چهارم: ابن عساكر، شش روايت آورده است كه در روز طائف حضرت رسول خدا
با حضرت امير المؤمنين عليهما الصلوة و السلام مدتى نجوى كرده و به پنهانى سخن
مىگفتند، و چون به واسطه طول كشيدن زمان اين رازگوئى، آثار كراهيت در چهره بعضى از
اصحاب (ابو بكر و عمر) ظاهر شد، بعدا كه از رسول خدا درباره اين نجوى با امير
المؤمنين عليه السلام پرسيدند، رسول خدا فرمود: من با على، نجوى نكردم، بلكه خداوند
با او نجوى كرد، و او را همراز و هم سر خود گرفت.
در يك روايت دارد: فراى الكراهية فى وجوه رجال فقالوا: قد اطال
مناجاته منذ اليوم فقال: ما انا انتجيته و لكن الله انتجاه.
«پيامبر در چهره مردانى آثار كراهت و ناخوشايندى ديد، و آنان
مىگفتند: مناجات پيغمبر با على از اول روز تا به حال به طول انجاميده است، رسول
خدا فرمود: من با او به پنهانى سخن نگفتم، بلكه خدا با او به پنهانى سخن گفت» .
و در يك روايت دارد: فلحق ابو بكر (ظ) و عمر فقالا: طالت مناجاتك
عليا يا رسول الله! قال: ما انا اناجيه (كذا) و لكن الله انتجاه.
(43)
«سپس ابوبكر و عمر خود را به رسول خدا رسانيده، و گفتند: اى رسول
خدا: اين رازگوئى و نجواى تو با على خيلى به درازا كشيده است!
رسول خدا فرمود: من با او به پنهانى سخن نمىگويم، بلكه خداوند او را
به مناجات خود مخصوص گردانيده و همراز خود كرده است» .
پنجم: ابن ابى الحديد مىگويد: ابن عباس گفت: من با عمر در يكى از
سفرهايش، به شام مىرفتيم، اتفاقا روزى تنها بر روى شترش مىرفت، من به دنبال او
رفتم، گفت: اى ابن عباس من از پسر عمويت (على بن ابيطالب) به تو گله دارم، من از او
خواستم كه در اين سفر با ما همراه باشد، و او از آمدن امتناع ورزيد.
من هميشه او را غصهدار و اندوهگين مىبينم، تو سبب غصهاش را چه
مىدانى؟ !
من گفتم: اى امير مؤمنان! تو مىدانى كه سببش چيست!
گفت: من چنين مىدانم كه به سبب از دست رفتن خلافت، اينطور محزون و
غمگين است.
من گفتم: به همين جهت است، او چنين مىداند كه رسول خدا امر خلافت را
براى او مقرر كرده است.
گفت: اى ابن عباس! اگر رسول خدا امر خلافت را براى او بخواهد، و
خداوند نخواهد در اين صورت چه خواهد شد؟ ! رسول خدا امرى را اراده كرد، و خداوند
غير آن امر را اراده كرد، و بنابراين مراد خدا به تحقق پيوست، و مراد رسول او عملى
نشد، مگر هر چه رسول خدا بخواهد بشود، خواهد شد؟ !
و اين روايت را بدين عبارت نيز آوردهاند كه: رسول خدا در مرض مرگش
خواست امر خلافت را براى او مقرر كند، من از ترس پيدايش فتنه، جلوگيرى كردم، و به
جهت انتشار امر اسلام مانع شدم.
رسول خدا چون از اين منع من و اراده قلبى من مطلع شد، دستبرداشت، و
خداوند نيز آنچه را كه مقرر داشته بود عملى كرد.
(44)
عبد الفتاح عبد المقصود گويد: عمر به ابن عباس گفت: قريش كراهت داشت
كه نبوت و خلافت در اين خاندان جمع شود، بدين جهت فكر كرد و انتخاب كرد و موفق شد.
ابن عباس در پاسخ گفت: اينكه گفتى: قريش كراهت داشت، خداوند درباره
مردمانى كه استحقاق هلاكت دارند، آن استحقاق را منوط به كراهت داشتن ايشان از احكام
خدا مىكند، آنجا كه فرمايد:
ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم
(45) .
«اين هلاكت و گم شدن اعمال به علت آنست كه ايشان كراهت داشتند
آنچهرا كه خداوند نازل كرده است، پس تمام اعمال ايشان را حبط و نابود ساخت» .
و اما اينكه گفتى خداوند بر مىگزيند، و انتخاب مىكند، خداوند
مىفرمايد:
و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة
(46) .
«و پروردگار تو اى پيامبر خلق مىكند، آنچه را كه بخواهد و
برمىگزيند، و براى مردم ابدا اختيارى و گزينشى نيست» .
عمر در پاسخ جواب ابن عباس جوابى نداشت جز اينكه عصبانى شد.
(47)
در اينجا مىبينيم عمر بين اراده تكوينيه و اراده تشريعيه خدا خلط
كرده و به اشتباه رفته است، و جواب دندانشكن ابن عباس، راه گريز را بر او مسدود
نمود.
اين پاسخ عمر همانند گفتار عبيد الله بن زياد به حضرت زينب - سلام
الله عليها - در مجلس دار الاماره كوفه مىباشد: الحمد لله الذى قتلكم و اكذب
احدوثتكم. «حمد براى خدائى است كه شما را كشت، و بدعتهاى تازه شما را فاش ساخت، و
دروغ آن را نمودار كرد» .
و حضرت زينب - سلام الله عليها - پاسخ دادند كه: خداوند جان هر
ذىنفسى را قبض مىكند، و اين منافات با صدق عنوان كشتن تو و يزيد از روى جرم و
جريمه ندارد، و كار خدا مانع از قبح فعل شما نيست، و اختيار را از شما سلب
نمىكند.يزيد هم در شام قتل اهل بيت را به خدا نسبت مىدهد، و سلطنتخود را از خدا
مىداند.
ما در تاريخ بنى عباس بسيار مىبينيم كه خلفاى بنى عباس دچار اين خبط
شده، و كارهاى قبيح خود را به خدا نسبت مىدهند و خلافت و حكومتخود را به استناد
اينكه قدرت فعلا به دست آنها آمده است، از خدا مىدانند.و عدم امارت امامان اهل بيت
عليهم السلام را دليل بر عدم تقدير الهى و مستند به عدم حقانيت آنها مىدانند.
در طول پنج قرن خلافت اولاد عباس، آنقدر شاعران متملق شعرها در
اوصافآنها و امارت عدل و حكومت الهيه آنان سرودهاند، و آنقدر در كسر شان اهل بيت
و عدم حقانيت آنها به استناد عدم تقدير الهى نسبتبه حكومت آنان، در مجالس خلفاء و
امراء و خليفه زادگان شعر سرودهاند، و قصائد پرداختهاند، كه روى تاريخ را سياه
كرده است.
ابو شمط: مروان بن ابى الجنوب مىگويد: من شعرى را كه در تنقيص رافضه
(امامان شيعه) ساخته بودم، در مجلس متوكل خواندم.او در ازآء اين شعر، حكومت و
استاندارى بحرين و يمامه را به من داد، و پرچم آن ولايت را به نام من برافراشت، و
چهار خلعتبه من عنايت نمود، و فرزندش منتصر نيز به من خلعتبخشيد، و متوكل امر كرد
به من سه هزار دينار طلا بدهند، اين سه هزار دينار را در مجلس به عنوان شاباش بر سر
من نثار كردند، آنگاه فرزندش منتصر و سعد ايتالى را امر كرد كه خود آن دو تن
شاباشها را از زمين جمع كنند، و به من بدهند.آن دو نيز جمع كرده و همه را به من
سپردند.
