2 - 1 - 13: نقدى كوتاه بر كتب تاريخ
ابوجعفر طبرى (224 - 310 ه -. ق ) خيلى
كوتاه از روى داد امتناع حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، در بيعت با
ابى بكر مى گذرد، اما در همين اختصار به مطالب زيادى اشاره دارد، از
دفن پنهانى حضرت فاطمه عليهاالسلام ، امتناع حضرت از بيعت ، گريه
ابوبكر، در پى هشدار مكرر اميرالمؤ منين عليه السلام به او در مورد
ناديده گرفتن حقوق خود و نيز آرزوى ابوبكر در عدم تعرض به خانه حضرت
فاطمه عليهاالسلام
(918) كه اينها خود گوياى همه مسائلى است كه شيعه از آن
ياد مى كند. و ابن ابى الحديد، خود نيز بسيارى از اين مطالب را به نقل
محدثين اهل سنت ، يادآور مى شود. و ما در بخش (فاطمه عليهاالسلام در
جبهه مخالف ) از آن ياد خواهيم نمود.
ابن اثير (ت - 555 - وفات 630) كه بيش از سيصد سال پيش از طبرى مى
زيسته است خيلى كوتاه تر متعرض اين داستان شده است ، او گويد:
على عليه السلام و بنى هاشم و طلحة و زبير، بيعت ننمودند، و زبير گفت :
شمشير خود را در نيام نكنم ، تا اين كه با على عليه السلام بيعت شود.
پس عمر گفت : شمشير او را بگيريد و به سنگ بكوبيد. و در پايان گويد:
صحيح آن است كه على عليه السلام ، بيعت ننمود، مگر بعد از شش ماه ، و
خدا بهتر مى داند.(919)
زهرى گويد: على عليه السلام و بنى هاشم و زبير به مدت شش ماه بيعت
ننمودند تا اين كه فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت .(920)
اين گزارش كوتاه بسيارى از مطالب را روشن مى سازد.
ابن قتيبة نيز بسيارى از رويدادهائى را كه شيعه مى گويد، بيان مى كند،(921)
ابن قتيبه در سال 270 ه -. ق بدرود زندگى مى گويد، يعنى 60 سال قبل از
درگذشت ، ابوجعفر طبرى .
ابن ابى الحديد معتزلى حنفى مذهب ، به نقل جوهرى در كتاب سقيفة تهديد
به آتش زدن خانه فاطمه عليهاالسلام را بر روى كسانى كه در خانه اش پناه
گرفته بودند، ذكر مى كند.(922)
و ابن هشام در سيره نبوية اى كه آن را به خود نسبت داده حتى اشاره اى
به روى دادهاى بعد ار بيعت با ابى بكر ننموده كه گويا هيچ حادثه اى رخ
نداده است . سيره نبوية منسوب به ابن هشام ، در واقع خلاصه و مختصرى
است از سيرة نبوية ابن اسحاق (تولد 85 ه -. ق - وفات 153 ه -. ق )،
اولين كارى كه تاريخ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جنگ ها
و مسائل ديگر مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مطرح نموده
است .
ابن اسحاق به دستور منصور خليفه عباسى براى فرزندش مهدى كتابى نگاشت كه
از آفرينش آدم تا دوران خود را در آن مطرح نمود، و چون آن را به خليفه
ارائه داد، خليفه به او گفت : كتاب را طولانى نمودى آن را كوتاه كن ، و
نسخه مفصل را دستور داد كه در خزينه نگهدارى نمايند (تصور مى شود نسخه
اصلى آن در كتابخانه كوپرلى آستانه موجود باشد(923)
-) البته بخشى از آن و شايد اختصار يافته آن باشد، در حقيقت اولين
كتابى كه در سيره نبوية نوشته شد، سيره ابن اسحاق بود، و مى توانيم
بگوئيم هر كتابى كه بعد از ابن اسحاق در سيره نبوية نوشته شده است خوشه
چين خرمن او و مشتى از درياى بى كران اوست .(924)
سيره نبوية ابن اسحاق دستخوش تحولات زيادى گرديد، شرح و تعليق بر آن
نوشته شد، آن را مختصر نمودند، حتى به نظم در آوردند، از جمله كسانى كه
سيره نبوية ابن اسحاق را كوتاه نمود، عبدالملك بن هشام بن ايوب حميرى
است كه ضمن كوتاه نمودن آن بسيارى از مطالب را كه طبق ذوق حاكمان وقت
نبوده است حذف نموده ، چنانچه ابن هشام خود در اين مورد گويد:
و برخى از مطالبى را كه ابن اسحاق آن را ذكر نموده بود من حذف كردم ...
از آن جمله مسائلى كه ذكر آن ناشايست بود، و نيز مطالبى كه برخى از
مردم آن را نمى پسنديدند.(925)
مصححين سيره نبوية ابن هشام مى نويسند: ابن هشام داستان شركت عباس را
در جنگ بدر و اسارت او را حذف نمود، زيرا بنى عباس آن را نمى پسنديدند،
و او از ترس بنى عباس آن را در كتاب خود نياورده است .(926)
و با توجه به عداوت و دشمنى بنى العباس نسبت به آل على عليه السلام ،
از ترس انتقال خلافت به آنان ، هرگز حاضر نبودند مطالبى كه حقانيت آل
على عليه السلام را برساند از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ،
و نيز رويدادهاى بعد از سايبان بنى ساعده مطرح شود.
لذا مى بينيم ابن هشام بسيارى از آن گونه رويدادهاى تاريخى را حذف مى
نمايد، و نيز مشاهده مى شود كه ابن اسحاق را به تدليس و دروغگوئى متهم
مى كنند.
در حالى كه بسيارى از بزرگان ، مانند ابن شهاب زهرى و شعبة ابن الحجاج
و سفيان الثورى ، و زيادالبكائى ، او را تاءييد نموده ، و به هيچ چيزى
متهم نمى نمايند... و خطيب در كتاب خود (تاريخ بغداد)، و نيز ابن سيد
الناس در كتاب خود (عيون الاثر) هر كدام ، فصلى در كتاب خود براى دفاع
از ابن اسحاق گشوده و تهمت هاى وارده را دفع نموده اند كه خلاصه آن
چنين است :
امام اتهام تدليس ، و قدرى و شيعه بودن او، موجب نمى شود تا روايت او
را رد نمائيم ، و تدليس بر دو گونه است ، تدليسى كه موجب مى شود عدالت
را از بين ببرد، و آن كه به عدالت لطمه اى نمى زند، و تدليسى كه به او
نسبت داده شد، از نوع اول نمى باشد، و هم چنين اتهام ، قدرى و شيعه
بودن او نيز موجب نمى شود، روايت او مردود شناخته شود،...(927)
شيخ (ره ) در رجال خود ابن اسحاق را از اصحاب امام صادق عليه السلام
دانسته ، گويد:
محمد بن اسحاق بن يسار مدنى مولاى فاطمه دختر عتبة ، كنيه اش ابوبكر
صاحب كتاب (المغازى ) از اسيران عين التمر بوده ، و او اولين اسيرى است
كه وارد مدينه شد، و در سال 151 ه -. ق بدرود زندگى گفت .(928)
محدث قمى (ره ) درباره اش گويد:
ظاهرا ابن اسحاق شيعه امامى بوده است ، چنانچه ابن حجر در (محكى
التقريب ) به آن تصريح مى كند، مى گويد: محمد بن اسحاق پيشوائى است
راستگو، مدلس و متهم به تشيع و قدرى است ...
