كسى كه به كتابخانه فقهى شيعه مراجعه كند, در برابر كار عظيمى كه
انجام شده انگشت به دهان مى ايستد.
...من در اينجا به تعداد اندكى از كتابهاى فقهى شيعه اشاره مى كنم .
درباره روايتهاى فقهى كتابهاى فراوانى نوشته شده است مانند: (1) وسائل الشيعه : در
20 جلد بزرگ از حر عاملى .
(2) مستدرك الوسائل : در 18 جلد از نورى طبرسى .
واز كتابهاى فقه استدلالى : (1) جواهر الكلام : از محمد حسن نجفى كه 43 جلد است .
(2) الحدائق الناضرة : از شيخ يوسف بحرانى , 25 جلد.
(3) مستمسك العروة الوثقى : از سيد محسن طباطبائى حكيم , 14جلد.
(4) الـمـوسـوعـة الـفقهيه در 110 جلد كه شامل تمام ابواب فقه است مانند: فقه قرآن
مجيد, فقه حقوق , فقه دولت اسلامى , فقه مديريت ,فقه سياست , فقه اقتصاد وفقه جامعه
.
(5) يكى ديگر از موسوعه هاى فقهى : فقه الصادق در 26 جلد.
6 سلسلة الينابيع الفقهية در 30 جلد مى باشد.
مناظره يوحنا با علماء مذاهب چهارگانه : ايـن فـصـل را با مناظره يوحنا وعلماى
مذاهب چهارگانه به پايان مى رسانيم , اين مناظره يكى از بـهـترين مناظره ها در اين
زمينه است ,وخواننده بايد با دقت احتجاج هاى حكيمانه وپر معناى آن رامـطـالـعـه كند
.
اين مناظره را از كتاب مناظرات في الامامه تاليف عبداللّه حسن نقل كرده ايم ص 418
489.
يوحنا مى گويد: وقتى اين اختلافات را از بزرگان صحابه اى كه روى منبرها نام آنها را
در كنار نام رسـول اللّه (ص ) بـرده مـى شـود, شـنيدم بسيار بر من گران آمد ومسائل
براى من مبهم گرديد ونـزديـك بـود درديـن خـود شك كنم , لذا به سوى بغداد كه مركز
اسلام بود سفر كرده تا درباره اخـتـلاف عـلـماى مسلمين بحث نموده تا حق را بيابم
وازآن پيروى كنم .
وقتى با علماى مذاهب چـهـارگـانـه مـلاقـات كـردم بـه آنـها گفتم : من از اهل كتاب
بودم , خداوند مرا به دين اسلام هـدايـت فرموده ومن مسلمان شدم , حال نزد شما آمده
ام تا معارف دين ,شرايع اسلام وحديث را از شما فرا گرفته ودر دين خود بصيرت بيشترى
پيدا كنم .
بـزرگ آنها كه حنفى بود گفت : اى يوحنا, اسلام چهار مذهب دارد,يكى از آنها را
انتخاب وهر چه خواهى درباره آن مطالعه كن .
گـفتم : من ميان آنها اختلاف ديدم , ومى دانم كه حق با يكى از آنهااست , پس آن مذهب
حقى كه مى دانيد پيامبرتان آن گونه عمل مى كرده است را به من معرفى كنيد.
حـنـفى گفت : ما نمى توانيم به طور يقين بدانيم پيامبر ما چه فرموده است , ولى مى
دانيم كه راه ايشان از اين فرقه هاى اسلامى فراتر نيست , هر يك از ما چهار گروه ,
خود را بر حق دانسته درحالى كـه مـمـكـن است بر باطل باشد وديگرى را بر باطل دانسته
درصورتى كه شايد بر حق باشد .
ودر مـجموع مذهب ابو حنيفه مناسب ترين مذهب , نزديك ترين آنها به سنت , وعقل و
والاترين مذهب نـزد مردم است .
مذهب ابو حنيفه مورد تاييد اكثر امت بلكه حتى سلاطين بوده , پس آن را انتخاب كن تا
نجات يابى .
يـوحـنـا مـى گويد: امام شافعيان بر سر او فرياد زد, ظاهرا ميان شافعى وحنفى اختلاف
هايى بود, آنـگـاه شـافعى به حنفى گفت : ساكت شو,دهان باز نكن , به خدا سوگند دروغ
وناروا گفتى , تو كـجـا وتـمـيـيزميان مذاهب وترجيح مجتهدين كجا ؟
واى بر تو, مادرت به عزايت بنشيند, تو چه مـى دانى كه ابو حنيفه چه گفته , وبا راى
خود چگونه قياس كرده است , به او صاحب راى گويند, زيرا در برابر نص اجتهاد مى كند
ودر دين خدا استحسان نموده وبدان عمل مى كند, تاجائى كه راى بى اساسش او را وادار
كرد كه بگويد: اگر مردى درهندوستان زنى را كه در روم زندگى مى كند بـه عـقد شرعى
خود درآورد وپس از چند سال نزد همسرش آمده وى را حامله وداراى چند فرزند يـابـد واز
او بپرسد: اينها كه هستند ؟
زن بگويد: اينهافرزندان تو مى باشند, ومرد نزد قاضى حنفى شـكايت كند, قاضى حكم
خواهد كرد كه آن فرزندان از صلب او هستند ودر ظاهروباطن ملحق به او بـوده واز
يكديگر ارث مى برند .
اگر مرد بپرسد:چگونه چنين چيزى امكان دارد در حالى كه من هـمسرم را تاكنون اصلا
نديده ام ؟
قاضى مى گويد: شايد تو جنب شده يا از خود منى خارج كردى , آن مـنـى بر روى قطعه اى
پرواز كرده ودر رحم اين زن وارد شده باشد
(410) .
