درس هفتاد و ششم تا هفتاد و هشتم
تفسير آيه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من
ربك ...»
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين
من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته
و الله يعصمك من الناس و الله لا يهدى القوم الكافرين (1).
«اى پيغمبر! برسان و تبليغ كن به مردم آنچه را كه از جانب پروردگارت
به تو نازل شده است! و اگر نرسانى، رسالت پروردگارت را نرساندهاى! و خداوند تو را
از مردم حفظ مىكند، و خداوند گروه كافران را هدايت نمىكند!» .
اين تهديد شديد الهى به پيامبر از جانب خداوند، درباره غدير خم و نصب
مولى الموالى حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام به مقام ولايت و امامت
و خلافتبلافصل رسول الله و معرفى ايشان به عموم مردم بوده است.
باده بده ساقيا ولى زخم غدير چنگ بزن مطربا ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير بيا زبالا به زير داد مسرت بده ساغر عشرت بگير
بلبل طبعم چنان قافيه پرداز شد كه زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محيط كون و مكان دائره ساز شد سرور روحانيان هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد، دهر كهن شد جوان نهال حكمت دميد پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسيد به خسرو خسروان حجاب ظلمت دريد زآفتاب منير
وادى خم غدير، منطقه نور شد يا زكف عقل پير تجلى طور شد
يا كه بيانى خطير ز سر مستور شد يا شده در يك سرير قران شاه و وزير
شاهد بزم ازل، شمع دل جمع شد تا افق لم يزل روشن از آن جمع شد
ظلمت ديو و دغل، ز پرتوش قمع شد چه شاه كيوان محل شد به فراز سرير
چون به سر دستشاه شير خدا شد بلند به تارك مهر و ماه ظل عنايت فكند
به شوكت فر و جاه به طالعى ارجمند شاه ولايت پناه به امر حق شد امير
مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست به همت پير عشق اساس وحدت درست
به آب شمشير عشق نقش دوئيتبشست به زير زنجير عشق شير فلك شد اسير
فاتح اقليم جود، به جاى خاتم نشست يا به سپهر وجود نير اعظم نشست
يا به محيط شهود، مركز عالم نشست روى حسود عنود سياه شد همچو قير
صاحب ديوان عشق، عرش خلافت گرفت مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت نغمه دستان عشق رفتبه اوج اثير
جلوه به صد ناز كرد ليلى حسن قدم پرده ز رخ باز كرد بدر منير ظلم
نغمهگرى ساز كرد معدن كل حكم يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير
به هر كه مولا منم، على است مولاى او نسخه اسما منم، على است طغراى
او
سر معما منم، على است مجلاى او محيط انشا منم، على مدار و مدير
طور تجلى منم، سينه سينا على است سرانا الله منم، آيت كبرى على است
دره بيضا منم، لؤلؤلالا على است شافع عقبى منم، على مشار و مشير
حلقه افلاك را سلسله جنبان على است قاعده خاك را اساس و بنيان على
است
دفتر ادراك را طراز و عنوان على است سيد لولاك را على وزير و ظهير
دائره كن فكان، مركز عزم على است عرصه كون و مكان خطه رزم على است
در حرم لا مكان خلوت بزم على است روى زمين و زمان به نور او مستنير
قبله اهل قبول، غره نيكوى اوست كعبه اهل وصول، خاك سر كوى اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقير
طلعت زيباى او ظهور غيب مصون لعل گهرزاى او مصدر كاف است و نون
سر سويداى او منزه از چند و چون صورت و معناى او نگنجد اندر ضمير
يوسف كنعان عشق، بنده رخسار اوست خضر بيابان عشق تشنه گفتار اوست
موسى عمران عشق طالب ديدار اوست كيستسليمان عشق بر در او يك فقير
اى به فروغ جمال، آينه ذو الجلال مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خيال در تو ندارد مجال ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزير
(2)
و قالوا: على علا، قلت: لا فان العلى بعلى علا
و لكن اقول كقول النبي و قد جمع الخلق كل الملا
الا ان من كنت مولى له يوالى عليا و الا فل(3)
«و گفتند: على داراى مقام رفيع و مرتبه بلندى است.من گفتم: چنين
نيست، بلكه بلندى و رفعت و شرف بواسطه على، حائز رفعت و بلندى شده، و محل و مقام
رفيع خود را يافته است.
و ليكن من همان سخنى را مىگويم كه رسول خدا در وقتى كه تمام خلائق
را به دور هم جمع كرده و گرد آورده بود، درباره على گفت:
اى معشر مردم آگاه باشيد و بدانيد: كه هر كس من ولى و صاحب اختيار او
هستم، او بايد على را ولى و صاحب اختيار خود بگيرد، و گرنه مرا ولى و صاحب اختيار
خود نگرفته، و به نبوت من و به قرآنى كه ولايتخدا را به من داده است، نگرويده
است» .
اين اشعار از صاحب بن عباد است(4)و بيت اول آن بسيار
ارزشمند است، مىگويد: بزرگى و مجد و رفعت و علو مقام، به على پيدا شد، نه آنكه على
به بزرگى و مجد و علو مقام، بزرگ شد.
و اين گفتار نظير گفتار و متخذ از گفتار حضرت رسول صلى الله عليه و
آله است كه:
اللهم ادر الحق معه حيث دار. «خداوندا هر جا كه على دور مىزند و
مىگردد، حق را هم با او بگردان» ! و نمىفرمايد: اللهم ادر عليا مع الحق حيث دار!
