درس صد و چهل و دو تا صد و چهل و هشت
مقامات و مواردى كه رسول خدا (ص) امير المؤمنين
(ع) را به حديث منزله مخاطب ساختهاند
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين
من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين
ليلة و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين
(1).
«و ما با موسى سى شب را (براى ملاقات و تكلم) وعده نهاديم، و آن سى
شب را به ده شب ديگر تمام كرديم، و بنا بر اين زمان قرار دادى و ميعاد با پروردگارش
به چهل شب تام و تمام شد.و موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من، جانشين و
خليفه من باش! و اصلاح كن، و از راه و طريق مفسدان پيروى منما!»
در تفسير «مجمع البيان» آورده است كه: مراد از پيروى نكردن راه
مفسدان اينست كه: در راه گناهكاران سلوك مكن! و ياور و كمك ستمكاران مباش! و در اين
صورت مراد از خطاب با اين كلمات قوم موسى بوده است، و اگر چه در ظاهر خطاب، مخاطب
برادرش بوده است(2).
و ليكن در تفسير «الميزان» گويد: كه چون هارون پيامبر مرسل بوده
است، و از او معصيتى صادر نمىشده، و پيروى از اهل فساد، از او متحقق نمىگشت،
وموسى نيز به حال برادرش دانا و عالم بوده است، پس مراد از اين خطاب، نهى او را از
كفر و معصيت نبوده است، بلكه مراد اين بوده است كه در اداره قوم خود از مشورت و
صلاحديد مفسدان و تصويب قوم فتنهجو، در ايام غيبت موسى كه دوران خلافت
اوستخوددارى كند.
و دليل بر اين معنى عبارت و اصلح است، چون دلالت دارد بر آنكه مراد
از عبارت و لا تتبع سبيل المفسدين اينست كه: امورشان را اصلاح نمايد، و در ميان
آنها بر سيره و منهاج مفسدين كه آنها آن روش را مىپسندند، و بدان امر و اشاره
مىكنند، رفتار ننمايد.
و از اينجا به دست مىآيد كه: در قوم موسى در آنروز، گروهى از مفسدين
بودهاند كه پيوسته داعيه افساد و خرابى داشتهاند، و امور را واژگون مىنمودند، و
هميشه در انتظار مرگ و هلاكت و مشكلات براى موسى بودهاند، و بنا بر اين موسى
برادرش را نهى مىكند از اينكه از راه و روش ايشان پيروى نمايد، آن راه و روشى كه
امر تدبير و ولايت را بر هارون مشوش سازند، و با حيله و خدعه رفتار كنند، و از در
مكر و كيد در آيند، و در نتيجه جماعتبنى اسرائيل متفرق گردند، و آن اجتماع و
اتحادى كه در ميان آنها بعد از آنهمه مشقت و رنج، حضرت موسى بر قرار كرده بود، و پس
از آنهمه محنتها و مشكلات، تبديل به افتراق و جدائى گردد(3).
سپس در «مجمع البيان» گفته است كه: علت آنكه موسى عليه السلام،
برادرش هارون را امر كرد كه در ميان امتش خليفه و جانشين او شود، با آنكه خود هارون
پيامبر مرسل بود، اينست كه: رياستبراى حضرت موسى هم نسبتبه هارون و هم نسبتبه
قومش بوده است، و البته چنين گفتار و امريه و استخلافى را هارون نسبتبه موسى
نمىتواند داشته باشد.و در اين مقطع از بيان روشن مىشود كه منزله امامت از منزله
نبوت جداست، و امامت داخل در منصب نبوت نيست.
و اين دو منصب امامت و نبوت در بعضى از پيامبران بخصوصهم جمع
بودهاست.زيرا اگر هارون از جهت منصب نبوت، قيام به امر امامت داشت، ديگر نيازى به
استخلاف موسى و تعيين وى را به عنوان جانشينى و نيابت نداشت(4).
و ما عين اين استخلاف و قرار دادن جانشين و نصب قائم مقام را از طرف
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبتبه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه
السلام در حديث منزله مىيابيم، زيرا كه عبارت آن پيامبر بزرگوار:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
را كه در مقامات و مواطن عديده گفتهاند، دلالت دارد بر آنكه حضرت
امير المؤمنين نسبتبه رسول خدا صلى الله عليهما و آله و سلم همان مرتبت و مقام و
منزلهاى را دارند كه هارون نسبتبه حضرت موسى داشته است، و اين منزله بطور اطلاق و
عموم، دلالتبر همه مناصب و مقاماتى كه هارون داشته استبراى حضرت امير المؤمنان
دارد، از وصايت و وزارت و خلافت و شركت در امر تبليغ و ايفاء وظيفه خطير تحمل بار و
مسئوليتحفظ و پاسدارى از دين و امت.
و فقط چيزى كه از مناصب هارون استثناء شده است، نبوت است كه براى
امير المؤمنين عليه السلام نيست، و اگر هر آينه بنا بود نبوت به محمد بن عبد الله
صلى الله عليه و آله و سلم ختم نشود حقا امير مؤمنان نيز داراى منصب نبوت بود، و
ليكن چون آنحضرت خاتم النبيين است فلهذا به على بن ابيطالب، سمت نبوت داده نشده
است.