و آن اشعار اين است:
ملك الخليفة جعفر للدين و الدنيا سلامه 1
لكم تراث محمد و بعدلكم تنفى الظلامه 2
يرجو التراث بنو البنا ت و ما لهم فيها قلامه 3
و الصهر ليس بوارث و البنت لا ترث الامامه 4
ما للذين تنحلوا ميراثكم الا الندامه 5
اخذ الوراثة اهلها فعلام لومكم علامه 6
لو كان حقكم لما قامت على الناس القيامة 7
ليس التراث لغيركم لا و الاله و لا كرامه 8
اصبحتبين محبكم و المبغضين لكم علامه 9
1- پادشاهى و سلطنتخليفه جعفر عباسى متوكل، موجب سلامتى دين و دنياى
امت است.
2- اى خليفگان بنى عباس! ميراث محمد در امارت و امامت و ولايتبر
مردم، براى شماست! و در پى آمد عدل و دادگسترى شما، هرگونه مظلمهاى محو مىشود، و
حقوق به دست صاحبان حق مىرسد!
3- پسران دختر پيامبر (امامان شيعه كه فرزندان حضرت صديقه زهراء
هستند) اميد و نظر بدين ميراث دارند، و ابدا براى ايشان، از اين امارت و حكومت، حتى
به قدر ذره تريشه ناخن، كه در موقع گرفتن ناخن از دست مىريزد، بهرهاى و نصيبى
نيست.
4- (اين ميراث اختصاص به بنى عباس كه فرزندان عباس عموى پيغمبر
هستند، دارد) زيرا كه داماد (على بن ابيطالب) ارث نمىبرد، و دختر هم (حضرت زهراء)
به عنوان وارث، از حكومت و امامت و ولايتبهره ندارد (وارث دختر در غير مورد امامت
است) .
5- و بنابراين براى آن كسانى كه اين ميراث شما را ادعا مىكنند، و به
خود نسبت مىدهند، و در حقيقت از آن حقى ندارند، غير از ندامت و حسرت چيزى نيست.
6- (حق به حق دار رسيد و) و اين وراثت را اهلش و صاحبانش گرفتند و
بردند، و عليهذا اين ملامت و سرزنش شما نسبتبه مدعيان علامت چيست؟ ! (علامت عدم
استحقاق و دعواى بلا جهت است) .
7- اگر اين حق براى شما ثابت و پا برجا بماند (از شدت عدل و دادى كه
به مردم مىكنيد، و از استقامت رويه و صراطى كه مردم در پيش مىگيرند) ديگر براى
مردم و براى حساب و كتاب آنان قيامتى برپا نمىشود، (زيرا كسى خلاف نكرده و حقى را
نبرده، و دفتر تمام خلايق پاك و صاف است) .
8- اين ميراث، براى غير شما نيست! سوگند به خدا نيست، و شرف و كرامتى
هم نيست كه براى آنان بوده باشد، و فضيلتى هم نبود كه آنان متصدى اين منصب گردند.
9- تو اى متوكل، فعلا روزگار خود را در ميان جماعت محبان و دوستداران
خود مىگذارانى! و براى مبغضان و بدبينان تو علائمى است، كه بدان شناخته مىشوند.!
ابو شمط مىگويد: براى شعرى كه در همين زمينه بعدا براى متوكل سرودم،
ده هزار درهم به من عطا كرد.(48)
عمر با اين منطق غلط، راه مغالطه را براى همه خلفاى جور بعد از خود
باز كرد، زيرا اگر به دست آوردن مقام و قدرت و حائز شدن امارت و ولايت در اراده
تكوينيه الهيه، دليل بر حقانيت و واقعيت در اراده تشريعيه باشد، در اين صورت ديگر
عنوان ستم و ظلم و قبح و تجاوز و تعدى و خيانت و جنايت و امثالها مفهومى نخواهد
داشت.هر كس به هر صورت و به هر عنوان به قدرت رسد، دليل بر اراده و خواستخدا و
شاهد بر حقانيت اوست.
ولى عمر خوب مىفهميد كه خلط مىكند، و راه مغالطه مىرود.اگر پيش
آمدهاى خارجى و وقايع و حوادثى كه بر اساس تعدى و ظلم و خلاف امر خدا و رسول خدا
صورت مىگيرد، دليل بر حقانيت و حقيقت امر و متن واقعى خارجى باشد، پس چرا خود عمر
در قضيه حديبيه به رسول الله اعتراض كرد، و در نبوت آنحضرت شك آورد؟ در آنجا نيز
مىخواستبگويد: رسول خدا امرى را اراده كرد، و خدا غير آن را اراده كرد، و در اين
صورت تسليم امر خدا باشد.رسول خدا عمره و طواف بيت الله را اراده كرد، و خداوند
جلوگير شدن كفار، و سر تراشى، و نحر كردن شترها در ميان بيابان، و بدون عمره به
مدينه بازگشتن را.
ما با اين منطق عمر كارى نداريم، خودش مىداند با اين طرز تفكرى
كهداشته است.ولى در اينجا مىخواهيم بدانيم كه اين منطق خلاف منطق اسلام است، خلاف
منطق قرآن است، خلاف داب و ديدن رسول الله است، خلاف نظريه و آراء مليون از ارباب
مذاهب سماوى است.
بنابر نظريه او، بردن على را با سر برهنه به مسجد براى اخذ بيعت، و
شكستن پهلوى زهراى صديقه، و سقط محسن جنين معصوم، و اخذ فدك نحله حضرت صديقه، همه و
همه اراده و خواستخدا بوده، و اگر خدا نمىخواسته نمىشده است.و بطور كلى غصب
ولايت در نظر او معنى ندارد، زيرا در اين صورت عنوان غصب هيچگاه تحقق خارجى پيدا
نمىكند.هر كس به هر صورت و به هر عنوان به منصبى رسد، خواستخدا بوده و بر حق بوده
است.
جنايات واقعه در سقيفه بنى ساعده، و سوق دادن مردم را براى بيعت، در
حالى كه جنازه رسول خدا هنوز روى زمين افتاده و دفن نشده است، و وقايع و پىآمدهاى
سقيفه از دوران بيست و پنجساله خلافتخلفاى سه گانه، و سپس معاويه، و ترور امير
المؤمنين عليه السلام در محراب عبادت، و مظلوميتهاى امام حسن، و وقايع جانگداز
كربلا، و صحنههاى جانسوز اسارت زينب، در مراى و منظر تماشاچيان كوفه و شام و و و و
و...همه و همه خواستخدا بوده، و اگر نمىخواسته نمىشده است.و بنابراين حق با
مباشران اين جنايات بوده، و بالملازمه عدم تحقق حق در اين مظلومان دربدرى بوده كه
براى اعلاى كلمه حق، گرفتار طعمه شمشير شدند، و بيابانها را بر روى شترهاى بىجهاز
و محملهاى بىروپوش در تابش آفتاب، گرسنه و تشنه در نورديدند.
از اينجا خوب بر خوانندگان محترم روشن مىشود كه همين منطق عمر بود
كه نبوت اسلام و رسول خدا را تبديل به سلطنت و پادشاهى و كسرويت و قيصريت نمود، و
بنى اميه و بنى العباس را شش قرن بر رقاب مسلمانان مسلط كرد، و دين پاك و مقدس نبوت
توام با ولايت و طهارت رسول خدا را، كه منشا و موجد طهارت اهل بيت و امامان به حق
بود، در زاويه افول و تعطيل و نيستى و نابودى سپرد، و حكومت جائرانه ظالمانه كسرى و
قيصر را به صورت خلافت اسلامى و در پوشش و نقاب خليفه اسلام جلوهگر ساخت.
بين نظريه عمر و نظريه جهانخواران امروز دنيا چه تفاوتى است؟ اينها
نيزمىگويند: هر كس قدرت بر دست داشته باشد، آقائى و سيادت و حقيقت و اصالت، كه جز
حيازت قدرت چيزى نيست، براى اوست.
