فدايت گردم: علّت گريه ى تو چيست؟ پيامبر (ص)
دو آيه ى فوق را كه جبرئيل نازل كرده بود، خواند.
فاطمه (س) وقتى كه نام جهنم را شنيد، با صورت به روى زمين افتاد، و پى درپى مى
گفت: اَلْوَيْلُ ثُمَّ الْوَيْلُ لِمَنْ دَخَلَ النّارَ: «واى، سپس واى بر كسى كه
وارد دوزخ گردد». و قتى كه سلمان آيه را شنيد گفت: كاش گوسفندى بودم، خاندانم مرا
مى كشتند و پوستم را مى دريدند و من نام آتش را نمى شنيدم.
ابوذر گفت: اى كاش مادرم نازا بود و مرا به وجود نمى آورد و نام آتش را نمى
شنيدم.
مقداد گفت: اى كاش پرنده اى در بيابان بودم و حساب و عقابى نداشتم و نام آتش را
نمى شنيدم!!
حضرت على (ع) فرمود: اى كاش، درندگان گوشت بدنم را مى دريدند و اى كاش مادرم مرا
متولد نمى كرد و نام آتش جهنم را نمى شنيدم! سپس دستش را بر سرش گذاشت و گريه مى
كرد و مى گفت: وابُعْدَ سفَراهُ، واقِلَّةَ زاداه فِى سَفَرِ الْقِيامَةِ... :
«و اى از دورى سفر، واى از كمى توشه ى راه سفر قيامت»! كه مردم (گنهكار) به سوى
آتش مى روند، و آتش آنها را درمى ربايد، آنان بيمارانى هستند كه كسى به عيادتشان
نمى رود، و مجروهانى هستند كه كسى زخمهاى آنها را درمان نمى كند، و اسيرانى هستند
كه كسى آنها را از بند آتش رها نمى نمايد، خوراك و آشاميدنى آنها از آتش است، و در
ميان طبقات آتش زير و رو مى گردند، و پس از آنكه در دنيا لباسهائى كه از پنبه بود
مى پوشيدند، اينك در دوزخ، قطعه هاى آتش را مى پوشند، و پس از آنكه در دنيا با
همسران خود هم آغوش بودند، اينك در دوزخ با شيطانها هم آغوش هستند.
نمونه اى از پارسائى پيامبر و فاطمه
رسول خدا (ص) هرگاه مسافرت مى كرد، آخرين نفرى كه با او خداحافظى مى نمود، فاطمه
(س) بود، و هرگاه از مسافرت بازمى گشت نخستين نفرى كه با او ديدار مى كرد فاطمه (س)
بود، در يكى از سفرهاى جنگى، رسول خدا (ص) به مدينه بازگشت، و به سوى خانه ى فاطمه
(س) رهسپار شد، وقتى كه به در خانه رسيد، ناگهان پرده ى مخصوصى را ديد كه آويزان
است، و حسن و حسين (ع) را ديد كه در دستشان دستبند نقره اى مى باشد.
پيامبر (ص) از همانجا بازگشت و وارد خانه ى فاطمه (س) نشد، فاطمه (س) از جريان
آگاه شد، گمان برد كه علّت بازگشت پيامبر (ص) بخاطر آن پرده و آن دستبندها بوده
است.
بى درنگ پرده را گرفت، و آن دستبندها را از دست حسن و حسين (ع) بيرون آورد فاطمه
(س) دستبندها را بين حسن و حسين تقسيم نمود، آنها با چشمى گريان به حضرت رسول خدا
(ص) آمدند.
رسول خدا (ص) آن دستبندها را از آنها گرفت و به ثَوْبان (يكى از غلامان) فرمود:
اينها را به فلان جا ببر، و با اين ها براى فاطمه (س) يك گردنبند از چوب عصب، و دو
دستبند از چوب عاج خريدارى كن.
فَاِنَّ هؤُلاءِ اَهْلبَيتِى وَ لا اُحِبُّ اَنْ يَأْكُلُوا طَيِباتِهِمْ فِى
حَياتِهِمُ الدُّنْيا.
زيرا، اينها اهل خانه ى من هستند و من دوست ندارم كه آنها زيبائيها و لذائذ را
در اين دنيا مصرف كنند و براى آخرت باقى نگذارند.» [مسند احمد و كشف الغمّه- درقرآن
در آيه 20 سوره ى احقاف مى خوانيم: در روز قيامت كافران را بر آتش عرضه مى كنند، به
آنها گفته مى شود: اَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فى حَياتِكُمُ الدُّنْيا: «شما از
طيّبات و لذائذ در زندگى دنيا استفاده كرديد»- مترجم.]
احترام فاطمه به يك نوشته از وصاياى پيامبر
شيخ جليل ابوجعفر طبرى در كتاب «الدلّائل» به سند خود از ابن مسعود نقل مى كند:
مردى به محضر فاطمه (س) آمد و گفت: اى دختر رسول خدا آيا چيزى از رسول خدا (ص) براى
خود شما يادگار مانده كه مرا از آن بهره مند سازى؟
فاطمه به كنيز خود فرمود: آن جريده (لوح نوشته شده) را بياور، كنيز به جستج و
پرداخت و آن را پيدا نكرد، فاطمه (س) به او فرمود: و َيْحَكِ اُطْلِبيها فَاِنَّها
تَعْدِلُ عِنْدِى حَسَناً وَ حُسَيْناً :
«واى بر تو، آنرا پيدا كن، كه در نزد من مانند حسن و حسين (ع) ارزش دارد».