اين جمله حديث منزله:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
را آنطور كه حقير استقصاء نمودهام، رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم در چهارده مقام و موطن مختلف بيان كردهاند كه بصورت ظاهر آن مقامات با يكديگر
ربطى ندارند، و حضرت در اين مواطن عديده به تمام امت مىخواهند ولايت كليه و منصب
خلافت و امامت على بن ابيطالب عليه السلام را بعد از رحلتخود، و مقام وزارت وى را
در زمان حيات خود در جميع امور بيان كنند.
مقام و موطن اول(5) وقتى است كه رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم عازم غزوه تبوكهستند، و امير مؤمنان را در مدينه بجاى خود خليفه قرار
دادهاند، كه در نبودن آنحضرت به اداره امور مردم مدينه قيام و اقدام نمايد.
اين روايت را افراد مختلفى از صحابه رسول خدا روايت كردهاند، و از
جمله آنها سعد بن ابى وقاص است كه چون معاويه باو گفت: چرا على بن ابيطالب را سب
(شتم و لعنت) نمىكنى؟ او در پاسخ معاويه گفت: من از رسول خدا درباره على بن
ابيطالب چيزهائى را با گوش خودم شنيدهام كه هرگز تا آخر عمرم على را سب نخواهم
كرد.
علماء شيعه و عامه در كتب تواريخ و سير اين روايت را به اسناد مختلف
و با مضامين گوناگون از سعد روايت كردهاند، و كتابى را در احوال على بن ابيطالب و
يا در ترجمه سعد نمىيابيم مگر آنكه از برخورد معاويه با سعد، و روايتحديث منزله
را درباره امير المؤمنين سخن به ميان آوردهاند.
مورخ شهير و محدث امين مسعودى از ابو جعفر محمد بن جرير طبرى روايت
كرده است كه: او از محمد بن حميد رازى، از ابو مجاهد، از محمد بن اسحاق از ابو نجيح
روايت كرده است كه: او گفت: چون معاويه حج نمود، و دور خانه خدا طواف كرد و با او
سعد بن ابى وقاص بود، همينكه فارغ شد، معاويه به سوى دار الندوة(6)
رفت و سعد را پهلوى خودش در روى سرير و نيمكت نشاند، و شروع كرد در بدگوئى از على و
به زشتى ياد كردن او و سب و شتم او.
سعد تكانى خورد و قدرى جلو آمد، و گفت: مرا با خودت بر روى سريرت
نشاندى، و سپس شروع در سب على كردى؟ ! سوگند به خدا كه اگر يك خصلت از خصلتهائى كه
در على بود، در من باشد، محبوبتر است در نزد من از تمام آفاقى كه خورشيد بر آن
بتابد.
سوگند به خدا كه اگر من داماد رسول خدا بودم، و آن فرزندانى كه از آن
على بود، از براى من بود، محبوبتر است در نزد من، از همه آفاقى كه خورشيد بر آن
بتابد.
سوگند به خدا كه اگر در روز خيبر آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
لاعطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله، و يحب الله و رسوله، ليس
بفرار يفتح الله على يديه
«هر آينه من البته فردا علم جنگ را به مردى مىسپارم كه، خدا و رسولش
او را دوست دارند، و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، او كسى نيست كه از جنگ فرار
كند، و خداوند به دست او فتح را نصيب مسلمين مىگرداند» اگر به من گفته بود،
محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند بخدا كه اگر در غزوه تبوك آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
«آيا براى تو خوشايند نيست كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون با موسى
باشد بجز مقام نبوت» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه
خورشيد بر آن بتابد.
سعد اين عبارات را بگفت، و از مجلس برخاست، و به معاويه گفت: سوگند به
خدا كه تا من زنده باشم ديگر در منزلى كه تو باشى، من وارد نمىشوم!
مسعودى پس از اين روايت مىگويد: من در طريقى ديگر از روايات - و آن
حديثى است كه در كتاب على بن محمد بن سليمان نوفلى در ميان اخبار وارد شده است -
ديدهام كه از ابن عائشه و غيره روايت كردهاند كه چون سعد با معاويه اين سخنان را
گفت، و خواستبرخيزد، معاويه براى او ضرطهاى زد (بادى كه از مقعد توام با صدا
بيرون آيد) و باو گفت: بنشين تا پاسخ آنچه را كه گفتى بشنوى!
تا به حال هيچوقت نشده است كه تو در نزد من پستتر و بيمايهتر و
شومتر از امروز باشى! زيرا بنا بر آنچه گفتى، چرا على را نصرت نكردى؟ و چرا از
بيعتبا او دست نگاه داشتى؟ !
آنچه را كه تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على
شنيدهاى، اگر من شنيده بودم، تا زنده بودم، خادم على بودم!
سعد گفت: سوگند به خدا كه من به اين خلافتى كه تو در آن جاى گرفتهاى،
سزاوارترم!
معاويه گفت: بنو عذره چنين مقامى را از تو دريغ مىدارند!