«خداوندا هر جا كه حق دور مىزند و مىگردد، على را هم با او بگردان» ! و اين جمله
آن حضرت حقا حاوى يك دنيا حكمت است، كه براى شرح آن بايد كتابها نوشت، كه ميزان و
معيار واقعيت و اصالت، و قطب و محور سنجش حق و حقيقت، على است، و در تمام عوالم
بايد فعل و صفت و اخلاق و ملكات او را الگو و ميزان قرار داده، و بدان تاسى جست
زيرا حق بر آن اساس است.او اسم اعظم خدا، و كانون ولايت است، و اصالت و واقعيت از
اينجا پيدا مىشود و نشات مىگيرد نه آنكه خارج از اسم و ولايت، چيزى به عنوان حق و
واقعيت وجود دارد، آنگاه اسم اعظم الهى و حقيقت ولايت از آن نشات گيرند، و بنا بر
اين تمام پندارها و افكار و آراء و نيتها و عقايد و صفات و خوبىها بايد با پندار
و فكر و راى و نيت و عقيده و صفت و نيكويى على سنجيده شود، و آن را كه مطابق بود
نيكو شمرد، و آن را كه مخالف بود، زشت و خراب انگاشت، و گرنه هر كس مىگويد: من
كارهاى على را با حق سنجيدم، آنچه مطابق بود گرفتم، و آنچه نامطابق بود رها
كردم.بايد به او گفت: حقى را كه تو گرفتهاى! پندار توست، و زاييده نفس زبون و
گرفتار قوه واهمه! فلهذا كار على را خلاف حق ديدهاى! بيا و از مرحله نفس عبور كن!
و از منزله خودخواهى و خودپسندى و خود محورى بدر آى! تا بر تو همچو آفتاب، روشن
گردد كه على عين حق و منبع حق و نفس اصالت و واقعيت است. درباره اين حديثشريف كه
حق با على است و على با حق است و هر كجا على برود و بگردد، خداوندا حق را با او به
گردش در آور و به دنبال او ببر، روايات بسيارى از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه
بزرگان از شيعه و سنت در كتب خود ذكر كردهاند.و ما اينك از كتاب «غاية المرام»
سيد هاشم بحرانى - رحمة الله عليه - كه از طريق عامه پانزده حديث، و از طريق خاصه
يازده حديث ذكر كرده است، چند حديث مىآوريم:
اما از طريق عامه: ابراهيم بن محمد حموئى كه از اعيان علماء عامه
استبا سلسله سند متصل خود از ابو حيان تيمى از حضرت امير المؤمنين عليه السلام
آورده است كه: قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: رحم الله عليا، اللهم ادر
الحق معه حيث دار(5).
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «خداوند على را رحمت كند،
خداوندا بگردان حق را با على، هر كجا كه على بگردد» !
و همين ابراهيم حموئى با سند ديگر متصل خود روايت مىكند از برادر
دعبل بن على خزاعى كه او گفت: هارون الرشيد از ازرق بن قيس از عبد الله بن عباس
براى من روايت كرده است كه:
قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: الحق مع على بن ابيطالب حيث
دار(6).
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «حق با على بن ابيطالب
است، هر جا على برود و بگردد» .
و در كتاب «جمع بين الصحاح الستة» كه مؤلف آن: رزين - امام الحرمين
- است در جزء سوم از آن در مناقب امير المؤمنين عليه السلام از «صحيح بخارى» از
امير المؤمنين عليه السلام آورده است كه:
قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: رحم الله عليا، اللهم
ادر الحق معه حيث دار(7).مىگفت: «شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و
آله كه مىفرمود: خداوند على را رحمت كند! خداوندا حق را با على به گردش درآور هر
جا كه على مىگردد» .
در جزء اول از كتاب «فردوس» از امير المؤمنين عليه السلام روايت
كرده است كه:
قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: رحم الله عليا، اللهم ادر
الحق معه حيث دار(8).
«فرمود: رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: خداى رحمت كند على را،
خداوندا بگردان حق را با على هر جا كه على بگردد» .
موفق بن احمد خوارزمى پس از آنكه با سلسله سند متصل خود از ابو
الحباب تيمى از پدرش از على عليه السلام اين حديث را روايت مىكند، مىگويد: اين
حديث را ابو عيسى ترمذى در «جامع» خود آورده است.(9)
و ابراهيم حموئى مىگويد كه: عز الدين احمد بن ابراهيم به من نوشت
كه: ابو طالب عبد الرحمن هاشمى نقيب عباسيين در واسط با سلسله سند متصل خود براى من
روايت كرد از اعمش از علقمة و اسود كه آن دو نفر گفتند: ما به نزد ابو ايوب انصارى
آمديم و به او گفتيم: اى ابو ايوب! خداوند تبارك و تعالى پيغمبرش را گرامى داشت، و
از فضل خدا كه بر پيامبرش ارزانى داشت، در اثر صحبت، چيزهائى را به تو مرحمت كرده
است كه بدين وسيله داراى فضيلت و شرافتشدهاى!
تو ما را با خبر كن كه چگونه با على عليه السلام خروج كردى و با
گويندگان لا اله الا الله به جنگ پرداختى!
ابو ايوب در پاسخ گفت: براى شما دو نفر به خدا سوگند مىخورم كه رسول
خدا در همين اطاقى كه فعلا شما در آن با من هستيد بود، و غير از رسول خدا هيچ كس
نبود، جز على كه در طرف راست رسول خدا نشسته بود، و من در طرف چپ او نشسته بودم، و
انس ايستاده بود، كه ناگهان صداى در به گوش رسيد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در را براى عمار - آن مرد پاك و
پاكيزه شده - بازكن! در را باز كردند، و عمار داخل شد، و بر رسول الله صلى الله
عليه و آله سلام كرد، رسول خدا به عمار خوش آمد گفتند.و سپس به او فرمودند: بعد از
من بزودى در ميان امت من حوادث سخت و ناگوارى پديد خواهد آمد، تا به جايى كه بر روى
يكديگر شمشير بكشند، و بعضى بعضى ديگر را بكشند.
