فصل اول: اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف
«المعلول صورة العلة و ظاهرها و العلة حقيقة المعلول و باطنه (1)
»
«ابن عربى»
اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف
حق ز ايجاد جهان افزون نشدآنچه اول آن نبود اكنون نشدليك افزون شد اثر ز
ايجاد خلقدر ميان آن دو افزون است فرقهست افزونى اثر، اظهار اوتا پديد آيد
صفات و كار اونيست را بنمود هست آن محتشمهست را بنمود بر شكل عدم
«مولانا»
آنچه در اين فصل بيان مىشود، نخست تصوير فرق بين نظرگاه فلسفههاىمتعارف
(اعم از مشاء و اشراق) در مورد عليت و نظرگاه عرفان و حكمت متعاليهمىباشد و
سپس بيان ادله و شواهد اقامه شده بر نظريه تجلى و ظهور و نفى عليتاسباب و
بالاخره طرح و بررسى شبهات پيرامون آن.
قبل از ورود به اصل بحث، لازم مىبينيم به تقرير علامه دوانى در
رساله«زوراء» كه براى نخستين بار در پى توضيح فلسفى نظريه ظهور نگاشته شده و
ازاين حيث، فضل تقدم با اوست، پرداخته و خلاصه نظر وى را در اين مورد ذكركنيم:
ايشان، تبيين خود را با تعريف علتحقيقى آغاز نموده و آن را با آنچه كهسبب
نفس شىء و وجود آن (و نه ماهيتش) مىباشد، تعريف نموده و طبعا شىءرا در ماهيت
داشتن، محتاج ندانسته است، سپس با توجه به قاعده معروف«معطىالشىء لايكون
فاقدا له» و اين كه حدوث شىء عن لاشىء محال است (چراكه معلول حتما بايد قبلا
در مرتبه علتبه نحوى هر چند اجمالى، حضور داشتهباشد) نتيجه گرفته است كه :
پس از جعل و صدور نيز معلول نمىتواند، ذاتا با علت، مباين بوده يا
مستقلباشد، بلكه بذاته، عين وابستگى به علت و شانى از شؤون و وجهى از وجوه
آناست. وى به عنوان نتيجه بحث، مظهر و معلول را جز امرى اعتبارى محض
(فىحدنفسه) ندانسته است، گر چه كه به نظر او با توجه به انتساب آن به
علتشمىتوان آن را متحقق دانست; به عبارت ديگر، اگر معلول را به عنوان ذاتى
مستقللحاظ كنيم، معدوم، بلكه ممتنع (بالغير) خواهد بود. سپس در مقام تقريب اين
امركه چطور مىتوان شيئى را به دو اعتبار، متصف به دو حكم متضاد يا متناقض(وجود
و عدم) نمود، امثلهاى را ذكر مىكنند، چنان كه اگر عرضى را «بما هوفىالجوهر»
لحاظ كنيم، موجود است و اگر آن را «بما هو موجود مستقل» لحاظنماييم، معدوم
خواهد بود (چرا كه حقيقت عرض به «كونه فى موضوع» مىباشد)لهذا عرض و موجود
عرضيى كه لافى موضوع باشد، امرى متناقض خواهد بود.وى آن گاه اين مطالب را مقياس
براى تمامى حقايق قرار داده است. (2)
استاد مطهرىرحمه الله در مورد تفاوت دو نظرگاه مزبور (عليت - تجلى)
مىفرمايد:
«آنچه فلسفه متعارف در باب رابطه عليت و معلول مىشناسد، اين استكه علت،
وجود دهنده و هستىبخش معلول است و گويى چنين فرض مىشدكه: چيزى به چيز دومى،
شىء ثالثى را اعطا مىكند. آن شىء اول، علت است وشىء دوم، معلول است و شىء
سوم، وجود و هستى است; پس دهندهاى استو گيرندهاى و داده شدهاى و دادنى و
گرفتنى و طبعا ميان دهنده و گيرنده يكنسبتبرقرار مىشود، مانند همه نسبتهاى
ديگر كه ميان دو شىء برقرارمىگردد. تحقيقى كه صدر المتالهين در باب
صالتحقيقت وجود در تحققو جعل كرد، منتهى به اين مطلب شد كه اين كه در باب
عليتحقيقى (عليتمبحوث در الهيات) چنين فرض مىكنيم كه گيرندهاى و دهندهاى و
اضافه ونسبتى ميان آن دو به عنوان يك امر سوم وجود دارد، خطاى محض است;
اينكثرت را ذهن ما مىسازد و در حقيقت در باب عليت، گيرنده و داده شده ونسبت
ميان گيرنده و دهنده كه از آن به اضافه تعبير مىشود، يك چيز بيشنيست; و
بنابراين حقيقت وجود معلول، عين ايجاد معلول است و فيض، عينافاضه است و مضاف،
عين اضافه است و اشراق شده عين اشراق است.حقيقت معلول، عين اضافه به علت است،
اين اضافه غير اضافه مقولى است ...در جوهر، جوهر است و در عرض، عرض; اين اضافه
را «اضافه اشراقيه»اصطلاح كردهاند و چون حقيقت معلول، عين اضافه به علت است،
نه ذاتمضاف به علت، پس معلول، جلوهاى از جلوات علت و شانى از شؤون آن واسمى
از اسماى آن است; اين است كه مىگوييم بازگشت عليت الهى به تجلىو تشان است و
همين جاست كه نزاع بزرگ و مستمر، ميان فلاسفه و عرفا ازميان برمىخيزد.»
(3)
البته در حكمت متعاليه متقدم (4) ، قدمى جلوتر نهاده شده و قول
به وحدتتشكيكى وجودات مطرح است.
