امام شناسى ، جلد هفتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


چهارم: ابن عساكر، شش روايت آورده است كه در روز طائف حضرت رسول خدا با حضرت امير المؤمنين عليهما الصلوة و السلام مدتى نجوى كرده و به پنهانى سخن مى‏گفتند، و چون به واسطه طول كشيدن زمان اين رازگوئى، آثار كراهيت در چهره بعضى از اصحاب (ابو بكر و عمر) ظاهر شد، بعدا كه از رسول خدا درباره اين نجوى با امير المؤمنين عليه السلام پرسيدند، رسول خدا فرمود: من با على، نجوى نكردم، بلكه خداوند با او نجوى كرد، و او را همراز و هم سر خود گرفت.

در يك روايت دارد: فراى الكراهية فى وجوه رجال فقالوا: قد اطال مناجاته منذ اليوم فقال: ما انا انتجيته و لكن الله انتجاه.

«پيامبر در چهره مردانى آثار كراهت و ناخوشايندى ديد، و آنان مى‏گفتند: مناجات پيغمبر با على از اول روز تا به حال به طول انجاميده است، رسول خدا فرمود: من با او به پنهانى سخن نگفتم، بلكه خدا با او به پنهانى سخن گفت‏» .

و در يك روايت دارد: فلحق ابو بكر (ظ) و عمر فقالا: طالت مناجاتك عليا يا رسول الله! قال: ما انا اناجيه (كذا) و لكن الله انتجاه. (43)

«سپس ابوبكر و عمر خود را به رسول خدا رسانيده، و گفتند: اى رسول خدا: اين رازگوئى و نجواى تو با على خيلى به درازا كشيده است!

رسول خدا فرمود: من با او به پنهانى سخن نمى‏گويم، بلكه خداوند او را به مناجات خود مخصوص گردانيده و همراز خود كرده است‏» .

پنجم: ابن ابى الحديد مى‏گويد: ابن عباس گفت: من با عمر در يكى از سفرهايش، به شام مى‏رفتيم، اتفاقا روزى تنها بر روى شترش مى‏رفت، من به دنبال او رفتم، گفت: اى ابن عباس من از پسر عمويت (على بن ابيطالب) به تو گله دارم، من از او خواستم كه در اين سفر با ما همراه باشد، و او از آمدن امتناع ورزيد.

من هميشه او را غصه‏دار و اندوهگين مى‏بينم، تو سبب غصه‏اش را چه مى‏دانى؟ !

من گفتم: اى امير مؤمنان! تو مى‏دانى كه سببش چيست!

گفت: من چنين مى‏دانم كه به سبب از دست رفتن خلافت، اينطور محزون و غمگين است.

من گفتم: به همين جهت است، او چنين مى‏داند كه رسول خدا امر خلافت را براى او مقرر كرده است.

گفت: اى ابن عباس! اگر رسول خدا امر خلافت را براى او بخواهد، و خداوند نخواهد در اين صورت چه خواهد شد؟ ! رسول خدا امرى را اراده كرد، و خداوند غير آن امر را اراده كرد، و بنابراين مراد خدا به تحقق پيوست، و مراد رسول او عملى نشد، مگر هر چه رسول خدا بخواهد بشود، خواهد شد؟ !

و اين روايت را بدين عبارت نيز آورده‏اند كه: رسول خدا در مرض مرگش خواست امر خلافت را براى او مقرر كند، من از ترس پيدايش فتنه، جلوگيرى كردم، و به جهت انتشار امر اسلام مانع شدم.

رسول خدا چون از اين منع من و اراده قلبى من مطلع شد، دست‏برداشت، و خداوند نيز آنچه را كه مقرر داشته بود عملى كرد. (44)

عبد الفتاح عبد المقصود گويد: عمر به ابن عباس گفت: قريش كراهت داشت كه نبوت و خلافت در اين خاندان جمع شود، بدين جهت فكر كرد و انتخاب كرد و موفق شد.

ابن عباس در پاسخ گفت: اينكه گفتى: قريش كراهت داشت، خداوند درباره مردمانى كه استحقاق هلاكت دارند، آن استحقاق را منوط به كراهت داشتن ايشان از احكام خدا مى‏كند، آنجا كه فرمايد:

ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم (45) .

«اين هلاكت و گم شدن اعمال به علت آنست كه ايشان كراهت داشتند آنچه‏را كه خداوند نازل كرده است، پس تمام اعمال ايشان را حبط و نابود ساخت‏» .

و اما اينكه گفتى خداوند بر مى‏گزيند، و انتخاب مى‏كند، خداوند مى‏فرمايد:

و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة (46) .

«و پروردگار تو اى پيامبر خلق مى‏كند، آنچه را كه بخواهد و برمى‏گزيند، و براى مردم ابدا اختيارى و گزينشى نيست‏» .

عمر در پاسخ جواب ابن عباس جوابى نداشت جز اينكه عصبانى شد. (47)

در اينجا مى‏بينيم عمر بين اراده تكوينيه و اراده تشريعيه خدا خلط كرده و به اشتباه رفته است، و جواب دندان‏شكن ابن عباس، راه گريز را بر او مسدود نمود.

اين پاسخ عمر همانند گفتار عبيد الله بن زياد به حضرت زينب - سلام الله عليها - در مجلس دار الاماره كوفه مى‏باشد: الحمد لله الذى قتلكم و اكذب احدوثتكم. «حمد براى خدائى است كه شما را كشت، و بدعت‏هاى تازه شما را فاش ساخت، و دروغ آن را نمودار كرد» .

و حضرت زينب - سلام الله عليها - پاسخ دادند كه: خداوند جان هر ذى‏نفسى را قبض مى‏كند، و اين منافات با صدق عنوان كشتن تو و يزيد از روى جرم و جريمه ندارد، و كار خدا مانع از قبح فعل شما نيست، و اختيار را از شما سلب نمى‏كند.يزيد هم در شام قتل اهل بيت را به خدا نسبت مى‏دهد، و سلطنت‏خود را از خدا مى‏داند.

ما در تاريخ بنى عباس بسيار مى‏بينيم كه خلفاى بنى عباس دچار اين خبط شده، و كارهاى قبيح خود را به خدا نسبت مى‏دهند و خلافت و حكومت‏خود را به استناد اينكه قدرت فعلا به دست آنها آمده است، از خدا مى‏دانند.و عدم امارت امامان اهل بيت عليهم السلام را دليل بر عدم تقدير الهى و مستند به عدم حقانيت آنها مى‏دانند.

در طول پنج قرن خلافت اولاد عباس، آنقدر شاعران متملق شعرها در اوصاف‏آنها و امارت عدل و حكومت الهيه آنان سروده‏اند، و آنقدر در كسر شان اهل بيت و عدم حقانيت آنها به استناد عدم تقدير الهى نسبت‏به حكومت آنان، در مجالس خلفاء و امراء و خليفه زادگان شعر سروده‏اند، و قصائد پرداخته‏اند، كه روى تاريخ را سياه كرده است.

ابو شمط: مروان بن ابى الجنوب مى‏گويد: من شعرى را كه در تنقيص رافضه (امامان شيعه) ساخته بودم، در مجلس متوكل خواندم.او در ازآء اين شعر، حكومت و استاندارى بحرين و يمامه را به من داد، و پرچم آن ولايت را به نام من برافراشت، و چهار خلعت‏به من عنايت نمود، و فرزندش منتصر نيز به من خلعت‏بخشيد، و متوكل امر كرد به من سه هزار دينار طلا بدهند، اين سه هزار دينار را در مجلس به عنوان شاباش بر سر من نثار كردند، آنگاه فرزندش منتصر و سعد ايتالى را امر كرد كه خود آن دو تن شاباش‏ها را از زمين جمع كنند، و به من بدهند.آن دو نيز جمع كرده و همه را به من سپردند.