كنيز به جستجو پرداخت و سرانجام آن را در ميان خاكروبه ها پيدا كرد، كه هنگام
جارو كردن خانه، مفقود شده بود، آن را نزد فاطمه (س) آورد، در آن نوشته بود:
«رسول خدا (ص) فرمود: «از مؤمنان نيست كسى كه همسايه اش از آزار او در امان
نباشد، و هر كس به خدا و معاد معتقد است، به همسايه اش آزار نمى رساند، هر كه به
خدا و معاد ايمان دارد، سخن نيك بگويد يا ساكت شود، خداوند دوست مى دارد، كسى را كه
خيرانديش و بردبار و خويشتن دار است، و دشمن مى دارد هر كه را كه دشنام دهنده و
بدزبان و بى شرم و بسيار سؤال كننده و اصراركننده در سؤال باشد، زيرا شرم و حيا از
ايمان است و ايمان در بهشت مى باشد، ولى دشنام از بى شرمى است و بى شرمى در آتش
است». [بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ- قالَ مُحَمَّدٌ النّبِىُّ (ص): لَيْسَ
مَنْ الْمُؤْمِنيِنَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنَ جارُهُ بَوائقَهُ، وَ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ
بِاللَّه وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَلا يُؤْذى جارَهُ، وَ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّه
وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَلْيَقُلْ خَيْراً اَوْيَسْكُتُ، اِنَّ اللَّه تَعالى يُحِبُ
الْخَيّرَ الْحَلِيمَ اَلْمُتَعِفّفَ وَ يَبْغُضُ الْفاحِشَ الْبَذّاء اَلسَّئالَ
الْمُلَحِّفَ، اِنَّ الْحَياءَ مِنَ الْاِيمانِ وَ الْايمانُ مِنْ الْجَنَّةِ، وَ
اِنَّ الْفُحْشَ مِن الْبَذاء و البّذاء في النّار.]
گفتار پيامبر در شأن فاطمه و آينده ى او
مرحوم صدوق از ابن عباس روايت مشروحى نقل كرده كه پيامبر (ص) در آن، از ستمهائى
كه به اهل بيت (ع) مى شود خبر داده است، از جمله از مطالب آن روايت اين است كه
فرموده:
امّا دخترم فاطمه (س)، او سرور بانوان دو جهان از اوّلين و آخرين است، او پاره ى
تن من، و نور چشم من، و ميوه ى دل من و روح من است كه در وجود من مى باشد، او حوراء
انسيّه است، چون در محراب عبادت خود در پيشگاه خدا به عبادت پردازد، نور او، براى
فرشتگان آسمان مى درخشد، چنانكه نور ستارگان براى اهل زمين مى درخشد، خداوند به
فرشتگانش مى فرمايد: «اى فرشتگان من، كنيز مرا كه سرور كنيزان من است، بنگريد كه در
پيشگاه من براى عبادت ايستاده، مشاهده كنيد كه چگونه از خوف من، اندامش مى لرزد و
با همه ى قلبش به عبادت من رو آورده است، شما را گواه مى گيرم كه من: شيعيان او را
از آتش، ايمن ساختم. (يا گواهى مى دهم نزد شما، كه شيعيان او را از آتش دوزخ ايمن
ساختم). [ .. اشهدُكُمُ اِنّى قَدْ اَمِنْتُ شِيعَتَها مِنَ النَّار.]
مؤلّف گويد: پيامبر (ص) بعد از اين گفتار فرمود: من هرگاه فاطمه (س) را مى نگرم
به ياد حوادث و مصائبى مى افتم كه بعد از من بر او وارد مى گردد، گوئى مى نگرم كه
پريشانى وارد خانه ى او شده، و به او بى احترامى مى شود، و حقّش غصب مى گردد، و از
دستيابى به ارزش بازداشته مى شود، و پهلويش شكسته مى شود و فرزندش سقط مى گردد، او
ندا مى كند: يا مُحَمَّداهُ!
جوابى نمى شنود يارى مى طلبد ولى كسى او را يارى نمى كند، همواره بعد از من
محزون و غمگين و گريان است، گاهى بياد مى آورد كه وحى از خانه اش قطع شده، و زمانى
بياد مى آورد كه به فراق من مبتلا گشته، و نيمه هاى شب وحشت زده مى شود از اين رو
كه صداى قرآن مرا هنگام نماز شب، همواره مى شنيد، ولى اينك نمى شنود، سپس خود را پس
از آنكه در دوران پدر، عزيز مى يافت، پريشان و غمزده مى يابد، در اين هنگام خداوند،
فرشتگان را مونس او مى سازد، فرشتگان با او همسخن مى شوند چنانكه با حضرت مريم
همسخن مى شدند، و فرشتگان خطاب به او مى گويند:
يا فاطِمَةُ اِنَّ اللَّهَ اِصْطَفاكِ وَ طَهَّرَك وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ
الْعالَمِينَ، يا فاطِمَةُ اُقْنُتِى لِرَبِّكِ، وَاسْجُدِى وَارْكَعِى مَعَ
الرّاكِعينَ. :
«اى فاطمه! خداوند ترا اختيار كرد و برگزيد و پاك ساخت و بر همه ى بانوان
جهانيان، ممتاز نمود، اى فاطمه! خداى خود را عبادت و سجده كن و با راكعان درگاه
خدا، ركوع بجاى آورد».
سپس گوئى مى بينم كه او دردمند و بيمار شده، و نياز به پرستار دارد، خداوند حضرت
مريم دختر عمران را به پرستارى او مى فرستد، تا از او پرستارى كند، در آن وقت با
خدا چنين راز و نياز مى كند:
«خدايا از زندگى سير و خسته شده ام و از دنياپرستان افسرده گشته ام، مرا به پدرم
ملحق كن».
خداوند او را به من ملحق مى سازد، او نخستين فرد از اهل بيت من است در حالى كه
محزون و غمگين است و حقش غصب شده، و او را كشته اند، به من مى پيوندد، در اين هنگام
به خدا عرض مى كنم: «خدايا كسانى را كه به او ظلم كردند، از رحمت خود دور كن، و
آنان را كه حق او را غصب كردند، مجازات فرما، و آنان را كه او را پريشان نمودند،
خوار نما، و آنان را كه به پهلوى او ضربت زدند و كودك او را سقط نمودند، در آتش
دوزخ، مخلّد كن».
در اين هنگام، فرشتگان مى گويند: آمين: «خدايا به استجابت برسان».
ماجراهائى از ازدواج حضرت زهرا
مهريّه ى زهرا
در كتاقب بحار، از امالى شيخ نقل شده كه امام صادق (ع) فرمود: كه رسول خدا (ص)
فاطمه (س) را به حضرت على (ع) ازدواج نمود، روزى نزد فاطمه (س) رفت ديد گريه مى
كند، فرمود: «چرا گريه مى كنى؟ سوگند به خدا اگر در خاندان من شخصى بهتر از على (ع)
بود، تو را به ازدواج او درمى آوردم، وانگهى من ترا به ازدواج على (ع) درنياورده ام
بلكه ترا همسر على (ع) گردانيدم، و مهريّه ى ترا خُمس (يك پنجم) دنيا تا ابد قرار
داد.
