امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۶ -


درس صد و چهل و دو تا صد و چهل و هشت

مقامات و مواردى كه رسول خدا (ص) امير المؤمنين (ع) را به حديث منزله مخاطب ساخته‏اند

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين (1).

«و ما با موسى سى شب را (براى ملاقات و تكلم) وعده نهاديم، و آن سى شب را به ده شب ديگر تمام كرديم، و بنا بر اين زمان قرار دادى و ميعاد با پروردگارش به چهل شب تام و تمام شد.و موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من، جانشين و خليفه من باش! و اصلاح كن، و از راه و طريق مفسدان پيروى منما!»

در تفسير «مجمع البيان‏» آورده است كه: مراد از پيروى نكردن راه مفسدان اينست كه: در راه گناهكاران سلوك مكن! و ياور و كمك ستمكاران مباش! و در اين صورت مراد از خطاب با اين كلمات قوم موسى بوده است، و اگر چه در ظاهر خطاب، مخاطب برادرش بوده است(2).

و ليكن در تفسير «الميزان‏» گويد: كه چون هارون پيامبر مرسل بوده است، و از او معصيتى صادر نمى‏شده، و پيروى از اهل فساد، از او متحقق نمى‏گشت، وموسى نيز به حال برادرش دانا و عالم بوده است، پس مراد از اين خطاب، نهى او را از كفر و معصيت نبوده است، بلكه مراد اين بوده است كه در اداره قوم خود از مشورت و صلاحديد مفسدان و تصويب قوم فتنه‏جو، در ايام غيبت موسى كه دوران خلافت اوست‏خوددارى كند.

و دليل بر اين معنى عبارت و اصلح است، چون دلالت دارد بر آنكه مراد از عبارت و لا تتبع سبيل المفسدين اينست كه: امورشان را اصلاح نمايد، و در ميان آنها بر سيره و منهاج مفسدين كه آنها آن روش را مى‏پسندند، و بدان امر و اشاره مى‏كنند، رفتار ننمايد.

و از اينجا به دست مى‏آيد كه: در قوم موسى در آنروز، گروهى از مفسدين بوده‏اند كه پيوسته داعيه افساد و خرابى داشته‏اند، و امور را واژگون مى‏نمودند، و هميشه در انتظار مرگ و هلاكت و مشكلات براى موسى بوده‏اند، و بنا بر اين موسى برادرش را نهى مى‏كند از اينكه از راه و روش ايشان پيروى نمايد، آن راه و روشى كه امر تدبير و ولايت را بر هارون مشوش سازند، و با حيله و خدعه رفتار كنند، و از در مكر و كيد در آيند، و در نتيجه جماعت‏بنى اسرائيل متفرق گردند، و آن اجتماع و اتحادى كه در ميان آنها بعد از آنهمه مشقت و رنج، حضرت موسى بر قرار كرده بود، و پس از آنهمه محنت‏ها و مشكلات، تبديل به افتراق و جدائى گردد(3).

سپس در «مجمع البيان‏» گفته است كه: علت آنكه موسى عليه السلام، برادرش هارون را امر كرد كه در ميان امتش خليفه و جانشين او شود، با آنكه خود هارون پيامبر مرسل بود، اينست كه: رياست‏براى حضرت موسى هم نسبت‏به هارون و هم نسبت‏به قومش بوده است، و البته چنين گفتار و امريه و استخلافى را هارون نسبت‏به موسى نمى‏تواند داشته باشد.و در اين مقطع از بيان روشن مى‏شود كه منزله امامت از منزله نبوت جداست، و امامت داخل در منصب نبوت نيست.

و اين دو منصب امامت و نبوت در بعضى از پيامبران بخصوصهم جمع بوده‏است.زيرا اگر هارون از جهت منصب نبوت، قيام به امر امامت داشت، ديگر نيازى به استخلاف موسى و تعيين وى را به عنوان جانشينى و نيابت نداشت(4).

و ما عين اين استخلاف و قرار دادن جانشين و نصب قائم مقام را از طرف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبت‏به امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در حديث منزله مى‏يابيم، زيرا كه عبارت آن پيامبر بزرگوار:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى

را كه در مقامات و مواطن عديده گفته‏اند، دلالت دارد بر آنكه حضرت امير المؤمنين نسبت‏به رسول خدا صلى الله عليهما و آله و سلم همان مرتبت و مقام و منزله‏اى را دارند كه هارون نسبت‏به حضرت موسى داشته است، و اين منزله بطور اطلاق و عموم، دلالت‏بر همه مناصب و مقاماتى كه هارون داشته است‏براى حضرت امير المؤمنان دارد، از وصايت و وزارت و خلافت و شركت در امر تبليغ و ايفاء وظيفه خطير تحمل بار و مسئوليت‏حفظ و پاسدارى از دين و امت.

و فقط چيزى كه از مناصب هارون استثناء شده است، نبوت است كه براى امير المؤمنين عليه السلام نيست، و اگر هر آينه بنا بود نبوت به محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم ختم نشود حقا امير مؤمنان نيز داراى منصب نبوت بود، و ليكن چون آنحضرت خاتم النبيين است فلهذا به على بن ابيطالب، سمت نبوت داده نشده است.

