امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۴ -


شرح و بيان اين پاسخ امير المؤمنين عليه السلام به زياد بن سميه، احتياج به داستان تاريخى دارد، از اينقرار كه: زياد كه كنيه او ابو المغيره است مادرش سميه كنيزى بوده است، متعلق به يكى از دهقانهاى ايرانى(138) كه در طائف مى‏زيسته است.اين دهقان مريض مى‏شود، و براى معالجه خود، حرث بن كلده ثقفى را كه طبيب بوده است مى‏طلبد، حرث بن كلده او را معالجه مى‏كند، و او خوب مى‏شود، دهقان در مقابل اجرت طبيب، سميه را به او مى‏بخشد، و حرث از سميه دو پسر مى‏آورد به نامهاى نفيع و نافع.و سپس حرث، سميه را به ازدواج غلام رومى خود كه نامش عبيد بوده است در مى‏آورد.و در همين هنگام ابو سفيان به طائف سفرى مى‏كند و از ابو مريم سلولى شراب فروش، زانيه مى‏خواهد، و ابو مريم، سميه را به نزد ابو سفيان مى‏برد و سميه زياد را در حاليكه زوجه عبيد بوده است در سنه اول از هجرت مى‏زايد.

چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله طائف را محاصره كردند، نفيع نزد پيغمبر آمد، و پيغمبر او را آزاد كردند، و به او لقب ابو بكره دادند.در اينحال حرث بن كلده از ترس آنكه مبادا فرزند ديگرش نافع به نزد پيغمبر برود به او گفت: انت ولدى! تو پسر من هستى! و بهمين جهت‏به نفيع كه ابو بكره لقب داده شد، مولى الرسول گويند، يعنى آزاد شده پيامبر، و به نافع، ابن الحرث گويند: يعنى پسر حرث، و به زياد، ابن عبيد گويند يعنى پسر عبيد.و اين تا زمانى بود كه معاويه نسب زياد را به ابو سفيان برنگردانده بود، ليكن چون معاويه او را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست، به زياد، زياد بن ابى سفيان مى‏گفتند، و چون دولت امويان منقرض شد، به زياد، زياد بن سميه و يا زياد بن ابيه گفتند(139).

ابن عبد البر از هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس روايت كرده است كه عمر در زمان خلافت‏خود، زياد را كه نوجوانى بود، براى اصلاح فسادى كه در يمن رخ داده بود، فرستاد.

زياد چون از ماموريت‏خود از يمن بازگشت، در نزد عمر - در حاليكه على عليه السلام و ابو سفيان و عمرو بن عاص حاضر بودند - خطبه‏اى خواند كه مانند آن شنيده نشده بود.

عمرو عاص گفت: خدا پدر اين جوان را رحمت كند، اگر اين جوان از قريش بود، با عصاى خود تمام عرب را سوق مى‏داد و اداره مى‏كرد.

ابو سفيان گفت: پدر او از قريش است، و من مى‏شناسم آنكس را كه او را در رحم مادرش گذارده است! على عليه السلام فرمود: كيست آن كس؟ ابو سفيان گفت: منم آنكس! على فرمود: مهلا يا ابا سفيان! آرام باش اى ابو سفيان!

ابو سفيان در اين موقع خطاب به امير المؤمنين عليه السلام مى‏كند و سه بيت‏شعر مى‏سرايد كه مفادش اينست كه اى على اگر من از عمر خوف نداشتم، داستان تولد اين جوان را از خودم بيان مى‏كردم(140).

و نظير اين مضمون را احمد بن يحيى بلاذرى روايت مى‏كند، و در پايان مى‏گويد: عمرو عاص به ابو سفيان گفت:

فهلا تستلحقه؟ ! قال: اخاف هذا العير الجالس ان يخرق على اهابى.

«پس چرا او را به خودت منتسب نمى‏كنى و فرزند خودت قرار نمى‏دهى؟ !

ابو سفيان گفت: مى‏ترسم كه اين حاكمى كه در اينجا نشسته است (عمر) پوست‏بدنم را جدا كند.»

و محمد بن عمر واقدى نيز اين مضمون را روايت مى‏كند، و در پايان مى‏گويد:

على عليه السلام فرمود: مه يا ابا سفيان! فان عمر الى المساءة سريع.

«اى ابو سفيان، ساكت‏شو، و دست از اين سخن بردار! چون عمر در آزار رساندن و وادار كردن ناملايمات به تو در اين صورت سرعت مى‏كند.»

زياد از گفتگوئى كه بين على عليه السلام و ابو سفيان رخ داد، مطلع شد، و اين را در ذهن خود نگاهداشت(141).

ترس ابو سفيان از عمر در عدم اظهار اينكه زياد از نطفه او بوده، و در اثر زناى با سميه منعقد شده است، از اينجهت‏بوده است كه: رسول خدا حكم فرموده بود:

الولد للفراش و للعاهر الحجر.

«بچه متولد شده، از آن كسى است كه زن به عقد صحيح، و يا به ملك صحيح، و يا به تحليل جايز، در فراش او بوده است.و شخص زناكار از بچه بهره‏اى ندارد، و بهره او سنگى است كه به او بدهند.»

يعنى در جائيكه بچه‏اى از زنى متولد شود و امارت قطعيه، و يا حجت ظنى، قائم نشود كه اين طفل از زنا بوده است، بايد اين طفل را از صاحب فراش دانست، نه از شخص زناكار، گرچه تولد اين طفل مشكوك باشد، و يا به ظن غير حجت، مانند شباهت در صورت، و يا قول قيافه شناسان، و يا تجزيه خون طفل و امثال ذلك، گمان قوى نيز برده شود كه نطفه اين طفل از زنا بوده است.و در اين حكم شيعه و عامه اجماع دارند كه شخص زناكار نمى‏تواند بچه را به خودش ملحق سازد.و اين حكم از رسول خدا در وقتى بود كه بين سعد بن ابى وقاص و عبد بن زمعه در بچه‏اى كه از زمعه بود، نزاع شد.