و آن اشعار اين است:

ملك الخليفة جعفر للدين و الدنيا سلامه 1

لكم تراث محمد و بعدلكم تنفى الظلامه 2

يرجو التراث بنو البنا ت و ما لهم فيها قلامه 3

و الصهر ليس بوارث و البنت لا ترث الامامه 4

ما للذين تنحلوا ميراثكم الا الندامه 5

اخذ الوراثة اهلها فعلام لومكم علامه 6

لو كان حقكم لما قامت على الناس القيامة 7

ليس التراث لغيركم لا و الاله و لا كرامه 8

اصبحت‏بين محبكم و المبغضين لكم علامه 9

1- پادشاهى و سلطنت‏خليفه جعفر عباسى متوكل، موجب سلامتى دين و دنياى امت است.

2- اى خليفگان بنى عباس! ميراث محمد در امارت و امامت و ولايت‏بر مردم، براى شماست! و در پى آمد عدل و دادگسترى شما، هرگونه مظلمه‏اى محو مى‏شود، و حقوق به دست صاحبان حق مى‏رسد!

3- پسران دختر پيامبر (امامان شيعه كه فرزندان حضرت صديقه زهراء هستند) اميد و نظر بدين ميراث دارند، و ابدا براى ايشان، از اين امارت و حكومت، حتى به قدر ذره تريشه ناخن، كه در موقع گرفتن ناخن از دست مى‏ريزد، بهره‏اى و نصيبى نيست.

4- (اين ميراث اختصاص به بنى عباس كه فرزندان عباس عموى پيغمبر هستند، دارد) زيرا كه داماد (على بن ابيطالب) ارث نمى‏برد، و دختر هم (حضرت زهراء) به عنوان وارث، از حكومت و امامت و ولايت‏بهره ندارد (وارث دختر در غير مورد امامت است) .

5- و بنابراين براى آن كسانى كه اين ميراث شما را ادعا مى‏كنند، و به خود نسبت مى‏دهند، و در حقيقت از آن حقى ندارند، غير از ندامت و حسرت چيزى نيست.

6- (حق به حق دار رسيد و) و اين وراثت را اهلش و صاحبانش گرفتند و بردند، و عليهذا اين ملامت و سرزنش شما نسبت‏به مدعيان علامت چيست؟ ! (علامت عدم استحقاق و دعواى بلا جهت است) .

7- اگر اين حق براى شما ثابت و پا برجا بماند (از شدت عدل و دادى كه به مردم مى‏كنيد، و از استقامت رويه و صراطى كه مردم در پيش مى‏گيرند) ديگر براى مردم و براى حساب و كتاب آنان قيامتى برپا نمى‏شود، (زيرا كسى خلاف نكرده و حقى را نبرده، و دفتر تمام خلايق پاك و صاف است) .

8- اين ميراث، براى غير شما نيست! سوگند به خدا نيست، و شرف و كرامتى هم نيست كه براى آنان بوده باشد، و فضيلتى هم نبود كه آنان متصدى اين منصب گردند.

9- تو اى متوكل، فعلا روزگار خود را در ميان جماعت محبان و دوستداران خود مى‏گذارانى! و براى مبغضان و بدبينان تو علائمى است، كه بدان شناخته مى‏شوند.!

ابو شمط مى‏گويد: براى شعرى كه در همين زمينه بعدا براى متوكل سرودم، ده هزار درهم به من عطا كرد.(48)

عمر با اين منطق غلط، راه مغالطه را براى همه خلفاى جور بعد از خود باز كرد، زيرا اگر به دست آوردن مقام و قدرت و حائز شدن امارت و ولايت در اراده تكوينيه الهيه، دليل بر حقانيت و واقعيت در اراده تشريعيه باشد، در اين صورت ديگر عنوان ستم و ظلم و قبح و تجاوز و تعدى و خيانت و جنايت و امثالها مفهومى نخواهد داشت.هر كس به هر صورت و به هر عنوان به قدرت رسد، دليل بر اراده و خواست‏خدا و شاهد بر حقانيت اوست.

ولى عمر خوب مى‏فهميد كه خلط مى‏كند، و راه مغالطه مى‏رود.اگر پيش آمدهاى خارجى و وقايع و حوادثى كه بر اساس تعدى و ظلم و خلاف امر خدا و رسول خدا صورت مى‏گيرد، دليل بر حقانيت و حقيقت امر و متن واقعى خارجى باشد، پس چرا خود عمر در قضيه حديبيه به رسول الله اعتراض كرد، و در نبوت آنحضرت شك آورد؟ در آنجا نيز مى‏خواست‏بگويد: رسول خدا امرى را اراده كرد، و خدا غير آن را اراده كرد، و در اين صورت تسليم امر خدا باشد.رسول خدا عمره و طواف بيت الله را اراده كرد، و خداوند جلوگير شدن كفار، و سر تراشى، و نحر كردن شترها در ميان بيابان، و بدون عمره به مدينه بازگشتن را.

ما با اين منطق عمر كارى نداريم، خودش مى‏داند با اين طرز تفكرى كه‏داشته است.ولى در اينجا مى‏خواهيم بدانيم كه اين منطق خلاف منطق اسلام است، خلاف منطق قرآن است، خلاف داب و ديدن رسول الله است، خلاف نظريه و آراء مليون از ارباب مذاهب سماوى است.

بنابر نظريه او، بردن على را با سر برهنه به مسجد براى اخذ بيعت، و شكستن پهلوى زهراى صديقه، و سقط محسن جنين معصوم، و اخذ فدك نحله حضرت صديقه، همه و همه اراده و خواست‏خدا بوده، و اگر خدا نمى‏خواسته نمى‏شده است.و بطور كلى غصب ولايت در نظر او معنى ندارد، زيرا در اين صورت عنوان غصب هيچگاه تحقق خارجى پيدا نمى‏كند.هر كس به هر صورت و به هر عنوان به منصبى رسد، خواست‏خدا بوده و بر حق بوده است.

جنايات واقعه در سقيفه بنى ساعده، و سوق دادن مردم را براى بيعت، در حالى كه جنازه رسول خدا هنوز روى زمين افتاده و دفن نشده است، و وقايع و پى‏آمدهاى سقيفه از دوران بيست و پنج‏ساله خلافت‏خلفاى سه گانه، و سپس معاويه، و ترور امير المؤمنين عليه السلام در محراب عبادت، و مظلوميت‏هاى امام حسن، و وقايع جانگداز كربلا، و صحنه‏هاى جانسوز اسارت زينب، در مراى و منظر تماشاچيان كوفه و شام و و و و و...همه و همه خواست‏خدا بوده، و اگر نمى‏خواسته نمى‏شده است.و بنابراين حق با مباشران اين جنايات بوده، و بالملازمه عدم تحقق حق در اين مظلومان دربدرى بوده كه براى اعلاى كلمه حق، گرفتار طعمه شمشير شدند، و بيابان‏ها را بر روى شترهاى بى‏جهاز و محمل‏هاى بى‏روپوش در تابش آفتاب، گرسنه و تشنه در نورديدند.

از اينجا خوب بر خوانندگان محترم روشن مى‏شود كه همين منطق عمر بود كه نبوت اسلام و رسول خدا را تبديل به سلطنت و پادشاهى و كسرويت و قيصريت نمود، و بنى اميه و بنى العباس را شش قرن بر رقاب مسلمانان مسلط كرد، و دين پاك و مقدس نبوت توام با ولايت و طهارت رسول خدا را، كه منشا و موجد طهارت اهل بيت و امامان به حق بود، در زاويه افول و تعطيل و نيستى و نابودى سپرد، و حكومت جائرانه ظالمانه كسرى و قيصر را به صورت خلافت اسلامى و در پوشش و نقاب خليفه اسلام جلوه‏گر ساخت.

