امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۵ -


ابن ابى الحديد گويد: حسن بصرى گفت:

ثلاث كن فى معاوية لو لم تكن فيه الا واحدة منهن لكانت موبقة: انتزاؤه على هذه الامة بالسفهاء حتى ابتزها امرها، و استلحاقه زيادا مراغمة لقول رسول الله: «الولد للفراش، و للعاهر الحجر» و قتله حجر بن عدى، فيا ويلة من حجر و اصحاب حجر(166).

«سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آنها در او بود كافى بود كه مهلك او باشد: سرعت‏حركت‏شر آفرين او با سفيهان دست اندركارش بر اين امت اسلام، تا اينكه امامت و امارت را با غلبه و قهر از آنها ربود.و ملحق كردن زياد را به ابو سفيان بجهت اعلام مخالفت و معارضه و زمين زدن سخن رسول خدا كه فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر، و كشتن او حجر بن عدى را.پس اى واى بر كشته شدن حجر و ياران حجر.»

و از اينجا معلوم شد كه منبر پيامبر را چه افرادى اشغال كرده‏اند.منبرى كه بايد محل على و اولاد او باشد، و براى معرفى قرآن، و احكام اسلام، و ترويج‏حق و از بين بردن باطل باشد، براى الحاق زنا زادگان به پيشوايان جور و ستم قرار گرفت، و معاويه‏هائى بر فراز آن مردم را به رسميت دادن زنا دعوت كردند، ورؤياى پيامبر اكرم كه بوزينگانى بر فراز منبر آنحضرت حركت مى‏كردند چطور متحقق شد، كه منظور از بوزينگان بنى اميه بودند، و ايشان همان شجره ملعونه‏اى هستند كه در قرآن كريم آمده است:

و اذ قلنا لك ان ربك احاط بالناس و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا(167).

«واى پيغمبر ياد بياور زمانى را كه به تو گفتيم كه: حقا پروردگار تو احاطه به مردم دارد، و ما رويائى را كه به تو نمايانديم، و همچنين درخت ملعونه در قرآن را قرار نداديم مگر بجهت امتحان و آزمايش مردم! و ما با يادآورى آيات خود، مردم را مى‏ترسانيم، وليكن اين تخويف ما جز طغيان و سركش چيزى را بر آنها نمى‏افزايد.»

در تفسير آيه مباركه، روايات همگى متفق هستند بر اينكه: مراد از شجره ملعونه يعنى نفرين شده و دور از رحمت‏خدا، سلسله بنى اميه هستند، كه هشتاد سال بر منبر پيغمبر بالا مى‏روند، و مردم را به ضلالت دعوت مى‏كنند.

و ثانيا دانسته شود كه زياد بن عبيد، با آنهمه رشادت و متانت و رزانت و درايت، بواسطه لغزش و حب رياست، حاضر شد كه خود را زنازاده ابو سفيان بخواند، و بدان مباهات كند، زيرا كه دوره، دوره سلطنت و حكومت‏بنى اميه است، و معاويه بن ابى سفيان را به نام امير المؤمنين بر فراز منبرها در خطبه‏ها و نامه‏ها در سراسر كشور اسلامى ياد مى‏كنند.و طبعا ابو سفيان كه پدر چنين شخصيتى است، مقامى بلند و ارجمند در نزد توده و عوام مردم دارد، و افتخار فرزندى چنين مردى و برادرى سلطان و حاكم زمان گرچه به عنوان لكه ننگ زنا باشد، براى زياد دنيا پرست و دنيا طلب، نقطه عطفى براى بروز و ظهور ضمير مخفى و انديشه پنهان نفس او مى‏باشد.

همين زيادى كه از فراز منبر معاويه به ابو مريم سلولى گفت: به مادرهاى مردان نسبت ناروا مده! و درباره عبيد پدرش گفت: اب مبرور و وال مشكور، خوددر عنوان نامه‏هايش مى‏نوشت: من زياد بن ابى سفيان الى فلان...و تعدى و تجاوز در اثر حب حكومت و رياست‏به جائى رسيد كه امير المؤمنين عليه السلام را فاسق خواند، و حضرت امام حسن را بجهت اهانت، به عنوان حسن بن فاطمه ياد كرد، و در كاغذى كه به آنحضرت نوشت آنقدر جسارت و اسائه ادب كرد كه چون آنحضرت نامه را براى معاويه فرستادند تعجب كرد و خشمگين شد، و به زياد نامه تند نوشت، و او را از اينگونه خطاب مؤاخذه كرد(168).

و از آنچه ذكر شد دستگير مى‏شود كه: انسان، هميشه بايد مواظب و مراقب احوال خود باشد، و از محاسبه نفس اماره ست‏برندارد، زيرا كه در موقع امتحان معلوم مى‏شود كه زر خالص چيست، و فلز قلب و مغشوش كدام است؟

عند الامتحان يكرم الرجل او يهان.

«در وقت آزمايش يا مرد داراى مقام و ارزش مى‏شود و گرامى مى‏گردد، و يا از ارزش مى‏افتد و پست و فرومايه مى‏شود.»

چه شود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد

داستان طلحه و زبير با آن سوابقشان، و جنگ با امير المؤمنين عليه السلام همه موجب تفكر و تامل و دقت است.داستان عاقبت عبد الله بن عباس كه حكومت‏بصره را از طرف امير مؤمنان داشت، و بالاخره جواهرات بيت المال را برداشته، و به حجاز گريخت و از جمله سه دختر زيبا به قيمت‏سه هزار دينار خريد، و مؤاخذه‏هاى امير المؤمنين عليه السلام از او، و جوابهاى بى‏ارزش و بلكه اهانت آميز او به امير المؤمنين عليه السلام را مورخين در تواريخ خود آورده‏اند (169).

و از اينجا مى‏فهميم كه تشيع به مجرد گفتار لفظى و اعتراف لسانى نيست، و گرنه همين طلحه، و همين زبير، و همين زياد، و همين ابن عباس از شيعيان و طرفداران آن حضرت بودند، ولى وقتى كه سيل سكه‏هاى زرد سرازير مى‏شود، وصداى شيهه اسبان تازى، و همهمه مردان غازى، و صداى پرچم‏هاى رياست‏به گوش مى‏رسد، آنوقت است كه معلوم مى‏شود چه كسى ثابت مى‏ماند، و چه كسى مى‏لغزد، و پايش در حفره شهوات فرو مى‏رود، و به دوزخ سرازير مى‏شود.محبت رياست، و حس تفوق جوئى و بلند منشى و محبت مال و زر سرخ، و اجتماع غوانى و سماع اغانى كور و كر مى‏كند.

حب الشى‏ء يعمى و يصم.

«محبت‏به هر چيز انسان را از نظر به غير آن چيز كور و كر مى‏كند، و غير از آن محبوب، چيزى نمى‏شنود و چيزى نمى‏بيند و ادراك نمى‏كند.»

چقدر لطيف و زيبا قرآن كريم اين حقيقت را بطور كلى بيان فرموده است:

لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون(170).

«سوگند به جان تو اى پيامبر! آن قوم لوط و مردم دنيا پرست، پيوسته در مستى حيرت، و در سكر غفلت، و خواهشهاى نفسيه خود گم و گمراه مى‏باشند.»

ابن عبد ربه اندلسى مى‏گويد: چون خبر مرگ امام حسن مجتبى ابن على بن ابيطالب به معاويه رسيد، به روى چهره خود، بر زمين به سجده خدا افتاد، و پس از آن فرستاد نزد ابن عباس و همراهان او در شام و ابن عباس را تعزيت و تسليت داد، و معاويه از فوت امام حسن عليه السلام اظهار شادى و سرور مى‏كرد.

