امام شناسى ، جلد چهاردهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۸ -


زيد بن على بن الحسين بن على أبيطالب(عليهم السلام) داراى كتاب قرائت اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏باشد كه آن را عمر بن موسى رجهى زيدى از وى روايت نموده است. و زيد از پدرش صحيفه كامله را روايت مى‏كند كه آن را حضرت سجاد بر او املاء كرد.

و شهادت زيد در سنه يكصد و بيست و دو بوده است.(231)

زيد مردى عالم و زاهد و عابد و بى‏اعتنا به زخارف دنيا و شجاع و أبىّ النّفس و سَخى و اهل بذل و ايثار و قارى قرآن بود، و از حضرت باقر العلوم عليه السلام كه برادر بزرگ او بودند اگر بگذريم به فضل و علم و حكمت و مَجْد و كرامت و سؤدد و عُلُوّ مقام و منزلت او كسى يافت نمى‏شد، نه در بنى هاشم و نه در غير ايشان.

دوست و دشمن به فضل و علم و اصالت و نبوغ وى معترف بوده، و حتى در ميان اهل خلاف و عامّه، وى را به تكريم و تمجيد ياد مى‏كنند.

شيخ محمد ابو زُهْرَه عالم بزرگ معاصر مصرى يكى از مؤلّفاتش را اختصاص به او داده است و كتابى قطور به عنوان: «إلامام زَيْد» (حياته و عصره و آراؤه) تدوين نموده است.

او در اوّل مقدّمه‏اش بر اين كتاب به عنوان تمهيد فقط دو عبارت از زيد حكايت مى‏كند، و پس از آن دست به شرح و تفصيل درباره حيات او و عصر او و افكار و شهادت او مى‏زند:

1ـزيدبن‏على‏چون‏براى‏جهادخروج‏كرد،اصحابش‏رابدين‏گونه‏مخاطب‏ساخت:

إنّى أدْعُو إلَى كِتَابِ اللهِ وَ سُنّةِ نَبِيّهِ وَ إحْيَاءِ السّنَنِ وَ إمَاتَةِ الْبِدَعِ! فَإنْ تَسْمَعُوا يَكُنْ خَيْراً لَكُمْ وَلِى، وَ إنْ تَأْبَوْا فَلَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ!(232)

«حقّاً و تحقيقاً من شما را فرا مى‏خوانم به كتاب خدا، و سنّت پيغمبرش، و زنده گردانيدن سنّتها، و ميرانيدن بدعتها. بنابراين اگر گوش فرا داريد، براى شما و براى من خوب است، و اگر از پذيرش آن امتناع ورزيد، من عهده دار شما نخواهم بود!»

2ـ و به يكى از اصحابش گفت: أمَا تَرَى هَذِهِ الثّرَيّا؟! أتَرَى أحَداً يَنَالُهَا؟ !

قَالَ صَاحِبُهُ: لاَ!

قَالَ: وَ اللهِ لَوَدِدْتُ أنّ يَدِى مُلْصَقَةٌ بِهَا فَأقَعَ إلَى الأرْضِ أوْحَيْثُ أقَعُ فَأنْقَطِعَ قِطْعَةً قِطْعَةً، وَ أنّ اللهَ يَجْمَعُ بَيْنَ اُمّةِ مُحَمّدٍ صلّى الله عليه (وآله) و سلّم(233)، (234)

«آيا اين ستاره ثريّا را نمى‏بينى، آيا كسى را مى‏بينى كه بتواند بدان دسترسى داشته باشد؟ !

آن صحابى گفت: نه!

گفت: سوگند به خدا دوست دارم كه دست من بدان بچسبد و از آنجا بر زمين سقوط كنم، يا به هر جائى كه بيفتم، و آنگاه بدن من پاره پاره گردد، و خداوند ميان امّت محمد صلى الله عليه وآله را جمع كند!»

محمد عجّاج خطيب در ضمن بيان و إحصاء و تقدّم كتب مُدَوّنه در اسلام اعتراف دارد كه : كتاب مجموع زيد كه مشتمل بر حديث و فقه مى‏باشد از مقدم‏ترين كتب موجوده پيشينيان مى‏باشد و در نظر او حتّى به فاصله مدّت سى سال از كتابت «مُوَطّأ» مالك بن انس مقدّم مى‏باشد . او مى‏گويد:

مادامى كه ما در موضوع شيعه و تدوين آنان قلم مى‏زنيم، ناچاريم از آنكه بحث خود را بكشانيم به اصلى از اصول زيديه كه تدوين آن به ابتداى قرن دوم بازگشت دارد. و اين اصل، «مجموع امام زيد» است. و ما بايد بحث خود را در اين كتاب در سه نقطه متمركز سازيم:

اوّلاً صاحب و مؤلّف مجموع چه كسى است؟ ثانياً راوى مجموع كيست؟ ثالثاً خود مجموع چيست؟

1ـ الإمام زيْد: زيد بن على زين العابدين بن الحسين بن على بن ابيطالب رضى الله عنهم جميعاً، مى‏باشد.

امام زيد در حدود سنه (80 ه) متولّد گشت. و در خاندانى معروف به علم و جهاد نشأت يافت .

وى علم را از پدرش فرا گرفت و سپس از برادرش: محمّد الْبَاقِر كه تمام علماء بر منزلت علميّه رفيعه او گواهى داده‏اند؛ همان طور كه از بزرگان تابعين در مدينه حديث شنيد و ميان حجاز و عراق مسافرت مى‏كرد.

امام زيد به كمال علمى خود رسيد، تا اينكه اهل علم به فضل او و علم او شهادت دادند.

چون از جعفر الصادق از عمويش: زيد سؤال شد، گفت: كَانَ وَاللهِ أقْرَأنَا لِكِتَابِ اللهِ، وَ أفْقَهَنَا فِى دِينِ اللهِ، وَ أوْصَلَنَا لِلرّحِمِ! وَ اللهِ مَا تُرِكَ فِينَا لِدُنْياً وَ لاَ لِآخِرَةٍ مِثْلُهُ(235) .

«قسم به خداوند كه از همه ما به قرائت كتاب خدا ماهرتر بود، و در دين خدا از همه ما فقيه‏تر بود، و درباره رحم و خويشاوندان، از همه ما رسيدگى و صله‏اش افزونتر بود! و قسم به خدا نه براى دنياى ما و نه براى آخرت ما مثل او كسى باقى نمانده است!»

و شَعْبى گويد: مَا وَلَدَتِ النّسَاءُ أفْضَلَ مِنْ زَيْدِ بْنِ عَلِىّ وَ لاَ أفْقَهَ وَ لاَ أشْجَعَ وَ لاَ أزْهَدَ(236).