در سنه عام الفتح كه سعد بن ابى وقاص به مكه مى‏رفت‏برادرش عتبة بن ابى وقاص به او گفت كه: پسر زمعه از نطفه من متولد شده است، و زائيده شده از من است، او را بگير و بياور!

در عام الفتح سعد بن ابى وقاص پسر زمعه را گرفت، و گفت: اين پسر برادر من است، كه درباره او به من سفارش شده است.عبد بن زمعه كه برادر آن پسر بود، برخاست، و گفت: اين برادر من است و زائيده شده از پدر من است، كه در فراش او به دنيا آمده است.

نزاع و مخاصمه را به نزد رسول خدا بردند.سعد گفت: اى رسول خدا! اين غلام و طفل پسر برادر من عتبة بن ابى وقاص است، او به من توصيه كرده است كه اين پسر اوست، ببين چقدر شبيه است‏با عتبة! عبد بن زمعه گفت: اى رسول خدا اين برادر من است كه در فراش پدر من متولد شده است، و جزء اولاد اوست.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نظرى به طفل فرمود: و ديد شباهت روشنى به عتبه دارد.

آنگاه رو كرد به عبد بن زمعه و فرمود: هو لك يا عبد! الولد للفراش و للعاهر الحجر.و احتجبى منه يا سودة بنت زمعة! قالت عائشة: فلم ير سودة قط (142).

«اين طفل برادر تست اى عبد بن زمعه (با وجود شباهتى كه به عتبة بن ابى - وقاص دارد) چرا كه ولد و بچه زائيده شده متعلق به صاحب فراش است، و براى زناكار چيزى نيست جز تهيدستى و خاك و سنگ.و سپس رو كردند به عيال خودشان سوده بنت زمعه و گفتند: از اين طفل و جوان حجاب داشته باش.عائشه مى‏گويد: اين جوان ديگر سوده را هيچگاه نديد» .(143)

و امير المؤمنين عليه السلام در نامه‏اى كه به معاويه نوشتند در پاسخ او كه گفته بود: تو اى على، زياد را از ابو سفيان نفى كردى! چنين نوشتند كه: من او را نفى نكردم، بلكه او را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نفى كرده است كه فرموده است: الولد للفراش و للعاهر الحجر(144).و در نامه‏اى كه زياد به حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام نوشته و قصد اهانت آنحضرت را داشته است و نوشته است از زياد بن ابى سفيان الى حسن بن فاطمة حضرت امام حسن عليه السلام در پاسخ او نوشتند:

من الحسن بن فاطمة الى زياد بن سمية، اما بعد فان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال: الولد للفراش و للعاهر الحجر.و السلام(145).

بارى در بين جميع اهل اسلام هيچ خلافى نيست در اينكه بچه متولد شده، در فراش صحيح، متعلق به صاحب فراش است.يعنى نسب او با آنمردى است كه به نكاح صحيح اين زن، بچه را زائيده است،

اين بچه فرزند اوست، و او است پدر اين بچه، و برادران اين بچه از اين نكاح، برادران او هستند و همچنين نسبت‏به ساير ارحام از عمو، و عمه، و بنى اعمام، و بنى عمات، و برادر زادگان، و خواهر زادگان و غيرهم.و در صورت شك كه اماره قطعيه و يا حجتى بر عليه قائم نشود، بين شخص زناكار و بين اين طفل نسبت رحميت وجود ندارد.اين فرزند او نيست، و او پدر اين نيست، و فرزندان زناكار برادران اين طفل نيستند، و برادر زناكار عموى طفل نيست، و هكذا(146).معاوية بن ابى سفيان صريحا با حكم رسول خدا مخالفت كرد و علنا زياد بن عبيد را زياد بن ابى سفيان و برادر خود اعلام و اعلان كرد، و سيل خروشان اعتراض، از همه نقاط عالم اسلام و از همه صحابه رسول خدا برخاست.با وجود همه اينها هيچ ترتيب اثر نداد، و بر فراز منبر شام رفت، و زياد را در يك پله پائين‏تر نشانيد، و در آنجا اعلام كرد كه: اين مرد از نطفه متولد شده از زناى پدرم ابو سفيان با سميه در طائف است و بنا بر اين پسر ابو سفيان است، و برادر من.و ديگر كسى حق ندارد به او زياد بن عبيد گويد.اين عمل معاويه بجهت‏سياستى بود كه با آن زياد را به خود متوجه نمود، چون معاويه رياست‏شام و مسلمين آن نواحى را داشت و طبعا زياد اگر برادر او باشد، برادر رئيس مسلمين و فرزند ابو سفيان شخصيت مهم عرب است.به خلاف عبيد كه غلام رومى بوده، و انتساب زياد به او شرافتى براى زياد محسوب نمى‏شد.ولى زياد مسكين و بخت‏برگشته اين شرف نطفه ابو سفيان بودن را پسنديد، و خود را زنا زاده ابو سفيان دانست، و به مادرش سميه نسبت زنا داد، و خود را از پدرش عبيد كه در نكاح صحيح سميه را در فراش خود داشت نفى كرد.زياد براى رياست دنيا زنازادگى را بر نسب صحيح ترجيح داد، و نطفه ابو سفيان بودن را اگر چه از سفاح و زنا باشد، بر نطفه عبيد رومى گرچه از نكاح صحيح باشد، مقدم شمرد و موجب شرف خود دانست.در ابتداى امر، زياد مردى‏با عقل و درايت و كياست‏بود، و از شيعيان و پيروان امير المؤمنين عليه السلام بود، و از جانب آنحضرت به حكومت قطعه‏اى از نواحى فارس منصوب شد، و همانطور كه ديديم در وقتى كه معاويه به او نامه نوشت، و او را تهديد كرد، آمد در ميان مردم و خطبه خواند، و آمادگى خود را با تمام قوا براى جنگ با معاويه اعلام كرد، و امير المؤمنين عليه السلام را صاحب ولايت من كنت مولاه فعلى مولاه، و صاحب وزارت و منزله انت منى بمنزلة هارون من موسى، و صاحب اخوت انت اخى، و پدر دو سبط رسول خدا: حسن و حسين، و شوهر فاطمه سيده زنان عالميان، و پسر عموى رسول خدا برشمرد.و تا وقتى كه امير المؤمنين در حيات بودند، در حكومت فارس از جانب آنحضرت باقى بود، و معاويه نتوانست او را بفريبد و يا با تهديد از پاى در آورد.از نامه‏اى كه امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ او نوشتند كه: آنچه در زمان عمر از ابو سفيان صادر شد، لغزشى بود از آرزوهاى گمراه كننده شيطانى و از تسويلات نفس، و بدان نسب ثابت نمى‏شود، و استحقاق ارث بهم نمى‏رسد، استفاده مى‏شود كه: معاويه در نامه خود او را به استلحاق به ابوسفيان و فرزندى او متوجه كرده بود، و از اين راه اراده داشت او را به عنوان برادر خود بفريبد، و بر عليه امير المؤمنين عليه السلام تحريك كند.