اى حنفى , آيا اين فتوى مطابق كتاب وسنت است ؟
حـنـفى گفت : آرى , به او ملحق مى شود, زيرا زن فراش آن مرد بوده وفراش موجب الحاق
فرزند اسـت ومـلـحـق شـدنـش بـا عقد است ونزديكى در آن شرط نيست .
پيامبر(ص ) مى گويد: الولد للفراش وللعاهر الحجر: فرزند تابع فراش بوده وسنگ از آن
زناكار است .
ولى شافعى اين كه فراش بدون نزديكى مى باشد را نپذيرفته وبا دليل حنفى را مغلوب
كرد.
سـپس شافعى گفت : ابو حنيفه مى گويد: اگر زفاف يك زن براى شوهرش انجام گرفت , سپس
مـردى عاشق آن زن شده ونزد قاضى حنفى ادعا كرد كه آن زن را قبل از زفافش براى آن
مرد, به عـقد خوددر آورده است واين مدعى به دو فاسق رشوه داد تا به دروغ شهادت بر
درستى ادعاى او دهـنـد وقاضى به نفع او حكم صادركرد, در اين صورت زن بر شوهر اول
خود ظاهرا وباطنا حرام وبـه هـمـسـرى مـرد دوم در مـى آيد وظاهرا وباطنا بر او حلال
مى شودواين حلال شدن بر اساس شهادت آنهائى است كه عمدا شهادت دروغ داده اند
(411) ! اى مردم ببينيد آيا اين مذهب كسى است كه مبانى اسلام را شناخته است ؟
حـنفى گفت : حق اشكال ندارى , ما معتقديم كه حكم قاضى ظاهراوباطنا نافذ است , واين
مساله نـيـز از هـمـين قبيل است , ولى شافعى به مجادله با او پرداخته واين كه حكم
قاضى ظاهرا وباطنا نافذاست را نپذيرفت , زيرا خداوند مى فرمايد: (وان احكم بما انزل
اللّه )
(412) : وحكم كن به آنچه خدا نازل كرده است , وخداوند چنين چيزى را نازل
نفرموده است .
سپس شافعى گفت : ابو حنيفه مى گويد: اگر مردى از همسر خودغايب شده وخبرى از او
نرسد, آنـگـاه شـخصى آمده وبه زن گفت :شوهر تو مرده است , عده نگه دار .
زن نيز عده نگه داشته وپس ازتـمام شدن عده , ديگرى او را به عقد خود در آورده , بر
او دخول كرد وچند فرزند از او بدنيا آمد, سپس مرد دوم غايب شده ومشخص شد كه مرد اول
زنده است , واو حاضر شده در اين صورت تمام فرزندان مرد دوم از آن مرد اول بوده واز
يكديگر ارث مى برند
(413) .
اى عـقـلا, آيـا كـسى كه داراى آگاهى وشعور باشد, چنين چيزى رامى پذيرد ؟
حنفى گفت : ابو حنيفه اين مساله را از قول پيامبر(ص )گرفته كه مى فرمايد: الولد
للفراش وللعاهر الحجر: فرزند از آن فـراش بـوده وسنگ براى زناكار است , شافعى
احتجاج كرد بر اينكه فراش مشروط به دخول است , وبر حنفى غالب شد.
سپس شافعى گفت : امام تو ابو حنيفه مى گويد: هر مردى كه يك زن مسلمان را ديده ونزد
قاضى ادعـا كند كه همسر اين زن او را طلاق داده ودو شاهد آورده كه به دروغ به نفع
او شهادت دهند, آنگاه قاضى حكم به طلاق زن كند, زن بر شوهر خود حرام شده وبراى مدعى
وشهود جايز است كه با او ازدواج كنند
(414) .
ابو حنيفه ادعامى كند كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است .
سپس شافعى گفت : امام تو ابو حنيفه مى گويد: اگر چهار مرد عليه مردى شهادت به زنا
دادند, در ايـن صـورت اگـر وى آنـهـا را تـصـديق كرد حد از او ساقط واگر تكذيب نمود
حد بر او لازم وثابت مى گردد
(415) .
بيائيد وعبرت بگيريد اى اهل بصيرت .
آنگاه شافعى گفت : ابو حنيفه مى گويد: اگر مردى با پسرى لواطكرده واو را ناقص كند,
حدى بر او نيست بلكه تعزير مى شود
(416) .
رسـول اللّه (ص ) مى فرمايد: من عمل عمل قوم لوط فاقتلوا الفاعل والمفعول : اگر كسى
كار قوم لوط را انجام دهد, فاعل ومفعول رابكشيد
(417) .
ابـو حنيفه مى گويد: اگر كسى گندمى را به زور از ديگرى بگيرد وآن را آرد كند, در
اين صورت بـه خاطر آرد كردنش مالك آن مى شودواگر صاحب گندم بخواهد آن آرد را گرفته
واجرت آرد كـردن را بـه غـاصـب بـدهـد, بـر غـاصب واجب نيست كه به او بدهد ومى
تواندمانع شود ودر اين درگـيرى اگر صاحب گندم كشته شود, خون اوپايمال است , اما اگر
غاصب كشته شود صاحب گندم به جرم قتل اوبايد به قتل برسد
(418) .
هـمـچـنـين ابو حنيفه مى گويد: اگر دزدى هزار دينار را از يك نفروهزار دينار را از
فردى ديگر بـدزدد وپـولـها را مخلوط كند, تمام آن پول از آن او شده ولى به همين
مقدار بدهكار مى شود .
ابو حنيفه گفته است : اگر مسلمان با تقواى دانشمند كافر نادانى را بكشد, بايدكشته
شود .
در صورتى كـه خـداونـد مى فرمايد: (ولن يجعل اللّه للكافرين على المؤمنين سبيلا)
(419) : خداوند هرگز راهى براى كافرين جهت تسلط بر مؤمنين قرار نخواهد داد.