اين جمله حديث منزله:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى

را آنطور كه حقير استقصاء نموده‏ام، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در چهارده مقام و موطن مختلف بيان كرده‏اند كه بصورت ظاهر آن مقامات با يكديگر ربطى ندارند، و حضرت در اين مواطن عديده به تمام امت مى‏خواهند ولايت كليه و منصب خلافت و امامت على بن ابيطالب عليه السلام را بعد از رحلت‏خود، و مقام وزارت وى را در زمان حيات خود در جميع امور بيان كنند.

مقام و موطن اول(5) وقتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عازم غزوه تبوك‏هستند، و امير مؤمنان را در مدينه بجاى خود خليفه قرار داده‏اند، كه در نبودن آنحضرت به اداره امور مردم مدينه قيام و اقدام نمايد.

اين روايت را افراد مختلفى از صحابه رسول خدا روايت كرده‏اند، و از جمله آنها سعد بن ابى وقاص است كه چون معاويه باو گفت: چرا على بن ابيطالب را سب (شتم و لعنت) نمى‏كنى؟ او در پاسخ معاويه گفت: من از رسول خدا درباره على بن ابيطالب چيزهائى را با گوش خودم شنيده‏ام كه هرگز تا آخر عمرم على را سب نخواهم كرد.

علماء شيعه و عامه در كتب تواريخ و سير اين روايت را به اسناد مختلف و با مضامين گوناگون از سعد روايت كرده‏اند، و كتابى را در احوال على بن ابيطالب و يا در ترجمه سعد نمى‏يابيم مگر آنكه از برخورد معاويه با سعد، و روايت‏حديث منزله را درباره امير المؤمنين سخن به ميان آورده‏اند.

مورخ شهير و محدث امين مسعودى از ابو جعفر محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: او از محمد بن حميد رازى، از ابو مجاهد، از محمد بن اسحاق از ابو نجيح روايت كرده است كه: او گفت: چون معاويه حج نمود، و دور خانه خدا طواف كرد و با او سعد بن ابى وقاص بود، همينكه فارغ شد، معاويه به سوى دار الندوة(6) رفت و سعد را پهلوى خودش در روى سرير و نيمكت نشاند، و شروع كرد در بدگوئى از على و به زشتى ياد كردن او و سب و شتم او.

سعد تكانى خورد و قدرى جلو آمد، و گفت: مرا با خودت بر روى سريرت نشاندى، و سپس شروع در سب على كردى؟ ! سوگند به خدا كه اگر يك خصلت از خصلتهائى كه در على بود، در من باشد، محبوبتر است در نزد من از تمام آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.

سوگند به خدا كه اگر من داماد رسول خدا بودم، و آن فرزندانى كه از آن على بود، از براى من بود، محبوبتر است در نزد من، از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.

سوگند به خدا كه اگر در روز خيبر آنچه را كه رسول خدا به على گفت:

لاعطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله، و يحب الله و رسوله، ليس بفرار يفتح الله على يديه

«هر آينه من البته فردا علم جنگ را به مردى مى‏سپارم كه، خدا و رسولش او را دوست دارند، و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، او كسى نيست كه از جنگ فرار كند، و خداوند به دست او فتح را نصيب مسلمين مى‏گرداند» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.

سوگند بخدا كه اگر در غزوه تبوك آنچه را كه رسول خدا به على گفت:

اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى

«آيا براى تو خوشايند نيست كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون با موسى باشد بجز مقام نبوت‏» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.

سعد اين عبارات را بگفت، و از مجلس برخاست، و به معاويه گفت: سوگند به خدا كه تا من زنده باشم ديگر در منزلى كه تو باشى، من وارد نمى‏شوم!

مسعودى پس از اين روايت مى‏گويد: من در طريقى ديگر از روايات - و آن حديثى است كه در كتاب على بن محمد بن سليمان نوفلى در ميان اخبار وارد شده است - ديده‏ام كه از ابن عائشه و غيره روايت كرده‏اند كه چون سعد با معاويه اين سخنان را گفت، و خواست‏برخيزد، معاويه براى او ضرطه‏اى زد (بادى كه از مقعد توام با صدا بيرون آيد) و باو گفت: بنشين تا پاسخ آنچه را كه گفتى بشنوى!

تا به حال هيچوقت نشده است كه تو در نزد من پست‏تر و بيمايه‏تر و شوم‏تر از امروز باشى! زيرا بنا بر آنچه گفتى، چرا على را نصرت نكردى؟ و چرا از بيعت‏با او دست نگاه داشتى؟ !

آنچه را كه تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على شنيده‏اى، اگر من شنيده بودم، تا زنده بودم، خادم على بودم!

سعد گفت: سوگند به خدا كه من به اين خلافتى كه تو در آن جاى گرفته‏اى، سزاوارترم!

معاويه گفت: بنو عذره چنين مقامى را از تو دريغ مى‏دارند!