و چون تو چنين مشاهده كردى فعليك بهذا الاصلع عن يمينى - يعنى على بن
ابيطالب - فان سلك الناس كلهم واديا و سلك على واديا فاسلك وادى على عليه السلام و
خل عن الناس! يا عمار ان عليا لا يردك عن هدى، و لا يدلك على ردى! يا عمار طاعة على
طاعتى، و طاعتى طاعة الله عز و جل! (10)
«بر تو باد به اين مردى كه جلوى سر او مو ندارد، و در سمت راست من
است! يعنى على بن ابيطالب! پس اگر تمام مردم همگى در راهى به راه افتادند، و على به
راه ديگر افتاد، تو آن راه را برو كه على مىرود! و مردم را ترك كن! اى عمار على تو
را از هدايتبر نمىگرداند، و به ضلالت رهبرى نمىنمايد! اى عمار! اطاعت كردن از
على، اطاعت كردن از من است، و اطاعت نمودن از من، اطاعت نمودن از خداوند عز و جل
است» .
و اما از طريق خاصة: شيخ طوسى در «امالى» خود با سند متصل روايت
مىكند از مالك بن حفويه از ام سلمة رضى الله عنها قالت: سمعت رسول الله صلى الله
عليه و آله يقول و هو آخذ بكف على عليه السلام: الحق بعدى مع على عليه السلام يدور
معه حيث دار(11).
ام سلمه گويد: «از پيامبر خدا - در حاليكه دست على عليه السلام را
گرفته بود - شنيدم كه مىگفت: بعد از من حق با على عليه السلام است، و هر كجا كه
على برود و دور بزند، حق با او مىرود و دور مىزند» .
و نيز شيخ طوسى در «امالى» از جماعتى از ابو المفضل با سند متصل
روايت مىكند از صلة بن زفر انه ادخل راسه تحت الثوب بعد ما سجى على حذيفة، فقال
له: ان هذه الفتنة قد وقعت، فما تامرنى؟ ! قال: اذا انت فرغت من دفنى، فشد على
راحلتك و الحق بعلى عليه السلام فانه على الحق و الحق لا يفارقه.(12)
صلة بن زفر مىگويد: «چون رحلتحذيفه نزديك شد، در همان لحظات آخر كه
مىخواست جان تسليم كند، و پارچه سراسرى به روى او كشيدند، من سر خود را در زير
پارچه بردم و به حذيفه گفتم: اين فتنه واقع شد، حال تو مرا به چه امر مىكنى؟ !
حذيفه گفت: چون از دفن كردن من فارغ شدى! بر مركبتسوار شو و با
سرعتخود را به على برسان و به او ملحق شو! زيرا كه او بر حق است، و حق از او
مفارقت نمىكند» !
و نيز ابن بابويه با سند متصل روايت مىكند از شداد بن اوس كه
مىگفت: چون جنگ جمل بر پا شد، من نه بر له على بودم و نه بر عليه او، و تا هنگامى
كه روز به نيمه رسيد، من دست از قتال برداشته و متوقف بودم، و چون نزديك شد كه شب
فرا رسد، خداوند در دل من انداخت كه به على بپيوندم و بر له او جنگ كنم، و عليهذا
به او پيوستم و جنگ كردم تا به جائى كه كار منتهى شد به همانجا كه منتهى شد، و پس
از آن به مدينه آمدم و بر ام سلمه وارد شدم.
ام سلمه به من گفت: از كجا مىآئى؟ ! گفتم: از بصره!
ام سلمه گفت: با كداميك از دو گروه بودهاى؟ !
گفتم: اى ام المؤمنين! من تا نيمه روز از جنگ كردن توقف داشتم! و
خداوند در دل من انداخت كه به نفع على جنگ كنم!
ام سلمه گفت: كار خوبى كردى! چون من از رسول خدا شنيدم كه مىگفت: من
حارب عليا فقد حاربنى، و من حاربنى فقد حارب الله.
«هر كس با على جنگ كند، با من جنگيده است، و هر كس با من جنگ كند، با
خدا جنگيده است» .
من گفتم: افترين ان الحق مع على؟ ! آيا نظر تو اينست كه حق با على
است؟ !
گفت: آرى به خدا سوگند على مع الحق و الحق مع علي.على با حق است و حق
با على است.سوگند به خدا كه امت محمد با پيغمبرشان از در انصاف در نيامدند، زيرا كه
مقدم داشتند كسى را كه خدا او را مؤخر داشت، و مؤخر داشتند كسى را كه خدا او را
مقدم داشت، و ايشان زنهاى خود را در خانههاى خودشان محفوظ و مصون نگاه داشتند،
آنگاه زوجه رسول خدا را از خانه بيرون برده و در منظر و مرآى همه مردم به جنگ
بردند» .
و الله لقد سمعت رسول الله يقول: ان لامتى فرقة و خلفة فجامعوها اذا
اجتمعت، و اذ افترقت من النمط الاوسط، ارقبوا اهل بيتى! فان حاربوا فحاربوا، و ان
سالموا فسالموا، و ان زالوا فزولوا، فان الحق معهم حيث كانوا.
