فصل هفتم: پيامدهاى مبحث تجلى
پيامدهاى مبحث تجلى
اين فصل در پى بر آورد ميزان تاثير نظريه تجلى در عرصههاى فلسفى وكلامى
مىباشد، در اين بين به نحو گزينشى پنج مساله فلسفى كه اين نظريه عرفانىآنها
را متحول ساخته و نيز چهار مساله كلامى پيرامون اصول دين و ارتباطى كهنظريه
تجلى در كلام عرفا با اين مسائل پيدا نموده است را مورد بررسى اجمالىقرار
مىدهيم.
1. پيامدهاى فلسفى
الف) تجلى و توحيد افعالى
ما چو ناييم و نوا در ما زتست ما چو كوهيم و صدا در ما زتست ما چو شطرنجيم
اندر برد و مات برد و مات ما زتست اى خوش صفات ما همه شيران ولى شير علم
حملهمان از باد باشد دمبدم حملهمان از باد و ناپيداستباد جان فداى آن كه
ناپيداستباد
«مولانا»
عرفا مساله نفى تاثير و سلب عليت از اشيا را تحت عناوينى، همچون«توحيد
افعالى» و نيز قاعده «الاسباب معدات لامؤثرات» و «الايجاد عند الاسباب
لابالاسباب» و....بحث نمودهاند كه براى تكميل بحث، لازم استبه نحوه طرح
وبررسى اين مسائل و استدلال و استشهاد آنها به ادله عقلى، نقلى و كشفى
پرداختهشود.
توحيد افعالى در آثار عرفا در دو زمينه كه يكى اعم از ديگرى و داراى
شمولبيشترى است مطرح شده، بدين نحو كه عرفا گاه در مورد تاثير و عليت در
كلعرصه خلقت و گاه در ارتباط با تاثير و فاعليت انسان و نحوه فاعليت او
بحثنمودهاند. در بخش اول بدين امر اشاره داشتهاند كه چون تاثير و فاعليت و
سببيتاز شؤون وجود بوده و وجود نيز منحصر به حق تعالى است، پس تاثير و
فاعليتمنحصر در ذات حق است و ديگر اشيا صرفا بمنزله مظاهر عليتحق
تعالىمىباشند، نه مؤثر حقيقى. در اين مورد، بخصوص در ارتباط با كيفيت
صحتياعدم صحت انتساب افعال به غير حق تعالى بحث نمودهاند. در بخش دوم در
زمينهاختيارى بودن فعل انسان كه مصحح تكليف و ثواب و عقاب او مىباشد،
متكفلبحثى در ارائه راه حل، جهت توفيق بين قدرت مطلقه و تامه الهى از طرفى
واختيار و اراده انسان از جانب ديگر شدهاند كه در اين ميان با اتكا به نظريه
تجلى بهانضمام جوهره توحيد افعالى قاعده الامر بين الامرين را كه مفاد روايات
مستفيضهاماميه استبه نحو احسن تفسير نمودهاند; در اينجا ما به بخش اول اين
بحثمىپردازيم و به بخش دوم در ادامه مبحث پيامدهاى فلسفى و كلامى نظريه
تجلىمىپردازيم، ان شاءالله!
معناى توحيد افعالى
در ابتدا مناسب است، معناى اجمالى «توحيد افعالى» را در ضمن ارائه
جايگاهآن در مراتب و درجات توحيد بيان كنيم; مرحوم سيد حيدر آملى
درجامعالاسرار (1) در مورد اقسام و درجات توحيد، ابتدا ضمن بيان
معناى توحيد به دوقسم كلى آن; يعنى، «توحيد علمى» (پى بردن به هلاك دايمى
ممكنات و انحصاروجود در حق تعالى) و «توحيد عملى» (حصول حقيقت فوقالذكر به
مشاهده وعيان) به اقسام پنجگانه توحيد و مراتب آن مىپردازد، بدين ترتيب:
الف)«توحيد الوهى» كه مرتبه عوام است و عبارت است از منحصر دانستن ذات واجبدر
يك ذات; ب) «توحيد وجودى» كه مربوط به خواص است و عبارت است ازمشاهده وجود حق
(در قالب اسما يا مظاهر) به نحو اطلاق يا اجمال يا جمع بينآن دو; ج) «توحيد
ذاتى» كه به عدم تعين وجود مطلق لا بشرط (مقسمى) مطلقاپى مىبريم و اين معنا
جز با اخلاص از رؤيت غير و خلاصى از شرك خفى بهدست نمىآيد; د) «توحيد
صفاتى»، پى بردن به كمالات ذاتى و خصوصياتوجودى حق تعالى كه هم غير متناهى
است و هم عين مسما و هم هر كدام عينيكديگر; ه) «توحيد افعالى»، پى بردن و
مشاهده صدور موجودات و ظهور آنهااز حق تعالى اجمالا و تفصيلا غيبا و شهادة من
الازل الى الابد به نحو غيرمنقطع ودر نتيجه، اسناد همه افعال به حق تعالى.
برخى حكما و مفسران در تهليل خاصى كه به عبارت «لا اله الا الله وحده
وحدهوحده» بيان شده، تكرار سه باره وحده را ناظر به مراتب سه گانه توحيد;
يعنى،توحيد ذاتى، صفاتى و افعالى دانستهاند. (2)
اين قسم پنجم، توحيد (توحيد افعالى) در قرآن كريم در آيات فراوانى ازجمله
آيات ذيل مطرح شده است:
«و الله خلقكم و ماتعملون (3) ; خداوند شما و آنچه ساخته و
پرداختهايد، آفريدهاست».
«ان القوة لله جميعا (4) ; همه قوهها و تواناييها منحصرا مال
خداست».
«قل كل من عند الله (5) ; بگو همه (حسنات و خوشيها و سيئات و
ناگواريها) ازجانب خداوند است».
آيه ديگر آيه دوم از سوره صف است، بدين مضمون كه: «يا ايها الذين آمنوالم
تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون; اى آنان كه
ايمانآورديد، چرا مىگوييد آنچه را كه انجام نمىدهيد، اين مايه خشمى است گران
كهبگوييد آنچه را نكنيد».
ابنعربى در موضعى از فتوحات اين آيه را چنين تفسير مىكند كه در واقع،آيه
اعتراضى بدين امر است كه چرا بشر همواره فعل ديگرى (خداوند) را به خودنسبت
مىدهد [اسناد الى غير من هوله] و بدين ترتيب به چيزى زبان مىگشايد وكارى را
به خود نسبت مىدهد كه در واقع فعل او نيست. (6)
البته در آياتى ديگر از قرآن كريم تاثير و سببيت (مثلا تاثير زمين يا
باراندر روياندن گياهان يا تاثير انسان در افعال خود و يا تاثير وحى از جانب
فرشتهو...) به خود موجودات و مجارى طبيعى و مانوس آنها نسبت داده شده است
كهوجوه جمعى براى اين چند رشته آيات ذكر نمودهاند; گروهى (مثل اشاعره
يامعتزله) يك طرف از آيات را حمل بر حقيقت و دسته مقابل را حمل بر
مجازنمودهاند و برخى (مانند حكما) هر دو را حمل بر حقيقت نموده و جمع بين
دوعليتبه نحو طولى را نحوه توفيق بين آنها دانستهاند.
، «ءانتمتزرعونه ام نحن الزارعون» (8) و مانند آن، همان مرام
توحيد افعالى را وجه جمعدانست، چرا كه اين آيات هر چند ابتدا حاوى هر دو نوع
تلقى به نظر مىرسند، امابا دقت در آن مىفهميم كه در واقع در صدد تصحيح ديد و
رفع خطايى از ذهنمخاطبان مىباشند تا آنچه كه نزد عرف، مشهود است را نقد نموده
و باطن و واقعامر را بيان دارند و به اصطلاح آيات دسته اول در مقام بيان،
نسبتبه مساله فعلحق و فعل غير مىباشند، به خلاف آيات دسته دوم كه نسبتبه
اين جهت در مقامبيان نبودهاند.
حال گوييم در ارتباط با فاعليت و تاثير در بين اشيا و رابطه آنها با فعل
بارىتعالى چهار قول عمده وجود دارد:
1) قول معتزله: بدين مضمون كه خداوند اشيا را به وجود آورد و بر افعالخاص
خود قادرشان ساخته و به بشر نيز اختيار را تفويض نمود، پس آنها در ايجادو
فاعليت مستقلند.
2) قول اشاعره: مبنى بر اين كه هرچه متلبس و متصف به وجود مىشود، ذاتاو
صفتا و فعلا همه به اراده خداوند، بدون واسطه، خلق مىشوند و اسبابى كه به
نظرما مىرسد حقيقى نيستند، بلكه عادت حق سبحانه به ايجاد معلولها و
مسبباتمقارن با وجود اين امور (كه به حسب توهم ما اسباب محسوب مىشوند)
قرارگرفته است والا جز سبب واحدى در ميان نيست.
پس سببيتحقيقتى فقط بين معلولها و حق تعالى واقع است، اما بين خودمعلولها
اتفاق دايمى و اكثرى برقرار است.
3) قول حكما و فلاسفه (و غالب متكلمان اماميه): فعل در آن واحد و با
نسبتواحدى هم به حق تعالى هم به فاعلش منسوب شده و در آن واحد از هر دو
صادرمىشود و هر دو، فاعل آن فعل مىباشند، لكن نه به نحو عليت عرضيه و در
كناريكديگر، بلكه به نحو عليت طوليه بدين نحو كه حق تعالى فاعل بعيد است و
شىءفاعل (مثلا انسان كه فعلش اختيارى استيا سنگ كه فعل قسرى يا طبعى
دارد)فاعل قريب مىباشد.
4) قول عرفا و نظر حكمت متعاليه: بدين تقريب كه فعل در عين حال كه به
حقتعالى مستند است، به عين همان استناد به فاعل خود نيز مستند است و حق
تعالىهم فاعل قريب است (در عين بعيد بودنش) و هم فاعل بعيد (در عين
قريببودنش) چنان كه وجود هر چيزى چنين استنادى به حق تعالى دارد; يعنى،
همانطور كه وجود شىء به عينه امرى است كه هم به آن شىء حقيقتا منسوب است وهم
به حق تعالى (چرا كه آن شىء، خود، شانى ندارد، بلكه از شؤون حق تعالىاست)
همين طور هر فعل و مبادى آن همه منسوب به او مىباشند حقيقتا، در عينحال كه
همه، شانى از شؤون حق مىباشند و نظير اين مساله استناد افعال صادر ازحواس به
نفس و به خود حواس مىباشد.
قول معتزله از سوى عرفا و حكما و متكلمان اماميه چنين نقد شده كه: گرچهاين
مذهب، مصحح تكليف و وعد و وعيد و ثواب و عقاب مىباشد، اما تالى فاسدآن عبارت
است از قول به استقلال خلق در مرحله بقا و انسداد طريق اثبات واجبتعالى و شرك
به خداوند و خلط نمودن و عدم تفريق بين جنبه امكانى و جنبهحقانى مظاهر و
ممكنات. (9)
قول اشاعره نيز مستلزم ابطال عليت و سببيت از اساس و در نتيجه، نقضغرض و
مقصود خود آنها يعنى مستلزم نقض انحصار سببيت در حق تعالىمىباشد و به علاوه
كه منجر به انسداد طريق اثبات واجب تعالى مىباشد، وانگهىمخالف مقتضاى فطرت و
وجدان انسان است و ناقض ظواهر قرآن كريم. (10)
انتقاد عارف نسبتبه قول حكيم آن است كه: اين كه مىگوييد فاعليتحق
بافاعليت اشيا در طول همند يعنى چه؟ اگر بدين معناست كه شىء در يك محور،فاعل
است و حق تعالى در مبادى بالاتر و به اصطلاح، فاعليتحق محيط برفاعليتشىء است
و دور تا دور آن را فرا گرفته و به درون آن راه نيافته و حضورندارد، اين مستلزم
تفويض محض عبد در همان ناحيه مربوط به خودش مىباشد وهمان محذورات قول به تفويض
را دارد، اما اگر بگوييد: فاعليتحق تعالى درفاعليتشىء عجين است و درون و
برون آن را فرا گرفته است و اشيا و تاثيراتآنها مظاهر حق تعالى و تاثير اسماى
او مىباشند، نه در عرض حق و نه در طول اوكه اين همان «توحيد افعالى» است.
(11)
و اما قول عرفا و حكماى حكمت متعاليه: محقق متاله حاج ملاهادىسبزوارى (ره)
در توضيح اين قول چنين آورده است:
تاثير و ايجاد، تابع و فرع وجودند، چرا كه شىء تا خود، موجود نشودنمىتواند
ديگرى را به وجود آورد و وجود نيز چه در اسباب، چه در مسبباتاضافه به حق تعالى
دارد... پس به اين نظر و با اسقاط اضافه به ماهيات، آثاروجود، اثر وجود حق
تعالى است و «لا مؤثر فى الوجود الا الله...» (پس بدين مسالهبه دو لحاظ
مىتوان نگريست)... اگر نظر به اضافه و ارتباط وجود به نحو «اضافهوجوبيه» به
خداوند تعالى بشود، حكم به «تسخير» مىشود; يعنى، حق تعالى به نحوتوحيد افعالى
افعال را به وجود مىآورد... و اگر نظر به «اضافه امكانيه» بشود، حكمبه
«اختيار» مىشود و عارف كه ذوالعينين است (داراى دو چشم است و هر دونظرگاه را
مراعات مىكند) چيزى از دو مطلب را فروگذار نمىكند. (12) از
حكيممحقق طوسى نيز نقل شده كه آن كس كه نظر به سبب اول مىنمايد، حكم به
«جبر»مىكند و آن كه به سبب قريب مىنگرد حكم به «اختيار» مىكند، در حالى كه
حق،آن است كه «لاجبر و لاتفويض ولكن امر بين الامرين» (13) تنظير و
تمثيلى كه به تصورصحيحتر توحيد افعالى مدد مىرساند و به استناد حديثشريف «من
عرف نفسه فقدعرف ربه» مىباشد، كيفيت ارتباط نفس انسان با مدركات، قوا و شؤون
خودمىباشد، چرا كه نفس در عين وحدت خود، جامع همه مراتب و قواى علمى
(نظيرتعقل، خيال و وهم و حواس) و نيز شؤون عملى (نظير ملكات و حالات
نفسانى)خويش مىباشد، به نحوى كه فعل، همگى به همان نفس نسبت داده مىشود ونفس
به نحو وحدت در كثرت و كثرت در وحدت، در همه احوال و افعال خودحاضر مىباشد و
علوم و خلقيات و ملكات، همه، تطورات وجودى و تجلياتظهورى نفس مىباشند و به
گفته مرحوم سبزوارى در منظومه خود:
النفس فى وحدتهاكل القوى
و فعلها فى فعله قدانطوى
در اينجا با توجه به شباهت ظاهرى كه بين مذهب عرفا و مذهب اشاعرهوجود دارد،
لازم استبه وجوه فرق اين دو مذهب به استناد كلام عرفا و حكماىحكمت متعاليه
اشاره گردد. (14)
مهمترين وجه فرق بين اين دو مذهب، آن است كه در مكتب عرفا ايجاد وعليت از
ممكن در ظرف نفى وجود از او منتفى مىگردد; به عبارت ديگر، نفىايجاد از ممكنات
از قبيل «سالبه به انتقاى موضوع» است، چرا كه بنابراين نظر،ممكنى نيست تا براى
او فعلى باشد، چنان كه مولانا بدين معنا اشاره دارد:
ما چو ناييم و نوا در ما ز تست
ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست
... ما كه باشيم اى تو ما را جان جان
تا كه ما باشيم با تو در ميان
... ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دمبدم
اين نه جبر اين معنى جبارى است
ذكر جبارى براى زارى است
و معناى «جبارى» نيز ظهور حق تعالى به اسم جبار است كه از آن به طامه كبراو
تجلى اعظم تعبير مىشود كه مستلزم هلاك همه اشياست، به نحوى كه چيزى جزوجهالله
باقى نمىماند. اما جبرى مذهب (اشاعره) فعل ممكنات و ايجاد آنها را درظرف اثبات
وجود آنها نفى مىكنند، از اين رو اگرچه اشعرى به توحيد افعالى حققائل
مىباشد، اما از توحيد ذات (توحيد وجودى) غافل مانده است; (15) به
عبارتديگر، وجود جهان دو چهره دارد: 1- چهرهاى به سوى حق تعالى; 2- چهرهاى
بهسمت ماهيت و نفس اشيا; و شىء نيز دو نسبت را دارد: يكى نسبت آن به فاعل
كه«نسبت وجوبيه» است و ديگر، نسبتبه قابل كه «نسبت امكانيه» است. (16)
از جهتاول، اثر، اثر حق تعالى و ظهور آن است، چرا كه فعل بما هو مطلق
بايد به مطلقباز گردد و از جهت دوم، اثر شىء از آن حيث كه وجود شىء، مصدر آن
است و ازاين رو فعل مقيد است و بايد به مقيد باز گردد، پس اثر دو جنبه دارد: 1-
اطلاق; 2-تقييد; و از جنبه اطلاق مىبايستبه امر مطلق (حق تعالى) باز گردد و
از جنبهتقييد به امر مقيد (انسان يا هر شىء ديگر) در حالى كه اشعرى اثر را از
جنبه تقييدخود به خداوند تعالى ارجاع مىدهد، چه فعل شر و ناقص و محدود باشد يا
خير وكمال، در حالى كه مقيد و امر عدمى را نمىتوان به حق تعالى منسوب نمود.
(17)
مرحوم سيد حيدرآملى عارف حكيم شيعى نيز در جامع الاسرار ضمن بياناين مطلب
كه در اين نكته دقيق بايد تامل نمود، چرا كه اسناد همه افعال به خداوندتعالى
ظاهرا به مذهب اشعرى نزديك است، اما در واقع چنين نيست، چرا كهاشاعره هنوز از
رؤيت غير، خالص نشدهاند و در شرك خفى ماندهاند و به توحيدنرسيدهاند، اما
ارباب توحيد فعلى (افعالى) پس از حصول آن مقام، اين مطلب رابرزبان مىآورند. پس
موحدان گرچه «لا فاعل الا هو» (فاعلى جز ذات حق نيست)مىگويند، اما هر فعلى را
به محل خاصش ارجاع مىدهند; يعنى به محلى كه فعل ازآن صادر شده نسبت مىدهند و
مىگويند: اين فعل ابليس است و آن فعل آدم... چرا كه مظاهر، گرچه همه مظهر
حقيقتى واحدند، اما اين حقيقت و اين فاعل درهر مظهرى خاصيتخود را دارد كه در
غير آن چنين نيست، پس سزاوار است كهفعل را به مظهر نسبت دهيم، نه به ظاهر
والاثواب و عقاب باطل خواهد شد... بههر حال قول اشاعره، مانند قول ابليس است
(كه وجهه نقص و امكانى فعل را بهخداوند نسبت داده گفت) كه «رب بما اغويتنى»;
پروردگارا چون مرا گمراهساختى... اما قول اهل توحيد، مانند قول آدمعليه
السلام است (كه جهات نقص و ضعفرا به خود ممكن ارجاع داده و عرض كرد) «ربنا
ظلمنا انفسنا...»; پروردگارا بهخودمان ظلم كرديم... (18)
وجه ديگر كه فارق بين دو مرام مىباشد آن استكه: قول اشاعره در
استنادبلاواسطه جميع ممكنات متكثره، ملازم و مبتنى بر تجويز صدور كثرات ازموجود
واحد بسيط و خرق قاعده الواحد مىباشد، اما در مرام حكما و عرفا اينقاعده عقلى
نفى نمىگردد و در مورد چگونگى بروز كثرت، هر كدام توجيهاتىعقلى اقامه
نمودهاند. (19)
عرفا همچنين اين نكته را مطرح نمودهاند كه حق تعالى براى تنبه بشر به
مبدااصلى تاثيرات و افعال و بنابر مصالحى گاه «رفع اسباب» نموده و طرق
عادىارتباط مؤثر و اثر را خرق مىنمايد.
ابنعربى در فص آدمى (20) تقوا را از ريشه وقايه (حفظ نمودن و
سپر قراردادن) بدين صورت معنا مىكند كه تقواى واقعى (تقوا در مراحل عاليه) آن
استكه عبد، خود را وقايه (سپر) حق تعالى قرار دهد و (چنان كه در متن واقع
چنيناست) بديها و سيئات را مربوط به خود (و ممكنات) دانسته و كمالات و فضايل
رابه حق تعالى ارجاع دهد (گرچه هر دو مورد قضا و قدر خداوند مىباشند) چنان
كهدر قرآن كريم مىخوانيم: «ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة
فمننفسك».
به علاوه آياتى كه حاوى ادب انبيا - عليهم السلام - نظير توبه آدمعليه
السلام، گفتارموسىعليه السلام با خضر و ديگر موارد مىباشد، به خوبى ظهور اين
معنا از تقوا را درسيره عملى انبيا نمايان مىسازد (ر.ك. تفسير الميزان باب ادب
الانبيا) مولانا نيزدر مورد ادب آدمعليه السلام در خطاب با حق تعالى به عنوان
نمونه چنين آورده است:
گفت آدم كه ظلمنا نفسنا
او زفعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش كرد
زآن كه بر خود زدن او بر نخورد
بعد توبه گفتش اى آدم نه من
آفريدم در تو آن جرم و محن
نه كه تقدير و قضاى من بدان
چون بوقت عذر كردى آن نهان
گفت ترسيدم ادب بگذاشتم
گفت منهم پاس آنت داشتم
هر كه آرد حرمت او حرمتبرد
هر كه قند آورد لوزينه خورد
اثبات توحيد افعالى
تو ز قرآن باز خوان تفسير بيتگفت ايزد مارميت اذ رميتگر بپرانم تير آن نى
ز ماستماكمان و تير اندازش خداستاين نه جبر اين معنى جبارى استذكر جبارى
براى زارى است«مولانا»
«فبطل الشريك فى وجود العالم و ثبت الفعلالواحد و انه لوجوده ظهرت
الموجودات عنالموجودات فتبين لك ان افعال العباد و انظهرت منهم، انه لولا
الله ما ظهر لهم فعل اصلا» (21)
«ابنعربى»
گرچه مستند عرفا در اقوال خود، غالبا مشاهدات آنها و در خصوص توحيدافعالى،
شهود جلوه واحد حضرت احديت و فيض واحد منبسط اوست كه در همهصورو قالبها، مؤثر
حقيقى است. و نيز رؤيت اين حقيقت كه «لامؤثر فىالوجود الاالله» (و اين كه فعل
جز از فاعل واحد مطلق نمىباشد)، وانگهى شواهد و مويداتنقلى فراوان از آيات و
روايات براين معنا آوردهاند كه شمهاى از آن ذكر شد، امابه هر حال وجوه عقلى
نيز بر اين مطلب اقامه نمودهاند، از جمله اينكه: از آنجا كهعالم ممكنات جز
تجلى حق تعالى كه تجلى واحد و وجه الله نمىباشد، پس طبعااستقلالى نيز در تاثير
نخواهند داشت و همان طور كه وجود آنها به عين وجودفيض حق تعالى موجود است، هكذا
تاثير و افعال آنها نيز همين حكم را دارد و درواقع، آنچه افعال آنها ناميده
مىشود مظاهر فاعليتحق و اسماى او در قلمروفيض گسترده خويش است، پس چون ايجاد
و تاثير، فرع بر وجود است وممكنات، وجودى حقيقى ندارند، پس تاثير حقيقى نيز
نخواهند داشت. (22)
نكته مهم در مورد نحوه انتساب افعال به فواعل مختلف و نيز نحوه انتسابآنها
به حق تعالى و اسماى حسناى او مىباشد، چرا كه عرفا گاه قاعده «الاسبابمعدات
لامؤثرات» را مطرح مىنمايند و گاه با توحيد افعالى، هرگونه تاثير را اعم
ازاعطاى ايجاد يا ركتيا امداد و اعداد را نفى مىنمايند و از اين مهمتر گاه
مساله«رفع الاسباب» را به عنوان امرى ضرورى و مشهود مطرح مىنمايند و گاه
«اثباتالاسباب» را با پافشارى بر اين نكته كه: «رفع ما وضعه الله» نشانه جهل
است طرحمىكنند، براى حل اين معضل، مبحث تجلى و ظهور نقش گرهگشايى دارد،
بههرحال بحث را مىبايد حول دو عنوان متمركز نمود: 1. نحوه مدخليت غير
حقتعالى در تاثير; 2. مساله رفع و وضع اسباب.
نحوه مدخليت غيرحق تعالى در تاثير
ابتدا بايد متذكر شد كه معناى تاثير شىء در شىء ديگر، نزد عرفا آن است
كهشيئى بالذات در حقيقتشىء ديگر تاثير بگذارد و مقصود از بالذات (من
حيثهوهو) آن است كه بدون احتياج به انضمام قيد و شرطى خارجى به شىء مؤثر،
آنشىء تاثير نمايد. (23)
خلاصه آن كه حقيقت معناى تاثير، آنجا رخ مىنمايد كه شىء بتواند مستقلاو لا
بشرط و بدون احتياج به انضمام قيود و شرايط خارجى، در حقيقتشىءديگر، تاثير
كند.
پس از اين معنا بايد گفت كه چنين معنايى از تاثير (خواه به نحو تاثيروجودى و
اعطاى وجود باشد و خواه تاثير حركتى و اعطاى حركت) به دو دليل درمورد غير حق
تعالى مصداق ندارد، چرا كه اولا: چنان كه گذشت، تاثير و ايجاد،فرع بر وجود است
و وجود، حقيقتى منحصر در ذات بارى تعالى است; ثانيا:وجود فرضى ممكنات، همه
محدود به قيود و مشروط به شرايط است، طبعا تاثيرفرضى آنها نيز مقيد و مشروط
خواهد بود.
حال با توجه به اين كه هر فردى عملا در زندگى خود معتقد به نوعى تاثير
وسببيتبين اشيا مىباشد، چنان كه از هر شيئى انتظار هر تاثيرى را ندارد، چنان
كهآهنگر به تاثير خاصى براى پتك خود معتقد است و مؤلف به تاثير تاليف خودبر
خواننده و هكذا... آيا معناى سخن مزبور آن است كه بالكليه، بايد نظام عرفى
وشناختى را كنار گذاشت و چشمداشتى به حصول نتيجه از اعمال و يا از اشيانداشت؟!
جواب منفى است و بزرگان عرفان تصريح نمودهاند كه گرچه اسباب «مؤثر»نيستند،
اما «معد» هستند بدين معنا كه گرچه از خود، تاثير حقيقى نمىتوانند
داشتهباشند، اما مىتوانند زمينهساز و مهياكننده جهت افاضه وجود يا اعطاى
حركتباشند. البته چنان كه گذشت، اشاعره اين توالى حوادث را از قبيل جريان
عادتالهى و به نحو اتفاقى مىدانند، اما در بينش عرفانى كه جهان نمونهاى بر
طبق نظاماسماى حسناى الهى مىباشد، ترتيبها و نظام پديدهاى عالم نيز نمودار
تقدم و تاخرو كليت و جزئيت اسماى الهى است.
صدرالدين قونوى در نصوص چنين آورده: «آنچه به علل و اسباب مؤثرناميده
شدهاند، در واقع شروط ظهور اشيا مىباشند، نه اين كه در واقع حقيقتى باشندمؤثر
در حقيقت ديگر.» (24)
ابن فنارى در مصباحالانس چنين مىگويد: «ان الوسائط معدات
لتمامالاستعدادات المجعولة و المؤثر ليس الا الله تعالى (25) ;
وسايط همه، معدات براى تكميلاستعدادهاى قابل جعل مىباشند و مؤثر حقيقتى جز حق
تعالى وجود ندارد». و درجايى ديگر چنين آورده: «اين مظاهر، اسباب معد براى قبول
آثار اسما مىباشند وفعل و تاثير در واقع مربوط به اعيان اسماست.» (26)
از اين عبارات چنين بر مىآيد كه نقش علل و اسباب ظاهرى، در واقع، اعدادو
زمينهسازى براى تماميتيافتن استعدادات جزئى (27) و قابل جعل
مىباشد كه پساز ظهور خارجى اشيا براى استكمالات و تغييرات بعدى لازم است، تا
بدينترتيب آنها را براى قبول تاثير و افاضه واقعى كه از جانب اسماى الهى است
مهيانمايند.
اين معنا با آنچه مولانا بدين نسق مىسرايد منافاتى ندارد:
چاره آن دل عطاى مبدليست
داد او را قابليتشرط نيست
بلكه شرط قابليت داد اوست
داد لب و قابليت هست پوست
قابلى گر شرط فعل حق بدى
هيچ معدومى به هستى نامدى
وجه عدم منافات اين است كه ظاهرا مقصود مولانا نفى استعداد غير مجعولاشيا
در اعيان ثابته نيست، بلكه ناظر به نفى اشتراط فعل حق تعالى به استعدادمجعول در
عالم و نشئه كثرت است; يعنى، خداوند فعال مايشاء و خالق مطلق استو مىتواند
ابتدا استعدادها را در اين نشئه آفريده و سپس بر طبق اين استعدادهافيض اعطا
نمايد.
لازم به توضيح است كه علت معده در فلسفه به امورى كه باعث تقريب مادهبه سوى
افاضه از جانب فاعل مىشوند، به نحوى كه ماده را آماده قبول آن فيضنمايند
اطلاق مىشود، فىالمثل گذشتن قطعات زمانى كه ماده در طى آنها بهحدوث حوادث
نزديك مىشود، يا گذشتن شب كه شرط و معد آمدن روز مىباشدو مانند آن و به هر
صورت معد در فلسفه منحصر به عالم طبيعت و ماده و درارتباط با امكان استعدادى
اشياست.
اما در عرفان هرچه را كه نقش شرطيتبراى ظهور مظاهرى را داشته باشد وموجب
تعين و تخصص تجلى خاصى گردد، بدون آن كه خود داراى تاثير ايجادىيا افاضهاى
باشد، «معد» گويند، چه در عالم طبيعتباشد يا فوق آن، چنان كه هر تجلى،سابقى
معد و شرط تجليات بعدى است و يا اعيان ثابته شرط مخصص (معينكننده) تجلى براى
مظاهر عينى خارجىاند كه همه به نحو اعدادى دخيلاند.
پس در واقع، مؤثر حقيقى، حق تعالى و تعينات اسمايى او مىباشد و آنچهاسباب
ناميده شدهاند، شروط ظهورات حقند، چنان كه در مثل، برداشتن پرده تنهازمينهساز
تابيدن آفتاب و گرم شدن فضا مىباشد نه اين كه پرده برداشتن، خود،خاصيت گرمادهى
داشته باشد و چنين نيست كه هرجا پردهاى كنار رود گرمايىحاصل شود، چرا كه گرما
ده حقيقى خورشيد است. در اينجا ابن فنارى در«مصباحالانس» چند اشكال و جواب را
مطرح نموده كه طرح محصل آن مفيد است،او چنين آورده كه: در صورتى كه اشكال شود
كه اگر اين اشيا شروط تاثير باشند،پس به هر حال ممد (كمك كننده) هستند و اين
خود نوعى تاثير است و در جواباز قول شيخ صدرالدين قونوى چنين مىنگارد: آنچه
مدد و كمك كننده ناميدهايمنيز در واقع مدد شيئى به شىء ديگر نيست، بلكه مدد
از باطن شىء به ظاهر آناست (كه ظاهرا مراد اين است كه در واقع تا خود آن شىء
(متاثر) استعدادبهرهگيرى از فيض حق و اسماى او را نداشته باشد، هزاران معد و
ممد نيزنمىتوانند كارى انجام دهند و او را آماده بهرهورى از فيض حق تعالى
نمايند، پسدر واقع، اين استعداد به نحوكامن و بالقوه در شىء متاثر بوده و
اينها (معدات) آناستعداد را به او ندادهاند، بلكه اين استعداد از باطن شىء
متاثر به ظاهر او رسيده وبه عرصه فعليت قدم نهاده). ابن حمزه فنارى سپس
مىگويد: اگر اشكال شود كههمين اظهار و از كمون به بروز رساندن، خود نوعى
تاثير است، در جواب (از قولخود شيخ) گوييم: در واقع آنچه موجب اظهار شده، تجلى
نور وجودى حق تعالىبوده و از ناحيه غيرحق، تاثيرى نبوده و در واقع، اسما و
نسبتهاى اسمايى وظهورات اسما، بعضى در بعضى ديگر تاثير مىكنند (يعنى آنچه معد
و شرطمىناميم، در واقع، خود مظهر اسم حق تعالى است و) برخى سبب ظهور برخىديگر
در محل خاص و موقعيتبخصوص خود مىشوند، لذا در نفحات فرموده كه«ليس فى الوجود
الا الاظهار». (28)
و اين مفاد قول ابنعربى است كه «اشيا عند الاسباب و مقارن با آنها به
وجودمىآيند، نه بالاسباب و به واسطه آنها». وى در فتوحات چنين آورده: «قرآن
كريممىفرمايد كه ما مقارن با اسباب به وجود آمديم، نه به واسطه اسباب فلا
تجعلوا للهاندادا و انتم تعلمون، پس در حالى كه خود مىدانيد براى خداوند شريك
قرار ندهيد.حق تعالى اسباب را به وجود آورده و شما را مقارن با آنها، نه به
واسطه آنها تحققداده». (29)
مرحوم سبزوارى نيز در بيان وجه مخصص و شرط بودن وسايط و اسباب،بدين نكته
اشاره نموده است كه: حق تعالى فاعل مطلق است و امور مقيده جزئيه ومشخص با مطلق
بما هو مطلق مسانخ نيستند، چرا كه صدور بدوى امرى مقيد ومشخص از مطلق تخصيص بلا
مخصص فيض الهى وجهات فاعليتحق تعالىمىباشد. (30)
مساله رفع اسباب و وضع اسباب
سنتى بنهاد و اسباب و طرق طالبان را زير اين ازرق تتق بيشتر احوال بر سنت
رود گاه قدرت خارق سنتشود هرچه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد اين
سببها بر نظرها پردههاست كه نه هر ديدار صنعش را سزاست ديدهاى بايد سبب سوراخ
كن تا حجب را بر كند از بيخ و بن تا مسبب بيند اندر لامكان هرزه بيند جهد و
اكساب و دكان از مسبب مىرسد هر خير و شر نيست اسباب و وسايط را اثر
«مولانا»
شبههاى كه بر مبحث تجلى و وحدت وجود و نيز مبحث توحيد افعالى ورفعالاسباب
وارد شده، آن است كه (31) عالمى كه نه تنها مظهر وجود حق تعالى
واسماى او باشد، بلكه مظهر عليت و مؤثريت و خالقيت او باشد، كاملتر است ازجهانى
كه تنها مظهر وجود او باشد.
بنابراين حتى با قول به ظهور نيز نمىتوان از مؤثريت و عليت در بين
اشيادستبرداشت.
جواب: (32) در تقريرى كه ابنعربى از بحث رفع اسباب و توحيد
افعالى دارد،بدين نكته به دقت توجه شده و اشكال فوقالذكر به خوبى حل شده، وى
در فصيوسفى از فصوص الحكم ابتدا ضمن تشبيه رابطه حق با خلق به رابطه ظل و
نورچنين آورده است:
«پس حق تعالى سايهها را ايجاد ننمود، مگر بدين جهت كه راهنمايى برتو و نيز
بر خودش باشند تا بشناسى كه چه كسى هستى و نسبتتبا حق تعالى ونسبتحق با تو
چگونه است تا دريابى كه از كجايى و از كدام حقيقت الهى،ماسوى الله هم موصوف به
«فقر كلى» به حضرتش شده و هم به «فقر نسبى» -به واسطه احتياج بعضى از جهانيان
به برخى ديگر - موصوف مىشوند و تااينكه دريابى كه به واسطه چه حقيقتى حق تعالى
به غنا از مردم و از همه جهانمتصف شده و عالم نيز به غناى برخى اجزايش از بعضى
ديگر - از همان جهتكه محتاج آنهاست - شده است، چرا كه بدون شك عالم ذاتا محتاج
اسباباست و برترين اسباب او ببيتحق تعالى است و حق تعالى نيز جز «اسماىالهى)
سببيتى ندارد كه عالم بدان محتاج باشد و اسماى الهى نيز اعمند و شاملهر اسمى
كه عالم بدان محتاج است، چه آن اسم عين (ذات) حق تعالى باشد ياجهانى و از سنخ
عالمى نظير خودش، زيرا خود او نيز جز خداوند نيست...پس اسماى ما اسماى حق تعالى
است، زيرا كه بدون شك، احتياج به خود حقتعالى تعلق مىگيرد و اعيان ما در واقع
ظل اويند، نه غير او، پس در واقع اوهويت ماست». (33)
چنان كه ملاحظه مىشود، در كلام محىالدين هم بر افتقار كلى عالم به
حقتعالى و هم به فقر نسبى بعضى اجزاى عالم به بعضى ديگر و هم به فقر عالم
بهاسباب، بخصوص به سببيتحق تعالى تاكيد شده و از آنجا كه ظاهر اين كلام
بامساله توحيد افعالى تنافى داشته، در مورد وجه قول به اين دو نحو سببيت و
افتقارتوضيح دادهاند كه در واقع، همه اشياى عالم و هرچيزى كه سبب و مرجع
رفعاحتياج چيزى ديگر باشد، در واقع اسماى الهى مىباشند; يعنى در واقع، در
عالمجز اسماى حق تعالى چيزى كار نمىكند و اثرى ندارد، لكن اسماى الهى، هم
شاملاسماى حسناست كه امهات و اسماى كليه عالمند و شؤون ذاتى حق تعالى
مىباشند(مانند عالم و خالق كه ظهور اشيا وابستگى بدانها دارد) و هم شامل هر
اسم جزئى واشيايى كه عليت را به ظهور مىرسانند (مانند پدر و اثر آن در ايجاد
فرزند) وخلاصه هر اسمى كه عالم به آن محتاج است. پس اسماى الهى دو نوعند: نوعى
كهبرخى اجزاى عالم بدان محتاجند و از جنس همين عالمند و نوعى كه عبارتند از
هراسمى كه ذات الهى متصف بدان شود (و همه عالم بدان محتاجند). (34)
با تامل در جاى جاى آثار محىالدين بخصوص فتوحات مىتوان به اينجمعبندى
دستيافت كه فرد محجوب، هنگام رفع حجب و مكاشفه حقيقتمىبيند كه هيچ كس و هيچ
چيز، به چيزى جز حق تعالى نياز و احتياج ندارد و حقتعالى در پاسخ فقر ذاتى
ممكنات دايما براى وجود و ظهور آنها اسبابى را - كهبدانها محتاجند - وضع نموده
و به جهت غيرت الهى آنچه رافع احتياج مخلوقاتاست جز اسماى حق تعالى نيستند;
يعنى، بارى تعالى اسماى خود را اسبابقرارداد و به همين جهت، خداوند امر به شكر
و تكريم اسباب نمود و از طرفىچون خود به واسطه تجلى به صور اسباب، خويش را
محجوب و مستور نمود، خلقدر عين حال كه از او بهره مىبرند و اسماى او را دايما
در معرض رؤيت و استفادهدارند، اما غالبا او را نمىشناسند و به همين دليل
خداوند تعالى از سر ترحم و لطفدر قرآن كريم ايشان را بدين مهم تنبه داد كه «يا
ايها الناس انتم الفقرآء الى الله (35) ; اىمردمان همگى شما به حق
تعالى محتاجيد (احتياجتان تنها به خداوند است)»; پسصريحا اعلام نمود كه هر
چيزى كه سبب و محل احتياج واقع شود، همان خداوندتبارك و تعالى و اسماى حسناى او
و وجهاويند و لاغير; يعنى از غير حق مددى بهكسى و چيزى نمىرسد، پس علت
«اثبات سبب»، خود حق تعالى است.
حال هر كسى كه اسباب را حجاب دانستبه حقيقت پى برده و آن اسباب، اورا به حق
تعالى مىرسانند و هر كس به آنها استقلال داده و آنها را ارباب گرفت،همان اسباب
او را از راه الهى باز مىدارند، چه اين كه خود اسباب بر اين اشارتدارند كه حق
از وراى آنها فاعل كل است.