و همچنانكه گفته مى‏شود، سعد، مردى از بنو عذره بوده است، و نوفلى گفته است كه سيد ابن محمد حميرى در اين باره سروده است:

سائل قريشا بها ان كنت ذا عمه من كان اثبتها فى الدين اوتادا 1

من كان اقدمها سلما و اكثرها علما و اطهرها اهلا و اولادا 2

من وحد الله اذ كانت مكذبة تدعو مع الله اوثانا و اندادا 3

من كان يقدم فى الهيجاء ان نكلوا عنها و ان بخلوا فى ازمة جادا 4

من كان اعدلها حكما و اقسطها حلما و اصدقها وعدا و ايعادا 5

ان يصدقوك فلم يعدو ابا حسن ان انت لم تلق للابرار حسادا 6

ان انت لم تلق من تيم اخاصلف و من عدى لحق الله حجادا 7

او من بنى عامر، او من بنى اسد رهط العبيد ذوى جهل و اوغادا 8

او رهط سعد، و سعد كان قد علموا عن مستقيم صراط الله صدادا 9

قوم تداعوا زنيما ثم سادهم لو لا خمول بنى زهر لما سادا10(7)

1- اگر تو متحيرى و نمى‏دانى كه چه كسى لياقت امامت را دارد، به طور مذاكره از قريش بپرس كه: چه كسى بود كه در دين، ميخ‏هاى خود را ثابت‏تر واستوارتر كوبيده بود؟

2- چه كسى بود كه اسلامش از همه مقدم‏تر بود؟ و دانشش افزون‏تر، و اهل و اولاد او پاك‏تر و پاكيزه‏تر و طاهرتر بود؟

3- چه كسى بود كه خداوند را به وحدت و يگانگى شناخت، در هنگامى كه تمام طوائف وحدت خدا را تكذيب مى‏كردند، و با خداوند بت‏ها و شريك‏هائى را مى‏خواندند و مى‏پرستيدند؟

4- چه كسى بود كه در صحنه نبرد خونين و كارزار و گيرودار جنگ، پاى راستين در ميدان مى‏نهاد، در وقتيكه همه مى‏ترسيدند، و به جنگ پشت مى‏كردند، و بطالى مى‏نمودند؟ و چه كسى بود كه در شدت گرسنگى و قحط در ميان مردم، جود و بخشش مى‏كرد و به فقرا و مستمندان ايثار مى‏نمود؟ !

5- و چه كسى بود كه حكمش در ميان مردم معتدل‏تر و مستقيم‏تر، و صبر و بردبارى و حلمش به جاتر و به ميزان‏تر، و وعده‏ها و وعيدهاى او راست‏تر و به واقع نزديك‏تر بوده است؟

6- اگر آنها در پاسخ به تو راست‏بگويند، از ابو الحسن: على بن ابيطالب نمى‏توانند بگذارند و تجاوز كنند، اگر تو در اينصورت با حسودان نيكان، مواجه نگردى، و روبرو نشوى، و با آنها برخورد نكنى!

7- اگر تو با برادر تيمى برخورد نكنى و مواجه نشوى، آن كس كه پيوسته دوست دارد مدح خود را گويد در چيزى كه در او نيست، و پيوسته ادعاى مقام مافوق خود را از روى تكبر و اعجاب بنمايد، و اگر تو با فرزندى عدى برخورد نكنى و روبرو نشوى، اينان كه پيوسته حق خدا را انكار مى‏كنند!

8- و اگر با بنى عامر، و يا با بنى اسد برخورد نكنى و مصادف نشوى، آنانكه قوم و گروه بردگانى هستند كه جهل و نادانى در آنها رسوخ كرده، و جزء احمقان و ضعفاء العقول به حساب مى‏آيند.

9- و يا با گروه و قوم سعد و قاص مواجه نشوى، و سعد اين چنين بود كه همه مى‏دانستند او سخت مردم را از راه خدا و پيمودن طريق الهى منع مى‏كرد، وراهزن اين راه بود.

10- قوم سعد كسانى هستند كه درباره پسرى كه از زنا تولد يافته بود، جمع شده، و هر يك از آنها آن پسر را به خودش نسبت مى‏داد.و سپس اين پسر زنازاده رئيس و سيد آنان شد، و اگر ضعف و سستى بنى زهره نبود، اين زنازاده نمى‏توانست رئيس و سيد و سالارشان گردد.»

سيد حميرى در اين قصيده، مدح امير المؤمنين عليه السلام را مى‏كند و به كسانى كه در بيعت‏با او توقف كردند، و از نصرت او دست‏باز داشتند، به گوشه و كنايه تعريض مى‏كند و مذمت مى‏نمايد(8).

از جمله كسانى كه با آنحضرت در موقع خلافت ظاهريه پس از قتل عثمان بيعت نكردند، سعد بن ابى وقاص بود.همه تواريخ و سير نوشته‏اند كه: سعد با آنحضرت بيعت نكرد.

در «سفينة البحار» در ماده ربع در شرح حالات ربيع بن خثيم، از تلميذ مجلسى (ره) : فاضل خبير آقا ميرزا عبد الله اصفهانى افندى در كتاب «رياض العلماء» نقل كرده است كه: افرادى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بيعت‏با امير المؤمنين عليه السلام تخلف كردند، هفت نفر بوده‏اند: عبد الله بن عمر، صهيب رومى غلام عمر، محمد بن مسلمة، سعد بن ابى وقاص، سعد بن مالك، اسامة‏بن زيد و سلمة بن سلامه.و از تابعين سه نفر از بيعت تخلف ورزيده‏اند: ربيع بن خيثم، مسروق بن اجدع، و اسود بن زيد(9).

