امام شناسى ، جلد دوم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۷ -


درس بيست و يكم

مراد از «اولوا الامر» ائمه معصومين هستند

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شى‏ء فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر ذلك خير و احسن تاويلا . (1)

منظور و مراد از اولوا الامر يكى از دو ثقل است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سلم براى امت‏خود باقى گذارد.

قال النبى صلى الله عليه و آله سلم:

انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض. (2)

پيغمبر اكرم در آخرين (3) خطبه‏اى كه ايراد نمودند فرمود:

«من در ميان شما دو چيز به يادگار مى‏گذارم، دو چيز بزرگ و گرانبها، كتاب خدا و اهل بيت من، و آن دو از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر هر دو با هم بر من وارد شوند» .

چون قرآن بدون معلم و قيم براى مردم به تنهائى كافى نيست.عمر كه گفت: كفانا كتاب الله براى ما كتاب خدا كافى است و ما احتياج به امام نداريم طبق فرموده رسول خدا اشتباه گفت، چون رسول خدا فرموده است:

«اين دو: كتاب خدا و اهل بيت، قابل جدا شدن نيستند» .

پس كسى كه يكى را بدون ديگرى بخواهد بگيرد آن يكى هم به دست او نيامده است.

بدون اهل بيت كتاب خدا كفايت نمى‏كند

بنابر اين آن مرد كه گفت: ما قرآن را مى‏گيريم و به عترت نيازمند نيستيم حقا كتاب خدا هم به دستش نرسيده و خود و تابعينش دستشان هم از كتاب و هم از اهل بيت كوتاه شده است، چون قرآن داراى حقيقت و واقعيتى است كه از اين الفاظ بالاتر و بسيار مهم‏تر است.

همانطورى كه اگر ما در روى كاغذ نامى را مانند حسن، تقى، على بنويسيم اين نام حكايت از يك واقعيت در خارج مى‏كند كه داراى بدن و روح و حدود و مشخصات و حيات و علم و قدرت و نفس و غرائز و نيات و غيرها است و آن حقيقت‏به هزاران مرتبه بلكه بيشتر از اين لفظ حاكى، عالى‏تر و راقى‏تر است و اين نام فقط يك معرف و نماينده ايست از آن واقعيت، همين طور حقيقت قرآن كريم عالمى است‏بسيار عالى و بزرگ و زنده، جميع حقائق در او موجود، و تمام راهها و مسالك خير و شر و نتائج اعمال از بهشت و دوزخ و صراط و كتاب و ميزان در او مشهود.و اين الفاظ كه بين الدفتين نوشته شده است نماينده‏اى و نامى از آن حقيقت است، و امام عليه السلام به آن حقيقت واقف و جميع معانى و واقعيت‏هاى اين كتاب آسمانى در نفس امام منطوى است، و كل شى‏ء احصيناه فى امام مبين . (4) و اين همان معيتى است كه

رسول خدا فرمود:

على مع القرآن و القرآن مع على لا يفترقان حتى يردا على الحوض. (5)

«على با قرآن و قرآن با على است و اين دو از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند» .

چون معلوم است كه اين معيت در واقع و حقيقت قرآن است نه در اين كتاب مشهود و ملموس خارجى،

و كذلك انزلنا اليك الكتاب فالذين آتيناهم الكتاب يؤمنون به...و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم (6)

«بلكه قرآن مجيد عبارت است از آيات روشن كه در سينه‏هاى كسانى كه به آنها علم داده شده است قرار دارد» .

و نيز خداوند مى‏فرمايد:

قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب (7)

«بگو كافى است كه خدا گواه باشد بين من و شما، و نيز كسى كه به او علم كتاب داده شده است گواه است‏بر اين معنى‏» .

احاطه امير المؤمنين عليه السلام بر قرآن و جنگ در راه آن

در روايات بسيار از طريق شيعه و سنى وارد شده است (8) كه مراد از آن كسى كه به او علم كتاب داده شده است‏حضرت امير المؤمنين عليه السلام است.و نيز در حديث وارد است

رسول الله صلى الله عليه و آله سلم فرمودند:

ان فيكم من يقاتل على تاويل القرآن كما قاتلت على تنزيله.قال ابو بكر: انا هو يا رسول الله؟ قال: لا.قال عمر: انا يا رسول الله؟ قال: لا و لكن خاصف النعل - و كان اعطى عليا نعله يخصفها - . (9)

حضرت رسول الله فرمودند:

«در ميان شما كسى است كه جنگ مى‏كند براى تاويل و معناى قرآن همانطور كه من جنگ كردم براى تنزيل و ظاهر قرآن.ابو بكر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود: نه.عمر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود: نه، و ليكن آن كسى است كه مشغول پينه زدن كفش من است.و حضرت در آن وقت كفش خود را به امير المؤمنين عليه السلام داده بودند و حضرت مشغول پينه زدن كفش رسول خدا بود» .

از اين روايات نيز به خوبى مستفاد مى‏شود كه امير المؤمنين عليه السلام محيط بر قرآن و قيم كتاب آسمانى بوده‏اند كه از طرف خدا مامور به جنگ با امت‏براى قبول معنى و باطن قرآن شده‏اند.بنابر آنچه ذكر شد نتيجه آن كه: سخن افرادى كه مى‏گويند: ما به قرآن مراجعه مى‏كنيم و استفاده خود را مى‏نمائيم و نيازى به روايات وارده از معصومين نداريم، كلامى است‏خالى از معنى و ساقط از درجه اعتبار.چون مضافا به آن كه كتاب خدا بدون امام كافى نيست علاوه خود كتاب خدا ما را امر به تبعيت از اهل بيت نموده در آيات بسيارى مانند:

ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا (10) .

«آنچه رسول خدا به شما امر كرده است‏بگيريد و به جاى آوريد و آنچه را كه نهى كرده است ترك كنيد» .

و مانند آيه:

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون (11) .

«اين است و جز اين نيست كه ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما خدا و رسول خدا و كسانى هستند كه اقامه نماز نموده و در حال ركوع انفاق به فقرا مى‏نمايند» .

و روايات از طريق شيعه و سنى بسيار وارد است كه مراد، حضرت امير المؤمنين عليه السلام هستند (12) .

و نظير آيه اولوا الامر كه خدا اطاعت آنها را به طور مطلق واجب شمرده است.

در «غاية المرام‏» ص 263 چهار حديث از عامه و در ص 265 چهارده حديث از خاصه نقل مى‏كند كه مراد از اولوا الامر ائمه طاهرين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين هستند.بنابر اين كسانى كه مى‏گويند: ما به كتاب خدا رجوع مى‏كنيم، بايد بدانند كه كتاب خدا آنان را ارجاع به رسول داده و طبق آيه

و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله (13) ،

و طبق آيات

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول (14) ،

و آيات

و اطيعوا الله و رسوله (15)

اطاعت‏حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واجب است و آن حضرت طبق حديث ثقلين و حديث عشيره و حديث غدير و حديث‏خصف نعلين و حديث‏سفينه و غير آنها اطاعت از امير المؤمنين عليه السلام را واجب نموده‏اند و همچنين طبق مدلول آيه اولى الامر به ضميمه رواياتى كه نقل شده است اطاعت از ائمه اطهار به امر خدا واجب است و حجيت اخبار صحيحه وارده از آنها ثابت مى‏باشد.