«زنان، با فضيلت‏تر و فقيه‏تر و شجاع‏تر و زاهدتر از زيدبن على را نزائيده‏اند.»

و چون از باقر درباره برادرش زيد پرسيده شد، گفت: إنّ زَيْداً اُعْطِىَ مِنَ الْعِلْمِ بَسْطَةً(237).

«حقّاً و تحقيقاً به زيد، دانشى گسترده و پهناور داده شده است.»

و راجع به زيد با هِشام بن عَبْدالْمَلِك و واليان منصوب از ناحيه وى، مطالبى بسيار است كه همه به خاطر مى‏آورد كه ايشان او را به حرج و ضيق و تنگى درافكندند، و او را مُضْطَرّ به خروج بر خليفه نمودند.

و از اين قبيل است آنچه ابن عِماد حَنْبَلى ذكر نموده است كه او روزى بر هشام‏بن عبدالملك وارد شد، و هشام به او گفت: تو هستى كه داعيه خلافت دارى در حالى كه بچه كنيزى هستى؟ !

زيد جواب او را گفت: مادران، مردان را از وصول به غايات، سقوط نمى‏دهند. تحقيقاً مادر اسمعيل كنيزى بود در ملك مادر اسحق ـ صلّى الله عليهما ـ و اين امر او را باز نداشت از آنكه خداوند وى را پيغمبر كند، و او را پدر براى عرب گرداند، و از صُلْب او خَيْر البَشَر محمد صلّى الله عليه (و آله) و سلّم را قرار دهد!

آيا تو به من چنين مى‏گوئى در حالى كه من پسر فاطمه و پسر على هستم؟!(238) و برخاست و اشعارى را انشاد كرد و به سوى كوفه حركت كرد و پانزده هزار نفر مرد از اهل آنجا با وى بيعت نمودند و پس از آن در شبى كه او خروج كرد همه متفرّق شدند، غير از سيصد تن. و چون كشته شد سرش را به شام بردند و سپس به مدينه آوردند. و اين قضيّه در سنه 122 واقع شد.(239)

امام زيد مُسْنَدى دارد به نام مجموع فقهى، و براى اوست مجموع حديثى كه آندو را عمرو بن خالد واسِطى گرد آورده است،(240) و براى اوست همچنين تفسير «الغريب من القرآن»، و «تثبيت الإمامة»، و «منسك الحجّ».(241)

2ـ امّا روايت كننده كتاب «مجموع» از زيد، ابوخالد عمرو بن خالد واسطى هاشمى‏الولاء كوفى است. وى دو مجموع فقهى و حديثى امام زيد را جمع كرده است و مى‏گويد: من با امام زيد مصاحبت داشتم، و حديثى را از او اخذ ننمودم مگر آنكه يك بار، يا دوبار، يا سه بار، يا چهار بار، يا پنج بار، يا بيشتر از پنج بار از وى شنيدم. و من هيچ هاشمى را به مثابه زيد بن على نديدم. و بدين جهت بود كه مصاحبت با او را از ميان جميع مردم برگزيدم.(242) ابو خالد بعد از سنه يكصد و پنجاه هجرى وفات كرد.

درباره أبوخالد اختلاف است. زيديّه روايتش را قبول نموده‏اند. و راجع به آن قاسم بن عبدالعزيز مى‏گويد: «عمرو بن خالد واسطى أبوخالد، ثقات از او روايت كرده‏اند و وى با زيد بن على عليه السلام ملازمت بسيار داشته است. و اوست آن كس كه اكثر زيديّه مذهب زيد بن على عليهما السلام را از او گرفته‏اند و روايتش را بر روايت غير او ترجيح داده‏اند .(243)

اماميّه (244) و غير اماميّه وى را تعديل نمى‏كنند، و به جَرْح او مشى كرده‏اند. و شارح كتاب «مجموع»، موارد طعنهاى جارحين را در حقّ وى باطل نموده است، و گفتار علماء را درباره او بيان كرده و مطلب را بدين نتيجه رسانيده است كه: آنچه درباره او گفته‏اند و تعييب نموده‏اند به عدالت او ضررى نمى‏رساند. (245)

و همچنين استاد أبوزُهْرَه، موارد طعنها را باطل نموده و در آنها مناقشه كرده است و آراء علماء را موازنه نموده و مطلب را بدينجا كشانده است كه: وجوه أدلّه قبول روايت أبوخالد، ترجيح دارد بر وجوه أدلّه طاعِنان در قبول روايت او. (246)

3ـ الْمَجْمُوع. اصولاً درباره خود اين كتاب، اختلاف است كه آيا خود امام زيد آن را تدوين كرده، و به طورى كه امروزه در دست است مرتّب ساخته است، و خود او بر طالبان علمش آن را املاء نموده است، يا آنكه اين كار، عمل ابوخالد مى‏باشد؟

خود ابوخالد پاسخ آن را به ابراهيم بن زِبْرقان كه از او پرسيد: چگونه اين كتاب را از زيد بن على شنيدى مى‏دهد، آنجا كه مى‏گويد: «من آن را از او در كتابى شنيدم كه با او بود، و خودش آن را مرتّب ساخته و جمع كرده بود. و الآن از اصحاب زيد بن على كه آنها هم آن را با من شنيده‏اند احدى باقى نمانده است مگر آنكه كشته شده است، غير از من.»(247)

إلّا اينكه امام محمد بن مطهّر در اوّل شرحش: «منهاجش على المجموع» مى‏گويد: «مذهب زيد بن على در دست نيست و دسترسى بدان مشكل مى‏باشد، به علّت آنكه در كتاب جامعى ضبط و ثبت نگرديده است مگر آنچه كه به جمع آن أبوخالد اهتمام داشته است. او دو مجموع لطيف از وى گرد آورده است: يكى از آندو در اخبار مى‏باشد و ديگرى در فقه.(248)

و ممكن است ميان اين دو خبر را بدين طريق جمع نمود كه: أبوخالد از امام زيد حديث و فقه را شنيده و نوشته است، و آن را در دو مجموع مرتّب گردانيده باشد.

و ما اين طرز جمع را بعيد نمى‏دانيم، به سبب آنكه أبوخالد قبل از آنكه زيد به كوفه بيايد، مدّت پنج سال با وى در مدينه مصاحبت داشته است كه هر وقت كه حجّ مى‏نموده است چند ماه نزد او اقامت داشته است.(249) و عصر امام زيد عصر طلايع تصنيف بوده است.