ابن عربى به همين جهت، شركت (دخالت غير حق در فاعليت) را به دو قسمممدوح و
مذموم تقسيم مىنمايد و «شرك ممدوح» را قول به شراكت اسماى الهى باحق تعالى در
تدبير عالم مىداند كه در واقع، محض توحيد است، چرا كه اينشراكت در حقيقت،
ظهور فاعليت الهى است، چه آن كه اسماى حق عين ذاتاويند و چنان كه گذشت، ذات حق
جز به وساطت اسما، ارتباطى با عالم ندارد،بنابراين در شفاعت نيز آنچه مطرح است،
به تعبير قرآن كريم، شفاعتبه اذن حقتعالى است، از اين رو توسل جستن به آن كه
به مقام فناى فى الله نائل آمده و خودمظهر اسم الهى باشد و به «مقام شفاعت» به
اذن الله رسيده باشد در واقع، مؤكدتوحيد است نه خلاف آن. (36)
پس هم موضع تفريط مذموم است (يعنى هركس اسباب را در موضعى كه حقتعالى آن را
وضع نمود، مرتفع و كالمعدوم بينگارد، نسبتبه واضع اسباب نادانشده و قدر
ناشناسى كرده) و هم موضع افراط محكوم است (يعنى آن كسى كه براسباب تكيه نموده و
به واضع اسباب شرك ورزد، ملحد شده است) و در اين ميان،موضع اعتدال (ملاميه) كه
اسباب را به عنوان «مظهر» تاييد نموده، در عين حال برآنها اعتماد ندارند، موضع
حق و صدق است و اين استسر «سريان اقتدار الهى وسريان الوهيت در اسباب» و اين
ذوقى است كه از سابقين كسى بدان پى نبرد و جزدر آيه شريفه مذكور مطرح نشدهاست.
(37)
از آنچه گذشت، چند نكته استفاده مىشود، از جمله اينكه: 1. حق تعالى نهفقط
علت اولى، بلكه علت وسطى و اخيره اشياست و در همه مراحل حاضر بوده ونسبتبه
همه، يكسان است; 2. ذات حق من حيث ذاته، مبدا اشيا نيست، بلكه منحيث اسمائه
مبدئيت دارد; 3. اسما نيز دو قسمند: كليه و جزئيه (شامل همه اشيا درعالم); 4.
سر رفع اسباب، و نيز وضع اسباب آن است كه از طرفى ايجاد و تاثيرفرع بر وجود است
و وجودى براى غير حق تعالى نيست و از طرف ديگر، مظاهراسما نيز، خود، اسمند و از
صبغه فاعليتحق تعالى بهرهمند; 5. اسباب، قدرتالهى را محدود نمىكنند، بلكه
همه، جلوههاى الهىاند، از اين رو در هر مورد كهحكمت الهى اقتضا نمايد، اسباب
خرق شده و افاضهاى مطابق مصلحت، در قالبسببسوزى و از طريق وجه خاص به عرصه
ظهور مىرسد (نظير معجزات).
توحيد افعالى و درجات شهود
نكتهاى كه در مبحث توحيد افعالى (به لحاظمقام شناختشناسى) مطرحاست آن
است، كه از طرفى تفاوتى عميق بين تعبير عرفا از عالم و افعالى كه در آنرخ
مىدهد و تعبير ديگران وجود دارد كه اين را عرفا خود، اعتماد بر حس يا عقلخام
و غفلت از بطن عالم دانستهاند و به قول مولوى مردم به سادگى و بىدرنگ ازتقارن
هر دو امرى به تاثير و عليتبين آن دو حكم مىكنند:
مشتبر اعمى زند يك جلف مست
كور پندارد لگد زن اشتر است
زآنكه آن دم بانگ اشتر مىشنيد
كور را آيينه گوش آمد نه ديد
و از طرف ديگر نيز مىبينيم آنچه كه عرفا خود در اين مورد ارائه مىدهند،
بهحسب مقامات و مراتبشان بسيار متفاوت بوده است; (38) اين مطلب را
چنين بيانكردهاند كه: هر شخص، حق متعال و عالم و رابطه بين آن دو را به آن
نحو تجلىاسمايى يا افعالى كه خداوند بر او ظهور نموده مىبيند و تفسير مىكند
و براى هرفرد، همان تعبير، قطعى و واقعى است; به عبارت ديگر، همگى وجهى به
واقعدارند: «لكل وجهة هو موليها» كه به تعبير دقيقى مىتوان آن را چنين تفسير
نمود كههر فردى وجهى به سوى حق دارد كه با همان وجه با خداوند رو به رو مىشود
(وطبعا به تبع همان وجه تفسير و تعبير مىكند).
ب) تجلى و نحوه فاعليتحق تعالى
فلاسفه فاعلها را به حسب نحوه فاعليت آنها به چند قسم بدين نحو
تقسيمنمودهاند:
1) فاعل بالطبع: فاعلى كه بر فعل خود علم و آگاهى ندارد و در عين حال،
فعل،با طبعش سازگار است.
2) فاعل بالقسر: كه نه به فعل خود، عالم است و نه فعل، با طبعش موافقت دارد.
3) فاعل بالجبر: فاعلى كه نسبتبه فعل خود علم و آگاهى دارد، لكن فعل
بهاراده او نيست.
4) فاعل بالرضا: فاعلى كه فعل، مورد اراده او مىباشد و اراده او ناشى از
علماست و علم تفصيلى او بر فعل، عين فعل است و اما قبل از فعل، علم او
اجمالىاست.
5) فاعل بالقصد: كه نسبتبه فعل خود علم و اراده دارد و علم او نيز قبل
ازفعل، تفصيلى است و ناشى از انگيزه و داعى خارجى و زايد بر ذات او.
6) فاعل بالعنايه: فاعلى كه به فعل خود، علم قبلى داشته و علم وى زايد بر
ذاتاوست و همان صورت علميه، منشا صدور فعل است، نه عامل زايد ديگرى.
7) فاعل بالتجلى: فاعلى كه به فعل خود، علم تفصيلى دارد كه عين علم
اجمالىاو بر ذات خويش است; (39) به عبارت ديگر، فاعلى كه فعلش به
نحو حضور و ظهوراوستبه صور اشيا. (40) در توضيح قسم اخير مرحوم
علامه طباطبايى، نحوه فاعليتنفس را نسبتبه كمالات ثانوى خويش، نظير كمالات
اكتسابى علمى يا عملىخويش به عنوان تمثيل ذكر مىكنند:
«چنان كه نفس مجرد انسان كه صورت اخير نوع انسان است، در عينبساطت، مبدا
همه كمالات ثانويه خويش است و چون سبتبه آنها جنبهعليت دارد، در ذات خود واجد
همه آن كمالات است و علم وى به ذات خوددر واقع علم به تفاصيل كمالات خويش است،
هر چند از يكديگر متمايزنباشند مانند واجب متعال (بنابر آنچه پس از اين خواهيم
گفت)». (41)
مرحوم صدرالمتالهين در مشاعر مىفرمايد: صانع عالم در نزد طايفه دهريه
وطباعيه فاعل بالطبع است و نزد معتزله بالقصد است همراه با داعى و انگيزه و
نزداكثر متكلمان (اشاعره و غيرهم) بالقصد است، بدون داعى و نزد
اشراقيينبالرضاست و نزد جمهور حكما بالعنايه است و در نزد صوفيه بالتجلى است
وهريك از اين اقوال را راهى استبه سوى مقصود (لكل وجهة هو موليها); (42)
ايشانخود قول اخير را انتخاب و تاييد نموده است.
از آنچه كه گذشت، واضح مىشود كه محور اختلاف طوايف مختلف درارتباط با دو
مساله: 1. علم; 2. قصد و به عبارتى علم و اراده حق تعالى مىباشد،چرا كه قول به
فاعليتبه قصد و انگيزه، ملازم با قول به اراده و اختيار حق تعالىاست و مساله
اول (نزاع در علم) نيز به دو مبحث علم در مرتبه قبل از خلق و درمرتبه بعد از
خلق منحل مىشود، عرفا هم كشف تفصيلى در عين علم اجمالى درمرتبه ذات و هم علم
حضورى تفصيلى در مرتبه فعل را براى حق تعالى اثباتمىنمايند و هم اتم انحاى
قصد و اراده را.
به مساله علم حق تعالى در مبحث اعيان و تجلى پرداخته شد، در اين بخش بهنحوه
فاعليتحق تعالى از حيث قصد و اراده او از ديد عرفا مىپردازيم.
گرچه نظر متكلمانى كه واجب را عالم به ذات و فعل خود مىدانند، اما درفعلش
به غرض و داعى زايد بر ذات و علم معتقدند; ممكن است در نظر بدوى دوراز صواب
نيايد بخصوص كه آنها غرض واجب را مصلحت و منفعت راجع بهمخلوقات دانستهاند;
اما با دقت و تامل مىتوان دانست كه چنين فاعلى، فاعلناقص و مستكمل به غير
است، چرا كه اگر حق تعالى عالم را براى غايتى هرچندنظير جود بر بندگان و احسان
بر مخلوقات، خلق نمايد، لازم است كه اين غايت،شرط تماميت فاعليت او باشد; بنا
بر اين در فعلش به اين غايت، محتاج بوده باشد،يعنى اگر آن جود را به مخلوقات
خود نمىكرد، وصف جواديت و كمال آن را دارانبوده و عالم را ايجاد نمود تا كسب
اين كمال كند.
در زمينه نفى غايتخارج از ذات، اميرالمؤمنينعليه السلام مىفرمايد:
«من قال حتىم فقد غياه و من غياه فقد غاياه و من غاياه فقد جزاه و من جزاه
فقدوصفه و من وصفه فقد الحد به لايتغير الله بانغيار المخلوق». (43)
آن كه در مورد حق تعالى پرسيد: تا كجاست (به سوى كجا مىرود)، او راداراى
غايتى فرض نموده و آن كه او را داراى غايتبداند، او را محدود دانسته وآن كه
محدودش دانسته براى او قائل به جزء شده و آن كه او را مجزا دانسته، او راوصف
نموده و آن كه توصيفش نموده به او ملحد شده (و او را انكار نموده); حقتعالى به
تغييرات مخلوقات متغير نمىگردد.
در اينجاست كه عرفا با قول به فاعل بالتجلى حق را از اين نقص منزه دانسته
ودر صدور و ظهور فيض از بارى تعالى جز ذات او را مؤثر ندانستند و با تكيه
برقاعده «الحب موجب للظهور و التعين يقتضى المظهرية» انگيزه و علت ايجاد عالم
را نهسود بردن خالق، نه جود رساندن بر مخلوق و استكمال به فعل، بلكه محبتبه
ذاتخويش و كمالات ذاتيه خود دانستند، يعنى ابتهاج نامتناهى و عشق ازلى حق
تعالىبه ذات خود موجب ظهور و تجلى اوستبه صورت كمالات اسمايى خويش وهمان طور
كه او ذات خويش را در مرتبه ذات شهود نموده و دوست مىدارد،اراده نموده كه در
آينه فعل خود نيز آن را شاهد باشد (44) و اين، مفاد حديث قدسىاست
كه در كتب عرفا غالبا نقل مىشود: «كنت كنزا لم اعرف احببت ان اعرف فخلقتالخلق
لكى اعرف; (45) گنجى ناشناخته بودم; دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق
راآفريدم تا شناخته گردم»; پس غايةالغايات جز ذات حق نيست، به همين جهتگفته
شده كه: «لولا العشق مايوجد سماء ولاارض و لابر و لابحر»; خلاصه اگر عشقنبود،
هيچ چيزى نمىبود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
نكته: نبايد توهم نموده كه چون ظهور ذاتى و صفاتى حق سبحانه بر فعل اومترتب
است، پس باز مستكمل به غير است، چرا كه فعل او وجود منبسط است كهجز وجود ربطى
ندارد و فى حدنفسه آن را حكمى مستقل نيست و خود به وجودحق موجود است و به غناى
او غنى است (گرچه فى حد نفسه مفتقر بالذات ولاشىء است); پس باز جز ذات او را
در عرصه آفرينش نقشى نيست. (46)
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
نحوه فاعليتحق تعالى و حركتحبيه
ابن عربى با استفاده از حديث فوق، مساله مهم «حركتحبيه» را مطرح
نمودهاست:
نخستين غايت آفرينش، محبتحق متعال نسبتبه شناخته شدن بود و نحوهخلقت در
واقع، محصول سه حب يا اقتضا مىباشد:
1. «حب حق» نسبتبه شناخته شدن; 2. «حب اسما» نسبتبه ظهور; 3. «حباشيا»
(اعيان ثابته در حضرت علمى حق) نسبتبه انتقال به عالم خارج. متعلقحب حق
تعالى، اظهار كمالات نهانى خود بود كه به واسطه خلق جهان آشكارمىشود (47)
و متعلق حب اسما، ظهور لوازم آنها (اعيان ثابته) در عالم علم و عيناست
كه بدين وسيله مظهر آنها و متاثر از آنها مىشوند و متعلق حب عالم و اعياناين
بود كه خويش را همان طور كه در عالم ثبوت و حضرت علميه ديدند، در عالموجود نيز
مشاهده كنند. (48)
اگر اين محبت نمىبود، چيزى از عالم پديد نمىآمد، پس حركتحبى(حركت از عدم
به وجود) موجد اين عالم است.
وى در ناحيه علم نيز اين حركت را تمام كننده مرتبه علم حق مىداند، چرا
كهحق تعالى علم ذاتى (در مرتبه ذات) دارد، اما علم حادث وى كه ناشى از
اعيانعالم است، به واسطه حركتحبى پديد گرديده، پس به واسطه حركتحبى هممراتب
علم تمام شد و هم مراتب وجود (49) اين حركتحبيه، خود يكى از
مصاديققاعده «الحب تابع للحسن» (تابعيت دوستى نسبتبه زيبائى) در عالم تكوين
است،چرا كه علم خداوند به جهان از ازل، عين علم او به خود بود و جهان نيز به
صورتخدا و اسماى حسنى و كمالات اوست، پس جهان مجلاى خداست و جلوهگاهى
كهخداوند جز زيبايى و جمال خود را در آن نديد، چون «الله جميل و يحب
الجمال»;بنابر اين حب خداوند به جهان، پرتوى از محبت او به زيبايى خود بوده
است. (50)
وى نتيجه مىگيرد كه هر كس كه عالم را از اين نظر دوستبدارد، آن را بامحبت
الهى دوست داشته است.
نكتهاى مهم در اين باب آن است كه: همان طور كه آغاز و صدور جهان برمبناى
حركتحبى مىباشد، رجوع و بازگشت جهان نيز با حركت عشقىدرجستجوى خداوند انجام
مىگيرد، چرا كه همه عالم در جستجوى مركزى براىتعالى و در طلب دايمى براى
مستقرى هميشگى و همگانى است و چون اين طلببىپايان است، در امداد الهى نيز
تعطيلى نيست و آفرينش همچنان تداوم دارد (درمبحثخلق جديد، بيشتر به اين نكته
مىپردازيم (51) ).
فاعليتحق در قرآن و روايات
در قرآن كريم و ماخذ روايى نيز نحوه فاعليتحق تعالى به گونهاى ترسيم شده
كه باتلقى عرفانى از آفرينش، منطبق است; شواهد اين مطلب به شرح ذيل است:
اولا: قرآن كريم گرچه نسبتبه توصيف نا اهلان از حق تعالى هشدار دادهاست و
اين مهم را (در درجه پس از خود حضرت حق) به عهده بندگان مخلصخداوند نهاده است:
«سبحان الله عمايصفون الا عباد الله المخلصين» (52) و گرچه
كريمه:«ليس كمثله شىء» (53) منادى به آن است كه تشبيه و تمثيل را
در ادراك حقيقى نسبتبه بارى تعالى راهى نيست، اما از باب: «و له المثل
الاعلى» (54) و ، رابطه حق با خلق را به رابطه نورانيت تشبيه نموده
است: «الله نور السماواتو الارض» (56) از اين آيه، معارفى عميق در
كتب تفسيرى و عرفانى و حكمى استنتاجشده است كه آنچه فى الجمله با بحث ما مرتبط
مىباشد آن است كه: چون نور،امرى است كه بذاته آشكار بوده و ديگر اشيا به واسطه
آن آشكار مىشوند، حقتعالى نيز در عرصه ايجاد و وجود امرى است كه بذاته وجود
دارد و ديگر اشيا بهوجود او موجوداند و اين تعبيرى است دقيق، چرا كه نفرمود:
«الله منورالسموات والارض» تا آن كه نورى و وجودى براى ديگر اشيا اثبات كند و
حق تعالى را فقطمنشا آن بداند، بلكه فرمود: «الله نور السموات و الارض» بدين
معنا كه وجود آسمانو زمين جزو وجود حق و ظهور و فيض او نيست، بدين معنا كه:
همه تعينات،رنگهاى يك نورند كه آن نور وجه الله است و همه فى نفسه هالكند
(57) و نسبتبهوجه الله داراى تحقق; به علاوه خالقيتحق تعالى به نحو
تنزل و تجلى است، چنان كه فرمود: «ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا
بقدر معلوم» (58) آنچنان كهخورشيد در همه مراحل با نور و ضوء خود
همراه است، اما آن نور در همه مراحلبا خورشيد همراه نيست و تجافى و انحطاط
درجه و نيز توليد وجدا شدن را در آنساحت راه نيست. «لم يلد و لم يولد»
(59)
اصولا، نفس طرح مساله غيب و شهادت و آوردن اشيا از عالم غيب بهعرصه شهادت،
وجود خزاين الهى و اشاره به مراتب اجمال و تفصيل در كيفيتعوالم متفاوت، همگى
شواهدى قرآنى بر اين مطلبند و از همه رساتر آياتنخستين سوره حديد: «هو الاول و
الاخر و الظاهر و الباطن» (60) است.
در روايات اهل بيت نيز شواهد فراوانى در تاييد خلقتبه نحو تجلى به
چشممىخورد كه از باب نمونه به تعدادى از عناوين احاديث موجود در كتاب
توحيدشيخ صدوق(ره) كه مؤيد اين معناست اشاره مىكنيم:
1- حق تعالى با همه اشيا معيت دارد، گر چه چيزى با او معيت نداشته وندارد.
(61)
2- حق متعال به حسب ذات و صفات، مباين مخلوقات است اما واجد كمالاتهمه
آنهاست. (62)
3- خزاين اشيا در نزد بارى تعالى موجود است و اين عالم سابقه، در عالمربوبى
و علم ربوبى دارد. (63)
4- حق، به واسطه صفاتش در همه اشيا ظاهر است (در عين بطون) و متجلىبر اشيا
و عقول است. (64)
5- خداوند نور حقيقى است (نه به نورى زايد ذاتش). (65)
6- حق متعال در عين بعد (دورى) از همه مخلوقات، قريب بدانهاست، بلكهاز هر
چيز بدانها نزديكتر است. (66)
7- خداوند داراى قدرت بالذات و علم بالذات و اراده بالذات (نه علم با صور
واعمال رويه و تفكر) مىباشد. (67)
8- حق تعالى خلق اشيا را به واسطه مشيت انجام مىدهد و خود مشيت رابلاواسطه
خلق نموده است. (68)
9- بارى تعالى در هر آن و لحظه خلق را محافظت مىنمايد و زمام همه چيز
بهدست اوست و هر چيز فى نفسه هالك است. (69)
10- همه اشيا به نحو احسن خلق شده اند. (70)
11- خالقيت وجودى منحصر به خداوند است. (71)
12- خالقيتخداوند به نحو توليد و تولد نيست و او به واسطه اعطا،
نقصاننمىپذيرد. (72)
13- حق تعالى در اشيا حلول نكرده و زمانى و محاط به مكان و نيز متحركنيست.
(73)
14- بارى تعالى فاعل كل و غايت كل است. (74)
15- حق متعال مبدع است و صدور اشيا از او به نحو ابداع است. (75)
آنچه با تامل در عناوين فوقالذكر به دست مىآيد عبارت است از: افتقارذاتى
عالم، توحيد افعالى حق، نفى فاعليت توليدى، اثبات فاعليت ابداعى ظهورحق به حسب
اسما استغناى او از عالم، نفى قصد زائد بر ذات حق و اثبات علم واراده بالذات در
فاعليتحق متعال.
نكته: با تامل در ابيات زير نيز مىتوان اين جنبه از فاعليت الهى را از ديد
حافظتاييد نمود:
كه بندد طرف وصل از حسن شاهى
كه با خود عشق بازد جاودانه
نديم و مطرب و ساقى همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه
جمعبندى:
خلاصه آن كه در مبحث فاعليتخداوند دو سؤال اساسى راه دارد:الف) خداوند چرا
خلق مىنمايد (علتخلقت); ب) خداوند چگونه خلق مىنمايد(نحوه خلقت). ديديم كه
جواب سؤال اول از ديدگاه عرفا آن است كه حب ذات اوبه ذات خود و لوازم اسما و
صفاتش چرايى خلقت را تبيين مىكند; يعنى اگر ازديدگاه حكيم، «عقل و انديشه و
عنايت» خداوند، او را به خلقت وادار مىكند و ازديدگاه متكلم اشعرى «اراده و
قدرت مطلق» وى او را به خلق وامىدارد، از ديدگاهعارف در درجه نخست «حب و
عشق» است كه مظاهر كمالات حق را در عالم بهعرصه ظهور مىكشاند و حسن ذاتى حق
است كه متعلق حب اوست و عالممحصول تجلى او.
جواب سؤال دوم نيز آن است كه: خلقتخداوند نه چنان است كه «بىواسطه وبى
ضابطه» باشد، آنچنان كه اشعرى مىپندارد و نه چنانست كه جريان عالم پس ازآغاز
خلقت «در بند اسباب» باشد و خداوند تنها نظارتى بر روند خلقت داشته باشد،بدون
امكان دخالت در آن، آن چنان كه معتزلى توهم نموده است و نيز نه چناناست كه
خداوند تنها از «طريق واسطه» يا وسايطى به عالم دسترسى داشته باشد،چنان كه در
علل طوليه حكيم مطرح است، بلكه در نزد عارف - با توجه به دومبحث وجود منبسط و
خلق جديد از طرفى و نيز دو مبحث اسماى الهى و اعيانثابته از جانب ديگر -
خلقتخداوند هم «بىواسطه» و مستقيم است، هم «با ضابطه»و قانون و اين امرى
است كه ابن عربى در مواضع متعددى تحت عنوان «تابعيت علماز معلوم» مطرح نموده
است (رجوع شود به فصل تجلى و اعيان ثابته نيز مبحثتابعيت علم از معلوم);
فاعليتخداوند، «فاعليتى بالتجلى و العشق» است در قالبنظام اسمايى و اعيانى.
تتمه: ابن عربى در مورد ازليت (قدم) يا حدوث عالم معتقد است كه:
نه مىتوان از سبق زمانى حق تعالى نسبتبه عالم و بعديت زمانى عالم نسبتبه
حق متعال سخن گفت و نه از معيت عالم با خداوند مىتوان دم زد، چرا كه اصولاقبل
و بعد و معيت در وضع اول خود از جمله صيغههاى زمانى محسوب مىشوند ودر حضرت
بارى تعالى فرض زمان راه ندارد; (76) البته او قول به «قدم همه
درجاتظهورى عالم» (77) بر مبناى فيض قديم حق تعالى را با قول به
حدوث عالم به معناىخلق جديد (78) جمع نموده و براى هر يك وجهى قائل
است.
از آنچه گذشت، همچنين واضح مىشود كه فاعليت ايجادى (و به عبارتدقيقتر
اظهارى) خداوند، «خلقتشىء از شىء» است نه خلقتشىء از لاشىء و هرظهورى
مسبوق به تعينى سابق در مظهر خود و درحضرت علمى او مىباشند. بله،نسبتبه خود
تعين كه بسنجيم خلقت «لا من شىء» است، اما نه «من لا شىء».
ابنعربى اظهار مىدارد كه اطلاق «اختراع» بر فعل خداوند به وجهى صحيحاست
و به وجهى نادرست; يعنى از وجهى مىتوان ظهور عالم از حق را اختراعناميد، چرا
كه به حسب خلق جديد، همه را على الدوام از كتم غيب به عرصه ظهورمىرساند و از
طرفى نمىتوان بر آن اطلاق اختراع نمود، چرا كه اختراع آنجاستكه فعل، سابقهاى
نداشته باشد، حال آن كه فعل خداوند، سابقهاى در حضرت علمىاو دارد. (79)
پ) تجلى و وجه خاص
مساله مهمى كه براى نخستين بار به صورت مدون در عرفان مطرح شده و درفلسفه
سابقهاى ندارد، مساله وجه خاص مىباشد، بدين بيان كه نزد عرفا ارتباطموجودات
با حق تعالى به دو نحو مىباشد:
الف) از «طريق ترتيبى»: و به اصطلاح، سلسله علت و معلولى كه در اين
سلسلههر موجودى به توسط سلسلهاى از علل يا معدات يا مظاهر به حق تعالى
مربوطمىشود و تجلى و فيض را از اين مجرا دريافت مىدارد و فيضى كه به آن
مىرسدبه وساطت امورى است كه در معيت و تقارن آن با وجود حق سبحانه
مدخليتداشته باشند و فيضى كه بدان مىرسد بر مراتب آنها مرور مىكند و منصبغ
بهاحكام آنها متنازلا به وى مىرسد، (80) به نحوى كه از عدم هريك
از حلقات سلسله،عدم جميع لازم آيد و همين سلسله است كه در خلال سير عروجى عبد
به سمتحق تعالى، بايد طى شود و پله به پله و مقام تا مقام از مراتب هستى و
منازل سلسلهنزوليه پيموده شود و در واقع مصحح «سلوك»است (روش طى طريق بندهرا
بهاين طريق، مرتبه «سلوك» گويند). (81)
چنانچه در روايات نيز در ارتباط با همين وجه وارد شده كه «ابى الله ان
يجرىالاشياء الا بالاسباب; (82) حق تعالى ابا دارد كه اشيا را جز
به وسيله اسبابشان به جرياناندازد»; از اين رشته جعل و وسايط به «رشته
سببسازى» تعبير شده
ب) از طريق «وجه خاص»: ارتباطى استبلاواسطه بين حق تعالى و اشيا وطريقى كه
هر موجود و مظهرى مستقيما از حق تعالى فيض مخصوص به خود رادريافت نموده و هيچ
موجود ديگرى در اين امر وساطت ندارد. حقايق وجودى ازهمين وجه خاص كه سرى
استبين خداوند و مخلوق به هر موجود تجلى مىيابد،ظهور آثار از موجودات و
اختلاف تاثيرات از همين وجه است; اين وجه همانرقيقه جود حق و حركت نفس رحمانى
براى ايجاد كلمات وجودى است; از همينوجه خاص، نوعى علم به موجود افاضه مىشود
كه خاص اوست و تفاضل اهل اللهبه نحوه اين علم است، اين وجه شناختنى نيست و باب
اين وجه از اكثر خلايق ازجانب آنان (نه از جانب حق تعالى) مسدود است و احكام
اين وجه نسبتبه اكثرممكنات مستهلك است، اما نه بالكليه، بلكه با تجلى به صفات
عاليه و رشد،سالك، متصف به احكام اين وجه مىشود; عالم امر تنها از راه وجه خاص
به حقمتعال مرتبط است. به اعتقاد برخى اعاظم (83) ظهور اسم مستاثر
حقتعالى همين وجهخاص است كه خود نيز به نحو مخفى و مستاثر بوده و موجودى از
آن آگاه نيستو بالاخره همين وجه، مصحح وقوع «جذبه» است كه به ندرت در اولياى
الهى رخداده و بدون تحول و تكامل تدريجى به مقام قرب حق مىرساند. (84)
از اين طريق به «رشته سبب سوزى» نيز تعبير شده است. استدلالى كه بر وجودو
تحقق اين وجه آورده شده با تكيه بر چند اصل موضوع بدين نحو است كه:1) تقوم
معلول به علتش از تقوم او به جنس و فصل خود بيشتر است; 2) علتفاعلى
تامالفاعلية منحصر در بارىتعالى است; 3) علم حضورى معلول به علتتامه، مقدم
بر علم حضورى او به خود اوست; 4) ساير موجودات و وسايط، نقشوساطت فيض و معد
بودن را دارند و معطى وجود نيستند; در نتيجه، حق تعالىاولا: از وسايط فيض
معلول به او و ثانيا: از خود او به او نزديكتر مىباشد و اين جزبه واسطه ربطى
خاص بين علت و معلول ميسر نيست و در نتيجه، ربط خاص حقتعالى به هر موجودى
اثبات مىشود.
ناظر روى تو صاحب نظرانند ولى
سرگيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
عرفا مستند قول به اين وجه خاص را علاوه بر كشف و شهود (85)
آيات: «و نحناقرب اليه من حبل الوريد»، «لكل وجهة هو موليها»، «ما من دابة
الاهو آخذ بناصيتها انربى على صراط مستقيم» را ذكر مىكنند و نيز رواياتى از
پيامبر اكرم (ص) كه حاكىاز مقامات و حالاتى از ايشان مىباشد كه هيچ ملك مقرب
يا نبى مرسل را بدانراهى نبوده، به علاوه آن كه حضرتش گاه از جبرئيل روايت
مىنمود و جبرئيل ازميكائيل و او از اسرافيل و اسرافيل از حق تعالى و گاه از حق
تعالى بدون واسطهجبرئيل مىفرمود: قال ربى (پروردگارم چنين فرمود). (86)
ابنعربى حديث «ما رايتشيئا الا و رايتالله قبله» را دال بر وجه
خاصمىداند; (87) و نيز ادعيهاى نظير فقرهاى از دعاى كميل مؤيد
اين معنا مىباشد، آنجا كهپس از درخواست عفو از گناهانى كه ملائكه و كرام
الكاتبين نوشتهاند، فرشتگانىكه وكيل در نگهدارى آنچه از انسان سر مىزند
مىباشند، عرضه مىدارد: «وجعلتهم شهودا على مع جوارحى و كنت انت الرقيب على من
ورائهم والشاهد لماخفى عنهمو برحمتك اخفيته; آنها را همراه با اعضاى من شاهد
اعمال من قراردادى و خود ازپس آنان بر آنچه از آنان پوشيده مانده گواه بودى كه
به رحمتخودت آن راپنهان نمودى.» در اينجا به راه پنهانى كه حق با بنده خود
بدان مربوط است و دروراى سلسله ظاهرى ماموريت ملائكه و اسباب و ترتيبات صورى
قرار دارد،اشاره شده است. (88)
عرفا اين وجه خاص را مصحح امورى، نظير «بدا»، «ردالقضاء بالدعاء» (بهمقتضاى
روايتشريفه: الدعاء يرد القضاء) و نيز وقوع معجزات و برخى كراماتدانستهاند.
مساله مهم، تعبيراتى است كه پيرامون اين وجه خاص شده، به نحوى كه دوموضع
متفاوت نسبتبه اين مطلب اتخاذ شده است;برخى اعاظم اين اصطلاح راحاكى از «امرى
وجودى» دانسته، بدين معنا كه در واقع، موجودات و مظاهر با دوربط و دو كانال
وجودى به حق تعالى مربوط شده و هركدام از دو طريق، احكاموجودى خاص خود را
دارند، به نحوى كه در تاثير و تاثر گاه بديل يكديگرمىشوند (چنانچه در بعد
معجزات و كرامات، شفاى آنى مريضان، به رشتهسببسوزى منسوب مىشود و شفاى معمول
و تدريجى به رشته سببسازى). (89) مولانا گويد:
پرورد در آتش ابراهيم را
ايمنى روح سازد بيم را
از سبب سازيش من سودائيم
وز سبب سوزيش سوفسطائيم
در سبب سازيش سرگردان شدم
وزسبب سوزيش هم حيران شدم
اما از ديد گروهى ديگر، آن گونه تعبير وجودى، مستلزم آن است كه اولا:همه
موجودات صادر اول باشند و نظير وجود عام منبسط مستقيما به حق تعالىمربوط شوند.
و ثانيا: مستلزم توارد دو علت تامه يا دو سبب بر معلول و مسببواحد مىباشد
(چرا كه هريك از دو طريق، طريق فيضرسانى و اظهار آن مظاهرمىباشد) و به همين
جهت، اين گروه، تعبير ديگرى از اين وجه خاص را به عملآوردند، بدين صورت كه آن
را «امرى شهودى» و وابسته به شهود عارفدانستهاند، بدين معنا كه اين دو جهت،
تنها بيانگر دو حالت عارف در مشاهدهكثرت و تعينات و نحوه ترتيب آنها (غلبه
كثرت و جهات امكان) و يا در مشاهدهوحدت و اضمحلال كثرات و تعينات (غلبه وحدت و
جهات وجوب) مىباشند; بااين ديد، چنين نيست كه هر تعين و مظهر و موجودى،
مستقيما صادر اول از حقتعالى قلمداد شود يا در مرتبه آن باشد و بدون واسطه به
او مرتبط شود، بلكهعارف در «حالت جمع» و غلبه وحدت، نداى «لامؤثر فى الوجود
الاالله»، و زمزمهتوحيد افعالى و رفع اسباب و وسايط مىسرايد (كه از آن به
وجه خاص تعبيرمىنمايد) و در هنگام «فرق» و غلبه كثرت، زمزمه سببسازى را سر
مىدهد، ازاين ديد، قهرا يكى از دو تاثير، حقيقى بوده و ديگرى مجازى. (90)
به تعبير مولانا:
اين سببها بر نظرها پردههاست
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست
ديدهاى بايد سبب سوراخ كن
تا حجب را بركند از بيخ وبن
به نظر مىرسد هريك از دو نظريه، وجه صحتى را در برداشته و قول قريببه صحت،
جمع بين آن دو مىباشد، چنان كه غالب عرفا براين عقيدهاند. در اينمورد،
مقدمهاى ذكر مىشود كه ابنعربى در آثار خود بخصوص «فصوصالحكم»در مواضع
مختلف، سه ديدگاه را در ارتباط با مباحث مورد نظر مطرح مىكند كهعبارتند از:
1) ديدگاه (شهود) كثرت (فرق); 2) ديدگاه (شهود) وحدت (جمع);3) ديدگاه (شهود)
وحدت در كثرت و اضمحلال كثرت در وحدت (جمعالجمع)كه به ترتيب حاكى از درجات
مختلف سير و سلوك عارف مىباشد. (91)
با توجه به اين كه سابقه طرح اين مساله (تحقق دو طريق و دو رشته افاضه)ظاهرا
براى اول بار به آثار شيخ اكبر بر مىگردد، قاعدتا ايشان مساله را از
ديدگاهسوم (جمع الجمع) مطرح نموده و از آنجا كه اين ديدگاه، خود نوعى شهود
نسبتبه جنبه و ابعادى از حقيقت مىباشد، مىتوان مساله را ضمن ذكر مقدماتى
چنينتوضيح داد:
1) هر موجودى تجلى حق است; 2) ذات حق بماهى هى تجلى ندارد، بلكه باتعينى از
تعينات اسمائيه ظهور مىنمايد; 3) از بين اسماى حسنى و از لحاظ حيطهو استعداد،
برخى كلى و بعضى، جزيى (به معنا جزيى اضافى) و كمتر از حيثوسعت و حيطه
مىباشند; 4) وجود منبسط (عام) مظهر اسم اعظم بوده و اولينظهور از حق تعالى
مىباشد (چنان كه گذشت اولى كه ثانى ندارد) ; 5) وجود منبسطو رحمت الهيه، در
عين بساطتحقيقتخود، جميع كمالات و ظهورات اسما رادر خود به نحو جمعى و بطور
يكسان داراست; 6) در بين ظهورات اسما كه به نحوتعينات وجود منبسط (و در مثل
مانند نقوش يك لوح) ظهور پيدا كردهاند، نوعىترتيب و چينش به حسب ترتيب اسماى
الهى و اعيان ثابته آنها كه خود ناشى ازنظام اسماى الهى است تحقق دارد; 7) از
آنجا كه اين ترتيب و تقدم و تاخر به نحوعلى و معلولى نمىباشد (چنان كه در مبحث
توحيد افعالى گذشت) بلكه وسايطنقشى جز مجراى فيض يا معد بودن نداشته و خود عين
ربطند، لذا اين نحو ترتيبموجود در فيض منبسط، نه به جهت تاثير على و معلولى،
بلكه ناشى از نظام كليتو جزئيت اسما و بالتبع بين مظاهر آنها مىباشد و بدين
ترتيب است كه مظهر اسمكلىتر، اعظم است از مظهر اسم جزئىتر.
8) چنان كه سابقا در بحث وجود منبسط و صادر اول گذشت، وجود منبسط كهتجلى
سارى حق تعالى است، در جميع اشيا، مقوم همه مظاهر بوده و در عين اينكه با هريك
از اعيان متحد بوده، خود جامع جميع آنهاست (نه مجموع آنها) بهعبارت ديگر، خود
هويتى علىحده دارد و همين وجود منبسط است كه «داخل فىالاشياء لا بالممازجة و
خارج عن الاشياء لابالمزايله» است، واحدى كه ثانى ندارد و باحق تعالى رابطه
مستقيم دارد.
حال گوييم: تحقق و ظهور حقايق عالم و اعيان موجودات به دو لحاظ، موردشهود
عارف قرار مىگيرد:
1) به لحاظ تجلى سارى و وجود منبسط: كه به اين لحاظ، همه عالم مستقيما بهحق
تعالى منسوبند چرا كه وجودى جز وجود منبسط نداشته و مستهلك الاحكامدر آن
مىباشند، از اين رو حكم همان تجلى سارى را پيدا نمود و ربط بلاواسطه بهحق
تعالى خواهند داشت. (92)
و بنا به اين لحاظ و به حسب برهانى كه سابقا بر وجود وجه خاص ذكر شد،دو شبهه
مربوط به اين بحثحل مىگردد، زيرا بنا به تقرير برهان مزبور، نه لازممىآيد
كه همه اشيا، صادر اول باشند، چرا كه در عرفان اصولا جز يك ظاهر وصادر مطرح
نيست و آن هم وجود عام است (وجودى منبسط كه ثانى ندارد) وهمه موجودات از آنجا
كه به وجود عام موجودند، مستقيما به حق تعالى مربوطند. (93)
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود
يك فروع رخ ساقى است كه در جام افتاد
و نه اشكال توارد دو علتبر معلول واحد لازم مىآيد، چرا كه اصولا مظاهرحق
تعالى از طريق همين وجه خاص (كه به گفته قونوى در نفحات، چهره اصلىنظام
مظهريتبارى تعالى مىباشد) به حق تعالى موجودند و ساير وسايط نقشىجز معد و
مجراى فيض بودن ندارند و مجازا آنها را علل وجودى ناميدهاند. (94)
بر در شاهم گدايى نكتهاى در كار كرد
گفتبرهر خوان كه بنشستم خدا رزاق بود
2) به لحاظ تعينات: كه بدين لحاظ، برخى تعينات در رتبه متقدم قرار گرفته
وبعضى در رتبه متاخر و گروهى مجراى فيض و ظهور براى عدهاى ديگر واقعمىشوند
(به حسب ترتيب متوالى اسمايى كه مظهر آنها مىباشند); از باب مثال،اگر موجهاى
موجود در سطح دريا را به لحاظ خود موجها كه تشكلات دريا و آبمىباشند بنگريم،
برخى موجها عظيمتر و برخى كوچكتر، برخى مقدم و برخىمؤخر، گروهى در پايين و سطح
آب و عدهاى در فراز و بالاى آب و گاه به نحوچند طبقه قرار دارند و طبعا هر يك،
حكمى خاص به خود را دارند، كه نبايد باحكم ديگرى اشتباه نمود، اما اگر همان
موجها را به لحاظ حقيقت تشكيلدهندهآنها يعنى آب لحاظ كنيم، در زير همه، آب
قرار دارد و از اين حيث همگىمستقيما مربوط به آب مىباشند، بلكه همگى جز آب و
تعينات آن چيزى نيستند.
بدين ترتيب، هم سلسله ترتيبى و هم وجه خاص، دو مرتبه از واقعيتوجودى بوده
در عين حال كه رؤيت هركدام از آن دو، مرتبهاى خاص از شهود رامىطلبد، چرا كه
از طرفى هركدام از آن دو از ظهور اسماى حق ناشى شدهاند(سلسله ترتيبى از ظهور
اسما كه برخى جزئىاند و برخى كلى و وجه خاص ازظهور اسم اعظم (95)
(الله) كه مستجمع جميع كمالات اسما مىباشد) و از طرف ديگر، عرفا و سالكان راه
حق، هركدام به حسب حالات و مقاماتى (نظير غلبه وحدت ياكثرت يا...) كه
داشتهاند، از اين امر باخبر مىگردند. و آنها كه واجد مرتبهجمعالجمع
بودهاند، حق وحدت و كثرت هر دو را ادا نموده و به تقسيمبندى مزبوراشاره
نمودهاند.
به وجهى ديگر نيز مىتوان دو اشكال مزبور را دفع نمود و آن اين كه درواقع،
سلسله طولى در اسباب، خود مؤكد حضور وجود منبسط در اعيان ثابته استو خود ناشى
از وجه خاص بوده و وجه خاص بر آن، تقدم عقلى و رتبى دارد، دراين بين، هر موجود
از حيث وجه خاص، مستند به واجب است و از حيثسلسلهطولى، مستند به اسباب، بدين
نحو كه وجه خاص، رشته ايجاد و تحقق ظهورىاوست كه در اين مقام بين واجب و ممكن
فاصله نيست و عليت و تاثير حقيقى نيزهمين ايجاد از طريق وجه خاص است و اما
سلسله طولى رشته اعداد و شرايطاستفاضه است و چنان كه ذكر شد، اسباب در تناكح و
توالد و پيدايش، معداتند و بهعنوان ميانجى و شرط و مصحح و مسوغ حصول تجلى از
وجه خاص در موجوداتو مظاهر، مطرح مىباشند، پس هركدام از دو سلسله را در جاى
خود و با حفظسمتخاص خود مىتوان واقعى دانست.