«اما در عرفان، نه كثرت عرضى مورد قبول است و نه كثرت طولى; عرفاتجلى را
واحد مىدانند. عارف گذشته از اين كه تعبير به عليت نمىكند، معتقدبه تجلى اول
و دوم و سوم... ولو در طول هم نيست; نمىگويد كه از ذات حق،جلوه اول صادر شده و
از جلوه اول، جلوه دوم .... عارف به يك جلوه قائلاستبه نام «وجود منبسط»;
كثراتى كه حكيم، قائل است از نظر عارف، همهاز لوازم وجود منبسط است.» (5)
و نظرگاه حكمت متعاليه متاخر نيز همين است و نظريه عليتبه مفهوم تجلىارجاع
مىشود. (6) در اين بخش، كيفيت نفى عليتبه معناى متعارف (به معناى
اعماز اعطاى وجود و تاثيرگذارى) بين حق تعالى و خلق، مورد بررسى قرار مىگيرد.
اگرچه اصل بحث تجلى در كتب عرفاى سابق مفصلا مطرح شده، لكن از آنجاكه ابتكار
بحث عقلى و توفيق اثبات منطقى اين مطلب، نصيب صدر المتالهينگرديده، سخن را با
تحليلى كه اين عارف حكيم در جلد دوم اسفار (7) ارائه داده،شروع
مىكنيم:
ايشان ابتدا به سراغ كثرت ماهوى و عليت و جعل در عرصه ماهيات رفته وهر دو را
با تكيه بر اصالت وجود نفى مىنمايد، چراكه اگر چيزى خود امرىاعتبارى و مجازى
و تابع امر اصيل باشد، طبعا (به جهت علاقه اتحادى بين آن دو)در اوصافى نظير
تعدد و تاثير و عليت نيز تابع امر اصيل (وجود) مىباشد; يعنى،در مساله
عليتبايد به موجودى كه علتبالذات است (نه آن كه تابع و بالعرضباشد) برسيم;
به عبارت ديگر، بايد به ذاتى برسيم كه عليتبراى او وصف جدايىناپذير باشد و از
آنجا كه ماهيت «نمود وجود» و حكايت هستى است، بنا بر اين ازخود، ذاتى ندارد تا
عليتبالذات داشته باشد، بدين جهت است كه در مساله جعلنيز، هم مجعول بالذات و
هم جاعل بالذات را وجود دانستهاند، نه ماهيت.
پس در مرحله اول، كثرت ماهوى و تاثير و عليت از ناحيه ماهيت نفى شدهاست،
مرحله دوم، حل مساله كثرت وجودى و نفى عليت و تاثير از ناحيهوجودات محدود
مىباشد كه اگر اين نيز مبرهن شود، وحدت تشكيكى وجود به«وحدت شخصى» و عليت و
تاثير وجودى به «تجلى و ظهور» تحويل مىيابد. دراينجا لازم به توضيح است كه
گامى كه مرحوم صدر المتالهين در مراحل ابتدايىحكمت متعاليه برداشته به منزله
حدوسطى بين حكمت مشاء و عرفان و سر پلىبراى ورود به وحدت شخصى وجود و نظريه
تجلى و ديگر امهات عقايد عرفانى واستنتاج نظريه ادق از نظريه دقيق بوده است.
براى برداشتن بساط كثرت وجودى و رابطه عليتبه تبع آن، مرحوم صدراابتدا به
تحرير محل نزاع پرداخته و مدعا و مقصود خويش را چنان بيان نموده كه:
همان طور كه خداوند تعالى به فضل و رحمتخويش، مرا موفق بهدانستن هلاك
سرمدى و بطلان ازلى ماهيات امكانى و امور مجازى فرمود،همين طور نيز اين بنده را
با برهان فروزنده عرشى به راه راست هدايت نمودكه اين صراط مستقيم عبارت است از:
اطلاع براينكه وجود و موجود، منحصردر حقيقت واحده شخصى بوده و شريكى براى وجود
در موجوديتحقيقىاش نيست و در متن واقع ثانى ندارد و در دار وجود، ديارى غير
ازهمان حقيقت واحده نيست و هرچه در عالم وجود به نظر مىرسد كه غير ازواجب
معبود باشد، در واقع، ظهور ذات او و تجليات صفات او كه در واقع، آنصفات نيز
عين ذاتند، مىباشد. (8)
در اينجا مرحوم صدرالمتالهين به قول ابن عربى در فصوص و قول قيصرىدر شرح آن
براى تاييد معناى فوق و اينكه عالم، ظل الهى واعيان ممكنات، محلظهور اين ظل
مىباشند، اشاره مىنمايد. آن گاه بار ديگر ضمن بحثى به كيفيتنفى وجود و حقيقت
از ماهيات و نيز بيان كيفيت انتزاع ماهيات متفاوت، ازموجودات و نيز كيفيت
انتزاع مفاهيم متفاوت (صفات و اسماى حسناى حقتعالى) از ذات واحد و انتزاع
احكام ذاتى و عرضى از موجودات و اين كه مصححانتزاع اين احكام صدور آنها از حق
تعالى مىباشد مىپردازد. (9) فصل 26 اسفار كهعنوانش «فى الكشف عما
هو البغية القصوى و الغاية العظمى من المباحث الماضيه»;كشف از آنچه هدف نهايى
و بزرگترين مقصود مىباشد، در واقع، بحث اصلى رامطرح مىكند، بدين نحو كه ابتدا
علتبالذات و معلول بالذات را تعريف نموده كهآنچه مجعول بالذات است، آن است
كه: ذاتش عين معلوليت است، نه آن كه درموردش بتوان گفت: «شىء ثبت له
المعلولية; چيزى كه داراى معلوليت است» (10) و الااگرذاتى بود كه
معلوليتبراى آن ثابت مىشد، در مقام ذات مستقل و غير معلولمىبود و اين، خلاف
فرض است. همچنين علتبالذات نيز عين عليت است و الااگر چيزى بود كه عليتبرآن
عارض مىشد، در مقام ذات علت نمىبود. بنابرايندر اينجا به مفهوم امكان فقرى و
وجود رابط منتقل مىشود، چرا كه در مباحثوجودى عليت، امكان ماهوى، كشش و تاب
همراهى با اصالت وجود در معناىناب آن را ندارد، چون بازكردن حسابى خاص براى
ماهيت از طرف حكما و نيزطرح امكان ماهوى به عنوان مناط احتياج به علت، تفاوت
چندانى با تاكيدمتكلمان بر حدوث به عنوان مناط احتياج به علت ندارد، زيرا هر دو
مفهومىهستند كه در مراتب متاخره از وجود شىء، قابل انتزاعند. (امكان نيز
نظيرحدوث، فرع بر وجود و ايجاد و وجوب و ايجاب و حاجت وطبعا ملاك حاجتاست).