و با وجود اين، ما نمى‏توانيم قطع و يقين حاصل كنيم كه: كتاب مجموع با آن جمع و ترتيبى كه فعلاً دارد از تصنيفات امام زيد باشد، به علت آنكه شخص متتبّع كتاب مجموع در بسيارى از مواضع مى‏يابد كه: درباره حديثى مى‏گويد: «حَدّثَنَى زَيْدُ بْنُ عَلِىّ». و در فقه مى‏گويد: «قال زَيد بن عَلِىّ» و اينها دلالت دارند بر آنكه: ابو خالد اين مطالب را به طور شفاهى از امام زيد تلقّى كرده است. و اين مانع از آن نمى‏گردد كه: امام بعضى از علوم خود را در كتابى جمع كند چه آنكه بر طُلاّبش املاء كرده باشد، و يا املاء نكرده باشد.

و آنچه در نظر من ترجيح دارد اين است كه: أبو خالد از امام زيد، حديث و فقه را نوشته باشد و سپس، آنها را در دو مجموع مرتّب نموده باشد. و تمام اين حوادث در صحّت انتساب كتاب «مجموع» به زيد بن على، اثرى نمى‏گذارد.

و بنابر آنچه ذكر شد، كتاب مجموع از أهمّ وثيقه‏هاى تاريخى مى‏باشد كه اثبات مى‏كند ابتداى تصنيف و تأليف در اوائل قرن دوم هجرى بوده است، پس از آنكه اين حقيقت را از خلال عرض مصنّفات و مجاميع علماء استنتاج نموده‏ايم، بدون آنكه يك نمونه خارجى را ديده باشيم كه اوّلين مصنّفات آن زمان را ارائه دهد مگر «مُوَطّأ مالِك» كه انتهاى تأليفش در نيمه قرن دوم هجرى بوده است، و عليهذا كتاب مجموع سى سال قبل از آن تصنيف شده است.

نسخه طبع شده از «مجموع» كتابى است كه ميان فقه و حديث را جمع كرده است. بنابراين آن در بردارد دو مجموع فقهى و حديثى را وليكن آندو از يكدگر جدا نمى‏باشند. ما مى‏بينيم كه: أبوخالد در يك باب احاديث مرفوعه‏اى را از پيغمبر صلى الله عليه وآله روايت مى‏كند، و آثارى از على رضى الله عنه و فقه امام زيد رحمه الله را.

مجموع، محتوى 228 حديث مرفوع از پيغمبر عليه [وآله‏] الصّلاة و السلام است، و از اخبار على [عليه السلام‏] 320 خبر، و از حسين فقط 2 خبر(250).

مجموع داراى ترتيب كتاب فقهى است. در آن است: كتاب طهارت، و كتاب صلاة، و كتاب جنائز، و كتاب زكوة، و كتاب صيام، و كتاب حج، و كتاب بيوع... و هر كتابى بر أبواب مختلفه‏اى ترتيب داده شده است، و هر بابى با حديثى از آن باب با سند مرفوع به رسول اكرم ـ عليه (وآله) الصّلوة و السّلام ـ افتتاح مى‏گردد، و يا با حديث موقوف از امام على رضى الله عنه ، و اينك ما بعضى از نمونه‏ها را براى وقوف بر حقيقت «مجموع» عرضه مى‏داريم:

(ا) از باب آنچه كه سزاوار است از آن در نماز اجتناب شود.

گفت: حديث كرد براى من زيد بن على، از پدرش، از جدّش، از على عليه السلام كه گفت: رسول خدا صلّى الله عليه (وآله) و سلّم مشاهده كرد كه مردى در نماز با ريش خود بازى مى‏كند .

فرمود: أمَا هَذَا فَلَوْ خَشَعَ قَلْبُهُ لَخَشَعَتْ جَوَارِحُهُ.

«هان اين مرد اگر دلش خاشع بود، اعضاء و جوارح او نيز خشوع داشتند.»

و زيد بن على عليه السلام گفت: إذَا دَخَلْتَ فِى الصّلاَةِ فَلاَتَلْتَفِتْ يَمِيناً وَ لاَ شِمَالاً، وَ لاَتَعْبَثْ بِالْحَصَى، وَ لاَ تَرْفَعْ أصَابِعَكَ، وَ لاَ تَنْقُضْ أنَامِلَكَ، وَ لاَتَمْسَحْ جَبْهَتَكَ حَتّى تَفْرُغَ مِنَ الصّلاَةِ.(251)

«هنگامى كه در نماز داخل شدى چهره‏ات را به راست و چپ بر مگردان، و با سنگريزه بازى مكن، و انگشتانت را بلند منما، و بندهاى انگشتانت را مشكن، و به پيشانيت دست نمال تا زمانى كه از نماز فارغ گردى.»

(ب) از كتاب «بيوع»، باب كسب با دست.

گفت: حديث كرد براى من زيد بن على از پدرش از جدش از على عليه السلام كه گفت: مردى به حضور رسول الله آمد و پرسيد: أىّ الْكَسْبِ أفْضَلُ؟! «كدام كسب با فضيلت‏تر است؟!»

فرمود: عَمَلُ الرّجُلِ بِيَدِهِ، وَ كُلّ بَيْعٍ مَبْروُرٍ! فَإنّ اللهَ يُحِبّ الْمُؤمِنَ الْمُحْتَرِفَ. وَ مَنْ كَدّ عَلَى عِيَالِهِ كَانَ كَالْمُجَاهِدِ فِى سَبِيلِ اللهِ عَزّ وَ جَلّ.

«كار كردن انسان با بازو و دستش، و ديگر هر خريد و فروش پاك و نيكو! زيرا كه خداوند دوست دارد مؤمنى را كه براى خود حرفه‏اى قرار داده و آن را وسيله معاش خويشتن ساخته است، و كسى كه براى تحصيل رزق عائله‏اش خود را به‏تعب افكند و سعى وافى مبذول دارد، به‏مثابه مجاهد در راه خداى عزّوجلّ محسوب‏مى‏گردد.»

حديث كرد براى من زيد بن على، از پدرش، از جدّش، از على عليه السلام كه گفت:

مَنْ طَلَبَ الدّنْيَا حَلاَلاً تَعَطّفاً عَلَى وَالِدٍ أوْ وَلَدٍ أوْ زَوْجَةٍ، بَعَثَهُ اللهُ تَعَالَى وَ وَجْهُهُ عَلَى صُورَةِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ.(252)،(253)

«كسى كه به جهت مهربانى و عطوفت بر پدرش يا فرزندش و يا زنش طلب دنياى حلال را بنمايد، خداوند تعالى او را مبعوث مى‏گرداند در حالتى كه سيمايش بر شكل و شمايل ماه شب چهاردهم مى‏درخشد.»