بين نظريه عمر و نظريه جهانخواران امروز دنيا چه تفاوتى است؟ اينها نيزمى‏گويند: هر كس قدرت بر دست داشته باشد، آقائى و سيادت و حقيقت و اصالت، كه جز حيازت قدرت چيزى نيست، براى اوست.

نظريه عمر درباره امامت، عين نظريه ماكياول است، و يا به عبارت صحيحتر نظريه ماكياول همان نظريه عمر است.ماكياول نيز مى‏گويد: ميزان شرف و اصالت و واقعيت در بنى آدم به چنگ آوردن قدرت است.هر كس قدرت در دست دارد، عزيز و پيروز و منصور به هدف رسيده است.و هر كس فاقد قدرت است، از كاروان هستى دور، و از زمره به هدف پيوستگان مهجور است.

فقط فرق در اختلاف تعبير است، عمر قدرت فعلى، و حيازت بر منصب را به خواست‏خدا، يعنى خواست‏خدا در تحقق خارجى تعبير مى‏كند، و ماكياول از آن به واقعيت و اصالت و ميزان شرف و امثالها تعبير مى‏كند.

اين منطق را قياس كنيد با منطق سرور موحدان و مولاى متقيان امير مؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام آنجا كه فرمايد: و الله لو اعطيت الاقاليم السبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعيرة ما فعلت، و ان دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها! ما لعلى و لنعيم يفنى و لذة لا تبقى؟ ! (49)

«سوگند به خدا كه اگر اقاليم هفت گانه را با آنچه در محاذات آنهاست، تا كهكشانهاى آسمانها به من بدهند، در مقابل آنكه عصيان خدا را بجاى بياورم، درباره مورچه‏اى، بدين طريق كه پوست دانه جوى را از او بگيرم، نخواهم كرد، و اين دنياى شما در نزد من از يك دانه برگى كه در دهان ملخى مشغول جويدن آنست، پست‏تر و بى‏ارزش‏تر است.على را چه كار با نعمتى كه فانى مى‏شود، و لذتى كه پايدار نمى‏ماند» ؟ !

بارى منطق عمر بى‏شباهت‏به منطق ابو سفيان نيست كه حكومت دنيا را يك ابهت و جلال و عظمت از نقطه نظر اين دنيا و اين نشاه مى‏پنداشت، و ربط نبوت و اتصال با عالم غيب را با حكومت الهيه و حقه انكار مى‏كرد.و به عبارت ديگر مى‏گفت: آنچه محمد راجع به اين دنيا و حكومت و امارت آن سخن مى‏گويد، همه راجع به شئون اين دنياست.حكومت است، سلطنت است، ازعالم غيب خبرى نيست.ربط با آن عالم، و محكوميت اين جهان نسبت‏به احكام آن عالم معنى ندارد.

ابو سفيان نمى‏توانست تصور كند كه شهامت و فداكارى و جهاد و از خود گذشتگى در برابر حقيقت و خدا و بدون نظر مادى چه معنى دارد؟ او نمى‏توانست تصور كند، كه سربازان اسلام كه شمشير مى‏زنند، هدف مادى و طبيعى ندارند، قصد رياست و حكومت‏بر مردم را ندارند، كار آنان لله و فى الله است.

صف عظيمى از منافقين چه افرادى كه در فتح مكه مسلمان شدند، و چه افراد ديگرى كه از روى عظمت و جلال اسلام، چاره‏اى نديدند جز آنكه اسلام بياورند، از اين قبيل افراد بودند.

منافقين جمعيتى بسيار بودند، كه از اصحاب رسول الله شمرده مى‏شدند، و به ظاهر اسلام آورده و به وحدانيت‏خدا و رسالت آنحضرت گواهى داده بودند، و ليكن دلشان ايمان نياورده بود، و در باطن خود به اسلام، به نظر يك حكومت ملى، و يك سلطنت و امارت دنيوى نظر مى‏كرده‏اند.

چون خلافت‏به عثمان رسيد، ابو سفيان داخل در مجلس عثمان آمد، و گفت:

يا بنى امية تلقفوها تلقف الكرة! و الذى يحلف به ابو سفيان: ما زلت ارجوها لكم، و لتصيرن الى صبيانكم وراثة!

و قال لعثمان: ادرها كالكرة! و اجعل اوتادها بنى امية! فانما هو الملك، و لا - ادرى ما من جنة و لا نار! و اتى قبر حمزة سيد الشهداء عليه السلام فركله برجله، ثم قال: يا حمزة! ان الامر الذى كنت تقاتلنا عليه بالامس قد ملكناه اليوم و كنا احق به من تيم و عدى.(50)

«اى بنى اميه! اين حكومتى را كه به شما رسيده است، مانند توپ بازى بقاپيد! و محكم براى خود نگهداريد! سوگند به آن كسيكه ابو سفيان هميشه به او سوگند ياد مى‏كند: پيوسته من اميد داشتم كه اين حكومت‏به شما برسد! و بايد پس از شما به طور راثت‏به اطفال شما منتقل شود! و به عثمان گفت: مانند توپ بازى اين امارت و ولايت را دست‏به دست‏بدهيد! و اركان و اصول آن را از بنى اميه قرار دهيد، زيرا حقا غير از سلطنت و حكومت دنيوى چيزى نيست.

و من نمى‏دانم، نه بهشتى است و نه جهنمى.

و سپس به سر قبر حمزه سيد الشهداء آمد، و آن را با يك پاى خود مى‏زد و مى‏گفت: اى حمزة آن حكومت و امارتى كه تو ديروز براى آن با ما جنگ مى‏كردى، ما امروز مالك شديم، و ما از تيم و عدى (ابو بكر و عمر) به آن سزاوارتر بوديم‏» !

بارى از مجموع آنچه در اين مقدمه ذكر شد به دست آمد كه: تا چه اندازه مسلمانان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متفاوت بوده‏اند، و از جهت گرايش قلبى و ايمان واقعى مختلف، و رسول خدا در دوران نبوت با اين افراد متفاوت، با اين طرز تفكرهاى گوناگون، مواجه و روبرو بوده، و چقدر زندگى و مماشات و تماس و معاشرت و انس و رفت و آمد با بسيارى از آنها جانفرسا و طاقت‏فرسا بوده است.

مقدمه سوم:

تمام پيامبرانى كه خدا فرستاده است از انبياء و مرسلين، و همگى ائمه معصومين - سلام الله عليهم اجمعين - و همه معصومان و پاكان از اولياء الله مقربين، مانند ساير افراد بشر مكلف به قلم تكليف، و مؤدب به تاديب خداوندى مى‏باشند.و با قدم مجاهده و استقامت در راه، و مقدم داشتن محبت و رضاى الهى را بر رضاى خويشتن، و صبر و تحمل آزارها در طريق وصول به مطلوب حضرت سبحانى، و با همت عالى و عزمى استوار و اراده‏اى متين، بايد يكايك از استعدادها و قواى خدادادى خود را به مقام فعليت آورده، و منازل و مراحلى را كه در راه قرب و لقاء حضرت احديت و فناء در ذات اقدس او، و بقاء به خداوند بعد از حصول مقام فناء مقرر شده است، طى كنند، و با اختيار و اراده اين راه را بپيمايند.

گزينش و انتخاب خداوندى، و ارتضاء و اصطفاء و اجتباء حضرت احدى در عوالم غيب و عالم ذر و مثال و در بدو خلقت در عوالم نوريه و مجرده و بسيطه، موجب سلب اختيار و اراده آنان نبوده، بلكه مؤيد و مسدد و پشتيبان اختيار و اراده‏بوده و مى‏باشد.

زيرا خداوند اراده فرموده كه چنين افراد پاك و برگزيده‏اى از طرف خود مامور تبليغ و هدايت مردم شوند، و با اختيار و پذيرش خود، از راه محبت‏به معبود، اين راه را بپيمايند، و اين مسير را سير كنند.آنگاه چگونه ممكن است تصور شود كه: آنان بدون اختيار، و با عصمت اضطرارى و جبرى به اراده خدا تكاليف خود را انجام دهند.اين خلف، و موجب تغيير اراده الهى است، و محال است.