و در سخنان علماى اهل سنت از او ستايش شده است ، در مختصر ذهبى است :
او مردى راستگو، و از درياهاى علم و دانش است . و در تاريخ يافعى از
شعبة ابن الجاج است گويد: محمد ابن اسحاق ، اميرالمؤ منين است ، يعنى
در حديث پيشواى مؤ منين است . و از شافعى است : هر كه بخواهد در جنگ ها
و زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تبحر پيدا كند، بايد از
محمد بن اسحق بهره جويد. ابن خلكان گويد: او از نظر اكثر علماء در حديث
ثابت و استوار بود، اما در جنگ ها و زندگانى پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم ، پيشوائى او بر كسى پنهان نمى باشد... و اين كه بخارى با
توجه به اين كه او را توصيف نموده ، و نيز مسلم از او روايت ننموده
اند، به جهت گفته مالك بن انس در مورد اوست ، زيرا به او خبر دادند كه
ابن اسحاق گفته است : حديث مالك را بياوريد تا علاج كنم ، زيرا من طبيب
عيوب و نواقص حديث مالك هستم ، و به همين جهت مالك گفت : ابن اسحاق
دجالى از دجال هاست ، و ما او را از مدينه خارج نموديم ،(929)
از آنچه گذشت اين نتيجه بدست مى آيد، كه اولا ابن اسحاق مورد اعتماد
بوده است ديگر اين كه ظاهرا شيعة بوده است
(930) و شايد به اين جهت او را شيعه دانسته اند كه از
گفتن حقيقت دريغ نداشته است ، و مطالب بسيارى را كه ابن هشام از سيره
نبوية ابن سحاق حذف نموده است ، هم آهنگ با روايات شيعه بوده است ، و
به همين جهت منصور دستور داد نسخه اصلى آن را به بهانه طولانى بودن آن
در خزانه حكومت نگهدارى نمايند، و مانع شد در دسترس مردم قرار گيرد، و
نيز همين دليل است كه ابن ابى الحديد معتزلى حنفى را نيز شيعه دانسته
اند، چون ابن ابى الحديد مردى صريح الهجه و آزادمنش بود، و هرچه در
انديشه اش بود و آن را باور مى داشت به نگارش مى آورد. و به گفته ذهبى
در ميزان الاعتدال : او مردى آزادانديش و صريح اللهجة بود.
ديگر اين كه بخشى از سيره نبوية ابن اسحاق را، ابن هشام به دليل رعايت
مصالح نظام ، حذف كرده است . زيرا ابن هشام گويد: برخى از آنچه را ابن
اسحاق ذكر نموده به جهت اختصار حذف مى نمايم ، و نيز آنچه مربوط به
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود، و نيز آنچه در موردش قرآن
نازل نشده است ، و نيز چيزهائى كه ذكر آن ناپسند است ، و نيز برخى از
مردم از ذكر آن ناراحت مى شوند، و نيز برخى را كه (بكائى ) آن را روايت
ننموده است .
(931)
پر واضح است نظير شركت عباس جد بزرگ بنى العباس در جنگ بدر و اسارت او
توسط مسلمين نظام حاكم بنى عباس را ناراحت مى كند، پس حذف مى شود، و
نيز مسائل مربوط به حقانيت على عليه السلام نيز حقانيت فرزندان على
عليه السلام را به دنبال دارد و حكومت بنى العباس را زير سؤ ال مى
برد، پس به همان دليل اين قبيل مسائل نيز حذف مى شود، لذا مى بينيم ابن
هشام حتى كلمه اى نيز در مورد مسائل بعد از بيعت با ابى بكر نمى گويد.
3 - 1 - 13: مشروح داستان
امتناع از بيعت
در هنگامى كه انصار با ابى بكر بيعت نمودند، بنى هاشم نزد على
عليه السلام فراهم آمدند، و زبير بن عوام نيز همراه آنان بود، چون
مادرش صفيه دختر عبدالمطلب بود، زبير خود را از بنى هاشم مى دانست ،
و على عليه السلام مى فرمود: زبير همچنان خود را از ما مى دانست تا اين
كه فرزندانش بزرگ شدند، و او را از ما باز داشتند، بنوامية در اطراف
عثمان و بنو زهره در كنار سعد و عبدالرحمن بن عوف ، در مسجد رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع نموده بودند، پس چون ابوبكر و
ابوعبيده به مسجد آمدند، و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، عمر به
آنان گفت : چه شده است كه شما را در مسجد به صورت حلقات پراكنده مى
بينم ، برخيزد و با ابى بكر بيعت نمائيد، زيرا من و انصار با او بيعت
نموده ايم ، پس عثمان با افراد خود از بنى اميه برخواستند و با ابى بكر
بيعت نمودند، و سعد و نيز عبدالرحمن بن عوف و همراهانشان از بنى زهرة
برخاستند و با ابى بكر بيعت كردند. اما على عليه السلام و عباس و افراد
بنى هاشم ، در حالى كه زبير نيز همراه آنان بود، به منازل خود رفتند.
عمر همراه گروهى به اتفاق اءسيد بن حضير و سلمة بن اشيم ، به سوى آنان
رفتند و از آنان خواستند كه نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كنند، آنان
امتناع ورزيدند، و زبير با شمشير كشيده بيرون آمد، عمر گفت : او را
دستگير كنيد، سلمة ابن اشيم خود را به روى او پرتاب كرد و شمشير را از
دستش گرفت و به ديوار كوبيد، و او را به نزد ابى بكر برده و بيعت
نمود، پس از آن بنى هاشم به نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كردند.
سپس على عليه السلام را نزد ابوبكر آوردند، و او مى گفت : من بنده خدا،
و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم ،
(932) به او گفته شد: با ابى بكر بيعت كن ؟ فرمود: من
در خلافت از شما سزاوارتر مى باشم ، من با شما بيعت نمى كنم ، شما
سزاوارتر است با من بيعت نمائيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد به دليل
اين كه خود را خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانستيد، و آن
را به غصب از ما اهل بيت گرفتيد، آيا شما اين باور را در انصار بوجود
نياورديد كه به خلافت سزاوارتر هستيد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم از شما بود، پس آنان رهبرى را به شما واگذار كردند و خلافت را
بشما سپردند، بنابراين اگر من بمانند استدلالتان با انصار، با شما
استدلال كنم ، ما از نظر وابستگى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم ، در حال مرگ و زندگى او از شما سزاوارتريم ، پس با ما به انصاف
رفتار كنيد، اگر به خداوند ايمان داريد؟ و گرنه در ظلم و ستم خود
استوار بمانيد، در حالى كه به آن آگاهيد.