نكته: از آنجا كه مبحث قبل، منجر به تاييد هر دو جنبه شهودى (سلوكى) ووجودى
مربوط به وجه خاص شد، در مورد وجه سلوكى آن و ارتباطش با وجهوجودى بايد بيشتر
توضيح داد، از اين رو گوييم: اين وجه مربوط به قلب سالكاست و در واقع، مقام سر
و سرالسر او را تشكيل مىدهد و چنان كه گذشت، تحققجذبه، از طريق همين وجه است.
كرامات و تمكن از نقض اسباب كه در سالك ظاهر مىشود، بازتاب درجه اىاز آن
وجه خاص است، البته بطور كلى وجه خاص، وجه ظهور خواص اشياست كهاين ظهور خواص،
اگر در زمينه و شرايط و علل طولى بود، امر عادى نام دارد و اگربرخلاف آن بود،
امر خارقالعادهاش مىنامند.
ت) تجلى و جبر و اختيار
فعل حق و فعل ما هر دو بين فعل ما را هست دان پيداست اين خلق حق افعال ما را
موجد است
فعل ما آثار خلق ايزد است
ليك هست آن فعل، مختار ما
زو جزا گه مار ما گه يار ما اين حروف حالهات از نسخ اوست عزم و فسخت هم زعزم
و فسخ اوست دست پنهان و قلم بين خط گذار اسب در جولان و ناپيدا سوار تير پران و
ناپيدا كمان جانها پيدا و پنهان جان جان «مولانا»
از جمله مسائل مهمى كه از آغاز حيات، فكر بشر را به خود مشغول داشته وهر
طايفه از متفكران، با توجه به مبانى فكرى خود موضعى را در ارتباط با آناتخاذ
نمودهاند، معضل جبر و اختيار و انتساب افعال بشر مىباشد.
در اينجا قبل از بيان موضع عرفا در اين خصوص مقدمهاى را در مورد محلنزاع
در اين بحث مطرح مىكنيم، چرا كه مساله فوق به دو نحو قابل طرح است:الف) آيا در
كار بشر جبرحاكم استيا تفويض؟ ب) آيا بر افعال بشر جبر حاكماستيا اختيار؟
فرق بين دو نوع طرح بحث آن است كه جبر و تفويض، دو طرف نقيضيننيستند و
لزومى ندارد كه هر كس ملزم به پذيرش يكى از دو طرف باشد، اما جبر واختيار در
مورد افعال بشر دو عنوانند كه اقسام هفتگانه فاعل (96) را بين خود
تقسيممىنمايند، چنان كه فاعل بالقصد و بالرضا و بالعنايه و بالتجلى از اقسام
فواعلمختارند و بقيه، فواعل بالجبر (97) محسوب مىشوند، به هر حال
در اين مبحث، امرمنحصر استبين آن كه اختيار و اراده بشر را بپذيريم يا آن كه
آن را انكار نمودهو قائل به جبر شويم.
عقيده حكما و متكلمان اماميه در اين دو مساله، نفى جبر و تفويض و
قبول«اختيار» در ضمن قول به «امر بينالامرين» مىباشد و مفاد و ماحصل
عقيدهبسيارى عرفا نيز على رغم ظاهر جبرى گرايانه برخى از آنها، همين معناست
(البتهبا تفاسير مختلفى كه هركدام از طوايف فوقالذكر براى امر بين الامرين
ارائهدادهاند). در برابر مىدانيم كه موضعگيرى مشهور معتزله و اشاعره در اين
نزاع،قبول تفويض و قول به اختيار از جانب معتزله و قبول جبر و قول به كسب و
نفىاختيار از طرف اشاعره مىباشد; از مستندات ايشان در قول به جبر، عقيده
آنهانسبتبه تنافى توحيد افعالى و قدرت مطلقه خداوند، با اختيار بشر و نيز
تنافىتعلق علم ازلىحق تعالى با فعل اختيارى بشر مىباشد.
از طرف ديگر، گروهى از ايشان براى آن كه اشكال عبثبودن تكليف و جزاو ثواب
را دفع كنند، بدين امر قائل شدهاند كه عبد قدرت دارد، اما قدرتش مؤثرنيست،
بلكه قدرت خداوند مؤثر است و نيز نظريه كسب (98) را مطرح نمودند كه
عزمو تصميم در مورد انجام فعل با بشر و به عهده اوست و اقدار (قدرت دادن) و
انجاميافتن فعل با خداوند.
عرفا و حكما مكتب مذكور را نفى نموده و به موضعى كه در طى تاريخ كلام وحكمت
اسلامى به «امر بينالامرين» معروف شده و اصل آن از احاديث ائمهشيعه عليه
السلام ريشه گرفته، قائل شدهاند; گرچه هر دو گروه متفقند كه معناى ايناصطلاح،
اين نيست كه از كارهاى بشر برخى به نحو جبر باشد و برخى به نحوتفويض و يا هركار
بشر هم بالجبر است و هم بالاستقلال، چرا كه هركدام به نوعىمستلزم امر محال
است، اما تفسير اين دو طايفه از اصل مزبور يكسان نيست.
«حكما» امر بينالامرين را به نحو «عليت طوليه» مطرح مىكنند، به نحوى
كهعبد، «علت قريب» فعل و حق تعالى «علتبعيد» آن باشد و توالى دو علت طولى
بريك فعل نيز بلا اشكال است.
«عرفا» اصل مزبور را با تمسك به «توحيد افعال» معنا مىنمايند كه قبل
ازتوضيح مرام ايشان ابتدا انتقادات آنها بر متكلمان و حكما را مطرح مىنماييم.
عرفا از طرفى مكتب معتزله را ناصواب مىدانند، چرا كه قول به تفويض،مستلزم
شرك و واگذارى افعال يا بخشى از افعال به غير حقتعالى مىباشد و باتوحيد
افعالى منافات دارد و از طرف ديگر، مكتب اشاعره را مورد نقد قراردادهاند، بدين
ترتيب كه اولا: (چنان كه گذشت) جبرى مذهب، در ظرف وجودممكنات از آنها، نفى فعل
و ايجاد مىكند; به عبارت ديگر با غفلت از توحيد ذات، توحيد افعالى را مطرح
مىنمايد; ثانيا: اشاعره معلوم را تابع علم مىدانند، در حالىكه از اركان
اساسى مكتب عرفانى محىالدين كه مبناى سرقدر نيز به شمار مىرود،«تابعيت علم
نسبتبه معلوم» است. از مستندات اشاعره در مساله علم، تعلق علم حقبه افعال
بندگان است كه تخلف ناپذير و قطعى مىباشد و همين امر را مستلزم جبردانستهاند.
در حالى كه عرفا علم حق به فعل شىء يا شخصى را موجب جبر در آن
فعلنمىدانند، چون اولا: علم قطعى بارى تعالى به افعال خودش نيز موجب
سلباختيار از او نمىباشد و در مورد ممكنات نيز چنين است; ثانيا: خداوند،
اصولا بهفعل هر شىء به همان طريقى كه از او سر مىزند عالم است، چنان كه اگر
فعل،جبرا به فاعل استناد يابد (مانند فعل يك سنگ) علم حق نيز به همان نحو به
آنتعلق مىگيرد و اگر اختيارا باشد نيز به همان نحو اختيارى.
بالاخره قول به اين كه عبد قدرت دارد، اما بدون اثر، نيز به گفته ابنفنارى
-راهگشا نيست، چرا كه خلط بين دو اعتبار وجوب و امكان و وحدت و كثرت وحقيت و
خلقيت است; يعنى، آن موطن كه موطن قدرت و در نتيجه موطن تاثيراست (البته به نحو
اعداد نه تاثير واقعى) موطن امكان و كثرت است و آنجا كهموطن قدرت و تاثير
نيست، موطن وحدت و وجوب است، گذشته از اين كه اينقول، مجوز رفع تكليف و
اباحىگرى نيز هست و به همين دليل قول به كسب نيزموجب خلاصى ايشان از اين بن
بستها نمىشود. (99)
عرفا در نقد تفسير حكما بر امر بينالامرين به عليت طوليه دو فاعل، گويند:
چنين نيست كه ميزان فاعليتحق تا مرز فاعليت عبد (و نه درون آن) پيشبرود و
تنها فاعل بعيد، فعل عبد باشد و سلسله بالاتر آن را تامين كند، چرا كه اينخود
به منزله تفويض در ناحيهاى خاص و مستلزم استقلال فعل او در ناحيه ايجابو
ايجاد مىباشد، بلكه همان طور كه ذات حق را حد و مرز وجودى در كار نيست،فعل او
نيز حدى ندارد (100) و امر بينالامرين تنها با تكيه بر توحيد افعال
و توسطتجلى و ظهور حق تعالى حل مىشود. (به تعبير مرحوم سبزوارى:
لكن كما الوجود منسوب لنا
فالفعل فعل الله و هو فعلنا).
پس امر بينالامرين زمانى تحقق مىيابد كه فعل حق را در متن هستى و بطنفعل
عبد بدانيم، به همان نحو كه: «داخل فىالاشياء لابالممازجة و خارج
عنالاشياءلابالمزايلة». خلاصه همان طور كه خود عبد، مظهر هستى حق است، فعل او
نيزمظهريت فعل حق متعال را دارد، بنابر اين نه در عرض فعل حق است و نه در
طولآن، اما با آن كه عبد جز مظهريتحق را ندارد، لكن نمىتوان او را فاعل
بالجبر ومجبور دانست، چرا كه انسان مظهر اسم مختار و مريد حق تعالى است و
اختيار اونيز ظل اختيار خداوند است واز اين رو محال است كه فعل به نحو جبرى از
اوسرزند والا تخلف از مقتضاى اسم متناسب خود و رب خويش و عين ثابتش درحضرت علمى
حق لازم مىآيد و بدين جهت است كه ابنعربى بر اين سخناصرار مىورزد كه
«الانسان مختار بالجبر اىبالضرورة و مجبور فىاختياره، و مضطرفىصورة المختار»
يعنى انسان بالضروره مختار است و در اين كه مختار باشد يا نباشداختيارى ندارد،
بلكه مجبور است مختار باشد، اما در عين حال، مطيع يا عاصىاستبالاختيار. خلاصه
آن كه عبد از طرفى مظهر است، بنابر اين تفويض در كارنيست و از طرفى مظهر اسم
مريد است، بنابراين جبر هم در كارنيست.
به گفته مولانا:
اختيارش اختيارت هست كرد
اختيارش چون سوارى زيرگرد
اختيارش اختيار ما كند
امر شد بر اختيار اى مستند
ابنفنارى در تشريح اين مساله قول گروهى را كه به هر دو مساله يعنىاستناد
جميع افعال و آثار به حق متعال (بر خلاف معتزله) و نيز تاثير قدرت عبدبه حسب
ظاهر (برخلاف اشاعره) اعتقاد دارند حق مىداند و در شرح اين بخشدوم مىگويد:
اين تاثير تاثيرى است ظاهرى، اما به لحاظ حضرت وجوب ووحدت همه آثار، به واسطه
تجلى احدى كه در هر مظهر سبب همان مظهر متعينمىشود، تحقق مىيابد. (101)
وى در تحقيقى ديگر بدين نكته اشاره دارد كه: در قولجبرى مسلكان اصلا
اعتبار مظهريت امكانى انسان انكار شده است، چنان كهتفويضى مسلك كه قائل به
قدرت مستقل است، اعتبار جهت وحدت حقيقى ووجه خاص احدى را كه رقيقهاى از رقائق
حقيقت احدى است، انكار نموده است.
جمع بين دو اعتبار مذكور آن است كه: عمل به حسب خلق و ايجاد، به حقتعالى
منسوب است و به حسب كسب (اسناد) به خلق و عبد (102) و به گفته
مولانا:
اين معيتبا حق است و جبر نيست
اين تجلى مه است و ابر نيست
ابنعربى نيز چنان كه در مبحث توحيد افعالى ديديم، قول ملاميه (103)
را كه بهاسباب و فاعليت موجودات اقرار داشته، اما بدان اعتماد ندارند
(چرا كه مىداننداينها همه روپوش حق است و حق در حجب افعال خود مخفى شده) به
قول مولانا:
ديدهاى خواهم كه باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
قول حق مىداند و در جايى ديگر از فتوحات نيز مىگويد: كسى كه حقيقتجوهر
هبايى و فعاليت آن در عالم را دانست، افعال را از وجهى به خداوند نسبتمىدهد و
از وجهى ديگر به بندگان به نحوى كه ستايشها و زيباييهاى افعال به حقبرگردد و
نقصها و مذمتها و قبحها به عبد; (104) وى در جاى ديگر از فتوحات،
عبد رامظهرى كه در او اقتدار الهى به واسطه جريان فعل بر ظاهر و باطنش ظهور
نمودهمىداند.
و بدين صورت آمر و مامور، خود حق است (البته مقصود ظهور و فعل حقاست) گاه
در كسوت آمروگاه در صورت عبد. (105)
او شاهد حقانيت قول عرفا در اين بحث را آيه شريفه «ما رميت اذ
رميت»مىداند، چنان كه در فص الياسى چنين آورده: دليل بر ظهور حق در
صورتاعيان و اين كه حق تعالى و نه صور اعيان خارجى، فاعل همه اشيا و مؤثر در
همهمىباشد، قول خداوند تعالى به نبى (ص) است كه فرمود: «ما رميت اذ رميت و
لكنالله رمى» (106) تو آن (تير يا شنها) را پرتاب نكردى، آن زمان
كه آن را انداختى، بلكهخداوند پرتاب نمود، چرا كه خداوند ابتدا پرتاب را از
صورت محمدى (ص) نفىنمود (مارميت)، سپس در اواسط امر اثبات كرد (اذرميت) و در
نهايت، دوبارهآن را از ايشان نفى نمود و براى خود اثبات كرد (لكن الله رمى)،
پس در واقع،پرتاب كننده حقيقى حق تعالى است، لكن در صورت محمدى (ص); البته
رمىقابل انتساب به پيامبر (ص) مىباشد، از آن حيث كه ايشان مجلاى حق و
محلظهور او مىباشند; همچنين امر در تمام اعيان ممكنات، همين صورت است، چراكه
هر كدام جهتى به سوى حق و وحدت دارند كه صفت فعل و تاثير را از آنحيث كسب
مىكنند و جهتى به سوى خلق و كثرت در ماهيتخود كه از آن جهتاز آنها نفى فعل و
اثر مىشود. (107)
مارميت اذرميت از نسبت است
نفى و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افكندى كه بر دست توبود
تو نيفكندى كه حق قوت نمود
مشت مشت تست افكندن زماست
زين دو نسبت نفى و اثباتش رواست
نكتهاى را كه ذكر شد مىتوان به وضوح از مقايسه دو تعبير «من عند الله»
و«من الله» در دو آيه شريفه سوره نساء استنباط نمود: «ان تصبهم حسنة يقولوا
هذه منعندالله و ان تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك قل كل من عندالله ... مآ
اصابك من حسنةفمن الله و مآ اصابك من سيئة فمن نفسك» (108) از
طرفى هم حسنات هم سيئات، همه«من عندالله»اند، چرا كه هم ناگواريها و هم امور
خوشايند، بهرهاى از ظهور حقدارند و تنزلى از خزاين او در اين عالمند، اما
آنچه واقعا «من الله» است و متناسببا خداوند است، جنبه حسنه بودن هر شىء است
و اما جنبه سيئه بودن آن كهامورى نسبى وعدمى است، طبعا مربوط به انسان و داورى
او در مورد عالم ماده وپديدههاى آن مىباشد.
امام رضا - عليه السلام - امر بينالامرين را به وجهىدقيق چنين
توضيحمىدهند:
«قال الله تبارك و تعالى: يا بنآدم بمشيتى كنت انت الذى تشاء لنفسك ماتشاء
وبقوتى اديت الى فرائضى و بنعمتى قويت على معصيتى جعلتك سميعا بصيرا
قويامااصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سئية فمن نفسك و انا اولى بحسناتك
منك وانت اولى بسيئاتك منى و ذلك انى لااسال عماافعل و هم يسالون; (109)
خداوند تعالى مىفرمايد: اى پسرآدم! به واسطه مشيت من است كه تو همانموجودى
شدى كه هر چه خواهى براى خود مىخواهى و به قوت من است كهفرايض من را به جاى
مىآورى و به جهت نعمت من است كه بر معصيتم تواناشدى، تو را شنوا و بينا و قوى
ساختم، آنچه از نيكيها و خيرات به تو برسد ازخداوند تعالى است و آنچه از بديها
و شرور به تو برسد از ناحيه خود تو است و منبه حسنات تو از خودت نزديكترم و تو
نسبتبه بديهايت از من نزديكترى، چراكه فعل من قابل سؤال نيست، اما بندگانند كه
از افعالشان پرسيده مىشود».
امام صادقعليه السلام فرمودند: «لا جبر و لا تفويض ولكن امر بينالامرين».
از ايشانسؤال شد: امر بينالامرين چيست؟ فرمودند: مانند وقتى كه فردى را در
گناه ببينىو او را نهى كنى، اما اعتنايى نكند و تو او را ترك كنى و آن گناه را
انجام دهد، پسچنين نيست كه با انجام آن گناه، تو او را به معصيت امر كرده
باشى. (110)
از امام رضاعليه السلام نقل شد كه: «ان الله عزوجل لم يطع باكراه ولم يعص
بغلبة و لميهمل العباد فى ملكه هوالمالك لماملكهم والقادر على ما اقدر هم عليه
...; (111)
خداوند تعالى با اكراه بندگانش اطاعت نمىشود و به واسطه غلبه آنها
معصيتنمىشود (بلكه با قوتى كه خود او اعطا نموده، اطاعتيا معصيت مىشود)
وبندگان را در ملك خود مهمل نمىگذارد، هم او مالك آنچه مالك آنند مىباشد وبر
آنچه قادر شان ساخته قادر مىباشد.»
نكته: مولانا راه حل نهايى اين مساله را نظير برخى مشكلات ديگر بشر در رفتن
وديدن و تحقق به جبر جبار مطلق و كسب مظهريت اختيار مختار مطلق به وسيلهطريق
محبت و عشق مىداند:
همچنان بحث است تاحشر بشر
در ميان جبرى و اهل قدر
عشق برد بحث را اى جان و بس
كو ز گفت و گو شود فرياد رس
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه از وسواس كى رسته كس
تكميل
در مبحث جبر و اختيار، شبههاى صعب مطرح است كه اگر اراده انسان نيز ازسنخ
وجود و كمال وجودى و به اصطلاح موجودى ممكن است، طبعا مانند ديگرموجودات ممكن،
داراى علل و اسبابى براى وجود، تعين و تشخص است و تحتنظام ضرورت على قرار دارد
و اگر چنين است، پس آيا علت ارادهاى خاص درموردى معين نيز، ارادهاى ديگر از
جانب انسان نسبتبه تحقق آن اراده است؟ ونسبتبه علت اراده آن اراده نيز همين
سؤال مطرح است و تا بى نهايت، سؤال درمورد اين نظام على قابل تكرار است و از
آنجا كه تسلسل علل و از جمله تسلسلارادات محال است، مىبايست در سلسله علل به
علتى غير ارادى برسيم كه درنتيجه، اراده را معلول امرى غير ارادى بشر
دانستهايم.
جواب اين شبهه به لحاظ فلسفى آن است كه گرچه همه انواع مختلف ازعلتهاى فاعلى
از جمله فاعل بالطبع، بالقسر، بالجبر و بالاختيار به لحاظى،
مشمول«فاعليتبالتسخير» مىباشند، اما اين فاعل بالتسخير در هر موردى خصوصيات
آنمورد را در بر دارد، يعنى تحت تسخير علت العلل بودن، منافاتى با بالطبع يا
بالجبريا بالاختيار بودن ندارد، چرا كه مشيت الهى همان طور كه طبع را علت فعلى
خاصبراى گياه قرار داده، اختيار را نيز مؤثر در بروز فعلى خاص از انسان قرار
داده است وخصوصيات ذاتى اشيا نيز تعليل بردار نيست، بلكه به تحقق آنها متحقق
مىشوند.
اما جواب شبهه به لحاظ عرفان و نظريه تجلى و ظهور آن است كه:
اختيار انسان در واقع، ظل اختيار الهى و مظهر آن است; بنابر اين مستقيما
بهحق متعال و اسماى او مستند است و در نتيجه، گرچه هر حول و قوهاى مستند
بهخداست و معناى جباريتحق نيز همين است كه او منشا همه تاثيرات است، اماتاثير
او در قالب هر مظهرى، خصوصيات متفاوت و خاص همان مظهر را داراست، از اينرو
ظهور خداوند در مظهر انسان اختيار انسان را بدو مىبخشد و تاثيرى مختارانه را
براى اوممكن مىسازد و به تعبير مولانا: «اختيارش اختيارت هست كرد.»
از طرف ديگر، نفس اگر چه نسبتبه بعضى افعالش فاعل بالآلة است كه تنهابه
وساطت ابزار فعلش را تحقق مىبخشد (مانند فعل كارگر در ساختن كرسى) امانسبتبه
برخى افعال نفسانىاش، مانند خلق صورتها و تخيل متخيلات و مانند آن،فاعل
بالعنايه است كه به مجرد تصور، به آنها وجود مىبخشد، بلكه نسبتبه آنها«فاعل
بالتجلى» است، زيرا نفس، مجرد است و هر مجردى، فعليات معلول خود رادر مرتبه
ذاتش داراست، از اين رو خلاقيتش نياز به تصورى زايد ندارد (شبيه حقتعالى) بلكه
همان واجديت ذاتى در مرتبه تجرد ذاتى براى خلاقيت او كافىاست، همان گونه كه
اراده و عزم و قصد زايد را هم لازم ندارد، پس مبدا اراده وتصميم، خود نفس
استبلاواسطه و چنين فاعلى نياز به اراده زايد كه ميان نفس وآن امر ديگر (عزم و
تصميم و اراده) واسطه شود، ندارد، بلكه چنين وساطتىامكان پذير نيست و نفس
مانند همه فاعلهاى الهى اثر خود را در مرتبه ذاتش بهگونهاى برتر و شريفتر
داراست و نسبتبه اراده نيز همين حال را دارد. (112)
ث) عدم تكرار تجلى و خلق جديد
چيست نشانى آنك هست جهانى دگرنو شدن حالها رفتن اين كهنههاستروز نو و شام
نو باغ نو و دام نوهر نفس انديشه نو نو خوشى و نو غناستنو ز كجا مىرسد؟ كهنه
كجا مىرودگر نه وراى نظر عالم بى منتهاستعالم چون آبجوستبسته نمايد و
ليكمىرود و مىرسد نو نواين از كجاست؟«مولانا: ديوان شمس»
از قواعدى كه مربوط به اين فصل مىباشد، قاعده «لاتكرار فىالتجلى»
مىباشدكه چنان كه خواهد آمد در دو معنا به كار رفته است. (113) قبل
از بيان معناى اين قاعدهمقدمتا بايد بدين نكته توجه داشت كه اين قاعده در
ابتدا براى بيان ذوق و شهودعارف در عالم عرفان عملى، ابداع شده و صورت اوليه آن
به نقل ابنعربى وفخرالدين عراقى از ابوطالب مكى (صاحب قوت القلوب) چنين بوده
است:«لايتجلى الحق فى صورة (واحدة) مرتين و لافى صورة لاثنين» كه بنا به شرح
جامى دراشعةاللمعات (114) بدين معناست كه هرگز در يك آينه به يك
صورت، دوبار روىننمايد و در دو آينه به يك صورت، پيدايى نيايد: «لا تجلى الحق
سبحانه فى صورةواحدة لشخص واحد مرتين; حق تعالى براى دوبار در صورت واحدى
براىيك فرد تجلى ننموده» (چرا كه وجود او بىنهايت است و احوال فرد نيز
متغير) ونيز براى دو فرد هم به يك صورت واحد، ظهور نمىنمايد (براى هر كس
بهحسب استعداد و عين ثابت او تجلى مىنمايد). صدرالدين قونوى نيز
درمفتاحالغيب به اين قاعده اشاره دارد و چنانچه ظاهر است، مفاد قاعده، آن
استكه; آنچه از جانب حق تعالى براى عارف سالك در هر لحظه جلوهگر مىشود،امرى
بديع و نوظهور بوده و تنوع تجليات و انوار به نحوى است كه به هيچ وجهفيض و
تجلى تكرارى مشاهده نمىشود و اقتضاى فياض و جواد على الاطلاق وغنى محض بودن حق
تعالى نيز همين است كه به مفاد آيه شريفه «كل يوم هو فىشان» (115)
و نيز فقره شريفه از دعا «و لايزيده كثرة العطاء الا جودا و كرما...»،
(116) «ولاتنقصك المغفرة و لاتضرك الموهبته» (117) هر لحظه
فيض جديد و اثر و بركت نويندر قالب تجليات ذاتى و اعمالى و افعالى به عارف
برسد.
با صد هزار چهره برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
و اصولا وجه تسميه «قلب» را، متقلب و دگرگون شدن آن، تحت انوارتجليات حق
تعالى دانستهاند و به گفته جامى: «تجدد همه افعال و احوال ...ترتبتقلب حق
استسجانه در شؤون» (118)
هر دمى جانى فدا سازم تو را
جان نو بخشد جمال تو مرا
چنان كه در آغاز گفته شد، قاعده لا تكرار فى التجلى عمدتا در دو معنا به
كاررفته است:
الف) «لاتعدد فى التجلى»: از آنجا كه صادر نخستين و ظاهر اول از جانب
حقتعالى واحدى بسيط است كه خود در عين بساطتش همه اشيا مىباشد و چنان كهذكر
شد، ثانى ندارد و همه كثرات، تعينات و نقوش اين وجود واحد منبسطمىباشند، پس در
واقع از ازل تا ابد بيش از يك تجلى واحد جمعى، براى حقتعالى، نيست و مظاهر
ديگر تعينات همين تجلى يگانهاند، بنابراين معناى قاعدهمزبور «لاتعدد فى
التجلى» نفى كثرت از تجلى خواهد بود.
صدرالمتالهين در اسفار همين معنا را از قاعده استفاده نموده، آنجا كه
فرمود:«بلاتعدد و تكرار فى التجلى الوجودى كما فى قوله تعالى و ما امرنا الا
واحدة كلمح بالبصرو انما التعدد و التكرار فى المظاهر و المرايا لا فى التجلى و
الفعل بل فعله نور واحد يظهر بهالماهيات بلاجعل و تاثير فيها; (119)
تعدد و تكرارى در تجلى وجودى نيست، چنان كهحق تعالى فرمود: امر ما جز
امرى يگانه در طرفة العين نيست و تعدد و تكرار، تنهادر مظاهر و آينههاست نه در
تجلى.»
مستند عقلى اين معنا همان قاعده الواحد است و مستند نقلى آن، آيه شريفه«و
مآ امرنآ الا واحدة» (120) و انگيزه طرح آن توسط ابنعربى و تابعان
او، تاكيد بر عدمآغاز زمانى براى فيض بخشى حق تعالى بوده، بدين معنا كه على
رغم زمانى وحادث بودن مستفيضها (لااقل مستفيضهاى مادى و جسمانى) فيض هستى
بخشحق، دايم و متصل است و به گفته حاج ملاهادى سبزوارى:
الفيض منه دائم متصل
و المستفيض داثر و زائل
ب) لاتكرار فى التجلى: معناى دوم قاعده مزبور، كثرت و تعدد را در تجلى
نفىنمىكند، بلكه مبتنى استبر تعدد تجليات، چرا كه آنچه در اين مرحله مراد
است،آن است كه در تجليات و ظهورات متعدد حق تعالى، تكرارى در كارنيست و هرتجلى،
امرى جديد است، اگر چه كه مشابه با تجليات سابقه از حيث صورت وخصوصيات مىباشد;
اثر اين قاعده در عالم عبارت است از «خلق جديد»، ازآنجاكه جود و بخشش حق تعالى
به تبع ذات او كامل مطلق و بىنهايت است، بنابراين از هر فيض و تجلى ممكن
الظهور بهرهاى به موجودات و مظاهر مىرساند و باوجود اين تنوع، هويت و تشخص هر
ممكن را محفوظ مىدارد، بدين نحو كهتحقق آن مظهر به نحو «تجدد امثال»
(پىدرپى آمدن فيضهاى مشابه در هرمستفيض و مظهر) خواهد بود.
اين معنا از قاعده در كتب و رسائل ابنعربى و سپس در رسائل تابعان وشارحان
او به خوبى پرورده شده است، او در فص لوطى از فصوص الحكم چنينآورده:
«اما اهل الكشف فانهم يرون انالله تعالى يتجلى فى كل نفس ولايتكرر التجلى
... (121)
اما اهل كشف مشاهده مىكنند كه حق تعالى را در هر دم تجليى است و در
اينتجلى تكرارى نيست، چرا كه آنچه موجب بقاست، غير از آن چيزى است كهموجب
فناست و در هر آن، بقا و فنا بر عالم حاكم است، پس تجليى كه به عالممىرسد نيز
غير مكرر است. حاصل برهان آن كه: از آنجا كه عالم در هر آن، فانىو باقى مىشود
و تجلى موجب فنا غير از تجلى موجب بقاست، پس در هر آنتجليى غير از تجلى سابق
به عالم مىرسد.
همچنين مشاهده مىكنند كه هر تجليى خلقى جديد را اعطا مىكند... و از آنجاكه
آنچه جديدا خلق شده، از سنخ آنچه قبلا خلق شده مىباشد، بر محجوبين مشتبهشده،
چرا كه هر تجليى خلقى جديد اعطا مىكند و آنچه در وجود حاصل شده رافانى مىكند
و اين معنا در آتش، روشن و واضح مىگردد (كه على رغم پيدايشتدريجى شعله آتش،
همه آن را يك آتش واحد متصل مىپنداريم) و خداوند درحق گروهى، بلكه در حق اكثر
اهل عالم چه نيكو فرموده: «بل هم فى لبس من خلقجديد...». ابنعربى در ادامه،
دو گروه اشاعره و حسبانيه (سوفسطائيان) را تا حدىبه اين امر مهم نائل مىداند،
اما هركدام را در يك نكته تخطئه مىنمايد چرا كه:
اشاعره به عدم بقاى اعراض عالم در دو لحظه و خلق جديد در حيطه اعراض،با
استدلال خاص خود (122) قائل شدهاند. (123) اما در
نيافتند كه با ديد عميقتر تمام عالم رابايد صفت و عرض و شانى از جوهر
(124) حقيقى يعنى حق تعالى و فيض منسبط ووجه او دانست، بنابراين همه عالم
در خلق جديد است و حسبانيه نيز گرچه بهزوال لحظه به لحظه كل عالم قائل شدند و
هيچ امرى را ثابت ندانستند، اما در نيافتندكه در وراى اين تبدلات، جوهر معقول و
حقيقت مطلقى (وجود منسبط ووجهالله) وجود دارد كه اين صور را قبول نموده و عالم
جز به واسطه آن به وجودنيامده و درك نمىشود.
بطورى كه ملاحظه شده، قاعده لاتكرار در اينجا به معناى لاتعدد نيست، بلكهبه
معناى تحقق تجليات پيوسته جديد و نوظهور حق تعالى در قالب ممكنات و فناو بقا و
ايجاد واعدام جهان در هر لحظه است; حال بر اين مطلب به چند تقرير،برهان آورده
شده از جمله:
1 - تقرير محى الدين ابنعربى
كه مبتنى بر اين مقدمات است: 1) عالم بتمامه اعراض است، بر جوهرهيولاى كل
(وجود منبسط); 2) عرض دائم الزول است و لايبقى زمانين; (125)
پسعالم در دو زمان نمىپايد و همواره در حال زوال و حدوث مستمر است.
(126)
مولانا نيز گويد:
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرين معنى بيامد هل اتى
اين عرضها از چه زايد از صور
اين صورها از چه زايد از فكر
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل چون شاهست وصورتها رسل
2 - تقرير قونوى
از آنجا كه وجود، تنها ذاتى حق تعالى است و هر ممكن با قطع نظر از ربطشبه
حق تعالى (فى حدنفسه) ملازم عدم و محكوم به حكم معدوميت مىباشد، لذاعالم در
بقاى خود جز به امداد وجودى حق تعالى متكى نيست و اين امدادوجودى بدون انقطاع و
فترت بايد به عالم برسد والا اگر طرفة العينى اين امدادمنقطع شود، عالم دفعه
واحدة معدوم و فانى مىگردد و اين امدادات متواصل حقتعالى را به «خلق جديد»
تعبير مىكنند. (127)
3 - تقرير شبسترى
عالم كل است و مركب از وجود و تعين و تعين هم عرض است و عرض دردو زمان
نمىپايد و دوامى ندارد و كل به زوال و انتفاى جزء خود، منتفى و بهتغييرش
متغير مىشود، پس جهان در هر لحظه در حال زوال وحدوث مستمراست، (128)
وى در مثنوى گلشن راز چنين سروده:
ندارد كل، وجودى در حقيقت
كه او چون عارضى شد بر حقيقت
عرض شد هستيى كان اجتماعى است
عرض سوى عدم بالذات ساعى است
به هر جزوى زكل كان نيست گردد
كل اندردم زامكان نيست گردد
جهان، كل است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لايبقى زمانين
دگر باره شود پيدا جهانى
به هر لحظه زمين و آسمانى
به هر ساعت جوان و كهنه پير است
به هر دم اندرو حشرو نشير است
درو چيزى دو ساعت مىنپايد
در آن لحظه كه مىميرد بزايد
لاهيجى شارح گلشن راز به نقل از شبسترى چنين آورده:
شيخ ناظم در رساله حق اليقين مىفرمايد: كه وجود اگر چه دايما واحد است وبر
حقيقتحقيقى خود بلاتغيير و تبديل باقى است و عدم همچنان دايما برعدميتخود
است، ليكن از ظهور وجود در عدم كه ضد است و بضدها تتبينالاشياء موجودى ديگر
يعنى ممكن الوجود نموده مىشود، به مثابه عكس آينه،چون كه نموده در مظهر از وجه
«نمود» عين «بوده» نيست و از كثرت «نموده» بهحسب امر خارجى، كثرت در «بود»
لازم نيايد كه نمودى كه غير «بود» است عين«بود»نيست.
يار است عيان به صورت كون
اين نقش جهان نمود بىبود
شد نقش دويى خيال احول
چون غير كلى نبود موجود (129)
شارح لاهيجى مطلب را به نحو دقيقى جمع بندى و بيان نموده: «بدان كهممكنات
فى حد ذاتها با قطع نظر از موجود، عدمند و در عدميت مستمرند و وجودممكنات عبارت
از ظهور حق استبه صورت ايشان و جميع اشيا به حسباقتضاى ذاتى لحظه به لحظه
نيست مىشوند و به اتصال مدد وجودى از نفسرحمانى هست مىگردند و فيضان وجود بر
اشيا از نفس رحمانى به واسطهشؤونات ذاتى بر تتابع و توالى است تا غايتى كه در
هر آن و زمان مطلق; ممكناتبه حكم «بل هم فىلبس من خلق جديد» به لباس تازه
متلبسند و به واسطه سرعتتجدد فيض رحمانى در نمىتوان يافت كه در هر نفس و هر
آن، هر ممكنى نيستمىگردد و هست مىشود، زيرا كه ميان عدم و وجود او زمان
متخلل نمىگردد تاعدميت او ملحوظ گردد و بلكه علىالدوام فيض وجودى متصل است.
جمله عالم مىشود هر دم فنا
باز پيدا مىنمايد در بقا
هست عالم دايما در سير وحبس
نيستخالى يك نفس از خلع و لبس
هيچ كس را آگهى زين حال نيست
غير آن كز قيدها كلى برى است (130)
4 - تقرير جامى
كه با الهام از لمعات عراقى با برهانى لمى با تكيه بر مكرر نبودن تجليات
حقتعالى چنين مطرح مىكند: موجودات و ممكنات همه مظاهر اسماى حق
تعالىمىباشند و تجليات اسميه حق نيز بر حسب استعداد عين ثابت و نيز شرايط
وآمادگى عين خارجى اعطا مىگردد و از آنجا كه هر فيض و تجلى علاوه بر بهظهور
رساندن هر مظهر، موجب تحقق استعدادهاى جديد در او مىشود، از اين روزمينهاى
براى تجلى جديد و جداگانه از حق تعالى را آماده مىنمايد. جامى اشارهمىكند كه
اين برهان هم در تجليات وجودى حق تعالى و هم در تجليات شهودىاو جارى است;
(131) وى در شرح رباعىاى از عراقى مىگويد:
چون جمالش صد هزاران روى داشت
بود در هر روى ديدارى دگر
يعنى استعداد ديدار ديگر در فيض اقدس ....« لاجرم هر ذره را بنمود باز»
يعنىدر فيض مقدس «از جمال خويش در رخسارى دگر» كه مناسب استعداد اوست،
پسمىتواند بود كه بيت اول را اشارت دارند به عدم تكرار تجلى در مظاهر مختلف
درمرتبه علم كه اعيان ثابتهاند، در بيت ثانى به عدم تكرار در مظاهر مختلفه در
عينكه اعيان خارجيهاند. (132)
عبدالكريم جيلى نيز اين بحث را تحت عنوان «تبدل شؤون الهى» چنين
طرحمىنمايد:
«ايام حق، تجليات و ظهور حق به حسب مقتضيات ذات او و انواعكمالات اويند و
هر تجلى از تجليات حق سبحان حكم الهى خاص خود رادارد كه از آن به شان تعبير
مىشود و هر حكمى از «احكام الهى» اثرىمتناسب با تجلى منشا خود، در وجود
دارد. پس اختلاف وجود يعنى تغييرآن در هر زمان، اثر شان الهى است كه نتيجه
تغيير تجلى حاكم بر وجود استكه معناى آيه شريفه «كل يوم هو فى شان» همين است
[اين در ناحيه قوسنزول و تجليات وجودى است، اما در ناحيه قوس صعود و تجليات
شهودى]حق متعال هنگامى كه بر عبد تجلى كند، اين تجلى نسبتبه حق «شان
الهى»خوانده مىشود و نسبتبه عبد «حال» و اين تجلى، خالى از اين امر نيست
كهامر حاكم بر او اسمى از اسماى حق متعال باشد يا وصفى را اوصافش و به هرحال
اين امر حاكم، اسم آن تجلى خواهد بود، هر چند كه آن اسم يا صفتى كهظهور نموده
را درنيابيم.» (133)
5 - تقريرى ديگر
كه مفاد آن چنين است: واضح است كه حقيقت اشيا به مظهريت آنها براىاسماى
حسناى الهى است و همه اسماى حسناى حق، مظهر مىطلبند و از اسماىحسناى او از
طرفى مميت و مفنى و معيد و قاهر مىباشند و از طرف ديگر، محيىو مبقى و مبدى و
حافظ و اين اسما نيز هر يك همواره مظهر مىطلبند، از اين روفنا و بقاى عالم و
خلق مجدد آن به آن و لحظه به لحظه جهان مقتضاى آن اسامىقسم اول و حاصل ضرورت
طلب آنها براى اظهار (داشتن مظهر) مىباشد. توجهبه نكته ذيل به تشريح لتخلق
جديد و تجدد امثال مدد مىرساند، ديديم كهفيض اقدس، كمون و نهان نفس رحمانى و
فيض مقدس ظهور آن مىباشد (ظرفتنفيس كرب) كه اين فيض مقدس در تنفيس اول كه به
اصطلاح «دم» گفتهمىشود سير نزولى داشته و موجب انبساط مىشود و بر اثر اين
انبساط، اعيان وماهيات ظاهر مىشوند و همين فيض در تنفيس دوم (بازدم) كه شروع
قوسصعود با آن ستبه ذات برگشته و بازگشت آن فيض موجودات در همين قوسصعود و
فناى آنها حاصل مىشود. تفاوت اين دو جريان در عالم آفرينش(تنفيس به نحو دم و
بازدم) يكى از مصححات خلق جديد و تجدد امثال مىباشد;يعنى هر لحظه، فيض و وجود
در قوس نزول ارسال مىشود (به جهت اسمهوالباعث) و با طى قوس صعود به مخزن الهى
بر گردانده مىشود (به جهت اسمهو الوارث).
صورت از بى صورتى آمد برون
باز شد كانا اليه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است
مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
«مولانا»
از چند تقرير كه ذكر شد، محدوده استدلالى بعضى (نظير تقرير شبسترى) درناحيه
عالم ماده و جسمانيات و برخى ديگر، نظير برهان ابنعربى و قونوى هر دوعالم
ماديات و مجردات را در بر مىگرفتند.