بارى در اينجا كه بحث از صحيفه سجّاديّه و يك راوى آن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام خاتمه مى‏يابد، سزاوار است براى روشن شدن موقعيّت زيد و مقدار علم و فضل و تقواى او بحثى به ميان آيد، و نيز چون در مقدّمه صحيفه، نامى از يحيى فرزند زيد، و از محمد و ابراهيم دو پسران عبدالله محض برده شده است، لهذا بايد بحثى اجمالى هم از آنان بشود، و همچنين از افرادى كه دست به قيام و اقدام زده‏اند از ميان علوييّن در عصر أئمّه معصومين ـ صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين ـ مانند حسين بن على شهيد فَخّ، و عبدالله بن جعفر الصادق، و زيد بن موسى بن جعفر كه وى را زيد النّار گويند، و يحيى بن عبدالله محض كه حضرت امام كاظم عليه السلام را به بيعت و پيروى از خود دعوت كرد بحث بسيار مختصرى به‏عمل آيد و موقعيّت هر كدام شناخته گردد. چرا كه اين بحث مدخليّتى عظيم در معرفت امام و به اصطلاح اين دوره از نوشتجات با امام شناسى دارد.

ما در اينجا مطالب زبده و برگزيده‏اى را متفرّقاً از ايشان ذكر مى‏كنيم، و در پايان سر هم جمع‏بندى نموده و انشاء الله تعالى به نتيجه غائيّه خواهيم رسيد:

لامحمد بن يعقوب كُلَيْنى قدس سره در كتاب «كافى»، در باب: مَا يُفْصَلُ بِهِ بَيْنَ دَعْوَى الْمُحِقّ وَ الْمُبْطِلِ فِى أمْرِ الإمَامَةِ «بابى كه در آن مابين مدّعى حقّ، و مدّعى باطل در امر امامت فرق داده مى‏شود» روايات كثيرى را ذكر نموده است و محصّل و خلاصه آن اين مى‏شود كه: در زمان هر يك از أئمّه طاهرين ـ سلام الله عليهم أجمعينـ كسانى از علويّين بوده‏اند كه مردم و امام وقت خود را به بيعت با خود مى‏طلبيده‏اند :

محمد بن حَنَفِيّه، حضرت زين العابدين عليه السلام را به امامت خود فرا خواند.

زيد بن علىّ بن الحسين، حضرت باقرالعلوم عليه السلام را به قيام به شمشير دعوت كرد.

عبدالله مَحْض و پسرش محمّد، حضرت صادق عليه السلام را به پيروى و بيعت با محمد فرا خواندند.

عبدالله بن جعفر، امامت را از آن خود مى‏دانست.

يحيى بن عبدالله مَحْض، حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را به خويشتن دعوت نمود. (254)

علّامه امينى گويد: و امّا عبدالله محض، پس احاديث در مدحش و ذمّش اگرچه با يكديگر برخورد دارند، الّا اينكه نهايت نظر شيعه راجع به وى همان است كه سيد الطّائفة: سيد بن طاوس در «اقبال» خود ص 51 اختيار نموده است، از صلاحش و حسن عقيده‏اش و قبولش امام صادق عليه السلام را.

ابن‏طاوس از اصل‏صحيحى از اصول‏شيعه مكتوبى را از حضرت امام صادق‏عليه السلام ذكر نموده است كه در آن عبدالله را به عبد صالح توصيف نموده‏اند، و براى وى و براى پسران عمويش دعا براى اجر و سعادت كرده‏اند.

در اينجا ابن طاوس مى‏گويد: واين دلالت دارد بر آنكه: جماعتى را كه از مدينه به بغداد براى زندان حمل كرده‏اند (يعنى عبدالله و اصحاب حَسَنِيّون او) نزد مولانا الصادق عليه السلام همگى معذور و ممدوح و مظلوم و به حقّ او عارف بوده‏اند.

و امّا آنچه در بعضى از كتب يافت مى‏شود كه: ايشان از حضرت باقر و حضرت صادق (صَادِقَيْن) عليهما السلام مفارقت داشته‏اند، محتمل است از روى تقيّه بوده باشد، براى آنكه اظهارشان را در انكار مُنْكَر به أئمّه نسبت نداده باشند.

و از آنچه تو را دلالت دارد بر آنكه: ايشان عارف به حقّ و شاهد به حقّ بوده‏اند، رواياتى است كه ذكر نموده‏ايم (و بعد از ذكر سند و رساندنش به حضرت صادق عليه السلام مى‏گويد) :

سپس حضرت گريه كردند، تا حدّى كه صدايشان بلند شد، و پس از آن فرمودند: حديث كرد براى من پدرم از فاطمه بنت الحسين، از پدرش كه او گفت:

يُقْتَلُ مِنْكَ ـ أوْيُصَابُ ـ نَفَرٌ بِشَطّ الْفُرَاتِ مَا سَبَقَهُمُ الأوّلُونَ وَ لاَ يَعْدِلُهُمُ الآخِرُونَ.

«كشته مى‏شوند، يا مصيبت‏دار مى‏گردند كسانى از تو در شطّ فرات كه پيشينيان نتوانسته‏اند از آنان پيشى گيرند، و پسينيان نتوانسته‏اند همطراز آنها شوند!»

و در اينجا ابن‏طاوس گفته است: نظريّه من آن است كه: اين عبارت گواه آشكارى است از طرق صحيحه در مدح آنان كه از بنى‏الحسن ـ عليه و عليهم السّلامـ مأخوذ داشته شده‏اند؛ و بر آنكه آنها به سوى خداوند ـ جلّ جلاله ـ با مقامى شريف، و پيروزى با سعادت و كرامت رهسپار گشته‏اند.

و امّا محمد بن عبداللّه بن الحسن ملقّب به نفس زكيّه وى را شيخ ابوجعفر طوسى در «رجال» خود از اصحاب صادق عليه السلام شمرده است. وابْنِ‏مُهَنّا در «عمدة الطّالب» 91 گفته است: در أحْجَارِ زَيْت كشته شد، و مصداق لقبى بود كه به او داده شده بود: النّفْسُ الزّكِيّة چرا كه از رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم روايت شده است كه گفت: يُقْتَلُ بِأحْجَارِ الزّيْتِ مِنْ وُلْدِى النّفْسُ الزّكِيّةُ تا آخر مطلب.