جهيزيّه ى عروسى از پول زره
حضرت على (ع) مى فرمايد: رسول خدا (ص) به من فرمود: برخيز و برو زره (يعنى
پيراهن جنگ) خود را بفروش، برخاستم و رفتم آن را فروختم و پول آن را گرفتم و به
حضور رسول خدا (ص) آورده و به دامنش ريختم، رسول خدا (ص) از من نپرسيد كه اين پول
چقدر است، و من هم چيزى نگفتم.
پيامبر (ص) مقدارى از آن را برداشت و به بلال حبشى داد و فرمود: با اين پول، عطر
خوشبو براى فاطمه (س) خريدارى كن، سپس دو كف از آن پول برداشت و به ابوبكر داد و
فرمود: با اين پول آنچه براى فاطمه (س) شايسته است، از لباس و لوازم خانه، خريدارى
كن، عمار ياسر و سپس چند نفر از اصحاب را به دنبال ابوبكر فرستاد، آنها به بازار
رفتند، هر كدام از آنها چيزى را مى پسنديد و به ابوبكر نشان مى داد، اگر ابوبكر
صلاح مى ديد، خريدارى مى كردند، اجناسى كه خريدند عبارتند از:
1- يكدست پيراهن، هفت درهم.
2- يك عدد روسرى، چهار درهم.
3- قطيفه ى سياه خيبرى (يا عباى سياه)
4- تختى كه ميان آن را از ليف خرما بافته بودند (يا بالشى كه لايه ى آن از ليف
خرما بود)
5- دو عدد لحاف مصرى كه لايه ى يكى از آنها پشم، و ديگرى ليف خرما بود.
6- چهار عدد متّكا كه از پوستهاى دبّاغى شده ى طائف درست شده بود، و از گياه خشك
پر شده بود.
7- پرده ى نازك پشمى.
8- يك عدد حصير از بافته هاى قريه ى «هَجَر» (از دهات بحرين).
9- آسياى دستى.
10- يك عدد طشت مسى.
11- مشك براى آب آوردن.
12- كاسه اى سفالين.
13- مشكى مخصوص خنك كردن آب.
14- ابريق سفالين كه طرف بيرونش رنگ شده بود.
15- آفتابه ى سبز (سفالين).
16- چند عدد كوزه ى سفالين. و قتى كه تكميل شد، مقدارى از آنها را ابوبكر برداشت
و بقيّه را همراهان برداشتند و نزد رسول خدا (ص) آوردند، رسول خدا (ص) آن اجناس را
با دست خود زير و رو مى كرد و مى فرمود:
بارَكَ اللَّهُ لِاَهلِ الْبَيْتِ: «خداوند اينها را براى اهل خانه، مبارك كند».
زمان نامزدى و وليمه ى عروسى
حضرت على (ع) مى فرمايد: يك ماه از اين جريان گذشت كه با رسول خدا (ص) در مسجد
نماز مى خواندم و به منزل خود مراجعت مى نمودم، و در اين مدّت درباره ى ازدواج چيزى
با رسول خدا (ص) صحبت نكردم، پس از يك ماه، همسران رسول خدا (ص) به من گفتند: آيا
نمى خواهى درباره ى آوردن فاطمه (س) به خانه ى خود، با
پيامبر (ص) صحبت كنيم؟ گفتم: صحبت كنيد؟ آنها به محضر رسول خدا (ص) رفتند، اُمّ
اَيْمَنْ [اُمّ اَيْمَنْ از زنان بسيار ارجمند بود، كنيز آزاد شده ى رسول خدا (ص)
بود، و پس از آمنه (مادر پيامبر) از پيامبر (ص) سرپرستى مى كرد، از اين رو پيامبر
(ص) مى فرمود: اُمّ ايمن، مادر بعد از مادرم هست، بعضى نقل كرده اند: او كنيز خواهر
خديجه بود و آن را به رسول خدا (ص) بخشيد. بعضى گفتگوى فوق را به اُمَ سلمه، نسبت
داده اند (كشف الغمّه ج 1 ص 360) (مترجم)] عرض كرد: اى رسول خدا! براى كارى آمده
ايم كه اگر خديجه (س) بود چشمش مى شد، على (ع) دوست دارد كه همسرش را به خانه اش
ببرد، چشم فاطمه (س) را به ديدار شوهرش روشن كن، و ديده ى ما را نيز روشن فرما.
رسول خدا (ص) فرمود: چرا خود على (ع)، همسرش را از من طلب نمى كند؟
ما توقع آن داشتيم كه خودش اقدام كند.
حضرت على (ع) مى فرمايد: عرض كردم اى رسول خدا! حياء و شرم مرا از سخن گفتن در
اين باره بازمى دارد.
رسول خدا (ص) فرمود: در اينجا چه كسانى هستند؟
امّ سلمه عرض كرد: من حاضرم، زينب حاضر است و فلانكس و... حاضرند.
رسول خدا (ص) فرمود: براى دخترم و پسر عمويم اطاقى از اطاق هاى مجاور تهيّه
كنيد.
اُمّ سلمه عرض كرد: كدام اطاق را؟
پيامبر (ص) فرمود: اطاق خودت را، سپس پيامبر (ص) به زنان و همسرانش دستور فرمود
تا زهرا (س) را مناسب شأنش آرايش كنند.
اُمّ سلمه مى گويد: به فاطمه (س) گفتم آيا نزد تو بوى خوشى يافت مى شود كه براى
خود ذخيره كرده باشى؟
فاطمه (س) فرمود: آرى، شيشه ى عطرى آورد و مقدارى از آن را به كف دستم ريخت،
آنچنان بوى خوش داشت كه هرگز نظيرش را نيافته بودم، گفتم: اين بوى خوش از كجا بدست
آمده است؟
فرمود دِحْيَه ى كَلْبى (يكى از اصحاب) به حضور پدرم مى آمد [دحية بن خليفه كلبى
همشير پيامبر (ص) از ياران آن حضرت و از پيشقدمان به اسلام بود، جمال بسيار زيبائى
داشت، شايد به همين جهت، بسيارى از اوقات جبرئيل به صورت دحيه ى كلبى بر پيامبر (ص)
نازل مى شد، پيامبر (ص) با جبرئيل سخن مى گفت: ناظرين خيال مى كردند كه آن حضرت با
دحيه ى كلبى سخن مى گويد: دحيه به سال 48 هجرى از دنيا رفت (اسدالغايه ج 2 ص 130-
استبعاب ج 1- 463)- مترجم.] پدرم به من مى فرمود: اى فاطمه! فرشى براى عمويت بياور،
من فرشى مى آوردم و به زمين مى گستراندم و بر آن مى نشست، وقتى كه برمى خاست، از
درون لباسش، چيزى به زمين مى ريخت، پدرم به من مى فرمود: آنها را جمع كنم (با توجّه
به اينكه او جبرئيل بود كه به صورت دحيه ى كلبى مى آمد).