چند نكته
1. ابنعربى برخى معجزات و كرامات را با استفاده از اين قاعده
تعليلمىنمايد; مثلا، انتقال تختبلقيس از يمن به فلسطين در يك لحظه را بدين
نحوتوضيح مىدهد: از آنجا كه تحقق موجودات و مظاهر، وابسته به تجليات وفيوضات
حق تعالى است، فيضى كه در «آن» و لحظه قبل در يمن به تختبلقيسمىرسيد، اينك
قطع شده و در فلسطين - نزد حضرت سليمانعليه السلام - افاضهمىگردد، پس انتقال
اين تختبه نحو «طى الارض» (پيمودن مسافتى زياد درزمانى فوقالعاده اندك)
نبود، بلكه به نحو «ايجاد پس از اعدام» بوده است. (134)
2. ظاهر كلام غالب عرفا در كاربرد معناى دوم «قاعده لاتكرار» آن است
كهافاضه تجلى جديد و مساله اعدام و ايجاد در همه موجودات اعم از مادى و
مجردجريان دارد، لكن بايد ديد آيا خلق جديد در عرصه مجردات محضه و عقول
قابلتصوير و برهانآورى استيا خير؟ صدر المتالهين به مساله مورد بحث
تحتعنوان حركت جوهرى مادى (جسمى و جسمانى) البته به نحو «لبس بعد
اللبس»(ايجاد بعد الايجاد) نه به نحو «خلع و لبس» (ايجاد بعد الاعدام)
پرداخته و آن راعقلا در حيطه ماديات مبرهن نموده است. (135) در حكمت
متعاليه، ايجاد متوالىجسمانيات و ماديات، از آنجا كه ذاتا عين حركت و تصرمند و
ذاتا زمانمند بوده وزمان از ابعاد وجودى آنهاست، با حفظ اتصال و وحدت آنها قابل
جمع است، امادر مجردات محضه، كه راهى براى فرض تصرم و خروج از قوه به فعل يا
انهدام وفناى آنها جز به قطع اصل فيض موجب هستى آنها نيست، نمىتوان چنان امرى
راتصوير كرد و اگر گفته شود كه ماديات، مظهر اسامى مميت و مفنى و قاهره بوده
ومجردات محضه، مظهر اسامى محيى و باقى و حافظ، اشكالى از ناحيه لزوم مظهرداشتن
همه اسماى حسناى حق لازم نمىآيد، مگر آن كه بر لزوم مظهر داشتن دواسم مميت و
محيى در تمامى عرصههاى آفرينش اعم از مجرد و مادى تاكيد شودو با تكيه بر حدوث
ذاتى كه(در فلسفه بين همه موجودات، مشترك است) آن رابه عنوان نشانه اين مظهريت
تلقى نمود.
البته از برخى عبارات محىالدين چنين استفاده مىشود كه وى به تفاوت دو«عالم
امر» (مجردات محض) و «عالم خلق» از اين نظر توجه داشته است، چنان كهدر جلد
دوم از فتوحات در تقسيمبندى تجليات وجود چنين آورده: «بدان كهتجلى الهى براى
هر مخلوق از وجه خاص، همان تجلى در اشيايى است كه اعيانشباقى مىباشند، اما
تجلى براى اشيا همان تجليى است كه احوالى را فانى نموده واحوال ديگرى را در
متجلى له (شىء مورد تجلى) اعطا مىكند (به وجود مىآورد)و از اين تجلى است كه
اعراض و احوال در كل ما سوى الله متحقق مىشوند.» (136) اگرمقصود از
«اشيايى كه اعيانش باقى مىباشند» را جواهر بدانيم، نتيجهاش قول به ثبوتجواهر
و عدم تجدد امثال در آن است و اين بر خلاف مذهب قطعى مصنف است،مگر اين كه مقصود
را، مجردات بدانيم كه در اين صورت، مؤيد عدم تجدد امثالدر مجردات محضه
مىباشد.
3. با صرف نظر از تحقق يا عدم تحقق خلق جديد در مجردات، بايد ديد كهآيا
تجدد امثال در همان حيطه ماديات و با صرف نظر از ارجاع آن به «حركتجوهرى»
قابل دفاع استيا خير؟ مرحوم علامه طباطبايى در مبحث كيفيت انتقالتختبلقيس،
پس از بيان چند توجيه و نيز داورى در مورد آنها، توجيه ابنعربىدر فصوص را از
جمله وجوهى كه پشتوانه عقلى نداشته است محسوب نمودهاند،چرا كه مستلزم تتالى
آنات (پى در پى آمدن چند جزء لايتجزاى زمانى) مىباشد. (137)
4. غير از تفاوتى كه مابين «خلق جديد» (تجدد امثال) و «حركت جوهرى»ذكر شد،
محققان تفاوتهاى ديگرى نيز براى وضوح هر چه بيشتر اين دو مفهومذكر كردهاند از
جمله:
الف) موضوع «تجدد امثال» نفس وجود است، اما موضوع حركت جوهرى بهعقيده
ملاصدرا هيولى يا ماده است كه به صورت جوهرى متحصل شده باشد(گرچه كه ايشان در
مرحلهاى نيز اصولا ضرورت وجود موضوع براى حركتجوهرى را نفى نموده است) .
ب) تجدد امثال مستقيما شامل «جواهر و اعراض» (هر دو) مىشود، اماحركت جوهرى
مستقيما به جواهر تعلق مىگيرد و بالعرض و به تبع آن بهاعراض، چنان كه حركت
كمى و كيفى، تابع حركت جوهرىاند.
ج) بر طبق حركت جوهرى، وجود طبيعت كه موضوع حركت است دو اعتباردارد: يكى
اعتبار اين كه وجود است; ديگر اعتبار آن كه تجدد است; پس به اعتبارو ملاحظه
جنبه وجودش مجعول است، اما به لحاظ جنبه تجددش مجعول نيست،چرا كه تجدد و سيلان،
ذاتى طبيعت جوهرى است و از قواعد مسلم فلسفى است كهامر ذاتى محتاج علت نيست و
به همين سبب، متعلق جعل تركيبى تاليفى نيز واقعنمىشود، اما در تجدد امثال
موضوع و متعلق، تجدد يك امر بيش نيست كه همانوجود نفسى است كه آن هم متعلق جعل
بسيط است نه جعل تاليفى. (138)
5. نكته ديگر اين كه «شبهه بقاى موضوع» كه در مورد حركت جوهرى مطرحشده و
جواب نيز يافته است، در مبحث تجدد امثال چنين حل مىگردد كه حافظوحدت و ملاك
«اين همانى» در هر مظهرى، عين ثابت آن مظهر در حضرتعلميه حق است، چرا كه فيض
مدام حق با مرور بر عين ثابت هر موجودى و بهحسب استعداد آن آنا فآنا و در هر
لحظه، در خارج به او افاضه مىگردد.
6. نكته ديگر كه بسيار مهم مىباشد، آن است كه آيا معناى دو قاعده موردبحث
در صدر اين فصل دو معناى متباين و متباعد و بدون ارتباط با يكديگرمىباشند يا
فىالمثل يكى امر واقعى و وجودى است و ديگرى امرى شناختى وشهودى؟ آنچه از ظاهر
كلمات بزرگان از عرفا نظير قونوى در اعجازالبيان، بدوااستفاده مىشود، آن است
كه تجدد و طريان و تغيير در ممكنات، امرى متوهمبوده و اصل، همان وحدت تجلى
است، چنان كه قونوى گويد: «بدانكه امداد حقتعالى و تجلياتى كه از او در هر نفس
و لحظه به لحظه به عالم مىرسد، در حقيقتجز تجلى امر واحد كه به حسب قوابل و
مراتب و استعدادات آنها به نحو تعيناتىظهور پيدا مىكنند، نيست و به همين جهت
است كه تعدد و صفات متفاوت و اسماو صفات به اين تجلى ملحق مىشود، نه اين كه فى
نفسه تجلى متعدد باشد ياورودش متجدد و عارض باشد و تقدم و تاخر و ساير احوال
ممكنات كه توهمتجدد و تغير و تقيد و .... را پيش مىآورد، نظير همان تعدد
است» (139) (كه به حسبقوابل است نه در اصل تجلى) اما با دقتبيشتر
دركلام ايشان مىتوان دريافت كههركدام از دو معناى مورد بحث در واقع مكمل
ديگرى است، بدين معنا كه هركدام از دو معناى قاعده حاصل شهود و مداقه جنبهاى
از واقعيت است، چون درظهور و تجلى، به حسب تحليل سه امر مطرح است: 1. ظاهر; 2.
ظهور; 3. مظهر(يا مظاهر). اولى همان «ذات حق» به اعتبار اسما و صفات اوست،
مورد دومهمان «فيض منسبط و وجود عام» است و امر سوم «تعينات» و نقوش و
جلوههاىوجود عام و فيض منسبط. حال به اعتبار شهود مظاهر و كثرت آنها و تقيد
ومحدوديت و ساير اوصافشان گفته مىشود: «هر لحظه به شكلى بت عيار در آمد.»
يعنى در اين حالت مساله تجليات متنوع و متعدد حق واحد احد، مطرحاست.
(140) (معنى دوم قاعده). ابنعربى در فتوحات چنين آورده: «خداوند
تعالىدايما در تجلى است، چرا كه تغييرات دايما در ظواهر و باطنهاى اشيا و نيز
درغيب و شهادت و محسوس و معقول مشاهده مىشود، پس شان حق تعالى تجلىاست و شان
موجودات تغيير - به واسطه انتقال از يك حال به حال ديگر - كهبرخى از ما بدان
پى مىبريم و برخى خير.» (141) از اين عبارت ممكن است چنيناستفاده
نمود كه اشيا اعم از غيب و شهادت و مجرد و مادى و... به واسطه تجلياتدايم الهى
در حال تغييرند. اما در عين حال به قرينه تعبير«مشاهده مىشود» ممكناست مقصود
اين باشد كه مساله «تغيير شهودها» در كار است، نه «شهود تغييرها» وبنابراين به
اعتبار شهود ظهور حق متعال، «وحدت»، عدم تعدد و تكثر تجلى حقمتعال مطرح
مىشود. و چنين سروده مىشود:
همه يار است و نيست غير از يار
واحدى جلوه كرد و شد بسيار
7. حال با صرف نظر از آنچه در مورد شمول تجدد امثال گفته شد، بايد نسبتآن
را با حركتحبى در نظر داشت; توضيح اينكه ديديم حركت جوهرى،جسمانى و ماده مدار
است، اما تجدد امثال، شامل همه ما سوى مىشود، چرا كهحاصل مظهر طلبى دو اسم
«محيى و مميت» است و لذا بر عقل و نفس نيز اطلاقمىشود، اما اين دو به هر حال
مختص ما سوايند و بنابراين نبايد آن دو را با حركتحبى كه در اصطلاحات عرفا
شامل همه عوالم و حضرات حتى اسماى الهى نيزمىگردد، اشتباه گرفت، چرا كه اگر
جريان تجلى ناشى از حب ظهور و اظهار را كهدر همه اسماى اهلى و همه اركان عالم
سارى است، نوعى حركت [يعنى حركتحبى] تلقى كنيم، تنها چيزى كه از آن مستثنى
است، احديت ذات الهى و مقام غيبالغيوب است. (142)
8. نكته ديگر در تكميل مبحثخلق جديد (و نيز حركت جوهرى) آن استكه مبدا و
معاد فيضهاى جديد و ظهورات پياپى و منشا صدور و محل رجوع آنها چيست؟ (143)
مرحوم آية ا... شاه آبادى اين مساله را چنين طرح نموده است:
«از آنجا كه حق تعالى تام الفاعليه و كامل در افاضه است و قطع فيض ازجانب او
محال، در اين صورت در هر آن، فيضى جديد غير از فيض اول در كاراست، چه اين كه
تكرارى در تجلى نيست، به علاوه در مورد فيض اول، امر به چهصورت است؟ آيا اين
فيض به عدم، منقلب (تبديل) مىشود كه محال استيا آنكه با عدم جمع مىشود، كه
اين نيز جمع نقيضين و از محالات است.» (144)
حاصل جواب ايشان اين است كه مفاد نظريه خلق جديد عبارت است از اينكه وجود
را ظهورى است و بطونى كه از غيب شيتحق ناشى شدهاند (و ذاتحق از غيب يا شهادت
بودن مبراست) و جريان خلق عالم، بدين صورت است كهاز بطون حق، ظهورى به عالم
شهادت مىرسد (خلق) و سپس دوباره در غيب وبطون واقع شده (رجوع) ومختفى مىگردد
(كه اين امر بر مفاد آيه شريفه انا لله وانا اليه راجعون قابل تطبيق است) به
عبارت ديگر، مساله ظهور و خفاست نهوجود و عدم (يا انعدام).
بنابراين هر فردى در «هر آن» ظهورى دارد و «آن» بعد در بطون واقعمىشود و
بدين ترتيب همواره در ظهور و بطون قرار دارد. (145)
ايشان سپس تحليلى درباب معاد از باب نتيجه مبحث فوق ذكر مىكنند كهجالب
توجه است و آن اين كه هنگامى كه شخص بالكليه از عالم ظهور به عالمبطون منتقل
گشت (به موت اختيارى يا اضطرارى و يا به قيامت كبرى) مىبيند كهتمام ظهورات و
اثراتش در آن عالم بعينه محفوظ مانده و مثل طومارى كه به همپيچيده شده، اجتماع
پيدا كرده است و كتابى وجودى را مىبيند كه هيچ امر كوچكيا بزرگى نيست مگر اين
كه در آن جمع شده و در اينجا لسانش به مفاد اين آيهشريفه كه «مال هذا الكتاب
لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها» (146) گويا مىشود و درواقع
مىبيند كه هر لحظه لحظه از ظهورات اين عالم كه پراكنده به نظر مىرسيد،
بهعالم غيب رفته و در مخزن غيب به وجود جمعى و به نحو بسيط، جمع شده است،همان
طور كه از آغاز نيز از خزانه غيب حق به اندازه، نازل مىشده: «ان من شىء
الاعندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم»; (147) در اينجاست كه
مفاد آيه شريفه «و وجدوا ماعملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا» (148)
آنچه كرده بودند را مىيابند و پروردگارت بهكسى ستم روا نمىدارد» متحقق
مىشود، ايشان سپس عينيت جزا و عمل را نيز ازنتايج اين تحليل برمىشمارند.
(149)
2) پيامدهاى كلامى
برآورد تحولى كه بينش عرفانى وحدت وجود در جهانبينى و عقايد مذهبىايجاد
نموده و تعميق و تحقيقى كه در مباحث كلامى به بار مىآورد، خود محتاجرساله يا
رسالههايى تحقيقى است كه از گنجايش اين مقال خارج است، اما در اينجابه اجمال
(150) به مسائلى از اصول پنجگانه مذهب تشيع از اين ديدگاه مىنگريم
وطالبان تفصيل را به منابع تفصيلى بخصوص رساله گرانقدر «اسرارالشريعة
واطوارالطريقة و انوار الحقيقة» مرحوم سيد حيدر آملى ارجاع مىدهيم.
(151)
آنچه در اين بخش خواهيم آورد، مساله تنزيه و تشبيه و رؤيتحق تعالى ومساله
عدل الهى و حل مشكل شرور، از باحثخداشناسى و نيز مسائل نبوت،وحى و امامت از
مباحث رهبر شناسى و نيز مسائل قيامت و نقش تجلى در وقوعآن از مباحث معاد شناسى
مىباشد.
الف) تجلى و مساله تنزيه و تشبيه
از مسائل مهم و تاريخى تفكر اعتقادى و كلامى بشر پس از اثبات ذات حق واقرار
به عدم امكان اكتناه ذات او، ارائه اجمالى تصور و مفهومى از حضرت حقمتعال است
كه در اين زمينه، چند گرايش عمده در فرق مختلف كلامى و نحلههاىفلسفى و مكاتب
عرفانى در بين متفكران اسلامى مشاهده مىشود از جمله:
1) مذهب تعطيل: بدين مضمون كه هرگونه بحث و كنكاش پيرامون ذات بارىتعالى
ممنوع و محال است و اصولا راه فهم و شناخت ذات حق بر انسان مسدودمىباشد، بدين
معنا كه بشر تنها مىتواند هستى او را تصديق نمايد، بدون آن كهصفت واسمى را
بدو منسوب دارد. اين گروه كه در تاريخ تفكر اسلامى در بينگروهى از اهل حديث و
ظاهريان و متكلمان اهل سنت پايگاهى داشتهاند، هرگونهسؤال و استفسار پيرامون
ذات و صفات حق تعالى را بدعت دانسته و آياتى ازقرآن كريم را كه در آنها اين
مطالب، مطرح شده به جهت اعتقاد بشر به آنها (و نهتفهيم بشر نسبتبه مدلولات
آنها) دانستهاند. (152)
اين گرايش در واقع محصول خلط بين مفهوم و مصداق بوده و خود سدىبراى اثبات
عقلى وجود حق مىباشد، به علاوه كه حمل صفات حق بر معانى سلبيه(چنان كه علم را
به عدم جهل تعبير نماييم) صحيح نيست، چرا كه سلب معناىعدمى جز با التفات به
معناى وجودى و ثبوتى ميسر نمىشود و عجز در فهم يكى،منجر به عجز در فهم و درك
ديگرى مىشود (چنان كه در قاعده فلسفى مطرحاست كه «المتضائفان متكافئان قوة و
فعلا وجودا و عدما»).
2) مذهب تشبيه: اين گروه كه به منزله واكنشى افراطى در مقابل گروه اول
دركلام اهل سنت تلقى شدهاند، نه تنها به قابل شناختبودن ذات حق قائل
شدند،بلكه صفات او را نيز از سنخ صفات ممكنات (با همان محدوديتها و
آميختگىآنها به ماهيت و جهات امكانى) و اوصافى كه به بشر و ساير مخلوقات
منسوبمىكنيم دانستند. گروهى از ايشان (نظير مجسمه) پارا از اين فراتر نهاده و
انتساب اوصافجسمانى نظير داشتن اندام (چشم و گوش و ...) و حضور در مكان معين و
... را نيز به ذاتحق روا دانسته و آيات متشابه قرآن كريم در اين زمينه را بر
همان معانى ظاهرى جسمانىو بشرى حمل نمودند. (153) به هر حال گرايش
تشبيه علاوه بر مخالفتبا براهين عقلى (نفىكننده جسميت، امكان و صفات امكانى و
اجزاء و ...) با محكمات كتاب حق تعالى (نظيرليس كمثله شىء) نيز منافات دارد.
(154)
3) مذهب تنزيه: در مقابل دو گرايش قبلى، مذهبى كه از سوى اكثر
متفكراناسلامى اعم از متكلمان و حكما مقبول افتاد مذهب تنزيه بود، بدين معنا
كه اولا:تنها صفاتى كه جنبه ثبوتى و وجودى دارند، قابل انتساب به حق تعالى
مىباشند وثانيا: علاوه بر نفى صفات سلبى از صفات ثبوتى نيز، صفاتى كه بر كمال
محدوددلالت دارند، از حق تعالى نفى مىشوند و ثالثا: صفات ثبوتيه تنها پس از
تجريداز جهات دال بر جسمانيت و امكان و محدوديت و نقص و با لحاظ بساطت و
عدمتناهى و صرافت، به ذات حق قابل انتسابند. (155)
ايشان اين مرام را مستفاد از آيات كريمهاى، چون «ليس كمثله شىء»
(156) ، «و للهالاسمآء الحسنى فادعوه بها» (157) (كه دال بر
اجديتحق متعال نسبتبه بهترينصفات و اسما مىباشد) دانستهاند.
بطور كلى تصوير «خداوند انسانوار» كه در نحلههاى بشرى، همچون اديانشرقى
(هندوئيسم و بوديسم) و نيز برخى مذاهب الهى مورد تحريف توسط بشر(نظير مسيحيت و
يهود) به چشم مىخورد، (158) از طرفى حكايت از تلاش بشر
براىسادهسازى تصورى حق تعالى به اندازه فهم خويشتن دارد و از جانب ديگر،حكايت
از ميل او براى درگيرى احساسى و عاطفى (و نه فقط برخورد برهانى واستدلالى و
عقلى محض) با واجب الوجود دارد و اين تا حدى از احساس نيازفطرى بشر به كمالى كه
پناهگاه و دستگير و حامى او باشد نيز سرچشمه گرفتهاست، آن چنان پناهگاه و
خدايى كه بشنود و جواب دهد دلسوزى كند و ببخشايد،ببيند و به رحم آيد و درگذرد و
به خشم آيد و داد مظلومان بستاند و نابكاران راكيفر دهد و ... . (159)
در مباحث آينده خواهيم ديد كه اسلام و عرفاى بهرهور از مبانىاسلامى
چگونه با توجه به اين مطلب، مساله خداشناسى را به نحوى مطرحنمودهاند كه نه
تحديد و انتساب صفات نامناسب با شان حق تعالى (نظير توليد وابوت و...) به او
لازم آيد و نه او را به يكباره از عالم امكان و زندگى بشر بركنارنمايند.
4) مذهب جمع بين تنزيه و تشبيه: عرفا بخصوص در مكتب ابن عربى مذاهبقبل را
يا ناكافى و غيرتمام دانستهاند و يا از اساس پندارى و اشتباه، به گفتهشبسترى:
ز نابينايى آمد راى تشبيه
زيك چشمى است ادراكات تنزيه
و قول حق را در جمع بين دو مذهب تشبيه و تنزيه دانستند به وجهى كه ازاين پس
به تفصيل بدان اشاره خواهيم نمود:
قبل از بيان مقصود عرفا از اين مرام، ابتدا بيانى از ابنعربى در مورد
علتاختلاف مراتب آيات الهى پيرامون تنزيه و تشبيه و نيز اختلاف مراتب بشر
نقلمىشود، ايشان در فتوحات چنين آورده: چون درجات افراد بشر از حيث علم وفضل
و ساير كمالات، متفاوت است و برخى حق تعالى را به نحو اطلاق و بدونهيچ تقييدى
شناخته و برخى آمادگى شناخت او را جز به نحو تقييد به صفاتكمالى و به دور از
حدوث و محدوديت را ندارند و بعضى بالعكس جز با تقييد حقدر قالب صفات حدوثى و
محدود در ظرف زمان و مكان و مقدار خاص، توانايىدرك او را ندارند و از طرفى نيز
كتاب الهى براى جميع مردم نازل شده تا فضل اوبر همه مراتب ، «هو على كل شىء
قدير» (161) ، «الله لا اله الا هو الحى القيوم» (162)
و ....را نازل فرموده و هم آياتى (تشبيهى) نظير: «الرحمن على العرش استوى»
(163) ، «تجرىباعيننا» (164) و ... را وحى نموده و هم آياتى
(در جمع بين تنزيه و تشبيه) مانند «ليسكمثله شىء» را، كه اين قسم اخير مربوط
به اهل الله و اهل معرفتبه حق است و آنكس كه كامل است، منشا و مصدر هر يك از
اين اعتقادات را دريافته است. (165)
در اينجا براى ورود به اصل مطلب، توضيح اصطلاح تنزيه و اقسام آن لازم بهنظر
مىرسد: «تنزيه» (كه در لغتبه معناى پيراستن و نيز دور دانستن چيزى ازصفتى
ناشايست است) در اصطلاح دور دانستن خداوند از نقايص و صفات سلبىمىباشد كه خود
بر دو قسم است:
1 - تسبيح: كه به تعبيرى عبارت از نفى هرگونه نقص و صفت عدمى از ذاتحق است.
2 - تقديس: كه عبارت است از نفى هرگونه كمال محدود از ذات حق تعالى.
(166)
به تقسيمى ديگر دو قسم تنزيه را چنين برشمردهاند:
1 - تنزيه نسبى: تنزيهى كه مقابل تشبيه است و عبارت است از سلب صفاتنقص كه
به تعبير ابنعربى به تحديد برمىگردد (چنانچه خواهد آمد) اين تنزيه،مفاد «هو
اكبر من كل شىء» است.
2 - تنزيه مطلق: كه تنزيهى است كه مقابل ندارد و هم تشبيه و هم تنزيه نسبى
رادر برمىگيرد، اين تنزيه مفاد «هو اكبر من ان يوصف» است; يعنى از هر
وصفىحتى اوصاف تنزيهى (به معنا متعارف آن) نيز برتر است.
پس از مقدمه فوق، مذهب جمع بين تنزيه و تشبيه را با ذكر عبارتى موجز ومفيد
از شيخ محى الدين ابن عربى در فصوص الحكم توضيح مىدهيم:
«اعلم ان التنزيه عند اهل الحقايق فى الجناب الالهى عين التحديد و التقييد
فالمنزه اماجاهل و اما صاحب سوءادب ... و كذلك من شبهه و مانزهه فقد قيده وحدده
و ما عرفه ومن جمع فى معرفته بين التنزيه و التشبيه و وصفه بالوصفين على
الاجمال ... فقد عرفهمجملا لاعلى التفصيل». (167)
«بدان كه تنزيه در نزد اهل حقيقت در ساحت ربوبى عين محدود ساختن ومقيد نمودن
آن حضرت است، از اين رو اهل تنزيه يا جاهلند يا بىادب، همچنينآن كس كه حق را
تنها تشبيه نمود و تنزيه نكرد، او را مقيد و محدود نموده ونشناخته است و (اما)
آن كس كه در معرفتش بين تنزيه و تشبيه جمع نمود و حقرا به هر دو وصف، به نحو
اجمال (نه تفصيل) توصيف نمود، او حضرتش رااجمالا شناخته است.»
روح اين كلام آن است كه اگر چه حق متعال از هرگونه تحديد مبرا و به دوراست،
اما تنزيه حق به شيوه مصطلح حكما و متكلمان نيز، خود نوعى تقييد وتحديد است،
چرا كه ايشان صفات دال بر تجريد از جسمانيت را به همان گونه كهبراى عقول و
ملائكه در نظر مىگيرند، براى ذات بارى اثبات مىكنند و در واقعحق را به عقول
و مفارقات تشبيه مىنمايند، حال آن كه حق تعالى كه وجود مطلقلا بشرط قسمى است،
نه مقيد به صفات عالم ناسوت، زمانمند و داراى مكان استو نه مقيد به صفات عوالم
مجردات صرفه، عارى از زمان و مكان و هر دو نحو ازعوالم براى او يكسان است و با
هردو معيت دارد.
ابن عربى انحصار صفات حق در صفات تنزيهى (نظير سبوح ، قدوس و ...)را به همان
اندازه موجب تحديد حق متعال مىداند، كه انحصار صفات او را دراوصاف تشبيهى
(نظير سميع ، بصير و ...); او مىگويد حق تعالى همان طور كه ازتشبيه مشبهان
منزه است، از تنزيه منزهان نيز منزه است.
مابرى از پاك و ناپاكى همه
از گرانجانى و چالاكى همه
از اين رو غالب انسانها كه تنزيه مىكنند، در واقع گرفتار تشبيهاند در
لباستنزيه. (168)
فيض كاشانى در اين زمينه به گفته بعض اهل معرفت استناد نمود و چنينآورده
است:
«همچنان كه قائل به تشبيه بلا تنزيه ناقص المعرفه است چون ... مطلق رامقيد و
محدود دانسته ... همچنين قائل به تنزيه بدون تشبيه، ناقص المعرفهاست از آن جهت
كه مقيد كننده حق مطلق است و محدد حق غيرمحدود، پسبه آن مقدار از امور كه حق
را از آن تنزيه كرده است، از معرفت تعينات نورا ووتنوعات ظهور او سبحانه محروم
و مهجور است و نمىداند كه:
تنزيه او از جسمانيات تشبيه اوستبه عقول و نفوس; و تنزيه او از عقولو نفوس
تشبيه اوستبه معانى مجرده از صور عقليه و نفسيه; و تنزيه او ازجميع، الحاق
اوستبه عدم و تحديد عدمى اوستبه عدمات غير متناهيه،تعالى عن ذلك علوا كبيرا».
(169)
بنا بر اين: عالم هم از جهتى تجلى حق و بنابراين حق است و از جهتى حقنيست،
زيرا حق، حق است و خلق، خلق و حق و خلق هر دو از يكديگر ممتازند.
از جهت اين كه عالم متمايز از حق نيست «همه اوست» و از جهت اين كه
عالممتمايز از حق است «همه از اوست»، «همه اوست» ديدگاه تشبيهى است و «همه
ازاوست» ديدگاه تنزيهى را در بر دارد.
انسان كامل به تعبير ابن عربى ذوالعينين است، هر و داراى هر دو ديدگاه،يعنى
هم ديد «حق بين» دارد و هم نگرش «خلق نگر».
زبان متكلمان، زبان عقل و زبان تنزيه است. ابن عربى در جايى اشاره مىكندبه
اين كه اگر دين در دست متكلمان بود، هيچ كس خداوند را دوست نمىداشت،دوست داشتن
خداوند و تقرب به او مستلزم اين است كه او را رحيم مهربان وجميل تصور كنيم.
(170)
لب كلام و خلاصه اين مرام را به زبان فلسفى صدرالمتالهين مىتوان در
قالبقاعده «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشىء منها» مطرح نمود، (171)
بدين مفاد كه حقتعالى همه اشياست و حمل همه اشيا بر حق صحيح است، لكن از
جهت وجودى وكمالى يعنى كمالات همه اشيا شمهاى و جلوهاى از كمالات اويند و او
همه را واجداست، از اين رو از جهتى مىتوان گفت: حق تعالى شجر است و حجر است
وانسان است (بدين معنا كه كمال اينها در واقع از خداوند و ظهور است) و از
جهتى2نيز مىتوان گفت: حق تعالى شجر و حجر و انسان نيست، چرا كه همگى با
نوعىنقص و ماهيت و لوازم امكانى توامند كه حق از اين جنبهها برى و بركنار
استپس قسمت دوم قاعده «ليس بشىء منها» نيز اشاره به تنزيه و سلب جهات حدى
وعدمى آنها از حق است.
نكته مهم در اينجاست كه اولا: حمل مذكور (حمل شجر حجر و ... بر حقتعالى) به
نحو حمل حقيقت و رقيقت است، نه شايع صناعى يا اولى و ثانيا مناطصحت اين حمل،
ظهور و تجلى حق تعالى است; (172) يعنى در واقع، موارد مذكور(شجر و
حجر و ...) با فيض حق و ظل و ظهور او اتحاد دارند، همان طور كه هرمتعين و مقيدى
عين مطلق است در يكى از شؤون و تعيناتش. (173) (چنان كه بهتفصيل
خواهد آمد) بنائا على هذا هم صفاتى نظير سميع و بصير بودن و همخشمناك يا
غضبناك بودن و يا رحيم و مهربان بودن و ... قابل انتساب به حقتعالى است (صفات
تشبيهى) و هم صفاتى نظير سبوح و قدوس بودن و مثل ونظير نداشتن و واحد و احد
بودن (صفات تنزيهى)و به تعبير مولانا:
گاه كوه قاف و گه عنقا شوى
گاه خورشيد و گهى دريا شوى
تو نه اين باشى نه آن در ذات خويش
اى برون از وهمها وز بيش بيش
از تو اى نقاش با چندين صور
هم مشبه هم موحد خيره سر
در توضيح نكته اخير بايد افزود كه:
«غيب هويت الهى» كه از دسترس فكر و شهود برتر است و از هر توصيفىفراتر (هو
اكبر من ان يوصف) محط و «موطن تنزيه مطلق» است، آن هم نه ازبابتنزيه از صفات
سلبى و حدى، بلكه ازباب سلب امكان توصيف در آن موطن واستحاله اكتناه ذات حق در
آن مقام.
اما در مقام ذات به انضمام تعينى از تعينات، اعم از تعين احدى و واحدى و
يامقام ظهور ذات حق تعالى همگى در اين نكته شريكند كه حق معرفت آنها جز باجمع
بين تنزيه و تشبيه حاصل نمىشود.
پاك از آنها كه غافلان گفتند
پاكتر ز آن كه عاقلان سفتند
فعل او خارج از برون و درون
ذات او برتر از چگونه و چون
اما در ناحيه احديت و واحديت (كه در صقع ذاتند و حاصل اعتبار ذات او باتعينى
خاص) بدين جهت كه گرچه خود ذات، ملاك و موطن تنزيه است، اما تعيناحدى و واحدى
آن، ملاك و محط تشبيه و اتصاف او به همه اوصاف كمالىمىباشد (حال يا به نحو
اجمال چنان كه در مقام احديتيا به نحو تفصيل چنانچهدر مقام واحديت) و اما
ظهور حق و وجود منسبط اگر چه فى حد ذاته اسم حقتعالى و مظهر اسم اعظم او
مىباشد و بسيط و نامتناهى، از اين رو غير قابل اكتناه ومحط تنزيه است، اما به
لحاظ سريان در همه ابعاد هستى، اعم از مجرد و مادىموطن تشبيه است و در درجهاى
به همه اوصاف تشبيهى (حتى زمان و مكان)متصف و به تعبير جامى:
«تنزيه از حيثحقيقت ذات و تجرد از مظاهر كائنات است و تشبيه بهاعتبار
ظهورا و در مرآيى اكوان و نمود او در ملابس اشكال و الوان». (174)
صدر المتالهين نيز در رساله «خلق الاعمال» چنين آورده است:
«فان التنزيه و التقديس يرجع الى مقام الاحدية التى يستهلك فيه كل شىءو هو
الواحد القهار الذى ليس احد غيره فى الدار و التشبيه راجع الى مقاماتالكثرة و
المعلولية و المحامد كلها راجعة الى وجهه الاحدى وله عواقب الثناء والتقاديس».
(175)
بيان رساى فيض كاشانى اين كلام استاد را به خوبى ترجمان است كه:
«پس عارف محقق ... كسى است كه حق را من حيث ذاته منزه از تشبيه وتنزيه بداند
و من حيث معيته الاشياء و ظهوره بها ميان تشبيه و تنزيه جمع كند وهر يك را در
مقام خود ثابت دارد و حق را بوصفى التنزيه و التشبيه لغتكند.» (176)
و بدين جهت است كه مىبينيم در قرآن كريم هم اوصاف و افعال تشبيهى بهبارى
تعالى نسبت داده شده است (نظير تاسف، غضب، سخره و استهزا و زراعتو رحم و رمى و
...) و هم صفات تنزيهى (مثل احد و سبوح و قدوس).
ابنعربى گويد: «بهترين معرف حق تعالى كلام اوست، چرا كه در قرآن كريمتشبيه
و تنزيه در كنار هم بلكه در متن يكديگر وارد وى بهترين نمونهرا در اين زمينه
آيه شريفه «ليس كمثله شىء و هو السميع البصير» (178) مىداند، چرا
كهاين آيه حاوى دو قطعه عبارت است كه در هر كدام بين تنزيه و تشبيه به
نحوىجمع شده است،» (179) به اين شرح كه:
اين آيه در عين حال كه براى حق تعالى «مثل» اثبات نموده (بنابر اين كهكاف
را زائده نگيريم) كه اين «تشبيه» است، اما وجود همانند براى «مثل او» را
نفىنموده و در نتيجه به طريق اولى، وجود نظير و همانند براى او نيز نفى
مىگردد كهاين «تنزيه» است. به علاوه در عين حال كه حق متعال به سميع و بصير
بودنمتصف مىشود (تشبيه) اما تمام سمع و بصر (به قرينه استعمال هو) در حق
تعالىمنحصر شده و از ديگران سلب شده است (تنزيه).
عرفا آياتى ديگر نظير: «و هو الذى فى السمآء اله و فى الارض اله»
(180) را نيز دال برجمع بين تنزيه و تشبيه مىگيرند كه مؤيد اين است كه
حق، در عين متعال بودن ازمادى و مجرد، اما در هر دو با سمت الو هيتحضور دارد.
ابنعربى گويد: آن منزهى كه غافل از نحوه توصيف قرآن كريم حق را تنهاتنزيه
مىكند، جاهل است و اما آن كه با علم به نحوه توصيف قرآن مجيد، صرفاتنزيه
مىنمايد: داراى سوء ادب نيز مىباشد، در حالى كه آن كس كه با علم به
شيوهمعرفى حق تعالى توسط قرآن كريم، او را در عين تنزيه، تشبيه نيز مىكند
برطريق حق است (181) و مصداق آيه شريفه «سبحان الله عما يصفون الا
عباد اللهالمخلصين». (182) وى بدين نكته نيز كه غايت همت اهل
تنزيه، تطهير خودشان استاز محدود پندارى حق تعالى نه تنزيه حق تعالى
(183) اشاره مىكند.
من نگردم پاك از تسبيحشان
پاك هم ايشان شوند و درفشان
والا حق متعال با تنزيه آنها محدود مىشود (به وصف تحديد منسوبمىگردد):
هر چه گويى اى دم هستى از آن
پردهاى ديگر بر آن بستى بدان
ابن عربى مذهب خود را اين چنين در قالب ابيات ذيل جمع بندى مىكند:
فان قلتبالتشبيه كنت مقيدا
و اين قلتبالتنزيه كنت محددا
و ان قلتبالامرين كنت مسددا
و كنت اماما فى المعارف سيدا (184)
و به ترجمه جامى: يعنى چون دانستى كه هيچ تنزيهى بى شائبه تقييد نيست و
هيچتشبيهى بىغائله تحديدنى، پس اگر قائل به تنزيه شوى مقيدى مىباشى و اگر
قائل به تشبيهگردى محددى و اگر بين الامرين جمع كنى بر طريق استقامت و سدادى و
در ميان اربابمعارف و اوستاد، زيرا كه روى به متابعت انبيا - عليهم السلام -
نهادهاى».
حافظ عليه الرحمه نيز در بيتى به ظرافت لزوم جمع بين تنزيه و تشبيه را
بياننموده:
گفتم صنمپرست مشو با صمد نشين
گفتا به كوى عشق هماين و هم آن كنند
در روايات عاليقدر شيعه به دقت و ژرف انديشى در مورد اين مساله مهماظهار
نظر شده كه اگر چه نه به تصريح، اما به كنايه و استلزام مىتوان تاييد جمعبين
تنزيه و تشبيه را در آنها يافت، از جمله:
1 - عن اميرالمؤمنينعليه السلام: «دان فى علوه و عال فى دنوه; (185)
حق متعال در عينبلند مرتبگىاش نزديك است و در عين نزديكىاش عالى شان.»
2 - و عن الصادقعليه السلام: «هو شىء بخلاف الاشياء ارجع بقولى شىء الى
اثبات معنىوانه بحقيقة الشيئية غيرانه لاجسم ولا صورة; (186)
خداوند تعالى شيئى است، اما نه چوناشياى ديگر; مقصود از اين كه شىء است، آن
است كه او معنا و مصداقى موجوداست و اين كه او حقيقتشيئيت است، اگر چه كه او
را جسم و صورتى نيست.»
3 - و عنه عليه السلام: «هو عزوجل مثبت موجود ولا مبطل ولا معدود ولا فى
شىءمن صفة المخلوقين مثل السميع و البصير و الرؤوف و الرحيم و اشباه ذلك و
النعوت نعوتالذات لاتليق الا بالله تبارك و تعالى و الله نور لا ظلام فيه و
عالم لا جهل فيه و صمد لامدخل فيه ربنا نورى الذات حى الذى عالم الذات صمدى
الذات; (187) خداى تعالى ثابت وموجود است نه باطل و معدوم (يا معدود
و متعدد و قابل شمارش) و چنان نيستكه با چيزى از صفات (محدود) مخلوقاتش نظير
سميع و بصير و رؤوف و رحيمبودن و نظاير اينها شريك باشد، در حالى كه صفات او
صفات ذاتى و ثابتبراىذات اويند و چنان صفاتى جز سزاوار خود حق تعالى نيستند،
چنان كه خداوندنورى است (بىنهايت) كه تاريكى را در او راه نيست و عالمى است كه
در اوجهلى نيست و صمدى كه نقصى در او راه نيابد، پروردگار ما نورى الذات است
وحيات و علم و صمديت عين ذات اويند.»
4 - و عن اميرالمؤمنينعليه السلام: «و معرفته توحيده و توحيده تمييزه عن
خلقه و حكمالتمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة; (188) معرفتخداوند
همان توحيد (اقرار به توحيد)اوست و توحيد او عين تمييز و جدا نمودن او از خلقش
و حكم چنين تمييزى بهنحو جدايى وصفى است نه جدايى واقعى (به نحوى كه حق از خلق
واقعا جدا وبركنار باشد).»
5 - در دعاى شب قدر نيز چنين آمده: «يا باطنا فى ظهوره و يا ظاهرا فى بطونه
يا باطنا ليس يخفى و يا ظاهرا ليس يرى; (189) اى آن كه در عين ظهور
باطن و مختفى هستىو در عين بطون، ظاهر مىباشى، اى باطنى كه مخفى شدنى نيستى و
اى ظاهرى كهديده شدنى نيستى.»
