فصل ششم: نظام مظهريت در بينش عرفانى
نظام مظهريت در بينش عرفانى
براى ورود به بحث نظام مظهريت و تجلى و تشخيص مبدا و معاد و صدر وساقه و
آغاز و انجام و غايت جهان غيب و شهادت، در بينش عرفانى مىبايستابتدا ترتيب
تعينات (تعين اول، تعين ثانى) و سپس ترتيب ظهورات و تجليات(تجلى اول، تجلى ثانى
و...) در بينش شهودى عرفا بررسى نماييم.
1. تعين اول
جيلى گويد: مطلق ذات، همان امرى است كه اسما و صفات بدان استنادمىيابند (به
نحو عينيت) و ذات حق نفس تحقق اوست كه بدان موجود است و بهخود قائم.
... همان چيزى كه بالذات و به حسب هويتخود استحقاق جميع اسما وصفات كماليه
را دارد و به جهت طلب ظهور آن اسما و كمالات به صورتهاىمقتضى، متصور و ظاهر
مىشود ... و از جمله كمالات او بىانتهايى او و عدم امكانادراك اوست،
بنابراين بايد گفت: او نه درك مىشود و نه مجهول است. (1)
از مقام ذات غيبالغيوب (كه مطلقا از حيطه بحث عارف و حكيم بيروناست)
بگذريم، اولين تعين ذات را محققان از عرفا «وحدت اطلاقى» دانستهاند كهدر
واقع سرپلى بين مطلق و متعين مىباشد و از يك طرف به تعينات مربوط استو از طرف
ديگر به ذات حق، بنابراين نقش رابط بين تعينات و ذات حق را دارد،چه اين كه خود
نيز در واقع از جهتى اطلاق دارد و از جهتى تعين مىباشد، چرا كهاز طرفى وحدتى
است مساوق وجود محض كه مقابل ندارد; يعنى، مقابلش عدممحض است نه كثرت (2)
و از طرف ديگر تعين است كه بر هستى مطلق عارض شده،از اين رو اولين چيزى
كه مىتواند از اطلاق به تعين راه باز كند وحدت مطلقهاست. فرغانى در مشارق
الدرارى (3) و ابنفنارى در مصباحالانس (4) و با
استشهاد بهاقوال برخى عرفا به اين نكته تصريح دارند.
جامى در نقد النصوص چنين آورده :
«اول جلوه كه كرد به صفت «وحدت» بود، پس اول تعينى كه از غيبهويت ظاهر گشت
وحدتى بود كه اصل جميع قابليات است و او را ظهور وبطون مساوى بود و به اعتبار
آن كه قابل ظهور و بطون نيز بود، احديت وواحديت از وى منتشى شدند». (5)
اما آنچه از برخى مواضع از كلام قونوى و جامى و بعضى ديگر از عرفا برمىآيد
آن است كه «تعين اول» عبارت است از «علم ذاتى حق به ذات خود» كهاولين تمايز و
تعين حاصل در وجود يعنى تمايز عالم و معلومى را تحقق مىبخشدكه در اين مقام،
علم كه اولين لازم ذات حق است از طرفى به اعتبار ذات بارىتعالى همانند خود حق،
احدى بوده و تمايز واقعى در ذات حق ندارد و از طرفديگر نسبتبه متعلقات و
معلومات كه كمالات بىنهايت مندمج در ذات بسيطاحدى است، كثير مىباشد; قونوى
در نصوص چنين گويد:
«و اول التعينات المتعلقه، النسبة الذاتية لكن باعتبار تميز ها عن
الذاتالامتياز النسبى لاالحقيقى و بواسطة النسبة العلمية الذاتية يتعقل وحدة
الحق ووجوب وجوده...»
و اشكورىرحمه الله در حاشيه اين قول مىنويسد:
«اول التعينات المتعلقه النسبة العلمية و هو العلم الذاتى فهذه النسبة
العلميةالذاتية مقام الواحدانيه...» (6)
از طرف ديگر باز در آثار شيخصدرالدين قونوى و برخى اتباع ايشان از
مقاماحدى و حضرت احديتبه عنوان تعين اول نام برده شده:
«اول الاعتبارات العرفانيه.. غيب هوية الحق... ثم اول المراتب المعلومةو
المسماة المنعوتية مرتبة الجمع و الوجود و المعبرعنها بحقيقة الحقائق وحضرة
احدية الجمع كما عنون به فى مفتاح الغيب و هو مقام التعين الاولالمعبر عنه
بالاحدية الذاتية». (7)
مرحوم علامه طباطبايى نيز مىفرمايد:
«ان اقدم التعينات اعنى الاسماء هو التعين بعدم التعين و هو مقام
الاحديةباصطلاح العرفاء» (8)
حال بايد بدين مساله توجه نمود كه آيا بين كلام عرفا تهافت و تخالفى
وجوددارد يا اين كه تعابير سهگانه فوق حكايت از جنبههاى مختلف يك واقعيت
واحدرا دارند و هركدام به لحاظى خاص نگريسته شدهاند يا اين كه اين اوليت در
يكمرتبه و مقام، اوليت نسبى و در مقام ديگر، اوليت مطلق است.
به نظر مىرسد كه دو وجه اخير موجه باشند، چرا كه از سه تعبير «وحدتاطلاقى
ذات» و «احديت» و «نسبت علمى حق (علم ذاتى) » دو تعبير اول چنان كهواضح
خواهد شد، دو بعد از يك واقعيتند و تعبير سوم، تعبيرى است كه حاكى ازاوليت نسبى
تعين علمى حق است نه اوليت مطلق، توضيح آن كه:
اگر بپذيريم كه حق تعالى تعينى به نام وحدت مطلق دارد كه تعينى فىنفسهاست
(و بدون لحاظ طرفين، حتى لحاظ تمايزى اعتبارى، نظير تمايز بين عالم ومعلوم) در
اين صورت هر گونه تمايز علمى و يا نسبت علميه كه فرع بر لحاظتمايز اعتبارى
مذكور مىباشد، تعين ثانوى خواهد بود، از اين رو اولين تعينبالقول المطلق
همانا وصف ذاتى حق (وحدت ذاتيه او) است كه چون جنبه باطنآن (بطون وحدت) همان
احديت است. احديت نيز از آن حيث كه در آن اطلاقو سقوط همه اعتبارات اخذ شده،
به وحدت مطلقه نزديكتر است تا واحديت وثبوت جميع اعتبارات (كه مربوط به ظهور
ذات است نه بطون آن).
البته اگر تعين را وصف ظهور ذات بدانيم نه خود ذات، از آنجا كه تعين،وصف
تجلى است و چون وحدت مطلقه، وصف ذات است نه وصف تجلى، پستعين اول، جنبه احدى
اين وحدت خواهد بود (چون اين وحدت مطلقه دو جنبهدارد كه عبارتند از: دو تعين و
تجلى) در اين صورت اطلاق تعين اول بر وحدتمطلقه مسامحه مىشود، چون وحدت مطلقه
منشا تعينات (و مربوط به ذات) مىشود نه خود تعينات (مربوط به تجلى) بنابراين
مبناى تعين اول، احديت وتجلى ذاتى است; يعنى، تجلى ذات بر ذات و تعين ثانى و
احديت است; يعنى،تجلى ذات بر اسما و اعيان و تعين سوم هم تجلى ذات استبر غير
كه ظرف اينتجلى خارج ذات است.
و اما در مورد «نسبت علميه حق»: ممكن است گفته شود كه ظهور اسما وكمالات
ذاتى حق تعالى از جمله ظهور علم و حضرت علمى حق، مربوط به مقامواحديت است.
بله از آن حيث كه هر تعينى مقتضى تجلى است و تجلى ذات بر ذات متضمنانكشاف و
علم ذات به ذات و نسبت علميه مىباشد، از اين رو گاه لازم را به جاىملزوم ذكر
مىنمايند و آن را «تعين اول» مىنامند (از آن جهت كه نسبتبهمتعلقات آن علم
يعنى كمالات ذات و لوازم كمالات، مقدمتر از اعيان ثابته وخارجيه مىباشد).
(9)
والا در جاى خود غالب عرفا علم را مشمول واحديت دانسته و واحديت را بهعنوان
تعين ثانى بر شمردهاند، بنابراين نسبت علمى ذاتى نمىتواند تعين اولباشد.
(10)
اما در توجيه اين قول ممكن است گفته شود: علم و نسبت علميه در
مرتبهاحديتبه نحو لازم غير متاخر در ذات حق (ولو در مقام بشرط لا) موجود
است،چرا كه در اين مرتبه نيز شهود ذات به ذات به نحو شهود مفصل در مجمل
متحققاست، گذشته از اين كه در مبحث تجلى اول خواهد آمد كه برخى احديت را،
نفستجلى نخست (ظهور ذات بر ذات) دانستهاند.
به هر حال تعين اول را «مرتبةالجمع والوجود» و «واحديت جامعه» و
«احديتجمع» و «مقام جمع» و «حقيقة الحقايق» نيز مىگويند. (11)
نكته: مفاد رواياتى را كه در آنها نفى صفات از حق تعالى از علائم توحيد
وكمال آن دانسته شده يا از توصيف حق نهى به عمل آمده مىتوان دلالتى بر
مقاماحديت ذات دانست، از جمله آنچه از معصومينرحمه الله در توحيد صدوق نقل
شدهبدين قرار:
«اول عبادة الله معرفته و اصل معرفته الله توحيده و نظام توحيد الله نفى
الصفاتعنه; (12) اولين درجه عبادت حق معرفت اوست و اصل معرفت او
توحيد اوست ونظام توحيد حق تعالى به نفى صفات از او برپاست.»
در دعاى سى و دوم از صحيفه سجاديه نيز چنين مىخوانيم :
«واستعلى ملكك علوا سقطت الاشياء دون بلوغ امده و لايبلغ ادنى ما استاثرت به
منذلك ادنى نعت الناعتين ضلت فيك الصفات و تفسخت دونك النعوت; همه موجوداتپيش
قدر والاى تو به پستى افتادهاند و بليغترين گفتار ثناگويان از توصيفكمترين
خصايص تو فرو ماندهاند، صفات در تو گم گشته و نعتها قبل از وصول بهذاتت فسخ و
محو شدهاند.»
در دعاى عرفه سيد الشهدا - عليه السلام - نيز چنين آمده است :
«يا من استوى برحمانيته على العرش فصار العرش غيبا فى ذاته، محقت الآثار
بالآثار ومحوت الاغيار بمحيطات افلاك الانوار; اى آن كه به رحمت عام خود بر عرش
محيطو مستولى گشتى، پس عرش در قبال ذات تو غيب و مكنون شد ...»
نيز در لسان روايات آمده است:
«فقد جهل من استوصفه; آن كه براى حق، طلب وصفى نمايد جاهل است»
«كل دون صفاته تعبير اللغات; تعبيرات لفظى از بيان صفات او عاجزند.»
روايت زير را نيز مىتوان دلالتى بر عالم معانى و مقام واحديت و ثبوتكمالات
اسمايى قبل از خلق دانست: عنالرضاعليه السلام:
«له معنى الربوبية اذ لا مربوب و حقيقة الالهية اذا لامالوه... و ليس منذ
خلق استحقمعنى الخالق ولا باحداثه البرايا استفاد معنى البارئية; (13)
حق تعالى واجد معناى ربوبيتاست، حتى آن هنگام كه مربوب و مخلوقى نبوده،
همچنين مرتبه الهيت راهنگامى كه مخلوق و مالوهى در كار نبود واجد بود... و چنين
نيست كه تنها هنگامخلق، استحقاق معناى خالقيت را داشته باشد و با پديد آوردن
پديدهها معنا و كمالبارى بودن را پيدا كرده باشد.»
در حديثى ديگر امام صادقعليه السلام فرمودهاند:
«والله خالق الاشياء لامن شىء يسمى باسمائه فهو غيراسمائه و اسمائه غيره
والموصوف غيرالواصف; (14) خداوند آفريننده اشياستبه نحو ابداعى
(بدون سابقهقبلى)، به اسماى خود موسوم و متصف مىشود، پس او (ذات او) غير
اسمايشمىباشد و اسماى او غير ذاتش است و موصوف (ذات) غير از وصف كننده(صفت)
است.»
2. تعين ثانى
اين تعين (با توجه به آنچه كه گذشت) «مقام واحديت» است، چرا كه دومينجنبه
وحدت و اطلاق ذاتى و جنبه ظهور آن است; (15) به عبارت ديگر وحدت
ذاتىتعينى است كه ظهورى را مىطلبد كه همان تجلى اول و فيض اقدس مىباشد و
اينتجلى به نوبه خود تعين بعدى را - با اظهار شؤونات ذاتيه و كمالات اسمايى
(16) -تحت عنوان واحديت، نمودار مىسازد.
البته فرغانى در مشارق الدرارى پس از ذكر تعين اول (حقيقةالحقايق)
مطلبىآورده كه مضمون آن چنين است: حق تعالى خودش را در خودش تعينى باشد(تعين
اول) كه به آن برخود تجلى كند كه متضمن شعور او باشد به كمال ذاتى خودو غناى
مطلق لازم اوست و شامل كمال اسماى خود كه ظهور اوستبه كليتهاواحدية جمعها و
اين شعور به كمال ذاتى و اسمايى متضمن ميل و طلبى به سوىظهور تجلى اول باشد، و
بقيه تعينات غير از تعين اول را «تعين ثانى» مىناميم وبرخى «اسما» و «حقايق
الهى» و بعضى را «اعيان ثابته» و گروهى را «حقايق كونى»مىناميم، عبارت
فرغانى در اينجا چنين است:
«... و تجليى به تعين آخر بر مثال نفسى ظاهر شده و جامع جمله شؤون واعتبارات
و مشتمل بر جمله تعيناتى كه كليات ايشان من جهة حكم مؤثريتة الذاتبهاء و فيها
مراتبند، اولها هذا التعين الثانى النفسى». (17)
جامى گويد:
«در اين مرتبه است كه مرتبه جامع جميع تعينات فعليه مؤثره (مرتبهاولوهيت)
تعين پيدا مىكند و اسما و حقايق كونى متميز مىشوند». (18)
خلاصه آن كه «تعين ثانى»، مرتبه واحديت است كه مشتمل بر ظهور تفصيلىكمالات
اسمايى و نيز ظهور اعيان ثابته در حضرت علم حق مىباشد.
ابنفنارى اسامى تعين ثانى را به حسب اصطلاح عرفا همراه با وجه تسميههريك
چنين برشمرده: اين تعين نفسى دوم از آن جهت كه اصل و مبدا ظهورتعينات و نيز
مرجع تمامى آنها بوده و تجليى كه به واسطه آن اصل، همه اسماىالهى تحقق مىيابد
و مرجع تمامى آنها است، «تعين قابل (پذيرنده) مرتبه الوهيت»ناميده مىشود و
نيز آن تجلى به «تجلى به اسم الله يا اله» نامبردار است و به اعتبارآن كه تمام
معانى كلى و جزيى در اين تعين، جمع و مندرجند به «عالم معانى» مسماشده و به
اعتبار اقسام كثرت نسبى يعنى تكثرات منسوب به اسماى الهى و كثرتحقيقى يعنى
تكثرات مربوط به عالم كون كه در آن منقوشند، به «حضرت ارتسام»ناميده مىشود.
البته ابن فنارى در همان جا تعين اول (احديت) را اصطلاحا تجلى اول ناميدهو
تعين ثانى (واحديت) را تجلى ثانى كه ظاهرا بحثى لفظى و اصطلاحى است و يااين كه
بر طبق قاعده اتحاد ظاهر و مظهر اشكالى در اين تعبير نديده است. (19)
اسامى ديگر تعين ثانى عبارتند از : حضرت عمائيه - حضرت علم ازلى -
مرتبهامكان و مرتبه ثانيه. (20)
3. تجلى اول
ديديم كه تجلى از تعين بر مىخيزد و تعين، خاستگاه تجلى است و اولينتعين حق
نيز وحدت اطلاقى ذات (با دو چهره احديت و واحديت) بود، بنابرايناولين تجلى
عبارت است از ظهور ذات و وحدت اطلاقى ذات بر خود ذات و ازآنجا كه احديت كه جنبه
بطون ذات و وحدت ذاتى است، بر جنبه ديگر(واحديت) مقدم است (چرا كه سلب
الاعتبارات است و به وحدت اطلاقىنزديكتر) پس تجلى اول مربوط به تعين اول است
كه آن را «فيض اقدس»ناميدهاند، فيضى كه موجب ظهور كمالات اسمايى در موطن
واحديت و نيز باعثتحقق اعيان ثابته در حضرت علمى الهى مىشود. (21)
در مورد تجلى اول نيز اختلافات متعددى در تعبير ملاحظه مىشود، از جملهدر
جايى تجلى اول را حضرت (مقام) احديت دانستهاند (22) و در جايى فيض
اقدسمنبعث از حضرت احديت (23) و در جايى ديگر آن را همان تعين اول
و مقام اوادنىو حضرت احديت جمع و وجود دانستهاند. (24)
در مورد علت اختلاف تعابير بايد گفت: گاه مقام احديت را كه خود جنبهبطون
تعين اول است از آن حيث كه منشا و خاستگاه تجلى اول بوده تجلى اولناميدهاند.
خوارزمى در شرح فصوصالحكم خود گويد:
«بدان كه تمييز ذات را در هر مرتبه و حضرتى از اين مراتب و حضراتبدان
اعتبارات كه ذكر كرده باشد تعينات گويند و تجليات نيز خوانند و بعضىآن را
تنزلات وجود نام نهند». (25)
از اين كلام واضح مىشود كه: از دلايل اختلاف عرفا در تعبيراتى از ايندست،
تمسك به قاعده «اتحاد ظاهر و مظهر» و به تعبيرى دقيقتر «اتحاد ظاهر وظهور و
مظهر» است كه گاه نام مقام و موطنى را كه تجلى نموده بر نفس تجلىمىنهند.
در ضمن از آنجا كه معناى تجلى، ظهور و بروز و آشكارسازى است و ديديمكه برخى
نسبت علميه را تعين اول دانستهاند (چرا كه اين علم ذاتى خود نوعىآشكارسازى
ذات حق براى خويشتن مىباشد) از اين رو تجلى اول را هماننسبت علميه (و تعين
اول) دانستهاند.
و بالاخره مىتوان اين اختلاف در تعبيرات را ناشى از اختلاف در احتسابمبدا
تعينات دانست، آنان كه مبدا تعينات و تجليات (موطن و خاستگاه پيدايشتعينات) را
ذات حق و هويت مطلقه دانستهاند، تجلى اول را تجليى دانستهاند كهموجب تنزل
هويتبه احديت مىشود و تجلى ثانى را جلوهاى كه باعث تنزل ازاحديتبه واحديت
مىگردد. اما آنان كه مبدا تعينات و تجليات را حضرتاحديت دانستهاند، تجلى اول
را موجب تنزل از احديتبه واحديت و تجلى دوم راموجب تنزل از واحديتبه جبروت
دانستهاند.
خوارزمى در شرح خود برفصوص الحكم اين وجه را ترجيح داده است. (26)
4. تجلى ثانى
تجلى ثانى نيز چنان كه اجمالا بدان اشاره شد، به يك اعتبار بنا به
گفتهعبدالرزاق كاشانى در اصطلاحات، ظهورى است كه اعيان ثابته ممكنات به
واسطهآن تحقق مىيابند (اعيان كه معلومات اول حق و شؤون ذات مىباشند) و
حقتعالى به اين تجلى از حضرت احديتبه واحديتبا نسبتهاى اسمايىاش تنزلپيدا
مىكند. (27)
و به تعبير مصباحالانس تجلى دوم متضمن تمييز و تفصيل حقايق و مراتبىاست كه
مستهلك الحكم در حضرت تعين اول بودند. (28)
البته اصطلاح ديگرى در مورد تجلى و ظهور ثانى وجود دارد كه عبارت باشداز
ظهور در اعيان خارجى ممكنات، چنان كه جامى چنين آورده:
«نخست كه تجلى كرد... و ثانيا منصبغ به احكام به آثار آن اعيان در عينظاهر
شد و موجودات عينى خارجى گشت.» (29)
و صدر المتالهين نيز مىفرمايد:
«ان للحق تجليا واحدا على الاشياء... و هذا الظهور على الاشياء هو بعينه
ظهورهالثانوى على نفسه فى مرتبة الافعال... فلا محالة نشاء من هذا الظهور
الثانوى الكثرة و التعددحسب تكثر الاسماء و الصفات.» (30)
اين اختلاف تعبير را مىتوان بدين جهت دانست كه اصطلاح ثانوى در كلاممرحوم
صدر المتالهين و جامى به معناى «ما ليس باول» يعنى متاخر مىباشد نهلزوما به
معناى دومين.