معاويه به ابن عباس گفت: ابو محمد (حضرت امام حسن) چقدر عمر داشت؟

ابن عباس گفت: عمر او زبانزد همه قريش است، عجب است از آنكه مثل توئى نمى‏داند؟

معاويه گفت: به من چنين رسيده است كه او اطفال كوچكى از خود باقى گذارده است.

ابن عباس گفت: هر صغيرى كبير مى‏شود، و طفل ما به قدر مرد بزرگ است، و صغير ما كبير است.و سپس گفت: اى معاويه! چرا من اينگونه ترا به مرگ حسن ابن على شاد مى‏بينم؟ ! سوگند به خدا، موت حسن در اجل تو تاخير نمى‏اندازد! وحفره گور ترا پر نمى‏كند! و چقدر درنگ تو و درنگ ما در اين دنيا بعد از حسن كم است! و چون ابن عباس از نزد معاويه بيرون رفت، فرزندش يزيد را در سر راه ابن عباس فرستاد، و در برابر او نشست، و او را به موت حسن تسليت داد و براى او گريست، و چون يزيد بازگشت، ابن عباس چشمش را به او دوخته بود، و گفت: چون آل حرب سپرى شوند، حلم از بين مردم سپرى مى‏شود(171).

بارى، حديث منزله، كه بعضى از روايات آنرا در اين بحث آورديم، با نص صريح، به حضرت امير المؤمنين عليه السلام مقام وزارت و خلافت را مى‏دهد، و او را به مثابه پيامبر مى‏دارد، و اگر بعد از رسول خدا نبوت منقطع نمى‏گشت، بدون ترديد و شبهه امير مؤمنان داراى منصب نبوت نيز بودند، ولى به مقتضاى اين حديث، تمام مناصب از خلافت و امارت و امامت و وصايت و اخوت براى آنحضرت ثابت است.

در «غاية المرام‏» مرحوم سيد هاشم بحرانى از ابن ابى الحديد، عين استدلال شيعه را بر ولايت آنحضرت از آيه قرآن و حديث منزله بدون كم و كاست نقل مى‏كند:

ابن ابى الحديد مى‏گويد: «و آنچه ما را از نص كتاب و سنت، دلالت مى‏كند كه على عليه السلام وزير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، گفتار خداوند متعال است كه:

و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى (172)

و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در خبرى كه اجماع شيعه و عامه بر روايت آن شده است، و تمام فرق اسلام بر اين اتفاق دارند، گفته است:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.

و عليهذا جميع مراتب و منازل هارون نسبت‏به موسى، به امير المؤمنين عليه السلام داده شده است‏بنا بر اين على وزير رسول الله است، و اگر هر آينه پيغمبر اسلام، خاتم پيغمبر نبود تحقيقا شريك در نبوت او بود.» انتهى كلام ابن ابى الحديد.و پس از اين، محدث بحرانى رحمة الله عليه مى‏گويد: اينك تو بنگر و نگاه كن كه: آنچه را كه مخالفين ما در نصوصيت‏بر خلافت امير المؤمنين عليه السلام پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خودشان روايت مى‏كنند، كه در بين جميع فرق اسلام اجماع بر روايت آنست همانطور كه ابن ابى الحديد ذكر كرده است، و غير ابن ابى الحديد نيز ذكر كرده است، نص صريحى است از مخالفين ما، كه رسول خدا نمرد مگر آنكه على را به تنصيص و تصريح بر مقام امامت و خلافت و وزارت تعيين كرد.و اين گفتار عين گفتار شيعه است.

بنا بر اين، انكار بعضى از مخالفين مثل همين ابن ابى الحديد، در بعضى از مواضع شرح او بر نهج البلاغة، باطل است، چون برهان بر خلاف خود اقامه كرده است، و خودش همينطور كه ما در اينجا آورديم، اعتراف و اقرار نموده است كه: جميع مراتب و منازل هارون نسبت‏به موسى براى على عليه السلام ثابت و محقق است، مگر نبوت.چون رسول خدا خاتم الانبياء است، و اگر ختم نبوت به پيغمبر نمى‏شد، طبق نص صريح همين حديث منزله، شريك در نبوت رسول الله نيز بود.

و اين صريحا اقتضا دارد كه نص صريح بر امامت و خلافت و وزارت على عليه السلام وارد است، در همان مراتبى كه براى هارون نسبت‏به موسى ثابت‏بوده است، و اين مطلب واضح و بين و آشكار است كه در آن هيچگونه خفائى نيست

و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم و اعوذ بالله سبحانه و تعالى من الضلالة بعد تبين الهدى و الحمد لله رب العالمين(173).

و نيز در «غاية المرام‏» از سيد اجل ابو القاسم على بن موسى بن جعفر بن طاوس، در سى و سه طرائفى كه بر نص بر ولايت و خلافت و امامت و وصيت على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام آورده است، در طرفه دهمين كه در تصريح حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است در وقت وفات خود بر خلافت على عليه السلام، بر صغار و كبار، و جميع اهل شهرها، در محضر انصار مدينه، از حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر، از پدرش عليهما السلام روايت كرده است كه: آنحضرت‏گفتند: چون وفات رسول الله نزديك شد، آنحضرت فرستادند در پى انصار و ايشان را طلبيدند و گفتند:

يا معاشر الانصار، زمان فراق و جدائى رسيده است، و مرا از عالم غيب خوانده‏اند، و من در جواب خواننده، لبيك گفته‏ام! شما ما را پناه داديد، و در اين پناه به نيكويى و خوبى از عهده بر آمديد! و ما را يارى و نصرت نموديد، و خوب از عهده نصرت بر آمديد! و در اموال خودتان با ما مواسات كرديد، و در مسكن براى توقف و سكونت ما توسعه داديد! و در راه خدا از خونهاى حياتى نفوس خود، بذل كرده و دريغ ننموديد! و خداوند به بهترين وجهى شما را جزاى اوفى، در پاداش كردارتان مى‏دهد.

يك چيز باقى مانده است و آن تماميت امن و خاتمه عمل است، كه عمل با آن مقرون است.

و من اينطور مى‏يابم كه بين آن چيز و بين عمل شما به قدر موئى جدائى و فاصله نيست، و اگر به قدر اندازه يك مو قياس شود، به اين اندازه هم جدا بودن آن دو از هم قابل قياس نيست.

هر كس يكى از آن دو را بجاى آورد، و ديگرى را ترك كند، منكر امر اول نيز بوده است، و خداوند از او هيچ عملى را از اعمال نمى‏پذيرد.

انصار گفتند: يا رسول الله! براى ما مبين ساز تا بدانيم، و از تمسك به آن خوددارى نكنيم، تا گمراه شويم، و از اسلام مرتد گرديم، و از نعمت‏خدا و رسول او بر ما، بى‏بهره بمانيم، زيرا خداوند بواسطه تو ما را از هلاكت نجات داد! اى رسول خدا! تو رسالات خدايت را رسانيدى! و نصيحت كردى! و اداء امانت و تعهد نمودى! و نسبت‏به ما رؤوف و مهربان و شفيق و مشفق بودى! اى رسول خدا آن امر چيست؟ !

قال لهم: كتاب الله و اهل بيتى! فان الكتاب هو القرآن، ففيه الحجة و النور و البرهان، كلام الله جديد غض طرى و شاهد و حاكم عادل قائد بحلاله و حرامه و احكامه يقوم به غدا فيحاج به اقواما فتزل اقدامهم عن الصراط.