6 - صاحب «تمهيد القواعد» نيز روايتى از امام صادق - عليهالسلام -
بدينمضمون نقل مىكند كه: «ان الجمع بلا تفرقة زندقة و التفرقة بدون الجمع
تعطيل و الجمعبينهما توحيد» كه آن را دال بر لزوم جمع بين تنزيه و تشبيه و جمع
و تفرقه دانستهاست، بدين مضمون كه حكم به جمع و اتحاد حق و خلق بدون نحوى
جدايى بينآن دو زندقه و كفر است و جدا سازى بين آن دو بدون قول به جمع و
وحدتتعطيل است و جمع بندى اين دو (تفرقه و جمع) توحيد واقعى است. (190)
7 - در معانى الاخبار نيز چنين آمده كه از امام باقر - عليهالسلام - سؤال
شد: آياجايز است كه گفته شود خداوند شىء است؟ فرمود: نعم، يخرجه من
الحدين:حدالتعطيل و حد التشبيه; بله، چون او را از دو حد خارج مىكند، از حد
تعطيل(يعنى عدم امكان اثبات وجود و صفات كمالى و فعلى و اضافى براى حق تعالى)و
از حد تشبيه (يعنى حكم به اشتراك با ممكنات در حقيقت صفات و عوارضآنها).
(191)
چند نكته
1. شيخ اكبر در ضمن بحث تنزيه و تشبيه پس از بيان استحاله شناخت ذاتحق
اظهار مىدارد كه همان طور كه حق تعالى را نمىتوان شناخت، به كنه فيض اوو وجود
منبسط و نيز به كنه مجموع عالم و حتى به كنه هر شيئى از اشياى عالم نيزنمىتوان
دستيافت، چرا كه هر شيئى مظهر نامى از اسماى حق تعالى است وطبق قاعده «ذوات
الاسباب لا تعرف الا باسبابها» (و به عبارت عرفانى المظهر لاتعرف الا بمعرفة
مظهره) چون اسماى الهى نيز كماهى هى قابل شناخت نيستند، (192) به
علاوه كه به مقتضاى آيات الهى حقيقت همه عالم را وجه الهى و وجود منبسطتشكيل
مىدهد: «فاينما تولوا فثم وجه الله» (193) و هر كجا رو آوريد
وجهالله است;يعنى در همه لايههاى وجودى و اعماق هستى اشيا و مظاهر تا هر كجا
برويم و بههر جا رو كنيم جز وجه حق را نمىيابيم و اين وجه نيز به مقتضاى «و
يبقى وجهربك ذوالجلال و الاكرام» (194) داراى جلال است و به لحاظ
مقام منيعش مانع از معرفتكنه خود مىباشد پس به حقيقت اشيا نمىتوان احاطه
يافت.
و از اين رو صحيح است كه گفته شود:
و لست ادرك شيئا كنه معرفته
و كيف ادركه و انتم فيه
كنه هيچ شيئى را در نيافتم و چگونه دريابم در حالى كه شما در آن هستيد؟
2. از آنچه گذشت، معلوم شد كه نحوه جمع بين تنزيه و تشبيه، نه بدينصورت كه
هم تنزيه باشد از هر جهت و هم تشبيه از همه جهات و نيز نه به نحومجموع آن دو
است و نه به نحو جميع، بلكه اين توصيف به نحو «جامع بين تنزيه وتشبيه» است.
3. شيخ اكبر بهترين تمثيل و تنظير اين مطلب را براى تقريب به ذهن، مسالهنفس
انسان و تنزيه او از قوا و جسم و بدن در عين تشبيه و اتحاد و يگانگى او بابدن و
ساير قوا مىداند و اظهار مىدارد كه به همين جهت نبىاكرم (ص) بينمعرفت رب و
معرفت نفس پيوند داد و فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (195)
چرا كه درباب نفس نيز اولا: احاطه تفصيلى به كنه آن ميسور احدى نيست، گر
چهمعرفت اجمالى آن براى عدهاى ميسور و درجه نازل از معرفت آن براى
همگاندانسته يا نادانسته موجود است.
و ثانيا: نفس انسان كه واقعيتبسيطى است، در عين اين كه با همه قواى خود(اعم
از قواى ادراكى يا تحريكى) قرين است و معيت دارد، مع ذلك هيچ كدام ازآن قوا هم
نيست، بلكه هماهنگ كننده و جامع آنهاست (نه جميع يا مجموع آنها).نفس نه به
درجات عالى خود يعنى عاقله و مراتب عقل نظرى و عملى منحصراست. (196)
(يعنى محدوديتبه درجات تنزيهى) و نه مختص به درجات سافل خوديعنى حواس و جسم و
بدن مىباشد (197) (محدوديتبه درجات تشبيهى) و نه در هرفرد، چند
نفس موجود است كه با هر قوهاى يكى همراه باشد، بلكه نفس داخل فىالقوى است لا
بالممازجة و خارج از آنهاست لا بالمزايله، اين مطلب در حكمتمتعاليه به تفصيل
بررسى و مبرهن شده است. (198)
4. شيخ صدرالدين قونوى در نصوص سه مرتبه از تنزيه را بدين ترتيب موردبررسى و
شرح قرار داده: الف) «تنزيه عقلى»: كه ثمره آن جدا نمودن حق از ماسوى استبه
واسطه فات سلبيه; ب) «تنزيه شرعى»: كه ثمره آن نفى اشتراكموجودات با مرتبه
الوهيت مىباشد كه اين معناى لسان آياتى نظير «هو خيرالرازقين» و «احسن
الخالقين» و ... است; ج) «تنزيه كشفى»: كه ثمره آن سه چيزاست:
1) اثبات جميع كمالات براى حق تعالى بدون حد و حصر;
2) جدا نمودن احكام برخى اسما از اسما ديگر;
3) نفى ما سوى الله همراه با حكم به بقاى ظهورات حق به تبع تعدد احكاماعيان
ثابته.
وى مىافزايد: بنا به تنزيه كشفى لازم نيست، مانند اهل تنزيه عقلى،
صفاتسلبى را مايه تميز حق از ما سوى بدانيم، بلكه در اينجا صفات سلبى، سالبه
بهانتفاى موضوع مىباشند; يعنى، غير از حق موجودى نيست تا اين صفات را
بدانهانسبت داده و از حق متعال سلب كنيم. (199)
ب) تجلى و مساله رؤيتخداوند
از فروع كلامى مبحث تجلى و نيز مبحث تنزيه و تشبيه، حل مساله رؤيتاست كه
مناقشات عظيمى را در بين فرق و مذاهب اسلامى از اهل كلام و تفسير وغيرآنان
برانگيخته است. گروهى به استناد بعضى از آيات و روايات و نيز دلايلعقلى دال بر
تنزيه حق از جسمانيت، قائل به استحاله رؤيتحق تعالى شده و آنرا مطلقا انكار
نمودهاند (200) و از جمله ايشان، برخى از فلاسفه هستند كه رؤيت
رامنحصر به مرتبه يا مراتبى خاص از ادراكات بشر يعنى درك عقلى دانستهاند
وعدهاى از متكلمان نيز به استناد بعضى ديگر از روايات به امكان و وقوع رؤيتحق
تعالى با همين چشم و يا با حاسه ششم در آخرت و يا در دنيا و آخرت قائلشدهاند.
(201) و از ايشان نيز عدهاى به صراحتبه لازمه قول خويش (يعنى تجسم)قائل
شدهاند. (202)
مرحوم سبزوارى در شرح الاسماء الحسنى پس از بيان مذهب اشاعره ومعتزله و
احتجاجات نقلى و عقلى ايشان و نقد و بررسى آنها - براى جمع بين دوقول، دو راه
حل را بدين شرح ذكر نموده است كه; مىتوان گفت: مراد اشاعره ازرؤيتحق، رؤيت
وجه او باشد و مراد معتزله از امتناع رؤيتبارى تعالى، امتناعاكتناه و ادراك
كنه ذات او. و نيز مىتوان گفت: مراد اشاعره از رؤيت، شهود حقبه نور خود او
باشد (بنوره لنوره) و انكشاف و علم حضورى به او (چنان كه خودايشان گفتهاند،
رؤيتى استبدون مقابله و جهت و مكان) و مراد معتزله نفىرؤيتحسى باشد نه شهود
حضورى. (203)
البته مرحوم آقاعلى حكيم در بدائع الحكم، پس از ابداع احتمال اول از
دواحتمال فوق چنين آورده است: گر چه اين توجيه در واقع توجيه القول بمالايرضى
بل بما لا يفهم صاحبه است. (204)
اما در اين ميان، قول عرفا را مىتوان قول فصل و وجه جمعى بين اقوالدانست،
چرا كه ايشان پس از تفكيك حيثيات متعدد در مبحث تنزيه و تشبيه وباز نمودن حكم
هر حيثيت اظهار مىدارند كه موطن عدم رؤيتحق و استحالهآن، ذات حق و جنبه اسم
باطن اوست و موطن و منظر رؤيتبارى تعالى (205) وامكان و وقوع آن،
تجلى و ظهور حق و جنبه اسم ظاهر اوست; يعنى، حق تعالىاست كه با تجليات گوناگون
صفاتى وافعالىاش در هر مرتبه، مىتواند لطيفهاى ازلطايف سبع و درجهاى از
درجات نفس انسانى را از نور خويش متاثر نموده و درمرحله سر يا قلب يا عقل يا
وهم و يا حس، بشر را با ظهور خود مواجه ساخته وخود را به او بنماياند و حقايق و
معارفى را بر او آشكار نموده و موجب كمال وترقى او گردد. ابن عربى در فص هودى
به اين نكته اشاره مىكند كه:
رؤيتحق مراتبى دارد كه متناظر با مراتب علم و ترقى و يا انحطاط نفسسالك
است و در واقع، هركس جز خويشتن و رفيتخويش را در قالب رؤيتالله نمىبيند; به
عبارت ديگر، اقرار رؤيتيا انكار آن به حسب درجه معرفت فرددر شناخت تنزيهى يا
تشبيهى حق و يا شناخت قرآنى و شرعى بارى تعالىمتفاوت است و هركس آنچه را مغاير
با فهم و تصور او از حق متعال است منكرمىشود و چنان كه در حديثى از پيامبر (ص)
در مورد اقرار و انكار مردم نسبتبهبرخى تجليات حق تعالى (206)
بدين امر اشاره شده است. (207) شيخ مىافزايد اعظم مراتبرؤيت از آن
كسى است كه حق را نه به صورت تشبيهى منحصر دانسته و نه بهقيود تنزيهى.
(208) ايشان در جاى ديگر از فصوص، صورى را كه حق تعالى در آنهاجلوه نمايى
نموده بىنهايت دانسته و در ضمن چنين آورده است:
«فلاسفه از آنجا كه قائل به تنزيهاند، هرگونه تقييد حق را در صورتى ازصور،
باطل مىدانند، لكن مؤمنان به قرآن رؤيتحق در بعضى از صور توسطبرخى و رؤيت او
در صورتهاى ديگر توسط بعضى ديگر را قبول نمودهاند،اگر چه كه ايشان صورى را كه
موجب اسناد نقص به ساحتبارى تعالىمىشود به صورى كه در شرع آمده تاويل
مىنمايند». (209)
شيخ صدرالدين قونوى در رساله مطالع الايمان به اختصار و ظرافت، مطلب رابيان
نموده است:
ز پنهانى هويدا در هويداست
ز پيدايى نهان اندر نهان است
«لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار»، (210) و «لن ترانى»
(211) اشارت به احكام اسم«باطن» است و اين را موقف تنزيه گويند و «وجوه
يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة» (212) و«رايت ربى فى احسن صورة»
اشارت به احكام اسم «ظاهر» است و اين را «موقفتشبيه» گويند و سبحان الله عن
التشبيه و التنزيه.
چو پيدا و نهان دانستى او را
يقين مىدان كه نه اين و نه آن است (213)
فيض كاشانى نيز در «كلمات مكنونه» خود در اين مورد چنين آورده است:
به اعتبار تجلى در مظاهر اسما و صفات در هر موجودى رويى دارد و در هرمرآتى
جلوهاى مىنمايد «فاينما تولوا فثم وجه الله» (214) و اين تجلى
همه را هست،لكن خواص مىدانند كه چه مىبينند و از اين رو مىگويند: ما
رايتشيئا الا ورايت الله قبله و بعده و معه.
دلى كز معرفت نور و صفا ديد
به هر چيزى كه ديد اول خدا ديد
... و عوام نمىدانند «الآ انهم فى مرية من لقاء ربهم الآ انه بكل شىء
محيط» (215)
گفتم به كام وصلتخواهم رسيد روزى
گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب تر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم (216)
حافظ، خود نيز در جايى ديگر چنين سروده:
روشن از پرتو رويت نظرى نيستكهنيست
منتخاك درت بر بصرى نيست كه نيست
آقا على حكيم نيز در بدائع الحكم در اين مورد بيانى بديع و روشنگر
آوردهاست:
«منظور از رؤيتحق تعالى رؤيت كنه ذات اقدس نباشد، بلكه رؤيت آيات و مجالىو
مرآيى و مظاهر بود به حسب ظهورات اسما و صفات ذاتيه به وجه نزول در مظاهرشؤونات
ذاتيه فعل اطلاقى حق اول جل و علا كه به فيض مقدس و حق ثانى و حق مخلوقبه،
معروف باشد، چه ديده باطن، عكوس اسما و تجليات صفات حق اول را در مرآيىوجودات
امكانى از آنجا كه وجودند، مشاهده تواند كرد». (217)
به عنوان جمعبندى مىتوان چنين گفت:
«ذات حق» مطلقا از دسترسى شهود و فكر و بصيرت خارج است - چه برسدبه چشم و
بصر - «لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار (218) ; ديدگان او را
نبينند بلكهاوست كه ديدگان را دريابد». و اما «صفات و اسماى حق تعالى» را به
رؤيت قلبى وبصيرت فؤاد، در قالب تجليات اسماى حق مىتوان مشاهده نمود - به
علمحضورى - و طبعا عقل نيز بهرهاى در شناخت اجمالى آنها دارد - به علم حصولى
-«وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة» (219) : چهرههايى تازه و خرم
باشند به سوىپروردگارشان نگران».
و «آثار و افعال حق» نيز هم به ديده حسى (220) و هم به ادراك
عقلى (در مورد همهپديدهها) و هم به شهود قلبى (در مورد «نفس» در هر انسانى و
يا در همه پديدههابه جهتحصول ولايت تكوينى در اولياى الهى) مىتوان دريافت.
«فاينما تولوا فثم وجه الله» (221) به هر كجا رو كنيد، آنجا وجه
(روى) خداست.
مقصود عرفا
مقصود عرفا از ديدن حق و جلوه او در مظاهر حسى، ديدن به رؤيتحسىجسمانى
نيست، بلكه مراد ايشان سريان رؤيت قلبى در حس و به عبارت ديگر،ابصار قلبى از
مجراى حس است; يعنى، وجه خداوند بما هو وجه الله تنها با قلبرؤيت مىشود، چرا
كه وجه الله در واقع ملكوت است و رؤيت آن رؤيت ملكوتو جنبه ربط اشياستبه حق
تعالى و رؤيتحيثيت وجه اللهى اشيا.
ديدن روى ترا ديده جان بين بايد
وين كجا مرتبه چشم جهانبين من است
«حافظ»
بهر ديده روشنان يزدان فرد
شش جهت را مظهر آيات كرد
كه به هر حيوان و نامى كه انگرند
در رياض حسن ربانى چرند
«مولوى»
ابن عربى در تاويل آيه شريفه 143 از سوره اعراف «ولكن انظر الى الجبل
فاناستقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا ...»
بر اينمطلب كه رؤيتحق در اشيا از جنبه ملكوتى آنها صورت مىگيرد و تجلى حق
ازسوى اشيا، پس از اندكاك انانيت و هويت آنها و غلبه وجهه حقانى آنها
واقعمىشود، چنين آورده است: «از آنجا كه كوه، حجاب تجلى حق بود مادام كه كوه
باقىبود تجلى واقع نشد، پس آنگاه كه كوه متلاشى و مندك شد، تجلى بدون حجاب
ماند وظهور نمود، پس موسىعليه السلام آن را ديد و بىهوش شد همان طور كه جبل
از تجلى حقمندك شد». (222)
مرحوم ملكى تبريزى نيز در رساله «لقاءالله» پس از ذكر مذاقهاى مختلف دراين
باب از معتقدان تنزيه صرف و متمسكان به ظاهر برخى آيات و رواياتگرفته تا
قائلان به رؤيت كه بين اخبار تنزيهى و تشبيهى جمع مىنمايند مىفرمايد:
«اين طايفه اخير اخبار تنزيه صرف را به معرفتبه طريق رؤيتبا چشمظاهر و به
معرفت كنه ذات اقدس الهى حمل كرده، و اخبار تشبيه و لقا ووصول و معرفت را به
معرفت اجمالى و معرفت اسما و صفات الهى و تجلىمراتب ذات و اسما و صفات حق
تعالى تا آن حد كه براى موجود ممكنامكان دارد. به عبارت ديگر، هنگامى كه
حجابهاى ظلمانى و نورانى براى عبدمنكشف شد، معرفتى بر ذات و اسما و صفات حق
تعالى پيدا مىكند كه آنمعرفت از جنس معرفتى كه پيش از كشف داشت نيست و به
عبارت سوم،انوار جمال و جلال الهى در قلب و عقل و سر خواص اولياى او تجلى
مىكند بهدرجهاى كه او را از خود فانى مىنمايد و به حق متعال باقى مىدارد،
آن وقتحق تعالى او را محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق در معرفتخداكرده
و به جاى عقل او خود حق تعالى تدبير امور او را مىنمايد، اگر چه بعد ازاين همه
مراتب كشف سبحات جلال و تجلى انوار جمال (و فناى فى الله وبقاى بالله) باز حاصل
اين معرفت، آن خواهد شد كه عجز خود را از وصول بهكنه معرفت ذات از روى حقيقت
(و بالعيان والكشف) خواهد ديد.» (223)
امام خمينى - قدس سره الشريف - نيز در بيانى موجز و روشنگر به تحريرمذهب
عرفا پرداختهاند:
«ببايد دانست كه مقصود آنان كه راهى براى لقاءالله و مشاهده جمال وجلال حق
باز گذاشتهاند، اين نيست كه اكتناه ذات مقدس جايز است، يا در علمحضورى و
مشاهده عينى روحانى، احاطه بر آن ذات محيط على الاطلاقممكن است، بلكه امتناع
اكتناه در علم كلى و به قدم تفكر و احاطه در عرفانشهودى و قدم بصيرت از امور
برهانى مورد اتفاق جميع عقلا و ارباب معارفو قلوب است، لكن آنها كه مدعى اين
مقام هستند، گويند: پس از تقواى تام وتمام و اعراض كلى قلب از جميع عوالم و رفض
نشئتين و قدم بر فرق انيت وانانيت گذاشتن و توجه تام و اقبال كلى به حق و اسما
و صفات آن ذات مقدسكردن و مستغرق عشق و حب ذات مقدس شدن و ارتياضات قلبى
كشيدن،يك صفاى قلبى از براى سالك پيدا شود كه مورد تجليات اسمائيه و
صفاتيهگردد و حجابهاى غليظى كه بين عبد و اسما و صفات بود خرق شود و فانى
دراسما و صفات گردد و متعلق به عز قدس و جلال شود و تدلى تام ذاتى پيدا كندو در
اين حال، بين روح مقدس سالك و حق حجابى جز اسما و صفات نيستو از براى بعضى از
ارباب سلوك ممكن استحجاب نورى اسمايى و صفاتىخرق گردد و به تجليات ذاتى عينى
نائل شود و خود را متعلق و متدلى به ذاتمقدس بيند و در اين مشاهده احاطه قيومى
حق و فناى ذاتى خود را شهود كندو بالعيان وجود خود و جميع موجودات را ظل حق
بيند و چنانچه برهانا بينحق و مخلوق اول كه مجرد از جميع مواد و علائق است،
حجابى نيست، بلكهبين مجردات، مطلقا حجاب يستبرهانا، همين طور اين قلبى كه
درسعه واحاطه هم افق با موجودات مجرده شده، بلكه قدم بر فرق آنها گذاشته
حجابىنخواهد داشت، چنانچه در حديثشريف كافى و توحيد است:
«ان روح المؤمن لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها». (224)
مؤيد و بلكه منشا اين بيان، اين آيه شريفه است كه:
«لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد.» (225)
پساصولا عمده در اين باب، برداشتن پردههاى غفلت از بصائر و ابصار است
كه دردنيا با تهذيب نفس و قطع تعلقات بطور اختيارى و در آخرت با وقوع قيامت
وقطع تمامى متعلقات به نحو جبار حاصل مىشود، از اين رو اگر دل همچنان دركدورت
تعلقات و خيالات، محصور ماند، چه در دنيا و چه در آخرت، از لقاىجمال الهى
محجوب خواهد بود «و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى». (226)
و به قول جامى:
تا بود باقى بقاياى وجود
كى شود صاف از كدر جام شهود
تا بود پيوند جان و تن به جاى
كى شود مقصود كل برقع گشاى
تا بود قالب غبار چشم جان
كى توان ديدن رخ جانان عيان
و حافظ نيز چنان كه گذشت در اين باب خوش سروده:
ديدن روى ترا ديده جان بين بايد
وين كجا مرتبه چشم جهانبين من است
اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست
روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
و اگر روح، تهذيب شد و پردههاى غفلتبه كنار رفت در دنيا و آخرت ازنعمت
لقاءالله محظوظ خواهد شد.
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى
غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد
و «فاينما تولوا فثم وجهالله» را خواهد يافت، چنان كه مولى
الموحديناميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: «مارايتشيئا الا و رايت الله قبله و
بعده و معه».
دلى كز معرفت نور و صفا ديد
بهر چيزى كه ديد اول خدا ديد
در آثار عرفا آياتى از قرآن كريم و روايات يا ادعيه معصومين به عنوانشواهد
و مستندات نقلى اين عقيده مطرح شده است از جمله:
الف) «سنريهم ءايتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق او لم
يكف بربكانه على كل شىء شهيد» (227) به تفسير فيض كاشانى به زودى
چشم بصيرتشان را به نورتوفيق و هدايتخود سرمه خواهم كشيد تا مرا در مظاهر
آفاقى وانفسى به شهودعيانى ببينند تا برايشان واضح شود كه در آفاق وانفس جز من
و ذات و صفات واسماى من موجودى نيست و من اول و آخر و ظاهر و باطن هستم.
(228)
نكته ظريفى كه در آيه مطرح مىباشد، آن است كه در اينجا «شهيد» با
حرف«على» متعدى شده است، نه با حرف «ب» (على كل شىء نه بكل شىء شهيد)
درنتيجه در اينجا شهيد به معناى مشهود مىباشد (مانند قتيل به معناى مقتول) نه
بهمعناى شاهد و بنابراين معناى آيه آن مىشود كه آيا همين كه خداوند فوق
هرشىء مشهود مىباشد، براى ايشان، كافى نيست؟
يعنى آنچه در درجه اول اعتبار دارد، دلالت ذات بر ذات است، چرا كه اومبدا
ظهورات است و ظهور او بر همه اشيا مقدم بوده و ظهور همگى اشيا بدوستو آيات
آفاقى وانفسى در درجات بعدى حائز اهميتند و اين حقيقت، اصل طريقهصديقين است كه
حكما و عرفا در پى آن بودهاند. (229)
ب) «فمن كان يرجوا لقآء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا»
(230) و بهتاويل مرحوم فيض: «هركس كه به مشاهده پروردگارش در مظاهر
اسمايى و صفاتىاميدوار است، به عمل صالح كه همان ذكر و فكر مىباشد بپردازد،
ذكر و فكرى كه سالك رابه حق مىرسانند و لقاى حق نزد عرفا عبارت است از:
معرفتحق تعالى در هر دو مقامجمع و تفصيل يعنى حق را در آينه خلق و خلق را در
آينه حق ديدن». (231)
ج) «الله نورالسموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح ...» (232)
جامى درنقدالنصوص ذكر مىكند كه وجه تشبيه حق تعالى به نور در قرآن كريم
آن است كههمه چيز بانور ديده مىشوند اما خود نور درك نمىشود و غالبا مغفول
عنه باقىمىماند، هكذا نور حق كه وجود مطلق است، تحت الشعاع قيود و مقيدات
وماهيات خاصه واقع مىشود و به جهت قصور فهم بشر مغفول عنه واقع مىشود.
از اين روست كه هنگامى كه از پيامبراكرم (ص) پرسيدند: آيا پروردگارت
راديدهاى؟ فرمود: «نور انى اراه» يعنى او نور است، (همه چيز را به او
مىبينم)،چگونه او را توان ديد (نور، (اى مجرد) و النور المجرد لا يمكن رؤيته).
و مقصود پيامبر (ص) ذات حق ونور «او» بوده به اعتبار تجردش از مظاهر واضافات
اما در قالب مظاهر و از وراى حجاب مقيدات يعنى همان نور هنگامى كهدر قالب
تعينات مىرود قابل ادراك مىشود... .
كالشمس تمنعك اجتلاءك وجهها
فاذا اكتستبرقيق غيم امكنا
خورشيد چو بر فلك زند رايت نور
در پرتو او خيره شود ديده ز دور
و ان دم كه كند زپرده ابر ظهور
فالناظر يجتليه من غيرقصور (233)
د) «و لما جآء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى
و لكنانظر الى الجبل» (234) و آن هنگام كه موسى به وعده گاه ما
آمد و پروردگارش با اوسخن گفت، عرض كرد: پروردگارا (خود) را به من بنما تا تو
را ببينم. (در جواب)فرمود: مرا نخواهى ديد. اما به كوه بنگر اگر در جاى خود بر
پا بود پس به زودىمرا خواهى ديد پس آنگاه كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود آن را
متلاشى نمود وموسى مدهوش افتاد، پس چون به هوش آمد عرض كرد: خداوندا، تو منزهى
بهسوى تو رجوع نمودم و اولين مؤمنان به تو هستم».
ابن عربى ضمن بحثى پيرامون اين آيه، درخواست موسىعليه السلام را
درخواسترؤيت عينى و بالمشاهده (و نه با علامت و نشانه) مىداند و از آنجا كه
رسولانخدا آگاهترين مردم نسبتبه خداوند مىباشند و مىدانند كه چشمها او را
درنمىيابند، با اين حال موسىعليه السلام عرض كرد: «خود را به من بنما تا
ببينمت». وىعلت صعق حضرت موسىعليه السلام در حين تجلى حق (على رغم شنيدن
كلام الهى) رااين مىداند كه سمع و گوش آن حضرت به مفاد حديث قرب نوافل حقانى
شده بودو ايشان رخواستشبيه آن را براى بصيرت و ديدگان خود داشت. (235)
اما حق متعالنيل مقام را - يعنى مقام اعبد ربا لم اره - در حد ظرفيت آن
حضرت ندانست وفرمود: «لن ترانى».
ه) «الآ انهم فى مرية من لقاء ربهم الآ انه بكل شىء محيط (236)
; همانا ايشان از ديدارپروردگارشان در شكند (در حالى كه) هم او به هر چيزى
احاطه دارد». (تفسيرعميق اين آيه در ضمن كلمات فيض گذشت) خلاصه آن كه لقا و
رؤيت محاط،بدون رؤيت محيط، امكان نخواهد داشت و مساله مهم در اين جا پيدا شدن
علم بهعلم است; يعنى توجه به اين كه «هو الظاهر فى المظاهر».
و) «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (237) ; اى
انسان كوشش تو سوىپروردگارت مىباشد پس او را ملاقات خواهى كرد. «ان الذين لا
يرجون لقآءنا ورضوا بالحيوة الدنيا... اولئك ماوهم النار» (238) ;
همانا آنانكه ملاقات ما را اميد نبردند(توقع نداشته يا بدان خشنود نباشند) و به
زندگى دنيا خشنود گردند...جايگاهشاندر آتش است.
اين دو آيه دلالتبر اين دارند كه همگان اعم از مؤمن و كافر به ملاقات
حقنائل مىشوند، و لكن مؤمنان حق تعالى را با تجليات اسم رحيم و رؤوف مشاهده
وملاقات مىنمايند و كفار با تجليات اسم منتقم و قهار.
درباب رؤيتحق تعالى روايات عميق و ارزشمندى از معصومين - عليهمالسلام -
وارد شده كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم: (239)
1) حديث ذعلب:
ذعلب از اميرالمؤمنينعليه السلام سؤال نمود كه آيا پروردگارت را ديدهاى؟
درجواب فرمود: «ويلك يا ذعلب لم تره العيون بمشاهدة الابصار و لكن راته
القلوببحقايق الايمان; (240) واى بر تو اى ذعلب چشمها به مشاهده
بصرى او را نمىبينند، بلكهقلبها با حقايق ايمانى او را مشاهده مىكنند».
2) از امام رضا عليهالسلام نقل شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله
عليهوآله) فرمودند: «آنگاه كه به آسمان سير داده شدم، جبرئيل مرا تا مكانى كه
حتىاو نيز بدان راه نيافته بود رسانيد، پس در آن هنگام (حقيقت) بر من كشف شد،
وخداوند تعالى از نور عظمتش آنچه دوست داشت، به من نماياند». (241)
3) حديث ارائه حق تعالى به ابوبصير:
ابوبصير از امام صادق - عليهالسلام - نقل نموده كه عرض كردم: آيا مؤمنان
درروز قيامتحق تعالى را مىبينند؟ فرمود: بله در حالى كه قبل از آن روز نيز او
راديدهاند. گفتم: چه وقت؟ فرمود: آن هنگام كه خداوند خطاب به آنان
فرمود:«الستبربكم قالوا بلى». آيا نه منم پروردگارتان؟ گفتند: بلى (اقرار
داريم) سپسفرمودند: براستى كه مؤمنان در همين دنيا نيز - قبل از روز قيامت -
پروردگار رامىبينند، تو اى جابر آيا در همين وقت او را نمىبينى؟ [امامعليه
السلام با تصرفىروحانى جلوه حق را به او نمودند، سپس] ابوبصير عرض كرد:
فدايتشوم آيا اينامر را از جانب شما روايت كنم؟ فرمود: نه چرا كه اگر كسى را
بدين آگاه كنى افرادجاهل تو را انكار مىكنند و آن را از نوع تشبيه و كفر محسوب
مىنمايند، در حالىكه رؤيتبا قلب كه مانند رؤيتبا چشم نيست و خداوند برتر
است از آنچه اهلتشبيه و الحاد توصيف مىنمايند. (242)
4) محمدبن فضيل از امام هشتم - عليهالسلام - نقل نموده كه:
آيا رسول الله - صلى الله عليه و آله - پروردگارش را ديد؟ فرمود: بله او را
باقلبش ديد، مگر نشنيدهاى كه (در قرآن كريم) فرمود: «ما كذب الفؤاد ما راى»
(243) آنچه قلبش ديد به دروغ درنيافت. ايشان حق تعالى را به چشم نديد
بلكه به فؤاد وقلب مشاهده نمود. (244)
5) احاديث نفى احتجاب:
در توحيد صدوق باب رد بر ثنويه و زنادقه چنين آمده كه: هنگامى كه زنديقاز
امام هشتم - عليهالسلام - پرسيد: فلم احتجب، پس چرا خداوند در حجاب وپنهان
است؟ امام در جواب مىفرمايد: «ان الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ...;
(245) حجاب و پنهان بودن از جانب خلق است، به خاطر گناهان فراوان آنها».
چنان كه خداوند نيز در قرآن كريم فرموده است: «كلا بل ران على قلوبهم
ماكانوا يكسبون كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون; (246) نه چنين
است، بلكه آنچه كسبكردند قلبهاشان را پوشانده، نه چنان است در واقع ايشان در
آن روز ازپروردگارشان محجوبند».
6) در توحيد كافى باب نهى از جسم دانستن خداوند، چنين نقل شده است:
«احتجب بغير حجاب و استتر بغير ستر مستور; (247) او بدون پرده و
حجاب و ستر ومانعى پنهان و مستور است».
در ادعيه گرانقدر وارده از ائمه معصومين - عليهم السلام - اشارات وتصريحاتى
مهم درباب لقاء الله مطرح شده است، از جمله در دعاى امام حسين -عليه السلام -
مىخوانيم:
«الهى ...تعرفت الى فى كل شىء فرايتك ظاهرا فى كل شىء فانت الظاهر لكل
شىء
الهى ...كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك
ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك
متى غبتحتى تحتاج الى دليل يدل عليك
و متى بعدت حتى تكون الاثارهى التى توصل اليك
عميت عين لا تراك و لا تزال عليها رقيبا
و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبك نصيبا
الهى ...كيف تخفى و انت الظاهر و كيف تغيب و انت الرقيب الحاضر»
و حسن ختام اين فصل را فرازى از مناجات شعبانيه قرار مىدهيم:
«الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر «ابصار قلوبنا» بضياء نظرها اليك
حتىتخرق «ابصار القلوب» حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة
بعزقدسك.»
پ) تجلى، عدل الهى و مساله شرور
اصل خلقش، داد و جود و بخشش است قهر بر وى چون غبارى از غش است فرقت از قهرش
اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است در بلا هم مىچشم لذات او مات اويم
مات اويم مات او «مولانا»
عرفا به سريان تجلى دو اسم عدل و حكيم در همه اطوار و نشئات، حتى عالماسما
و صفات قائلند (248) و از آنچه در بخش حاكميت اعيان و نيز نقش اسماى
حسنىدر تجلى الهى گذشت، پاسخ ايشان به مساله شرور و اشكالات عدل الهى
واضحمىشود، چرا كه نظام عالم، نظام احسن و عادلانه است و شر و ظلمى در آن
راهندارد، چون اولا: شرور، امورى عدمى بوده يا از امور عدمى منتزعند و
جاعلىندارند و طبعا از مظاهر تجلى حق تعالى نيز نيستند، ثانيا: در مورد
تفاوتها،تزاحمها و برخوردها، اگر نظام عالم بر طبق نظام اسمايى حق و نظام اعيان
ثابتهمستقر در حضرت علميه بارى تعالى و طبعا نظام احسن باشد، پس
هرشيئىخصوصيات خود را وامدار عين ثابتخويش (البته به مدد فيض حق تعالى)
است،چرا كه ظهور مطلق بر مقيدات، بر حسب ظرفيت و قابليت آنها رخ مىدهد
والاترجيح بلا مرجح لازم مىآيد.
پس در واقع، افاضه حق و ظهور موجودات، به تبع عين ثابت آنها واقعمىشود و
اين اعيان نيز به جهت نقص ذاتى و نفسيت محدودشان مستلزم احكامىكه توام با نقص
و سبب شر است، مىباشند.
به بيانى ديگر، هر موجود دو وجه دارد كه هركدام منسوب به جنبهاى در
حقتعالى و عالم ربوبى است:
1) جنبه «وجود ربطى و مظهريت» موجودات كه اصل ظهورشان منسوب بهذات و فيض
بارى تعالى است و اين جنبه خير و منشا خير است.
2) جنبه «ماهيت (249) و ذات» آنها كه جنبه تخالفشان با يكديگر و
نفسيتهركدام و منشا نقايص و شرورى است كه در مظاهر رخ داده است و به
فرمودهصدر المتالهين: «فالايجاد والافاضة و الفعلية والتكميل و التحصيل و
البقاء و اللطف والرحمة من جانب الله و قدرته و المقابلة و القصور و الخلل و
الفتور و الفناء والدثور والتجدد و الزوال و القهر و الغضب من قبل الخلق و
استعداد اتهم ...»
از آن جانب بود ايجاد و تكميل
وزين جانب بود هر لحظه تبديل (250)
و چنان كه گذشت، تفاوت استعدادها و قابليتها نيز از نفس ذات «اعيان
ثابتهممكنات» نشات مىگيرد، گر چه كه از وجهى ديگر مىتوان آن را به «فيض
اقدس»كه قضاى ازلى نيز ناميده مىشود منسوب داشت و همان نيز به هر حال تابع
«علمازلى و شهود اجمالى» در مقام احديت است. (251)
خلاصه آن كه نقايص و ذمايم مربوط به محل پذيرش فيض است نه مربوط بهفيض صادر
از حق تعالى و شبهه ثنويه نيز بدين نحو حل مىگردد و چنان كهصدر المتالهين
اشاره دارد:
«لكن الشرور و النقائص ترجع الى خصوصيات القوابل و استعداداتها به
بحسبالمصادمات الواقعة بينها فى المراتب المنافرة عند نزول حقيقة الوجود».
(252)
مطلب مهمى كه آن را مىتوان مبناى مرام ابن عربى در اين مبحث دانست«سبقت
رحمتخداوند بر غضب» و «اصل بودن رحمت در ايجاد عالم» مىباشد.
از ديدگاه او خداوند هم در عرصه تكوين، با رحمتخود، نشئه عالم را
ادارهمىنمايد و هم در عرصه تشريع، دستورات اسلام را بر پايه تقدم رحمتبرغضب،
تدوين نموده است.
خداوند تعالى در قرآن كريم مىفرمايد: «و رحمتى وسعت كل شىء فساكتبهاللذين
يتقون; (253) رحمت من بر همه چيز گسترده شده و زود باشد كه آن را
براى متقيناختصاص دهم». عرفا از اين آيه استنباط نمودهاند كه حق تعالى
«رحمتى عام» داردكه مقابل نداشته و بر همه چيز حتى بر غضب او نيز سايه افكنده
است، از اين روحتى در مظاهر قهر و انتقام خداوند نيز صبغهاى از رحمت و مهر
ديده مىشود،چنان كه در بلاها و مصائب، خاصيت پاك كنندگى و هشدار دهندگى و
مصالحىديگر مىباشد و حتى جهنم نيز خالى از آن رحمت عالم نيست، چنان كه
درسورهالرحمن هم پس از ذكر نعمات بهشتى و هم پس از ياد كردن عذابهاىاخروى بيت
القصيد اين سوره (فباى ءالآء ربكما تكذبان) تكرار مىشود. (نيز رجوعشود به
تفسير عرفا از آيه شريفه «باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب»).
قسم ديگر از رحمتحق، «رحمتخاص» است كه مخصوص به اهل تقوا واهل ايمان و
معرفت است. رحمت عام در واقع، همان نفس رحمانى و وجودسارى در اشيا است
(254) ، چرا كه اصل تحقق و وجود، جز خير نيست و شرور، نه درناحيه مظاهر
راه دارد و نه درناحيه ظاهر و مظهر.