عمر در پاسخ گفت : تو رها نمى شوى مگر اين كه بيعت نمائى ! حضرت
فرمود:اى عمر شيرى را بدوش كه بخشى از آن بتو تعلق دارد، امروز براى او
محكم كارى كن ، تا فردا به تو، باز گردد، سپس فرمود: به خدا سوگند
گفتار تو را نمى پذيرم ، و با او بيعت نخواهم كرد. و ابوبكر به او گفت
: اگر تو بيعت نكنى ما تو را به كارى مجبور نخواهيم كرد. سپس ابوعبيده
جراح به اميرالمؤ منين عليه السلام عرضه داشت : عمرزداه ، تو جوانى ، و
آنان بزرگان قوم تو هستند، و تو تجربه آنان را ندارى و چونان به امور
آگاه نيستى ، و من ابوبكر را براى اين كار از تو نيرومندتر و بردبارتر
در اين امر، و آگاهتر مى دانم ، پس اگر تو زنده ماندى و بقاى تو طولانى
گرديد، تو شايسته اين امر خواهى بود، و تو در فضيلت و دين و علم و فهم
و سابقه و نسب ، و داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودن ،
شايسته و سزاوار هستى ؟
على عليه السلام خطاب به مهاجرين فرمود: اى گروه مهاجرين ؛ خلافت محمد
صلى الله عليه و آله و سلم را از درون خانه اش بيرون نكشيد كه آن را به
خانه هاى خود بريد، و اهل خلافت را از مقام آن كنار نزنيد، به خدا
سوگند، اين مهاجرين ، ما، آرى ما از همه مردم به خلافت سزاوارتر مى
باشيم ، زيرا ما اهل بيت هستيم ، و ما به اين امر از شما شايسته تر مى
باشيم ، تا هنگامى كه در ميان ماست ، قرآن خوان ، فقيه در دين خدا،
عالم به احكام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، آگاهى به امور
رعيت كه از آنان دفاع مى كند، و آن كه بيت المال را به گونه مساوى در
ميان آنان تقسيم مى كند، به خدا سوگند آنكه دارى چنين اوصافى است در
ميان اهل بيت وجود دارد، پس از هواى نفس پيروى ننمائيد، تا گمراه شده و
از حق فاصله شما زيادتر شود.
بشيربن سعد انصارى ،
(933) كه در آنجا حضور داشت ، اظهار نمود: اى على عليه
السلام اگر اين سخن را انصار پيش از آنكه با ابى بكر بيعت نمايند از تو
مى شنيدند، هيچ كس در مورد تو اختلاف نمى ورزيد.(934)
ابوجعفر طبرى به گونه اى كوتاه گفتگوى على عليه السلام را با ابى بكر
چنين بيان مى دارد:
ابوبكر به نزد على عليه السلام آمد، در حالى كه بنى هاشم نزد او فراهم
آمده بودند پس على عليه السلام بپا خاست و پس از ستايش خداوند، به
آنگونه كه شايسته اوست فرمود: اين كه ما با تو بيعت ننموديم از اين جهت
نبود كه براى تو فضيلتى قائل نبوده ، و با تو رقابت داشته باشيم ،
وليكن معتقد هستم كه ما در اين امر حقى داريم ، پس شما نسبت به ما
استبداد نموديد، و آنگاه خويشاوندى خود را با رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم ياد آور شد، و على عليه السلام همچنين اين مسئله را يادآورى
مى كرد تا اين كه ابوبكر، به گريه افتاد.
(935)
4 - 1 - 13: امتناع از
بيعت در نامه هاى معاويه
معاويه در نامه اى به على عليه السلام خاطره خوددارى او را از
بيعت يادآورى مى كند، او در اين نامه مى نويسد:
و ديروز را به ياد تو مى آورم ، كه شبانه همسرت را بر الاغ سوار، و
دستهاى فرزندانت حسن و حسين را به دست گرفته ، در روزى كه با ابوبكر
بيعت شد، و كسى از اهل بدر، و آنان كه داراى سوابقى بودند نماند، مگر
اين كه آنان را به خود دعوت نمودى ، و با همسر و فرزندانت به نزد آنان
رفتى ....(936)
ابن قتيبه دنباله آن را چنين ادامه مى دهد:
و انصار مى گفتند: اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، ما با
اين مرد بيعت نموديم ، و كار از كار گذشته است ، و اگر همسرت ، و
عموزاده ات ، پيش از بيعت با ابوبكر، به ما خبر داده بود، هرگز از او
روى گردان نبوديم ، و به ديگرى مراجعه نمى كرديم ، و على عليه السلام
مى فرمود: آيا من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه اش
رها مى كردم ، و از خانه بيرون آمده و براى خلافت او با مردم درگير مى
شدم ؟ و فاطمة عليهاالسلام مى فرمود: ابوالحسن كارى بجز آن چه شايسته
بود، انجام نداد، و آنان كارى انجام دادند كه خداوند، آن را كفايت
خواهد نمود، و از آنان بازجوئى مى نمايد،(937)
و در نامه ديگرى چنين مى نويسد:....
(( لقد حسدت ابابكر
والتويت عليه ، و رمت افساد امره ، و قعدت فى بيتك ، واستغويت عصابة من
الناس حتى تاخروا عن بيعته ، ثم كرهت خلافة عمر و حسدته واستطلت مدته
....ثم لم تكن اشد منك حسدا لابن عمك عثمان نشرت مقابحه ، و طويت
محاسنه ، و طعنت فى فقهه ثم فى دينه ، ثم فى سيرته ، ثم فى عقله ....
و ما من هؤ لاء الا من بغيت عليه و تلكات فى بيعته حتى حملت اءليه قهرا
تساق بخزائم الاقتسار كما يساق الفحل المخشوش ، ثم نهضت الان تطلب
الخلافة ...))
(938) :
به ابى بكر حسد ورزيده و از او نافرمانى كردى ، و قصد داشتى كارش را به
فساد كشانى ، در خانه خود نشستى ، و گروهى از مردم را اغوا نمودى تا در
بيعت با او تاءخير روا دارند... پس از آن خلافت عمر را دوست نداشته ، و
بر او حسد ورزيدى و در طول دوران خلافتش به او تعدى نمودى ... پس از
آن بيش از هركس به عموزاده ات عثمان حسد نمودى ، زشتى هاى او را منتشر
ساختى ، و نيكى هايش را پنهان نمودى ، و در دانش او، سپس در دينش ، پس
از آن در روش و شيوه و عقل و خردش ايراد گرفتى ... و به هر يك از آنان
ستم روا داشتى ، و در بيعت با ابى بكر درنگ نمودى ، تا اين كه با قهر و
زور تو را به نزدش بردند، همانند شتر نر چموش كه بينى اش را سوراخ
نموده ، و مهارش كرده مى برند، و اكنون بپا خاسته و خواستار خلافت مى
باشى ...
و حضرت در پاسخ معاويه نامه اى طولانى مى فرستد و در نامه يادآور مى
شود كه استدلال من در اين نامه به هدف شخصى تو نمى باشد، بلكه هدف
متوجه ديگران است كه بدانند، نامه طولانى است و بخشى از آن كه مورد
نياز است ، در اينجا ذكر مى شود، و براى اطلاع بيشتر به نهج البلاغه
مراجعه شود، از آن جمله در پاسخ معاويه مى فرمايد:
(( فنحن مرة اءولى
بالقرابة ، و تارة اءولى بالطاعة .
و لما احتج المهاجرون على الانصار يوم السقيفة برسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم فلجوا عليهم فان يكن الفلج به فالحق لنادونكم ، و ان
يكن بغيره فالانصار على دعواهم و زعمت اءنى لكل الخلفاء حسدت و على
كلهم بغيت ، فان يكن ذلك كذلك فليست الجناية عليك ، فيكون العذر اليك .
و قلت : انى كنت اءقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى اءبايع لعمر الله
لقد اءرذت اءن تذم فمدحت ؛ و اءن تفضح فافتضحت و ما على المسلم من
غضاضة فى اءن يكون مظلموما مالم يكن شاكا فى دينه و لامر تابا بيقينه
...))