يا اين كه مرام مرحوم كاشانى در اينجا اين است كه حق تعالى با تجلى اولخويش
خود را بر خويشتن آشكار نموده و در مقام احديتبه خود عالمشده(ظهور ذات بر ذات
بالذات) و با تجلى ثانى خويش اسما و صفات و اعيانثابته ممكنات و لوازم آن اسما
و صفات را در حضرت علمى خود آشكار ساخته(ظهور ذات بر ذات بالاسماء والصفات).
(31)
حال از آنجا كه تجلى اول و ثانى بنا به برخى تعبيرات (نظير تعبير جامى وصدر
المتالهين) منطبق با دو اصطلاح فيض اقدس و فيض مقدس در مصطلحاتعرفا مىباشد،
(32) تبيين اين دو مفهوم نيز ضرورى به نظر مىرسد.
الف) فيض اقدس: تجلى ذاتى است كه موجب بروز و ظهور تفصيلى شؤوناتذاتيه حق
تعالى و اسماى حسناى او در مقام واحديت گرديده و موجب پيدايشاعيان ثابته و
استعدادات اشيا (كه از لوازم كمالات و صفات حق مىباشد) درحضرت علميه حق
مىگردد و به اصطلاح موجب تنزل از احديتبه واحديتاست. اين فيض را از آن جهت
كه از ماهيات و تقيدات و كثرات اسمايى و صفاتىمنزه مىباشد اقدس ناميدهاند،
چرا كه موطن و منشا آن، مقام احديت است كهبشرط لا از جميع تعينات و اسما
مىباشد. (33)
ب) فيض مقدس: تجليى است كه موجب بروز و ظهور اعيان خارجيه اشيا برطبق
استعدادات غير مجعوله و مقتضيات اعيان ثابته به حسب آنچه در حضرتعلمى حق
نمودار است، مىگردد و به اصطلاح موجب تنزل از واحديتبه عوالموجودى شهادى
يعنى جبروت و مادون آن مىباشد.
اين فيض گرچه از ماهيات و تعينات امكانى منزه است، اما از شائبه
كثراتاسمايى و صفاتى معرا نيست، چرا كه منشا و خاستگاه آن واحديت است كه
مجمعجميع اسما و صفات حق و شؤونات ذاتيه مىباشد. (34) مولانا در
بيتى به خوبى به ايندو فيض اشاره مىنمايد:
آن يكى جودش گدا آرد پديد
وان دگر بخشد گدايان را مزيد
نكته: از آنچه گذشت در ضمن واضح مىشود كه: استعداد اولى و به
اصطلاحغيرمجعول كه ذاتى اعيان و از لوازم اسما و صفات حق مىباشد، همراه با
تحققعين ثابته موجودات به نحو غير متاخر از ذات اعيان، توسط فيض اقدس
بروزمىنمايد و كمال، بر حسب اين استعدادها و نيز استعداداتى كه در عالم خارج
كسبمىنمايند، به تبع اصل ظهور خارجى آنها به توسط فيض مقدس ظاهر مىشود.
(35)
قيصرى مىگويد:
«الفيض الالهى ينقسم بالفيض الاقدس و الفيض المقدس و بالاول يحصل
الاعيانالثابتة و استعداداتها الاصلية فىالعلم و بالثانى يحصل تلك الاعيان
فىالخارج مع لوازمها وتوابعها» (36)
نكته مهم در اينجا اين است كه على رغم آن كه بسيارى از عرفا «نفسرحمانى»
را مرادف با فيض مقدس ذكر كردهاند، يعنى آن را تجلى ذات بر غير درخارج از ذات
وصقع ربوبى دانستهاند كه به اين اعتبار امرى مباين با فيض اقدس وخارج از صقع
ربوبى خواهد بود، اما برخى عرفا از جمله صاحب تمهيد القواعد(ابن تركه) به اين
نكته اشاره نمودهاند كه فيض اقدس و فيض مقدس هر دو تعيننفس رحمانىاند
(37) و اين نفس بر مقام احديت و واحديت مشتمل است; بدين نحوكه:
فيض اقدس، «كمون» اين نفس و فيض مقدس، «ظهور» آن و ظرف تنفيسكرب مىباشد;
يعنى، نفس رحمانى و وجود منبسط كه تجلى اول است، اگر به نحوتجلى ذات بر غير
(اعيان) در صقع ذات باشد فيض اقدس بوده و اگر به نحو تجلىذات بر غير در خارج
از ذات (يعنى در مقام فعل و ظهور) باشد فيض مقدسمىباشد.
نكته ديگر اين كه فيض اقدس بدين جهتبه اقدس بودن موصوف شده كهاقدس و منزه
از تباين مفيض و مستفيض مىباشد، چرا كه اين فيض تجليى استدر صقع و ذات حق،
اما فيض مقدس به معناى فيض مقدس از انفعال است كه درعين حال چون از ناحيه ربوبى
خارج است و عين فعل مىباشد با علايم سوائيت وكثرت خارجى مقارن است.
5. قاعده الواحد
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل چون شاهست و صورتها رسل
«مولانا»
چنان كه قبلا اشاره شد از مسائل مهم فلسفى و فكرى بشرى كه همواره ذهناو را
به خود مشغول داشته، كيفيت پيدايش كثرات عالم از اصل واحد مىباشدبدين صورت كه
پس از قبول منشا واحد و اين كه از امر واحد بسيط - از آن جهتكه واحد بسيط است
- نمىتوان توقع پيدايش و حصول دو چيز را داشت، پسچگونه پيدايش كثرات عالم
قابل توجيه است و در صورت معقول بودن چنينامرى اولين صادر و نخستين مظهر حق
تعالى چيست؟
در مباحث اثبات تجلى و نيز نحوه بروز تشكيك در تجلى به جواب سؤالاول
پرداخته شد و در اين فصل، آنچه لازم است نخست، مورد بررسى قرار گيرد،قضيهاى
است كه به عنوان مقدمه در ضمن سؤال مذكور طرح شده بود كه از امرواحد بسيط، حصول
دو چيز محال است و به عبارت حكما «الواحد لايصدر عنه الاالواحد». (38)
حكما گرچه بالاتفاق قاعده را تاييد و تثبيت نمودهاند، اما در اينكه مراد
ازوحدت مطرح شده در اينجا چه نوع وحدتى است اختلاف نظر دارند، عدهاىمقصود از
واحد را واحد بالوحدة الحقة الحقيقة دانسته و بدين صورت استعمالقاعده را در حق
تعالى منحصر نمودهاند، برخى مقصود از واحد را اعم از واحدبالوحدة النوعية و
الشخصية دانستهاند.
به هرحال قدر مسلم نزد تمامى حكما آن است كه از سنخ واحد و جهتواحده، چه در
فرد واحد چه در نوع واحد و چه در ساير موارد جز معلول واحدى -از همان سنخ وحدت
- صادر نخواهد شد و همين قدر براى بررسى پيرامون نظرعرفا در مورد اين قاعده
كافى است. جامى در رسالهاى كه به جهتبررسى تطبيقىآراى سه طايفه يعنى
متكلمان، حكما و عرفا در مورد شش مساله مهم از جملههمين قاعده مورد نظر تاليف
نموده و نام آن را «الدرة الفاخرة» نهاده، پس از بياناين كه از بين اقوال
متكلمان، قول اشاعره (استناد همه افعال خلق به خداوند)مستلزم جواز صدور آثار
متعدده از واحد بسيط و در نتيجه، انكار اين قاعدهمىباشد، چنين افزوده:
«اما صوفيه و عرفا اين قاعده را در كليتخود و به عنوان اصل قبولنمودهاند،
اما در مورد تطبيق اين قاعده برحق تعالى با حكما مخالفت و نزاعصغروى دارند،
چرا كه عرفا براى خداوند صفات و نسبتهايى را (كه عقلامغاير ذات حق، اما خارجا
متحد با او مىباشند) اثبات مىكنند و همين جهاتو نسبتها و صفات را مصحح صدور
كثرت از حق متعال مىدانند كه اين كثرتتنها برخاسته از يك صفتبارى تعالى
مىباشد.
و به واسطه آن امر واحد، كثرات اعتبارى و به واسطه كثرات اعتبارى،كثرات
وجودى (كثرات در مظاهر) تحقق مىيابد. البته در صورتى كه ازحيث وحدت ذاتى حق
تعالى ملاحظه كنيم جز امر واحدى از او صادر نشدهاست». (39)
براى توضيح اين مطلب لازم است ابتدا كلامى از ابنعربى را در اين زمينهنقل
كنيم، ايشان در فتوحات پس از بيان اين نكته كه احديت ذات، متجلى نيست وصدور
تجلى از آن محال است، چنين آورده است:
«و ما يتعقل اثر عن واحد لاجميعة له فيا ليتشعرى كيف جهلت العقول ما هو
اظهر منالشمس فيقول قائلهم ما صدر عن الواحد الاواحد و يقول ان الحق واحد من
جميع ا لوجوهو هو يعلم ان النسب من بعض الوجوه... فاين الواحد من جميع
الوجوه...» (40)
يعنى: «عقلا از واحدى كه جامع جهات متعدد نباشد اثرى صادر نمىشود وكاش
مىدانستم، چگونه فهمها اين امر را كه از آفتاب آشكارتر است در نيافتهاند
وبدين قائل شدهاند كه از واحد جز واحد صادر نمىشود و اين كه حق تعالى نيز
واحدمن جميع الوجوه است، در حالى كه خود مىدانند كه نسبتها نيز از جمله وجوه
وجهات محسوب مىشوند و نيز صفات در بعضى مذاهب از جمله وجوه حسابمىشوند، پس
كجا واحد من جميعالوجوه تحقق دارد؟!
پس هيچ كس از خود خداوند به خود آگاهتر نيست كه وحدت را جز به نحواحديت
مجموعى كه عبارت است از احديت الوهت (يگانگى در ذات اله) براىخود اثبات ننموده
است.» وى در جايى ديگر نيز چنين مىگويد:
«... و نمىدانم چه كسى در جهان جاهلتر از آن كسى است كه گويد از واحدجز يكى
صادر نشود، با اين كه صاحب اين قول خود به «عليت» و اين كه معقولبودن اين امر
كه چيزى علت چيز ديگر باشد غير از تعقل شيئيت آن دو چيزمىباشد، معترف است (پس
لاجرم دو جنبه شيئيت و عليت را براى علت در نظرگرفتهاند) به علاوه كه خود
نسبتها از جمله جهات مىباشند.» (41)
چنان كه از كلام فوق ملاحظه مىشود، اشكال محىالدين، نه بر كبراى كلىمساله
بلكه بر صغراى آن است; به عبارت ديگر، او ادعا دارد كه موجود «واحد» و«احد» من
جميع الوجوه، هويت مطلقه است كه (چنان كه در مباحث قبل گذشت)نمىتوان عليت و
(ولا يتعقل اثر عن واحد لاجمعية له) (43) و پس از مقام ذات و
حضرتاحديت، ديگر واحد من جميع الوجوه، مفهومى بدون مصداق است، چرا كه پس ازآن،
مرحله واحديت است كه صفتها، جهات و نسبتها و تعيناتى را پذيرفته و بهواسطه
همانها متعددالوجوه شده است. (چنان كه لااقل دو نسبت عدمى به نحومعقول ثانى
فلسفى نظير عليت و شيئيت را مىتوان از اين مرحله انتزاع نمود كهگرچه ما بازاى
واحد دارند، اما دو نوع انتزاع با دو منشا انتزاعند). و چون عدمامكان انتساب
همين نسبتهاى عقلى به احديت، خود حاكى از ابسط بودن احديتاز واحديت مىباشند،
پس واحد من جميعالوجوه در ناحيه ظهور و عليتيافتنمىشود (فاين الواحد من
جميع الوجوه) و بدين جهت است كه محىالدين سعىحكما در كنكاش و بحث پيرامون اين
قاعده را بىفايده دانسته و ايشان را تخطئهمىنمايد.
بله، وى قاعده مزبور را به معنايى ديگر غير از معناى مشهور نزد حكما،تثبيت و
تاييد مىكند، وى در فتوحات مىگويد: «خداوند تعالى را به هر موجودىوجه خاص و
ربط خاصى است، چرا كه او سبب هر موجودى است و هر موجودىنيز واحد است و محال
است در عين يگانگىاش دو تا باشد پس، از حق تعالى جزواحد صادر نمىشود، چرا كه
در احديت هر موجود اگر هم كثرتى به نظر مىرسدبه جهت ظرف زمانى - مكانى آن است
كه كثير به نظر مىرسد و وجود حقتعالىدر متن اين كثرت و اين احديت مجموعى هر
كدام از پديدهها موجود است پس،از او جز يكى صادر نشده و اين است معناى لايصدر
عن الواحد الا واحد و اگر ازخداوند، جميع عالم، صادر شدهاند (در واقع) جز يكى
صادر نشده.» (44)
دو گونه تعبير و برداشت مىتوان از كلام فوق ارائه داد:
يكى اين كه چون در واقع، رب هر موجودى آن اسم و عين ثابتى است كهحقتعالى
به توسط آن با موجودات ارتباط برقرار مىنمايد و همان نيز وجهخاصى است كه قوام
هر شىء به آن است، پس در واقع هر موجودى از يك ربخاص (يعنى حقتعالى با تعين
خاص) صادر شده و از يك تعين ربوبى و يكوجه خاص، دو موجود صادر نمىشود، پس
بدين معنا مىتوان گفت: «الواحدلايصدر عنه الاالواحد».
تفسير دوم: از ذيل گفتار صاحب فتوحات اين مطلب استفاده مىشود: از آنجاكه
«وجه خاص»، همان «رقيقه نفس رحمانى» است (45) كه اين نفس، خود
امرى واحدبوده به نحوى كه وجود ثانى براى آن ممتنع است - و به تعبير حكمت
متعاليهبسيط الحقيقه است كه همه اشيا و تعينات و مظاهر در وى جمعند، پس در
واقع ازخداوند يكتاى يگانه جز مظهرى يكتا و يگانه صادر نشده است، مظهرى كه
همانندلوحى است كه در آن، جميع نقوش، مرتسم شدهاند و به اصطلاح، احدى
الجمعاست، از اين رو گفتهاند: لو صدر عنه جميع العالم لميصدر عنه الا واحد
فانه مع كل واحدمن حيث احديته. و بروز تكثرات و تعددات، تنها به واسطه ظرف
تدريجى الوجودزمان است كه تحقق همگى مظاهر را يكباره و دفعة واحدة بر نمىتابد
و لذا گرچهمظروف امرى واحد است، اما ظرف به جهت عدم ظرفيت و وسعت كافى بهحسب
خصيصه خود، امر واحد را نيز متكثر جلوه مىدهد و اين كلام مىتواند مفادابياتى
از لسانالغيب باشد.
حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عكس مىو نقش مخالف كه نمود
يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
صدرالدين قونوى نيز در مفتاح الغيب گويد: «و الحق سبحانه من حيث وحدةوجوده
لم يصدر عنه الا الواحد لاستحالة اظهار الواحد غير الواحد و ذلك عندنا هو
الوجودالعام المفاض على اعيان المكونات ما وجد منها و ما لم يوجد مما سبق العلم
بوجوده». (46)
نكته لازم به ذكر اين است كه دامنه اين بحثبه مبحثسنخيت كشيدهمىشود كه
گرچه توسط عرفا مورد قبول واقع شده و تحت عنوان «ان الشىء لايصدرعنه و لايثمر
ما يضاده و يباينه و لايظهر عنه ايضا عينه» (47) در كتب قونوى و
تابعينابنعربى مطرح شده، اما بايد بدين نكته توجه داشت كه سنخيتى كه در
فلسفه، مولدو مقارن با جهتبوده و مصحح ربط هر علتبا معلول خاص خود مىباشد
(بهنحوى كه به يك وجود واحد بسيط الحقيقه، بيش از يكى از آن را نمىتوان
نسبتداد)، در عرفان بدين صورت مطرح نشده است، چرا كه در عرفان، ظهور و
تجلىمطرح است نه عليت. به عبارت ديگر «نسب» در عرفان، بوجود آورنده
«جهاتوجودى» (به معنى فلسفى آن) نيستند.
حال سؤال مهم اين است كه دليل اولين كثرتى كه حاصل شد چه مىباشد؟
اگر بحث را از كثرت خارجى در ظهورات (ظهور فعلى) فراتر ببريم، سؤالچنين
مطرح مىشود : با توجه به بسيط الحقيقه بودن حق متعال، اولين كثرتى كه درعالم
اسما و صفات متحقق شده و حتى در رتبه قبل از آن در مقام احديت وواحديتبر چه
اساس مىباشد؟
نكته مهم در حل اين بحث اين است كه تمامى اين عوالم و مراتب،
اعتباراتعرفانى به معناى مراحل شهود عارفند نه مراحل وجودى; به عبارت ديگر،
اگرظهورى نمىشد، جز وحدت محض حكمفرما نبود و سؤال فوق نيز موردىنمىداشت، اما
حال كه صحبت در مرتبه ظهور مىباشد، از آنجا كه ظهور واحد حقمتعال، عين مظاهر
اوست و همه، تعينات همان ظهور واحدند، پس تعدد تعينات ،ذاتى اين ظهور بوده و
همه، حاكى از كمالات بى نهايت ذات حق(كه به وجودبسيط واحد موجود است) مىباشند;
بنابراين تعدد مجالى و مظاهر، ذاتى ظهورواحد (وجود منبسط) است و سؤال در مورد
ذاتيات راه ندارد، چرا كه «الذاتىلايعلل».
ابن عربى عقيده دارد : با نظر به واقع مىيابيم كه «اسما» حقايقى معقول و
غيروجودىاند; يعنى ذات حق با آنها متكثر نمىشود، چرا كه شىء، تنها به
اعيانوجودى متكثر مىشود، حال آن كه اسما جز نسب و اضافاتى كه برخى از
بعضىديگر متمايزند، نمىباشند و همان طور كه شىء واحدى را به لحاظها و
اضافاتمختلف مىتوان به شمال يا جنوب و شرق يا غرب منتسب كرد و يا از يك
شخصواحد، به حسب نسبتهاى مختلف، مىتوان به ضماير «تو»، «او» يا «من»
تعبيرنمود، همين طور حق تعالى نيز يك ذات و يك وصف ثبوتى بيش ندارد و درحاق
واقع، چيزى جز ذات واحد من جميع الوجوه يافت نمىشود وصفات، امورىعدمىاند
(يعنى معدوم العين و معقول و موجودالاثر مىباشند) (48) هر چند كه
درشهود سالك تعدد ظاهر مىشوند.
چنان كه عرفا خود اشاره داشتهاند اشكالى ندارد كه يك شىء واحد در چندآينه
و مظهر به چند نحو ظهور نمايد و طبعا ظهورات او به حسب خصوصياتآينهها معين
خواهد شد و نيز يك وجود واحد بسيط احدى كه مجمع همه اشيا وهمه كمالات وجودى
است، مانعى نيست كه به صورت كمالات خويش به حسبخصوصيات ذاتا متفاوت مظاهر،
جلوهگر شود و گرچه فاعل و ظاهر، واحد است،اما قابل و مظهر متعدد باشند (قابل
در اينجا لوازم علمى ذات حق تعالى و اعيانثابته مىباشد). (49)
آنچه كه ابن عربى در مقام صدور كثرات (مقصود كثرات ظهورى است) دفعةاز واحد
من جميع الجهات آورده، به جهاتى از توجيه فلاسفه منطقىتر است، چراكه برطبق نظر
فلاسفه در عقل اول، سه جهت پيدا مىشود كه حاصل سه تعقل است(تعقل امكان خود،
وجود بالغير خود و تعقل مبدا خويش) و در نتيجه به صدورسه موجود از او مىانجامد
(عقل دوم - نفس فلك - جرم فلك).
لكن سؤال اين است كه اگر اين سه جهتسه جهت واقعى باشند، پس عقلاول موجودى
مركب خواهد بود كه هر جهت واقعى نيز مىبايست منشا واقعى درمبدا داشته باشد و
اگر جهات مزبور غير واقعىاند و وهمى ، پس نمىتوان توقعتاثيرى در عالم واقع و
نفس الامر و در نتيجه صدور موجودات متفاوت بر حسبآنها را داشت.