«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان گفت: كتاب خدا و اهل بيت من است، چون كتاب خدا همان قرآن است، كه در آن حجت و نور و برهان است.كلام خدا جديد و هميشه تر و تازه و شاداب است.و قرآن حاضر و شاهد بر اعمال است، و حاكم عادل است، و قائد و پيشوائى است كه جلودار حلال و حرام و احكام است، در فرداى قيامت، در موقف مى‏ايستد، و با طوايفى و اقوامى احتجاج مى‏نمايد، و آن اقوام گامهايشان از صراط مى‏لغزد.»

فاحفظوا معاشر الانصار فى اهل بيتى فان اللطيف الخبير قال: انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض.الا و ان الاسلام سقف تحته دعامه، و لا يقوم المسقف الا بها فلو ان احدكم اتى بذلك السقف ممدودا لا دعامة تحته، لاوشك ان يخر عليه سقفه لهوى فى النار.

«و اى جماعت انصار! مرا در بين حفظ و نگهدارى اهل بيت من، حفظ كنيد، چون خداوند لطيف و خبير گفته است: قرآن و اهل بيت من از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

آگاه باشيد كه اسلام همچون سقفى است كه روى ستون و پايه‏اى است، و آن مسقف بدون پايه و ستون قيام ندارد، و هر آينه يكى از شما اگر بخواهد آن سقف را بدون ستون و پايه برافراشته بدارد، بزودى آن سقف بر سر او فرو مى‏ريزد، و او را در آتش فرو مى‏برد.»

ايها الناس الدعامة دعامة الاسلام، و ذلك قول الله تعالى:

اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه.

فالعمل الصالح طاعة الامام ولى الامر و التمسك بحبل الله!

الا فهمتم؟ ! الله الله فى اهل بيتى! مصابيح الظلام، و معادن العلم، و ينابيع الحكم، و مستقر الملائكة، منهم وصيى، و امينى، و وارثى منى بمنزلة هارون من موسى، الا هل بلغت؟!

«اى مردم ستون! ستون اسلام است، بجهت گفتار خداوند كه: «كلام طيب و پاك به سوى خدا بالا مى‏رود، و عمل صالح آن كلام طيب را بالا مى‏برد.» عمل‏صالح، عبارت است از اطاعت امام ولى امر و چنگ زدن به ريسمان خدا.آيا اى مردم! فهميديد؟ !

شما را به خدا، شما را به خدا، در اهل بيت من! زيرا كه آنها چراغهاى درخشان در ظلماتند، و معدنهاى دانش و علمند، و چشمه‏هاى حكمت و حقايقند، و محل استقرار و تمكن فرشتگان هستند.

و از ايشانست وصى من، و امين من، و وارث من، كه نسبت او با من نسبت هارون است، با موسى! آيا من تبليغ كردم و حقيقت امر را رساندم؟ !»

و الله يا معاشر الانصار! الا اسمعوا! الا ان باب فاطمة بابى، و بيتها بيتى! فمن هتكه هتك حجاب الله!

«سوگند اى جماعت انصار! آگاه باشيد بشنويد! آگاه باشيد كه تحقيقا در خانه فاطمه، در خانه من است، و بيت فاطمه بيت من است، هر كس آنرا هتك كند، حجاب خدا را پاره كرده است.»

عيسى راوى اين حديث از موسى بن جعفر عليهما السلام مى‏گويد:

فبكى ابو الحسن صلوات الله عليه طويلا و قطع عنه بقية الحديث، و اكثر البكاء، و قال: هتك حجاب الله، هتك و الله حجاب الله، هتك و الله حجاب الله، يا امة محمد صلوات الله عليه و آله(174).

«حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر گريه‏اى طولانى نمودند، و بطوريكه بقيه حديث‏بواسطه كثرت بكاء بريده شد.و بسيار گريه كردند، و گفتند: حجاب خدا پاره شد، سوگند به خدا كه حجاب خدا پاره شد، سوگند به خدا كه اى امت رسول خدا حجاب خدا پاره شد.»

ولى حضرت صادق عليه السلام كيفيت هتك حجاب را بيان كردند، و حديث‏بريده نشد.

طبرى در «دلائل الامامة‏» روايت مى‏كند كه از محمد بن هارون بن موسى تلعكبرى، از پدرش، از محمد بن همام، از احمد برقى، از احمد بن محمد بن عيسى‏از عبد الرحمن بن ابى نجران، از ابن سنان، از ابن مسكان از ابو بصير از حضرت ابو عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام كه آنحضرت گفت:

قبضت فاطمة فى جمادى الاخرة يوم الثلاثاء لثلاث خلون منه سنة احدى عشر من الهجرة، و كان سبب وفاتها ان قنفذ مولى عمر نكزها(175)بنعل (176)السيف بامره، فاسقطت محسنا و مرضت من ذلك مرضا شديدا، و لم يدع احدا ممن آذاها يدخل عليها - الحديث(177).

«فاطمه سلام الله عليها در روز سه شنبه سوم شهر جمادى الثانى سنه يازدهم از هجرت رحلت كرد، و سبب مرگ او اين بود كه قنفذ غلام عمر، به امر عمر او را با آنچه در ته غلاف شمشير از آهن و غيره مى‏گذارند، زد و دور كرد و به عقب انداخت، و فاطمه محسن خود را سقط كرد، و از اين روى به مرض شديدى مبتلا شد، و نگذاشت‏يكنفر از آنها كه بر او ستم كرده‏اند از او عيادت كند.»

و سليم بن قيس آورده است كه چون عمر در را فشار داد به ديوار براى بار دوم كه

نادت يا ابتاه هكذا يفعل بحبيبتك! و استعانت (بفضة) جاريتها و قالت: لقد قتل ما فى بطنى من حمل(178).

و خرج امير المؤمنين عليه السلام فالقى عليها ملاءة(179)فاسقطت‏حملا لستة اشهر سماه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم محسنا - الحديث(180).

«فاطمه فرياد زد: اى پدرجان اينطور با حبيبه تو عمل مى‏كنند، و صدا زد و فضه جاريه خود را طلبيد و گفت: آنچه در شكم خود از حمل داشتم كشته شد.

امير المؤمنين عليه السلام آمد و ملحفه‏اى و يا لباسى كه نيمى از پائين بدن را مى‏پوشاند بر روى او افكند(181)و فاطمه طفل شش ماهه خود را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را محسن نام گذارده بود سقط كرد.»

و كسى كه اطلاع بر جوامع حديث داشته باشد، و به كتب سير و تواريخ آشنا باشد، شك نمى‏كند در اينكه عمر هيزم را براى سوزاندن خانه فاطمه به در خانه حمل كرد، يا از روى جد و يا از روى تهديد(182).