(939)
(ما از دو جهت به خلافت سزاوارتر مى باشيم ) از يك طرف به جهت قرابت و
خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
(( (و الو الارحام بعضهم
اءولى ببعض فى كتاب الله :))
خويشاوندان در كتاب خداوند نسبت بيكديگر سزاوارترند(940)
) و از طرف ديگر در اثر اطاعت و پيروى از رسول اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم (( ان اءولى
الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى والذين آمنوا و الله ولى
المؤ منين : )) شايسته
ترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى نمودند و اين پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى و
سرپرست مؤ منان است ،
(941)
آن روز كه مهاجرين در (سايبان ) با انصار استدلال نمودند، و با ذكر
قرابت و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر انصار پيروز
شدند، اگر دليل برترى آنان همين است پس حق با ماست نه با شما، و اگر
دليل ديگرى دارد، ادعاى انصار به حال خود باقى است .
گمان برده اى كه من بر تمام خلفاء حسد ورزيده ام و بر همه آنها طغيان
نمودم ، اگر چنين باشد، بر تو جنايتى نرفته كه از تو عذر خواهى كنم .
و گفته اى كه مرا همچون شتر افسار زدند، و كشيدند كه بيعت كنم ، به خدا
سوگند تو خواستى به اينگونه مرا مذمت نمائى ، وليكن به جاى مذمت مرا
ستايش نموده اى ، خواسته اى رسوا سازى ، تو خود رسوا گشته اى ، براى يك
مسلمان ننگ و عار نيست كه مظلوم واقع شود، تا هنگامى كه در دين خود
ترديد نداشته ، و در يقين خود شك ننمايد.
ابن ابى الحديد گويد: در نامه اى كه معاويه توسط ابى امامة باهلى براى
حضرت فرستاد، جمله (جمل المخشوش و يا فحل المخشوش ) را بكار برده است ،
و در نامه اى كه توسط ابومسلم خولائى فرستاد (و پس از اين نامه بود كه
جنگ صفين آغاز گرديد - م -) معاويه اين جملات را بكار گرفت :
(( حسدت الخلفاء، و بغيت
عليهم ، عرفنا ذلك من نظرك الشزر، و قولك الهجر، و تنفسك الصعداء، و
ابطائك عن الخلفاء ))
(942) :
بر خلفاء حسد ورزيدى ، و بر آنان طغيان نمودى ، ما اين مطلب را از روى
گردانى تو، و با گوشه چشم نگاه كردنت ، و با گفتار ناپسندت ، و آه سرد
تو، و تاءخيرت در بيعت با خلفاء دريافتيم ،
(943)
و حضرت در پاسخ اين جملات ، به معاويه نوشت :
(( و ذكرت ابطانى عن
الخلفاء، و حسدى اياهم و البغى عليهم ، فاما البغى فمعاذالله ان يكون ،
و اما الكراهة لهم فوالله ما اعتذر للناس من ذلك
))
(944)
تاءخير مرا در بيعت با خلفاء و نيز حسادت و طغيان مرا بر آنان يادآور
شدى ؛ اما طغيان ، به خدا پناه مى برم كه چنين باشد، و اما كراهت من از
بيعت با آنان چيزى نيست كه از آنان در برابر مردم عذرخواهى كنم ...
ملاحظه مى شود، امام (ع ) سرزنش معاويه را انكار نمى كند، و بلكه آن را
مايه افتخار خود مى داند. و اما آيا امتناع حضرت ، از بيعت به همان
دليل است كه معاويه گفته است ؟ حضرت صريحا آن را انكار مى نمايد و دليل
امتناع خود را از بيعت با ابى بكر يك تكليف و وظيفه مى داند چنانچه
ديديم فاطمه زهرا عليهاالسلام صريحا فرمود: ابوالحسن جز آنچه شايسته
بود انجام نداد،(945)
و نيز در پايان سخن خود با جمع مهاجرين و در حضور ابى بكر، هنگامى كه
او را به مسجد بردند پس از استدلال به دليل مهاجرين گويد: انصاف را در
مورد ما رعايت كنيد، (حق ما را به ما باز گردانيد) و گرنه در ستم خود
بمانيد.(946)
نسبت ظلم و ستم دادن توسط اميرالمؤ منين عليه السلام ، صريح است در اين
كه آنان به تكليف خود عمل ننمودند، و واجب خود را انجام ندادند.
و نيز امتناع حضرت از بيعت در حدى بوده است كه به زور او را از خانه
بيرون مى آوردند و او تسليم نمى شود مگر بعد از رحلت زهرا عليهاالسلام
.
ابوبكر بن عباس گويد: على عليه السلام از بيعت با ابى بكر امتناع
ورزيد، يقه او را گرفتند، و به حالت دو، او را بردند و او مى گفت : اى
گروه مسلمين چرا مى خواهيد گردن كسى را بزنيد كه امتناع او از بيعت
بجهت ايجاد اختلاف نبوده بلكه دليل ديگرى دارد. به هر مجلسى كه عبور مى
كرد به او مى گفتند: برو بيعت كن .(947)
و ابوبكر بن عياش گويد: ابن عباس روزى با عمر در يكى از كوچه هاى مدينه
قدم مى زد، عمر به او گفت : دوستت را نمى بينم جز اين كه مظلوم واقع
شده است (مقصود عمر، على عليه السلام است - م -) ابن عباس به او گفت :
مورد ظلم را به او برگردان (اختلاف را به او واگذار - م -).