ابـو حـنيفه گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را كه برده بودندخريدارى وبا آنها هم
بستر شود حدى بر او جارى نمى شود هرچند با آگاهى وعمد چنين كارى را انجام دهد
(420) .
ابو حنيفه مى گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را با آنكه مى داندكه او مادر يا
خواهرش است به عقد خود در آورد وبا او نزديكى كند حدى بر او جارى نمى شود زيرا عقد
يك شبهه است
(421) .
ابـو حنيفه مى گويد: اگر كسى در حال جنابت در كنار حوضى ازشراب بخوابد ودر حالت
خواب غلت خورده ودر حوض بيفتد,جنابت او بر طرف وپاكيزه خواهد شد.
ابـو حـنـيـفه مى گويد: در وضو
(422) وغسل
(423) نيت واجب نيست .
درصورتى كه حديث صحيح مى گويد: انما الاعمال بالنيات : اعمال تنهابا نيت بر قرار مى
شود
(424) .
ابـو حـنـيـفـه گويد: گفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم در سوره فاتحه واجب نيست
(425) .
ابو حنيفه آن را از فاتحه حذف كرد, در صورتى كه خلفاء بعد از تدوين قرآن آن را نيز
نوشتند.
ابـو حنيفه مى گويد: اگر پوست سگ مرده را كنده ودباغى كنند پاك شده ومى توان در آن
پوست آب نوشيد وآن را براى نمازپوشيد
(426) .
در حالى كه اين فتوى مخالف نص قائل به نجاست عين است كه اقتضاى اين نص حرمت استفاده
از آن است .
سپس شافعى گفت : اى حنفى , مسلمان در مذهب تو مى تواند براى نماز با شراب وضو
بگيرد, ابتدا پـاهـاى خـود را شـسـتـه ودر آخـر دودسـتش را
(427) ودر حال نماز پوست دباغى شده سگ مـرده رابـپـوشـد
(428) , بر مدفوع خشك شده سجده كرده , تكبير نماز را به زبان هندى وسوره حمد
را به زبان عبرانى بخواند
(429) وپس از حمدبگويد: دو برگ سبز به عنوان ترجمه فارسى آيه مدهامتان , سپس
ركوع رفته وبدون آنكه سرش را بالا بياورد به سجده رود, وبين دوسجده به انـدازه
نـازكـى تيغه شمشير سر از زمين بر دارد وقبل ازسلام عمدا از خود باد خارج كند, در
اين صورت نماز او درست است , اما اگر سهوا باد از او خارج شد نمازش باطل مى شود
(430) .
شـافـعى ادامه داد: آرى , همه اينها جايز است .
پس عبرت بگيريد اى اهل بصيرت , آيا جايز است اين گونه عبادت كنيم ؟
وآيا براى يك پيامبر جايز است كه امت خود را دستور دهد اين گونه عبادت كنند؟
اينها دروغ عليه خدا ورسول است .
حـنـفـى محكوم شده وبسيار عصبانى گرديد, او گفت : دست نگهداراى شافعى , خدا دهان تو
را خـرد كـنـد, تو چه هستى كه بخواهى برابو حنيفه اشكال بگيرى , مذهب تو كجا ومذهب
او كجا ؟
مـذهـب تـو به مذهب مجوس لايق تر است , زيرا در مذهب تو جايز است كه مردى با دختر
يا خواهر خـود كه از زنا متولد شده اند ازدواج كندواگر دو زن بر اساس زنا با يكديگر
خواهر باشند مى تواند جمع ميان آنها كند يعنى هر دو را با هم به ازدواج خود در آورد
واگرخود او با زنا از مادرش متولد شـده مـى تواند با مادر خود ازدواج نمايد,
وهمچنين با عمه يا خاله خود اگر از زنا باشند
(431) .
ولـى خـداونـد مى فرمايد: (حرمت عليكم امهاتكم وبناتكم واخواتكم وعماتكم وخالاتكم )
(432) : مادران , دختران , خواهران شما وعمه هاوخاله هايتان بر شما حرام اند
.
اينها صفاتى حقيقى اند كه بـا تـغـييرشرايع واديان تغيير نمى يابند, خيال نكنى اى
شافعى احمق كه ارث نبردن آنها به معنى خروجشان از اين صفات ذاتى وحقيقى است ,واز
اين رو است كه آن افراد به او اضافه مى شود, مثلا گـفته مى شود:دخترش وخواهرش از
زنا, واين قيد زنا سبب مجازى شدن مفهوم نمى شود, مانند ايـنكه مى گوئيم خواهر نسبى
او, بلكه اين قيود براى بيان نوع آن است , ولى اجماع بر اين است كه تـحريم شامل
هركسى مى شود كه اين الفاظ بر او صدق كند, چه حقيقت باشد چه مجاز, مثلا بنابر اجماع
, جده مادر بزرگ مانند مادر است , همچنين دختر دختر, وهيچ اختلافى در تحريم اينها
بنابر آيه فوق نيست .
پس اى خردمندان ببينيد آيا اين مذهب همان مذهب مجوس نيست .
اى شـافـعـى , امـام تـو بـازى با شطرنج را براى مردم حلال كرد
(433) درحالى كه پيامبر(ص ) فرمود: كسى شطرنج را دوست ندارد مگر بت پرست .
اى شـافعى , امام تو رقص , طبل وساز را براى مردم جايزدانسته است , ننگ خدا بر مذهب
تو باد, كه در اين مذهب مردمى تواند با مادر وخواهر خود ازدواج نمايد وشطرنج بازى
كند,برقصد وساز بزند.
آيـا ايـن جـز دروغـى آشـكـار عليه خدا ورسول نيست , چه كسى به اين مذهب متعهد مى
شود جز كوردلى كه حق رانديده باشد.
يـوحـنـا مـى گويد: بحث وجدال ميان آنها به درازا كشيده شد, حنبلى عليه شافعى
ومالكى عليه حنفى سخن گفت , سپس مالكى باحنبلى درگير شده , حنبلى گفت : مالك بدعت
هايى در دين آورده كه خداوند بر امثال اين بدعت ها چند امت را هلاك نمود .
