امام شناسى ، جلد چهاردهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- پى‏نوشت‏ها -
- ۲ -


124) در صحيفه مشهوره فقط در همين ادعيه 4 مورد صلوات بر «محمد و آل محمد» و 1 مورد «صلّى الله عليه و آله» و 139 مورد صلوات به صورت «محمد وآله» آمده است. («المعجم المفهرس لألفاظ الصحيفة الكاملة» تحت عنوان «آل»)

125) مورد اوّل در دعائى است كه در صحيفه به دست آمده داراى عنوانى نمى‏باشد و به‏دنبال دعاى اول كه به عنوان التحميد للّه عزّوجلّ است ذكر گرديده؛ صفحه 10 از صحيفه مطبوع در دمشق: والحمد للّه الذى منّ علينا بمحمد نبيّه صلى الله عليه دون الامم الماضية. و در صحيفه مشهوره صلّى الله عليه وآله مى باشد. دوم تا چهارم در صحيفه مطبوع در دمشق طبق نسخه به‏دست آمده در ص 74 در آن به عنوان و مِنْ دُعَائه فى التحميد، و در مشهوره به عنوان دعاؤه فى صلاة اللّيل وارد است: وَ صَلّ على محمّد إذا ذكر الأبرار. و صلّ على محمّد ما اختلف اللّيل و النهار. وَ صلّ عليه بعدالرّضا. پنجم در ص 93 و من دعائه لأهل الثّغور، و در صحيفه مشهوره دعاؤه لأهل الثّغور: اللَهمّ و صلّ على محمّد عبدك و رسولك. ششم و هفتم در ص 98 و ص 103 و من دعائه لِرَمضان و دخول شهره، و در صحيفه مشهوره : دعاؤه لدخول شهر رمضان: اللَهمّ و صلّ على محمّد فى كلّ وقت. هشتم در ص 122 و من دعائه فى وداع شهر رمضان، و در صحيفه مشهوره: دعاؤه لوداع شهر رمضان: اللهمّ صلّ على محمّد نبيّنا كماصلّيت. نهم تا يازدهم در ص 134 و من دعائه فى التّوبة و ذكرها، و در صحيفه مشهوره: دعاؤه بالتّوبة: اللهمّ صلّ على محمّد كما هَدَيْتَنَا به، و صلّ على محمّد صلوةً تشفع لنا يوم القيمة و الفاقة إليك! و صلّ على محمّد كما أسْعَدْتنا باتّباعه . دوازدهم در ص 139 و من دعائه فى الحوائج، و در صحيفه مشهوره دعاؤه فى طلبه الحوائج : و صلّ على محمد صلوة دائمة. سيزدهم در ص 161 و من دعائه اذا أصبح، و در صحيفه مشهوره دعاؤه عند الصباح و المساء: اللهمّ فصلّ عليه كأتمّ ما صلّيت. چهاردهم در ص 208 و من دعائه اذا خصّ نفسه، و در صحيفه مشهوره: دعاؤه فى مكارم الاخلاق: و صلّ على محمّد كأفضل ما صلّيت على أحدٍقبله.

126) صحيح بخارى»، طبع بولاق سنه 1312 هجريّه، ج 6 «كتاب التفسير» ص 120 و .121

127) المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبوى»، ج 3، ص .382

128) آيه 56، از سوره احزاب: 33: حقّاً و تحقيقاً خداوند و فرشتگان وى درود مى‏فرستند بر پيغمبر خدا! اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد شما هم بر او درود بفرستيد، و سلام كنيد سلام نيكوئى (و يا تسليم او باشيد تسليم شدن استوارى)!

129) الدّرّ المنثور»، ج 5، ص 215 و ص .216

130ـ131ـ132ـ133) «الدّرّ المنثور»، ج 5، ص .216

134ـ135ـ136ـ137) «الدّرّ المنثور»، ج 5، ص .216

138ـ139ـ140ـ141) «الدّرّ المنثور»، ج 5، ص .216

142ـ143) «الدّرّ المنثور»، ج 5، ص .217

144) الدّرّ المنثور»، ج 5، ص .217

145) محقّق فيض كاشانى در كتاب «بشارة الشّيعة» طبع سنگى ص 133 گويد: و مثل آنچه را كه در حديث متّفق عليه أيضاً به ثبوت رسيده است كه: حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله او را به منزله خود در تعظيم قرار دادند و صلوات را بر جميع اهل بيت امر نمودند، حتّى عامّه در صحاحشان روايت دارند كه چون آيه : صلّوا عليه و سلّموا تسليماً نازل شد از رسول خدا پرسيدند: يا رسول الله! هذا السّلام عليك قد عرفناه فكيف نصلّى عليك؟! فقال : قولوا: اللهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد كما صَلّيتَ على ابراهيم و آل ابراهيم! اين خبر را ثعلبى در تفسيرش و بخارى و مسلم در دو صحيحشان روايت كرده‏اند.

146) كتاب «بحار الأنوار» طبع حروفى اسلاميّه، ج 94، باب 29، ص 47 تا ص .72

147) آيه 56 از سوره 33: احزاب.

148) آيه 34 از سوره 3: آل عمران: ذرّيّه‏اى مى‏باشند كه بعضى از آنها از بعض ديگرند و خداوند سميع و عليم است.

149) آيه 44 از سوره 18: كهف: در آنجا ولايت اختصاص به خدا دارد كه حقّ است. وَاللهِ حَقّ، بهترين پاداش و بهترين عاقبت مى‏باشد.

150) آيه 56، از سوره 33: احزاب.

151) بحار الانوار» ج 94، ص .48

152) دعاى دوم، از صحيفه با ترجمه آية الله شعرانى ص .21

153) دعاى بيست و چهارم از همين صحيفه در ضمن وَكَانَ من دعائه عليه السلام لأبويه عليهما السلام ص 86 و ص .87

154) صحيفه مطبوعه در دمشق با مقدّمه آيةالله فهرى، ص 160 ضمن دعائى به عنوان: و من دعائه اذا اصبح در صحيفه به دست آمده و همان دعاء به عنوان: دعاؤه عندالصّباح و المساء در صحيفه مشهوره.

155) آية الله شيخ محمّدحسين مظفّر در «تاريخ الشيعة» ص 156 پس از شرح مفصّلى راجع به قتل عام شيعيان جبل عامل توسّط احمد پاشا جزّار مى‏نويسد: چون سپاه فرانسه تحت قيادت (ناپلئون بوناپرت) وارد بلاد شام شد، به واسطه او شيعه و صفديّون راحت شدند وليكن چون فرانسويان آنجا را خالى نمودند و جزّار مستقر شد بر بلاد شام و ساحل صفد، ده سال تمام از قتل و غارت و زندان و انواع شكنجه به شيعيان خوددارى ننمود و فشار و كشتار و حبس و تعذيب او بر علمائى به نهايت رسيد، و افرادى كه باقى ماندند به نواحى دوردست از زمين پراكنده گرديدند و آثار علميه ايشان به مصادره رفت و جميع تنورهاى شهر عَكّا از كتب علمى جبل عامل، يك هفته تمام مى‏سوخت و اين ضربه خطير و كبيرى بر علم و اهل علم بود . و جبال و نواحى عامل از رجال علم تهى شد پس از آنكه نواحى و محله‏هاى آن روشن و درخشان به علماء و ارباب فضل و تأليف بود. از جمله علمائى كه فرار كردند از ظلم احمد پاشا جزّار، عالم كبير و شاعر مبدع شيخ ابراهيم يحيى بود كه در دمشق شام اقامت گزيد و به دنبال او شيخ على خاتونى طبيب فقيه بود كه در بسيارى از علوم چيره بود، و براى تحصيل آنها به ايران هجرت كرده بود. تمام اموالش مصادره شد و املاكش ضبط گرديد و دوبار محبوس شد و حاضر نشدند حبس او را به قيمتى بفروشند. سپس كتابخانه بزرگ او را كه متعلق به آل خاتون بود گرفتند و اين شيخ مذكور متولى آن كتابخانه بود و مجموعاً محتوى بر پنجهزار مجلّد از كتب خطيّه نادرة الوجود بود. تمام اين پنج هزار كتاب در عكّا طعمه آتش گرديد.

156) معجم البلدان»، ج 1، ص .534

157) تاريخ نشان مى‏دهد كه نسوى سال گذشته هم (سال 440) مأمور حق اختلاف شده و گروهى داشته (كما فى المنتظم 32085 ـ دعى ابو محمد بن نسوى ... فقتل جماعة ...) از اينرو وقتى در سنه 441 مردم شنيدند كه مجدداً او مى‏خواهد براى حلّ اختلاف وارد شود شيعه و سنّى هر دو متّفق گشته زمينه دخالت او را باطل نموده و خود به حلّ اختلاف پرداختند.

