نگاهى به مناظرات علمى
از آنچه گفتيم به دست آمد كه فايده رهبر به جهتى خاص مربوط نبوده بلكه كليه
شئون اجتماعى را در بر داشته و در شكوفا نمودن و بهره ور ساختن كليه استعدادهاى
نهفته انسانى مؤثر است.
رهبر بايد نيروها را بيدار و فعال نموده در جهات مشتركه اجتماع به طور همگام و
در استعدادهاى اختصاصى افراد به طور انفرادى به تكامل وا دارد. بيان احكام و قوانين
و رفع اختلافات مذهبى و مانند آن يك گوشه از كارهاى رهبر است كه در آيات و روايات
اسلامى بيان شده است.
رهبر الهى كارهائى در مسير حركت تكاملى جامعه دارد كه با مقياسهاى حكومتى
نمىتوان قياس نمود.
در قرآن صفات رهبر را انجام خوبىها به طور كلى و به پا داشتن نماز كه همان
ايجاد ارتباط بين خلق و خالق است و رساندن زكات يعنى رفع مشكل فقر و خضوع در برابر
خداوند قرار داده است.(17)
در تعبيرات امام هشتم هم گذشت كه همه نظام جامعه به وسيله امام تحقق مىيابد.
در مناظراتى كه دانشمندان اصحاب ائمه عليهمالسلام با مخالفين در مسئله رهبرى و
امامت داشتهاند گاهى روى جهات اجتماعى تكيه مىشده و گاهى روى خصوص مسايل مذهبى كه
به عنوان نمونه به چند روايت اشاره مىكنيم.
1ـ منصور بن حازم(18) به امام صادق عليهالسلام گفت:... كسى كه
مىداند خدايى دارد بايد بداند كه خداوند رضايت و يا نارضائى دارد كه اين موضوع مستقيما
از راه وحى و يا به وسيله پيامبر معلوم مىشود و افرادى كه با وحى ارتباط مستقيم
ندارند بايد به دنبال پيامبران بروند...
من به اين مردم مىگويم مىدانيد وقتى پيامبر حيات داشت او حجت بر مردم بود؟
مىگويند آرى. مىگويم پس از او حجت خداوند كيست؟ مىگويند قرآن، مىگويم در قرآن
نگاه مىكنيم و مىبينيم هر گروهى به آن استدلال كرده مرام خود را تقويت مىكنند(19)
پس قرآن خود قيم مىخواهد كه آن را تشريح نموده معانى آن را به وجه حقيقت بيان كند.
قيم قرآن كيست؟ مىگويند عبدالله مسعود، عمر، حذيفه و ديگران... آنها قرآن
مىدانستند، مىگويم آيا تمام قرآن را مىدانستهاند؟ مىگويند نه.
مىگويم ما كسى را جز على عليهالسلام نمىيابيم كه بگويند تمام قرآن را
مىدانسته است.
....و بنابراين من گواهى مىدهم كه على عليهالسلام قيم قرآن بوده و اطاعتش
لازم و حجت بر مردم است و پس از او امام حسن عليهالسلام ...
حضرت صادق عليهالسلام بيانات منصور را تصديق فرمودند.
در اين روايت امام از نظر اينكه حجت الهى و قيم قرآن (كه منظور همان بيان اوامر
و فرامين الهى است) مىباشد مورد توجه و بحث واقع شده است. ولى به احتمال قوى منظور
از «قيم» نه فقط تبيين مفاهيم و قوانين آن بلكه تحقق دادن آن در سطح اجتماع
مىباشد.
2ـ يونس بن يعقوب(20) مىگويد نزد امام صادق عليهالسلام بودم مردى
از شام نزد آن حضرت آمد گفت «من شخصى دانشمند هستم، فلسفه و فقه و مباحث ارث را
نيز خوب مىدانم آمدهام تا با شاگردان شما درباره رهبرى مباحثه كنم.
«امام ابتدا با يك روش به ظاهر (جدلى منطقى)(21) او را از اوج
خيالپردازى عنوان دانشمندى به زير آورده فرمود «سخن تو در بحث هايت از كلمات
پيامبر صلىاللهعليهوآله است يا از خود توست؟ گفت هر دو. فرمود: پس تو شريك
پيامبر هستى؟ گفت: نه، فرمود: پس از طرف خدا وحى به تو رسيده و تو را باخبر ساخته
است؟ گفت نه. فرمود: آيا همچون پيامبر صلىاللهعليهوآله اطاعت از تو لازم است؟
گفت نه...
حضرت سپس رو به من كرده فرمود «يونس، اين شخص پيش از مناظره خود را مغلوب نمود.(22)
آنگاه فرمود: يونس! اگر تو در مناظرات (يا كلام و فلسفه) وارد بودى با او بحث
مىكردى؟
يونس اظهار حسرت كرده گفت: شنيدهام شما از كلام و فلسفه نهى نموده،
فرمودهايد، واى بر ارباب كلام و فلسفه كه مىگويند: اين مىشود و آن نمىشود، و
اين را تصور مىكنيم و آن را تصور نمىكنيم.
حضرت فرمود «منظورم اين بود كه اگر روش مرا رها كرده به راه خود ادامه دهند...
(زيرا خودشان بروش صحيح استدلال و مسائل مناظره و فلسفه و كلام تسلط كامل ندارند).