آن نامه را سيد رضى در «نهج البلاغه‏» چنين روايت كرده است كه: چون به آنحضرت رسيد كه معاويه نامه‏اى به زياد نوشته است، و او را به ملحق نمودن به ابو سفيان و برادرى خود خواسته است‏بفريبد، آنحضرت چنين نوشتند كه:

و قد عرفت ان معاوية كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك! فاحذره فانما هو الشيطان، ياتى المؤمن من بين يديه، و من خلفه، و عن يمينه، و عن شماله، ليقتحم غفلته، و يستلب غرته.

و قد كان من ابى سفيان فى زمن عمر فلته من حديث النفس و نزعة من نزعات الشيطان، لا يثبت‏بها نسب و لا يستحق بها ارث، و المتعلق بها كالواغل المدفع، و النوط المذبذب(147).فلما قرا زياد الكتاب، قال: شهد بها و رب الكعبة.و لم تزل فى نفسه حتى ادعاه معاوية(148).

«و من مطلع شدم كه معاويه، به تو نامه‏اى نوشته است، كه عقل تو را بلغزاند و به اشتباه اندازد، و از عزم تو و حدود موقعيت تو بكاهد.بنا بر اين از او در حذر باش، زيرا كه او همچون شيطان است كه از مقابل مؤمن مى‏آيد، و از پشت او مى‏آيد، و از طرف راست او مى‏آيد، و از طرف چپ او مى‏آيد، تا اينكه او را غافلگير نموده، بر او هجوم آورد، و در حال اغترار و غرور او استفاده خود را بنمايد، و مزايا و خواصى را كه او در نظر دارد بربايد.

و در زمان حكومت عمر از ابو سفيان لغزشى در گفتارش پيدا شد، كه حديث نفس بود و كلمه فاسده‏اى از كلمات شيطان (كه گفت: انى اعلم من وضعه فى رحم امه، و مراد خودش بوده است) و حركات قبيحه او كه مكلفين را فاسد و تباه مى‏كند، و بواسطه آن فلته و لغزش در گفتار نسب ثابت نمى‏شود و استحقاق ارث نمى‏گردد.و كسى كه بخواهد بدان طريق نسب براى خود درست كند، مانند كسى است كه هجوم مى‏آورد براى آب خوردن با كسانى كه آنها بايد آب بخورند، و اين جزو آنها نيست، فلهذا پيوسته او را دفع مى‏كنند و بين او و شرب آب حاجز مى‏شوند، و نيز مانند چيزى است كه بر زين اسب، و يا جهاز شتر بسته باشند، مانند كاسه و يا قدح و امثالهما كه بواسطه سرعت در سير و حركت، پيوسته آن چيز جابجا مى‏شود و تكان مى‏خورد، و هيچ وقت جاى خود را پيدا نمى‏كند و آرام ندارد.

چون زياد، نامه امير المؤمنين عليه السلام را خواند گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه على شهادت داده است‏با اين گفتار خود بر اينكه من زائيده ابو سفيان هستم.و اين خاطره همين طور در ذهن او بود تا معاويه نسب فرزندى او را از عبيد قطع كرد، و به ابوسفيان متصل نمود.»

چون امير المؤمنين عليه السلام شهيد شدند، زياد همينطور در استاندارى فارس باقى بود، و معاويه از او نگران بود چون از استوار بودن، و استقامت منهج او، با خبر بود، و مى‏ترسيد از آنكه با حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام بيشتر نزديك شود، و به مساعدت و يارى او قيام كند، فلهذا نامه‏اى بدين مضمون به او نوشت: «از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن عبيد.

اما بعد، تو بنده‏اى هستى كه كفران نعمت كرده‏اى، و درخواست نقمت و مكافات نموده‏اى! و حقا كه شكر و سپاس از براى تو بهتر است از كفر و ناسپاسى! زيرا كه درخت‏به ريشه خود مى‏ماند، و شاخهايش از بن آن مى‏رويد.و حقا تو - اى بى‏مادر بلكه اى بى‏پدر - هلاك شده‏اى و هلاك كرده‏اى! و چنين مى‏پندارى كه از قبضه قدرت من بيرون رفته‏اى، بطوريكه سلطان و قوت من نمى‏تواند به تو برسد! هيهات! اينطور نيست كه هر صاحب عقلى، در رايش مصيب آيد، و هر صاحب رايى در مشورتش نصيحت را مراعات كند، و واقع را بدون غش ارائه دهد.

تو ديروز بنده و غلام بودى، و امروز امير شده‏اى! اين امرى است كه اى پسر سميه امثال تو را چنين توانى نيست كه بتوانند از آن بالا روند!