158) محقق بصير و فقيه خبير مرحوم شيخ محمّد حسين مظفّر در كتاب «تاريخ الشّيعة» ص‏74 تا ص 76 آورده است كه: تشيع در عراق انتشار نيافت مگر آنكه در اكثر أدوار خود برخورد با مصائب و ناراحتيها و عذابها و شكنجه‏ها نمود. اما در زمان بنى‏اميّه، ما در سابق اشاره نموديم به مختصرى از طرز رفتارشان با شيعيان تا ايّام بنى‏عباس، مگر آنكه از جهت شدت و ضعف تفاوت مى‏كرد. و اگر از تاريخ بازپرسى كنى، البتّه به تو از بعض آن حوادث و شدائدى كه بخصوص بر شيعه وارد گرديده است، پاسخ خواهد گفت. و كافى است كه تاريخ أبوالفداء را بخوانى آنچه را كه در سنه 362 به ظهور رسيده است. وى مى‏گويد: در اين سال كَرْخ آتش گرفت ـ و كرخ محله اختصاصى شيعه بود ـ احتراق عظيمى و سبب آن را ذكر كرده است تا مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد: وزير ابوالفضل براى دستگيرى متعدّيان بر مركب خود سوار شد و حاجب خود را كه صافى نام داشت با عدّه‏اى براى جنگ با عامه شيعه به كرخ گسيل داشت، و مردى شديدالتّعصّب بر عليه شيعه بود. حاجب در چند موضع از كرخ آتش پرتاب كرد. احتراق عظيمى در كرخ پديد آمد و عدّه‏اى كه در آن آتش بسوختند هفده هزار (17000) تن بودند. و سيصد عدد دكّان، و خانه‏هاى بسيار، و سى و سه مسجد، و از اموال مقدار بى‏شمارى بسوخت. و همچنين ابن‏أثير تو را بى‏نياز مى‏كند اگر از او از وقايع سالهاى 401 و 406 و 408 و 443 و 444 و از بسيارى سالهاى دگر بپرسى تا آنجا كه او در مورد حوادث سال 443 گفته: امور فظيع و شنيعى به وقوع پيوست كه مشابه و مانند آن در دنيا جريان نيافته است. تو اگر كتاب «المنتظم فى‏تاريخ الملوك و الاُمم» را كه تصنيف ابن جوزى است جلد هشتم آن را مطالعه كنى و وقايعى كه در سال 441 و مابعد آن به منصّه بروز رسيده است بدانى، آن وقت است كه خواهى فهميد كه چگونه خونها به جاى اشكها جارى مى‏شود؟ و چگونه از شدّت غصّه و رنج، جگرها تكّه تكّه مى‏گردد؟ و در آنجا خواهى خواند آنچه را كه بر شيعه از قتل و غارت، و بر مساجدشان از هَدْم و خرابى، و بر مشاهدشان از إساءه أدب، و بر علمائشان از اهانت وارد گرديده است . حتّى آنكه در حوادث سال 448 ذكر كرده است كه أبو عبدالله جُلاّب شيخ البزّازين را به دعوى غلوّ در رفض در باب الطاق كشتند و جنازه‏اش را بر در دكّانش به دار آويختند. و در ص 172 داستان فرار ابوجعفر طوسى و نهب و غارت خانه‏اش را خواهى خواند! و در حوادث سال 449 در ماه صفر ذكر كرده است كه بر خانه أبوجعفر طوسى متكلّم شيعه در كرخ، ناگهان هجوم بردند و آنچه در آنجا بود از دفاتر او و كرسى درس او را كه بر روى آن مى‏نشست مأخوذ داشتند و به وسيله سه منجنيقى كه آنجا بود و زوّار اهل كرخ از قديم الأيّام در وقت عزيمت براى كوفه به قصد زيارت همراه خود مى‏بردند همه را به كرخ بردند و آتش زدند، الى غير ذلك از حوادث أسَف انگيز و اگر «الحوادث الجامعه» ابن‏فُوطى را به خوبى بخوانى با وجود آنكه كتاب كوچكى مى‏باشد، تو را دلالت مى‏نمايد بر حوادث عديده‏اى كه در بغداد واقع شده است. و معتصم عباسى با وجود ضعف قدرتش، شيعه اهل بيت را از قرائت مقتل حسين عليه السلام در محلّه كرخ، محلّه مختاره و سائر محلاّت شيعه در دو طرف بغداد منع كرد، بنگر به حوادث سال 641 و 648 و 653 الى غيرها از سنوات قبل و بعد، و مپرس از آنچه كه عثمانيها بر سرشيعه وارد ساختند در روزى كه عراق را براى بار دوم در سنه 1047 از دولت صفويّه غصب كردند از قتل و غارت و تعدّى بر بيگناهان و شكنجه و تعذيبشان، و احراق كتب! و اگر از تاريخ بپرسى كه: چه بر سر شيعه در عراق آمده است از مردان زورگو و قدرتمند در أعصار تاريك و ستم، به تو جواب مى‏دهد در حالى كه از شدّت غصّه، آب دهان در گلويش پريده و با مركب خونين، واقعه را براى تو شرح مى‏دهد! آرى! اين امور در زمانهاى دور انجام نگرفته است، ما بعضى از آن ايام را ادراك نموده‏ايم. و روش بعضى از آشغالها و كثافات و مردمان رذل و پستى كه از خود به جاى گذاردند و بر عراق، بار سنگين و تحميل بود، از همين قرار و سيره بوده است.

159) عَدْنان پسر سيّد رضى مى‏باشد كه نقابت علويين با او بوده است و پس از پدرش و عمويش سيدمرتضى منصب نقابت به او واگذار شد.

160) رئيس الرّؤساء: أبوالقاسم ابن مَسْلَمَه على بن حسن بن احمد وزير قائم بأمرالله مى‏باشد كه مدت 12 سال وزارت كرد، و بساسيرى در سنه 450 او را كشت. ابن كثير در تاريخ خود، «البداية و النّهاية»، ج 12 ص 68 گويد: رئيس الرّؤساء نسبت به روافض بسيار اذيّت مى‏كرد. آنها را امر كرده بود تا در اذان حَىّ على خير العمل را نگويند. و مؤذّن آنها در أذان صبح بعد از حَىّ على الفلاح دوبار بگويد: الصّلوة خيرٌ من النوم. و آنچه در مساجد شيعيان و در سردرهاى مساجدشان نوشته بود: مُحَمّد و علىٌ خير البشر همه را زائل كنند. رئيس الرّؤساء امر كرد تا رئيس شيعيان را كه أبوعبدالله جلّاب بود به علت تظاهرش به مكتب تشيّع بكشتند. او را در دكّانش كشتند! و شيخ أبو جعفر طوسى از بغداد فرار كرد و خانه‏اش را غارت كردند.

161) منظور از محراب، أثاثيه و اسباب و چراغ و تابلوهاى طلائى و نفيسى است كه در مقدّم حرم مطهّر و روبرو و صدر آن قرار داده شده بوده است.

162) الكامل فى التاريخ»، ج 9، ص 561 به بعد، از طبع دارصادر دار بيروت سنه 1386، هجريّه قمريّه.

163) الغدير»، ج 4 ص 308 تا ص .310

164) از جمله غديريّه شيواى اوست كه علّامه امينى در «الغدير» ج 4 ص 262 تا ص 264 آورده است.

165) دوره علوم و معارف اسلام قسمت (2): «امام شناسى» ج 1 ص 243 با پنج عبارت مختلف و متّحد المعنى از طرق عامه.

166) از جمله ابياتى است كه عالم جليل محمد رفيع ابن حاج عبدالواحد طبسى از طرف امير محمدخان امير خراسان شيعى مذهب در پاسخ نامه خشن و تهديدانگيز و اهانت آميز امير بخارا : بيگخان معصوم بن دانيال در سنه 1204 هجريّه قمريّه نوشته است و ما آن را از صفحه 29 مجموعه مكتوب و جواب آن كه خطّى است نقل كرديم. در «لغت‏نامه دهخدا»، ج 16 ص 283 در لغت جَذْرِ أصَمّ گويد: [جَ رِ اَ صَ م م‏] (تركيب توصيفى). و آن است كه او را جذر صحيح نباشد مانند عدد ده كه جذر آن تقريباً سه و سُبْع باشد. (از كشاف اصطلاحات فنون) جذر أصمّ آن است كه: هرگز حقيقت او به زبان در نيايد چون جذر ده، كه هرگز عددى نتوان يافتن كه او را اندر مِثل خويش زنى ده آيد. و أصمّ كر بود. زيرا كه جواب ندهد جوينده را تا نيابدش مگر به تقريب و نزديك شدن با او بس ( «التّفهيم» ص 42) آن چنان است هر عددى كه چون آن را مجذور فرض كنند براى آن جذر سالم به هم نرسد مگر آنكه كسر درو واقع باشد چنانكه عدد ده كه اگر براى آن جذر تجويز كنند سه عدد سالم و يك سبع باشد چون اين را در نفس خودش ضرب كنند نه عدد سالم چهل و سه حصّه منجمله چهل و نه حصّه يك عدد حاصل آيد. چون در كامل شدن ده عدد كسر شش جزو از چهل و نه جزو مذكور باقيمانده لهذا جذر مذكور تقريبى شد نه تحقيقى و چون اين قسم جذر بر مجذور خود به دلالت صريح دال و ناطق نيست بلكه به اشارت تقدير دلالت مى‏كند پس گويا اصمّ است اگر چه أصمّ به فتحتين به معنى كر و ناشنواست ليكن چون كر مادرزاد را گنگى لازم است لهذا مجازاً به مقابله منطق كه به ضمّ ميم و كسر طاى مهمله به معنى گوياست لفظ أصَمّ به معنى گنگ مستعمل مى‏شود و جذر أصمّ محض مقابله منطق است و الّا جذر أصمّ سالم را وجود نيست (غياث اللغات) و در «مطلق» ص 284 گويد: جذر [جَ رِ مُ طِ] (تركيب اضافى). همان جذر منطوق به است و آن جذرى باشد كه حقيقت مقدار آن دانسته آيد و توان گفتن چون جذر صد كه ده باشد. رجوع به جذر و جذر منطق شود. جذر منطق [جَ رِ مُ طِ] (تركيب اضافى). آن است كه چون عدد سالم را در نفس خودش ضرب كنند عددى ديگر سالم پديد آيد چنانچه عدد سه كه چون سه را در سه ضرب كنند نه حاصل مى‏شود و همچنين عدد چهار كه چون چهار را در چهار ضرب كنند شانزده حاصل مى‏شود پس در اين هر دو مثال عدد سه و چهار جذر است و عدد نه و شانزده مجذور كه هر دو عدد مُنطِق‏اند («غياث اللغات» و «آنندراج») جذر منطق آن است كه حقيقت او به زبان توان گفتن. و او را منطوق به نيز خوانند و مطلق و مفتوح يعنى گشاده، همچون سه نه را و چهار شانزده را («التّفهيم» ص 42) و آن آن است كه او را جذر صحيح باشد مثل عدد نه چه سه جذرآن است (از «كشّاف اصطلاحات فنون»).

167) الفصول الفخريّة» تأليف احمد بن عِنَبَة، ص .189

168) المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبوىّ»، ج 3، از ص 343 تا ص 415 كه در مادّه صَلَوَ مى‏باشد. بايد دانست كه: صحاح عامّه عبارت است از صحيح بخارى و صحيح مسلم. و سنن آنها عبارت مى‏باشند از: سنن أبوداود، و سنن دارمى، و سنن نسائى، و سنن تِرمذى، و سنن ابن ماجه، و مسانيد آنها عبارتند از: «مُوطّأ مالك» و «مسند» احمد بن حنبل.

169) بحارالأنوار»، طبع حروفى اسلاميّه، ج 94 «باب الذكر و الدّعاء» ص 48 حديث .4 و «امالى» صدوق ص .45

170) همين مصدر، ص 56 حديث .29

171) در ص 105 از همين كتاب در تعليقه آمد كه: إلْزَامى نيست، بلكه زامى يعنى جامى و از اهل جام مى‏باشد. و الف و لام آن الف و لام تعريف است و اگر لقب إلزامى بود بايد با الف و لام نوشته گردد: الإلزامى.