خداوند اراده كرده است ايشان از روى اختيار كارهاى پاك و طاهر را بگزينند، و از روى اختيار از معاصى و محرمات اجتناب كنند. پس اگر اين اراده خدا علت‏سلب اختيار ايشان شود، و طهارت و عصمت آنان را به صورت اجبارى و قهرى در آورد، در اين صورت موجب تخلف اراده از مراد شده، و اين محال است.

پس انبياء و مرسلين مانند ساير افراد بشر مختارند، و در كارها از روى اراده و اختيار، انتخاب عمل مى‏كنند، يك دسته كارهائى را بجاى مى‏آورند، و يك دسته كارهائى را ترك مى‏كنند.

و بدين جهت پيوسته قوا و استعدادهاى خود را تدريجا به فعليت رسانيده، و سپس آن فعليت را كه نسبت‏به درجه بالاتر، قابليت و استعداد است، در اثر اختيار و اراده و پذيرش امر خداوندى، به فعليت عالى‏تر و درجه والاترى رسانيده، و همچنين پيوسته تدريجا هر يك از قوا را به كمال نسبى، و سپس به كمال مطلق مى‏رسانند، تا وجود ايشان به كمال مطلق رسيده، و به مقام انسان كامل نائل آيند.

و اين مناصب و درجات به واسطه راهى است كه آنها به اختيار رفته‏اند، و به مقامى است كه از روى طوع و رغبت و اراده و پسند، به آن رسيده‏اند.

حضرت ابراهيم عليه السلام، پس از حيازت مقام نبوت و شكستن بتها در بتخانه بابل و به آتش افكنده شدن، و معارضه و مبارزه با نمرود و نمروديان، و تبعيد از زمين بابل به زمين فلسطين، و ادآء وظيفه پيامبرى در آن سرزمين، و پس از امتحانات و آزمايش‏هائى كه در اثر صبر و تحمل با حضرت ساره بدون فرزند داد، و سپس خداوند به او فرزند داد، و پس از ساختن خانه كعبه با فرزند رشيدش حضرت اسماعيل، و هجرت دادن هاجر و اسماعيل را تنها، در سرزمين خشك وگرم و بى‏آب و علف مكه، و پس از امتحان كشتن و ذبح فرزند برومند و شاخص توحيد، و اقامت اسماعيل را در قربانگاه حضرت محبوب، و خلاصه بعد از بيست و چهار امتحانى كه از او شد، و او از عهده برآمد، در سن پيرى و فرتوتى كه از سر و صورتش موهاى سپيد سرازير است، به مقام امامت‏برگزيده شد.و اين منصب بدو عنايت‏شد.

و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما. (51)

«و در آن وقتى كه ابراهيم را پروردگارش به كلماتى آزمايش نمود، و ابراهيم خوب از عهده برآمد، و آنها را به تماميت انجام داد، از طرف خدا خطاب رسيد كه: من تو را براى مردم امام قرار دادم‏» .

حضرت موسى، پس از آن امتحانات سخت در دعوت با سبطيان، در مقابل قبطيان، و مقابله و روبرو شدن با فرعون مصر، و فرار كردن به سرزمين فلسطين و مدت چهل سال در تيه و بيابان ماندن سبطيان، و چهل شب براى مخاطبه و مناجات، گرسنه و تشنه به كوه طور رفتن، و تحمل آن آثار عظمت و جلال الهى را نمودن، داراى مقام كمال شد، و جزء پيامبران اولواالعزم درآمد، و صاحب شريعت و كتاب شد.

رسول اكرم محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم چهل سال در سرزمين مكه تنها و غريب بود.بطورى كه براى خلوت با خدا، بايد كعبه و بيت الله را ترك گويد - با آنكه اهل مكه و مجاور بيت الله بود - و در جبل النور در غار حراء تنها و تنها برود.آن غارى كه بر فراز كوه است، و رفتن به آنجا بسيار مشكل، و راه خطرناك.در آن غار چند روز و يك هفته و دو هفته و بيشتر اقامت مى‏نمود، تنها و تنها.

البته شكى نيست كه جوهره وجود آن والا مردان از ساير مردم امتياز و برترى دارد همچنانكه افراد عادى مردم نيز از جهت آفرينش از نظر صفات و غرائز و ملكات تفاوت دارند، كما آنكه از جهت جهات طبعى و طبيعى چون قد و حجم و رنگ و شمائل متفاوتند.ليكن اين تفاوت آنان را از نقطه نظر تكليف و عصمت اختيارى در صف متمايز و جدائى قرار نمى‏دهد، همه بايد با اطاعت امر خدا، و باپذيرش توحيد، و با مجاهده و كد و سعى در طى طريق الى الله، رو به كمال بروند، و مطلوب خود را به دست آرند.

الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة. (52)

مردم در غرائز و صفات، و درخشندگى و تابندگى، و اختلاف درجات و استعدادات، مانند معادن مختلف هستند.همانطور كه يك معدن، مس، و يك معدن، آهن، و يك معدن طلا، و يك معدن نقره، و يك معدن الماس و برليان است، و با هم مختلفند، همينطور اصناف و دستجات مردم با يكديگر در صفات و غرائز و ملكات اختلاف دارند.ولى نكته‏اى كه هست اينست كه: همانطور كه هر معدنى بايد استخراج شود، و به كوره رود، و تحمل آتش كند، و ذوب شود و غش از خالص جدا شود، و الماس و برليان نيز بايد به دست تراشكار تراشيده شوند، تا با قابليت موجوده مورد استفاده قرار گيرند، همين طور اصناف و انواع مردم بايد با قدم مجاهده، و تسليم امر خدا، از هواى نفس و خودبينى بيرون آمده، و به خدا بينى و لقاء حضرت او نائل شوند.

هر فردى از افراد بشر مكلف است، قابليت و استعداد عطا شده به او را كامل كند، و فعليت‏بخشد، نه آنكه مانند افراد ديگر شود. پيامبران مكلفند آن جوهره ذاتى خود را پاك كنند، و امامان مكلفند در دستورات الهيه در مقام خلوص و اخلاص، به مقام ولايت مطلقه نائل آيند، اولياء خدا مكلفند سريره ذاتى خود را روشن، و از حجاب‏هاى نورانيه نيز بگذرانند، مردم عادى نيز مكلفند سريره ذاتى خود را هر چه باشد، پاك و خالص كنند، و غش و غل را از آن به دور بريزند، و از هواى نفس برون جسته، و به مقام رضاى محبوب: حضرت معبود فائق گردند.هيچكس مكلف نيست كه همچون ديگرى بشود.در روز قيامت از شمر نمى‏پرسند چرا مانند حضرت سيد الشهداء نشدى؟ ! چرا امام نشدى؟ ! از او مؤاخذه مى‏كنند كه چرا از روى اختيار آنحضرت را سر بريدى؟ !

از سلمان فارسى نمى‏پرسند: چرا مانند امير المؤمنين نيستى؟ ! مى‏پرسند: آيا تمام استعدادها و قوائى را كه خداوند بخصوص تو داده است، در راه رضاى او اعمال كردى يا نه؟ !

از ابوذر نمى‏پرسند: چرا سلمان فارسى نيستى؟ ! مى‏پرسند: آيا ابوذر كامل شده‏اى يا نه؟ !

فعليهذا عصمت و طهارتى كه در انبياء موجود است، و به اراده حضرت الهى به آنها داده شده است، موجب عصمت قهريه و طهارت قهريه نمى‏شود، بلكه منافى آنست.و مى‏توان عصمت و طهارت اختياريه را معلول و مسبب از نفس شريف و فرمانبردار و مطيع، و از ملكات حميده بر اثر خصال خجسته ناشى از اعمال و كردار صالحه آنان دانست.

