امام شناسى ، جلد چهاردهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۹ -


و أيضاً درباره زيد بن موسى بن جعفر عليهما السلام گويد: و آنچه را كه أبونُعَيْم و خطيب از حضرت امام رضا عليه السلام نقل كرده‏اند كه: برادرش: زَيْد را توبيخ كرد در وقتى كه بر مأمون خروج كرد، هنگامى كه حضرت به او گفت: مَا أنْتَ قَائِلٌ لِرَسُولِ اللهِ؟! أغَرّكَ قَوْلُهُ: إنّ فَاطِمَةَ أحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَحَرّمَهَا اللهُ وَ ذُرّيّتَهَا عَلَى النّارِ؟!

إنّ هَذَا لِمَنْ خَرَجَ مِنْ بَطْنِهَا لاَ لِى وَ لاَ لَكَ! وَ اللهِ مَانَالُوا ذَلِكَ إلاّ بِطَاعَةِ اللهِ. فَإنْ أرَدْتَ أنْ تَنَالَ بِمَعْصِيَتِهِ مَا نَالُوهُ بِطَاعَتِهِ إنّكَ إذاً لَأكْرَمُ عَلَى اللهِ مِنْهُمْ!

«تو به پيغمبر چه خواهى گفت؟! آيا گفتار پيامبر تو را فريفته است كه: حقّاً فاطمه به پاس آنكه عصمت خود را حفظ نمود، خداوند او و ذرّيّه او را بر آتش حرام كرده است؟!

اين كلام راجع به كسانى است كه از شكم او بيرون آمده‏اند. نه براى من مى‏باشد و نه براى تو! قسم به خدا، ايشان آن مقام را حائز نگشته‏اند مگر به اطاعت از خداوند. و عليهذا اگر تو مى‏خواهى به معصيت خدا به دست آورى آنچه را كه ايشان از راه طاعت خدا به دست آورده‏اند، در اين صورت تو در نزد خداوند گرامى‏تر از آنان خواهى بود!»

اين پاسخ حضرت امام رضا به زَيْد از باب تواضع و ترغيب بر طاعات و گول نخوردن به مناقب و فضايل انسان است گرچه بسيار باشد، همان طور كه اصحاب رسول الله آنهائى كه بهشتى بودنشان يقينى بود، در عين حال در نهايت خوف و غايت مراقبه بوده‏اند. وگرنه لفظ ذرّيّه اختصاص به كسانى كه از بطن فاطمه خارج شده‏اند ندارد، و در زبان عرب عموميّت دارد.

و در قرآن كريم آمده است: و مِنْ ذُرّيّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمانَ ـ الآية (268) در حالى كه ميان او و ايشان قرنهاى بسيارى فاصله بوده است. چگونه امكان دارد مثل حضرت امام رضائى با وجود فصاحت لغت، و معرفتش به زبان عرب آن را اراده نموده باشند؟!(269)

أبوالعبّاس سَفّاح: عبدالله بن محمّد بن على بن عبدالله بن عبّاس بود. وى بنا به نقل طبرى در سيزدهم ربيع الآخر در سنه 132 هجريّه شاغل مقام خلافت شد، و در كوفه بود. كوفيان با او در اين تاريخ بيعت نمودند.

طبرى اين قول را از هشام بن محمد ذكر مى‏كند، وليكن مى‏گويد: وَاقِدى گفته است: در جمادى الاُولى از سنه 132 در مدينه با او بيعت كردند.(270)

محدّث قمّى آورده است كه: در شرف زوال بنى اميّه، جماعتى از بنى‏عبّاس از جمله: أبوالعباس سَفّاح و برادران او: ابوجعفر منصور و ابراهيم بن محمد و عموى او: صالح بن على، و جماعتى از طالبيّين از جمله: عبدالله محض و دو پسرش: محمد و ابراهيم، و برادر مادريش: محمد ديباج و غير ايشان در أبْوَاءْ جمع شدند و اتّفاق كردند كه: با يكى از پسران عبدالله محض بيعت كنند، و جملگى با محمد بيعت نمودند. زيرا از خانواده رسالت شنيده بودند: مهدى آل محمد همنام رسول الله است. (271)

سپس فرستادند به دنبال حضرت صادق عليه السلام و عبدالله بن محمد بن عُمَر بن على عليه السلام كه از آنها بيعت بگيرند.

حضرت صادق عليه السلام بيعت نكردند و گفتند: اين مهدى نمى‏باشد. و اسم وى كه محمد است شما را گول زده است! به عبدالله محض گفتند: اگر اين بيعت به جهت خروج و امر به‏معروف است، پس چرا با تو بيعت نكنيم كه شيخ بنى‏هاشم هستى؟! وليكن عبدالله گفت: اين سخنان تو صحيح نيست، و تو به جهت حسادت بيعت نمى‏كنى!

حضرت برخاستند و دست بر پشت سَفّاح زدند و گفتند: اين مرد خليفه مى‏شود و برادران او و اولادشان خليفه مى‏شوند. و دست بر كتف عبدالله محض زده و گفتند: خلافت از آن تو و پسران تو نيست، و هر دوى آنان كشته خواهند شد. و به عبدالعزيز فرمود: صاحب رداى زرد (منصور) عبدالله را خواهد كشت، و پسرش را كه محمد است نيز خواهد كشت.

منصور در سنه 140 حج كرد و سپس وارد مدينه شد، و عبدالله و بنى حسن و محمد ديباج را حبس كرد(272).

طبرى آورده است كه: أبوالعباس سفّاح در 13 ذى الحجّة سنه 136 وفات يافت و خلافتش از روز مردن مروان بن محمد چهار سال شد. خودش 33 ساله، و يا 36 ساله، و يا 28 ساله مرد .

و در همين سال أبوالعباس: عبدالله بن محمد، براى برادرش ابوجعفر منصور (عبدالله بن محمد) (273) وصيّتنامه و عهدنامه‏اى براى خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور، براى أبوجعفر عيسى‏بن‏موسى‏بن‏محمدبن‏على نوشت و آن را به عيسى‏داد.

در همين موقع مردم با منصور بيعت كردند و وى را خليفه نام نهادند.

و در سنه 137 منصور، ابومسلم خراسانى را غِيلَةً كشت. او را پناه داد، امان داد، و دعوت كرد. همين كه در مجلس او وارد شد به طور فَتْك او را كشت. قتل وى را مفصّلاً طبرى آورده است.(274)

و أيضاً طبرى گفته است: در سنه 139 عبدالرّحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مَروان به سوى اُنْدُلُس رهسپار گشت. اهالى آنجا امر ولايتشان را به او سپردند، و تا امروز فرزندان او در آنجا حكومت دارند.

و در اين سال ابوجعفر منصور، مسجدالحرام را توسعه داد.(275)

و در سنه 140 منصور حج كرد، و در همان سفر چون به مدينه آمد، عبدالله محض را به محبس انداخت.(276)،(277)

أبوجعفر منصور امر كرد رياح(278)، (279) را تا بنى حسن را مأخوذ دارد، و براى اين مهم أبوأزْهَر مُهْرِى را مأمور كرد. عبدالله بن حسن مدّت سه سال بود كه در حبس منصور بود. حسن بن حسن آنقدر در اندوه و غصّه برادرش عبدالله عميق بود كه محاسنش از خضاب بيرون آمد. و ابوجعفر مى‏گفت: مَا فَعَلَتِ الْحَادّةُ ! «شدّت علاقه كار را به كجا مى‏رساند!»