و امّا ابراهيم بن عبدالله قَتِيل باخَمْرى‏ مُكَنّى به ابوالحسن، وى را شيخ الطّائفة از رجال صادق عليه السلام محسوب داشته است. تا آخر مطلب.(255)

و علّامه امينى پس از آنكه به‏طور مشروح و مفصّل راجع به زيد بن على بن الحسين عليهم السلام بحث كرده است، و اخبارى را در مدح و فضيلت شأن او ذكر كرده است، و أشعارى را از بزرگان در مرثيه وى نقل نموده است، در پايان چنين نتيجه مى‏گيرد كه: شيعيان از بُن و ريشه‏شان درباره او مطلبى ندارند، جز قَداسَت. و از واجبات خود مى‏دانند كه: جميع افعال او را جهاد مفيد و بجا و پسنديده، و نهضت كريمانه، و دعوت به رضا از آل محمد، به شمار آورند.

و شاهد بر تمام اين حقايق، احاديثى است كه آنها را به پيغمبر و أئمّه طاهرين سلام الله عليهم و به نصوص علمائشان، و مدائح شُعرايشان، و مراثى آنها و به تدوين مؤلّفينشان كه اخبار زيد را مستقلّاً تصنيف كرده‏اند اسناد داده‏اند.

امّا احاديث، برخى از آنها قول رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم به حسين نواده خود مى‏باشد كه فرمود:

يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ: زَيْدٌ يَتَخَطّا هُوَ وَ أصْحَابُهُ رِقَابَ النّاسِ، يَدْخُلُونَ الْجَنّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ.(256)

«از صُلْب تو بيرون مى‏آيد مردى كه به او زيد گويند. وى و اصحاب وى بر روى گردنهاى مردم گام برمى‏دارند و عبور مى‏كنند تا آنكه بدون حساب داخل بهشت مى‏گردند!»

تا مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد: و آنچه از نظريّه جميع شيعه پرده برمى‏دارد گفتار شيخشان : بهاءالملّة والدّين عاملى است در رساله‏اى كه در اثبات وجود امام منتظر نوشته است: ما جماعت اماميّه درباره زيد بن على كلامى نداريم جز خير، و روايات راجع بدين مطلب از أئمّه ما بسيار است.

علاّمه كاظمى در «تكمله» گويد: جميع علماء اسلام اتّفاق نموده‏اند بر جلالت و وَرَع و فَضْل زيد. تا آنكه گويد: سديف بن مَيْمُون در قصيده‏اش گويد:

لاَ تُقِيلَنّ عَبْدَ شَمْسٍ عِثَاراً

وَاقْطَعُوا كُلّ نَخْلَةٍ وَ غِرَاسِ 1

وَ اذْكُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ زَيْدٍ

وَ قَتِيلاً بِجَانِبِ الْمِهْرَاسِ 2

1ـ «از اولاد عبدشمس (بنى اميّه و بنى مَروان) أبداً لغزشى و خطائى را إغماض نكنيد، و هر درخت نخل و درخت با ريشه و اصل را از بيخ و بن ببريد!

2ـ و به ياد آوريد محل فروافتادن حسين و زيد را، و كشته‏اى كه در كنار مِهْراس (257) بر زمين افتاده است.»

تا آنكه گويد: وزير صاحب بن عَبّاد، مقطوعه‏اى را سروده است كه ابتدايش اين است:

بَدَى مِنَ الشّيْبِ فِى رَأسِى تَفَارِيقُ

وَ حَانَ لِلّهْوِ تَمْحِيقٌ وَ تَطْلِيقُ 1

هَذَا فَلاَ لَهْوَ مِنْ هَمّ يُعَوّقُنِى

بِيَوْمِ زَيْدٍ وَ بَعْضُ الْهَمّ تَعْوِيقُ 2

1ـ «موهاى سپيدِ متفرّق و متشتّت در سر من پيدا شد، و دوره آن رسيد كه عيش و لهو به كلّى نابود و رها گردند.

2ـ اين به جهت آن است كه: من عيشى و لهوى ندارم از غصّه و اندوهى كه مرا از عيش و خوشگذرانى بازداشته است به علت پيدا شدن روز زيد و معركه زيد. و بعضى از هموم و غصّه‏ها انسان را از عيش باز مى‏دارد.»

تا آنكه گويد: و شيخ ميرزا محمد على اُوردوبادى قصيده‏اى در مديحه و رثاء او گفته است كه مطلعش اين است:

أبَتْ عَلْيَاؤُهُ إلاّ الْكَرَامَةْ

فَلَمْ‏تُقْبَرْ لَهُ نَفْسٌ مُضَامَةْ

«نفس رفيع و عاليقدر او إبا و امتناع كرد مگر از كرامت و مجد و سيادت. و بنابراين در زير خاك نرفت نفس او كه قبول ستم كرده باشد، و ظلم را بر خود هموار نموده باشد.»

تا آنكه گويد: سيد على نقى نقوى لكهنوى قصيده‏اى درباره وى سروده است كه بَدْوَش اين است:

أبَى اللهُ لِلْأشْرَافِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ

سِوَى أنْ يَمُوتُوا فِى ظِلاَلِ الصّوَارِمِ

«اراده نكرده است خداوند كه شريفان و بزرگان از آل هاشم جان دهند مگر در سايه شمشيرهاى تيز و برّان.»

و چون ابن تيميّه در «مِنهاج السّنّة»، و سيد محمود آلوسى در رساله مطبوعه خود به نام «السّنّة و الشّيعة» ص 52 و قَصِيمىّ در كتاب «الصّراع بين الاسلام و الْوَثَنِيّة» شيعه را متّهم كرده‏اند كه: زيد بن على را رفض كرده و شهادت بر كفر و فسق او داده‏اند، و دامان شيعه از لَوْث اين تهمت پاك مى‏باشد، بلكه شيعه به طور مطلق زيد را شهيد، و عاليمقام، و مجاهد فى سبيل الله مى‏دانند، لهذا مرحوم امينى رحمه الله به عنوان مؤاخذه با آنها چنين خطاب مى‏كند كه:

گويا اين مدافعين از ساحت قدس زيد، چنان مى‏پندارند كه: خوانندگان كتابهايشان به تاريخ اسلام جاهلند، و ايشان چيزى از تاريخ را نمى‏دانند، و بر آنان حقيقت اين كلام مزوّرانه پنهان مى‏ماند.

