سياهترين هفته تاريخ

على محدث (بندرريگى )

- ۱۹ -


3 - 2 - 13: ارتداد عرب

با مراجعه به كتب تواريخ در مى يابيم كه آشوب و ارتداد فراگير بوده است ، ابن اثير مى نويسد:

چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، و ابوبكر سپاه اسامه را اعزام نمود، عرب مرتد شد، و آتش فتنه و جنگ زمين را فرا گرفت ، و هر قبيله اى بدون استثناء بجز قريش و ثقيف مرتد شدند، و كار (مسيمله ) و (طليحه ) شدت يافت .

توده مردم قبيله طى و اسد گرد طليحه فراهم آمدند، قبيله غطفان به پيروى از (عيينه ) بن حصن ، مرتد شدند، زيرا (عيينه ) گفته بود: پيامبرى از دو قبيله هم پيمان ، يعنى اسد و غطفان بهتر از پيامبرى ، از قريش است ، در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته و طليحه زنده است ، و به همين جهت (عيينه ) از طليحه پيروى كرد و غطفان نيز به دنبال او رفت ، و فرستاده هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در يمامه و اسد به نزد ابى بكر بازگشتند و او را در جريان مسائل مسيمله و طليحه ، قرار دادند، و از هر گوشه و كنارى ، نمايندگان اعزامى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شورش عمومى عربها گزارش دادند.

فرمانداران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در قبيله قضاعه ، و كلب ، امرؤ القيس بن الاصبغ كلبى ، و در قبيله (قين ) عمرو بن الحكم ، و در قبيله سعد هذيم ، معاويه و البى ، قبيله كلب و (قين ) مرتد شدند، و قبيله سعد هذيم به پيروى از معاويه والبى مرتد شدند، ابوبكر به امرؤ القيس ‍ دستور داد سرپرستى (قين ) را به عهده گيرد، و سپاه اسامه در ميان قبيله قضاعه عبور كرد و آنان را تار و مار نموده و سالم به مدينه بازگشتند.(985)

ابوجعفر طبرى مى نويسد: توده مردم قبايل اسد و غطفان و طى ء، گرد طليحه فراهم آمدند، مگر خواص افراد قبايل ياد شده ، قبيله اسد در (سميراء) و فزاره و برخى از قبيله غطفان در جنوب (طيبه )، و قبيله طى ، در حدود سرزمين هاى خود، و ثعلبه بن سعد، و برخى از (مره ) و (عبس )، در (ابرق ) و ربذه مستقر شدند؛ و گروهى از بنى كتانه به آنان ضميمه شدند، اين گروهها به دو گروه تقسيم شدند، يك گروه در (ابرق ) و گروه ديگر در (ذى القصه ) استقرار يافتند، و نمايندگان خود را به نزد ابى بكر فرستاده و پيغام دادند كه ما نماز را بر پا مى داريم ، اما زكوه نمى دهيم ، و ابوبكر پاسخ داد: حتى اگر عقال (بندى كه شتر را با آن مى بندند) زكوه را ندهند با آنان پيكار مى كنم ، و آنان به نزد قوم خود كه در پشت مدينه مستقر بودند بازگشتند، و به قبايل خود خبر دادند كه در مدينه تعداد اندكى از نيروها وجود دارد (زيرا همگى در سپاه اسامه شركت داشتند) و آنان به مدينه چشم طمع دوختند، و پس از اين كه ابوبكر نمايندگان مرتدين را از مدينه بيرون راند، على عليه السلام و طلحه و زبير و عبدالله بن مسعود را در گذرگاههاى اصلى مدينه مستقر نمود، و اهالى مدينه را در مسجد فرا خواند، و به آنان گفت : منطقه كافر شده است ، و نمايندگان آنان ملت شما را مشاهده نمودند، و شما نمى دانيد كه شبانگاه به شما حمله مى كنند، و يا در روز روشن ، و نزديك ترين آنان به شما در يك منزلى شما قرار دارند، و آنان توقع داشتند خواسته هاى آنان را بپذيريم ، و با آنان پيمان ببنديم ، و ما آنان را نپذيرفتيم و آنان را بيرون رانديم ، پس خود را مهيا كنيد.

سه روز طول نكشيد كه آنان شبانه به مدينه شبيخون زدند، و با رزمندگانى كه در گذرگاههاى مدينه كمين كرده بودند برخورد كردند، نگهبانان (كه على عليه السلام نيز جزء آنان بود) مانع ورود آنان به مدينه شده و آنان را تعقيب نمودند، تا اين كه به (حسى ) كه تعدادى از مرتده در آنجا كمين نموده بودند رسيدند، مشركين شتران مسلمين را رميده و آنان را به مدينه بازگشتند، و آنان خود را به (ذى القصه ) رساندند، و به دوستان خود خبر دادند كه مسلمين دچار ضعف شده اند، اهالى (ذى القصه ) نيز به آنان ملحق شدند. از آن طرف ابوبكر مشغول تهيه و تنظيم نيروهاى مسلمين گرديد، و فرداى آن روز مشركين و مسلمين در برابر يكديگر قرار گرفته ، طولى نكشيد كه مسلمين با شمشير به جان آنان افتاده تعدادى از آنان كشته شده و ديگران فرار كردند، مسلمين نيز آنان را تا ذى القصه تعقيب نمودند، و به اين كيفيت شورشى را كه از سوى ارتداد تنظيم يافته فرو نشاندند، و اين اولين پيروزى بود كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نصيب مسلمانان گرديد،(986)

نتيجه اين كه اين گونه رويدادها كه بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در محدوده قلمرو اسلامى آن روز رخ داد، در حالى كه نيروهاى اصلى سپاه ، در خارج از مرزهاى اسلام مى جنگيد، باعث گرديد حضرت اقدام به بيعت نمايد، و جام تلخ ‌تر از حنظل را سركشد و ديده برهم نهد در حالى كه خاشاك در چشم دارد، و همه اين دردها و آلام را تحمل نمايد، تا اسلام پيروز بماند و پايه هاى خود را استوار بدارد.