به مجرد اينكه اين نامه من به تو برسد، مردم را به طاعت و بيعت من فراخوان! و در اين فرمان به سرعت اجابت كن! اگر اينطور كردى، خونت را حفظ كردى! و نفست را تدارك نموده‏اى! و گرنه تو را با كوچكترين قوه و ضعيفترين پر از بالهاى خود مى‏ربايم، و با آسان‏ترين كوشش به تو دست مى‏يابم.

و من سوگند ياد مى‏كنم، سوگند جدى كه در آن هيچ شبهه و كذب و خيانتى نباشد، كه تو را به نزد خودم نياورم مگر در بين گروه موزيك چيان، و از زمين فارس تا زمين شام با پاى پياده بيائى آنگاه بر سر بازار ترا بر سر پا وا مى‏دارم، و به صورت بنده و غلام تو را مى‏فروشم، و بر مى‏گردانم ترا به همان مقام بندگى كه بودى، و از مقام غلامى كه خارج شده‏اى! و السلام‏» .(149)

چون اين نامه معاويه به زياد رسيد، سخت‏خشمگين شد، و مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت، و حمد خداوند را بجاى آورد، و پس از آن گفت: «ابن آكلة الاكباد (پسر هند جگرخوار)، و كشنده شير خدا (حمزه) و پسر ابو سفيان كه ظاهر كننده خلاف، و پنهان كننده نفاق، و پيشواى احزاب و آن كس كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا انفاق كرده است، به من نامه‏اى نوشته است كه رعد و برقش زياد است، ولى از قطعه ابرى كه آبش ريخته شده و ديگر آب ندارد، و بزودى بادهاى آسمان آنرا متفرق كنند، و تكه تكه نمايند.و آنچه مرا بر ضعف او دلالت مى‏كند، تهديد اوست قبل از اينكه بر من دست‏يابد، و پيش از اينكه قدرتش برسد.اى معاويه! آيا تو از روى محبت و عطوفت‏به من اينطور بيم مى‏دهى؟ و اينگونه راه عذر را باقى مى‏گذارى؟ كلا! ابدا چنين نيست! و ليكن او بيراهه رفته است، و در غير جاده قدم نهاده است، و اسلحه خود را به صدا در مى‏آورد براى كسيكه در بين آتشبارهاى صواعق تهامه تربيت‏شده و رشد نموده است.

من چگونه از او بترسم، در حاليكه بين من و بين او، پسر دختر رسول خداست صلى الله عليه و آله و سلم، و پسر پسر عموى اوست، در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار؟ !

سوگند به خدا اگر او (حضرت امام حسن عليه السلام) به من اجازه دهد، و يا مرا در نبرد با معاويه فرا خواند، چنان روز روشن را در چشم معاويه تاريك مى‏كنم كه ستارگان آسمان را ببيند، و از آب خردل به عنوان سعوط و انفيه در بينى او مى‏ريزم.

معاويه اين گفتار را امروز از من داشته باشد، و اجتماع ما با او در فرداست، و در اين موضوع انشاء الله بعد از اين مشورت خواهد شد.» اين بگفت و از منبر پائين آمد، و نامه‏اى به معاويه بدين مضمون نوشت:

«اما بعد! اى معاويه، نامه تو به من رسيد، و آنچه در آن بود دريافتم، و ترا مانند غريقى يافتم كه موج دريا بر روى او ريخته مى‏شود، و او را در زير خودپنهان مى‏كند، آنگاه او به خزه‏ها و علف‏ها متشبت مى‏شود، و خود را به پاى قورباغه‏ها آويزان مى‏كند، براى آنكه مرگش ديرتر برسد.

كفران نعمت و طلب نقمت كسى مى‏كند كه با خدا و رسول او، بناى ستيزگى گذارده است، و در روى زمين براى فتنه و آشوب طلبى بپا خاسته است.

و اما اينكه مرا سب كردى، اگر بردبارى و شكيبائى من مرا منع نمى‏كرد، و بيم آنرا نداشتم كه مرا سفيه بخوانند، براى تو از زشتى‏ها و پليديهايت، آنقدر مى‏شمردم كه آن لكه‏هاى ننگ با آب شسته نشود.

و اما اينكه تو مرا در نسبت‏به مادرم سميه تعيير و تعييب كرده‏اى، اگر من پسر سميه باشم، تو پسر جماعتى (يعنى اگر با مادر من يك مرد زنا كرده، و مرا به وجود آورده، با مادر تو هند جماعتى زنا كرده‏اند، و تو پسر آن جماعت مى‏باشى!)

و اما اينكه چنين پنداشتى كه مرا با ضعيفترين پر از بالهاى خود بربائى، و با آسان‏ترين سعى به من دست‏يابى، آيا ديده‏اى كه بتواند گنجشك كوچكى بر بازى عظيم دست‏يابد؟ ! و آيا شنيده‏اى كه بره‏اى گرگ را بخورد؟ !

اينك به دنبال مقصدت و هدفت‏حركت كن! و آنچه در توان و قدرت دارى بكار بر! من آن كسى نيستم كه در مقابل تو قرار گيرم، مگر در وقتيكه آنرا نمى‏پسندى! و كوشش خود را بكار نمى‏اندازم، مگر در آنچه به تو زيان و ضرر برساند، و تو را اذيت و آزار دهد! و بزودى در خواهى يافت كه كدام يك از ما به نزد ديگرى مى‏رود و در برابر او خضوع دارد! و السلام‏» .(150)

چون اين نامه زياد به معاويه رسيد، بسيار غمگين و محزون شد، و فرستاد در پى مغيرة بن شعبه، و با او خلوت كرد، و گفت: اى مغيره! من مى‏خواهم با تو در چيزى مشورت كنم كه مرا به هم و غم افكنده است، تو در اين باره، راى پاك و خالص خود را بيان كن، و آنچه در قدرت فكرى خود دارى، در نصيحت من بكار بر! و با من همانگونه باش كه من با تو هستم! زيرا كه مى‏دانى من تنها تو را به اسرار خودم واقف نموده‏ام، و بر فرزند خودم مقدم داشته‏ام! مغيره گفت: بگو ببينم آن امر چيست؟ ! سوگند به خدا كه مرا در طاعت‏خودت از آبى كه در سراشيبى مى‏رود، فرمانبرتر خواهى يافت! و از شمشير بران درخشانى كه در دست مرد بطل شجاع است، مطيع‏تر مى‏يابى!