و در «مروج الذهب‏» آورده است كه: جماعتى از طرفداران عثمان از بيعت‏با على بن ابيطالب كنار رفتند، آنانكه چنين مى‏دانستند كه حتما بايد از تحت ولايت امير المؤمنين عليه السلام خارج بود.از ايشانست: سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر همان كسى كه بعدا با يزيد بن معاويه بيعت كرد، و پس از آن با عبد الملك بن مروان بيعت كرد، و قدامة بن مظعون.و اهيان بن صيفى، و عبد الله بن سلام، و مغيرة بن شعبه ثقفى.و از انصار كسانى كه اعتزال جستند عبارتند از: كعب بن مالك و حسان بن ثابت و اين دو نفر شاعر بودند و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمة هم سوگند با بنى عبد الاشهل [و يزيد بن ثابت و رافع بن خديج و نعمان بن بشير](10) و فضالة بن عبيد، و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد با جماعتى ديگر از طرفداران عثمان از انصار و غير انصار از بنى اميه و غير آنها كه نام ايشان را ذكر نكرديم(11).و ابن اثير در «كامل التواريخ‏» طبع بيروت 1385، ج 3، ص 191 آورده است كه چون پس از عثمان جميع مهاجران و انصار با امير المؤمنين عليه السلام بيعت كردند، از مهاجران سعد و ابن عمر بيعت نكردند و از انصار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلد و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و رافع بن خديج و فضالة بن عبيد و كعب بن عجره بيعت نكردند و نيز عبد الله بن سلام و صهيب بن سنان و سلمة بن سلامة بن وقش و اسامة بن زيد و قدامة بن مظعون و مغيرة بن شعبه بيعت نكردند.

و ليكن ابن سعد در «طبقات‏» ج 3، ص 31 مى‏نويسد كه فرداى آن روزى كه عثمان كشته شد با على بن ابيطالب در مدينه همه اهل مدينه بيعت كردند و از جمله آنان طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و اسامة بن زيد و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و محمد بن مسلمة و زيد بن ثابت و خزيمة بن ثابت و جميع اهل مدينه به خلافت‏بيعت كردند و سپس طلحه و زبير گفتند كه ما مكرها بيعت كرده‏ايم، و به مكه رفتند و با عائشه كه در مكه بود و با جماعتى به سوى بصره حركت كرده خونخواهى از عثمان كردند.

بارى سعد بن ابى وقاص از سابقين مسلمانان است و هفتمين نفرى است كه اسلام آورده است(12) و در غزوه بدر و احد و خندق و تمام غزوات رسول خدا حاضر بود و در روز احد به بلاء و مصيبت‏سختى گرفتار شد، و او اولين كسى است كه در راه خدا خون ريخته است، و اولين نفرى است كه در راه خدا تير انداخته است، و عامه مى‏گويند از بزرگان صحابه و از عشره مبشره است، و يكنفر از كسانى است كه پيامبر براى او شهادت بهشت را داده است، و يكنفر از شش نفرى است كه عمر بعد از خود شوراى در امر خلافت را به عهده آنان گذاشت، و گفت: رسول خدا رحلت كرد و از ايشان راضى بود (13).

ولى معذلك در شورى خودش ميل به خلافت داشت، و با آن احتجاج‏ها واستشهادهاى مولى الموالى حضرت امير المؤمنين عليه السلام بر حقانيت‏خود و تعين ولايت و امامت و خلافت‏به نصوص كثيره واضحه وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، باز طرفدارى از قوم خويش خود عثمان نمود، و به او راى مثبت داد، و پس از عثمان با امير المؤمنين عليه السلام بيعت نكرد، و در جنگ جمل و صفين و نهروان كمك ننمود و منعزل بود.

مسعودى مى‏گويد: سعد و اسامة بن زيد و عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه از كسانى هستند كه از بيعت‏با على بن ابيطالب عليه السلام ابا و امتناع كردند، و از نصرت و يارى او بكنار نشستند، با بعضى ديگر نيز كه ما در زمره نشستگان از بيعت على نام آنها را برده‏ايم، و دليلشان اين بود كه مى‏گفتند: اين فتنه‏اى است كه رو آورده است.

و بعضى از آنان به على گفتند:

اعطنا سيوفا نقاتل بها معك! فاذا ضربنا بها المؤمنين لم تعمل فيهم، و بنت عن اجسادهم، و اذا ضربنا بها الكافرين سرت فى ابدانهم! فاعرض عنهم على و قال: و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم، و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون(14).

«به ما شمشيرهائى بده كه با آنها در راه تو جنگ كنيم، و آن شمشيرها بدينگونه باشد كه چون بر مؤمنان فرود آريم در بدن آنها اثر نكند، و از بدن‏هايشان جدا شود، و چون با آنها بر كافران بزنيم در بدنهايشان اثر كند!

حضرت امير المؤمنين عليه السلام از ايشان اعراض كرد و گفت: اگر خداوند در آنها خيرى را مى‏دانست گوش آنها را شنوا مى‏نمود، و اگر گوش آنها را هم شنوا كند، هر آينه ايشان روى بر مى‏گردانند و اعراض مى‏كنند.»

گوينده اين كلام به امير المؤمنين عليه السلام سعد وقاص است، و با اين گفتار خود مى‏خواهد بگويد: اينك مسلمين و مؤمنين درهم ريخته‏اند، و لشگريان تو و لشگريان مقابل تو همه مسلمانند، و ما نمى‏توانيم به عنوان كمك تو، با سپاه مقابل تو جنگ كنيم، و آنها را بكشيم! ما جنگ با كافران مى‏كنيم، نه بامسلمانان و نه با طلحه و زبير و عائشه و اصحاب معاوية بن ابى سفيان، همه مسلمانند، و مسلمان را كشتن صحيح نيست!