حضرت على (ع) از رسول خدا (ص) پرسيد: اينها چيست؟ رسول خدا (ص) در پاسخ فرمود:
اين ها عنبر است كه از ميان بالهاى جبرئيل مى ريزد.
حضرت على (ع) فرمود: سپس رسول خدا به من فرمود: طعام نيكوئى براى اهل خود فراهم
كن،: سپس فرمود: گوشت و نان را ما مى دهيم، روغن و خرما با شما باشد!.
رفتم و روغن و خرما خريدم و به حضور رسول خدا (ص) آوردم، پيامبر (ص) آستين خود
را بالا زد و خرما را در ميان روغن مى آميخت، و گوسفند فربه و نان بسيار براى ما
فرستاد، سپس به من فرمود: هر كه را كه مى خواهى دعوت كن، به مسجد رفتم، اصحاب در
مسجد زياد بودند، حيا كردم كه عدّه اى را دعوت كنم و عدّه اى را دعوت نكنم، بالاى
بلندى رفتم و صدا زدم:
اَجِيبُوا اِلى وَلِيمَةِ فاطِمَة: «دعوت مرا به وليمه ى عروسى فاطمه (س)
بپذيريد» تمام جمعيّت حركت كردند، من از بسيارى مردم و كمى غذا، شرمنده شدم، وقتى
كه رسول خدا (ص) شرمندگى مرا دريافت، فرمود: دعا مى كنم كه خداوند بركت به غذا
بدهد.
همه ى آن جمعيّت از غذا خوردند و نوشيدند و براى ما دعا كردند كه خدا به ما بركت
بدهد، همه ى آن جمعيّت كه بيش از چهار هزار نفر بودند از آن غذا خوردند و سير شدند
و از غذا چيزى كم نيامد.
سپس پيامبر (ص) كاسه طلبيد، كاسه ها را حاضر كردند، كاسه ها را پر كرد و به خانه
هاى همسرانش فرستاد، سپس كاسه اى را گرفت و غذائى در آن ريخت و فرمود: اين هم براى
فاطمه (س) و شوهرش.
ماجراى شب زفاف
پس از غروب خورشيد، پيامبر (ص) به اُمّ سلمه فرمود: فاطمه (س) را به اينجا
بياور، او فاطمه (س) را نزد پيامبر (ص) آورد، در حالى كه دامن خود را در زمين مى
كشيد، و بر اثر نهايت شرم از پيامبر (ص) عرق حياء از چهره اش مى ريخت به طورى كه
پايش لغزيد.
پيامبر (ص) فرمود: «خداوند ترا از لغزش دنيا و آخرت حفظ كند» و قتى كه فاطمه (س)
در جلو رسول خدا (ص) ايستاد، حضرت نقاب از روى او برداشت، على (ع) جمال او را ديد،
سپس پيامبر (ص) دست فاطمه (س) را گرفت و به دست على (ع) نهاد و فرمود:
باركَ اللَّهُ لَكَ فِى اِبْنَةِ رَسُولِ اللَّهِ...: «خداوند در مورد دختر رسول
خدا (ص) به تو بركت دهد، اى على، فاطمه همسر نيكى است، و اى فاطمه، على (ع) همسر
نيكى است، به خانه ى خود برويد و كارى نكنيد تا من نزد شما بيايم».
على (ع) مى گويد: فاطمه (س) را در يك جانب خانه نشاندم، و خودم در جانب ديگر
نشستم، هر دو از شدّت شرم، سر به زير انداخته بوديم.
مبارك باد رسول خدا به عروس و داماد
ناگاه فهميدم كه رسول خدا (ص) به در خانه آمد و فرمود: اينجا كيست؟
گفتيم: اى رسول خدا، وارد خانه شويد، مرحا به شما ديداركننده و وارد شده!
رسول اكرم (ص) وارد خانه شد، و فاطمه (س) را در كنار خود نشاند سپس فرمود: اى
فاطمه برخيز و مقدارى آب بياور.
فاطمه (س) برخاست و كاسه اى پر از آب كرده و نزد آن حضرت حاضر كرد، پيامبر (ص)
اندكى از آن آب به دهان خود ريخت و مضمضه كرد، و آن را در آن ظرف ريخت، سپس مقدارى
از آن آب را بر سر فاطمه (س) ريخت، و فرمود: به جانب من رو كن، وقتى كه فاطمه (س)
به جانب آن حضرت روكرد، پيامبر (ص) قدرى از آن آب را به سينه ى فاطمه (س) پاشيد،
سپس مقدارى از آن آب را بين شانه هاى او پاشيد و آنگاه اين دعا را كرد:
«خدايا اين دختر من است كه محبوبترين خلق در نزد من مى باشد: خدايا و اين (على
عليه السلام) برادر من و محبوبترين خلق نزد من است، خدايا او را ولّى و ياور خود
گردان، و اهل او را بر او مبارك كن».
سپس به على (ع) رو كرد و فرمود: به اهل خود نزديك شو، خدا بر تو مبارك كند، و
رحمت و بركات خدا بر تو باد كه او خداى شايسته ى حمد و سپاس و تقدير است.
در روايت ديگر آمده: امير مؤمنان (ع) فرمود: پس از آمدن فاطمه (س) به خانه ى من،
سه روز گذشت كه پيامبر (ص) نزد ما نيامد، صبح روز چهارشنبه به خانه ى ما آمد. در آن
هنگام اسماء بنت عُمَيس در منزل ما بود.
رسول اكرم (ص) به اسماء فرمود: با اينكه مرد در اينجا هست، چرا در اينجا توقف
كردى؟
اسماء عرض كرد: پدر و مادرم بفدايت، وقتى دختر به خانه شوهر مى رود و مرحله زفاف
را مى گذراند نياز به زنى دارد تا نيازهاى او را برآورد، من به اين خاطر در اينجا
هستم.