در «كافى‏» و تفسير «عياشى‏» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه فرمودند:

از آيه اولوا الامر

ايانا عنى خاصة، امر جميع المؤمنين الى يوم القيامة بطاعتنا . (16)

«خداوند از اولوا الامر تنها ما ائمه را قصد كرده است و جميع مؤمنان را تا روز قيامت امر به اطاعت از ما نموده است‏» .

تفسير اولى الامر به ائمه عليهم السلام و نزول آيه تطهير

و نيز در «كافى‏» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه چون از وجوب اطاعت اوصياء سئوال شد فرمودند:

نعم، هم الذين قال الله:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم .

«بلى اوصياء رسول الله همان افرادى هستند كه خدا درباره آنها فرموده است كه از اولوا الامر خود اطاعت‏بنمائيد».

و قال الله:

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون . (17)

و نيز در «كافى‏» و «عياشى‏» از حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين آيه مروى است كه اين آيه درباره على بن ابيطالب و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است، و چون به آن حضرت گفته شد كه مردم مى‏گويند: چرا خدا در كتاب خود نام على و اهل بيت او را نبرده است؟ حضرت فرمودند: به آنها بگوئيد: نماز واجب شد ولى خدا در كتاب خود سه ركعت‏يا چهار ركعت را نام نبرد بلكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى آنها تفسير و بيان كرد، و نيز زكات در قرآن واجب شد و ليكن خدا در قرآن بيان‏نكرده است كه از هر چهل درهم بايد يك درهم خارج كرد بلكه رسول خدا براى آنان تعيين و تفسير فرمود، و حج واجب شد ولى خدا نگفت كه هفت‏شوط طواف كنيد بلكه رسول خدا معين نمود، و آيه اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم نازل شد و اين آيه درباره على و حسن و حسين عليهم السلام نازل شد

و سپس رسول خدا درباره على فرمود:

من كنت مولاه فعلى مولاه

«هر كس كه من صاحب اختيار و اولى به تصرف در امور او هستم على صاحب اختيار و اولى به تصرف در امور اوست‏» .

و قال: اوصيكم بكتاب الله و اهل بيتى، فانى سالت الله ان لا يفرق بينهما حتى يوردهما على الحوض، فاعطانى ذلك.

حضرت رسول الله فرمودند: «من شما را به تمسك به كتاب خدا و اهل بيتم توصيه و سفارش مى‏كنم چون من از خدا مسئلت نمودم كه بين آن دو جدائى نيندازد تا هر دو را كنار حوض كوثر بر من وارد كند، خدا دعوت مرا اجابت فرموده، اين حاجت را به من عنايت فرمود» .

و قال: لا تعلموهم فانهم اعلم منكم (18)

و حضرت رسول فرمودند: «شما به اهل بيت من چيزى ياد ندهيد آنها از همه شما اعلم و داناترند».

و قال: انهم لن يخرجوكم من باب هدى و لن يدخلوكم فى باب ضلالة.

و نيز حضرت رسول فرمودند:

«اهل بيت من هيچگاه شما را از در هدايت‏خارج نمى‏كنند و در در ضلالت و گمراهى وارد نمى‏سازند» .

پس اگر رسول خدا ساكت مى‏شد و درباره اهل بيت‏خود بيان نمى‏فرمود خلافت را آل فلان و آل فلان ادعا مى‏كردند و لكن خداوند متعال در قرآن كريمش تصديقا لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم نازل فرمود:

انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (19)

«اين است و جز اين نيست كه فقط خداوند اراده كرده است كه از شما اهل بيت هر گونه رجس و پليدى را از ميان بردارد و به تمام معنى شما را پاك و پاكيزه گرداند» .

در اين حال در نزد حضرت رسول الله على و حسن و حسين و فاطمه عليهم السلام بودند، پيغمبر خدا همه آنها را در زير كساء در خانه ام سلمه داخل نمود

ثم قال صلى الله عليه و آله و سلم: اللهم ان لكل نبى اهلا و ثقلا و هؤلاء اهل بيتى و ثقلى

«خداوندا براى هرپيغمبرى اهلى و ثقلى است و اينها اهل بيت من و ثقل من هستند» .

ام سلمه گفت: آيا من از اهل تو نيستم؟ حضرت فرمودند: تو به خير هستى و ليكن اهل من و ثقل من ايشانند.در اين حال خداوند آيه تطهير را فرستاد. (20)

و از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه از آن حضرت سئوال شد كه پايه‏ها و ستونهاى اسلام بر چه بنا شده است كه چون به آنها اخذ شود و عمل شود عمل انسان را پاك و جهالت امور ديگر براى انسان ضرر ندارد؟ فرمود: شهادت بر لا اله الا الله و محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و اقرار به آنچه خدا به پيغمبرش نازل فرموده است، و اداى حق زكات در مال، و ولايتى را كه خدا مردم را به آن امر نموده است و آن ولايت آل محمد عليهم السلام است چون حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية.

«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به مردن مردمان جاهلى از دنيا رفته است‏»،

قال الله:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم

فكان على عليه السلام ثم صار من بعده الحسن ثم من بعده الحسين ثم من بعده على بن الحسين ثم من بعده محمد بن على ثم هكذا يكون الامر، ان الارض لا تصلح الا بامام عليهم السلام. (21)

خداوند فرموده است:

«از خدا اطاعت كنيد و از رسول خدا و صاحبان امر اطاعت كنيد.پس صاحب امر على عليه السلام بود و بعد از آن حضرت، حسن بود و سپس حسين و سپس على بن الحسين و سپس محمد بن على و همچنين امر تا آخر، يكى بعد از ديگرى خواهد بود، زمين صالح نمى‏شود مگر به وجود امام عليهم السلام‏» .

محمد بن يعقوب كلينى با اسناد خود از منصور بن حازم روايت مى‏كند كه گفت: به حضرت امام جعفر صادق عليه السلام عرض كردم: خداوند بزرگتر و والاتر است از آنكه به مخلوقاتش شناخته شود بلكه مخلوقات به خدا شناخته مى‏شوند، فرمود: راست مى‏گوئى.عرض كردم: كسى كه بشناسد كه پروردگارى دارد سزاوار است آنكه موجبات رضا و غضب او را نيز بشناسد تا آنكه مرتكب عملى كه موجب خشم‏اوست نگردد بلكه موجبات رضا و خشنودى او را بجاى آورد.و رضا و غضب او معلوم نمى‏شود مگر از راه وحى الهى كه به خود او برسد يا از راه خبر دادن رسول از طرف خدا.و بنابر اين كسى كه وحى به او نرسد بايد به طلب پيغمبران برود و چون به آنان برخورد كرد مى‏داند كه آنان از طرف خدا حجت‏اند و اطاعت آنها واجب.و من به مردم گفتم: آيا مى‏دانيد كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خدا حجت‏بر بندگان اوست؟ گفتند: آرى.گفتم: در وقتى كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت‏حجت‏بر بندگان خدا كيست؟ گفتند: قرآن، و من چون در قرآن تامل كردم ديدم كه كتابى است كه با آن مرجى و قدرى و زنديق (22) كه به خدا ايمان ندارد استدلال مى‏كنند و آيات قرآن را براى اثبات مدعاى خودشان بر عليه رقيبانشان شاهد و دليل مى‏آورند، و بنابر اين دانستم كه قرآن به تنهائى نمى‏تواند حجت‏بر بندگان خدا باشد مگر به واسطه قيمى كه عارف بر حقائق و اسرار و تاويلات كتاب خدا باشد.اوست كه از جانب خدا بر مخلوقاتش حجت است و آنچه را كه او در معانى و تاويلات قرآن بگويد حق است.و بنابر اين به آنها گفتم: قيم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود مى‏دانست قرآن را و عمر مى‏دانست و حذيفه مى‏دانست. گفتم: آيا تمام قرآن را مى‏دانست؟ گفتند: نه، و بنابر اين هيچكس را نيافتم كه بگويند كه تمام قرآن را بداند مگر على بن ابيطالب عليه السلام را.و چون مشكل و مجهولى در بين قومى باشد اين بگويد: نمى‏دانم و ديگرى بگويد: نمى‏دانم و ديگرى نيز بگويد: نمى‏دانم و ليكن يكى بگويد: مى‏دانم، و در تمام مشكلات و مجهولات قرآن على مى‏گويد مى‏دانم، و مشكل را حل مى‏كند پس بنابر اين فهميدم كه على عليه السلام قيم قرآن است و اطاعت او بر امت واجب، او حجت‏خداست‏بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر مردم و آنچه را درباره قرآن بگويد حق است.حضرت چون اين استدلال را از من شنيدند فرمودند: خدا تو را رحمت كند. (23)