آنچه مذمت مىشود، «عين و ذات اشيا» و اصل ظهور و تحقق مظاهر نيست،بلكه
«فعل» آنهاست كه مذموم واقع مىشود. (255)
مطلب مهم ديگر در مبحثخير و شر، نوع نظرگاه عارف نسبتبه جهانهستى است،
چرا كه از ديدگاه عارف، اسناد نقص و شر به هستى، اثبات كنندهنقص و شر در فرد
مدرك است، نه در جهان هستى، به گفته حافظ:
يا رب آن زاهد خود بين كه به جز عيب نديد
دود آهيش در آئينه ادارك انداز
عارف كاملى كه عالم را در آينه حق و اسماى او نگريسته و اصل و منشا وخاستگاه
هر مظهرى را در عالم اسما مشاهده نموده، همان طور كه همه اسما رااسماى حسنا
مىداند - چه اسماى لطف، مانند رحيم و جواد و چه اسماى قهر، نظيرمنتقم و مضل -
و به «ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى» (256) ناطق مىشود، همه
عالم را نيزتكوينا و تشريعا خير مىبيند و همه را در يك طرح كلى، نيكو ديده و
ظلى از نظامربانى دانسته و هر چيز را به جاى خويش مناسب و حسن مىيابد - چه در
عرصهتكوين باشد (حتى مانند شيطان و فرعون كه مظهر اضلال حق و يا مانند جهنم
وآتش كه مظهر انتقام او مىباشند) و چه در عرصه تشريع باشد (چه از جملهاحكامى
نظير قصاص يا حدود تعزير بوده باشد يا بمانند انفاق صدقه و صله رحمو ... كه
همه را لازم و نيكو مىبيند) و «الذى احسن كل شىء خلقه» (257) «قل
امر ربىبالقسط» (258) زبان حال او مىگردد، چنان كه در دعاى سحر
مىخوانيم: «و كل جمالكجميل» و به گفته حافظ:
روى خوبت آيتى ازلطف برماكشف كرد
زين سبب جزلطف وخوبى نيست در تفسيرما
و از اين روست كه در كل نظام عالم، جهنم، بركتى است كه بسيارى مردم ازترس آن
بهشتى شدهاند و بنابراين از جهنم راضىاند، همچنين استشيطان ووسوسههايش كه
وسيله و كمكى براى اولياى خدا در جهاد اكبر و كسب درجات وفضايل بوده است و گر
چه خود او ملعون و رجيم است و اهل جحيم و در قياس بافرشته، پليد اما جزو
مخلوقات حق است و در نتيجه حسن و خوب (259) (و شايد وجهتاكيد برخى
عرفا در دفاع از ضرورت وجود شيطان و فرعون و امثالهم تنبيه ايننكته ظريف
باشد). از ديدگاه عارف، اصل مهم، داشتن چشم واقع بين است كه اگراين چشم خدابين
(كه مىداند واقع جز حق و ظهورات او نيست) و اين نظر پاكحاصل شد، خطا و نقصى
در عالم ديده نخواهد شد. و با توجه به همين ديدگاه استكه عارف اين جهان را
بهترين جهان ممكن و از هر جهت كاملترين عوالم مىداند;جهان جلوهگاه و آينه حق
نماست وخدا در آن جز جمال خود را نديده است، اودوستدار جمال و زيبايى است، پس
جهان جمال خداست و هر كس كه جهان را بااين نظر دوستبدارد، آن را با دوستى خدا
دوست داشته است و در واقع جززيبايى خدا محبوب فرد نمىشود، زيرا زيبايى هر
مصنوعى به خود آن باز گشتندارد، بلكه به صانعش باز مىگردد، پس زيبايى جهان
جمال خداست (260) . «فليس فىالامكان ابدع من هذا العالم لانه على
صورة الرحمن». (261)
اين مقام به گفته حافظ مختص پير، و فرد كامل است:
پيرما گفتخطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
به رغم ظاهر پرايهام اين بيت، حافظ خود در غزلهاى ديگرش آن را تفسيرنموده
است:
در خرابات مغان نور خدا مىبينم
وين عجب بين كه چه نورى زكجا مىبينم
نيست در دايره يك نقطه خلاف از كموبيش
كه من اين مساله بى چون و چرا مىبينم
و اگر چنان بينش از عالم بالا حاصل شد قهرا فرد خواهد فهميد كه كمالاتمنسوب
به حضرت حق تعالى بوده و نقايص به امكان و ممكنات راجع است،بدين تعبير كه; اگر
چه هر آنچه از حق تعالى مىرسد نيكوست و ظهور او همهحسن مىباشد، لكن به
آينههاى افراد و اعيان ثابته و به ظرفيتهاى مختلف كهمىرسد احيانا مطابق
خصوصيات آن آينهها به قالب نقص و شر در مىآيد (262) و بهقول
حافظ:
هرچه هستازقامت ناساز بى اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست
ابن عربى ضمن تاكيد بر مطالب فوق و تجلى حق به صور مختلف به
واسطهاستعدادهاى افراد، ظرفيت هر فرد را عاملى مؤثر، در تعبير او از عالم و حق
تعالى،مىداند. (263)
پس از ثبوت مساله فوق، مشكل ديگرى كه برخى متكلمان و عرفا بدانپرداختهاند
به وضوح جواب مىيابد و آن اين كه آيا رضا به مواردى كه شر قلمدادمىشوند، نظير
شيطان، فرعون، كفر و جهنم صحيح و حسن استيا نادرست وقبيح، چون از طرفى در حديث
رسيده كه «الرضا بالكفر كفر; رضايتبه كفر، خودكفر است» و از طرف ديگر در
حديثى قدسى چنين آمده كه: «من لم يرض برضايىفلياخذ (يافليعبد) ربا سواى;
(264) آن كه به قضاى من راضى نباشد پروردگار ديگرى راجستجو كند
(بپرستد)». جواب مساله آن است كه آنچه مطلوب است و مهم، رضابه قضاست و آنچه
مطرود است و گاه معادل كفر، رضا به مقضى است (هنگامى كهمقضى از شرور باشد) چون
حق متعال دو نوع اراده و كراهت دارد: 1. تكوينى;2. تشريعى. به حسب اراده اول با
هيچ موجودى مخالفت نداشته، بلكه اصولاموجوديت و ظهور هر مظهرى جز به همين اراده
تكوينى بارى تعالى تحققنمىپذيرد (انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له كن
فيكون) (265) اما اراده تشريعى حقمربوط به موجودات و مظاهر مختار
است كه دو راه قرب و بعد از حق را در مقابلدارند كه به جهت اين تقابل، تنها
يكى از دو طريق، مورد اراده تشريعى حق وديگرى مورد كراهت تشريعى اوست، چنان كه
فرمود: «و لا يرضى لعباده الكفر». (266)
(و البته اگر مورد كراهت تكوينى او بود، كفرى و بعدى از حق به عرصهظهور
نمىرسيد: و لو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا; (267) اگر
پروردگارتمىخواست همه اهل زمين، همگى ايمان مىآوردند); از اين رو آنچه
متعلقرضاى مؤمن است، همانا رضاى تكوينى بارى تعالى است (قضا) و آنچه بايدمورد
كراهت او باشد، كراهت تشريعى حق تعالى نسبتبه افعال اختيارى مثل كفر(مقضى); گر
چه ذات كافر يا شيطان يا فرعون كه از سنخ وجود بوده و فى حدنفسه شر نمىباشند
نيز مورد رضا قرار مىگيرد. ابن عربى در جاى ديگر بنابههمين مقدمات در فصوص
چنين آورده: «فلاتذمن الانفسك; (268) جز خودت راملامت مكن» به
علاوه كه لسان شرايع و آيات الهى و ادب انبيا و آنچه در ادعيهوارد شده نيز
مؤيد اين تحقيق است، نظير آيه شريفه: «ما اصابك من حسنة فمن اللهو ما اصابك من
سيئة فمن نفسك; (269) آنچه از خير به تو مىرسد از جانب خداوند
استو بديهايى كه به تو مىرسد از جانب خودت». و نظير گفتار حضرت ابراهيمعليه
السلام:«و اذا مرضت فهو يشفين; (270) آن هنگام كه مريض مىشوم او
شفايم مىبخشد».
چنان كه در دعاى نبىاكرم (ص) وارد شده كه: «الخير كله بيديك و
الشرليساليك; همه خير به دست تو است و هيچ شرى به تو منسوب نيست».
ابن عربى در شرح حديثى از پيامبر (ص) كه در آن از سه چيز محبوب خوداز جمله
طيب (عطر)، نام بردهاند، از محبت طيب به معناى عطر، به حب طيب بهمعناى «مطلق
خوبى و حسن» منتقل مىشود (طيب و طيب در مقابل خبث وخبيث) و مقصود از حديث را
دوست داشتن جهت نيكى اشيا دانسته است، چهاين كه اصل در همه اشيا را حسن قلمداد
نموده است و خبث را امرى عارضىمىداند. (271) قيصرى در تبيين اين
مساله مىگويد: هر چه در جهان خارج موجوداست، به لسان عرفا مظهر حق است و حق
تعالى «طيب محض» است و به لسانحكما معلول حق است چرا كه او اكمل اشياست و
بنابراين از او جز طيب و حسنو خير صادر نخواهد شد و ظهور خبثها و شرور از
برخورد اشيا در نشئه ماده وحركت است (خبث نسبى).
ابنعربى در ادامه مطلب فوق مىافزايد: رسول اكرم (ص) با آن كه كل جهانرا
به چشم طيب و خير مىبينند (طيب و خير نفسى) اما از بين خبث نسبى و طيبنسبى
(كه در عالم ماده و نيز عالم اختيار انسانها وقوع مىيابد) تنها «طيب نسبى»
رادوست دارد، چنان كه حق تعالى كه اصل همه اشيا ست نيز در مقام ظهور فعلى،برخى
امور را كراهت دارد و برخى را دوست دارد.
به همين جهت است كه انسان نيز كه عالم كبير و صورت الهى است، قدرتدرك طيب و
خبيث ، هر دو را دارد، لذا لازم نيست كه فرد كامل، خبيث را دركنكند و نفهمد (و
مىدانيم كه رسول ا... (ص) نيز از خبثخبائثخبر دادند وخداوند در اوصاف رسول
خود فرمود: «و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث» (272) و نيز
فرمود: «الخبيثات للخبيثين» (273) ) اما در عين حال مىتوان چشم
پوشى كرد واقتصار نظر بر محاسن نمود، چنانچه وظيفه سالك (در برخورد با عالم
است) نهاين كه خبث را نفهمد، بلكه جز خير نبيند و دوست نداشته باشد.
(274) وى سپس قضيهشيخى را كه با مريدانش در صحرا به مردار حيوانى برخورد
نمود و همگان بهاشمئزاز و تنفر از آن روى گرداندند، اما شيخ آنها را به
دندانهاى سفيد آن جيفهدلالت نمود، ذكر مىكند. (275)
از آنجا كه مساله عدل الهى و نظام احسن، ارتباطى وثيق با مساله حسن و
قبحدارد، لازم به ذكر است كه ابن عربى در چند مورد تصريحاتى بر «حسن و قبح
ذاتىو عقلى» دارد و گاه موضع اشاعره را در اين مورد صريحا نقد مىكند، از
جمله درتوضيح عقيده اهل اختصاص (خواص) من اهل الله در تتمه مقدمه فتوحات
چنينآورده است كه: «الحسن و القبح ذاتى للحسن و القبيح» هر چند كه در
شناختمصاديق آن دو گاه اشتباه مىكنيم، از اين رو محتاج راهنمايى شرع
مىباشيم.
جيلى در كتاب «الانسان الكامل» بيانى دقيقتر دارد كه خود ملهم از
بياناتابنعربى است، او حسن را ذاتى اشيا دانسته و قبح را نسبى; وى در مبحث
جمالحق (اوصاف عليا و اسما حسنى) عالم را مظهر جمال حق و ظهور حسن مطلقالهى
دانسته كه در مجالى مخلوقات، تابش يافته است، وى سپس مىافزايد: قبح دراشيا به
جهت و اعتبارى خاص بر آنها عارض مىشود نه به جهت نفس ذات شيئىكه متصف به حسن
است.
ت) تجلى، نبوت و رسالت
چون خدا اندر نيايد در عياننايب حقند اين پيغمبراننى غلط گفتم كه نايب يا
منوبگرد و پندارى قبيح آيد نه خوبنى دو باشد تا تويى صورت پرستپيش او يك گشت
كز صورت برست«مولانا»
از آنجا كه اهل معرفت مساله نبوت و رسالت را از طريق مبحث انسان كامل ومراتب
و اطوار ولايت پىگيرى مىنمايند، واضح مىشود كه ايشان اين مساله رابسيار
عميقتر از متكلمان وفلاسفه مطرح نمودهاند، (276) چرا كه متكلمان
دليل لزومپيامبرى را لطف خداوند (كه از اسماى فعليه اوست) دانسته و به نحو
وجوب علىالله، ارسال رسل را تبيين مىنمايند و فلاسفه برهان خود را بر اختلاف
و تخاصمدايمى بين نوع بشر و جوامع انسانى و نياز آنها به قانون و قانونگذارى
مطرحنمودهاند، در حالى كه عرفا دليل لزوم نبى و خليفه و حاكم الهى را نه تنها
در موردجوامع انسانى، بلكه بر كل مظاهر عالم و جهان عينى و حتى در بين اسما و
صفاتحق تعالى، مطرح نمودهاند. (277) (به شرحى كه سابقا گذشت) عرفا
بدين نكته اشارهنمودهاند كه گرچه همه موجودات عالم، هركدام از حيثيتى خاص،
مظهر حق متعالمىباشند، اما تفاوت انبيا و اولياى كبير خداوند با ديگر موجودات
در آن است كهآنها مظاهر اسماى كليه حقند (اسمايى كه ساير اسما جزئيه و موجودات
به آنهامستند مىباشند) به خلاف ديگر موجودات. (278)
با تكيه بر چنين تحليلى است كه عرفا حضرت عيسىعليه السلام را مظهر
«هوالمبدئ» و «خالق» مىدانند، چنان كه در آيه شريفه، خداوند خطاب به آن
حضرتمىفرمايد: «و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا
باذنى; (279) آنهنگام كه با اذن من از گل بر شكل پرنده، صورتى
ساختى و با اذن من پرندهاىحقيقى شد، پس از آنكه در آن دميدى».
و حضرت ابراهيمعليه السلام را مظهر «هو المعيد» تلقى نمودهاند، چنان كه در
اينآيه شريفه مطرح شده است: «... ثم ادعهن ياتيك سعيا; (280) [پس
از ساختن معجونى ازپرندگان مرده] آنها را بخوان كه شتابان [هر كدام زنده و بر
شكل اوليه خود] بهسوى تو خواهند آمد».
و درخواست ارائه كيفيت احياى مردگان توسط خليل اللهعليه السلام (سوره
بقره،آيه 260) را نيز در واقع درخواست تحقق مظهريت اين اسم توسط آن
حضرتدانستهاند. (281)
لازم به توضيح است كه عرفا با توجه به اين معانى، ارسال رسل را امرى حتمىو
مبتنى بر مقتضيات اسما و تقاضيات اعيان ثابته مىدانند و اين وجوب همانطور كه
حكما متذكر شدهاند «وجوب عن الله» است (ضرورتى بر خاسته از ذاتالهى) نه
«وجوب على الله» (چنان كه متكلمان در مباحث متكى بر برهان لطفپنداشتهاند).
به علاوه گرچه انبيا و اوليا در اصل مظهريت اسماى كليه اشتراك دارند،
چنانكه خداوند مىفرمايد: «لانفرق بين احد من رسله»، اما از آنجا كه هركدام
از ناحيهاسمى خاص از اسماى كليه به حق متعال مربوط مىشوند و بين خود اين
اسماتفاضل و مراتب برقرار است، به حسب كريمه «تلك الرسل فضلنا بعضهم علىبعض»
(282) بين خود انبيا نيز درجات عالى و يا اعلى برقرار است و اين مفاضله
درواقع به سعه و ضيق دايره ولايت ايشان و فنا در اسمى كه مظهر آنند مربوط است.و
رسالت و نبوت نبى و همچنين معجزهاى كه مىآورد، از طريق همان اسمى استكه نبى
مظهريت آن را واجد است.
همچنين وحيى كه به انبياعليه السلام مىرسد، نيز حاصل تجليات الهى است.
چنانكه در نهجالبلاغه مىخوانيم: «فتجلى لهم فى كتابه من غير ان يكونوا راوه
بما اراهم منقدرته; (283) حق متعال با آنچه از قدرتش بر بندگان خود
نمايانده، براى آنها تجلىنموده، بدون آن كه او را ببينند».
و نيز در روايتى از امام صادقعليه السلام در ارتباط با حالت غشيهاى كه در
برخىمواقع، هنگام وحى بر رسول الله (ص) عارض مىشد سؤال شده و در
جوابفرمودند: ذاك اذا لم يكن بينه و بين الله احد ذاك اذا تجلى الله له; اين
هنگامى است كهبين رسول الله (ص) و بين حق تعالى هيچ كس در ميان نبوده، اين
هنگامى بوده كهالله بر ايشان تجلى مىنموده است.
مولانا ضمن تشبيه معرفت الهى به آبى جوشان كه هر فرد به اندازه خويشبايد از
آن بهره برد، معتقد است از آنجا كه غالب انسانها طاقت تحمل نور الهى راندارند و
براى ايشان، دريافت فيض حق بدون واسطه به منزله برداشتن آتش ياآب جوشان
بادستخالى و بدون ظرف و وسيلهاى مىباشد كه در نتيجه براىايشان خطرناك است،
بلكه در مواردى تار و پودشان را از هم مىپاشد، از اين رووجود انبيا و اوليا را
به منزله ظروفى كه واسطه رسيدن فيض بوده و مجراى دريافت عطاى الهى قلمداد
مىشوند، دانسته و وساطت ايشان را ضرورى مىداند وآنها را به منزله قلب عالم
قلمداد نموده كه هر گونه بهره ورى تن از فضايل و فنونمىبايستبا وساطت او
صورت بندد:
واسطه ديگى بود يا تابه اى
همچو پارا در روش پا تابهاى
يا مكانى در ميان تا آن هوا
مىشود سوزان و مىآرد به ما
پس فقير آن است كاو بىواسطه است
شعلهها را با وجودش رابطه است
پس دل عالم وى است ايرا كه تن
مىرسد از واسطه اين دل به فن
مبحث معجزه
يكى از مسائلى كه طوايفى از متكلمان نظير اشاعره را به سمت انكار اصلعليت و
تاثير و نيز قانونمندى بين اشيا سوق داده، توجيه وقوع معجزات و خوارقعادات
است; حكما وقوع معجزه را در ناحيه محالات عادى (نه محالات وقوعى ياعقلى) روا
دانستهاند و از آن به عنوان امرى خارق جريان عادى و طبيعى و جزئىاز نظام عالم
دانستهاند كه خود تحتشمول و حاكميت نوعى قانونمندى كلى (وحاكم بر مانوسات
بشرى) مىباشد، پس گاه بين سنتهاى الهى تزاحمى رخ مىدهدكه حكمت الهى، نوع
خصوصيت و زمان و مكان وقوع يكى از آنها را تعيينمىكند.
عرفا در اين مورد با تكيه بر نظريه تجلى و با توجه به مقدمات زير،
وقوعمعجزات را نيز درون نظام مظهريت تبيين نمودهاند (غالب اين مقدمات در
فصولسابق مورد بحث و بررسى قرار گرفته است):
1. اقتضاى اسماى الهى براى ظهور;
2. تقاضاى اعيان ثابته براى ظهور;
3. ترتب اسماى الهى و توقيفيت آنها;
4. تنازع اسما به حسب مقتضيات آنها;
5. دولت اسم يا اسامى خاص در هر دوره;
6. حكومت اسم اعظم بر ساير اسما.
7. تقدم نبوت اسمايى بر نبوت در مظاهر;
8. تحقق دو وجه ارتباط مظاهر با حق تعالى (وجه عام و وجه خاص);
9. تحقق دو نوع ظهور حق متعال در ارتباط با اسباب (رشته سببسازى و
رشتهسببسوزى).
نتيجه مقدمات مزبور اين است كه: هنگام بروز معجزه و كرامتيا خرقعادت، نظام
مظهريت عالم همچنان تحت نظام ربانى و اقتضائات اسما و تقاضياتاعيان ثابته قرار
دارد، لكن در تنازعى كه بين اين مقتضيات رخ مىدهد (مثلظهور اسم هادى با ظهور
اسم مضل مثل نزاع موسىعليه السلام با فرعون) اسم اعظم ازمجراى اسم الحكيم معين
مىكند كه حكم ظهور كدام يك از اسما بر ديگرى غلبهداشته و مقدم است و كدام يك
از مظاهر كارگر باشد و كدام يك نه و مثلا آتشبسوزاند يا نه.
و اين از طريق، رشته سبب سوزى و وجه خاص و اسم مستاثر الهى حاصل مىشود.
ث) تجلى، امامت و خلافت
قبل از پرداختن به اين مبحث، بايد سه واژه خلافت، امامت و ولايت در نزدعرفا
روشن گردد; عارف گرانقدر شيعى، سيد حيدر آملى گويد:
«خلافت» نزد عارف، اقتضاى حكم سلطنت ازلى ذات و صفات عاليه حقاست; يعنى،
بسط مملكت الوهى و امضاى امور و حفظ مراتب وجود و سرياناحكام در آنها و از
آنجا كه مباشرت اين امور از ذات قديم حق، بدون واسطهخليفهاى كه به خلعت همه
اسما راسته شده و متمكن از تصرف در ملك و ملكوتباشد (انسان كبير) صورت نپذيرد،
وجود خليفهاى بر صورت و صفاتمستخلفعنه لازم گرديد.
«ولايت» (كه خليفه، حائز آن است) عبارت است از تصرف در خلق بعد ازفنا در حق
و بقا به او; اين ولايتخود باطن نبوت است، چون ظاهر نبوت انبا واخبار است و
باطنش تصرف در نفوس و اجراى احكام; عرفا متذكر اين نكتهشدهاند كه ولايت من
حيث هى هى، صفت الهى و نعتى مطلق است و از اين روغير منقطع مىباشد و الى الابد
مظهر دارد (ان الله هو الولى الحميد) اما «نبوت»، صفت انبيا و نعتى مقيد است
(و خداوند به اسم «النبى» متصف نمىشود) و از اينرو منقطع گرديده است
(284) . حال پس از تعيين معناى ولايت و پس از ايضاح اين معناكه قطب و
خاتم نبوت، رسول خاتم(ص) مىباشد، دو مبحث مهم در بين عرفامطرح است: 1. تعيين
ولى مطلق و ختم ولايت مطلقه; 2. تعيين ولى مقيد و ختمولايت مقيد كه اين دو
مبحث را خود رساله جداگانه و تحقيق مفصل در خوراست. (285) و اما
امامت، «امامت» نزد اهل معرفت عبارت است از خلافت از جانبخداوند و قطب زمان
كه از امام، صاحب اين خلافتبه «ولى» نيز تعبير مىشود.«امامتبالذات» مربوط
به ائمه معصومين - عليهم السلام - است كه از مشكات خاتمنبوت اخذ نموده و همچون
نبى خاتم مظهر جميع اسماى الهى مىباشند و با نصالهى به مردم شناسانده
شدهاند، ايشان به حكم آيه شريفه «و جعلنا منهم ائمة يهدونبامرنا لما صبروا و
كانوا باياتنا يوقنون» (286) «هدايتبالامر» داشته و با امر حق در
نفوسخلق تصرف مىنمايند و به كمال معنويشان رهنمون مىشوند، خلاصه آن كه
امامو ولى نزد اهل حقيقت، امام اعظم و ولى مطلق است كه قطب و امام الائمه است
ومدار وجود (عالم تكوين) و شريعت (عالم تشريع) است. (287)
در دعاى رجبيه در وصف ائمه اطهارعليه السلام چنين آمده است: «فجعلتهم
معادنلكلماتك واركانا لتوحيدك و آياتك ... فبهم ملات سمائك و ارضك حتى ظهر ان
لا الهالا انت». (288)
و «امام بالعرض» كسى است كه بر اثر متابعتشرع و طريقه خاتم رسل(ص)و ثقلين
(كتاب خدا و ائمه اطهار) در زمان غيبتبه رتبه رهبرى معنوى (و گاهرهبرى
اجتماعى توامان) مىرسد.
آنچه در فصل قبل گذشت، اثبات ضرورت وجود مظهر اسم اعظم (انسانكامل) بود كه
واسطه فيض حق تعالى به عالم ماسوىالله مىباشد و واجد تفاصيلكمالات عالم است،
به نحوى كه در قوس نزول، مستجمع مراتب عقلانى، مثالى وجسمانى شده و در قوس صعود
نيز پس از جسميتبه تجرد برزخى و عقلى وسپس به مرحله فنا و بقا در اسم شريف
الله برسد (چنين موجودى هم مصداق«يا كل الطعام و يمشى فىالاسواق» است و هم
مصداق «فكان قاب قوسين او ادنى» واوست كه با اين دو جنبه لاهوتى و ناسوتى مظهر
ربوبيت ورزاقيت و ساير اسماىحسناى حق است); از اثبات اين ضرورت و نياز وجودى،
واضح مىشود كه محالاست جهان، خالى از چنين واسطه فيض بوده باشد، (289)
واسطهاى كه هم خود معتدلباشد و هم به تعديل رساننده جهان در مراحل
متفاوت باشد، به علاوه هم در بعدتكوين و هم در بعد تشريع برطرف كننده نياز
عالميان باشد.
و به همين جهات است كه خود او بايد از هرگونه شر نظير گناه، سهو، نسيان
واشتباه بركنار باشد، بلكه در حد انسان كامل، مظهر اتم همه اسماى الهى باشد.
بدين جهت است كه محققان از عرفا پس از نبى اكرم (ص) نيز به ضرورتواسطه فيض
كه در حد اعلى، صفات كماليه را داشته باشد معتقدند، بعينه همان طوركه شيعه در
مورد ائمه - عليهم السلام - معتقد است كه پس از پيامبر ملجا خلق وواسطه فيض
تكوينى و تشريعى، امامانى در حد اعلاى درجه ولايت تكوينى ونيل به فنا و بقاى
ذاتى و وصفى و فعلى مىباشند، چنان كه اميرالمومنينعليه السلام نيزفرمودهاند:
«اللهم بلى لاتخلو الارض من قائم لله بحجته» و به گفته مولانا:
پس به هر دورى وليى قائم است
تا قيامت آزمايش دايم است
البته شيعه، نبىاكرم (ص) و ديگر ائمه را همه از يك نور مىداند كه به
حسبشرايط و ظرفيتهاى زمانى در مظاهر مختلفى جلوهگر شدهاند. پس گرچه
وجودخليفة الله على العالم لازم است، اما هر عصرى و زمانى، ظرفيت
دريافتيكسلسله از فيوضات خاص را دارد، از اين رو ظهور آن حقيقت، دفعة واحدة
ميسرنيست و بايد تدريجى باشد. (290) پس يك حقيقت است، اما ظهورش
تدريجى است. (291)
ج) تجلى، قيامت و معاد
در مورد قيامت از ديد عارف و ارتباط آن با تجلى و ظهور حق متعال توجه
بهنكات زير كه بعضا در طى فصول سابق مورد بحث قرار گرفته ضرورى به نظر مىرسد:
اولا: عارف به ايجاد و اعدام به معناى مصطلح فلسفى آن معتقد نيست، بلكه
بهتجلى و رجوع و به عبارت ديگر، اظهار و اخفا معتقد است، پس آنچه در جهانحاكم
است اذهاب است، نه افنا و اعدام. ابنعربى در اين مورد چنين آورده است:
(292)
پس مرگ بردن است، نه نابود ساختن، چرا كه مرگ انتقال از دنيا به آخرتىاست
كه اولش برزخ است. پس چون از صفات حق، اذهاب (بردن) است نه اعدام(نابود كردن)
چنان كه خداوند خود در قرآن كريم فرمود: «ان يشا يذهبكم ايها الناسو يات
بآخرين; (293) اگر او بخواهد شما مردمان را مىبرد و ديگران را
مىآورد» ونفرمود: يعدمكم (يعنى شما را از بين مىبرد)، بنابر اين اعدام براى
موجود صحيحنيست، زيرا آنچه به وجود متصف مىشود همان حق تعالى است كه در
اعيانمظاهر ظهور نموده و عدم نيز به او مطلقا عارض نمىشود. (294)
«مرگ» در قاموس ابن عربى تبديل مظهريت انسان از اسم ظاهر به اسم
باطنمىباشد.
وى در فص الياسى فصوص (295) بحثى در عدم ناپذيرى آنچه موجود است
آوردهو دليل آن را نيز تعطيل ناپذيرى طلب مظهر توسط اسماى الهى مىداند، چرا
كهانعدام مظهر، مستلزم انعدام ظاهر است، پس آنچه از انعدامهاى ظاهرى رخ
مىدهدجز ظهور و خفاى مظاهر و تحول صورتها به واسطه تجلى الهى نيست.
به هر حال مرگ عدم نيست و به همين جهت است كه مرگ حق است (يعنىثابت و
موجود) و الا اگر قرار بر اين بود كه مرگ انعدام و انحلال باشد، بطور كلىنه
مرگ در تقدير تكوينى جعل مىشد و نه قصاص در دستورات تشريعى، چرا كهحق تعالى
حرمت نشئه انسانى را كه هم از جنبه فاعلى (به مصداق، لما خلقتبيدى) (296)
و هم از جنبه صورى (به مصداق، ان الله خلق آدم على صورته،) ريشهمىگيرد،
هرگز به ظلمت عدم لكه دار نمىكند، چرا كه مرگ در معناى مزبور بهمعناى از بين
رفتن مظهر بوبيتحق مىبود، در حالى كه كل نشئه به جهت هميننشئه انسانى ساخته
شده است «خلقت الاشياء لاجلك» و معاد نيز رجوع اشياستبهحق تعالى، البته نه
به مانند رجوع سايه به شاخص كه مرادف انعدام آن است و نه بهنحو رجوع اعتبارى،
مانند بازگشت صاحب منصبى معزول بر سر كار خود، بلكهرجوع حقيقى و تكوينى يعنى
رجوع فرع به اصل خود و رجوع شؤون حق بهسوى او، به مصداق «و اليه يرجع الامر
كله» (297) ، پس قيامت در واقع، روز ظهور وجلوه حق است، نه حصول
امرى كه قبلا نبوده است، چرا كه براى خداوند، امروز وفردا و دنيا و قيامتى در
كار نيست و همواره ملك به تمامه مال اوست و كوس «لمنالملك» (298)
را مىنوازد و براى موحدان ناب، امروز هم قيامت است. (299)
ثانيا: واقعه قيامت قطع تجليات حق نيست، بلكه تجلى حق تعالى استبهنحوى
ديگر و به اسمايى ديگر (300) در واقع، عالم با يك تجلى (به اسم مبدى
خالق)به عرصه ظهور رسيده (بدين معنا كه كمالات الهيه از بطون و نهان ذات الهى
درغير، جلوه نمايى مىكند) و با تجلى ديگر (به اسم معيد و قهار) بساطش
برچيدهمىشود (بدين معنا كه آينه مظاهر در آن روز شكسته شده و حق آشكار شده
وكثرات، سايه وار در طى تجلى نور وحدت، مضحمل مىشوند، همان طور كه باطلوع
خورشيد، همه سايهها و ستارگان محو مىشوند).
در آن روز، انقهار حكم كثرت توسط تجلى ذاتى حق حاصل مىشود و جزا وپاداش
بندگان با ظهور صفات و اسمايى نظير العدل و الجواديا المنتقم، به حسبقابليتها
و استعدادهاى مكتسبه بندگان تامين مىشود.
ثالثا: قيامت در نظرگاه عارف در واقع، باطن اين جهان است; به عبارت
ديگر،جلوه نمايى حق تعالى به اسم واحد قهار همواره برقرار است و دايما ملك
وملكوت به دست اوست و كوس «لمن الملك» همواره در حال نواخته شدن است وعلى
الدوام، صوت «لله الواحد القهار» از درو ديوار وجود بلند است، اما مشكل بشردر
همين است كه محجوب است و از ظاهر عالم نگذشته به باطن آن پىنبرده استو قرآن
كريم به همين مهم اشاره دارد كه مىفرمايد: «يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا وهم
عن الاخرة هم غافلون» (301) ظاهر زندگانى دنيا را دريافتهاند اما
از آخرت (كه درواقع، باطن زندگى دنياست) در غفلتبه سر مىبرند. (302)
از نتايجسه نكته فوق آناست كه در مورد قيامت و حشر بين مجرد و مادى
تفاوتى نيست و نفس و بدن هردو به تجليى از بطون غيب به ظاهر شهادت گام مىنهند
و سپس هر دو به تجلىديگر به خزينه غيب ارجاع داده مىشوند واز اين روست كه در
نظر عارف، «حشرروحانى و جسمانى» به تبع «حشر كل عالم»، اعم از مجردات محض يا
مادياتصرف، واقع مىشود.
صدر المتالهين در آخرين باب مبحث مواد ثلاث، بيانى رفيع در اين مورددارد
بدين قرار:
«ايجاده للاشياء اختفاءه فيها مع اظهاره اياها و اعدامه لها فى
القيامةالكبرى ظهوره بوحدته و قهره اياها بازالة تعيناتها و سماتها و جعلها
متلاشية كماقال: لمن الملك اليوم لله الواحد القهار و كل شىء هالك الاوجهه و
فى الصغرىتحوله من عالم الشهادة الى عالم الغيب فكما ان وجود التعينات الخلقية
انما هوبالتجليات الالهية فى مراتب الكثرة كذلك زوالها بالتجليات الذاتيه فى
مراتبالوحدة». (303)
رابعا: قيامت كه در نزد عرفا عبارت است از ظهور حكم وحدت و غلبه جهتربوبيت
و زوال تعينات امكانى و اندكاك جبل انيت و فناى حقايق در واحد قهار«كه به دنبال
آن، تحول اشيا از عالم شهادت به عالم غيب صورت مىگيرد»، (304) خود
به چندقسم تقسيم مىشود كه به منزله درجات گوناگون و مظاهر مختلف آن
استبدينترتيب:
1. قيامت لحظهاى (دايم): در دنيا هر شىء و هر شخصى در هر لحظه، موت وحياتى
دارد و از اين نشئه به نشئه ديگر منتقل مىشود كه اين انتقال نسبتبهمنقول عنه
موت است و نسبتبه منقول اليه ميلاد و حيات، مبحثخلق جديد وتجدد امثال و حركت
جوهرى متكفل تبيين اين قسم مىباشند، به گفته مولانا:
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است
مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
2. قيامت صغرى: مدخل عالم برزخ است و با موت طبيعى حاصل مىشود.
3. قيامت وسطى: مدخل ورود آدمى به برزخ است كه با موت ارادى حاصلمىشود.
4. قيامت كبرى: مدخل ورود به عالم آخرت است كه با موت طبيعى و قهرىهمگانى
حاصل مىشود.
5. قيامت كبرى الكبرى: مدخل ورود به عالم لاهوت و فنا و بقا در اسما وصفات
الهى است كه با نوعى موت ارادى (فنا) حاصل مىشود. (305) به اين قسم
نيزگاه قيامت كبرى اطلاق مىشود.
هر كدام از اقسام قيامتبه تعبير كاشانى اشاره به نحوهاى ظهور و بروز و
رفعحجاب دارد; مثلا در قيامت صغرى رفع حجاب ازجسد است و ظهور در عرصهحساب و
جزا; در قيامت وسطى رفع حجاب از صفات نفس است و بروز درعرصه قلب و رجوع به
فطرت; در قيامت كبرى رفع حجاب از انيت است و فناىمحض در وحدت حقيقى.
نكته: قيامت وسطى هم از حيث زمانى قبل از قيامت صغرى بوده و هم ازحيث درجه
افضل و متقدم بر آن است و اطلاق وسطى به آن به جهت وقوعشبين قيامت صغرى (موت
طبيعى) و قيامت كبرى (فناى در ذات) است.
جنبه ديگر اين قيامتهاى سه گانه ظهور و بروز و تمثل بواطن انسانها بهصورتها
و اشكال مختلفى است كه متناسب با كيفيت ناشى از اعمال مىباشد كه ازاين امر به
«تجسم اعمال» و «تناسخ ملكوتى» تعبير شده است كه خود نوعى تجلى وظهور
مرتبهاى از مظاهر در مرتبه ديگر مىباشد، چنان كه «عالم برزخ» در
عرفاناسلامى عرصه شكوفايى ملكات و تمثل فضايل يا رذايل اخلاقى نسانهاستبهصور
متناسب با عالم مثال.
خامسا: وقوع هر قسم از اقسام قيامت تحت قاعدهاى كلى قرار دارد كه عبارتاست
از: «رجوع هر حقيقتبه اصل خويش» (به جهت تطبيق كامل بين سلسله صعودو نزول) و
در نهايت نيز مآل جميع موجودات رجوع به حق است. (306) و اين نيز
جزبه مدد تجلى حق تعالى امكان پذير نيست.
توضيح آن كه آفرينش و قيامت در عرفان نظرى، اشاره به دو قوس نزولى وصعودى
است كه لازم و ملزوم يكديگرند، به نحوى كه اتصال نقطه آخر قوسعروجى به نقطه
اول قوس نزولى، دايره وجود را تكميل مىكند و دو قوس به هممىپيوندند. در قوس
نزولى، مبدا، حق است و انتها انسان و در مراتب ديگر ازنظام مظاهر، مبدا،
مرحلهاى از ظهور تام (مثل حقيقت محمديه يا عقل) و انتها، مرتبه ناقص (مثل عقل
يا عالم مثال) است.
و در قوس عروجى و بازگشت، مبدا، انسان است و انتها، حق تعالى يا درمراتب
ديگر ظهور، مبدا، مرتبه ناقص است و انتها، مرتبه عاليتر ظهور و در بين
مظاهر،تنها انسان است كه مبدا و منتهايش حضرت احديت است; حاصل آن كه از
اين«پيوند فرع به اصل» به قيامت تعبير مىشود.
سادسا: قيامت روز ظهور توحيد افعالى و قطع اسباب و ظهور وجود سرابىممكنات
است. از اوصافى كه خداوند متعال براى روز قيامت ذكر نموده، قطعاسباب مىباشد
چنان كه فرمود: «اذ تبرا الذين اتبعوا من الذين اتبعوا و راوا العذاب
وتقطعتبهم الاسباب; (307) هنگامى كه تابعان (پيروان) از متبوعان و
رهبران دورىجسته و عذاب را ببينند و سببهاشان قطع شود». مطلب مهمى كه اين آيه
شريفهبدان اشاره نموده آن است كه در آن روز روابط و اسباب قطع شده و همه
تاثيرها وارتباطهايى كه بين موجودات نظام موجود در عالم، تحقق داشته قطع گرديده
وزايل مىشود، پس چيزى در چيزى ديگر تاثير نگذاشته و از آن نيز تاثيرنمىپذيرد
و در واقع، آنچه زايل و مرفوع مىشود وجودهاى سرابى اشياست كهقائم به حق
سبحانه بوده و با اين قيام ثابت، ولى فى حدنفسه، باطل بودهاند; پسقيامت «روز
انكشاف بطلان اشيا» است نه روز بطلان آنها. (308)
و با توجه به اين كه آخرت باطن دنياست، پس همواره وجود و تاثير از اشيافى حد
نفسها، مسلوب است و گرچه در اين جهان، مردم در حجابند، اما با وقوعقيامت، اين
حقيقتبراى همگان آشكار مىشود و چنان كه در قرآن كريم نيز ازظهور اين حقايق به
كشف غطا تعبير شده است «فكشفنا عنك غطآءك فبصرك اليومحديد; (309)
پس پردهات را از (پيش چشم) تو برداشتيم، پس چشمت امروز تيزبينگرديده است».
قرآن كريم آن حقيقتى را كه آشكار مىشود نيز چنين بيان نموده:
«لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله» (310)
«لمن الملك اليوم لله الواحد القهار» (311)
در قيامتشمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضيا مشغول شد
تابداند ملك را از مستعار
وين رباط فانى از دارالقرار
عبدالكريم جيلى نقش ظهور حق تعالى در ارتباط با معاد و عرصات آن راچنين باز
مىنماياند:
[وى ابتدا بهشت و جهنم را دو تعين و ظهور از صورت محمديه (ص) دانستهاست،
بدين عبارت] خداوند صورت محمديه را از نور اسم شريف «البديع القادر»خلق نمود و
به اسم «المنان القاهر» بدان نگريست، سپس با اسم «اللطيف الفاخر» بهآن تجلى
نمود، در اين هنگام اين تجلى دو شق شد و خداوند از نيمى از آن،بهشتبراى
سعادتمندان و از نيم مقابل آن، آتش براى اهل شقاوت خلق نمود.
آن بخشى كه از آن بهشت را آفريد، همان است كه به اسم المنان بدان تجلىنمود
و سر آن همان اسم اللطيف بوده است و آن بخشى كه از آن آتش را آفريد،همان است كه
به اسم القاهر بدان تجلى نمود و سر آن همان اسم غافر است. (312)
وىدركات ابواب جهنم را بدين گونه بر مىشمارد: (313)
خداوند چون از اسم القهار آتش را آفريد، آن را مظهر جلال خود قرار داد،هفت
گونه تجلى بر آن نمود كه هر تجلى دروازهاى براى آن شد: 1. تجلى به اسممنتقم
مربوط به وادى لظى; 2. تجلى به اسم عادل مربوط به وادى جحيم; 3. تجلىبه اسم
شديد، مربوط به وادى عسرى; 4. تجلى به اسم غضب، مربوط به وادىهاويه; 5. تجلى
به اسم مذل مربوط به وادى سقر; 6. تجلى به اسم ذى البطشمربوط به وادى سعير; 7.
تجلى به اسم ذى عقاب اليم مربوط به وادى جهنم ... وبهشت كه محل تجلى اسم المنان
است، هشت طبقه دارد و هر طبقه بهشتهاىفراوان و در هر بهشت در جايى بىشمار،
بدين ترتيب:
1) جنة السلام: جنة المجازاة; 2) جنةالخلد: جنة المكاسب; 3) جنةالمواهب;4)
جنةالاستحقاق، جنة النعيم و جنةالفطرة; 5) فردوس: جنةالمعارف; 6)
جنةالاسماءالفضيلة; 7) جنةالصفات: الدرجة الرفيعه; 8) جنةالذات: المقام
المحمود.
افقهاى ديگر و ساير پيامدهاى بحث:
بازتاب نظريه تجلى در عرصههاى ديگر، مسائل فلسفى و كلامى قابلپيگيرى و
بررسى است، از جمله در موارد ذيل كه به اختصار مورد بررسى قرارمىگيرد:
1. كلام حق
از مباحثى كه به روايتى از خاستگاههاى اوليه بحثهاى كلامى به شمار مىرفتهو
موضوع بحثها و مناقشات فراوانى بوده است، ماهيت كلام خداوند مىباشد كه درتاريخ
كلام (و تا حدى فلسفه و عرفان) مكانتى خاص يافته است; (314) از
شعبات اينبحث: حقيقت كلام خداوند - نفسى يا فعلى بودن آن و امكان يا عدم امكان
كلامذاتى و ... مىباشد.
در كلام و فلسفه غالبا كلام را از اسماى فعل مىدانند نه از اسماى ذات، اما
درعرفان و به تبع آن در حكمت متعاليه كلام را از اوصاف ذاتى دانستهاند.