و اگر طبق سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمل مى شد، و به دستوراتش توجه مى نمودند، و طبق نظريات خود رفتار نمى كردند، سپاه اسامه طلق برنامه از پيش تعيين شده اعزام مى داشتند، و سفارش ‍ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد على عليه السلام بكار مى بستند، و سران ، خودسرانه عمل نمى كردند، اولا سپاه اسامه ماءموريت خود را به خوبى انجام داده و هيچ گونه اتفاقى نمى افتد، ديگر اين كه ابهت اسلام ، و هيبتى كه تازه مسلمانان از آن داشتند از بين نمى رفت ، و شورشيان جراءت اقدام نداشتند چون يك بار در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضربه شديدى از اسلام خورده بودند، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فقط با اعزام ضرار بن الازود به عنوان فرماندار بنى اسد و دستور سركوب شورشيان تمام نيروهاى طليحه را درهم كوبيد،(987) و اما سرپيچى از فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ايجاد اختلاف باعث شد بار ديگر ارتداد قوت بگيرد و دردسر جديدى به وجود آورد كه با حزم و دورانديشى اميرالمومنين عليه السلام ، و با دندان روى جگر گذاردن ، باقى مانده از اسلام را تدارك نمود.

زهراى مرضيه عليهاالسلام در خطبه معروف به اين نكته اشاره كرده گويد:

(( و تاالله لو تكافاوا على زمام نبذه اليه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم العتقله و ساربهم سيرا سجحا لايكلم خشاشه : )) به خدا سوگند اگر همگى از آن كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زمام مركب خلافت را به او سپرده پيروى كرده آنان را به سوى خوشبختى و سعادت مى رساند. و اين مركب را آن چنان سهل و آسان هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى به كسى نرسد.(988)

فصل چهاردهم : فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف

1 - 14: فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام

در فصل هاى پيشين دانستيم كه كار بيعت در سايبان بنى ساعده به انجام رسيد، اكنون تنها يك سنگر محكم باقى مانده است ، و آن خانه فاطمه عليهاالسلام كه على عليه السلام با تعدادى از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و نيز مردانى از بنى هاشم ، در آن سنگر پناه گرفته اند.(989)

سنگرى در كنار مسجد، مقر اصلى حكومت ، و نيز در كنار خانه رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، خانه اى كه اكنون سكوت كرده ، اما تمام خاطره هاى يك امت بزرگ را در خود به يادگار گذاشته است ، و خانه فاطمه عليهاالسلام ، كه نه تنها در كنار مسجد قرار گرفته ، بلكه ديوار مسجد و بلكه درب آن ، طبق دستور خداوند به مسجد باز مى شود، و اين خود نه يك تصادف بوده است ، و بلكه طرحى است كه با نقشه الهى و از منبع وحى ، انجام گرفته بود، بايستى خانه فاطمه عليهاالسلام در كنار مسجد، و پيوسته به آن باشد تا به اين آسانى نتوان آن همه خاطره ها را زدود و از بين برد، و چه مى دانيم اگر خانه فاطمه عليهاالسلام در كنار مسجد، مقر حكومت و پارلمان ملت قرار نداشت ، و جسم پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در چند قدمى فاطمه عليهاالسلام به خاك سپرده نمى گشت ، شايد ناله ها، و فريادهاى خشم آگين زهرا عليهاالسلام هرگز به گوش ، جهانيان نمى رسيد؟ فاطمه عليهاالسلام در خانه خود دست به گريبان دو غم بزرگ است : غم از دست دادن پدر كه اندوهى است جانكاه ، و غمى ديگر كه از آن نيز گرانتر است ، انزواى على عليه السلام ، و ناديده گرفتن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند خود را تسكين دهد، اما فشار غم دوم و بزرگتر از اول ، يك لحظه آرامش را نيز از فاطمه عليهاالسلام سلب مى كند، چرا كه فاطمه عليهاالسلام در فكر آينده امت بزرگ است ، و رهبريت صالحى كه امت او را از دست داده ، و خدا مى داند فردائى نه چندان دور، دچار چه مشكلاتى خواهد گرديد؟(990)

فاطمه عليهاالسلام به گريبان اين اندوه بزرگ است ، كه ناگهان غمى ديگر به پيشوازش مى شتابد، صداى كوبيدن در و همهمه مردان را مى شنود، آرى فرياد عمر است كه بانگ برآورده : هر كه در خانه است خارج شود، و آنگاه دستور مى دهد هيزم بياورند، و به جان خود سوگند ياد مى كند، كه بايد از خانه بيرون آيند، و گرنه آن را به آتش خواهد كشيد، تا هر كه در آن جاى گرفته در قهر آتش بسوزد، به او گفتند: اى پدر حفص ، فاطمه عليهاالسلام در اين خانه است ! و او گفت : و گرچه او باشد.... و على عليه السلام در كنار فاطمه عليهاالسلام مى ماند و از خارج نمى شود،... و ابوبكر گويد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام است ، او را به چيزى مجبور نخواهم كرد.(991)

طبرى مى نويسد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام بود (زنده بود) مردم توجه خاصى به على عليه السلام داشتند، و چون فاطمه عليهاالسلام وفات يافت ، چهره هاى سرشناس ‍ مردم از او روى برتافتند.