بنابراين، ممكن در ذات خود، فقط فقر است و ربط صرف; به عبارتديگر، از خود ذاتى
ندارد و ذاتش همان ارتباط با وجود مستقل و غنى بالذات -واجب تعالى - است و گرنه
ذاتا مجعول نمىبود و از آنجا كه اين سخن در مورد كلموجودات و ممكنات صادق
است، پس همه موجودات ربط و اضافه محضند، البتهنه آن چنان اضافهاى كه قائم به
طرفين باشد بلكه اضافهاى كه قائم به طرف واحداست و مضاف و اضافه يك امرند كه
به مضافاليه متقوم و وابستهاند (يعنى به نحواضافه اشراقيه).
در نتيجه براى هيچ موجودى، ذاتى منحاز و مستقل نخواهد ماند و از آنجا
كهانتهاى موجودات به ذات بسيطالحقيقه ختم مىشود (وجودى كه از شوب كثرت
وامكان و قصورات بركناراست) و در خلال مباحث الهيات فلسفه به اثبات رسيدهكه
وجود او منشا عالم خلق و امر است (با توجه به خلو مبدا اول - علتبالذات -
ازنقص و امكان) بنابراين، واضح مىشود كه تنها همان اصل واحد و سنخ يگانهاىكه
جميع موجودات، عين ربط و فقر به آن مىباشند، حقيقت دارد و بقيهموجودات، شؤون
و اسما و صفات و حيثيات اويند; به عبارت ديگر، شؤون،تجلى واجب تعالى مىباشند،
چرا كه عين تعلق و فقرند، اما ذات واجب، عينوجود مستقل فىنفسه لنفسه بنفسه
است. (11)
اين نكته، لازم به ذكر است كه وجود واجب واحد در حيطه خود، موجبظهور ماسوى
است و در عرض يا طول اين وجود، وجودى قابل فرض نيست;بنابراين هر موجودى كه به
عنوان ماسوى فرض مىشود، نه در عرض واجبتعالى استبه مقتضاى وحدت و نه در طول
او، چون وجود حقيقى بما هو هو، تنهاواجب است و اگر چنين وجودى در طول چيزى واقع
شد، خود مرتبهاى از وجودواجب و شانى از شؤون او خواهد شد و نتيجه منطقى وحدت،
آن است كه:
وجودى كه حقيقت وجود و ناقض عدم و واجب بالذات باشد، قابل تبعض وتكرر نيست;
يعنى، احدى و واحدى است پس هر شىء ديگر; غير از اين وجود ياملحق به عدم است
(كه خارج از بحث است) و يا ماهيت استيا نسبت ماهيت (كهاينها نيز اعتبارى اند)
و يا نسبت و ظهور خود اين وجود است (به نحو اضافهاشراقيه) پس موجودات و اشيايى
كه نام ماسوى گرفتهاند نه داخل واجبند و نهخارج از آن، چرا كه غير متناهى
همان طور كه خارج ندارد، داخل هم ندارد، پسماسوى در احاطه واجبند و وعاى ماسوى
حيطه واجب است، به نحوى كه بهعبارتى، واجب، داخل آن است; يعنى، حضور دارد و
خارج است; يعنى، هويتشمحفوظ است. خلاصه، آن كه حق تعالى در عين انحفاظ مرتبه
واجبى، در هرمرتبهاى نيز حضور دارد و چنين احاطهاى بدون تجافى واجب از وجوب و
بدونانتقال ممكن به رتبه وجوب، تنها به نحو تجلى، قابل توضيح عقلى است;
بهعبارت ديگر، با بيان مزبور وجود امرى كه ولو به حسب مرتبه با علت مغاير و
بهاو وابسته باشد، منتفى مىگردد و از اين رو هم وحدت شخصى وجود و انحصار
آندر ذات حق تعالى و فعل او و هم مساله تجلى و مظهر بودن ساير موجودات،نسبتبه
اين وجود واحد شخصى به اثبات مىرسد. صدر المتالهين به عنواننتيجهگيرى و
جمعبندى نهايى مىفرمايد (12) :
«در اين هنگام كه آفتاب حقيقت از افق عقل انسانى كه به نور هدايت وتوفيق
منور شده طلوع نموده است، ظاهر شد كه وجود واحد احدى حق تعالىثانى و دومى
ندارد و بدين وسيله كثرات و همى مضمحل شدند و پندارهاىباطل، مرتفع و هماكنون،
حق، خود را نماياند و نور نافذ آن در پيكره ماهياتگسترده شد و به واسطه آن بر
باطل غلبه كرد; همانا كه باطل رفتنى است و (دراين صورت) واى بر دوبينان و
دوگانه پرستان از توصيفى كه مىكنند. پسآنچه را در ابتدا به عنوان اصل موضوع
قرار داديم كه در وجود علتى و معلولى،موجود است، در نهايتبه حسب نظر دقيق و با
سلوك عرفانى به اينجا منتهىشد كه از آن دو، فقط علت، امر حقيقى است و معلول،
جهتى از جهات اوستو عليت (در آنچه به نام علت ناميده مىشود) و تاثير آن بر
معلول در واقع بهتطور لتبه طور معلول و متحيثشدن آن به حيثيتى كه مستلزم
جدايى شىءمباين نباشد، بازگشت دارد. پس اين مقام را محكم و متقن درياب! مقامى
كهگامهاى صاحبان خرد و فهم در آن لغزيده است و سرمايه عمرت را درتحصيل اين
حقيقت صرف كن! باشد كه بويى از مقصود خود، اگر اهل ومستحق آن باشى ببرى.»