اما بنابه نظر ابن عربى تعدد صفات و اسماى الهى براى «ظهور» كثرات، درعين
«ظهور امر واحد» (كثرت در عين وحدت) كفايت مىكند و از اين حيث اسمارا معدومة
العين و موجودة الاثر مىداند و بدين لحاظ اطلاق ذوجهات را بر بارىتعالى جايز
مىداند. (50)
و از آنجا كه خلقت ايجاد نيست، بلكه اظهار است، لزومى ندارد جهاتمربوط به
اسما و صفات حق تعالى جهاتى واقعى باشند، بلكه حق متعالى در واقعيك وصف بينش
ندارد (51) و از اين رو اولا و بالذات يك مظهر نيز بيش ندارد، امااز
آنجا كه او مجمع كمالات است و بىنهايت جهت كمالى به او قابل انتساب ، ازهر يك
از جهات مزبور تعينى در آن مظهر واحد نقش مىبندد كه در واقع، ظلى ازنظام اسما
و اعيان ثابته اويند. (البته او به پيدايش كثرت از مجراى عقل نيز معتقداست.)
به عبارتى مىتوان گفت: وى عقل را آن مظهر واحد دانسته و جهات موجوددر آن را
(كه بسيار بيش از سه جهتشمرده است) منشا تعينات ظهورى در عالممىداند، وى
مىگويد:
«فلاسفه جهات موجود در عقل را سه جهت دانستهاند و خود اعتراف دارندكه دليل
فلسفى اقناع كنندهاى براى تثبيت اين سخن و برگزيدن آن عدد ندارند،لكن ما اين
جهات را 360 مىدانيم و مستند ما نيز كشف است; حال يا آن است كهكسى آن را
مىپذيرد يا آن كه تكذيب مىكند، اما به هر حال اين مطلب براى خودما قطعى است،
اما سخن فيلسوف براى خود وى نيز قطعى و قابل اثبات برهانىنيست.»
بنابر اين در عرفان، ظهور و مظهر اول، نيز همانند حق تعالى، بسيط
الحقيقةاست (وجود منبسط) و به بساطتخود مشتمل بر جميع مظاهر و همان طور
كهكثرت اسمايى و صفاتى حق، مخل وحدت او نيست، همچنين در صادر (يا مظهر)نخستين
نيز چنين است، پس حقتعالى با هر دو جهت احديت و واحديتخوديعنى وحدت وجودى و
كثرت اسمايى و صفاتى خويش ظهور نموده و به ازاى هريك، مظهرى همسنخ با همان جهت
را دارد; به عبارت ديگر، (به تعبيرصدرالمتالهين) عرفا حق وحدت را به وحدت
مىدهند و حق كثرت را به كثرت(چنان كه در مبحث آينده خواهد آمد)
6. صادر اول (اولين مظهر)
قبل از ورود به مبحث صادر اول، لازم به ذكر است كه اين بحث، بحثى لفظىو
مربوط به اصطلاحات نيست، چه اين كه در كلمات عرفا و حكما نيز تعابيرمختلفى در
اين مورد ديده مىشود، چنان كه ابنعربى در جايى صادر اول را هم«حقيقت
محمديه» و «هباء» و «نفس رحمانى» دانسته و هم آن را «قلم اعلى» و «عقلاول»
ناميده است. (52)
همچنين مرحوم ملاصدرا در جايى صادر اول را «عقل» دانسته و در جايىديگر
«وجود منبسط»، گر چه شارحان اسفار اين مساله را ناشى از كيفيتبيان صدر
المتالهين مىدانند، چرا كه ايشان در ابتدا به حسب فهم متعارف فلسفهمشائى بحث
مىنمايد، سپس در اواخر بحث انتقادها را مطرح نموده وموضعگيرى نهايى خود را
بطور اشارهاى گذرا مطرح مىكند و برخى ديگر نيز اينموضع را به استناد عبارت
خود ملاصدرا جمعى بين كلمات عرفا و حكما مىدانند،بدين طريق كه عقل اول، اجمال
وجود منبسط، و وجود منبسط، تفصيل عقل اولاست (53) (توضيح بيشتر در
اين زمنيه خواهد آمد). به هر حال آنچه در اين فصلمدنظر است آن است كه با صرف
نظر از تجلى اول و نيز تعين اول و ثانى كه درصقع حقتعالى واقعند و حاصل تجلى
ذاتى و اسمايى حقند، اولين مخلوق، مظهر،صادر يا «تجلى فعلى» حق تعالى چيست؟
حكما صادر اول را «عقل» دانستهاندچرا كه نسبتبه ديگر ممكنات از جمله نفس و
عالم مثال و طبيعت از بساطت،تجرد و فعليتبيشترى در كمالات بهرهمند است و از
اين رو از ساير موجودات بهاوصاف حق تعالى وبساطت ولانهايى او نزديكتر است،
زيرا عقل موجودى استكه نه مادى است و نه به ماده تعلق دارد و طبعا فعل خود را
بىمشاركت ماده انجاممىدهد و مقيد و منحصر به زمان و مكان خاص نيست و بدين
جهت اشرفممكنات است و از درجه وجودى بيشترى نسبتبه سايرين برخوردار مىباشد
وبه همين دليل، ساير ممكنات كه به يكى از قيود مذكور مقيدند، شايستگى
صدوربلاواسطه از حق تعالى را ندارند، دليل ايشان از نوعى سبر و تقسيم بين
مراتبوجودى تشكيل شده است. (54)
اما عرفا صادر اول را «وجود منبسط عام» مىدانند كه عقل اول و ساير
عقول،تعدادى از تعينات آن مىباشند، ايشان به دلايلى كه خواهد آمد عقل اول را
بهجهت آميختگى آن با نوعى از ماهيت و محدوديت، شايسته مظهر و صادر اولبودن
نمىدانند.
ويژگيهاى وجود منبسط
قبل از پرداختن به ادله ايشان مىبايست توضيح بيشترى در مورد ويژگيهاىوجود
منبسط و تفاوتهايى كه با عقل در اصطلاح فلاسفه دارد ارائه دهيم، بدينصورت كه:
الف) عموم و انبساط در وجود منبسط، نه به نحو عموم مفهومى و صدق برمصاديق
كثيره است و نه به نحو حلول و يا تخلل و امثال آن، بلكه سعه وجودى واحاطه
سريانى است كه نحوه اين سريان را اهل معرفت و نيز عارفان به نفس وكيفيتسريان
آن در قوا و جوارح در مىيابند.
ب) وجود منبسط در نظرگاه عرفانى، مظهر اول است (55) و به عبارتى
دقيقتر،ظهور اول و نه معلول اول در حالى كه حكما عقل را راس سلسله على و
معلولىپس از واجب تعالى، مىدانند.
پ) حكما گويند: ابتدا عقل اول بلاواسطه صادر مىشود، سپس نوبتبه عقولديگر
مىرسد تا به جهان طبيعتبرسيم در حالى كه عرفا گويند: آنچه اولا (و درضمن
آخرا) صادر مىشود وجود منبسط است كه واحد به وحدت حقه ظليه استكه مقطع اعلايش
عالم عقول است و وسطش عالم مثال و در انتها عالم طبيعت قراردارد. (56)
ت) نحوه هستى وجود منبسط به صورت نسبى يا نسبت معقوله (به اصطلاحعرفا) و
وجود حرفى و رابط (به تعبير حكمت متعاليه) و اضافه اشراقيه است. (57)
بايد بين «حقيقت وجود» با «وجود اضافى» (وجود منبسط) تفاوت گذاشت،چرا كه
اين وجود اضافى، حقيقت وجود نيست، بلكه فعل اوست و بروز كثرت درآن نيز قادح در
وحدت حقيقت وجود نيست، بلكه موجودى است كه به اشيااضافه شده و در اين اضافه و
تجلى و ظهور است كه تكثير به وجود مىآيد، پسوحدت ذات در مراتب ظهور تنزل
نموده و صرف نظر از اين ظهور و تجلى هيچگونه كثرتى نيست و هر گونه تكثر، حاصل
اضافه وجود منبسط ، به مظاهراشياست.
ث) وحدت وجود منبسط، وحدت حقه ظليه است نه وحدت اضافى و عددى;به عبارت ديگر،
وحدتى است كه كثرت را تحت پوشش خود دارد نه وحدتى كهدر مقابل آن است، چرا كه
اين وحدت مساوق وجود است (نظير وحدتحقتعالى) كه همه تعينات و مظاهر را در خود
به نحو جمع بين اجمال و تفصيلواجد است، (58) به خلاف وحدت عقل كه
وحدتش وحدتى عددى است. (خصوصادر نزد مشائيان).
ج) نحوه تقدم و اوليت و اولويت وجود منبسط بر ديگر مظاهر نيز اوليتىنفسى
است كه آن را دومى و متاخرى در كار نيست، چرا كه همه مظاهر به ظهوروجود منبسط
ظاهر مىشوند (البته هريك به حسب مرتبه و ظرفيتخود و برطبقترتيب و مظهريت
اسماى الهى مىباشند) به خلاف تقدم عقل بر ساير موجوداتكه تقدم اضافى و نسبى
است.
ادله بحث
اهل معرفت ادله متعددى بر اثبات مرام خويش و انتقاد بر مرام حكما درمساله
صادر اول آوردهاند، از آنجا كه يكى از مبسوطترين مباحث در پيرامونوجود عام در
كتاب مصباحالانس مطرح شده، در اينجا مهمترين دليل ابن فنارىبراى اثبات مرام
عرفا را همراه با انتقاد ايشان بر مذهب فلاسفه مورد بررسى قرارمىدهيم، ايشان
در اين باب چنين آورده است:
(دليل بر صحت صادر اول بودن وجود عام و اين كه واسطه در صدور كثرتاز
حقتعالى باشد چنين است:)
«وجود عام از طرفى به جهتبساطت ذاتى خود كه اگر تقيدش به نسبتعموم
نمىبود، عينا همانند حق اول تعالى بود صحت صدور از او را دارد و ازطرف ديگر به
جهت نسبت عمومش يعنى نسبتبه هر ماهيتى كه قابليتوجود دارد - اعم از عقل اول و
ماهيات بىشمار ديگر - مىتواند رابط آنها باوجود مطلق باشد (مطلقى كه به مطلق
بودن، مقيد شده است) چرا كه «عموم»در واقع مربوط به نسبت ظهور اوست، پس هم
احديت وجود ظاهرى مختصبه اوست و هم كثرت نسبتهاى مظهرى - كه موجود بودن مظاهر
به واسطهآنهاست - دقيقا مانند نسبتبين «يك نظر» به ديدنيهاى فراوان».
(59)
خلاصه برهان آن كه وجود عام منبسط به جهت دو وصف بساطت (كه ذاتىوجود اوست)
و نيز عموم (يعنى شمول بر همه ماهيات و عدم تقييد به نوع و فردخاصى از ماهيت)
مناسبترين رابط بين وجود مطلق (حق تعالى) باكثرات امكانى(اعم از جسم و نفس و
عقل) مىباشد و طبعا صادر اول حق ، اقوا مناسبات با او راحائز است.
از دو وصف بساطت وجودى و عموم، در متن، به احديت وجود ظاهرى وكثرت نسبتهاى
مظهرى تعبير شده است.
اين برهان مورد معارضه واقع شده كه:
«اهل نظر و حكما مىتوانند بگويند: صادر اول، عقل است كه داراىوجودى است و
ماهيتى و اين وجود شامل كليه موجودات است و احاطه بركافه حقايق دارد و تركيبش
از وجود و ماهيت نيز به حسب عقل است نهخارج و فرق عقل اول با حق تعالى به عينه
نظير فرق وجود منبسط شماستباحق، چون وجود عام و فيض حق و وجه ظهور حق است در
مظاهر و اين امردر عقل، موجود است و چون به جعل بسيط مجعول است، عين ربط بحق
اولاست». (60)
لكن چنانچه در صدر بحث گفته آمد، نزاع در اسم و اصطلاح نيست و اگرتمام
ويژگيهاى وجود منبسط براى موجودى به نام عقل اول اثبات كنيم و ازتعاريف رسمى
فلسفى آن، كه موجودى است كه ماهيتى خاص دارد و وجودى(بدين معنا كه از آن وجود،
ماهيت قابل انتزاع است) و مجرد از ماده باشد از حيثذات و در جهت فعل، به نحوى
كه نوعش منحصر در فرد واحد مىباشد و در راسسلسله علل و معلولات طوليه قرار
گيرد، صرف نظر كنيم، حق با مستشكل است ونزاعى جز در لفظ باقى نخواهد ماند.
(61)
اما مىتوان برهان مذكور را همراه با تصحيح و تكميل برخى متاخران ازحكما
(62) بدين صورت تام دانست كه هر صادر بايد با مصدر خود مناسبت داشتهباشد
و صادر بلاواسطه بايد اتم مناسبتها را با مصدر خود دارا باشد و وجود عام ازديگر
موجودات با حقتعالى تناسب بيشترى دارد، پس صادر بلاواسطه از حقتعالى، وجود
عام است. در ارتباط با تبيين بيشتر صغرى مىگوييم:
از آنجا كه حقتعالى وجود واحد بسيط و مطلق در حد اعلاى بساطت ووحدت و منزه
از جميع حدود عدمى مىباشد، از اين رو موجودى با او بيشترينمناسبتها را داراست
كه عاليترين حظ و بهره ممكن از بساطت و وحدت و عدمتركب از حدود عدمى را دارا
باشد و پشتوانه اين برهان را مىتوان قاعده امكاناشرف دانست (البته به نحوى كه
امكان فقرى را منظور نظر داشته باشيم) (63) بدينتقرير كه: تا اكمل
مظاهر و اعظم روابط، تحقق نيابند، ساير مظاهر و موجودات،متصف به تحقق نمىشوند
و مسلما مظهرى كه تقيد به قيد ماهوى و نيز به هيچيك از اعيان ثابته نداشته
باشد، اعظم و اكمل از سايرين خواهد بود. ابنفنارى درمصباح الانس گويد: «ان هذا
الوجود العام يناسب الاول وحدة فصح فائضا عنه و يناسبالممكنات كثرة فترتبت
عليه; (64) اين وجود عام از طرفى با حق تعالى به جهت وحدتشمناسبت
دارد، پس صحيح است كه از او صادر شود و از طرف ديگر با ممكناتنيز در جهت كثرت
مناسبت دارد، پس به همين لحاظ، ممكنات از او صادرشدهاند».
به هر حال با صرف نظر از اقسام تركيبهايى كه در عالم موجودات به
چشممىخورد، به نظر مىرسد، فراگيرترين تركيبات، تركيب موجود از «وجود»
و«ماهيتى خاص» است، به نحوى كه حتى در عقل نيز (كه ذاتا و فعلا از ماده،
مجرداست) فلاسفه به مركب بودن آن از اين دو حيثيت اعتراف دارند، حال آن كهوجود
منبسط در اصطلاح عرفا به نحوى است كه اگر چه از حد معر او منزه نيست(حدى كه
موجب تمايز مرتبه ذات واجب با مرتبه فعل و وجود منبسط مىباشد)اما از تركيب از
وجود و ماهيتى خاص مبراست، به نحوى كه در توصيف آنگفتهاند كه وجود مطلق بر
همه موجودات سارى و گسترده شده، ولى به هيچ يكمقيد نيست، بطورى كه در شجر شجر
است و در حجر، حجر و در عقل، عقل و سراين مساله نيز در فهم صحيح وجود رابط و
ربطى نهفته است، چرا كه مطابق تحقيقحكمت متعاليه، (65) چنين وجودى
از آن حيث كه عين ربط به حق است و از استقلالبهرهاى ندارد، وارد
تقسيمبنديهاى متعارف فلسفى از جمله تقيد به بالقوه يا بالفعلبودن يا واحد يا
كثير بودن نمىشود، بنابراين ماهيتى خاص را نمىتوان بداننسبت داد و يا از آن
انتزاع نمود.
«فعل و اثر بالذات، حق يك موجود است و بايد از جميع حدود عدميهمبرا و منزه
باشد (اذ فعل كل فاعل مثل طبيعته) مگر آن حدى كه لازمهمجعوليتباشد و وجود
منبسط، چون عين ربط به حق است، بالذات از حدودماهوى مبراست و ماهيت ندارد»
(66) و از اين رو حق آن است كه «وجود منبسطدر مقام ذات و از آنجا كه
بالذات مرتبط به حق است، مقدم بر عقل است و عقلتاخر رتبى از فيض مقدس دارد و
دليل اقتضا مىكند كه اول صادر از حق بايداز جميع حدود عدمى مبرا باشد، مگر آن
حدى كه لازمه معلوليت و مجعوليتاست، لذا رتبه فيض حق بر مقام و رتبه تعلق به
ماهيات تقدم دارد.» (67)
و گواهى كه بر مشابهت تام وجود منبسط با حق تعالى وجود دارد اين است كهاين
وجود نيز نظير حق متعال دو اعتبار احدى و واحدى را داراست كه اينخصوصيت چنانچه
اشاره شد، در كيفيت اشتمال آن نسبتبه مظاهر متكثره وجنبه ارتباطى داشتن بين حق
و خلق، اهميتى بسزا دارد. (68) صدر المتالهين در اينمورد چنين
آورده است:
«فالاحديه الواجبه منشا الوجود المطلق و الواحدية الاسمائية اله العالم
وجودا و ماهيةفسبحان من ربط الوحدة بالوحدة و الكثرة بالكثرة و الالم يكن بين
الموثر و المتاثر مناسبة وهو ينافى التاثير و الايجاد; (69)
احديت واجب تعالى منشا وجود مطلق است و واحديت اسمايى او، الهعالم -از حيث
وجودات خاصه و ماهيات آنها - مىباشد، پس منزه استخدايى كهوحدت را به وحدت و
كثرت را به كثرت ربط داد وگرنه بين مؤثر و متاثر مناسبتىيافت نمىشد و اين
منافى ايجاد و تاثير است».
خلاصه آن كه حق تعالى به اعتبار احديت جمعىاش منشا وجود منبسط ورابط وحدت
به وحدت است و به اعتبار واحديت و تكثر اسمايىاش خالق سايراشيا و رابط كثرت
اسمايى به كثرت ظهورى است (به عين خلق وجود منبسط). (70)
عرفا در ضمن، وجود منبسط را مصداق «حق مخلوق به» مىدانند كه در آياتىنظير
آيه 85 سوره حجر بدان اشاره رفته است: (71) «و ما خلقنا السموات و
الارض و مابينهما الا بالحق; و آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است را جز به
[با] حق نيافريديم».
جمع دو قول
مرحوم صدرالمتالهين جمع بين قول حكما در مورد عقل و قول عرفا درمورد وجود
عام منبسط را (البته بدون آن كه مناقشه را لفظى بداند) ممكن دانستهبدين نحو
كه:
«اما قول حكما، كه اولين صادر را عقل اول مىدانند، با استناد بهقاعده
«الواحد لايصدر عنه الا الواحد» كلام اجمالى بوده و در مقايسه باموجودات متعينه
كه با آثار مختلف و متباين به وجود آمدهاند، اينقول، صحيح است; يعنى، در
مقايسه با ساير معلولهايى كه از حيث ذاتو وجود متباينند، اولويتى دارد، والا
هنگامى كه ذهن، عقل اول را بهوجود مطلق و ماهيتخاص و نقص و امكان تحليل
مىكند، حكممىكنيم كه آنچه ابتدا از حق متعال به وجود آمده، وجود مطلق
منبسطاست كه به حسب هر مرتبهاى ماهيتى خاص و تنزلى مخصوص به آنملازم است، كه
امكان خاص نيز بدانها ملحق مىشود.» (72)
ايشان در جايى ديگر پس از تقريرى در اثبات وحدت شخصى براى كلعالم، اشكالى
را متذكر مىشود، بدين تقرير كه : اگر عالم با تمام تفاصيلش امرواحدى باشد و
داراى وحدت شخصى بوده و انسان كبيرى باشد كه غيراز آن نيزمحال بوده كه تحقق
پيدا كند و ابتدا و انتهاى آن حق تعالى است، از آنجا كه عقلاول نيز چنين امر
واحدى است، بنابراين در واقع از حق تعالى از ابتدا دو امر بهنحو ابداعى صادر
شده است (كل عالم و عقل) كه اين امر محال مىباشد.