مالك لواط با فرزند وبا برده را جايز دانـسـتـه اسـت در حـالى كه چنين روايت صحيح
از رسول اللّه (ص ) داريم : من لاط بغلام فاقتلوا الفاعل والمفعول : اگر كسى با پسر
بچه اى لواط كند, فاعل ومفعول رابكشيد
(434) .
مـن ديـده ام كـه يـك مالكى عليه مالكى ديگرى نزد قاضى شكايت كرد كه برده اى از او
خريدارى كـرده ولـى نمى توان با اين برده لواطكرد, قاضى حكم كرد كه اين عيبى است در
برده وبر اساس آن مـى تـواند او را به صاحبش پس دهد .
اى مالكى , تو از خدا حيانمى كنى كه چنين مذهبى داشته باشى در حاليكه مى گوئى مذهب
من بهتر از مذهب تو است ؟! امام تو گوشت سگ را حلال مى داند, پس ننگ خدا بر مذهب
وعقيده تو باد.
مالكى در جواب او فرياد كشيد وگفت : ساكت شو اى مجسم (كسى كه خدا را داراى جسم مى
داند ) اى حـلـولـى ( كـسـى كـه مـعتقد است خدا در بعضى افراد حلول مى كند ), واى
فاسق .
مذهب توسزاوارتر براى ننگ ونفرت است , امام تو احمد بن حنبل معتقداست كه خدا جسم
دارد وبر تخت مـى نشيند, تخت به اندازه چهارانگشت از خدا بزرگتر است جاى اضافى دارد
, خدا هر شب جمعه از آسـمـان دنـيـا پائين آمده وبه صورت جوانى امرد ريش درنياورده
, با موهاى مجعد بر پشت بام مساجد فرود مى آيد, بندكفش او از مرواريد نرم بوده
والاغ او داراى يال است
(435) .
يوحنا مى گويد: حنبلى , مالكى , شافعى وحنفى با يكديگر درگيرشده , داد وفرياد كردند
وزشتيها وعـيـوب يـكـديگر را افشا نمودند, تاآنكه تمام حاضرين از اين افشاگرى ها
ناراحت شدند, وعوام آنان را نكوهش كردند.
مـن به آنها گفتم : آرام بگيريد, به خدا سوگند من از عقايد شما متنفرشدم , اگر
اسلام اين است پـس واى بـر ما, چه مصيبتى است , ولى من شما را به خداى يگانه قسم مى
دهم كه اين گفتگو را تمام كرده ومتفرق شويد, كه آبروى شما ميان عوام رفت .
يوحنا مى گويد: آنها برخاسته ومتفرق شدند ومدت يك هفته ساكت ماندند واز منزل خارج
نشدند كـه اگر خارج مى شدند مردم از آنها عيب جوئى مى كردند .
وپس از چند روز با يكديگر آشتى كرده ودر مستنصريه جمع شدند .
صبح يك روز به سراغ آنها رفته ,گفتگو كرديم .
از جمله مسائلى كه به آنـهـا گـفـتـم ايـن بود: من مى خواهم كه با يكى از علماى
رافضه درباره مذهبش بحث كنيم ,آيا مى توانيد يكى از آنها را جهت مناظره بياوريد ؟
علما گفتند: اى يوحنا, رافضه فرقه كوچكى است , آنها نمى توانندميان مسلمين خود
نمائى كنند, زيـرا آنـان انـدك بـوده ومـخالفينشان فراوان .
آنها اصلا ظاهر نمى شوند, چه رسد به اينكه بتوانند براى مذهب خود دليلى نزد ما
بياورند, آنها كمترين وبى ارزش ترين فرقه اند, ومخالفين آنان بيش ترين فرقه اند.
يـوحنا گفت : آنچه گفتيد مدح آنان به شمار مى رود, خداوند سبحان كمترها رامدح
وبيشترها را بـدگويى كرده است , خدا مى فرمايد:(وقليل من عبادى الشكور)
(436) : افراد كمى از بندگان من شكر گزاراند, (وما آمن معه الا قليل )
(437) : كسى به او ايمان نياورد مگرتعدادى اندك , (ولا تجد اكثرهم شاكرين )
(438) : اكثر آنان راشكرگزار نخواهى يافت , (وان تطع اكثر من في الارض يضلوك
عن سبيل اللّه )
(439) : اگر از بيشترين افراد روى زمين اطاعت كنى , تو رااز راه خـدا گمراه
خواهند كرد, (ولكن اكثر الناس لا يشكرون )
(440) :ولى اكثر مردم خدا را سپاس نـمى گويند, (ولكن اكثرهم لايعلمون )
(441) : ولى اكثر آنها نمى دانند, (ولكن اكثر الناس لا يؤمنون )
(442) : ولى اكثر مردم ايمان نمى آورند, وآيات ديگرى از اين قبيل .
عـلـمـا گـفـتند: اى يوحنا, وضع آنها بدتر از آن است كه قابل توصيف باشد, اگر ما
يكى از آنها را شـنـاسائى كنيم , آن قدر در كمين اومى نشينيم تا فرصت قتل او را
بيابيم , زيرا آنها از نظر ما كافر وخون آنان حلال است ودر ميان علماى ما كسانى
هستند كه فتوى برحلال بودن اموال وزنان آنان مى دهند.
يـوحنا گفت : اللّه اكبر, اين امرى است عظيم , به چه دليل آنها مستحق اين گونه
برخورد هستند, آيا شهادتين را انكار مى كنند.
گفتند: خير.
گفت : آيا آنان به طرف قبله ديگرى غير از قبله اسلام رو مى كنند ؟
گفتند: خير گفت : آيا آنان نماز, روزه , حج , زكات يا جهاد را انكار مى كنند ؟
گـفـتـنـد: خير, بلكه آنها نماز مى خوانند, روزه مى گيرند, حج مى روند, زكات مى
دهند وجهاد مى كنند.