و آنگاه فرمود: به بيرون نگاهى كن! اگر از متكلمين اصحاب كسى هست. بياور! يونس
مىگويد: من هم حمران بن اعين را كه در مناظرات مذهبى وارد بود آوردم. محمد بن
نعمان احول و هشام بن سالم و قيس بن ماصر را نيز كه مناظره را از امام سجاد آموخته
بود همراه بردم. همين كه مجلس آراسته شد حضرت صادق عليهالسلام نگاهى به راه
انداخته فرمود: به خدا هشام است!
ما فكر كرديم هشام يكى از عموزادههاى آن حضرت است كه خيلى مورد محبت آن سرور
است. نزديكتر آمد ديديم هشام بن حكم مىباشد(23) كه در آن زمان تازه خط
مويى بر صورت در آورده بود و از همه ما جوانتر بود.
امام صادق عليهالسلام براى او نزديك خود جائى باز فرموده او را به عنوان:
«ياور ما با دل و زبان خود» ستوده مفتخر فرمود. آنگاه فرمود. حمران با اين مرد شامى
مناظره كن! حمران بحث نمود و غالب شد. محمد بن نعمان نيز در بحث غلبه كرد ولى هشام
بن سالم همطراز شد...
آن گاه حضرت به آن شخص شامى فرمود با اين پسر (هشام بن حكم) صحبت كن. او به
هشام گفت پسر! درباره رهبرى اين شخص (امام صادق) هر چه مىخواهى از من بپرس. هشام
با حالتى غضبناك(24) گفت «آيا خداوند بهتر به مصالح مردم توجه دارد يا
خود مردم؟ گفت خداوند. پرسيد خدا براى مردم چه كرده است؟ گفت حجت و راهنمايى براى
جلوگيرى از اختلافات معين كرده تا جلو انحرافات را گرفته و فرامين الهى را به مردم
برساند.
پرسيد آن راهنما كيست؟ گفت پيامبر. پرسيد پس از او؟ گفت قرآن
و احاديث پيامبر. پرسيد قرآن و احاديث پيامبر امروز براى رفع اختلافات ما كافى
است؟ گفت آرى. هشام گفت پس چرا من و تو اختلاف داريم و تو از شام براى رفع اختلاف
آمدهاى؟
آن شخص به سكوت عميق فرو رفت. امام فرمود: چرا حرف نمىزنى؟ گفت چه بگويم؟ اگر
بگويم اختلاف نداريم، دروغ گفتهام! و اگر بگويم قرآن و احاديث اختلافات موجود را
بر مىدارد، بىجا گفتهام، چون آنها صريح نيست و جاى احتمال در قرآن و احاديث
موجود است و بالاخره مىبينيم قرآن و احاديث جلو اختلافات را نمىگيرد. ليكن چيزى
مىتوانم بگويم و آناينكه سئوال هشام را به خودش بر مىگردانم...
حجت و راهنماى پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله كيست؟
هشام گفت «همين شخص (امام صادق) كه از اطراف به نزدش مىآيند و احكام الهى را
سئوال مىكنند. گفت درست گفتى. وظيفه من است كه بپرسم. در اين هنگام امام صادق
عليهالسلام فرمود مىخواهى از سفرت و راهت و جريانات بين راه كه چنين و چنان بود
خبرت دهم... شخص شامى همه را تصديق كرد و شيعه شد.
روايت مفصل است و حضرت اشاراتى درباره روش مناظره علمى و نيز انتقاد از هشام بن
سالم و احول و قيس ماصر، دارد كه مطالعه آن براى اهل فضل مفيد است و به هر حال در
اين روايت هم «امام» از لحاظ بيان مسائل مذهبى مورد توجه قرار گرفته است.
2ـ و نيز يونس بن يعقوب مىگويد: «عدهاى از جمله هشام بن حكم كه تازه جوانى
بود، نزد امام صادق بودند حضرت به هشام فرمود نمىگويى كه با عمرو بن عبيد چه كردى
و چگونه بحث نمودى؟
هشام گفت در محضر شما شرم مىكنم سخن بگويم. فرمود وقتى به شما فرمانى مىدهم
انجام دهيد.
هشام گفت: شنيدم عمرو بن عبيد در مسجد بصره مجلس بحثى داير كرده و سر و صدائى
دارد خيلى بر من گران آمد.(25) حركت كرده روز جمعهاى به بصره وارد شده
به مسجد جامع رفتم ديدم جماعت زيادى گرد عمرو بن عبيد جمع شدهاند و از او سئوالاتى
مىكنند. در ميان مردم جائى پيدا كرده در آخر مجلس سر زانو نشستم و گفتم آقا من
غريبم (و كار دارم) اجازه مىدهيد سئوالى بكنم؟ گفت بپرس. گفتم شما چشم دارى؟ گفت
پسرم اين چه سئوال است مگر نمىبينى؟ گفتم پرسشهاى من اين طور است. گفت بپرس هر چند
سئوالت احمقانه است...