رسول خدا (ص): «اى اسماء! خدا، حاجت دنيا و آخرت تو را برآورد» [از آنجا كه
اسماء، همسر جعفر طيّار بود و در اين هنگام همراه شوهرش در حبشه بسر مى بردند، بعضى
معتقدند در اينجا اشتباه لفظى رخ داده است، و ظاهراً «سَلْمى بنت عُمَيس» (همسره
حمزه) بوده است نه اسماء (اعيان الشيعه ط ارشاد ج 1 ص 313)- مترجم.]
امير مؤمنان على (ع) فرمود: آن روز روز سردى بود، من و فاطمه (س) خود را با عبا
پوشانده بوديم، وقتى كه صداى رسول خدا (ص) را شنيديم خواستيم برخيزيم، رسول خدا (ص)
فرمود: به حقّى كه من بر شما دارم متفرق نشويد تا من بر شما وارد گردم.
رسول خدا (ص) وارد شد و در سمت سر ما نشست، پاهاى خود را با عبا پوشانيد من و
فاطمه (س) پاهاى آن حضرت را گرم كرديم، به من فرمود: كوزه آبى بياور، كوزه آب به
حضورش آوردم، رسول اكرم (ص) سه بار بر آن آب فوت كرد و چند آيه از قرآن را قرائت
فرمود، سپس به من فرمود: اين آب را بياشام و در ته آن اندكى بگذار، به دستور آن
حضرت عمل كردم پيامبر (ص) باقيمانده آب را به سر و سينه من پاشيد و فرمود:
اَذْهَبَ اللَّهُ عَنْكَ الرِّجْسَ يا اَبَاالْحَسَنِ وَ طَهَّرَكَ تَطْهِيراً.
:
«خداوند، ناپاكى را از تو اى ابوالحسن، دور ساخت و تو را پاك و پاكيزه نمود».
آنگاه فرمود: آب تازه اى بياور، ظرف آبى به حضورش آوردم، چند آيه قرآن را قرائت
كرد و سه بار بر آن فوت كرد و آنگاه آن آب را به دخترش فاطمه (س) داد و به او
فرمود: بياشام و اندكى بگذار، او چنين كرد، پيامبر (ص) باقيمانده ى آب را بر سر و
سينه ى حضرت زهرا (س) پاشيد و به او فرمود:
اَذْهَبَ اللَّهُ عَنْكِ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَكِ تَطْهِيراً. :
«خداوند، ناپاكى را از تو دور سازد، و تو را پاك و پاكيزه نمايد».
سفارشهاى پيامبر به فاطمه
امام على (ع) در ادامه ى گفتار فرمود: پيامبر (ص) پس از ديدار ما، به من فرمود:
از خانه بيرون برو، و با حضرت زهرا (س) در خانه ماند و بين آنها اين گفتگوى خصوصى
انجام شد:
پيامبر: دخترم! حالت چطور است؟ شوهرت را چگونه يافتى؟
فاطمه: پدر جان، شوهرم را بهترين شوهر يافتم، ولى جمعى از زنان قريش نزد من
آمدند و به من گفتند: «رسول خدا ترا به ازدواج يك مرد فقير و تهيدست درآورده است!».
پيامبر: دخترم! نه پدرت فقير است و نه شوهرت، خزائن تمام طلا و نقره ى زمين را
خداوند در اختيار من قرار داد، ولى پاداشى را كه در پيشگاه خدا است، انتخاب نمودم،
دختر عزيزم! اگر آنچه را پدرت مى داند، مى دانستى، دنيا در نظرت ناچيز جلوه مى كرد،
سوگند به خدا در خيرخواهى تو كوتاهى نكردم، شوهر تو در تقدّم به اسلام از همه
مقدّمتر است و در علم، از همه عالمتر، و در حلم از همه بردبارتر مى باشد، دخترم!
وقتى كه خداوند توجّه خاصّى به زمين كرد، در سراسر زمين، دو مرد را برگزيد يكى از
آن دو را پدر تو قرار داد و ديگرى را شوهر تو قرار داد.
اى دخترم! «شوهر تو نيكو شوهرى است، در همه ى امور از او اطاعت كن».
گفتار پيامبر به على
على (ع) در ادامه ى سخن فرمود: سپس پيامبر (ص) مرا صدا زد، اجابت كردم، فرمود:
«وارد خانه ى خود شو! و به همسر خودت محبّت و مهربانى كن، زيرا فاطمه (س) پاره ى تن
من است، هر كه او را برنجاند، مرا رنجانده است، و هر كه او را شاد كند، م را شاد
كرده است، شما را به خدا مى سپارم و او را حافظ شما مى گردانم».
حضرت على (ع) مى گويد:
فَوَاللَّهِ ما اَغْضَبْتُها وَ لا اَكْرَهْتُها عَلى اَمْرٍ حَتّى قَبَضَها
اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اِلَيْهِ، وَ لا اَغْضَبْتَنِى وَ لا عَصَتْ لِى اَمْراً،
وَ لَقَدْ كُنُْتُ اَنْظُرُ اِلَيْها فَيُكْشَفُ عَنَّىِ الْهُمُومَ وَ
الْاَحْزانَ. :
«سوگند به خدا هيچگونه او را خشمگين و مجبور به كارى نكردم تا آن زمان كه خداوند
روح او را به سوى خود قبض كرد، و او نيز هيچگاه مرا ناراحت نكرد و از من نافرمانى
ننمود، و من هر زمان به او نگاه مى كردم، همه ى اندوه ها و حزنها و رنجهايم، برطرف
مى شد».
تقاضاى كنيز، و تعليم بهتر از كنيز
سپس رسول خدا (ص) برخاست تا برود، فاطمه (س) درباره ى كارهاى خانه تقاضاى كنيز
كرد، پيامبر (ص) به او فرمود: آيا بهتر از كنيز مى خواهى؟!
من به فاطمه (س) گفتم: بگو آرى.
فاطمه (س) گفت: اى رسول خدا (ص) بهتر از كنيز مى خواهم.
پيامبر (ص) فرمود: در هر روز 33 بار خدا را تسبيح كن، و 33 بار خدا را حمد كن، و
34 بار تكبير بگو، كه اين صد تسبيح در زبان است و موجب هزار پاداش در ميزان (ترازوى
اعمال) مى گردد.
اى فاطمه! اگر اين تسبيحات را در بامداد هر روز بگويى، خداوند امور و مقاصد دنيا
و آخرت تو را كفايت مى نمايد.
در كتاب مصباح المتهجّد (شيخ طوسى) نقل شده كه: پيامبر (ص) در روز اوّل ماه
ذيحجّه فاطمه (س) را به ازدواج على (ع) درآورد، و از بعضى روايت شده كه روز ازدواج،
روز ششم ماه ذيحجّه بوده است.
