مقدمه اى بر امامت

آيت اللّه محمدعلى گرامى

- ۸ -


آنچه بيان شد

تا كنون دو بحث از مباحث امامت را از نظر گذارنديم:

1. چرا رهبر از طرف خداوند معين مى‏شود؟

2. حوزه حكومت رهبر الهى.

يكى از جهاتى كه پيش از اين سربسته گفته شد دخالت امام در پياده كردن قانون در سطح اجتماع بود. ممكن است متن قانون طورى باشد و پياده كردن آن طورى ديگر. يعنى قانون در شرايط قدرت امامت با موارد ديگر فرق مى‏كند. و براى توضيح اين مطلب مهم بحث مالكيت پيش مى‏آيد كه خود در خور كتابى مستقل است.(124)

رهبرى اصيل و رهبرى بالاضطرار

ما بر خلاف همه مكتب‏هاى ديگر، رهبرى و امامت را مقامى برتر از رسالت و آوردن قانون مى‏دانيم و آن را مشروط به تعيين خصوصى و يا عمومى از طرف خداوند مى‏دانيم.

در درجه اول آنهايى هستند كه به طور خصوصى معين شده‏اند معصوم و از همه عيوب پاك و منزهند. در درجه دوم يعنى در صورت عدم امكان رهبرى معصومان و عدم اقتضاى محيط، آنهايى كه به طور عموم تعيين شده‏اند و «درصد» اشكالات‏شان خيلى كمتر از مردم ديگر است و به نسبت ساير افراد اجتماع كمتر گرفتار عواطف منفى و هوس و شهوات مادى مى‏باشند امامت دارند.

گروه اول همان انبيا و اوصيا خاص آنهايند كه در اسلام شخص پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و دوازده جانشين او چنان مقامى را دارند. گروه دوم افراد عالم به حقوق اسلامى و دور از گناه و حرص بر دنيا، و مطيع ذات احديت هستند كه با تعبيرهاى مختلفى در روايات ما بيان شده‏اند، مانند: فقها، راويان حديث، علماء بالله علماء امتى و...

تعداد دقيق گروه اول در مجموع زمان‏ها معلوم نيست و تنها همان حديث مشهور ابوذر(125) از پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در دست هست كه انبياء يك صد و بيست و چهار هزار پيامبر هستند كه در طول تاريخ و ما قبل آن براى بشريت آمده‏اند، كه قاعدتا همه و يا اكثر آنها مقام امامت را نيز داشته‏اند. ولى تعدادشان در اين ملت، كه به نام ملت اسلامى ناميده مى‏شود معلوم است و نام و خصوصيات شخصى و خانوادگى و احيانا بسيارى ديگر نيز درباره آنها بيان شده است.

و هم اكنون دوران رهبرى حضرت مهدى عليه‏السلام ، دوازدهمين وصى پيامبر ص، و سيزدهمين رهبر اسلام، مى‏باشد كه در اثر عدم اقتضاء شرائط، دور از مقام رهبرى ظاهرى، نوعى رهبرى ديگر ـ كه بايد در مبحث خود، طور آن و علت و خصوصيات آن و فائده آن بررسى شود ـ دارند تا زمان مناسب برسد، و «زمان آگاهى» رهبر، به او اجازه فعاليت دهد.


نام  لقب  تولد   شهادت
 محمد(ص)  پيامبر  17 ربيع‏الاول 53 ه ق   28 صفر 10
 على بن ابى‏طالب(ع)  امير المؤمنين  13 رجب 23 ق ه  19 رمضان 40
 حسن بن على(ع)  المجتبى  15 رمضان 3  7 صفر 50
 حسين بن على(ع)  سيد الشهدا  3 شعبان 4  10 محرم 61
 على بن الحسين(ع)  زين العابدين  5 شعبان 38  25 محرم 95
 محمد بن على(ع)  الباقر  1 رجب 57  7 ذى الحجه 144
 جعفر بن محمد(ع)  الصادق   17 ربيع‏الاول 83  25 شوال 148
 موسى بن جعفر(ع)  الكاظم  7 صفر 128  25 رجب 183
 على بن موسى(ع)  الرضا  11 ذى القعده 148  آخر صفر 203
 محمد بن على(ع)  التقى الجواد  15 رمضان 195  آخر ذى‏القعده 220
  على بن محمد(ع)  الهادى  15 ذى‏الحجه 212  3 رجب 254
 حسن بن على(ع)  العسكرى  8 ربيع‏الثانى 232  8 ربيع‏الاول 260
 مهدى(ع)  القائم  15 شعبان 255  

در اين دوره كه دوره غيبت ناميده مى‏شود 4 نفر به طور خصوصى از طرف حضرت مهدى عليه‏السلام تعيين شدند:

1ـ عثمان بن سعيد 2ـ محمد بن عثمان بن سعيد 3ـ حسين بن روح، 4ـ على بن محمد سمرى.