گفت : آيا آنها منكر حشر, نشر, صراط, ميزان وشفاعتند ؟
گفتند: خير, بلكه به بهترين وجه بدان معتقدند.
گفت : آيا آنان زنا, لواط, شرابخوارى , ربا, ساز وانواع ادوات لهو راجايز مى دانند
؟
گفتند: خير, بلكه آنها را حرام دانسته واز آن اجتناب مى كنند.
يـوحـنـا گـفـت : پس خدايا چقدر عجيب است , قومى شهادتين رامى گويند, به سوى قبله
نماز مـى گـذارنـد, مـاه رمـضـان را روزه مـى گـيـرنـد, حج را انجام مى دهند, معتقد
به حشر, نشر وتـفـصـيـل حـسـاب اند, چگونه اموال , زنان وخون آنها مباح بوده در
حاليكه پيامبرتان مى گويد: اءمرت اءن اقاتل الناس حتى يشهدوا اءن لا اله الا اللّه
,وان محمدا رسول اللّه , فاذا قالوها عصموا منى دمـاءهـم وامـوالـهـم ونـسـاءهـم
الا بـحـق , وحسابهم على اللّه : من مامورم كه با مردم بجنگم تا آنـكـه شـهـادت
دهـنـد كه خدائى جز اللّه نيست , واينكه محمد رسول اللّه است , پس اگر چنين گـفتند
خون , اموال وزنان آنها در امان از من خواهد بود مگر در برقرارى حق , وحساب آنها با
خدا است
(443) .
عـلـمـا گـفـتند: اى يوحنا, آنها چندين بدعت در دين ايجاد كرده اند, ازجمله : آنها
مدعى اند كه عـلـى (ع ) بـهـتـرين مردم پس از رسول اللّه (ص ) بوده واو را بر خلفاى
سه گانه برتر مى دانند, در حاليكه مسلمانان صدر اسلام اجماع دارند بر اينكه بزرگ
قبيله تيم ابوبكراز تمام خلفا افضل است .
يوحنا گفت : آيا اگر كسى بگويد: على بهتر وافضل از ابوبكر است ,او را كافر مى دانيد
؟
گفتند: آرى , زيرا او مخالف اجماع است .
يوحنا گفت : نظر شما درباره محدثتان حافظ ابوبكر احمد بن موسى بن مردويه چيست ؟
علما گفتند: او ثقه بوده وروايت او صحيح ومقبول است .
يـوحـنا گفت : او در كتاب خود به نام كتاب المناقب از پيامبر(ص )روايت كرده است كه
فرمود: علي خير البشر ومن ابى فقد كفر: على بهترين مردم است , وهر كه نپذيرد كافر
است .
ونـيـز در كـتـاب خـود دارد كه حذيفه از على (ع ) پرسيد, وايشان گفت :من بهترين امت
پس از پيامبر هستم , وكسى در اين مساله شك نمى كند مگر اينكه منافق باشد.
هـمـچـنين در كتاب خود آورده است كه سلمان از پيامبر(ص ) نقل كرده كه فرمود: على بن
ابى طالب خير من اخلفه بعدى : على بن ابى طالب بهترين كسى است كه پس از من خواهد
بود.
او در كتاب خود از انس بن مالك نيز روايت مى كند كه رسول اللّه (ص ) فرمود: اخى
ووزيرى وخير مـن اخـلـفـه بـعـدى على بن ابى طالب :برادرم , وزيرم وبهترين خليفه ام
پس از من على بن ابى طالب است .
امـامـتـان احـمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول اللّه (ص ) به فاطمه
گفت : اما ترضين انى زوجتك اقدم اءمتى سلما,واكثرهم علما, واعظمهم حلما: آيا راضى
نمى شوى به اينكه مـن تـو رابـه ازدواج كسى در آورم كه پيش از تمام امتم اسلام
آورده , از همه آنان داناتر وبردبارتر است ؟
(444) .
ونـيـز در مـسـند احمد بن حنبل روايت شده است كه پيامبر(ص ) درحديث طائر (پرنده )
گفت : خدايا, محبوبترين مخلوقت را براى من بفرست
(445) , آنگاه على بن ابى طالب آمد .
اين حديث را نـسـائى وتـرمـذى نـيز هر يك در صحيح خود نقل كرده اند
(446) , واين دو نفراز علماى شما هستند.
اخـطـب خـوارزم كه از علمايتان است در كتاب مناقب از معاذ بن جبل روايت مى كند كه
رسول اللّه (ص ) گـفت : يا على , اخصمك في النبوة ولا نبوة بعدى , وتخصم الناس بسبع
فلا يحاجك احد مـن قـريـش : انـت اولـهم ايمانا باللّه واوفاهم بامر اللّه وبعهده
واقسمهم بالسوية , واعدلهم بالرعية , وابصرهم بالقضية , واعظمهم يوم القيامة
عنداللّه عزوجل في المزية : اى على , من به خاطر نبوت از تـو بـرترم و نبوتى پس از
من نيست , وتو با هفت امتياز از مردم برترى وهيچ كس از قريش رقيب تو نـيـسـت : تـو
اولـين كسى هستى كه به خداايمان آوردى , باوفاتر از همه نسبت به امر وعهد الهى هستى
, ازهمه بهتر مى توانى حقوق افراد را به طور مساوى تقسيم كنى ,نسبت به رعيت
عادلترين هـسـتـى , در مـسـائل از هـمـه آگـاهترى , وروزقيامت بالاترين امتيار را
نزد خداى متعال دارى
(447) .
صـاحـب كـفاية الطالب كه از علماء شما است مى گويد: اين حديث خوب وعالى است .