گفتم با چشم چه مىكنى؟ گفت رنگها و افراد را مىبينم. گفتم دهان دارى؟ گفت
آرى. گفتم با آن چه مىكنى؟ گفت با آن چشيدنىها را مىچشم... بينى... گوش... سپس
پرسيدم قلب دارى؟(26) گفت آرى. گفتم با آن چه مىكنى؟! گفت: واردات حواس
و جوارح خود را با آن كنترل كرده زيرنظر مىگيرم. گفتم: خود حواس و جوارح
نمىتوانند كار قلب را به عهده بگيرند؟ گفت نه. گفتم اين حواس و اعضاء كه سالمند
چرا نمىتوانند؟ گفت: پسر! وقتى حواس در محسوسات خود شك و ترديد پيدا مىكنند به
قلب مراجعه كرده مسلمات را مىپذيرند و مشكوكات خيالى را رد مىنمايند. گفتم پس
خداوند قلب را براى رهنمائى اعضاء قرار داده است؟ گفت آرى. گفتم حتما «به قلب
احتياج است و اعضاء خود قدرت تميز ندارند؟
گفت آرى،گفتم خداوندا اعضاى ترا بدون امام نگذاشت تا درست و نادرست ـ را تميز
دهند آن گاه همه مردم را در تحير و شك و اختلاف گذارد و امام و پيشوائى براى رفع شك
و تحير آنها قرار نداد؟
عمرو در اينجا ساكت شد و هيچ نگفت آن گاه سر برداشته و گفت تو هشام بن حكمى؟
گفتم نه(27) گفت از اهل جلسه او هستى؟ گفتم نه. گفت: پس از كجايى؟ گفتم:
اهل كوفه. گفت: پس حتما هشام هستى. آن گاه مرا نزد خود نشانيد و احترام كرد و اهل
جلسه را كنار زد و تا من بودم سخنى نگفت...(28)
در اين حديث هم امام از نظر رفع تحير و حل اختلافات مورد توجه واقع شده است ولى
شايد منظور رفع تحير و سرگردانى و حل اختلافات به طور كلى هر چند در امور زندگانى
از نظر اقتصادى و اجتماعى و سياسى باشد.
لازم به تذكر نيست كه منظور از نقل اين روايات استدلال و تمسك اصولى نبوده تنها
از نظر تاريخى و نشان دادن روش مناظره پيشينيان در اين بحث آنها را مورد توجه قرار
مىدهيم وگرنه بديهى است كه اصل «امامت» با امامت ثابت نمىشود.
بر سر هم مسئله رهبرى از همان زمانهاى اوليه اسلام مورد توجه كامل بوده است.
زمانى روى جهات مذهبى و رفع اختلافات شرعى تكيه شده است و گاهى كه بين خود شيعه
صحبت بود و ترس از دشمن نبود رسما از كليه كارهاى رهبر در امور دينى و دنيوى صحبت
مىشد. چنان كه در تعبير امام هشتم گذشت. در روايات زيادى هم به افراد مورد اطمينان
گوشزد مىشد كه رهبران تعيين شده از طرف
خداوند جانشين خداوند و نور و اركان زمين و دارنده رياست عاليه اجتماع و ولى
امر ملت و... هستند. ولى دستور مىدادند با مخالفين طورى صحبت نكنند كه بهمند طالب
رهبرى و حكومت مىباشند و اين به عنوان سرّ حساب مىشده است. و حفظ اين «سرّ» را به
عنوان تقيه و براى حفظ جان امام و شيعه كه در اقليت بودند سفارش مىكردند.
البته خلفا و روءساى حكومت كه نوعا اهل اطلاع بودند و خودشان مىدانستند كه
غاصبند و حكومت حق اهل بيت است دائما مراقب بودند و سختگيرىها مىنمودند و به محض
خبر شدن اين كه امام صادق عليهالسلام مثلا با شيعيان خراسان ارتباط زير پرده دارد
شبانه او را با وضعى رقت بار به دربار مىكشاندند و تهديد مىكردند. ولى طبق دستور
مزبور به دستگاه مىفهماندند كه اكنون فرصت ما نيست و قصدى نداريم.
به هر حال رهبرى يكى از مهمترين مسائل اجتماعى روز و گذشته است. همه مىدانند
كه قسمت عمده تكامل و يا بدبختى هر اجتماعى وابسته به رهبر آن است. رهبر لايق با
تحقق دادن يك ايدئولوژى مترقى مىتواند در اندك مدتى از يك توده ضعيف فاقد علم و
تكنيك، مكتب و صنعت، يك اجتماع كامل و قدرتمند در همه جهات به وجود آورد. رهبر بى
صلاحيت و بى لياقت يا خودخواه هم مىتواند در اندك زمانى اجتماعى كامل را از اوج
كمال به پستى در آورد.
در مناظرات اصحاب ديديم كه رهبر به منزله قلب حساب شده است. در روايات ديگر
اسلامى آمده كه امام مايه آرامش زمين است كه بدون او هرج و مرج پيش مىآيد: «لولا
الحجة لساخت الأرض بأهلها.»(29)
آنچه در اين قسمت از بحث به دست آمد اين بود كه:
1ـ امامت بهره ور ساختن كليه
استعدادهاى انسانى بوده مايه تكامل فرد و اجتماع و حفظ دين و قانون مىباشد و نظام
اجتماعى را به طور صحيح اداره مىكند.
2ـ امامت و رهبرى، هميشه مورد توجه بوده و در احاديث و مناظرات اصحاب اوليه
ائمه عليهمالسلام و همه شيعه و فلاسفه، از مهمترين مباحث بوده است.
3ـ تعبير امامت از كلمه حكومت و مانند آن، به واقعيت رهبرى صحيح، نزديكتر است.
4ـ پيامبران هم امام و رهبر بودهاند.
ولى اينها همه را بايد مقدمهاى براى ورود در بحث دانست. بحثهاى ديگرى كه اينك
مورد توجه قرار مىدهيم:
1ـ چرا ما شيعه معتقديم رهبر بايد از طرف خدا معين شود؟
2ـ حوزه حكومت امام تا چه اندازه وسعت دارد: مكانها و زمانها و جهات گوناگون
رهبرى.
3ـ رهبرى اصيل و رهبرى بالاضطرار.