رياح، حسن (مُثَلّث) و ابراهيم (غَمْر) دو پسران حسن بن حسن (حسن مثنّى) را گرفت، و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن، و سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن را گرفت، و محمد و اسمعيل و اسحق بنى‏ابراهيم بن حسن بن حسن (فرزندان ابراهيم غمر) را گرفت، و عباس بن حسن (مثلّث) بن حسن (مثنّى) بن حسن بن على بن أبيطالب را در خانه‏اش گرفتند، مادرش: عائشه دختر طلحة بن عُمَر بن عبيدالله بن معمر گفت: واگذاريد مرا تا او را ببويم !

گفتند: قسم به خدا امكان ندارد تا تو در دنيا زنده هستى بتوانى او را ببوئى! و ديگر على عابد بن حسن (مُثَلّث) بن حسن بن حسن. اينها همه را گرفتند و محبوس كردند.

و أبوجعفر منصور با ايشان همچنين عبدالله بن حسن بن حسن برادر على (يعنى فرزند ديگر حسن مثلّث) را مأخوذ داشت. (280)

و ابن زباله براى من حديث كرد و گفت كه: شنيدم از بعضى از علمائمان كه مى‏گفتند: مَا سَارّ عَبْدُاللهِ بْنُ حَسَنٍ أحَداً قَطّ إلاّ فَتَلَهُ عَنْ رَأيِهِ. (281)

«عبدالله بن حسن با احدى در پنهانى نجوى‏ ننمود مگر آنكه او را از رأيش بازگردانيد.»

أبو جعفر منصور در سنه 144 حج بجاى آورد. رياح در رَبَذَه با او ملاقات كرد. منصور او را امر كرد تا به مدينه بازگردد و بنى‏حسن را به نزد وى احضار كند، و أيضاً محمد بن عبدالله بن عَمْرو بن عُثْمان بن عَفّان را كه به او محمد ديباج مى‏گفتند، و او برادر مادرى بنى الحسن بود احضار كند.

و مادر همگى ايشان: فاطِمَه دختر حسين بن على بن أبيطالب عليهم السلام مى‏باشد.

بنى حسن سه سال كه در مدينه در حبس منصور بوده‏اند، حال آنان را به زندان كوفه سوق مى‏دهند .

منصور از رَبَذَه به طرف كوفه حركت نمود. خود در محمل نشست و بنى‏حسن و محمد ديباج را با أغلال و زنجيرها مقيّد كرد و در محملهاى بدون فراش و روپوش نشانده با خود به كوفه برد، و در محبس هاشميّه در قرب قنطره زندانى كرد.

محمد ديباج را چهار صد تازيانه زد به طورى كه بدن او مجروح شد(282) و لباس به گوشتش چسبيد، دستور داد آن لباس چسبيده به گوشت را درآورند، و لباس سخت و خشن در تنش كنند، و مركب او را در جلوى مركب عبدالله محض كه برادر مادرى او بود و نهايت علاقه را به او داشت حركت دهند، تا عبدالله در طول مسافت مسافرت برادر خود را در مقابل خود با چنين وضعيّتى ببيند. و عبدالله پيوسته محمد مجروح را با اين كيفيّت در برابر خود مى‏نگريست.

زندان آن قدر تاريك بود كه روز را از شب نمى‏شناختند. در اثر بوى تعفّن زندان، بدنهاى يكى پس از ديگرى ورم كرد و همگى در زندان بمردند.(283)

چون بنى حسن را به كوفه حمل مى‏كردند، محمد و ابراهيم با عِمامه ناشناخته به صورت اعراب بيابانى مى‏آمدند، و با پدرشان سخن در پنهانى مى‏گفتند: و از او مشورت در خروج مى‏كردند، و اذن قيام مى‏طلبيدند. پدرشان عبدالله مى‏گفت: شتاب و عجله نكنيد تا زمانى كه نهضت و قيام براى شما صورت امكان پذيرد. و مى‏گفت: إنْ مَنَعَكُمَا أبُوجَعْفَرٍ أنْ تَعِيشَا كَرِيمَيْنِ، فَلاَيَمْنَعْكُمَا أنْ تَمُوتَا كَرِيمَيْنِ!(284)

«اگر منصور دوانيقى جلوى شما را مى‏گيرد از آنكه زندگى كريمانه داشته باشيد، نمى‏تواند جلوى شما را بگيرد از آنكه مردن كريمانه داشته باشيد!»

رُقَيّه: دختر محمد بن عبدالله عُثمانى زوجه ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بود.

سليمان‏بن‏داودبن‏حسن مى‏گويد: من هيچگاه نديدم عبدالله بن حسن را كه ازآن مصائبى‏كه به او مى‏رسد، جَزَع وفَزَع كند مگر فقط يك روز. و آن هنگامى بود كه شتر محمدبن‏عبدالله‏بن‏عَمروبن‏عثمان در حالى كه او غافل بود برميد، و چون آمادگى نداشت در حالى كه در دو پايش زنجير بسته شده بود و در گردنش زَمّارَة (285) (ميله غلّ) بود، از شتر به زير افتاد و آن ميله غلّ و زَمّارَة به محمل گير كرد. من محمد را ديدم كه به گردنش آويزان شده است و دست و پا مى‏زند. در اينجا بود كه عبدالله بن حسن گريه كرد گريه شديدى.(286) و حديث كرد براى من محمد بن أبى‏حَرْب وگفت كه:

محمد بن عبدالله بن عَمرو (يعنى ديباج) نزد منصور محبوس بود در حالى كه منصور مى‏دانست او بى‏گناه است، تا آنكه أبُوعَوْن از خراسان به سوى او نوشت: به اميرالمؤمنين خبر بده كه: اهل خراسان از فرمان من شانه تهى كرده‏اند و امر محمد ابن عبدالله براى آنان به طول انجاميده است.

أبوجعفر منصور در اين حال امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عَمْرو را زدند، و سرش را به خراسان فرستاد، و قسم خورد براى ايشان كه: اين سر محمدبن‏عبدالله مى‏باشد و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلّى الله عليه (وآله) و سلّم است...

و گويند: منصور امر كرد تا محمد بن عبدالله عثمانى (ديباج) را به قدرى زدند تا بمرد، و پس از آن سرش را جدا كرد و آن را به خراسان فرستاد، و چون خبر اين قضيّه به عبدالله بن حسن(287) رسيد گفت:

إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الَلهِ إنْ كُنّا لَنَأمَنُ بِهِ فِى سُلْطَانِهِمْ ثُمّ قَدْ قُتِلَ بِنَا فِى سُلْطَانِنَا!(288)

«انا للّه و انّا اليه راجعون، سوگند به خدا كه ما به واسطه او (محمد ديباج) در دوران حكومتشان كه بنى اميّه بود در امان بوديم، و اينك خود او به واسطه ما در دوران حكومت بنى‏هاشم كشته شده است!»

در اين جدول بعضى از شجره كه موضع حاجت در تاريخ بوده است آمده است:

...... و از مِسْكين بن عَمْرو است كه گفت: چون محمد بن عبدالله بن حسن خروج كرد، منصور دوانيقى امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عمرو را زدند و آن را همراه جماعتى به خراسان فرستاد، و آنها براى اهل آنجا قسم ياد كردند كه: اين محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلّى الله عليه (وآله) و سلّم است. و چون من از محمد بن جعفر بن ابراهيم پرسيدم : چه سبب شد كه محمد بن عَمْرو را كشتند؟! گفت: به سر او نيازمند شدند...