بزرگان در تواريخ خود آورده‏اند كه اين سخن را سعد وقاص گفته است، از جمله ابن سعد در «طبقات‏» با سند خود از ايوب بن محمد روايت كرده است كه او گفت: به من خبر رسيده است كه سعد وقاص پيوسته مى‏گفت: آنقدر من براى خلافت‏سزاوارم، كه گمان نمى‏كنم استحقاق من به اين پيراهن تنم بيشتر از استحقاق من به خلافت‏باشد.من جهاد كرده‏ام از زمانى كه معناى جهاد را دانسته‏ام.و لا ابخع نفسى ان كان رجل خيرا منى، لا اقاتل حتى تاتونى بسيف له عينان و لسان و شفتان فيقول: هذا مؤمن و هذا كافر (15).

«و من خودم را به هلاكت نمى‏افكنم اگر مردى از من بهتر باشد، من جنگ نمى‏كنم تا شما براى من شمشيرى بياوريد كه دو چشم داشته باشد، و يك زبان، و دو لب و بگويد: اين مؤمن است، و اين كافر است‏» .

و نيز ابن سعد با سند خود از يحيى بن حصين روايت كرده است كه گفت: شنيدم كه جماعتى با هم به گفتگو نشسته بودند كه پدر من به سعد گفت: چه چيز تو را از جنگ بازداشته است؟ !

سعد گفت: تا زمانيكه شمشيرى براى من بياوريد كه مؤمن را از كافر بشناسد(16)!

و ابن عبد البر گويد: پسر سعد: عمر بن سعد بعد از كشته شدن عثمان سعد را ترغيب و تحريض مى‏كرد كه خود را خليفه بخواند، و مردم را به بيعت‏با خود دعوت كند، و ليكن سعد حرف او را نپذيرفت.و همچنين برادر زاده‏اش: هاشم بن عتبه او را ترغيب كرد و چون سعد ابا نمود، هاشم به سوى على بن ابيطالب رفت و از اصحاب و ياران او شد.

و سعد در قضيه انقلاب مصريين و كشته شدن عثمان در خانه خود نشست، و اهل و عيال خود را امر كرد تا چيزى از اخبار مردم را باو خبر ندهند، تا زمانيكه مردم بر امامى اتفاق و اجتماع كنند.

معاويه در او، و در عبد الله بن عمر، و محمد بن مسلمه طمع كرد، و نامه‏اى به آنها نوشت و براى يارى خودش بجهت‏خونخواهى عثمان فرا خواند، و به آنها چنين وانمود كرد كه كشنده عثمان و تنها گذارنده عثمان هر دو در جرم مساوى هستند، و آنها چون عثمان را يارى نكرده‏اند، حكم كشنده او را دارند، و كفاره جرم آنها فقط به اينست كه بر عليه على بن ابيطالب براى نصرت او قيام كنند.

معاويه با نثر و نظم اين تهديد را براى آنها در طى نامه‏هاى متعددى نوشت كه من از ذكر آنها خوددارى كردم.و هر يك از اين سه نفر نامه‏هائى به او نوشتند و گفتار او را رد كردند، و به او فهماندند كه او اهليت آنچه را كه مى‏خواهد ندارد، و در جواب و پاسخى كه سعد نوشته است اين ابيات را گفته است:

معاوى داؤك الداء العياء و ليس لما تجى‏ء به دواء 1

ايدعونى ابو حسن على فلم اردد عليه ما يشاء 2

و قلت له: اعطنى سيفا بصيرا تميز به العداوة و الولاء 3

فان الشر اصغره كبير و ان الظهر تثقله الدماء 4

اتطمع فى الذى اعيا عليا على ما قد طمعت‏به العفاء 5

ليوم منه خير منك حيا و ميتا انت للمرء الفداء 6

فاما امر عثمان فدعه فان الراى اذهبه البلاء7(17)

1- اى معاويه درد تو دردى است كه درمان پذير نيست، و براى آنچه تو آورده‏اى داروئى نيست.

2- آيا با وجودى كه ابو الحسن على بن ابيطالب مرا بخواند، و من خواسته او را بر نياورم، و او را رد كنم،

3- و به او بگويم: تو به من يك شمشير بينائى بده، تا دشمنى را از دوستى و محبت‏بشناسد، و تميز دهد.

4- زيرا كه شر هر چه هم كوچك باشد بزرگ است، و خونهاى ناحق پشت راسنگين مى‏كند، و در هم مى‏كوبد،

5- آيا تو طمع دارى در كسى كه على را خسته كرده است؟ پس اى خاك بر سر آن طمع تو!

6- حقا يك روز على بهتر است از تمام عمر تو و وجود تو، چه در زمان حياتت، و چه بعد از مرگت! پس جان تو به فداى على باد!

7- و اما امر كشته شدن عثمان را واگذار، و دست از اينگونه سخن بردار! زيرا كه غم و غصه وارد بر جسم، ديگر براى انسان راى و نظريه‏اى را باقى نمى‏گذارد، و انديشه و فكر را مى‏زدايد.

و نيز ابن عبد البر گويد:

قال ابو عمر: سئل على رضى الله عنه عن الذين قعدوا عن بيعته و نصرته و القيام معه.فقال: اولئك قوم خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل(18).