معاويه گفت: زياد در فارس اقامت گزيده است، و همچون افعى نه تنها با دهانش، بلكه با پوست‏بدنش، بر عليه ما نعره بر مى‏آورد، و طنين صيحه مى‏دهد، و او مردى است ثاقب الراى، داراى عزم و اراده استوار، و انديشه متحرك و جوال، و جائى كه را نشانه بگيرد، حتما به آن مى‏زند و اصابت مى‏كند.

و من امروز از او در وحشت هستم، آن گونه ترسى كه در ديروز كه صاحبش زنده بود نداشتم، و نگرانم كه به حسن مساعدت و معاونت كند.راه چاره چيست؟ و حيله در اصلاح فكر او و راى او كدام است؟ !

مغيره گفت: من از عهده او بر مى‏آيم، اگر نميرم! زياد مردى است كه آوازه وصيت و بلندى مقام را دوست دارد.مردى است‏بلند منش كه رفتن بر بالاى منابر و خطبه براى او مطلوب است.

چرا تو مسئله را براى او به ملاطفت ننوشتى؟ و بصورت نرم جلوه ندادى؟ و چرا نامه را براى او بطور ملايم ننوشتى؟ !

اگر اينطور مى‏كردى، ميلش به تو زيادتر مى‏شد! و وثوقش فزونتر مى‏گشت! اينكه بنويس براى او، و من خودم برنده نامه هستم.

معاويه براى زياد نوشت:

«از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان:

اما بعد، چه بسا مرد را انديشه‏هايش، به وادى هلاكت پرتاب مى‏كند، و تو مردى هستى كه به تو مثل زده مى‏شود، كه قاطع رحم خود هستى، و به دشمنت متصل مى‏شوى! و بدى پندار و سوء ظنى كه به من دارى، و بغضى كه از من در دل دارى، موجب شده است كه قرابت مرا پاره كنى، و رحميت مرا قطع كنى، و نسب و حرمت مرا ببرى، تا بجائيكه گويا تو برادر من نيستى، و صخر بن حرب پدر تو و من نبوده است؟ چقدر فرق است‏بين من و تو، كه من دارم از خون پسر ابى - العاص(151)پى جوئى مى‏كنم و خونخواهى مى‏نمايم، و تو با من جنگ دارى؟ !

آرى اين رخاوت و سستى از ناحيه زنان به تو رسيده است، و مثل تو:

كتاركة بيضها بالعراء و ملحفة بيض اخرى جناحا

«همچون مرغى هستى كه تخم‏هاى خود را در فضاى باز و غير سر پوشيده رها مى‏كند، آنگاه تخم‏هاى پرندگان دگر را در زير بال خود مى‏پوشاند.»

و من چنين تصميم گرفتم كه به تو محبت و عطوفت كنم، و توجه خود را به تو منعطف دارم، و به بدى كردارت ترا نگيرم و مؤاخذه ننمايم، و رحمت را وصل كنم، و در امر تو ملاحظه پاداش و جزاى نيكو بنمايم!

اى ابو مغيره (زياد) بدان كه تو اگر در اطاعت آن گروه آنقدر ساعى باشى كه در دريا فرو روى، و آنقدر شمشير زنى كه آن شمشير خرد شود، جز دورى و بعد چيزى را به دست نمى‏آورى! زيرا كه بنى‏هاشم آنقدر بنى عبد شمس را مبغوض دارند، كه ازكارد تيز بر گاوى كه آنرا بسته، و براى ذبح به روى زمين انداخته‏اند، سرعت‏بغضشان بيشتر است.بنا بر اين برگرد به سوى اصل خودت - خداى ترا رحمت كند - و متصل شو به قوم خودت و طائفه خودت! و نبوده باش مانند كسى كه به پر ديگرى آويزان شده است!

امروز نسب تو گم است! و سوگند به جان خودم كه اين گم بودن نسب را بر سر تو نياورده است، مگر لجاجتى كه خودت بروز دادى! اين لجاجت را رها كن! امروز امر تو با روشنى و بينه روبرو شده است و حجت و برهان تو واضح است!

اگر تو اين دعوت مرا اجابت كردى، و جانب مرا داشتى و به من وثوق پيدا كردى، در برابر ولايتى كه حسن به تو داده است، من تو را ولايت مى‏دهم! و اگر از مساعدت من دريغ دارى، و به گفتار من وثوق ندارى، پس كارت نيكو باشد، نه بر له من ونه بر عليه من، و السلام‏» .(152)

مغيرة بن شعبه نامه را گرفت، و با خود از شام آورد، تا به فارس وارد شد، چون‏زياد مغيره را ديد، او را گرامى داشت، و محبت كرد و به خود نزديك نمود، (153)و مغيره نامه را به زياد داد.زياد نامه را خواند، و در آن تامل نمود، و خنديد.چون از قرائت آن فارغ شد، آنرا در زير فراش خود نهاد، و گفت: اى مغيره! ديگر براى تو كافى است! من از ضمير تو آگاه شدم، تو از سفر دورى آمده‏اى! برخيز و شتر خود را استراحت‏بده!

مغيره گفت: آرى! اى زياد دست از استبداد فكرى خود بردار! خدا ترا رحمت كند! و به طائفه و قوم خويشان خود باز گرد! و برادرت را صله كن! و نظرى در مصالح خودت بنما! و رحمت را قطع مكن!