نظريه عمر درباره امامت، عين نظريه ماكياول است، و يا به عبارت
صحيحتر نظريه ماكياول همان نظريه عمر است.ماكياول نيز مىگويد: ميزان شرف و اصالت و
واقعيت در بنى آدم به چنگ آوردن قدرت است.هر كس قدرت در دست دارد، عزيز و پيروز و
منصور به هدف رسيده است.و هر كس فاقد قدرت است، از كاروان هستى دور، و از زمره به
هدف پيوستگان مهجور است.
فقط فرق در اختلاف تعبير است، عمر قدرت فعلى، و حيازت بر منصب را به
خواستخدا، يعنى خواستخدا در تحقق خارجى تعبير مىكند، و ماكياول از آن به واقعيت
و اصالت و ميزان شرف و امثالها تعبير مىكند.
اين منطق را قياس كنيد با منطق سرور موحدان و مولاى متقيان امير
مؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام آنجا كه فرمايد: و الله لو اعطيت الاقاليم
السبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعيرة ما فعلت، و ان
دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها! ما لعلى و لنعيم يفنى و لذة لا
تبقى؟ ! (49)
«سوگند به خدا كه اگر اقاليم هفت گانه را با آنچه در محاذات آنهاست،
تا كهكشانهاى آسمانها به من بدهند، در مقابل آنكه عصيان خدا را بجاى بياورم، درباره
مورچهاى، بدين طريق كه پوست دانه جوى را از او بگيرم، نخواهم كرد، و اين دنياى شما
در نزد من از يك دانه برگى كه در دهان ملخى مشغول جويدن آنست، پستتر و بىارزشتر
است.على را چه كار با نعمتى كه فانى مىشود، و لذتى كه پايدار نمىماند» ؟ !
بارى منطق عمر بىشباهتبه منطق ابو سفيان نيست كه حكومت دنيا را يك
ابهت و جلال و عظمت از نقطه نظر اين دنيا و اين نشاه مىپنداشت، و ربط نبوت و اتصال
با عالم غيب را با حكومت الهيه و حقه انكار مىكرد.و به عبارت ديگر مىگفت: آنچه
محمد راجع به اين دنيا و حكومت و امارت آن سخن مىگويد، همه راجع به شئون اين
دنياست.حكومت است، سلطنت است، ازعالم غيب خبرى نيست.ربط با آن عالم، و محكوميت اين
جهان نسبتبه احكام آن عالم معنى ندارد.
ابو سفيان نمىتوانست تصور كند كه شهامت و فداكارى و جهاد و از خود
گذشتگى در برابر حقيقت و خدا و بدون نظر مادى چه معنى دارد؟ او نمىتوانست تصور
كند، كه سربازان اسلام كه شمشير مىزنند، هدف مادى و طبيعى ندارند، قصد رياست و
حكومتبر مردم را ندارند، كار آنان لله و فى الله است.
صف عظيمى از منافقين چه افرادى كه در فتح مكه مسلمان شدند، و چه
افراد ديگرى كه از روى عظمت و جلال اسلام، چارهاى نديدند جز آنكه اسلام بياورند،
از اين قبيل افراد بودند.
منافقين جمعيتى بسيار بودند، كه از اصحاب رسول الله شمرده مىشدند، و
به ظاهر اسلام آورده و به وحدانيتخدا و رسالت آنحضرت گواهى داده بودند، و ليكن
دلشان ايمان نياورده بود، و در باطن خود به اسلام، به نظر يك حكومت ملى، و يك سلطنت
و امارت دنيوى نظر مىكردهاند.
چون خلافتبه عثمان رسيد، ابو سفيان داخل در مجلس عثمان آمد، و گفت:
يا بنى امية تلقفوها تلقف الكرة! و الذى يحلف به ابو سفيان: ما زلت
ارجوها لكم، و لتصيرن الى صبيانكم وراثة!
و قال لعثمان: ادرها كالكرة! و اجعل اوتادها بنى امية! فانما هو
الملك، و لا - ادرى ما من جنة و لا نار! و اتى قبر حمزة سيد الشهداء عليه السلام
فركله برجله، ثم قال: يا حمزة! ان الامر الذى كنت تقاتلنا عليه بالامس قد ملكناه
اليوم و كنا احق به من تيم و عدى.(50)
«اى بنى اميه! اين حكومتى را كه به شما رسيده است، مانند توپ بازى
بقاپيد! و محكم براى خود نگهداريد! سوگند به آن كسيكه ابو سفيان هميشه به او سوگند
ياد مىكند: پيوسته من اميد داشتم كه اين حكومتبه شما برسد! و بايد پس از شما به
طور راثتبه اطفال شما منتقل شود! و به عثمان گفت: مانند توپ بازى اين امارت و
ولايت را دستبه دستبدهيد! و اركان و اصول آن را از بنى اميه قرار دهيد، زيرا حقا
غير از سلطنت و حكومت دنيوى چيزى نيست.
و من نمىدانم، نه بهشتى است و نه جهنمى.
و سپس به سر قبر حمزه سيد الشهداء آمد، و آن را با يك پاى خود مىزد
و مىگفت: اى حمزة آن حكومت و امارتى كه تو ديروز براى آن با ما جنگ مىكردى، ما
امروز مالك شديم، و ما از تيم و عدى (ابو بكر و عمر) به آن سزاوارتر بوديم» !
بارى از مجموع آنچه در اين مقدمه ذكر شد به دست آمد كه: تا چه اندازه
مسلمانان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متفاوت بودهاند، و از جهت
گرايش قلبى و ايمان واقعى مختلف، و رسول خدا در دوران نبوت با اين افراد متفاوت، با
اين طرز تفكرهاى گوناگون، مواجه و روبرو بوده، و چقدر زندگى و مماشات و تماس و
معاشرت و انس و رفت و آمد با بسيارى از آنها جانفرسا و طاقتفرسا بوده است.
مقدمه سوم:
تمام پيامبرانى كه خدا فرستاده است از انبياء و مرسلين، و همگى ائمه
معصومين - سلام الله عليهم اجمعين - و همه معصومان و پاكان از اولياء الله مقربين،
مانند ساير افراد بشر مكلف به قلم تكليف، و مؤدب به تاديب خداوندى مىباشند.و با
قدم مجاهده و استقامت در راه، و مقدم داشتن محبت و رضاى الهى را بر رضاى خويشتن، و
صبر و تحمل آزارها در طريق وصول به مطلوب حضرت سبحانى، و با همت عالى و عزمى استوار
و ارادهاى متين، بايد يكايك از استعدادها و قواى خدادادى خود را به مقام فعليت
آورده، و منازل و مراحلى را كه در راه قرب و لقاء حضرت احديت و فناء در ذات اقدس
او، و بقاء به خداوند بعد از حصول مقام فناء مقرر شده است، طى كنند، و با اختيار و
اراده اين راه را بپيمايند.
گزينش و انتخاب خداوندى، و ارتضاء و اصطفاء و اجتباء حضرت احدى در
عوالم غيب و عالم ذر و مثال و در بدو خلقت در عوالم نوريه و مجرده و بسيطه، موجب
سلب اختيار و اراده آنان نبوده، بلكه مؤيد و مسدد و پشتيبان اختيار و ارادهبوده و
مىباشد.
زيرا خداوند اراده فرموده كه چنين افراد پاك و برگزيدهاى از طرف خود
مامور تبليغ و هدايت مردم شوند، و با اختيار و پذيرش خود، از راه محبتبه معبود،
اين راه را بپيمايند، و اين مسير را سير كنند.آنگاه چگونه ممكن است تصور شود كه:
آنان بدون اختيار، و با عصمت اضطرارى و جبرى به اراده خدا تكاليف خود را انجام
دهند.اين خلف، و موجب تغيير اراده الهى است، و محال است.