و سپس در مقام جواب چنين آورده است: صادر از حق تعالى يك امر است(انسان
كبير) لكن اين امر دو اعتبار دارد : 1. اجمال; 2. تفصيل;
اختلاف بين مجمل و مفصل به حسب نحوه ادراك است، نه به جهت تفاوتدر مدرك، پس
اگر عالم را بما هو حقيقه واحده لحاظ نموديم، حكم مىكنيم كه بهنحو صدور
ابداعى واحد و جعل بسيط از حق تعالى صادر شده است و اگر معناىعالم را به تفصيل
و يك به يك لحاظ نموديم ، حكم مىكنيم كه آنچه در وهله اولاز حق متعال صادر
شده، اشرف اجزاى عالم (يعنى عقل اول) است و سپس اجزا ومراتب به ترتيب از او
صدور يافته است. (73)
برخى حكماى متاخر از كلام فوق، چنين استنباط نمودهاند كه ايشان عقل اولرا
مقام جمع وجود منبسط و وجود اجمالى آن و وجود عام را مقام فرق عقل اول ووجود
تفصيلى آن دانستهاند، (74) چرا كه فيض مقدس بايد از مجراى عقل به
اشيابرسد (75) و سپس اين جمع را ناكافى و اصلاح من غير تراضى
الخصمين دانسته وچنين افزودهاند: «ولى حق آن است كه جود منبسط در مقام ذات و
از آنجايى كه بالذاتمرتبط به حق است، مقدم بر عقل است و عقل، تاخر رتبى از فيض
مقدس دارد و دليلاقتضا مىنمايد كه اول صادر از حق بايد از جميع حدود عدمى
مبرا باشد، مگر آن حدى كهلازمه معلوليت و مجعوليت است.»
حال اگر مقصود صاحب اسفار با تكيه بر ساير گفتارها و آثارش همين باشد،اعتراض
حكيم معاصر وارد است، اما اگر مراد ايشان را مطابق تفسيرى كه مرحومسبزوارى در
حاشيه دقيق و عميق بر همان قسمت اسفار ارائه داده بدانيم، وجهجمع، تام و كامل
به نظر مىرسد، ايشان مىفرمايد:
«بلكه وجود منبسط اصولا صادر نيست، بلكه او نفس صدور حقيقى واشراق فعلى حق
تعالى است، در حالى كه در اين مقام، مستشرقى(دريافتكننده اشراقى) ولو در تحليل
عقلى، در كار نيست، پس عقل، صادراول است و مسبوق به صادر ديگرى نيست، گر چه كه
مسبوق به نفس«صدور» هست و مراد ما از صدور، معناى مصدرى آن نيست.»
خلاصه، نكته مهم اين بحث، بازشناسى وجوه تفاوت وجود منبسط از وجودمقيد است،
همچنين كيفيتسريان وجود منبسط در موجودات مقيد، به نحوى كهبا هر تعينى موجود
باشد، بدون آن كه رنگ آن تعين را به خود گرفته باشد، آنوقت است كه واضح
مىشود، «ظهور اول» وجود منبسط است و مخلوق و صادراول (و تعين اول آن ظهور)
عقل اول مىباشد.
مرحوم ميرزا مهدى آشتيانى نيز در درجه اول، همين تفسير مرحوم سبزوارىرا از
وجه جمع صدرالمتالهين ارائه دادهاند، بدين عبارت كه:
«فيض مقدس مسطور، و رق منبسط منشور... نفس افاضه و صدور و عينتجلى و ظهور
است، نه مفاض و صادر و مجعول و معلول و متجلىله، بلكهمفاض و صادر و متجلى له
نظام كل و عام كبير است، چنانچه جمع بين صادراول، بودن عقل نخستين و اول ظهور
بودن فيض مقدس و نور على نور بهعقيده صدر المتالهين، - قدسسره - به متجلىله
و اول تعين فيض مزبور بودنعقل مرسل كلى و نفس تجلى و ظهور بودن آن نور على نور
است.» (76)
اگرچه كه وجه جمع ديگر را نيز در درجه دوم، تاييد مىنمايند:
«و با غمض عين از اين معنا و رفع يد از آن تمنا، عقل اول در عالم تسطيرو
تكوين متصف به صدارت و اوليت است و فيض مزبور، اولين تجلى و ظهورو اولين تابش و
پرتو و نور شمس الشموس عوالم وجود و مالك الملكوت دارهستى در مطلق عوالم
حقپرستى وبود است.» (77)
هر دو عالم يك فروغ روى اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
نكته:
در انتهاى بحث، لازم به ذكر است كه : در روايات شيعه نيز از اولين
مخلوقاتبه تعابيرى نظير: عقل، مشيت، نورالانوار و نورالنبى .. . ياد شده است،
از جمله از امامصادقعليه السلام در حديث جنود عقل و جهل چنين نقل شده كه :
«ان الله خلق العقل و هو اول خلق من الروحانيين; (78) خداوند
تعالى عقل را آفريد درحالى كه اولين مخلوق روحانى بود.»
در توحيد صدوق نيز چنين نقل شده است :
«خلق الله الاشياء بالمشية ثم خلق الاشياء بالمشية; (79) خداوند
مشيت را بلاواسطهخلق نمود، سپس اشيا را با مشيتخلق نمود».
همچنين در كافى به نقل از اميرالمؤمنينعليه السلام چنين آمده كه فرمود :
«همانا خداوند بود و هيچ پديدهاى نبود، سپس پديده و مكان را آفريد
ونورالانوار را آفريد كه همه نورها از آن، نور گرفت و ... آن نورى است كهمحمد
و على را از آن آفريد ...». (80)
تعبير جامى، تفسير مناسبى براى روايت مزبور است:
«تنها در حقيقت انسانيه است كه «علم» و «ظهور» به تمام و كمالمتحقق
مىشود، چرا كه انسان، محيط بر جميع مظاهر در همه مراتب آنهاست،چرا كه انسان از
طرفى جامع بين مظهريت ذات مطلق و نيز مظهريت اسما وصفات و افعال مىباشد و از
طرف ديگر جامع بين حقايق وجوبيه (و اسماىالهى) و حقايق امكانيه و صفات خلقى،
پس مقام او عبارت است از: جمعجميع مراتب الهيه و كونيه از عقول و نفوس كليه و
جزئيه و مراتب طبيعت تاآخر مراتب تنزلات وجود و اين مرتبه را «مرتبه عمائيه»
نيز گويند و از براىمشابهت اين مرتبه به مرتبه الهيه و فرق ميان اين دو مرتبه
به «ربوبيت» و«مربوبيت» است». (81)
در دعاى رجبيه نيز چنين مضمونى درباره ائمه اطهار وارد شده است كه :
«لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك ...; خداوندا فرقى بين تو و ايشان نيست،
جزآن كه ايشان بندگان تو مىباشند.»
جامى سپس نتيجه مىگيرد كه : «از اين رو (انسان) سزاوار خلافتحق ومظهر و
مظهر اسما و صفات جناب مطلق اوست، فالانسان الكامل هو خليفه الحقسبحانه و
تعالى و هو الذى يظهر فيه الكل من حيث هو كل.» (82)
در لسان ادعيه از مقام ختمى و حقيقت محمديه و بعثتحضرت به «تجلىاعظم»
تعبير شده است، به همين جهت است كه در دعاى شب مبعث مىخوانيم:
«اللهم انى اسئلك بالتجلى الاعظم فى هذه الليلة من الشهر المعظم ...».
تكميل:
صدر المتالهين در مورد اولين صادر - يا به عبارت دقيقتر - مظهر اول واوصاف و
اسامى آن بيانى جامع دارد، كه براى جمع بندى و تكميل بحث آوردهمىشود:
«ان للحق تجليا واحدا على الاشياء و ظهورا واحدا على الممكنات و هذالظهور
علىالاشياء هو بعينه ظهوره الثانى على نفسه فى مرتبة الافعال فانه سبحانه
لغاية تماميته و فرطكمال فضل ذاته من ذاته ... فلا محالة نشات من هذا الظهور
الثانوى [الذى هو «نزولالوجود الواجبى» بعبارة و «الافاضة بعبارة اخرى» و
«النفس الرحمانية» فى اصطلاح قومو «العلية و التاثير» فى لسان قوم آخر و
«المحبة الافعاليه» عند اهل اذوق و «التجلى علىالغير» عند بعض] الكثرة و
التعدد حسب تكثير الاسماء و الصفات فى نحو العلم الاجمالىالبسيط المقدس.»
(83)
7. انسان كامل و تجلى حق متعال
در مبحث اصول موضوعه بحث، اشاره شد كه دو موضوع اساسى عرفاننظرى، شناخت
توحيد تام و شناخت موحد كامل مىباشد; آنچه از ابعاد مختلفمبحث تجلى، مورد بحث
قرار گرفته، در ارتباط با موضوع اول بوده است و اينكاين بخش را به مبحث انسان
كامل (84) كه مظهر اكمل حق و تجلى اعظم او قلمدادمىشود اختصاص
مىدهيم. (85)
در بحثحضرات خمس اشاره شد كه غير از مراتب پنجگانه نظام هستى(يعنى احديت -
واحديت، عقل، مثال و طبيعت) عرفا به عالمى جداگانه براىانسان (برزخ جامع) به
عنوان جامع جميع مراتب و حاوى همه كمالات اينحضرات خمس قائلند در حالى كه در
فلسفه چنين التفات و اهتمامى به انسان بهعنوان عالمى جداگانه، در عرض يا در
طول ساير مراتب، نهاده نشده، بلكه انسانرا داراى دو جنبه جسم و نفس (با سه قوه
حس، خيال و عقل در كنار قواى عملى)دانستهاند كه به حسب سير عروجى او، از جهت
طبقهبندى وجودى در عوالممختلفى قابل اندراج است، حال بايد ديد كه اولا: چه
ضرورتى براى تحقق چنينمظهر و عالمى وجود دارد و عارف بر چه اساسى به اين عالم
قائل شده است و ثانيادر ادامه بحثبه بررسى اوصاف و ويژگيهاى انسان كامل از
ديدگاه مكتبابنعربى بپردازيم.
در مورد بحث اول، ابتدا ذكر اين نكته ضرورى است كه عرفا اعتقادات خودرا
غالبا از ناحيه كشف و شهود و علم حضورى مستقيم و بلاواسطه و بدونميانجيگرى
تصور و تصديق و استدلال به دست آوردهاند، اما در عين حال در مقامبيان مشهودات
و معتقدات خود به استدلال و برهانآورى مىپردازند، حال گوييم:از آنجا كه مشخص
شد، مفهوم محورى و كليدى در جهان بينى عرفا بر پايه علمالاسما و معرفت اسماى
الهى و تجليات و بازتابهاى آنها در عالم مىباشد، طبعامدار بحث فعلى (ضرورت
انسان كامل) نيز همين مساله است; عرفا در اين زمينهدو تقرير متفاوت، اما نزديك
به يكديگر را ارائه مىدهند:
تقرير اول: از اين قرار است كه اولا: ديديم موجودات عالم هركدام مظهرى
ازمظاهر حق تعالى مىباشند و هر اسم الهى از حق تعالى مظهر مىطلبد و سر
ايجادعالم نيز حب الهى به ظهور و بروز ذات و به عبارت ديگر، رؤيت جمال و
كمالخويش در آيينه غير (فعل خويش) به همه اسما و صفات خود مىباشد، ثانيا:
ازجمله اسماى الهى اسم اعظم استيعنى، «الله» (86) كه جامع جميع
صفات حق است،اين اسم نيز مظهر مىطلبد و طبعا مظهر اين اسم نيز مىبايد حائز
كمالات تمامىمظاهر ديگر باشد و چون كمال رؤيت ذات با مشاهده ذات در حال اتصاف
به تماماسما و صفات و مشاهده لوازم آنها و اعيان ثابته و لوازم و مقتضيات آنها
به نحوتفصيل و ظهور، نه اجمال و بطون، حاصل مىشود، بنابراين مىبايست در
بينمراتب و مظاهر عالم، مظهرى كه آينه تمام نما بوده و يكجا حكايتگر
همهكمالات و اسامى جمال و جلال الهى باشد وجود داشته باشد و اين شان انسان
كاملاست نه ديگر موجودات و مراتب، چرا كه ديگران هركدام تنها گوشهاى ازكمالات
حق را مىنمايانند.
ابوحامد اصفهانى در قواعد التوحيد اين مطلب را به روشنى چنين بيان
داشتهاست; از آنجا كه ذات وهويت واحده حق تعالى (كه احكام وحدت بر آن
غالباست، اما در مراتب بعد در مظاهر متعدده ظهور نموده) به خويشتن به نحو
لفى(جمعى) و ادراك ذات در ذات و براى ذات، عالم بود، همچنين به اسما و صفاتخود
نيز به همين نحو علم داشت، همين طور در مرتبه ظهور به مظاهر متعدد ومتفرق در
اين عالم به نحو ادراك ذات در غير ذات به نحو تفصيل نيز عالم بود، بههمين جهت
مىخواست كه جمع بين اين دو نموده و ذات و حقيقتخود را از آنجهت كه جامع جميع
كمالات و صفات ديگر بوده به نحو «جمع الجمعى» و «جامعبين لف و نشر» ببيند. از
اين رو ارادهاى نمود كه مظهرى كلى كه كون جامع و دربردارنده امر الهى است،
داشته باشد كه اين، جهان انسان كامل بود، چرا كه انسانكامل جامع بين مظهريت
ذات مطلقه و مظهريت اسما و صفات و افعال در عينحفظ نشئه كليه و جمعيه خود و
حفظ اعتدال در اين جهات است، چرا كه درمظهريت، گسترده وكامل است و همانطور كه
جامع بين حقايق وجودى (مربوط بهذات احديت) و نسب اسمايى (مربوط به مقام
واحديت) است، از اين رو اوستكه بين دو مرتبه جمع (اجمال) و تفصيل، جمع نموده و
به همه آنچه در سلسلهوجود است احاطه دارد تا آن كه حق تعالى در او به حسب خودش
(يعنى خودحق) ظهور نمايد. (87) البته براى تتميم اين برهان مىبايست
عدم صلاحيت تجلىاول و ثانى، عقل اول، مجموع عالم و نيز فيض منبسط را براى چنين
مظهريت تامو كاملى از حق تعالى، بيان نمود (88) بدين تقرير:
تجلى اول و مرتبه احديت، صلاحيت چنان مظهريتى را براى حق تعالىندارند، چرا
كه تجلى اول، تجلى ذاتى (تجلى ذات بر ذات) است كه در اينجا علمذات به ذات در
مرحله وحدت ذاتى مطرح است كه كثرت، مقهور و منمحى استو در تجلى دوم كه تجلى
اسمايى است، ظهور كثرت مطرح است و وحدت مقهورمىباشد. مجموع عالم موجودات نيز
اگر من حيث المجموع لحاظ شود كه وحدتاعتبار ى دارد نه حقيقى، چه اين كه وجود،
حقيقى نيز ندارد و كل استغراقى عالم(يعنى هركدام به تنهايى) نيز مظهر جامع
نخواهد بود و عقل اول نيز به جهت تقيدبه ماهيتى خاص و مظهريت اسماى تنزيهى
نمىتواند مظهر تام باشد. فيض منبسطنيز گرچه فيضى يگانه است كه متضمن مظاهر
متكثر مىباشد و كثرات از آننشات مىگيرد، اما آن فيض نيز از سنخ مظهر نيست،
بلكه خود، نفس ظهور استبه عبارت ديگر، خود فيض منبسط نامعين است (نظير جنس
نامحصل براى انواع)و در قالب تعيناتى، مظاهر مىطلبد، چون فيض منبسط، تجلى است
و خود تجلىمقصود بالذات نيست، بلكه متجلىله مقصود است، چون مقصود، تحقق آينه
ومظهرى جمعى است تا حق تعالى خود را در آن شهود نمايد، به علاوه كه اين
فيضمنبسط، كمالات و تعيناتى را كه به نحو تفصيلى در انسان كامل به
جهتحركتجوهرى او و كسب تدريجى كمالات، به واسطه طى مراحل متدرج قوس صعود،حاصل
شده فاقد است. (89)
بنابر آنچه كه گذشت، اشكالى ديگر كه مبتنى استبر اين كه ظهور انسانكامل،
تحصيل حاصل مىباشد، (چون قبل از ظهور او نيز شهود لفى (اجمالى) درمرتبه ذات و
نشرى (تفصيلى) در مرتبه اسما و صفات براى حق متعال حاصلبوده (به تبع شهود ذات
و تجلى اول) پاسخ مىيابد.
چرا كه ديديم، رؤيت تفصيلى حق در عين رؤيت اجمالى او به نحو وحدتدر كثرت و
كثرت در وحدت نسبتبه انسان كامل، با رؤيتحق به لحاظ وحدتصرف يا كثرت صرف
متفاوت است. (90)
بنابر اين مىتوان نتيجه گرفت كه اسم اعظم الله سه نوع مظهر دارد: يكىمجموع
عالم من حيث المجموع كه البته هر يك از موجودات و مظاهر تفصيلا وبه نوبه خود
جنبهاى از كمالات آن ذات را نشان مىدهند.
ديگرى وجود منبسط (فيض منبسط) كه به نحو اجمال و لفا شامل تمام صورعالم و
كمالات ناشى از اسماى حسنى و مرتبه واحديت مىباشد.
و سوم انسان كامل كه هم اجمالا و هم تفصيلا نمايانگر كمالات نهان در ذاتحق
مىباشد، چرا كه با سيرى كه از قوس نزول و سپس در قوس صعود نموده بهتفصيل نيز
حائز كمالات مزبور شده است. (91)
و همين مظهر اخير است كه لياقت و صلاحيت دارد كه آينه تمام نماى حقمتعال
باشد.
نكته قابل ذكر در اينجا دفع شبهه استكمال به غير است، به گفته خوارزمى:
«اگر گويند از اين تقرير لازم مىآيد كه حق سبحانه و تعالى مستكملباشد به
غير، گوييم: آن چيز كه حق را به منزله آينه است از جمله لوازم ومظاهر اسما و
صفات اوست و مطلقا غير او نيست، بلكه از وجهى عين و ازوجهى ديگر غير اوست، پس
مستكمل به غير نباشد، بلكه مشاهده اسما وصفات خويش در مراياى مظاهر علميه كرده
بود، چنان كه گاهى خود را درآينه محب ساخته، جمال ذات خويش هم به چشم خود در
نظر محب جلوهدهد.» (92)
تقرير ديگر براى اثبات ضرورت انسان كامل آن استكه:
هر اسمى طالب ظهور و سلطنتخود به نحو اطلاق است، چه اسم رحيم وهادى باشد يا
مذل و مضل، بنابراين از آنجا كه همه حاكى از كمالات حقند،حاكميت مطلق هيچ كدام
به تنهايى موافق حكمت و عدالتحق متعال نيست.
در اينجاست كه به واسطه تخاصم اسما و مظاهر آنها (اختصام در ملا اعلى
كهقبلا در مبحث تقابل اسما گذشت) و به اقتضاى اسم عدل به ناچار بايد در
اسما،اسمى معدل و در وجود، مظهرى حاكم به اسم عدل بر جميع اعيان باشد، كه
موجبرفع تخاصم گردد و هر مظهرى را به كمال لايق خود برساند كه چنين حاكم
عدلىدر ميان اسما، «اسم اعظم» بوده و در بين مظاهر، «حقيقت محمديه» مىباشد
كه شاناو اقامه عدل در جميع مراتب است. (93)
و اين مظهر همان انسان كامل است كه به نحو اعتدال و جمع بين اجمال وتفصيل
مظهر جميع اسماى الهى مىباشد.
ابنعربى در باره معرفى مصداق يا مصاديق انسان كامل چنين آورده است:
ثم انه تجلى بنوره الى ذلك الهباء ... فقبل منه كل شىء فى ذلك الهباء فلم
يكن اقرباليه قبولا فى ذلك الهباء الا «حقيقة محمدية(ص)» المسماة بالعقل فكان
سيدالعالم باسره واول ظاهر فى الوجود ... و عين العالم من تجليه و اقرب الناس
اليه «على بنابيطالب» رضىالله عنه امام العالم و سر الانبياء اجمعين.
(94)
ويژگيها و صفات انسان كامل (95)
آدم اصطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آيات اوست
هر چه در وى مىنمايد عكس اوست
همچو عكس ماه اندر آب جوست
«مولانا»
اين بحث را با استناد به اقوال بزرگان عرفان چنين پى مىگيريم:
اولين ويژگى مهم انسان كامل چنان كه گذشت، جمعيت احدى او نسبتبهتمام
تفاصيل و كمالات اسمايى و صفاتى و افعالى حق متعال است، (96) او
نسخهجامع است (97) كه آنچه در عالم كبير است (اشيا) و نيز آنچه در
حضرت الهيه است(اسما) مجموع در آن است، بنابراين هم حادث است و هم قديم و هم حق
است وهم خلق، (98) او كون جامع و اكمل مجالى خداوند و مظهر اسم اعظم
است، (99) او برزخجامع است كه گرچه به لحاظ بدن عنصرى، متاخر از
بسيارى موجودات و جميعانبياست، اما به لحاظ وجود كلى سعى و انبساطىاش مقدم بر
همه بوده و همه انبيادر شريعت و ولايتخود، وارث او مىباشند. (100)
دومين ويژگى مهم انسان كامل آن است كه از آنجا كه واسطه و مدد الهى وحق،
مخلوق به است، بنابراين نه خلق است نه حق و به عبارتى هم خلق است و همحق;
(101) يعنى به اعتبار ربوبيتخود نسبتبه خلق و اتصافش به صفات الهى،
حقاست و به اعتبار مظهريتش نسبتبه حق، عبد است «فكل ماسوى الانسان خلق
الاالانسان فانه خلق و حق». (102)
سومين ويژگى مهم انسان كامل آن است كه علاوه بر تحصيل قرب نوافل بهمرتبه
قرب فرايض (103) نيز رسيده بدين جهتخود به منزله يدالله و علمالله
و ارادةالله است (104) كه در جهان به اذن الله و به مدد اسماى الهى
تصرف مىكند، (105) چرا كه اوخود «وجه الله» است.