172) مرحوم ميرداماد در شرح صحيفه خود ص 45 گويد: عميدالدّين و عمودالمذهب عميدالرّؤساء از أئمّه علماء أدب، و از أفاخم اصحاب ما رضى الله تعالى عنهم بوده است. و مرحوم سيد نعمت الله جزائرى در شرح صحيفه خود در ص 2 گويد: على بن سكون از ثقات علماء اماميّه بوده است. و آية الله ميرزا ابوالحسن شعرانى در شرح صحيفه خود ص 2 گويد: هر دو از بزرگان علماى اماميّه‏اند. و در اجازه كبيره صاحب معالم بنا به نقل «بحارالانوار» طبع حروفى ج 109 ص 27 آمده است كه: علّامه، از پدرش، از سيّد فخّار از شيخ ابى الحسين يحيى بن بطريق و از شيخ امام ضابط بارع عميدالرّؤساء هبة الله بن حامد بن أحمد بن أيّوب جميع كتابهاى اين دو عالم را روايت مى‏كند.

173) شرح صحيفه فارسى» ميرزا محمد على مدرسى چهاردهى ص 4 و ص .5

174) شرح صحيفه ميرداماد» ص 45 در تعليقه.

175) شرح صحيفه جزائرى به نام «نورالأنوار فى شرح الصّحيفة السّجاديّة» طبع سنگى ص‏ .3 و ناگفته نماند كه: وفات ابن سكون در سنه 606 و وفات عميد الرّؤساء در سنه 609 بوده است.

176) شرح صحيفه ميرداماد»، ص 45 در تعليقه.

177) در تعليقه ص 46 از «شرح صحيفه ميرداماد» گويد: از اين گذشته، بدان: عميدالدّين را كه سيد داماد ذكر كرده است عميدالرّؤساء نيست. در «رياض العلماء» وجه آن را بدين گونه ذكر كرده است: امّا اولاً به جهت تقدّم درجه عميدالرّؤساء چون از جمله تلامذه او سيد فخّار بن معد موسوى است كه او تقدّم دارد به درجاتى بر سيّد عميدالدين كه او پسر خواهر علاّمه مى‏باشد. و اما ثانياً به جهت اختلاف دو لقب، و ثالثاً به جهت آنكه اسم عميدالرّؤساء همان سيد عميدالرّؤساء هبة [الله‏] بن حامد بن أحمد بن أيّوب بن على بن أيّوب، لغوى مشهور صاحب نظر در مسائل و مؤلّف كتابى است در معنى كَعْب. و براى زيادى توضيح به «رياض العلماء» ج 3 ص 259 و ج 4 ص 243 و ج 5 ص 309 و ص 375 رجوع شود. (انتهى)

أقول: و از اينجا دانسته مى‏شود: آنچه را كه آية الله مدرّسى چهاردهى در شرح صحيفه فارسى خود ص 9 آورده است كه: او عميدالدّين خواهرزاده علامه و شارح «تهذيبِ» اوست، اشتباه مى‏باشد.

178) غُرّ جمع أغَرّ است، به معنى روشن و تابناك. و لَهَاميم جمع لُهْمُوم است به معنى رئيس و بزرگوار و كريم و بخشنده.

179) شرح صحيفه ميرداماد، ص .46

180) رياض السّالكين»، طبع سنگى سنه 1334، ص 5 و ص 6، و طبع حروفى، جامعه مدرّسين قم، ج 1 ص 53 و ص .54

181) شرح صحيفه ميرداماد، ص 46 و ص .47

182) شرح صحيفه محدّث جزائرى، ص .3

183) شرح صحيفه ميرداماد، ص 45، در تعليقه.

184) شرح صحيفه محدّث جزائرى، ص .3

185) بحارالأنوار»، ج 110، ص .63

186) بحارالأنوار»، طبع حروفى اسلاميّه، ج 110 ص 44 ضمن شماره 38: صورة رواية والدى العلاّمة.

187) همين مصدر ص 46 ضمن شماره 39: صورة رواية الوالد العلاّمة.

188) همين‏مصدرص‏56تاص‏59ضمن شماره‏41 رواية اُخرى للوالد العلاّمةالصّحيفةالكاملة.

189) در «بحارالأنوار»، طبع حروفى، ج 109 ص 29 ضمن بيان سند روايتى معلوم مى‏دارد كه : عربى بن مسافر عبادى، شيخ شيخ فخرالدين محمد بن ادريس عجلى بوده است.

190) همين مصدر ص 62 ضمن شماره 42: رواية بعض الأفاضل الصّحيفة الكاملة.

191) يعنى سيّد غياث الدّين بن طاوس.

192) مراد شيخ‏كمال‏الدّين‏بن‏حَمّادواسِطى مى‏باشد كه چندسطر پيش نام وى برده شده‏است .

193) بحارالأنوار»، طبع كمپانى، ج 25، كتاب «الاجازات» اوّل صفحه 100، و از طبع حروفى اسلاميّه، ج 109 ص .13

194) همين مصدر، از طبع حروفى ص .14

195) مطالب زير در حاشيه به خطّ مؤلّف صاحب معالم آمده است: اين‏طور به خطّ پدرم رحمه الله آمده است، و در روايات سيد تاج الدّين بن معيّة به نقل از خطّ او اين طور آمده بود: السّيّد السعيد كمال الدين الرضى الحسن بن محمد بن محمد الآوى. و شك نيست كه كلام او در اينجا به اعتماد نزديكتر مى‏باشد.

196) همين مصدر، از كمپانى ص 106 و از اسلاميّه ص .40

197) اين طور در عبارت شيخ نجم‏الدّين مذكور وارد است و ظاهراً مراد از نظام الشّرف بهاءالشرف باشد و بنابراين روايت جعفر درباره صحيفه از دو وجه برخوردار است: سماع و قرائت، اول از سيد بهاءالشّرف بدون واسطه، دوم به واسطه جماعتى كه ذكر شده‏اند (اين عبارت صاحب معالم است كه در حاشيه ذكر نموده است).

198) درعبارت روايت مرحوم‏مجلسى اول ص‏126 شقرة آمده‏بود، و دراينجا شعرةمى‏باشد.

199) همين‏مصدر، از طبع كمپانى ص 108 و از طبع حروفى اسلاميّه ص 47 و ص .48

200) ملا عبدالله افندى اصفهانى در مقدّمه صحيفه ثالثه خود مطالبى بس جالب را ذكر مى‏كند و ما اينك برخى از آن را كه راجع به كثرت نسخ متنوعه عديده صحيفه، و راجع به طرق روايتى آن غير از اين طريق مشهور است در اينجا نقل مى‏كنيم: وى در ص 11 تا ص 13 از مقدّمه مى‏فرمايد : وليكن ما بحمدالله تعالى و با كمك او و منّت او برخورد كرديم در مدّت سياحتمان در شهرها، در خرابه‏ها و در معموره‏ها و در اثناء طول جولان و گردشمان در سفرهايمان در درياها و خشكيها بر جلّ نسخه‏هاى صحيفه بلكه بر كلّ آن. بلكه اطّلاع پيدا نموديم بر تعداد بسيارى از نسخه‏هاى صحيفه شريفه كامله سجاديه به طرق ديگرى أيضاً غير از مشهوره كه مقدار آنها از عدد كامل ده بالا گرفت غير از طريقه معروفه مشاراليها براى صحيفه متداوله شايعه. و از جمله آنها مقدارى از روايات قدماء مى‏باشد كه صحيفه را روايت نموده‏اند مثل روايت محمد بن وارث از حسين بن اشكيب كه وى ثقه و خراسانى است و از اصحاب حضرت امام على هادى و امام حسن عسكرى عليهما السلام است از عمير بن هارون متوكّل بلخى كه من نسخه عتيقه‏اى از آن را به خطّ ابن مُقْلَة خطّاط مشهورى كه در عصر خلفاى عباسى وضع خطّ نسخ را نمود و خطّ كوفى را به نسخ نقل كرد ديده‏ام و روايت ابن اشناس بزار عالم مشهور. و روايت شيخ فقيه أبوالحسن محمد بن احمد بن على بن حسن بن شاذان از ابن عيّاش جوهرى. زيرا كه وى در صحيفه‏اش از أبوعبدالله احمد بن محمد بن عبيدالله بن الحسن بن أيّوب بن عيّاش جوهرى حافظ در بغداد در خانه‏اش كه در راه ميان دو نظره (قنطره خ ل) است از أبو محمد الحسن بن محمد بن يحيى بن الحسن بن جعفر بن عبيدالله بن الحسين بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام ابن اخى طاهر علوى از ابوالحسن محمد بن مُطَهّر كاتب از پدرش از محمد بن شلقان مصرى از على بن نعمان أعْلم تا آخرش را در سند صحيفه مشهوره روايت كرده است. و روايت ابن عياش جوهرى أيضاً. و روايت تلعكبرى. و روايت وزير أبوالقاسم حسين بن على مغربى. و روايت ذهنى كرمانى زماشيرى. و روايات ديگرى از متأخّرين أيضاً مانند روايت كفعمى در آخر «البلد الأمين» و غير او در غير آن. الى غير ذلك از امثال اين أكابر. و پس از اين بايد دانست: كه ميان اكثر آنها و ميان نسخه متداوله مشهوره از اين صحيفه كامله سجّاديّه اختلاف بسيارى وجود دارد چه در ديباچه، و چه در تعداد أدعيه، و چه در الفاظ و عبارات، و چه در بسيارى از فقرات آن، با زيادتى و نقصان، و در تقديم و تأخير. و همچنين ما يافتيم در بعضى از مطاوى كتب أصحابمان بسيارى از أدعيه منقوله از صحيفه سجّاديّه مشهوره را وليكن با انواع تفاوت و اختلاف در عبارات و فقرات، بلكه در تعداد أدعيه أيضاً ـ تا آخر آنچه را كه افندى در اينجا ذكر نموده است. و مرحوم آقا سيد محسن امين عاملى در مقدّمه صحيفه خامسه خود در ص 15 تا ص 17 عين مطالب مذكوره را از افندى نقل كرده است .

201) بحار الأنوار»، طبع حروفى اسلاميّه، ج 110 ص 51 تا ص .59

202) رياض السالكين»، طبع سنگى سنه 1334 ص 5 و طبع حروفى جامعه مدرّسين قم، ج‏1، ص 49 و ص .50

203) نورالأنوار فى شرح الصحيفة السّجّاديّة» ص .3

204) رياض السالكين»، طبع سنگى 1317، ص 6 و طبع جامعه مدرّسين قم، ج 1، ص .58

205) شرح صحيفه ميرداماد ص .45

206) نورالأنوار» ص .3

207) شرح صحيفه سجّاديّه علّامه مدرسى چهاردهى ديباجه ص .5

208) بحار الأنوار»، طبع حروفى، ج 110 ص .59

209) ترجمه مقدمه استاد سيد محمد مشكوة كه در ضمن مقدّمه صحيفه كامله سجّاديّه باترجمه فارسى آقاى سيدصدرالدين بلاغى از نشريات دارالكتب الاسلاميّة در ذى‏الحجة سنه 1369 از ص 6 تا ص 14 به طبع رسيده است.