حافظ ابو نعيم نيز در حلية الاولياء آن را نقل كرده است
(448) .
يـوحنا گفت : پس اى ائمه اسلام , اينها احاديث صحيحى است كه ائمه شما آنها را روايت
كرده اند, وصراحت در افضليت وبرترى على بر تمام مردم دارد, پس گناه رافضه چيست ؟
در واقـع ايـن گـنـاه عـلـماى شما وآنهائى است كه روايت هاى نادرست را نقل كرده
وعليه خدا ورسول دروغ مى گويند.
گـفـتند: اى يوحنا, آنها جز حق روايت نكرده , وهيچ گاه دروغ نگفته اند, ولى اين
احاديث داراى تاويل واحاديث معارض است .
يـوحـنـا گـفت : اين احاديث در برترى علي (ع ) بر همه بشر چه تاويلى را مى پذيرد,
اينها دلالت بر بـرتـرى عـلى بر ابوبكر دارد, مگر آنكه ابوبكر را بشر ندانيد, حال
فرض كنيم كه اين احاديث چنين دلالتى نداشته باشند, به من بگوئيد كدام يك از آنها
بيشتر جهاد كرده است ؟
گفتند: على يـوحـنـا گـفت : خداوند مى فرمايد: (وفضل اللّه المجاهدين على القاعدين
اجرا عظيما)
(449) : خداوند مجاهدين را بر خانه نشينان به پاداشى عظيم برترى داده است ,
واين نصى است صريح .
گفتند: ابوبكر نيز مجاهد است , پس اين مستلزم برترى على بر اونيست .
يوحنا گفت : جهاد كمتر در مقايسه با جهاد بيشتر مانند خانه نشينى است , واگر هم
آنگونه باشد, منظور شما از افضل چيست ؟
گـفـتند: كسى كه فضايل وكمالات ذاتى واكتسابى در او جمع شوندمانند شرافت در اصل ,
علم , زهد, شجاعت , كرم وآنچه از اينهامنشعب مى شود.
يوحنا گفت : تمام اين فضايل را على (ع ) به نحوى كاملتر از ديگران دارد .
اما شرافت در اصل , على پسر عموى پيامبر(ص ) وهمسردخترش وپدر دو سبط او است .
واما درباره علمش , پيامبر(ص ) مى گويد: انا مدينة العلم وعلى بابها:من شهر علم
بوده وعلى در ورودى آن است
(450) .
وعـقـل حكم مى كند كه كسى نمى تواند از شهر علم استفاده كند مگراين كه از درب علم
ودانش فـيـضـى بـبـرد, پس راه استفاده ازپيامبر(ص ) منحصر است در على (ع ), واين
مقامى است عالى , ونـيـزپـيـامـبـر(ص ) فـرمود: اقضاكم على : على از همه شما بهتر
قضاوت مى كند
(451) .
وهر قـضـيه اى به او ارجاع داده مى شد, همه گروهها به اومنتهى وهمه طوايف به او
متصل مى شدند.
پـس او رئيـس وسـرچشمه فضايل است , او پيش از همه به سوى فضائل رفته وقبل از همگان
آن را بدست آورده است , هر كه در فضايل به مقامى رسيده است از او گرفته , پيرو او
بوده واو را الگو قرار داده اسـت .
شما مى دانيد كه اشرف علوم , علوم الهى است وعلوم الهى ازسخن او بدست آمده واز او
نقل شده وسرچشمه گرفته است .
معتزلى ها كه خود اهل نظر بوده ومردم اين فن را از آنها گرفته اند,شاگردان على
هستند, بزرگ آنها واصل بن عطاء شاگرد ابو هاشم عبداللّه بن محمد بن حنفيه
(452) است وابو هاشم عبداللّه شاگردپدرش محمد بوده ومحمد شاگرد پدرش على بن
ابى طالب (ع )است .
اشـعـرى ها به ابوالحسن اشعرى شاگرد ابوعلى جبائى منتهى مى شوند واو نيز شاگرد واصل
بن عطاء است
(453) .
اما اماميه وزيديه , واضح است كه به او منتهى مى شوند.
اما علم فقه , او اصل واساس آن بوده وهر فقيهى در اسلام خود رابه او نسبت مى دهد.
اما مالك , او فقه را از ربيعة الراى , ربيعه از عكرمه , عكرمه از عبداللّه
وعبداللّه از على گرفته است .
واما ابو حنيفه , فقه را از امام صادق (ع ) گرفته است .
شافعى نيز شاگرد مالك وحنبلى شاگرد شافعى است
(454) .
فقهاى شيعه هم كه رجوعشان به او مـسـلـم بـوده وهـمـچـنـيـن فـقهاى صحابه مانند ابن
عباس وغيره .
همين بس كه عمر بارها گفته است : تا على حاضر است كسى حق فتوى دادن در مسجد ندارد,
ويا اين قول :مبادا مساله مـشـكـلى برايم پيش بيايد مگر آنكه ابوالحسن موجودباشد
(455) , وهمچنين لولا على لهلك عمر: اگر على نبود عمر هلاك مى شد
(456) .
ترمذى در صحيح خود وبغوى از ابوبكر نقل مى كنند كه رسول اللّه (ص ) فرمود: هر كه
خواست به آدم در عـلمش , به نوح درفهمش , به يحيى بن زكريا در زهدش وبه موسى بن
عمران درقدرتش نگاه كند, بايد به على بن ابى طالب بنگرد
(457) .
بـيهقى اين حديث را به رسول اللّه (ص ) اسناد مى كند: هر كه خواست به آدم در علمش
نگاه كند, بـه نـوح در تـقـوايـش , به ابراهيم در حلمش , به موسى در هيبتش وبه عيسى
در عبادتش بايد به عـلى بن ابى طالب بنگرد
(458) .