خداوند اراده كرده است ايشان از روى اختيار كارهاى پاك و طاهر را
بگزينند، و از روى اختيار از معاصى و محرمات اجتناب كنند. پس اگر اين اراده خدا
علتسلب اختيار ايشان شود، و طهارت و عصمت آنان را به صورت اجبارى و قهرى در آورد،
در اين صورت موجب تخلف اراده از مراد شده، و اين محال است.
پس انبياء و مرسلين مانند ساير افراد بشر مختارند، و در كارها از روى
اراده و اختيار، انتخاب عمل مىكنند، يك دسته كارهائى را بجاى مىآورند، و يك دسته
كارهائى را ترك مىكنند.
و بدين جهت پيوسته قوا و استعدادهاى خود را تدريجا به فعليت رسانيده،
و سپس آن فعليت را كه نسبتبه درجه بالاتر، قابليت و استعداد است، در اثر اختيار و
اراده و پذيرش امر خداوندى، به فعليت عالىتر و درجه والاترى رسانيده، و همچنين
پيوسته تدريجا هر يك از قوا را به كمال نسبى، و سپس به كمال مطلق مىرسانند، تا
وجود ايشان به كمال مطلق رسيده، و به مقام انسان كامل نائل آيند.
و اين مناصب و درجات به واسطه راهى است كه آنها به اختيار رفتهاند،
و به مقامى است كه از روى طوع و رغبت و اراده و پسند، به آن رسيدهاند.
حضرت ابراهيم عليه السلام، پس از حيازت مقام نبوت و شكستن بتها در
بتخانه بابل و به آتش افكنده شدن، و معارضه و مبارزه با نمرود و نمروديان، و تبعيد
از زمين بابل به زمين فلسطين، و ادآء وظيفه پيامبرى در آن سرزمين، و پس از امتحانات
و آزمايشهائى كه در اثر صبر و تحمل با حضرت ساره بدون فرزند داد، و سپس خداوند به
او فرزند داد، و پس از ساختن خانه كعبه با فرزند رشيدش حضرت اسماعيل، و هجرت دادن
هاجر و اسماعيل را تنها، در سرزمين خشك وگرم و بىآب و علف مكه، و پس از امتحان
كشتن و ذبح فرزند برومند و شاخص توحيد، و اقامت اسماعيل را در قربانگاه حضرت محبوب،
و خلاصه بعد از بيست و چهار امتحانى كه از او شد، و او از عهده برآمد، در سن پيرى و
فرتوتى كه از سر و صورتش موهاى سپيد سرازير است، به مقام امامتبرگزيده شد.و اين
منصب بدو عنايتشد.
و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما.
(51)
«و در آن وقتى كه ابراهيم را پروردگارش به كلماتى آزمايش نمود، و
ابراهيم خوب از عهده برآمد، و آنها را به تماميت انجام داد، از طرف خدا خطاب رسيد
كه: من تو را براى مردم امام قرار دادم» .
حضرت موسى، پس از آن امتحانات سخت در دعوت با سبطيان، در مقابل
قبطيان، و مقابله و روبرو شدن با فرعون مصر، و فرار كردن به سرزمين فلسطين و مدت
چهل سال در تيه و بيابان ماندن سبطيان، و چهل شب براى مخاطبه و مناجات، گرسنه و
تشنه به كوه طور رفتن، و تحمل آن آثار عظمت و جلال الهى را نمودن، داراى مقام كمال
شد، و جزء پيامبران اولواالعزم درآمد، و صاحب شريعت و كتاب شد.
رسول اكرم محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم چهل سال در
سرزمين مكه تنها و غريب بود.بطورى كه براى خلوت با خدا، بايد كعبه و بيت الله را
ترك گويد - با آنكه اهل مكه و مجاور بيت الله بود - و در جبل النور در غار حراء
تنها و تنها برود.آن غارى كه بر فراز كوه است، و رفتن به آنجا بسيار مشكل، و راه
خطرناك.در آن غار چند روز و يك هفته و دو هفته و بيشتر اقامت مىنمود، تنها و تنها.
البته شكى نيست كه جوهره وجود آن والا مردان از ساير مردم امتياز و
برترى دارد همچنانكه افراد عادى مردم نيز از جهت آفرينش از نظر صفات و غرائز و
ملكات تفاوت دارند، كما آنكه از جهت جهات طبعى و طبيعى چون قد و حجم و رنگ و شمائل
متفاوتند.ليكن اين تفاوت آنان را از نقطه نظر تكليف و عصمت اختيارى در صف متمايز و
جدائى قرار نمىدهد، همه بايد با اطاعت امر خدا، و باپذيرش توحيد، و با مجاهده و كد
و سعى در طى طريق الى الله، رو به كمال بروند، و مطلوب خود را به دست آرند.
الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة.
(52)
مردم در غرائز و صفات، و درخشندگى و تابندگى، و اختلاف درجات و
استعدادات، مانند معادن مختلف هستند.همانطور كه يك معدن، مس، و يك معدن، آهن، و يك
معدن طلا، و يك معدن نقره، و يك معدن الماس و برليان است، و با هم مختلفند، همينطور
اصناف و دستجات مردم با يكديگر در صفات و غرائز و ملكات اختلاف دارند.ولى نكتهاى
كه هست اينست كه: همانطور كه هر معدنى بايد استخراج شود، و به كوره رود، و تحمل آتش
كند، و ذوب شود و غش از خالص جدا شود، و الماس و برليان نيز بايد به دست تراشكار
تراشيده شوند، تا با قابليت موجوده مورد استفاده قرار گيرند، همين طور اصناف و
انواع مردم بايد با قدم مجاهده، و تسليم امر خدا، از هواى نفس و خودبينى بيرون
آمده، و به خدا بينى و لقاء حضرت او نائل شوند.
هر فردى از افراد بشر مكلف است، قابليت و استعداد عطا شده به او را
كامل كند، و فعليتبخشد، نه آنكه مانند افراد ديگر شود. پيامبران مكلفند آن جوهره
ذاتى خود را پاك كنند، و امامان مكلفند در دستورات الهيه در مقام خلوص و اخلاص، به
مقام ولايت مطلقه نائل آيند، اولياء خدا مكلفند سريره ذاتى خود را روشن، و از
حجابهاى نورانيه نيز بگذرانند، مردم عادى نيز مكلفند سريره ذاتى خود را هر چه
باشد، پاك و خالص كنند، و غش و غل را از آن به دور بريزند، و از هواى نفس برون
جسته، و به مقام رضاى محبوب: حضرت معبود فائق گردند.هيچكس مكلف نيست كه همچون ديگرى
بشود.در روز قيامت از شمر نمىپرسند چرا مانند حضرت سيد الشهداء نشدى؟ ! چرا امام
نشدى؟ ! از او مؤاخذه مىكنند كه چرا از روى اختيار آنحضرت را سر بريدى؟ !
از سلمان فارسى نمىپرسند: چرا مانند امير المؤمنين نيستى؟ !
مىپرسند: آيا تمام استعدادها و قوائى را كه خداوند بخصوص تو داده است، در راه رضاى
او اعمال كردى يا نه؟ !
از ابوذر نمىپرسند: چرا سلمان فارسى نيستى؟ ! مىپرسند: آيا ابوذر
كامل شدهاى يا نه؟ !
فعليهذا عصمت و طهارتى كه در انبياء موجود است، و به اراده حضرت الهى
به آنها داده شده است، موجب عصمت قهريه و طهارت قهريه نمىشود، بلكه منافى آنست.و
مىتوان عصمت و طهارت اختياريه را معلول و مسبب از نفس شريف و فرمانبردار و مطيع، و
از ملكات حميده بر اثر خصال خجسته ناشى از اعمال و كردار صالحه آنان دانست.