مناظره اصحاب امام صادق عليه السلام با مرد شامى درباره امامت

و نيز كلينى با اسناد خود از يونس بن يعقوب روايت كند كه گفت: من در نزد حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه مردى از اهل شام آمد و گفت: من مردى هستم داراى علم فقه و كلام و مسائل عمليه، آمده‏ام تا با اصحاب تو مناظره و مباحثه كنم. حضرت فرمودند: آيا تو از پيش خود سخنى مى‏آورى يا سخنانت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اتخاذ شده است؟ گفت: هم از نزد خود سخنانى دارم و هم از نزد رسول خدا سخنانى دارم.حضرت فرمودند: بنابر اين تو شريك رسول خدا هستى؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: آيا از جانب خدا به تو وحى مى‏رسد و تو را با خبر مى‏كند؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: آيا اطاعت از تو مانند اطاعت از رسول خدا واجب است؟ گفت: نه.يونس مى‏گويد: حضرت رو به من كرده فرمودند: اى يونس بن يعقوب اين مرد قبل از اينكه شروع به مناظره كند خود بر عليه خود اعتراف نمود و بر عليه دعاوى خود اقرار كرد.

سپس حضرت فرمودند: اى يونس اگر در فن مناظره و كلام دست داشتى چه خوب بود كه با اين مرد به مناظره مى‏پرداختى. يونس مى‏گويد: با خود گفتم: و احسرتاه كه من از اين فن بى‏بهره‏ام، و سپس به آن حضرت عرض كردم: فدايت‏شوم شنيدم از شما كه ما را از كلام و مجادله منع مى‏نموديد و مى‏فرموديد: واى بر متكلمين كه در بين سخن و مناظره مى‏گويند: اين درست است آن نادرست، اين را مى‏توان گفت آنرا نمى‏توان گفت، اين را تعقل مى‏كنيم آنرا تعقل نمى‏كنيم.حضرت فرمودند: من گفتم واى بر آنان كه اگر در مناظرات خود آنچه را من مى‏گويم ناديده گرفته و از نزد خود آنچه را مى‏پسندند در مناظرات بياورند.

سپس حضرت فرمودند: برخيز و بيرون برو ببين از متكلمين كسى را مى‏يابى با خود بياور.يونس گويد: من حمران بن اعين را آوردم و قدرت بر مناظره داشت و احول را (محمد بن نعمان كه او را مؤمن الطاق گويند) آوردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت و هشام بن سالم را آوردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت و قيس بن ماصر را آوردم و او به نظر من از همه اينها قدرتش در فن مناظره بيشتر بود، او كلام و مناظره را از حضرت على بن الحسين عليه السلام آموخته بود.چون همه اينها آمدند و همه در نزد آن حضرت در خيمه‏اى كه در كنار حرم قبل از اداء حج‏حضرت برپا مى‏كردند و چندروزى در آن خيمه در دامنه كوه به سر مى‏بردند جمع شدند و مجلس مستقر شد، حضرت سر خود را از خيمه بيرون كرده ديدند كه شتر سوارى نيمه تند مى‏آيد حضرت فرمودند: سوگند به خداى كعبه هشام است.ما چنين پنداشتيم كه هشامى كه از نواده‏هاى عقيل بوده و حضرت به او محبت‏شديدى داشتند آمده است.ناگهان هشام بن حكم وارد شد، جوانى بود كه تازه سبزى مو بر عارضش دميده و تمام افراد ما سنشان از او بيشتر بود، حضرت برخاستند و او را در كنار خود جاى دادند و فرمودند:

ناصرنا بقلبه و لسانه و يده

«هشام يار و معين ماست‏با قلبش و زبانش و دستش‏» .

سپس حضرت فرمودند: اى حمران با اين مرد شامى به مباحثه بپرداز.حمران مشغول مباحثه شد و بر او غالب آمد.سپس حضرت فرمودند: اى طاقى (24) با او مناظره كن.او مناظره نمودند و نيز بر او چيره گشت، سپس حضرت فرمودند: اى هشام بن سالم با اين مرد به سخن و كلام مشغول شو.آن دو به قدرى با يكديگر تكلم كردند كه از مطالب يكديگر بدون غلبه يكى بر ديگرى آگاه شدند. سپس حضرت فرمودند: اى قيس بن ماصر با اين مرد مباحثه كن، او مشغول به تكلم شد و به واسطه شكستگى‏اى كه در مناظره بر شامى وارد مى‏كرد حضرت مى‏خنديدند.بعدا حضرت به شامى گفتند: با اين جوان «هشام بن حكم‏» سخن بگو.مرد شامى گفت: بلى، و رو كرد به هشام و گفت: اى جوان از من راجع به امامت اين مرد (منظور حضرت صادق است) سئوال كن، هشام چنان به غضب درآمد به حدى كه بلرزيد و گفت: اى مرد شامى خدا بيشتر در امور بندگانش صاحب نظر و حكم و تدبير است‏يا آن كه بندگان بيشتر صاحب نظرند نسبت‏به نفوس خود؟ شامى گفت: خداوند بيشتر صاحب نظر است.

هشام گفت: خداوند با اين نظر و تدبير و محبتى كه به خلقش دارد براى آنها چه مى‏كند؟

شامى گفت: حجت و راهنما مى‏فرستد تا آنكه متفرق و متشتت نگردند و در امور خود با يكديگر اختلاف نكنند، آن راهنما آنها را با يكديگر مهربان كند و كجى‏و اعوجاج آنها را راست گرداند و آنها را به فرائض و واجبات خدايشان رهبرى كند.

هشام گفت: آن راهنما كيست؟

شامى گفت: رسول خدا.

هشام گفت: پس از رسول خدا حجت كيست؟

شامى گفت: كتاب خدا و سنت رسول خدا.