«سوگند به خدا كه من از رسول خدا شنيدم كه مىگفت: در امت من اختلاف
و جدائى واقع مىشود، پس اگر همه امت من بر امرى اجماع و اجتماع كردند، شما نيز با
آنان اجتماع كنيد! و اگر از راه ميانه و معتدل جدائى را پيشه ساختند شما مراقب و
ملازم اهل بيت من بوده باشيد، پس اگر جنگ كردند، شما نيز جنگ كنيد! و اگر صلح كردند
شما نيز صلح كنيد! و اگر به جائى حركت كنند شما نيز با آنان حركت كنيد! زيرا حق با
ايشان است، هر كجا كه بوده باشند» .
من گفتم: اهل بيت رسول خدا چه كسانى هستند؟ !
گفت: آن كسانى كه خداوند ما را به پيروى و تمسك از ايشان امر كرده
است، و ايشان امامان بعد از او هستند كه تعدادشان به مقدار نقباء بنى اسرائيل
(دوازده عدد) است.
على است و دو سبط رسول خدا و نه نفر از صلب حسين، اهل بيت رسول خدا
هستند، و ايشانند امامان معصوم و پيشوايان مطهرون.
من گفتم: انا لله، هلك الناس اذا.انا لله بنابر اين همه مردم هلاك
هستند! گفت: كل حزب بمالديهم فرحون.(13)هر گروه و جماعتى به آنچه دارا
هستند، خرسند و خوشحالند.
و نيز شيخ در «مجالس» خود از جماعتى از ابو المفضل با سند متصل خود
از اعمش از سالم بن ابى الجعد مرفوعا از ابوذر آورده است كه عمر بن الخطاب امر كرد
كه على عليه السلام و عثمان و طلحة و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص
بعد از مرگ او، در خانهاى بروند، و در آن خانه را بر روى خود ببندند، و در امر
خلافت مشورت كنند.و سه روز آنان را مهلت داد كه چنانچه پنج نفر از آنها بر
خلافتيكى متفق القول شدند، و يك نفر از آنها مخالفت كرد، بايد آن يك نفر كشته شود،
و اگر چهار نفر از آنها بر خلافتيكى متفق شدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند،
بايد آن دو نفر كشته شوند.
و چون همه آنها بر راى واحدى اتفاق كردند، على بن ابيطالب عليه
السلام به آنها گفت: من دوست دارم كه آنچه را كه مىگويم از من بشنويد! پس اگر حق
بود قبول كنيد، و اگر باطل بود رد كنيد!
همگى گفتند: بگو.امير المؤمنين عليه السلام يكايك از فضائل خود را بر
شمرد، و آنچه را كه رسول خدا درباره او گفته بود، بازگو كرد، و همگى تصديق
مىنمودند، تا آنكه فرمود:
اتعلمون ان رسول الله صلى الله عليه و آله قال: الحق بعدى مع على، و
على مع الحق يزول الحق معه حيث زال؟ ! قالوا: نعم! (14)
«آيا مىدانيد كه رسول خدا فرمود: بعد از من، حق با على است، و على
با حق است، و هر كجا على برود، حق به دنبال او مىرود؟ ! همگى گفتند: آرى» !
چقدر خوب و عالى ابن حماد عبدى(15)در غديريات خود، عيد
غدير را توصيف كرده، و مقام و منزلت مولا امير المؤمنين عليه السلام را همانند
بسيارى از شعراى ديگر بيان كرده است، آنجا كه گويد:
يوم الغدير لاشرف الايام و اجلها قدرا على الاسلام 1
يوم اقام الله فيه امامنا اعنى الوصى امام كل امام 2
قال النبي بدوح خم رافعا كف الوصى يقول للاقوام 3
من كنت مولاه فذا مولى له بالوحى من ذى العزة العلام 4
هذا وزيرى فى الحياة عليكم فاذا قضيت فذا يقوم مقامى 5
يا رب والى(16)من اقر له الولا و انزل بمن عاداه سوء
حمام 6
فتهافتت ايدى الرجال لبيعة فيها كمال الدين و الانعام(17)
7
1- حقا كه روز غدير شريفترين روزها، و گرانقدرترين روزها، در عالم
اسلام است.
2- روزى است كه در آن، خداوند امام ما را كه وصى رسول خدا و امام هر
امامى استبه ولايت نصب كرد.
3- پيغمبر خدا در كنار سايبان درختان خم كه دست وصى خود را بلند كرده
بود، به تمام گروه و جماعت مردم گفت:
4- هر كس من بر او ولايت دارم، اين على بر او ولايت دارد، و اين وحيى
است كه از خداوند عزيز و علام رسيده است. - اين على در زمان حيات من، وزير من بر
شماست، و چون بدرود حيات گفتم جانشين من خواهد شد.
6- اى خداى من! تو ولى آن كس باش كه ولايت او را اقرار كند! و بر
دشمن او مرگ بد را فرود آر!
7- پس بنابر اين گفتار، دستهاى مردمان براى بيعت كردن با على از
يكديگر پيشى مىگرفت، و براى بيعت هجوم آورده و سبقت مىگرفتند، آن بيعتى كه در آن
كمال دين خدا و نعمت او منطوى بود.
ما بحول الله و قوته در ابحاث سابق مدلل و مبرهن ساختيم كه: ولايت از
مهمرين اساس و پايههاى دين مبين است، بلكه مىتوان گفتبزرگترين ستون و تكيه گاه
ايمان و اصالت و واقعيتى است كه تمام دلها را به خود جذب و به كعبه و قبله مقصود
رهبرى مىكند، فلهذا در حديث عشيره كه در پيرامون آيه انذار بيان شد، اسلام و پذيرش
نبوت رسول الله را توام با ولايت و پذيرش مقام اولويت مولى الموالى حضرت امير
المؤمنين عليه السلام قرار داده است.تو گوئى كه نبوت و ولايت، دو شاخهاى هستند كه
از يك بن روئيده شده، و يا دو طفلى مىباشند كه از يك پستان شير خوردهاند، خلافت و
وصايت و ولايت آن حضرت، در امتداد خلافت اللهى و ولايت رسول خدا بوده، و علت مبقيه
حيات و زندگى و سير تكاملى نفوس به مقام امن و امان خدائى، و آرامش در حريم دل و
كعبه توحيد، پس از فراق و عبور از عالم كثرت و غوغاى آشوبگرانه قواى خياليه و
وهميه، بعد از علت محدثه آن كه وجود اقدس حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
است، مىباشد.