و رواياتى كه نشان دهنده آنست كه خداوند به دو هزار سال، و يا به هفت
هزار سال، و يا به هفتاد هزار سال، قبل از خلقت آدم، و يا خلقت عوالم، آنها را
آفريد، منظور قبليت زمانى نيست، بلكه قبليت رتبى و على در عوالم مجرده است، و منظور
از اين طول مدت، سعه عوالم نوريه و مجرده است نسبتبه عوالم طبع و طبيعت.
از اين بيان مىفهميم كه: انبياء مانند ساير افراد بشر داراى غرائز و
صفات و اختيار و ساير امور معنوى و حسى و مادى هستند و به تمام معنى الكلمة بشر
مىباشند.داراى غريزه عفت و حيا، داراى صفت هيبت و خشيت، داراى سرور و حزن، داراى
گريه و خنده. همچنانكه بدن دارند، غذا مىخورند، گرسنه مىشوند، تشنه مىگردند، سير
و سيراب مىشوند، غريزه نكاح و حب جنس دارند.
احساس درد و الم مىكنند، احساس فراق و هجران مىنمايند، احساس مسرت
و شادى مىكنند.غاية الامر تمام اين كارها، و اين صفات و غرائز، و اين احساسها را
در راه رضاى معبود استخدام نموده و ابتغاء لوجهه الكريم اعمال مىكنند.
رسول خدا پيامبر گرامى ما: خاتم الانبياء و المرسلين، از اين
قاعده مستثنى نبوده، و همچون ساير پيامبران داراى صفات بشرى بودهاند.در تبليغ
احكامحريص و در سعى و كوشش براى تبليغ قرآن كريم، و ارشاد و هدايت مردم خود را
به تعب و رنج مىافكندهاند، و در سستى و بىاعتنائى كفار ناراحت و افسرده
مىشدند، و در بيان آيات الهيه و اهتمام بليغ در رسانيدن قرآن كريم، اصرار و
ابرام داشتند، و در تجاوز و تعدياتى كه در بعضى از احيان صورت مىگرفتبه غضب
در مىآمدند، تا جائى كه چهره مبارك سرخ مىشد، و رگهاى پيشانى و گردن متورم
مىشد، در مواقع حيا و شرم آنطور شرمنده مىشدند و خجالت مىكشيدند، كه آنحضرت
را حيى ناميدند، يعنى بسيار با شرم و با حيا.درباره اينكه در رسانيدن احكام خود
را به تاب و تب مىانداختهاند، آياتى در قرآن وارد است:
طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى.
(53)
«اى پيغمبر، ما قرآن را بر تو فرو نفرستاديم تا خود را به رنج و
مشقت افكنى» !
لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين
رؤف رحيم (54) .
«به تحقيق كه پيغمبرى از خود شما به سوى شما آمده است، كه مشكلات
و سختىهاى وارده بر شما، تحملش براى او گران است، و بر سعادت و خير شما و
هدايتشما حريص است، و نسبتبه مؤمنان رئوف و مهربان است» .
فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا
(55) .
«اى رسول ما نزديكست كه از شدت حزن و تاسف، به جهت آنكه اگر
امتبه اين قرآن ايمان نياورند، تو جان خود را هلاك كنى» ! و راجع به شرم و
حياى آنحضرت وارد است:
ان ذلكم كان يؤذى النبى فيستحيى منكم (56) .
(چون در خانه رسول خدا غذا خورديد، برخيزيد و متفرق شويد، و
ننشينيد و باگفتارهاى گوناگون گرم شده و انس بگيريد) «اين كردارهاى شما پيغمبر
را آزار مىدهد، و از شما خجالت مىكشد كه بگويد برخيزيد!» درباره تصديق سخنان
مردم كه هر چه خدمتش مىگفتند، رد نمىكرد، تا به جائى كه گفتند: محمد فقط گوش
است.هر چه به او بگويند تصديق مىكند، سخنان متناقض را مىشنود، و در مقام جدل
و رد و اعتراض برنمىآيد، وارد است:
و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤمن
بالله و يؤمن للمؤمنين.
(57)
«و برخى از اين منافقان كه پيوسته در شك و ترديدند، پيامبر را
اذيت مىكنند، و مىگويند، او فقط گوش است.بگو گوش خوبى استبراى شما! ايمان به
خداوند مىآورد، و به مؤمنان در اخبارى كه به او مىدهند ايمان دارد - و يا
مؤمنان را به واسطه امانى كه به آنها مىدهد در امنيت و مصونيت دارد - » .
درباره ازدواج زينب: دختر عمه خود كه مطلقه زيد بن حارثه پسر
خوانده خود بود، و اين عمل در نزد عرب آنقدر قبيح بود كه در حكم ازدواج با زن
پسر حقيقى و عروس واقعى بود، و پيامبر از جانب خدا براى شكستن اين سنت جاهلى
مامور شد، كه خودش اول بجاى آورد، واقعا از عكس العمل اينكار مىترسيد تا آيه
آمد كه:
و نخشى الناس و الله احق ان تخشاه
(58) .
«و تو اى پيامبر از مردم مىترسى! و خداوند سزاوارتر است كه از او
بترسى» ! درباره لزوم رسالات خدا و عدم تغيير و تبديل آن وارد است:
و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه
الوتين و ما منكم من احد عنه حاجزين.
(59)
«و اگر اين پيغمبر از نزد خود مطالبى ساخته و به ما نسبت دهد، و
به ما ببندد، ما با دست قدرت خود او را درخواهيم گرفت، پس از آن رگ حياتى و رگ
قلب او را مىبريم، و هيچيك از شما ياراى آن را ندارد كه نگذارد، و مانع از اين
كارشود» !
چون اين مقدمات معلوم شد، حال مىگوئيم كه درباره اعلان و ابلاغ
عمومى و اعلام علنى ولايت مولى الموحدين امير المؤمنين عليه السلام، پيامبر
اكرم واقعا در خوف و هراس بود، زيرا حال عمومى اصحاب و مخالفان را اجمالا
دانستيم.
رسول خدا در وحشتبود از اينكه اگر اعلام كند، چه خواهد شد؟ !
پيامبر اكرم وحشتى بر جان خود نداشت كه او را بكشند، و يا از كوه
پرتاب كنند، و يا زهر بياشامانند، زيرا پيامبر در قبال امر خدا براى جان خود
ارزشى نمىديد، و به آسانى در طبق اخلاص نهاده و تسليم مىكرد.
وحشت پيغمبر از آن بود كه مبادا مردم بشورند، و مخالفان كه مردم
متعين و از نقطه نظر وجهه عمومى مردمى متاصل، و صورت بازار خوبى دارند، و در
مردم نفوذ كرده و رگ خواب عوام را به چنگ آوردهاند، يكباره انكار نبوت كنند، و
از اسلام برگردند، و مرتد شوند، و علنا در ميان مجتمع و در روبروى رسول الله
اين عمل را ناشى از جاهطلبى رسول خدا نشان دهند، و نبوت را يك حكومت مادى و
رياست ظاهرى اعلان كرده، به مردم بگويند: اينك كه مىخواهد از دنيا برود، رياست
و امامت را به شوهر دختر و داماد و پسر عموى خود واگذار كرده است.چون پسر
ندارد، و داماد در نبودن پسر، در حكم پسر و وارث است.اينك رياستبر مردم را كه
در حكم تاج و تخت استبه شوهر دختر خود داده است.