آيا كسى نيست كه از اين افرادى كه زيد را نزد خودشان و نزد قومشان بر جانب عظيمى از علم و زهد ارزش مى‏نهند، بپرسد: اگر چنين است و شما راست مى‏گوئيد، پس به كدام كتابى يا به كدام سنّت جاريه‏اى اسلاف و نياكان شما با زيد محاربه و كشت و كشتار كردند؟! وى را كشتند، و به دار آويختند، و آتش زدند، و سرش را در ميان شهرها به گردش درآوردند؟

آيا از ايشان و از قوم ايشان، سرلشگر جنگجويان با او و قاتل او: يوسف بن عُمَر نبود؟ !

آيا از ايشان رئيس نظميّه ايشان عباس بن سَعْد نبود؟!

آيا از ايشان جدا كننده سر شريف او: ابن‏حَكَم بن صَلْت نبود؟!

آيا از ايشان آنكه براى يوسف بن عُمَر بشارت قتلش را آورد: حَجّاج بن قاسم نبود؟!

آيا از ايشان بيرون كننده جسدش را از قبر: خَراش بن حَوْشَب نبود؟!

آيا از ايشان امر كننده به آتش زدن بدنش: وليد يا هِشام بن عَبْدالمَلِك نبود؟!

آيا از ايشان حمل كننده سر او به سوى هشام: زُهْرَة بن سليم نبود؟!

آيا از خلفاى ايشان، هشام بن عبدالملك نبود كه دستور داد: سر زيد را به مدينه رسول خدا ببرند؟! و يك شبانه روز در كنار قبر پيغمبر نصب كنند؟!

آيا هشام بن عبدالملك نبود كه به خالد قَسْرى نوشت، و وى را سوگند داد كه دست و زبان كُمَيْت شاعر اهل بيت را به سبب مرثيه‏اى كه درباره او و درباره پسرش و در مدح بنى هاشم گفته بود، قطع نمايد؟!

آيا والى خليفه ايشان در مدينه: محمد بن ابراهيم مَخْزُومى نبود كه هفت روز مدام در مدينه محافل و مجالسى ترتيب داد تا خطباء در آنجا حضور يابند، و على و زيد و اشياع و پيروانشان را لعنت كنند؟!

آيا از شعر قومشان حكيم أعْوَر نبود كه اين أبيات را سرود:

صَلَبْنَا لَكُمْ زَيْداً عَلَى جِذْعِ نَخْلَةٍ

وَ لَمْ‏نَرَ مَهْدِيّاً عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ 1

وَ قِسْتُمْ بِعُثْمَانٍ عَلِيّاً سَفَاهَةً

وَ عُثْمَانُ خَيْرٌ مِنْ عَلِىّ وَ أطْيَبُ 2

1ـ «ما براى شما زيد را بر چوب درخت خرمائى به دار زديم. و هيچ گاه نديده‏ايم كه: مهدى بر چوب درخت خرما دار زده شود.

2ـ شما از روى نادانى و سفاهت، على را با عثمان مقايسه كرديد، در حالى كه عثمان از على بهتر و پاكيزه‏تر بود.»

آيا شاعر آنان: سَلِمَة بن حُرّ بن حَكَم درباره قتل زيد نگفت؟!:

وَ أهْلَكْنَا جَحَاجِحَ(258) مِنْ قُرَيْشٍ

فَأمْسَى ذِكْرُهُمْ كَحَدِيثِ أمْسِ 1

وَ كُنّا اُسّ مُلْكِهِمُ قَدِيماً

وَ مَا مُلْكٌ يَقُومُ بِغَيْرِ اُسّ 2

ضَمِنّا مِنْهُمُ نَكْلاً وَ حُزْناً

وَلَكِنْ لاَ مَحَالَةَ مِنْ تَأسّ 3

1ـ «ما بزرگواران پيشقدم در مكارم اخلاقى را از قريش هلاك كرديم، و بنابراين نامشان و يادشان مانند وقايع ديروز گذشته، از ميان برداشته شد.

2ـ و ما از قديم الأيّام اُسّ و اصل حكومتشان بوده‏ايم، و مگر مى‏شود حكومتى بدون اُسّ واصل بر پا باشد؟!

3ـ ما از آنان عقوبت و اندوهى را دريافت داشتيم و تحمل كرديم كه بناچار بايد به خودشان تأسّى كنيم و آن را تلافى نماييم.»

آيا ازايشان‏نبود آن‏كس كه درمقابل سر زيدِ به‏دار زده‏شده، درمدينه ايستادوگفت:

ألاَ يَا نَاقِضَ الْمِيثَا

قِ أبْشِرْ بِالّذِى سَاكَا 1

نَقَضْتَ الْعَهْدَ وَ الْمِيثَا

قَ قِدْماً كَانَ قُدْمَاكَا 2

لَقَدْ أخْلَفَ إبْلِيسُ الّ

ـذِى قَدْ كَانَ مَنّاكَ(259) 3

1ـ «هان! اى شكننده عهد و پيمان! بشارت باد تو را به گزندهائى كه به تو رسيده است و حالت را تباه نموده است!

2ـ تو عهد و پيمان را شكستى! و از قديم الأيّام دو مرد شجاع از خاندان تو، پيمان‏شكن بوده‏اند! (مراد حضرت سيدالشّهداء و حضرت اميرالمؤمنين عليهما السلام هستند)!

3ـتحقيقاً ابليسى كه تو را به آرزوهاى باطل واداشته بود با تو خلف وعده‏نمود.»

علّامه امينى درباره يحيى بن زيد گويد: و امّا يحيى بن زيد، او را وليد بن يزيد بن عبدالملك در سنه 125 كشت. با او سَلَم بن أحْوَز هِلالى جنگ كرد و به سوى نَصْربن سَيّار لشكر گسيل داشت. و عيسى غلام عيسى بن سليمان عَنزى به سوى او تير انداخت، و پس از مرگش او را سَلْب نمود (زره و انگشترى و البسه و آنچه را با او بود ربود). (طبرى 8، مروج الذّهب 2، تاريخ يعقوبى 3).(260)

و ايضاً گويد: و در قدرت مرد بحّاث و متتبّع آن است كه: ولاء شيعه را نسبت به يحيى بن زيد از آنچه كه أبوالفرج در «مقاتل الطّالِبييّن» ص 62 ط ايران تخريج كرده است استنتاج كند.

او مى‏گويد: چون يحيى را از زندان رها كردند، و آهن غُلش را باز نمودند جماعتى از متمكّنين شيعه به نزد آهنگرى كه غلّ را گشوده بود رفتند، و از وى تقاضا كردند تا آن غلّ را به ايشان بفروشد. و همه در اخذ غلّ تنافس و سبقت كردند تا كار به مزايده انجاميد، و قيمت غلّ بالغ بر بيست هزار درهم شد.