210) شرح و ترجمه صحيفه‏سجّاديّه تأليف سيداحمد فهرى، ج‏1، چاپ‏اول، پيام، انتشارات مفيد. ص 4 تا ص 9 از مقدّمه شارح. بايد دانست كه: ايشان اصل صحيفه به دست آمده را در دمشق با خطّ استاد محمد عدنان سنقنقى و مطبعه دارطلاس شام به طبع رسانيده‏اند، و در مقدّمه آن پنج امتياز از اين امتيازات هشتگانه را ذكر كرده‏اند. وليكن چون ما مى‏خواستيم به تمام جوانب گفتارشان اطلاع پيدا كنيم براى خوانندگان عزيز از شرح صحيفه فارسى ايشان اين امتيازات را ذكر نموديم.

211) در «رياض السالكين» از طبع سنگى رحلى سنه 1334 ص 6 و از طبع حروفى جامعة المدرسين ج 1 ص 54 گويد: مراد از لفظ حَدّثنا، سماع است از لفظ سيد اجل چه آنكه سيّد اجل از حفظ املاء كرده باشد و چه آنكه از روى كتاب خود خوانده باشد و اين گونه تحمّل روايت، عالى ترين طرق هفتگانه تحمّل روايت مى‏باشد. نزد جمهور محدّثين و علماء علم حديث بر آن اصطلاح و قرار داد نموده‏اند كه: اگر شخص راوى خودش به تنهائى از شيخ بشنود و يا شكّ كند كه آيا با وى ديگرى هم شنيده است يا نه در اين صورت با لفظ حدّثنى روايت را بيان مى‏كند و اگر با او ديگرى هم در استماع شريك باشد، با لفظ حدّثنا بيان مى‏نمايد، و اگر خودش روايت را بر شيخ بخواند با لفظ أخبرنى بيان مى‏دارد، و اگر در حضور او براى شيخ، شخص ديگرى بخواند، با لفظ أخبرنا بيان مى‏نمايد. و جايز نيست در نزد محدّثين هر يك از الفاظ «حدّثنا» و «أخبرنا» جاى خود را به يكديگر دهند و در كتب مؤلّفه مراعات اين نكته را ننمايند. و اما لفظ «أنبأنا» كلمه‏اى است كه آن را براى اجازه و مناوله (دست به‏دست دادن حديث) و قرائت و سماع، اصطلاحاً استعمال مى‏كنند. وگرنه از جهت معنى لغوى فرقى در ميان إنباء و إخبار وجود ندارد.

212) سيّد عليخان مدنى در «رياض‏السالكين» طبع رحلى‏1334 ص‏6 تا ص‏7 و طبع وزيرى، ج 1 ص 58 تا ص 69 ترجمه رجال سند صحيفه را ذكر كرده است و ما در اينجا نتيجه بحث او را ذكر مى‏كنيم: سيد نجم الدين بهاءالشّرف براى وى در كتب رجال ذكرى به ميان نيامده است . شيخ ابوعبدالله ابن شهريار را شيخ ابوالحسن على بن عبيدالله بن بابويه دركتاب «فهرست» از مشايخ شيعه شمرده است و او را به فقه و صلاح ستوده است. او خزانه‏دار مشهد اميرالمؤمنين عليه السلام در نجف بود. شهريار نامى است عجمى مركّب از شهر و يار و معنى آن بزرگمرد شهر است. و شيخ ابوعبدالله مذكور داماد شيخ الطائفة ابوجعفر محمد بن حسن طوسى بود كه دختر او را به زنى گرفته بود. واين دختر، مادر پسر شيخ ابو عبدالله بود كه آن پسر به نام: أبوطالب حمزة بن محمد بن احمد بن شهريار بود چنانكه از كتاب «يقين» سيد على بن طاووس نوّرالله مرقده مستفاد مى‏گردد. و عُكْبَرىّ معدّل مذكور را من در كتب رجال اصحاب ما نيافتم آرى سمعانى در كتاب «أنساب» او را ذكر كرده است و گويد: جماعتى از شيوخ در بغداد و اصفهان براى ما از ناحيه او روايت نموده‏اند. وى در سنه 472 وفات يافت. و پدرش أبونصر محمد از جماعتى از جمله از پسرش ابو منصور حديث كرده است و در عكبرى در سنه 420 فوت نموده است و مرد صدوقى بوده است. و عموى او ابوالحسن عبدالواحد بن احمد بن الحسين بن عبدالعزيز عكبرى معدّل مردى صدوق و متشيّع بود و در سنه 419 در عكبرى وفات كرد (انتهى كلام سمعانى).

و أبوالمفضّل محمد بن عبدالله بن محمد بن عبيدالله بن بهلول بن همّام بن مطّلب بن همّام بن بحر بن مطر بن مرّة الصغرى بن همّام بن مرّة بن ذهل بن شيبان. نجاشى گويد: در طلب حديث در تمام طول عمرش سفر نمود. و در ابتداى امرش مردى صاحب ضبط بود و سپس خلط نمود و من جُلّ اصحابمان را چنان يافتم كه او را تعييب مى‏كنند و ضعيف مى‏شمرند. وى كتب بسيارى دارد از جمله كتاب «شرف التّربة»، كتاب «مزار اميرالمؤمنين عليه السلام»، كتاب «مزار الحسين عليه السلام»، كتاب «فضايل العباس»، كتاب «الدّعاء»، كتاب «من روى حديث غدير خم»، كتاب «رسالة فى التّقيّة و الإذاعة»، كتاب «من روى عن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام» كتاب «فضايل زيد»، كتاب «الشافى فى علوم الزّيديّة»، كتاب «اخبار أبى‏حنيفة»، كتاب «القلم»، من اين شيخ را (شيبانى را) ديدم و از او روايات بسيار شنيدم، و سپس از روايات او درنگ نمودم مگر رواياتى كه ميان من و ميان او واسطه بوده است. (انتهى كلام نجاشى)

و شيخ الطّائفة در «فهرست» گفته است: وى كثيرالرّواية حسن الحفظ بوده است مگر اينكه جماعتى از اصحاب ما او را ضعيف شمرده‏اند. او داراى كتابى است به نام «الولادات الطّيّبة» و كتاب «الفرائض» و كتاب «المزار» و غيرذلك. جماعتى از اصحاب ما جميع روايات او را براى ما روايت نموده‏اند. (انتهى) و ابن غضائرى راجع به وى گويد: او وضّاع و كثيرالمناكير است. من كتب او را ديده‏ام. در آن أسانيدى موجود است بدون متون، و متونى موجود است بدون أسانيد. و چنين مى‏دانم كه بايد رواياتى را كه در روايت آنها متفرد است ترك نمود. (انتهى) و علّامه در «خلاصه» او را دو بار ذكر كرده است: يكبار مانند آنچه را كه نجاشى ذكر كرده است و يكبار مانند آنچه را كه ابن غضائرى ذكر نموده است. و ابن داود وى را در رجالش سه مرتبه ذكر نموده است: يكبار در موثّقين و دو بار در مجروحين. و الله أعلم.

و اما شريف ابوعبدالله جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن أمير المؤمنين على بن ابيطالب عليهم السلام، نجاشى پس از شمارش نسب او گويد: وى پدر أبوقيراط است و پسرش: يحيى بن جعفر است. او روايت حديث نموده است و در ميان طالبيّين سرشناس و وجيه و متقدّم بوده است و در ميان اصحاب ما ثقه بوده است. شنيد و بسيار شنيد، و عمرى طولانى نمود و سندش عالى گرديد. وى صاحب كتاب «تاريخ علوى»، و كتاب «صَخرة و بئر» مى‏باشد. خبر داد به ما شيخنا محمد بن محمد و گفت: حديث كرد براى ما محمد بن عمر بن محمد جعابى كه گفت: جعفر براى ما جميع كتب خود را حديث كرده است. وى در ذوقعده سنه 308 در حالى كه نود و چند سال داشت فوت نمود. و از او حكايت كرده است كه: تولّدش در سرّ من رأى سنه 224 بوده است. و پنهان نماند كه: تاريخ ولادت و وفاتش با سنّ نود و أند سال وفق نمى‏دهد . و علاّمه در «خلاصه» گويد: وفاتش در سنه 380 بوده است و آن نيز وفق نمى‏دهد و ظاهراً در تاريخ سبق قلمى به كار رفته است.

و اما درباره عبدالله بن عمر بن خطّاب زيّات گويد: فيّومى گويد: خطب الى القوم: زمانى كه طلب كند تا از ايشان دخترى را به ازدواج درآورد. و اسم آن را خِطْبَة با كسره خاء گذارند و فاعلش خاطب و خطّاب مبالغه در آن است و به آن نام نهاده شده است. (انتهى) و از براى اين مرد ذكرى در ميان كتب اصحاب ما به هيچ وجه نمى‏باشد. و بعضى گفته‏اند: از آنجا كه اخبار سعيد ابوعبدالله خازن در سنه 516 بوده است و حديث كردن اين عبدالله بن عمر در سنه 265 بوده است و تعداد راويان در اين ميان سه نفر مى‏باشند با آنكه زمان فاصله ميان دو خبر به 251 سال بالغ مى‏گردد، و ظاهراً هم اين راويان سه گانه بعضى بعض دگر را ملاقات نموده‏اند به طورى كه كلمه حدثنا نصّ بر آن مى‏باشد، و عَنْعَنَه نيز بر آن اشعار دارد، و مقدار اين زمان بانسبت عدّه افراد اين سند، بسيار گسترده و طويل و وسيع مى‏باشد، از اينجا به دست مى‏آيد كه اين سند سند عالى است به معنى مستفيض از محدّثين كه گفته‏اند: العالى السند سندى است كه با وجود اتّصال سند در آن، قليل الواسطه باشد . اين گونه سند را تحسين مى‏كنند و آن را بر سندى كه مخالف آن باشد مقدّم مى‏دارند به طورى اين امر مهم است كه اكثر محدّثين سلف دنبال چنين سندى مى‏گشتند و سنّت معموله در ميانشان بود كه: شدّ رحال مى‏نمودند به سوى دورترين شهرها تا مشايخ معمّر را ملاقات كنند و به واسطه آن اسناد روايتشان عالى شود و حديث از خلل و فسادى كه به هر يك از راويان دست مى‏دهد دورتر گردد. چرا كه هيچ يك از راويان رجال سند نمى‏باشند الاّ آنكه جايزالخطا هستند پس هرچه وسائط بيشتر گردد و سند طويلتر شود مظنّه جواز خطا بيشتر مى‏شود و هرچه كمتر شود كمتر مى‏گردد.