4ـ رهبر الهى چگونه بر مشكلات اجتماعى پيروز مىشود؟
5ـ سياست ائمه عليهمالسلام در حفظ پيروانشان در محيطهاى مخالف چگونه بوده است؟
6ـ علم و ساير شرايطى كه براى امام لزوم دارد؟
7ـ وظايف امام.
8ـ سيرى در تاريخ رهبرى الهى اسلامى.
مىدانيد تنها ما شيعه هستيم كه معتقديم امام و رهبر بايد از طرف خداوند معين
شود. كمونيستها كه نوعا اصل خدا را باور ندارند، و از نظر اجتماعى هم مىگويند: چه
مانعى دارد كه خود افراد يك نفر را به عنوان امامت و رهبرى انتخاب كنند؟ به خصوص در
روش سلسله مراتب حزبى كه او تدريجا و با نشان دادن لياقت و صلاحيت در عمل، بالا
مىرود. و همين طور بسيارى از حزب گراهاى ديگر. در ميان مسلمانان از ساير فرقهها
به جز شيعه، هم منكر اين معنى هستند و مىگويند: اصل پيغمبر و قانون از طرف خدا
بايد تعيين شود ولى رهبر و مجرى قانون لازم نيست كه از طرف خداوند معين شود.
در بحث قبل گفته شد: وظيفه رهبر اين است كه استعدادهاى مختلف و بسيار مهم و
عجيب انسانها را در يك مسير صحيح به راه اندازد به طورى كه همگان به كمال مطلوب
برسند.
كمال مطلوب نه اين است كه فقط در اجتماع فقر نباشد، مرض و بيمارى نباشد، و يا
علم و دانش به طور رايگان و عمومى در اختيار مردم باشد، كه اينها مهمترين مشكلات
انسانى سازمان ملل است. نه، بلكه بايد به اوج انسانيت برسند.بايد بدانيم كه رهبرى
يك كار عادى نيست كه ما بگوييم قانون از طرف خدا بيايد ولى براى اجراء آن و رهبرى
جامعه، فردى را خودمان تعيين مىكنيم.
صفات رهبر همان طور كه جامعه شناسان و نيز روانشناسان از ديدهاى مختلفى مورد
توجه قرار دادهاند بسى زياد و دشوار است. بسيارند كسانى كه قانون را خوب مىفهمند
ولى كيست كه بتواند قانون را خوب اجرا كند.
افراد خوب ما يعنى آنان كه قانون را مىدانند و حتى تطبيق آن را
هم مىشناسند و در برابر خرافات زانويشان سست مىشود.
و افرادى كه با خرافات مبارزه مىكنند وقتى پاى عمل خودشان جلو بيايد احتياط
مىكنند و فى المثل خانه شماره 13 را به زودى معامله نمىكنند.
مردم مىدانند كه فى المثل از درخت و سنگ حاجت گرفته نمىشود ولى كيست كه قدرت
داشته باشد تا اوهام را از اساس ويران كند. پيغمبر اكرم با 360 بت در خانه كعبه
مبارزه مىكند مبارزهاى سخت و پى گير.
بت از نظر ما خرافه است اما از نظر مردم شبه جزيره عربستان بتها خدايانى هستند
كه تمام مقدرات زندگى شان به آنهابستگى دارد. خدايى از طلا و سنگ و خرما و كشك
ساختهاند و در برابر آن سجده مىكنند و راستى معتقدند هر چه دارند به يمن توجهات
آن خدايان است.
اما پيغمبر است كه به اين اوهام و خرافات و افكار پوچ بايد اعتنا نكند و
نمىكند.
الان مهمترين حكومتهاى دنيا حكومتهايى هستند كه مثلا به صورت دمكراسى اداره
مىشوند. حكومت دمكراسى اين است كه خواست ملت عمل شود آنچه را مردم مىخواهند به
موقع اجراء در آيد و به اصطلاح معروف آبراهم لينكلن «حكومت مردم بر مردم باشد». ولى
ما نمىگوئيم حكومت مردم بر مردم و آنچه كه مردم مىخواهند، بلكه مىگوئيم: آنچه كه
به صلاح مردم است بايد انجام شود.
ممكن است يك خرافه و وهمى در يك اجتماع ريشه بدواند و اجتماع چنان پاى بند آن
خرافه باشد كه كسى قدرت قيام عليه آن را
نداشته باشد در اين اجتماع مردم مىخواهند آن خرافه باشد، اما سعادت و مصلحت و
تكامل انسانها نابودى آن خرافه را حكم مىكند.
حكومت مردم بر مردم مىگويد با ملت بساز ولى حكومت مصلحت كه حكومت واقعى است
مىگويد صلاح مردم را ببين.
مريض چه بسا داروهائى را كه دكتر مىدهد قبول نكند ولى شخص پزشك بايد مراعات
مصلحت او را بكند.
شجاعت و قاطعيتى را كه براى استقامت در مقابل خرافات و اوهام لازم است هر كسى
ندارد و هر انسانى نمىتواند در اين راه با گامى استوار و ارادهاى راسخ گام نهد.
چنان كه شجاعت در برابر حوادث و نباختن خود هنگام برخورد با موانع يكى ديگر از
تجليات اين روح قاطع است.