(315)
در مراحل بعدى، همين «كلام ذاتى» به اقتضاى اسم متكلم در مظاهر الهىظهور
نموده و به صورت نفس رحمانى كه نفسى است كه هر مقطع آن كلمات،وجودى خاصى را
آشكار مىنمايد، جلوهگر مىشود.
عرفا اين نفس رحمانى را همان «كلمه كن» دانستهاند كه در قرآن كريم
(316) عاملايجاد عالم دانسته شده است و مراد، امر ابداعى و تكوينى حق و
وجود منبسط ومشيتحق تعالى است كه موجودات به واسطه آن به نحو ابداعى و دفعة و
واحدةاز ذات حق صادر شدهاند (317) و بدين ترتيب، موجودات در واقع،
«كلمات وجودى»حقند كه حكايتگر كمالات او مىباشند، بنابراين مىتوان آنها را
«اسم» (ما انبا عنالمسمى; آنچه از صاحب اسم خبرى مىدهد) يا «كلمه» دانست.
و به همين اعتبار، مظاهر حق را مىتوان اسماء الله ناميد، (318)
همان طور كهاسماى الهى و كمالات و حقايق موجود به وجود بسيط واحد حضرت حق
تعالى بهاعتبار حكايت از ذات بى نام و نشان او اسمند و نشانه.
قيصرى در مقدمه «شرح فصوص»، «كلام» را در اصطلاح، تجلى حاصل ازتعلق اراده
و قدرت براى اظهار ما فى الغيب دانسته است. (319) صدر المتالهين نيز
دراسفار از قول بعضى از عرفا نقل نموده است كه:
«اول كلام شق اسماع الممكنات كلمة وجودية فماظهر العالم الا بالكلام بل
العالم كلهاقسام الكلام; اولين كلامى كه گوش ممكنات را شكافت، كلمه وجوديه
(كن) بود،پس عالم جز به واسطه كلام ظاهر نشد، بلكه عالم كلا اقسام كلمات
پروردگاراست».
چند نكته
1. از آنجا كه موجودات، همان كلمات الهىاند و ايجاد الهى نيز نامحدوداست،
بنابراين كلمات الهى نيز حد و حصرى ندارند و زوال و نفادى در آنها راهندارد،
چنان كه قرآن كريم مىفرمايد: «قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفذ البحرقبل
ان تنفذ كلمات ربى;
بگو! اگر دريا براى نگارش كلمات پروردگار مركب شود، همانا قبل از زوالو
پايان گرفتن كلمات پروردگارم، دريا خشك خواهد شد.» (320)
2. حق تعالى در مواردى به جهت اكرام و تشريف گاه پديده يا شخصى را بهعنوان
كلمةالله ستوده است چنان كه حضرت مسيحعليه السلام در قرآن كريم بدينصفتياد
شده است; ابنعربى وجه اختصاص آن حضرت را اين دانسته كه ايشانمظهر وصف متكلم
(به كلام وجودى) شدهاند، چرا كه به اذنالله توانايى خلق واحيا را داشتهاند.
3. از ظهورات اسم «متكلم» خطابات لفظى مىباشد كه در كسوت اصوات وحروف
مسموع و مكتوب بر انبيا (نظير حضرت موسىعليه السلام كليم الله) يا
اولياىخداوند ظهور مىنمايد; همچنين وحى، الهام، تحديث و تكلم در حجاب
برخىوسايط و از طريق آنان نيز از انواع ظهورات اين نام شريف است، چنان كه در
آيه51 از سوره شورى چنين آمده است: «و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او
من ورآئحجاب او يرسل رسولا.»
4. بنا به آنچه در اين بخش گذشت. نزاع حدوث يا قدم كلام الله (321)
نيز مرتفعمىشود، چرا كه كلام به عنوان وصف ذاتى حق، قديم استبه قدم
ذات او و بهعنوان صفت فعل نيز، بسته به اين كه آن كلمه وجودى مظهر اسمى از
اسماىتنزيهى حق يا از مظاهر اسماى تشبيهى حضرتش باشد و يا اين كه دولت
اسمظاهر موقتباشد يا دايم، متصف به قدم يا حدوث مىباشد.
2. تجلى و مساله حدوث و قدم
از آنجا كه بارى تعالى دائم الفضل على البريه است و تجلى او دايمى وجاودان و
چون مظهر برخى اسماى حسنى غير منقطع الاول و الآخر مىباشد(چنان كه در مبحث
تقسيم بندى اسما گذشت) حصول عالمى ابدى وازلى ممتنعنبوده بلكه ممكن و واقع
است، چرا كه چنين عالمى در واقع، جلوه ذات ازلى وابدى است كه «لا تزيده كثرة
العطاء الاجوادا و كرما; بخششهاى فراوان او جز جود وكرامتبدو نيفزايد» و عالم
جز فقر ابدى و ازلى الى الله تعالى نيست و هر چهبيشتر، سمت مظهريت داشته باشد،
بيشتر جنبه فقر داشته و احتياجى شديد تر بهظاهر و مظهر خواهد داشت. (322)
در اين زمينه در كتاب «تنبيهات على علو الحقيقة المحمدية» (منسوب
بهابنعربى) (323) در شرح اين كلام ابنعربى در معرفى انسان كامل
به «الحادث الازلى والنشاء الدائم الابدى» براى جمع بين حدوث ذاتى و ازليت
انسان كامل و توضيحتفاوت ازليتحق متعال و ازليت انسان كامل و مجرد محض چنين
آمده است:
«اما حدوثه الذاتى فلعدم اقتضاء ذاته الوجوب ...
اما ازليته فبالوجود العلمى فعينه الثابتة فى العلم ازلية
و كذا بالوجود العينى الروحانى لانه غير زمانى
و الفرق بين ازلية الاعيان الثابتة فى العلم و الارواح المجردة
و بين ازلية الحق تعالى هو ان ازليته تعالى
نعتسلبى ينفى انفتاح الوجود عن عدم لانه تعالى عين الوجود
و (اما) ازليتها هو دوام وجودها بدوام وجود الحق تعالى.»
حاصل آنكه انسان كامل و صادر اول، هر چند حادث ذاتى است، اما اينمنافاتى با
ازليت و دوام بالعرض چه در عالم علم الهى، چه در عالم عين و ظهور بهتبع ازليت
و دوام بالذات حق متعال ندارد. (324)
حاج ملاهادى سبزوارى (ره) به گفته خود از مفاد برخى آيات و روايات ونيز با
الهام از مسلك عرفا قول به «حدوث اسمى» را برداشت نموده است; يعنى ازآنجا كه
حدوث به معناى «تقدم نيستى شىء بر هستى شىء» است و از طرفى عرفا بهجاى وجود
و عدم اشيا، ظهور و خفاى آنها را مطرح مىكند، بنا بر اين اگر «تقدمخفاى شىء
بر ظهور آن» در مرتبه اسماى الهى قبل از تقاضاى ظهور و در مرتبهتعين اول و
واحديت، محقق است، بنا بر اين اشيا در مرتبه ما قبل اسما ظهورندارند و اين خود
نوعى حدوث است (ظهور در مرتبه اسما پس از لاظهور درمرتبه قبل يعنى تعين اول).
(325)
3. ربط حادث به قديم
مىدانيم كه در فلسفه دو مشكل اساسى مورد بحث قرار گرفته است: 1) ربطحادث به
قديم; 2) ربط ثابتبه متغير. در مقام حل مشكل اول با توجه به مسائلى،چون
استلزام حدوث زمانى خلقت عالم نسبتبه اراده حادثه متجدده در ذات حق،راه حلهايى
ارائه شده است. عرفا بخصوص ابن عربى در اين زمينه با توجه به «عدمتعطيل ظهور
اسماى الهى»، نظير جواد كريم و اين كه حق تعالى دايم الفضل علىالبريه مىباشد
و مظاهر او ظهور لاينقطع و ازلى و ابدى به مشيت ازلى حق دارند ونيز با قول به
قدم زمانى عالم (نظير حكما) به حل اين مشكل بدون لزوم تحققاراده حادثه
پرداختهاند.
مشكل دوم از آنجا برخاسته كه بر فرض پذيرش قدم عالم، شكى نيست كهحوادث
روزمره و حركتهاى مقطعى در اين عالم به چشم مىخورد و طبعا بايد بهحق تعالى يا
مجردات واسطه انتساب يابد. حال با توجه به عدم زمانمندى ذواتمجرده و عدم حركت
پذيرى آنها و عدم امكان ارادههاى متواليه، چگونه متغيرهادر عالم، تحقق و نمود
پيدا مىكنند و چگونه حق تعالى هر روز و هر لحظه درشانى است؟ اين هر دو معضل در
پرتو نظريه تجلى، به خوبى جواب مىيابند، زيرابنا به اين مسلك، نه به اراده
جزافيه اشاعره احتياجى است و نه به اسناد آفرينش بهمجموع قابل و فاعل - كه در
واقع مستلزم حدوث علت تامه مىباشد - و نه توسل بهحركت قطعيه و توسطيه و اثبات
دو چهره ثابت و متغير براى عالم و حوادث آنلزومى دارد و نه طرح استناد به حركت
جوهرى و ذاتى عالم جسمانى و اسناد جعلبسيط عالم به حق متعال (و
ذاتيتحركتبراى عالم ماده) ضرورى است، بلكه بنابه مسلك تشان و تجلى، مساله
حدوث و قدم مطرح نيست، چون همان طور كهعارف در مساله نحوه صدور كثرت از
وحدت،كثرت را نفى مىنمود و در نتيجهجز يك امر و يك نفس رحمانى را صادر از حق
نمىدانست (گر چه كه ديگرانآن را كثير مىديدند) در اينجا نيز عارف، حدوث را
(چه حدوث دفعى و چهحدوث تدريجى) نفى مىنمايد و تنهايك وجه ثابت و باقى كه با
حق تعالى كهثابتسرمدى و ازلى است در ارتباط است، وجهى كه همه چيز يكجا در آن
جمعاست (گر چه كه ديگران آن را پراكنده، متغير و تدريجى مىبينند) اثبات
مىكند.
در حالى كه اگر آينهاى لرزان و متحرك بود، لازم نمىآيد كه صورت وصاحب صورت
نيز متغير و متزلزل باشد. (326)
حدوث و قدم و ماضى و مستقبل و حال، همه نسبتبه موجود محدودىهمچون انسان
مفاد و مفهوم پيدا مىكند و الا در نفس رحمانى و علم بارى تعالىهمه به نحو
يكسان تحقق دارند.
لامكانى كه در آن نور خداست
ماضى و مستقبل و حالش كجاست؟
ماضى و مستقبلش نسبتبه توست
هر دو يك چيزند پندارى كه دوست
شب گريزد چون كه نور آيد ز دور
پس چه داند ظلمتشب، حال روز
پشه بگريزد زياد بادها
پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قديم آيد، عقب گردد حدث
پس كجا داند قديمى را حدث
چون تجلى كرد اوصاف قديم
پس بسوزد وصف حادث را كليم
«مولانا»
علامه دوانى نيز در رساله «زوراء» پس از اثبات ارتباط علت و معلول به
نحوتجلى و ظهور گويد: «امتداد زمانى كه خاستگاه تغيير و تبديل است نيز در
واقعشانى از شؤون علت اولى است از آن حيث كه محيط به تمام شؤون متوالى ومتعاقب
ديگرش مىباشد، لكن نسبتبه شؤون زمانىاش. اما مراتب برتر ازتعاقب و زمان را
تواليى در كار نيست، بلكه همه آنها نسبتبه زمان در صفىيكسان واقعند و در همه
بخشهاى آن امتداد زمانى حاضرند».
وى سپس تشبيهى ناظر بر اين كه تدريج، تنها به واسطه ضيق بصروتنگىوجود مادى
اشياى جسمانى از طرفى و نيز مجارى ادراكى بشر از طرف ديگرتحقق مىيابد، مىآورد
و سپس سه مساله وجه احاطه علم حق متعال به گذشته وآينده و نيز سر نسخ و همچنين
كيفيت وجود حوادث و زوال آنها را از متفرعاتاين بحثبر مىشمرد. (327)
خلاصه بحث، آنكه:
اين اضافات از ظهور ما به جاست
ورنه بى ما اين اضافات از كجاست؟
«نعمت الله ولى»
البته اين به معناى قائل شدن به مذهب قائلان به زمان موهوم يا توهمى
بودنزمان و يا نفى حركت و يا نسبى دانستن اصل وجود زمان نيست، بلكه براى
دركبهتر اين قول بايد بدين امر توجه نمود كه عارف، جهان را از منظر حق
تعالىمىنگرد و واقعى ترين تصوير و ادراك و علم را نسبتبه جهان، علم و ادارك
حقتعالى از آن مىداند، بنابراين با توجه به مقام «قرب النوافل»، ديدى كه از
بالا و ازمنظر اعلى پيدا كرده است، حقايق اشيا را ادراك مىنمايد. (328)
هرچند او اين امر را منافى با قول به ساحتهاى مختلف حقيقت و ادراك
نمىداند،از اين رو اگر چه در مرحلهاى بر حقيقت داشتن زمان تاكيد مىورزد، اما
در مرتبهديگر آن را نفى نموده و منافى با يگانگى بساطتحق و نفس رحمانى او
مىداند،چرا كه در علم بارى تعالى آنچه هستيكجا و بدون تقدم و تاخر زمان
مطرحاست و شكى نيست كه علم حضورى حق تعالى نه مطابق با واقع بلكه عين و
متنواقع مىباشد.
حال، همين بحث از ديد ديگرى كه حركت و حدوث و تغيير را (لااقل درمرتبه نازل
تجلى) واقعى بدانيم; بدين صورت طرح و حل مىگردد كه مظاهرمتجدده و متغيره در
عين آن كه مقارن تغيير و تحول و تجدد فيض و خلق جديدمىباشند (بنا به قاعده
اتحاد ظاهر و مظهر) از اين رو همين نفس رحمانى با وجودجمعى خود است كه مصحح ربط
قديم با حادث وسيال با ثابت مىباشد، چرا كه ايننفس رحمانى به لحاظ متجلى له
محكوم به تجدد و تكثر و تغير و حدوث است وبه لحاظ نفس تجلى - از آن حيث كه تجلى
حق است - محكوم به ثبات و وحدت و قدم.
4. تجلى و مساله بداء
«بدا» در امور تكوينى در تحليل نهايى (همانند نسخ در امور تشريعى) به«اظهار
بعد الاخفاء» (آشكار سازى پس از پنهان نمودن) بر مىگردد، نه به «ظهوربعد از
خفا» (آشكارى پس از نهانى) يعنى تجلى و ظهورى است كه نسبتبه ما درپرده غيب
قرار داشته است. امور بدايى، تجليات نوظهور مىباشد كه به اقتضاىاسم مستاثر
خداوند و حكومت اسمى بر اسم ديگر به منصه ظهور مىرسند. (329)
به علاوه موطن بدا را عالم مثال از اقسام و درجات ظهور بارى تعالى
دانستهاندكه عالم قدر و لوح محو و اثبات است (نه عالم قضاى حتمى و لوح محفوظ)
كه درآن عالم، تحقق امور به قطعيت و حتميت نرسيده و بسته به علل و عوامل معنوى
ياغير آن تبديل پذير مىباشد. (330)
علامه دوانى نيز در مورد شباهت نسخ و بداء چنين آورده است:
«در نسخ نيز چيزى كه ملازم با نقص يا نقض در شريعتباشد نيست، چرا كهحكم
تدوينى و تشريعى در راستاى حكم تكوينى بوده و همان طور كه تعاقب وزمانمندى در
عالم تكوين به نظر محبوسان در طومار زمان كه از دريچه تنگ خودبه جهان مىنگرند،
معنا دارد، همين طور انتساب تغيير و انتقال به اشيا و مشيتهانيز (چه در ناحيه
بدا و چه در ناحيه نسخ) جز در ناحيه درك آنان كه ازمنه ثلاثه برآنها مىگذرد
معنا ندارد». (331)
امام خمينى (قدس سره) منشا بدا را حضرت اعيان ثابته دانستهاند [هر چندمقام
ظهور بدا در خلق ثانى (پس از صادر اول) مىباشد] : «فان منشا البداء هىحضرة
الاعيان التى لا يعلم الا هو و البداء... منشا هى الحضرة العلمية نعم ... ظهور
البداء...فى الخلق الثانى.» (332)
5. تجلى و مساله حيات و حب سارى در عالم
وجود و كمالات وجودى، امرى بسيط و واحدند. بنا بر اين با همه صفاتكماليه در
اركان مظاهر به تبع سريان وجود منبسط و تجلى اعظم حق، سارى اند، ازاين رو از
ديد عارف، جهان يكسره زنده و مدرك بوده و نسبتبه هيچ يك ازافعال آدميان بى
تفاوت نيست (333) و به تبع حيات و ادراك، رقيقهاى از حب الهى
درسراسر اركان هستى موجود است كه در هر مرتبهاى به نحوى ظهور مىيابد.
(334)
«الحى» از امهات اسماى الهى و از اسماى سبعه است و در همه مظاهر ظهورىويژه
دارد. ابنعربى در فتوحات پس از ذكر دلالت آيه شريفه «و ان من شىء الايسبح
بحمده» (335) بر حيات همه موجودات از مكاشفه خود در اين مورد ياد
كرده ومىافزايد: و نحن زدنا مع الايمان بالاخبار، الكشف فقد سمعنا الاحجار
تذكر الله روية عينبلسان نطق، تسمعه آذاننا منها، تخاطبنا مخاطبة العارفين
بجلال الله. (336)
6. تجلى و رابطه روح و بدن
همان طور كه عالم، ظل اسماى الهى و تجلى حق مىباشد و همان طور كه روحهر
فرد جلوهاى از روح الهى است، بدن انسان نيز (اعم از بدن مادى و مثالى او)
درواقع، تجلى اى از تجليات روح او محسوب مىگردد; اين امر در بدن مثالى وبرزخى
انسان نمايانتر استبنابراين گر چه نسخ و تناسخ باطل و بى پشتوانه است،اما نسخ
(ملكى و ملكوتى) ممكن و واقع است; (337) همچنين مساله ظهورات
ملائكهو كاملان از افراد انسان در اماكن مختلف و در صورتهاى گوناگون و نيز
مساله خلقبه همت و وصول به مقام كن و مساله تجسم اعمال و تناسخ ملكوتى و
تمثلفرشتگان، با عنايت و توجه دقيق به مبحث تجلى و كيفيت ظهور ظاهر در
مظاهرخود واضح مىشود. (338)
قيصرى در اين مورد كلامى روشنگر دارد:
«... ان الروح من حيث جوهره و تجرده ... مغائر للبدن متعلق به تعلق التدبير
... و منحيث ان البدن صورته و مظهره و مظهر كمالاته ... فهو محتاج اليه غير
منفك عنه بل سار فيهلا سريان الحلول و الاتحاد ... و من علم كيفية ظهور الحق
فى الاشياء و ان الاشياء من اىوجه عينه و من اى وجه غيره، يعلم كيفية ظهور
الروح فى البدن». (339)
خلاصه و مرور فصل هفتم
در فصل هفتم به پيامدهاى فلسفى و كلامى و تحولاتى كه مبحث تجلى وظهور اسماى
الهى در برخى مباحث مهم اين دو علم در عرصههاى خاص خويشايجاد مىنمايد اشاره
شد:
1. اگر عالم، يك تجلى الهى بيش نيست و اگر كثرات از وجود بىبهرهاند،طبعا
از تاثير و فعل مگر در قالب ظهور فعاليت الهى نيز بىبهرهاند، نظريه تجلىاين
تعبير از «توحيد افعالى» را بهترين ضامن و شارح است.
2. بنابر مبانى سابق، نحوه فاعليت الهى همانا «فاعليتبالتجلى» مبتنى بر
حبو علم سابق مىباشد.
3. علاوه بر رشته و نظام عليت و سببيت كه مقارن با وساطت وسايل است.رشتهاى
از حكومت اسم اعظم و اسم مستاثر حق متعال با عنوان «وجه خاص» برهمه مظاهر
حاكميت دارد كه اعمال حاكميت اسم عدل و حكيم و نيز بدا به عهدههمين وجه است.
4. از رهگذر مظهريت اسماى حق، مساله «جبر و اختيار» چنين حل مىشودكه برخى
پديدهها همچون انسانها مظهر اسم مختار حقند و اختيارشان نيز تجلىهمان اختيار
مطلق است.
5. «خلق جديد و تجدد امثال» از رهگذر مبحث تجلى به معناى جلوه نمايىنامكرر
و دايمى خداوند است كه در هر لحظهاى داراى شانى است و تمامى عالمدمادم به دست
قدرت او از كتم عدم به عرصه ظهور مىرسد.
6. جريان «عدل الهى» در نظام عالم به معناى حكومت اسم عدل و حكيم برمظاهر
اسماست
7. «نبوت و رسالت» نيز از انبا و اعلام آثار و موقعيتهاى اسما توسط اسم
حاكم(اسم اعظم) گرفته تا انبا مظهر عليم و خبير (نبى) بر ديگر مظاهر گسترش دارد
و«اعجاز» عبارت است از: تجلى حاكميت اسم اعظم بر اسامى ديگر.
8. «امامت و خلافت» نيز از خلافت مظهر اتم حق (مظهر اسم هوالولى) برسراسر
كيهان تا امامت تشريعى، همه حكايت از سريان ولايت الهى در نواحىمختلف عالم
دارد.
9. «معاد» نيز قطع تجليات بارى تعالى نيست، بلكه تجلى اوستبه اسم قهار،چنان
كه پيدايش عالم به اسم مبدى بوده است.
10. و بالاخره به افقهاى ديگر بحث، همچون «كلام حق»، «حدوث و قدم»،«ربط
حادث به قديم»، «بدا»، «حيات و حب سارى» و رابطه «روح و بدن» اجمالااشاره
گرديد.
خاتمه
در پايان، هر چند كه اين رساله گردآمده و گلچين از اقوال و انديشهها
ومشاهدات بزرگان مىباشد، اما از آنجا كه بر قلم اين حقير جارى شده آن را
مصداقابيات زير مىدانم.
حرف حكمتبر زبان نا حكيم
حليههاى عاريت دان اى سليم
بانگ هدهد گر بياموزد قطا
راز هدهد كو و پيغام سبا
اما در عين حال زبان نگارنده بر اين ابيات مترنم است كه:
يا خفيا قد ملئت الخافقين
قد علوت فوق نورالمشرقين
هرچه ما گفتيم اصلاحش توكن
مصلحى تواى تو سلطان سخن
كيميا دارى كه تبديلش كنى
گرچه جوى خون بود نيلش كنى
كار تو تبديل اعيان و عطا
كار ما سهوست و نسيان و خطا
سهو ونسيان را مبدل كن به علم
من همه جهلم مرا ده صبر وحلم
رحم فرما بر قصور فهمها
اى وراى عقلها و وهمها
قطره دانش كه بخشيدى زپيش
متصل گردان به درياهاى خويش
1) جامعالاسرار، ص 105 - 153; نيز رك: بدائع الحكم، ص 11، 20، 40 - 42، 181
و 208; و المسائل،ص 16.
2) استاد جوادى آملى، تقريرات فصوص الحكم.
3) صافات (37)، آيه 96.
4) بقره (29)، آيه 165.
5) نساء (4)، آيه 78.
6) فتوحات، ج 4 (چاپ قديم)، ص 126.
7) انفال (8)، آيه 17.
8) واقعه (56)، آيه 64.
9) رك: مصباح الانس، ص 42; الميزان، ج 9، ص 197 و 198; بحوث فىالملل و
النحل، استاد جعفرسبحانى، ج 3، ص 301 - 316; و نيز كلمات مكنونه، ص 109 و 112.
10) رك: منابع قبلى به اضافه بحوث فىالملل، ج 2، ص 113 - 167; تلخيص
المحصل، ص 325 - 336.
11) به نقل از تقريرات فصوص الحكم، فص لوطى، نيز رك: فتوحات، ج 110، ص 506 و
507 و ج 2،ص 122.استاد جوادى آملى در تفسير موضوعى قرآن مجيد، ج 7، ص 304 - 306
به (اختصار وتلخيص) چنين آوردهاند: اينها (قائلين به مراتب طولى در فاعليت)
گرفتار محذورهاى اشاعره ومفوضهاند، گرفتارى حكيم و استقلال طلبى معتزله... در
موقعى است كه انسان را علت قريب و فاعلفعل مىداند، او خدا را نمىبيند و
نمىداند كه در اين موطن نيز خداى سبحان حضور دارد.
12) بخش الهيات بالمعنى الاخص شرح منظومه، ص 242 و 243.
13) همان، تعليقه هيدجى (ره).
14) استاد جوادى آملى در توضيح قول عرفا چنين مىفرمايند: (با تلخيص و
اختصار) (تفسيرموضوعى، ج 7، ص 306 - 309) اسناد (افعال) به انسان، اسناد تسامحى
و مجازى است، نه از نوعاسناد فاعل قريب به فاعل بعيد; زيد و عمرو جز مرآت، چيز
ديگر نيستند... مرآت يعنى وسيلهرؤيت (همان صورت مرئيه)... صورت عند التحقيق جز
صاحب صورت نيست... خداوندمىفرمايد: وقتى روابط اسما را با يكديگر بيان مىكنم،
مىگويم اين كار از آن زيد است و... اما وقتىروابط اسما را با خود بيان
مىكنم، مىگويم اين كار از آن من است، شما مرآت منيد... و مارميت اذرميتسلب
حقيقت است و اثبات مجاز. اسناد افعال به صورت آينه، مجاز و به صاحب صورت،حقيقت
است. در آمارگيرى صاحب صورت را با صور مرآتيه نمىشمارند. چنان كه يك نفر كه
صدآينه او را احاطه كرده است (صد و يك نفر محسوب نمىشود، بلكه يك نفر است و صد
صورت).
15) الهيات بالمعنى الاخص، شرح منظومه، ص 243.
16) رك: اسفار، ج 2، ص 353; نيز رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 431.
17) تعليقات شواهد الربوبيه، ص 489 و 490.
عرفايكى از مصاديق شرك خفى كه به تعبير آيه شريفه را (و مايؤمن اكثرهم بالله
الاوهم مشركون)«يوسف (12)،آيه 106» كه اكثر مؤمنان نيز بدان مبتلايند همين سبب
بينى و دورى از توحيد افعالىدانستهاند و آن كس كه ابراهيم وار تاثير را فقط
از خداوند دانسته و رافع تشنگى و گرسنگى وشفادهنده و محيى و مميت و.... را حق
متعال بداند، از اين خطر رسته است (والذى هو يطعمنى ويسقين و اذا مرضت فهو
يشفين و الذى يميتنى ثم يحيين... «شعراء (26)، آيه 79 - 81».
18) جامعالاسرار، ص 145 - 150; هكذا رجوع شود به مصباح الانس، ص 40.
19) رك: جامى، الدرة الفاخرة، ص 40.
20) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 13.
21) فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 107.
22) مرحوم علامه طباطبايى در الميزان (ج 15، ص 138) راه ديگرى را ارائه
مىنمايند، مبتنى بر اينكه:با نظر استقلالى به اجزاى عالم، حق تعالى نسبتبه هر
جزء عالم، جزء علت تامه است، چرا كه هرجزئى از عالم، احتياج به شرايط ديگر و
موقعيتهاى خاصى براى تحقق دارد، اما با نظر به شىء بهعنوان هويت وجودى كه در
واقع، وجودش با توجه به علل و شروط و معداتش يك واحد متصلوجودى را تشكيل
مىدهد; علت تامه اين موجود جز واجب تعالى نيست مشيت و قدرت او نسبتبهاين
پديده، مطلق است و غير مشروط.
23) قونوى، نصوص، ص 19.
24) نصوص، ص 8 و 21.
25) مصباح الانس، ص 30.
26) همان، ص 216.
27) جامى در نقدالنصوص، ص 117 در تشريح آيه شريفه «الذى اعطى كل شىء خلقه»
در مورد استعدادمجعول و استعداد غيرمجعول چنين آورده: همان طور كه حق سبحانه به
اشيايى كه در مرتبه عملشثبوت دارند (اعيان ثابته) استعدادات كليه غير مجعوله
را كه به واسطه آن وجود مىپذيرند، اعطانموده، همين طور به اشياى وجوديه در
مرتبه عين خارجى استعدادات جزئيه مجعوله كه به واسطهآن، احوال وجودى (كمالات
زايد بر ذات) را مىپذيرند، اعطا مىنمايد، پس استعداد كلى آن استكه با آن،
اصل وجود را از حق مىپذيرند و استعداد جزئى آن است كه پس از به وجود آمدن با
آن،احوال وجودى را مىپذيرند.
28) مصباحالانس، ص 40; نيز در مورد تفسير اصطلاح معد رك: مصباحالانس، ص
46.
29) فتوحات، ج 6، ص 122.
30) حاشيه شرح منظومه ناصرى، ص 357.
31) اين همان ايرادى است كه توماس اكويناس بر سنت اگوسيتن وارد نموده كه
معتقد به نفى تاثير ازغيرحق تعالى بوده است. اكويناس ضمن ايراد اين شبهه معتقد
است كه لزومى ندارد، هماننداگوستين تاثيرات را از غير خداوند سلب كنيم و
تاثيرات را در عليتبارى تعالى منحصر نماييم.«رك: روح فلسفه قرون وسطى، ص 230».
32) جوابى كه فورا به ذهن مىرسد، آن است كه شىء ابتدا بايد فى نفسه ممكن
باشد تا فيض هستى ازجانب حق تعالى دريافت نمايد، در حالى كه قائلان به توحيد
افعالى تاثير مستقل اشيا يا اصولا تاثيراشيا را محال مىدانند، از اين رو
تاثيرگذارى آنها يا عدم تاثيرشان امرى مجعول نيست، بلكه ذاتىوجود ربطى آنهاست.
اين جواب گرچه فىنفسه صحيح است، اما به نظر مىرسد كه جواب ابنعربىحاوى
اشارهاى دقيقتر و رهيافتى عميقتر به وحدت وجود باشد.
33) فصوص الحكم (عفيفى)، ج 1، ص 105.
34) رك: تعليقه عفيفى بر فصوص، ج 2، ص 118.
35) فاطر (15)، آيه 15.
36) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 113. (فص شىء).
37) مقتبس از فتوحات (چاپ قديم)، ج 2، ص 12، 123، 204، 216، 470، 490، 496 و
553 و ج 3،ص 35، 73، 211، 218، 411، 547 و 558; فصوص الحكم (شرح محمود غراب)، ص
327 و 309.ابن عربى در كتاب تجليات الهيه در ضمن مباحثه خود با حلاج به نفى
عليت از ذات حق و اثباتعليتبراى اسماى او و اعيان ثابته اشاره نموده و آن را
حاصل كاملترين شهودها(در مقام فرق ثانى وجمعالجمع) دانسته است. «رك: التجليات
الالهية مع شرحها، ص 384 و 385».
38) جيلى در «الانسان الكامل» پانزده گونه تعبير را از اين مساله (توحيد
افعالى) به دست داده است ازجمله: برخى فعل خداوند را بذاته شهود مىكنند و فعل
خويش را به تبع فعل خدا مشاهده مىكنند،برخى فعل را بطور كلى نمىبينند، بلكه
فعل خدا را شهود مىكنند; برخى فعل خدا را در طاعاتمشاهده نمودهاند و جريان
قدرت در معاصى را نمىبينند; گروهى امر خلقت را هنگام صدور آن ازخالق مىبينند
و از آن به حقدلالت مىشوند و عدهاى ابتدا اراده حق تعالى را شهود نموده، سپس
فعلاو و جريان خلقت را در مخلوقات و...«ج 1، ص 56 و 57».
39) رك: شرح منظومه سبزوارى، ص 118 و 119; شواهد الربوبيه، ص 55; نهاية
الحكمه، ص 80 و 81;نهاية الحكمه، ترجمه فارسى، ص 243 و 244، حكمت الهى، ص 49 و
59; مشاعر (عربى)، ص 58;مشاعر (فارسى)، ص 201 و 202; اصول المعارف، ص 80 ;
اسفار، ج 2، ص 220; حاشيه شرحمشاعر لاهيجى، ص 305; و بدائع الحكم، ص 245 -
250. البته قسم ديگرى از فاعليت، تحت عنوانفاعل بالعشق توسط مرحوم الهى
قمشهاى مطرح شده است كه ظاهرا به همان فاعل بالتجلى قابلارجاع است.
40) البته فاعل به هر كيفيتى از انواع هفتگانه فوق فرض شود، اگر خود و فعلش
منسوب به فاعل ديگرىباشد او را «فاعل بالتسخير» خوانند.
41) نهاية الحكمه، ص 80 و 81.
42) مشاعر (عربى)، ص 58; مشاعر (فارسى)، ص 202.
43) بحارالانوار، ج 4، ص 229 و 234.
44) رك: اصول المعارف، ص 71 و 80; حكمت الهى، ص 58. در اين كتاب مرحوم الهى
قمشهاى نام ايننحو فاعليت را فاعل بالعشق نهادهاند.
45) فروزانفر، احاديث معنوى، ص 29; ميبدى، كشف الاسرار، ج 8 ، ص 387.
46) اصول المعارف، ص 80.
47) فصوص (شرح قيصرى)، ص 203.
48) البته ايشان در جايى ديگر اين حب اعيان را به تبع حب حق و اسماى او براى
ظهور دانسته نه بهجهتحب ذاتى; او مىگويد: اعيان اگر خود، مخير بودند، بقاى
در حالت مشاهده ثبوتى حق متعال رااختيار مىنمودند «رك: فتوحات، ج 4، ص 81».
جامى در اين زمينه گويد:
حبذا روزى كه پيش از روز و شب
فارغ از اندوه و آزاد از طلب
متحد بوديم با شاه وجود
حكم غيريتبكلى محوبود
بوداعيان جهان بى چند و چون
ز امتياز علمى و عينى مصون
ابنعربى در فتوحات، ج 4 (چاپ قديم)، ص 37، گويد: جهان در وجود، ديگر طعم
وحدت را نمىچشد(هم بنا به مذهب تجلى و هم بنا به مذهب عليت) «فما فتح العالم
عينه و لا ابعد نفسه الاشريكا فىالوجود فليس له فى التوحيد ذوق».
49) فصوص (شرح قيصرى)، ص 204.
50) فتوحات، ج 2، ص 345 و ج 3، ص 449; نيز ر ك: دايرة المعارف اسلامى، ج 4
ذيل بحثجهانشناسى ابنعربى.
51) دايرة المعارف اسلامى، ج 4، همان موضع; نيز رك: فتوحات (چاپ قديم)، ج 2،
ص 677.
52) صافات (37)، آيه 159 و 160.
53) شورى (42)، آيه 11.
54) روم (30)، آيه 27.
55) تفاوت تمثيلهاى قرآنى با تمثيلهاى عادى در اين است كه تمثيل قرآنى در
مواردى، آوردن رقيقه ونمونهاى براى دلالتبه حقيقت واصل مطلب است و در واقع،
حكايت از درجات وجود دارد، دركنايات و استعارات قرآنى نيز همين اصل را مىتوان
جارى دانست (چه در ناحيه تصورى، ماننداستعاره قلم يا نور و... و چه در ناحيه
تصديقى، نظير اكل ميته بودن غيبت). نكته ديگر اين كه تفاوتتشبيه و تمثيل (يعنى
مثل با مثال) را به چند وجه ذكر كردهاند، از جمله آن كه در مثل هميشه
هياتجمعى مراد است، اما در مثال، هيات فردى با جمعى جزئيات آن و نيز آن كه در
مثل (به سكون ثاء)و مماثل، وحدت نوعى شرط است، اما در مثل (به فتح ثاء) وجود
وجه شبه درجهتى از جهات كافىاست.
56) نور (24)، آيه 35.
57) آيه شريفه «كل شىء هالك الا وجهه» (قصص (28)، آيه 88) دلالتى صريح و
واضح بر هلاكدايمى اشيا فى نفسها دارد، چرا كه هالك مشتق است و مشتق در زمان
حال، ظهور و حقيقت دارد وكاربرد آن در زمان آينده، مجاز است; بنابراين معناى
آيه آن است كه: اشيا هم اينك نيز، فانى وهالكند و وجه خدا هم اكنون باقى است
«رك: نقد النصوص،ص 79».
58) حجر (15)، آيه 21.
59) توحيد (112)، آيه 3.
60) حديد (57)، آيه 3.
61) التوحيد، ص 76، 79، 133، 141، 145 و 186.
62) همان، ص 32، 33، 38، 43، 57 و 193.
63) همان،ص 133 و 438.
64) همان، 39، 45، 115، 139، 231 و 263.
65) همان، ص 137، 138، 140 و 434.
66) همان، ص 45، 47، 56، 180، 184، 315 و 317.
67) همان، ص 41، 43، 51، 69، 71، 94، 98 و 148.
68) همان، ص 148 و 339; اسامى اولين خلق الهى نيز در صفحات 66، 120، 326 و
436 ذكر شده است.
69) همان، ص 128، 149، 238 و 368.
70) همان، ص 79 و 151.
71) همان، ص 50 و 68.
72) همان، ص 31، 41، 43 و 58.
73) همان، ص 31، 35، 73، 42، 98 و 435.
74) همان، ص 32، 36، 40، 43، 55، 91 و 320.
75) همان، ص 33، 41، 46، 69 و 100.
76) فتوحات، ج 2 (تحقيق عثمان يحيى) ص 76 - 78.
77) رك: مبحث تجلى و حدوث و قدم همين كتاب.
78) رك: مبحث تجلى و خلق جديد همين كتاب.
79) فتوحات، ج 2 (تحقيق عثمان يحيى)، ص 79 - 82 ; او مىگويد: «فلا اختراع
فى المثال فلم يبق الاالاختراع فى الفعل».
80) اشعة اللمعات، ص 14.
81) همان، ص 15.
82) اصول كافى، ج 1، ص 183. نكته جالب اينجاست كه همين تاثير اسباب و به
جريان افتادن امور بهتوسط اسباب نيز به حق تعالى و اراده او نسبت داده شده، نه
به خود اسباب. (يجرى در حديث از بابافعال است).
83) از جمله حضرت امام خمينى - قدسسره الشريف - در تعليقه فصوص و نيز استاد
سيد جلال آشتيانى،در شرح مقدمات فصوص، ص 369.
84) برگرفته از: فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 209 و ج 2، ص 304 و 222; قونوى ،
فكوك (حاشيهمنازل)، ص 258; مسائل، ص 10 و 11; قونوى، النفحات الالهيه، ص 167 و
169; اشعة اللمعاتص14 و 15; شرح مقدمات قيصرى، ص 120 و 369.
85) محىالدين در باب 121 فتوحات (ج 2 (چاپ جديد، ص 116) مشاهده خود در مورد
ارتباطحقتعالى با اشيا و مساله وجه خاص را نقل مىكند: اين مساله ( مساله
انتساب افعال به حق و قدرتحق و عدم تاثير قدرت اشيا و انسانها) نزد من از
مشكلترين مسائل بود... چرا كه اضافه خلق اعمالبه يكى از دو طرف براى من ممكن
نمىشد و تميز و جدا نمودن كسب كه قومى بدان معتقد بودند وخلق كه قومى ديگر
بدان قائل بودند برايم سخت دشوار بود، پس حق تعالى بصيرت مرا نسبتبهكيفيتخلق
مخلوق اول - آنجا كه جز حق تعالى نبوده و مخلوقى برآن متقدم نبوده - آگاه ساخت
و بهمن فرمود: آيا در اينجا امرى كه موجب اشتباه و حيرت باشد مىبينى؟ گفتم:
نه. فرمود: همه آنچه ازمحدثات و امور حادث مىبينى، همه به اين منوال است، هيچ
كسى و هيچ شيئى از مخلوقات در آنهااثرى ندارد، پس من هستم كه اشيا را
عندالاسباب مىآفرينم نه بالاسباب...الخ. وى در جايى ديگرخود را نخستين كسى كه
به اين وجه خاص تنبه داده و اثبات نموده است، دانسته است. «رك:فتوحات، ج 1 (چاپ
قديم)، ص 720 و ج 2، ص 273».
86) فكوك، ص 258.
87) فتوحات، ج3، ص 503 و 520. وى در همين موضع، ويژگى آنها كه به وجه خاص و
علم بدان راهيافتهاند را ذكر مىكند.
88) تقريرات تمهيد القواعد درس استاد جوادى آملى.
89) عباراتى از نفحات، ص 161 و مصباح الانس، ص 125 مؤيد اين نحو تعبير از
مساله مىباشند.
90) عباراتى از نفحات، ص 16 و 160 مؤيد اين تعبير مىباشد. نظير اين دو نحو
موضعگيرى در مبحثوحدت وجود كه به اعتقاد برخى بايد تنها در حد وحدت شهود مطرح
شود، به چشم مىخورد.
91) رك: مباحث اصول موضوعه مبحثشناختشناسى عرفانى و نيز پيوست «درجات
شهود».