فوت آخرينشان سال 329 هجرت انجام شد، و دوران رهبرى اين چهار نفر 74 سال به طول انجاميد، 48 سال عثمان بن سعيد و پسرش، 26 سال حسين بن روح و على بن محمد، رياست مذهبى داشتند. اين دوران را دوران غيبت صغرى مى‏ناميدند. شش روز پيش از وفات على بن محمد سمرى، اين نامه از طرف حضرت مهدى عليه‏السلام به دستش رسيد:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. يا على بن محمد السمرى اعظم اللّه اجر اخوانك فيك، فانّك ميت ما بينك و بين ستة ايام. فاجمع امرك و لاتوص الى احد فيقوم مقامك بعد وفاتك. فقد الغيبة التامّة. فلا ظهور الاّ بعد اذن اللّه تعالى ذكره. بعد طول الامد و قسوة القلوب و امتلاء الارض جورا و سيأتى من شيعتى من يدّعى المشاهدة. ألا من ادّعى المشاهدة قبل خروج السفيانى و الصيحة فهو كذّاب مفتر و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلى العظيم:(126)

به نام خداوند رحمن و رحيم. اى على بن محمد سمرى! خداوند پاداش برادرانت را در مصيبت تو زياد كند. تو پس از 6 روز ديگر خواهى مرد. كارت را جمع كن. و هيچ كس ديگرى براى جانشينى خود وصيت مكن. غيبت كامل واقع شد. ديگر ظهور نيست مگر پس از اجازه حضرت حق. آن هم پس از دورانى ممتد و پس از قساوت دل‏ها و پر شدن زمين از ستم. به زودى از ميان شيعيانم كسانى پيدا مى‏شوند كه ادعاء ديدار مرا مى‏كنند، بدانيد: هر كسى كه پيش از خروج «سفيانى» و جريان «صيحه» ادعاء ديدار مرا كند او دروغگو و تهمت زننده است و لا حول و لا قوة الا باللّه».

منظور از سفيانى و حادثه «صيحه» را بايد در بحث تاريخى اين رهبرى بررسى كنيم و علائم ظهور آن حضرت را ببينيم.

به طورى كه ديديم امام عليه‏السلام شخص ديگرى را به عنوان نيابت خاصه خود پس از چهار نفر مزبور تعيين نفرمودند، هر چند در ميان فقهاء دوران بعد، نيز افرادى منزه بودند ولى اهل بيت خود آگاهترند، و خود مى‏دانند كه چرا تنها همان چهار نفر بايد انتخاب شوند.

هنگامى كه نائب دوم يعنى محمد بن عثمان بن سعيد ساعت آخر عمر خود را مى‏گذرانيد جعفر بن احمد (از علماء بزرگ و با تقوى) بالاى سرش نشسته بود و حسين بن روح پائين پاى او، و اين روى احترامى بود كه حسين بن روح براى جعفر قائل بود، همه مردم چنين بودند، همه مى‏گفتند: حتماجعفر بن احمد نائب خاص پس از محمد بن عثمان خواهد بود، به علم و تقوى معروف بود، در پذيرائى از محمد بن عثمان كوشا بود، و مورد توجه كامل او بود، در اواخر عمر محمد، نوعا «غذايش را از منزل جعفر بن احمد مى‏آوردند...ممكن است فرد خيالاتى و بد گمان فكر كند كه پذيرايى‏اش شايد همراه با علاقه و ميل به رياست بود ولى مى‏بينيم: همين كه محمد بن عثمان در آن ساعت آخر بر خلاف انتظار همه اعلام نمود: مامورم نيابت را به حسين بن روح واگذار كنم» ناگهان جعفر بن احمد از جاى بر مى‏خيزد و دست حسين بن روح را گرفته به جاى خود مى‏نشاند. و اين نشانه عدم حسادت اوست، نشانه حريص نبودن به رياست، نشانه تسليم در برابر حكم و قضاء الهى. به هر حال تا كنون نفهميده‏ام كه در آن سوى چهره و زواياى ناخودآگاه دل جعفر بن محمد چه بود و يا چه سابقه ترك اولى داشته كه هر چند مقامى بس بزرگ داشته ليكن بحدّ نيابت خاصّه نرسيد، چنانكه كلينى(ره) نيز معاصر با على بن محمد سمرى بود ولى به آن مقام نرسيد، صدوق هم نرسيد.

شيخ صدوق ـ فرزند ابن بابويه ـ به دعاء امام زمان متولد شده است و مقامى بس والا دارد ولى به مقام نيابت نرسيد. مرحوم مفيد شاگرد شيخ صدوق نيز با آن همه علم و تقوا و روح علاقه به اهل بيت، كه در او بود، و امام زمان هنگام مرگش على المعروف اشعارى به عنوان مرثيه برايش خوانده است...، او هم به آن مقام نرسيد. و بعدا نيز در طول تاريخ همين طور.

گر چه شرايطى كه براى مرجعيت تقليد بيان مى‏شود نوعا در هر عصرى تنها بر يك يا افراد نادرى تطبيق مى‏كند ليكن به طور خصوصى نام برده نشدند و به مقام نيابت خاصه نرسيدند. چرا؟ نمى‏دانم! جهات روحى افراد؟ مصالح اجتماعى؟ عدم سازش نظام تكاملى اختيارى انسان با تعيين دائمى بر؟؟؟ بالاخره نمى‏دانم.

و اين كه گفته شد گروه اول ـ پيامبران و ائمه ـ معصوم هستند. نه فقط روى ادله كلامى و اسلامى بلكه تاريخ نيز چنين قضاوت مى‏كند. تاكنون يكى از اهل بينش و دقت در تحليل تاريخ نتوانسته است خرده‏اى بر روش اين بزرگان بگيرد و گفتار و كردارشان را حمل بر اشتباه نمايد. قضاوت برخى از مسيحيان و اهل تسنن درباره روش حضرت امام مجتبى و امام حسين عليه‏السلام به فرض كه خالى از اغراض باشد، محكوم تحليل تاريخ مى‏باشد.