و بر همين قاعده، رسول خدا پيوسته و هميشه مرارا و كرارا، در سفر و
حضر، و شب و روز، و خلوت و جلوت و در بين مجتمع مردم، و در نزد خواص و نزديكان، بر
اين مهم مراقبت دارد، و وصايت و ولايت امير مؤمنان را ابلاغ و تبليغ مىنمايد، و او
را معرفى مىكند، و يكايك از مكارم اخلاق و حسن شيم او را بر مىشمرد، و مقام علم
وسعت دانش و بينش او را تذكر مىدهد، و ولايت را بر آنها استوار مىنمايد.
ولى تا سال آخر حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيهاى كه
با صراحت و روشنىاين مسئله را بيان كند نازل نشده، و رسول خدا در مجمع علنى در ضمن
خطبهاى آن حضرت را معرفى ننموده و به مقام خلافت و ولايت نسبتبه جميع مؤمنين و
مؤمنات، نصب ننموده بودند.
و البته معلوم است كه نصب آن حضرت كارى بس مشكل و دشوار است.اعراب
تازه مسلمان و خوگرفته به آداب جاهليت كه درست معناى نبوت را نمىفهمند، و بين آن و
حكومت فرقى نمىگذارند، و ولايت را فقط يك رياست و زعامت ظاهرى مىپندارند، و در
ميان آنان جماعت كثيرى از منافقان نيز ديده مىشوند كه به ظاهر، اسلام را پذيرفته،
و در دلهاى آنان احقاد بدريه و حنينيه و خيبريه و احديه غليان دارد، راضى نيستند
كه به آسانى ولايت را بپذيرند، همچنانكه نبوت را نيز به آسانى نپذيرفته بودند.
آرى پيامبر اكرم تمام دستورات و قوانين خدا را براى مردم در مدت بيست
و سه سال - سيزده سال در مكه و ده سال در مدينه - بيان كرده است، و اصول معارف و
توحيد و ارسال رسل و انزال كتب و معاد خلايق را در روز باز پسين در پيشگاه و موقف
حضرت ربوبى مشروحا مبين ساخته است، و مهلكات و منجيات و مفاسد و مصالح و طريق شقاوت
و راه سعادت را بطور مفصل و مشروح تذكر داده است، و ليكن اينك نوبت آن رسيده است كه
دين خدا را كامل و نعمت او را بر مردم تمام گرداند، و با معرفى و نصب حضرت على بن
ابيطالب عليه السلام به مقام ولايت و خلافت كه حاوى زعامت و حكومت مطلقه اوست،
دايره تبليغ را مختوم و كامل و مكمل گرداند، و خير و رحمت و بركت و فيض الهى را بر
مردم بطور مداوم و مستمر جارى سازد، و بدينوسيله تمام ثلمهها و شكافها و موارد
نقص و كوتاهى را كه در ظاهر دين پديد مىآمد براى ابد تتميم و ترميم فرمايد.
اين امر پيوسته ادامه داشت تا سال آخر عمر رسول خدا، كه در اين سال
سفارشها بيشتر، و توصيهها افزونتر، و تاكيدها قوىتر و شديدتر بود.زيرا كه رسول
خدا مىدانستند كه از دنيا مىروند، و غير از على كسى نيست كه واجد ولايتباشد، و
متحمل اعباء خلافت گردد، و در حقيقتحافظ و نگاهدارنده و پاسبان وپاسدار دين خدا و
قرآن كريم و روح و سر نبوت باشد، و در حقيقت ولايت على در امتداد بيست و سه سال
نبوت رسول الله، و حافظ خط مشى آن حضرت بود، و بدون اعلان و معرفى ولايت، نبوت رسول
الله ناقص و زحمات طاقت فرساى آن حضرت عقيم مىماند.
از اين روى در اين سال پيوسته رسول الله به وصايت امير المؤمنين، و
ولايت او بر هر مؤمن و مؤمنه، و خلافت و زعامت او، توصيهها داشتند، تا اينكه
پيامبر مامور مىگردند از طرف خدا، ولايت او را علنا بدون خفيه و پنهانى، بلكه علنى
در مجمع مردم بيان كنند، و او را معرفى كنند، در جائى كه همه طبقات و اصناف مردم،
از شهرها و قراء و كشورها گرد آمدهاند، تا اينكه آنان اين پيام را به همه مردم
جهان برسانند.