92) ابنعربى در فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 434 مىگويد: اين (وجه خاص)
همانا رقيقه وجودحق است كه به وجود الهى تحرك يافته نه به فعل نفس و اين رقيقه،
همان حركت نفس رحمانى استبراى ايجاد كلمات (وجودى).
93) رجوع شود به مبحث اولين تعين و اولين ظهور و قاعده الواحد.
94) رجوع شود به قاعده «الاسباب معدات لامؤثرات».
95) يا به تعبير متاخران، ظهور اسم مستاثر الهى.
96) در مبحث نحوه فاعليتحق تعالى اقسام فاعل ذكر شد.
97) مقصود از فاعل بالجبر در اينجا اعم از فاعلى است كه فاقد علم و اراده
باشد يا آن كه با وجود علم واراده، مجبرى او را به كارى مجبور كرده باشد،
بنابراين شامل فاعل بالطبع، بالقسر و ....خواهد شد.
98) اشاعره فعل بنده را مخلوق خدا و مكسوب (كسب شده از طرف) بنده مىدانند
يعنى حق تعالى قادرمىسازد و عبد كسب مىكند و مقصود آن است كه فعل بنده مقارن
خواست و اراده اوست، بدون آنكه قدرت او تاثيرى در وجود فعل داشته باشد، پس
عبد، تنها محل اين فعل است. «رك: گوهر مراد،فصل 3، باب 3، مقاله 2; شرح الاسما
الحسنى، ص 109; خيرالاثر، ص 38».
در مورد تفاسير و تعابير مختلف از نظريه كسب و نقاديهاى وارد شده بر آن،
رجوع شود به بحوثفىالملل و النحل،و ج 2، ص 160 به بعد; نيز فلسفه علم كلام، ص
716 - 776.
به گفته صاحب شرح مواقف (ج 6، ص 80) به راى ما (اشاعره): قدرت حادث، هيچ
گونه تاثيرىندارد، اگر چه كه اين قدرت، نوعى تعلق با فعل دارد كه آن تعلق را
«كسب» مىناميم. البته از نظريهكسب، تفسيرهاى مختلفى شده كه همه آنها در صدد
برقرارى نوعى ارتباط بين فعل با عبد در عينسلب كلى تاثير از جز خداوند
مىباشند، بدين قصد كه تنها نوعى مقارنت زمانى بين فعل عبد و ايجادخداوند
برقرار گردد، اما با توجه به ابهامى كه در نحوه انتساب طرفينى يك فعل در نزد
اشاعره وجوددارد - بدون آن كه محذور جبر يا تفويض و شرك يا استحاله تكليف پيش
آيد - از اين رو اين معنامورد نقد عرفا قرار گرفته است، از جمله ابن عربى كه
على رغم آن كه در مواردى از كسب كهاصطلاحى قرآنى است استفاده مىكند، در عين
حال در مواضعى به نقد كسب اشاعره پرداخته است،چرا كه قدرت را براى ممكن اثبات
نمودهاند، در حالى كه فعل را از او نفى نمودهاند، در حالى كهمىبايست، نه
قدرت را نه فعل رابه وى اسناد ندهند. «رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص
192;اليواقيت، ج 1، ص139».
99) مصباح الانس، ص 42. ابن عربى در مقدمه فتوحات در بخشى تحت عنوان «اعتقاد
اهل الاختصاصبين نظر و كشف»، پس از بيان عقيده عوام اهل اسلام و نيز اهل
كلام، به بيان شمهاى از عقايد عرفان ومتالهين پرداخته است و چنين مىآورد:
الجبر لايصح عند المحقق (ج 1 (چاپ جديد)، ص 189) ودر جايى ديگر اختيار را نيز
به نحوى كه منجر به استقلال از علت و منتهى به تفويض شود، مردوددانسته است
(همان، ص 189) و مختار خود را گاه «حكم ارادى» ناميده و گاه «كسب» نام مىنهد
تاهم اراده بشر را كه ظل اراده حق است، تثبيت نمايد و هم تحقق همه افعال به
واسطه واجب تعالى واقتدار الهى را بنماياند(همان، ص191): «الكسب تعلق ارادة
الممكن بفعل ما دون غيره فيوجدهالاقتدار الالهى عند هذا التعلق فسمى ذلك
كسبا».
100) تقريرات استاد جوادى آملى، شرح فصوص; رك: كلمات مكنونه، ص 99.
101) مصباح الانس، ص 42.
102) والى الجمع بينالاعتبارين ينظر قول من اسند العمل الى الحق خلقا والى
الخلق كسبا و فسر الكسببنسبة الى قابله باختيار و ان كان ضروريا ...و اما
القول بالجبر فليس فيه اعتبار المظهرية الامكانيةالانسانية اصلا و يبطله ضرورة
الفرق بين نحو السقوط و الهبوط و اماالقول بالقدرة المستقلة فليس فيهاعتبار
جهة الاحدية الحقيقية و الوجدانى هذا ماعندى و الله اعلم. «مصباح الانس، ص 42».
103) ابنعربى اين گروه را پس از انبيا داراى برترين درجات ولايت مىداند
«فتوحات، ج 1 (چاپقديم)، ص 181 و ج 2، ص 169; مصباح الانس، ص 245.
104) فتوحات، ج 10، ص 506.
105) فتوحات، ج 1، ص 2، 216 و ج 3، ص 211، به نقل از شرح فصوص غراب.
106) انفال (8)، آيه 17.
107) رك: فصوص الحكم، ص 185 و تعليقه آن، ص 270.
108) نساء (4)، آيه 79 - 80 .
109) التوحيد، ص 338.
110) همان، ص 362.
111) همان، ص 361.
112) امام خمينى(ره)، طلب و اراده، ترجمه سيد احمد فهرى، ص 110 - 112. نيز
ر.ك: مصباح الانسص26.
113) رك: تعليقه سبزوارى براسفار، ج 2، ص 358.
114) اشعة اللمعات، ص 56.
115) الرحمن (55)، آيه 29.
116) دعاى افتتاح ماه مبارك رمضان.
117) از دعاى روز دوشنبه، مفاتيح الجنان.
118) اشعة اللمعات، ص 56 و 57.
119) اسفار، ج 2، ص 340 و 341. مساله عدم تكرار تجلى در عالم در چندين موضع
اسفار مطرح و شرحشده است، از جمله ج 1، ص 353 و ج 2، ص 17 و ج 9 ص 341 - 342.
120) قمر (54)، آيه 50.
121) فصوص (شرح قيصرى)، ص 289; نيز نقد النصوص، ص 224.
122) رك: شرح مواقف، ج 1، ص 202 و 203.
123) مرحوم استاد جلالالدين همايى در مورد انگيزه قول اشاعره به عدم بقاى
اعراض در زمان چنيننگاشتهاند: «متكلمان اشعرى به قاعده تجدد امثال در امور
عرضى بدان سبب متوسل شدهاند كه بهاعتقاد خود، پايه مذهب توحيد و اساس احتياج
ممكنات به خالق را پاسدارى و نگاهدارى كردهباشند، نه از راه كشف و شهود عرفانى
يا اقامه دليل برهانى و چيزى كه هست; اتفاقا اين التزام باقسمتى از معتقدات
عرفا هم مطابق در آمده است، سپس اين مطلب را تفصيل دادهاند كه در اينجاتلخيص
آن را مىآوريم: آنها چون اقسام ديگر جواهر را ثابت مىدانند و حركت و تبديل را
روانمىداند، بديشان اين توهم دست داده كه اگر حال اعراض هم بدين منوال شد،
لازم آيد كه هستى وبقاى ممكنات مستغنى ازمبدا آفرينش و يدالله مغلوله گردد،
غافل از اين كه بدون التزام آن قاعده نيزكارخانه صنع هرگز از كار نخواهد افتاد
و فيض الهى هيچ گاه منقطع نخواهد شد. در شرح مواقفدرباره عقيده متلكمان اشعرى
مىنويسد: انما ذهبوا الى ذلك لانهم قالوا بان السبب المحوج الىالمؤثر
هوالحدوث فلز مهم استغناء العالم حال بقائه عن الصانع ج 5 ص 38» (جاويدان خرد،
سال3،شماره 2، تجدد امثال و حركت جوهرى).
124) جوهر به معناى خاص عرفانى عبارت است از موجود متبوع كه ظهور ذات حق
تعالى است در مقابلعرض كه موجود تابع و مظهر صفات حق تعالى و حاجب ذات او
مىباشد. «رجوع شود به مقدمهقيصرى، ص 22».
125) اين اصل در كلام اشاعره مطرح شده و دليل اين مطلب بنا به برخى تقريرات
چنين است كه بقاعرضى از اعراض است و از آنجا كه قيام عرض به عرض محالست پس بقاى
عرض نيز محال است،چرا كه بقاى عرض يعنى اتصاف عرض به بقا و اين كه بقا متكى به
عرضى از اعراض شود كه اينمصداقى از قيام عرض به عرض است. اشكال اين برهان واضح
است، چرا كه بقا و فنا و حدوث و دوامو مانند اينها عرضى از اعراض نيستند، بلكه
از معقولات ثانيه فلسفىاند كه به عين وجود عرض و ياجوهر موجودند به علاوه كه
قيام عرض به عرض ديگر و اتصاف يك عرض به عرض ديگر بلامانعاست، چنان كه كيفيات
مختص به كميات نظير انحنا و استقامتخود عرضند و متكى به خط وسطح(عرضى ديگر).
رك: كتب مفصل كلامى در اين باب، همچون شرح مقاصد و شرح المواقف والمطالب
العالية.
126) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 289; المسائل، ص 20. وى در فتوحات، ج 3 (چاپ
جديد)،ص51 گويد: «ان كل ما فى العالم منتقل من حال الى حال فعالم الزمان فى كل
زمان و عالم الانفاس فىكل نفس و عالم التجلى فى كل تجل و العلة فى ذلك قوله
تعالى «كل يوم هو فى شان» ... عن توجهالهى بتجل خاص.»
127) اعجاز البيان فى تفسير القران (تفسير سوره فاتحه)، طبع هند، ص 35.
128) اين تقرير از آنجا كه از راه تغير اعراض بيان شده، نظير تقرير ابنعربى
در فصوص است.
129) شرح گلشن راز، ص 490 و 491.
130) همان، ص 493 و 494.
131) اشعة اللمعات، ص 56 و 57.
132) همان جا.
133) الانسان الكامل، ج 1، ص 105 - 106.
134) فصوص (شرح قيصرى)، ص 358 و 359.
135) اسفار، ج 3، ص 80 - 114.
136) فتوحات، ج 2، ص 303 و 304.
137) الميزان، ج 15، ص 371.
138) همايى، جلال الدين: «مقاله تجدد امثال و حركت جوهرى»، جاويدان خرد،
سال 3، ش 9، ص 5 - 6.
139) اعجازالبيان ص 3 - 5.
140) چنان كه صدر المتالهين در اسفار (ج 2، ص 340) چنين آورده: «انما التعدد
و التكرار فى المظاهر والمرايا لا فى التجلى و الفعل» و حاج ملاهادى سبزوارى
(ره) در تعليقه خود چنين آورده است:فظهوره الذى فى صف نعال محفل الافاضة
الطولية النزولية عين ما فى الصدور و كذا فىالعروجية ....فمايقال «يك وحدت است
ليك به تكرار آمده» انما هو باعتبار المظاهر ....لاباعتبار الظاهر ولاباعتبار
الظهور فباعتبار اسقاط الاضافه عن المظاهر اين الاثنينية حتى يتحقق التفاوت او
التكرار«نيز رك: اسفار، ج ، ص 358».
141) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 303 و 304.
142) در اين زمينه رجوع شود به فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 456 و 457; سيد
حيدر آملى،المقدمات من النصوص، ص 445; جامع الاسرار، ص 665; فصوص (شرح جندى)، ص
643.
143) به بيان فلسفى اگر وجود من حيث هو وجود، عدم را نمىپذيرد، تحليل فلسفى
انعدام يك ماهيت چهمىتواند باشد؟
144) رشحات البحار، ص 207.
145) همان، ص 208.
146) كهف (18)، آيه 49.
147) حجر (15) آيه 21.
148) كهف (18)، آيه 49.
149) رشحات البحار، ص 208.
150) از اين ميان، مبحث تنزيه و تشبيه به جهت اهميت آن، حجم وسيعترى از اين
فصل را دربرخواهدگرفت.
151) رساله بالا مطالعه تطبيقى اصول و فروع دين در سه سطح مختلف از بينش
(شريعت، طريقت وحقيقت) مىپردازد.
152) در ميان اهل سنت، حنبليان بدين گرايش مشهورترند (رك: الملل و النحل، ج
1، ص 95; فرهنگفرق اسلامى، ص 168 و 419); در ميان شيعه نيز گروهى از محدثان و
اخباريان بدين گرايش متمايلشدند و بدين اعتقاد گرويدند كه ما معناى هيچ يك از
صفات حق را به نحو ثبوتى درنمىيابيم، بلكهآنچه از امثال علم و قدرت و ...
مىفهميم، در واقع دركى استبه نحو سلبى، يعنى عدمالجهل و عدمالعجز (رك:
الاعتقادات شيخ صدوق، مبحث صفات ذات و صفات فعل).
153) علاوه بر تصوير رايج از خداوند در اديان فعلى مسيحيت و يهود كه مبتنى
بر اين نوع گرايش است،در ميان متكلمان اهل سنت نيز در ميان ظاهريه (اتباع داود
ظاهرى) و كراميه (اتباع محمد بن كرامسجستانى) و ديگر مجسمه چنين گرايشى را
مشاهده مىكنيم. برخى اقوال اشاعره نيز مستلزم همينديدگاه مىباشند (مانند قول
به رؤيتبصرى حق تعالى در عالم يا در قيامت) «رك: الملل و النحل،ج1، ص 97 -
104; مصارع المصارع، ص 157; فرهنگ فرق اسلامى، ص 412; مذاهب الاسلاميين،ج 1، ص
548 و 605.
154) على رغم تشابه غالبا ظاهرى بين اقوال عرفا و اقوال اشاعره در مواضعى
عديده مشاهده مىكنيم كهابن عربى و اتباع او گاه سختبر اين گروه مىتازد، از
جمله در مورد نفى تشبيه و تجسيم (رك:فتوحات ج 1 (چاپ قديم)، ص 43 و 44).
155) غالب متكلمان اماميه و معتزله و نيز حكما اعم از مشاء و اشراق و پيروان
حكمت متعاليه بر اين مبنامشى نمودهاند (رك: مبحث صفات حق تعالى، صفات سلبيه و
تنزيهى و جلال خداوند، از الهياتبالمعنى الخص كتبى نظير: شفاء، اشارات،
حكمةالاشراق و شواهد الربوبية و اسفار، ج 6 و منظومه ونهايةالحكمة و نيز كتب
كلامى نظير: تجريدالاعتقاد و شروح آن، تلخيص المحصل، قواعد المرام وگوهر مراد و
آموزش عقايد).
156) شورى (42)، آيه 11.
157) اعراف (7)، آيه 180.
158) رك: كتاب علم و دين، ص 25 و 259.
159) همان، ص 259; نيز رك: مبحث تمثيل و مدل در زبان دينى همان كتاب، ص 254
- 257. مرورى برداستان موسى و شبان در مثنوى نيز ابعاد ظريفى از اين مطلب را
باز مىنماياند.
160) غافر (40)، آيه 20.
161) ملك (67)، آيه 1.
162) بقره، (254)، آيه 255.
163) طه (20)، آيه 5.
164) قمر (54)، آيه 14.
165) نقل به مضمون و با تلخيص از فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 219.
166) جامى فرق بين تقديس و تسبيح را در نقدالنصوص، ص 137 چنين بيان نموده:
سبوح مبدا و منزه ازاسناد نقص به اوست و قدوس آن كه طاهر و مقدس است از آن كه
درباره او حتى توهم امكانعروض نقص شود، پس در سبوحيت، عروض نقص نفى مىشود و
در قدوسيتحتى امكان تطرق وعروض نقص نيز نفى مىشود .... و برخى گفتهاند كه
تقديس، تطهير ذات است از قيودى كه مخلصرافت ذات و اطلاق خالص آن باشد.
167) فصوص الحكم (عفيفى)، ج 1، ص 68.
168) ابن عربى در نقش الفصوص در تعليل مطلب چنين آورده است: التنزيه من
المنزه تحديد اذ قد ميزهعمالايقبل التنزيه و عن تلك الامور و لايكون تلك
الامور منفية عنه ولا شك ان تمييزه عنهتحديد»; خلاصه آن كه خالى بودن هر
عرصهاى از عرصههاى هستى و ظهورات از حق به منزلهثبوت حد و مرزى براى حق
نامحدود است و اين خلف مىباشد.
169) كلمات مكنونه، ص 42 و 43.
170) رك: نشريه «پژوهشگران»، شماره 11، ص 22.
171) براى تحقيق و بررسى بيشتر پيرامون اين قاعده مىتوان به منابع ذيل رجوع
نمود:
- اسفار، ج 2، ص 49 و ج 3، ص 40 و ج 4، ص 2110.
- شواهد الربوبية، ص 48.
- مشاعر، ص 49 (مشعر ثامن منهج اول).
- رساله بسيط الحقيقه ملاعلى نورى; منتخبات آثار حكما، ج 4.
- منظومه سبزوارى (الهيات طبع محقق)ص 41 - 43.
- نهاية الحكمة، ص 276.
- تعليقه بر نهاية الحكمة، ص 424.
172) ابن عربى در مقدمه فتوحات بدين مهم اشاره مىكند، البته وى بر اين مصحح
حمل، نام «بحرالعماء»مىنهد; كلام وى چنين است: بحرالعماء (درياىعماء) برزخ
بين حق و خلق است و در همين بحر (ومرحله) است كه ممكن به عالم و قادر و ديگر
اسماى الهى كه مىشناسيم متصف مىشود و همچنيندر همين مرحله است كه حق تعالى
به تعجب و بشاشت و خنده و خوشى و غالب صفات مربوط بهكون و ممكنات موصوف
مىشود. پس (دقت كن) آنچه مربوط به اوست، بدو بازگردان و آنچهمربوط به تو
ستبگير، چون براى او نزول [در اين بحر] است (يعنى صفات فوق، تنزلات وظهورات او
در حضرت عمائيه مىباشند) و براى ما عروج و ترقى. (يعنى تحقق به صفات الهيه
ورسيدن به بحر عماء كه مستلزم ترقى از وضع بشرى فعلى است). «فتوحات، ج 1 (چاپ
جديد)،ص190; نيز رك: علامه طباطبايى، رسالت تشيع، ص 48 و 49.
173) اين مطلب (حضور مطلق در مقيد و امكان حمل اشيابر حق تعالى و سلب آنها
از او) از قول استادمطهرى در شرح مبسوط منظومه، ج 1، صفحه 201 و 202 استفاده
مىشود.
174) نقد النصوص، ص 128.
175) رساله خلق الاعمال، ص 82. وى جمع بين تنزيه و تشبيه را به اين عبارت
دقيق در اسفار بيان نمودهاست: «ان الحق هو المتجلى فى كل شىء مع انه المتخلى
عنه كل شىء سبحان من تنزه عن الفحشاء وسبحان من لايجرى فى ملكه الامايشاء»
(اسفار، ج 2، ص 367. عبارت اخير به گفته مرحوم سبزوارىاشاره به وجه صحت در قول
قاضى عبدالجبار و اسفراينى در منازعه مشهور ايشان است).
176) كلمات مكنونه، ص 43.
177) فصوص (شرح كاشانى)، ص 60.
178) شورى (42)، آيه 11.
179) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 71 و 70.
180) زخرف (43)، آيه 84.
181) فصوص الحكم، ص 182.
182) صافات (37)، آيه 159 و 160.
183) فصوص، ص182.
184) فصوص الحكم، ص 70.
185) التوحيد، ص 42.
186) همان، ص 104.
187) همان، ص 140.
188) احتجاج، ص 299.
189) اقبال، ص 211.
190) تمهيد القواعد، ص 115.
191) توضيح از علامه مجلسى است (حاشيه معانى الاخبار، ص 9).
192) فان للحق فى كل خلق ظهورا فهو الظاهر فى كل مفهوم و هو الباطن عن كل
فهم الاعن فهم من قال انالعالم صورته و هويته ... فيوخذ فى حد الانسان مثلا
ظاهره و باطنه و كذلك كل محدود فالحق محدودبكل حد... «رك: فصوص الحكم (عفيفى)،
ص 68».
193) بقره (2)، آيه 115.
194) رحمن (55)، آيه 27.
195) رك: فصوص الحكم (عفيفى)، ج1، ص 69; نيز فيض كاشانى، كلمات مكنونه، ص
43.
196) كه نفس قوه عاقله باشد و بقيه قوا خدمه آن.
197) مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى در منظومه خود در باب حقيقت نفس كه عدهاى
او را مادى صرفپنداشته و برخى نيز مجرد صرف دانستهاند چنين آورده است:
فاعور جسمها شبهها
كما يحدها الذى نزهها
آن كه نفس را جسم دانست و تشبيه به جسمانيات نمود، اعور و يك چشم است،
همچنين آن كه آن راتنزيه نمود (و مجرد محض پنداشت) او را محدود نموده (و به
قواى عقلى و مجرده منحصر دانست).
198) رك: اسفار، ج 8 ، مبحث النفس فى وحدتها كل القوى.
199) بر گرفته و تلخيص از النصوص، ص 53 و 54.
200) معتزله و فلاسفه را مىتوان از جمله ايشان دانست.
201) از جمله اشاعره و مجسمه قائل به اين قولند.
202) بحث و بررسى تاريخى - كلامى پيرامون اين مساله كه از اول قرن اول هجرى
در اوساط علمىمسلمانان مطرح شده خود محتاج تحقيق و تدوين رسالهاى فصل است، در
اين زمينه مىتوان به منابعذيل رجوع نمود: الملل و النحل، ج 1، ص 63 .
عبدالرحمن بدوى، مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 721;استاد سبحانى، بحوث فى الملل و
النحل; مرحوم شرفالدين، كلمة حول الرؤية; استاد حسنزاده،رسالة حول الرؤيه
(هشت رساله عربى); مرحوم سبزوارى، شرح الاسماء الحسنى، ذيل يامن يرى ولايرى و;
ولفسن، فلسفه علم كلام، فصل دوم.
203) شرح الاسماء الحسنى، ص 510 - 519.
204) به نقل از استاد حسن زاده آملى، نصوص الحكم، ص 450.
205) مقصود، رؤيتبا همه درجات آن، اعم از شهود قلبى يا ادراك عقلى و يا در
مرتبه نازلتر رؤيتبصرى است.
206) اين حديث در فصل چهارم ذكر شده است.
207) اصولا مساله لقاءالله و درجات آن و ظرفيتهاى هر سالك در نيل به اين مهم
و تمييز مراتب آن وتفكيك حال از مقام و تمييز مكاشفه نور نفس از مشاهده نور رب
و پرهيز از خلط آن دو و اجتناب ازدعوى ربوبيتو يا حلول و اتحاد در تعابير، از
امور مهم و در عين حال صعب و مخاطره انگيز و درمواردى مصيبتبار براى عرفا يا
فرق تصوف بوده است و واقعه حلاج كه گاه عرفا خود ضمن تاييداصل مكاشفات او به
انتقاد از عدم سر نگهدارى و خامى در تعبير وى پرداختهاند، روشنترين نمونهاين
ادعاست.
حافظ در بيتى عميق چنين آورده است:
مردم ديده زلطف رخ او در رخ او
عكس خود ديد گمان كرد كه مشكين خالى است
كه ظاهرا اشاره بدين مطلب دارد كه قلب سالك كه محل رؤيت انوار الهى است، در
آينه روى حق، نورنفس خود را مشاهده نمود و گمان برد كه به اعلى مراتب لقاءالله
و شهود ذات الهى دسترسى پيدا كردهاست.
208) فلا بد لكل شخص من عقيدة فى ربه ... فاذا تجلى الحق فيها اقر به و ان
تجلى له فى غيرها انكره ... فلايعتقد معتقد الها الا بما جعل فى نفسه ... فانظر
مراتب الناس فى العلم بالله تعالى هو عين مراتبهم فىالرؤية يوم القيامة ...
فاياك ان تتقيد بعقد مخصوص. «فصوص (شرح خوارزمى)، ص 398 - 401».
209) شرح فصوص، ج 2، ص 75 و 76.
210) انعام (6)، آيه 103.
211) اعراف (7)، آيه 143.
212) قيامت (75) آيه 22 - 23.
213) رساله مطالع الايمان، جاويدان خرد، سال 4، ش 1، ص 65.
214) بقره (2)، آيه 112.
215) فصلت (41)، آيه 54.
216) كلمات مكنونه، ص 3 و 4.
217) استاد حسنزاده، به نقل از نصوص الحكم، ص 450.
218) انعام (6)، آيه 103.
219) قيامت (75)، آيه 22 - 23.
220) اين مطلب، منافاتى با آنچه در احاديث راجع به نفى رؤيتبصرى حق تعالى
آمده است ندارد، چراكه غالب آن روايات اولا: در مقام رد بر مجسمه و مشبهه يا
توهم تشبيه و تجسيم ذات حق تعالى واردشدهاند و ثانيا: مربوط به نفى رؤيتبصرى
ذات حق (تجلى ذاتى حق تعالى كه بدون هرگونه صورتبوده و محصول تجلى اسم الله
است) و يا صفات حق (تجليات صفاتى و اسمايى او) مىباشند كهمشمول كريمه «لا
تدركه الابصار» است، نه مربوط به تجلى فعلى و آثارى و آيات حق كه مشمولآيه
شريفه «فاينما تولوا فثم وجه الله» و نيز «و هو على كل شىء شهيد» مىباشند.
221) بقره (2)، آيه 115.
222) رحمة من الرحمن (تفسير ابن عربى)، ج 2، ص 168. ابن عربى سپس مباحثى
پيرامون علتفروپاشى كوه و عدم فروپاشى جسم موسىعليه السلام و علت افاقه
موسىعليه السلام پس از بىهوشى (صعق) وعدم رجوع كوه پس از اندكاك - كيفيت ظهور
قديم و محو حادث - تفاوت مشاهده با رؤيت و مباحثىديگر توضيحات مفيدى ارائه
نموده است.
223) لقاءالله، ترجمه سيد احمد فهرى، ص 3 و 4.
224) به نقل از رساله لقاءالله امام خمينى، ملحق به رساله مرحوم ملكى
تبريزى، ص 254.
225) ق (50)، آيه 22.
226) اسراء (17)، آيه 72.
227) فصلت (41)، آيه 53.
228) كلمات مكنونه، ص 3 و 4.
229) مستفاد از دروس تفسير استاد آيةالله جوادى آملى، حفظه الله تعالى.
230) كهف (18)، آيه 110.
231) كلمات مكنونه، ص 154 و 155.
232) نور (24)، آيه 35.
233) نقد النصوص، ص 177 - 179.
234) اعراف (7)، آيه 143.
235) رك: رحمة من الرحمن، ج 2، ص 166 - 172.
236) فصلت (41)، آيه 54.
237) انشقاق (84)، آيه 6.
238) يونس (10)، آيه 7.
239) مرحوم ملكى تبريزى در كتاب شريف لقاءالله و نيز استاد حسنزاده آملى -
حفظه الله - در رسالهلقاءالله و نيز حول الرؤية (مندرج در هشت رساله عربى) و
نيز شرح فصوص فارابى، فصل 62احاديث پيرامون اين موضوع را جمع آورى نمودهاند.
240) اصول كافى، ج 1، ص 138.
241) التوحيد، ص 108.
242) همان، ص 117.
243) نجم (53)، آيه 11.
244) التوحيد، ص 116.
245) همان، ص 252. نظير همين مضمون در دعاى ابوحمزه نيز به چشم مىخورد: «و
انك لا تحتجبعن خلقك الا ان تحجبهم الاعمال دونك».
246) مطففين (83)، آيه 14 و 15.
247) كافى، ج 1، ص 105; نيز رجوع شود به روايت ديگرى از امام هشتم -
عليهالسلام - درباب نفى التشبيهبه همين مضمون، همان، ص 56.
248) امام خمينى، مصباح الهدايه، ص 83.
249) ماهيت را فنارى به نقل از قونوى چنين تعريف مىكند: «ماهية كل شىء
كيفية ثبوته فى علم الله ازلا»(رك: مصباح الانس، ص 36).
250) اسفار، ج 2، ص 353 و 354.
251) اسفار، ج 2، ص 353 و 354; رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 212.
252) اسفار، ج 2، ص 355.
253) اعراف (7)، آيه 156.
254) رك: اصطلاحات كاشانى، ص 94 و 149.
255) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 382.
256) اسراء (17)، آيه 110.
257) سجده (32)، آيه 7.
258) اعراف (7)، آيه 139.
259) استفاده از تقريرات فصوص استاد جوادى آملى، فص الياسى.
260) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 345 و ج 3، ص 429.
261) فصوص الحكم (عفيفى)، فص ايوبى، ص 172.
262) البته آينه در اصل، ارائه و نشان دادن صادق است، اما همواره كيفيت نشان
دادن آن درست نيستبهخلاف سراب كه هم در كيفيت ارائه و هم در اصل ارائه، كاذب
است.
263) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 422; نيز فصوص الحكم (عفيفى)، ص 60 و 61.
264) كنز العمال، ج 1، حديث 483.
265) نحل (16) آيه 40.
266) زمر (39)، آيه 7.
267) يونس (10)، آيه 99.
268) فصوص الحكم، فص هودى. شيخ با تكيه بر معناى فوق تقوا را چنين تعريف
نموده است: «المتقىمن جعل نفسه وقاية للحق بصورته» (فصوص الحكم، ص 112).
269) نساء (4)، آيه 79.
270) شعراء (26)، آيه 80 .
271) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 222.
272) اعراف (7)، آيه 157.
273) نور (24)، آيه 26.
274) فصوص (شرح قيصرى)، ص 484 - 486; المسائل، ص 20 - 21. البته در جمع بندى
نظرات، بايد بينعالم تكوين و تشريع تفاوت نهاد.
275) مىتوان بيت مشهور لسان الغيب در اين باب كه:
پير ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
را مرادف فوق الذكر كلام ابن عربى و نيز بيت ديگر خود او بدانيم كه:
نيكى پير مغان بين كه چو ما بدمستان
هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود
يعنى چشم خطا پوش را به همان معنايى كه ابن عربى در آداب سلوك دلالت نمود،
بدانيم كه پير، خطاهاو لغزشهاى سالكان را (كه احيانا ظهور خبث ايشان بود) را به
چشم كرم پنهان داشته و ناديدهمىگرفت و تنها زيباييها را ملاحظه مىنمود.
276) نبوت در نزد عرفا عبارت است از انبا (خبردهى) از حقايق الهى و اسرار
ربانى كه مترتب استبرتحقق و تخلق شخص نبى به اسما و صفات حق تعالى; اين نبوت
بر دو قسم است:
الف) تعريفى: كه انبا از ذات و اسما و صفات و افعال حق است.
ب) تشريعى: كه علاوه بر امور فوق، نبى، تبليغ احكام و ادب و اخلاق و حكمت و
سياستبه مردم را نيزبه عهده مىگيرد.
«اسرار الشريعه، ص 91 و 92; نيز: مصباح الهدايه (چاپ قديم)، ص 30 - 31 و
116. امام خمينى (ره)مىفرمايد: ان النبوة الحقيقية المطلقة هى اظهار ما فى غيب
الغيوب فى الحضرة الواحدية حسباستعدادات المظاهر بحسب التعليم الحقيقى و
الانباء الذاتى».
277) تقريرات شرح مقدمه فصوص و نيز رك: مصباح الهدايه، ص 82 - 84. سيد حيدر
آملى پس از بحثىدر مورد دو جنبه بطون و ظهور حق و تخاصم مظاهر اسماى باطنى و
ظاهرى گويد:
براى ظهور حكومت اسم «عدل» بين اسما و نيز حفظ نظام مظهريت اسما و حقايق
عالم در دنيا وآخريت احتياج مىشود به: الف) نبى حقيقى كه عبارت است از حقيقت
محمديه كه مربوبربالارباب است و به واسطه رب خود، بين اسما به عدالتحكم
نموده و هر كدام را به كمال ظهورىو بطونى خود مىرساند; ب) نبى عرفى كه حاكم
بين مظاهر اسما است كه ظهور همان نبوت حقيقىاست كه به سوى خلق براى رشد و
هدايت آنها مبعوث شده است (رك: اسرار الشريعه، ص 92; ومصباح الهدايه (چاپ قديم)
، ص 86، 190 و 194).
278) فكوك، ص 297 و 275.
279) مائده (5)، آيه 110.
280) بقره (2)، آيه 260.
281) رحمة من الرحمن (گزيدهاى از تفاسير ابنعربى)، ج 1، ص 389، به نقل از
فتوحات مكيه.
282) بقره (2)، آيه 253.
283) خطبه 147، (صبحى صالحى).
284) اسرار الشريعه، ص 94.
285) رجوع شود به منابع ذيل: ابن عربى، عنقاء مغرب، ص 71 - 77; فصوص الحكم
(عفيفى)، ص 62 -64; شرح مقدمه فصوص قيصرى (استاد آشتيانى); فصوص (شرح قيصرى) ص
110 - ص 114;جامع الاسرار، ص 395 - 448; نص النصوص، ص 131 - 235; نيز رجوع شود
به حكيم ترمذى، كتابختم الاولياء، با تصحيح و تعليقات عثمان يحيى; قيصرى،
رسائل، ص 39 - 42; نيز تعليه مرحومقمشهاى و محى الدين عربى، ص 344 - 352.
286) سجده (32)، آيه 24.
287) اسرار الشريعه، ص 94 و 9 - 10.
288) براى شرح و تبيين اين فراز و ديگر تعابير پر اهميت دعاى ر جبيه رجوع
شود به رساله پر مغز «شرحدعاى رجبيه» از عارف وارسته مرحوم آيةالله العظمى
نجابتشيرازى - اعلى الله مقامه - .
289) در كلام قونوى چنين آمده است: انسان كامل واسطه تجلى حق در اين عالم
است و هنگامى كه او اينعالم را ترك نمايد و به عالم آخرت انتقال يابد، اين
عالم تباه و از معانى و كمالات خالى مىشود(فكوك، ص 244 و 146). در احاديث
اماميه نيز بر اين معنا تصريح شده كه «لولا الحجة لساختالارض باهلها;اگر
حجتخداوند نباشد، زمين بر اهلش ويران مىشود».
290) چنان كه در زمان اولاد آدمعليه السلام ارائه معارف عميق ممكن نبوده
است.
291) شرح فصوص (قيصرى)، ص 40.
292) فتوحات، ج 10، ص 490. متن كلام وى چنين است: فالموت اذهاب لااعدام فانه
انتقال من دنيا الىآخرة التى اولها البرزخ فلماكان الاذهاب من صفات الحق
لاالاعدام قال تعالى: ان يشايذهبكم .... ولميقل يعدمكم .... لايصح الاعدام از
اين رو الموجود لان المتصف بالوجود انما هوالحق الظاهر فىاعيان المظاهر.
293) نساء (4)، آيه 133.
294) علامه دوانى نيز پس از ارجاع عليتبه تطور و تشان در مورد زوال و
انعدام چنين استنتاج نمودهاست:
«فزوال المعلول بالحقيقة ظهور العلة بطور آخر و تجليها بوجه نسبى مغاير
للوجه الاول فهو اذن مزايلةالعلة لاعتباراته و تطوره فى شؤون ذاته» (زوراء، ص
83).
295) فصوص (شرح قيصرى)، ص 423.
296) ص (38)، آيه 75.
297) هود (11)، آيه 123.
298) غافر (40)، آيه 16.
299) رك: فصوص، ص 386; تقريرات استاد جوادى آملى.
300) ابن عربى در فتوحات گويد: «ان للالوهة احكاما ... وفى صور هذه الاحكام
يقع التجلى فى الدارالآخرة حيث كان»(ج 1 (چاپ جديد)، ص 189). همچنين مرحوم سيد
حيدر آملى در نقد النقود،ص 709 گويد: كيفيت رجوع امر به حق تعالى بعد از
سبتيافتنش به ما چنين است كه ... تنزل وجوددر مراتب تعينات به واسطه اسم مبدى
حق به حسب ترتيب ايجاد صورت مىگيرد و عروج وجود بهواسطه اسم معيد تدبير
مىشود، پس امر ايجادى همه در انتها به او بازگشت دارد.
301) روم (30)، آيه 7.
302) در مورد ظهور قيامت كبرى در همه عوالم، رك: مصباح الهدايه (چاپ قديم)،
ص 193.
303) اسفار، ج 1، ص 261 - 262.
304) شرح مقدمه قيصرى، ص 155.
305) مقدمه شرح فصوص قيصرى، ص 41; اصطلاحات كاشانى، ص 146; نيز رك: داريوش
شايگان،معاد و قيامت در عرفان اسلامى و هندو، كتاب الفبا، شماره 1.
306) شرح مقدمات فصوص، ص 155.
307) بقره (2)، آيه 166.
308) رسائل توحيدى، ص 235 و 236.
309) ق (50)، آيه 22.
310) انفطار (81)، آيه 19.
311) غافر (40)، آيه 16.
312) الانسان الكامل، ج 2، ص 47. جمله اخير در ضمن اشاره است كه اهل آتش
بالاخره مشمول غفرانالهى واقع مىشوند.
313) همان، ص 49 - 58.
314) از جمله رك: المطالب العاليه، مبحث صفات; شرح المواقف، ج 2، صفت متكلم;
شرح تجريد،ص289; اسفار، ج 7، باب صفات حق (مبحث كلام).
315) از جمله رك: شرح فصوص، ص 383 و 327 و مقدمه فصوصو ص 13 و 14. عرفا
كلام را به عنوانيكى از ائمه سبعه و اسماى هفتگانه ذاتى حق تعالى مطرح
نمودهاند. «رك: شرح فصوص، ص 317;نيز انشاء الدوائر، ص 33 و 34». اين كلام
ذاتى، غير از كلام نفسى اشاعره است، چرا كه كلام نفسى نزدآنان به معنايى قائم
به نفس و غير از علم اطلاق مىشود كه ما بازاء ذهنى كلام لفظى و منشا و
خاستگاهآن بوده و به تغيير عبارات دگرگون نمىشود و در نفس انسان حادث مىشود
و در خداوند به تبعذاتش قديم است «رك: شرح مواقف، ج 2، ص 94».
316) بقره (2)، آيه 117.
317) رك: اسفار، ج 1 (چاپ قديم)، ص 305.
318) رك: امام خمينى، تفسير سوره حمد، ص 21.
319) مقدمه شرح قيصرى، ص 13.
320) كهف (18)، آيه 109.
321) براى بحثبيشتر پيرامون اين مساله، رك: استاد سبحانى، الالهيات على هدى
الكتاب والسنةوالعقل، ج 1، ص 189.
322) رك: كلمات مكنونه، ص 55 - 59.
323) تنبيهات، طبع قاهره، ص 47 و 48. به نظر نگارنده اين كتاب از تاليفات
صدرالدين قونوى يا يكى ازشاگردان او و پيروان مكتب ابنعربى است در توضيح حقيقت
محمديه به نظر محىالدين در فهرستآثار ابنعربى نامى از اين اثر برده نشده
است.
324) در اين زمينه، همچنين رجوع شود به كتاب المسائل، مساله 23، التنزلات
الالهية، ص 55.
325) رجوع شود به منظومه (طبع ناصرى)، ص 82، شرح مبسوط منظومه، ج4، ص 96 -
100.
326) استفاده از تقريرات فصوص استاد آيةالله جوادى آملى.
327) زوراء، ص 85.
328) قبلا از قونوى نقل شد كه: حقيقة كل شىء كيفية تعينه فى علم الله
تعالى.
329) رك: كلمات مكنونه، ص 106.
330) رك: رسائل قيصرى، ص 17 و 19; نيز رك: صدر المتالهين، شرح اصول كافى بر
احاديثباب بدا;نيز فيض كاشانى، وافى، ذيل احاديث همين باب.
331) زوراء، ص 85.
332) مصباح الهدايه (تصحيح جديد)، ص 31 - 32. براى تحقيق و تعميق بيشتر در
مورد مساله بدا رجوعشود به نبراس الضياء مير داماد (نشر ميراث مكتوب)و مقدمه
محققانه مصحح آن.
333) در آيات قرآن كريم و روايات، شواهد فراوانى بر مساله حيات موجودات،
تسبيحات آنها و شهادتآنها در قيامتبرله و عليه افراد و ... به چشم مىخورد.
334) رك: كلمات مكنونه، ص 85 - 89.
335) اسراء (17)، آيه 44.
336) فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 345.
337) رك: عيون مسائل النفس، ص 215 و ص 635.
338) رك: همان، منبع ص 677 و 789; رك: كلمات مكنونه، ص 67 - 76.
339) مقدمه شرح قيصرى بر فصوص، ص 43.