نواب خاصه را مى‏توان گروه دوم رهبران اسلامى ناميد كه به امامان اصيل اسلامى نزديكتر از ديگر مردم عصرشان بوده‏اند و گروه سوم رهبران اسلامى را نواب عامه امامان اصيل بدانيم، آن‏ها كسانى هستند كه حقوق اسلامى را كاملا آگاه باشند و داراى چنان ملكات اخلاقى باشند كه خلاف قانون الهى نكنند، و بديهى است كه بايد علاوه بر علم و عدالت، قدرت رهبرى داشته باشند.

پيشوائى اين گروه به طور كلى در دو قسمت خلاصه مى‏شود: در بيان احكام و قوانين مذهبى، و در تدبير جامعه اسلامى.

قسمت اول علاوه بر اينكه مرجعيت هر متخصص در مسائل تخصصى اش از مطالب مسلم عقلى و عقلائى است، در آيات و روايات ما هم سفارش شده است: در قرآن كريم توصيه مى‏شود آن‏ها كه نمى‏دانند بايد به دانايان رجوع كنند(127) پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بارها مى‏فرمود: دو چيز گرانبها در ميان شما مى‏گذارم: قرآن و عترت: اهلبيت عليهم‏السلام . اگر به اين دو تمسك بجوئيد هرگز گمراه نخواهيد شد. و ما مى‏دانيم كه تمسك به قرآن و اهلبيت عليهم‏السلام فهم مطالب آن‏ها و عمل به آنهاست، فهم مطالب اين دو براى متخصصين مستقيما و براى غير متخصصين به وسيله متخصصين انجام مى‏شود.

امام صادق عليه‏السلام هم به ابان بن تغلب مى‏فرمود: در مسجد بنشين و براى مردم فتوى بده.

و روايات بسيار ديگر كه دلالت بر رجوع به فقها دارد.

در قسمت دوم هم اولا روشن است كه دين جامع اسلام براى حكومت دوران غيبت ائمة چون زمانى موسى جعفر عليه‏السلام و امام صادق عليه‏السلام و امام عسكرى عليه‏السلام (كه در زندان و تبعيد و بالاخره از مردم غائب بودند) و امام زمان عليه‏السلام كه غيبت طولانى دارد برنامه‏اى دارد، و با دقت در قرآن كريم كه ملاك رهبرى را علم و قدرت مى‏داند؛ «زاده بسطة فى العلم و الجسم»، معلوم مى‏شود كه حتما بايد به دست فقهاء باشد كه آگاه و عالم به قوانين اسلامند. البته آن دسته از فقهاء كه قدرت رهبرى دارند.

به علاوه در روايات ما مكرر بيان شده است كه: «علماء ورثة الانبياء» هستند و همان طور كه پيامبران، رهبرى همه جانبه جامعه را داشتند علماء هم همين طور.

پيامبر اكرم مى‏فرمود: «اللّهم ارحم خلفائى = خدايا جانشينان مرا ترحم فرما، و فرمود: منظورم آنهايند كه بعد از من مى‏آيند و راويان قوانين و سنن من هستند. جانشين پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله متصدى كارهاى اوست.

امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمود: كسى را از ميان خود برگزينيد كه احكام ما را بداند و جائز و ممنوع ما را بشناسد و او را قاضى و حاكم خود كنيد كه من او را قاضى و حاكم قرار دادم.

امام كاظم عليه‏السلام مى‏فرمايد:... مومنين فقيه قلعه‏ها و حصارهاى اسلامند همچون باروى شهر= لان المومنين الفقهاء حصون الاسلام(128)

اين كه فقها قلعه و باروى اسلامند دليل روشنى بر ولايت كامله و جامع الاطراف آن‏ها مى‏باشد، اگر فقيه هيچ كارى به جامعه اسلامى نداشته باشد جز اين كه بنشيند كه اگر كسى از او مسئله‏اى پرسيد پاسخ بگويد هرگز قلعه و باروى اسلام نخواهد بود، مومنين با عمل به دستور امر به معروف و نهى از منكر خيلى بيشتر قلعه و بارو خواهند بود.

حصار و بارو و دژ اسلامى بودن يعنى ماموريت براى حفاظت آن، و حفاظت فقط در صفحات كتاب و رساله و سخن نيست، گرچه آنهم تا حدودى هست، حتما با ورود در متن جامعه است، ورود در متن جامعه هم اگر جنبه احترام داشته باشد و هيچ مقام رسمى نباشد يا تحت نفوذ مقام رسمى ديگر باشد نمى‏تواند وظيفه دژ و بارو بودن را انجام دهد، فقها چنان قلعه و باروئى هستند كه هيچ چيز جاى آن‏ها را نمى‏گيرد، چنانكه در حديث ديگر مى‏فرمايد: وقتى مومن فقيه از دنيا مى‏رود رخنه‏اى در اسلام مى‏افتد كه هيچ چيز ديگرى آن را نمى‏بندد(129) مگر به وسيله فقهيى ديگر.