عمر دست خود را از دست ابن عباس رها كرد، و مدتى با خود زمزمه مى كرد،
سپس ايستاد، ابن عباس گويد: من خود را به عمر رساندم و او به من گفت :
اى پسر عباس ؛ گمان نمى كنم آنان او را مانع شدند مگر به اين جهت كه او
را كوچك (جوان ) دانستند؟ ابن عباس گويد، با خود گفتم : اين عذر بدتر
از اول است ، و به او گفتم : به خدا سوگند، خداوند او را كوچك ندانست
هنگامى كه فرمان ابلاغ سوره برائت را از ابوبكر گرفت و به على عليه
السلام واگذار نمود.(948)
و اين كه امام عليه السلام در گفتگوى خود با مهاجرين ، و نيز در پاسخ
نامه معاويه ، مسئله قرابت و خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم را نسبت به خود مطرح مى سازد، به اين جهت است كه آنان براى دست
يابى به خلافت به چنين دليلى توسل جستند، و لذا مى بينيم حضرت در
گفتگوى خود با مهاجرين به اين حد پسنده نكرده و شايستگى خود را براى
خلافت از دو ديدگاه علم و عمل ، تئورى و اجرا مطرح مى نمايد، و آگاهى
به دين كه امور حكومت ، يكى از شاخه هاى اصلى آن بشمار مى آيد، و نيز
اجراى قسط و عدالت را كه هدف اصلى حكومت است ، انحصارا در وجود خود مى
بيند، او مى فرمايد:
و ما به اين امر از شما شايسته تر مى باشيم ، تا هنگامى كه قارى قرآن ،
فقيه دينى ، عالم به احكام و روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ،
و آگاهى به امور رعيت ، در ميان ماست ، و آن كه بيت المال را بگونه
مساوى در ميان رعيت تقسيم مى نمايد،
(949)
و بالاخره اميرالمؤ منين عليه السلام طبق روايت طبرى و ابن اثير به مدت
شش ماه از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد.(950)
و يعقوبى مى نويسد شش ماه ، و طبق روايتى چهل روز بعد از رحلت پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم با ابوبكر بيعت نمود.(951)
و ابن قتيبه مى نويسد: على عليه السلام با ابى بكر بيعت ننمود، تا اين
كه فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت ، و فاطمه عليهاالسلام پس از پدر
تنها هفتاد و پنج روز در دنيا درنگ داشت ،
(952)
5 - 1 - 13: كسانى كه از
بيعت تخلف ورزيدند
ضمن بررسى گردهمائى (سايبان بنى ساعدة ) دانستيم افرادى نه
چندان اندك و بى نام ، بلكه از اصحاب سرشناس پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم از بيعت با ابى بكر سر بر تافتند از آن جمله خزيمة بن ثابت ،
اءبى ابن كعب ، معاذ بن جبل و تعداد ديگرى كه عبدالرحمن ابن عوف در
ميان آنان سخنرانى مى كند، و به آنان مى گويد: گرچه همه شماها اصحاب
فضيلت هستيد، و...(953)
. و نيز براء بن عازب ، مقداد ابن اسود، عبادة بن صامت ، سلمان فارسى ،
اباذر، حذيفة و ابولهيثم بن تيهان كه در گردهمائى شبانه فضاى بنى بياضة
جمع شده ، و راجع به موضوع روز كه بيعت با ابى بكر باشد به گفتگو مى
نشينند و سپس براى مشورت به منزل ابى ابن كعب مى شوند.(954)
و از آن جمله خالد بن سعيد بن عاص است كه از كارگذاران رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم در يمن بود، و هنگامى به مدينه مى آيد كه با
ابوبكر بيعت نموده اند، چند روزى خود را نشان نمى دهد، و با ابوبكر
بيعت نمى كند، به نزد بنى هاشم آمده و به آنان مى گويد: شما ظاهر و
باطن ، و رازدار رسول صلى الله عليه و آله و سلم هستيد، شما خود عصا
هستيد نه پوسته گرد آن ، به هر چه رضا داديد، ما نيز رضا مى دهيم ، و
به هر خشم نموديد، خشم مى نمائيم ، به من بگوئيد آيا شما بيعت نموديد؟
گفتند: آرى ، گفت : پس من نيز بيعت مى كنم ... و پس از آن با ابى بكر
بيعت نمود، و اين خبر به گوش ابى بكر رسيد، چندان خوش آيند او نگرديد،
و عمر كينه اش را در دل گرفت ، و چون ابوبكر او را فرمانده سپاهى نمود،
عمر به او گفت : آيا او را منصب فرماندهى ميدهى ، در حالى كه در بيعت
با تو تاءخير نمود، و به بنى هاشم گفت : آنچه را شنيدى من به او
اطمينان ندارم ، و ابوبكر او را از فرماندهى عزل نمود(955)
يعقوبى گويد: خالد بن سعيد در مدينه حضور نداشت ، چون به مدينه آمد،
نزد على عليه السلام رفته و به او پيشنهاد بيعت داد، و گروهى گرد على
عليه السلام را فرا گرفته ، و از او مى خواستند بيعت را بپذيرد،(956)
عباس بن عبدالمطلب ، و طلحة و زبير، و همه بنى هاشم ، نيز در آغاز بيعت
ننمودند، و برخى گويند پس از هجوم به خانه فاطمه عليهاالسلام ، همه
كسانى را كه در خانه فاطمه عليهاالسلام حضور داشتند به زور به نزد
ابوبكر برده و از آنان بيعت گرفتند، و على عليه السلام را مجبور به
بيعت ننمودند،(957)
و ابن اثير گويد (به نقل از زهرى ): على عليه السلام و بنى هاشم و زبير
به مدت شش ماه با ابى بكر بيعت ننمودند، تا اين كه فاطمه عليهاالسلام
رحلت نمود.(958)
و طبرى نيز همين مطلب را بيان داشته است ، به نقل از زهرى ، جز اين كه
از زبير سخنى به ميان نياورده است ،
(959)
و سخن را در اين رابطه با گفتارى از ابن الحديد، به پايان مى رسانيم ،
او گويد:
گروهى از راويان گفته اند: على عليه السلام بيعت ننمود، و او را به زور
وادار به بيعت نمودند، و زبير بن عوام نيز از بيعت با ابى بكر امتناع
ورزيد، و ابوسفيان بن حرب ، و فرزندانش و ابوسفيان بن الحارث بن
عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم از بيعت امتناع ورزيدند، و گويند زبير
شمشير كشيد و...(960)
ابوبكر احمدبن عبدالعزيز روايت كند: سلمان و زبير و انصار در نظر
داشتند با على عليه السلام بيعت نمايند، چون با ابوبكر بيعت شد، گفت :
راهنماى معدن را چسبيديد، و خود معدن را رها كرديد، و در روايت ديگر،
سلمان گفت : كهنسال را انتخاب كرديد، و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم خود را رها نموديد، اگر خلافت را در ميان آنان و اهل بيت
عليه السلام قرار مى داديد هيچ كس با شما مخالفت نمى كرد، و نعمت شما
فراوان مى گرديد، در ناز و نعمت زندگى مى نموديد،(961)
ابن ابى الحديد گويد: متكلمين اين خبر را در باب امامت نقل نموده اند
كه سلمان گفت : (كرديد، و نكرديد) يعنى اسلام آورديد، و تسليم نشديد
(طبق تفسير شيعه ) اصحاب ما گويد: مقصود سلمان اين است : اشتباه كرديد،
و به هدف اصابت ننموديد،(962)
ابن ابى الحديد گويد: چون خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت
به طول انجاميد و ابوبكر و عمر در اين رابطه سخت گرفتند و شدت عمل از
خود نشان دادند، ام مسطح در كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
ايستاد، و خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت :
اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم !
((
قد كان بعدك اءنباء وهينمة
(963)
|
لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب :
))
|
پس از تو اخبارى و گفتگوهاى پنهانى بوده است كه اگر تو حضور مى داشتى
حوادث ناگوار فراوان نمى گشت
((
انا فقدناك فقد الارض و ابلها
|
فاختل قومك فاشهدهم و لا تغب
))
|
ما تو را از دست داديم همانند زمينى كه باران فراوان خود را از دست
بدهد - قوم تو دچاراختلال گرديد، در ميان آنان حضور پيدا كن ، و غايب
مشو.
(964)
بيعت على عليهالسلام
1 - 2 - 13: چگونگى بيعت
ابوبكر در جستجوى كسانى بود كه از بيعت با او سرتافته ، و نزد
على عليه السلام ، حضور داشتند، ابوبكر، عمر را به نزد آنان فرستاد، و
آنان در اين لحظه در خانه على عليه السلام حضور داشتند، عمر آنان را
صدا كرد كه براى بيعت از منزل خارج شوند، و آنان امتناع نمودند. عمر
دستور داد هيزم بياورند، و گفت : سوگند به آن كه جان من در دست اوست ،
از خانه خارج مى شويد، و يا خانه را با آن كه در آن قرار دارد بسوزانم
؟ كسى گفت : اى اباحفص (كينه عمر بود)، فاطمه عليهاالسلام در اين خانه
هست ، عمر گفت : وگر چه او باشد.