و اما درباره على بن نعمان أعلم نخعى گويد: نجاشى گفته: از حضرت امام رضا عليه السلام روايت نموده است و برادرش داود از او برتر است. و پسرش حسن بن على و پسر او: احمد نيز روايت حديث نموده‏اند و على بن نعمان ثقه و وَجْه و ضابط و صحيح و واضح الطريقة بوده است. وى داراى كتابى مى‏باشد كه جماعتى آن را از او روايت كرده‏اند... (انتهى) و در كتب رجال شخصى به نام على بن نعمان غير از او نداريم.

و اما درباره عمير بن متوكل ثقفى بلخى گويد: نجاشى گويد: متوكّل بن عمير بن متوكل از يحيى بن زيد، دعاى صحيفه را روايت كرده است: خبر داد به ما حسين بن عبيدالله، از ابن أخى طاهر1 از پدرش از عمير بن متوكل از پدرش متوكّل از يحيى بن زيد دعاى صحيفه را2 انتهى . و پنهان نباشد كه اوّل كلام وى ظاهر است در آنكه راوى صحيفه از يحيى بن زيد متوكّل بن عمير مى‏باشد و اما از سند آن معلوم مى‏شود كه: متوكّل راوى صحيفه جدّ او بوده است به طورى كه در متن صحيفه نيز اينچنين است. و ممكن است با گونه‏اى از توجيه و عنايت ميان اين دو كلام را وفق داد. و هيچ يك از اصحاب تصريحى بر وثاقت متوكّل مزبور نكرده‏اند مگر آنكه حسن بن داود3 نواده او: متوكل بن عمير را از زمره موثّقين در كتاب خود ذكر نموده است. و توثيق او مثمرثمرى نمى‏باشد همچنانكه بعضى پنداشته‏اند.

آية الله آقا ميرزا ابوالحسن شعرانى در شرح صحيفه خود ص 5 گويد: متوكّل بن هارون در كتب رجال مذكور نيست و شيخ طوسى و نجاشى رحمهما الله متوكّل بن عمير بن متوكل گفته‏اند . و البتّه نسخه صحيفه كه نزد آن دو شيخ بزرگوار بوده معتبرتر از اين است كه ما داريم . چون آنها صحيفه را به روايت ديگر نقل مى‏كردند كه أبوالمفضّل شيبانى در آن نيست بلكه تلعكبرى از ابن أخى طاهر از محمد بن مطهر از پدرش از متوكّل بن عمير روايت كرده است و در مورد اختلاف اعتماد بر نسخه آنهاست. و همچنين آية الله شعرانى در ص 4 درباره طول زمان سه راوى كه بالغ بر 251 سال مى‏باشد و ما از سيد عليخان شيرازى بر علوّ سند توجيه نموديم، اين طور مى‏گويد: ميان دو تاريخ مذكور در اسناد 251 سال است و روات در اين مدّت سه تن عكبرى و شيبانى و شريف ابوعبدالله هستند. عكبرى در 472 وفات يافت و ناچار پس از سنه چهارصد از شيبانى روايت كرده است و شيبانى پس از چهارصد زنده بود و شريف ابو عبدالله در سال 308 وفات يافت واگر شيبانى او را هنگام مرگ ملاقات كرده و از او حديث فرا گرفته و به سنّ عقل و تميز رسيده باشد بايد پيش از سنه سيصد تولد يافته و عمرش از صد سال افزون باشد. و شايد عكبرى به واسطه از شيبانى نقل كرده است و واسطه در اسناد مذكور نيست.

1ـ اين طور در نسخه اصلى وارد شده است وليكن در نسخه مطبوعه از نجاشى «از محمد بن مطهّر» آمده است.

2ـ رجال نجاشى: ص .301

3ـ كتاب «رجال ابن داود» ص 157 شماره .1256

213) يعنى ابن شهريار گفت. و از اينجا معلوم مى‏شود كه: در شرح صحيفه فيض الاسلام‏ص 8 كه فاعل قال را سيد نجم الدين پنداشته است، اشتباه مى‏باشد.

214) آية الله مدرس چهاردهى در شرح صحيفه خود ص 10 گويد: اين شيخ محمد فقيه و صالح بود و ملقّب بود به مُفَجّع از زيادتى حزن و اندوه او بر اهل بيت عصمت عليهم الصلاة و السلام ملقّب به اين لقب شده است و صحيح المذهب و خوش اعتقاد بود و از بزرگان مذهب اماميّه بود.

215) بايد دانست: آنچه را كه در ترجمه فارسى شرح صحيفه سجّاديّه استاد حاج مهدى الهى قمشه‏اى در ص 16 در ترجمه اين فقرات ذكر نموده است اشتباه است. وى گفته است: روايت كرد ما را شيخ سعيد محمد فرزند احمد بن شهريار (كه او داماد شيخ الطّائفة صدوق عليه‏الرحمة است) كه: أبو منصور محمد بن احمد بن عبدالعزيز عُكْبرى مُعَدّل رحمه الله صحيفه را بر شيخ صدوق عرضه مى‏داشت و قرائت مى‏كرد هنگام قرائت من حاضر بودم و استماع قرائت صحيفه مى‏كردم.

اوّلاً همان طور كه در تعليقه خواهيم ديد: محمد بن احمد بن شهريار خزانه‏دار قبر مطهّر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام داماد شيخ الطّائفه طوسى بوده است نه صدوق. و اطلاق صدوق را بر شيخ طوسى به عنوان عَلَم مشهور و مُعَرّف وى تا به حال نديده‏ايم.

ثانياً لفظ صدوق در روايت به معنى بسيار راستگو، صفت است براى خود أبومنصور محمد عكبرى معدّل. و خود او بوده است كه صحيفه را از أبوالمفضّل شيبانى روايت مى‏كند، نه آنكه عَلَم است، و روايت عُكْبرى به واسطه عرضه بر شيخ صدوق بوده است. فلاحظ و تَأَمّل!

216) در همين مصدر ص 10 عمر حضرت امام محمد باقر عليه السلام را معيّن كرده است كه: 55 سال بوده است. چون ولادتش در زمان جدش حضرت امام حسين عليه السلام در سنه 59 بوده است و رحلتش در شهر ربيع‏الآخر سنه 114 بوده است، و غير از اين تاريخ نيز گفته شده است .

217) در شرح صحيفه سيد عليخان مدنى طبع سنگى ص 8 عمر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام را بدين گونه ذكر نموده است: در سنه 83 از هجرت در مدينه متولّد شد و در شهر شوال سنه 148 در حالى كه 65 سال داشت رحلت نمود. و گفته شده است: عمرش 68 سال بوده است بنابر آنكه ميلادش در سنه 80 بوده باشد.

218) آيه 39، از سوره 13: رعد.

219) آيه 58از سوره 4: نساء.

220) آيه 60، از سوره 17: اسراء.

221) آيه 1 تا 3 از سوره 97: قدر.

222) آيه 28 و 29، از سوره 14: ابراهيم.

223) مقدّمه تمام صحيفه‏هاى كامله موجوده.

224) آيه 187 از سوره 2: بقره.

225) رياض السّالكين» طبع جامعة المدرسين ج 1، ص .200

226) روضه كافى»، طبع مطبعه حيدرى، ص .295

227) بحار الأنوار»، طبع مطبعه اسلاميّه ج 46، ص 263 و «مناقب» ابن شهر آشوب طبع انتشارات علاّمه قم، ج 4، ص .188

228) صحيفه مترجم با شرح آية الله شعرانى، ص .5

229) الصحيفة الكاملة السّجّاديّة» طبع دارطلاس مطبعه شام، ص .227

230) رياض السّالكين»، طبع جامعة المدرّسين، ج 1، ص .100

231) تأسيس الشّيعة لعلوم الاسلام»، ص .285

232) تاريخ ابن كثير»، ج 9، ص .330

233) الامام زيد» طبع دار الفكر العربى، ص .6

234) مقاتل الطّالبيّين» ص .129

235ـ236ـ237) «مقدمه مسند زيد» ترجمه زيد ص 2 و ما بعد آن.

238ـ239) «شذرات الذّهب» ص 157 ج 1، و «امام زيد» ابوزهره ص 42 تا ص .66

240) امام زيد» أبو زهرة ص .233

241) مقدمه مسند زيد» (المجموع) ص 4 و ص .5

242) همين مصدر، و «الرّوض النّضير» ج 1، ص .28

243) الرّوض النّضير» ج 1، ص .28

244) الامام زيد» أبو زهرة ص .233

245) الرّوض النّضير» ص 25 تا ص 47 ج 1، و شارح مجموع: علاّمه شرف الدّين بن حيمى يمنى .

246) امام زيد» أبوزهرة ص 235 تا ص .258

247) الرّوض النّضير» ج 1، ص .28

248) همين مصدر، ص .127

249) الرّوض النّضير» ج 1، ص .28

250) مقدمه «مسند زيد» ص .9

251) مسند امام زيد» ص 36 و ص .37

252) مسند امام زيد» ص .103

253) السّنة قبل التدوين» طبع پنجم سنه 1401 ه دارالفكر، از ص 368 تا ص .373

254) اصول كافى»، طبع حيدرى، ج 1، ص 343 تا ص .367

255) الغدير»، ج 3، ص 271 و ص .272

256) عيون أخبار الرّضا» شيخ صدوق.

257) مِهْراس، آبى است در كوه احد، و مراد از كشته در آن، حمزة بن عبدالمطّلب سلام الله عليهما مى‏باشد.

258) الْجَحْجَح و الْجَحْجَاج: السّيّد المسارع فى المكارم. جمع الاوّل جَحَاجح و جمع الثانى جَحَاجيح و جَحَاجحة. (أقرب الموارد)

259) الغدير»، ج 3، ص 69 تا ص .77

260) الغدير»، ج 3، ص 274 و ص .275

261) الغدير»، ج 3، ص .269

262) در «الغدير»، ج 3، ص 273 گويد: و اما يحيى بن عمر او أبوالحسين يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن الحسين بن على بن أبيطالب سلام الله عليهم يكى از أئمّه زيديه مى‏باشد. و اگر بخواهى راجع به او عقيده شيعه را به دست آورى كافى است به آنچه در كتاب «عمدة الطالب» ابن مهنّا ص 263 نظر كنى كه مى‏گويد: خروج او از كوفه بود و دعوت به رضا از آل محمد مى‏نمود. و زاهدترين مردم بود و پشتش از حمل مؤونه و معاش طالبيّات سنگين شده بود. وى در رسيدگى و نيكوئى به آنان مجاهدت مى‏نمود ـ تا آنكه گويد: محمد بن عبدالله با او جنگ كرد، ـ تا آخر.