و فاطمه عليهاالسلام بعد از پدر، شش ماه بزيست ، و على عليه السلام و همه بنى هاشم ، در اين مدت بيعت ننمودند....(992)

ابن ابى الحديد مى نويسد: چون خواستند على عليه السلام را به زور از خانه بيرون بكشند، فاطمه عليهاالسلام در خانه ايستاد، و مانع آنان كه خواهان على عليه السلام بودند گرديد، و آنان پراكنده شدند.(993)

2 - 14: تهديد به آتش  

داستان به آتش كشيدن ، و يا تهديد به آن ، مسئله اى است كه از ديرزمان اذهان مسلمين را به خود مشغول داشته است كه آيا امكان دارد مسلمين صدر اسلام چنين عملى را در مورد دخت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه اين همه احاديث در فضائل او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، به اجرا در آوردند؟ و يا نه حداقل چنين تهديدى را روا دارند، و اينجانب در اين رساله درصدد تحقيق آن نيستم ، فقط يكى دو مورد از اقوال علماى اهل سنت را در اين مورد بيان مى دارم ، و از خود هيچ گونه اظهارنظرى نمى نمايم : ابن ابى الحديد، از علماى حنفى مذهب اعتزال گويد:

اما داستان به آتش كشيدن (خانه فاطمه عليهاالسلام ) و امور دردناك ديگر، و نيز آنكه گويد: على عليه السلام را دستگير نموده و در حالى كه مردم گردش جمع شده بودند، عمامه به گردنش افكنده و او را كشان كشان مى بردند، بسيار بعيد است كه چنين كارى انجام داده باشند، اينها رواياتى هستند كه فقط شيعه آن را بيان داشته اند، گرچه گروهى از اهل حديث نيز، همانند آن را بيان داشته اند، كه ما آن را بيان مى كنيم .(994)

و در چند صفحه بعد ابن ابى الحديد، از احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب (سقيفه ) نقل كرده گويد:

چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد در معيت گروهى ، نزد على عليه السلام رفت و آمد نموده ، (در حالى كه على عليه السلام در خانه فاطمه عليهاالسلام بود) و با يكديگر درباره مسائل روز به مشورت مى نشستند، و يكديگر را در جريان حوادث قرار مى دادند.

عمر به نزد فاطمه عليهاالسلام آمد، و گفت : اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از مردم را به اندازه پدرت دوست نداريم ، و پس از او هيچ كس را به اندازه تو دوست نداريم ، و به خدا سوگند هيچ يك از اين مسائل مانع نمى شود كه اگر همچنان اين گروه در خانه تو جمع شوند، دستور ندهم كه خانه را بر آنان به آتش نكشم ....(995)

جوهرى گويد: عمر به همراه گروهى از انصار و تعدادى اندكى از مهاجرين به خانه فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت :

سوگند به آنكه جان عمر در اختيار اوست ، براى بيعت با ابى بكر از خانه خارج شويد، و يا اينكه خانه را بر شما به آتش خواهم كشيد. زبير با شمشير كشيده از خانه خارج گرديد، زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او گلاويز شد، و شمشير از دست زبير افتاد، عمر شمشير را گرفت و به سنگ كوبيد، و در حالى كه گريبان آنان را گرفته ، به زور آنان را مى برد تا اينكه با ابوبكر بيعت كردند.

و ابوبكر جوهرى در روايت ديگر، داستان را مشروح تر بيان داشته گويد:

ابوبكر به عمر گفت : خالد بن وليد كجاست ؟ عمر گفت : او در اينجاست ، پس ابوبكر گفت : برويد على عليه السلام و زبير را بياوريد، سپس عمر وارد منزل گرديد، و خالد، بيرون در منتظر ماند، عمر به زبير گفت : اين شمشير براى چيست ؟ گفت : آن را براى بيعت با على عليه السلام آماده نموده ام ، گويد: و مردم زيادى درون خانه بودند، از آن جمله مقداد بن اسود، و همه بنى هاشم ، پس عمر شمشير را از دست زبير، بيرون كشيد، و آن را به سنگى كه در درون خانه قرار داشت كوبيد و آن را شكست ، پس از آن دست زبير را گرفت و او را به پا داشت ، سپس او را هل داد و از خانه بيرون راند و به خالد گفت او را نگه دار، خالد به همراه گروه زيادى كه ابوبكر براى حفاظت فرستاده بود، حضور داشتند، دوباره عمر وارد منزل گرديد و به على عليه السلام گفت : برخيز و بيعت كن و على عليه السلام خوددارى ورزيد، عمر دست او را گرفت ، و گفت : برخيز، و او امتناع ورزيد، و او همانند زبير با على عليه السلام رفتار كرد، و خالد زبير و على عليه السلام را نگه داشت ، و آنگاه عمر و همراهان آنها را به زور(996) بردند، در حالى كه خيابانهاى مدينه مملو از مردم بود، و همگى تماشا مى كردند، چون فاطمه عليهاالسلام اين منظره را مشاهده نمود فرياد كرد و ناليد، و بسيارى از زنان بنى هاشم ، و زنان ديگر فاطمه عليهاالسلام را گرفته بودند، او به در خانه خود آمد و فرياد برآورد: اى ابوبكر چه زود اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مورد هجوم قرار داديد، به خدا سوگند با عمر سخن نمى گويم تا هنگامى كه با خداى خود ملاقات كنم .(997)