و آنان از منزل خارج شده ، و با ابوبكر بيعت نمودند، به جز على عليه
السلام كه سوگند ياد نموده بود تا قرآن را جمع آورى ننموده ردا بر تن
نگيرد و از خانه پاى بيرون ننهد، و چون فاطمه عليهاالسلام اصرار قوم را
مشاهده كرد، بر درگاهى در ايستاد و فرمود: من هيچ پيمانى با قومى ندارم
كه بدترين حضور را از خود به نمايش گذاردند. پيكر رسول خداى را در پيش
روى خود، رها كردند، و كار خود را يكسره ، ناسره نموديد، چرا بر ما
حكومت نموديد؟ و حق ما را به ما باز نمى گردانيد؟ و ...؟
و عمر به نزد ابوبكر بازگشت و به او گفت : چرا از اين مرد متخلف بيعت
نمى گيرى ؟ و ابوبكر به قنفذ، غلام خود گفت : برو على عليه السلام را
به نزد من فرا خوان ، و چون قنفذ به نزد على عليه السلام رفت ، از او
سؤ ال نمود: براى چه منظورى آمده اى ؟ پاسخ داد: خليفه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم تو را فرا مى خواند؛ و حضرت فرمود: چه زود به
دنبال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دروغ بستيد. و قنفذ برمى
گردد و پيام اميرالمؤ منين عليه السلام را به ابوبكر ابلاغ مى دارد.
راوى مى گويد: ابوبكر گريه زيادى كرد، و عمر بار دوم به ابوبكر گفت :
او را مهلت مده ، و از او بيعت بگير، ابوبكر به قنفذ گفت : نزد على
عليه السلام باز گرد و به او بگو: اميرالمؤ منين (يعنى ابوبكر - م -)
تو را مى طلبد، تا با او بيعت نمائى ؛ قنفذ دستور را اجراء نمود، و
پيام را به على عليه السلام رساند، على عليه السلام با صداى بلند
فرمود: سبحان الله ، ادعائى نمود كه شايسته آن نمى باشد. قنفذ به نزد
ابى بكر بازگشت ، و گفتار حضرت عليه السلام را به ابوبكر رساند، و
ابوبكر مدتى طولانى گريه سرداد.
پس از آن عمر برخاست و به اتفاق گروهى به در خانه فاطمه عليهاالسلام
آمد، و در را كوبيدند، چون فاطمه عليهاالسلام صداهاى آنان را شنيد، با
رساترين صدا، بانگ برداشت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما
پس از تو چه چيزهائى از فرزند خطاب ، و فرزند ابى قحافة ديديم ، و از
دست آنها چه ها كشيديم ...
و چون قوم صداى فاطمه عليهاالسلام و گريه او را شنيدند، در حالى كه
گريه مى كردند، و نزديك بود دلهاى آنان شكافته ، و جگرهايشان پاره پاره
شود، در خانه فاطمه عليهاالسلام را ترك گفتند، و تنها عمر و چند نفرى
از آنان باقى مانده و على عليه السلام را از خانه بيرون كشيدند، و نزد
ابى بكر بردند، و به او گفتند: بيعت نما؛ فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى
شود؟ گفتند: در اين صورت به خداوندى كه جز او خدائى نيست گردنت را قطع
مى كنيم ؛ فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم را كشته اى ، عمر گفت : اما بنده خدا؛ پس آرى ، و اما
برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ نه ... و ابوبكر سكوت
اختيار كرده كلمه اى نگفت .
عمر به او گفت : آيا دستورى در اين مورد صادر نمى كنى ؟ ابوبكر گفت :
تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام است او را به
چيزى مجبور نمى كنم ،
(965)
و على عليه السلام خود را به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
رسانده گريه مى كرد و فرياد مى كشيد و مى گفت :
(( ان القوم استضعفونى و
كاد و ايقتلوننى :))
قوم مرا ضعيف شمردند، و نزديك بود مرا بكشند،(966)
عمر به ابوبكر گفت : برويم نزد فاطمه عليهاالسلام زيرا ما او را خشمگين
نموديم ، و هر دو به نزد فاطمه عليهاالسلام شتافتند، و از او اجازه
خواستند، حضرت عليهاالسلام به آنان اجازه نداد، نزد على عليه السلام
آمدند و با او صحبت كردند، على عليه السلام ، با خواهش از فاطمه
عليهاالسلام آنان را به حضور فاطمه عليهاالسلام رساند. و چون در حضورش
نشستند، حضرت روى خود را به سوى ديوار گرداند، به حضرت سلام كردند،
حضرت پاسخ سلام آنان را نداد.
ابوبكر سخن گفتن آغاز نمود، و گفت : اى محبوبه رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم به خدا سوگند، من خويشان رسول خداى را پيش از خويشان خود
دوست دارم ، و تو را من بيش از عايشه دخترم دوست مى دارم ، و دوست
داشتم روزى كه پدرت رحلت نمود، من بجاى او ميمردم و پس از او زنده نمى
ماندم ، آيا تو فكر مى كنى من تو را و مقام و منزلت تو را دانسته و
فضيلت و شرافت تو را مى شناسم ، و آنگاه حق تو و ميراثت را از رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم از تو باز مى دارم ؟ من خود از پدرت رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: ما چيزى از خود به
ارث نمى گذاريم و آنچه را از خود به جاى مى گذاريم صدقه است .
فاطمه عليهاالسلام فرمود: آيا اگر حديثى را از رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم به شما ارائه نمودم ، آن را تصديق مى كنيد، و به آن عمل
خواهيد نمود؟ ابوبكر و عمر، گفتند: آرى ، فرمود: شما را به خدا سوگند
مى دهم ، آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيديد كه فرمود:
رضاى فاطمه عليهاالسلام رضاى من ، خشم فاطمه عليهاالسلام خشم من است ،
هر كه فاطمه عليهاالسلام را دوست بدارد مرا دوست داشته ، و هر كه فاطمه
عليهاالسلام را خشنود و راضى گرداند، مرا راضى نموده و هر كه فاطمه
عليهاالسلام را به خشم آورد، مرا خشمگين نموده است ؟
گفتند: آرى ، اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
شنيديم .
فاطمه عليهاالسلام فرمود: من خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما دو
نفر مرا به خشم آورديد و رضاى مرا فراهم ننموديد، و اگر پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمايم از شما دو نفر به نزد او شكايت
خواهم كرد.
ابوبكر گفت : من از خشم پيامبر صلى الله عليه و آله و خشم تو، به خدا
پناه مى برم ، و ابوبكر ناليد و گريه سرداد بگونه اى كه نزديك بود جان
به جان آفرين تسليم نمايد، و فاطمه عليهاالسلام مى فرمود:
در هر نمازى كه انجام مى دهم تو را نفرين خواهم نمود.(967)
پس از آن ابوبكر از منزل فاطمه عليهاالسلام بيرون آمد در حالى كه گريه
مى كرد، و گروهى از مردم دور او را گرفته (و او را دل دارى مى دادند).
و او به آنان گفت : هر يك از شما شب هنگام با خاطرى آسوده و شادمان در
آغوش همسران خود مى آرميد، و مرا با اين وضع رها كرديد، من نيازى به
بيعت ندارم ، بيعت خود را از گردن من برداريد، و مردم به او گفتند: اى
خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خلافت بدون تو استوار نخواهد
ماند، و تو از همه ما به اين امر آگاه ترى ، و اگر تو استعفا دهى دين
خدا، بپا نخواهد شد.(968)
و ابوبكر گفت : به خدا سوگند اگر نه آنچنان بود كه شما گفتيد: و از
نابودى اسلام هراس نمى داشتم ، پس از آنچه از فاطمه عليهاالسلام شنيدم
و ديدم ، يك شب نمى خوابيدم در حالى كه بيعت مسلمانى را بر عهده داشته
باشم .