على بود كه حد شرابخوار را بيان فرمود
(459) ودرباره زنى كـه شـش مـاهـه وضـع حـمل كرده بود فتوى داد
(460) ,همچنين نحوه تقسيم درهم ها ميان صـاحـبـان قـرص هـاى نان را بيان نمود
(461) , او بود كه دستور دو نيم كردن كودك
(462) وگـردن زدن بـرده را صـادر ودرباره نوزاد دو سر حكم كرد
(463) , على احكام اهل بغى را بيان نموده
(464) , ودرباره زن زانيه باردار فتوى داد
(465) .
واز جـمـلـه عـلوم , علم تفسير است كه مردم موقعيت ابن عباس را دراين علم مى دانند,
ولى ابن عباس شاگرد على (ع ) است , از اوپرسيدند: علم تو نسبت به علم پسر عمويت
چقدر است ؟
گفت : مانند قطراتى از باران در اقيانوس
(466) .
از ديـگر علوم , علم طريقت وحقيقت وعلم تصوف است وهمه مى دانند كه اهل اين فن در
تمام بلاد اسلامى به على منتهى شده ودر آنجا متوقف مى شوند.
در ايـن بـاره شبلى , حنبلى , سرى السقطى , ابو زيد بسطامى , ابومحفوظ معروف كرخى
وديگران شـهـادت داده انـد .
بـه عنوان دليل براين مطلب كافى است خرقه را در نظر بگيريم كه آن را شعار خودمى
دانند وبا سند متصل به ايشان معتقدند كه على آن را قرارداده است
(467) .
يـكـى ديـگـر از عـلـوم , عـلـم نـحـو وزبان عربى است وتمام مردم مى دانند كه على
آن را ساخته وپـرداخـتـه است وسپس آن را برابوالاسود دوئلى املاء نمود .
در اينجا على كلياتى بيان كرده است كه شايد بتوان آن را در حد معجزه دانست زيرا
نيروى انسانى براى چنين استنباطى كافى نيست .
پـس او را بـا چنين صفاتى چگونه مى توان با مردى مقايسه كرد كه درباره كلمه (ابا)
در قرآن از او سـؤال شـده مـى گـويد: در كتاب خدا باراى خود سخن نمى گويم , در ارث
پدر بزرگ در يكصد قضيه حكم مى كند كه هر يك با ديگر تفاوت دارد, وخودش مى گويد:
اگراشتباه كردم مرا به راه راست برگردانيد واگر درست حركت كردم ازمن پيروى كنيد
(468) .
آيـا هـيـچ عـاقـلى اين را مقايسه مى كند با آن كس كه مى گويد: سلونى قبل ان
تفقدونى : از من بـپـرسيد قبل از آنكه مرا از دست بدهيد
(469) ,سلونى عن طرق السماء فواللّه انى اعلم بها من طـرق الارض : دربـاره
راهـهاى آسمان از من بپرسيد, به خدا سوگند من به آنها از راههاى زمينى آگـاهـتـرم ,
ان هاهنا لعلما جما: در اينجا به سينه اش اشاره كردعلمى فراوان وجود دارد, ولو
كـشـف الـغـطاء ما ازددت يقينا: اگر پرده كنار رود, يقين من بيشتر نمى شود .
بنابراين مشخص مى گردد كه اواعلم است
(470) .
امـا در زهـد, على مولاى زاهدان وكريم كريمان است .
براى رسيدن به او بارهاى سفر بسته وترك ديـار مى كنند .
او هيچ گاه از غذائى آنقدر نخورد كه سير شود ودر خوراك وپوشاك از همه خشن تربود.
عـبـداللّه بـن ابـى رافـع مى گويد: روز عيدى بود, بر على (ع ) وارد شدم ظرفى مهر
شده براى او آوردند, در آن ظرف پاره هاى نان جوخشكى ديدم , اين غذاى او بود.
گفتم : يا اميرالمؤمنين ! در اين ظرف كه غير از نان جو نيست , پس چرا آن را مهر
كرده اى .
فرمود: ترسيدم اين دو فرزند آن را آغشته به روغن كنند
(471) .
لباس او هميشه با قطعه پوستى يـا امـثال آن وصله دار بود, كفش او ازپوسته درخت
ولباس او از كرباس خشن بود, اگر آستينش بـلـند بودآن را با تيغى بريده ونمى دوخت ,
وهمچنان بر دستهاى او آويزان وبه صورت ريش ريش بود .
اگر خورشتى داشت تنها سركه ونمك بود واحيانا اگر چيزى اضافه بر آن بود قدرى گياهان
زمينى ويامقدارى شير شتر اضافه مى كرد .
او بسيار كم گوشت مى خوردومى گفت : شكم خود را گورستان حيوانات قرار ندهيد وبا همه
اين وضع از تمام مردم قوى تر ونيرومندتر بود
(472) .
امـا در عبادت , مردم از او نماز شب , نيايش واقامه نافله ياد گرفتند.تو چه گوئى
درباره كسى كه پـيشانى او پينه بسته بود مانند پينه هاى شتر, وآنقدر بر عبادت مداوم
بود كه در ليلة الهرير سخت ترين شبهاى جنگ صفين پوستينى در وسط ميدان انداخته
ونمازمى خواند در حالى كه تير از چپ وراسـت او گـذشـتـه يـا بـه او اصابت مى كرد,
ولى نه از آن مى ترسيد ونه حاضر بود تا تمام شدن عبادتش از آنجا برخيزد.
اگـر دعـا ومناجات او را بشنوى , متوجه مى شوى كه چگونه خداى متعال را تعظيم وتجليل
كرده ودر برابر هيبت وعزت او خضوع وخشوع دارد, آنگاه متوجه عمق اخلاص او خواهى شد.
زيـن الـعـابدين (ع ) هر شب هزار ركعت نماز مى خواند ومى گفت :من كجا وعبادت على (ع
) كجا ؟
(473) .