و همچنانكه گفته مىشود، سعد، مردى از بنو عذره بوده است، و نوفلى
گفته است كه سيد ابن محمد حميرى در اين باره سروده است:
سائل قريشا بها ان كنت ذا عمه من كان اثبتها فى الدين اوتادا 1
من كان اقدمها سلما و اكثرها علما و اطهرها اهلا و اولادا 2
من وحد الله اذ كانت مكذبة تدعو مع الله اوثانا و اندادا 3
من كان يقدم فى الهيجاء ان نكلوا عنها و ان بخلوا فى ازمة جادا 4
من كان اعدلها حكما و اقسطها حلما و اصدقها وعدا و ايعادا 5
ان يصدقوك فلم يعدو ابا حسن ان انت لم تلق للابرار حسادا 6
ان انت لم تلق من تيم اخاصلف و من عدى لحق الله حجادا 7
او من بنى عامر، او من بنى اسد رهط العبيد ذوى جهل و اوغادا 8
او رهط سعد، و سعد كان قد علموا عن مستقيم صراط الله صدادا 9
قوم تداعوا زنيما ثم سادهم لو لا خمول بنى زهر لما سادا10(7)
1- اگر تو متحيرى و نمىدانى كه چه كسى لياقت امامت را دارد، به طور
مذاكره از قريش بپرس كه: چه كسى بود كه در دين، ميخهاى خود را ثابتتر واستوارتر
كوبيده بود؟
2- چه كسى بود كه اسلامش از همه مقدمتر بود؟ و دانشش افزونتر، و
اهل و اولاد او پاكتر و پاكيزهتر و طاهرتر بود؟
3- چه كسى بود كه خداوند را به وحدت و يگانگى شناخت، در هنگامى كه
تمام طوائف وحدت خدا را تكذيب مىكردند، و با خداوند بتها و شريكهائى را
مىخواندند و مىپرستيدند؟
4- چه كسى بود كه در صحنه نبرد خونين و كارزار و گيرودار جنگ، پاى
راستين در ميدان مىنهاد، در وقتيكه همه مىترسيدند، و به جنگ پشت مىكردند، و
بطالى مىنمودند؟ و چه كسى بود كه در شدت گرسنگى و قحط در ميان مردم، جود و بخشش
مىكرد و به فقرا و مستمندان ايثار مىنمود؟ !
5- و چه كسى بود كه حكمش در ميان مردم معتدلتر و مستقيمتر، و صبر و
بردبارى و حلمش به جاتر و به ميزانتر، و وعدهها و وعيدهاى او راستتر و به واقع
نزديكتر بوده است؟
6- اگر آنها در پاسخ به تو راستبگويند، از ابو الحسن: على بن
ابيطالب نمىتوانند بگذارند و تجاوز كنند، اگر تو در اينصورت با حسودان نيكان،
مواجه نگردى، و روبرو نشوى، و با آنها برخورد نكنى!
7- اگر تو با برادر تيمى برخورد نكنى و مواجه نشوى، آن كس كه پيوسته
دوست دارد مدح خود را گويد در چيزى كه در او نيست، و پيوسته ادعاى مقام مافوق خود
را از روى تكبر و اعجاب بنمايد، و اگر تو با فرزندى عدى برخورد نكنى و روبرو نشوى،
اينان كه پيوسته حق خدا را انكار مىكنند!
8- و اگر با بنى عامر، و يا با بنى اسد برخورد نكنى و مصادف نشوى،
آنانكه قوم و گروه بردگانى هستند كه جهل و نادانى در آنها رسوخ كرده، و جزء احمقان
و ضعفاء العقول به حساب مىآيند.
9- و يا با گروه و قوم سعد و قاص مواجه نشوى، و سعد اين چنين بود كه
همه مىدانستند او سخت مردم را از راه خدا و پيمودن طريق الهى منع مىكرد، وراهزن
اين راه بود.
10- قوم سعد كسانى هستند كه درباره پسرى كه از زنا تولد يافته بود،
جمع شده، و هر يك از آنها آن پسر را به خودش نسبت مىداد.و سپس اين پسر زنازاده
رئيس و سيد آنان شد، و اگر ضعف و سستى بنى زهره نبود، اين زنازاده نمىتوانست رئيس
و سيد و سالارشان گردد.»
سيد حميرى در اين قصيده، مدح امير المؤمنين عليه السلام را مىكند و
به كسانى كه در بيعتبا او توقف كردند، و از نصرت او دستباز داشتند، به گوشه و
كنايه تعريض مىكند و مذمت مىنمايد(8).
از جمله كسانى كه با آنحضرت در موقع خلافت ظاهريه پس از قتل عثمان
بيعت نكردند، سعد بن ابى وقاص بود.همه تواريخ و سير نوشتهاند كه: سعد با آنحضرت
بيعت نكرد.
در «سفينة البحار» در ماده ربع در شرح حالات ربيع بن خثيم، از تلميذ
مجلسى (ره) : فاضل خبير آقا ميرزا عبد الله اصفهانى افندى در كتاب «رياض العلماء»
نقل كرده است كه: افرادى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از
بيعتبا امير المؤمنين عليه السلام تخلف كردند، هفت نفر بودهاند: عبد الله بن عمر،
صهيب رومى غلام عمر، محمد بن مسلمة، سعد بن ابى وقاص، سعد بن مالك، اسامةبن زيد و
سلمة بن سلامه.و از تابعين سه نفر از بيعت تخلف ورزيدهاند: ربيع بن خيثم، مسروق بن
اجدع، و اسود بن زيد(9).