و ابوبكر از اينكه به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم برده است ، اظهار تاءسف كرد و مى گفت : اى كاش به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم نمى بردم گرچه اعلان جنگ مى نمود.(998)

در آخر عمر مى گفت : اى كاش سه چيز را كه انجام دادم ، انجام نمى دادم ، حرمت خانه فاطمه عليهاالسلام را نگه مى داشتم ، گرچه براى جنگ با من آن را بسته بودند و كاش ...(999)

و قاضى القضاة معتزلى درصدد دفاع بر آمده گويد:

و اما داستان آتش زدن ، در صورتى كه صحت داشته باشد، هيچ گونه ايراد و اشكالى متوجه عمر نمى نمايد، زيرا او مى تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد، و بخواهد در ميان مسلمين اختلاف ايجاد كند، تهديد نمايد، اما اين مطلب ثابت نشده است .

پايان سخن قاضى القضاة .(1000)

و قاضى القضاة حديث زدن عمر، فاطمه عليهاالسلام را با تازيانه ، طبق نقل ابوعلى (ره ) تكذيب مى كند، و در واقع خود درصدد تكذيب آن بر آمد، در حاليكه از تهديد به آتش ، و يا به آتش كشيدن ، دفاع نكرده و آن را امرى جايز مى داند.(1001)

سيد مرتضى (ره ) در اين رابطه گويد:

در مورد حديث سوزاندن ، ما پيش از اين بيان داشتيم كه غير از شيعه نيز آن را روايت نموده است . و اين كه قاضى القضاة گويد: (جايز است سوزاندن خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام اين سؤ ال مطرح است كه ) چگونه سوزاندن خانه على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام جايز است ؟ و آيا در اين مورد عذر قابل توجيهى وجود دارد؟ و آيا على عليه السلام و اصحابش بر خلاف اجماع و مسلمانان حركت كنند، اگر اجماعى ثابت شده باشد؟ در حاليكه در صورت مخالفت على عليه السلام به تنهايى هرگز اجماعى صورت نپذيرد، چه رسد به اينكه گروهى موافق و همراه على عليه السلام باشند، و ديگر اين كه چه فرقى بين تهديد به آتش زدن ، و زدن فاطمه عليهاالسلام به دليل ياد شده دارد؟ زيرا سوزاندن منازل ، وحشتناك تر از زدن يك و يا دو تازيانه است ، بنابراين دليلى ندارد كه نامبرده ، حديث را انكار و احراق را جايز بداند.(1002)

3 - 14: نگرشى كوتاه به فدك  

فدك روستائى است كه در فاصله دو يا سه روز طى مسافت از مدينه قرار دارد، داراى چشمه آب و درختان خرماى فراوانى است ، فدك از آن يهود بود، و خداوند آن را از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار داد، زيرا سرزمينى كه مردم آن بدون جنگ تسليم شوند. اگر اسلام اختيار كنند، زمين هاى آنان به خود آنان تعلق دارد، و اگر مسلمان نشوند، و قرارداد صلح را به امضاء رسانند، همه زمين هاى آنان ، و يا بخشى از آن طبق قرداد از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود.

ابن اسحق : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كار جنگ خيبر فراغت يافت ، خداوند در دل هاى مردم فدك ترس و وحشت ايجاد كرد، نمايندگانى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعزام داشتند. و نصف سرزمين فدك را با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مصالحه نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز قرداد صلح را پذيرفت ، و به اين گونه فدك به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انتقال يافت ، زيرا بدون جنگ و لشكركشى اين پيروزى بدست آمد.(1003)

طبرى مى نويسد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تمامى اموال و دژهاى خيبر را تصرف كرد، دو قلعه بنام هاى (وطيح ) و (سلام )(1004) باقى ماند، كه يهود خيبر در آن پناه گرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هر دو قلعه را محاصره كرد، يهود دانستند كه همگى نابود خواهند شد، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، با آنان كارى نداشته باشد و آنان را اخراج كند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از آنان پذيرفت ، و چون طبق اين قرارداد از قلعه هاى خود بيرون آمدند، پيشنهاد دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اموالشان را به دو نصف تقسيم كند، مشروط بر اينكه هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخواهد، آنان را براند، و گفتند نظر به اين كه ما به كشاورزى اين سرزمين آگاهى بيشترى داريم ، اين سرزمين به ما واگذار شود تا ما آن را از قرار 50 بكاريم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز پذيرفت .

مردم فدك نيز چون از اين قرارداد آگاه شدند، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند با آنان نيز همين معامله را انجام دهد، و به اين گونه خيبر از آن مسلمين و فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، زيرا در مورد فدك جنگ و لشكركشى صورت نگرفته بود.(1005)

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى گويد:(1006)

باقى مانده اى از اهل خيبر در قلعه خود پناه گرفتند، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، به آنان امان دهد و آنان را از آنجا تبعيد نمايد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين درخواست را پذيرفت ، و چون اين خبر به گوش مردم فدك رسيد، آنان نيز همين پيشنهاد را دادند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آنان نيز پذيرفت ، و چون تصرف فدك بدون جنگ و خونريزى انجام شد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعلق يافت .