و رواياتى كه نشان دهنده آنست كه خداوند به دو هزار سال، و يا به هفت هزار سال، و يا به هفتاد هزار سال، قبل از خلقت آدم، و يا خلقت عوالم، آنها را آفريد، منظور قبليت زمانى نيست، بلكه قبليت رتبى و على در عوالم مجرده است، و منظور از اين طول مدت، سعه عوالم نوريه و مجرده است نسبت‏به عوالم طبع و طبيعت.

از اين بيان مى‏فهميم كه: انبياء مانند ساير افراد بشر داراى غرائز و صفات و اختيار و ساير امور معنوى و حسى و مادى هستند و به تمام معنى الكلمة بشر مى‏باشند.داراى غريزه عفت و حيا، داراى صفت هيبت و خشيت، داراى سرور و حزن، داراى گريه و خنده. همچنانكه بدن دارند، غذا مى‏خورند، گرسنه مى‏شوند، تشنه مى‏گردند، سير و سيراب مى‏شوند، غريزه نكاح و حب جنس دارند.

احساس درد و الم مى‏كنند، احساس فراق و هجران مى‏نمايند، احساس مسرت و شادى مى‏كنند.غاية الامر تمام اين كارها، و اين صفات و غرائز، و اين احساس‏ها را در راه رضاى معبود استخدام نموده و ابتغاء لوجهه الكريم اعمال مى‏كنند.

رسول خدا پيامبر گرامى ما: خاتم الانبياء و المرسلين، از اين قاعده مستثنى نبوده، و همچون ساير پيامبران داراى صفات بشرى بوده‏اند.در تبليغ احكام‏حريص و در سعى و كوشش براى تبليغ قرآن كريم، و ارشاد و هدايت مردم خود را به تعب و رنج مى‏افكنده‏اند، و در سستى و بى‏اعتنائى كفار ناراحت و افسرده مى‏شدند، و در بيان آيات الهيه و اهتمام بليغ در رسانيدن قرآن كريم، اصرار و ابرام داشتند، و در تجاوز و تعدياتى كه در بعضى از احيان صورت مى‏گرفت‏به غضب در مى‏آمدند، تا جائى كه چهره مبارك سرخ مى‏شد، و رگهاى پيشانى و گردن متورم مى‏شد، در مواقع حيا و شرم آنطور شرمنده مى‏شدند و خجالت مى‏كشيدند، كه آنحضرت را حيى ناميدند، يعنى بسيار با شرم و با حيا.درباره اينكه در رسانيدن احكام خود را به تاب و تب مى‏انداخته‏اند، آياتى در قرآن وارد است:

طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى. (53)

«اى پيغمبر، ما قرآن را بر تو فرو نفرستاديم تا خود را به رنج و مشقت افكنى‏» !

لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم (54) .

«به تحقيق كه پيغمبرى از خود شما به سوى شما آمده است، كه مشكلات و سختى‏هاى وارده بر شما، تحملش براى او گران است، و بر سعادت و خير شما و هدايت‏شما حريص است، و نسبت‏به مؤمنان رئوف و مهربان است‏» .

فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا (55) .

«اى رسول ما نزديكست كه از شدت حزن و تاسف، به جهت آنكه اگر امت‏به اين قرآن ايمان نياورند، تو جان خود را هلاك كنى‏» ! و راجع به شرم و حياى آنحضرت وارد است:

ان ذلكم كان يؤذى النبى فيستحيى منكم (56) .

(چون در خانه رسول خدا غذا خورديد، برخيزيد و متفرق شويد، و ننشينيد و باگفتارهاى گوناگون گرم شده و انس بگيريد) «اين كردارهاى شما پيغمبر را آزار مى‏دهد، و از شما خجالت مى‏كشد كه بگويد برخيزيد!» درباره تصديق سخنان مردم كه هر چه خدمتش مى‏گفتند، رد نمى‏كرد، تا به جائى كه گفتند: محمد فقط گوش است.هر چه به او بگويند تصديق مى‏كند، سخنان متناقض را مى‏شنود، و در مقام جدل و رد و اعتراض برنمى‏آيد، وارد است:

و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين. (57)

«و برخى از اين منافقان كه پيوسته در شك و ترديدند، پيامبر را اذيت مى‏كنند، و مى‏گويند، او فقط گوش است.بگو گوش خوبى است‏براى شما! ايمان به خداوند مى‏آورد، و به مؤمنان در اخبارى كه به او مى‏دهند ايمان دارد - و يا مؤمنان را به واسطه امانى كه به آنها مى‏دهد در امنيت و مصونيت دارد - » .

درباره ازدواج زينب: دختر عمه خود كه مطلقه زيد بن حارثه پسر خوانده خود بود، و اين عمل در نزد عرب آنقدر قبيح بود كه در حكم ازدواج با زن پسر حقيقى و عروس واقعى بود، و پيامبر از جانب خدا براى شكستن اين سنت جاهلى مامور شد، كه خودش اول بجاى آورد، واقعا از عكس العمل اينكار مى‏ترسيد تا آيه آمد كه:

و نخشى الناس و الله احق ان تخشاه (58) .

«و تو اى پيامبر از مردم مى‏ترسى! و خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى‏» ! درباره لزوم رسالات خدا و عدم تغيير و تبديل آن وارد است:

و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و ما منكم من احد عنه حاجزين. (59)

«و اگر اين پيغمبر از نزد خود مطالبى ساخته و به ما نسبت دهد، و به ما ببندد، ما با دست قدرت خود او را درخواهيم گرفت، پس از آن رگ حياتى و رگ قلب او را مى‏بريم، و هيچيك از شما ياراى آن را ندارد كه نگذارد، و مانع از اين كارشود» !

چون اين مقدمات معلوم شد، حال مى‏گوئيم كه درباره اعلان و ابلاغ عمومى و اعلام علنى ولايت مولى الموحدين امير المؤمنين عليه السلام، پيامبر اكرم واقعا در خوف و هراس بود، زيرا حال عمومى اصحاب و مخالفان را اجمالا دانستيم.

رسول خدا در وحشت‏بود از اينكه اگر اعلام كند، چه خواهد شد؟ !

پيامبر اكرم وحشتى بر جان خود نداشت كه او را بكشند، و يا از كوه پرتاب كنند، و يا زهر بياشامانند، زيرا پيامبر در قبال امر خدا براى جان خود ارزشى نمى‏ديد، و به آسانى در طبق اخلاص نهاده و تسليم مى‏كرد.

وحشت پيغمبر از آن بود كه مبادا مردم بشورند، و مخالفان كه مردم متعين و از نقطه نظر وجهه عمومى مردمى متاصل، و صورت بازار خوبى دارند، و در مردم نفوذ كرده و رگ خواب عوام را به چنگ آورده‏اند، يكباره انكار نبوت كنند، و از اسلام برگردند، و مرتد شوند، و علنا در ميان مجتمع و در روبروى رسول الله اين عمل را ناشى از جاه‏طلبى رسول خدا نشان دهند، و نبوت را يك حكومت مادى و رياست ظاهرى اعلان كرده، به مردم بگويند: اينك كه مى‏خواهد از دنيا برود، رياست و امامت را به شوهر دختر و داماد و پسر عموى خود واگذار كرده است.چون پسر ندارد، و داماد در نبودن پسر، در حكم پسر و وارث است.اينك رياست‏بر مردم را كه در حكم تاج و تخت است‏به شوهر دختر خود داده است.