على عليه‏السلام به تعبير ديگرى ولايت اسلامى را منحصر در افراد عادل و عالم نموده است، مى‏فرمايد: كسى كه ولايت بر ناموس و خون و غنائم و احكام و پيشوائى ملت اسلام را دارد نبايد بخيل باشد كه براى جمع مال حريض باشد، و نه نادان باشد كه مردم را به جهل خود گمراه كند، و نه ستمگر باشد كه با ظلم خود آنها را از بين ببرد، و نه از حوادث و قدرت‏ها بترسد كه گروهى را به خود نزديك و گروهى را دور كند...(130)

امام صادق عليه‏السلام از پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نقل مى‏كند: فقها تا در دنيا وارد نشده‏اند امين‏هاى پيامبرانند، پرسيدند: يا رسول الله ورودشان در دنيا چيست؟ فرمود: پيروى سلاطين: وقتى چنين كردند از آنها بر دينتان بر حذر بوده احتياط كنيد اصول كافى ج 1 ص 46. امين پيامبر بودن يعنى حفاظت از شوؤن پيامبر نمودن، شوؤن پيامبر علاوه بر بيان احكام، حفاظت جامعه اسلامى از دخالت‏هاى طاغوت‏ها مى‏باشد.

ادله حقوقى اين بحث خيلى بيشتر و مفصل‏تر از اينهاست و اينها به عنوان نمونه ذكر شدند.

قدرت رهبرى كه اشاره كردم يك لغت جامعى است كه شامل شجاعت و بيدارى و هوشيارى و صبر و آگاهى از مسائل سياسى دنياى روز، و قاطعيت در كار و چيزهاى ديگر مى‏باشد. رهبر اگر از مسائل دنياى روز مطلع نباشد در تنگناى بازيگرى‏هاى سياسيون منحرف، خرد خواهد شد، آگاهى از روش آن‏ها همچون آگاهى از اقسام مغالطه در علم منطق ضرورت دارد.

رهبر اگر در كارهايش قاطعيت نداشته باشد نمى‏تواند پيشرو باشد و خاصيت رهبرى را از دست مى‏دهد. اگر هوشيار به شرائط و مقتضيات نباشد منافع ملت را از دست مى‏دهد. اگر شجاعت و شهامت ورود در كارهاى اساسى و موضع‏گيرى در برابر دشمن را نداشته باشد به اندك تهديدى عقب نشينى مى‏كند. اگر صبر نداشته باشد با تحريكات دشمن و يا دوست نادان در مسائلى كه نبايد اعتنا كند درگير مى‏شود. و اينها هر يك از ديد روانشناسى در خور بحثى جداگانه و مفصل مى‏باشد. چيزهاى ديگرى كه عملا رهبر خالى از آنها نيست همچون آگاهى با تجربه از انواع تقيه و توريه، و چون نفوذ و دلنشين بودن كلام و سخنش.

مراتب رهبرى اجتماعى

هر فقهيى كه قدرت رهبرى داشته باشد در حوزه خودش نوعى رهبرى دارد ليكن براى رهبرى همه جانبه يك ملت احتياج به يك رهبر كل مى‏باشد كه در راس همه قرار دارد.

اگر يكى از فقهاء از ديگران اعلم و اتقى و اشجع و ابصر باشد او بالذات مقدم بر ديگران است و اگر براى همه شناخته شده باشد بايد همگى در برابر فرمان‏هاى مولوى او مطيع باشند و اگر همه در يك مرتبه باشند يا ندانيم كدام برترند حتما بايد طبق روش عقلائى در اين باب عمل شود. روش عقلا در اين صورت انتخاب مى‏باشد. بايد به اكثريت آراء اهل خبره و متخصصين در فنون علم و رهبرى يك فرد از ميان فقهاء انتخاب شود تا رهبرى كل را به دست گيرد. عده‏اى تصور مى‏كنند اكثريت در اسلام محكوم است، قرآن كريم فرموده است: «اكثر الناس لا يعلمون» 21، و نيز 40 و 68 يوسف، و 38 نحل، و 6 روم، و 30 روم، و 28 سبا، و 26 سبا، و 57 غافر، و 26 جاثيه، «اكثر هم لا يعقلون» 102 مائده، «اكثر هم يجهلون» 111 انعام.

ولى بايد توجه داشت كه آيات مزبور هيچ ارتباطى به بحث ما ندارد، ما سخن از اكثريت متخصصين مى‏كنيم نه اكثر مردم. صحبت از «ناس» نيست، از اهل خبره است. آيات «اكثرهم» هم مربوط به گروه مخالفان پيامبر و مشركين زمان جاهليت مى‏باشد و يا در هر داستان قرآنى مربوط به افراد جبهه مخالف در همان داستان.

قاعده رجوع به اكثريت اهل خبره يك روش عقلائى است كه هم در نظر عقلا، طريقت اجمالى به واقع دارد و هم از راه ناچارى و به اصطلاح به طور تعبد عقلائى پذيرفته شده است. گر چه ممكن است اكثريت اشتباه كنند يا ناخودآگاه تحت تاثير عواطف منفى خود نسبت به فردى قرار گيرند، ولى به هر حال چاره چيست؟ وقتى رهبرى اصيل معصوم و يا نيابت خاصه از طرف معصوم در دسترس نيست، نواب عام هم متعدد و در يك رتبه هستند، اگر بگوئيم هر عده‏اى به دنبال يك نفر بروند هرج و مرج مى‏شود كه حتى در امامت و رهبرى بالاصل هم با اينكه معصومند دو امام در يك زمان قرار داده نشده است. بگوئيم همه را كنار بگذاريم، پس به دنبال چه كسى برويم، بگوئيم همين طور و بدون ملاك يك نفر را انتخاب كنيم مثلا با قرعه، اين هم خطرات بسيارى دارد ممكن است، قرعه به فردى اصابت كند كه اكثريت افراد زير بار او نروند.