ابوبكر جوهرى در روايتى ديگر گويد:

نمايندگان فدك در خيبر، و يا در راه ، و يا در هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه بازگشت ، پيشنهاد را به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم داده و او بر اساس نصف قرارداد صلح را امضاء نمود.

و ابن ابى الحديد گويد: روايت شده است ، قرارداد صلح بر اساس همه سرزمين فدك صورت گرفت ، و خداوند آگاهتر است كه كدام يك از اين دو، صورت گرفته است (1007) ، يعنى آيا مصالحه در مورد نيمى از فدك و يا همه آن انجام پذيرفته است .

و به اين گونه فدك در اختيار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفت ، و پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر به ادعاى اين كه فدك از اموال صدقه است آن را در اختيار خود قرار داد و گفت : من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه فرمود: هرچه را از خود به جاى گذارده ايم صدقه است و ما چيزى به عنوان ارث به جاى نمى گذاريم ، و من جز آنچه را ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن انجام داد، انجام نخواهم داد، و بحث در اين است كه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به عنوان بيت المال و صدقه برداشت ، و به اين كيفيت با آن عمل مى كرد، اين موضوعى است كه در سطور آينده متعرض آن مى شويم .

به هر حال ابوبكر فدك را به عنوان اموال صدقه برداشت و پس از او عمر و بعد عثمان و در زمان على عليه السلام نيز به دلائلى كه بعدا روشن مى شود به همان گونه عمل نمود. و در زمان معاويه و پس از شهادت امام حسن عليه السلام ، معاويه فدك را به سه بخش تقسيم نمود؛ يك سوم را در اختيار مروان ، و يك سوم ديگر را در اختيار عمرو بن عثمان بن عفان ، و يك سوم را در اختيار فرزندش يزيد قرار داد، و همچنان فدك را دست بدست نمودند، تا اين كه همه آن در دوران خلافت مروان ، به مروان انتقال يافت ، و او نيز آن را به فرزندش عبدالعزيز واگذار نمود، و او آن را به فرزندش عمر بن عبدالعزيز بخشيد. و چون خلافت به عمر عبدالعزيز منتقل گرديد، اولين ستمى را كه بازداشت ، بازگرداندن فدك بود، و به اين منظور حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را فراخواند، و گفته شده : على بن الحسين عليه السلام را فرا خواند، و فدك را به او بازگرداند و در مدت خلافت عمر بن عبدالعزيز در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار داشت ، تا اين كه خلافت به يزيد بن عاتكة رسيد، او فدك را از فرزندان فاطمه عليهاالسلام گرفت ، و در اختيار بنى مروان قرار گرفت و همچنان دست به دست مى شد، تا اين كه دولت بنى اميه منقرض ‍ گرديد، و چون خلافت به ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى ، انتقال يافت ، فدك را به عبدالله بن الحسن بن حسن ، بازگرداند، و ابوجعفر منصور، مجددا آن را باز پس گرفت ، فرزندش مهدى عباسى دوباره آن را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگرداند، پس از او موسى فرزند مهدى عباسى ، و برادرش هارون آن را باز پس گرفت ، تا اين كه خلافت به ماءمون رسيد، روزى ماءمون براى دادخواهى كرسى تشكيل داده بود، اولين نامه اى كه بدستش آمد، در آن نگاه كرد و گريه نمود، سپس به ملازم خود كه بالاى سرش ايستاده بود رو كرد و گفت : ندا دهد، وكيل فاطمه عليهاالسلام كجاست ؟ پيرمردى برخاست و نزد ماءمون آمد، ماءمون با او به احتجاج پرداخت ، پس از آن ماءمون فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگرداند، دعبل كه در آنجا حضور داشت برخاست و به اين مناسبت قصيده اى سرود كه آغاز آن چنين است :

اءصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد ماءمون هاشم فدكا:

چهره روزگار خندان گرديد بر اثر بازگرداندن ماءمون فدك را به هاشم ((آل على عليه السلام ))

و همچنان در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار گرفت ، تا اين كه متوكل عباسى مجددا آن را از آنان باز پس گرفت و در اختيار عبدالله بن عمر (بازيار) قرار داد.(1008)

4 - 14: باز خواست فدك  

ابن بابويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده گويد: چون آيه (( (و آت ذالقربى حقه ):)) حق خويش و قوم را به او واگذار(1009) ، نازل گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام فدك از آن تو مى باشد. و در روايت ديگرى از ابى سعيد، همانند آن روايت شده .

و از (عطيه ) است ؛ چون آيه شده نازل گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه عليهاالسلام را فرا خواند و فدك را به او داد.

و از على بن الحسين عليه السلام است : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نمود.

و به اين گونه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نمود، و به همين دليل است كه فاطمه عليهاالسلام قبل از ادعاى ارث ، حق خود را مطالبه مى كند، و فدك را بخششى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و در زمان حيات خود او مى داند،(1010) و ابوبكر نيز او را تصديق مى نمايد.(1011)

از ابى سعيد خدرى است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، فاطمه عليهاالسلام به نزد ابى بكر آمد و خواستار فدك گرديد، و ابوبكر در پاسخ گفت : من مى دانم كه تو انشاءالله ، جز حق نمى گوئى ، وليكن شهود و گواه خود را بياور و او على عليه السلام ، و بعد اءم ايمن را آورد و هر دو شهادت دادند، ابوبكر گفت : زنى ديگر، يا مردى ديگر بايد شهادت دهند، كه من سند آن را براى تو صادر كنم .(1012)

ابوبكر جوهرى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت كرده گويد: فاطمه عليهاالسلام به ابى بكر گفت : اءم ايمن ، شهادت مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به من واگذار نمود، ابوبكر پاسخ داد؛ اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خدا سوگند هيچ كسى را به اندازه پدرت دوست ندارم ، و دوست داشتم آن روزى كه پدرت از دنيا رفت ، آسمان بر زمين فرود مى آمد، به خدا سوگند، من فقر و تنگدستى عايشة را بيش از فقر و تنگدستى تو مى پسندم ، تو فكر مى كنى حق سرخ ‌پوست و سفيدپوست را بدهم و تو را از حقت باز دارم ؟ در حالى كه تو دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ؛ اين مال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود، و بلكه اموال مسلمين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آنان مى داد، و در راه خداوند انفاق مى كرد، و چون وفات يافت من متصدى آن گشتم چنانچه او بود، فاطمه گفت : به خدا سوگند من هرگز با تو سخن نخواهم گفت ؛ ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز تو را رها نخواهم كرد؛ فرمود: به خدا سوگند تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكر پاسخ داد: من تو را دعا مى كنم . و چون وفات فاطمه عليهاالسلام فرا رسيد، وصيت نمود ابوبكر بر او نماز مگذارد، پس او را شبانه دفن كردند، و بين وفات فاطمه عليهاالسلام و پدرش هفتاد و دو روز فاصله بود.(1013)

در روايت ديگرى از محمد بن زكريا است ، گويد: چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر گريه كرد و گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به خدا سوگند پدرت درهم و دينارى به ارث نگذارد، و او فرمود: پيامبران ارثى از خود به جاى نمى گذارند، فاطمه عليهاالسلام فرمود: فدك را پدرم به من بخشيد (يعنى كه نه ادعاى ارث است بلكه ادعاى ملك دارم - م -)، ابوبكر گفت : چه كسى در اين مورد گواهى مى دهد؟ على عليه السلام حاضر شد و شهادت داد، و اءم اءيمن آمده و شهادت داد...

و روايت شده : فاطمه عليهاالسلام ، پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد ابوبكر آمد و به او گفت : هرگاه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟ گفت : خانواده و فرزندانم ، فاطمه فرمود: پس چگونه است كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ارث نمى برم ؟

ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارثى از خود به جاى نمى گذارد، و آنچه از رسول خداى بر جاى مانده است ، در آن موردى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرداخت مى كرد، من مى پردازم ، فاطمه عليهاالسلام فرمود: به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده هستم هرگز با تو سخن نخواهم گفت ، و با ابوبكر سخنى نگفت تا اين كه بدرود زندگى گفت .(1014)

و در روايتى ديگر است : فاطمه عليهاالسلام به او فرمود: آيا سليمان از داود ارث نبرده است ؟ ابوبكر خشمگين شد و گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نمى گذارد؛ فرمود: آيا زكريا نمى گويد: (( فهب لى من لدنك وليا يرثنى من آل يعقوب )) (1015) : به من (ولى ) عطا كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد؟ ابوبكر گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نگذارد؛ فرمود: خداوند نفرموده است : (( يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين )) (1016) : خداوند در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، كه فرزند ذكور معادل دو سهم اناث دارند؟ و ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارثى از خود به جاى نگذارد.(1017)

از اين دوگونه روايت متوجه مى شويم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام به دوگونه ادعاى فدك نموده است : ادعاى ملكيت آنكه از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او واگذار شده ، و ادعاى ارث آن ، زيرا ترديدى نبوده است كه فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده ، و پس از او به فرزندانش منتقل مى شود.

ابن ابى الحديد در اين مورد گويد:

فاطمه عليهاالسلام پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، دو بار فدك را مطالبه نمود، يك بار به عنوان ارث ، و بار دوم به عنوان ملك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به او واگذار نموده بود.(1018)

و اما اين كه مطالبه ارث پيش از مطالبه و ادعاى واگذارى بوده است ، ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد:

اخبار در اين مورد متعارض است ، برخى گويند، ادعاى ميراث بعد از ادعاى واگذارى بوده است ، و برخى از اين اخبار دلالت دارند كه ادعاى واگذارى پس از ادعاى ارث بوده است ، و من در اين باره نظرى ندارم .(1019)

ابوعلى استاد ابن ابى الحديد، مدعى است كه ادعاى ارث قبل از ادعاى واگذارى بوده است ، در آغاز ادعاى ارث مى كند، و چون ابوبكر آن پاسخ مى دهد، زهرا عليهاالسلام ، ادعاى واگذارى مى كند.