هشام گفت: آيا امروز براى رفع اختلاف ما كتاب و سنت كافى است؟

شامى گفت: آرى.

هشام گفت: پس چرا من با تو اختلاف دارم و تو از شام حركت نموده و راجع به مذاكره در مورد اختلافات اينجا آمده‏اى؟

يونس مى‏گويد: شامى ساكت‏شد.حضرت صادق عليه السلام به شامى فرمودند: چرا سكوت اختيار كردى، چرا صحبت نمى‏كنى؟ شامى گفت: اگر بگويم ما با يكديگر اختلاف نداريم دروغ گفته‏ام، و اگر بگويم: كتاب و سنت اختلاف ما را از ميان برمى‏دارند سخنى به باطل و گزاف گفته‏ام چون كتاب و سنت قابل حمل به محاملى است و ذو وجوه است هر كس آن را طبق ميل و سليقه خود به نهجى خاص حمل مى‏كند و بر آن وجه استدلال مى‏كند، و اگر بگويم: ما با يكديگر اختلاف داريم و ليكن هر يك از ما در مرام و مذهب خود راه حق مى‏پيمايد، در اين صورت ديگر كتاب و سنت كنار مى‏رود و نيازى به آنها نيست.هيچ نمى‏توانم پاسخ اين جوان را بدهم مگر آنكه عين اين حجت و برهان را من بر عليه او اقامه كنم.حضرت فرمودند: سئوال كن از او هر چه مى‏خواهى، او را شخص با صبر و حوصله و مقتدرى خواهى يافت.

شامى گفت: اى جوان آيا پروردگار مردم نظر لطف و تدبيرش به آنها بيشتر است‏يا نظر خود آنها نسبت‏به خودشان؟

هشام گفت: بلكه پروردگارشان لطف و رحمت و تدبيرش نسبت‏به آنها بيش از خودشان است نسبت‏به خودشان.

شامى گفت: آيا خداوند برانگيخته است‏براى آنها كسى را كه آنها را از تشتت كلمه به وحدت كلمه سوق دهد و كژى و اعوجاج آنان را راست كند و آنها را به حق خبردار نموده و از باطل بر حذر دارد؟ هشام گفت: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يا در اين زمان؟

شامى گفت: در زمان رسول خدا معلوم است كه رسول خدا حجت است، بگو ببينم در اين زمان كيست؟

هشام گفت: همين شخص نشسته‏اى كه براى زيارت و ملاقات او شد رحال نموده با مركب‏ها از راههاى دور مى‏آيند، و ما را از خبرهاى آسمان (و زمين) خبر مى‏دهد، و اين ميراثى است كه به او از پدر و از جدش رسيده است.

شامى گفت: من از كجا اين معنى را بدانم؟

هشام گفت: از هر چه مى‏خواهى از او سؤال كن.

شامى گفت: حجت را بر من تمام كردى و راه عذر مرا بريدى بر عهده من است‏سؤال.سپس حضرت فرمودند: اى شامى خبر بدهم تو را كه چگونه سفر كرده‏اى و راه سير تو چگونه بوده است؟ سفر تو و طريق تو چنين و چنان بوده است.

شامى گفت: راست مى‏گوئى، اسلمت لله الساعة «الآن من در برابر حكم خدا تسليم شدم و اسلام آوردم‏» .حضرت فرمودند: بل آمنت‏بالله الساعة «بلكه در اين ساعت‏به خدا ايمان آوردى‏» اسلام قبل از ايمان است، بر اساس اسلام مردم از يكديگر ارث مى‏برند و نكاح مى‏كنند و اما به درجات اخروى بر اساس ايمان مى‏رسند.شامى گفت: صدقت فانا الساعة اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و انك وصى الاوصياء «راست گفتى و من الآن گواهى مى‏دهم به لا اله الا الله و محمد رسول الله و اينكه تو وصى اوصياء هستى‏» .

يونس گويد: سپس حضرت رو كردند به حمران و فرمودند: تو بحث و كلام را بر اساس روايت قرار مى‏دهى و به حق ظفر مى‏يابى، و رو كردند به هشام بن سالم و فرمودند: تو مى‏خواهى از راه روايت استدلال كنى ولى معرفت كافى به روايات ندارى.و سپس رو كردند به احول و فرمودند: قياس رواع، بسيار با قياس و ملاحظه امور مشابه و نيز با لطائف الحيل مى‏خواهى بر خصم غالب آئى و باطل او را به باطل مى‏شكنى الا آنكه باطل تو به حق نزديكتر است.و سپس رو كردند به قيس بن ماصر و فرمودند: تو مناظره مى‏كنى و به عوض آنكه خبرى كه از رسول خدا به مطلب بسيار نزديك است‏شاهد و دليل خود بياورى، آن را رها كرده و به خبرى كه بسيار از مطلب دور و از شاهد و دليل بر كنار است استدلال مى‏كنى، و در هنگام مناظره سخن‏حق را با باطل مخلوط و درهم مى‏كنى ولى بدان كه سخن حق گر چه كوتاه و كم باشد از سخن باطل كه بسيار باشد كفايت مى‏كند، انت و الاحول قفازان حاذقان، تو و احول هر دو در مناظره بسيار از اين شاخه به آن شاخه مى‏پريد و طرف خود را گيج مى‏كنيد و در اين فن استاديد.

يونس مى‏گويد: من در آن حال سوگند به خدا كه چنين پنداشتم آن حضرت به هشام بن حكم هم مانند آنچه به اين دو نفر گفتند مى‏گويند، لكن حضرت به هشام بن حكم فرمود: اى هشام تو هيچ گاه در مناظره نمى‏گذارى خود را كه بر زمين بيفتى، چون طائر و پرنده‏اى كه او را بزنند چون بخواهى كه بر زمين بيفتى پاهاى خود را در شكم خود جمع نموده يك مرتبه بر آسمان پرواز مى‏كنى، و مانند تو شخصى بايد با مردم مناظره كند، و كمك‏هاى معنوى از عالم معنى ان شاء الله به تو خواهد رسيد. (25)

و نيز نعمانى در تفسير خود آورده است كه اسماعيل بن جابر مى‏گويد:

سمعت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام يقول:

ان الله تبارك و تعالى بعث محمدا فختم به الانبياء فلا نبى بعده، و انزل عليه كتابا فختم به الكتب فلا كتاب بعده، احل فيه حلالا و حرم حراما فحلاله حلال الى يوم القيامة و حرامه حرام الى يوم القيامة، فيه شرعكم و خبر من قبلكم و بعدكم و جعله النبى صلى الله عليه و آله و سلم علما باقيا فى اوصيائه. (26)

«مى‏گويد: از حضرت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام شنيدم كه مى‏فرمود: خداوند تبارك و تعالى محمد را برانگيخت و به او نبوت را خاتمه داد، پس پيغمبرى بعد از او نيست.و بر او كتابى فرو فرستاد و با آن به كتب سماويه خاتمه داد، پس نيست كتابى بعد از آن، در آن كتاب چيزهائى حلال شمرده شده و چيزهائى حرام شمرده شده، حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت.و در آن كتاب شريعت و قانون شما است و اخبار كسانى كه قبل از شما آمده‏اند و بعد از شما خواهند آمد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن كتاب را علم باقى در ميان اوصياى خود قرار داده است‏» .