و چون محمد بن عبدالله بن حسن كشته شد، أبوجعفر منصور سرش را به خراسان فرستاد. وقتى كه سر وارد شد اهل خراسان گفتند: مگر او يكبار كشته نشد، و سرش را به سوى ما نياوردند؟ سپس خبر براى آنها منكشف شد، و حقيقت امر را فهميدند و از اين به بعد مى‏گفتند: از أبوجعفر غير از اين بار دروغ دروغى ديگر سابقه نداشته است. (289)

در اينجا منصور خدعه نموده بود، و سر محمد بن عبدالله بن عَمْرو (محمد ديباج) را كه برادر مادرى عبدالله محض بود و مادرش فاطمه بنت الحسين بود، به جاى سر محمد بن عبدالله بن حسن فرستاد، و در اينجا توريه كرده بود، وتوريه دروغ است.

يعنى چون مادر محمد ديباج، فاطمه بنت الحسين در حقيقت دختر امام حسين و او پسر فاطمه بنت رسول الله است بنابراين گفته بود: اين پسر فاطمه بنت رسول الله است.

و امّا مادر محمد بن عبدالله كه واضح بود: چون عبدالله پسر حسن بن حسن است، پس پسر فاطمه دختر رسول خدا مى‏باشد. بدين طريق كه: زوجه حسن بن حسن كه همان حسن مثنّى است فاطمة بنت الحسين بوده است بنابراين مادر عبدالله و بالأخره فرزندش محمد فاطمه بنت الحسين مى‏باشد، و عليهذا محمد بن عبدالله بن حسن، هم از طرف پدر، و هم از طرف مادر، نسبش به فاطمه بنت رسول الله مى‏رسد.

منصور از اين تشابه اسمى سوء استفاده نموده، و رأس محمد ديباج را به جاى رأس محمد بن عبدالله فرستاده است.

طبرى نيز گويد: منصور در زندانى چنان تاريك بنى‏الحسن را محبوس نموده بود كه أوقات نماز را نمى‏شناختند مگر به أحزابى از قرآن كه على بن حسن قرائت مى‏كرد (پسر حسن مثلّث كه عابد ناميده مى‏شد).

و أيضاً گويد: عمر مى‏گفت: ابن عائشه براى من حديث كرد و گفت: من از غلامى كه از بنى‏دارم بود، شنيدم مى‏گفت: من به بَشِير رَحّال گفتم: علّت چه بود كه بر منصور خروج كردى؟!

گفت: منصور پس از آنكه بنى حسن را مأخوذ داشت روزى پى من فرستاد، و من نزد او رفتم، وى به من أمر كرد تا در اطاقى داخل شوم و من داخل شدم، ناگهان چشمم افتاد به عبدالله بن حسن كه كشته افتاده است. من بيهوش شدم و به روى زمين افتادم. چون به هوش آمدم با خداوند عهد بستم كه اوّلين اختلافى كه در امر منصور پديد آيد، و دو شمشير مقابل هم قرار گيرد، من در رديف كسى باشم كه بر عليه او شمشير مى‏زند، و به آن فرستاده منصور كه با من همراه بود، گفتم: اين مطلب را به او مگو! چرا كه اگر بفهمد مرا مى‏كشد.

عمر مى‏گفت: من راجع به قتل عبدالله محض با هِشام بن ابراهيم بن هشام بن راشد كه از اهل هَمَذان است و از طرفداران عباسيّين مى‏باشد مذاكره كردم كه: آيا أبو جعفر منصور امر به قتل عبدالله نموده است؟! او قسم به خدا خورد كه: اين كار را نكرده است وليكن با دسيسه و حيله كسى را به نزد او فرستاد و به او خبر داد كه: محمد خروج كرد و كشته شد. بدين خبر دل عبدالله پاره شد، و مرد.

و گفت: عيسى بن عبدالله براى من حديث كرد كه: افرادى كه از بنى حسن باقى ماندند، آب مى‏طلبيدند از عطش. و همگى جان دادند مگر سليمان و عبدالله دو پسر داود بن حسن بن حسن، و اسحق و اسمعيل دو پسر ابراهيم بن حسن بن حسن، و جعفر بن حسن. و آنان كه از ايشان كشته شدند پس از خروج محمد بوده است.(290)

چون در رَبَذَه، محبوسين از بنى‏حسن را به نزد منصور بردند، فرستاد كه محمد ديباج را نيز بياورند. وقتى كه بر او داخل شد، منصور گفت: به من خبر بده: آن دو نفر دروغگو چه كردند؟! و كجا هستند؟!

محمد گفت: قسم به خدا اى اميرمؤمنان! من بدانها علم ندارم. منصور گفت: بايد حتماً به من خبر بدهى! محمد گفت: قسم به خدا من دروغ نمى‏گويم، و من گفتم به تو كه: علم ندارم . قبل از امروز مى‏دانستم مكان آنها كجاست! و امّا امروز قسم به خدا علم به آن دو نفر ندارم!

منصور گفت: لباسش را بيرون آوريد! چون او را لخت كردند صد تازيانه به او زد، در حالى كه غلّ جامعه آهنين از دست تا گردنش را فرا گرفته بود. وقتى كه از تازيانه زدن فارغ شدند محمد را بيرون بردند و يك لباس قُوهِى(291) كه از پيراهنهاى او بود بر روى ضرب تازيانه‏ها بر وى پوشانيدند و او را به سوى ما آوردند .(292) سوگند به خدا به طورى آن پيراهن با خونهاى بيرون آمده از بدن، به بدنش چسبيده بود كه نتوانستند آن را بيرون آورند تا آنكه بر روى بدن او گوسپندى را دوشيدند، و سپس پيراهن را بيرون آوردند و بدن او را مداوا نمودند.

أبو جعفر منصور گفت: ايشان را با شتاب به عراق ببريد! پس ما را به زندان هاشميّه آوردند، و در آنجا محبوس شديم. اوّلين كس كه در حبس جان داد عبدالله بن حسن بود. زندانبان آمد و گفت: هر كدام يك از شما قرابتش به وى بيشتر است بيايد بيرون و بر او نماز بخواند. برادرش: حسن بن حسن بن حسن بن على عليهم السلام خارج شد، و بر او نماز خواند.

پس از او محمد بن عبدالله بن عَمرو بن عثمان مرد، سرش را برگرفتند و با جماعتى از شيعه به خراسان بردند، و در نواحى خراسان گردش دادند و شروع كردند سوگند به خدا ياد نمودن كه: اين سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلى الله عليه وآله مى‏باشد،و مردم را بدين پندار مى‏انداختند كه: اين سر محمدبن‏عبدالله‏بن حسن است: آن كسى كه خروج او را بر أبوجعفر منصور در روايت يافته بودند. (293)

چون از مالك بن أنَس استفتاء كردند در خروج با محمد و به او گفتند: آيا ما مى‏توانيم به كمك محمد برويم با وجودى كه در گردنهايمان بيعت با أبوجعفر مى‏باشد؟!

مالك گفت: إنّمَا بَايَعْتُمْ مُكْرَهِينَ وَ لَيْسَ عَلَى كُلّ مُكْرَهٍ يَمِينٌ.

«بيعت شما با منصور از روى اكراه بوده است و بيعت اكراهى اعتبار ندارد و شكستن آن موجب مؤاخذه نمى‏گردد!» و مردم در اين حال به سوى محمد شتافتند، و مالك در خانه خود نشست .

و حديث كرد مرا محمد بن اسمعيل، گفت: حديث كرد مرا ابن أبى مَلِيكَه: غلام عبدالله بن جعفر، گفت: محمد فرستاد به سوى اسمعيل بن عبدالله بن جعفر ـدر حالى كه پيرمردى بودـ و محمد او را به بيعت با خود در وقت خروج خود فراخواند.