پيامبر در اين سال كه سال دهم از هجرت است، خود عازم حجبيت الله
الحرام شدند، و از مدتى قبل در مدينه اعلام و اعلان حج آن حضرت شد.اين سفر، سفر
عادى نيست، زيرا پيغمبر خدا با تجهيزات كافى براى اداء مناسك حجحركت مىكند، تمام
زوجات آن حضرت، همراه هستند، و هر كدام در كجاوهها نشسته و با حالت احرام از ذو
الحليفة (مسجد شجره) همراه رسول الله به سوى مكه رهسپارند.اصحاب آن حضرت و ارحام آن
حضرت همگى هستند.و از شهر مدينه آنقدر مسلمانان حركت كردهاند كه قابل شمارش نيست،
زن و مرد، پير و جوان، غنى و فقير، قدرتمند و ناتوان، همه و همه احرام بسته و به
سوى مكه مىروند، بطوريكه در روايات و سير و تاريخ، يكصد هزار نوشته، و بسيارى يكصد
و بيست و چهار هزار نفر ضبط كردهاند.و خلاصه مطلب آنكه هر كس بنحوى كه ممكن بوده
استبا رسول الله حركت كرده، و با كاروان نبوت به راه افتاده است، و غير از مردمان
عاجز و فرتوت و مريضهائى كه قدرت بر حركت نداشتند، تمام اهل مدينه در اين سفر
ملازم پيامبر خدا هستند.وه چه سفرى!
بايد دانست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعد از هجرت خود از
مكه به مدينه فقط يك حجبجاى آوردند، و آن همين حجى است كه در سال دهم از هجرت بوده
استو نيز سه عمره انجام دادهاند: اول، عمره حديبيه كه در آن پس از احرام و حركت
رسول الله و اصحاب، كفار مكه جلوى حضرت را گرفتند و مانع از دخول مكه شدند، و حضرت
دستور دادند در همان محل منع و توقف، سرها را بتراشند، و شترها را قربانى كنند، و
از احرام بيرون آيند، و در ضمن معاهده نامه با كفار قريش شرط شد كه مسلمانان در سال
بعد به مكه روند و عمره به جاى آورند.
دوم، عمره فضآء كه در سال بعد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
با اصحاب به احرام عمره، محرم شده و به مكه مكرمه داخل و عمره را بجاى آوردند.
سوم، عمرهاى بود كه پس از پايان غزوه حنين چون رسول خدا غنائم جنگ را
تقسيم كردند، و از راه طائف مراجعت مىكردند، به مكه داخل شده و از جعرانة
(18)احرام بستند و يك عمره بجاى آوردند.
و در بين اين سه عمره بين شيعه و سنى اختلافى نيست، و ليكن تواريخ
اهل تسنن، براى رسول خدا يك عمره ديگر نيز ذكر مىكنند و مىگويند: آن عمرهاى است
كه رسول الله با حجخود در سنه دهم هجرت انجام داده است، و حج ايشان توام با عمره
بوده است، و بنابراين مجموع عمرههاى رسول الله بعد از هجرت به چهار عدد مىرسد.
(19)وليكن اكثر اخبار شيعه اين مطلب را رد مىكند و اثبات مىكند كه رسول
الله طبق مدارك خود اهل تسنن در حجة الوداع فقط حجبجاى آوردهاند، و با آن عمرهاى
نبوده است.(20)گويند: همه آن عمرههاى سه گانه در ماه ذو القعدة
الحرام واقع شده است.(21)
اما آيا حضرت رسول الله قبل از هجرت حج انجام دادهاند؟ و يا قبل از
نبوت هم حج انجام دادهاند؟ چون حج از جمله شرايع حضرت ابراهيم عليه السلام است، و
مشركين قبل از اسلام هم در جزيرة العرب بنا به پيروى از سنت آن حضرت حج را با دخل و
تصرفات و تحريفاتى بجاى مىآوردند، اين مسئله محل خلاف است.ابن كثير گويد: رسول خدا
قبل از نبوت و بعد از نبوت و قبل از هجرت حجبجاى مىآوردهاند.(22)
ابن سعد گويد: از روزى كه رسول خدا به مقام نبوت برانگيخته شدند، تا
آن روزى كه خداوند، آن حضرت را به سوى خود برد و قبض روح نمود، غير از يك حج كه
همان حجة الاسلام در سال دهم از هجرت باشد انجام ندادند، و ابن عباس را ناخوشايند
بود كه بگويند: اين حجحجة الوداع است، و مىگفت: حجة الاسلام است.(23)
ابن برهان حلبى شافعى گويد: از وقتيكه رسول الله به مدينه هجرت
كردند، غير از اين حجة الوداع حجى انجام ندادند، و اما قبل از هجرت سه حجبجاى
آوردند، و گفته شده است: دو حج و آن دو حجى است كه انصار مدينه در عقبة با آن حضرت
بيعت كردند.و در كلام ابن اثير آمده است كه آن حضرت قبل از هجرت همه ساله حج
مىكردهاند.و در كلام ابن جوزى آمده است كه آن حضرت قبل از نبوت و بعد از نبوت
بقدرى حج نمودهاند كه حساب آن را غير از خداوند كسى نداند.(24)
ابن شهر آشوب گويد: بخارى گفته است رسول خدا قبل از نبوت و بعد از
نبوت بقدرى حج نمودهاند كه مقدارش معلوم نيست، و بعد از هجرت غير از حجة الوداع حج
ديگرى را نكردهاند.و جابر بن عبد الله انصارى گفته است: رسول خدا سه حج كردهاند:
دو تا قبل از هجرت و يكى بعد از هجرت كه حجة الوداعاست.و علاء بن رزين و عمرو بن
يزيد از حضرت صادق عليه السلام آوردهاند كه فرمود: رسول خدا بيستحجبجا آورد.و
طبرى از ابن عباس آورده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چهار عمره:
حديبية و قضآء و جعرانة و عمرهاى كه با حجشان نمودند بجاى آوردند.اما معاوية بن
عمار از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه: رسول الله سه عمره جدا جدا انجام
دادهاند: حديبية و قضآء و جعرانة، و ده سال در مدينة توقف كردند و سپس حجة الوداع
را انجام دادند و على بن ابيطالب را در روز غدير خم به امامت نصب نمودند.(25)
در «كافى» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه رسول
الله بعد از ورود به مدينه يك حجبيشتر نكردند ولى در مكه با قوم خود حجهاى بسيارى
بجاى آوردهاند.(26)
و نيز در «كافى» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه
رسول خدا بيستحجبجاى آوردهاند.(27)
و در «علل الشرايع» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت
مىكند كه چون سليمان بن مهران خدمت آن حضرت عرض كرد: چند حج رسول خدا بجاى
آوردهاند؟
حضرت در پاسخ گفتند: بيستحج در پنهانى و مخفيانه، و چون در هر نوبت
از حج از مازمين(28)عبور مىكرد پياده مىشد و بول مىكرد.سليمان
مىگويد: گفتم به چه علت در مازمين پياده مىشد و بول مىكرد؟ !