آهنگر ترسيد مبادا اين خبر شايع شود و مال از او گرفته شود. و لهذا به آنان گفت: شما قيمت آن را در پيش خود جمع كنيد! آنها راضى شدند و مال را به او تسليم كردند. او غلّ را قطعه قطعه كرد، و ميان آنها قسمت نمود. ايشان آن قطعات را براى انگشترانشان نگين ساختند و با آن تبرّك مى‏جستند.(261)

و همچنين گويد: درباره حسن بن حسن كه او را مُثَنّى مى‏گويند، وليد بن عبدالملك به سوى عامل خود: عثمان بن حَيّان مرى نوشت: او را تحت نظر بدار، و يك صد تازيانه به او بزن ! و يك روز در ميان مردم او را وقوف بده! و من تو را نمى‏بينم مگر اينكه قاتل او باشى !

چون نامه وليد به عثمان رسيد، دنبال او فرستاد و او را آوردند در حالى كه دشمنان همه در برابر او بودند. حضرت على بن الحسين به او كلمات فرج را آموخت و خداوند او را فرج داد و آزادش كردند.

حسن مُثَنّى ازسَطْوت بنى اميّه ترسيد، و خود را مختفى كرد، و در حالت خفا به سر برد تا اينكه سليمان بن عبدالملك با سمّى پنهانى او را درسنه 97 بكشت.

و عبدالله مَحْض را منصور لقبِ عبدالله مُذِلّة داده بود (عبد الله ذليل كننده). او را منصور در حبس هاشميّه بغداد در سنه 145 هنگامى كه وى را با نوزده نفر از اولاد حسن سه سال زندانى نموده بود به قتل رسانيد، در حالتى كه شلّاقها رنگ بدن يكى از آنان را تغيير داده بود، و خونش جارى گرديده، و شلّاق به يكى از چشمانش اصابت نموده بود و او آب مى‏طلبيد و آبش نمى‏دادند، در اين حال تمام درهاى زندان را بر روى آنان ببستند تا همه جان دادند.

و در «تاريخ يعقوبى» ج 3، ص 106 آمده است: آنان را پس از مرگ، ميخكوب شده بر ديوارهاى زندان يافتند.

و محمد بن عبدالله نفس زكيّه را حُمَيْد بن قَحْطَبَه در سنه 145 كشت و سرش را به نزد عيسى بن موسى برد، و او آن را به سوى ابوجعفر منصور فرستاد، و سپس در كوفه نصب كرد و در شهرها بگردانيد.

و امّا ابراهيم بن عبدالله براى جنگ با او منصور، عيسى بن موسى را از مدينه به سوى او فرستاد در بَاخَمْرَى جنگ درگرفت، و او در سنه 145 كشته شد و سرش را براى منصور آوردند، او سر را در مقابل خود نهاد، پس از آن امر كرد تا در بازار نصب كنند و سپس به ربيع گفت : سر را به نزد پدرش: عبدالله در زندان ببرد، و ربيع سر را به سوى پدر برد.

نَسّابَه عُمَرى در «مَجْدى» گويد: و پس از آن ابن ابى‏الكِرام جَعْفرى، سر را به مصر برد.

و يحيى بن عُمَر(262) را متوكّل امر كرد تا تازيانه‏هائى به وى زدند، و پس از آن او را در خانه فتح بن خاقان حبس كرد، و همين طور بر اين حال در آنجا درنگ داشت، و سپس آزاد شد و به سوى بغداد رفت . و در آنجا بماند تا در أيّام مستعين به سوى كوفه خروج كرد، و مردم را به رضا از آل محمد دعوت مى‏نمود.

مستعين مردى را كه به او كلكاتكين مى‏گفتند به سوى وى فرستاد، و محمد بن عبدالله بن طاهر، حسين بن اسمعيل را به سوى او ارسال كرد و كارزار در گرفت و او در سنه 250 كشته شد، و سرش را به سوى محمد بن عبدالله آوردند. او سر را در برابر خود در درون سپرى نهاد و مردم مى‏آمدند و به او تهنيت مى‏گفتند. بعد از آن فرداى آن روز امر كرد تا سر را به نزد مستعين ببرند.(263)

و أيضاً گويد: با او جنگ كرد محمد بن عبدالله بن طاهر و كشته شد، و سرش را به سامرّاء حمل نمودند. و چون سرش را به سوى محمد بن عبدالله بن طاهر به كوفه (اينطور مضبوط است) بردند، براى مباركباد و تهنيت به او جلوس كرد. أبوهاشم داود بن قاسم جعفرى بر او وارد شد و گفت: حقّاً تو را تبريك مى‏گويند راجع به كشته‏اى كه اگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم زنده بود، درباره اين كشته به او تعزيت و تسليت مى‏گفتند(264). آنگاه از نزد او بيرون آمد و مى‏گفت:

يَا بَنِى طَاهِرٍ كُلُوهُ مَرِيئاً

إنّ لَحْمَ النّبِىّ غَيْرُ مُرِىّ

إنّ وَتْراً يَكُونُ طَالِبَهُ اللهُ

لَوَتْرٌ بِالْفَوْتِ غَيْرُ حَرِىّ(265)

تا آخر.

1ـ «اى بنى طاهر بخوريد خون و گوشت يحيى را به‏طور گوارا! و حقّاً خوردن گوشت پيغمبر گوارا نيست.

2ـ همانا خونى كه طالب و خواهنده آن خدا باشد خونى است كه هرگز سزاوار پايمال شدن نيست و هرگز از دست نمى‏رود.»

او درباره حِمّانى أفْوَه: ابوالحسين على بن محمد بن جعفر بن محمد بن محمد بن زيد الشهيد بن على بن الحسين عليهم السلام سخن رانده، و وى را از شعراى غدير در قرن سوم شمرده است، و وفات او را در سنه 301 گفته است. و مختصر و محصّل كلام او اين است كه:

حِمّان به كسر حاء مهمله و تشديد ميم محلّه‏اى است در كوفه.