اسمعيل گفت: اى برادرزاده من! قسم به خدا تو كشته خواهى شد، پس من چگونه با تو بيعت كنم؟! بنابراين گفتار، مردم از محمد دست برداشتند مگر جماعت كمى.

و امّا پسران معاويه(294) براى بيعت با محمد به سوى او شتاب كردند. حمادَه دختر معاويه نزد اسمعيل آمد و گفت: اى عموجان من! برادران من براى بيعت با پسردائى‏شان سرعت نموده‏اند، و تو اگر اين مقاله را بگوئى، مردم را از حركت و كمك با محمد به كُندى و سستى مى‏كشانى، و در اين صورت پسردائى من و برادران من كشته مى‏گردند.

ابن‏أبى‏مَليكَه مى‏گويد: شيخ پيرمرد: اسمعيل إبا كرد از إذن و ترخيص، بلكه نهى مى‏نمود . در اينجا گفته شده است كه: حماده پريد بر عمويش، و وى را كشت. محمد خواست بر اسمعيل نماز گزارد، عبدالله بن اسمعيل به سوى او جهيد و گفت: امر مى‏كنى پدرم را بكشند، آنگاه بر او نماز مى‏گزارى؟!

پاسبانان و محافظان عبدالله را دور كردند و محمد بر او نماز گزارد.(295)

محدّث قمى رحمه الله مى‏گويد: محمد نفس زكيّه در اوّل ماه رجب سنه 145 در مدينه خروج كرد، و در اواسط رمضان، در أحْجَارِ زَيْت مدينه مقتول شد، و مدّت ظهورش تا مدّت شهادتش دو ماه و هفده روز بود و عمرش 45 سال.(296)

و ابراهيم برادر محمد در غرّه شوّال، و به قولى در رمضان سنه 145 در بصره خروج كرد و سپس به دعوت اهل كوفه به جانب كوفه آمد، و در باخَمْرَى در أرض طَفّ شانزده فرسخى كوفه شهيد شد. و قتل او در روز دوشنبه ذى‏حجّه سنه 145 واقع شد، و عمرش 48 سال بود.

سر او را منصور امر كرد در زندان هاشميّه نزد پدرش بردند.(297)

محمد بن يعقوب كلينى در «كافى» در باب علائمى كه بدان ادّعاى محقّ و ادّعاى مبطل در امر امامت شناخته مى‏شود، روايت مفصّلى را حكايت كرده است و داستان بنى حسن را به طور مفصّل آورده است. اين روايت بسيار جالب و حاوى مطالب تاريخى و مقام امامت حضرت صادق عليه السلام ، و عدم صحّت دعواى عبدالله محض و پسرانش محمد و ابراهيم را مى‏رساند، و از جمله مطالب منطوى در آن اين مطالب است:

1ـ خديجه بنت عمر بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب عليهم السلام به عبدالله بن ابراهيم بن محمّد جعفرى گفت: از عمويم محمّد بن على ـ صلوات الله عليه ـ شنيدم كه مى‏گفت: إنّمَا تَحْتَاجُ الْمَرْأةُ فِى الْمَأتَمِ إلَى النّوْحِ لِتَسِيلَ دَمْعَتُهَا، وَ لاَيَنْبَغِى لَهَا أنْ يَقُولَ هُجْراً. فَإذَا جَاءَ اللّيْلُ فَلاَ تُؤذِى الْمَلئِكَةَ بِالنّوْحِ !

«حتماً زن در عزادارى نيازمند به نوحه‏سرائى مى‏باشد تا اشكش جارى گردد. و سزاوار نيست كه: هذيان و سخنان لغو گويد. پس چون شب درآيد نبايد فرشتگان را به نوحه‏سرائى آزار رساند !»

2ـ محمد بن عبدالله محض در وقت اختفائش در كوهى در جُهَينه كه به آن أشْقَر مى‏گفتند و تا مدينه دو شب راه فاصله داشت، مختفى بود.

3ـ چون عبدالله با حضرت صادق عليه السلام ملاقات كرد، و آن حضرت را دعوت به بيعت با پسرش: محمد نمود، و اصرار و ابرام داشت، حضرت إباء و امتناع فرموده، به او گفتند:

وَ اللّهِ إنّكَ لَتَعْلَمُ أنّهُ الأحْوَلُ الأكْشَفُ الأخْضَرُ الْمَقْتُولُ بِسُدّةِ أشْجَعَ عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا!(298)

«سوگند به خداوند كه تو مى‏دانى: محمد همان مرد لوچ چشم، و نامبارك موى، و سياه‏بدنى است كه درقرب درِخانه أشجع درشكم سيلگاه آن‏وادى كشته‏مى‏گردد.»

و سپس فرمودند: من مى‏ترسم اين بيت، بيان حال محمد باشد:

مَنّتْكَ نَفْسُكَ فِى الْخَلاَءِ ضَلاَلاً! يعنى نفست تو را در خلوت از روى گمراهى به آرزوهاى باطل واداشته است.»

فَوَاللهِ إنّى لَأرَاهُ أشْأمَ سَلْحَةٍ(299) أخْرَجَتْهَا أصْلاَبُ الرّجَالِ إلَى أرْحَامِ النّسَاءِ.

«و سوگند به خداوند كه من تحقيقاً او را مى‏بينم كه: شوم‏ترين مدفوعى است كه صُلْبهاى مردان به سوى رحمهاى زنان بيرون رانده است.»

و حضرت به عبدالله گفتند: اُخْبِرُكَ أنّى سَمِعْتُ عَمّكَ وَ هُوَ خَالُكَ يَذْكُرُ : أنّكَ وَ بَنِى‏أبِيكَ سَتُقْتَلُونَ.(300)

«من تو را خبر مى‏دهم از عمويت كه دائى تو نيز هست كه مى‏گفت: تو و برادرانت به زودى كشته مى‏شويد.»

4ـ چون سخن حضرت فائده‏اى نبخشيد، فرمودند: أمَا وَاللهِ إنْ كُنْتُ حَرِيصاً وَلَكِنّى غُلِبْتُ، وَ لَيْسَ لِلْقَضَاءِ مَدْفَعٌ. ثُمّ قَامَ وَ أخَذَ إحْدَى نَعْلَيْهِ فَأدْخَلَهَا رِجْلَهُ وَ الاُخْرَى فِى يَدِهِ وَ عَامّةُ رِدَائهِ يَجُرّهُ فِى الأرْضِ، ثُمّ دَخَلَ بَيْتَهُ، فَحُمّ عِشْرِينَ لَيْلَةً لَمْ‏يَزَلْ يَبْكِى فِيهِ اللّيْلَ و النّهَارَ حَتّى خِفْنَا عَلَيْهِ.

«هان آگاه باشيد! سوگند به خداوند، حقّاً من حريص بودم بر ارشاد و هدايت شما! وليكن (فضاى محيط، و جوّ فكرى، و قيام تند و شديد طرفداران شما) مرا مغلوب ساخت، و براى قضاى خداوندى دافع و مانعى وجود ندارد. سپس برخاست و يكى از دو لنگه كفش خود را برداشت، و داخل در پايش نمود، و لنگه ديگر در دستش بود، و تمام ردايش به روى زمين كشيده مى‏شد، تا داخل خانه‏اش شد، و بيست شبانه روز تب كرد، و پيوسته شب و روز مى‏گريست به طورى كه ما ترسيديم قالب تهى كند.»