و در «مروج الذهب» آورده است كه: جماعتى از طرفداران عثمان از
بيعتبا على بن ابيطالب كنار رفتند، آنانكه چنين مىدانستند كه حتما بايد از تحت
ولايت امير المؤمنين عليه السلام خارج بود.از ايشانست: سعد بن ابى وقاص و عبد الله
بن عمر همان كسى كه بعدا با يزيد بن معاويه بيعت كرد، و پس از آن با عبد الملك بن
مروان بيعت كرد، و قدامة بن مظعون.و اهيان بن صيفى، و عبد الله بن سلام، و مغيرة بن
شعبه ثقفى.و از انصار كسانى كه اعتزال جستند عبارتند از: كعب بن مالك و حسان بن
ثابت و اين دو نفر شاعر بودند و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمة هم سوگند با بنى عبد
الاشهل [و يزيد بن ثابت و رافع بن خديج و نعمان بن بشير](10) و فضالة
بن عبيد، و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد با جماعتى ديگر از طرفداران عثمان از انصار
و غير انصار از بنى اميه و غير آنها كه نام ايشان را ذكر نكرديم(11).و
ابن اثير در «كامل التواريخ» طبع بيروت 1385، ج 3، ص 191 آورده است كه چون پس از
عثمان جميع مهاجران و انصار با امير المؤمنين عليه السلام بيعت كردند، از مهاجران
سعد و ابن عمر بيعت نكردند و از انصار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلد
و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و رافع بن خديج و
فضالة بن عبيد و كعب بن عجره بيعت نكردند و نيز عبد الله بن سلام و صهيب بن سنان و
سلمة بن سلامة بن وقش و اسامة بن زيد و قدامة بن مظعون و مغيرة بن شعبه بيعت
نكردند.
و ليكن ابن سعد در «طبقات» ج 3، ص 31 مىنويسد كه فرداى آن روزى كه
عثمان كشته شد با على بن ابيطالب در مدينه همه اهل مدينه بيعت كردند و از جمله آنان
طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و
اسامة بن زيد و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و محمد بن مسلمة و زيد بن ثابت و
خزيمة بن ثابت و جميع اهل مدينه به خلافتبيعت كردند و سپس طلحه و زبير گفتند كه ما
مكرها بيعت كردهايم، و به مكه رفتند و با عائشه كه در مكه بود و با جماعتى به سوى
بصره حركت كرده خونخواهى از عثمان كردند.
بارى سعد بن ابى وقاص از سابقين مسلمانان است و هفتمين نفرى است كه
اسلام آورده است(12) و در غزوه بدر و احد و خندق و تمام غزوات رسول
خدا حاضر بود و در روز احد به بلاء و مصيبتسختى گرفتار شد، و او اولين كسى است كه
در راه خدا خون ريخته است، و اولين نفرى است كه در راه خدا تير انداخته است، و عامه
مىگويند از بزرگان صحابه و از عشره مبشره است، و يكنفر از كسانى است كه پيامبر
براى او شهادت بهشت را داده است، و يكنفر از شش نفرى است كه عمر بعد از خود شوراى
در امر خلافت را به عهده آنان گذاشت، و گفت: رسول خدا رحلت كرد و از ايشان راضى بود
(13).
ولى معذلك در شورى خودش ميل به خلافت داشت، و با آن احتجاجها
واستشهادهاى مولى الموالى حضرت امير المؤمنين عليه السلام بر حقانيتخود و تعين
ولايت و امامت و خلافتبه نصوص كثيره واضحه وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم، باز طرفدارى از قوم خويش خود عثمان نمود، و به او راى مثبت داد، و پس از
عثمان با امير المؤمنين عليه السلام بيعت نكرد، و در جنگ جمل و صفين و نهروان كمك
ننمود و منعزل بود.
مسعودى مىگويد: سعد و اسامة بن زيد و عبد الله بن عمر و محمد بن
مسلمه از كسانى هستند كه از بيعتبا على بن ابيطالب عليه السلام ابا و امتناع
كردند، و از نصرت و يارى او بكنار نشستند، با بعضى ديگر نيز كه ما در زمره نشستگان
از بيعت على نام آنها را بردهايم، و دليلشان اين بود كه مىگفتند: اين فتنهاى است
كه رو آورده است.
و بعضى از آنان به على گفتند:
اعطنا سيوفا نقاتل بها معك! فاذا ضربنا بها المؤمنين لم تعمل فيهم، و
بنت عن اجسادهم، و اذا ضربنا بها الكافرين سرت فى ابدانهم! فاعرض عنهم على و قال: و
لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم، و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون(14).
«به ما شمشيرهائى بده كه با آنها در راه تو جنگ كنيم، و آن شمشيرها
بدينگونه باشد كه چون بر مؤمنان فرود آريم در بدن آنها اثر نكند، و از بدنهايشان
جدا شود، و چون با آنها بر كافران بزنيم در بدنهايشان اثر كند!
حضرت امير المؤمنين عليه السلام از ايشان اعراض كرد و گفت: اگر خداوند
در آنها خيرى را مىدانست گوش آنها را شنوا مىنمود، و اگر گوش آنها را هم شنوا
كند، هر آينه ايشان روى بر مىگردانند و اعراض مىكنند.»
گوينده اين كلام به امير المؤمنين عليه السلام سعد وقاص است، و با
اين گفتار خود مىخواهد بگويد: اينك مسلمين و مؤمنين درهم ريختهاند، و لشگريان تو
و لشگريان مقابل تو همه مسلمانند، و ما نمىتوانيم به عنوان كمك تو، با سپاه مقابل
تو جنگ كنيم، و آنها را بكشيم! ما جنگ با كافران مىكنيم، نه بامسلمانان و نه با
طلحه و زبير و عائشه و اصحاب معاوية بن ابى سفيان، همه مسلمانند، و مسلمان را كشتن
صحيح نيست!