به عنوان نمونه در تاريخ اسلامى آمده است كه پيغمبر اكرم در همان زمان سختگيرى
كفار و مشركين مكه، به مسجد الحرام براى طواف تشريف فرما شدند و عدهاى از كفار و
مخالفين سرسخت در گوشه و كنار مسجد الحرام براى اهانت و آزار و اذيت اجتماع كرده
بودند. يكى از افراد به محض اينكه نگاهش به پيغمبر اكرم افتاد گفت نگاهش كن ببين يك
تنه چه حرفها در آورده و جوانهاى ما را فاسد كرده است و بين اولياى امور و فرزندان
اختلاف انداخته است، آخر چه مىرسد به اين شخص كه چنين و چنان كند؟
پيغمبر اكرم اعتنا نكرد و طواف خود را ادامه داد تا به دور پنچم طواف رسيد آن
گاه ايستاد به و به محض ايستادن رنگ از چهره كفار پريد ـ فرمود: جماعت
قريش!نمىشنويد؟! (يك نفر در برابر تيپ مخالف ـ مخالف در عقيدهـ مخالف در هدف ـ
مخالف رژيم و روش
كار اوـ) بدانيد در آينده روش ما و طرز كار ما بر شما حكومت خواهد كرد و اسلام
و دين من بر شما رهبرى خواهد داشت.
كفار به حدى تحت تاثير قرار گرفتند كه يكى از آنها كه از همه سختتر بود گفت يا
اباالقاسم خواهش مىكنم بفرماييد اعتنا نكنيد، اينها نادانند و جاهلند شما اعتنا
نكنيد.(30)
يكى از جهات لازم در رهبر وجود يك سياست فوق العاده است.
سياست نه به اين معنى كه انسانى در اوج قدرت باشد و تمام مامورين و افراد از او
اطاعت كنند و از كلام و دستورش پيروى نمايند و در چنين شرايط و امكانات اجتماعش را
حفظ كند و اين را سياست بخواند كه قدرت دارد به محض اينكه مخالفتى ببيند سركوب كرده
و تحت اطاعت خويش در مىآورد.
اداره كشور به اين طور مشكل نيست، سياست بكوب و ببند تا به حد انفجار ملت، نرسد
آسان است.
سياست آنجاست كه انسانى، جماعت اندك پيروانش را در ميان يك اجتماع بزرگ و مخالف
حفظ كند و روش انقلابى خود را پيروزمندانه ادامه دهد.
با اينكه امام صادق عليهالسلام چنان در فشار دولت استبدادى وقت است كه به
مختصر توهمى نيمه شب به منزل او ريخته دستگيرش نموده با سرو پاى برهنه به دنبال
مركب «ربيع»، مامور كثيف منصور دوانيقى مىدوانند كه خودشان به حال و ضعف پيرى او
رقت مىكنند.(31)
ولى هيچ گاه از پاى نمىنشيند، چهار هزار شاگرد تربيت مىكند كه هر يك اساس
حكومت منصور و منصورها را بر باد بدهند.
اين سياست نيست كه «زياد بن ابيه» يك خطابه در بصره بخواند و براى اين كه
بفهماند حرف نيست در همان شب 700 نفر را گردن بزند! زيرا به قدرت مركزى شام بستگى
دارد و مدتى چند مىگذرد و همين زياد بن ابيه چادر به سر مىكند و به پناه رئيس
قبيلهاى مىرود و چون پناهندگى اش مورد قبول نمىافتد با خفت و خوارى او را از
ميان اجتماع به عنوان زن حرمسرا نجات داده بيرون مىبرند. اين عجز ذاتى و آن همه
قدرت وابسته و سر و صدا...
پيداست كه قدرت اين قبيل افراد مانند طبل تو خالى است كه تا بر آن مىكوبند سر
و صدا دارد اما همين كه آن را بشكافند درون آن را خالى و تهى مىبينند.
هنگامى كه امام صادق احتمال مىدهد كه دستگاه حكومتى در تعقيب زراره (يكى از
شاگردان آن حضرت) مىباشد، براى نگهدارى او مىفرمايد: زراره از ما نيست او را
نمىشناسيم و چون زراره دلگير مىشود و فرزندش را به نزد حضرت مىفرستد كه من
خدمتگزار شما هستم چرابى لطفى مىكنيد؟... امام مىفرمايد: به پدرت بگو: ـ مثل تو
مثل آن كشتى است كه موسى و خضر در آن بودند، خضر كشتى را سوراخ كرد و گفت: حاكمى
مستبد و خودخواه در كمين است، او اموال خوب مردم را هر چند از آن بينوايان و
كارگران باشد به عنوان خالصه تملك مىكند، خواستم كشتى سالم و نو نباشد، به اين
كشتى سوراخ شده طمع نمىكند و اين بيچارگان بينواتر نشوند(32) ما خواستيم
تو را حفظ كنيم... اگر تو را وفادار به ما بدانند دستگير
مىكنند و حتى اتهام بى دينى به تو مىزنند و آن گاه نمىتوانى در ميان مردم
كار كنى.
سياست واقعى و صادقانه رهبر در درجه اول، گذشت و اغماض مىخواهد. سياست اين است
كه انسانى در درون اجتماعى با كمال سختى و فشار زندگى كند و ملتى كه او براى آنها
كار مىكند و به نفع آنها گام بر مىدارد ضد او شعار دهند ولى او خود را نبازد و هم
چنان در راه سعادت آنها بكوشد و تنها بگويد خداوندا اين ملت نمىفهمند بيدارشان كن:
«اللّهم اهد قومي فإنّهم لا يعلمون». چنانكه پيامبر صلىاللهعليهوآله چنين بود،
براى همانها كه زحمت مىكشيد قدرش را نمىدانستند و او مأيوس نمىشد.