زياد گفت: من مردى هستم كه داراى حلم و تامل و تفكر مى‏باشم، و در امور خود رويه و انديشه دارم! در اينكار بر من شتاب مكن! و چيزى را ديگر به من پيشنهاد مكن، مگر اينكه من ابتداء آنرا بيان كنم!

زياد بعد از دو روز و يا سه روز، مردم را جمع كرد، و بر منبر بالا رفت، حمد و ثناى خداوند را بجاى آورد و سپس گفت: ايها الناس تا جائيكه بلا از شما روى مى‏گرداند، شما به بلا روى مياوريد! و در دوام عافيت‏خود، از خدا استمداد كنيد! من از زمانى كه عثمان كشته شده است تا بحال نظرى به امور مردم كردم و درباره آنها تفكر نمودم، و ديدم آنها همانند قربانيان روز عيد قربان در هر عيدى‏ذبح مى‏شوند، و اين دو روز - جمل و صفين - تقريبا به قدر يكصد هزار نفر را به ديار فنا فرستاده است و تمام اين كشتگان چنين مى‏پنداشتند كه طالب حق هستند، و تابع امامى، و داراى بصيرت و بينش در امر خود.

اگر اينطور باشد، پس قاتل و مقتول هر دو در بهشت هستند.كلا! ابدا اينطور نيست! و ليكن امر مشتبه شده است، و قوم دچار التباس و خطا شده‏اند، و من از آن بيم دارم كه اين امر به همان جاهليت ديرين باز گردد، در اين صورت چگونه كسى مى‏تواند دين خود را سالم بدارد؟ !

من در امر مردم فكر كردم، ديدم عافيت‏يكى از دو عاقبتى است كه بايد بدان توسل جست.و من از اين به بعد در امور شما بطورى رفتار مى‏كنم كه عاقبت آنرا نيكو بدانيد، و نتيجه و بازده آنرا ستايش كنيد! من از طاعت‏شما سپاسگزارم انشاء الله! اين بگفت و پائين آمد.

و جواب نامه معاويه را بدينگونه نوشت:

اما بعد! اى معاويه! نامه تو به توسط مغيرة بن شعبه واصل شد، و آنچه در آن بود ادراك كردم.سپاس خداوندى راست كه حق را به تو شناسانيد، و تو را به صله بازگشت داد، و تو كسى نيستى كه از معروف و پسنديده، بى خبر باشى! و از حسب و درجه شرافت غافل باشى!

و اگر مى‏خواستم پاسخ تو را بدهم بطورى كه حجت ايجاب مى‏نمود و جواب نامه گشايش داشت، درازاى نامه بسيار مى‏شد، و خطاب و گفتگو زياد مى‏گشت!

و ليكن اگر حالت اينطور است كه آنچه را كه در اين نامه نوشته‏اى، از روى عقد صحيح و نيت پاك بوده است، و مرادت احسان و بر بوده است، البته در دل من به زودى تخم مودت و قبول را خواهى كاشت!

و اگر حالت اينطور بوده است كه نيت مكر و خدعه و حيله، و فساد عقيده داشته‏اى، البته نفس از قبول چيزى كه در آن هلاكت است، امتناع مى‏ورزد!

من در آن روزى كه نامه تو را خواندم، در مقام و موقعيتى قرار گرفتم كه شخص خطيب زعيم نمى‏تواند از كنار آن به بى‏اعتنائى عبور كند (154).تمام حضار را ترك كردم، بطوريكه نه اهل ورود بودند و نه اهل خروج، مانند كسانى بودند حيرت زده در بيابانى قفر كه دليل خود را گم كرده‏اند، و من بر امثال اينگونه امور توانا هستم.

و در پايين نامه نوشت:

اذا معشرى لم ينصفونى وجدتنى ادافع عنى الضيم ما دمت‏باقيا 1

و كم معشر اعيت قناتى عليهم فلاموا و الفونى لدى العزم ماضيا 2

و هم به ضاقت صدور فرحبه و كنت‏بطبى للرجال مداويا 3

ادافع بالحلم الجهول مكيدة و اخفى له تحت العضاة الدواهيا 4

فان تدن منى ادن منك و ان تبن تجدنى اذا لم تدن منى نائيا 5

1- در وقتى كه جماعت من از در انصاف با من در نيايند، تو مرا چنين مى‏يابى كه تا هنگامى كه زنده هستم، از خودم ظلم و ستم را دفع مى‏كنم.

2- و چه بسيار از جماعت‏هائى كه نيزه من آنها را از پا در آورده است، پس مرا ملامت كرده‏اند، و مرا در وقت تصميم و اراده، نافذ و برنده يافته‏اند.

3- و چه بسيار از غصه‏ها و اندوه‏هائى كه بواسطه آن سينه‏هائى تنگ و خسته شده بود، كه من گشودم و آنرا برطرف كردم، و من حالم اينطور است كه بواسطه طبى كه دارم مردان را مداوا مى‏كنم.

4- با بردبارى و حلمى كه دارم، از روى مكر و خدعه شخص جاهل را از خود دفع مى‏كنم، وليكن در زير درخت‏خاردار مصائبى را براى او پنهان مى‏دارم.

5- و بنا بر اين اگر تو به من نزديك شوى، من هم به تو نزديك مى‏شوم، و اگر جدا شوى، مرا در وقتى كه به من نزديك نيستى، دور خواهى يافت‏» .

معاويه آنچه را كه زياد مى‏خواست‏به او داد و با خط خود براى وثوق او تعهد را نوشت.زياد به شام آمد، معاويه او را گرامى داشت و پذيرائى كرد و مقرب شمرد، و بر حكومت فارس تثبيت كرد، و سپس ولايت عراق را به او داد (155).