و اگر چنين مى‏كردند، و در همان مجلس علنى به مخالفت‏بر مى‏خواستند، و اهانت مى‏كردند، و شورش مى‏نمودند، چه مى‏شد؟ يكباره تمام نبوت و زحمات طاقت‏فرساى بيست و سه ساله آنحضرت نابود مى‏شد.و در مقابل عهدى كه با خدا بسته كه: بار نبوت را با همه مصائب و مشكلات به منزل برساند، شرمنده و مسئول مى‏گشت.پيغمبر دنبال يافتن فرصت مناسب، و انتهاز وقت صحيح و بجا بود، و پيوسته زمينه را قوى و مساعدتر مى‏نمود.با آنكه جبرائيل آمده، و امر به تبليغ ولايت پسر عمش را براى مردم آورده است، و ليكن وقتى معين نكرده، و پيغمبر با اين خصوصيات و كيفيات و اين سفر عظيم حجة - الوداع كه اساسش براى تعليم مناسك حج، و بالاخص براى اعلان ولايت عامه بود، پيوسته و پيوسته زمينه مى‏ساخت و پى‏ريزى مى‏كرد.به امير المؤمنين عليه السلام كه به يمن فرستاده بود، نوشت كه: با جزيه اهل نجران از يمن به مكه باز گردد، و در مكه به يكديگر پيوستند، و در ج‏شريك شدند، و صد نفر شتر براى هر دو در سرزمين منى نحر كردند، و افتخار شركت در حج فقط نصيب مولى الموالى است.و اين براى بعضى بسيار گران است، بالاخص كه در قضيه عمره و حج تمتع، علم مخالفت‏برافراشته بودند، و پيامبر را خسته و عصبانى و به شدت كسل و ناراحت كردند.

رسول الله در مكه و عرفات و منى مجموعا پنج‏خطبه شيوا مى‏خواند، و در هر كدام كه مى‏خواهد روى دستور كلى جبرئيل، و احساس مسئوليت نسبت‏به على بن ابيطالب، اعلان صريح و عمومى كند، موقع را مقتضى نمى‏بيند.فلهذا در خطبه‏ها سفارش به عترت و اهل بيت مى‏كند.

اين خود يك درجه پيشروى است، كه زمينه را مساعد براى اعلان و معرفى شخصى مى‏نمايد، و حتى در آخرين خطبه خود در منى، باز سفارش به كتاب خدا و عدم انفكاك آن با عترت و اهل بيت مى‏نمايد، كه پيوسته اين دو با هم هستند، و قابل جدائى و انفكاك نمى‏باشند، و تا قيام قيامت كه كنار حوض كوثر بر رسول خدا وارد شوند هر دو با هم بوده، و تواما بايد سعادت بشر را تامين كنند.

پيامبر در روز چهارشنبه چهاردهم ذو الحجة از مكه خارج شدند، و با كاروان‏ها و محمل‏ها به سوى مدينه رهسپارند، فرداى آنروز كه سه روز به روز غدير مانده بود جبرائيل نازل شد:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك فان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين. (60)

«اى پيغمبر آنچه را كه (در اين موضوع) به سوى تو از طرف پروردگارت فرود آمده است، به مردم برسان و ابلاغ كن! و اگر نرسانى و تبليغ نكنى، اصلا رسالت پروردگار خود را نرسانده‏اى و تبليغ نكرده‏اى! و خداوند تو را از مردم حفظ مى‏كند، و خداوند اين جماعت كافران را به مقصود خود ارشاد نمى‏كند، و راه‏وصول به هدف و اسباب ظفر به نيات و مقاصدشان را بر آنها مى‏بندد» .

اين آيه با اين شدت و تهديد، نازل شد، كه ديگر اينك جاى مصلحت‏انديشى و زمينه‏سازى نيست، وقت مى‏گذرد و فرصت فوت مى‏شود، و خداوند خودش ضمانت‏حفظ اسلام و صيانت آن را از دستبرد كفار نموده، و راه وصول به مقاصدشان را خود متعهد شده كه بر آنان مسدود كند.

ولايت‏به قدرى مهم است كه همطراز و همرديف نبوت است، و اگر تو در اعلام آن كوتاهى كنى اصلا به وظيفه رسالت‏خود قيام و اقدام ننموده‏اى!

على بايد معرفى شود، معرفى عام، در مجلس واحد ميان همه مجتمع، او نگاهدارنده دين و پاسدار آئين پس از توست! اوست كه از اولين روز دعوت در مجلس عشيره، طبق حديث عشيره، به دنبال آيه انذار، براى خلافت و وراثت و ولايت‏بعد از تو منصوب شد! اوست كه هر سال و هر ماه و هر روز و هر ساعت قدم به قدم با تو آمده، در سرآء، و ضرآء، در غزوات و در سرايا شمشير بران او، حزن و كسالت و غم را از چهره منير تو مى‏زدوده است! اوست كه دريارى علم و بحر محيط و مواج دانش است، و از پيروى و شاگردى تو، هر روز درى از علم آموخته كه از آن در هزار در ديگر مفتوح مى‏شده است! اوست كه در شب هجرت تو از مكه به مدينه در رختخواب تو خوابيد، و تا به صبح جان خود را هدف هر گونه بلائى ساخت و جبرائيل و ميكائيل تا به صبح در نزد او نشستند، و خداوند به آن دو فرشته درباره او افتخار نمود.

پيامبر اكرم آمد تا به نزديكى جحفة كه طريق مدينه از شام و از عراق جدا مى‏شود: در آخرين نقطه‏اى كه كاروانيان حج همه با هم پيوسته‏اند، و از اينجا بايد جدا شوند، در وادى غدير خم رحل اقامت افكند، و دستور داد همه زائران بيت الله الحرام مجتمع گردند. اينجا محل نصب امير المؤمنين است.

در بعضى از روايات و تفاسير وارد است كه آيه بلغ در همين جا نازل شد، پيامبر پياده شد، و فرمان گردآورى حجاج را صادر فرمود.

مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد حسين اصفهانى - رضوان الله عليه - در اين باره قصيده مخمسى دارد كه ما چند فقره از آن را در اينجا ذكر مى‏كنيم:

صبا به شهريار من بشيروار مى‏رسد چه بلبلان خوشنواز لاله‏زار مى‏رسد بيا تو اى صبا كه از تو بوى يار مى‏رسد نويد وصل يار من زهر كنار مى‏رسد خوش آن دمى كه بينمش نشسته در كنار من

صبا درود بيكران بحيث‏يملا الفضا بكن نثار آستانه على مرتضى ولى كارخانه قدر مهيمن قضا محيط معرفت، مدار حلم و مركز رضا كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من

به مشهد شهود او تجليات ذات بين ز بود حق نمود او حقائق صفات بين ز نسخه وجود او حروف عاليات بين مفصل از حدود او تمام مجملات بين منزه است از حدود اگر چه آن نگار من

مؤسس مبانى و مؤصل اصول شد مصور معانى و مفصل فصول شد حقيقة المثانى و مكمل عقول شد به رتبه حق ثانى و خليفه رسول شد خلافت از نخست‏شد به نام شهريار من

بود غدير قطره‏اى ز قلزم مناقبش فروغ مهر ذره‏اى ز نور نجم ثاقبش نعيم خلد بهره‏اى ز سفره مواهبش اگر مرا به نظره‏اى كشد دمى به جانبش به فرق فرقدان رسد كلاه افتخار من

چه نسبت است‏با هما بهائم و وحوش را به بيخرد مكن قرين خداى عقل و هوش را به درد نوش خود فروش پير مى‏فروش را اگر موحدى بشو ز لوح دل نقوش را كه ملك دل نمى‏سزد مگر به راز دار من

ولايتش كه در غدير شد فريضه امم حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم مكمل شريعت آمد و متمم نعم شد اختيار دين به دست صاحب اختيار من

به امر حق امير عشق، شد وزير عقل كل ابو الفتوح گشت جانشين خاتم رسل رسيد راية الهدى به دست هادى سبل كه لطف طاعتش بود نعيم دائم الاكل جحيم شعله‏اى ز قهر آن بزرگوار من

به محفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل گرفت دست‏ساقى شراب عشق لم يزل معرف ولايتش شد و معين محل كه اوست جانشين من ولى امر عقد و حل به دست او بود زمام شرع پايدار من