«از على عليه السلام درباره كسانيكه از بيعت‏با او تخلف كردند، و از يارى او و قيام براى نصرت و معاونت او خوددارى كردند، چون پرسيدند، در پاسخ گفت: ايشان كسانى هستند كه حق را مخذول و تنها گذاردند، و باطل را نيز يارى نكردند» .

و نيز ابن عبد البر گويد: در وقت كشته شدن عثمان، با على عليه السلام براى خلافت‏بيعت كردند، و تمامى مهاجرين و انصار بر بيعت‏با او اتفاق نمودند، و چند نفر از ايشان از بيعت تخلف كردند.

على عليه السلام آنها را غفلتا دستگير نكرد، و آنها را بر بيعت نيز اكراه ننمود، و چون درباره آنها از او پرسيدند، در جواب گفت:

اولئك قوم قعدوا عن الحق، و لم يقوموا مع الباطل.(19)

«ايشان گروهى هستند كه از نصرت حق، از پا نشستند، و با باطل هم بپا نايستادند» .

و ما مقانى گويد: كشى مى‏گويد: من در كتاب ابى عبد الله شاذانى يافتم كه‏او مى‏گفت: جعفر بن محمد مدائنى، از موسى بن قاسم عجلى، از صفوان، از عبد الرحمن بن حجاج، از حضرت ابا عبد الله جعفر الصادق عليه السلام، از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است كه:

كتب على عليه السلام الى والى المدينة: لا تطعين سعدا و لا ابن عمر من الفى‏ء شيئا! فاما اسامة بن زيد فاننى قد عذرته فى اليمينى التى كانت عليه. (20)

«على عليهالسلام به والى مدينه نوشتند: از فى‏ء و غنائم مسلمين به سعد وقاص، و به عبد الله بن عمر چيزى مده! و اما اسامة بن زيد را در سوگندى كه ياد كرده بود و بر عهده او بود، من عذر او را پذيرفتم.»

بارى اين وضع حال سعد وقاص است كه با وجود آن سوابق درخشان در اسلام، به مرحله انعزال و سوء فهم كشيده شد، و موقعيتى كه عامه مردم بر اساس سخنان رسول خدا كه:

اللهم سدد رميته، و اجب دعوته! (21)

«خداوندا تير او را بر دشمنان استوار بدار، و دعاى او را مستجاب كن!» براى او قائل بودند موجب غرور او شد، و خود را در مقامى ديد كه نمى‏توانست‏براى حضرت امير مؤمنان تنازل كند، و در زير پرچم او برود، و به اين شبهه واهى كه مؤمنان يكديگر را نبايد بكشند، و من شمشيرى ندارم كه مؤمن را از كافر باز شناسد، از تهور و شجاعت نفسانى به مرحله جبن و پستى گرائيد، و خود را در دنيا و آخرت بيچاره و دست‏خالى نمود.

امير المؤمنين عليه السلام گذشته از نصوص بر خلافت‏حقه و منحصره از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ولايت و اماريت الهيه آنحضرت كه اوامر او را همچون اوامر خدا و رسول خدا قرار مى‏داد و طبق نص

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (22)

فرمان و حكم او را در جنگ و صلح واجب الاطاعة قرارمى‏داد، از جهت ظاهر طبق بيعت مسلمانان خليفه و واجب الاطاعة بوده‏اند و به حكم قرآن كريم بر آنحضرت لازم بود هر مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر بر بيعت و پذيرش ولايت او نيست، و در مقام خونريزى و فساد در روى زمين است، مجازات كند، گرچه آنها مسلمان باشند، و گرچه هزاران نفر باشند.

مگر سعد بن وقاص اين آيه را از قرآن مجيد نخوانده بود، تا بداند كه شمشير على همان شمشير حق است، و همان فارق حق و باطل و مؤمن و كافر است:

و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى‏ء الى امر الله فان فاءت فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين(23).

«و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر جنگ كنند، پس بايد شما در ميان آنها صلح برقرار كنيد! و اگر يك گروه از آنها حاضر براى صلح نشد، و بر گروه مقابل خود ستم و تجاوز كرد، بر شما واجب است كه با آن گروه متعدى و متجاوز جنگ كنيد، تا آنكه او سر فرود آرد، و به امر خدا گردن نهد، و بازگشت‏به حق كند.و در اين صورت چنانچه به امر خدا گردن نهاد، و بازگشت‏به عدل و حق نمود، پس شما در ميان آنها به عدالت، صلح برقرار كنيد، و قسط و عدل پيشه سازيد، كه خداوند اقامه كنندگان عدل و قسط را دوست دارد» .

امير مؤمنان طبق اين آيه، بايد با افرادى كه شورش برپا كرده‏اند، و بهيچوجه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيستند، همچون معاويه و اصحاب جمل و نهروان، پس از خطبه‏ها و نامه‏ها و اتمام حجت‏ها، جنگ كند، و جلوى فساد را بگيرد، و حكومت مركزى اسلام را از تفرقه خارج كند، و متعديان و پيروان ايشان را سركوب نمايد، و در تمام خطه اسلام، همچون زمان پيامبر يك حكومت واحده براى امت اسلام برقرار كند.