روى مقصود كه شاهان به دعا مىطلبند
مظهرش آينه طلعت درويشانست
و بدين جهت است كه در كتب عرفانى وارد شده كه اگر كامل، دائما به همهاشيا
با علم و اراده و همتش ملتفتباشد، هيچ شيئى معدوم نمىشود (چرا كه علم واراده
او علم و اراده حق است و بالعكس) و نسيان او نسبتبه استحضار آنچه كهخداوند
مىخواهد از ميان بردارد، موجب انقطاع مدد الهى بدانها و زوال صورتآنها
مىشود. (106)
از خصوصيات انسان كامل، تدبير عالم است كه اين به لحاظ ويژگى خلافت اواز
جانب خداوند است، (107) در روايات شيعه نيز به اين معنا تصريح شده
كه «لولاالحجة لساخت الارض علىاهلها». (108) ابن عربى از اقسام
تاثيرات انسان كامل و ولىعارف در عالم را «خلق به همت» ذكر نموده; يعنى، همان
طور كه انسان در حيطهبدن خود هرگونه فعل اختيارى را انجام مىدهد و همان طور
كه به مجرد اراده خود،صورتهاى خيالى مورد نظر خويش را در صفحه ذهن تحقق مىبخشد
همان طورنيز ولى كامل در مورد عالم خارجى چنين قدرتى دارد. (109)
و به همين جهت است كه در احاديث اماميه وارد شده كه در ذيل آيههايىنظير
«فلما آسفونا انتقمنا منهم» و ساير آياتى كه غضب، تاسف، انتقام و... را به
حقمتعال اسناد دادهاند، چنين آوردهاند كه خداوند خود تاسف و غضب و... ندارد،
امابندگان و اوليايى دارد كه تاسف و غضب آنها موجب نزول عذاب مىگردد.
(110)
در اين معنا از اميرالمؤمنينعليه السلام چنين نقل شده كه:
«انا علم الله و انا قلب الله الواعى ولسان الله الناطق و عين الله و جنب
الله و انا يدالله;من علم خدايم و من قلب واسع پروردگارم و من زبان سخنگوى
خداوندم وچشمان او و كنار (پهلوى) او و من دستحق تعالى مىباشم». (111)
و از امام صادقعليه السلام نيز چنين روايتشده كه:
«رسول خدا(ص) و اميرالمومنينعليه السلام دين خداوند و وجه او و چشم اودر
بين بندگان و زبانش كه بدان نطق نموده و دستش كه بر سر خلق استمىباشند و ما
وجه خداييم كه از آن وارد مىشوند و مادام كه در آنها رويهاىباشد زايل
نمىشويم.» (112)
همچنين فرمودند:
«خداوند عزوجل را خلقى است كه ايشان را از نور خود آفريده است...كه ايشان
چشم بيننده خداوندند و گوش شنواى او و زبان گوياى او در بينخلقش... پس به
واسطه آنها سيئات محو مىشوند و ظلم دفع مىشود و...». (113)
دو نكته: در ارتباط با اشرفيت انسان (114) از كل عالم دو نكته
حائز اهميت است:
اول اينكه در برخى تعابير، ماده و عالم جسمانى كه در آخرين درجه قوسنزول
ظهورات الهى واقع شده، «ظهور تام» ناميده شده است (115) كه نبايد
با اشرفيتى كهمنحصر به انسان كامل استخلط گردد، چرا كه آنچه برخى عرفا
گفتهاند كه هرچهمظهرى از حق تعالى دورتر و در درجه انزل و پايينترى باشد
ظهورش بيشتراست، مقصود، ظهور خود آن مظهر است در نزد خلق، نه ظهور حق تعالى در
آن،چنان كه به عنوان مثال، عالم جسمانى را ذكر نمودهاند كه هم در عالم
حواسظهورى دارد و هم براى خيال و هم براى قوه عاقله و الا در مورد ظهور حق در
اشياهر چه شيئى به حق تعالى نزديكتر است ظهور خداوند در آن بيشتر است.
(116)
نكته دوم آن كه شيخ محىالدين ابن عربى در فص عيسوى از فصوصمىگويد: فضيلت
نوع انسان بر ملائكه سماويه و ارضيه مسلم است، اما ملائكهعالون بر انسان تقدم
و اشرفيت دارند، (117) لكن در نقشالفصوص و فص آدمىمىگويد: اما
نسبتبه انسان كامل همه ملائكه در رتبه مادون قرار گرفتهاند. (118)
شارح قيصرى از كلام اول شيخ در فص عيسوى چنين برداشت نموده كه ابنعربى مطلق
ملائكه را بر نوع بشر رجحان داده، از اين رو در اين موضع به نقد آنپرداخته،
اما دو قول مزبور وجه جمع دارد و آن اين كه ملائكه عالون بر نوع انسانتقدم و
اشرفيت دارند، اما انسان كامل بر همه افراد ملائكه عالون و بالطبع سايرافراد
ملائكه فضيلت و اشرفيت دارد. (119) بهر حال عرفا غالبا مقصود از
تعليم كلاسماء به آدم(ع) را متحلى شدن او به مظهريت كل اسماء دانسته و وجه
سجدهملائكه بر او را همين امر دانسته اند.
انسان كامل از ديد جيلى:
عبدالكريم جيلى در كتاب خود «الانسان الكامل» چنين آورده است :
گرچه افراد نوع انسانى هر كدام نسخهاى از ديگرى مىباشندكه كمالاتيكديگر
را دارا هستند و جز به حسب عوارض با يكديگر تفاوتى ندارند... لكندر برخى از
ايشان ، همه اشيا به نحو بالقوه موجود است و در برخى به نحو بالفعلكه ايشان
كمل از انبيا و اوليايند كه خود در كمال متفاوتند، برخى كاملند و برخىاكمل،
اما هيچ كدام به آن تعينى كه حضرت محمد(ص) متعين شدند تعيننيافتند...
(120) و آن حقيقت از آغاز هستى تا ابد يك وجود مىباشد، كه در لباسها
واشكالى تنوع پيدا نموده كه به اعتبار آن تعينات، اسامى گوناگون پيدا مىكند،
اسماصلى اين حقيقت، محمد و كنيه آن، ابوالقاسم و صفت آن، عبدالله و لقبشريفش،
شمس الدين، سپس ايشان به حسب لباسها و ظهورات مختلف به اسامىديگر نامبردار
شدهاند ... انسان كامل مقابل همه حقايق وجودى است و به حسبلطافتش در قبال
حقايق علوى است و به حسب درجه ادنايش با حقايق سفلىمسانخ است. (121)
... در حديث فرمود : «خلق الله آدم على صورته; خداوند آدم را بر صورتخويش
آفريد». چون همان طور كه خداوند (به اعتبار اسم جامع الله) متعال حى،عليم،
قادر، مريد، سميع، بصير و متكلم است انسان نيز متصف بدين صفات استو هويت او در
قبال ويتحق است و هر صفت و اسمى از اسماى حق با صفتىاز آن انسان، در تناظر
است. (122)
انسان كامل است كه استحقاق اتصاف بالاصاله و بالفعل جميع اسماى ذاتيه وصفات
به حكم اقتضاى ذاتى خويش داراست، نظير آينهاى كه شخص به نحوكامل، خود را در آن
مىبيند است (نسبتبه حق تعالى) ... انسان كامل همه امورمتكثر را در ذات خود
مىبيند، چه اين كه همه موجودات از عالى و سافل از اوصادر و منتشى شدهاند، از
اين رو قدرت بر تصرف در همه اشيا بدون كمك بهآلات و وسايل را داراست.
(123)
انسان كامل را سه برزخ است، برزخ اول را «بدايت» گويند كه تحقق به اسما
وصفات است; برزخ دوم را «توسط» گويند كه مرز بين رقيقههاى انسانى ياحقيقتهاى
رحمانى است كه با استيفاى اين مشهد بر همه مكتومات و غيوب اطلاعحاصل مىكند;
برزخ سوم، معرفت تنوع حكمتهاى امور است كه به توسط آن،عادات و رسوم انسان، در
طى سيطره ملكوت قدرت براى فرد رفع مىشوند كه باتمكن در اين مقام، او در «مقام
ختام» جاى مىگيرد. (124)
حافظ نيز صفات اولياى خدا را بدين سان ترسيم مىكند:
يار مردان خداباش كه در كشتى نوح
هستخاكى كه به آبى نخرد طوفان را
بر در ميكده، رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
خشت زير سرو بر تارك هفت اخترپاى
دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهى
وى مىگويد از اوليا كسانى هستند كه پس از وصول و وصال، به سوى خلقبازگشت
داده مىشوند: (125)
عارفى كو كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد
تكميل:
از اوصاف انسان كامل در قرآن كريم و روايات و ادعيه و زيارات ولايتبرامر و
«هدايتبه امر» توسط ايشان است كه در ضمن، اشاره به تصرف تكوينىايشان در عوالم
وجودى نيز مىباشد.
عارف كامل آيةالله نجابتشيرازىرحمه الله در اين مورد چنين فرمودهاند:
«بطور كلى هر موجودى در اين عالم داراى «امر» است و منظور از اينعالم امر
همان عالم روح است كه همه موجودات از آن بهره دارند، ليكن درميان موجودات برخى
از انسانها كه از نظر مقام داراى احترام خاص مىباشند،متولى اين عالم هستند، و
از اين رو آنها به منزله آينهاى مىباشند كه تنها و تنهاخدا را نشان مىدهند،
به نحوى كه مظهر اسما و صفات الهى گشتهاند ، مظهرعلم، قدرت ، حلم ، كرم و ...
ولاة امرك (در دعاى شريفه رجبيه) يعنى كسانى كه متولى نور خداىعلىاعلى
هستند، امر حضرت احديت، مقابل خلق است، نظر ابتدايىپروردگار تحقيقا به امر
است; يعنى، آن عالمى كه با حضرت احديتبلاواسطه نسبت دارد عالم امر است، عالم
تجلى است، عالم ظهور است.
به تعبير ديگر، چهارده معصوم فانى در نور احديتند، علاوه بر آن،منصب توليت
نور خدا كه بر تمام موجودات استبه دست آقايان است; يعنىبه واسطه ايشان به
بقيه موجودات حيات و علم و فهم و يقين عطا مىشود ... بهتعبير ملاى رومى :
احمد اربگشايد آن پر جليل
تا ابد مدهوش ماند جبرئيل
در بسيارى از اخبار، اين معنا به چشم مىخورد كه حضراتمعصومين - عليهم
السلام - سلب هويت از خويش مىكنند، اراده آنها هماناراده خداست و لذا تا
خداوند نخواهد آنها دستبه كار نمىبرند... (126)
از مصاديق ولايت امر معصومين و انسانهاى كامل، هدايتبه امر توسطايشان است،
چنان كه قرآن كريم مىفرمايد:
«و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات (127)
»
«و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون
(128) »
و در اين مورد در شرح دعاى رجبيه چنين آوردهاند (در ذيل عبارتالمستبشرون
بامرك):
«اول قدم در انشراح صدر، اين است كه نفس متذكر بشود كه جان بهحضرت احديت
نزديك و به نور پروردگار فعال است. معصومينعليهم السلام مبشروصل پروردگار
هستند، آنها نظر به بالا دارند و عالم امر هر كس را به او نشانمىدهند و نوعا
حمتسيروسلوك را از افراد برمىدارند و روح آنها رابرايشان واضح مىفرمايند».
(129)
8. ترسيم نهايى نظام مظهريت
خلاصه اين بحث آن است كه:
«هويت مطلقه» (كه فى حد ذاته غيب الغيوب است و نه حكمى بر آن تواننمود و
نه خبرى از آن مىتوان به دست داد) با «وحدت اطلاقى» خود كه «تعيناول» است،
براى نخستين بار متعين مىشود و اين تعين اول خود دو چهره دارد:يكى از حيثبطون
كه «احديت» است و ديگر از حيث ظهور يعنى «واحديت»;حق تعالى در وهله اول به
ذات خود و كمالات مندرج در آن، التفات و علم پيدامىنمايد كه «نسبت علميه» و
شهود مفصل در مجمل بدين علم و التفات، حاصلمىشود و آن تعين احدى و اين علم
اجمالى، اقتضا و طلب ظهور و اظهار كمالاترا دارند كه «تجلى اول» كه خود «فيض
اقدس» يا جنبه بطون نفس رحمانى ناميدهمىشود، حاصل اين اقتضا است، فيض اقدس،
بر تعين واحدى (واحديت) كه«تعين ثانى» نيز نام دارد جلوه مىنمايد كه باعث
ظهور تفاصيل اسمايى و صفاتى ونيز ظهور اعيان ثابته در حضرت علمى مىگردد و اين
تعين ثانى كه ذات در آن بهنحو شهود مفصل در مفصل به خويش علم دارد، خود اقتضاى
تجلى دومى را داردكه «فيض مقدس» و «نفس رحمانى» نام گرفته، در اين مرحله نيز
حق، به لوازم وكمالات ذاتى خويش عالم است.
اين فيض، جنبه ظهور نفس رحمانى و اولين تجلى صادر شده از حق است ودر واقع
آخرين آن نيز، چرا كه وحدت در اينجا وحدت حقه ظليه است و اوليتنيز اوليتى است
كه ثانى ندارد، همان طور كه در مورد حق تعالى نيز به طريق اولىچنين است (چنان
كه به اين نكته به دفعات اشاره شد) و همين فيض و نفسرحمانى است كه وجودى منبسط
است و به منزله لوحى كه از هر مرتبه و مرحلهآن، نقوش و ماهيات و تعيناتى
انتزاع مىگردند كه سه حضرت و مرحله آخر از«حضرات خمس» يعنى عالم عقول، مثال و
طبيعت، حاصل اين نگرش تكثرى بهوجود منسبط مىباشد و بالاخره نوبتبه انسان
مىرسد كه مظهريت جميع اسما بهنحو اعتدال را دربردارد و در صورت بالفعل شدنش
جامع مراتب و مظاهر خواهدبود. (130)
تجديد مطلع:
نظام مظهريت در بينش ابنعربى
آنچه تابه حال آمد، ترسيم نظام مظهريت جهان هستى از نظرگاه تابعانابنعربى
بود كه طبعا در طى قرون و ساليان، تنقيح و تنظيم و تدوين گشته و بهصورت فنى
ارائه شده است و بخش مهمى از آن نيز مديون صدرالدين قونوى وشاگردان اوست، اما
لازم استبحثى در اين مورد از كلام خود ابن عربى بااصطلاحات خاصى كه در مورد هر
مرحله از مراحل عالم وجود دارد انجام شود كهدر اينجا به اختصار بحثى را ارائه
مىكنيم.
مقولات بنيادين آفرينش و مراتب اساسى عالم مظاهر در نظر ابنعربىعبارت است
از : نفس رحمانى، عماء، هباء، عقل اول، ارواح و نفوس كليه، عالمخيال (مثال
مطلق) و طبيعت.
1. نفس رحمانى
اولين ظهور حق، همانا نفس رحمانى است كه به تعبيرى حتى مرتبه واحديتحق
تعالى را نيز دربرمىگيرد. (131) ابن عربى واسطه عالم ربوبى و
آفرينش را نفسرحمانى مىداند و در وجه تسميه آن به نفس رحمانى دو امر را ذكر
مىكند: 1. اينكه تمامى عالم، كلمات وجودى و حروف تكوينىاند كه از حقيقت واحد
سرچشمهمىگيرند و آن امر و مشيت و رحمتخداوند است و از آنجا كه كلمات و
حروفبا نفس ايجاد مىشوند، اين حقيقت نيز نفس رحمانى ناميده شده است.
(132)
2. همان طور كه شخص اندوهگين با نفس خود تا حدى رفع اندوه مىنمايد ياهنگام
راحتى، نفسى تازه مىكند، اسماى الهى نيز اندوه خود در مورد فقدان مظهررا با
اين نفس رحمانى و مشيتحق تعالى كه براى آنها مظهر مىآفريند، رفعمىكنند.
(133)
2. عماء
اولين امرى كه نخستين تعين نفس رحمانى بوده و از جنبه «اله بودن» ايننفس
پيدايش يافته «عماء» است. (134)
صور عالم مانند اعراضى بر عماء هستند، بلكه نسبت آنها به عماء نظير نسبتصور
به آينه استبراى شخص بيننده و بيننده جهان نيز حق تعالى است و چنانمىنمايد
كه صور عالم بين عماء و بين رؤيتحق واقع شدهاند كه آنچه در اين بينظاهر
مىشود، دليلى بر بيننده عالم است; خداوند با ظهور عماء به ماسوى وجودعينى
بخشيده است. (135) ظهور عماء با «نفس رحمانى» است (به حكم
حركتحبيه وعشقيه) اما ظهور همه موجودات در عماء با «كلمه كن» حق متعال است.
(136)
3. عقل اول (قلم اعلى)
نخستين مخلوق روحانى و اولين مفعول ابداعى كه خداوند ( با اسم بديع ) آنرا
در نفس رحمانى و عماء ظاهر ساخت، عقل اول بود، عقل اول خود واسطهفيض و سببى
براى امدادهاى ديگر الهى در جهان هستى است و بدين جهت مظهردو اسم «مدبر و
مفصل» است; اين حقيقت كه از آن به «قلم اعلى»، «حق»، «روح»و «حقيقت
محمديه» و «عقل» (در متون روايى و قرآن كريم) تعبير شده، جوهربسيطى است كه نه
ماده است و نه مادى (در ماده) و در عين بساطت، نسبتها واضافات و وجوه بسيارى
دارد.
ابنعربى در عقلة المستوفز چنين آورده است:
«عقل، جوهر بسيطى است كه نه ماده است و نه در ماده، عالم به ذاتخود استبه
علمى كه عين ذات اوست، مقام آن، فقر و ذلت و احتياج بهموجدش است، داراى نسب و
اضافات و جهات فراوانى است كه البته بهواسطه آنها تكثير نمىشود. رقائق عقل كه
به نفس سپس به هباء آنگاه به جسمو به افلاك ثابته، پس از آن به مركز واركان
عالم و بعد به حركات و مولدات وبالاخره به انسان مىرسد، از هزاران رقيقه تشكيل
شده است.» (137)
اين عقل هم به خود علم دارد و هم به خداوند و هم به جهان (چرا كه واجدهمه
علومى و حقايقى است كه با سمت قلم اعلى بر لوح محفوظ نگاشته است)همچنان كه هم
ذاتا محتاج به موجد خويش است و هم واسطه فيض به ديگر مظاهرو بدين سان بين
«اقبال و ادبار» جمع نموده و متردد است; يعنى، هم وجهى بهسوى خالق خود دارد تا
از او بهرهگيرد و هم واسطه امداد الهى استبه ديگران.
عقل به اسامى مختلف نامبردار است از جمله :
قلم: از حيث تدوين و تسطير (نگارش و ايجاد كتاب تكوينى و عالم واقع).
روح: از حيث تصرف (در مظاهر و موجودات).
عرش: از حيث استوا (بر تمامى عوالم مادون خود يا استيلاى حق تعالى بر آنعقل
و از طريق آن بر كل عالم).
امام مبين: از حيث احصا (در بر گرفتن كمالات و حقايق تمامى عالم).
حقيقت محمديه: از حيث اشرفيت (چرا كه اشرف مظاهر و اولين آنها دروجود است).
(138)
وى در توضيح حقيقت محمديه ويژگيهاى آن را به صورت سؤال و جوابىچنين آورده
است:
[ابتداى خلق] آغاز آفرينش «هباء» بود كه اولين موجود در آن، حقيقتمحمدى است
كه تحيز ندارد اما:
[سابقه خلق] از چه به وجود آمده؟ از حقيقت معلومى كه به وجود و عدمموصوف
نيست.
[مكانتخلق] در چه چيزى به وجود آمده ؟ در هباء.
[نمونه خلق] بنابر كدام نمونه به وجود آمده ؟ بنا به صورتى كه در نفس
حقتعالى (حضرت علمى او) معلوم مىباشد.
[چرايى خلق] چرا به وجود آمده ؟ براى اظهار حقايق الهى.