امير المؤمنين عليه السلام بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه غاصبين خلافت، كردند آنچه كردند، و بر سر اسلام و اهل بيت رسول الله آوردند آنچه آوردند، خطبه‏اى در مدينه منوره ايراد كردند، كه به خطبه وسيله معروف است.اين خطبه مفصل است، و در آن از مواعظ و نصايح و اندرزها و حكم و بيان حقيقت، و دلالت‏بر شاهراه سعادت، و تمتع از جميع مواهب الهيه دنيويه و اخرويه، جسميه و روحيه، ظاهريه و باطنيه، و بيان منزله و مرتبه امام، و موقعيت و وضعيت‏خود آنحضرت، كه هيچ پيامبر مرسل و فرشته مقربى را دسترسى بدان درجه و مقام نيست، و نمى‏تواند تخيل وصول بدان ذروه عليا و سنام اعلى را در سر خود بپرورد، چيزى را فرو گذار ننموده‏اند، اگر حقا شيعه غير از اين خطبه را نداشت، براى معرفى و عظمت مكتب او كافى بود.و اگر اهل مدينه در آن زمان به معنى و مغزى و حقيقت آن پى‏مى‏بردند، و دست از شيطنت رؤسايشان بر مى‏داشتند، و با فداكارى و ايثار از جان مى‏گذشتند، و به دعوت آنحضرت پاسخ مثبت مى‏دادند، و خلفاى جور و امراء و حكام منحرف و متجاوز را بجاى خود مى‏نشاندند، و امام خود را بر روى كار مى‏آوردند، نعمت و بركت و رحمت و عافيت و سعادت از آسمان بر سر آنها مى‏باريد، و از زمين مى‏جوشيد، و از جوانب اربعه آنها را احاطه مى‏كرد، و تاريخ و اسلام و امامت و رهبرى چهره ديگرى به خود داشت، و مردم خود را بر بهشت‏برين مى‏نگريستند.ولى حيف و صد حيف، كه خوى ددمنش انسان بهيمه صفت و ستم پيشه، دوست ندارد از جهنم بيرون برود، و قدم در مرحله حيات جاودانى نهد، و آن اعراب كوته نظر به صديقه كبرى گفتند: آنچه را كه تو مى‏گوئى راست است و اين مقامات براى على ثابت است ولى بيعت ما با اين مرد (ابو بكر) گذشته است، و نمى‏توانيم از بيعت‏خود برگرديم(183).

بارى اين خطبه را بتمامه مرحوم محمد بن يعقوب كلينى در روضه كافى از محمد بن على بن معمر، از محمد بن على بن عكايه تميمى، از حسين بن نصر فهرى، از ابو عمرو اوزاعى، از عمرو بن شمر، از جابر بن يزيد روايت كرده است، كه او مى‏گويد: من وارد شدم بر حضرت امام محمد باقر عليه السلام و عرض كردم: يا بن رسول الله! اختلاف شيعه در آراء و مذاهبشان، دل مرا به درد آورده، و محترق نموده است!

حضرت فرمودند: آيا دوست نمى‏دارى كه من تو را بر حقيقت اختلافشان مطلع سازم كه از كجا با هم مختلف شدند، و به چه علت متفرق گشتند؟ ! عرض كردم: آرى يابن رسول الله! حضرت فرمود: تو در مقام اختلاف نباش چون در آنها اختلاف را نگريستى!

يا جابر! ان الجاحد لصاحب الزمان كالجاحد لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى ايامه.

«اى جابر! منكر امام هر عصرى و صاحب زمان آن دوره، همچون منكر رسول خداست در دوره رسول خدا.»

اى جابر گوش كن و نگهدار! جابر مى‏گويد: عرض كردم: اگر تو بخواهى! (184)

حضرت فرمود: گوش كن و نگهدار، و چون مركب تو، تو را به منزلت رسانيد تبليغ كن!

امير المؤمنين عليه السلام بعد از هفت روز كه از رحلت رسول خدا گذشته بود - و اين در وقتى بود كه از جمع‏آورى قرآن و تاليف آن فارغ شده بود - براى مردم مدينه خطبه خواند و گفت:

الحمد لله الذى منع الاوهام ان تنال الا وجوده و حجب العقول ان تتخيل ذاته،

و بعد از حمد بليغ و ثناء جميل، و صلوات و درود بى‏نظير بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و بيان آيات قرآن كه دلالت‏بر امامت آن حضرت دارد، تا مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد:

فان الله تبارك اسمه امتحن بى عباده، و قتل بيد اضداده، و افنى بسيفى حجاده، و جعلنى زلفة للمؤمنين، و حياض موت على الجبارين، و سيفه على المجرمين، و شد بى ازر رسوله، و اكرمنى بنصره، و شرفنى بعلمه، و حبانى باحكامه، و اختصنى بوصيته، و اصطفانى بخلافته فى امته، فقال صلى الله عليه و آله و سلم، و قد حشده المهاجرون و الانصار و انغصت‏بهم المحافل:

ايها الناس! ان عليا منى كهارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! فعقل المؤمنون عن الله نطق الرسول، اذ عرفونى اننى لست‏باخيه لابيه و امه، كما كان هارون اخا موسى لابيه و امه، و لا كنت نبيا فاقتضى نبوة و لكن كان ذلك منه استخلافا لى كما استخلف موسى هارون عليهما السلام، حيث‏يقول:

اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين(185) .

«خداوند تبارك اسمه، بندگان خودش را به وسيله من آزمايش نمود، و با دست من مخالفان و اضداد خودش را كشت، و با شمشير من، منكران خودش را به ديار فنا فرستاد، و مرا موجب نزديكى مؤمنين به بارگاه عظمت و حرم كبريائيش قرار داد، و مرا مجتمع مرگ براى جباران و ستم پيشگان نمود، و مرا شمشير خودش بر فرق مجرمان نمود، و بواسطه من پشت رسول خدا را محكم كرد، و مرا به يارى و نصرت او گرامى داشت، و به علم و دانش او مشرف گردانيد، و احكام او را بلا عوض به من بخشيد، و اختصاص به وصيت او داد، و براى خلافت او در ميان امت او برگزيد و انتخاب فرمود.و در وقتى كه جميع مهاجرين و انصار در مجلس او مجتمع بودند، و آنقدر انبوه جمعيت‏بود كه جا براى نشستن نبود، ندا كرد:

ايها الناس منزله على با من، مانند منزله هارون است‏با موسى بجز آنكه پس از من پيغمبرى نيست! و همه مؤمنين گفتار پيامبر را از جانب خدا فهميدند و تعقل كردند، زيرا كه همه مرا مى‏شناختند كه من برادر پدرى و مادرى رسول خدا نيستم، همانطور كه هارون برادر پدرى و مادرى موسى بود.و همه فهميدند كه من پيغمبر نيستم تا آن كلام رسول اقتضاى نبوت را در من نموده باشد. بلكه اين گفتار از رسول خدا بيان استخلاف و جانشينى من بود در امت‏خودش، همانطور كه موسى هارون را خليفه خود كرد، و جانشين خود قرار داد در وقتى كه به او گفت:

تو خليفه من باش در قوم من، و اصلاح كن، و از راه و روش مفسدان پيروى منما!»

آنگاه امير مؤمنان داستان حجة الوداع و غدير خم و بيان حديث من كنت مولاه فعلى مولاه و نزول آيه اكمال دين و اتمام نعمت را بيان مى‏فرمايد، و پس از بيان تسلط شيطان و اغواى او مفصلا تا مى‏رسد به اينكه مى‏فرمايد:

حتى اذا دعا الله عز و جل نبيه صلى الله عليه و آله و سلم و رفعه اليه لم يك ذلك بعده، الا كلمحة من خفقة، او وميض من برقة الى ان رجعوا على الاعقاب، و انتكصوا على الادبار، و طلبوا بالاوتار، و اظهروا الكتائب، و ردموا الباب، و فلو الديار، و غيروا آثار رسول الله، و رغبوا عن احكامه، و بعدوا من انواره، و استبدلوا بمستخلفه بديلا اتخذوه و كانوا ظالمين.

و زعموا ان من اختاروا من آل ابى قحافة اولى بمقام رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، ممن اختار رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لمقامه، و ان مهاجر آل ابى قحافة خير من المهاجري الانصارى الربانى ناموس هاشم بن عبد مناف.

الا و ان اول شهادة زور وقعت فى الاسلام شهادتهم ان صاحبهم مستخلف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.