ابن ابى الحديد، از على بن محمد مدائنى روايت مى‏كند كه چون زياد وارد شام شد، و معاويه خواست نسب او را برگرداند، و به ابو سفيان ملحق كند، مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت، و زياد را نيز از پله‏هاى منبر بالا برد، و در برابر خود در يك پله پائين تر از خود نشاند.

آنگاه حمد و ثناى خداوند را بجاى آورد و گفت: ايها الناس من اينطور يافتم كه نسب اهل بيت مادر زياد است، هر كس از اين مطلب خبرى دارد برخيزد و شهادت دهد!

جماعتى از مردم برخاستند، و شهادت دادند كه: زياد پسر ابو سفيان است، و شهادت دادند كه ما قبل از مرگ ابو سفيان از او شنيده‏ام كه اقرار به اين مطلب كرده است.

ابو مريم سلولى برخاست - و او در جاهليت‏شراب فروش بود - و گفت: اى امير المؤمنين! من گواهى مى‏دهم كه ابوسفيان به طائف آمد و بر من وارد شد، و من براى او گوشت و شراب و طعام خريدم، چون آنها را خورد گفت: اى ابو مريم! يك زانيه براى من بياور! من از نزد او بيرون آمدم، و نزد سميه رفتم و گفتم: ابو سفيان كسى است كه جود و شرف او را شناخته‏اى! و او به من گفته است كه براى او زانيه‏اى بجويم! آيا تو ميل دارى؟ !

سميه گفت: آرى! اينك عبيد با گوسفندان خود مى‏آيد (چون عبيد چوپان بود) و چون شام خورد، و سرش را بر زمين گذارد، من مى‏آيم.

من برگشتم و به ابو سفيان گفتم و او را مطلع كردم.چيزى طول نكشيد كه سميه در حاليكه دامنش روى زمين كشيده مى‏شد، آمد، و با ابو سفيان داخل شد، و تا به صبح نزد او بود.چون ابو سفيان منصرف شد، گفتم: او را چگونه يافتى؟ ! گفت همخوابه خوبى بود، اگر بوى تعفن در زير بغل‏هاى او نبود.

در اينحال زياد از فراز منبر گفت: اى ابو مريم! مادرهاى مردان را شتم مكن و نسبت ناروا مده، كه در اينصورت مادرت شتم مى‏شود و به او نسبت ناروا داده مى‏شود!

چون كلام و مناشده معاويه به پايان رسيد، زياد برخاست، و مردم همه ساكت‏بودند، حمد و ثناى خداى را بجا آورد، و پس از آن گفت: ايها الناس آنچه معاويه و شهود گفتند، شما شنيديد، و من حق اين را از باطل آن نمى‏دانم، و شهود داناترند به آنچه مى‏گويند، و اما عبيد پدر مبرور و والى مشكورى بود، و از منبر پائين آمد(156).

بارى ما بحمد الله و منته، داستان معاويه و زياد را در اينجا بدينگونه ذكر كرديم، تا آنكه اولا دانسته شود كه:

معاويه يك مرد متجرى و بى باك و بى‏پروائى بود كه براى رسيدن به مقاصد سياسى خود كه حكومت و امارت بر مسلمين و بستن در خانه اهل بيت‏بود، از هيچ جنايتى، و از هيچ خيانتى، دريغ نداشت.

او با لطائف الحيل زياد را كه مرد سركش و سرپيچى بود، بالاخره تسليم خود كرد، و همين زيادى كه در نامه خود به معاويه نوشت: «و بزودى خواهى ديد كه كداميك از ما به سوى ديگرى مى‏رود، و تسليم او مى‏شود!» با حيله و مكر معاويه، و خدعه و تزوير مغيرة بن شعبه همراز و هم سرش بالاخره به شام رفت، و با پاى خود در مجلس معاويه حاضر شد، و در حضور جمعيت‏بند بندگى و ذلت را بر گردن نهاد، و زنازادگى را لقب پرمايه و افتخار خود نمود، و معاويه از اين راه و از اين خط مشى به مقصد خود نائل آمد.

معاويه كسى است كه مى‏گويد: ما با گفتار مردم كارى نداريم، تا وقتى آنها با امارت ما كارى ندارند.

معاويه كسى است كه مى‏گويد: لو ان بينى و بين الناس شعرة ما انقطعت ابدا.قيل له: كيف ذلك؟ ! قال: كنت اذا مدوها ارخيتها و اذا ارخوها مددتها(157).

«اگر در بين من و مردم فقط به قدر يك موئى باشد، هيچوقت پاره نمى‏شود.به او گفتند: اين امر چگونه است؟ ! گفت: اگر آنها آن سر مو را بكشند، من اين سر آنرا رها مى‏كنم، و اگر آنها آن سر مو را رها كردند، من اين سر مو را مى‏كشم.»

معاويه مى‏ديد كه زياد مرد با تدبير و سياست و والى استوارى است كه اگر بر ولايت فارس از طرف امير المؤمنين عليه السلام و يا از طرف امام حسن عليه السلام باقى باشد، چون او از شيعيان و جانبداران اهل بيت است، خطر انقلاب بر عليه حكومت او شديد است، و چون زياد را تهديد كرد و نتيجه نگرفت، از راه ديگر وارد شد، و به عنوان دلسوزى و صله رحم او را برادر خود، و پسر پدر خود خواند، و بالاخره در دام كشيد.و براى اين امر از زير پا گذاردن حكم مسلم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابا و امتناع نكرد، و با كمال قباحت و وقاحت الولد للفراش و للعاهر الحجر را نسخ كرده و باطل شمرد، و علنا على رؤوس الاشهاد گفت: زياد، وليد و زائيده شده از نطفه پدر من، ابو سفيان است، پس او برادر من و پسر ابوسفيان است.

در حاليكه همه مسلمانان مى‏دانند: طفل متولد در فراش از نكاح صحيح متعلق به صاحب فراش است، نه به شخص زناكار.