رقيب او كه از نخست داد دست‏بندگى در آخر از غدير او نخورد آب زندگى كسيكه خوى او بود چه خوك و سگ درندگى چه مار و كژدم گزنده طبع وى زنندگى همان كند كه كرد با امير شه شكار من (61)

بايد دانست كه اين نصب به مقام امامت و خلافت، شانى از شئون ظاهرى آنحضرت نيست كه موجب راحتى و سعه و مقامى باشد كه بدان خشنود مى‏گردند، و در برابر آن جشن مى‏گيرند، و سرور و وجد دارند.بلكه موجب تحمل مسئوليت و تعهد در برابر انجام آثار و لوازم، و از عهده بيرون آمدن از وظائف آن، به نحو احسن است.و اين چقدر مشكل و طاقت‏فرساست.و چه پى‏آمدهائى در پى دارد، كه بايد با قدم صبر و آرامش از همه آنها عبور كرد، از جمله مثلا سكوت و عدم دست‏بردن به قبضه شمشير است، طبق وصيت رسول خدا در آن وقتى كه حق را مى‏برند، و ناصر و معينى هم نيست.

در حقيقت نصب به مقام ولايت، نصب به مقام بردبارى و تحمل و متانت‏براى تمام اين وقايع و حوادث است.نصب به صبر و بردبارى در برابر تمام حوادثى است كه بعدا تا روز قيامت، راجع به ولايت‏براى صاحب ولايت پيدا مى‏شود.

اعلان تحمل و استقامت‏براى پيش‏آمدهائى است كه در سد راه ولايت هر روز و هر زمان، شيطان و نفس اماره به وسيله نفوس جاهل و بى‏خبر پيش مى‏آورد، و براى عدم وصول به حضور جلوگير مى‏گردد.

پس روز غدير چه روز مشكل، و چه ميعاد طاقت‏فرسا، و چه ملاقات كوبنده و شكننده براى امير المؤمنين بوده است! و چه روز عظيم و پر ابهت و جلال بوده است!

و چنين تصور نشود كه روز مسرت و شادى از نقطه‏نظر شئون دنيوى بوده - است، بلكه مطلب بر عكس است.

همچنانكه روز بعثت رسول الله در غار حراء اولين روز نزول در عالم كثرت، و ماموريت‏سر و كار پيدا كردن با ابو جهل‏ها و ابو لهب‏ها و ابو سفيان‏ها، و روز تحمل مصائب و شدائد تبليغ رسالات خدا، و ايتمار به امر الهى در شكستن بت‏هاى جاهليت و تصفيه و تهذيب نفوس، و مدارا و مماشاة با يك جهان از افكارمردم جاهل كه بزرگترين مصائب را بر اساس جهل خود به بار مى‏آورند، و بر رسول خدا تحميل مى‏كنند، مى‏باشد.

فلهذا رسول خدا به خود لرزيد، و چون به منزل آمد از شدت هيبت و عظمت اين امر بر روى زمين افتاد، گليم و لباس و دثار بر خود پيچيد، و در گوشه‏اى افتاد كه جبرائيل فرود آمد و آيه قم فانذر و ربك فكبر را به دنبال خطاب يا ايها المدثر، و قم الليل الا قليلا را به دنبال خطاب يا ايها المزمل فرو خواند.

پيغمبر مى‏داند كه اين ولايت امر براى على بن ابيطالب چه چيزهائى را به دنبال دارد، از ضرب و شتم و قتل و اسارت فرزندان، و مانند آينه در مقابل خود مى‏بيند، و براى رضاى حضرت رب ودود - جل و عز - همه را تمكين مى‏كند، و با اطاعت و تسليم در برابر آيه بلغ ما انزل اليك من ربك به جان و دل مى‏پذيرد.و على نيز همه را به جان و دل قبول مى‏كند، و با آغوش باز استقبال مى‏كند، و دعوت حق را لبيك مى‏گويد، و براى اطاعت و تسليم در برابر آن سر از پا نمى‏شناسد.

حافظ ابو نعيم اصفهانى با سند متصل خود از ابا برزه آورده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الله تعالى عهد الى عهدا فى على، فقلت: يا رب بينه لى! فقال: اسمع! فقلت: سمعت!

فقال: ان عليا راية الهدى، و امام اوليائى، و نور من اطاعنى، و هو الكلمة التى الزمتها المتقين، من احبه احبنى، و من ابغضه ابغضنى، فبشره بذلك! فجاء على فبشرته.

فقال: يا رسول الله! انا عبد الله، و فى قبضته فان يعذبنى فبذنبى، و ان يتم لى الذى بشرتنى به، فالله اولى بى!

قال: قلت: اللهم اجل قلبه! و اجعل ربيعه الايمان!

فقال الله: قد فعلت‏به ذلك! ثم انه رفع الى انه سيخصه من البلاء بشى‏ء لم يخص به احدا من اصحابى.

فقلت: يا رب اخى و صاحبى!

فقال: ان هذا شى‏ء قد سبق، انه مبتلى و مبتلى به. (62) «خداوند تبارك و تعالى درباره على بن ابيطالب با من عهدى كرده است.من گفتم: بار پروردگارا آن را براى من بيان كن! خداوند گفت: بشنو! من گفتم: شنيدم.

خداوند گفت: بدرستى كه حقا على پرچم و علم هدايت است، و امام و پيشواى اولياى من است، و نور و روشنى بخش كسى است كه از من اطاعت مى‏كند، و اوست كلمه و خصلت و افاضه من، كه من پيوسته آن را ملازم و همراه متقيان قرار دادم، كسى كه او را دوست داشته باشد مرا دوست دارد، و كسى كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است، پس اى پيامبر ما، تو اين مطلب را به على بشارت بده! على آمد، و من او را بدين وحى خداوندى بشارت دادم.

على در پاسخ گفت: اى رسول خدا! من بنده خدا هستم، و در دست قدرت او، اگر مرا عذاب كند، به پاداش گناه من است، و اگر آن وعده‏اى را كه تو به من دادى تمام كند، و بدان بشارت وفا نمايد، پس اوست كه از من به من سزاوارتر، و ولى و مولاى من است.

من گفتم: بار پروردگارا قلب على را روشن كن! و بهار او را ايمان گردان!

خداوند گفت: اين‏ها را به على دادم، و سپس خداوند چنين به من فهمانيد كه: او را به بلايا و مصائب و امتحانات خاصى مخصوص مى‏گرداند، كه هيچيك از اصحاب مرا بدان بلايا مخصوص نگردانيده است.

من گفتم: اى پروردگار من! آخر على برادر من، و مصاحب من است.

خداوند گفت: «اين بلايا و مصائب چيزى است كه از عالم قضا و قدر من گذشته است، او حتما مبتلى و آزمايش خواهد شد، و ديگران نيز به واسطه او مورد آزمايش قرار خواهند گرفت‏» .

ابراهيم بن محمد بن مؤيد حموئى با سند متصل خود از على بن ابيطالب آورده است كه او گفت: من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از طرق مدينه راه مى‏رفتيم، تا رسيديم به باغى!

من عرض كردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ نيكو و زيباست!

رسول خدا فرمود: چقدر نيكو و زيباست؟ ! و از براى تو اى على در بهشت‏باغى است كه از اين باغ بهتر است! سپس آمديم، تا رسيديم به باغ ديگرى، و من عرض كردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ زيباست!

رسول خدا فرمود: چقدر زيباست! و از براى تو يا على در بهشت‏باغى است كه از اين باغ زيباتر است! و پس از آن آمديم، تا رسيديم به باغ سومى، و من عرض كردم: اى رسول خدا: چقدر اين باغ نيكو و خوب است! رسول خدا فرمود: از براى تو در بهشت‏باغ بهتر و خوب‏ترى هست!