امـا در شجاعت , على بارزترين مثال بوده ومرد ميدان سختيهاى آن است , پيشينيان را
از ياد مردم بـرده وبـراى آيـنـدگـان مجال نامدارى نگذاشت , جايگاه او در جنگ ها
چنان شهرتى دارد كه تا روزقـيـامت ضرب المثل شجاعت است , او قهرمانى است كه هيچ گاه
فرار نكرده , از هيچ لشكرى نترسيده , به جنگ هر كه رفت او را به قتل رساند, وهيچ
ضربه اى نزد كه نياز به دومى داشته باشد.
در حـديـث آمـده اسـت كه اگر او شمشير را بالا مى برد حريف را از سرتا ته دو نيم مى
كرد, واگر شـمـشـيـر را بـه يـكطرف مى برد حريف را ازوسط به دو نيم تقسيم مى نمود .
در حديث است كه هـمـيشه تك ضرب مى زد
(474) , هرگاه مشركين او را در جنگ مى ديدند, كار زار رابه يكديگر واگـذار
مـى كردند, با شمشير على ستونهاى دين برقرارواركان اسلام بر پا شد واز شدت ضربه ها
وحمله هايش ملائكه رابه تعجب وا داشت .
در جنگ بدر كه خطر عظيمى مسلمانان را تهديد مى كرد, على توانست پهلوانان قريش مانند
وليد بـن عـتـبـه , عـاص بـن سـعـيد ونوفل بن خويلد را از پاى در آورد .
نوفل بن خويلد كسى است كه ابوبكروطلحه را قبل از هجرت گرفته وشكنجه داده است .
رسول اللّه (ص )پس از قتل نوفل فرمود: خـدا را شـكر مى كنم كه دعاى مرا درباره
اواجابت نمود
(475) .
على همچنان پهلوانان را يكى پس از ديگرى مى كشت تا آنكه تعداد كشته هاى او نصف
مجموع كشته هاى قريش در اين جنگ كه هـفـتـاد نـفـر بـودنـد گـرديـد, ونـصف ديگر
راعموم مسلمانان با يارى سه هزار ملائكه به قتل رساندند
(476) .
ودرباره على , جبرئيل ندا سر داد: لا سيف الا ذوالفقارولا فتى الا على
(477) هيچ شمشيرى جز ذوالفقاروهيچ جوانمردى جز على نيست در روز احـد, هـنگامى
كه مسلمانان از اطراف پيامبر(ص ) پراكنده شده ورسول اللّه (ص ) بر زمين افـتـاد
ومـشـركـيـن ايـشان را با نيزه وشمشير زدند, تنها على (ع ) بود كه همچنان از شمشيرش
خون مى چكيد, وقتى پيامبر(ص ) به هوش آمد, نگاه كرد وگفت : اى على , مسلمانان چه
كار كردند ؟
جواب داد: پيمانها را شكسته وفرار كردند.
فـرمـود: ايـنـهـا را از مـن دور كـن , عـلى آنانرا متفرق كرده , هر گروهى كه حمله
مى كرد بر آن مى تاخت وپس مى زد ومسلمانان را صدامى كرد, تا آنكه مسلمين برگشتند,
جبرئيل (ع ) به پيامبر گفت : اين است وفادارى درست , ملائكه از حسن وفادارى على
نسبت به شما تعجب كرده اند.
رسول اللّه (ص ) گفت : چرا چنين نباشد, مگر نه او از من ومن از اوهستم
(478) .
وچون على (ع ) ثـابت قدم ماند مسلمانان نيز برگشته وعثمان پس از سه روز بازگشت ,
پيامبر(ص ) به او فرمود: لقد ذهبت بها عريضه : راه فرار را چقدر گشاده يافتى
(479) .
در جنگ خندق مشركين مدينه را محاصره كردند, در اين موردخداوند مى فرمايد: (اذ
جاءوكم من فـوقكم ومن اسفل منكم واذ زاغت الا بصار وبلغت القلوب الحناجر وتظنون
باللّه الظنونا)
(480) : آنـگـاه كه از بالا وپائين شهر به سوى شما آمدند, چشمها خيره شد
وجانها به لب رسيد وگمانهاى مـخـتـلفى درباره خداوند برديد .
سپس عمرو بن عبدود از خندق عبور وبه سوى مسلمانان تاخت ومـبـارزه طـلـبيدمسلمانان
از او كناره گرفتند, وعلى (ع ) به مبارزه با او پرداخت ,عمامه رسول اللّه (ص ) بر
سر وشمشير در دست داشت , چنان ضربه اى بر او زد كه معادل تمام اعمال جن وانس تا روز
قيامت است
(481) .
حال كجا بودند ابوبكر, عمر وعثمان .
هـر كه كتاب غزوات واقدى وتاريخ بلاذرى را مطالعه كند موقعيت على در جهاد نزد رسول
اللّه را دانـسـتـه وخواهد ديد كه در جنگهاى احزاب وبنى المصطلق چه با شكوه جنگيد
ودر جنگ خيبر چـگـونه در خيبر را از جا كنده است .
موضوع شجاعت على آنقدر معروف است كه نيازى به تفصيل بيشتر ندارد.
ابـوبكر انبارى در امالى خود روايت مى كند كه على (ع ) در كنار عمردر مسجد نشست ,
عده اى نيز در آنجا بودند, وقتى على از آنجارفت يكى از حاضرين او را به تكبر وعجب
نام برد.
عمر گفت : او حق دارد كه بر خود ببالد, اگر شمشير او نبود ستون دين بر پا نمى شد,
اكنون نيز او از همه امت داناتر, با سابقه ترومهمتر است .
آن گوينده گفت : اى اميرالمؤمنين , پس چرا خلافت را به او نداديد؟
عـمر گفت : بدخواهى ما نسبت به او تنها به خاطر كمى سن او,محبت او به خاندان
عبدالمطلب , وبردن سوره برائت به مكه توسط اوست .