(13)
صدرالمتالهين در آثار ديگر خود نيز بدين تحول مهم كه در مباحث عليترخ داده
و به نص خود ايشان نقش تكميل فلسفه و حكمت را به عهده دارد، (14)
اشاره كرده، از جمله در مشعر هشتم رساله مشاعر، چنين فرموده: چون مجعول
بهمنزله رشح و فيض جاعل است، بلاشك، جاعل در وجود، اكمل و در تحصل اتم،باشد و
فىالحقيقه، تاثير نيست مگر به تطور جاعل در اطوار خويش و تنزل (آن)در منازل
افعال خود. (15) شارح رساله مشاعر (مرحوم علىاكبر حكمى يزدى)
بيانمستوفايى در شرح آورده كه حاصل آن چنين است:
«دليل مطلب فوق، آن است كه جاعل نسبتبه معلولات خويش ومادون، داراى بساطت و
وحدت است و به بساطت و وحدت خود، كل اشياىمادون خود مىباشد و لذا اشد و اقوا
از همه بوده و در مقام ذاتش همه آن اشيامندرجند به نحوى كه از يكديگر ممتاز
نيستند; بنابراين جعل و تاثير او بدينگونه باشد كه ظاهر شود در يكى از كمالات
خويش و به واسطه اين ظهور،ممتاز شود از ظهور ديگر كه به كمالى ديگر استبه تقيد
به اين كمال و ممتازشدن از مقام عالى به عدم تقيد آن مقام و تقيد وى.»
«پس فى الحقيقه جعل نيست مگر به ظهور جاعل در كمالات خويش،منفردا بعضها عن
بعض و اين ظهورات، مختلف باشند (قلة و كثرة و قربا وبعدا) چنان كه نور آفتاب
بنابه طريقه حكماى افرنج در مقام ذات خود داراىهمه الوان است، بدون اميتاز
بعضى از بعضى و به حسب مظاهر و آلات،تجزيه الوان از يكديگر ممتاز گردند و نور
آفتاب در هر جايى به لونى ديگردرآيد... پس در هر لونى از الوان كه نظر كنى، نور
آفتاب را بينى نه غير آن راو اين ظهورات حقيقيه وجود و ممكناتند كه در هريك از
آنها چون نظر كنىحق را مشاهده كنى، نه غير حق را هو الاول و الآخر و الظاهر و
الباطن و هوبكل شىء عليم» (16)
عارف محقق، مرحوم محمدرضا قمشهاى ضمن تحليلى مبتنى بر اين مقدمهكه در
وجود، تغايرى نيست و اين كه وجود، امرى است واحد و از طرفى، عليت ومعلوليت فرع
بر تغاير است، استنتاج مىنمايند كه: «انماالامربالكمون و البروز»; امردائر
مدار بروز (و ظهور) و كمون (و خفا) است، چنان كه عرفا گفتهاند: باطنخلق، ظاهر
حق است و ظاهر خلق، باطن حق، چرا كه ممكن، سر واجب است (كهظهور و بروز پيدا
كرده)، واجب ستر و پوشش آن است و واجب، سر ممكن است(يعنى تمام حقيقت آن است) و
ممكن ستر آن است. سپس مىفرمايد:
«... بنابر آنچه ذكر شد، حقيقت وجود داراى مقام خفا و بطون و ظهور وتفصيل
است، اصل حقيقت وجود، حق و ظهور و تجلى آن حقيقت، كثرات ومصحح احكام كثرت
است». (17)
بطور اجمال، انتقالات مبنايى و عناصرى را كه در تحول و تعالى
حكمىصدرالمتالهين (ارجاع عليتبه ظهور) نقش داشته و همگى نيز از مبانى
حكمتمتعاليه به دست آمدهاند، مىتوان چنين بر شمرد:
1. انتقال از اصالت ماهيتبه اصالت وجود;
2. انتقال از تباين وجود به تشكيك وجود;
3. انتقال از لحاظ مستقل به ماهيتبه حدود وجود (18) ;
4. انتقال از اضافه مقوليه به اضافه اشراقيه (19) ;
5. انتقال از معلول به وجود رابط (20) ;
6. انتقال از امكان ماهوى به امكان فقرى (21) ;
7. انتقال از وحدت تشكيكى به وحدت شخصى;
8. انتقال از عليتبه ظهور و تجلى;[به عنوان نتيجه مراحل قبل با
عنايتبهلازمه عدم تناهى حق متعال] (22) ;
در قرآن كريم و روايات اهل بيت - عليهمالسلام - نيز مشتقات تجلى بهدفعات
استعمال شده از جمله:
«فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (23) ; پس آن گاه
كه پروردگارشبر كوه جلوه نمود، آن را متلاشى نمود و موسى بىهوش افتاد».