ماجراى سقيفه بعد از رحلت رسول خدا
شيخ طوسى در تلخيص الشّافى، و علّامه ى طبرسى در كتاب احتجاج، و ابن ابى الحديد
(از علماى معروف اهل تسنّن) در شرح نهج البلاغه، از كتاب «السّقيفه» تأليف احمد بن
عبدالعزيز جوهرى، ماجراى سقيفه را نقل مى كنند كه خلاصه اش چنين است:
اجتماع انصار
هنگامى كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، انصار (مسلمين مدينه) در سقيفه ى بنى ساعده
(كه مركز اجتماع بود و سايبانى داشت) اجتماع نمودند، و سعد بن عُباده (بزرگ طايفه ى
خزرج) را از خانه ى خود بيرون آوردند تا او را خليفه ى رسول خدا (ص) و رهبر مسلمين
كنند، او بيمار بود او را با بسترش به سقيفه آوردند، او سخنرانى كرد و مردم را دعوت
نمود تا زمام امور را بدست او بدهند.
همه ى حاضران (از انصار) دعوت او را اجابت كردند، سپس بين خود به گفتگو پرداختند
و گفتند: اگر مهاجران (مسلمين مكّه) بگويند: ما با رسول خدا (ص) هجرت كرديم، و
اصحاب نخستين پيامبر (ص) ما هستيم، و ما از دودمان آن حضرت مى باشيم، چرا در مورد
خلافت و امارت بعد از رسول خدا (ص) با ما ستيز مى كنيد؟ چه پاسخ بدهيد؟
جمعى از آنها گفتند: در پاسخ چنين اعتراضى مى گوئيم: مِنّا اَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ
اَميرٌ: «يك رئيس را ما انتخاب مى كنيم و يك رئيس را شما تعيين كنيد»، و به غير از
اين پيشنهاد، هيچ پيشنهادى را نمى پذيريم. و قتى سعد بن عُباده، اين گفتگو و ترديد
انصار را شنيد، گفت: هذا اَوَّلُ الْوَهْنِ :
«اين آغاز سُستى و نخستين مخالفت با بيعت است». [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
ج 6- ص 6.]
تلاش عمر و ابوبكر و سخنرانى ابوبكر
عمر بن خطاب از جريان مطلع شد، براى ابوبكر پيام فرستاد كه از خانه بيرون شو و
نزدم بيا.
ابوبكر در جواب گفت: فعلاً مشغول كارى هستم.
عمر براى بار دوّم براى او پيام فرستاد كه: حادثه اى رخ داده كه لازم است تو
حاضر باشى، حتماً بيا.
ابوبكر برخاست و نزد عمر رفت.
عمر به او گفت: مگر نمى دانى كه انصار در سقيفه ى بنى ساعده اجتماع كرده اند و
مى خواهند زمام امور خلافت را به سعد بن عباده بسپارند، و در ميان آنها نيكوترين
افرادى كه سخن گفتند، اين پيشنهاد است كه: «يك رئيس را ما انتخاب كنيم و يك رئيس را
شما انتخاب كنيد».
ابوبكر، سخت هراسان گرديد و همراه عمر با شتاب به سقيفه آمدند، ابوعبيده ى جرّاح
نيز همراهشان بود، وقتى به سقيفه وارد شدند، جمعيّت بسيارى را در آنجا ديدند.
عمر مى گويد، ما به سقيفه رفتيم، خواستم در ميان جمعيت برخيزم و سخنرانى كنم،
ابوبكر به من گفت: آهسته باش تا من سخنرانى كنم و بعد از من هر چه خواستى بگو.
ابوبكر سخنرانى كرد.
عمر گفت: هر چه در ذهن من بود كه در سخنرانى بگويم، ابوبكر همه ى آنها را گفت
سخنرانى ابوبكر چنين بود:
حمد و سپاس الهى را بجا آورد و آنگاه گفت:
«خداى بزرگ محمد (ص) را براى پيامبرى و رسالت و هدايت مردم برگزيد، و او را شاهد
بر امّت خود قرار داد، تا امّتش خداى يكتا را پرستش كنند و از هرگونه شرك دورى
نمايند، در حالى كه مردم خدايان گوناگونى براى خود برگزيده بودند و آنها را مى
پرستيدند و مى پنداشتند كه آن معبودها، پرستش كنندگان خود را شفاعت مى كنند و به
آنها نفع مى رسانند، در صورتى كه آن معبودها از سنگ تراشيده شده و چوب خرّاطى شده
بودند، سپس اين آيه را خواند: و َ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مالا يَضُرُّهُمْ
وَ لا يَنْفَعُهُمْ... :
«و غير از خدا، چيزهائى را پرستش مى كنند كه نه به آنها زيانى مى رساند و نه
سودى» (يونس- 18).
پس بر عرب گران آمد كه دين پدران خود را ترك نمايند، خداوند مهاجران نخستين از
قوم پيامبر (ص) را به اين امتياز، اختصاص داد كه آن حضرت را تصديق كرده و به او
ايمان آوردند، و ايثارگرانه به حمايت از او برخاستند و در اين راستا در سخت ترين
شرائط و آزار و تكذيب مشركان، صبر و استقامت نمودند، مهاجران نخستين كسانى هستند كه
در زمين خدا را پرستش كردند و به خدا و رسولش ايمان آوردند، مهاجران از دوستان و
خاندان پيامبر (ص) هستند و سزاوارترين مردم براى رهبرى بعد از پيامبر (ص) مى باشند،
هر كس با آنها در اين موضوع مخالفت كند، او ستمگر است، شما اى گروه انصار، منكر
امتياز و برترى آنها در دين، و سبقت بزرگ آنها در اسلام نيستيد، خداوند شما را به
عنوان انصار و ياران دين و رسول پذيرفت، و هجرت رسول اكرم (ص) را به سوى شما
فرستاد، بيشتر همسران و اصحابش در ميان شما است، و بعد از مهاجران نخستين، هيچكس در
نزد ما به مقام شما نمى رسند، فَنَحْنُ الْاُمَراءُ وَ اَنْتُمُ الْوُزَراءُ: «پس
زمامداران از ما باشند، و وزيران از ميان شما انتخاب گردند!!» ما در مشورت با شما
مضايقه نمى كنيم، و بدون شما در امور، حكم نخواهيم كرد».