263) الغدير»، ج 3، ص 275 و ص 276، از «تاريخ طبرى» ج 11، ص 89 و «تاريخ يعقوبى» ج 3، ص .221

264) تاريخ يعقوبى»، ج 3، ص .221

265) الغدير»، ج 3، ص .274

266) الغدير»، ج 3، ص .64

267) الغدير»، ج 3، مُلْتَقَطاتى از ص 57 تا ص .69

268) آيه 84 از سوره 6: أنعام و تمام آيات از آيه 83 تا آيه 86 بدين قرار مى‏باشد: وَ تلكَ حُجّتُنا آتَيْنَاهَا ابراهيم على قومه نرفع دَرَجَاتٍ من نشاء إنّ رَبّكَ حكيمٌ عليمٌ. وَ وَهْبنا له اسحقَ و يعقوب كُلاّ هَدَينا و نوحاً هَدَينا من قَبْل و مِنْ ذُرّيّته داودَ و سُلَيْمنَ و أيّوب و يُوسفَ و موسى و هرونَ و كذلك نجزى المحسنين. و زَكَريّا و يحيى و عيسى و إلياسَ كُلّ من الصّالحين. و اسمعيل و اليسع و يونس و لوطاً و كُلاّ فَضّلْنا على الْعَالَمينَ. و ترجمه آيه شاهد ما اين است: «و از ذرّيّه نوح، داود و سليمان مى‏باشند.» زيرا چون در سياق آيه الياس ذكر شده است و او از اولاد ابراهيم نمى‏باشد لهذا بايد ضمير مجرور در لفظ ذرّيّته را به نوح ارجاع دهيم و واضح است كه جميع بنى ابراهيم با الياس از اولاد حضرت نوح هستند.

269) الغدير»، ج 3، ص .295

270) تاريخ الرّسل و الملوك» (تاريخ طبرى)، ج 7 ص 420، با تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، طبع دارالمعارف مصر.

271) رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرموده بودند: اسمُهُ اسمى. و اما آنچه در بعضى روايات آمده است كه: اسمه اسمى، و اسم أبيه اسم أبى، شايد ساخته طرفداران همين محمد صاحب نفس زكيّه باشد. زيرا او را به عنوان مهدى مى‏شناختند و اسم پدر او عبدالله همنام پدر رسول الله بوده است.

272) منتهى الآمال»، طبع رحلى علميّه اسلاميّه، ج 1 ص .195

273) نام منصور عيناً مانند برادرش عبدالله بود. و لهذا هر دوتاى اين برادران، عبدالله بن محمد مى‏باشند.

274) تاريخ طبرى»، همين طبع، ج 7، ص 468 تا ص .494

275ـ276) همين مصدر ص 500، و ص 522 و ص .523

277) در كتاب «النّزاع و التّخاصم بين بنى‏اميّه و بنى‏هاشم» تأليف مقريزى در ص 53 تا ص 55 درباره خصوص كيفيّت ظلم منصور به بنى الحسن مطالبى هست.

278) رياح بن عثمان مُرّى والى مدينه بود از جانب منصور

279) مستشار عبدالحليم جندى در كتاب «الامام جعفر الصّادق» ص 124 و ص 125 رياح بن عثمان را با باء موحّده (رباح) ذكر نموده است، و گويد: در زمان ولايت رباح بن عثمان بر مدينه، جند و لشگر او بر منازل اهل بيت با فشار هجوم بردند و مردانشان را به سوى زندانها كشاندند، و موكبهاى اهل بيت را در خيابانهاى مدينه در حالى كه ايشان را به غلّ و زنجير بسته بودند مرور دادند و در حالى كه شكنجه آنان را لاغر نموده بود و روزهاى سخت آنها را از پاى درآورده بود، و سپس ايشان را به سوى كوفه سوق دادند براى آنكه در زندان به امانت و وديعت دائمى سپرده گردند در آن مكانى كه محبوس مى‏شوند. مسعودى در «مروج الذّهب» گويد: در سردابى زير زمين آنها را زندانى نمودند كه شب را از روز تميز نمى‏دادند تا به حدّى كه اكثرشان مردند، و سپس سقف را بر رويشان خراب كردند تا افرادى كه هنوز زنده‏اند آنها هم بميرند. بنابراين افرادى كه پيش از اينان مرده بودند به واسطه فرود آمدن سقف دفن شدند بدون آنكه احدى به آنان اعتنائى بنمايد.

280) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .537

281) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .539

282) در «منتهى الآمال»، ج 1 ص 197 آورده است: بدن محمد مانند سبيكه سيم بود (يعنى شمش نقره) اما مانند زنگيان سياه شده بود و يك چشم او در اثر ضرب تازيانه از كاسه چشم بيرون آمده بود. و در ص 199 گويد: منصور دوبار با محمد نفس زكيّه بيعت كرده بود: يكبار در مسجدالحرام و بار ديگر در أبواء مدينه. و نيز گويد: گاهى كه محمد در شعاب جبال مخفى بود روزى كه در كوه رَضْوى با اُمّ ولد خود و پسرى شيرخوار بود، چون ديد غلامى از جانب منصور براى طلب او مى‏آيد و فرار كرد و امّ ولد نيز فرار كرد، آن طفل رضيع از دست امّ ولد به زمين كوه خورد و پاره پاره شد. و اين مطلب را أبوالفرج نقل كرده است. (انتهى) . اقول: در «تاريخ طبرى» هم آورده است.

283ـ284) «تاريخ طبرى»، همين جا، ص 540 و ص .541

285) در «أقرب الموارد» در ماده زَمَرَ آورده است: (الزّمّارَة) القصبة الّتى يُزَمّر فيها و السّاجور و منه «أتى الحجّاج بسعيد بن المسيّب و فى عنقه زَمّارَةٌ» و هى السّاجور استعيرت للجامعة و ـ عمودٌ بين حلقتى الغُلّ. و در مادّه سَجَرَ آورده است: السّاجور خشبةٌ تُعلّق فى عنق الكلب، ج سواجير.

286) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .543

287) در «رياض السّالكين» طبع سنه 1334 ص 18 و طبع جامعة المدرّسين ج 1 ص 131 و ص 132 آورده است كه: وى عبدالله بن الحسن بن الحسن بن على بن أبيطالب عليهم السلام است. كنيه‏اش أبو محمد و به مَحْض خوانده مى‏شد. چون پدرش حسن بن حسن، و مادرش فاطمه بنت الحسين بود، و اوّلين كس بود كه از آل و اولاد حسن، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر از حَسَنَيْن بوده است همان طور كه اوّل كس از آل و اولاد حسين كه هم از طرف پدر و هم از طرف مادر از حسنين باشد حضرت امام محمد باقر عليه السلام بود. و عبدالله شيخى بود از مشايخ آل أبوطالب و گهگاهى، شعر هم مى‏سروده است و از آن است:

بيضٌ حرائرُ مَا هَمَمن بريبَة

كَظِباء مَكّةَ صَيْدهنّ حَرَامُ

يُحْسَبْنَ من لين الكلام فواسِقاً

و يصدّهنّ عن الخنا الإسلام

ثقة الاسلام در «روضه» با اسناد خود از على بن جعفر روايت كرده است كه گفت: معتّب و يا غير او براى من گفت: عبدالله بن حسن به سوى حضرت صادق عليه السلام فرستاد و پيام داد كه: ابومحمد به تو مى‏گويد كه: من از تو شجاعتر مى‏باشم، و سخى‏تر هستم، و علمم بيشتر است! حضرت در پاسخش فرمودند: اما از جهت شجاعت، سوگند به خداوند كه هنوز موقف و محلى پيش نيامده است تا ترس تو از شجاعتت تميز داده شود. و اما از جهت سخاوت، سخى به آن كس گويند كه اموال را از جاى خود به دست مى‏آورد و در جاى حق مى‏نهد. و اما از جهت علم، پدرت: على بن ابيطالب عليه السلام هزار بنده آزاد كرد، اگر تو عالم مى‏باشى، نام پنج تن از ايشان را بياور! گماشته پيغام، اين جواب را به عبدالله رسانيد، و دوباره به سوى حضرت پيام برد كه: إنّكَ رجلٌ صَحَفِىّ!1 «تو مردى هستى كه علومت كتابى است!» حضرت فرمودند: قل له: إنّها والله صحف ابراهيم و موسى و عيسى ورثتها عن آبائى عليهم السلام «به وى بگو: سوگند به خدا كه حقّاً علومم از كتابهائى است كه از ابراهيم و موسى و عيسى مى‏باشد و آنها را از پدرانم عليهم السلام به ارث به دست آورده‏ام!»2 و أبوجعفر منصور از روى استهزاء و مسخره به او أبوقُحافه مى‏گفت، چون پسرش: محمد در حالى كه پدرش زنده بود ادّعاى خلافت نمود، و پيش از وى كسى كه با وجود حيات پدرش ادّعاى خلافت نموده باشد جز أبوبكر بن أبى‏قحافه كس دگر نبود. و أبوالعباس سَفّاح براى عبدالله بن حسن مَجْد و عظمتى قائل بود و او را ارجمند و مكرّم به شمار مى‏آورد. حكايت نموده‏اند كه: روزى عبدالله بن حسن به او گفت: تا به حال روزى بر من نگذشته است كه صد هزار درهم با هم ببينم ! أبوالعباس به او گفت: الآن خواهى ديد! و فوراً امر كرد تا صدهزار درهم به وى عطا كنند . و در مدت تصدّى مقام خلافت خود ابداً متعرّض او و متعرّض أحدى از اهل بيت او نگرديد و گزندى نرسانيد، تا از اين جهان بدرود گفت و پس از وى برادرش منصوربه جاى او نشست. او بر خلاف برادرش كار را بر اهل أبى طالب واژگونه نمود و از خروجشان انديشناك شد، چون خروج طالبييّن را بر عليه او به او ابلاغ نموده بودند. لهذا در سنه يكصد و چهلم حجّ به‏جاى آورد و از طريق مدينه بازگرديد. و عبدالله بن حسن و برادرش: ابراهيم و سائر برادران و اولادشان را مأخوذ داشت و در غلّ و آهن كشيد و با خود به كوفه در آورد و زندانى ساخت . پس از آن منصور امر كرد تا عبدالله را كشتند در حالى كه هفتاد و پنج سال داشت. و اين واقعه در سنه يكصد و چهل و پنج واقع شد.