5ـابو جعفر دوانيقى، همه بنى‏حسن را كه محبوس بودند كشت، مگرحسن بن جعفر، و طَبَاطَبَا، و على بن ابراهيم، و سليمان بن داود، و داود بن حسن، و عبدالله بن داود را.

6ـ عيسى بن زيد بن على بن الحسين از ثِقَاتِ محمد بود، وى به محمد گفت: براى بيعت گرفتن از جعفر بن محمد بايد با او به غلظت و تندى رفتار كنى! لهذا حضرت را إحضار كردند، و با خشونت خواستند از آن حضرت بيعت بگيرند. حضرت قدرى سخن گفتند: عيسى گفت: لَوْ تَكَلّمْتَ لَكَسَرْتُ فَمَكَ! «اگر دهان به گفتار بگشائى، دهانت را خرد مى‏كنم!»

حضرت به محمد گفتند: أمَا وَاللهِ! يَا أكْشَفُ، يَا أزْرَقُ! لَكَأنّى بِكَ تَطْلُبُ لِنَفْسِكَ جُحْراً تَدْخُلُ فِيهِ! وَ مَا أنْتَ فِى الْمَذْكُورِينَ عِنْدَ اللّقَاءِ ! وَ إنّى لأظُنّكَ إذَا صُفّقَ(301) خَلْفَكَ، طِرْتَ مِثْلَ الْهِيقِ النّافِرِ.

«آگاه باش! اى نامبارك موى! اى زاغ چشم! سوگند به خداوند كه: گويا من مى‏يابم تو را كه در جستجوى سوراخى هستى كه در آن براى حفظ جانت داخل گردى! و تو از نام‏آوران در هنگام جنگ نيستى.(302)

و من چنين معتقدم كه: تو مردى هستى كه اگر در پشت سرت صداى دست زدن بلند شود، چنان از دهشت نگران مى‏گردى كه مانند شترمرغ نر گريزان، بر هوا جستن مى‏كنى (303)

در اين حال سُراقى بن سَلْح الخُوت به پشت حضرت كوفت، و حضرت را به زندان برد.

7ـ اسمعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب را آوردند براى آنكه از او بيعت بگيرند. وى شيخى بود پير و فرتوت و ضعيف، و نور يك چشم خود را از دست داده بود. او حاضر به بيعت نشد، و روايتى عجيب در كشته شدن خودش به دست اينها برخواند. اسمعيل را به منزلش آوردند .

پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر كه با محمد بيعت كرده بودند، و در بيعت مسارعت نموده بودند، هنوز شب فرا نرسيده بود كه به خانه اسمعيل ريختند و عموى خود را زير لگد كشتند .

در اين حال محمد فرستاد و حضرت صادق عليه السلام را از زندان آزاد كرد.

8ـ لشكر منصور به سردارى عيسى بن موسى آمدند، و مدينه را محاصره كردند، و محمد را حُمَيْد بن قَحْطَبَة كشت و اطرافيانش منهزم گشتند.(304)

فقيه و رجالى عظيم: شيخ عبدالله مامَقَانى در احوال محمد بن عبدالله بن الحسن چهار صفحه رحلى مفصّلاً بحث كرده است، و گفته است: اينكه بعضى از متأخّرين گفته‏اند: قيام زيد و بنى‏الحسن براساس رضايت باطنى حضرت صادق عليه السلام بوده است، ولى آن حضرت به جهت مصلحت خود از روى تقيّه سكوت مى‏نموده‏اند، اين كلام درباره زيد صحيح است به سبب اجماع اصحاب ما و اخبار مستفيضه‏اى كه نزديك است به حدّ تواتر برسد، همان طور كه بعضى از آنها را در ترجمه زيد ذكر نموديم.

و امّا محمد و سائر بنى‏الحسن، و أفعال شنيعه آنان، ما را دلالت مى‏نمايد برخلاف اين مرام، و عدم رضايت حضرت صادق عليه السلام. (تا آنكه گويد:) سيد جليل ابن‏طاوس در كتاب «اقبال» (305) در صدد آن برآمده است كه احوال بنى‏الحسن را اصلاح كند، و آنچه راكه ايشان در اعمالشان با أئمّه عليهم السلام مخالفت نموده‏اند حمل كند بر تقيّه، براى آنكه نهى از منكرشان و اظهارشان و خروجشان به أئمّه عليهم السلام نسبت داده نشود. و او براى اثبات اين مقصود استدلال نموده است به....

و به آنچه كه او مسنداً از حضرت صادق عليه السلام روايت نموده است كه: چون بنى‏أعمام او را به سوى عراق حمل مى‏كردند، حضرت به طورى گريه كرد كه صدايش بلند شد، و گفت: پدرم برايم حديث نمود از فاطمه بنت الحسين عليه السلام، وى گفت: شنيدم پدرم ـ صلوات الله عليه ـ مى‏گفت:

يُقْتَلُ مِنْكِ أوْيُصَابُ مِنْكِ نَفَرٌ بِشَطّ الْفُرَاتِ مَاسَبَقَهُمُ الأوّلُونَ وَ لاَيُدْرِكُهُمُ الآخِرُونَ. وَ إنّهُ لَمْ‏يَبْقَ مِنْ وُلْدِهَا غَيْرُهُمْ.(306)

«اى فاطمه! كشته مى‏شود از تو، و يا مصيبتى وارد مى‏شود به نفراتى از تو، در شطّ فرات كه پيشينيان از آن پيشى نگرفته‏اند، و پسينيان هم بدانها نمى‏رسند. و حقّاً اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسين غير از همين بنى الحسنى كه در زندان هاشميّه بغداد كنار شطّ فرات مى‏باشند، كسى باقى نمانده است!»

سيدبن‏طاوس رحمه الله مى‏گويد: گريه حضرت صادق، و اين روايات دلالت دارد بر حقّانيت آنها در خروج و قيامى كه عدم استنادش به امام از روى تقيّه بوده است.

وليكن مامقانى مى‏گويد: بايد گريه آن حضرت را حمل بر رقّت حَمِيّت و عواطف رحميّت نمود، نه حمل بر حقّانيّتشان در خروج (307).

كلينى در «كافى»، مكالمه حضرت باقر عليه السلام را با زيد بن على: برادر خود به طور تفصيل آورده است كه چگونه حضرت به او نصيحت كردند و نشان دادند كه: موقع قيام نمى‏باشد، و قيام بايد به امر امام باشد، و در موقع خود تحقّق پذيرد. اين روايت بسيار مشروح است و در ابتدايش حضرت مى‏فرمايد:

إنّ الطّاعَةَ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللهِ عَزّ وَ جَلّ، وَ سُنّةٌ أمْضَاهَا فِى الأوّلِينَ، وَ كَذَلِكَ يُجْرِيهَا فِى الآخِرِينَ. وَ الطّاعَةُ لِوَاحِدٍ مِنّا وَ الْمَوَدّةُ لِلْجَمِيعِ. وَ أمْرُ اللهِ يَجْرِى لِأوْلِيَائهِ بِحُكْمٍ مَوْصُولٍ، وَ قَضَاءٍ مَفْصُولٍ، وَ حَتْمٍ مَقْضِىّ، وَ قَدَرٍ مَقْدُورٍ، وَ أجَلٍ مُسَمّىً لِوَقْتٍ مَعْلُومٍ .

فَلاَ يَسْتَخِفّنّكَ الّذِينَ لاَيُوقِنُونَ(308)، إنّهُمْ لَنْ‏يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللهِ شَيْئ(309)، فَلاَ تَعْجَلْ! فَإنّ اللهَ لاَيَعْجَلُ لِعَجَلَةِ الْعِبَادِ، وَ لاَتَسْبِقَنّ اللهَ فَتُعْجِزَكَ الْبَلِيّةُ، فَتَصْرَعَكَ!