سيد مرتضى از اين ادعاى ابوعلى در شگفت مانده كه چگونه ادعاى ارث را قبل از ادعاى واگذارى دانسته است ، در حالى كه وضعيت ايجاب مى كند، كه اولا ادعاى واگذارى و ملكيت آن نمايد، زيرا ادعاى ملكيت و واگذارى فدك از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقتضى مالكيت منحصر به فرد او خواهد شد، در حالى كه ادعاى ارث ، موجب مشاركت ديگران با او خواهد گرديد، و لذا طبيعت مسئله ايجاب مى كند؛ اولا مطالبه واگذارى نمايد، و چون ممنوع مى شود، ادعاى ارث مى نمايد.(1020)

ابن ابى الحديد ادعاى ابوعلى را توجيه نموده و گويد: ابوعلى به دليل يك قاعده اصولى ، چنين ادعائى نموده است ، يعنى در واقع اين ادعاى او مدركى ندارد، براى اين كه قاعده اصولى كه (قرآن با خبر واحد تخصيص ‍ مى شود) و اجماع در اين امر قائم است ، ناچار شده اين ادعا را بپذيرد.

و به همين دليل است كه ابن ابى الحديد توجيه سيد مرتضى (ره ) را قابل قبول دانسته است ، و ادعاى واگذارى ، را قبل از ادعاى ارث صحيح مى داند.

شيخ اربلى (ره ) كه با دو گونه پاسخ ابى بكر در مورد ادعاى زهراى مرضيه عليهاالسلام مواجه شده است ، زيرا در يك روايت ابوبكر، از فاطمه عليهاالسلام درخواست شهود مى كند، و از سوى ديگر اظهار مى دارد: پيامبران ارثى از خود بر جاى نگذارند.

چرا كه فاطمه عليهاالسلام مطالبه ارث نموده است ، نيازى به شهود ندارد، زيرا مستحق ارث نيازى به گواه ندارد، مگر در صورتى كه نسب او معلوم نباشد، و ترديدى نيست كه همگان مى دانستند زهرا عليهاالسلام دختر رسول خداست و كسى در اين مورد ترديدى نداشت كه از او گواه بخواهند.

و اگر درخواست نموده است كه ملك واگذارى شده به او را پس دهند. درخواست گواه درست است ، اما اين سخن ابوبكر ناسازگار است كه حديث (پيامبران ارثى از خود بر جاى نمى گذارند) را بر زبان جارى سازد.(1021)

پر واضح است ، چنانچه از دوگونه مكالمه زهرا عليهاالسلام با ابوبكر روشن شد، زهراى مرضيه عليهاالسلام دو ادعا داشته است ، و به دو گونه فدك را مطالبه نموده است ، يعنى دو استحقاق داشته است ، و لذا ابوبكر نيز دو گونه پاسخ مى دهد.

5 - 14: ارث عايشة

روايت شده : عايشة و حفصة كسانى بودند كه شهادت دادند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و مالك بن اوس نضرى نيز همين شهادت را داد).(1022)

ابن ابى الحديد نيز همين مطلب را از عايشة و مالك نقل مى كند،(1023)

و چون خلافت به عثمان انتقال يافت ، عايشة به او گفت : مبلغى را كه پدرم و عمر به من دادند، به من عطا كن ، عثمان پاسخ داد: من در كتاب و سنت چيزى در اين باره نديده ام ، وليكن پدرت و عمر با رضاى خاطر خود، آن را به تو پرداخت مى كردند، و من چنين كارى نمى كنم ، عايشة گفت : پس ‍ ارث مرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من واگذار؟ عثمان به او گفت : مگر نه اين بود كه تو و مالك آمديد و شهادت داديد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و به اينگونه حق فاطمه عليهاالسلام را از بين برديد، و اكنون آمده اى مطالبه اى ارث دارى ؟ و من هرگز اين كار را نخواهم كرد.

و از آن به بعد هرگاه عثمان به طرف نماز مى رفت ، عايشة پيراهن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را روى دست بلند مى كرد، و مى گفت : عثمان ، با صاحب اين پيراهن مخالفت نموده است ، و چون عثمان را اذيت نمود، عثمان به منبر رفته و از عايشة انتقاد مى كرد و...(1024)

و عايشه گويد: زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواستند عثمان را نزد ابى بكر بفرستند، و از او ميراث خود را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مطالبه كنند، و من به آنان گفتم : آيا نمى دانيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : ما پيامبران الهى چيزى از خود براى ارث بر جاى نمى گذاريم .(1025)

و در روايت ديگرى است از مالك بن اوس ، عايشة گفت : زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عثمان بن عفان را نزد ابى بكر فرستادند تا ميراثشان را از او بخواهد، و عايشة به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را ما از خود بر جاى بگذاريم صدقه است .(1026)

و عثمان و سعد و عبدالرحمن و زبير، و پس از آن على عليه السلام ، و عباس به نزد عمر آمده ، و عمر به آنان گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را ما از خود بجاى مى گذاريم صدقه است ... و آنان گفتند: آرى ، چنين چيزى فرمود.(1027)

و در روايتى ديگر است هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر فدك را مطالبه مى نمايد و مى فرمايد: پدرم آن را به من داده است ، ابوبكر پاسخ مى دهد: اين اموال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است و اموال مسلمين است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط واسطه اى در اين رابطه بوده است كه اموال ياد شده را به مسلمين برساند.(1028)

چند سؤ ال ؟

1- عايشة كه خود شهادت مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى به ارث نمى گذارد، و به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مطلب را يادآورى مى كند، چرا خود مطالبه ارث دارد؟

2 - عثمان كه خود مى داند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين چيزى فرموده است چرا به نزد عمر رفته و خواهان ارث زنان پيامبر است ، مگر اين كه گفته شود، تصديق نمودن عمر از باب پيروى از گفته ابوبكر است ، و نيز سعد و عبدالرحمن و زبير به همين دليل پاسخ مثبت مى دهند.