فردى از شام مىآيد و در مقابل امام مجتبى مىايستد و مىگويد تو را از تمام
مردم بدتر مىدانم و با تو از همه دشمن ترم. ولى امام عليه السلام بر خود مسلط است
و در عين حال كه قدرت دارد و مىتواند فرمان دهد تا او را تنبيه كنند آن طور رفتار
مىكند كه فرد شامى در ظرف چند دقيقه بر مىگردد و مىگويد يابن رسول الله هم اكنون
تو را از تمام مردم دوستتر دارم.
اين سياست در افراد معمولى نيست، افراد عادى تا پول و زور و قدرت هست بر گرده
ديگران سوارند و به محض اينكه قدرت نابود شد اولين كسى كه فرار كند آنها خواهند
بود. امام و رهبرى كه ما مىگوييم چنين نيست.
حالا كيست كه اين صفات را در يك فرد انسانى تميز دهد و تشخيص دهد؟ روحيههاى
قوى در حوادث زمان تغيير جهت مىدهند و دوام نمىآورند.
آيا آنانكه مىگويند عقل بشر كامل شده است، و حالا ديگر
احتياجى به اين تعيين و تشخيص خدا نيست، توجه ندارند كه هنوز دست علم انسان و
دست دانش بشر از شمردن موجودات زنده بدن خودش عاجز است تا چه رسد به حالات ياختهها
و خاصيت تركيب آنها و روحيات واقعى شخص.
درك خصوصيات روحى افراد و به خصوص اثبات يكنواختى و عدم تغيير روح در مسير
حوادث كارى است بس مشكل. چه كسى مىتواند روح انسان را بشناسد و بشناساند.
بعضى از فلاسفه اسلامى از جمله شهاب الدين سهروردى مىگويند ـ اساسا براى انسان
حدى نيست و به تعبير فلسفى، انسان بى ماهيت است.
مگر انسان مىتواند خودش را بشناسد؟ «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (33)
چه كس مىتواند ادعا كند كه زواياى روح خود را شناخته است تا چه رسد به ديگران، تا
چه رسد به اجتماع، تا چه رسد به اينكه براى اداره اجتماع قانون وضع كند. و يا رهبر
قانوندان و داراى صفات لازم رهبرى را تشخيص و تعيين كند...
آرى ما مردم آن قدر گرفتارى ديدهايم و بس حوادث ناراحت كننده و اندوهبار
شنيدهايم كه وقتى مىشنويم رئيس جمهورى مصر مرد و خانه نداشت! مىگوييم اين مافوق
انسان است و يا مثلا وقتى مىشنويم رئيس جمهورى كوبا مسكن را براى كسانى كه خانه
ندارند مجانى كرده است و دولت اجاره مسكن افراد بى خانمان را مىپردازد، وسائط
نقليه شهرى مجانى است و تحت هيچ عنوانى از طفل دبستانى و نوجوان دبيرستانى و جوان
دانشگاهى هزينه تحصيلى گرفته نمىشود. اگر راست باشد و همچون بسيارى تبليغات آنها دروغ از آب
در نيايد مىگوييم ايدهآل است.
ما آن حكومت اسلامى و آن امامت و رهبرى دينى و آن روش الهى را نديدهايم. تا
مقام انسانيت و رهبرى آن را بفهميم اگر ما حكومت على عليهالسلام را ديده بوديم و
امامت و رهبرى شخص پيغمبر اكرم را درك كرده بوديم آن وقت مىفهميديم كه انسانهاى
معمولى انتخابى نمىتوانند بار سنگين آن روش را به دوش بكشند.
آرى گفتند فلان رهبر مرد و خانه نداشت، و يا فلان رهبر سوار دو چرخه به ميان
مردم خيابان مىآيد و با مردم صحبت مىكند، ولى رهبرانى كه ما مىگوييم حتى در روش
زندگى مادى هم نبايد با اينها مقايسه شوند. مرحوم صدوق در امالى خود نقل مىكند(34)
«امام صادق فرمود: پيغمبر وفات يافت در حالى كه زره او نزد فردى گروگان بود...
صدوق در روايت ديگرى(35) از امام صادق عليهالسلام نقل مىكنند:
«زمانى پيغمبر اكرم پيراهن درستى نداشت شخصى نزد آن سرور آمده از وضع لباس آن حضرت
ناراحت شده و دوازده درهم(36) به پيغمبر هديه داد كه لباس بخرد و مىگفت
شما رهبريد، (رهبر حكومتى كه امپراطورهاى ايران و روم از آن در وحشت بودند.) حضرت
پذيرفت و فرمود على اين 12 درهم را بگير و براى من لباس بخر. على به بازار مىرود و
با 12 درهم لباسى تهيه مىكند و به نزد پيغمبر مىآورد. پيامبر مىفرمايد على اين
لباس را من نمىخواهم، اين براى من گران
است پيراهن را بر گردان و پس بده على پيراهن را به بازار مىبرد و با رضايت
فروشنده معامله را به هم مىزند و پول را پس مىگيرد و نزد پيامبر مىآورد و آن گاه
همراه پيامبر به طرف بازار مىروند...