«به درستى كه اطاعت كردن امرى است واجب از خداوند عزّوجلّ، و سنّتى است كه خداوند در اوّلين و سابقين امضاء فرموده است، و همچنين در آخرين و لاحقين اجراء نموده و دستور داده است. و اطاعت كردن فقط براى يكى از ما واجب است، امّا مودّت نمودن براى همه ما لازم و فرض مى‏باشد. و امر ولايت و زمامدارى و صاحب اختيارى براى أولياى خدا به حكمِ الهىِ رسيده، و قضاءِ بريده شده و يكسره گرديده، و حتميّتِ ثابته، و تقديرِ اندازه زده شده، و اجلِ نام برده براى وقت معلوم،، معيّن و مشخّص گرديده است.

بنابراين كسانى كه داراى مقام يقين نيستند تو را سبكسر نكنند و از جا بدر نبرند. ايشان در برابر خدا هيچ سودى براى تو نخواهند داشت. بنابراين عجله مكن، چون خداوند در اثر عجله بندگان خود عجله نمى‏كند و (به پيرو شتاب و سبقت آنها، شتاب و سبقت نمى‏گيرد)! عليهذا از امر خداوند جلو نباش، و بر آن سبقت مگير، زيرا در آن صورت بليّه و گرفتارى تو را عاجز مى‏كند، آنگاه تو را بر زمين مى‏كوبد و ساقط مى‏كند!»

قَالَ: فَغَضِبَ زَيْدٌ عِنْدَ ذَلِكَ، ثُمّ قَالَ: لَيْسَ الإمَامُ مِنّا مَنْ جَلَسَ بَيْتَهُ، وَ أرْخَى سَتْرَهُ، وَ ثَبّطَ عَنِ الْجِهَادِ، وَلَكِنّ الَإمَامَ مِنّا مَنْ مَنَعَ حَوْزَتَهُ، وَ جَاهَدَ فِى سَبِيلِ اللهِ حَقّ جِهَادِهِ، وَ دَفَعَ عَنْ رَعِيّتِهِ، وَ ذَبّ عَنْ حَرِيمِهِ.

«(راوى) گفت: زيد از اين سخن حضرت باقر عليه السلام به غضب درآمد و گفت: امام از ما آن كس نمى‏تواند بوده باشد كه در خانه‏اش بنشيند، و پرده‏اش را آويزان كند، و از جهاد تأخير اندازد و باز دارد، وليكن امام از ما آن كس است كه از حوزه خود دفاع كند، و آن طور كه سزاوار جهاد خداوندى است در راه خدا جهاد نمايد، و از رعاياى خود مشكلات و گزند و دشمن را دفع كند، و از حريم خود آنچه مناسب با حرم او نيست به دور بيفكند!»

حضرت پس از آنكه مفصّلاً جواب او را دادند، در آخر مى‏فرمايند:

أعُوذُ بِاللهِ مِنْ إمَامٍ ضَلّ عَنْ وَقْتِهِ، فَكَانَ التّابِعُ فِيهِ أعْلَمَ مِنَ الْمَتْبُوعِ.

أتُرِيدُ يَا أخِى أنْ تُحْيِىَ مِلّةَ قَوْمٍ قَدْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللهِ وَ عَصَوْا رَسُولَهُ وَ اتّبَعُوا أهْوَاءَهُمْ بِغَيْرِ هُدًى مِنَ اللهِ، وَ ادّعَوُا الْخِلاَفَةَ بِلاَ بُرْهَانٍ مِنَ اللهِ، وَ لاَ عَهْدٍ مِنْ رَسُولِهِ؟!

اُعِيذُكَ بِاللهِ يَا أخِى أنْ تَكُونَ غَداً الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ، ثُمّ ارْفَضّتْ(310) عَيْنَاهُ وَ سَالَتْ دُمُوعُهُ. ثُمّ قَالَ: اللهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ مَنْ هَتَكَ سِتْرَنَا، وَ جَحَدَنَا حَقّنَا، وَ أفْشَى سِرّنَا، وَ نَسَبَنَا إلَى غَيْرِ جَدّنَا، وَ قَالَ فِينَا مَا لَمْ نَقُلْهُ فِى أنْفُسِنَا!(311)،(312)

«پناه مى‏برم به خداوند از امام و پيشوائى كه موقعيّت و وقت خود را نشناسد، و بنابراين در آن وقت و موقعيّت، پيرو و تابع، أعلم از پيشوا و متبوع باشد!

اى برادر من! آيا تو اراده دارى زنده گردانى آئين و ملّت قومى را كه به آيات خداوند كافر شده‏اند، و عصيان پيمبرش را نموده‏اند و از آراء و افكار خودشان بدون هدايت الهيّه پيروى نموده‏اند، و ادّعاى خلافت كرده‏اند بدون برهان و دليلى از خدا، و بدون عهد و پيمانى از رسول خدا؟!

اى برادر من! من تو را به خدا پناه مى‏دهم از آنكه فردا در زباله‏دان كوفه بر دار آويخته گردى! در اين حال چشمان حضرت اشكبار گرديد، و اشكهايش همين طور سَيَلان داشت، و سپس فرمود: خداوند حاكم باشد ميان ما و ميان كسى كه پرده و حجاب ما را پاره مى‏كند، و حقّ ما را انكار مى‏نمايد، و سرّ ما را فاش مى‏گرداند، و ما را به غير جدّمان نسبت مى‏دهد، و درباره ما مى‏گويد آنچه ما در حقيقت خودمان آن را نگفته‏ايم.»

و همچنين كلينى نامه يحيى بن عبدالله مَحْض را كه در واقعه فخّ حضور داشت و پس از آن به ديلم گريخت، و در آنجا حكومتى را بر پا نمود و بالأخره در حبس هارون الرّشيد كشته شد، به حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام آورده است كه:

أمّا بَعْدُ! فَإنّى اُوصِى نَفْسِى بِتَقْوَى اللهِ وَ بِهَا اُوصِيكَ! فَإنّهَا وَصِيّةُ اللهِ فِى الأوّلِينَ وَ وَصِيّتُهُ فِى الآخِرِينَ.

خَبّرَنِى مَنْ وَرَدَ عَلَىّ مِنْ أعْوَانِ اللهِ عَلَى دِينِهِ وَ نَشْرِ طَاعَتِهِ بِمَاكَانَ مِنْ تَحَنّنِكَ مَعَ خِذْلاَنِكَ! وَ قَدْ شَاوَرْتُ فِى الدّعْوَةِ لِلرّضَا مِنْ آلِ‏مُحَمّدٍ صلى الله عليه وآله وَ قَدِ احْتَجَبْتَهَا وَاحْتَجَبَهَا أبُوكَ مِنْ قَبْلِكَ! وَ قَدِيماً ادّعَيْتُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ، وَ بَسَطْتُمْ آمَالَكُمْ إلَى مَا لَمْ يُعْطِكُمُ اللهُ فَاسْتَهْوَيْتُمْ وَ أضْلَلْتُمْ، وَ أنَا مُحَذّرُكَ مَا حَذّرَكَ اللهُ مِنْ نَفْسِهِ!

«امّا بعد! پس من خودم را وصيّت مى‏كنم به تقواى خداوندى، و تو را نيز به آن وصيّت مى‏نمايم، چرا كه آن وصيّت خداست در پيشينيان، و وصيّت اوست در پسينيان!