بارى ما همينطور مى‏آمديم تا بر هفت‏باغ عبور كرديم، و به هر باغى كه مى‏رسيديم، من عرض مى‏كردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ نيكوست! و رسول خدا مى‏فرمود: در بهشت‏براى تو باغى بهتر و خوبتر است!

فلما خلاله الطريق اعتنقنى و اجهش باكيا! فقلت: يا رسول الله! ما يبكيك؟ قال: ضغائن فى صدور اقوام لا يبدونها لك الا بعدى!

فقلت: فى سلامة من دينى؟ ! قال: فى سلامة من دينك. (63)

«و چون رسيديم به راهى كه كسى در آن نبود، و رفت و آمد نبود، رسول خدا دست‏هاى خود را بر گردن من افكند، و صداى هاى هاى به گريه بلند كرد، من عرض كردم: اى رسول خدا علت گريه شما چيست؟ فرمود: كينه‏هائى است از تو كه در سينه گروه و اقوامى موجود است، و آنها را آشكارا نمى‏كنند مگر بعد از من! من عرض كردم: آيا در آن صورت بروز كينه‏ها و فتنه‏ها دين من سالم خواهد بود؟ ! فرمود: آرى! در آن صورت دين تو سالم خواهد بود» !

و نيز موفق بن احمد از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه از دشمنان على به او مى‏رسيد از مقاتله و غيرها خبر داد: فبكى على و قال: اسالك يا رسول الله بحق قرابتى و بحق صحبتى ان تدعو الله ان يقبضنى اليه! فقال: يا على! انا ادعو الله لك لاجل مؤجل! فقال: يا رسول الله! على ما اقاتل القوم؟ ! قال: على الاحداث فى الدين. (64) «على بن ابيطالب گريست، و عرض كرد: يا رسول الله! تو را به حق قرابتى كه با تو دارم، و به حق همنشينى و مصاحبتى كه با تو داشته‏ام، سوگند مى‏دهم كه: از خدا بخواهى مرا به سوى خود ببرد، و مرگ مرا فرا رساند! رسول خدا فرمود: اى على! من از خدا ارتحال تو را به سوى خودش پس از زمان معين شده مى‏خواهم! على عرض كرد: اى رسول خدا من براى چه سببى با اين قوم جنگ مى‏كنم؟ ! فرمود: براى بدعت‏هائى كه در دين وارد كنند، و براى حدث‏هائى كه به ميان آورند» .

و نيز موفق بن احمد خوارزمى با سند خود از ابى ليلى، از پدرش آورده‏است كه: «رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز خيبر، پرچم را به على داد، و خداوند به دست او خيبر را فتح كرد، و در روز غدير خم، مردم را آگاه ساخت كه على مولاى هر مؤمن و مؤمنه است، و به او گفت: تو از من هستى و من از تو مى‏باشم، و تو براى برقرارى تاويل قرآن جنگ مى‏كنى همچنانكه من براى برقرارى تنزيل قرآن جنگ كردم! و به او گفت: نسبت تو با من همان نسبت هارون است‏به موسى، با اين تفاوت كه پيغمبرى بعد از من نيست.و به او گفت: من صلح و صفا هستم با كسى كه با تو صلح و صفا باشد، و محارب و در جنگم با كسى كه با تو محارب و در جنگ باشد، و تو دستاويز وثيق و محكم ايمانى! و تو براى مردم درباره چيزهائى كه براى آنها پس از من مشتبه مى‏شود، روشنگر راهى! و تو ولى و مولاى هر مؤمن و هر مؤمنه بعد از من مى‏باشى! و تو هستى كه خداوند درباره تو اين آيه را فرستاد:

و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر. (65)

و تو هستى كه به سنت من عمل مى‏كنى! و از ملت و آئين من دفاع مى‏نمائى! و من و تو اولين كسانى هستيم كه پس از مرگ براى حشر، زمين براى آنها شكافته مى‏شود، و تو با من داخل در بهشت‏خواهى شد، و حسن و حسين و فاطمه با ما هستند.خداوند به من وحى فرستاده است كه فضل تو را بيان كنم، و من براى مردم فضائل تو را برشمردم، و آنچه را كه خدا به من امر كرده بود تبليغ كردم!

ثم قال: اتق الضغائن التى كانت فى صدور قوم لا تظهرها الا بعد موتى، اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون و بكى.

ثم قال: اخبرنى جبرائيل انهم يظلمونك بعدى، و ان ذلك الظلم لا يزول بالكلية عن عترتنا حتى اذا قام قائمهم، و علت كلمتهم، و اجتمعت الامة على مودتهم، و الشانى لهم قليلا، و الكاره لهم ذليلا، و المادح لهم كثيرا.

«و سپس فرمود: اى على! از كينه‏ها و حقدهائى كه در سينه‏هاى گروهى پنهان است، و آنها را بعد از مرگ من ظاهر مى‏كنند بپرهيز.ايشان را خدا لعنت مى‏كند، و لعنت كنندگان لعنت مى‏كنند.و پس از اين جملات، رسول خدا گريست، و سپس فرمود: اى على! جبرائيل به من خبر داده است كه اين قوم بعد از من به تو ظلم مى‏نمايند، و اين ظلم به طور كلى از عترت ما برطرف نمى‏شود، مگر زمانى كه قائم ما قيام كند، و كلمه و سخن عترت ما بالا رود، و داراى ارزش شود، و امت اسلام بر مودت آنها اجتماع كنند، و بدگويان درباره آنها كم شوند، و بدبينان آنها ذليل گردند، و مداحان آنها زياد شوند.

و اين در وقتى تحقق مى‏پذيرد كه شهرها و بلدها تغيير يابد، و بندگان خدا ضعيف شوند، و در وقت‏ياس و نااميدى از فرج پيدا شود. در اين هنگام قائم آل محمد با اصحابش ظهور مى‏كنند، به واسطه آنها خداوند حق را آشكار مى‏نمايد، و با شمشيرهايشان باطل را خاموش مى‏گرداند، و مردم از روى رغبت‏به ايشان و از روى خوف از سطوت ايشان، پيروى مى‏كنند! بشارت باد شما را به فرج چون وعده خداست، و خدا خلف وعده نمى‏كند، و اين قضاء حتمى الهى است، و خداوند حكيم و خبير است، و فتح خداوند نزديك است.

اللهم انهم اهلى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، اللهم اكلاهم وارعهم، و كن لهم و انصرهم و اعزهم و لا تذلهم، و اخلفنى فيهم انك على ما تشاء قدير.(66)

سپس رسول خدا درباره عترت دعا مى‏كند: «بار پروردگارا! ايشان اهل من‏هستند، هرگونه رجس و پليدى را از آنان بزدا! و پاك و پاكيزه گردان! بار پروردگارا ايشان را در كنف لطفت‏حفظ فرما! و رعايت‏حال ايشان را بنما! و براى ايشان باش! و ايشان را يارى كن! و عزت بده! و ذليل مگردان، و تو خليفه من باش در ايشان! كه تو بر هر كارى كه بخواهى توانائى‏» !

و على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: كل حقد حقدته قريش على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اظهرته فى، و ستظهره فى ولدى من بعدى، مالى و لقريش؟ انما و ترتهم بامر الله و امر رسوله، افهذا جزآء من اطاع الله و رسوله ان كانوا مسلمين؟ ! (67)

«هرگونه حقد و كينه‏اى كه قريش بر رسول خدا داشت، آن را درباره من اعمال كرد، و پس از من درباره فرزندان من اعمال مى‏كند، مرا با قريش چكار؟ ! من روى امر خدا و رسول خدا با آنها با شدت برخورد كردم، آيا اينست پاداش كسى كه از خدا و از رسول خدا اطاعت كند اگر آنها مسلمان باشند؟

و ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد (68) .

اللهم اجعلنا من المتمسكين بولاية على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام.