درس بيست و يكم
مراد از «اولوا الامر» ائمه معصومين هستند
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين
من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر
ذلك خير و احسن تاويلا . (1)
منظور و مراد از اولوا الامر يكى از دو ثقل است كه پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله سلم براى امتخود باقى گذارد.
قال النبى صلى الله عليه و آله سلم:
انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى
يردا على الحوض. (2)
پيغمبر اكرم در آخرين (3) خطبهاى كه ايراد نمودند فرمود:
«من در ميان شما دو چيز به يادگار مىگذارم، دو چيز بزرگ و گرانبها،
كتاب خدا و اهل بيت من، و آن دو از هم جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر هر دو با هم
بر من وارد شوند» .
چون قرآن بدون معلم و قيم براى مردم به تنهائى كافى نيست.عمر كه گفت:
كفانا كتاب الله براى ما كتاب خدا كافى است و ما احتياج به امام نداريم طبق فرموده
رسول خدا اشتباه گفت، چون رسول خدا فرموده است:
«اين دو: كتاب خدا و اهل بيت، قابل جدا شدن نيستند» .
پس كسى كه يكى را بدون ديگرى بخواهد بگيرد آن يكى هم به دست او نيامده
است.
بدون اهل بيت كتاب خدا كفايت نمىكند
بنابر اين آن مرد كه گفت: ما قرآن را مىگيريم و به عترت نيازمند
نيستيم حقا كتاب خدا هم به دستش نرسيده و خود و تابعينش دستشان هم از كتاب و هم از
اهل بيت كوتاه شده است، چون قرآن داراى حقيقت و واقعيتى است كه از اين الفاظ بالاتر
و بسيار مهمتر است.
همانطورى كه اگر ما در روى كاغذ نامى را مانند حسن، تقى، على بنويسيم
اين نام حكايت از يك واقعيت در خارج مىكند كه داراى بدن و روح و حدود و مشخصات و
حيات و علم و قدرت و نفس و غرائز و نيات و غيرها است و آن حقيقتبه هزاران مرتبه
بلكه بيشتر از اين لفظ حاكى، عالىتر و راقىتر است و اين نام فقط يك معرف و
نماينده ايست از آن واقعيت، همين طور حقيقت قرآن كريم عالمى استبسيار عالى و بزرگ
و زنده، جميع حقائق در او موجود، و تمام راهها و مسالك خير و شر و نتائج اعمال از
بهشت و دوزخ و صراط و كتاب و ميزان در او مشهود.و اين الفاظ كه بين الدفتين نوشته
شده است نمايندهاى و نامى از آن حقيقت است، و امام عليه السلام به آن حقيقت واقف و
جميع معانى و واقعيتهاى اين كتاب آسمانى در نفس امام منطوى است، و كل شىء احصيناه
فى امام مبين . (4) و اين همان معيتى است كه
رسول خدا فرمود:
على مع القرآن و القرآن مع على لا يفترقان حتى يردا على الحوض.
(5)
«على با قرآن و قرآن با على است و اين دو از هم جدا نمىشوند تا كنار
حوض كوثر بر من وارد شوند» .
چون معلوم است كه اين معيت در واقع و حقيقت قرآن است نه در اين كتاب
مشهود و ملموس خارجى،
و كذلك انزلنا اليك الكتاب فالذين آتيناهم الكتاب يؤمنون به...و ما
كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون بل هو آيات بينات
فى صدور الذين اوتوا العلم (6)
«بلكه قرآن مجيد عبارت است از آيات روشن كه در سينههاى كسانى كه به
آنها علم داده شده است قرار دارد» .
و نيز خداوند مىفرمايد:
قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب (7)
«بگو كافى است كه خدا گواه باشد بين من و شما، و نيز كسى كه به او علم
كتاب داده شده است گواه استبر اين معنى» .
احاطه امير المؤمنين عليه السلام بر قرآن و جنگ در راه آن
در روايات بسيار از طريق شيعه و سنى وارد شده است (8) كه
مراد از آن كسى كه به او علم كتاب داده شده استحضرت امير المؤمنين عليه السلام
است.و نيز در حديث وارد است
رسول الله صلى الله عليه و آله سلم فرمودند:
ان فيكم من يقاتل على تاويل القرآن كما قاتلت على تنزيله.قال ابو بكر:
انا هو يا رسول الله؟ قال: لا.قال عمر: انا يا رسول الله؟ قال: لا و لكن خاصف النعل
- و كان اعطى عليا نعله يخصفها - . (9)
حضرت رسول الله فرمودند:
«در ميان شما كسى است كه جنگ مىكند براى تاويل و معناى قرآن همانطور
كه من جنگ كردم براى تنزيل و ظاهر قرآن.ابو بكر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود:
نه.عمر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود: نه، و ليكن آن كسى است كه مشغول پينه زدن
كفش من است.و حضرت در آن وقت كفش خود را به امير المؤمنين عليه السلام داده بودند و
حضرت مشغول پينه زدن كفش رسول خدا بود» .
از اين روايات نيز به خوبى مستفاد مىشود كه امير المؤمنين عليه
السلام محيط بر قرآن و قيم كتاب آسمانى بودهاند كه از طرف خدا مامور به جنگ با
امتبراى قبول معنى و باطن قرآن شدهاند.بنابر آنچه ذكر شد نتيجه آن كه: سخن افرادى
كه مىگويند: ما به قرآن مراجعه مىكنيم و استفاده خود را مىنمائيم و نيازى به
روايات وارده از معصومين نداريم، كلامى استخالى از معنى و ساقط از درجه اعتبار.چون
مضافا به آن كه كتاب خدا بدون امام كافى نيست علاوه خود كتاب خدا ما را امر به
تبعيت از اهل بيت نموده در آيات بسيارى مانند:
ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا (10) .
«آنچه رسول خدا به شما امر كرده استبگيريد و به جاى آوريد و آنچه را
كه نهى كرده است ترك كنيد» .
و مانند آيه:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون
الزكوة و هم راكعون (11) .
«اين است و جز اين نيست كه ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما خدا و رسول
خدا و كسانى هستند كه اقامه نماز نموده و در حال ركوع انفاق به فقرا مىنمايند» .
و روايات از طريق شيعه و سنى بسيار وارد است كه مراد، حضرت امير
المؤمنين عليه السلام هستند (12) .
و نظير آيه اولوا الامر كه خدا اطاعت آنها را به طور مطلق واجب شمرده
است.
در «غاية المرام» ص 263 چهار حديث از عامه و در ص 265 چهارده حديث از
خاصه نقل مىكند كه مراد از اولوا الامر ائمه طاهرين صلوات الله و سلامه عليهم
اجمعين هستند.بنابر اين كسانى كه مىگويند: ما به كتاب خدا رجوع مىكنيم، بايد
بدانند كه كتاب خدا آنان را ارجاع به رسول داده و طبق آيه
و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله (13) ،
و طبق آيات
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول (14) ،
و آيات
و اطيعوا الله و رسوله (15)
اطاعتحضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واجب است و آن حضرت
طبق حديث ثقلين و حديث عشيره و حديث غدير و حديثخصف نعلين و حديثسفينه و غير آنها
اطاعت از امير المؤمنين عليه السلام را واجب نمودهاند و همچنين طبق مدلول آيه اولى
الامر به ضميمه رواياتى كه نقل شده است اطاعت از ائمه اطهار به امر خدا واجب است و
حجيت اخبار صحيحه وارده از آنها ثابت مىباشد.
در «كافى» و تفسير «عياشى» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه
فرمودند:
از آيه اولوا الامر
ايانا عنى خاصة، امر جميع المؤمنين الى يوم القيامة بطاعتنا .
(16)
«خداوند از اولوا الامر تنها ما ائمه را قصد كرده است و جميع مؤمنان
را تا روز قيامت امر به اطاعت از ما نموده است» .
تفسير اولى الامر به ائمه عليهم السلام و نزول آيه تطهير
و نيز در «كافى» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه چون از وجوب
اطاعت اوصياء سئوال شد فرمودند:
نعم، هم الذين قال الله:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم .
«بلى اوصياء رسول الله همان افرادى هستند كه خدا درباره آنها فرموده
است كه از اولوا الامر خود اطاعتبنمائيد».
و قال الله:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون
الزكوة و هم راكعون . (17)
و نيز در «كافى» و «عياشى» از حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين
آيه مروى است كه اين آيه درباره على بن ابيطالب و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده
است، و چون به آن حضرت گفته شد كه مردم مىگويند: چرا خدا در كتاب خود نام على و
اهل بيت او را نبرده است؟ حضرت فرمودند: به آنها بگوئيد: نماز واجب شد ولى خدا در
كتاب خود سه ركعتيا چهار ركعت را نام نبرد بلكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم براى آنها تفسير و بيان كرد، و نيز زكات در قرآن واجب شد و ليكن خدا در قرآن
بياننكرده است كه از هر چهل درهم بايد يك درهم خارج كرد بلكه رسول خدا براى آنان
تعيين و تفسير فرمود، و حج واجب شد ولى خدا نگفت كه هفتشوط طواف كنيد بلكه رسول
خدا معين نمود، و آيه اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم نازل شد و اين
آيه درباره على و حسن و حسين عليهم السلام نازل شد
و سپس رسول خدا درباره على فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه
«هر كس كه من صاحب اختيار و اولى به تصرف در امور او هستم على صاحب
اختيار و اولى به تصرف در امور اوست» .
و قال: اوصيكم بكتاب الله و اهل بيتى، فانى سالت الله ان لا يفرق
بينهما حتى يوردهما على الحوض، فاعطانى ذلك.
حضرت رسول الله فرمودند: «من شما را به تمسك به كتاب خدا و اهل بيتم
توصيه و سفارش مىكنم چون من از خدا مسئلت نمودم كه بين آن دو جدائى نيندازد تا هر
دو را كنار حوض كوثر بر من وارد كند، خدا دعوت مرا اجابت فرموده، اين حاجت را به من
عنايت فرمود» .
و قال: لا تعلموهم فانهم اعلم منكم (18)
و حضرت رسول فرمودند: «شما به اهل بيت من چيزى ياد ندهيد آنها از همه
شما اعلم و داناترند».
و قال: انهم لن يخرجوكم من باب هدى و لن يدخلوكم فى باب ضلالة.
و نيز حضرت رسول فرمودند:
«اهل بيت من هيچگاه شما را از در هدايتخارج نمىكنند و در در ضلالت و
گمراهى وارد نمىسازند» .
پس اگر رسول خدا ساكت مىشد و درباره اهل بيتخود بيان نمىفرمود
خلافت را آل فلان و آل فلان ادعا مىكردند و لكن خداوند متعال در قرآن كريمش تصديقا
لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم نازل فرمود:
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (19)
«اين است و جز اين نيست كه فقط خداوند اراده كرده است كه از شما اهل
بيت هر گونه رجس و پليدى را از ميان بردارد و به تمام معنى شما را پاك و پاكيزه
گرداند» .
در اين حال در نزد حضرت رسول الله على و حسن و حسين و فاطمه عليهم
السلام بودند، پيغمبر خدا همه آنها را در زير كساء در خانه ام سلمه داخل نمود
ثم قال صلى الله عليه و آله و سلم: اللهم ان لكل نبى اهلا و ثقلا و
هؤلاء اهل بيتى و ثقلى
«خداوندا براى هرپيغمبرى اهلى و ثقلى است و اينها اهل بيت من و ثقل من
هستند» .
ام سلمه گفت: آيا من از اهل تو نيستم؟ حضرت فرمودند: تو به خير هستى و
ليكن اهل من و ثقل من ايشانند.در اين حال خداوند آيه تطهير را فرستاد. (20)
و از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه از آن حضرت سئوال شد كه
پايهها و ستونهاى اسلام بر چه بنا شده است كه چون به آنها اخذ شود و عمل شود عمل
انسان را پاك و جهالت امور ديگر براى انسان ضرر ندارد؟ فرمود: شهادت بر لا اله الا
الله و محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و اقرار به آنچه خدا به پيغمبرش
نازل فرموده است، و اداى حق زكات در مال، و ولايتى را كه خدا مردم را به آن امر
نموده است و آن ولايت آل محمد عليهم السلام است چون حضرت رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم فرمود:
من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية.
«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به مردن مردمان جاهلى
از دنيا رفته است»،
قال الله:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
فكان على عليه السلام ثم صار من بعده الحسن ثم من بعده الحسين ثم من
بعده على بن الحسين ثم من بعده محمد بن على ثم هكذا يكون الامر، ان الارض لا تصلح
الا بامام عليهم السلام. (21)
خداوند فرموده است:
«از خدا اطاعت كنيد و از رسول خدا و صاحبان امر اطاعت كنيد.پس صاحب
امر على عليه السلام بود و بعد از آن حضرت، حسن بود و سپس حسين و سپس على بن الحسين
و سپس محمد بن على و همچنين امر تا آخر، يكى بعد از ديگرى خواهد بود، زمين صالح
نمىشود مگر به وجود امام عليهم السلام» .
محمد بن يعقوب كلينى با اسناد خود از منصور بن حازم روايت مىكند كه
گفت: به حضرت امام جعفر صادق عليه السلام عرض كردم: خداوند بزرگتر و والاتر است از
آنكه به مخلوقاتش شناخته شود بلكه مخلوقات به خدا شناخته مىشوند، فرمود: راست
مىگوئى.عرض كردم: كسى كه بشناسد كه پروردگارى دارد سزاوار است آنكه موجبات رضا و
غضب او را نيز بشناسد تا آنكه مرتكب عملى كه موجب خشماوست نگردد بلكه موجبات رضا و
خشنودى او را بجاى آورد.و رضا و غضب او معلوم نمىشود مگر از راه وحى الهى كه به
خود او برسد يا از راه خبر دادن رسول از طرف خدا.و بنابر اين كسى كه وحى به او نرسد
بايد به طلب پيغمبران برود و چون به آنان برخورد كرد مىداند كه آنان از طرف خدا
حجتاند و اطاعت آنها واجب.و من به مردم گفتم: آيا مىدانيد كه رسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم از جانب خدا حجتبر بندگان اوست؟ گفتند: آرى.گفتم: در وقتى كه
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفتحجتبر بندگان خدا كيست؟ گفتند:
قرآن، و من چون در قرآن تامل كردم ديدم كه كتابى است كه با آن مرجى و قدرى و زنديق
(22) كه به خدا ايمان ندارد استدلال مىكنند و آيات قرآن را براى اثبات مدعاى
خودشان بر عليه رقيبانشان شاهد و دليل مىآورند، و بنابر اين دانستم كه قرآن به
تنهائى نمىتواند حجتبر بندگان خدا باشد مگر به واسطه قيمى كه عارف بر حقائق و
اسرار و تاويلات كتاب خدا باشد.اوست كه از جانب خدا بر مخلوقاتش حجت است و آنچه را
كه او در معانى و تاويلات قرآن بگويد حق است.و بنابر اين به آنها گفتم: قيم قرآن
كيست؟ گفتند: ابن مسعود مىدانست قرآن را و عمر مىدانست و حذيفه مىدانست. گفتم:
آيا تمام قرآن را مىدانست؟ گفتند: نه، و بنابر اين هيچكس را نيافتم كه بگويند كه
تمام قرآن را بداند مگر على بن ابيطالب عليه السلام را.و چون مشكل و مجهولى در بين
قومى باشد اين بگويد: نمىدانم و ديگرى بگويد: نمىدانم و ديگرى نيز بگويد:
نمىدانم و ليكن يكى بگويد: مىدانم، و در تمام مشكلات و مجهولات قرآن على مىگويد
مىدانم، و مشكل را حل مىكند پس بنابر اين فهميدم كه على عليه السلام قيم قرآن است
و اطاعت او بر امت واجب، او حجتخداستبعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
بر مردم و آنچه را درباره قرآن بگويد حق است.حضرت چون اين استدلال را از من شنيدند
فرمودند: خدا تو را رحمت كند. (23)
مناظره اصحاب امام صادق عليه السلام با مرد شامى درباره امامت
و نيز كلينى با اسناد خود از يونس بن يعقوب روايت كند كه گفت: من در
نزد حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه مردى از اهل شام آمد و گفت: من مردى
هستم داراى علم فقه و كلام و مسائل عمليه، آمدهام تا با اصحاب تو مناظره و مباحثه
كنم. حضرت فرمودند: آيا تو از پيش خود سخنى مىآورى يا سخنانت از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم اتخاذ شده است؟ گفت: هم از نزد خود سخنانى دارم و هم از نزد رسول
خدا سخنانى دارم.حضرت فرمودند: بنابر اين تو شريك رسول خدا هستى؟ گفت: نه، حضرت
فرمودند: آيا از جانب خدا به تو وحى مىرسد و تو را با خبر مىكند؟ گفت: نه، حضرت
فرمودند: آيا اطاعت از تو مانند اطاعت از رسول خدا واجب است؟ گفت: نه.يونس مىگويد:
حضرت رو به من كرده فرمودند: اى يونس بن يعقوب اين مرد قبل از اينكه شروع به مناظره
كند خود بر عليه خود اعتراف نمود و بر عليه دعاوى خود اقرار كرد.
سپس حضرت فرمودند: اى يونس اگر در فن مناظره و كلام دست داشتى چه خوب
بود كه با اين مرد به مناظره مىپرداختى. يونس مىگويد: با خود گفتم: و احسرتاه كه
من از اين فن بىبهرهام، و سپس به آن حضرت عرض كردم: فدايتشوم شنيدم از شما كه ما
را از كلام و مجادله منع مىنموديد و مىفرموديد: واى بر متكلمين كه در بين سخن و
مناظره مىگويند: اين درست است آن نادرست، اين را مىتوان گفت آنرا نمىتوان گفت،
اين را تعقل مىكنيم آنرا تعقل نمىكنيم.حضرت فرمودند: من گفتم واى بر آنان كه اگر
در مناظرات خود آنچه را من مىگويم ناديده گرفته و از نزد خود آنچه را مىپسندند در
مناظرات بياورند.
سپس حضرت فرمودند: برخيز و بيرون برو ببين از متكلمين كسى را مىيابى
با خود بياور.يونس گويد: من حمران بن اعين را آوردم و قدرت بر مناظره داشت و احول
را (محمد بن نعمان كه او را مؤمن الطاق گويند) آوردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت
و هشام بن سالم را آوردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت و قيس بن ماصر را آوردم و او
به نظر من از همه اينها قدرتش در فن مناظره بيشتر بود، او كلام و مناظره را از حضرت
على بن الحسين عليه السلام آموخته بود.چون همه اينها آمدند و همه در نزد آن حضرت در
خيمهاى كه در كنار حرم قبل از اداء حجحضرت برپا مىكردند و چندروزى در آن خيمه در
دامنه كوه به سر مىبردند جمع شدند و مجلس مستقر شد، حضرت سر خود را از خيمه بيرون
كرده ديدند كه شتر سوارى نيمه تند مىآيد حضرت فرمودند: سوگند به خداى كعبه هشام
است.ما چنين پنداشتيم كه هشامى كه از نوادههاى عقيل بوده و حضرت به او محبتشديدى
داشتند آمده است.ناگهان هشام بن حكم وارد شد، جوانى بود كه تازه سبزى مو بر عارضش
دميده و تمام افراد ما سنشان از او بيشتر بود، حضرت برخاستند و او را در كنار خود
جاى دادند و فرمودند:
ناصرنا بقلبه و لسانه و يده
«هشام يار و معين ماستبا قلبش و زبانش و دستش» .
سپس حضرت فرمودند: اى حمران با اين مرد شامى به مباحثه بپرداز.حمران
مشغول مباحثه شد و بر او غالب آمد.سپس حضرت فرمودند: اى طاقى (24) با او
مناظره كن.او مناظره نمودند و نيز بر او چيره گشت، سپس حضرت فرمودند: اى هشام بن
سالم با اين مرد به سخن و كلام مشغول شو.آن دو به قدرى با يكديگر تكلم كردند كه از
مطالب يكديگر بدون غلبه يكى بر ديگرى آگاه شدند. سپس حضرت فرمودند: اى قيس بن ماصر
با اين مرد مباحثه كن، او مشغول به تكلم شد و به واسطه شكستگىاى كه در مناظره بر
شامى وارد مىكرد حضرت مىخنديدند.بعدا حضرت به شامى گفتند: با اين جوان «هشام بن
حكم» سخن بگو.مرد شامى گفت: بلى، و رو كرد به هشام و گفت: اى جوان از من راجع به
امامت اين مرد (منظور حضرت صادق است) سئوال كن، هشام چنان به غضب درآمد به حدى كه
بلرزيد و گفت: اى مرد شامى خدا بيشتر در امور بندگانش صاحب نظر و حكم و تدبير
استيا آن كه بندگان بيشتر صاحب نظرند نسبتبه نفوس خود؟ شامى گفت: خداوند بيشتر
صاحب نظر است.
هشام گفت: خداوند با اين نظر و تدبير و محبتى كه به خلقش دارد براى
آنها چه مىكند؟
شامى گفت: حجت و راهنما مىفرستد تا آنكه متفرق و متشتت نگردند و در
امور خود با يكديگر اختلاف نكنند، آن راهنما آنها را با يكديگر مهربان كند و كجىو
اعوجاج آنها را راست گرداند و آنها را به فرائض و واجبات خدايشان رهبرى كند.
هشام گفت: آن راهنما كيست؟
شامى گفت: رسول خدا.
هشام گفت: پس از رسول خدا حجت كيست؟
شامى گفت: كتاب خدا و سنت رسول خدا.
هشام گفت: آيا امروز براى رفع اختلاف ما كتاب و سنت كافى است؟
شامى گفت: آرى.
هشام گفت: پس چرا من با تو اختلاف دارم و تو از شام حركت نموده و راجع
به مذاكره در مورد اختلافات اينجا آمدهاى؟
يونس مىگويد: شامى ساكتشد.حضرت صادق عليه السلام به شامى فرمودند:
چرا سكوت اختيار كردى، چرا صحبت نمىكنى؟ شامى گفت: اگر بگويم ما با يكديگر اختلاف
نداريم دروغ گفتهام، و اگر بگويم: كتاب و سنت اختلاف ما را از ميان برمىدارند
سخنى به باطل و گزاف گفتهام چون كتاب و سنت قابل حمل به محاملى است و ذو وجوه است
هر كس آن را طبق ميل و سليقه خود به نهجى خاص حمل مىكند و بر آن وجه استدلال
مىكند، و اگر بگويم: ما با يكديگر اختلاف داريم و ليكن هر يك از ما در مرام و مذهب
خود راه حق مىپيمايد، در اين صورت ديگر كتاب و سنت كنار مىرود و نيازى به آنها
نيست.هيچ نمىتوانم پاسخ اين جوان را بدهم مگر آنكه عين اين حجت و برهان را من بر
عليه او اقامه كنم.حضرت فرمودند: سئوال كن از او هر چه مىخواهى، او را شخص با صبر
و حوصله و مقتدرى خواهى يافت.
شامى گفت: اى جوان آيا پروردگار مردم نظر لطف و تدبيرش به آنها بيشتر
استيا نظر خود آنها نسبتبه خودشان؟
هشام گفت: بلكه پروردگارشان لطف و رحمت و تدبيرش نسبتبه آنها بيش از
خودشان است نسبتبه خودشان.
شامى گفت: آيا خداوند برانگيخته استبراى آنها كسى را كه آنها را از
تشتت كلمه به وحدت كلمه سوق دهد و كژى و اعوجاج آنان را راست كند و آنها را به حق
خبردار نموده و از باطل بر حذر دارد؟ هشام گفت: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم يا در اين زمان؟
شامى گفت: در زمان رسول خدا معلوم است كه رسول خدا حجت است، بگو ببينم
در اين زمان كيست؟
هشام گفت: همين شخص نشستهاى كه براى زيارت و ملاقات او شد رحال نموده
با مركبها از راههاى دور مىآيند، و ما را از خبرهاى آسمان (و زمين) خبر مىدهد، و
اين ميراثى است كه به او از پدر و از جدش رسيده است.
شامى گفت: من از كجا اين معنى را بدانم؟
هشام گفت: از هر چه مىخواهى از او سؤال كن.
شامى گفت: حجت را بر من تمام كردى و راه عذر مرا بريدى بر عهده من
استسؤال.سپس حضرت فرمودند: اى شامى خبر بدهم تو را كه چگونه سفر كردهاى و راه سير
تو چگونه بوده است؟ سفر تو و طريق تو چنين و چنان بوده است.
شامى گفت: راست مىگوئى، اسلمت لله الساعة «الآن من در برابر حكم خدا
تسليم شدم و اسلام آوردم» .حضرت فرمودند: بل آمنتبالله الساعة «بلكه در اين
ساعتبه خدا ايمان آوردى» اسلام قبل از ايمان است، بر اساس اسلام مردم از يكديگر
ارث مىبرند و نكاح مىكنند و اما به درجات اخروى بر اساس ايمان مىرسند.شامى گفت:
صدقت فانا الساعة اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم و انك وصى الاوصياء «راست گفتى و من الآن گواهى مىدهم به لا اله الا
الله و محمد رسول الله و اينكه تو وصى اوصياء هستى» .
يونس گويد: سپس حضرت رو كردند به حمران و فرمودند: تو بحث و كلام را
بر اساس روايت قرار مىدهى و به حق ظفر مىيابى، و رو كردند به هشام بن سالم و
فرمودند: تو مىخواهى از راه روايت استدلال كنى ولى معرفت كافى به روايات ندارى.و
سپس رو كردند به احول و فرمودند: قياس رواع، بسيار با قياس و ملاحظه امور مشابه و
نيز با لطائف الحيل مىخواهى بر خصم غالب آئى و باطل او را به باطل مىشكنى الا
آنكه باطل تو به حق نزديكتر است.و سپس رو كردند به قيس بن ماصر و فرمودند: تو
مناظره مىكنى و به عوض آنكه خبرى كه از رسول خدا به مطلب بسيار نزديك استشاهد و
دليل خود بياورى، آن را رها كرده و به خبرى كه بسيار از مطلب دور و از شاهد و دليل
بر كنار است استدلال مىكنى، و در هنگام مناظره سخنحق را با باطل مخلوط و درهم
مىكنى ولى بدان كه سخن حق گر چه كوتاه و كم باشد از سخن باطل كه بسيار باشد كفايت
مىكند، انت و الاحول قفازان حاذقان، تو و احول هر دو در مناظره بسيار از اين شاخه
به آن شاخه مىپريد و طرف خود را گيج مىكنيد و در اين فن استاديد.
يونس مىگويد: من در آن حال سوگند به خدا كه چنين پنداشتم آن حضرت به
هشام بن حكم هم مانند آنچه به اين دو نفر گفتند مىگويند، لكن حضرت به هشام بن حكم
فرمود: اى هشام تو هيچ گاه در مناظره نمىگذارى خود را كه بر زمين بيفتى، چون طائر
و پرندهاى كه او را بزنند چون بخواهى كه بر زمين بيفتى پاهاى خود را در شكم خود
جمع نموده يك مرتبه بر آسمان پرواز مىكنى، و مانند تو شخصى بايد با مردم مناظره
كند، و كمكهاى معنوى از عالم معنى ان شاء الله به تو خواهد رسيد. (25)
و نيز نعمانى در تفسير خود آورده است كه اسماعيل بن جابر مىگويد:
سمعت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام يقول:
ان الله تبارك و تعالى بعث محمدا فختم به الانبياء فلا نبى بعده، و
انزل عليه كتابا فختم به الكتب فلا كتاب بعده، احل فيه حلالا و حرم حراما فحلاله
حلال الى يوم القيامة و حرامه حرام الى يوم القيامة، فيه شرعكم و خبر من قبلكم و
بعدكم و جعله النبى صلى الله عليه و آله و سلم علما باقيا فى اوصيائه. (26)
«مىگويد: از حضرت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام
شنيدم كه مىفرمود: خداوند تبارك و تعالى محمد را برانگيخت و به او نبوت را خاتمه
داد، پس پيغمبرى بعد از او نيست.و بر او كتابى فرو فرستاد و با آن به كتب سماويه
خاتمه داد، پس نيست كتابى بعد از آن، در آن كتاب چيزهائى حلال شمرده شده و چيزهائى
حرام شمرده شده، حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت.و
در آن كتاب شريعت و قانون شما است و اخبار كسانى كه قبل از شما آمدهاند و بعد از
شما خواهند آمد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن كتاب را علم باقى در ميان
اوصياى خود قرار داده است» .
بارى بعد از رحلت رسول خدا با نداى «كفانا كتاب الله» امت را از اهل
بيتبرگردانيده و مقام عصمت و ولايت كبرى را بر كنار كرده، دنيا پرستان خلافت رسول
خدا را امر مادى و رياست ظاهرى پنداشته و بر اريكه حكمفرمائى بر اساس هواى نفس سوار
شدند و مردم را به غى و ضلالتسوق دادند و پايههاى اسلام را متزلزل نمودند.
خطبه امير المؤمنين راجع به مقامات آل محمد عليهم السلام
حضرت امير المؤمنين عليه السلام ضمن خطبه دوم از «نهج البلاغه» :
و منها (يعنى آل النبى عليه الصلاة و السلام) مىفرمايد:
هم موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال
دينه.بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه.
(و منها يعنى قوما آخرين) زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا
الثبور.لا يقاس بآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم من هذه الامة احد، و لا يسوى
بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا.هم اساس الدين و عماد اليقين.اليهم يفىء الغالى، و
بهم يلحق التالى.و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية و الوراثة.الآن اذ رجع الحق
الى اهله و نقل الى منتقله (27) .
«آل محمد عليهم السلام محل و مخزن اسرار الهى هستند كه موصوفاند به
علوم نامتناهى، و پناهگاه امر خدا هستند كه بدان قيام نمايند و صندوق و خزينه علم
خدايند و مرجع اسرار و حكمتهاى او هستند، و كهفها و مخزنهاى كتب آسمانى از قرآن
و غير آن كه بر انبياء سلف نازل شده است و تاويل و تفسير آن كما ينبغى مىباشند، و
كوههاى دين اويند كه نگاه دارنده زمين دين او از زلزلهها و بادها و اضطرابها كه
همان وساوس شيطانى و نفوس اماره است از تحريف و تغيير و تبديل باشند.و به آل محمد
خدا كژى و اعوجاج و انحناى پشت دين خود را راست فرمود و لرزش بندها و مفاصل دين را
بزدود (كنايه از آن كه بدون قيمومت آل محمد دين دارى كژى و انحناء و داراى لرزش و
اضطراب است، كسى كه آل محمد را رها كند و كتاب خدا را بگيرد دينش كوژ پشت و لرزان و
پيوسته مضطرب است، و به آل محمد پشت دين و كتاب خدا راست و به واسطه اين قيمان
معصوم الهى بدن دين آرام ومطمئن و بدون اضطراب است) .
اما آن كسانى كه دين و كتاب خدا را از آل محمد جدا نمودند و خلافت را
از مقرش منسلخ و در غير موضع خود نهادند تخم نافرمانى و فجور را در دلهاى امت مسكين
كاشتند و در سينههاى پر كينه خود مختفى بداشتند و با هوسها و آرزوها و غرور نفس
اماره پيوسته آن را آبيارى نمودند تا بالنتيجه حاصل زراعت و محصول درو شده آنان
ضلالت و هلاكتشد.زيرا كه با آل محمد عليهم السلام هيچ فردى در اين امت قابل مقايسه
و برابرى نخواهد بود.آن كسانى كه از نعمت آل محمد ربوده و به نام خلافت رسول الله
اين نعمت را بر خود جارى ساختند قابل قياس با آنها نيستند.آل محمد اساس و پايههاى
دينند و ستونهاى يقين، غلو كنندگانى كه در دين تندروى نموده و از صراط مستقيم تجاوز
كردهاند بايد به راه و روش آل محمد برگردند و خود را با مقياس سيره و سنت آنان
معتدل بنمايند، و عقبافتادگانى كه به علتسستى و تكاهل از راه يقين و سلوك رضا عقب
ماندهاند بايد براى سعادت خود، خود را به آل محمد برسانند و از رويه و روش آنها
پيروى كنند.براى آل محمد است اختصاصات ولايت، از علوم غير متناهى و قدرتهاى الهى و
معجزات و كرامتهائى كه خدا آنها را بدان خلعت مخلع نموده است، در ايشان مقام وصايت
و وراثتخاتم المرسلين است.و الآن وقتى است كه حق به اهلش رسيده و به محلش انتقال
يافته است. (كنايه از آنكه تا به حال به ظلم و عدوان از محلش جدا و از مستقرش به
دور افتاده بود)» .
و نيز در ضمن كلامى ديگر فرمايد:
فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله
عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا. (28)
«به خدا سوگند كه از زمانى كه خداوند روح پيغمبرش را قبض نمود تا اين
زمان پيوسته از حق خود محروم و بركنار شده بودهام، ديگران حق مرا ربوده خود را جلو
انداخته و مرا ممنوع نمودهاند» .
خطبه حضرت امير المؤمنين (ع) راجع به نداشتن يار و معين
و از خطبه حضرت كه بعد از رحلت رسول خدا ايراد كردند در وقتى كه عباس
بن عبد المطلب و ابو سفيان براى بيعت كردن با آن حضرت آمده بودند پيداست كه چقدر آن
حضرت تنها و بدون ياور بوده كه خود را بدون جناح و بال معرفى مىكند:
ايها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة و
ضعوا عن تيجان المفاخرة. افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح. هذا ماء آجن و لقمة
يغص بها آكلها و مجتنى الثمرة لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه.فان اقل، يقولوا:
حرص على الملك، و ان اسكتيقولوا: جزع من الموت، هيهات بعد اللتيا و التى.و الله
لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه، بل اندمجت على مكنون علم لو بحتبه
لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوى البعيدة (29) .
«اى مردم بشكافيد موجهاى فتنهها را كه مانند درياهاى متلاطم درخروشند
به كشتىهاى نجات (كه مراد آل بيت رسول خدا هستند چون طبق روايت مسلمى كه از طريق
شيعه و سنى روايتشده استحضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
مثل اهل بيتى فيكم كسفينة نوح من ركبها نجا، و من تخلف عنها غرق:
مثال اهل بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح است كسى كه در آن سوار
شود نجات يابد و كسى كه تخلف ورزد غرق خواهد شد)، و از پيمودن راه منافرت عدول
نموده برگرديد و تاجهاى مفاخرت و سركشى و شخصيت طلبى را از سرهاى خود برداريد (تا
فتنه آرام گيرد و اسلام چهره رخشان خود را به عالم به واسطه علوم و معارف اهل بيت
نشان دهد، وگرنه اگر شما بخواهيد بر اساس خودپرستى و نفعطلبى عليه كسانى كه آنان
نيز بر اين اساس قيام نمودهاند برخيزيد و پيكار و كارزار خونينى در صحنه مقارب
رحلت رسول خدا به وجود آيد ديگر اسمى از اسلام نخواهد ماند) .كاميابى و رستگارى
براى كسى است كه با وجود اعوان و ياران كافى قيام كند و حق خود را بگيرد چون مرغى
كه با دو بال توانا و درستبر آسمان پرواز مىكند، يا براى كسى است كه در صورت
فقدان اعوان و انصار خود را كنار كشيده و از جنگ و ستيز آن خود را آسوده بدارد.اين
خلافتى كه مرا به آن دعوت مىكنيد و اصرار بر بيعت داريد گرچه حق مسلم من طبق آيات
قرآن و وصاياى رسول خداست لكن با وجود مخالفتبنى تيم و بنى عدى، كه بلادرنگ بعد از
رحلت رسول خدا مردم را به بيعتخود دعوت كردهاند و جدا در مقام مخالفت و انكار
وصاياى آن حضرت ايستادهاند، مانند آب گنديدهاى است كه صفاى خود را در اثر مقارنت
هواها و هوسها از دست داده و به ملازمت اين افكار سوء ونيات فاسده متعفن گرديده
است، و مانند لقمه غذاى پر تيغ و خارى شده كه هنگام فرو بردن گلو را بشكافد و در آن
گير كند.و كسى كه ميوه را از درخت قبل از رسيدن بچيند آن ميوه تلخ و زننده و
بيفايده بوده مانند شخص زارعى كه در غير زمين خود زراعت كند البته منتفع نخواهد شد
(خلافت من يك خلافت الهى بر اساس تقوى و ولايتشرعيه رسول خدا براى هدايت مردم به
مقامات عاليه معنوى و ظاهرى است.و در صورت قيام بر عليه اين مخالفان با وجود عدم
انصار و اعوانى كه بر آنها غالب آيند نتيجه، هرج و مرج، خونريزىها و فتنهها خواهد
بود.و معلوم است كه منافقان امت انتظار چنين روزى را مىبرند) .بنابر اين اگر بگويم
كه من در امر خلافت رغبت دارم مىگويند: بر حكومت و رياستحرص ورزيده است، و اگر
سكوت اختيار كنم مىگويند: از مرگ ترسيده است.وه چه دور است از على كه بعد از آن
شدائد و ناملايمات و منغمر شدن در معركه جنگها و غزوات و تحمل مشاق و مشكلات از مرگ
بهراسد.سوگند به خدا كه فرزند ابى طالب، انسش به مرگ بيشتر است از انسى كه طفل
شيرخوار به پستان مادر خود دارد، بلكه سبب عدم قيام من براى گرفتن خلافت آن است كه
چنان بر علوم و اسرار الهى و معارف قضا و قدر و تكليف و سعادت و شقاوت وقوف يافته و
آن خزينههاى از علوم در نفس من پيچيده و منطوى شده كه هر آينه اگر بعض آنرا بر شما
آشكار كنم مانند لرزش و تكان ريسمانى دراز در چاههاى دور و دراز به خود خواهيد
لرزيد و تاب و توان شنيدن آنرا نداريد» .
و اين كلام حضرت كنايه از قضاى حتميه الهيه است كه بايد مردم را
امتحان نموده و بر اثر پيدايش مخالفان، مردمى كه تابع شريعت و نصوص رسول خدا راجع
به ولايتبودهاند از كسانى كه هوا و هوس بر آنها غالب آمده و دست از ولايت
كشيدهاند جدا شده، مردم در دو صف متمايز قرار گيرند،
فريق فى الجنة و فريق فى السعير . (30)
گروهى در حرم ولايت اهل بيت از هر گزندى مصون و در بهشتبرين بيارمند،
و گروهى دگر از اين حريم دور و از اين نعيم مهجور و در دوزخ و آتش سوزان بگدازند.
و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم
شهداء و الله لا يحب الظالمين و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين ام حسبتم
ان تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين . (31)
«ما اين ايام روزگار را پيوسته در ميان مردم به اختلاف احوال و
انقلاباتى در گردش مىآوريم و براى هر گروهى نوبتى خاص براى امتحانات خود مقرر
مىداريم، تا آنكه مقام اهل ايمان به امتحان معلوم شود و خداوند از شما (مانند على
بن ابيطالب را كه داراى مقام يقين و وصول به اعلى درجه توحيد است) گواه بر اعمال و
رفتارتان بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد.
و ديگر به جهت آن كه اهل ايمان را از هر عيب و نقصى مبرى و منزه
فرموده و كافران را به كيفر انكار و كفر خود محو و نابود گرداند.آيا شما گمان
مىكنيد كه داخل بهشت مىشويد بدون آنكه امتحان الهى شما را فرا گيرد، و بدون آن كه
مقام مجاهدين در راه خدا و صبر كنندگان در برابر مشكلات و حوادث معلوم و مشهود
گردد؟» .
علت عدم قيام امير المؤمنين عليه السلام همانا نداشتن ياران كافى بود
چنان كه حضرت مىفرمايد كه: حضرت رسول خدا به من فرمود: اى على بعد از من اگر ياران
كافى براى خود يافتى قيام كن و حق خود را بگير و اگر نيافتى با جنگ و كارزار قيام
مكن. (32)
و در فرمايشات آن حضرت است كه بعد از رحلت رسول خدا اگر چهل نفر يار و
معين مىداشتم (البته يار فدائى و معين حقيقى) قيام مىكردم و دستبه شمشير مىزدم.
(33)
و نيز در نامهاى كه معاويه براى آن حضرت مىنويسد متذكر مىگردد كه
تو اى على همان كسى هستى كه بعد از رحلت رسول خدا حتى چهل نفر ناصر و معين نداشتى،
و وقتى كه پدرم ابو سفيان آمد با تو بيعت كند به او گفتى كه اگر چهل نفر معين و
ناصر مىداشتم بر عليه مخالفان قيام مىنمودم. (34) لذا چون آن حضرت را
تنها يافتند ناصران آن حضرت كه عبارت بودند از سلمان، ابوذر، مقداد، زبير، عمار بن
ياسر، عباس بن عبد المطلب، ابى بن كعب، عتبة بن ابى لهب، براء بن عازب، سعد بن ابى
وقاص، طلحة بن عبيد الله (35) و تمام بنى هاشم و بسيارى ديگر از مهاجرين
و انصار در خانه فاطمه عليها السلام متحصن شدند و براى حفظ جان خود از گزند، جائى
را بهتر از خانه دختر رسول خدا مامن نيافتند.ابو بكر عمر را براى احضار آنان براى
بيعت فرستاد و گفت: فان ابوا فقاتلهم (36) «اگر نيامدند با آنها مقاتله
و كارزار كن» .
بردن حضرت امير المؤمنين (ع) را به مسجد براى بيعت
عمر با جماعتى از اعوان خود آمد و در خانه فاطمه عليها السلام وارد
شد.ابن ابى الحديد گويد:
ثم دخل عمر فقال لعلى: قم فبايع فتلكا و احتبس، (37) فاخذ
بيده فقال: قم، فابى ان يقوم، فحمله و دفعه كما دفع الزبير حتى امسكهما خالد و
ساقهما عمر و من معه سوقا عنيفا، و اجتمع الناس ينظرون و امتلات شوارع المدينة
بالرجال، ورات فاطمة ما صنع عمر فصرخت و ولولت و اجتمع معها كثير من الهاشميات و
غيرهن فخرجت الى باب حجرتها و نادت: يا ابابكر ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول
الله، و الله لا اكلم عمر حتى القى الله. (38)
مىگويد: پس از آنكه در خانه فاطمه ريختند و شمشير زبير را از دستش
گرفته و به سنگ زده و شكستند و او را گرفته و به ستخالد بن وليد و جماعتى كه با
آنها آمده بودند تحويل دادند سپس عمر داخل شد و به على بن ابيطالب گفت: برخيز و
بيعت كن، حضرت خوددارى فرموده و ابا و امتناع نمودند، عمر دستحضرت را گرفت و گفت:
برخيز و بيعت كن، حضرت از برخاستن خوددارى نمود، عمر و ياران او همگى همانطور كه
زبير را گرفته بودند على بن ابيطالب را گرفته و به شدت دفع نمودند، و خالد و عمر با
جميع همراهانشان با وضع بسيار فظيع و فجيعى با شدت و غلظتى هر چه تمامتر آنها را
به مسجد بردند، مردم نيز در تمام شوارع و كوچههاى مدينه جمع شده و نگاه
مىكردند.چون فاطمه اين عمليات خشن را از عمر ديد، ناله كرد، فرياد زد، ولوله نمود
و به دنبال على از منزل به سوى مسجد خارج شد و جماعتى بسيار از زنان بنى هاشم با
فاطمه به سوى مسجد رفتند.فاطمه آمد تا در حجره خود در مسجد ايستاد و چون نظرش بر
ابو بكر افتاد گفت: اى ابو بكر چقدر زود از روى عصبيت جاهلى و نخوت و حميت نفسانى
بر اهل بيت رسول خدا يورش برديد و تاختيد، سوگند به خدا كه ديگر من با عمر سخن
نمىگويم تا آن كه خداى خود را ملاقات كنم» .
بارى با اين وضع عجيب امير المؤمنين را به مسجد بردند و ريسمان بر
گردنش افكنده كالجمل المخشوش او را براى تسليم و تبعيت از ابى بكر از منزل خارج
كردند.
شاهد بر اين آن كه طلحة بن عبيد الله در زمان خلافت عثمان روزى كه
امير المؤمنين در حضور جماعتبسيارى از مردم فضائل و مناقب خود را مىشمرد در جواب
آن حضرت گفت: بنابر اين با اين فضائل و مناقب ما با ادعاى ابو بكر و عمر چه كنيم در
روزى كه تو را ريسمان به گردن انداخته و براى بيعتبه مسجد آوردند؟ (39)
و ديگر نامهاى است كه معاويه به امير المؤمنين عليه السلام نوشته و در آن نوشته
است كه تو همان مردى هستى كه مانند جمل مخشوش تو را براى بيعتبا ابو بكر به مسجد
آوردند.جمل به معناى شتر است و مخشوش شترى است كه استخوان بينى او را از عرض سوراخ
نموده و در آن خشاش كه چوبى است قرار مىدهند و دو طرف آن چوب را طناب مىاندازند
كه تا ديگر آن شتر سركشى نكند و رام شود.امير المؤمنين در نامه بسيار جالب و ديدنى
كه محامد و محاسن خود و قبايح و سيئات معاويه را در آن گنجانيده است پاسخ نامه او
را داده و نسبتبه اين جمله، حضرت جواب داده است كه: درست، مرا با اين حال به مسجد
بردند ولى تو مىخواهى مرا تعييب كنى و نفهميدهاى كه اين تحسين من است كه براى عدم
تحمل بار ظلم و ستم تا اين درجه ابا و امتناع نمودم.
و قلت انى كنت اقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى ابايع، و لعمر الله
لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت، و ما على المسلم من غضاضة فى ان يكون
مظلوما ما لم يكن شاكا فى دينه و لا مرتابا بيقينه و هذه حجتى الى غيرك قصدها و
لكنى اطلقت لك منها بقدر ما سنح من ذكرها (40) .
«و اما آنچه در نامه خود نوشتهاى كه مرا مانند شترى كه چوب در
استخوان بينى او نموده و او را مهار كرده باشند براى بيعت مىكشيدند سوگند به خدا
كه خواستى مرا بدين سرگذشت مذمت و عيب كنى لكن نفهميده مرا ستايش نموده و تمجيد
كردهاى، و خواستى مرا رسوا كنى و ندانسته خود را رسوا كردهاى (چون عدم بيعت من از
روى اختيار، دليل بر بطلان آنهاست و تو كه خود را تابع آنها مىدانى بر بطلان خود و
سيره خود اعتراف نموده و خود را رسوا كردهاى) .بدان كه براى مؤمن هيچ نقص و خوارى
نيست در اينكه مظلوم واقع شود مادامى كه از آن ستم شكى در دين او پيدا نشود و در
يقين او ريب و شكى داخل نگردد (بلكه خوارى و مذلتبراى ظالم است در دنيا به لعن و
طعن و در آخرت به رسوائى جزا و عقوبت) .و اين حجت و دليل من استبراى غير تو از
گروه ستمكاران، زيرا كه تو شايسته خطاب و اقامه برهان نيستى و ليكن من صورت آن
دليلو حجت را به مقدار مختصرى كه پيش آمد بيان كرده و راه گفتار را در آن آزاد
گذاشتم» . (41)
پىنوشتها:
1. سوره نساء: 4- آيه 59.
2. اين حديث را به عين اين الفاظ احمد حنبل از حديث زيد بن ثابتبه دو
طريق صحيح، اول در ابتداى ص 182 و دوم در انتهاى ص 189 در جزو پنجم از «مسند» خود
نقل مىكند.و نيز احمد در «مسند» و طبرانى در «معجم كبير» ، و در «كنز العمال» ج 1
ص 47- 48 بدين صورت نقل كرده است: قال رسول الله (ص) : انى تارك فيكم خليفتين كتاب
الله عز و جل حبل ممدود ما بين السماء و الارض و عترتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا
حتى يردا على الحوض.و سيوطى در «الدر المنثور» ج 6 ص 7 ميگويد: و اخرج الترمذى و
حسنه و ابن الانبارى فى «المصاحف» عن زيد بن ارقم رضى الله عنه قال: قال رسول الله
(ص) : انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى، احدهما اعظم من الآخر
كتاب الله حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و لن يفترقا حتى يردا
على الحوض، فانظروا كيف تخلفونى فيهما.و در «غاية المرام» ص 211 از طريق عامه 39
حديث و در ص 217 از طريق خاصه 82 حديث راجع به حديث ثقلين نقل مىكند.و علامه خبير
ميرزا نجم الدين شريف عسكرى كتابى به نام «محمد و على و حديث الثقلين و حديث
السفينة» نوشته و طرق حديث را مفصلا ذكر كرده است.
3. فى المقدمة الثانية من تفسير «الصافى» نقلا عن «الكافى» .
4. سوره يس: 36- آيه 12.
5. در «ينابيع المودة» ص 90 معيت على با قرآن و قرآن با على را از
كتاب «جمع الفوائد» روايت مىكند و سپس مىگويد: للاوسط و الصغير.و نيز در «غاية
المرام» ص 539 سه حديث از خوارزمى و زمخشرى در «ربيع الابرار» راجع به اين موضوع
نقل مىكند.
6. سوره عنكبوت: 29- آيه 47- 49.
7. سوره رعد: 13- آيه 43.
8. در «غاية المرام» ص 357 از طريق عامه 6 روايت و از طرق خاصه 18
روايت وارد شده است.و در «ينابيع المودة» ص 102 حاديثبسيارى راجع به اين موضوع
نقل مىكند.
9. «الغدير» ج 7 پاورقى ص 131 اين حديث را نقل كرده و گويد كه: اين
حديث را جمعى از حفاظ تخريج كردهاند و حاكم و ذهبى و هيثمى آنرا صحيح شمردهاند
كما ياتى تفصيله.و راجع به قتال امير المؤمنين نسبتبه تاويل قرآن روايات بسيارى
است كه در «بحار الانوار» ج 8 ص 455 و 456 نقل شده است.
10. سوره حشر: 59- آيه 7.
11. سوره مائده: 5- آيه 55.
12. در «غاية المرام» ص 103 از طريق عامه 24 حديث و از طريق خاصه 19
حديث در ص 107 نقل كرده است.
13. سوره نساء: 4- آيه 64.
14. سوره نساء: 4- آيه 59 و سوره مائده: 5- آيه 92 و سوره نور: 24-
آيه 54 و سوره محمد (ص)
47- آيه 33 و سوره تغابن: 64- آيه 12.و آل عمران: 3- 32 و 132:
اطيعوا الله و الرسول.
15. سوره انفال: 8- آيه 1 و 20 و 46 و سوره مجادله: 58- آيه 13.
16. «تفسير صافى» ج 1 ص 364.
17. همان.
18. فى ضمن حديث الغدير ذكر بعضه فى «غاية المرام» ص 214 عنوان حديث
هيجدهم و نوزدهم.
19. نزول آيه تطهير را درباره اهل بيت در «غاية المرام» ص 27 از طريق
عامه 41 حديث و در ص 294 از طريق خاصه 24 حديث آورده است.
20. اين حديث را مفصلا در «تفسير صافى» ج 1 ص 364 آورده است.
21. «تفسير صافى» ج 1 ص 365.
22. مرجى و جمعش مرجئه فرقهاى از اسلام هستند كه مىگويند با ايمان
هيچ معصيتى ضرر ندارد و با كفر هيچ طاعتى فائده ندارد.و آنها را مرجئه مىگويند چون
معتقدند كه خدا عذاب آنها را به تاخير مىاندازد.و قدريه كسانى هستند كه جبرى مذهب
يا تفويضى مذهب هستند، و زنديق كسى است كه يا انكار خدا كند و يا دو مبدا خير و شر
را قائل باشد.
23. «اصول كافى» ج 1 كتاب الحجة ص 168.
24. طاقى همان مؤمن الطاق است و چون در زير يك طاق دكان داشته او را
مؤمن الطاق گويند، ولى سنىها در كتب خود او را شيطان الطاق گويند.
25. «اصول كافى» ج 1 ص 171.
26. «تفسير صافى» ج 1 ص 23.
27. «نهج البلاغه» ج 1 ص 29.
28. «نهج البلاغه» ج 1 ص 42.
29. «نهج البلاغه» ج 1 ص 40.
30. سوره شورى: 42- آيه 7.
31. سوره آل عمران: 3- آيه 140 الى 142.
32. «غاية المرام» ص 550 از كتاب سليم بن قيس از سلمان فارسى نقل
مىكند در ضمن حديث طويلى از رسول خدا هنگام رحلت كه به امير المؤمنين فرمودند: يا
اخى ستلقى بعدى من قريش شدة من تظاهرهم عليك و ظلمهم لك، فان وجدت اعوانا عليهم
فجاهدهم و قاتل من خالفك بمن وافقك، و ان لم تجد اعوانا فاصبر و كف يدك و لا تلق
بها الى التهلكة فانك منى بمنزلة هارون من موسى، و لك بهارون اسوة حسنة انه قال
لموسى: ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (الخ) .و اين حديث طويل در كتاب سليم
به دو قسمت تجزيه شده قسمت اول در ص 69 الى ص 72 و قسمت دوم در ص 79 الى ص 83 آورده
شده است.
33. در كتاب «غاية المرام» ص 550 در دو سطر آخر از سلمان ضمن حديثى
نقل مىكند كه پس از آن كه حضرت شب فاطمه را سوار حمار نموده و از مهاجرين و انصار
يارى خواست فما استجاب له الا اربعة
و اربعون رجلا، فامرهم ان يصبحوا محلقين رؤوسهم و معهم سلاحهم على ان
يبايعوه على الموت، و اصبحوا لم يوافقه منهم الا اربعة.
34. نامه معاويه كه از جواب امير المؤمنين در «نهج البلاغه» ص 33
مكاتيب معلوم مىگردد.
35. در كتاب «عبد الله بن سبا» طبع مصر ص 65 گويد: اين گروه از بيعت
تخلف نموده و در خانه فاطمه متحصن شدند، فى «الرياض النضرة» 1/167 و «تاريخ
الخميس» 1/188 و «ابن عبد ربه» 3/64 و «تاريخ ابى الفداء» 1/156 و «ابن شحنة»
بهامش «الكامل» 112 و «جوهرى» حسب رواية ابن ابى الحديد ج 2 ص 130- 134 و «سيرة
الحلبية» 3/394 و 397.
36. «كنز العمال» ج 3/140.
37. تلكا به معنى اينستكه كندى كرد و توقف نمود و نيز احتبس به معنى
توقف و تانى است.
38. «شرح نهج» ج 2 ص 19 و نيز درج 1 ص 134 اين داستان را آورده است.
39. كتاب «سليم بن قيس» ص 117 و نيز در كتاب سليم ص 89 از سلمان
فارسى نقل مىكند كه: نادى على عليه السلام قبل ان يبايع و الحبل فى عنقه: يا بن ام
ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى، و عين اين عبارت را در «غاية المرام» ص 552
از كتاب سليم از سلمان نقل مىكند.
40. «نهج البلاغه» ص 33، از مكاتيب نامه 28.
41. ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» ج 3 ص 455 الى ص 457 كه اين
نامه را نقل كرده و در مقام شرح برآمده گويد كه: من از ابو جعفر نقيب يحيى بن زيد
راجع به اين نامه سئوال كردم او گفتحضرت امير المؤمنين دو كاغذ در جواب دو كاغذ
معاويه نوشتند.كاغذ اول را كه معاويه فرستاد در آن لفظ كالجمل المخشوش نيستبلكه در
آن اين الفاظ هست: حسدت الخلفاء و بغيت عليهم، عرفنا ذلك من نظرك الشزر و قولك
الهجر و تنفسك الصعداء و ابطائك عن الخلفاء.و اين نامه را به وسيله ابو مسلم خولانى
به حضور امير المؤمنين فرستاده است.چون حضرت جواب او را نوشتند نامه ديگرى به وسيله
ابو القاسم باهلى فرستاد و در آن اين لفظ كالجمل المخشوش موجود است. (ابو جعفر نامه
معاويه را بر ابن ابى الحديد املا كرده و او نوشته است ص 456) و حضرت جواب اين نامه
را همان طور كه در «نهج البلاغه» ملاحظه مىشود نوشتهاند.ابو جعفر نقيب گويد كه:
بسيارى از مردم از دو نامه معاويه اطلاع ندارند و گمان مىكنند كه فقط نامهاى را
كه فرستاده است همان نامه اول است و اشتباها لفظ كالجمل المخشوش را در آن
گذاردهاند و اين اشتباه است.و علامه امينى در ج 7 ص 78 از «الغدير» در پاورقى
مىگويد كه: اين جمله (كالجمل المخشوش) را در «العقد الفريد» «ص 285، «صبح الاعشى»
ج 1 ص 228، «شرح ابن ابى الحديد» ج 3 ص 407 آوردهاند.