نگوئيد: قرعه براى هر جريان مشكلى تشريع شده است و بنابراين بايد در چنين مواردى به قرعه عمل كنيم.

زيرا ادله شرعى قرعه از نظر عقلا شامل چنين موارد مهمى نمى‏شود. هيچ گاه حكومت بر ملتى را با قرعه نمى‏توان تعيين نمود، و عقلا هرگز زير بار چنين قانونى نمى‏روند. در چنين مسئله مهمى كه عقلا زير بار نمى‏روند اگر منظور شرع مقدس اسلام هم باشد بايد خيلى صريح بگويد و به يك عموم و اطلاق عبارت اكتفا نكند. عرف عقلا از اين عموم‏ها يك چنين مطلب مهمى را نمى‏فهمند و مى‏گويند حتما منظور شارع غير از چنين مواردى است.

به علاوه اين كه از فرموده امام صادق عليه‏السلام : او را حاكم و قاضى خود كنيد...» مى‏توان استفاده لزوم انتخاب نمود، مردم بايد انتخاب كنند.

به هر حال رجوع به اكثريت آراء براى تعيين يك رهبر كل در زمينه تساوى رتبه افراد يا علم نداشتن به ترجيح يكى بر ديگرى يك طريقه عقلائى است كه شارع مقدس طرد نفرموده است.

بسيارند افراد ناآگاهى كه تصور مى‏كنند اگر ولايت فقيه عملى شود(131) لابد تبليغاتش در وسائل ارتباط جمعى فقط بيان مسائل طهارت و عبادت، و يا ذكر مصائب اهلبيت، و به اصطلاح عوام روضه خوانى است. ولى اينها نمى‏دانند كه ولايت فقيه درجه پائين ولايت پيامبر و على عليه‏السلام مى‏باشد. آيا ولايت و حكومت آن‏ها فقط بيان احكام عبادات و ذكر مسائل بوده؟ آيا ولايت مالك اشتر و سلمان و ساير صحابه كه به دستور على عليه‏السلام يا مستقيما «زير نظر آن حضرت ولايت داشته‏اند فقط بيان احكام عبادى و ذكر مصائب بوده است؟

اين گونه تبليغات استعمارى براى به انزوا كشاندن مذهب و كنار زدن آن از جامعه مى‏باشد. ليكن مسلما «و اللّه متمّ نوره و لو كره الكافرون» = خداوند نور خود را به كمال مى‏رساند هر چند كفار نخواهند.(132)

حق رهبر

رهبر الهى كه به طور خصوص يا عموم از طرف خداوند معين شده است اطاعتش بر مردم واجب و يا نافرمانيش ممنوع و حرام مى‏باشد.

«و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم» پيامبر و فرمانروايان خود را اطاعت كنيد.(133) «و ما أرسلنا من رسول الاّ ليطاع باذن اللّه» هر پيامبرى فرستاديم براى اين بود كه بنا به اذن الهى مطاع باشد.(134)

امام صادق عليه‏السلام درباره فقيه جامع شرائط فرمود: كسى كه حكم او را رد كند حكم ما را رد كرده است...

امام زمان ارواحنا فداه فرمود: حوادثى كه پيش مى‏آيد به راويان اخبار ما رجوع كنيد (بديهى است كه منظور صرف روايت و نقل نيست هر چند هيچ نفهمد، كه چنين كسى حتى وظيفه خودش را هم نمى‏فهمد تا چه رسد به تعيين وظيفه ديگران بلكه منظور درايت و فهم حديث مى‏باشد.)

زين العابدين عليه‏السلام فرمود: حق كسى كه بر تو حكومت دارد اين است كه او را طاعتى كنى...

حق اطاعت را حق ولايت نيز مى‏گويند، حق مزبور از آثار ولايت ظاهرى است، ولى رهبران اصيل الهى نوعى ديگر ولايت هم دارند كه به نام ولايت باطنى خوانده مى‏شود. از نظر دقيق برهانى و يا نظر لطيف عرفانى ولايت ظاهرى خود يكى از آثار ولايت باطنى مى‏باشد: منظور از ولاى باطنى تسلط امام بر واقع جهان و نفوس انسان‏ها و تصرف در آنها مى‏باشد.

درجات ولايت و رهبرى

جهان آفرينش به طور كلى همچون انسان‏ها حركت و هدفى دارد و برنامه‏اى و هدايتى كه در ظل عنايات خداوند انجام مى‏شود.

طبق موازين فلسفى، فيوضات خداوند با وسائط الهى به جهان آفرينش مى‏رسد. طبق روايات و نصوص مذهبى، اين وسائط همان اولياء الهى از پيامبران و اوصياء آن‏ها هستند كه غرض از آفرينش انسان، در آنها به طور كامل محقق شده است. آن‏ها هستند كه به حق به مقام خليفة اللّهى رسيده‏اند. ديگران يا مردود و به اصطلاح عاميانه «رفوزه» هستند و يا درجه‏اى پايين‏تر از آن مقام را دارند، به مقدار ارتباطشان با تجليات اسماء و صفات الهى در جهان، و يا به مقدار پيوندشان با اسم اعظم جامع الهى كه لازمه‏اش تكامل همه جانبه مى‏باشد. مرحوم صدر المتألهين شيرازى در شرح اصول كافى مى‏فرمايد: اين اولياء الهى نه تنها علت غائى بلكه در مراحل علت فاعلى اين جهان قرار دارند.