و اگر چنين مىكردند، و در همان مجلس علنى به مخالفتبر
مىخواستند، و اهانت مىكردند، و شورش مىنمودند، چه مىشد؟ يكباره تمام نبوت و
زحمات طاقتفرساى بيست و سه ساله آنحضرت نابود مىشد.و در مقابل عهدى كه با خدا
بسته كه: بار نبوت را با همه مصائب و مشكلات به منزل برساند، شرمنده و مسئول
مىگشت.پيغمبر دنبال يافتن فرصت مناسب، و انتهاز وقت صحيح و بجا بود، و پيوسته
زمينه را قوى و مساعدتر مىنمود.با آنكه جبرائيل آمده، و امر به تبليغ ولايت
پسر عمش را براى مردم آورده است، و ليكن وقتى معين نكرده، و پيغمبر با اين
خصوصيات و كيفيات و اين سفر عظيم حجة - الوداع كه اساسش براى تعليم مناسك حج، و
بالاخص براى اعلان ولايت عامه بود، پيوسته و پيوسته زمينه مىساخت و پىريزى
مىكرد.به امير المؤمنين عليه السلام كه به يمن فرستاده بود، نوشت كه: با جزيه
اهل نجران از يمن به مكه باز گردد، و در مكه به يكديگر پيوستند، و در جشريك
شدند، و صد نفر شتر براى هر دو در سرزمين منى نحر كردند، و افتخار شركت در حج
فقط نصيب مولى الموالى است.و اين براى بعضى بسيار گران است، بالاخص كه در قضيه
عمره و حج تمتع، علم مخالفتبرافراشته بودند، و پيامبر را خسته و عصبانى و به
شدت كسل و ناراحت كردند.
رسول الله در مكه و عرفات و منى مجموعا پنجخطبه شيوا مىخواند، و
در هر كدام كه مىخواهد روى دستور كلى جبرئيل، و احساس مسئوليت نسبتبه على بن
ابيطالب، اعلان صريح و عمومى كند، موقع را مقتضى نمىبيند.فلهذا در خطبهها
سفارش به عترت و اهل بيت مىكند.
اين خود يك درجه پيشروى است، كه زمينه را مساعد براى اعلان و
معرفى شخصى مىنمايد، و حتى در آخرين خطبه خود در منى، باز سفارش به كتاب خدا و
عدم انفكاك آن با عترت و اهل بيت مىنمايد، كه پيوسته اين دو با هم هستند، و
قابل جدائى و انفكاك نمىباشند، و تا قيام قيامت كه كنار حوض كوثر بر رسول خدا
وارد شوند هر دو با هم بوده، و تواما بايد سعادت بشر را تامين كنند.
پيامبر در روز چهارشنبه چهاردهم ذو الحجة از مكه خارج شدند، و با
كاروانها و محملها به سوى مدينه رهسپارند، فرداى آنروز كه سه روز به روز غدير
مانده بود جبرائيل نازل شد:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك فان لم تفعل فما بلغت
رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين.
(60)
«اى پيغمبر آنچه را كه (در اين موضوع) به سوى تو از طرف پروردگارت
فرود آمده است، به مردم برسان و ابلاغ كن! و اگر نرسانى و تبليغ نكنى، اصلا
رسالت پروردگار خود را نرساندهاى و تبليغ نكردهاى! و خداوند تو را از مردم
حفظ مىكند، و خداوند اين جماعت كافران را به مقصود خود ارشاد نمىكند، و
راهوصول به هدف و اسباب ظفر به نيات و مقاصدشان را بر آنها مىبندد» .
اين آيه با اين شدت و تهديد، نازل شد، كه ديگر اينك جاى
مصلحتانديشى و زمينهسازى نيست، وقت مىگذرد و فرصت فوت مىشود، و خداوند خودش
ضمانتحفظ اسلام و صيانت آن را از دستبرد كفار نموده، و راه وصول به مقاصدشان
را خود متعهد شده كه بر آنان مسدود كند.
ولايتبه قدرى مهم است كه همطراز و همرديف نبوت است، و اگر تو در
اعلام آن كوتاهى كنى اصلا به وظيفه رسالتخود قيام و اقدام ننمودهاى!
على بايد معرفى شود، معرفى عام، در مجلس واحد ميان همه مجتمع، او
نگاهدارنده دين و پاسدار آئين پس از توست! اوست كه از اولين روز دعوت در مجلس
عشيره، طبق حديث عشيره، به دنبال آيه انذار، براى خلافت و وراثت و ولايتبعد از
تو منصوب شد! اوست كه هر سال و هر ماه و هر روز و هر ساعت قدم به قدم با تو
آمده، در سرآء، و ضرآء، در غزوات و در سرايا شمشير بران او، حزن و كسالت و غم
را از چهره منير تو مىزدوده است! اوست كه دريارى علم و بحر محيط و مواج دانش
است، و از پيروى و شاگردى تو، هر روز درى از علم آموخته كه از آن در هزار در
ديگر مفتوح مىشده است! اوست كه در شب هجرت تو از مكه به مدينه در رختخواب تو
خوابيد، و تا به صبح جان خود را هدف هر گونه بلائى ساخت و جبرائيل و ميكائيل تا
به صبح در نزد او نشستند، و خداوند به آن دو فرشته درباره او افتخار نمود.
پيامبر اكرم آمد تا به نزديكى جحفة كه طريق مدينه از شام و از
عراق جدا مىشود: در آخرين نقطهاى كه كاروانيان حج همه با هم پيوستهاند، و از
اينجا بايد جدا شوند، در وادى غدير خم رحل اقامت افكند، و دستور داد همه زائران
بيت الله الحرام مجتمع گردند. اينجا محل نصب امير المؤمنين است.
در بعضى از روايات و تفاسير وارد است كه آيه بلغ در همين جا نازل
شد، پيامبر پياده شد، و فرمان گردآورى حجاج را صادر فرمود.
مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد حسين اصفهانى - رضوان الله عليه - در
اين باره قصيده مخمسى دارد كه ما چند فقره از آن را در اينجا ذكر مىكنيم:
صبا به شهريار من بشيروار مىرسد چه بلبلان خوشنواز لالهزار
مىرسد بيا تو اى صبا كه از تو بوى يار مىرسد نويد وصل يار من زهر كنار مىرسد
خوش آن دمى كه بينمش نشسته در كنار من
صبا درود بيكران بحيثيملا الفضا بكن نثار آستانه على مرتضى ولى
كارخانه قدر مهيمن قضا محيط معرفت، مدار حلم و مركز رضا كه كعبه درش بود مطاف و
مستجار من
به مشهد شهود او تجليات ذات بين ز بود حق نمود او حقائق صفات بين
ز نسخه وجود او حروف عاليات بين مفصل از حدود او تمام مجملات بين منزه است از
حدود اگر چه آن نگار من
مؤسس مبانى و مؤصل اصول شد مصور معانى و مفصل فصول شد حقيقة
المثانى و مكمل عقول شد به رتبه حق ثانى و خليفه رسول شد خلافت از نخستشد به
نام شهريار من
بود غدير قطرهاى ز قلزم مناقبش فروغ مهر ذرهاى ز نور نجم ثاقبش
نعيم خلد بهرهاى ز سفره مواهبش اگر مرا به نظرهاى كشد دمى به جانبش به فرق
فرقدان رسد كلاه افتخار من
چه نسبت استبا هما بهائم و وحوش را به بيخرد مكن قرين خداى عقل و
هوش را به درد نوش خود فروش پير مىفروش را اگر موحدى بشو ز لوح دل نقوش را كه
ملك دل نمىسزد مگر به راز دار من
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم مكمل شريعت آمد و متمم نعم شد اختيار دين به
دست صاحب اختيار من
به امر حق امير عشق، شد وزير عقل كل ابو الفتوح گشت جانشين خاتم
رسل رسيد راية الهدى به دست هادى سبل كه لطف طاعتش بود نعيم دائم الاكل جحيم
شعلهاى ز قهر آن بزرگوار من
به محفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل گرفت دستساقى شراب عشق لم يزل
معرف ولايتش شد و معين محل كه اوست جانشين من ولى امر عقد و حل به دست او بود
زمام شرع پايدار من
رقيب او كه از نخست داد دستبندگى در آخر از غدير او نخورد آب
زندگى كسيكه خوى او بود چه خوك و سگ درندگى چه مار و كژدم گزنده طبع وى زنندگى
همان كند كه كرد با امير شه شكار من
(61)
بايد دانست كه اين نصب به مقام امامت و خلافت، شانى از شئون ظاهرى
آنحضرت نيست كه موجب راحتى و سعه و مقامى باشد كه بدان خشنود مىگردند، و در
برابر آن جشن مىگيرند، و سرور و وجد دارند.بلكه موجب تحمل مسئوليت و تعهد در
برابر انجام آثار و لوازم، و از عهده بيرون آمدن از وظائف آن، به نحو احسن
است.و اين چقدر مشكل و طاقتفرساست.و چه پىآمدهائى در پى دارد، كه بايد با قدم
صبر و آرامش از همه آنها عبور كرد، از جمله مثلا سكوت و عدم دستبردن به قبضه
شمشير است، طبق وصيت رسول خدا در آن وقتى كه حق را مىبرند، و ناصر و معينى هم
نيست.