«تا اينكه چون خداوند عز و جل پيامبر خود را صلى الله عليه و آله و سلم به سوى خود فرا خواند، و بالا برد، آنقدر زمانى طول نكشيد، مگر بقدر يك چشم بر هم زدن، از پينه‏گى و چرتى، و يا بقدر يك لمعان كوتاهى و پنهانى، از تابش برقى، كه ناگهان برگشتند بر اعقاب جاهليت، و روى خود را به پشت كردند، و به قهقرى بازگشت نمودند، و طلب خون‏هائى را كه اسلام از آنها ريخته بود نمودند، و جيوش و كتيبه‏ها را به حركت در آوردند، و در را بستند، و خانه را شكستند، و آثار رسول خدا را تغيير دادند، و از احكام آنحضرت اعراض كردند، و از لمعان تابش انوار او دور شدند، و بجاى خليفه و جانشينى را كه رسول خدا معين فرموده بود، ديگرى را به عنوان خليفه و جانشين، بديل او اتخاذ كردند، و البته در اين امر از ستم پيشگان بوده‏اند.

و چنين پنداشتند كه آنكس را كه از آل ابو قحافه انتخاب كنند، به جانشينى و نشستن در مقام و محل رسول خدا، از آنكسى را كه رسول خدا خودش به عنوان جانشين در مقام و محل خودش مقرر كرده است‏سزاوارتر است، و پنداشتند كه هجرت كننده از آل قحافه از هجرت كننده نصرت كننده پرورش يافته دست رسول خدا، و دست پرورده خدا، و تربيت كننده خلايق را به مقام ربوبيت‏حضرت حق جل و علا، كه ناموس هاشم بن عبد مناف است، بهتر است.آگاه باشيد كه تحقيقا و مسلما اولين شهادت باطلى كه در اسلام تحقق پذيرفت، شهادت ايشان بود بر اينكه رفيقشان و صاحبشان از جانب رسول الله، خليفه و جانشين است، و در مقام او نشسته است.»

وخطبه را ادامه مى‏دهد، تا مى‏رسد به اينكه مى‏گويد:

الا و انى فيكم ايها الناس كهارون فى آل فرعون و كباب حطة فى بنى اسرائيل و كسفينة نوح فى قوم نوح!

انى النبا العظيم، و الصديق الاكبر و عن قليل ستعلمون ما توعدون!

و هل هى الا كلعقة الآكل، و مذقة الشارب، و خفقة الوسنان؟ ! ثم تلزمهم المعرات خزيا فى الدنيا و يوم القيامة يردون الى اشد العذاب، و ما الله بغافل عما يعملون.فما جزاء من تنكب محجته، و انكر حجته و خالف هداته، و حاد عن نوره، و اقتحم فى ظلمه، و استبدل بالماء السراب، و بالنعيم العذاب، و بالفوز الشقاء، و بالسراء الضراء، و بالسعة الضنك، الا جزاء اقترافه و سوء خلافه، فليوقنوا بالوعد على حقيقته! و ليستيقنوا بما يوعدون!

يوم تاتى الصيحة بالحق ذلك يوم الخروج، انا نحن نحيى و نميت و الينا المصير - يوم تشقق الارض عنهم سراعا ذلك حشر علينا يسير - نحن اعلم بما يقولون و ما انت عليهم بجبار فذكر بالقرآن من يخاف وعيد(186).

آگاه باشيد اى مردم! وجود من در ميان شما مثل وجود هارون است در ميان آل فرعون، و مثل باب حطه است در ميان بنى اسرائيل، و مثل كشتى نوح است در ميان قوم نوح.من هستم آن خبر بزرگ، و من هستم بزرگترين صديق، و به زودى آنچه را كه شما را از آن بر حذر داشته‏اند، دريافت‏خواهيد كرد! و آيا اين مدت و فاصله، مگر بيش از يك لقمه شخص خورنده، و يا يك چشيدن شخص آشامنده، و يا يك پينگى و چرت شخصى كه هنوز خوابش سنگين نشده است، مى‏باشد؟ !

و پس از اين درنگ ناچيز لازمه اعمال خود را به شدائد و نكبات و قبائح و زشتى‏ها در مى‏يابند، در دنيا به ذلت و خذلان مبتلا مى‏شوند، و در روز قيامت آنها را به شديدترين عذاب بازگشت مى‏دهند، و خداوند از آنچه ايشان مى‏كنند غافل نيست.

و بنا بر اين پاداش كسى كه از راه راست و طريق واضح به كجروى بگرايد، و انكار حجت‏خود كند، و با هاديان و راهنمايان خود بر سر مخالفت‏برخيزد، و از نورش دورى گزيند، و در تاريكيهايش فرو رود، و به عوض آب به سراب دست زند، و به عوض نعمت‏به عذاب، و به عوض فوز و رستگارى به شقاوت و بدبختى، و به عوض آسانى به مشكلات، و با گشايش به تنگى دست‏بيالايد، و راضى شود، نيست جزاى او مگر پاداش همان گناهى كه مرتكب شده است، و بدى و زشتى خلافى كه نموده است.پس اين تبه كاران بايد آنچه به ايشان وعده داده شده است، يقين داشته باشند، و به آنچه آنها را از آن بر حذر داشته‏اند نيز ايمان بياورند.

در آن روزى كه صيحه آسمانى به حق زده مى‏شود، آن روز است روز خروج از قبرها.حقا و تحقيقا ما هستيم كه زنده مى‏گردانيم، و مى‏ميرانيم، و فقط بازگشت‏به سوى ماست.در روزيكه زمين بر آنچه بر آنها احاطه كرده است از مردمان به سرعت‏شكافته مى‏شود، و آن جمع‏آورى است از مردم كه براى ما آسان است.ما داناتر هستيم به آنچه مى‏گويند، و تو اى پيامبر بر كردار ايشان مسلط نيستى كه با جبر و اضطرار ايشان را به راه خير هدايت كنى! پس بنا بر اين فقط با قرآن كسانى را كه از وعيد من بيم دارند يادآورى كن و تذكر بده!»

بارى امير المؤمنين عليه السلام در همان ايام رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم خطبه ديگرى نيز در مدينه ايراد كرده‏اند، كه چون در آن لفظ طالوت آمده است، به خطبه طالوتيه مشهور شده است.

اين خطبه را نيز كلينى با سند متصل خود از ابو الهيثم بن تيهان روايت مى‏كند كه امير المؤمنين عليه السلام به خطبه برخاستند و گفتند:

الحمد لله الذى لا اله الا هو كان حيا بلا كيف.

آنگاه خطبه را در صفات پروردگار ادامه مى‏دهند كه بسيار جالب است، و شهادت بر وحدانيت او و بر رسالت پيامبرش محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى‏دهند، تا مى‏رسند به اينجا كه مى‏گويند:

ايتها الامة التى خدعت فانخدعت، و عرفت‏خديعة من خدعها، فاصرت على ما عرفت، و اتبعت اهواءها، و ضربت فى عشواء غوائها، و قد استبان لها الحق، فصدت عنه، و الطريق الواضح فتنكبته.

اما و الذى فلق الحبة و برا النسمة لو اقتبستم العلم من معدنه، و شربتم الماء بعذوبته، و ادخرتم الخير من موضعه و اخذتم الطريق من واضحه و سلكتم من الحق نهجه، لنهجت‏بكم السبل، و بدت لكم الاعلام، و اضاء لكم الاسلام، فاكلتم رغدا، و ما عال فيكم عائل، و لا ظلم منكم مسلم و لا معاهد، و لكن سلكتم سبيل الظلام، فاظلمت عليكم دنياكم برحبها و سدت عليكم ابواب العلم، فقلتم باهوائكم و اختلفتم فى دينكم، فافتيتم فى دين الله بغير علم، و اتبعتم الغواة فاغوتكم و تركتم الائمة فتركوكم.