بزرگان در تواريخ خود آوردهاند كه اين سخن را سعد وقاص گفته است، از
جمله ابن سعد در «طبقات» با سند خود از ايوب بن محمد روايت كرده است كه او گفت: به
من خبر رسيده است كه سعد وقاص پيوسته مىگفت: آنقدر من براى خلافتسزاوارم، كه گمان
نمىكنم استحقاق من به اين پيراهن تنم بيشتر از استحقاق من به خلافتباشد.من جهاد
كردهام از زمانى كه معناى جهاد را دانستهام.و لا ابخع نفسى ان كان رجل خيرا منى،
لا اقاتل حتى تاتونى بسيف له عينان و لسان و شفتان فيقول: هذا مؤمن و هذا كافر
(15).
«و من خودم را به هلاكت نمىافكنم اگر مردى از من بهتر باشد، من جنگ
نمىكنم تا شما براى من شمشيرى بياوريد كه دو چشم داشته باشد، و يك زبان، و دو لب و
بگويد: اين مؤمن است، و اين كافر است» .
و نيز ابن سعد با سند خود از يحيى بن حصين روايت كرده است كه گفت:
شنيدم كه جماعتى با هم به گفتگو نشسته بودند كه پدر من به سعد گفت: چه چيز تو را از
جنگ بازداشته است؟ !
سعد گفت: تا زمانيكه شمشيرى براى من بياوريد كه مؤمن را از كافر
بشناسد(16)!
و ابن عبد البر گويد: پسر سعد: عمر بن سعد بعد از كشته شدن عثمان سعد
را ترغيب و تحريض مىكرد كه خود را خليفه بخواند، و مردم را به بيعتبا خود دعوت
كند، و ليكن سعد حرف او را نپذيرفت.و همچنين برادر زادهاش: هاشم بن عتبه او را
ترغيب كرد و چون سعد ابا نمود، هاشم به سوى على بن ابيطالب رفت و از اصحاب و ياران
او شد.
و سعد در قضيه انقلاب مصريين و كشته شدن عثمان در خانه خود نشست، و
اهل و عيال خود را امر كرد تا چيزى از اخبار مردم را باو خبر ندهند، تا زمانيكه
مردم بر امامى اتفاق و اجتماع كنند.
معاويه در او، و در عبد الله بن عمر، و محمد بن مسلمه طمع كرد، و
نامهاى به آنها نوشت و براى يارى خودش بجهتخونخواهى عثمان فرا خواند، و به آنها
چنين وانمود كرد كه كشنده عثمان و تنها گذارنده عثمان هر دو در جرم مساوى هستند، و
آنها چون عثمان را يارى نكردهاند، حكم كشنده او را دارند، و كفاره جرم آنها فقط به
اينست كه بر عليه على بن ابيطالب براى نصرت او قيام كنند.
معاويه با نثر و نظم اين تهديد را براى آنها در طى نامههاى متعددى
نوشت كه من از ذكر آنها خوددارى كردم.و هر يك از اين سه نفر نامههائى به او نوشتند
و گفتار او را رد كردند، و به او فهماندند كه او اهليت آنچه را كه مىخواهد ندارد،
و در جواب و پاسخى كه سعد نوشته است اين ابيات را گفته است:
معاوى داؤك الداء العياء و ليس لما تجىء به دواء 1
ايدعونى ابو حسن على فلم اردد عليه ما يشاء 2
و قلت له: اعطنى سيفا بصيرا تميز به العداوة و الولاء 3
فان الشر اصغره كبير و ان الظهر تثقله الدماء 4
اتطمع فى الذى اعيا عليا على ما قد طمعتبه العفاء 5
ليوم منه خير منك حيا و ميتا انت للمرء الفداء 6
فاما امر عثمان فدعه فان الراى اذهبه البلاء7(17)
1- اى معاويه درد تو دردى است كه درمان پذير نيست، و براى آنچه تو
آوردهاى داروئى نيست.
2- آيا با وجودى كه ابو الحسن على بن ابيطالب مرا بخواند، و من
خواسته او را بر نياورم، و او را رد كنم،
3- و به او بگويم: تو به من يك شمشير بينائى بده، تا دشمنى را از
دوستى و محبتبشناسد، و تميز دهد.
4- زيرا كه شر هر چه هم كوچك باشد بزرگ است، و خونهاى ناحق پشت
راسنگين مىكند، و در هم مىكوبد،
5- آيا تو طمع دارى در كسى كه على را خسته كرده است؟ پس اى خاك بر سر
آن طمع تو!
6- حقا يك روز على بهتر است از تمام عمر تو و وجود تو، چه در زمان
حياتت، و چه بعد از مرگت! پس جان تو به فداى على باد!
7- و اما امر كشته شدن عثمان را واگذار، و دست از اينگونه سخن بردار!
زيرا كه غم و غصه وارد بر جسم، ديگر براى انسان راى و نظريهاى را باقى نمىگذارد،
و انديشه و فكر را مىزدايد.