اميرالمؤمنينعليه السلام در نهجالبلاغه مىفرمايد: «الحمدلله المتجلى
لخلقه بخلقه (24) ;ستايش از آن خدايى است كه با خلق خود برايشان
ظهور نمود» و در توحيدصدوق از آن حضرت نقل شده كه: «فوق كل شىء علا و من كل
شىء دنا فتجلى لخلقهمن غير ان يكون يرى و هوبالمنظر الا على (25)
; بلندتر از هر شىء پست و بلندى قرارگرفته و بر خلقش تجلى نموده و او در
عاليترين منظر (ديدگاه) قرار دارد، بدونآن كه ديده شود» و نيز در همان كتاب از
ايشان نقل شده: «متجل لا باستهلال رؤية (26) ;او متجلى ستبدون آن
كه قابل ديدن باشد». بنا به روايات اهل بيتعليهم السلام نه تنهاكتاب تكوين
(عالم خلقت) بلكه كتاب تدوين(وحى الهى) نيز ثمرهاى از ثمراتتجليات الهيه
مىباشد، چنان كه اميرالمؤمنينعليه السلام فرمودند: «فتجلى لهم فى كتابه
منغيران يكونوا اراوه بما اراهم من قدرته (27) ; حق تعالى بر
بندگان، با صفت قدرتخويش كه به آنان نمود، در كتابش تجلى نمود، بدون آن كه او
را ببينند».
آيه شريفه نور نيز كه به اين عبارت شروع مىشود شاهدى بر نحوه ارتباطحق و
خلق در شكل تجلى دانسته شده است: «الله نور السموات و الارض (28) ;
خداوندنور آسمانها و زمين است».
سه نكته
نكته يك
مبحث تجلى و ظهور حق تعالى با دو قاعده مهم در حكمت متعاليهصدر المتالهين
پيوند دارد:
1. قاعده بسيط الحقيقة كل الاشياء وليس بشىء منها
هنگامى كه بساطتحقيقتحق تعالى و وحدت حقه حقيقيه او به برهانواضح گشت، از
آنجا كه حقيقت او (حتى در نزد اشراقيان) جز وجود صرف،چيزى نيست، بنابراين هر جا
اثرى از وجود باشد مال اوست و هيچ شيئى از حيطهوجودى او خارج نيست اگر چه او
به هيچ حدى از حدود اشيا محدود نمىشود;بنابراين، وجود، منحصر در حيطه وجود
واجب بوده و ممكنات جز تعلقات وروابط و ظهورات او نيستند. (29)
2. قاعده صرف الشىء لايتثنى و لايتكرر
بنابراين قاعده نيز حق تعالى از آنجا كه صرف الوجود است و وجود صرف،نه دو
بردار است و نه تكرار پذير (و اصولا هر شيئى كه صرف صفتى را داشتهباشد فردى را
از افراد آن صفت - به نحو حقيقى - براى غير خود نمىگذارد). وشيئى كه صرف وجود
باشد، همه حقيقت وجود را در برگرفته و بر فرض، هر جاكه وجود مشوب و متعين هم
تحقق پيدا كند، صرف با اوست. (30)
در حكمت متعاليه از دو قاعده فوق در اثبات توحيد ذاتى واجب تعالىاستفاده
شده است، اما در عين حال در توحيد حق به معناى وحدت شخصى وجودو انحصار وجود در
واجب تعالى جز به نحو تاييد استفاده نشده است.
نكته دو
چنان كه پيشتر ديديم اين مبحث همچنين با قاعده امكان فقرى و وجود رابطنيز
پيوند دارد، چرا كه در اين قاعده چنين عنوان مىشود كه با قول به
اعتباريتماهيت، طبعا امكان ماهوى (به معناى عدم اقتضاى ماهيت، نسبتبه وجود
وعدم) به صورت تحليلى روبنايى و سطحى از مناط احتياج معلول به علت مطرحشده است
و تحليل زير بنايى و عميق اين ملاك با توجه به اصالت وجود، چنيناست كه بنابر
اصل مذكور، امكان، وصف نفس وجود است و مربوط به درجهاى ازوجود و حكايت كننده
از «ربط وجودى» به علت، بدين صورت كه اساسا معلولعين فقر است نه شىء فقير
(چرا كه تعبير به فقير موهم اين معناست كه معلول، خود حيثيتى مستقل دارد كه به
واسطه احتياجش، ربطى به علت پيدا كرده است)همان طور كه علت عين غناست، پس امكان
فقرى به معناى فقر وجودى سراسرعالم نسبتبه ذات حق است و اگر چنين است، عالم
خود فى حد نفسه شانى ندارد(نظير معناى حرفى) از اين رو جز شانى و جلوهاى از حق
تعالى نخواهد بود. (31)
خلاصه آنكه به مدد اين گونه تحليلهاى عقلى، و به اعتبار شهود ظهور حقمتعال
«وحدت» و تعدد و تكثر تجلى حق متعال مطرح مىشود و چنين سرودهمىشود:
همه يار است و نيست غير از يار
واحدى جلوه كرد و شد بسيار
نكته سه
از اين بحث در ضمن واضح مىشود كه اگر بر زبان اهل عرفان در مبحثجعل چنين
جارى شده كه متعلق جعل، نفس اتصاف يا ماهيت است (نه وجود)ناظر به آن است كه
اصولا در وجود، عليتى (كه مشعر به دوگانگى و كثرت وجودىاست) در كار نيست، چرا
كه جز يك وجود تحقق ندارد بلكه آنچه هست، تعينيافتن و ظهور يك هستى است كه آن
را با كلماتى چون تعين، ماهيت، اتصاف، اضافه، نسبتيا مظهر و ظهور تبيين
نمودهاند (32) كه اشاره استبه فقر محض و بىاصالتى مظاهر (از آن
حيث كه مظهرند) نه آن كه ناظر به اصالت تعينات وماهيات باشد.
قانونمندى و رابطه بين اشيا
آنچه تا به حال آمد در مورد ارتباط حق متعال با عالم مخلوقات بود كه روشنشد
از ديد عرفان و حكمت متعاليه، اين رابطه را نمىتوان رابطه عليت ناميد، بلكهآن
را مىبايست «ظهور و تجلى» ناميد. اما مىبايست از اين نظر نيز به جهان
بينىعرفانى نگريست كه آيا در بين مظاهر و مخلوقات عالم امكان، رابطه عليت
وضرورت موجود استيا مفقود؟ و اگر مفقود است، آيا نظم و قانونمندى خاصىبر عالم
حاكم است و نظام هستى و پديدههاى آن داراى ضرورت و حتميت استيا نه ؟ و در
صورت جواب مثبت در اين مورد، چگونه اين مطلب توجيه مىگردد.
مىدانيم كه جواب اشاعره و قائلان به جريان عادة الله (در بين اشيا) و
كسب(در مورد افعال انسان) به سؤال اول منفى است; يعنى، ايشان هم رابطه عليت
وتاثير را منكرند (چون آن را مخالف توحيد افعالى حق تعالى مىدانند) و همضرورت
اين رابطه را با تمسك به جواز ترجيح بلامرحج انكار مىكنند (چون آنرا مخالف
اطلاق اراده الهى و ترجيح اشيا به حسب اراده حق مىپندارند).
همچنين جواب ايشان به سؤال دوم نيز منفى است، چرا كه نه به حسن وقبحذاتى و
عقلى، كه ملاك يكنواختبودن افعال الهى در مسير عدل و حسن است،قائلند و نه به
مرزى براى قدرت و اراده حق همچنان كه صدور افعال گزاف ازخداوند را نيز محال
نمىدانند. (33)
اما معتزله كه به سنة الله و تفويض قائلند و حكما كه به علل طوليه (وجوديه)و
عرضيه (طبيعيه) معتقدند، هم اصل عليتبين اشيا را به عنوان اصلى بديهى و درعين
حال مستند به ام القضايا قائلند و هم به ضرورت بين علت و معلول - به لحاظقول به
امتناع ترجيح و ترجح بلامرحج و ارتفاع نقيضين - و هم به قانونمندى عالم- به
لحاظ قول به اصولى، نظير ضرورت على و سنخيتبين علت و معلول ، قاعدهالواحد و
قول به صورت نوعيه - اعتقاد دارند. و از طرفى نيز صدور افعال گزافى ازخداوند را
محال مىدانند - به لحاظ قول به حسن و قبح ذاتى و ابتناى افعال حق برمصالح - با
اين فرق كه معتزله تاثير مستقل اشيا را در عرض خلقتخداوند مطرحمىكنند، اما
حكما تاثير اشيا را در طول خالقيت و فعل الهى مطرح مىكنند.
اما توضيح نظر عرفا در اينجا ، نيازمند بحثى مستقل استبدين بيان كه:
اولا: عرفا گرچه در كليتبا قاعده فرعيه در اين مورد موافقند كه تاثير شىء
برشىء ديگر يا صدور شىء از شىء ديگر فرع بر وجود شىء موثر يا موجد است،اما
چون در صغرى با حكما و متكلمان مخالفند و وجود حقيقى را از غير حقمنتفى
مىدانند، از اين رو تاثير مشهود در بين اشيا را ظاهرى مىدانند كه باطن
آن،تاثير خداوند و اسماى او مىباشد; به عبارتى ديگر، ظهور تاثير در موجودات
راپرتوى از تاثيريگانه الهى مىدانند (اين امر را در توحيد افعالى و مساله
رفعالاسباب، و وضع الاسباب بيشتر پى مىگيريم).
ثانيا: از آنجا كه عرفا نظام عالم را نظام احسن مىدانند كه تابع نظام ربانى
واسماى الهى و اعيان ثابته آنهاست، طبعا به جاى آن كه «اقتضا» و تاثير را در
اشيامطرح كنند «تقاضا» و طلب اعيان را مطرح مىنمايند و همين مساله گرچه به
نفىتاثير در عالم منجر مىشود، اما به نفى قانونمندى و ضابطه در آن
منتهىنمىگردد (34) ، چرا كه بين اسماى الهى نظمى خاص (به تقدم،
تاخر، كليت، جزئيت و...) برقرار مىباشد كه طبعا نظم مظاهر، تابع آن نظم است و
اين به جهتحاكميتاسم اعظم اسم الله و الحكيم است كه مدبر اسما و ظهور و مظاهر
آنها به حسبمقتضياتشان مىباشند.
مهمترين وجوه مشخصه در نظام عادة الله و سنة الله و تجلى و ظهور اسما
رابدينسان مىتوان توصيف نمود.
- /سنة الله / عادة الله / تجلى و ظهور اسما
1. به لحاظ توسيط وسايطدرايجاد و خلقت عالم / فعل خدا با واسطه است / فعل
خدا بى واسطه است / فعل (ظهور) حق بىواسطه است
2. به لحاظ حكومت ضابطه و قانون / فعل خدا با ضابطه است / فعل خدا بى ضابطه
است / فعل حق تعالى با ضابطه است
3. به لحاظ صفت غالب بر خلقتخداوند / اصالتبا حكمت است (حكمت مطلقه) /
اصالتبا قدرت و اراده است (اراده مطلقه) / اصالتبا حب الهى است (با جمع بين
قدرت و حكمت)
البته در اينجا سنة الله بطور اعم (شامل قول حكما و قول معتزله) به كار
رفتهاست، اما تفاوت آن دو را در ضمن متن بيان نموديم و در مورد عامل اخير
(سوم)نيز در مبحث نحوه فاعليت الهى توضيح بيشتر خواهد آمد.