فاصبحتم تحكمون باهوائكم، اذا ذكر الامر سالتم اهل الذكر، فاذا افتوكم قلتم هو العلم بعينه، فكيف و قد تركتموه، و نبذتموه، و خالفتموه!

رويدا عما قليل تحصدون جميع ما زرعتم! و تجدون و خيم ما اجترمتم! و ما اجتلبتم! و الذى فلق الحبة و برا النسمة لقد علمتم انى صاحبكم و الذى به امرتم، و انى عالمكم، و الذى بعلمه نجاتكم، و وصى نبيكم، و خيرة ربكم، و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم، فعن قليل رويدا ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم و سيسالكم الله عز و جل عن ائمتكم، معهم تحشرون و الى الله عز و جل غدا تصيرون!

اما و الله لو كان لى عدة اصحاب طالوت، او عدة اهل بدر، و هم اعداد كم لضربتكم بالسيف حتى تؤولوا الى الحق و تنيبوا للصدق، فكان ارتق للفتق، و آخذبالرفق.اللهم فاحكم بيننا بالحق و انت‏خير الحاكمين.

«اى امتى كه نفس اماره و وساوس جنى و انسى او را گول زده است، و او آن گول و فريفتگى را قبول كرده و به خود خريده است، و در حاليكه غرور و فريب كسى را كه او را فريفته است‏شناخته است، معذلك اصرار و ابرام بر همان روش شناخته شده خود دارد، و از دواعى نفوس شهوانى و آراء شيطانى خود پيروى مى‏كند، و در راه تار و ظلمت ضلالت‏به راه افتاده است، و در حاليكه راه حق براى او روشن و هويدا شده است، از پيمودن آن راه، اعراض كرده و صرف نظر نموده است، و در حاليكه طريق واضح و آشكارا براى او نمودار شده است، از طى آن عدول نموده و روى گردانيده است.

آگاه باشيد! سوگند به آن كسيكه دانه را شكافت، و روح و جان را بيافريد، اگر شما شاخه‏هاى نورانى و شعله‏هاى فروزان و درخشان علم و دانش را از معدن آن اقتباس مى‏كرديد، و آب شيرين و گوارا را از چشمه آن قبل از آنكه در راه به تيرگى و كدورت و تلخى آغشته شود، مى‏نوشيديد، و خير را كه همان عقائد صحيحه، و اخلاق فاضله، و ملكات صالحه، و اعمال نافعه است، از محل و موضع خودش براى خود بر مى‏داشتيد، و ذخاير وجودى خودتان را از اينها مى‏انباشتيد، و در راه و طريق سير و حركت از جاده روشن و واضح گام بر مى‏داشتيد، و در راه حق و اخذ حق از راه آشكارا و هويدا وارد مى‏شديد، و اين راه را مى‏پيموديد، هر آينه راهها براى شما باز و گشاده و روشن و آسان مى‏شد، و براى شما نشانه‏هاى حق و حقيقت ظاهر مى‏گشت و اسلام براى شما درخشان مى‏شد، و در آنگاه شما پيوسته چيزهاى طيب و طاهر را بطور فراوان و گوارا مى‏خورديد، و ديگر در ميان شما يكنفر فقير و عائله‏مند نبود، و هيچيك از شما چه مسلمان و چه كافر معاهد ذمى مورد ظلم و ستم واقع نمى‏شد، و ليكن شما در راه جهالت و گمراهى به راه افتاديد، و بدين جهت اين دنياى گسترده با اين پهنا و وسعتش براى شما تاريك شد، و درهاى علم و دانش به روى شما بسته شد، و با آراء و اهواء خودتان گفتيد و شنيديد و رفتار كرديد، و در همان دين و روشى كه براى‏خود اتخاذ كرديد، نيز اختلاف نموديد، و در دين خدا بدون داشتن علم و بصيرت فتوى داديد، و اظهار نظر كرديد، و از گمراهان و گمراه كنندگان پيروى نموديد، و ايشان شما را اغوا كردند.

و شما امامان و پيشوايان خود را از اهل بيت ترك كرديد، و ايشان نيز شما را بواسطه شقاوت نفوستان و قساوت قلوبتان و بطلان استعدادتان از قبول هدايت و كمال، ترك كردند.و بنا بر اين روزگار خود را در حال عدم انقياد و پيروى از حق گذرانيده، و به آراء خود عمل كرديد، و با حكومت افكار خود زيست نموديد.

و چون از امر دينى و يا غير آن سخنى پيش مى‏آمد، و شما از اهل ذكر كه همان امامان و پيشوايان صدق و راستين شما هستند، مى‏پرسيديد، و آنها پاسخ آنرا مى‏گفتند، و نظريه خود را بيان مى‏كردند، مى‏گفتيد: اينست‏حقيقت علم و اصل دانش.و در اينصورت كه شما اعتراف و اقرار به حقانيت آنها نموديد، چگونه آنها را ترك نموديد و به پشت‏سر افكنديد؟ و رها كرديد؟ و با آنها علم مخالفت را برافراشتيد؟

قدرى آهسته حركت كنيد، كه در زمان نزديك نتيجه آنچه را كه كاشته‏ايد، درو خواهيد نمود، و وخامت اعمال و سنگينى آنچه بجاى آورده‏ايد، از ترك امامت و ولايت را در خواهيد يافت، و عاقبت ولايت‏حكام و ولات جور به شما خواهد رسيد.

سوگند به آنكس كه دانه را شكافت، و جان و روح را بيافريد، حقا شما مى‏دانيد كه من صاحب شما نگهدارنده پرچم ولايتم، و همان كسى مى‏باشم كه شما را به پيروى از او امر كرده‏اند، و من يگانه عالم در ميان شما هستم، و آن كس كه نجات شما وابسته به علم اوست، و من وصى پيغمبر شما هستم، و شخص مورد اختيار و انتخاب پروردگار شما مى‏باشم، و زبان نور شما كه قرآن و ريعت‏شماست مى‏باشم، و دانشمندى هستم كه به مصالح شما و به آنچه شما را به صلاح و رشاد در آورد، علم دارم.

قدرى آهسته حركت كنيد كه عنقريب آنچه به شما وعده داده شده است، ازجزا و پاداش مخالفت‏به شما مى‏رسد، و آنچه كه به امت‏هاى پيامبران پيشين رسيده است، به شما نيز خواهد رسيد.

و به زودى خداوند از شما درباره پيشوايان جور و واليان ستم پيشه‏اى كه اتخاذ كرده‏ايد پرستش مى‏كند، و شما را با ايشان محشور مى‏گرداند، و فردا به سوى خداوند عز و جل معبود مرجع شما مى‏باشد.

و سوگند به خدا كه اگر براى من به تعداد اصحاب طالوت و يا به تعداد اهل بدر بود، - و آنها به همين مقدار و اندازه شما بودند - من شما را با شمشير مى‏زدم، تا به حق بازگشت كنيد، و به صدق و راستى بازگرديد، و در آنصورت رجوع به حق و صدق بهتر شكاف وارده در مسلمين را التيام مى‏داد و نيكوتر از روى رفق و ملاطفت مردم به امام خود روى مى‏آوردند، و حقائق را كسب مى‏نمودند.

بار پروردگارا، تو در ميان ما به حق حكم فرما و تو بهترين حكم كنندگان هستى!»