و نيز ابن عبد البر گويد:
قال ابو عمر: سئل على رضى الله عنه عن الذين قعدوا عن بيعته و نصرته
و القيام معه.فقال: اولئك قوم خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل(18).
«از على عليه السلام درباره كسانيكه از بيعتبا او تخلف كردند، و از
يارى او و قيام براى نصرت و معاونت او خوددارى كردند، چون پرسيدند، در پاسخ گفت:
ايشان كسانى هستند كه حق را مخذول و تنها گذاردند، و باطل را نيز يارى نكردند» .
و نيز ابن عبد البر گويد: در وقت كشته شدن عثمان، با على عليه السلام
براى خلافتبيعت كردند، و تمامى مهاجرين و انصار بر بيعتبا او اتفاق نمودند، و چند
نفر از ايشان از بيعت تخلف كردند.
على عليه السلام آنها را غفلتا دستگير نكرد، و آنها را بر بيعت نيز
اكراه ننمود، و چون درباره آنها از او پرسيدند، در جواب گفت:
اولئك قوم قعدوا عن الحق، و لم يقوموا مع الباطل.(19)
«ايشان گروهى هستند كه از نصرت حق، از پا نشستند، و با باطل هم بپا
نايستادند» .
و ما مقانى گويد: كشى مىگويد: من در كتاب ابى عبد الله شاذانى يافتم
كهاو مىگفت: جعفر بن محمد مدائنى، از موسى بن قاسم عجلى، از صفوان، از عبد الرحمن
بن حجاج، از حضرت ابا عبد الله جعفر الصادق عليه السلام، از پدرانش عليهم السلام
روايت كرده است كه:
كتب على عليه السلام الى والى المدينة: لا تطعين سعدا و لا ابن عمر
من الفىء شيئا! فاما اسامة بن زيد فاننى قد عذرته فى اليمينى التى كانت عليه.
(20)
«على عليهالسلام به والى مدينه نوشتند: از فىء و غنائم مسلمين به
سعد وقاص، و به عبد الله بن عمر چيزى مده! و اما اسامة بن زيد را در سوگندى كه ياد
كرده بود و بر عهده او بود، من عذر او را پذيرفتم.»
بارى اين وضع حال سعد وقاص است كه با وجود آن سوابق درخشان در اسلام،
به مرحله انعزال و سوء فهم كشيده شد، و موقعيتى كه عامه مردم بر اساس سخنان رسول
خدا كه:
اللهم سدد رميته، و اجب دعوته! (21)
«خداوندا تير او را بر دشمنان استوار بدار، و دعاى او را مستجاب كن!»
براى او قائل بودند موجب غرور او شد، و خود را در مقامى ديد كه نمىتوانستبراى
حضرت امير مؤمنان تنازل كند، و در زير پرچم او برود، و به اين شبهه واهى كه مؤمنان
يكديگر را نبايد بكشند، و من شمشيرى ندارم كه مؤمن را از كافر باز شناسد، از تهور و
شجاعت نفسانى به مرحله جبن و پستى گرائيد، و خود را در دنيا و آخرت بيچاره و
دستخالى نمود.
امير المؤمنين عليه السلام گذشته از نصوص بر خلافتحقه و منحصره از
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ولايت و اماريت الهيه آنحضرت كه اوامر او را
همچون اوامر خدا و رسول خدا قرار مىداد و طبق نص
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
(22)
فرمان و حكم او را در جنگ و صلح واجب الاطاعة قرارمىداد، از جهت
ظاهر طبق بيعت مسلمانان خليفه و واجب الاطاعة بودهاند و به حكم قرآن كريم بر
آنحضرت لازم بود هر مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر بر بيعت و پذيرش ولايت او
نيست، و در مقام خونريزى و فساد در روى زمين است، مجازات كند، گرچه آنها مسلمان
باشند، و گرچه هزاران نفر باشند.
مگر سعد بن وقاص اين آيه را از قرآن مجيد نخوانده بود، تا بداند كه
شمشير على همان شمشير حق است، و همان فارق حق و باطل و مؤمن و كافر است:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما
على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله فان فاءت فاصلحوا بينهما
بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين(23).
«و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر جنگ كنند، پس بايد شما در ميان
آنها صلح برقرار كنيد! و اگر يك گروه از آنها حاضر براى صلح نشد، و بر گروه مقابل
خود ستم و تجاوز كرد، بر شما واجب است كه با آن گروه متعدى و متجاوز جنگ كنيد، تا
آنكه او سر فرود آرد، و به امر خدا گردن نهد، و بازگشتبه حق كند.و در اين صورت
چنانچه به امر خدا گردن نهاد، و بازگشتبه عدل و حق نمود، پس شما در ميان آنها به
عدالت، صلح برقرار كنيد، و قسط و عدل پيشه سازيد، كه خداوند اقامه كنندگان عدل و
قسط را دوست دارد» .
امير مؤمنان طبق اين آيه، بايد با افرادى كه شورش برپا كردهاند، و
بهيچوجه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيستند، همچون معاويه و اصحاب جمل و نهروان،
پس از خطبهها و نامهها و اتمام حجتها، جنگ كند، و جلوى فساد را بگيرد، و حكومت
مركزى اسلام را از تفرقه خارج كند، و متعديان و پيروان ايشان را سركوب نمايد، و در
تمام خطه اسلام، همچون زمان پيامبر يك حكومت واحده براى امت اسلام برقرار كند.