گفتار ياران و اصحاب ديگر
پس از سخنرانى ابوبكر، «حباب بن منذر بن جموح» (از انصار) برخاست و گفت «اى گروه
انصار، امر خود را محكم نگهداريد، زيرا مردم در سايه ى شما بسر مى برند، و كسى جرأت
آن را ندارد كه با شما مخالفت كند، و هيچكس بدون فرمان و اجازه ى شما نمى تواند
صدارت امور را تصاحب كند، اين شمائيد كه اهل عزّت و شكوه و جمعيّت بسيار و نيرومند
و با شخصيّت مى باشيد، مردم به كار و تصميم گيرى شما نگاه مى كنند، بنابراين با هم
اختلاف نكنيد كه در نتيجه امور شما تباه گردد، پس اگر آنها (مهاجران) آنچه را كه
گفتم و شنيديد، نپذيرفتند، سخن ما اين است كه: از ما يك نفر به عنوان رهبر، انتخاب
شود، و از آنها نيز يك نفر انتخاب گردد.
در اين هنگام عمر بن خطّاب گفت: هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نگنجد، و هرگز
عرب راضى نمى شود كه شما انصار رهبر آنها باشيد، در حالى كه پيامبر (ص) از قبيله ى
غير از قبيله ى شما است، ولى عرب مانع اين نيست كه رهبر از قبيله اى باشد كه پيامبر
(ص) از آن قبيله است، چه كسى است كه در مورد بدست گرفتن مقام رهبرى كه از آن پيامبر
(ص) است با ما ستيز كند، با اينكه ما از دوستان پيامبر (ص) و از دودمان او هستيم.
در اين وقت باز «حُباب بن منذر» برخاست و گفت:
اى گروه انصار! تصميم خود را محكم حفظ كنيد و گفتار اين شخص (عمر) و اصحاب او را
نپذيريد كه نصيب شما را از مقام رهبرى، ببرند پس اگر مخالفت كردند، آنها را از بلاد
خود (مدينه) كوچ دهيد، چرا كه شما به مقام خلافت، سزاوارتريد، و اين بيرون كردن
آنها از مدينه، به شمشير شما بستگى دارد، و مردم در اين امر با شما هماهنگ و استوار
هستند، من در اين راستا مانند ستون محكم و خلل ناپذير ايستاده ام و همچون چوبى كه
در خوابگاه شتران نصب كرده اند كه شتر بدن چركين خود را به آن بمالد (براى اصلاح
امور) ايستادگى مى كنم، و همچون درخت خرما هستم كه تكيه بر ديوار يا ستون ديگر
نموده است، من همچون شير، از كسى نمى هراسم و جگر شير دارم، سوگند به خدا اگر شما
بخواهيد شاخ او (عمر) را برمى گردانم».
عمر بن خطاب گفت: در اين صورت خدا تو را خواهد كشت.
حباب گفت: خدا ترا مى كشد. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 8 و 10.]
در اين هنگام، ابوعبيده ى جرّاح گفت: «اى گروه انصار! شما نخستين كسانى هستيد كه
پيامبر (ص) را (در مدينه) يارى كرديد، اكنون نخستين نفر نباشيد كه (نظام اسلام را)
تغيير و تبديل نمائيد.
بُشر بن سعد، پدر نعمان بن بشير برخاست و گفت: اى گروه انصار! آگاه باشيد كه
محمد (ص) از دودمان قريش است، و خويشان او، به او نزديكترند، سوگند به خدا مرا
نبينيد كه در مسأله ى رهبرى، با آنها مخالفت كنم.
دستور ابوبكر و بيعت با او
در اين هنگام، ابوبكر برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده است، با يكى از اين دو
نفر، هر كدام را كه مى خواهيد، بيعت كنيد.
عمر و ابوعبيده گفتند: سوگند به خدا در بدست گرفتن امر خلافت، بر تو پيش نمى
گيريم، تو بهترين مهاجران هستى، تو جانشين رسول خدا (ص) در اقامه ى نماز هستى كه
بهترين دستور دين است!! اكنون دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم. و قتى كه ابوبكر،
دستش را دراز كرد تا عمر و ابوعبيده با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آنها پيش گرفت
و با ابوبكر بيعت كرد، حُباب بن منذر انصارى فرياد زد: «اى بشير! خاك بر سر تو
باشد، بخل كردى كه پسر عمويت (سعد بن عُباده) امير شود؟!».
اسيد بن حضير رئيس دودمان اَوْس، به اصحاب خود رو كرد و گفت: «سوگند به خدا اگر
شما با ابوبكر بيعت نكنيد، طايفه ى خزرج هميشه بر شما برترى خواهند يافت.
اصحاب اسيد برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، در نتيجه «سعد بن عُباده» در اين
راستا شكست خورد، و طايفه ى خزرج با او همدست نشدند.
در اين وقت، مردم از هر سو آمدند و با ابوبكر بيعت نمودند، و در اين بين سعد بن
عُباده كه در بستر خود بيمار و نشسته بود، نزديك بود زير دست و پاى جمعيت قرار گيرد
و صدا زد: مرا كشتيد!
عمر گفت: سعد را بكشيد، خدا او را بكشد. [اين مطلب در شرح نهج البلاغه ابن ابى
الحديد ج 1 ص 174 آمده است (مترجم).]
گفتگوى شديد سعد با عمر و بيعت نكردن سعد
در اين هنگام پسر سعد (قيس بن سعد) برجهيد و ريش عمر را گرفت و گفت: سوگند به
خدا اى پسر صحّاك كه از جنگها مى گريزى و هراسان هستى ولى در ميان مردم و امن و
امان چون شير هستى، اگر موئى از سر سعد را حركت دهى، بر نمى گردى مگر اينكه صورتت
را پر از زخم مى كنيم كه استخوانش پيدا شود.
ابوبكر به عمر گفت: آرام باشد، و مدارا كن كه مدارا بهتر و كارسازتر است.
سعد بن عُباده به عمر گفت: اى پسر صحّاك (كنيز حبشى كه جدّه ى عمر بود) سوگند به
خدا كه اگر قدرت برخاستن داشتم و بيمار نبودم همانا تو و ابوبكر در كوچه هاى مدينه
از من فريادى همچون فرياد شير مى شنيديد و از هيبت آن از مدينه بيرون مى رفتيد، و
شما هر دو را به قومى ملحق مى نمودم كه شما در برابر آنها ذليل و تابع بوديد نه
اينكه ديگران تابع شما باشند، اى دودمان خزرج، مرا از مكان آشوب برداريد.
آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانه اش بردند.
بعداً ابوبكر براى سعد، پيام فرستاد كه مردم با من بيعت كردند، تو هم بيعت كن.
سعد گفت: سوگند به خدا با تو بيعت نمى كنم تا هر چه تير در تيردان خود دارم به
سوى شما رها كنم، و سر نيزه ى خودم را از خون شما رنگين نمايم، و تا شمشير در دست
من است با شما مى جنگم، و اين را بدان كه دستم براى جنگ با شما كوتاه نيست، و با
خاندان و پيروانم با شما نبرد مى كنم، و سوگند به خدا اگر همه ى جن و انس جمع شوند
و مرا براى بيعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهكار، بيعت نمى كنم تا با خداى خود
ملاقات كنم، و حساب خود را با خدا در ميان گذارم.
سخن سعد را به ابوبكر گزارش دادند، عمر گفت: هيچ چاره اى نيست مگر اينكه او بيعت
كند.
بشير بن سعد به عمر گفت: اى عمر! سعد به هيچ وجه بيعت نمى كند، تا در اين راه
كشته شود، و اگر كشته شود دو طايفه ى اوس و خزرج با او كشته مى شوند، او را به حال
خود بگذاريد، كه انزواى او به كار شما آسيبى نمى رساند.
عمر و همفكران او، سخن بشير را پذيرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.
سعد بن عُباده در نماز آنها شركت نمى كرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمى
برد، و اگر يارانى مى يافت با آنها مى جنگيد، او در زمان خلافت ابوبكر، در همين حال
بود و پس از ابوبكر، وقتى كه عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز
همان روش (اعتزال و عدم بيعت) را ادامه داد، و چون از روياروئى با عمر هراس داشت،
از اين رو به سوى شام رفت، و پس از مدّتى در سرزمين حوران در زمان خلافت عمر، از
دنيا رفت، و با هيچيك از آنها بيعت نكرد، و علّت مرگش اين بود كه شبانه تيرى به او
زدند، و او را كشتند، و اين پندار را شايع كردند و پنداشتند كه طايفه ى جن او را
كشته است!!! [اين مطلب بطور مشروح در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 7 و 826
و قاموس الرّجال ج 4 ص 328 آمده است.]
داستان ساختگى ترور سعد از ناحيه جن ها
از بلاذرى (مورّخ معروف) نقل شده: عمر بن خطاب به خالد بن وليد و محمد بن مسلمه
ى انصارى اشاره كرد كه سعد بن عُباده را بكشند، هر يك از آنها تيرى به سوى سعد رها
كردند، و او بر اثر آن كشته شد، سپس در پندار مردم القاء كردند كه جنيان، سعد را
كشتند، و اين شعر را به زبان مردم انداختند (كه جن ها گفتند:)
نَحْنُ قَتَلْنا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بْنِ
عُبادَهْ |
|
فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ يَخْطَا
فُؤادَهُ |
يعنى: «ما سعد بن عَباده، رئيس طايفه ى خزرج را كشتيم، و او را با دو تير، ترور
كرديم، و آن تيرها در رسيدن به قلبش، خطا نرفتند و به قلب او اصابت كرد».
روايت ديگرى از ابن ابى الحديد درباره ى جريان سقيفه
ابن ابى الحديد (عالم معروف اهل تسنّن) به سند خود نقل مى كند: هنگامى كه پيامبر
(ص) رحلت كرد، انصار در نزد «سعد بن عُباده» اجتماع نمودند، ابوبكر و عمر و
ابوعبيده نزد آنها رفتند، حُباب بن منذر (از انصار) گفت: «مِنّا اَمِيرٌ وَ
مِنْكُمْ اَمِيرٌ: «يك نفر از طرف ما امير باشد و يك نفر از طرف شما»، سوگند به خدا
ما درباره ى مقام رهبرى، بخل و حسد نسبت به شما نداريم، ولى بيم آن داريم كه بعد از
شما افراد ديگرى كه پدران و پسران و برادران آنها را كشته ايم، بر ما سلطه يابند و
زمامداران ما شوند (مانند بنى اميّه).
ابن ابى الحديد مى گويد: اين روايت را براى ابوجعفر، يحيى بن محمّد علوى خواندم،
گفت: «من فراست و هوش حُباب بن منذر را تصديق مى كنم، همانگونه كه او پيش بينى كرده
بود، و از آن بيم داشت انجام گرفت، آن هنگام (كه يزيد بن معاويه در واقعه ى خونين
«حَرَّه»، كه در سال 63 هجرى در ماه ذيحجّه در مدينه واقع شد) انتقام خون مشركين را
كه در جنگ بدر كشته شدند، از مسلمين انصار گرفت (اين كار توسط يزيد بن معاويه انجام
شد، كه حباب بن منذر، بيم داشت چنين افرادى سركار آيند، و بيش از ده هزار نفر از
مردم مسلمان مدينه قتل عام شدند).
سپس ابوجعفر يحيى بن علوى به من گفت: رسول خدا (ص) نيز از اين بيم داشت كه چنين
ستمگرانى روى كار آيند و به اهل بيت و بستگان آن حضرت ستم كنند، زيرا رسول خدا (ص)
خون مشركان را ريخت و مى دانست كه اگر دختر و فرزندان دخترش را، زير دست حاكمان جور
قرار دهد، در خطر شديد قرار مى گيرند، از اين رو همواره دستور رهبرى بعد از خود را
براى پسر عمويش (على عليه السّلام) ترسيم مى كرد، تا جان او و اهلبيتش حفظ گردند
[البته، اين موضوع، يكى از امورى است كه موجب انتخاب على (ع) از ناحيه ى پيامبر (ص)
گرديد، وگرنه امور بسيار ديگر مانند علم، پرهيزكارى و سابقه ى درخشان على (ع) و...
نيز همين اقتضا را داشت (مترجم).] زيرا اگر عترت پيامبر (ص) زمام امور را بدست مى
گرفتند، براى حفظ جان على (ع) و اهلبيتش نافع تر بودند تا اينكه زير دست حاكمان
بيگانه قرار بگيرند، ولى قضا و قدر (و هوسهاى نفسانى حاكمان جور) با او مساعدت
ننمودند، و جريان آنگونه برخلاف انجام شد، و كار فرزندان پيامبر (ص) به آنجا كشيد
كه آگاه هستى.