حضرت خطبه را تا به اينجا در مسجد رسول خدا ادامه داد و سپس از مسجد خارج شد، و از صيره‏اى(187)عبور نمود كه در آن به مقدار سى راس گوسپند بود، و گفت: اگر براى من به تعداد اين گوسپندان مردانى بودند كه جميع حركات و سكناتشان براى خدا و رسول او بود، و خود را خالص و ممحض نموده بودند، من پسر زن مگس خوار را از حكومتش مى‏انداختم.(188)

راوى روايت ابو الهيثم بن تيهان مى‏گويد: تا شب در آمد، مجموعا سيصد و شصت نفر با آنحضرت بيعت‏بر مرگ كردند كه از يارى و معاونت او دست‏بر ندارند.

امير المؤمنين عليه السلام به آنها فرمود: فردا صبح در حاليكه زره پوشيده‏ايد، و يا سر تراشيده‏ايد، (189)در محل احجار زيت (190)حاضر شويد!

خود آنحضرت نيز زره پوشيد و يا سر تراشيد.و از اين گروه بيعت كننده، هيچكس به عهد خود وفا ننمود، مگر ابوذر و مقداد و حذيفة بن يمان و عمار ياسر، و سلمان نيز در آخر آن گروه آمد.

حضرت در اينحال فرمود: خداوندا تو شاهدى كه اين قوم مرا ضعيف و خوار شمردند، همچنانكه بنى اسرائيل، هارون را ضعيف و خوار شمردند.

اللهم فانك تعلم ما نخفى و ما نعلن و ما يخفى عليك شى‏ء فى الارض و لا فى السماء(191)توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين(192).

«بار پروردگارا تو حقا مى‏دانى آنچه را كه ما پنهان مى‏داريم، و آنچه را كه ما آشكار مى‏كنيم، و هيچ چيز بر تو نه در زمين و نه در آسمان پنهان نيست.تو مرا در حال اسلام بميران و مرا به صالحان ملحق گردان.»

آگاه باشيد كه سوگند به پروردگار بيت الله الحرام، و پروردگار آنكس كه بيت الله را با دست مس كرده است - كه مقصود پيامبر اكرم است - و سوگند به آن نعل‏ها و قدمهائى كه به سوى جمار در منى حركت كرده، و آنها را رمى كرده است، اگر هر آينه پيمان و عهدى كه پيامبر امى با من بسته است، در بين نبود، من مخالفان را در گرداب مرگ وارد مى‏ساختم، و رگبار صاعقه‏هاى پى در پى موت را به سوى آنان گسيل مى‏داشتم، و به زودى خواهند دانست(193).از اينجا بخوبى روشن مى‏شود كه علت عدم قيام امير المؤمنين عليه السلام براى اخذ ولايت‏بعد از رحلت رسول خدا همان توصيه و سفارش اكيد رسول الله بوده است كه در صورت عدم اعوان و انصار و غلبه دشمن دست‏به شمشير مزن، زيرا مخالفان براى گرفتن حقوق تو و عدم امامت و ولايت تو، اصرار دارند، و در صورت جنگ و مقاتله از طرفين عده كثيرى كشته خواهد شد، و در آن وضعيت و موقعيت مسلما بر ضرر اسلام تمام مى‏شود. فلهذا در فرض عدم يار و معين، وظيفه تو صبر و تحمل است.

شيخ صدوق در كتاب كمال الدين و تمام النعمة از ابن وليد، از ابن حسن صفار، از يعقوب بن يزيد، از حماد بن عيسى، از عمر بن اذينه، از ابان بن ابى عياش، از ابراهيم بن عمر يمانى، از سليم بن قيس هلالى روايت مى‏كند كه او گفت: شنيدم از سلمان فارسى كه مى‏گفت: من در آن مرضى كه رسول خدا در آن رحلت كردند در نزد رسول خدا نشسته بودم، در اينحال فاطمه عليها السلام وارد شد، و چون ضعف وارد بر پدرش را ديد گريه كرد، تا اشكهايش بر روى چهره‏اش جارى شد.

رسول خدا فرمود: سبب گريه تو چيست؟ فاطمه عرض كرد: مى‏ترسم بعد از رحلت تو، خودم و فرزندانم محروم شوند! در اينحال اشك در چشمان رسول خدا حلقه زد، و فرمود: اى فاطمه مگر نمى‏دانى كه ما اهل بيتى مى‏باشيم كه خداوند براى ما آخرت را بر دنيا پسنديده و برگزيده است؟ و خداوند بر جميع مخلوقاتش فنا و نيستى را حتم نموده است؟ !

آنگاه پيغمبر مفصلا طريق خلقت اهل بيت و مقامات و درجات آنها را بيان مى‏فرمايند و مقامات و درجات حضرت فاطمه و مزايائى را كه خداوند بدانحضرت اختصاص داده است، و از جمله وجود يازده امام از نسل آنحضرت را كه آخرين آنها مهدى امت است، بيان مى‏كند.

ثم اقبل على على عليه السلام فقال: يا اخى انك ستبقى بعدى و ستلقى من قريش شدة من تظاهرهم عليك و ظلمهم لك! فان وجدت اعوانا فجاهدهم و قاتل من خالفك بمن وافقك! و ان لم تجد اعوانا فاصبر و كف يدك و لا تلق بها الى التهلكة!

فانك منى بمنزلة هارون من موسى، و لك بهارون اسوة حسنة اذا استضعفه قومه و كادوا يقتلونه، فاصبر لظلم قريش اياك و تظاهرهم عليك فانك بمنزلة هارون و من تبعه، و هم بمنزلة العجل و من تبعه.تا آخر حديث(194).

«سپس پيامبر روى خود را به على كرد و گفت: اى برادر من! تو بعد از من زندگى مى‏كنى! و بزودى از ناحيه قريش، شدت و گرفتگى خواهى ديد، از اينكه ايشان براى شكستن تو، و درهم كوبيدن تو، و ستم نمودن بر تو، پشت‏به پشت‏يكديگر مى‏دهند.

پس اگر تو يارانى بر عليه ايشان يافتى كه تو را نصرت كنند، با قريش جهاد كن، و با دستيارى موافقين خود، مخالفين را برانداز و با آنها كارزار كن! و اگر معاون و يارى نيافتى پس صبر پيشه كن، و دست از جنگ بدار، و با دست‏خود خود را در هلاكت ميفكن، چون نسبت تو با من مثل نسبت هارون است‏با موسى، و هارون براى تو الگو و ماده تاسى خوبى است، چون قوم او او را ضعيف شمردند و نزديك بود وى را بكشند.

تو اى على بر ستم قريش شكيبا باش، و بر مظاهره و پشتيبانى آنها از يكديگر بر عليه تو از جا در نرو! زيرا مثال تو به منزله هارون است و پيروان او، و قريش به منزله گوساله است و پيروان گوساله.»

از اين قرائن قعطيه به دست مى‏آيد كه: مخالفين على و شتاب كنندگان به سقيفه بنى ساعده كه يكسره پيامبر و رحلتش، و تجهيز و تكفينش را بخاك نسيان سپردند، و براى رياست‏به سوى سقيفه شتاب نمودند، براى مرام خود از هيچ جنايتى و خيانتى دريغ نداشتند، گرچه منجر به قتل و ريختن خون قسمت عظيمى از مسلمانان شود، و گرچه اسلام از بين برود، و قرآن از بين برود، و اسم واثرى از خدا و رسول خدا بجاى نماند.