در بين راه زنى نشسته بود و گريه مىكرد حضرت از حالش پرسيد، عرض كرد من كنيز
فلان منزل هستم، براى خريد گوشت بيرون آمدهام، پولم را گم كردهام، حضرت چهار درهم
به وى داد كه گوشت بخرد. سپس به بازار رفت و با چهار درهم لباسى خريد و مراجعت كرد،
در بين راه فرد بى لباسى را ديد و لباس خود را به او داد، و آن گاه با چهار درهم
باقى مانده پيراهن ديگرى خريد و برگشت. در بين راه ملاحظه فرمود همان زن ناراحت و
گريان است و چون علت پرسيد عرض كرد چون دير شده مىترسم خانمم مرا آزار كند حضرت
شخصا به دنبال او راه افتاد به در منزل آمده شفاعت نمود و او هم به احترام پيامبر
او را آزاد ساخت. آن گاه پيامبر فرمود: خداى را شكر مىكنم، چه 12 درهم با بركتى
بود دو برهنه را پوشانيد و يك كنيز را آزاد ساخت.
اين وضع رهبر الهى است كه مىگويد پيراهن دوازده درهمى براى من زياد است.
وقتى مىشنويم يك مرجع تقليد يك عباى بالنسبه گران قيمتى را كه براى او هديه
بردهاند نمىپذيرد و مىگويد اين عبا براى من زياد است من بايد چون ضعفا زندگى
كنم. مىفهميم كه دست آفرينش و تربيت الهى او را براى رهبرى اين عصر آشفته ذخيره
كرده است.
سوره «مجادله» در قرآن كريم همواره چون تاجى پرافتخار بر تارك مكتب اسلام
مىدرخشد. زنى به حضور رئيس حكومت رسيده، رئيسى كه پيامبر هم هست و در ملت وجههاى
بالاتر از وجهه او نيست، زن آمده اعتراض به قانون دارد، قانون «ظهار» كه به منزله طلاق حساب
مىشده است و پيامبر با او به ملاطفت سخن مىگويد تا دستورى از خداوند بگيرد و
خداوند سخن زن را مقدم مىدارد و از همان وقت قانون «ظهار» جاهليت كه به منزله
طلاقى بود و اسلام با سكوت خود آن را پذيرفته بود، تغيير مىيابد، كجا چنين رهبرى
صادقانه مىتوان يافت. كمونيستها مىگفتند وقتى كسى كه سالها در يك حزب بوده تجربه
كردهايم او را شناخته و براى رهبرى انتخاب مىكنيم.
اهل تسنن نيز كه اكثريت مسلمانان را تشكيل مىدهند و به همين جهت «عامه» خوانده
مىشوند معتقدند تنها پيامبر بايد از طرف خدا معين شود نه رهبر پس از او.
ولى ما مىگوييم چه بسيارند افرادى كه چندين سال هوا و هوس را در درون خود خفه
مىكنند تا پس از رسيدن به قدرت هواها و هوسهاى خويش را ظاهر نموده بهره ور سازند.
در شرح حال بعضى از ملوك پيشين آمده است كه ابتدا رئوف و مهربان بودند ولى در
يك صحنه و جريانى كوتاه، آن چنان حالتشان عوض مىشد كه از كشتهها پشتهها
مىساختند و از كلهها منارهها بر پا مىكردند.
تشخيص شايستگى رهبرى ـ به معناى كامل كلمه ـ در يك شخص، كارى نيست كه با
معاشرتهاى چند ساله روشن شود.
محمد بن نصير نميرى مدتها در ميان مردم بود و با آنها بزرگ شد و كسى هم نظر بدى
به او نداشت و شيعه از او حديث و فقه مىآموخت ولى تحت تاثير حسّ حسادت كه چرا
ديگرى وكيل امام شد اساسا منكر امامت امام حسن عسگرى شد و خود ادعاى
پيامبرى نموده گفت روح خداوند در بدن امام على النقى عليهالسلام (كه قبل از
امام حسن عسگرى بود و او را وكالت داده بود) حلول كرده و او خداوند است و همو مرا
به عنوان پيامبرى به نزد شما فرستاده است. او ازدواج با محرم را جايز و قانونى
مىدانست. ازدواج مرد با مرد را هم قانونى مىدانست و به كمك محمد بن موسى بن فرات
اين افكار را در ميان مردم ترويج مىكرد، و از راه ارضاء حسّ شهوت مردم براى خود
جايگاهى درست كرد.
امام حسن عسكرى عليهالسلام نامهاى به «عبيدى يقطينى» نوشته او را از محمد بن
نصير و نيز از حسن بن محمد بابا» بر حذر داشته آنها را لعنت كرده فرمود اينها فتنه
گرند و به نام ما مردم را غارت مىكنند...(37)
استالين اولين رهبر نظامى و حكومتى كمونيسم بود كه به همراهى لنين پايههاى
حكومت كمونيسم را در روسيه تزارى آن روز استوار كردند ولى ديديم كه چگونه خود
رهبران كمونيسم او را فرد پرست و ستمگر و مرتد از مكتب كمونيسم دانستند و مجسمههاى
او را هم به زير كشيدند.
خروشچف سالها روى كار بود و در برابر استبداد استالين خيلى ملايم بود كه «كندى»
رئيس جمهورى امريكا او را مىستود و هم اين داستان رانقل مىكند كه: يكى از مطبوعات
شوروى درباره خروشچف نوشت «او احمق است...» دولت مدير مجله را جلب و به چند ماه حبس
محكوم نمود و خروشچف گفت جرمش اين است كه اسرار دولت را هويدا كرد! آن وقت كندى او
را مىستايد و او را با ولى همين خروشچف هم متهم به انحراف از مكتب شده عزل گرديد. «تا باز كجا كشته
شود آنكه تو را كشت».