[غايتخلق] غايت وجود آن چيست ؟ پاك و خالص شدن ازامتزاج (واجمال، به معناى
رسيدن به مرحله ظهور تفصيلى) تا آن كه هر عالمى حظ و بهرهخود را از پديد
آورندهاش بدون امتزاج دريافت كند. (139)
نخستين عالمى كه از قلم اعلى به عرصه ظهور رسيد، عالم ارواح (عقول دراصطلاح
فلاسفه) مىباشد كه بدين اسامى ناميده مىشود: (140) «عالم غيب»،
«عالم امر»و «عالم ملكوت».
خلاصه آنكه: اگر از باب تشبيه به علل اربع، عماء را صورت كل عوالم بدانيمو
هباء را - چنانكه خواهد آمد - ماده كل عوالم، عقل را بايد فاعل (قريب)
عوالمدانست كه همگى تعينات نفس رحمانى اند (141) و علت غايى جهان
جز حق متعالنيست.
4. هباء
ابنعربى آغاز خلق را هباء دانسته و اولين موجود در هباء را نيز (چنان
كهآمد) حقيقت محمديه، هباء در نظر وى محل تجلى اول حق تعالى است كه آنتجلى
باعث ظهور عالم گشته است، اين هباء مانند اسما، وجود عينى ندارد ومعقول است،
اما محسوس الاثر. (142) وى مىگويد: «چون خداوند اراده نمود جهان
رابيافريند، آن را بر حسب علم ذاتى خود انشا كرد آنگاه به اراده خود با تجليى
ازتجليات تنزيهىاش حقيقتى به نام «هباء» پديد آورد، حقيقتى كه به منزله
طرحىاست كه بنا از گچ مىريزد تا هر شكلى از اشكال كه بخواهد بدان بدهد و در
آن بناكند. اين نخستين موجود جهان است كه اهل نظر آن را «هيولاى كل»
ناميدهاند، چراكه محل قبول صور كل جهان است.»
وى در كتاب عقلة المستوفز در توصيف هباء چنين آورده است: «خداوندهباء را به
وجود آورد كه اولين صورت، قبل از صورت جسم است كه طبيعت درآن ظهور مىيايد و
براى هباء نيز طولى و عرضى و عمقى است (لكن نه به نحوابعاد جرمانى بلكه) طولش
از عالم عقل است و عرضش از عالم نفس و عمقشخلا است [ اين توصيف، هباء را به
عالم خيال مطلق نزديك مىسازد كه به عالمروحانى و عقل و نفس نزديكتر است تا به
عالم اجسام] از اين روست كه در اينعالم، آن سه حقيقت جمع شدهاند و اين عالم
را مىتوان «جسم كلى» ناميد، اينعالم، آغاز عالم تركيب است و استواى آن بر
عماء (عرش الحيرة) است كه عرشششم است كه عرشى نسبى است و چنان كه گذشتبحرى
فاصل بين حق و خلق كهدر اين بحر فعل ما به خداوند در قالب صفات تشبيهى، منتسب
مىشوند، همچنانكه فعل خداوند نيز در همين بحر در قالب معجزات و كرامات به ما
نسبتمىيابد.» (143)
سپس خداوند با نور خود بر آن هباء تجلى نمود و در آن، هر چيزى به
حسباستعدادش از خداوند بهره يافت (144) و بالاخره (علاوه بر اعيان
عالم) عين حضرتمحمد(ص) (تجسد حقيقت محمديه) از تجلى حق در هباء به وجود آمد،
در حالىكه نزديكترين كسان به او علىبن ابىطالب «امام العالم و سرالانبياء
اجمعين» بود. (145)
وى مىگويد: ما به اين حقيقت از طريق كشف پى بردهايم نه برهان; او
اينحقيقت را «عنقا» نيز ناميده است، چرا كه على رغم شنيده شدن نام او جز
بامثلهايى كه زدهاند شناخته شدنى نيست. (146)
5. نفس كليه
نفس كليه، لوح محفوظ در مرتبه پس از قلم مىباشد و نخستين موجود انفعالىو
انبعاثى است كه مقارن وجود عقل اول از قلم الهى به وجود آمد و مقتضاى طلبآن
قلم براى نوشتن كلمات تكوينى بر آن تا قيام قيامت مىباشد (147) ;
اين لوح، موضعتنزيل كتاب و محل تفصيل مجملات قلم است و به نوبه خود، قلم
(اجمال) استبراى آنچه پس از او به عرصه ظهور مىرسد. (148)
6. عالم خيال
عالم خيال كه به نامهاى «عالم مثال» و «عالم برزخ» نامبردار است، عالمى
استمرتبط با عماء، عالمى حقيقى كه پس از تنزل به مرتبه ارواح ظهور دارد و
صوراشيا در آن به گونهاى بين روحانيت و ماديت ظاهر مىشوند.
عالم خيال دو مرتبه دارد:
الف) «خيال مطلق» (خيال منفصل) و عالم مثال كه حضرتى ذاتى است كه بهقواى
ادراكى بشر وابسته نيست و به نامهاى «مثال مطلق» و «خيال منفصل»
خواندهمىشود و تجسد ارواح و تروح اجساد و تشخص و تجسم اعمال و ظهور معانى
بهصور مناسب و مشاهده ذوات مجردات در صور اشباح جسمانى و هر موجودى كه در
عالماست، در صورتى مناسب در اين مرتبه واقع مىشود و همواره مطابق واقع است.
(149)
ب) خيال مقيد (خيال متصل) كه وابسته به قواى ادراكى بشر است، و گاهمطابق با
واقع و گاه غير مطابق با آن است، به همين جهت است كه حتى محالاتهم در اين عالم
وجود پيدا مىكنند، منامات و رؤياها و برخى مكاشفات، در اينعالم واقع مىشوند،
از مهمترين ويژگيهاى اين عالم جمع بين ضدين است كه ازآثار اسم الهى «قوى»
مىباشد. خداوند اين خيال را نورى قرار داده كه تصوير هرچيزى حتى تجليات حق به
آن درك مىشود، حقيقت اين عالم اولا: تجسددهى بهامور غير جسمانى است و ثانيا:
تبدل و دگرگونى در هر صورت و ظهورى استبهنحوى كه سريعترين تحولات در همين
عالم انجام مىگيرد. (150)
عالم خيال كه برزخ عالم ارواح و اجسام است، به تقسيمى ديگر به «عالم برزخو
غيب امكانى» كه عالم بين ارواح و اجسام و از سنخ تنزلات وجودى و «عالم برزخو
غيب محالى» كه عالم پس از مرگ و از سنخ نتايج اعمال انسان مىباشد،
تقسيممىشود (151) و آن كه پابه عرصه عالم دومين گذاشت، باز
نمىگردد و مكاشفه از آننيز قليل است. عالم خيال با همه معانيى كه ذكر شد، دو
نقش مهم را به عهده دارد:
الف) در قوس نزول: در وساطت فيض و تنزل و تشكل ارواح و عقول و عالممعانى در
اشكالى و قوالب شبيه به عالم طبيعت (تجسد ارواح در قوس نزول).
ب) در قوس صعود: در معرفتبخشى به جهتوقوع مكاشفات خوابها ومنامات و
رؤيتحق و تجلى او در صور اعتقادات و زمينه سازى براى دريافتتجليات بدون صورت
(تروح اجساد در قوس صعود) (152) . به همين جهت محىالدينمىگويد:
آن كه مرتبه خيال را نشناسد اصلا داراى معرفتى نيست. وى علم به خيالرا در
مرتبه ششم از هفت مساله لازم در فهم علم حقايق قرار داده و آن را پس ازعلم به
اسماى الهى و تجليات آنها، كاملترين دانسته است. (153)
7. طبيعت كليه
طبيعت كليه محل انفعال و قبول كلى است كه در آن، همه فيوضات الهىافاضه
مىگردند، اين طبيعت از وجهى همان نفس رحمانى است و نفس رحمانىاز جهتى «فاعل
كل» است و از جهت ديگر «قابل كل»، چنان كه ديديم همه حروفوجودى و كلمات
تكوينى تعينات نفس رحمانىاند. فاعل حقيقى، حق تعالى است(اولا و بالذات) كه در
مظهر نفس رحمانى جلوه نموده و تعينات را در قابل كل(طبيعت كليه) نقش نموده و
متحقق مىسازد.
8. نظام هستى
پس از آشنايى با مفاهيم اساسى جهان نگرى و هستى شناسى ابن عربى، بايدنظرى به
سير تكوينى مراتب ظهور و مراحل عالم هستى به روايتخود اوانداخت، وى در ابتداى
كتاب «عقلة المستوفز» به اجمال و اختصار، مراتب عالم رابه حسب ظهورشان از حق
تعالى، در قالب ابياتى چنين بازگو نموده است:
1. عنصر اعلى كه به وجود آن، ذوات امكانى به نحو اجمالى (بدون تقدم وتاخر)
ظاهر شدهاند.
2. روح (عقل اول) كه با آن عالم تدوين آغاز مىشود.
3. روح ثانى. 4. هباء. 5. جسم. (154) قابل جميع افلاك و اركان.
6. عرش.7. كرسى. 8. فلك بروج. 9. فلك كواكب كه مصدر زمان است. 10. زمين. 11.
آب(كره آب) فوق آن. 12. كره هوا. 13. كره آتش. 14. فلك قمر. 15 تا 20. ششفلك
ديگر (مربوط به ساير سيارات). 21. حيوان. 24. اجسام آدميان در عالمتركيب. 25.
ظهور خليفه خدا و انسان كامل. (155)
روايت ديگر تكون نظام عالم به نقل از فتوحات مكيه چنين است: 1. عماء،شامل
صورتهاى عالم و ارواح نورى الهى و در راس آنها عقل اول. 2. نفس كليه(لوح
محفوظ). 3. جسم فلكى. 4. عرش و قرآن. 5. ملائكه عرش. 6. كرسى.7. ملائكه موكل بر
كرسى. 8. فلك اطلس. 9. ملائكه موكل بر فلك اطلس.10. فلك منازل. 11. بهشتها با
محتويات آنها. 12. ستارگان ويژه بهشتها.13. زمين. 14. آب. 15. هواى عنصرى. 16.
آتش. 17. دود با آسمانهاى هفتگانه.18. افلاك پديد آمده از آنها. 19. ملائكه
موكل بر چهار عنصر اصلى (آتش، آب، هوا و زمين). 20. مولدات (معدن، گياه،
حيوان). 21. نشئه انسان. 22. اشخاصانواع حيوانى، گياهى و معدنى. 23. صور مخلوق
از اعمال مكلفين. (156)
ابن عربى در برخى مواضع، اصول و بنيادهاى اساسى عالم آفرينش را به امورزير
تقسيم مىنمايد: 1. نفس رحمانى و عماء. 2. عالم عقل و معانى (ارواح). 3.عالم
برزخ و مثال. 4. عالم حس (طبيعت). 5. انسان (عالم جامع) و در توضيحقسم اخير
گويد: حضرت الهى سه مرتبه دارد: الف) باطن; ب) ظاهر; ج) وسط;«باطن»، همانا حق
تعالى و عالم ربوبى است و «ظاهر»، عالم خلق و عالم «وسط»،كه وجهى به باطن
دارد، وجهى به ظاهر (بلكه خود وجه الله است) مقام انساناست كه خداوند آن را
برزخ و واسطه بين حق و خلق قرار داده، پس، از حيث آنكه مظهر (اظهار كننده)
اسماى الهى استحق است و از آن جهت كه به حقيقتامكان ظاهر شده خلق; خداوند خلق
را نيز در سه مرتبه قرار داده است: 1) عقل 2)حس 3) خيال و برزخ بين حس و معنا
كه انسان كامل واجد كمالات تمامى اينعوالم مىباشد. وى سپس به تشريح حقيقت نفس
رحمانى و عماء پرداخته وضمن بيان وجه تسميه اين حقيقتبه عماء (هوا و ابر نازك)
و نفس (هواىمتحرك كه كلمات را تحقق مىبخشد) آن دو را امرى واحد دانسته است.
وى مىگويد: «خداوند در اين نفس الهى، گشايش و انبساط وجود را بهتحقق عالم
ما سوى آشكار كرد، (آن هنگام كه او بود و چيزى با او نبود، سپسچون عالم را
ايجاد نمود، صورت آن را در عماء بازگشود و عماء همان نفسرحمانى است كه «حق
مخلوق به» است كه تمام مراتب عالم و اعيان آن را ازآن آفريدهاند، سپس عالم
اجسام و ارواح را كه حروف سافل و حروف عالىمىباشند از همين نفس خلق نمود».
(157)
وى سپس در توضيح چگونگى تحقق مراتب عالم و اقسام كلمات وجودى ازنفس رحمانى
بيانات و تشبيهات دقيقى ارائه مىنمايد. (158)
نكته
ظاهرا سر حذف يا اضافه برخى مراتب عالم در بعضى از تقسيم بنديها آناست كه
اين عوالم و مراتب به وجهى به منزله اجمال و يا تفصيل يكديگرمىباشند
(159) و گاه تعدادى از آنها را مىتوان در يكى مندرج دانست.
توضيح اين مطلب اين است كه:
از ديدگاه ابنعربى، جميع تعينات عالم هستى و همه مراتب ظهورات عالم
رامىتوان در قالب دو اصطلاح ظهور و بطون و به عبارت ديگر، اجمال (جمع) وتفصيل
(تفرقه) تفسير و تعبير نمود. وى در جايى چنين آورده است:
«وجود، واحد است (حق تعالى) و ظهورى دارد كه «عالم» است وبطونى كه «اسما»
است و برزخى جامع كه واسطه بين آن دو مىباشد و آن«انسان كامل» است. نظير
رابطه بين حق تعالى با انسان كامل (در مشابهت ومضاهات در ظهور و بطون و اجمال و
تفصيل) را در ارتباط بين قلم و روحانسان كامل و لوح با قلب او و عرش با جسم او
و كرسى با نفس او مشاهدهمىكنيم، بدين نحو كه آنچه در قلم مجمل است، در روح
انسان كامل نيز به نحواجمال وجود دارد و آنچه در لوح مفصل است، در مرتبه قلب
انسان كامل نيزمفصل است و آنچه در عرش مجمل است، در جسم انسان كامل نيز
مجملاست و آنچه در كرسى به نحو تفصيل وجود دارد، در نفس انسان كامل نيزمفصل
است; بنابر اين مرتبه اخير (انسان كامل) جامع تمام كتب الهى وتكوينى است.
(160) »
و به بيانى ديگر مىتوان گفت:
تعين اول، مقام جمع و اجمال است و تعين ثانى، تفرقه و تفصيل آن، پس ازآن،
قلم اعلى مقام جمع و اجمال است و لوح محفوظ تفرقه و تفصيل آن، آنگاهعين هبايى،
(161) مقام جمع و اجمال است و صور مثالى و عرش و كرسى تفرقه وتفصيل آن،
سپس عنصر اعظم، (162) مقام جمع و اجمال است و اركان اربعه و
مواليدتفرقه و تفصيل آن، و بالاخره مقام انسان، جمع حقيقى و اجمال نهايى كل
مراتبعالم، محسوب مىشود. (163) قبلا ديديم «قاعده بر زخيت» در
مكتب ابنعربى حكممىكند كه بين هر دو مرتبه از مراتب ظهور، بايد برزخى موجود
باشد تا ربط آندو مرتبه، معقول باشد و اين برزخ، واجد برخى ويژگيهاى هر دو
مرتبه است.ابنعربى برزخ به اين معنا را، بين هر دو منزل و مقام و حال و حضرتى
از منازل ومقامات و احوال و حضرات موجود مىداند و حتى بين موجود و معدوم و
معلوم وغير معلوم و معقول و غير معقول نيز به نوعى واسطه قائل است، آن هم برزخى
كهبا هر دو طرف در ارتباط است، بدين ترتيب:
«اسماى الهيه» نيز به تعبيرى بين ما و مسماى خود مىباشند كه از وجهى به
مانظر دارند و از وجهى ديگر به مسماى خود.
«عماء» نيز عالمى برزخى (خيال مطلق) مىباشد كه صور همه كاينات را درخود
مىپذيرد، از جمله اين عوالم برزخى «عالم خيال» است كه حد فاصل معنا وصورت و
عالم ارواح و اجسام و اجساد مىباشد (اين عالم به يك معنا جسمانىاست اما
جسمانى و مادى نيست).
ابن عربى اين عالم را «جبروت» نيز مىنامد (على رغم آن كه ابوطالب مكىآن
را ملكوت ناميده است) وى اطلاق «ملكوت» را به عالم ارواح و عقول ارجحمىداند.
اين حضرت خيال از آن جهت كه توانايى ايجاد على الاطلاق (هر چيز غيرخودش) را
در خود دارد، شباهت تام به انسان كامل دارد. (164)
چنان كه ديده مىشود، خيال در نزد ابن عربى به دو معنا اطلاق مىشود:
الف) اصل وجود ذاتى كه كمال معبود در آن ظهور مىيابد و طبعا اصل همهعوالم
است و محل بروز كاملترين ظهور حق است، (همچنان كه محل اعتقادات وصور علمى
انسان، خيال است).
ب) عالم واسطه بين عقل و طبيعت و ناسوت.
تكميل: روايت جيلى از نظام عرفانى مكتب ابن عربى
طرحوارهاى ديگر كه مىتوان از جمع بندى نظرات ابنعربى به روايت جيلىاز
نظريه وجود شناختى مكتب وى در مورد مراتب ظهور و نحوه تنزل و تجلىعلم الهى و
مراتب آن با نظر به اصطلاحات قرآنى و تاويل آنها به مراحل مزبورارائه نمود،
چنين است:
1. علم الهى: با تعين ابهامى «ام الكتاب» 2. مكانت تجلى ذات: ظهوراجمالى
عينى: «عرش» 3. نور محمدى(ص): حق مخلوق به و وجه خاص:«روح» 4. عقل اول: اجمال
لوح: «امام مبين» 5. قلم اعلى: ظهور عينى اجمالى:«قلم» 6. محل تجلى صفات
فعلى: «كرسى» 7. لوح محفوظ: نور الهى درمشهد خلقى «كتاب مبين»; توضيح مراحل
هفتگانه به شرح ذيل است (به روايتجيلى):
1. ام الكتاب: همان ماهيت كنه ذات است، از آن حيث كه وجود ماسويى درآن مندرج
است، همان طور كه حروف در دوات مندرجند و كتاب نيز وجود مطلقاست كه عدمى در آن
راه ندارد و معرفت وجود مطلق نيز همان علم الكتاباست. (165)
2. عرش: كه به آن «جسم حضرت الهى» نيز گويند، اين مكانت از جهاتششگانه
مبراست و همان منظر اعلى است كه شامل همه موجودات مىشود.
3. روح: همان است كه از آن به حق مخلوق به و «حقيقت محمديه» نيز
تعبيرمىشود، ضامن حفظ مرتبه وجودى هر موجود در عالم است; «روح» محل نظرحق و
واسطه فيض اوست، اشرف موجودات و اقرب آنها به حق است و «وجهخاص» است كه تمام
مخلوقات با آن، به حق متعال مرتبط مىباشند و در نهايت،جوهر يگانهاى است كه
نسبتبه حق، «قلم اعلى» ناميده مىشود و نسبتبه خلق،«تعقل اول» و نسبتبه
انسان كامل، روح محمدى(ص). (166)
4. امام مبين: محل تشكل و انتقاش علم الهى در عالم وجود است [باواسطهاعيان
ثابته و مظاهر خلقى] و به نوبه خود، اجمال عالم است، گرچه همين عقل، بهنوبه
خود تفصيل علم الهى است. (167)
5. قلم: اولين تعين حق تعالى در مظاهر خلقى به نحو تفصيلى و جداگانه است،بعد
از آن كه به نحو ابهامى در علم الهى تعين داشته است و نيز پس از آن كه ظهورمجمل
حكمى در عرش داشته (گرچه اين ظهورات عرشى، هنوز در مرحله غيبمىباشند). ظهور
تفصيلى و عينى در قلم اعلى رخ مىدهد و در مراحل بعد،مقتضيات لوح محفوظ برحسب
اين نمونهها منتقش مىشوند. (168)
6. كرسى: «تجلى همه صفات فعليه» و محل ظهور آنها و مظهر اقتدار الهى استو
نيز محل ظهور امر و نهى او و محل اولين توجه رقيقههاى حقى مىباشد و محلايجاد
و اعدام و منشا تفصيل و ابهام است. (169)
7. كتاب مبين: نور الهى حقى كه در مشهد خلقى تجلى نمايد و موجودات درآن
منتقش شوند، «ام الهيولى» است، چرا كه هر صورت منطبع در هيولى قبلا درهمين لوح
محفوظ موجود بوده است. (170)
تلخيص و جمع بندى نظام هستى از نظرگاه ابن عربى
ابن عربى در «عقلة المستوفز» قوس نزولى ظهور و پيدايش عوالم را در قالبپنج
عرش الهى يا پنج عالم چنين بر شمرده است:
1. عرش حيات (عرش هويت): همان است كه در قرآن كريم، محل استواى آن،«آب»
دانسته شده و آب نيز به نص قرآن كريم مايه حيات است [و ظاهرا منطبقبر مصدر نفس
رحمانى حق تعالى است كه مايه قوام ما سوى الله مىباشد].