طبق آنچه گفته شد اولياء الهى ولايت بر باطن جهان دارند و چون در متن غيبت جهان چنين ولايتى دارند خداوند در ظاهر هم آن‏ها را ولى و امام قرار داد. تا مقام و منصب ظاهرى طبق واقعيات جهان باشد.

اين بحث كه در سطحى بسيار بالاتر از سطح معمول بحث‏ها است نياز به دقت فراوان دارد، البته جزء اصول اعتقادى نيست تا فهمش لازم و منكرش طرد شود. مى‏توانيد در سطحى پائين‏تر و خيلى ساده‏تر اين طور عنوان كنيد كه امامت اسلامى طبق لياقت و قابليت ذاتى افراد انجام مى‏شود، روحيه‏هايى كه از نظر آفرينش و استعداد قدرت رهبرى دارند رهبر مى‏شوند آن‏ها خود بالذات نفوذ بر ديگران دارند و مقام ظاهرى با تاييد و پشتوانه همان نفوذ واقعى مى‏شود.

كسانى كه امامت و ولايت را ابتدا از باطن عالم مى‏بينند در تعريف امامت ابتدا ولايت باطنى را مورد توجه قرار داده‏اند و بنابراين تعريف امامت و رهبرى با ديدهاى مختلف، فرق مى‏كند.

اينك نظرى به تعريف‏ها...

مرحوم صدر المتألهين شيرازى (قده) امامت را يكى از شؤون خلافت و جانشينى خداوند مى‏داند و در تحقيق خلافت چنين مى‏گويند: «حكمت الهى كه جامع همه كمالات و اسماء نيك و صفات عالى مى‏باشد. مقتضى دانست كه با ايجاد عالم امكان و خلق مخلوقات و تدبير امور آن، مملكت ايجاد و رحمت خود را توسعه بخشد و پرچم قدرت و حكمت را گسترده سازد، و انجام اين كار از ذات قديم خداوندى بدون واسطه، به جهت دورى و تناسب اندك مقام عزت قديم و ذلت حدوث عالم، غير ممكن بود، خداوند اراده فرمود كه نائبى به جانشينى خود برگزيند كه نيابتا تصرف نموده سرپرستى و حفظ عالم را انجام دهد. و به ناچار نائب مزبور صورتى به طرف قدم و ازليت دارد و از حق تعالى كمك مى‏گيرد و جانبى هم به طرف عالم خلق و حوادث دارد و مخلوقات را بدان وسيله مدد مى‏رساند، و بنابراين خداوند جانشينى بر طبق كمالات خود آفريد كه تصرف عالم را به دست گيرد و همه اسماء و صفات عاليه خود را به او خلعت داده در مسند خلافت نشانده و مقدرات عالم و حكم مخلوقات را به او سپرد.

«مقصود از خلق عالم هم اين است كه انسانى جانشين خداوند در عالم ايجاد شود. غرض از آفرينش عناصر پيدايش نبات، و غرض از خلقت نباتات، پيدايش حيوان، و غرض از خلقت حيوانات، پيدايش انسان، و غرض از خلقت انسان، پيدايش روح، و غرض از آفرينش ارواح عاقل، پيدايش جانشين خداوند در زمين است «انى جاعل فى الأرض خليفة».(135)

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد از خداوند تعلم گيرد و به بندگان بدهد و آن‏ها را هدايت نمايد، پيامبر ميان دو جهان واسطه مى‏باشد، گوشش به طرفى و زبانش به طرفى است، و اين حال همه سفراء الهى و شفيعان روز قيامت، مى‏باشد، قلب پيامبر دو درب باز دارد، درى به عالم ملكوت كه همان عالم لوح محفوظ و عالم فرشتگان علمى و عملى است و درى به سوى قواى مدركه خويش تا مطالب محسوسه خود را مطالعه كند و بر حوادث مهمه عالم خلقت، آگاه گردد. و اين پيامبر بايد مردم را به عبادات و طاعات شرع خويش ملزم كند، و از عالم حيوانيت به عالم فرشتگى برساند، پيامبران سالاران قافله‏هاى انسانيتند.»(136)

به طورى كه ملاحظه مى‏كنيد مرحوم ملاصدرا امامت و خلافت ظاهريه را يكى از شئون خلافت باطنى گرفته و پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و امامان را يكى از مهره‏هاى علل ايجاد عالم محسوب داشته است كه اصطلاحا ولايت تكوينى ناميده مى‏شود. رياست ظاهرى اين بزرگان تجلى قسمتى از آن رياست و دخالت باطنى آن‏هاست.

بسيارى از محققين بزرگ همين روش را در تعريف امامت و حكومت اصيل اسلامى پيموده‏اند و حكومت ظاهريه اصيل اسلامى را كه تنها در شخص پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ائمه عليهم‏السلام است فرع همان خلافت باطنى و جانشينى اين انسان‏هاى كامل نسبت به خداوند محسوب داشته‏اند.