خبر آورد براى من آن كسى كه بر من وارد شد از اعوان و ناصران خدا بر دينش و نشر اطاعتش كه: تو با وجود آنكه ما را مخذول و تنها گذارده‏اى، معذلك محبّت و رأفت خود را درباره ما اظهار نموده‏اى!

من در دعوت به رضا از آل محمد صلى الله عليه وآله كار را به مشاورت نهادم (كه امام و والى مسلمين آن كس گردد از آل محمد كه همه بدو رضايت دهند، و به حكومت وى راضى باشند) امّا تو آن را نپذيرفتى، و پدرت هم پيش از تو آن را نپذيرفته بود. و از دير زمان شما ادّعا مى‏كرديد چيزى را كه در خور شما نبود، و آرزوهاى خود را گسترش مى‏داديد، به سوى چيزى كه خدا آن را به شما عطا ننموده بود.

بنابراين شما عقل و اراده مردم را خراب كرديد، و ايشان را گمراه ساختيد! و من تو را بر حذر مى‏دارم از آنچه خداوند تو را درباره خود از آن بر حذر داشته است!»

حضرت امام موسى كاظم عليه السلام براى او جواب كافى نوشتند، و از جمله فقراتش اين است : وَ لَمْ يَدَعْ حِرْصُ الدّنْيَا وَ مَطَالِبِهَا لِأهْلِهَا مَطْلَباً لِآخِرَتِهِمْ حَتّى يُفْسِدَ عَلَيْهِمْ مَطْلَبَ آخِرَتِهِمْ فِى دُنْيَاهُمْ.

«و حرص بر دنيا و بر مطالب دنيا براى اهل دنيا مطلبى براى آخرتشان باقى نگذارده است، تا به جائى كه براى ايشان مطلب آخرتشان را در دنيايشان فاسد نموده است!»

يعنى تمام خواسته‏هاى اخروى و معنوى را در راه وصول به دنيا و آراء و افكار

وهميّه و شيطانيّه تنازل داده و تباه نموده‏اند. و در راه دين و به نام دين، عَلَم دين را بر دوش كشيده، وليكن تمام همّ و غمّشان، وصول به دنيا و رياست و امامت و حكومت در آن مى‏باشد.

بارى حضرت در پايان اين جواب مرقوم فرموده‏اند:

إنّا قَدْ اوُحِىَ إلَيْنَا أنّ الْعَذَابَ عَلَى مَنْ كَذّبَ وَ تَوَلّى. (313)

«حقّاً و تحقيقاً به سوى ما الهام گرديده است كه: عذاب بر آن كسى است كه تكذيب كند و روى بگرداند.»

مرحوم آيةالله مامقانى درباره زيد بن على بن الحسين بحث كرده است و مطالبى را ذكر نموده است. از جمله آنكه شهيد رحمه الله در كتاب «قواعد» خود در بحث امر به معروف و نهى از منكر تصريح كرده است كه: خروج زيد به اذن امام عليه السلام بوده است. و از جمله كلمات او اين بود كه:

إنّهُ لَمْ يَكْرَهْ قَوْمٌ قَطّ حَرّ السّيُوفِ إلّا ذَلّوا.

«هيچ قومى هيچ وقت گرماى شمشير را ناگوار ندانستند مگر اينكه ذليل شدند.»

چون اين كلام به هشام بن عبدالملك رسيد گفت: ألَسْتُمْ تَزْعَمُونَ أنّ أهْلَ هَذَا الْبَيْتِ قَدْ بَادُوا؟! وَ لَعَمْرِى مَا انْقَرَضُوا مَنْ مِثْلُ هَذَا خَلَفُهُمْ .

«آيا شما چنين نمى‏پنداشتيد كه: اهل اين بيت هلاك شده‏اند؟! و سوگند به جان خودم منقرض نشده‏اند كسانى كه مثل چنين شخصى از أعقابشان بوده باشد.»

از كَشّى با اسناد خود آورده است كه: حضرت باقر عليه السلام فرمودند: هَذَا سَيّدُ أهْلِ بَيْتِى وَ الطّالِبُ بِأوْتَارِهِمْ! «اين است آقاى اهل بيت من، و خونخواه خونهاى ريخته شده بدون تلافى از ما.»

و أيضاً از كَشّى در ترجمه حِمْيَرى از فُضَيل رسّان آورده است كه گفت: دَخَلْتُ عَلَى أبِى‏عَبْدِاللهِ عليه السلام بَعْدَ مَا قُتِلَ زَيْدُ بْنُ عَلِىّ عليه السلام فَأُدْخِلْتُ بَيْتاً جَوْفَ بَيْتٍ.

فَقَالَ لِى: يَا فُضَيْلُ! قُتِلَ عَمّى زَيْدٌ؟! قُلْتُ: نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاكَ !

قَالَ: رَحِمَهُ اللهُ، أمَا إنّهُ كَانَ مُؤمِناً وَ كَانَ عَارِفاً وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صَدُوقاً. أمّا إنّهُ لَوْ ظَهَرَ لَوَفَى. أمَا إنّهُ لَوْ مَلَكَ لَعَرَفَ كَيْفَ يَضَعُهَا؟!

«من بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم پس از آنكه زيد بن على عليه السلام كشته شده بود، و مرا داخل نمودند در اطاقى كه در درون اطاق دگرى بود.

حضرت فرمود: اى فضيل! عموى من زيد كشته شد؟! گفتم: بلى فدايت گردم!

فرمود: خدايش رحمت كند هان بدان كه او مؤمن بود، عارف بود، عالم بود، صدوق بود، هان بدان كه: وى اگر غلبه بر دشمن مى‏نمود هر آينه وفا مى‏كرد به عهد امامت هان بدان كه : او اگر قدرت مى‏يافت، مى‏دانست: ولايت را چگونه قراردهد!»

و از صدوق در «عيون اخبار الرّضا» از محمد بن بريد نحوى از أبى‏عَبْدون از پدرش آورده است كه گفت:

چون زيد بن موسى بن جعفر عليهما السلام را به نزد مأمون آوردند ـ پس از آنكه در بصره خروج نموده بود و خانه‏هاى بنى عبّاس را آتش زده بود، و مأمون جرمش را به برادرش على بن موسى الرّضا عليه السلام بخشيده بود ـ

مأمون به حضرت گفت: يَا أبَا الْحَسَن! اگر برادرت خروج كرد، و كرد كارى آنچنان را كه كرد، تحقيقاً پيش از او زيد بن على عليه السلام خروج كرده بود و كشته شده بود. و اگر به خاطر موقعيّت تو نبود من او را مى‏كشتم، زيرا آنچه را كه وى انجام داده است كار كوچكى نيست!

حضرت رضا عليه السلام به او گفتند: يَا أميرَالْمُؤمِنينَ! برادرم زيد را به زيد بن على، مقايسه منما! زيرا او از علماء آل محمد بوده است، براى خدا غضب كرد، و با دشمنان خدا جهاد كرد،، تا در راه خدا كشته شد.

حديث كرد براى من پدرم: موسى بن جعفر عليه السلام كه: وى شنيد از پدرش: جعفر بن محمد كه مى‏گفت: رَحِمَ اللهُ عَمّى زَيْداً، إنّهُ دَعَى إلَى الرّضَا مِنْ آلِ مُحَمّدٍ، وَ لَوْ ظَهَرَ لَوَفَى بِمَا دَعَى إلَيْهِ. وَ لَقَدِ اسْتَشَارَنِى فِى خُرُوجِهِ، فَقُلْتُ: يَاعَمّ! إنْ رَضِيتَ أنْ تَكُونَ الْمَقْتُولَ الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ فَشَأنَكَ!