سعد وقاص به حكم همين آيه، در احتجاج خود محكوم است.او نمىتواند به
امير المؤمنين عليه السلام نسبتشمشير زنى بدون درايت و رعايت ايمان و كفر بدهد.طبق
اين آيه قرآن بايد مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر براى تسليم امر حق نيست كشت.
قيمت انسان به شرف تسليم و تبعيت از حق است، نه نام ظاهر اسلام بر خود نهادن.يك
كافرى كه حاضر براى تبعيتحق است، بر يك مسلمانى كه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق
نيست مزيت دارد.دين اسلام را كه اسلام گويند بجهت تبعيت و تسليم از حق و دورى از
باطل است.
سعد كه خود از سابقين در اسلام و مهاجرين است، و خودش كاتب رسول الله
بوده است و نامه آنحضرت را به يهود خيبر نوشته است(24) و در سن نيز از
على بن ابيطالب عليه السلام بزرگتر است(25) و عمر او را جزء منتخبين
شوراى به شمار آورده است، نبايد باد غرور در سر افكند، و بگويد: من چنين و چنان
هستم، و حاضر براى حضور در صف لشگر على نشود.اين احتياط نيست، اين خدعه نفسانى است
كه بصورت انعزال جلوه مىكند، و فريب شيطانى است كه بصورت مقدس مآبى، و جا نماز آب
كشى، و بيتوته در مسجد ظاهر مىگردد.
آنهم آن سعدى كه على را خوب مىشناخته است، و از سوابق او خبر
داشتهاست، و خودش روايات و مدائح و فضايل او را از رسول خدا روايت مىكند، اين سعد
نبايد در مقابل على بايستد، اين غلط است.
مجلسى رضوان الله عليه از «امالى» صدوق با سند خود از اصبغ بن نباته
روايت مىكند كه:
بينا امير المؤمنين عليه السلام يخطب الناس و هو يقول: سلونى قبل ان
تفقدونى! فو الله لا تسالونى عن شىء مضى و لا عن شىء يكون الا نباتكم به.
فقام اليه سعد بن ابى وقاص فقال: يا امير المؤمنين اخبرنى كم فى راسى
و لحيتى من شعرة؟ !
فقال له: اما و الله لقد سالتنى عن مسئلة حدثنى خليلى رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم: انك ستسالنى عنها! و ما فى راسك و لحيتك من شعرة الا و فى
اصلها شيطان جالس! فان فى بيتك لسخلا(26)يقتل الحسين ابنى! و عمر بن
سعد يومئذ يدرج بين يديه(27).
«در بين وقتى كه امير المؤمنين عليه السلام خطبه مىخواند و مىگفت:
بپرسيد ازمن قبل از آنكه ديگر مرا نيابيد! سوگند به خدا از هيچيك از وقايع گذشته، و
از هيچيك از وقايع آينده از من نمىپرسيد، مگر آنكه من شما را بدان مطلع و آگاه
مىكنم!
ناگهان سعد بن ابى وقاص در برابر او برخاست و گفت: اى امير مؤمنان به
من خبر بده كه چند عدد مو در سر و ريش من است؟ !
حضرت به او فرمود: سوگند به خدا بدانكه از مسئلهاى از من سئوال كردى
كه خليل من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن به من خبر داده است كه تو از
من درباره آن سئوال خواهى نمود:
در سر تو و در ريش تو هيچ موئى نيست مگر آنكه در بن و ريشه آن شيطانى
نشسته است! و تحقيقا در خانه تو يك مرد رذل و پستى است (و يا يك كودكى است) كه
فرزندم حسين را خواهد كشت! و عمر بن سعد در آن روز طفلى بود كه در مقابل او مىدويد
و بطور كودكانه راه مىرفت.»
بارى سعد از بيعت و نصرت و تحت ولايت او بودن، روى مىتابد، و گرفتار
دندان طمع معاويه مىگردد.و عبد الله بن عمر خشك مقدس كوتاه فهم از بيعتبا آنحضرت
خوددارى مىكند، و بعدا با يزيد بن معاويه، و بعد از او با عبد الملك بن مروان بيعت
مىنمايد.
هر كه گريزد زخراجات شاه باركش غول بيابان شود
معاوية بن ابو سفيان از او توقع دارد كه على را سب كند، و مورد
مؤاخذه قرار مىگيرد.
سعد هم با آن سوابقى كه دارد، و با آن سوابق بىنظير كه از همرزم، و
صاحب ولايت، و حائز علم و فقه و قرآن و قضاء: امير المؤمنين عليه السلام دارد، و با
آن سوابقى كه از معاويه مشرك و پدرش ابو سفيان - راس فساد و جنگ و تجهيز جيش و لشگر
بر عليه اسلام، و سر منشا خيانت و جنايت، و عفريت غول پيكر نفاق و دوئيت - دارد كه
در سال هشتم از هجرت در فتح مكه اضطرارا و اكراها اسلام آوردهاند، چگونه مىتواند
خود را حاضر براى سب على كند؟ ! فلهذا با اين برخورد تند و خشن با معاويه، و فرو
ماندن از پاسخ معاويه مكار و غدار، و مشاهده انقلاب و تشويش اوضاع، بعد از
ضربتخوردن امام مظلوم امير المؤمنين عليه السلام كه پس از مرگش از خود هيچ باقى
نگذاشت(28) و روشن شدن مظلوميتها و فريادها و خطبههاى بىجواب
آنحضرت، در قصر خود در عقيق در ده ميلى مدينه با تعين و شخصيت مىزيست، و به اوضاع
تماشا مىكرد.