در حقيقت نصب به مقام ولايت، نصب به مقام بردبارى و تحمل و
متانتبراى تمام اين وقايع و حوادث است.نصب به صبر و بردبارى در برابر تمام
حوادثى است كه بعدا تا روز قيامت، راجع به ولايتبراى صاحب ولايت پيدا مىشود.
اعلان تحمل و استقامتبراى پيشآمدهائى است كه در سد راه ولايت هر
روز و هر زمان، شيطان و نفس اماره به وسيله نفوس جاهل و بىخبر پيش مىآورد، و
براى عدم وصول به حضور جلوگير مىگردد.
پس روز غدير چه روز مشكل، و چه ميعاد طاقتفرسا، و چه ملاقات
كوبنده و شكننده براى امير المؤمنين بوده است! و چه روز عظيم و پر ابهت و جلال
بوده است!
و چنين تصور نشود كه روز مسرت و شادى از نقطهنظر شئون دنيوى بوده
- است، بلكه مطلب بر عكس است.
همچنانكه روز بعثت رسول الله در غار حراء اولين روز نزول در عالم
كثرت، و ماموريتسر و كار پيدا كردن با ابو جهلها و ابو لهبها و ابو
سفيانها، و روز تحمل مصائب و شدائد تبليغ رسالات خدا، و ايتمار به امر الهى در
شكستن بتهاى جاهليت و تصفيه و تهذيب نفوس، و مدارا و مماشاة با يك جهان از
افكارمردم جاهل كه بزرگترين مصائب را بر اساس جهل خود به بار مىآورند، و بر
رسول خدا تحميل مىكنند، مىباشد.
فلهذا رسول خدا به خود لرزيد، و چون به منزل آمد از شدت هيبت و
عظمت اين امر بر روى زمين افتاد، گليم و لباس و دثار بر خود پيچيد، و در
گوشهاى افتاد كه جبرائيل فرود آمد و آيه قم فانذر و ربك فكبر را به دنبال خطاب
يا ايها المدثر، و قم الليل الا قليلا را به دنبال خطاب يا ايها المزمل فرو
خواند.
پيغمبر مىداند كه اين ولايت امر براى على بن ابيطالب چه چيزهائى
را به دنبال دارد، از ضرب و شتم و قتل و اسارت فرزندان، و مانند آينه در مقابل
خود مىبيند، و براى رضاى حضرت رب ودود - جل و عز - همه را تمكين مىكند، و با
اطاعت و تسليم در برابر آيه بلغ ما انزل اليك من ربك به جان و دل مىپذيرد.و
على نيز همه را به جان و دل قبول مىكند، و با آغوش باز استقبال مىكند، و دعوت
حق را لبيك مىگويد، و براى اطاعت و تسليم در برابر آن سر از پا نمىشناسد.
حافظ ابو نعيم اصفهانى با سند متصل خود از ابا برزه آورده است كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان الله تعالى عهد الى عهدا فى على،
فقلت: يا رب بينه لى! فقال: اسمع! فقلت: سمعت!
فقال: ان عليا راية الهدى، و امام اوليائى، و نور من اطاعنى، و هو
الكلمة التى الزمتها المتقين، من احبه احبنى، و من ابغضه ابغضنى، فبشره بذلك!
فجاء على فبشرته.
فقال: يا رسول الله! انا عبد الله، و فى قبضته فان يعذبنى فبذنبى،
و ان يتم لى الذى بشرتنى به، فالله اولى بى!
قال: قلت: اللهم اجل قلبه! و اجعل ربيعه الايمان!
فقال الله: قد فعلتبه ذلك! ثم انه رفع الى انه سيخصه من البلاء
بشىء لم يخص به احدا من اصحابى.
فقلت: يا رب اخى و صاحبى!
فقال: ان هذا شىء قد سبق، انه مبتلى و مبتلى به.
(62)
«خداوند تبارك و تعالى درباره على بن ابيطالب با من عهدى كرده است.من گفتم: بار
پروردگارا آن را براى من بيان كن! خداوند گفت: بشنو! من گفتم: شنيدم.
خداوند گفت: بدرستى كه حقا على پرچم و علم هدايت است، و امام و
پيشواى اولياى من است، و نور و روشنى بخش كسى است كه از من اطاعت مىكند، و
اوست كلمه و خصلت و افاضه من، كه من پيوسته آن را ملازم و همراه متقيان قرار
دادم، كسى كه او را دوست داشته باشد مرا دوست دارد، و كسى كه او را دشمن بدارد
مرا دشمن داشته است، پس اى پيامبر ما، تو اين مطلب را به على بشارت بده! على
آمد، و من او را بدين وحى خداوندى بشارت دادم.
على در پاسخ گفت: اى رسول خدا! من بنده خدا هستم، و در دست قدرت
او، اگر مرا عذاب كند، به پاداش گناه من است، و اگر آن وعدهاى را كه تو به من
دادى تمام كند، و بدان بشارت وفا نمايد، پس اوست كه از من به من سزاوارتر، و
ولى و مولاى من است.
من گفتم: بار پروردگارا قلب على را روشن كن! و بهار او را ايمان
گردان!
خداوند گفت: اينها را به على دادم، و سپس خداوند چنين به من
فهمانيد كه: او را به بلايا و مصائب و امتحانات خاصى مخصوص مىگرداند، كه هيچيك
از اصحاب مرا بدان بلايا مخصوص نگردانيده است.
من گفتم: اى پروردگار من! آخر على برادر من، و مصاحب من است.
خداوند گفت: «اين بلايا و مصائب چيزى است كه از عالم قضا و قدر من
گذشته است، او حتما مبتلى و آزمايش خواهد شد، و ديگران نيز به واسطه او مورد
آزمايش قرار خواهند گرفت» .
ابراهيم بن محمد بن مؤيد حموئى با سند متصل خود از على بن ابيطالب
آورده است كه او گفت: من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از طرق
مدينه راه مىرفتيم، تا رسيديم به باغى!
من عرض كردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ نيكو و زيباست!
رسول خدا فرمود: چقدر نيكو و زيباست؟ ! و از براى تو اى على در
بهشتباغى است كه از اين باغ بهتر است! سپس آمديم، تا رسيديم به باغ ديگرى، و
من عرض كردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ زيباست!
رسول خدا فرمود: چقدر زيباست! و از براى تو يا على در بهشتباغى
است كه از اين باغ زيباتر است! و پس از آن آمديم، تا رسيديم به باغ سومى، و من
عرض كردم: اى رسول خدا: چقدر اين باغ نيكو و خوب است! رسول خدا فرمود: از براى
تو در بهشتباغ بهتر و خوبترى هست!