فلهذا مى‏بينيم كه براى بيعت گرفتن از على بن ابيطالب و همراهانش كه در خانه فاطمه زهرا، به عنوان تحصن متحصن شده بودند، يورش بردند، و با سيلى بر چهره بى‏بى، و با تازيانه بر بازويش، او را در ميان در و ديوار فشردند، تا استخوان سينه‏اش شكست، و جنينش سقط شد، و به روى زمين افتاد و پس از مدت كوتاهى رخت از جهان بر بست، زيرا بى بى مانع شد از بردن على را براى بيعت‏به مسجد.

و چه نيكو فخر الفلاسفة و الحكماء المتالهين و شيخ الفقهاء و العلماء المعاصرين، مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهانى معروف به كمپانى طاب ثراه سروده است:

و للسياط رنة صداها فى مسمع الدهر فما اشجاها 1

و الاثر الباقى كمثل الدملج فى عضد الزهرآء اقوى الحجج 2

و من سواد متنها اسود الفضا يا ساعد الله الامام المرتضى 3

و لست ادرى خبر المسمار سل صدرها خزانة الاسرار 4

و فى جنين المجد ما يدمى الحشا و هل لهم اخفاء امر قد فشا 5

و الباب و الجدار و الدماء شهود صدق ما به خفاء 6

لقد جنى الجانى على جنينها فاندكت الجبال من حنينها 7

و رض تلك الاضلع الزكية رزية ما مثلها رزية 8

و من نبوع الدمع من ثدييها يعرف عظم ما جرى عليها 9

و جاوز الحد بلطم الخد شلت‏يد الطغيان و التعدى 10

فاحمرت العين و عين المعرفة تذرف بالدمع على تلك الصفة 11

و لا يزيل حمرة العين سوى بيض السيوف يوم ينشر اللوى 12

فان كسر الضلع ليس ينجبر الا بصمصام عزيز مقتدر 13

اهكذا يصنع بابنة النبى حرصا على الملك فيا للعجب‏14(195)

1- «آن تازيانه كه بر زهراء خورد، ناله و صدائى كرد كه طنين آن در گوش روزگار پيچيده است، پس چقدر غصه و حزن‏آور بوده است؟

2- و آن اثرى كه در بازوى زهراء همانند دمل باقى ماند، بهترين و قويترين دليل براى ضرب تازيانه است.

3- و از سياهى آنچه كه از بازوى او ظاهر شده بود، عالم تيره و تار گشت، خداوندا امام مرتضى را در اين مصيبت مدد كن و يارى فرما!

4- و من آنكسى نيستم كه خبر ميخ را بدانم و بفهمم، تو از سينه زهراء كه خزينه اسرار است اين مطلب را بپرس!

5- و درباره داستان سقط جنين: محسنى كه صاحب هر گونه فضيلت و شرف است، مطالبى است كه دل انسان را خون مى‏كند.و آيا براى اين جنايت پيشگان ممكن است پنهان دارند خبرى را كه روزگار آنرا فاش ساخته و از چهره آن نقاب برداشته است؟ !

6- آرى اينك در و ديوار و خونهائى كه از صديقه آمده است، گواهان راستينى هستند كه در آن خطائى نيست.

7- حقا و تحقيقا آن شخص جنايت پيشه، بر جنين زهراء چنان جنايتى كرد كه از ناله و آه زهراء كوهها پاره پاره و خرد و گسسته شد.

8- و آن استخوانهاى سينه پاك و طاهر و مطهر را چنان درهم كوفت كه مصيبتى در جهان همانند آن مصيبت نيست.

9- و از جوشيدن و جارى شدن خون از دو پستان زهراء، اندازه جناياتى كه بر او وارد شده است فهميده مى‏شود.

10- و با سيلى‏اى كه بر صورت زهراء نواخت، ديگر جنايت را از حد به در برد، شل و بدون حركت‏باد دست طغيان و تعدى.

11- چشمان زهراء از آن سيلى قرمز شد، و چشم عرفان روزگار پيوسته براى اينحالت زهراء اشكبار است.

12- و آن قرمزى ديدگان زهراء را چيزى نمى‏تواند برطرف گرداند، مگر شمشيرهاى آبدار و برنده، در روزيكه پرچم‏ها را بر عليه دشمنان باز كنند، و كتيبه‏ها را حركت دهند.

13- زيرا كه شكسته شدن پهلو و ضلع سينه را چيزى منجبر نمى‏كند، و آن زخم را مرهم نمى‏نهد، مگر شمشير برنده استوار و با قدرت.

14- آيا اينگونه با دختر پيغمبر رفتار مى‏كنند، براى حرصى كه به حكومت و ولايت دارند؟ اين بسيار عجيب است.»

و همچنين آية الله اصفهانى كمپانى در مصيبت‏حضرت صديقه سلام الله عليها، مرثيه‏اى بسيار جالب و حاوى حقائق، در ديوان شعر پارسى خود آورده است، و ما در اينجا به ذكر دو بند اول آن اكتفا مى‏كنيم:

تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد، حريم از سوز صاحبخانه سوخت

شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد چنان، كز دود آهش سينه كاشانه سوخت

آتشى در بيت معمور ولايت‏شعله زد تا ابد زان شعله، هر معمور و هر ويرانه سوخت

آه از آن پيمان شكن كز كينه خم غدير آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه(196)سوخت

ليلى حسن قدم، چون سوخت از سر تا قدم همچون مجنون، عقل رهبر را دل ديوانه سوخت

گلشن فرخ فر توحيد، آن دم شد تباه كز سموم شرك، آن شاخ گل فرزانه سوخت

گنج علم و معرفت‏شد طعمه افعى صفت تا كه از بيداد دونان گوهر يكدانه سوخت

حاصل باغ نبوت، رفت‏بر باد فنا خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت

كركس دون، پنجه زد بر روى طاوس ازل عالمى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت

آتشى آتش پرستى در جهان افروخته خرمن اسلام و دين را تا قيامت‏سوخته

سينه‏اى كز معرفت گنجينه اسرار بود كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود؟

طور سيناى تجلى، مشعلى از نور شد سينه سيناى وحدت، مشتعل از نار بود

ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر گوئى اندر طور غم، چون نخل آتشبار بود

آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود

گردش گردون دون بين، كز جفاى سامرى نقطه پرگار وحدت، مركز مسمار بود

صورتش نيلى شد از سيلى، كه چون سيل سياه روى گيتى(197)زين مصيبت، تا قيامت تار بود

شهريارى شد به بند بنده‏اى از بندگان آنكه جبريل امينش بنده دربار بود

از قفاى شاه، بانو با نواى جانگداز تا توانائى به تن تا قوت رفتار بود

گرچه باز و خسته شد، و ز كار دستش بسته شد ليك پاى همتش بر گنبد دوار بود

دست‏با نو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد(198)

در «مروج الذهب‏» آورده است كه: و لما قبضت فاطمة جزع عليها بعلها على جزعا شديدا و اشتد بكاؤه و ظهر انينه و حنينه و قال فى ذلك:

لكل اجتماع من خليلين فرقة و كل الذى دون الممات قليل

و ان افتقادى فاطما بعد احمد دليل على ان لا يدوم خليل(199)

«چون فاطمه سلام الله عليها رحلت كرد، براى او شوهرش على جزع شديدى كرد، و گريه‏اش شدت يافت، و آه و ناله‏اش ظهور كرد، و در اين مصيبت اين دو بيت را انشاء فرمود: در عاقبت‏براى هر اجتماعى كه بين دو محبوب صورت گيرد، فراق و جدائى است، و تمام مصيبتها در برابر مرگ، ناچيز و كم مقدار است.آرى از دست دادن من فاطمه را بعد از احمد، دليل بر آنست كه هيچ محبوب و يار مهربانى دوام ندارد و باقى نمى‏ماند.»