بيقهى در «محاسن و مساوى» ج 1، ص 75 اين ابيات را از او نقل كرده است:

عَصَيْتُ الْهَوَى وَ هَجَرْتُ النّسَاءْ

وَ كُنْتُ دَوَاءً فَأصْبَحْتُ دَاءْ

الى أن قال:

بَلَغْنَا السّمَاءَ بِأنْسَابِنَا

وَ لَوْلاَ السّمَاءُ لَجُزْنَا السّمَاءْ

فَحَسْبُكَ مِنْ سُؤدَدٍ إنّنَا

بِحُسْنِ الْبَلاءِ كَشَفْنَا الْبَلاَءْ

يَطِيبُ الثّنَاءُ لِآبَائنَا

وَ ذِكْرُ عَلِىّ يَزِينُ الثّنَاءْ

إذَا ذُكِرَ النّاسُ كُنّا مُلُوكاً

وَ كَانُوا عَبيداً وَ كَانُوا إمَاءْ

هَجَانِىَ قَوْمٌ وَ لَمْ‏أهْجُهُمْ

أبَى اللهُ لِى أنْ أقُولَ الْهِجَاءْ(266)

1ـ «من با شهوت و ميل نفس مخالفت كردم، و از زنان دورى گزيدم. و من دارو و درمان بودم و اينك به صورت درد و مرض درآمده‏ام.

تا اينكه مى‏گويد:

2ـما ازجهت شرافت وكرامت نسبهايمان به‏آسمان رسيديم،و اگرآسمان نبود از آن هم بالاتر مى‏رفتيم.

3ـ و اگر مى‏خواهى سيادت ما را بنگرى، براى تو كافى است كه بدانى ما به حُسن رويّه در امتحان، و نيكوئى تلافى در گرفتاريها،، بلايا و گرفتاريها را از خود مى‏زدوديم (و با جزاى نيكو در مقام پاداش رفتار ناپسند روبرو مى‏شديم!).

4ـ ثنا گفتن بر پدران ما، دلپسند و پاكيزه است، و نام على و ياد او آن ثنا گفتن را رونق مى‏بخشد.

5ـ چون نسبت در ميان مردم برقرار شود، ما در رتبه پادشاهانى خواهيم بود، و مردم در رتبه غلامان و كنيزان.

6ـ قومى مرا هَجْو كردند و با گفتارشان سخريّه و استهزاء نمودند، امّا من آنان را هجو ننمودم، زيرا خداوند مرا از گفتار هجو و لغو باز داشته است.»

ابن‏شهرآشوب در «مناقب» ج 4، ص 39 از طبع هند، اين ابيات را از او ذكر كرده است:

يَابْنَ مَنْ بَيْنُهُ مِنَ الدّينِ وَ الإسْلاَ

مِ بَيْنُ الْمَقَامِ وَ الْمِنْبَرَيْنِ 1

لَكَ خَيْرُ الْبَنِيّتَيْنِ مِنْ مَسْجِدَىْ جَدّ

كَ وَ الْمَنْشَأيْنِ وَ الْمَسْكَنَيْنِ 2

وَ الْمَسَاعِى مِنْ لَدُنْ جَدّكَ اسْمَا

عِيلَ حَتّى اُدْرِجْتَ فِى الرّبْطَتَيْنِ 3

يَوْمَ نِيطَتْ بِكَ التّمَائِمُ ذَاتُ الرّ

يشِ مِنْ جَبْرَئيلَ فِى الْمَنْكِبَيْنِ 4

1ـ «اى آن كه فاصله ميان تو با دين و اسلام، فاصله ميان مقام و دو منبر است!

2ـ از براى توست برگزيده‏ترين دو محل از دو مسجد جدّ تو، و از دو محل نشو و نما و از دو محلّ سُكنَى!

3ـ و از براى توست جميع مساعى از زمان جدّ تو اسمعيل تا هنگامى كه تو را در ميان دو بازوبند قرار دادند.

4ـ در روزى كه دعاها و تعويذهائى كه داراى پرهائى در اطراف آن بود، و جبرئيل آورده بود، در دو شانه تو بستند، و تو را با آن تعويذ نمودند.»

(اشعار فوق خطاب حِمّانى به سيّدالشّهداء عليه السلام است كه در زمان كودكى مريض شد و جبرائيل براى او از آسمان عَوْذَه (عَوذه و تَمِيمَه به دعائى گويند كه به بازو بندند) آورد و به دو شانه‏اش بستند.)

و از زمره اين شعر است:

أنْتُمَا سَيّدَا شَبَابِ الْجِنَا

نِ يَوْمَ الْفَوْزَيْنِ وَ الرّوْعَتَيْنِ 5

يَا عَدِيلَ الْقُرآنِ مِنْ بَيْنِ

ذَاالْخَلْقِ وَ يَا وَاحِداً مِنَ الثّقَلَيْنِ 6

أنْتُمَا وَ الْقُرَانُ فِى الأرْضِ مُذْ أ

زَلٍ مِثْلُ السّمَاءِ وَ الْفَرْقَدَيْنِ 7

فَهُمَا مِنْ خِلاَفَةِ اللهِ فِى الأرْ

ضِ بِحَقّ مَقَامَ مُسْتَخْلَفَيْنِ 8

قَالَهُ الصّادِقُ الْحَدِيثِ وَ لَنْ

يَفْتَرِقَا دُونَ حَوْضِهِ وَارِدَيْنِ 9

5ـ «شما دو نفر، دو سيّد جوانان بهشت مى‏باشيد، در دو روز ظفر و پيروزى، و در دو روز دهشت و ترس!

6ـ اى هم لنگه قرآن از ميان جميع خلايق! و اى واحد و يكى از دو متاع نفيس باقيمانده از پيغمبر!

7ـ شما دو نفر با قرآن در روى زمين از أزل مانند آسمان و فرقدين ملازم و پيوسته بوده‏ايد !

8ـ بنابراين آندو چيز از جهت خلافت حقّ خداوندى در روى زمين، مقام دو جانشين را داشته‏اند .

9ـ اين كلام را پيامبر صادق الحديث گفت كه: أبداً از هم جدا نمى‏شوند تا آنكه در كنار حوض كوثر او با هم وارد گردند.»

علاّمه امينى در اينجا گويد: و از براى اين سيّد بزرگوار مورد ترجمه ما: حِمّانى كه از ذرّيّه محمد بن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام مى‏باشد، ذرّيّه‏اى كريمه، و نوادگانى عالم و پيشوايان شاخص مى‏باشد، كه در ميان ايشان از شعراء و اُدباء و خطباء و در طليعه‏شان همين مرد بزرگ قرار دارد، و به وى منتهى مى‏گردد نسب خاندان شهير و عريق قزوينيها در علم و فضل و ادب كه در شهرهاى عراق فرود آمده و منزل گزيده‏اند. همچنانكه از براى وى پدرانى مى‏باشد كه در علم و مجد به مرتبه أسناى از مجد و مقام رسيده‏اند و در ذروه عالى از شرف مسكن گرفته‏اند. از ايشان است جدّ أعلاى آنان: زيد شهيد. (267)