سعد وقاص به حكم همين آيه، در احتجاج خود محكوم است.او نمى‏تواند به امير المؤمنين عليه السلام نسبت‏شمشير زنى بدون درايت و رعايت ايمان و كفر بدهد.طبق اين آيه قرآن بايد مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر براى تسليم امر حق نيست كشت. قيمت انسان به شرف تسليم و تبعيت از حق است، نه نام ظاهر اسلام بر خود نهادن.يك كافرى كه حاضر براى تبعيت‏حق است، بر يك مسلمانى كه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيست مزيت دارد.دين اسلام را كه اسلام گويند بجهت تبعيت و تسليم از حق و دورى از باطل است.

سعد كه خود از سابقين در اسلام و مهاجرين است، و خودش كاتب رسول الله بوده است و نامه آنحضرت را به يهود خيبر نوشته است(24) و در سن نيز از على بن ابيطالب عليه السلام بزرگتر است(25) و عمر او را جزء منتخبين شوراى به شمار آورده است، نبايد باد غرور در سر افكند، و بگويد: من چنين و چنان هستم، و حاضر براى حضور در صف لشگر على نشود.اين احتياط نيست، اين خدعه نفسانى است كه بصورت انعزال جلوه مى‏كند، و فريب شيطانى است كه بصورت مقدس مآبى، و جا نماز آب كشى، و بيتوته در مسجد ظاهر مى‏گردد.

آنهم آن سعدى كه على را خوب مى‏شناخته است، و از سوابق او خبر داشته‏است، و خودش روايات و مدائح و فضايل او را از رسول خدا روايت مى‏كند، اين سعد نبايد در مقابل على بايستد، اين غلط است.

مجلسى رضوان الله عليه از «امالى‏» صدوق با سند خود از اصبغ بن نباته روايت مى‏كند كه:

بينا امير المؤمنين عليه السلام يخطب الناس و هو يقول: سلونى قبل ان تفقدونى! فو الله لا تسالونى عن شى‏ء مضى و لا عن شى‏ء يكون الا نباتكم به.

فقام اليه سعد بن ابى وقاص فقال: يا امير المؤمنين اخبرنى كم فى راسى و لحيتى من شعرة؟ !

فقال له: اما و الله لقد سالتنى عن مسئلة حدثنى خليلى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انك ستسالنى عنها! و ما فى راسك و لحيتك من شعرة الا و فى اصلها شيطان جالس! فان فى بيتك لسخلا(26)يقتل الحسين ابنى! و عمر بن سعد يومئذ يدرج بين يديه(27).

«در بين وقتى كه امير المؤمنين عليه السلام خطبه مى‏خواند و مى‏گفت: بپرسيد ازمن قبل از آنكه ديگر مرا نيابيد! سوگند به خدا از هيچيك از وقايع گذشته، و از هيچيك از وقايع آينده از من نمى‏پرسيد، مگر آنكه من شما را بدان مطلع و آگاه مى‏كنم!

ناگهان سعد بن ابى وقاص در برابر او برخاست و گفت: اى امير مؤمنان به من خبر بده كه چند عدد مو در سر و ريش من است؟ !

حضرت به او فرمود: سوگند به خدا بدانكه از مسئله‏اى از من سئوال كردى كه خليل من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن به من خبر داده است كه تو از من درباره آن سئوال خواهى نمود:

در سر تو و در ريش تو هيچ موئى نيست مگر آنكه در بن و ريشه آن شيطانى نشسته است! و تحقيقا در خانه تو يك مرد رذل و پستى است (و يا يك كودكى است) كه فرزندم حسين را خواهد كشت! و عمر بن سعد در آن روز طفلى بود كه در مقابل او مى‏دويد و بطور كودكانه راه مى‏رفت.»

بارى سعد از بيعت و نصرت و تحت ولايت او بودن، روى مى‏تابد، و گرفتار دندان طمع معاويه مى‏گردد.و عبد الله بن عمر خشك مقدس كوتاه فهم از بيعت‏با آنحضرت خوددارى مى‏كند، و بعدا با يزيد بن معاويه، و بعد از او با عبد الملك بن مروان بيعت مى‏نمايد.

هر كه گريزد زخراجات شاه باركش غول بيابان شود

معاوية بن ابو سفيان از او توقع دارد كه على را سب كند، و مورد مؤاخذه قرار مى‏گيرد.

سعد هم با آن سوابقى كه دارد، و با آن سوابق بى‏نظير كه از همرزم، و صاحب ولايت، و حائز علم و فقه و قرآن و قضاء: امير المؤمنين عليه السلام دارد، و با آن سوابقى كه از معاويه مشرك و پدرش ابو سفيان - راس فساد و جنگ و تجهيز جيش و لشگر بر عليه اسلام، و سر منشا خيانت و جنايت، و عفريت غول پيكر نفاق و دوئيت - دارد كه در سال هشتم از هجرت در فتح مكه اضطرارا و اكراها اسلام آورده‏اند، چگونه مى‏تواند خود را حاضر براى سب على كند؟ ! فلهذا با اين برخورد تند و خشن با معاويه، و فرو ماندن از پاسخ معاويه مكار و غدار، و مشاهده انقلاب و تشويش اوضاع، بعد از ضربت‏خوردن امام مظلوم امير المؤمنين عليه السلام كه پس از مرگش از خود هيچ باقى نگذاشت(28) و روشن شدن مظلوميت‏ها و فريادها و خطبه‏هاى بى‏جواب آنحضرت، در قصر خود در عقيق در ده ميلى مدينه با تعين و شخصيت مى‏زيست، و به اوضاع تماشا مى‏كرد.