حسن ختام بحث را بيانى از عارف الهى، حضرت امام خمينىرحمه الله در موردتجلى
قرارى دهيم:
«بايد ببينيم كه چه شده است كه اين طايفه، اين تعبير مىكنند؟ چه شدهاست كه
در لسان ائمه ما - عليهم السلام - هم اين نحو تعبير است. هيچ من يادمنيست كه
عليت و معلوليت، سببيت و مسببيت و اينها باشد; خالقيت ومخلوقيت هست، تجلى هست،
ظاهر و مظهر هست و امثال اينها. بايد ببينيم كهاين اهل عرفان كه از اين تعبير
فلاسفه، مثلا دستبرداشتهاند يا مثلا از اينتعبيرى كه عامه مردم مىكنند
دستبرداشتهاند ... آيا معلوليت و عليت نسبتبه ذات واجب، نظير اين معلوليت و
عليتى است كه در طبيعت هست، ماننداينكه آتش، علت از براى حرارت است و شمس، علت
از براى روشنايىاست، اين جورى است كه يك اثرى است كه حتى مكانا هم از هم جدا
هستند;اين مكان دارد و آن مكان ديگر... نسبتبين حق تعالى و مخلوق ، ربط بينحق
تعالى و مخلوق چه جورى هست؟ نمىشود از آن تعبير، به علت و معلولكرده، اثر و
مؤثر كرد، خالق و مخلوق هم يك بيان، روى مذاق عامه استبهتراز اين تعبير است،
لكن «تجلى ربه للجبل» تجلى بهتر است، لكن باز همنزديك به آن معنايى است كه
هيچ نمىشود از آن تعبير كرد. چطور تصوربكنيم كه يك موجودى هيچ جا از آن غايب
نباشد، همچنين نباشد كه يك جانباشد، باطن اشيا هست، ظاهر اشيا هست، معلولش هم
هستند، يك چنين اثر وموثرى ، در باطن اشيا هست، در ظاهر اشيا هست «لايخلومنه
الشىء» هيچ جانيست كه از او خالى باشد». (35)
تتمه
صدر المتالهين به تناسب مطالب اسفار، مباحثى نيز در مورد كيفيت و نحوهتجلى
حق تعالى در عوالم متفاوت و مراتب مختلف ظهور، ارائه نموده است كهنمونهاى از
كاربرد مبحث تجلى در ابحاث فلسفى است از اين جمله است مواردزير:
نحوه تجلى حق تعالى در: 1 - دنيا و آخرت (ج9، ص 337). 2 - برعاشقانحق
(ج7، ص161). 3- به صور اشيا (ج 2، ص 77). 4 - در عالم ميثاق (ج 9،ص353). 5 -
بر عقول خالص (ج 9، ص 346). 6 - بر نفس خود (ج6، ص 301).
7 - بر اسما و صفات خود (ج 9، ص 48).
1) رساله كشف الغطاء (نسخه خطى كتابخانه آيةالله مرعشى نجفى، شماره7410)،
ص 72.
2) زوراء، ص 81 - 83 .
3) مطهرى، مقالات فلسفى، ج 3، ص 97 - 99.
4) مقصود از حكمت متعاليه متقدم، آن بخش از حكمت متعاليه است كه مبتنى بر
تشكيك خاصىوجود مىباشد و منظور از حكمت متعاليه متاخر، نظرگاه نهايى اتخاذ
شده از جانب صدر المتالهين،بخصوص در اواخر مباحث عليت، مبتنى بر پذيرش وحدت
شخصى است; نظريهاى كه هنوز چندانبه لوازم و فروعات وسيع وجود آن پرداخته
نشده. استاد آيةالله جوادى آملى، مدرس بزرگ اسفار،در دروس تمهيد و اسفار خويش
بر توجه به اين دو بخش از حكمت صدرا و لوازم و پيامدهاى هركدام تاكيد بليغ
دارند.
5) مقالات فلسفى، ج 3، ص 129. البته عارف به يك معنا به تجلى اول و ثانى
معتقد است (چنان كه درفصل ششم خواهد آمد) اما يكى را معلول و اثر ديگرى
نمىداند بلكه تجلى اول را شرط ظهور تجلىثانى مىداند. اگرچه به يك تعبير تجلى
اول و ثانى، خود يقيناتى از ظهور و تجلى يگانه حق (نفسرحمانى) مىباشند(رك:
فصل ششم).
6) ممكن است ادعا شود كه دو مبناى ياد شده، مكمل يكديگر بوده و در كليتحكمت
متعاليه صدراقابل درج است. نگارنده قصد ورود به اين بحث و رد يا اثبات آن را
ندارد، بلكه مقصود، صرفا تنبهدادن به تحول مبنايى مذكور است.
7) اسفار، ج 2، تتمه مباحث علت و معلول (بقى خبايا فى زوايا)، ص 287 و 291.
8) اسفار، ج 2، ص 292.
9) همان، ص 293 - 298.
10) چنان كه رطب (ترى) بالذات آن است كه عين رطوبتباشد (مانند آب) نه آنچه
كه داراى رطوبتباشد (مانند كاغذ مرطوب).
11) تقرير ديگر برهان بر مطلب فوق از راه مستقل و نامحدود بودن علت است،
بدين صورت كه اگرعلتبىنهايتباشد، جا براى غير نمىگذارد; بيان مطلب اين است
كه علت مستقل و لابشرط،مقسمى بوده و هيچ قيدى ندارد، چرا كه بسيط الحقيقه است و
نا محدود و نا محدود هم خلاى را باقىنمىگذارد تا غير، مجال و فرصت رخنمايى
داشته باشد و در نتيجه در عالم بيش از يك وجود واحدبسيط نامتناهى، امكان و فرض
تحقق ندارد; بنابراين، وجودى غير از واجب نداريم و غير او جلوهوجود اوست،
مولانا با دقت و ظرافتى كه خاص اوستبدين برهان اشاره نموده است.