بارى بعد از رحلت رسول خدا با نداى «كفانا كتاب الله‏» امت را از اهل بيت‏برگردانيده و مقام عصمت و ولايت كبرى را بر كنار كرده، دنيا پرستان خلافت رسول خدا را امر مادى و رياست ظاهرى پنداشته و بر اريكه حكمفرمائى بر اساس هواى نفس سوار شدند و مردم را به غى و ضلالت‏سوق دادند و پايه‏هاى اسلام را متزلزل نمودند.

خطبه امير المؤمنين راجع به مقامات آل محمد عليهم السلام

حضرت امير المؤمنين عليه السلام ضمن خطبه دوم از «نهج البلاغه‏» :

و منها (يعنى آل النبى عليه الصلاة و السلام) مى‏فرمايد:

هم موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه.بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه.

(و منها يعنى قوما آخرين) زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور.لا يقاس بآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم من هذه الامة احد، و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا.هم اساس الدين و عماد اليقين.اليهم يفى‏ء الغالى، و بهم يلحق التالى.و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية و الوراثة.الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله (27) .

«آل محمد عليهم السلام محل و مخزن اسرار الهى هستند كه موصوف‏اند به علوم نامتناهى، و پناهگاه امر خدا هستند كه بدان قيام نمايند و صندوق و خزينه علم خدايند و مرجع اسرار و حكمت‏هاى او هستند، و كهف‏ها و مخزن‏هاى كتب آسمانى از قرآن و غير آن كه بر انبياء سلف نازل شده است و تاويل و تفسير آن كما ينبغى مى‏باشند، و كوه‏هاى دين اويند كه نگاه دارنده زمين دين او از زلزله‏ها و بادها و اضطرابها كه همان وساوس شيطانى و نفوس اماره است از تحريف و تغيير و تبديل باشند.و به آل محمد خدا كژى و اعوجاج و انحناى پشت دين خود را راست فرمود و لرزش بندها و مفاصل دين را بزدود (كنايه از آن كه بدون قيمومت آل محمد دين دارى كژى و انحناء و داراى لرزش و اضطراب است، كسى كه آل محمد را رها كند و كتاب خدا را بگيرد دينش كوژ پشت و لرزان و پيوسته مضطرب است، و به آل محمد پشت دين و كتاب خدا راست و به واسطه اين قيمان معصوم الهى بدن دين آرام ومطمئن و بدون اضطراب است) .

اما آن كسانى كه دين و كتاب خدا را از آل محمد جدا نمودند و خلافت را از مقرش منسلخ و در غير موضع خود نهادند تخم نافرمانى و فجور را در دلهاى امت مسكين كاشتند و در سينه‏هاى پر كينه خود مختفى بداشتند و با هوسها و آرزوها و غرور نفس اماره پيوسته آن را آبيارى نمودند تا بالنتيجه حاصل زراعت و محصول درو شده آنان ضلالت و هلاكت‏شد.زيرا كه با آل محمد عليهم السلام هيچ فردى در اين امت قابل مقايسه و برابرى نخواهد بود.آن كسانى كه از نعمت آل محمد ربوده و به نام خلافت رسول الله اين نعمت را بر خود جارى ساختند قابل قياس با آنها نيستند.آل محمد اساس و پايه‏هاى دينند و ستونهاى يقين، غلو كنندگانى كه در دين تندروى نموده و از صراط مستقيم تجاوز كرده‏اند بايد به راه و روش آل محمد برگردند و خود را با مقياس سيره و سنت آنان معتدل بنمايند، و عقب‏افتادگانى كه به علت‏سستى و تكاهل از راه يقين و سلوك رضا عقب مانده‏اند بايد براى سعادت خود، خود را به آل محمد برسانند و از رويه و روش آنها پيروى كنند.براى آل محمد است اختصاصات ولايت، از علوم غير متناهى و قدرتهاى الهى و معجزات و كرامتهائى كه خدا آنها را بدان خلعت مخلع نموده است، در ايشان مقام وصايت و وراثت‏خاتم المرسلين است.و الآن وقتى است كه حق به اهلش رسيده و به محلش انتقال يافته است. (كنايه از آنكه تا به حال به ظلم و عدوان از محلش جدا و از مستقرش به دور افتاده بود)» .

و نيز در ضمن كلامى ديگر فرمايد:

فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا. (28)

«به خدا سوگند كه از زمانى كه خداوند روح پيغمبرش را قبض نمود تا اين زمان پيوسته از حق خود محروم و بركنار شده بوده‏ام، ديگران حق مرا ربوده خود را جلو انداخته و مرا ممنوع نموده‏اند» .

خطبه حضرت امير المؤمنين (ع) راجع به نداشتن يار و معين

و از خطبه حضرت كه بعد از رحلت رسول خدا ايراد كردند در وقتى كه عباس بن عبد المطلب و ابو سفيان براى بيعت كردن با آن حضرت آمده بودند پيداست كه چقدر آن حضرت تنها و بدون ياور بوده كه خود را بدون جناح و بال معرفى مى‏كند:

ايها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة و ضعوا عن تيجان المفاخرة. افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح. هذا ماء آجن و لقمة يغص بها آكلها و مجتنى الثمرة لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه.فان اقل، يقولوا: حرص على الملك، و ان اسكت‏يقولوا: جزع من الموت، هيهات بعد اللتيا و التى.و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه، بل اندمجت على مكنون علم لو بحت‏به لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوى البعيدة (29) .

«اى مردم بشكافيد موجهاى فتنه‏ها را كه مانند درياهاى متلاطم درخروشند به كشتى‏هاى نجات (كه مراد آل بيت رسول خدا هستند چون طبق روايت مسلمى كه از طريق شيعه و سنى روايت‏شده است‏حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:

مثل اهل بيتى فيكم كسفينة نوح من ركبها نجا، و من تخلف عنها غرق:

مثال اهل بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح است كسى كه در آن سوار شود نجات يابد و كسى كه تخلف ورزد غرق خواهد شد)، و از پيمودن راه منافرت عدول نموده برگرديد و تاج‏هاى مفاخرت و سركشى و شخصيت طلبى را از سرهاى خود برداريد (تا فتنه آرام گيرد و اسلام چهره رخشان خود را به عالم به واسطه علوم و معارف اهل بيت نشان دهد، وگرنه اگر شما بخواهيد بر اساس خودپرستى و نفع‏طلبى عليه كسانى كه آنان نيز بر اين اساس قيام نموده‏اند برخيزيد و پيكار و كارزار خونينى در صحنه مقارب رحلت رسول خدا به وجود آيد ديگر اسمى از اسلام نخواهد ماند) .كاميابى و رستگارى براى كسى است كه با وجود اعوان و ياران كافى قيام كند و حق خود را بگيرد چون مرغى كه با دو بال توانا و درست‏بر آسمان پرواز مى‏كند، يا براى كسى است كه در صورت فقدان اعوان و انصار خود را كنار كشيده و از جنگ و ستيز آن خود را آسوده بدارد.اين خلافتى كه مرا به آن دعوت مى‏كنيد و اصرار بر بيعت داريد گرچه حق مسلم من طبق آيات قرآن و وصاياى رسول خداست لكن با وجود مخالفت‏بنى تيم و بنى عدى، كه بلادرنگ بعد از رحلت رسول خدا مردم را به بيعت‏خود دعوت كرده‏اند و جدا در مقام مخالفت و انكار وصاياى آن حضرت ايستاده‏اند، مانند آب گنديده‏اى است كه صفاى خود را در اثر مقارنت هواها و هوسها از دست داده و به ملازمت اين افكار سوء ونيات فاسده متعفن گرديده است، و مانند لقمه غذاى پر تيغ و خارى شده كه هنگام فرو بردن گلو را بشكافد و در آن گير كند.و كسى كه ميوه را از درخت قبل از رسيدن بچيند آن ميوه تلخ و زننده و بيفايده بوده مانند شخص زارعى كه در غير زمين خود زراعت كند البته منتفع نخواهد شد (خلافت من يك خلافت الهى بر اساس تقوى و ولايت‏شرعيه رسول خدا براى هدايت مردم به مقامات عاليه معنوى و ظاهرى است.و در صورت قيام بر عليه اين مخالفان با وجود عدم انصار و اعوانى كه بر آنها غالب آيند نتيجه، هرج و مرج، خونريزى‏ها و فتنه‏ها خواهد بود.و معلوم است كه منافقان امت انتظار چنين روزى را مى‏برند) .بنابر اين اگر بگويم كه من در امر خلافت رغبت دارم مى‏گويند: بر حكومت و رياست‏حرص ورزيده است، و اگر سكوت اختيار كنم مى‏گويند: از مرگ ترسيده است.وه چه دور است از على كه بعد از آن شدائد و ناملايمات و منغمر شدن در معركه جنگها و غزوات و تحمل مشاق و مشكلات از مرگ بهراسد.سوگند به خدا كه فرزند ابى طالب، انسش به مرگ بيشتر است از انسى كه طفل شيرخوار به پستان مادر خود دارد، بلكه سبب عدم قيام من براى گرفتن خلافت آن است كه چنان بر علوم و اسرار الهى و معارف قضا و قدر و تكليف و سعادت و شقاوت وقوف يافته و آن خزينه‏هاى از علوم در نفس من پيچيده و منطوى شده كه هر آينه اگر بعض آنرا بر شما آشكار كنم مانند لرزش و تكان ريسمانى دراز در چاه‏هاى دور و دراز به خود خواهيد لرزيد و تاب و توان شنيدن آنرا نداريد» .

و اين كلام حضرت كنايه از قضاى حتميه الهيه است كه بايد مردم را امتحان نموده و بر اثر پيدايش مخالفان، مردمى كه تابع شريعت و نصوص رسول خدا راجع به ولايت‏بوده‏اند از كسانى كه هوا و هوس بر آنها غالب آمده و دست از ولايت كشيده‏اند جدا شده، مردم در دو صف متمايز قرار گيرند،

فريق فى الجنة و فريق فى السعير . (30)

گروهى در حرم ولايت اهل بيت از هر گزندى مصون و در بهشت‏برين بيارمند، و گروهى دگر از اين حريم دور و از اين نعيم مهجور و در دوزخ و آتش سوزان بگدازند.

و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء و الله لا يحب الظالمين و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين . (31)

«ما اين ايام روزگار را پيوسته در ميان مردم به اختلاف احوال و انقلاباتى در گردش مى‏آوريم و براى هر گروهى نوبتى خاص براى امتحانات خود مقرر مى‏داريم، تا آنكه مقام اهل ايمان به امتحان معلوم شود و خداوند از شما (مانند على بن ابيطالب را كه داراى مقام يقين و وصول به اعلى درجه توحيد است) گواه بر اعمال و رفتارتان بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد.

و ديگر به جهت آن كه اهل ايمان را از هر عيب و نقصى مبرى و منزه فرموده و كافران را به كيفر انكار و كفر خود محو و نابود گرداند.آيا شما گمان مى‏كنيد كه داخل بهشت مى‏شويد بدون آنكه امتحان الهى شما را فرا گيرد، و بدون آن كه مقام مجاهدين در راه خدا و صبر كنندگان در برابر مشكلات و حوادث معلوم و مشهود گردد؟» .

علت عدم قيام امير المؤمنين عليه السلام همانا نداشتن ياران كافى بود چنان كه حضرت مى‏فرمايد كه: حضرت رسول خدا به من فرمود: اى على بعد از من اگر ياران كافى براى خود يافتى قيام كن و حق خود را بگير و اگر نيافتى با جنگ و كارزار قيام مكن. (32)

و در فرمايشات آن حضرت است كه بعد از رحلت رسول خدا اگر چهل نفر يار و معين مى‏داشتم (البته يار فدائى و معين حقيقى) قيام مى‏كردم و دست‏به شمشير مى‏زدم. (33)

و نيز در نامه‏اى كه معاويه براى آن حضرت مى‏نويسد متذكر مى‏گردد كه تو اى على همان كسى هستى كه بعد از رحلت رسول خدا حتى چهل نفر ناصر و معين نداشتى، و وقتى كه پدرم ابو سفيان آمد با تو بيعت كند به او گفتى كه اگر چهل نفر معين و ناصر مى‏داشتم بر عليه مخالفان قيام مى‏نمودم. (34) لذا چون آن حضرت را تنها يافتند ناصران آن حضرت كه عبارت بودند از سلمان، ابوذر، مقداد، زبير، عمار بن ياسر، عباس بن عبد المطلب، ابى بن كعب، عتبة بن ابى لهب، براء بن عازب، سعد بن ابى وقاص، طلحة بن عبيد الله (35) و تمام بنى هاشم و بسيارى ديگر از مهاجرين و انصار در خانه فاطمه عليها السلام متحصن شدند و براى حفظ جان خود از گزند، جائى را بهتر از خانه دختر رسول خدا مامن نيافتند.ابو بكر عمر را براى احضار آنان براى بيعت فرستاد و گفت: فان ابوا فقاتلهم (36) «اگر نيامدند با آنها مقاتله و كارزار كن‏» .

بردن حضرت امير المؤمنين (ع) را به مسجد براى بيعت

عمر با جماعتى از اعوان خود آمد و در خانه فاطمه عليها السلام وارد شد.ابن ابى الحديد گويد:

ثم دخل عمر فقال لعلى: قم فبايع فتلكا و احتبس، (37) فاخذ بيده فقال: قم، فابى ان يقوم، فحمله و دفعه كما دفع الزبير حتى امسكهما خالد و ساقهما عمر و من معه سوقا عنيفا، و اجتمع الناس ينظرون و امتلات شوارع المدينة بالرجال، ورات فاطمة ما صنع عمر فصرخت و ولولت و اجتمع معها كثير من الهاشميات و غيرهن فخرجت الى باب حجرتها و نادت: يا ابابكر ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول الله، و الله لا اكلم عمر حتى القى الله. (38)