فَلَمّا وَلّى، قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمّدٍ عليهما السلام: وَيْلٌ لِمَنْ سَمِعَ وَاعِيَتَهُ فَلَمْ يُجِبْهُ!

«خداوند رحمت كند عمويم زيد را. او مردم را فرا مى‏خواند به رضا از آل محمد، و اگر ظفر مى‏يافت تحقيقاً وفا مى‏كرد به آنچه كه مردم را به سوى آن فراخوانده بود. او با من در خروجش مشورت كرد. من به او گفتم: اى عموجان من! اگر مى‏پسندى كه كشته شوى و در زباله‏دان كوفه به چوبه‏دار آويخته گردى ميل توست!

چون زيد پشت كرد و رفت حضرت امام صادق عليه السلام گفتند: واى بر آن كه فرياد استغاثه او را بشنود و اجابت نكند!»

مأمون گفت: يَا أبَا الْحَسَنِ! ألَيْسَ قَدْ جَاءَ فِيَمنِ ادّعَى الإمَامَةَ بِغَيْرِ حَقّهَا مَاجَاءَ؟!

«اى ابوالحسن! آيا وارد نشده است درباره كسى كه ادّعاى امامت كند بدون حقّ آنچه كه وارد شده است؟!»

حضرت رضا عليه السلام فرمودند: إنّ زَيْدَ بْنَ عَلِىّ لَمْ يَدّعِ مَا لَيْسَ لَهُ بِحَقّ! وَ إنّهُ كَانَ اتّقَى اللهَ مِنْ ذَاكَ. إنّهُ قَالَ: أدْعُوكُمْ إلَى الرّضَا مِنْ آلِ مُحُمّدٍ صلى الله عليه وآله وسلم. وَ إنّمَا جَاءَ مَا جَاءَ فِيمَنْ يَدّعِى : أنّ اللهَ نَصّ عَلَيْهِ، ثُمّ يَدعُو إلَى غَيْرِ دِينِ اللهِ وَ يُضِلّ عَنْ سَبِيلِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ.

وَ كَانَ زَيْدُ بْنُ عَلِىّ وَ اللهِ مِمّنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ الآيَةِ: وَ جَاهِدُوا فِى اللهِ حَقّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَيكُمْ.(314)

«زيد بن على چيزى را كه حق او نبود مدّعى نشد، و او از اين جهت از خدا پروا داشت. او گفت: من شما را دعوت مى‏كنم به رضا از آل محمد صلى الله عليه وآله وسلم. و آنچه وارد شده است، درباره كسى است كه ادّعا كند: خداوند نصّ بر امامت او نموده است سپس مردم را به غير دين خدا دعوت كند و جاهلانه مردم را از راه خدا گمراه گرداند.

سوگند به خداوند كه زيد بن على از كسانى بود كه مخاطب به اين آيه شده‏اند: وَجاهِدُوا فِى اللهِ حَقّ جِهَادِهِ، هُوَ اجْتَبَيكُمْ. «و جهاد كنيد درباره خدا جهادى كه لايق اوست. او شما را برگزيده است.»

و أيضاً در «عيون» آورده است كه: زيد بن على در روز چهارشنبه خروج كرد كه روز اوّل ماه صفر بود و چهارشنبه و پنجشنبه حيات داشت، و روز جمعه كشته شد در سنه .121

و نيز در «عيون» با اسناد خود از فُضَيْل بن يَسَار (315) روايت كرده است كه: من همان صبحگاهى كه زيد بن على عليه السلام در كوفه خروج كرده بود به وى رسيدم شنيدم از او كه مى‏گفت: مَنْ يُعِينُنِى مِنْكُمْ عَلَى قِتالِ أنْبَاطِ أهْلِ الشّامِ؟! فَوَالّذِى بَعَثَ مُحَمّداً صلى الله عليه وآله وسلم بِالْحَقّ بَشِيراً وَ نَذِيراً لاُيُعِينُنِى عَلَى قِتَالِهِمْ مِنْكُمْ أحَدٌ إلّا أخَذْتُ بِيَدِهِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فَأدْخَلْتُهُ الْجَنّةَ بِإذْنِ اللهِ تَعَالَى.

«كيست از شما كه مرا بر كشتن اين مردم پست و فرومايه شام كمك نمايد؟! سوگند به آن كسى كه محمد صلى الله عليه وآله را مبعوث گردانيده است از روى حقّ كه بشارت دهنده و ترساننده باشد، هيچ كدام از شما نيست كه در كارزارشان مرا اعانت نمايد مگر آنكه من دست او را در روز قيامت مى‏گيرم و به اذن خداى تعالى داخل در بهشت مى‏نمايم!»

چون زيد كشته شد، من مركبى كرايه كردم و به سوى مدينه رهسپار گشتم، و بر حضرت ابوعبدالله صادق عليه السلام وارد شدم، و با خود حديث نفس مى‏كردم كه: والله من او را از قتل زيد آگاه نمى‏كنم تا بر او جَزَع كند.

همين كه بر او وارد شدم فرمود: مَا فَعَلَ عَمّى زَيْدٌ؟! «عمويم زيد چه كرد؟!»

گريه گلوگيرم شد. آنگاه گفت: قَتَلُوهُ؟! «آيا او را كشتند؟!»

گفتم: إى وَاللهِ قَتَلُوهُ! «آرى قسم به خدا او را كشتند» گفت: فَصَلَبُوهُ؟! «آيا او را بر دار زدند؟!» گفتم: إى وَاللهِ صَلَبُوهُ! «آرى قسم به خدا او را بر دار زدند !»

فَأقْبَلَ يَبْكِى وَ دُمُوعُهُ تَنْحَدِرُ عَلَى دِيبَاجَتَىْ (316) خَدّهِ كَأنّهَا الْجُمَانُ.

«حضرت شروع كرد به گريستن و اشكهايش بر روى خطوط دو صفحه گونه‏اش مانند مرواريد فرو مى‏ريخت .»

پس گفت: اى فُضَيل! شَهِدْتَ مَعَ عَمّى زَيْدٍ قِتَالَ أهْلِ الشّامِ؟! «آيا تو به همراهى عمويم: زيد براى جنگ با اهل شام حضور داشتى؟!» گفتم: آرى! گفت: كَمْ قَتَلْتَ مِنْهُمْ؟! قُلْتُ: سِتّةً. «گفت: چند نفر از آنها را كشتى؟ گفتم: شش نفر!»

گفت: فَلَعَلّكَ شَاكّ فِى دِمَائِهِمْ؟! «شايد تو در ريختن خون آنها شكّ داشتى؟!»

گفتم: لَوْ كُنْتُ شَاكّاً فِى دِمَائِهِمْ مَا قَتَلْتُهُمْ! «اگر من در ريختن خونشان شكّ داشتم، آنان را نمى‏كشتم.»

فضيل مى‏گويد: شنيدم از آن حضرت كه مى‏گفت: أشْرَكَنِىَ اللهُ فِى تِلْكَ الدّمَاءِ . مَضَى عَمّى زَيْدٌ وَ أصْحَابُهُ شُهَدَاءَ مِثْلَ مَا مَضَى عَلَيْهِ عَلِىّ بْنُ أبِيطَالِبٍ عليه السلام وَ أصْحَابُهُ.

«خداوند مرا در ريختن اين خونهاى ريخته شده شريك قرار دهد. عمويم زيد و اصحاب او جان سپردند مثل جان سپردن على بن أبيطالب عليه السلام واصحاب او.» (317)