2. عرش مجيد: عقل اول و قلم اعلى كه به نامهاى گوناگون ناميده مىشود.
3. عرش عظيم: نفس و لوح محفوظ است.
4. عرش رحمانى: كه جامع چهار موجود است: الف. هباء ب. طبيعت ج. جسمد.فلك.
5. عرش كريم: كرسى كه مدبر فلك است (و نسبتبه عرش مانند حلقهاى درصحرا).
پس بطور كلى از عالم تدبير: قلم، لوح، طبيعت، هباء، جسم، عرش و كرسى...را بر
شمرديم. (171)
1. عرش هويت (عرش حيات)2. عرش مجيد (عقل)3. عرش عظيم(نفس)4. عرش رحمانى
(هباء، طبيعت، جسمكل، فلك)5. عرش كريم(كرسى). (172)
تعبيرى ديگر از نظام عرفانى ابنعربى
هانرى كربن نظام جهان نگرى ابنعربى را بدين سان تلخيص مىكند:
در كانون نظام ابن عربى (اگر كاربرد واژه نظام جايز باشد) مانند همه
عرفانهاسرذات واحد غير قابل شناخت و بيان قرار دارد. سيلان تجليات از
اينغيبالغيوب صادر شده و نظريه اسماى الهى از آن ناشى مىشود.
اين غيب الهى سر «كنزمخفى» را در خود دارد كه دوست دارد شناخته شود،پس
موجودات را خلق مىكند تا در آن موجودات به موضوع معرف خود تبديلشود. اين ظهور
وجود الهى به صورت تواتر سه مرتبه تجلى انجام مىشود; «تجلىذات الهى بر خود»
كه از آن جز به اشاره نمىتوان سخن گفت، با «تجلى دوم»،مجموعه تجلياتى است كه
در و به واسطه آن تجليات، ذات الهى به صورت اسماىالهى يعنى به صورت وجوداتى كه
نظر به وجودشان در غيب مطلق قرار دارند، بهخود ظاهر مىشود; «سومين تجلى» در
صورت افرادى است كه مايه وجود و ظهوراسماى الهى هستند. اين اسما در ذات الهى
بطور ابدى وجود دارند و عين ذاتالهىاند، زيرا صفاتى كه مبين آنها هستند،
بىآن كه عين ذات الهى باشند، با آنتباينى نيز ندارند. اين اسما «ارباب»
ناميده شدهاند كه ظاهرا پيوندى با «اقانيم» دارند.
ما اين اسما را به طور تجربى، جز با معرفتبه خود نمىشناسيم، خدا خود رابه
ما به واسطه خود ما مىنماياند; به عبارت ديگر، اسماى الهى اساسا به
وجوداتىمربوط مىشوند كه آنها را كشف كرده و در و به واسطه هستى خود، آنها
رامىنامد، به همين دليل است كه اين اسما، «حضرات» نيز ناميده شدهاند; هفت
اسماز آن ميان، «ائمه اسما» ناميده مىشوند و ديگر اسماى «سدنه» ناميده
مىشوند:نظريه اسماى الهى با نظريه عمومى حضرات مطابقت دارد; بنابراين اسماى
الهىمعنا و واقعيت پيدا نمىكنند، مگر براى موجوداتى كه مظاهر آنها به شمار
مىروند،همين طور اين مظاهر اسماى الهى از ازل در ذات الهى وجود داشتهاند كه
همانهستيهاى ما به صورت «اعيان ثابته» است. اين فرديتهاى پنهان از ازل به
آشكارشدن ميل دارند كه همان ميل «كنزمخفى» به شناخته شدن است. در اينجاست
كهبطور ابدى «نفس رحمانى» صادر مىشود و موجب فعليتيافتن اسماى الهى
هنوزناشناخته و موجوداتى مىشود كه اين اسماى الهى براى و به واسطه آنها به
صورتبالفعل ظاهر شدهاند; بدين سان هر موجودى در وجود ناپيداى خود، نفخهاى
از«نفس رحمانى» است و اسم الله با الرحمان معادل است.
اين «نفس رحمانى» منشا تودهاى لطيف است كه «عماء» ناميده مىشود.
عماىنخستين كه صور را قبول كرده و اعطا مىكند، فعال و منفعل و هم موجد و
قابلاست. اصطلاحاتى چون «عماى نخستين»، «رحمان موجد»، «خيال فعال»،
«مطلقمبين»، همان واقعيت آغازينى هستند كه حق مخلوق ناميده مىشود و
هرآفريدهاى از او خلق شده است، اين همان خالق مخلوق، پنهان پيدا، باطن
ظاهر،اول آخر و غيره است، با توجه به اين چهره است كه حكمتباطنى در اسلام
درمرتبه «الهيات نظرى» قرار مىگيرد كه در مقدمه اجمالى به آن اشاره
كرديم;«مخلوق اول» يا در درون اين عماى نخستين، عقل محمدى يا «حقيقت
محمدى»است كه «روح محمدى» نيز ناميده مىشود و آن منشا و آغاز نوعى الهيات
عقل ياروح است كه به شيوه خاص خود، الهيات نو افلاطونيان، حكمت فيلون و
اوريگنرا تجديد مىكند.
زوج حق - خلق در تمامى مراتب تجليات الهى و درجات «نزول وجود»تكرار مىشود،
اين امر نه اعتقاد به وحدت موجود است و نه كثرت موجود، بلكهتوحيد است. توحيد
بيان وضعيتى فلسفى است كه ميان حق و مخلوق در مرتبهتجليات، وابستگى ايجاد
مىكند و اين همان «سر ربوبيت» است; يعنى، وابستگىمتقابل ميان رب و مربوب به
گونهاى كه يكى بدون ديگرى نمىتواند دوام بياورد.«الوهيت» در مرتبه ذات مجرد
قرار دارد، اما «ربوبيت»، مرتبه رب شخصى استكه از او استمداد مىشود، زيرا ما
در اين جهان، پاسخگوى او هستيم. «الله» اسمىاست كه مبين ذات الهى متصف به
اسماست و حال آن كه «رب»، وجود الهىمتشخص به وسيله يكى از اسما و صفات اوست،
اين همان سر اسماى الهى استكه ابن عربى از آن به «الاله المخلوق فى الاعتقاد»
تعبير مىكند، به همين دليل،معرفتحق براى عارف حدى ندارد، زيرا «تكرار خلق» و
«دگرگونيهاى تجلياتالهى» عين قانون وجود به شمار مىرود. (173)
خلاصه و مرور فصل ششم
فصل ششم را به قصد دسترسى به ترسيم ديدگاه شهودى كه عارف به سرتاسرنظام هستى
از بدو تا ختم دارد و ريختن آن در قالب علم حصولى و اصطلاحاتآن آغاز نموديم و
از «تعين اول» تا «انسان كامل» را به اندازهاى كه مجال و بضاعتبود (يعنى
تعين اول و ثانى و تجلى اول و ثانى برآمده از آنها را) بررسى نموده واز اين راه
«فيض اقدس و مقدس» را شناخته و به تحولى كه در قاعده الواحد پيشمىآيد اشاره
نموديم: (الواحد لايظهر عنه الا الواحد). جهان با همه تكثراتش جزجلوه و ظهور
واحد جمال الهى نيست، چه اين كه حكايت كثرت، خود كثرتنيستيك حكايت است، هر
چند از كثرت، چنان كه تصوير آينه يك تصويراست، اگر چه كه از امور كثيره باشد و
«انسان كامل» به عنوان كاملترين مظهر اسماىالهى و مظهر اسم اعظم مطرح است،
اين مظهر از وجهى «حلقه ارتباط حق با خلق»است و از وجهى ديگر «غايت و نهايت»
سير مظاهر به سوى قرب به حق. در انتهابه نظام مظهريت از ديدگاه تابعان
ابنعربى، از نظرگاه جيلى، نيز به تعبير كربن و بالاخره بهتشريح نظام و
اصطلاحات خاص ابنعربى به نقل از مؤلفاتش پرداختيم.
1) الانسان الكامل، ج 1، ص 21 - 22.
2) بدين معنا كه اطلاق و تقيد و وحدت و كثرت همه در زير پوشش آن مىباشند و
خود از تعيناتاويند، چرا كه همه از تعينات هستى مىباشند و اقسام ديگر وحدت و
كثرت مانند وحدت عددى و ...همه در درجات متاخر ظهور مىكنند.
3) مشارقالدرارى، ص 15 - 17.
4) مصباحالانس، ص 100.
5) نقد النصوص، ص 34.
6) النصوص، ص 7. قونوى در نفحات الهيه خود، صريحا مقام واحديت را به عنوان
تعين اول ذكرنموده است; رك: نفحه 46 با اين عنوان: نفحة الهية يتضمن معرفة
التعين الاول و ان اليه يستند جميعالتعينات و الاحكام و الاسماء و الصفات ...
و هو مجتمع التعينات الاعتبارية و الصفات و النسبالاسمائية.
7) مصباح الانس، ص 99، به عنوان استنتاج از اقوال مختلف قونوى.
8) محمد حسين، طباطبايى، رسائل توحيدى، ص 102.
9) قونوى در آنچه از قول او ذكر شد، نسبت علمى ذاتى را اولين تعينات متعلقه
دانست، لكن به اعتبارتميز آن از ذات به نحو امتياز نسبى نه حقيقى و امتياز نسبى
را مرحوم اشكورى چنين تفسير نمودهكه: «اى من حيث النسبة الى المتعلقات فالعلم
باعتبار ذات الحق احدى مثله و كثرته بالنسبة الىالمتعلقات و هو اول لازم لذات
الحق من حيث امتيازه النسبى».
10) رك: مصباحالانس، ص 74.
11) نقدالنصوص، ص 35.
12) شيخ صدوق، التوحيد، ص 34 و 35.
13) التوحيد، ص 38.
14) التوحيد، ص 143.
15) رك: مشارق الدرارى، ص 18 - 21; نيز مصباحالانس، ص 100.
16) بنابراين هر فيض و ظهور، خود حد وسط دو تعين است و هر تعين هم از يك
تعين ناشى مىشود وهم تعين ساز است.
17) مشارق الدرارى، ص 20; نيز رجوع شود به حاشيه فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص
90 و 91، به نقلاز لطائف الاعلام و نيز نقد النصوص، ص 30 و 31، تعين نفسى در
مقابل تعين تعلقى مىباشد.
18) نقدالنصوص، ص 39 و 40.
19) گر چه كه خود از خلط اين دو مقام به خداوند پناه برده (رجوع شود به
مصباح الانس، ص 74 و 75 درنقد كلام مرحوم كاشانى) .
20) نقدالنصوص، ص 39 و 40.
21) جامى گويد: نخست كه تجلى كرد، آن بود كه خود را به شؤون ذاتيه خود دانست
و به صدور آنهابرخود تجلى كرد، پس اعيان ثابته در مرتبه علم متعين شدند. «اشعة
اللمعات، ص 6 و 52».
22) مصباحالانس، ص 75; اصطلاحات الصوفيه، ص 155.
23) مصباحالانس، ص 16 كه مىگويد: «التجلى الاول هو تجلى ذاته لذاته فى
حضرة احديته»; نيز رك:تعليقه آملى بر الهيات بالمعنى الاخص، ص 203.
24) مصباح الانس، ص 75.
25) فصوص (شرح خوارزمى)، ص 25.
26) همان، ص 26.
27) اصطلاحات الصوفيه ص 156
28) مصباح الانس ص 75
29) اشعة اللمعات، ص 6، 52.
30) اسفار، ج 2، ص 357; نيز رك: تعليقه عفيفى بر فصوص، ص 197 و 245. چنان كه
اشاره شد هرتجلى مسبوق به تعينى در ذات حق است و تعين ثانى كه منشا تجلى ثانى
است، همان مرتبه الوهيت وواحديت مىباشد.
31) مرحوم آملى نيز پس از ذكر اين بيان،تجلى اعيان خارجيه و حقايق ممكنات با
فيض مقدس راظهور ثالث دانسته است. «رك: دررالفوائد، ج 1، ص 123».
32) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 18.
33) مقدمه قيصرى، ص 18; تمهيد القواعد، ص 179; فصوص (شرح خوارزمى)، ص 58 و
118; كشافاصطلاحات الفنون، ص 1127 و 1128; نيز بدائع الحكم، ص 175 - 182.
34) همان منابع
35) جامى در نقدالنصوص، ص 118 چنين گويد: حضرت ذوالجلال و الاكرام ...
نخستبه حسب فيضاقدس به صور استعدادات و قابليات تجلى فرمود و خود را در مرتبه
علم به رنگ همه اعيان بنمود وپس از آن به فيض مقدس، اعيان را على قدر
«استعداداتهم خلعت» وجود بخشيد و لباس هستىپوشانيد «فالقابل لايكون الامن
فيضه الاقدس و المقبول الامن فيضه المقدس».
36) شرح قيصرى، ص 18.
37) ابنتركه در تمهيد القواعد چنين آورده: وللنفس الرحمانى السراية فى هذه
المراتب الخمس، نفسرحمانى در اين مراتب (حضرات خمس) سريان دارد. «تمهيد
القواعد، ص 147».
38) چرا كه عليت و صدور و حصول شيئى از شىء ديگر، فرع بر وجود جنبه و
سنخيتى خاص بين علت ومعلول است والا صدور هر چيزى از چيز ديگر جايز مىبود - و
چون فرض شده كه علت، واحد وبسيط و تنها داراى يك جهت مىباشد، طبعا جز سنخيت
واحد و جز معلول واحد نخواهد داشت(پيرامون قاعده الواحد و فروعات آن رك: اسفار،
ج 2، ص 204; منظومه، ص 133 و 190; اساسالتوحيد، مبحث قاعده الواحد; نهاية
الحكمة، ص 165; التعليقه على النهايه، مبحث عليت، قاعدهالواحد، استاد مصباح
يزدى) .
39) الدرة الفاخره، ص 40 - 42.
40) الفتوحات، ج 10 (چاپ جديد)، ص 397.
41) همان منبع، ص 396. نسبت از ديدگاه ابنعربى امرى معدوم العين و موجود
الاثر (يا معقول الاثر)است، يعنى بدون ما بازاء در خارج اما داراى اثر در همان
ظرف.
42) از اين مطلب ضعف آنچه در دايرةالمعارف اسلامى (ج 4، ص 262) به ابن عربى
نسبت داده شده(يعنى انكار اصل قاعده الواحد) واضح مىگردد.
وى خود در مقدمه فتوحات (در رساله فى اعتقاد اهل الاختصاص من اهل الله بين
النظر و الكشف)مىگويد :
«لايصدر عن الواحد من كل وجه الا واحد و هل ثم من هو على هذا الوصف ام لا؟
فى ذلك نظر...»
و اين تصريح به اين مطلب است كه ايشان، كليت مساله را منع ننموده، بلكه
معتقد است كه صغرايى براىموضوع اين قاعده (واحد من جميع الوجوه) نيست.
43) حكم احديت نيز همان، حكم هويت مطلقه است «رك: قاعده التجلى لايصح من
الاحدية».
44) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 434.
45) رك: فتوحات، ج 2 (چاپ جديد)، ص 434 و نيز مبحث وجه خاص همين رساله.
46) مصباح الانس، ص 69 و 70. مقصود از مكونات، ماسوى الله است، از عقل اول
تا هيولى; به تعبيرابنتركه: ان الكون كل امر وجودى ...«رك: تمهيد القواعد، ص
34».
47) رك: صدرالدين قونوى، نصوص الحكم، ص 23 - 28; مصباح الانس، ص 28; نيز رك:
اسفار، ج 1،ص 419.
48) ماخوذ از فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 163 و ج 2، ص 278 و ج 4، ص 294. وى
مىگويد: «ليسللحق صفة نفسية ثبوتية الا واحداة لا يجوزان يكون له اثنتان
فصاعدا اذ لو كان لكانت ذاته مركبةمنهما او منهن و التركيب فى حقه محال»
(فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 66).
49) ابنعربى در يكى از نقدهاى خود نسبتبه قاعده الواحد بدين امر اشاره
مىكند كه: اگر از شىء داراىعينيگانه آثار گوناگونى پديدار شود، اين از حيث
پذيرندگان است نه از حيث عين او; از اينجاستكه اگر اين مساله به درستى دريافته
شود، گفته فيلسوف باطل مىشود كه از يكى، جز يكى صادرنمىشود (الفتوحات ج 2، ص
458) گرچه كه با دقت در برهان ايشان معلوم مىشود كه در واقع ايننيز نقضى
صغروى است و اين بيان، خود تاييدى بر قاعده مزبور مىباشد، نه نقض بر آن، چرا
كهايشان نيز جهت تكثير را به قابلها تعليل مىكنند نه فاعل واحد بسيط.
50) فتوحات، ج 10، ص 397 (طبع عثمان يحيى).
51) همان، ج 3، ص 66.
52) فاول موجود ظهر مقيد فقير موجود يسمى العقل الاول و يسمى الروح الكلى و
يسمى القلم و يسمىالعقل و يسمى العرض و يسمى الحق المخلوق به ويسمى الحقيقة
المحمدية» (ابنعربى، المسائل،ص 8).
53) رجوع شود به شرح مقدمه قيصرى، ص 160.
54) رك: شرح منظومه، ج 2، ص 58 و 59. در الشواهد الربوبيه (ص 140) چنين آمده
است: لا يكونالصادر الاول غير العقل لعدم الوحدة فى الجسم و التاثير فى
الهيولى و استقلال الوجود فى العرض والصورة و استقلال التاثير فى النفس.
55) اسفار، ح 2، ص 331.
56) مصباح الانس، ص 72 و 73.
57) حاشيه منتخب آثار حكماى متاخر، ج 3، ص 459.
58) همان منبع، ص 460; نيز اسفار، ج 2، ص 331 و 332.
59) مصباح الانس، ص 72 - 73.
60) مقدمه تمهيد القواعد، ص 78 (استاد آشتيانى).
61) و چنان كه اشارت رفت، محىالدين نيز گاه از صادر اول به عقل اول و گاه
به نفس رحمانى و غير آنتعبير مىنمايد (كه همان وجود عام منبسط در اصطلاح فنى
قونوى و اتباع اوست).
62) ملاعبدالله زنوزى . «رك: لمعات الهيه، ص 265 - 269; نيز رك: بدائع
الحكم، ص 151 - 163 و 179- 182.
63) چرا كه وجود منبسط را نمىتوان به امكان ماهوى متصف دانست، اما عين فقر
و ربط بودن در موردآن، صادق است.
64) ص 72 - 73.
65) ابراهيم دينانى، وجود رابط و مستقل، ص 174 - 179 و 259 - 288.
66) شرح مقدمه قيصرى، ص 160، 161.
67) همان جا.
68) رك: اسفار، ج 2، ص 332.
69) همان جا.
70) در مورد كيفيت و جدول تجليات نفس رحمانى(وجود منبسط) دردو قوس نزول و
صعود «رك:تجليات الهيه، ص 130 و 137.
71) ابنعربى در تفسير عبارت «الا بالحق» در آيه گويد: «و هو الحق المخلوق
به العالم و فى تفسيرهوجوه:
الوجه الاول: هو الوجود الصرف لانه قد قام الدليل على انه ما ثم وجود ازلا
الا وجود الحق.
الوجه الثانى: الحق المخلوق به هو العماء و هو نفس الرحمن الذى هو علة
لايجاد من جانب الرحمة بالخلقليخرجهم من شر العدم الى خير الوجود
الوجه الثالث: قال (ص) اول ما خلق الله العقل و هو الحق الذى خلق به السموات
و الارض». (تفسيررحمة من الرحمن، ج2، ص 462. به نقل از فتوحات).
وى باء در «بالحق» را گاه به معناى غايت گرفته است و گاه به معناى سببيت
«رك: فتوحات، ج 12 (طبعجديد)، ص 396 و 458».
72) اسفار، ج 2، ص 332; نيز رجوع شود به بدائعالحكم، ص 163 و 175 - 182 و
نيز 201 و 206.
73) اسفار، ج 7، ص 116 و 117.