مى‏گويد: پس از آنكه در خانه فاطمه ريختند و شمشير زبير را از دستش گرفته و به سنگ زده و شكستند و او را گرفته و به ست‏خالد بن وليد و جماعتى كه با آنها آمده بودند تحويل دادند سپس عمر داخل شد و به على بن ابيطالب گفت: برخيز و بيعت كن، حضرت خوددارى فرموده و ابا و امتناع نمودند، عمر دست‏حضرت را گرفت و گفت: برخيز و بيعت كن، حضرت از برخاستن خوددارى نمود، عمر و ياران او همگى همانطور كه زبير را گرفته بودند على بن ابيطالب را گرفته و به شدت دفع نمودند، و خالد و عمر با جميع همراهانشان با وضع بسيار فظيع و فجيعى با شدت و غلظتى هر چه تمام‏تر آنها را به مسجد بردند، مردم نيز در تمام شوارع و كوچه‏هاى مدينه جمع شده و نگاه مى‏كردند.چون فاطمه اين عمليات خشن را از عمر ديد، ناله كرد، فرياد زد، ولوله نمود و به دنبال على از منزل به سوى مسجد خارج شد و جماعتى بسيار از زنان بنى هاشم با فاطمه به سوى مسجد رفتند.فاطمه آمد تا در حجره خود در مسجد ايستاد و چون نظرش بر ابو بكر افتاد گفت: اى ابو بكر چقدر زود از روى عصبيت جاهلى و نخوت و حميت نفسانى بر اهل بيت رسول خدا يورش برديد و تاختيد، سوگند به خدا كه ديگر من با عمر سخن نمى‏گويم تا آن كه خداى خود را ملاقات كنم‏» .

بارى با اين وضع عجيب امير المؤمنين را به مسجد بردند و ريسمان بر گردنش افكنده كالجمل المخشوش او را براى تسليم و تبعيت از ابى بكر از منزل خارج كردند.

شاهد بر اين آن كه طلحة بن عبيد الله در زمان خلافت عثمان روزى كه امير المؤمنين در حضور جماعت‏بسيارى از مردم فضائل و مناقب خود را مى‏شمرد در جواب آن حضرت گفت: بنابر اين با اين فضائل و مناقب ما با ادعاى ابو بكر و عمر چه كنيم در روزى كه تو را ريسمان به گردن انداخته و براى بيعت‏به مسجد آوردند؟ (39) و ديگر نامه‏اى است كه معاويه به امير المؤمنين عليه السلام نوشته و در آن نوشته است كه تو همان مردى هستى كه مانند جمل مخشوش تو را براى بيعت‏با ابو بكر به مسجد آوردند.جمل به معناى شتر است و مخشوش شترى است كه استخوان بينى او را از عرض سوراخ نموده و در آن خشاش كه چوبى است قرار مى‏دهند و دو طرف آن چوب را طناب مى‏اندازند كه تا ديگر آن شتر سركشى نكند و رام شود.امير المؤمنين در نامه بسيار جالب و ديدنى كه محامد و محاسن خود و قبايح و سيئات معاويه را در آن گنجانيده است پاسخ نامه او را داده و نسبت‏به اين جمله، حضرت جواب داده است كه: درست، مرا با اين حال به مسجد بردند ولى تو مى‏خواهى مرا تعييب كنى و نفهميده‏اى كه اين تحسين من است كه براى عدم تحمل بار ظلم و ستم تا اين درجه ابا و امتناع نمودم.

و قلت انى كنت اقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى ابايع، و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت، و ما على المسلم من غضاضة فى ان يكون مظلوما ما لم يكن شاكا فى دينه و لا مرتابا بيقينه و هذه حجتى الى غيرك قصدها و لكنى اطلقت لك منها بقدر ما سنح من ذكرها (40) .

«و اما آنچه در نامه خود نوشته‏اى كه مرا مانند شترى كه چوب در استخوان بينى او نموده و او را مهار كرده باشند براى بيعت مى‏كشيدند سوگند به خدا كه خواستى مرا بدين سرگذشت مذمت و عيب كنى لكن نفهميده مرا ستايش نموده و تمجيد كرده‏اى، و خواستى مرا رسوا كنى و ندانسته خود را رسوا كرده‏اى (چون عدم بيعت من از روى اختيار، دليل بر بطلان آنهاست و تو كه خود را تابع آنها مى‏دانى بر بطلان خود و سيره خود اعتراف نموده و خود را رسوا كرده‏اى) .بدان كه براى مؤمن هيچ نقص و خوارى نيست در اينكه مظلوم واقع شود مادامى كه از آن ستم شكى در دين او پيدا نشود و در يقين او ريب و شكى داخل نگردد (بلكه خوارى و مذلت‏براى ظالم است در دنيا به لعن و طعن و در آخرت به رسوائى جزا و عقوبت) .و اين حجت و دليل من است‏براى غير تو از گروه ستمكاران، زيرا كه تو شايسته خطاب و اقامه برهان نيستى و ليكن من صورت آن دليل‏و حجت را به مقدار مختصرى كه پيش آمد بيان كرده و راه گفتار را در آن آزاد گذاشتم‏» . (41)

پى‏نوشتها:‌


1. سوره نساء: 4- آيه 59.

2. اين حديث را به عين اين الفاظ احمد حنبل از حديث زيد بن ثابت‏به دو طريق صحيح، اول در ابتداى ص 182 و دوم در انتهاى ص 189 در جزو پنجم از «مسند» خود نقل مى‏كند.و نيز احمد در «مسند» و طبرانى در «معجم كبير» ، و در «كنز العمال‏» ج 1 ص 47- 48 بدين صورت نقل كرده است: قال رسول الله (ص) : انى تارك فيكم خليفتين كتاب الله عز و جل حبل ممدود ما بين السماء و الارض و عترتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض.و سيوطى در «الدر المنثور» ج 6 ص 7 ميگويد: و اخرج الترمذى و حسنه و ابن الانبارى فى «المصاحف‏» عن زيد بن ارقم رضى الله عنه قال: قال رسول الله (ص) : انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى، احدهما اعظم من الآخر كتاب الله حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و لن يفترقا حتى يردا على الحوض، فانظروا كيف تخلفونى فيهما.و در «غاية المرام‏» ص 211 از طريق عامه 39 حديث و در ص 217 از طريق خاصه 82 حديث راجع به حديث ثقلين نقل مى‏كند.و علامه خبير ميرزا نجم الدين شريف عسكرى كتابى به نام «محمد و على و حديث الثقلين و حديث السفينة‏» نوشته و طرق حديث را مفصلا ذكر كرده است.

3. فى المقدمة الثانية من تفسير «الصافى‏» نقلا عن «الكافى‏» .

4. سوره يس: 36- آيه 12.

5. در «ينابيع المودة‏» ص 90 معيت على با قرآن و قرآن با على را از كتاب «جمع الفوائد» روايت مى‏كند و سپس مى‏گويد: للاوسط و الصغير.و نيز در «غاية المرام‏» ص 539 سه حديث از خوارزمى و زمخشرى در «ربيع الابرار» راجع به اين موضوع نقل مى‏كند.

6. سوره عنكبوت: 29- آيه 47- 49.

7. سوره رعد: 13- آيه 43.

8. در «غاية المرام‏» ص 357 از طريق عامه 6 روايت و از طرق خاصه 18 روايت وارد شده است.و در «ينابيع المودة‏» ص 102 حاديث‏بسيارى راجع به اين موضوع نقل مى‏كند.

9. «الغدير» ج 7 پاورقى ص 131 اين حديث را نقل كرده و گويد كه: اين حديث را جمعى از حفاظ تخريج كرده‏اند و حاكم و ذهبى و هيثمى آنرا صحيح شمرده‏اند كما ياتى تفصيله.و راجع به قتال امير المؤمنين نسبت‏به تاويل قرآن روايات بسيارى است كه در «بحار الانوار» ج 8 ص 455 و 456 نقل شده است.