حضرت گفتند: به جهت آنكه آنجا اولين مكانى بود كه بتپرستى رواج يافت،
و از سنگ كوه آنجا قطعهاى را برداشته، و بت هبل را تراشيده بودند، همان بتى كه على
بن ابيطالب آن را از بام كعبه به زير انداخت در وقت ظهور اسلام و علوقدرت رسول
الله، و پيغمبر خدا امر كردند كه آن را در زير در ورودى باب بنى شيبة دفن كردند، تا
چون مردم داخل مىشوند، آن را در زير قدم خود بگيرند، و از اين روست كه دخول از باب
بنى شيبه مستحب شده است.(29)
البته اشكالى كه در حجهاى رسول الله قبل از هجرت به نظر مىرسد، دو
چيز است:
اول از جهت مكان، و آن اينكه قريش در موسم حج از حرم خارج نمىشدند،
و در ضمن اداء مناسك از مزدلفه به عرفات نمىرفتند و مىگفتند: قريش كه از اعاظم
مردم به شمار مىآيند، نبايد از حرم خارج شوند.و مىدانيم كه يكى از اعمال حج، وقوف
به عرفات است.
در اينجا روايات بيان مىكند كه رسول الله در ضمن حجشان به عرفات
مىرفتهاند، و با ساير طبقات مردم كه از غير قريش بودهاند، و در عرفات وقوف
مىكردهاند، وقوف نموده و سپس به مشعر الحرام و مزدلفه مىآمدند.
دوم از جهت زمان، و آن اينكه اعراب جاهلى براى آنكه پيوسته زمان حج
در زمان معتدلى واقع شود كه هوا ملايم باشد، در هر سال زمان حج را چند روز از حساب
ماههاى قمرى كه ميزان براى اعمال استبه تاخير مىانداختهاند، و اين عبارت است از
نسىء كه قرآن آن را زيادى كفر خوانده است.و بنا بر اين در تمام سنوات حج، حج در
غير موقع و زمان مشخص خود واقع مىشد، مگر در سى و سه سال يكبار، كه مطابق با همان
زمان ماه هلالى و موقع مشخص خود در نيمه اول ماه ذوالحجة الحرام مىشد.و اين مطابقه
فقط در سنه حجة الوداع است كه رسول الله حجبجاى آورده.و همانطوريكه خواهيم ديد،
رسول خدا در ضمن خطبه خود حج را به همان طريقه واقعى خود برگردانيده و اعلان موقع
مشخص خود را با ترك نسىء در نيمه اول شهر ذو الحجة نمودند.
و بنا بر اين اصل، اگر رسول خدا، از سى و سه سال مانده به سنه حجة
الوداع يعنى ده سال مانده به نبوت مىخواستند حجبا مردم انجام دهند، مىبايست آن
را درغير موقع معين خود بجاى آورند و مبتلا به تاخير و نسىء گردند، كه البته اين
امر از آن حضرت با وجود آيه قرآن كه آنرا از كفر مىشمارد صادر نمىشد.و بنا بر اين
بايد گفت: آن حضرت حج را خود به تنهايى در موقع مقرر انجام مىدادهاند.
و بر اين اساس علاوه بر روايتى را كه از «علل الشرايع» نقل كرديم،
رواياتى ديگر وارد است كه صراحت دارد بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم،
حجهاى خود را در پنهانى انجام مىدادهاند.
چنانكه در «كافى» از سهل، از ابن فضال، از عيسى فرآء، از ابن ابى
يعفور، از حضرت صادق عليه السلام روايت مىكند كه قال: حج رسول الله صلى الله عليه
و آله و سلم عشرين حجة مستسرة كلها، يمر بالمازمين فينزل فيبول.(30)
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيستحج در پنهانى گزاردند، كه
در هر يك از آنها از مازمين عبور مىكردند، و پياده مىشدند، و بول مىكردند» .و
عليهذا اشكال اختلاف موقف نيز حل خواهد شد.
جمهور از عامه گفتهاند: حج در سنه ششم از هجرت واجب شد، و رافعى در
كتاب «سير» خود آنرا صحيح شمرده است، و نووى از او پيروى كرده است.(31)
و بعضى گفتهاند در سنه نهم واجب شد، و بعضى در سنه دهم گفتهاند، و اين قول را ابو
حنيفه اختيار كرده است، و بر همين اساس قائل به وجوب فورى شده است، و بعضى قبل از
هجرت گفتهاند، و اين گفتار غريبى است.(32)
و اما از بعضى از روايات خاصه كه دلالت دارد بر اينكه رسول خدا تمام
احكام دين را به مسلمين آموخته بودند، از نماز و روزه و زكوة.و فقط فريضه حج و
ولايت مانده بود، تا رسول خدا در اين سفر آنها را به مردم آموخت، و مناسك حج را
يكايك بازگو كرد، و امير المؤمنين عليه السلام را در خطبههاى خود در مكه و عرفات و
منى بطور عموم از راه توصيه به اهل بيت، و در خطبه غدير خم بطور خصوص از راهمعرفى
شخصى و شهودى و وجدانى به مقام ولايت و امامت از جانب حق نصب نمود، و بنا بر اين
دين خدا را كامل و نعمت را تمام نمود، مىتوان استفاده كرد كه وجوب حج در سال دهم
از هجرت بوده است.