در اين زمينه نوشته‏اى عميق‏تر و عالمانه‏تر از نوشته استاد بزرگوارم مرجع اكبر اسلام اطال الله عمره نديدم. معظم له خلافت ظاهرى پيامبر و ائمه را از شؤون خلافت باطنى آنها دانسته و سلسله خلافت را از ظاهر عالم به باطن آن و تا به عالم به اصطلاح «واحديت» حق تعالى كه نوعى خلافت از مقام «احديت» است پيوند داده است.(137)

محقق لاهيجى در كتاب «گوهر مراد» ص 329 مى‏گويد: امامت رياست عامه مسلمين در امور دنيا و دين بر سبيل خليفگى و نيابت از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد.

نامبرده اضافه مى‏كند: تعريف مزبور مورد اتفاق ما و مخالفين ما مى‏باشد، با اين كه امامانى كه مخالفين قبول دارند مورد تعريف مزبور نيستند، چه كه رياست در امور دين متوقف بر معرفت امور دينى مى‏باشد... و خودشان حتى ادعاء ثبوت آن را در امامان خود ندارند.

قوشچى ـ از علماء اهل تسنن، شارح كتاب تجريد تاليف محقق طوسى(ره) مى‏گويد: امامت رياست عمومى در همه امور دين و دنيا به عنوان جانشينى از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد.(138) و به راستى متحيّرم كه با اين تعريف، چگونه خلفاء ثلث و سپس خلفاء بنى‏اميه و بنى‏مروان و بنى‏عباس را خليفه مى‏دانند. <ح>مرحوم سيد اسماعيل طبرسى مى‏گويد: پيشوائى ملت عبارت است از رياست همه جانبه الهى به عنوان جانشينى از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در همه امور دين و دنيا به طورى كه بر همه مردم اطاعتش واجب باشد.(139)

«منتسكيو» در كتاب معروفش «روح القوانين» مى‏گويد: حكومت وسيله ارتباط رعايا و طبقه حاكم است كه موجب ارتباط آن‏ها و اجراء قانون و حفظ آزادى سياسى و مدنى مى‏باشد.

يكى از نويسندگان روانشناس معاصر مى‏گويد: رهبرى داشتن قدرت و نقش خلاق در:

1 ـ سازمان بخشى به نيروهاى متفرق انسانى 2ـ وحد اكثر استفاده از آن‏ها در نيل به هدف‏هاى فردى و اجتماعى است. تعيين هدف (فردى يا اجتماعى)، شكل رهبرى را از نظر ديكتاتورى يا دموكراسى تعيين مى‏كند.

يكى از فضلاء جامعه شناس معاصر مى‏گويد: امامت عبارت است از رسالت سنگين رهبرى، و راندن جامعه و فرد از آنچه هست به سوى آنچه بايد باشد، به هر قيمت ممكن.

مفسر و فيلسوف شهير استاد بزرگوار ما علامه طباطبايى مى‏گويد: عده‏اى امامت را «نبوت» و پيش بودن و مورد اطاعت بودن معنى كرده‏اند، عده‏اى ديگر جانشينى يا وصايت و سفارش يا رياست در امور دين و دنيا... ولى هيچ يك از آن‏ها نيست!

«نبوت» متحمل شدن اخبار الهى است و «رسالت» متحمل شدن تبليغ به ديگران،... جانشينى و وصايت هم يك نوع نيابت است، رياست هم نوعى اطاعت شدن يعنى منشاء فرمان بودن در اجتماع است و اينها همه غير از معناى «امامت» است.

امامت اين است كه انسان مقتداى ديگران بوده و آن‏ها رفتار و گفتارشان را با او تطبيق دهند. روشن است كه اين معنى ندارد كه خداوند به يكى از پيامبران كه واجب الاطاعه است بگويد: تو را پيامبر قرار مى‏دهم يا تو را در آنچه تبليغ مى‏كنى واجب الاطاعه قرار مى‏دهم و يا رياستى مى‏دهم كه در دين امر و نهى كنى، يا تو را وصى و خلافت در زمين مى‏دهم كه در منازعات مردم قضاوت كنى...(140)

«در قرآن كريم هر كجا سخن از امامت به ميان آمده كلمه هدايت و راهنمائى هم به عنوان شرح و تفسير به دنبال آن آمده است. خداوند در يكى از داستان‏هاى ابراهيم مى‏فرمايد: به او اسحق داديم و يعقوب هم زيادتى، و همه را شايسته قرار داديم و امامانى نموديم كه با امر ما هدايت مى‏كنند»(141)

و مى‏فرمايد: و چون صبر نمودند و به آيات ما يقين دانستند از ايشان امامانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى‏كنند.(142)

اجمالا بايد گفت: امام راهنمائى است كه با يك امر ملكوتى كه همراه دارد ديگران را هدايت مى‏كند. و بنابراين «امامت» در باطن و حقيقت، يك نوع ولايت بر اعمال مردم است كه با امر الهى به مقصود مى‏رساند، امامت تنها نشان دادن راه نيست، اين كار پيامبر است و حتى هر مؤمنى هم با نصيحت و پند و اندرز مردم را به طرف خداوند رهنمائى مى‏كند...(143)

به طورى كه ملاحظه مى‏كنيد برخى از اين تفاسير ريشه اساسى حكومت دينى را بيان مى‏كنند كه از يك منشاء تكوينى و ناموس آفرينش پيدا شده است: امام ـ حاكم اصيل ـ يك جانشينى الهى در زمين است و خلافت الهى دارد كه به موجب آن در سير و حوادث عالم دخالت دارد و حكومت ظاهرى امام يكى از تجليات مقام خلافه الهى اوست.