بارى ما همينطور مىآمديم تا بر هفتباغ عبور كرديم، و به هر باغى
كه مىرسيديم، من عرض مىكردم: اى رسول خدا! چقدر اين باغ نيكوست! و رسول خدا
مىفرمود: در بهشتبراى تو باغى بهتر و خوبتر است!
فلما خلاله الطريق اعتنقنى و اجهش باكيا! فقلت: يا رسول الله! ما
يبكيك؟ قال: ضغائن فى صدور اقوام لا يبدونها لك الا بعدى!
فقلت: فى سلامة من دينى؟ ! قال: فى سلامة من دينك.
(63)
«و چون رسيديم به راهى كه كسى در آن نبود، و رفت و آمد نبود، رسول
خدا دستهاى خود را بر گردن من افكند، و صداى هاى هاى به گريه بلند كرد، من عرض
كردم: اى رسول خدا علت گريه شما چيست؟ فرمود: كينههائى است از تو كه در سينه
گروه و اقوامى موجود است، و آنها را آشكارا نمىكنند مگر بعد از من! من عرض
كردم: آيا در آن صورت بروز كينهها و فتنهها دين من سالم خواهد بود؟ ! فرمود:
آرى! در آن صورت دين تو سالم خواهد بود» !
و نيز موفق بن احمد از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه از دشمنان على به او مىرسيد از مقاتله و
غيرها خبر داد: فبكى على و قال: اسالك يا رسول الله بحق قرابتى و بحق صحبتى ان
تدعو الله ان يقبضنى اليه! فقال: يا على! انا ادعو الله لك لاجل مؤجل! فقال: يا
رسول الله! على ما اقاتل القوم؟ ! قال: على الاحداث فى الدين.
(64)
«على بن ابيطالب گريست، و عرض كرد: يا رسول الله! تو را به حق قرابتى كه با تو
دارم، و به حق همنشينى و مصاحبتى كه با تو داشتهام، سوگند مىدهم كه: از خدا
بخواهى مرا به سوى خود ببرد، و مرگ مرا فرا رساند! رسول خدا فرمود: اى على! من
از خدا ارتحال تو را به سوى خودش پس از زمان معين شده مىخواهم! على عرض كرد:
اى رسول خدا من براى چه سببى با اين قوم جنگ مىكنم؟ ! فرمود: براى بدعتهائى
كه در دين وارد كنند، و براى حدثهائى كه به ميان آورند» .
و نيز موفق بن احمد خوارزمى با سند خود از ابى ليلى، از پدرش
آوردهاست كه: «رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز خيبر، پرچم را به
على داد، و خداوند به دست او خيبر را فتح كرد، و در روز غدير خم، مردم را آگاه
ساخت كه على مولاى هر مؤمن و مؤمنه است، و به او گفت: تو از من هستى و من از تو
مىباشم، و تو براى برقرارى تاويل قرآن جنگ مىكنى همچنانكه من براى برقرارى
تنزيل قرآن جنگ كردم! و به او گفت: نسبت تو با من همان نسبت هارون استبه موسى،
با اين تفاوت كه پيغمبرى بعد از من نيست.و به او گفت: من صلح و صفا هستم با كسى
كه با تو صلح و صفا باشد، و محارب و در جنگم با كسى كه با تو محارب و در جنگ
باشد، و تو دستاويز وثيق و محكم ايمانى! و تو براى مردم درباره چيزهائى كه براى
آنها پس از من مشتبه مىشود، روشنگر راهى! و تو ولى و مولاى هر مؤمن و هر مؤمنه
بعد از من مىباشى! و تو هستى كه خداوند درباره تو اين آيه را فرستاد:
و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر.
(65)
و تو هستى كه به سنت من عمل مىكنى! و از ملت و آئين من دفاع
مىنمائى! و من و تو اولين كسانى هستيم كه پس از مرگ براى حشر، زمين براى آنها
شكافته مىشود، و تو با من داخل در بهشتخواهى شد، و حسن و حسين و فاطمه با ما
هستند.خداوند به من وحى فرستاده است كه فضل تو را بيان كنم، و من براى مردم
فضائل تو را برشمردم، و آنچه را كه خدا به من امر كرده بود تبليغ كردم!
ثم قال: اتق الضغائن التى كانت فى صدور قوم لا تظهرها الا بعد
موتى، اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون و بكى.
ثم قال: اخبرنى جبرائيل انهم يظلمونك بعدى، و ان ذلك الظلم لا
يزول بالكلية عن عترتنا حتى اذا قام قائمهم، و علت كلمتهم، و اجتمعت الامة على
مودتهم، و الشانى لهم قليلا، و الكاره لهم ذليلا، و المادح لهم كثيرا.
«و سپس فرمود: اى على! از كينهها و حقدهائى كه در سينههاى گروهى
پنهان است، و آنها را بعد از مرگ من ظاهر مىكنند بپرهيز.ايشان را خدا لعنت
مىكند، و لعنت كنندگان لعنت مىكنند.و پس از اين جملات، رسول خدا گريست، و سپس
فرمود: اى على! جبرائيل به من خبر داده است كه اين قوم بعد از من به تو ظلم
مىنمايند، و اين ظلم به طور كلى از عترت ما برطرف نمىشود، مگر زمانى كه قائم
ما قيام كند، و كلمه و سخن عترت ما بالا رود، و داراى ارزش شود، و امت اسلام بر
مودت آنها اجتماع كنند، و بدگويان درباره آنها كم شوند، و بدبينان آنها ذليل
گردند، و مداحان آنها زياد شوند.
و اين در وقتى تحقق مىپذيرد كه شهرها و بلدها تغيير يابد، و
بندگان خدا ضعيف شوند، و در وقتياس و نااميدى از فرج پيدا شود. در اين هنگام
قائم آل محمد با اصحابش ظهور مىكنند، به واسطه آنها خداوند حق را آشكار
مىنمايد، و با شمشيرهايشان باطل را خاموش مىگرداند، و مردم از روى رغبتبه
ايشان و از روى خوف از سطوت ايشان، پيروى مىكنند! بشارت باد شما را به فرج چون
وعده خداست، و خدا خلف وعده نمىكند، و اين قضاء حتمى الهى است، و خداوند حكيم
و خبير است، و فتح خداوند نزديك است.
اللهم انهم اهلى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، اللهم اكلاهم
وارعهم، و كن لهم و انصرهم و اعزهم و لا تذلهم، و اخلفنى فيهم انك على ما تشاء
قدير.(66)
سپس رسول خدا درباره عترت دعا مىكند: «بار پروردگارا! ايشان اهل
منهستند، هرگونه رجس و پليدى را از آنان بزدا! و پاك و پاكيزه گردان! بار
پروردگارا ايشان را در كنف لطفتحفظ فرما! و رعايتحال ايشان را بنما! و براى
ايشان باش! و ايشان را يارى كن! و عزت بده! و ذليل مگردان، و تو خليفه من باش
در ايشان! كه تو بر هر كارى كه بخواهى توانائى» !
و على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: كل حقد حقدته قريش على رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم اظهرته فى، و ستظهره فى ولدى من بعدى، مالى و
لقريش؟ انما و ترتهم بامر الله و امر رسوله، افهذا جزآء من اطاع الله و رسوله
ان كانوا مسلمين؟ ! (67)
«هرگونه حقد و كينهاى كه قريش بر رسول خدا داشت، آن را درباره من
اعمال كرد، و پس از من درباره فرزندان من اعمال مىكند، مرا با قريش چكار؟ ! من
روى امر خدا و رسول خدا با آنها با شدت برخورد كردم، آيا اينست پاداش كسى كه از
خدا و از رسول خدا اطاعت كند اگر آنها مسلمان باشند؟
و ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد (68) .
اللهم اجعلنا من المتمسكين بولاية على بن ابيطالب امير المؤمنين
عليه السلام.