در اين سال از اول ماه ذوالقعده حضرت رسول الله به اطراف و اعلام از
مسلمانان نامهها نوشتند، و همه را مطلع و خبردار نمودند كه رسول خدا در اين سال
قصد حج دارد و عازم حركتبه سوى بيت الله الحرام است.(33)
و اذن فى الناس بالحجياتوك رجالا و على كل ضامر ياتين من كل فج عميق
ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله فى ايام معلومات على ما رزقهم من بهيمة
الانعام فكلوا منها و اطعموا البائس الفقير ثم ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم و
ليطوفوا بالبيت العتيق .(34)
«و ندا كن! و با صداى بلند در بين مردم اعلان كن براى حج! تا به سوى
تو پيادگان و بر هر شتر لاغرى (كه به جهتبعد سفر به لاغرى در آمده است) از هر راه
دورى بيايند تا بدين وسيله منافع دنيوى و اخروى خود را مشاهده كنند و بيابند، و
خداوند را در روزهاى معلوم (عيد قربان و سه روز پس از آن) بر آنچه خداوند به ايشان
از گوشتبهيمة الانعام (شتر و گاو و گوسفند) روزى كرده استبخوانند و ياد كنند، و
از آنها به مردم فقير و گرسنه طعام دهند و سپس (از احرام بيرون آمده) از آلودگيها
و چركها خارج شوند (ناخن گيرند و موى سر بسترند) و نذرهاى خود را وفا كنند و بايد
كه گرداگرد خانه قديمى (بيت الله الحرام) طواف كنند» .
جمهور از مفسرين و حسن وجبائى گفتهاند كه اين آيه خطاب به پيغمبر
است، و از امير المؤمنين و ابن عباس و ابو مسلم آمده است كه خطاب به حضرت ابراهيم
است.(35)
و چون در آيه قبل وارد است كه:
و اذ بوانا لابراهيم مكان البيت ان لا تشرك بى شيئا و طهر بيتى
للطائفين و القائمين و الركع السجود .(36)و اين آيه عطف استبر خطاب
طهر بيتي، لذا بايد گفت كه خطاب به ابراهيم است، و خطاب به حضرت رسول الله از سياق
كلام، بعيد است.(37)
و البته رسول الله به عنوان حكايت اين خطاب، مردم را به حج دعوت
مىنموده است، و اعلام خدا را از ناحيه نداى ابراهيم به سمع جهانيان مىرسانيده
است، و امر خدا را با اين آيه ابلاغ مىفرموده است.
مردم از هر سو به مدينه منوره روى آوردند، تا با رسول الله حج كنند و
مناسك را بياموزند، در اينجا ديگر جوان و پير، و مرد و زن، و غنى و فقير، مطرح
نبود، بلكه بر هر كس كه متمكن بود بدين سفر مبادرت كند، و در خدمت رسول الله اين
فريضه را بجاى آورد، واجب بود به هر نحوى كه ممكن است آماده سفر گردد.
تمام اهل مدينه كه متمكن از سفر بودند، بجز عاجزان و مريضان با معيت
افرادى كه از خارج مدينه آمده بودند، با رسول الله سفر كردند.
در «سيره حلبيه» گويد: «چون حضرت مىخواستند از مدينه بيرون روند،
در مدينه مرض آبله (جدرى به ضم جيم و فتح دال، و يا جدرى به فتح آن دو) و يا مرض
حصبه آمد، و اين امر موجب شد كه بسيارى از مردم نتوانند با پيامبر حج كنند
(38)، و ليكن معذلك جماعتهايى با پيامبر خدا از مدينه بيرون آمدند كه تعداد
آنها را غير از خدا كسى نمىداند.گفته شده است: چهل هزار نفر، و گفته شدهاست:
هفتاد هزار نفر، و نود هزار نفر، و گفته شده است: يكصد و چهارده هزار نفر، و يكصد و
بيست هزار نفر، و بيش از اين مقدار نيز گفته شده است.» (39)
ميرخواند بلخى گويد: «قريب صد بدنة (شتر) جهتخاص خويش سوق فرمود، و
يكى از آنها را به دست مبارك خود اشعار و تقليد كرده ناجية بن جندب را به ضبط شتران
گماشت.ناجيه گويد كه: از حضرت مقدس نبوى پرسيدم كه اگر شترى از اين شتران به سر حد
هلاك رسد چه كنم؟ !» «جواب داد كه: آن را نحر كن! و قلادهاش را خونآلود ساخته، بر
صفحه يمناى (راست) سنام او بزن، و بايد كه تو و هيچكس از رفقاى تو از آن گوشت
نخورد.و در آن زمان فاطمة عليها السلام و جميع امهات مسلمين را در هودجها نشانده،
به شرف مصاحبت اختصاص داشتند.به روايتى در آن راه صد و چهارده هزار كس ملازم ركاب
فلك فرساى بودند.» (40)
و خواند امير، غياث الدين حسينى - مورخ شهير - گويد: «در آن سفر سيدة
النساء فاطمه زهراء و امهات مؤمنين تمام در هودجها نشسته همراه بودند، و به روايتى
يكصد و چهارده هزار، و به قولى صد و بيست و چهار هزار كس در آن راه به خدمتحضرت
رسالت پناه استسعاد يافته زبان به تلبيه گشودند.» (41)