و معاويه چون ديد كه با وجود او با موقعيت او در ميان مردم نمى‏تواند براى فرزندش يزيد بيعت‏بگيرد، لهذا او را با سبط رسول خدا حسن مجتبى عليه السلام به زهر كشت.

ابو الفرج اصفهانى با سند متصل خود آورده است كه: معاويه چون خواست‏بعد از خودش يزيد را جانشين خود كند، سمى را مخفيانه در طعام نموده، و به حضرت امام حسن عليه السلام و به سعد خورانيد، و آن دو نفر به فاصله چند روز از همديگر فوت كردند(29).

و نيز با سند ديگر خود روايت كرده است كه: چون خطبه حضرت امام حسن عليه السلام به پايان رسيد، حضرت امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشتند، و در آنجا اقامت گزيدند، و چون معاويه خواست‏براى پسرش يزيد بيعت‏بگيرد، هيچ چيز براى او سنگين‏تر از امر حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود، فلهذا در پنهانى سمى به آنها خورانيد، و آن دو نفر از آن سم بمردند(30). سعد در آخر عمرش از فضائل امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏نمود و از مزاياى مختصه به آنحضرت كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بود، بازگو مى‏كرد، ولى چه فائده كه كار از كار گذشته بود و على عليه السلام در محراب عبادت فرقش شكافته شده بود، و معاويه چنگال خونين خود را تا اقصى بلاد فرو برده بود، و مكه به قتل و غارت بسر بن ارطاة و كشته شدن دو طفل صغير عبيد الله بن عباس گرفتار آمده بود، و سب و لعن و شتم على بر فراز منابر، در خطبه‏هاى نماز جمعه و نماز عيدين در سراسر اقطار اسلام جزء فرائض و واجبات شمرده شده بود، اينك مناقب على را بر شمردن آنهم براى پسران و دختران خود، (31) و يا براى دو نفر مرد عراقى(32) چه تاثيرى دارد؟ در آن وقتى كه قدرت و نيرو به دست معاويه نبود على را تنها گذاردى! و او را مخذول و منكوب كردى! و با يك سيل از مخالفان و دشمنان و دنيا خواهان مواجه ساختى! اينك كه آب از سر گذشته است و لشگرش متفرق شده‏اند، و اصحابش دست از حمايت او برداشته‏اند، و حضرت حسن مجتبى وصى او را تنها و بدون ناصر مجبور به بيعت‏با طاغى زمان نموده‏اند، تو در قصر خودت در عقيق مناقب على را بگو، اين به چه درد مى‏خورد؟ اينجا تو پيوسته عبادت كن، اين چه عبادتى است؟ !

خدايش رحمت كند مرحوم آية الله حاج سيد محمود شاهرودى تغمده الله برضوانه كه يكى از اساتيد فقه حقير در نجف اشرف بودند، يكروز بر فراز منبر در بين درس مى‏فرمود.سه دسته مقدس مآب و اهل عبادتهاى صورى و بى معنى مى‏شوند:

1- طلبه درس نخوان 2- تاجر ورشكسته 3- حاكم معزول.

عبد الله بن عمر نيز در آخر عمر از عدم نصرت امير المؤمنين عليه السلام و جنگ نكردن با فئه باغيه (معاويه و همراهانش) افسوس مى‏خورد.

ابن عبد البر گويد: به طرق مختلفى از حبيب بن ابى ثابت، از ابن عمر روايت‏شده است كه:

انه قال: ما آسى على شى‏ء الا انى لم اقاتل مع على الفئة الباغية (33).

«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم مگر بر اينكه با على بن ابيطالب با گروه ستمكار (فئه باغيه) جنگ نكردم.»

و نيز از دار قطنى در «مؤتلف و مختلف‏» با سند خود از ابن عمر روايت كرده است كه:

ما آسى على شى‏ء الا على الا اكون قاتلت الفئة الباغية على صوم الهواجر(34).

«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم، مگر بر آنكه در روزهاى گرم تابستان روزه‏هاى مستحبى مى‏گرفتم و آن روزه‏ها را بر جنگ با فئه باغيه: جماعت ظالم و ستمگر، مقدم مى‏داشتم‏» .

و نيز با سند ديگر از او روايت كرده است كه:

ما اجدنى آسى على شى‏ء فاتنى من الدنيا الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على(35).

و نيز با سند ديگر از او روايت كرده كه در حال مردنش مى‏گفت:

ما اجد فى نفسى من امر الدنيا شيئا، الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على بن ابيطالب(36).

و نيز با سند ديگر آورده است كه:

ما آسى على شى‏ء الا تركى قتال الفئة الباغية مع على(37) .

و مضمون و مفاد اين روايات آنست كه مى‏گويد: «من هيچگاه بر چيزى غصه نخوردم و محزون نشدم از چيزهائى كه در دنيا از دست من رفته است، مگر جنگ نكردن در ركاب على بن ابيطالب را با فئه باغيه.» آنگاه همين مرد در پاى خطبه حجاج بن يوسف ثقفى براى بيعت‏با عبد الملك مى‏نشيند و به دست او نيز كشته مى‏شود(38).