گويد: و على عليه السلام ، بيعت نكرد، تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام
بدورد زندگى ، گفت . و او بجز هفتاد و پنچ روز بعد از پدر، در دنيا
درنگ ننمود.... و آنگاه بود كه على عليه السلام با ابى بكر بيعت نمود.(969)
در صحيح مسلم آمده است : مردم در دوران فاطمه عليهاالسلام نسبت به على
عليه السلام توجه خاصى داشتند، چون فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت
، با ابوبكر بيعت نمود، و فاطمه عليهاالسلام شش ماه بعد از رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم زنده ماند....(970)
2 - 2 - 13: انگيزه بيعت
على عليه السلام
اميرالمومنين على عليه السلام در سخنان خود به پاره اى از علل و
انگيزه هاى بيعت خود اشاره مى كند:
الف : تنهائى :
(( فنظرت فاذا ليس لى معين
الا اهل بيتى ، فضننت بهم عن الموت ، و اغضيت على القذى ، و شربت على
الشجى و صبرت على اخذ الكظم ، و على امر من طعم العلقم :))
ملاحظه كردم ديدم جز افراد خانواده ام ياورى ندارم ، مرگ را از آنان
دريغ داشتم ، چشمان خود را، در حالى كه خاشاك در آن فرو رفته بود، فرو
بستم ، و با گلوئى كه گويا استخوان در آن گير كرده ، جام تلخ حوادث را
سركشيدم ، و در حالى كه استخوان در گلو گير كرده و نفسم بنده آمده بود
شكيب نمودم ، و شربت تلخ تر از حنظل را نوشيدم و بردبارى كردم .(971)
حضرت با صراحت هرچه تمام تر، بيعت خود را با ابوبكر از روى اضطرار و
ناچارى مى داند، و اعلان مى دارد اگر بيعت نمى كردم خانواده ام را به
خطر مى انداختم و چون نخواستم آنان دستخوش حوادث شوند، و مرگ دامنگير
آنان گردد، تن به بيعت دادم .
ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه گويد:
بارها حضرت اين سخن را مى فرمود: (ياورى نداشتم ، و مرگ را از افراد
خانواده خود دريغ مى داشتم )، و اين سخن را اندكى بعد از رحلت رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم فرمود، و نيز گفت : اگر چهل تن افراد با همت
و اراده مى يافتم .(972)
و سپس ابن ابى الحديد گويد: و اما آنچه اكثر محدثين و بزرگان آنان
گويند، اين است كه حضرت شش ماه از بيعت خوددارى ورزيد، تا اين كه فاطمه
عليهاالسلام وفات يافت ، و پس از وفات حضرت فاطمه عليهاالسلام ،
اميرالمومنين عليه السلام داوطلبانه بيعت نمود. و در صحيح مسلم و بخارى
آمده است : تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام زنده بود، مردم به على عليه
السلام توجه داشتند، چون وفات يافت از او روى گردان شدند.
و از خانه اش خارج گرديد، و با ابوبكر بيعت نمود، و مدت بقاى فاطمه
عليهاالسلام بعد از پدرش شش ماه بود.(973)
ب : تهديد به قتل :
ابن قتيبه و ديگران نوشته اند:
عمر و گروهى ، على عليه السلام را به زور از خانه بيرون آوردند، و به
نزد ابى بكر بردند و به او گفتند: با ابى بكر بيعت كن ! و حضرت در پاسخ
آنان فرمود: و اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ به او گفتند: در اين صورت به
خداوندى كه جز او خدائى نيست ، گردنت را خواهيم زد، و او فرمود: در اين
صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كشته
ايد، و عمر گفت : اما بنده خدا، آرى ، وليكن برادر رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم ، نه . و ابوبكر ساكت مانده و چيزى نمى گفت ، عمر به
ابوبكر گفت : آيا در مورد او دستورى نمى دهيد؟ و ابوبكر گفت : تا
هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار اوست ، او را به چيزى مجبور
نخواهيم كرد.(974)
و اكنون فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفته است ، و اگر امتناع ورزد، با
توجه به اين كه ديگر مردم به او توجهى ندارند، چنانچه ذكر شده آيا
احتمال نمى رود كه تهديد را در موردش به اجرا در آورند؟ به اين تصريح
توجه نمائيد:
احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه گويد: چون با ابى بكر بيعت شد،
مقداد و زبير با گروهى نزد على عليه السلام رفت و آمد مى كردند، و او
در خانه فاطمه عليهاالسلام بود، عمر به نزد فاطمه عليهاالسلام آمد و
گفت : اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ كس از پدرت به
نزد ما محبوب تر نبود، و پس از پدرت هيچ كس به اندازه تو به نزد ما
محبوب نمى باشد، به خدا سوگند هيچ يك از اين مسائل مرا باز نمى دارد از
اين كه خانه تو را بر آنان به آتش بكشم . و چون عمر بيرون رفت ، كسانى
كه در خانه جمع بودند، به نزد فاطمه عليهاالسلام آمدند، و فاطمه
عليهاالسلام فرمود: مى دانيد عمر نزد من آمده بود، و سوگند ياد كرد اگر
مجددا در اينجا اجتماع كنيد، خانه را بر سر شما آتش خواهد زد، و به خدا
سوگند، او سوگند خود را اجراء مى كند...(975)
و نه اين است كه على عليه السلام از مرگ مى هراسد كه او خود گفت :
(( و الله لابن ابى طالب
انس بالموت من الطفل بثدى امه :))
به خدا سوگند فرزند ابى طالب ، علاقه اش به مرگ از كودك شيرخوار به
پستان مادرش بيشتر است .(976)
بلكه او بيم دارد، مرگ ، او را از هدف باز دارد، هدفى كه پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم از آن خبر داده و به آن وصيت كرده بود:
در هنگامى كه ابوسفيان پيشنهاد بيعت با على عليه السلام مى دهد، حضرت
در پاسخ به او مى فرمايد: تو پيشنهادى مى دهى و كارى مى خواهى كه ما
اصحاب آن نمى باشيم ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با ما
قرارى دارد، كه ما بر سر آن قرار هستيم .(977)
محمد بن اسحاق (اولين سيره نگار) گويد: چون با ابوبكر بيعت شد، قبيله
تميم بن مره به آن افتخار نمود، و عموم مهاجرين و همه انصار، ترديدى
نداشتند كه خليفه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، على
عليه السلام است ، فضل بن عباس گفت :
اى گروه قريش ، و به خصوص فرزندان تيم ، شما خلافت را بدست آوريد، به
دليل اين كه نبوت در ميان قريش بوده است ، در حالى كه نبوت در ميان ما
و خانواده ما بوده است ، و نه شما، و اگر خلافتى را كه ما اهل آن بوديم
مطالبه مى كرديم ، مردم از روى حسد و حقد با ما، بيش از ديگران نسبت به
ما كراهت داشتند كه خلافت به ما برسد، در حالى كه صاحب ما
((على عليه السلام ))
عهدى ((از رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم )) دارد، كه به ناچار به آن التزام
داشته ، و به آن مى رسد.(978)
و نيز هنگامى كه على عليه السلام آرزوى شهادت در ركاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم را دارد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
به او مى فرمايد: پس چه كسى با ناكثين و قاسطين و مارقين پيكار مى كند؟(979)
ج : هراس از فتنه :
بى ترديد مهمترين عاملى كه على عليه السلام را وادار به بيعت مى كند.