74) البته آنچه از عبارات اسفار در اينجا بر مىآيد، آن است كه مقصود مرحوم
ملاصدرا، اسناد اوليتىاضافى و نسبى در محدوده عالم تكوين و ممكناتى كه هر يك
داراى ماهيات خاصى مىباشند، بهعقل بوده، نه اسناد اوليت مطلق نسبتبه هرچه
غير از ذات حق مىباشد.
75) پاورقى شرح مقدمه قيصرى، ص 160 (استاد آشتيانى).
76) اساس التوحيد، ص 505; نيز رجوع شود به مصباح الهدايه، ص 145.
77) اساس التوحيد، ص 508.
78) اصول كافى، ج 1، ص 21.
79) توحيد صدوق، ص 147 و 148; نيز رك: ص 339.
80) اصول كافى، ج 1، ص 442.
81) نقد النصوص، ص 63.
82) همان، ص 63.
83) اسفار، ج 1، ص 261 - 262. وى در جايى ديگر در اين زمينه، قول فصلى بدين
قرار آورده است :
«ثم انه كما ثبت ان تجليه تعالى على الاشياء تجلى واحد و افاضة واحدة انما
حصل تعدده و اختلافه بهحسب تعدد الماهيات و اختلافها تحقق و تبيين انه لاتكرار
فى التجلى باعتبار مظهر واحد» (اسفار،ج2، ص 358 و 366).
84) ظاهرا واضع اصطلاح انسان كامل محىالدين ابنعربى مىباشد، هرچند كه اصل
طرح عظمت انسانو شرف او بر كل خلقت در متن قرآن كريم و احاديث معصومين سابقه
دارد «رك: آيه 30، سورهبقره و احاديث و تفاسير ذيل آن».
85) البته اين بحث را از طرفى نيز مىتوان در مبحث انواع مظاهر و ظهورات
پيگيرى نمود و از طرفديگر در مبحث اسما و تجلى و اعيان ثابته و يا حضرات خمس و
همچنين در مبحث صادر اول (براىايضاح نوع ارتباط اولين تجليات با كاملترين
مظاهر)، اما همان طور كه عرفا بابى مستقل براى بررسىآن باز نمودهاند، لازم
است آن را جداگانه بررسى كنيم.
بحث انسان كامل، شعبهاى نيز در عرفان عملى دارد كه مفاد آن اين است كه
انسان براى حركتبه سوىكمال چه مراحل و مقامات و منازلى را بايد طى نمود، و به
چه ابزار و راهنمايان و مددهايى نياز دارد وچه امورى مانع سير او مىباشد؟
و همچنين اين كه قطب الاقطاب و ختم ولايت كيست و چه صفاتى را حائز مىباشد و
وظايف اهلسلوك و مريدان نسبتبه او و نواب او چيست؟
86) رك: كلمة الجلاله، فصل اول; فتوحات، ج 2 (چاپ جديد)، ص 131; الانسان
الكامل، ج 1، ص 26 و27; نقد النصوص، ص 97; فصوص (شرح خوارزمى)، ص 198; خوارزمى
گويد: و قطب حقيقى ازاين جهت كه مظهر اسم اعظم الهى است، مظهر ذات استبا جميع
اسما و صفاتش و غير او چنيننيست. «رك: فصوص (شرح خوارزمى)، ص 427، 428، 774 و
775».
87) تمهيد القواعد، ص 172 - 180. فرغانى نيز حقيقت انسانيه و محمديه را جامع
بين تعين اول و ثانىدانسته است «رك: مشارق الدرارى، ص22».
88) اگر چه كه بر طبق قاعده «الكل فى الكل يا كل اسم الهى يتسمى بجميع
الاسماء»، همه مظاهر، حاوىكمالات همه اسما مىباشند، اما اين مطلب به نحو كمون
و بالقوه است و مستتر، در حالى كه بحث ما درفعليتيافتن و ظهور كمالات در يك
مظهر واحد جمعى مىباشد.
89) تمهيد القواعدص 180 - 190; نيز رك: نقدالنصوص، ص 61 و 62; و نيز تحرير
تمهيد القواعد، ذيلبحث مزبور.
90) ابنتركه نيز در تمهيد القواعد گويد: فان ظهور هافى هذه الحضرة ... و ان
كانت متميزة الاعيان... لكنلم يدرك ذاتها و حقيقتها فيها باحدية جمعيتها من
حيث هى جامعة لجميع الكمالات العينيه (تمهيدهمان صفحات).
91) رك: شرح فصوص، ص 146; نيز نقد النصوص، ص 63.
92) فصوص (شرح خوارزمى)، ص 57.
93) شرح مقدمه قيصرى، ص 857 - 859.
94) فتوحات (چاپ جديد)، ج 2، ص 227.
95) صفات و ويژگيهاى گوناگون انسان كامل به نحو جامعى در دو رساله ذيل جمع
آورى و تشريح شده :
الف) رساله الانسان الكامل من كلام الشيخ الاكبر محى الدين ابنعربى، تاليف
محمود غراب با اينعناوين:
1- الانسان الكامل : على الصوره الهيه (صوره الحق) و على صوره العلم.
2- الانسان الكامل : هو الحق المخلوق به.
3- الانسان الكامل : اعظم رحمه من كل مخلوق لانه ظل الله فى ارضه.
4- الانسان الكامل:حاملالسرالالهىوهوكلمه كن.
5- الانسان الكامل : عمد السماء.
6- الانسان الكامل : رداء الحق.
7- الانسان الكامل : مسجود من الملائكة دائما.
8- الانسان الكامل : من عرفه فقد عرف الحق.
9- الانسان الكامل : خليفة الله فى ارضه.
10- الانسانالكامل : الذى لااكمل منه هو سيدنا محمد(ص).
ب) كلمات مكنونه : فيض كاشانى، با عناوين زير:
1- جامعيت كلى (وجودى) مظهر انسانى. 2- جامعيت علمى مظهر انسانى. 3- انسان
كامل: واسطه حق وخلق. 4- تدبير عالم به مدد اسماى الهى. 5- عالم كبير. 6- كتاب
حق. 7- صورت حق تعالى. 8- مطاعخلايق. 9- قيامت و ميزان. 10- صراط و اعراف.
96) به جهت همين ويژگى برخى انسان را عالم صغير و عالم را انسان كبير
ناميدهاند (و برخى نيز بالعكسعالم را انسان صغير و انسان را عالم كبير
دانستهاند).
97) ابنعربى، رسائل، ج 2، ص 11، به نقل از كتاب محىالدين ابن عربى.
98) اليواقيت، ج 1، ص 20.
99) شرح فصوص، فص آدمى، ص 50.
100) فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 144.
101) فصوص، فص آدمى، ص 48.
102) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 396.
103) عرفا موافق آنچه در آيات و روايات وارد شده، قرب عبد را به دو قسم
تقسيم نمودهاند: الف) قربنوافل: كه نتيجه سير محبى است كه در آن سلوك بر جذبه
مقدم شده و نتيجه اين سيرآن است كه حقتعالى سمع عبد و بصر و يد او گردد يعنى
جميع قواى ادراكى و تحريكى عبد، حقانى شده و در نهايتاين قرب به واسطه تجلى
اسم الباطن، خلق، ظاهر است و حق، باطن. ب) قرب فرايض: كه نتيجه سيرمحبوبى است
كه در آن، جذبه بر سلوك مقدم است و نتيجه اين سير، آن است كه عبد به منزله
دستمتصرف حق و سمع و بصر او گردد و در نهايت، اين قرب با تجلى اسم الظاهر، حق،
ظاهر است وخلق، باطن، «رك: نقد النصوص، ص 152».
البته درباره قرب نوافل، اين نكته لازم به ذكر است كه به تصريح عرفا اين
قرب، قربى همگانى است،لكن درك آن، نياز به وصول به مرتبه فنا دارد(فنا به معناى
عدم و انعدام يا اضمحلال تعين نيست،بلكه به معناى عدم رؤيتخود و به اصطلاح
جيلى عدم شعور الشخص بنفسه و لابشىء من لوازمها(الانسان الكامل، ج 1، ص 81)
مىباشد.) كه در اين مقام، شخص مىفهمد كه خداوند است كه تماممجارى ادراكى
(سمع و بصر) و تحريكى (دست و پا و...) او را احاطه نموده و اداره مىكند و در
آنهاظهور مىنمايد و مانع ادراك اين مطلب، غفلتبندگان و عزت مقام الهى و حفظ
اسرار ربوبى است.
104) در توحيد صدوق، ص 165 از اميرالمؤمنينعليه السلام نقل شده كه فرمودند:
«انا عين الله و لسانه الصادق ويده انا جنب الله . .. و انا يد الله المبسوطه
على عباده».
105) نقش الفصوص، فص آدمى; نقد الفصوص، ص 97.
106) مصباح الانس، ص 320 - 321.
107) فتوحات، ج 5 (چاپ جديد)، فصل 56 و ج 6، فصل 58.
108) اصول كافى، ج 1، ص 178 - 179; قاضى سعيد قمى، شرح توحيد صدوق، ص 658.
109) رك: فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 196.
110) رك: شيخ صدوق، التوحيد، ص 168; نيز معانى الاخبار، ص 17 - 19.
111) التوحيد، ص 165.
112) التوحيد، ص 165; نيز رك: بصائر الدرجات، ص 61 - 66; تفسير فرات كوفى،
ذيل آيه 56 از سورهزمر.
113) معانى الاخبار، ص 16.
114) بايد بدين امر توجه نمود كه صفات و احكامى كه در مورد انسان كامل مطرح
مىكنند، براى همهانسانها به نحو بالقوه قابل حصول است و نوع انسانى فى حد
نفسه اين شرافت را دارد و مزاج و تركيبخلقت او به گونهاى است كه بالقوه حاوى
تعديل بين همه اسماى الهى مىباشد، اما اين استعداد درانسان كامل به فعليت
مىرسد.
115) تمهيد القواعد، ص 149.
116) تمهيد القواعد ص 164 - 166.
117) فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 336. ايشان واقعهاى را كه در آن از رسول
خدا در اين موردسؤال شده و حضرت بدان پاسخ دادهاند به عنوان شاهد ذكر
مىنمايد.
118) رك: نقش الفصوص، ص 3 و 4; نيز در فص آدمى مىگويد: فكانت الملائكة له
كالقوى الروحانية والحسية التى هى فى النشاة الانسانية «شرح قيصرى، ص 67».
119) البته شعرانى (از عرفاى قرن دهم هجرى) در كبريت احمر (تلخيص فتوحات)
نقل نموده كه شيخ دراوايل، به اشرفيتبرخى ملائكه از انسان كامل اعتقاد داشته،
اما (به روايت عبدالكريم جيلى) در سالآخر عمر خود كاملا از اعتقاد مزبور
بازگشته است «رك: حاشيه يواقيت، ج 1، ص 136، 137». لكنوى خود در يواقيت ضمن
اشاره به تحريف شده بودن نسخههاى مصرى فتوحات، انتساب قول بهتفضيل ملائكه بر
انسان كامل به ابن عربى را اساسا مجعول دانسته و آن را انكار نموده و بيان
مىداردكه در نسخه قونيه از فتوحات كه خودش آن را ملاحظه نموده، چنين مطلبى
موجود نيست، بلكه ابياتذيل كه در باب383 تمام نسخههاى فتوحات موجود است روشن
مىكند كه مذهب شيخ، تفضيلانسان كامل بر همه موجودات از جمله ملائكه است:
و ليس يدرك ماقلنا سوى رجل
قد جاوز الملا العلوى و الرسلا
ذاك الرسول رسول الله احمدنا
رب الوسيلة فى اوصافه كملا
(يواقيت، ج1 ، ص 50)
120) الانسان الكامل، ج 2، ص 71.
121) همان، ص 74 و 75.
122) همان، ص 76.
123) همان، ص 77.
124) همان، ص 78.
125) حافظيات، ص 114; «نيز رك: فتوحات، ج 4، ص 102».
126) آية الله نجابت،شرح دعاى رجبيه، ص 1 و 2 (نقل به تلخيص).
127) انبياء (21)، آيه 73.
128) سجده (32)، آيه 24.
129) شرح دعاى رجبيه، ص 12، 13.
130) دو نكته در اينجا لازم به تذكر است :
يك اين كه آنچه آورده شده، محصلى است از آرا و نظريات ابنعربى، در مواضعى
از كتب خويش و نيزتابعان و پيروان مكتب او آن چنان كه در فصول سابق تحقيق شد
والا ترتيب صدور و ظهور وتجليات و تعينات و فيوضات الهى در همه منابع يكسان ذكر
نشده و بعضا اختلافاتى از حيث ترتيبيا نامگذارى مراتب و يا تعداد مراحل و
مراتب كليه به چشم مىخورد.
دوم اين كه نمودارى كه خواهد آمد مستفاد از كتب زير مىباشد:
الف) فصوص (شرح قيصرى)، ص 11 - 22.
ب) مصباح الانس، ص 74 - 76.
پ) تهميد القواعد، ص 137 - 148.
ت) اشعة اللمعات، ص 6 - 9.
ث) اصطلاحات الصوفيه، ص 36، 47، 82، 131، 155 و 156.
ج) نقد النصوص، ص 26 - 42.
چ) نقد النقود، ص 680 - 700.
ح) شرح مشاعر لاهيجى، ص 260.
خ) اسفار، ج 2، ص 309 - 312 و ص 330 - 336.
د) شواهد الربوبيه، ص 139.
ذ) جامع الاسرار (نقد النقود)، ص 660 و 661.
ر) منتخبات فلسفى، ج 3، ص 717 و 730.
ز) مشارق الدرارى، ص 15 - 36.
131) بحث نفس رحمانى در مبحث صادر اول بهتفصيل بيشترى آورده شده; نيز رجوع
شود باب 198فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 390، فى معرفة النفس بفتح الفاء.
132) رك: فتوحات، ج 2، ص 391 و392. وى در اينجا چگونگى تحقق مراتب عالم و
اقسام كلماتوجودى و حروف تكوينى از نفس رحمانى را به دقتبيان مىنمايد.
133) فصوص الحكم، ج 1، ص 112.
134) اصطلاح عماء از حديث منقول از پيامبر (ص) اخذ شده كه در جواب سؤال اين
كه پروردگار ما قبلاز خلقتخلق كجا بوده؟ فرمودند: «كان فى عماء ليس فوقه هواء
و لا تحته هواء; در عماء (ابرىنازك) بود كه نه بالاى آن و نه زير آن هوا
نبود». ابنعربى در توضيح گويد: وجود هوا را از آن سلبنمودند تا معناى عادى آن
(ابر واقعى) متبادر نشود(بلكه صرف وساطت و رقت اين حد وسط متبادرشود). اين بخش
از كلام ابن عربى ظاهرا با تعابير برخى متاخران از جمله تهانوى در كشاف در
موردعماء مغاير است، زيرا آنان عماء را حقيقة الحقايق ناميدهو تفاوت آن را با
احديت، اعتبارىدانستهاند; يعنى عماء ذات حق به اعتبار اطلاق و بطون و استتار
دانسته و احديت را همان ذات باسقوط همه اعتبارات به لحاظ تجلى و ظهور «رك: كشاف
اصطلاحات الفنون، ص 1081».
135) رك: فتوحات (چاپ قديم)، ج 3، ص 443 و 444. در ضمن اين عبارات بايد با
عبارات كاشانى درمورد عماء در مقدمه و شرح فصوص ابن عربى و نيز مصباح الانس و
نيز نقدالنصوص جامى، ص 38مقايسه نمود تا سير تحول اين گونه اصطلاحات نمايان
گردد.
136) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 481 - 483.
137) ابنعربى، عقلة المستوفز، ص 51 - 52.
138) ماخوذ از: ابنعربى، تنبيهات على علوالحقيقة المحمديه، ص 27 و 43; عقلة
المستوفز، ص51 - 52;دائرةالمعارف اسلامى، ج 4، ص 266.
139) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 118.
140) نقد النصوص، ص 49.
141) خواهيم ديد به همين دليل نفس رحمانى را هم فاعل كل مى دانند وهم قابل
كل.
142) نقد النصوص، ص 64.
143) رك: عقلة المستوفز، ص 57.
144) رك: فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 431 - 433 و نيز ج 1، ص 121.
145) فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 119; و نيز ج 2 (چاپ جديد)، ص 237. اين
عبارت اخير ظاهرااشاره به حديثى منقول از اميرالمؤمنينعليه السلام است كه
فرمود: «كنت مع الانبياء سرا و مع محمد صلىاللهعليه و آله جهرا». ابن عربى
همان جا اشاره مىكند كه نخستين كسى كه اصطلاح هباء را در اين معنابه كار برد،
امام علىعليه السلام بود.
146) رك: فتوحات، ج2 (چاپ قديم)، ص 431 و 432 و نيز نقد النصوص، ص 64.
147) فتوحات، ج 2، ص 427.
148) عقلة المستوفز، ص 53 - 56.
149) نقد النصوص، ص 52 و53.
150) رك: فتوحات، ج 1، ص 304 - 308 و ج2 ص 309 - 313 ; نقدالنصوص ص 54 - 57
و الخيال و المثالالمطلق عندالشيخ ابن العربى از محمود غراب; نيز دائرة
المعارف اسلامى، ج 4، ص 260.
151) نقد النصوص ص 57.
152) ابن عربى از اين دو نقش مهم عالم خيال كه يكى در قالب خيال منفصل و
ديگرى در قالب خيالمتصل جلوه مىكند، بدين عبارت مختصر و جامع تعبير نموده
است: اگر خيال نبود، امروز در عدمبوديم و هيچ يك از اغراض و حوايج ما برآورده
نمىشد «فتوحات، ج 2، ص 298».
153) رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 113.
154) جامى در نقد النصوص گويد: «اجسام بر دو قسم است: علويات چون عرش و كرسى
و سماوات سبعو ثوابت و سيارات... عرش و كرسى را طبيعى گويند، نه عنصرى و اصلا
قابل كون و فساد و فنا و زوالنيستند. سفليات چون بسائط عنصريات و آثار علوى،
مانند رعد و برق و ابر و... و مركبات چونمعادن و نبات و حيوان و بدن انسان
«نقدالنصوص، ص 58 و 59».
155) عقلة المستوفز، ص 44 و 45.
156) فتوحات، ج 3 (چاپ قديم)، ص 443. وى سپس چندين نوع ترتيب ديگر براى عالم
از حيث امكانو مكانت و رتبه وجودى ذكر مىكند.
157) و ابرز فى هذا النفس الالهى افتتاح الوجود و بالكوناذكان و لا شىء
معه و جعلها فىالمتنفس حقيقةالحروف المنفتحه ثم لما اوجد العالم و فتح صورته
فى العماء و هو النفس الذى هو الحق المخلوق بهمراتب العالم و اعيانه و ابان
منازله، جعل منه عالم الاجسام كالحروف المنسفله لانهافى جانب الطبيعهو هو حد
للكون المظلم و جعل منه عالم الارواح و هو الحروف المستعلية «رك: فتوحات، ج 2
(چاپقديم)، ص 391».
158) رك: فتوحات، ج 2، ص 392.
159) به علاوه چنان كه ديديم ابن عربى خود برخى عوالم را معدومة العين و
موجودة الاثر دانسته است.
160) تنبيهات على علو الحقيقة المحمديه، ص 38 و 39.
161) هباء و عين هبايى چنان كه گذشت، هيولاى كل و شبه مادهاى است كه حق،
صور اجسام عالم را درآن تحقق مىدهد.
162) عنصر اعظم مادهاى است كه اصل آسمانها و زمينهاست و قبل از آفرينش،
تنها حالت لف و رتقداشته و پس از آن حالت نشر و فتق.
163) رك: نقدالنصوص، ص 63 - 64.
164) رك: ابن عربى، التنزلات الالهيه، ص 48; الخيال عند ابن العربى، ص 7 -
30.
165) الانسان الكامل، ج 1، ص 108.
166) همان، ج 2، ص 15.
167) همان، ج 2، ص 27 - 29.
168) همان، ج 2، ص 8 .
169) همان، ج 2، ص 8 .
170) همان، ج 2، ص 9.
171) نقل و تلخيص از عقلة المستوفز، ص 51 - 59.
172) البته در حكمت متعاليه، قلم و لوح و عرش و كرسى و ساير موارد تا حدى
متفاوت تعبير شده است كهدر اين مورد به اسفار، ج 6، ص 290 - 305 بايد مراجعه
نمود. مرحوم علامه طباطبايى نيز به مددآيات قرآن و روايات اهل بيت -
عليهمالسلام - تفسيرى نظاموار و جالب از اين مراتب و مراحل را بهدست
دادهاند. «رك: رسائل توحيدى، ص 104 - 144».
173) تاريخ فلسفه اسلامى، ج 2، ترجمه جواد طباطبايى، ص 73 - 75.