10. سوره حشر: 59- آيه 7.

11. سوره مائده: 5- آيه 55.

12. در «غاية المرام‏» ص 103 از طريق عامه 24 حديث و از طريق خاصه 19 حديث در ص 107 نقل كرده است.

13. سوره نساء: 4- آيه 64.

14. سوره نساء: 4- آيه 59 و سوره مائده: 5- آيه 92 و سوره نور: 24- آيه 54 و سوره محمد (ص)

47- آيه 33 و سوره تغابن: 64- آيه 12.و آل عمران: 3- 32 و 132:

اطيعوا الله و الرسول.

15. سوره انفال: 8- آيه 1 و 20 و 46 و سوره مجادله: 58- آيه 13.

16. «تفسير صافى‏» ج 1 ص 364.

17. همان.

18. فى ضمن حديث الغدير ذكر بعضه فى «غاية المرام‏» ص 214 عنوان حديث هيجدهم و نوزدهم.

19. نزول آيه تطهير را درباره اهل بيت در «غاية المرام‏» ص 27 از طريق عامه 41 حديث و در ص 294 از طريق خاصه 24 حديث آورده است.

20. اين حديث را مفصلا در «تفسير صافى‏» ج 1 ص 364 آورده است.

21. «تفسير صافى‏» ج 1 ص 365.

22. مرجى و جمعش مرجئه فرقه‏اى از اسلام هستند كه مى‏گويند با ايمان هيچ معصيتى ضرر ندارد و با كفر هيچ طاعتى فائده ندارد.و آنها را مرجئه مى‏گويند چون معتقدند كه خدا عذاب آنها را به تاخير مى‏اندازد.و قدريه كسانى هستند كه جبرى مذهب يا تفويضى مذهب هستند، و زنديق كسى است كه يا انكار خدا كند و يا دو مبدا خير و شر را قائل باشد.

23. «اصول كافى‏» ج 1 كتاب الحجة ص 168.

24. طاقى همان مؤمن الطاق است و چون در زير يك طاق دكان داشته او را مؤمن الطاق گويند، ولى سنى‏ها در كتب خود او را شيطان الطاق گويند.

25. «اصول كافى‏» ج 1 ص 171.

26. «تفسير صافى‏» ج 1 ص 23.

27. «نهج البلاغه‏» ج 1 ص 29.

28. «نهج البلاغه‏» ج 1 ص 42.

29. «نهج البلاغه‏» ج 1 ص 40.

30. سوره شورى: 42- آيه 7.

31. سوره آل عمران: 3- آيه 140 الى 142.

32. «غاية المرام‏» ص 550 از كتاب سليم بن قيس از سلمان فارسى نقل مى‏كند در ضمن حديث طويلى از رسول خدا هنگام رحلت كه به امير المؤمنين فرمودند: يا اخى ستلقى بعدى من قريش شدة من تظاهرهم عليك و ظلمهم لك، فان وجدت اعوانا عليهم فجاهدهم و قاتل من خالفك بمن وافقك، و ان لم تجد اعوانا فاصبر و كف يدك و لا تلق بها الى التهلكة فانك منى بمنزلة هارون من موسى، و لك بهارون اسوة حسنة انه قال لموسى: ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (الخ) .و اين حديث طويل در كتاب سليم به دو قسمت تجزيه شده قسمت اول در ص 69 الى ص 72 و قسمت دوم در ص 79 الى ص 83 آورده شده است.

33. در كتاب «غاية المرام‏» ص 550 در دو سطر آخر از سلمان ضمن حديثى نقل مى‏كند كه پس از آن كه حضرت شب فاطمه را سوار حمار نموده و از مهاجرين و انصار يارى خواست فما استجاب له الا اربعة

و اربعون رجلا، فامرهم ان يصبحوا محلقين رؤوسهم و معهم سلاحهم على ان يبايعوه على الموت، و اصبحوا لم يوافقه منهم الا اربعة.

34. نامه معاويه كه از جواب امير المؤمنين در «نهج البلاغه‏» ص 33 مكاتيب معلوم مى‏گردد.

35. در كتاب «عبد الله بن سبا» طبع مصر ص 65 گويد: اين گروه از بيعت تخلف نموده و در خانه فاطمه متحصن شدند، فى «الرياض النضرة‏» 1/167 و «تاريخ الخميس‏» 1/188 و «ابن عبد ربه‏» 3/64 و «تاريخ ابى الفداء» 1/156 و «ابن شحنة‏» بهامش «الكامل‏» 112 و «جوهرى‏» حسب رواية ابن ابى الحديد ج 2 ص 130- 134 و «سيرة الحلبية‏» 3/394 و 397.

36. «كنز العمال‏» ج 3/140.

37. تلكا به معنى اينستكه كندى كرد و توقف نمود و نيز احتبس به معنى توقف و تانى است.

38. «شرح نهج‏» ج 2 ص 19 و نيز درج 1 ص 134 اين داستان را آورده است.

39. كتاب «سليم بن قيس‏» ص 117 و نيز در كتاب سليم ص 89 از سلمان فارسى نقل مى‏كند كه: نادى على عليه السلام قبل ان يبايع و الحبل فى عنقه: يا بن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى، و عين اين عبارت را در «غاية المرام‏» ص 552 از كتاب سليم از سلمان نقل مى‏كند.

40. «نهج البلاغه‏» ص 33، از مكاتيب نامه 28.

41. ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» ج 3 ص 455 الى ص 457 كه اين نامه را نقل كرده و در مقام شرح برآمده گويد كه: من از ابو جعفر نقيب يحيى بن زيد راجع به اين نامه سئوال كردم او گفت‏حضرت امير المؤمنين دو كاغذ در جواب دو كاغذ معاويه نوشتند.كاغذ اول را كه معاويه فرستاد در آن لفظ كالجمل المخشوش نيست‏بلكه در آن اين الفاظ هست: حسدت الخلفاء و بغيت عليهم، عرفنا ذلك من نظرك الشزر و قولك الهجر و تنفسك الصعداء و ابطائك عن الخلفاء.و اين نامه را به وسيله ابو مسلم خولانى به حضور امير المؤمنين فرستاده است.چون حضرت جواب او را نوشتند نامه ديگرى به وسيله ابو القاسم باهلى فرستاد و در آن اين لفظ كالجمل المخشوش موجود است. (ابو جعفر نامه معاويه را بر ابن ابى الحديد املا كرده و او نوشته است ص 456) و حضرت جواب اين نامه را همان طور كه در «نهج البلاغه‏» ملاحظه مى‏شود نوشته‏اند.ابو جعفر نقيب گويد كه: بسيارى از مردم از دو نامه معاويه اطلاع ندارند و گمان مى‏كنند كه فقط نامه‏اى را كه فرستاده است همان نامه اول است و اشتباها لفظ كالجمل المخشوش را در آن گذارده‏اند و اين اشتباه است.و علامه امينى در ج 7 ص 78 از «الغدير» در پاورقى مى‏گويد كه: اين جمله (كالجمل المخشوش) را در «العقد الفريد» «ص 285، «صبح الاعشى‏» ج 1 ص 228، «شرح ابن ابى الحديد» ج 3 ص 407 آورده‏اند.