1ـ در «أقرب الموارد» آورده است: الصّحَفِىّ الذى يروى الخطا عن الصُحَف بأشباه الحروف، مولّدة، و ـ من يأخذ العلم من الصحيفة لا عن استاذ، و هو منسوب اليها بحذف الياء على القياس كحَنَفىّ الى حَنِيفة.

2ـ «كافى» ج 8، ص 363 و ص 364، حديث .553

288) تاريخ طبرى»، ج 7، ص .547

289) تاريخ طبرى»، ج 7، ص .548

290) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .549

291) قُوهى: لباس سفيدى است منسوب به قوهستان: دهى مابين نيشابور و هرات.

292) گوينده اين سخن، عبدالرحمن بن أبى‏الْمَوَالى است.

293) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .551

294) يعنى پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر.

295) تاريخ طبرى»، همين جا، ص .560

296ـ297) «منتهى الآمال»، ج 1 ص 199 تا ص .202

298) يعنى أحْوَل أكشف أخضر همان پسر توست كه در خبر وارد شده است كه: خروج مى‏كند بدون حق و كشته مى‏شود: والأكْشف: الّذى نبتت له شعيراتٌ فى قصاص ناصيته دائرةً و لاتكاد تسترسل و العرب تتشّأم به . والأخضر: الأسود. و السّدّة: باب الدّار. و أشجع: أبوقبيلة سمّيت باسم أبيهم.

299) السّلْحَة: النّجو و هو الرّيح أو الغائط الّذى اُخرج من البطن.

300) در تعليقه از «وافى» حكايت كرده است كه: كأنّه أراد به أباه عليهما السلام يعنى مجازاً حضرت باقر را كه پسرعمو و پسردائى عبدالله محض بودند عمو و دائى گفت. وممكن است مراد حضرت سجّاد باشند زيرا كه دائى حقيقى عبدالله و پسرعموى او بوده‏اند.

301) التّصفيق: ضرب احدى اليدين بالاُخرى. و الهِيق: الذّكر من النّعامة.

302) مراد از لقاء، لقاء در ميدان جنگ است. حضرت زينب عليها السلام به كوفيان فرمود : خوّ ارون فى اللّقاء، يعنى شما در وقت جنگ بسيار ترسوييد.

303) در اصطلاح عوامانه ما: چون پشت سرت طقّى كنند از جا مى‏پرى.

304) اصول كافى». طبع مطبعه حيدرى، ج 1، ص 358 تا ص .366

305) در أعمال شهر محرم الحرام.

306) يعنى الآن از فرزندان فاطمه بنت الحسين عليه السلام جز ايشان كسى ديگر نيست كه مصداق اين حديث باشد. و بنابراين آنان كه در شطّ فرات مقتول شوند، همينها خواهند بود .

307) تنقيح المقال»، ج 3، ص .140

308) آيه 60 از سوره 30: روم.

309) آيه 19 از سوره 45: جاثيه.

310) ارْفَضّ الدّمْعُ ارفضاضاً: سال و ترشّش. يقال: ارفَضّ عرقاً و الجحُ سال قيحه . (أقرب الموارد)

311) اصول كافى»، ج 1 ص 356 و ص .357

312) از اين روايت به خوبى روشن مى‏شود كه: زيد از بَدْوِ امر روحيّه‏اش روحيه خروج بوده است، و حتّى در زمان امامت برادرش در اين صَدَد بوده است. چون وفات حضرت امام محمد باقر عليه السلام در عصر هشام بن عبدالملك: متصدّى مقام خلافت از بنى اميّه در 7 ذوالحجّة الحرام سنه 114 بنا بر روايت محدّث قمى در «منتهى الآمال» بوده است و شهادت زيد بنا بر روايت «عيون أخبار الرضا» روز جمعه سوم شهر صفرالمظفر سنه 121 بوده است. بنابراين ميان شهادت اين دو بزرگوار شش سال و دو ماه فاصله بوده است. و قبل از اين زمان، زيد اراده خروج داشته است و بر اين معنى نيز صراحت دارد عبارت يحيى به متوكّل بن هارون كه در مقدمه صحيفه سجّاديه آمده است كه او گفت: قد كان عمّى محمد بن على أشار على أبى بترك الخروج و عرفّه إنْ هو خرج و فارق المدينة ما يكون إليه مصير أمره. «عموى من: محمد بن على به پدرم اشاره به ترك خروج نمود و وى را آگاه ساخت از آنكه اگر خروج كند و از مدينه بيرون رود، عاقبت كار او به كجا مى‏انجامد.»

313) اصول كافى»، ج 1، ص 366 و ص .367

314) آيه 78 از سوره 22: حج.

315) ظاهراً در ضبط فُضَيْل رَسّان صحيح باشد، همان طور كه ما از مامقانى از كشّى در همين مجموعه ص 196 نقل كرديم. زيرا فضيل بن يَسَار با آن مقام و موقعيّت والا بعيد است كه در كوفه باشد و در ركاب زيد شهيد نگردد، و در عدم استنصار زيد او را به تمام معنى الكلمه يارى نكند، و مورد مؤاخذه حضرت واقع شود تا جائى كه به او بفرمايند: شايد شما در جواز قتال اهل شام در شكّ بوده‏ايد. فضيل بن يَسَار همان كسى است كه حضرت به او و سه تن از مصاحبانش كه در مكه مكرّمه اقامت داشتند مى‏فرمايند: أنتم والله نورالله فى ظلمات الأرض! «سوگند به خداوند كه شما نور خدا مى‏باشيد در ظلمات روى زمين!» بارى اين روايت مرويّه از فضيل بن يسار را در «تنقيح المقال»، ج 1 ص 468 از صدوق در «عيون» از محمد بن الحسين (الحسن ظ) بن احمد بن الوليد از محمد بن حسن صفّار از احمد بن ابى عبدالله برقى از پدرش از محمد بن حسن بن ميمون از عبدالله بن سنان از فضيل بن يسار روايت مى‏كند . و آن روايت مرويّه از فضيل رسّان را در همين موضع از كشّى در ترجمه حميرى از نصر بن صبّاح از اسحق بن محمد بصرى از على بن اسمعيل از فضيل رسّان روايت مى‏كند، و هر دو گرچه داراى مضمون واحدى مى‏باشند وليكن در ميان آنها نيز تفاوت موجود است. و احتمال تعدّد روايت از دو نفر راوى قوّت دارد أما آن مضمون از فضيل بن يسار بعيد است كما ذكرنا، والله العالم.

316) در «أقرب الموارد» گويد: الدّيباجة: الوجه، يقال: فلان يصون ديباجته و يبذل ديباجته، اى وجهَه. فصَون الدّيباجة كنايةٌ عن شَرَف النّفس، و بذلها كنايةٌ عن الدّناءة.

317) مامقانى در «تنقيح المقال» ج 1، از ص 467 تا ص 471 در احوالات زيد بن على بن الحسين عليهم السلام بحث نموده است. او گويد: زيد همان مجاهد معروف مى‏باشد كه برادر حضرت امام محمد باقر عليه السلام است و زيديّه بدو انتساب دارند و چون در أذهان بعضى قاصرين درباره او خدشه‏اى هست لهذا لازم است شرح حال او را حسب الوسع ذكر نمائيم، پس مى‏گوئيم: شيخ در «رجال» خود گاهى وى را از اصحاب پدرش: امام سجاد عليه السلام شمرده است با همان عنوان صحابى. و گاهى از اصحاب باقر عليه السلام و علاوه بر عنوان صحابى گفته است: ابوالحسين زيد برادر حضرت باقرعليه السلام مى‏باشد. و گاهى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام و علاوه بر عنوان صحابى گفته است: او مدنى و تابعى است و در سنه يكصد و بيست و يك كشته شده است در حالتى كه چهل و دو ساله بوده است. انتهى و در «تكمله» گفته است: علماء اسلام اتفاق نموده‏اند بر جلالت و وثاقت و ورع و علم و فضل او. و راجع به اين مسأله اخبار بسيارى وارد شده است تا به جائى كه صدوق در «عيون»، بابى را براى آن گشوده است. (انتهى) و شهيد رحمه الله در «قواعد» خود تصريح كرده است در باب امر به معروف و نهى از منكر به اينكه : خروجش به اذن امام عليه السلام بوده است. و شيخ مفيد در «ارشاد» گفته است: زيد بن على از برادرش حضرت ابوجعفر عليه السلام گذشته، چشم و چراغ برادران و افضل ايشان بوده است و عابد و وَرِع و فقيه و با سخاوت و شجاع بوده است. وى با شمشير خروج كرد، و پيوسته أمر به معروف و نهى از منكر مى‏نمود و خونهاى ريخته شده از حسين عليه السلام را مطالبه مى‏كرد. شريف أبو محمد حسن بن محمد روايت كرده است از جدّش از حسن (حسين خ ل) بن يحيى از حسن بن حسين از يحيى بن مساور از أبوالجارود كه گفت: وارد مدينه شدم، و از هر كس درباره زيد بن على سؤال كردم به من گفتند: او همان كس است كه پيوسته ملازم با قرائت قرآن است. و هشيم روايت كرده است كه گفت: من از خالد بن صفوان از زيد بن على عليهما السلام پرسيدم ـ چون درباره او سخن مى‏گفت ـ من به او گفتم: كجا مى‏توانم وى را ملاقات كنم؟! گفت در رَصَافَه‏.1 گفتم: او چگونه مردى است؟! گفت: من ندانسته‏ام او را كه از خوف خدا گريه كند مگر آنكه اشكهايش با آب بينى‏اش مخلوط مى‏شد. و بسيارى از شيعه معتقد به امامت او بوده‏اند و سبب اعتقادشان درباره او اين بود كه با شمشير خروج كرد و دعوت به رضا از آل محمد مى‏نمود. شيعه پنداشتند: مراد او خود اوست اما او خودش را اراده نداشت زيرا كه به استحقاق امامت برادرش از زمان قبل و به وصيّت برادرش به حضرت صادق عليه السلام معرفت داشت. و علت قيام و خروجش اين شد كه: او بر هشام بن عبدالملك وارد شد و هشام اهل شام را فراخوانده و دستور داده بود تا متّصل به هم بنشينند و در وقت ورود او به او جا ندهند تا او از نزديك شدن به هشام متمكّن نگردد. زيد به هشام گفت: هيچ يك از بندگان خدا بالاتر از آن نيست كه نياز شنيدن به وصيّت تقواى خداوند را نداشته باشد، و هيچ يك از بندگان خدا پائين‏تر از آن نيست كه بتواند وصيّت به تقواى خداوند بكند. بنابراين اى اميرالمؤمنين! من تو را وصيّت به تقواى خداوند مى‏كنم و تو تقواى او را پيشه خود ساز! هشام به او گفت: تو همان كسى هستى كه خودت را لايق خلافت مى‏دانى و اميد در آن را برخود بسته‏اى؟! آخر تو را با خلافت چه مناسبت اى بى‏مادر! چرا كه تو فرزند كنيزى مى‏باشى! زيد در پاسخ گفت: من هيچ كس را در منزلتى عظيم‏تر از پيغمبر نمى‏يابم و وى پسر كنيزى بود. و اگر پسر كنيز بودن انسان را از شرف ساقط مى‏نمود خداوند او را به رسالت مبعوث نمى‏نمود و او اسمعيل بن ابراهيم است!