3 - و آيا درست است كه بگوئيم على عليه السلام نيز عمر را تصديق كرده ، در حالى كه خود در ادعاى فاطمه عليهاالسلام گواه اوست ، و آيا ممكن است بگوئيم زهراى مرضيه بدون اجازه همسرش چنين ادعائى را مطرح مى كند؟ اگر نگوئيم زهراى مرضيه طبق آيه تطهير معصوم است .

4 - و آيا اگر اين حديث از پيامبر است ، به كدام مجوزى بعضى از اموال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه السلام مى گذارد، و ابوبكر خود به اين موضوع تصريح مى نمايد كه من ابراز جنگى و اسب و كفش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه السلام قرار دادم ، و بجز اين موارد را، من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ما پيامبران الهى چيزى از خود به ارث نمى گذاريم .(1029)

5 - و هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : فدك را پدرم به من داده است ، ابوبكر مى گويد: (اين اموال از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است )، چه معنائى دارد؟ مگر نه اين است كه طبق صريح قرآن ، مواردى چون فدك ، خاصه رسول خدا صلى الله عليه و آله است ؟ و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند ملك ديگرى را به هر عنوان در اختيار دخترش و يا غير او قرار دهد؟ به هر دليلى كه باشد به دليل وحى ، و يا اجتهاد شخصى خود؟ معناى اين پاسخ اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند مال خدا را به ديگرى واگذاد. كه اين مطلب را نه عقل مى پذيرد و نه هيچ فرد مسلمانى .

6- و آيا خانه عايشة كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن مدفون است ، متعلق به عايشه بود؟ و چگونه ؟ آيا به ارث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برد، و يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمان حيات خود آن را به او واگذار نموده بود؟ و چگونه است كه عايشة از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارث مى برد كه بيش از يك سهم از يك هشتم كه متعلق به همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است بهره اى ندارد، و زهرا عليهاالسلام ارث نمى برد، و چگونه است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند به عايشة ببخشد، ولى به فرزندنش نمى تواند، چيزى را ببخشيد؟.

و اگر به او تعلق نداشته است چگونه مانع دفن امام حسن مجتبى عليه السلام فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خانه اى كه طبق فرض متعلق به همه مسلمين است ، و مانع دفن پدرش ابوبكر، و عمر نمى شود؟

توضيح اين كه محل دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيا همچنان در مالكيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى ماند تا اين كه از دنيا رفت ؟ و يا اينكه در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به عايشة انتقال يافت ، چنانچه ادعا مى شود؟

در صورت اول كه باقى به ملكيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به عنوان ارث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، و يا به عنوان صدقه ، اگر به عنوان ارث بر جاى مانده براى ابوبكر و عمر جايز نيست كه از عايشة رخصت بگيرند، و بلكه بايستى همه ورثه كه در نظر ما همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و فاطمه عليهاالسلام و ديگر ورثه درجه اول او، و طبق نظر اهل سنت ، همه اين گروه به ضميمه عباس ‍ عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، رضايت دهند، و اگر به عنوان صدقه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، اموال بيت المال است بايستى همه مسلمين رضايت دهند، و از آنان خريدارى شود، در صورتى كه فروش چنين مكانى را جايز بدانيم ، و اگر در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انتقال يافته ، بايد دليل ، و حجت اقامه شود، چرا كه از فاطمه عليهاالسلام نپذيرفتند و گواه او را نيز رد كردند.

برخى خواستند اين آيه قرآن را: (و قرن فى بيوتكن (1030) : و در خانه هاى خود قرار گيريد)، دليل بر آن بدانند كه خانه هاى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متعلق به خود آنان بوده است ، به دليل اضافه (بيوت ) به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، پاسخ اين كه اين اضافه تنها كاربرد آن ، اختصاص است نه ملكيت ، يعنى خانه هائى كه به زنان براى سكونت اختصاص يافته است ، و نظير آن در قرآن به كار برده شده است :(( (لا تخر جوهن من بيوتهن (1031) :)) آنان را از خانه هاى خود خارج مكنيد در حالى كه روشن است خانه تعلق به مرد دارد، وليكن به دليل مصلحتى كه وجود دارد به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند كه هرگاه زنان را طلاق داديد، آنها را از منزل بيرون مرانيد، زيرا اين مسئله ثابت است كه هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از (قبا) خارج شد و به مدينه آمد اطاقهائى براى زنان و دختران خود ساخت ، اما اين كه آيا اين خانه ها را به آنان بخشيد دليلى بر آن وجود ندارد، پس همچنان در ملك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى بوده است . اما در مورد فدك بيان شد كه آن را به فاطمه عليهاالسلام بخشيده و در اين مورد شخصى همانند على عليه السلام و اءم ايمن گواهى دادند.

و نيز نمى توانيم ادعا كنيم كه فدك مال بسيارى است پس تعلق به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداشته و يا به ارث برده نمى شود، اما مانند اسب و زره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خانه هاى زنان ، مال اندك است ، هم به ارث برده مى شود، و هم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند آن را ببخشد و هبه كند، اما در مثل فدك وضع فرق مى كند، اين تفاوتى است كه هيچ گونه دليلى ندارد.