پيش بى حد هر چه محدود است لاست
كل شىء غير وجهالله فناست
ما كه باشيم اى تو ما را جان جان
تا كه ما باشيم با تو درميان
ما عدمهاييم هستيها نما
تو وجود مطلق و فانى نما
12) نتيجه گيرى نهايى ايشان در اسفار چنين است : و ما وضعناه اولا بحسب
النظر الجليل من ان فىالوجود، علة و معلولا ادى بنا اخيرا و هو نمط اخرى من
جهة السلوك العلمى، الى ان المسمى بالعلة هوالاصل و المعلول شان من شئونه و طور
من اطواره يعنى «اسفار، ج 2، ص 299 - 301».
13) اسفار، ج 2، ص 299 - 301. مرحوم صدرالمتاليهن در ادامه بحثبه طرح و حل
چند شبهه وارد برمبحث وحدت وجود و تجلى حق تعالى مىپردازند كه در مبحثشبهات
تجلى، آنها را به ضميمهبرخى شبهات ديگر، طرح و بررسى خواهيم نمود «رك: نيز
اسفار، ج 1 ص 117 و 355».
14) اسفار، ج 2، ص 292. وى گويد: «و برهان هذا الاصل من جملة ما آتانيه ربى
من الحكمة بحسبالعناية الازلية و جعله قسطى من العلم بفيض فضله و جوده
فحاولتبه اكمال الفسلفة و تتميم الحكمة.»
15) مشاعر، ترجمه بديع الملك، ص 179.
16) همان، ص 180 و 181.
17) منقول از حاشيه شرح رساله مشاعر ملاصدرا، لاهيجى، ص 260.
18) از لوازم اين مرحله، ارجاع صور نوعيه به نحوه وجود خاص اشياست.
19) اين اضافه، خود طرف ساز است و متكى به تحقق دو طرف مستقل از يكديگر
نيست.
20) يعنى معلول، وجودى كه به علت منسوب باشد نيست، بلكه وجود معلول، همان
نفس نسبتبه علتاست.
21) بدين توضيح كه آنچه ملاك امكان ماسوى است، نه ماهيت اعتبارى آنهاست،
بلكه عين فقر واحتياج بودن آنهاستبه نحوى كه محال است ذات ممكن، بدون لحاظ فقر
و وابستگى او به حقيقتتعقل شود، بلكه ممكن بدين لحاظ، ماهيت نخواهد داشت، چنان
كه وجود حرفى ماهيت ندارد، چونلحاظ استقلالى بدان نارواست.
22) ابن عربى مىگويد: اما سر المنزل و المنازل فهو ظهور الحق فى صور كل ما
سواه فلولا تجليه لكلشىء ما ظهرت شيئية ذلك الشىء ... فقوله (تعالى): «اذا
اردناه» (فى الآية) هو التوجه الالهى لايجادذلك الشىء «فتوحات، ج 3، ص 194».
23) اعراف (7)، آيه 143.
24) نهجالبلاغه، خطبه 108.
25) شيخ صدوق، التوحيد، ص 45.
26) همان، ص 308.
27) نهجالبلاغه، خطبه 147.
28) نور (24)، آيه 35.
29) براى بررسى و تحليل و اثبات اين قاعده رجوع شود به منابع ذيل: اسفار، ج
6، ص 57، 60، 111 و114; شرح اسفار، بخش يكم از ج ششم، ص 432، 435 و 453; اصول
المعارف، ص 29; الهياتبالمعنى الاخص منظومه سبزوارى (طبع محقق)، ص 41 و 47;
رسائل فلوطين (انئادها)، ج 1، ص134; قواعد كلى فلسفى در فلسفه اسلامى، ج 1
(چاپ دوم)، ص 108.
30) براى بررسى و تحليل و اثبات اين قاعده و تفاوت آن با قاعده قبل، رجوع
شود به: اسفار، ج 3، ص338; شرح اسفار، بخش يكم از جلد ششم، ص 432; حكمة
الاشراق (با شرح صدر المتالهين)، ص307 - 308; شرح منظومه (الالهيات بالمعنى
الاخص)، ص 20; قواعد كلى فلسفى در فلسفه اسلامى;ج 2 (چاپ دوم)، ص 353.
31) جهت تحقيق و بررسى بيشتر رجوع شود به مبحث امكان و وجوب از كتابهاى
اسفار، ج 1، ص 218 -219; شرح اسفار، ص 262; شرح منظومه سبزوارى (طبع ناصرى)، ص
77 (فريده دوم);نهايةالحكمة، ص 48 و 65; تعليقة على نهاية الحكمه، تعليقه فصل
اول و ششم از مرحله 4; نيز رك:التعليقات، ص178.
32) رك: مصباح الانس، ص 45، الفصل التاسع فى ان الاثر لايكون لموجود من حيث
وجوده، فنارى درشرح اين عبارت گويد: ان التاثير بحسب الاقتضاء و الوجود من حيث
هو لا يقتضى خصوصية لانهاعم العام و ... لانه لو اثر فاما فى مثله او ضده و
هما منتفيان (عن الوجود). در اين زمينه از تقريراتدروس مصباح الانس استاد حسن
زاده آملى استفاده شده است.
33) اصولا اشاعره به عنوان متكلمانى كه رسالتخود را دفاع از اطلاق اراده و
قدرت خداوند و توحيدافعالى و تنزيه او قرار دادند و هر چيزى را كه منافى با اين
هدف مىپنداشتند نفى نمودند، از جمله نفىحسن و قبح عقلى، نفى تاثير مخلوقات،
نفى صورت نوعيه، نفى ضرورت افعال الهى، نفى قاعدهالواحد، نفى سنخيت، نفى
استحاله ترجيح بلامرجح و قول به جواز اعاده معدوم.
34) رك: قاسم كاكايى، خدا محورى (اكازيوناليزم) در تفكر اسلامى و فلسفه
مالبرانش، ص 246 و 267.
35) امام خمينى، تفسير سوره حمد، ص 101 - 111.