اى هشام! آيا منصب نبوّت منزلتش نزد خداوند عظيمتر است يا خلافت؟! و از آن گذشته پسر كنيز بودن انسان را پست نمى‏كند در صورتى كه پدرش رسول خدا صلى الله عليه وآله و خودش پسر على بن أبيطالب عليه السلام بوده باشد. هشام از جاى خود برجست و كارگزار خود را طلبيد و بدو گفت: اين مرد نبايد امشب در ميان لشگر من بماند! زيد از نزد هشام بيرون آمد، و مى‏گفت: إنّه لم يكره قومٌ قطّ حَرّ السّيوف إلاّ ذَلّوا «هيچ گاه گروهى حرارت شمشيرها را ناپسند نداشتند مگر اينكه ذليل شدند.» زيد چون به كوفه درآمد مردمان آنجا دورش را گرفتند و همين طور او را تأييد مى‏كردند تا با وى بيعت بر جنگ نمودند، و سپس بيعت را شكستند و او را تسليم دشمن كردند و زيد كشته شد و به دار آويخته شد و بدنش چهار سال در بالاى چوبه دار بود. يك نفر از كوفيان حمايتى از او ننمود نه با دست و نه با زبان، و چون او كشته شد خبر قتل او را به نزد حضرت صادق عليه السلام آوردند. اين خبر بسيار در درون حضرت اثر گذاشت و محزون و غصّه‏دار شدند غصّه شديدى و عظيمى به طورى كه آثارش در او ظاهر گشت و از اموال خود هزار دينار در ميان عيالات كسانى كه با زيد كشته شده بودند تقسيم نمود. و مقتل زيد روز دوشنبه دو روز از ماه صفر گذشته از سنه يكصد و بيست بوده است و عمرش در آن هنگام چهل و دو سال بوده است. ـ تمام شد مطالب وارده در «ارشاد» مفيد ـ و ابن داود او را در «رجال» خود ذكر كرده است و براى او اشاره كرده است همان تعبيراتى را كه تو از «رجال» شيخ شنيدى و پس از آن گفته است: حضرت صادق عليه السلام شهادت بر وفاى او داده‏اند و بر او رحمت طلبيدند. و در «عمدة الطالب» مثل آنچه را كه در «ارشاد» آمده است ذكر نموده است تا گفتار زيد را كه لايكره قومٌ قطّ حرّ السّيوف إلاّذلّوا، و سپس گفته است: اين كلام او را چون به هشام ابلاغ كردند گفت: آيا چنين معتقد نبوديد كه: اهل اين بيت همگى منقرض شده‏اند؟ به جان خودم طائفه‏اى كه چنين جانشينى در آنها به جاى بماند منقرض نشده‏اند. و چون زيد بن على به كوفه بازگشت شيعيان به نزد او رفت و آمد داشتند و بيعت كردند تا به حدى كه نام پانزده هزار نفر بيعت كننده در ديوان او به شمار آمد از اهالى كوفه غير از اهل مداين و بصره و واسط و موصل و خراسان و رى و گرگان و جزيره. (انتهى). مامقانى مطلب را ادامه مى‏دهد تا آنكه مى‏گويد:... تا اينكه فرستاده بسّام صيرفى نامه‏اى آورد و در آن نوشته بود: اما بعد، زيد بن على عليهما السلام در روز چهارشنبه غُرّه صفر خروج نمود و چهارشنبه و پنجشنبه را درنگ كرد و در روز جمعه كشته شد و فلان و فلان با وى كشته شدند. و ما بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شديم و نامه را به او داديم. او نامه را قرائت كرد و گريه كرد وسپس فرمود: انّا للّه وانّا اليه راجعون، عندالله حتسب عمّى انّه كان نعم العمّ، إنّ عمّى كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا، مضى والله عمّى شهيداً كشهداء استشهدوا مع النّبىّ صلى الله عليه وآله و علىّ و الحسن و الحسين عليهم السلام.

تا آنكه گويد: از كشّى در ترجمه سليمان بن خالد روايتى را بيان مى‏كند كه در سند آن مى‏رسد به عمّار ساباطى. او گفت: وقتى كه زيد خروج كرد سليمان بن خالد هم با او خروج كرد. او گفت: هنگامى كه زيد در ناحيه‏اى از ميدان ايستاده بود و ما هم در ناحيه‏اى ايستاده بوديم، مردى به من گفت: نظريّه تو درباره زيد چيست؟! آيا وى بهتر است يا جعفر عليه السلام؟ ! سليمان مى‏گويد: من به او گفتم: يك روزِ جعفر بهتر است از جميع روزهاى روزگار. آن مرد اسب خود را حركت داد و نزد زيد آمد و داستان را براى وى گفت. من هم بدان سمت رهسپار شدم و به زيد رسيدم و ديدم مى‏گويد: جعفرٌ امامنا فى الحلال و الحرام. «جعفر امام ماست در حلال و حرام.»

تا آنكه گويد: در «امالى» شيخ صدوق با سند خود به ابن أبى عمير از حمزة بن حمران روايت مى‏كند كه او مى‏گويد: من بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم، فرمود: از كجا مى‏آئى؟ ! عرض كردم: از كوفه! حضرت گريست تا آنكه محاسنش از سرشكش تر شد. من گفتم: يابن رسول الله! چرا بسيار گريه كردى؟! حضرت فرمود: ياد عمويم زيد افتادم و آنچه راكه بر سر او آورده‏اند لهذا گريه كردم. عرض كردم: كدام قضيّه از قضاياى وى را به خاطر آوردى؟! فرمود : مقتل او را در حالى كه به پيشانيش تير خورده بود و پسرش يحيى آمد و خود را به روى پدر انداخت و به پدر گفت: بشارت باد تو را اينك بر رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام وارد خواهى شد! زيد گفت: اى پسرم! مطلب از همين قرار است. آنگاه يحيى آهنگرى را طلبيد تا تير را از پيشانى بيرون كشد. بيرون كشيدن همان و جان دادن زيد همان. جَسَد زيد را در بستان زائده آوردند و جوى آب را از مسيرش برگرداندند و او را در جوى دفن كردند و سپس آب را در جوى روان ساختند. با ايشان غلامى بود از اهل سند. فرداى آن روز رفت به نزد يوسف بن عمر لعنه‏الله و او را از محل دفن زيد مطّلع ساخت. يوسف بدن را از قبر بيرون آورد و چهار سال در كُناسه (زباله‏دانِ) كوفه به دار آويخت پس از آن امر كرد تا بدن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند. پس خداوند لعنت كند قاتل و خاذل او را! من به سوى خدا شكايت مى‏برم در آنچه بر سر ما اهل بيت پيامبرش پس از موت پيامبر وارد شده است و به خدا استعانت مى‏جوئيم بر دشمنانمان و هو خير مستعان.

تا آنكه گويد: و غير اين اخبار اخبارى است كه دلالت دارند بر اينكه: زيد براى خدا غضب كرد و خروجش براى امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به رضا از آل محمد بود. و در «كشف الغمّة» از «دلايل» حميرى از جابر روايت است كه گفت: شنيدم از حضرت ابو جعفر عليه السلام كه مى‏گفت: خروج نمى‏كند بر هشام احدى مگر آنكه او را مى‏كشد. ما اين كلام حضرت را به زيد رسانيديم. زيد گفت: من شاهد بر هشام بودم كه رسول خدا را در حضور وى سبّ و شتم مى‏نمودند و او انكار نكرد و تغيير نداد. سوگند به خداوند كه اگر من ياورى نداشته باشم مگر يك نفر باز بر عليه هشام خروج خواهم كرد.

تا آنكه گويد: اشكال در جاى ديگر نيز وارد است و آن اينكه: اگر زيد معتقد به امامت صادقين عليهما السلام بود، بنابراين، اين فتاواى غريبه بلكه اكثرشان موافق عامّه چه معنى دارد؟ فاضل مجلسى رحمه الله گويد: غالب از اخبار زيد موافق عامه مى‏باشد بنابراين يا بايد از روى تقيّه باشد يا به جهت كذب حسين بن علوان و عمرو بن خالد. (انتهى) محقق وحيد بهبهانى رحمه الله پس از نقل اين كلام گفته است: أظهر احتمال اول است به جهت آنكه أئمّه اهل البيت متمكّن از اظهار حق نشدند مگر زمانى كه بنى اميّه به بنى عباس سرگرم شدند و زيد بن على اگر چه هنگام خروج تقيّه نمى‏كرد ليكن محتمل است كه مصلحت را در تقيّه مى‏ديده است و يا آنكه آن روايات، قبل از زمان خروج از وى صادر گرديده باشد، امّا آنچه از روايات به دست مى‏آيد آن است كه: امثال عبدالله بن حسن و غيره از اهل بيت بر حقيقت حكم خدا در جميع مسائل مطّلع نبوده‏اند و اين امر، بعيد نيست. و شايد اين عدم اطّلاع راجع به زيد نيز بعيد نباشد. مامقانى رحمه الله مى‏گويد: آنچه را كه وحيد بهبهانى ذكر كرده است خالى از وجه نمى‏باشد مگر آنچه را كه از زيد صادر شده است كه او فتوى بما لايعلم داده است. و اين امر در نهايت بُعد است. تا آخر بحثى كه راجع به اين قضيّه نموده است.

1ـ مامقانى در تعليقه گويد: اين رصافه مال هشام بن عبدالملك است و غير از رصافه منصور دوانيقى مى‏باشد.