و معاويه چون ديد كه با وجود او با موقعيت او در ميان مردم نمىتواند
براى فرزندش يزيد بيعتبگيرد، لهذا او را با سبط رسول خدا حسن مجتبى عليه السلام به
زهر كشت.
ابو الفرج اصفهانى با سند متصل خود آورده است كه: معاويه چون
خواستبعد از خودش يزيد را جانشين خود كند، سمى را مخفيانه در طعام نموده، و به
حضرت امام حسن عليه السلام و به سعد خورانيد، و آن دو نفر به فاصله چند روز از
همديگر فوت كردند(29).
و نيز با سند ديگر خود روايت كرده است كه: چون خطبه حضرت امام حسن
عليه السلام به پايان رسيد، حضرت امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشتند، و در
آنجا اقامت گزيدند، و چون معاويه خواستبراى پسرش يزيد بيعتبگيرد، هيچ چيز براى او
سنگينتر از امر حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود، فلهذا در پنهانى سمى به آنها
خورانيد، و آن دو نفر از آن سم بمردند(30). سعد در آخر عمرش از فضائل
امير المؤمنين عليه السلام نقل مىنمود و از مزاياى مختصه به آنحضرت كه از رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بود، بازگو مىكرد، ولى چه فائده كه كار از كار
گذشته بود و على عليه السلام در محراب عبادت فرقش شكافته شده بود، و معاويه چنگال
خونين خود را تا اقصى بلاد فرو برده بود، و مكه به قتل و غارت بسر بن ارطاة و كشته
شدن دو طفل صغير عبيد الله بن عباس گرفتار آمده بود، و سب و لعن و شتم على بر فراز
منابر، در خطبههاى نماز جمعه و نماز عيدين در سراسر اقطار اسلام جزء فرائض و
واجبات شمرده شده بود، اينك مناقب على را بر شمردن آنهم براى پسران و دختران خود،
(31) و يا براى دو نفر مرد عراقى(32) چه تاثيرى دارد؟ در آن
وقتى كه قدرت و نيرو به دست معاويه نبود على را تنها گذاردى! و او را مخذول و منكوب
كردى! و با يك سيل از مخالفان و دشمنان و دنيا خواهان مواجه ساختى! اينك كه آب از
سر گذشته است و لشگرش متفرق شدهاند، و اصحابش دست از حمايت او برداشتهاند، و حضرت
حسن مجتبى وصى او را تنها و بدون ناصر مجبور به بيعتبا طاغى زمان نمودهاند، تو در
قصر خودت در عقيق مناقب على را بگو، اين به چه درد مىخورد؟ اينجا تو پيوسته عبادت
كن، اين چه عبادتى است؟ !
خدايش رحمت كند مرحوم آية الله حاج سيد محمود شاهرودى تغمده الله
برضوانه كه يكى از اساتيد فقه حقير در نجف اشرف بودند، يكروز بر فراز منبر در بين
درس مىفرمود.سه دسته مقدس مآب و اهل عبادتهاى صورى و بى معنى مىشوند:
1- طلبه درس نخوان 2- تاجر ورشكسته 3- حاكم معزول.
عبد الله بن عمر نيز در آخر عمر از عدم نصرت امير المؤمنين عليه
السلام و جنگ نكردن با فئه باغيه (معاويه و همراهانش) افسوس مىخورد.
ابن عبد البر گويد: به طرق مختلفى از حبيب بن ابى ثابت، از ابن عمر
روايتشده است كه:
انه قال: ما آسى على شىء الا انى لم اقاتل مع على الفئة الباغية
(33).
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم مگر بر اينكه با على بن ابيطالب با
گروه ستمكار (فئه باغيه) جنگ نكردم.»
و نيز از دار قطنى در «مؤتلف و مختلف» با سند خود از ابن عمر روايت
كرده است كه:
ما آسى على شىء الا على الا اكون قاتلت الفئة الباغية على صوم
الهواجر(34).
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم، مگر بر آنكه در روزهاى گرم تابستان
روزههاى مستحبى مىگرفتم و آن روزهها را بر جنگ با فئه باغيه: جماعت ظالم و
ستمگر، مقدم مىداشتم» .
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده است كه:
ما اجدنى آسى على شىء فاتنى من الدنيا الا انى لم اقاتل الفئة
الباغية مع على(35).
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده كه در حال مردنش مىگفت:
ما اجد فى نفسى من امر الدنيا شيئا، الا انى لم اقاتل الفئة الباغية
مع على بن ابيطالب(36).
و نيز با سند ديگر آورده است كه:
ما آسى على شىء الا تركى قتال الفئة الباغية مع على(37)
.
و مضمون و مفاد اين روايات آنست كه مىگويد: «من هيچگاه بر چيزى غصه
نخوردم و محزون نشدم از چيزهائى كه در دنيا از دست من رفته است، مگر جنگ نكردن در
ركاب على بن ابيطالب را با فئه باغيه.» آنگاه همين مرد در پاى خطبه حجاج بن يوسف
ثقفى براى بيعتبا عبد الملك مىنشيند و به دست او نيز كشته مىشود(38).