«راكه» پسر يكى از ژنرالهاى كشته شده تصفيه استالين، از كميسيون حقوق بشر
وابسته به سازمان بين الملل مىخواهد كه از حقوق بشر در شوروى دفاع كنند و به همراه
45 نفر ديگر تقاضا نامه را امضاء مىكنند.(39) البته همين مقدار هم در
زمان استالين ممكن نبود. تبعيد مفتضحانه سولژنيستين، و ساخاروف كه نمونهاى از
اختناق و ترور افكار در شوروى بود غرب را بيشتر به اسرار درون ديوار آهنين آگاه كرد
و اكنون معلوم مىشود كه چرا به اين آسانيها اجازه مسافرت به مردم اين كشورها داده
نمىشود.(40)
آزادى خواهان يوگسلاوى نيز از دست مارشال تيتو رهبر كمونيست آن كشور مىناليدند
و اينك بوسنى «و ما ادريك ما بوسنى» فجائع واقع شده در آنجا به وسيله صربها روى همه
جنايتكاران تاريخ را سفيد كرد. در چين نيز از فرد پرستى «مائوتسه تونگ» ناله
داشتند.(41)
گاهى انسان مىشنود فلان شخص چقدر خير خواه است وه كه چه فعال و چه سختگير بر
خود است. شبها تا صبح در كوچه و خيابان مىگردد و در مراسم مذهبى چقدر كوشا مىباشد
اما كمى صبر كند تا قدرت بيشترى پيدا كند آن گاه معلوم مىشود كه مىكند.(42)
اينها همه از اين معنى حكايت مىكند كه ما انسانها هر قدر تيزبين باشيم باز هم
ممكن است در شناخت روحيهها اشتباه كنيم خصوصا روحيه هائى كه زرنگى و خوددارى به
خصوصى دارند و مىتوانند ساليان دراز هوسهاى خود را مكتوم دارند.
به علاوه كه انقلاب روحيهها هم خود بحث قابل توجه ديگرى است كه ممكن است شخص
چيزى را مخفى نكرده و حقا خوب بوده است ولى چون به قدرت مىرسد عوض مىشود و تغيير
جهت روانى مىدهد و به نظر ما شايد بارزترين خصوصيت ممتاز انسان همان قدرت تحول و
انقلاب و جهش باشد. متمّم دعاى عرفه امام حسين عليهالسلام را در بيان تحول اوضاع و
روحيات به دقت ملاحظه كنيد.
ما چه مىدانيم علل و عوامل جنگ بين الملل اول و دوم چه بود؟ جنگى كه اوليش ده
ميليون كشته و 30 ميليون زخمى و 600 ميليارد فرانك خرج داشت و دوميش كه با تكامل
آمار، شماره دقيقترى داد 35 ميليون كشته و 20 ميليون ناقص دست و پا و 12 ميليون
ضايعات سقط جنين داشت و 17 ميليون ليتر خون بر زمين ريخت و 13 هزار دبيرستان و
دبستان و 6000 هزار دانشگاه و 8 هزار لابراتوار منهدم شد و 390 هزار ميليارد گلوله
منفجر شد.
آيا اين خونريزيها براى تحصيل دانش بشرى بود؟ براى كمال بود؟
يا فقط حب جاه و خودخواهى؟
«اختلاف ميان «گلبنگيان» و «هنرى دتردنيك» بر سريك زن زيباى فرانسوى به نام
«ليديا» به حدى شديد بود كه خطر يك جنگ جهانى ديگرى را در بر داشت «دتردينك» يك
گردن بند برليانى 300 هزار ليرهاى براى ليديا خريده بود...
«گلبنگيان از ارامنه تركيه بود كه در سنه 1896 از ترس «تصفيه» سلطان عبدالحيمد
عثمانى به مصر گريخت و روش سياست آموخته، از جمله سياستمداران شد و از اين راه يكى
از عوامل سقوط حكومت عثمانى شد، با قدرتهاى نفتى بزرگ دنيا پيوند نمود و به خصوص
با دترينك و ماركوس دو تن از نفت خواران بزرگ آشنا شده همدست در مبارزه عليه راكفلر
نفت خوار معروف آمريكائى گرديدند ولى سپس بر سر زن فرانسوى «ليديا» چنان اختلافى
ميانشان افتاد كه خطر جنگ جهانى پيش آمد» (43) اين نمونهاى از هوس جنسى
انسانها كه خودشان هم مىدانستند. ولى گاهى عيوب انسان چنان مخفى است كه حتى خود
شخص هم نمىفهمد.
«محمد بن على شلمغانى كه «ابو جعفر» كنيهاش بود و به نام «ابن ابى عذاقر»
معروف بود كتابها و روايات و احاديثى دارد و مدتها راه و روشى درست و در ميان
اصحاب ما مقامى والا داشت تا اينكه حسادتش نسبت به مقام ابوالقاسم حسين بن روح
(نائب خاص امام) او را تحريك نموده از اساس مذهب بيرون رفته به مذاهب پست پيوست تا
آنجا كه توقيعها از جانب امام عليهالسلام به عنون طرد و لعن او بيرون آمد... او
را كشتند و به دار آويختند»(44)
اينها چه بسا عمدا هوسها را مخفى نكرده بودند و اگر مثلا روحيه حسد داشتند
خودشان توجه نداشتند ولى تحت تاثير حس مخفى رقابت كه چرا «او به منزلها رسيد و ما
هنوز آوارهايم» فاسد شدند.
كيست كه اين تغيير حالتها را پيش بينى كند؟
و انصاف بايد داد كه اين موارد كم نيست و شواهد بسيار در هر اجتماعى دارد و چه
بسا همين انحرافها اجتماع را قرنها بدبخت مىسازد.