هراس او از فتنه هائى است كه احتمال مى رود هر آن بروز كند، و آتش آن ،
همه چيز را به يك بار نابود نمايد، و اين خود اصلى ترين انگيزه بيعت او
را با ابوبكر تشكيل مى دهد، و حتى دو عامل پيشين نيز به دليل اين كه
موجبات فتنه را فراهم مى كرد، از عوامل و انگيزه هاى بيعت خود، آن ها
را به شمار آورد، و حضرت در پاره اى از سخنان خود به آن اشاره مى كند:
او در هنگام توجه به سوى بصره ، بپا خواست ، و براى مردم سخنرانى كرد،
و پس از حمد و ثناى پرورگار و درود به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
و سلم فرمود:
چون خداوند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خود را به سوى خود
برد، قريش خلافت را از ما گرفت و به خود اختصاص داد، و ما را از حقى كه
ما از همه مردم به آن سزاوارتر بوديم باز داشت ، ملاحظه نمودم ،
شكيبائى در اين بهتر از پراكندگى امور مسلمين ، و ريختن خود آنان است ،
و مردم تازه به اسلام گرويده اند، و دين ، همچون خيگ دوغ ، در جنبش و
اضطراب است ، كوچكترين سستى و اهمال ، آن را از بين مى برد، و كوچكترين
اختلافى آن را واژگون مى كند، گروهى كار را بدست گرفتند، و از هيچ گونه
تلاشى در كار خود كندى ننمودند، پس از آن به سراى پاداش و جزاء
شتافتند، و خداوند مسئول زدودن گناهان ، و بخشش لغزشهاى آنان است ....(980)
و نيز حضرت در خطبه اى در آغاز خلافتش در مسجد رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم ، در مدينه انگيزه خود را از بيعت با ابى بكر، بيان مى
دارد، اصل موضوع ايراد اين خطبه و خطبه قبل ، در مورد نقض بيعت طلحه و
زيبر است ، وليكن در آغاز خطبه وضعيت موجود آن زمان را بيان مى دارد:
چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت ، پنداشتيم
، ما اهل او، و وارثان او، و خاندان او هستيم ، و دوستان او بوده ، و
هيچ كس جز ما چنين نيست .
و هرگز كسى در خلافت از او با ما نزاعى نخواهد داشت ، و هيچ طمع گرى ،
در حق ما طمع نخواهد ورزيد، كه ناگهان قوم ما، براى ما قد علم كردند، و
خلافت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ما را، از ما غصب نمودند،
و خلافت به ديگرى انتقال يافت ، و ما جزء رعيت شده و به مردم عادى
تبديل شديم ، بگونه اى كه ضعيف در ما طمع ورزيد، مردم خوار و زبون ، بر
ما عزت يافتند، پس چشمان به خاطر اين روى داد به حال ما گريان شد، و
ترس در سينه ها نشست ، و مردم دچار جزع و هراس گرديدند. و به خدا
سوگند اگر ترس از پراكندگى در ميان مسلمين نمى بود، و اين كه كفر
بازگردد، و دين نابود شود، ما به گونه اى ديگر، و بجز آنگونه كه با
آنان عمل نموديم ، رفتار مى كرديم ، پس خلافت را حكامى بدست گرفتند، كه
خير و نيكى را از مردم دريغ نداشتند. پس از آن مرا از خانه ام براى
بيعت كشانديد....(981)
د: بيم نابودى اسلام :
حضرت در نامه اى به اهل مصر توسط مالك ، انگيزه ديگر خود را در بيعت با
ابى بكر بيان مى دارد، ابن ابى الحديد در شرح اين نامه گويد: اين حديث
(نامه ) اشاره به اين است كه على عليه السلام در ايام ابى بكر جنبشى
نمود (از سكوت در آمد و بيعت نمود) و گويا اين گفتار پاسخى است از
پرسشى كه چرا على عليه السلام در زير فرمان ابوبكر پيكار نمود، و براى
او كار كرد، و حضرت عذر خود را در اين رابطه بيان مى كند، و گويد: چنين
نيست كه اين گوينده تصور كرده است ، يعنى اين كه براى ابى بكر كار كرده
، و براى او پيكار نمودم ، بلكه از باب دفع ضرر از جان خود و دين بوده
، زيرا دفاع در هر شرايطى واجب است ، چه مردم پيشوائى داشته باشند، و
يا نداشته باشند،(982)
يعنى اين كه بيعت و حركت من هرگز دليل بر چيزى نمى باشد، و اكنون بخشى
از نامه ، كه پس از آن اوضاع و شرايط آنروز را مطرح خواهيم نمود:
(( فلما مضى صلى الله و
آله تنازع المسلمون الامر من بعده فوالله ما كان يلقى فى روعى ، و لا
يخطر ببالى ان العرب تزعج هذا الامر من بعده صلى الله عليه و آله عن
اهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده ، فما راعنى الا انثيال الناس
على فلان يبا يعونه ، فامسكت بيدى حتى رايت راجعه الناس قد رجعت عن
الاسلام يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم انصر
الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما اوهدما، تكون المصيبه به على اعظم من
فوت و لايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل ، يزول منها ما كان ، كما
يزول السراب ، او كما يتقشع السحاب ، فنهضت فى تلك الاحداث حتى زاح
الباطل و زهق ، و اطمان الدين و تنهنه :
))
چون او (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ) درود خداوند بر او
باد از اين جهان رخت بربست ، مسلمانان درباره خلافت بعد از او به نزاع
برخاستند، به خدا سوگند هرگز در انديشه ام نمى گذشت ، كه عرب پس از
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امر امامت را از اهل بيت او
بگردانند، و نيز باور نمى كردم كه آنان خلافت را از من دور گردانند، كه
ناگهان مواجه شدم با سرازير شدن مردم از هر طرف براى بيعت با ابى بكر،
و من دست نگه داشتم (از بيعت خوددارى كردم )، تا اين كه ديدم گروهى از
اسلام بازگشته ، در فكر انديشه نابودى دين محمد صلى الله عليه و آله و
سلم مى باشند، ترسيدم اگر اسلام و مسلمانان را يارى ندهم ، شاهد شكاف و
يا نابودى اسلام خواهم بود، كه مصيبت آن براى من از رها ساختن و از دست
دادن حكومت بر شما كه توشه دوران كوتاه زندگى است ، بيشتر و بزرگتر
خواهد بود، چرا كه اين دوران كوتاه زندگى بزودى سپرى خواهد گرديد،
چنانچه سراب از بين مى رود، و يا ابرهاى متراكم و انبوه ، پراكنده مى
شوند، و در كوران اين حوادث بود كه به پا خاستم ، تا باطل از ميان رفت
و نابود شد، و دين استوار و پا بر جاى ماند، و آرامش خود را باز يافت
.(983)
ابن ابى الحديد گويد: (گفته اش عليه السلام فامسكت بيدى ): از بيعت
خوددارى نمودم تا اين كه ديدم گروهى از مرتدين ، مانند مسيمله و سجاح و
طليحه بن خويلد و كسانى كه از پرداخت زكوه امتناع ورزيدند، از اسلام
روى گرداندند، آنگاه بيعت نمودم ، گرچه اختلاف است كه آيا كسانى كه از
پرداخت زكوه امتناع نمودند مرتد هستند، و يا مرتد نمى باشند.(984)