ولى سخن ما در اين نوشته در اين معنى از حكومت نيست كه خلافت الهى تكوينى و ولايت باطنى ناميده مى‏شود. در جاى خود آن گاه كه از فضائل پيشوايان اصيل، امامان عليهم‏السلام بحث كنيم ولايت باطنى را مورد دقت بيشتر قرار خواهيم داد.

اينك سخن در همين حكومت ظاهرى است كه در برابر سائر طرح‏ها و مكتب‏ها مطرح شده است.

استاد بزرگوار اطال اللّه عمره(144) مى‏فرمايد: خلافت به حسب اصطلاح دو معنى دارد:

1 ـ خلافت الهى تكوينى كه تنها در اولياء خالص خداوند چون پيامبران مرسل و ائمه اطهار عليهم‏السلام مى‏باشد. 2 ـ معناى اعتبارى قرار دادى چون نصب نمودن پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله امير مومنان عليه‏السلام را به عنوان حاكم مسلمانان. و همين رياست ظاهرى قرار دادى است كه مورد اعتناء ائمه عليهم‏السلام نبوده و تنها به عنوان وسيله‏اى براى اجراء حق و عدل مى‏خواسته‏اند و على عليه‏السلام درباره آن مى‏گويد: به خدا سوگند كه اين كفش پاره پيش من بهتر از اين حكومت است.(145) و نيز مى‏فرمايد: سوگند به آنكه دانه را شكافته و انسان‏ها را آفريده اگر حضور مردم و تماميت حجت الهى بدين سبب نبود و اگر اين پيمان خدا از آگاهان نبود كه بر شكم پرورى ستمگر و ناتوانى ستم كش نبايد صحه بگذارند، قطعا ريسمان خلافت را بر كوهان شترش رها مى‏كردم كه هر كجا مى‏خواهد برود و آخر كار را نيز همانند اولش و به همان ظرف اولش آب مى‏دادم و مى‏ديديد كه اين دنياى شما پيش من از عطسه بزى هم خوارتر است.(146) ولى مقام خلافت بزرگ الهى هيچ گاه نزد حضرت عليه‏السلام كوچك نبوده و امكان ترك و دور انداختن هم ندارد».(147)

و اين هم دو جمله كوتاه از على عليه‏السلام و زهرا عليهاالسلام دو مجاهد بزرگ بشريت:

«امامت و پيشوائى نظام ملت است»(148)

«امامت اجتماع پراكندگى هاست»(149)

مناسب است كه در آخر اين مبحث به يك سؤال و جواب پرداخته شود:

سؤال:
 چرا خداوند در قرآن كريم رسما و صريحا نام مبارك على عليه‏السلام و ائمه پس از او را نياورد تا هم اصل امامت عام و هم امامت خاصه و خصوص اين معصومين روشن شود؟ مگر ولايت مهمترين قانون الهى نيست؟! مگر خدا در آيه بلاغ(150) نفرمود: «اگر آنچه را نازل كرديم ابلاغ نكنى اساسا رسالت خود را انجام نداده‏اى».

پاسخ:
اگر مشكل ديگرى نبود نام بردن از اين بزرگان بسيار خوب و بجا بود! ليكن مشكل بزرگترى بوجود ميامد و آن اينكه منافقان كه دشمن اهلبيت بودند بعدا كه به قدرت رسيدند قرآن را تحريف مى‏كردند و آنگاه قرآن از سنديت مى‏افتاد. آنگاه نه تنها به هدف تصريح به امام خاصه نمى‏رسيديم بلكه به اساس اسلام نيز ضربه مى‏خورد.

سؤال:
مگر خود در قرآن نفرموده است كه: «انّا نحن نزّلنا الذّكر و انّا له لحافظون» ما قرآن را نازل كرده و خود حافظ آن هستيم!!

جواب:
حفاظت قرآن به وسيله همين برنامه‏ريزيها است. نه اينكه همواره معجزه‏اى بشود و فى المثل كسى كه بخواهد تحريف كند كور و شل شود!

و راستى چقدر مظلوميت است كه با وجود اينكه اساس اسلام با كمك على عليه‏السلام انجام شده است ليكن خداوند به رعايت حفظ قرآن و اسلام از نامبردن صريح اين اولين مظلوم اسلام خوددارى كند.

در روايات ما هم وارد شده كه خداوند براى حفظ آيات مربوط به ولايت، آنها را در لابلاى آيات قرآن به طور متفرق قرارداد كه اگر يكجا به صورت يك صورت مستقلى نازل مى‏كرد منافقان آن را از بين برده حذف مى‏كردند چنانكه بعدا بسيارى احكام خدا را تغيير دادند كه ائمه هم نتوانستند همه را روشن كنند و فقط شيعه بود كه توانست از راهنمايى‏هاى ائمه استفاده كند. به كتاب ارزشمند «النص و الاجتهاد» تاليف مرحوم شرف الدّين رجوع فرماييد تا معلوم شود كه چقدر احكام را تغيير دادند.