در اينجا مى‏گوييم: اولا زناى ابو سفيان با سميه مسلم نيست، و اين گفتارى بوده است كه از ابو سفيان صادر شده، و امير المؤمنين آنرا از امانى التيه و كذب النفس (از آرزوهاى گمراه كننده، و دروغ نفس) شمرده‏اند.و از كجا كه گفتار ابو سفيان در مجلس عمر: انا وضعته فى رحم امه دروغ نبوده است؟ چون عمرو عاص از خطبه زياد تعريف كرد، و گفت: كاش اين جوان از قريش بود، ابو سفيان روى حب شرف طائفگى خواسته است، اين فضيلت را نيز به خودش كه از قريش است نسبت دهد.

شاهد بر اين گفتار، روايتى است كه ابن ابى الحديد از ابو عثمان نقل مى‏كندكه: زياد نامه‏اى به معاويه نوشت، و از او استيذان حج كرد.معاويه در پاسخ نوشت: من به تو اذن دادم كه در امسال حج كنى، و تو را نيز امير حج قرار دادم، و علاوه هزار هزار درهم اجازه دادم كه با خود بردارى!

و در اين گيرودارى كه زياد اسباب حج را مجهز مى‏كرد، اين مطلب به ابا بكره برادر زياد رسيد.و ابا بكره از زمان عمر كه برادرش زياد در وقت‏شهادت بر زناى مغيرة بن شعبه، در گفتار و شهادتش مكث و درنگ و تردد كرد، سوگندهاى شديد و غليظ ياد كرده بود كه ديگر در تمام مدت عمر با زياد سخن نگويد - .

ابو بكره داخل قصر زياد شد، و زياد را خواست.حاجب چون چشمش به ابو بكره افتاد، با سرعت‏به نزد زياد رفت و گفت: ايها الامير! اينك برادرت ابو بكره آمده، و داخل قصر است!

زياد گفت: ويحك واى بر تو! خودت او را ديدى؟ !

حاجب گفت: اينست كه الآن وارد شد، و در دامن زياد پسر بچه‏اى بود كه با او بازى مى‏كرد.

ابو بكره وارد شد، و در برابر زياد ايستاد، و رو كرد به آن پسر بچه و گفت: اى پسر حالت چطور است؟ ! پدرت در اسلام مرتكب امر عظيمى گشته است: به مادرش نسبت زنا داده است، و خود را از پدرش نفى كرده است.سوگند به خداوند كه من نمى‏دانم كه هيچگاه سميه در مدت عمرش ابو سفيان را ديده باشد.

از اينها گذشته، پدرت مى‏خواهد مرتكب كارى عظيم‏تر از اينها بشود.فردا در موسم حج‏حضور بهمرساند و به نزد ام حبيبه، دختر ابو سفيان، زوجه رسول الله كه از امهات المؤمنين است‏برود.اگر برود و اذن ملاقات از او بگيرد، و او اذن دهد، پس چه افتراى بزرگى ام حبيبه بر رسول خدا بسته است و چه مصيبتى به بار آورده است(158)؟ ! و اگر ام حبيبه اذن ندهد، و منع كند، پس چه فضيحت و رسوائى بزرگى براى پدرت به وجود آمده است!

ابو بكره اين سخنان را با طفل گفت، و از قصر خارج شد.

زياد گفت: اى برادر من! خدا ترا جزاى خير دهد كه از نصيحت من دريغ نكردى! خواه از روى رضا و خواه از روى غضب! و پس از اين به معاويه نوشت: من امسال از رفتن به حج معذورم، امير المؤمنين هر كس را كه مى‏خواهد به سمت امير الحاج بفرستد. معاويه عتبة بن ابى سفيان را فرستاد(159).

و نيز ابن عبد البر آورده است كه: چون در سنه چهل و چهارم از هجرت، معاويه زياد را از پدرش نفى كرد و به عنوان برادر به خود ملحق ساخت، دخترش را براى محمد بن زياد تزويج كرد، تا اين استلحاق تاكيد شود.

و ابو بكره برادر مادرى زياد بود، زيرا مادر هر دو سميه بوده است.ابو بكره قسم ياد كرد كه ابدا ديگر با زياد تكلم نكند، و گفت: اين مرد، مادرش را زانيه كرد، و خودش را از پدرش بريد.سوگند به خدا كه ياد ندارم سميه ابو سفيان را هيچگاه ديده باشد.اى واى بر او! با ام حبيبه چه مى‏كند؟ آيا مى‏خواهد او را ببيند؟ اگر ام حبيبه با حجاب در برابر او بيايد، او را رسوا كرده است، و اگر بدون حجاب او را ببيند عجب مصيبت‏بزرگى به بار آورده است، كه حرمت عظيمى از رسول خدا را هتك كرده است.

و يكبار معاويه با زياد حج كرد، و داخل در مدينه شد، زياد چون خواست‏به ديدن ام حبيبه برود، گفتار برادرش ابو بكره را به خاطر آورد، و از ديدار منصرف شد.و بعضى گفته‏اند: ام حبيبه او را از ديدار منع كرد، و اذن دخول نداد.و بعضى گفته‏اند: زياد حج كرد و وارد مدينه نشد، بجهت گفتار ابو بكره.

و مى‏گفت: خداوند ابو بكره را جزاى خير دهد كه در هيچ حال از نصيحت من دريغ نكرد(160).

تنها سند تاريخى براى زناى ابو سفيان با سميه گفتار ابو مريم سلولى است آنهم او به شهادت تاريخ مرد خمار و فاسقى بوده است، و از كجا بجهت‏خوشايند معاويه در مجلس شام چنين فريه‏اى را مرتكب نشده باشد؟

و در اينصورت سميه بيچاره پس از ساليان درازى در تاريخ يك طفل خيالى مى‏زايد، و به چنين تهمتى متهم مى‏گردد.ابن ابى الحديد مى‏گويد و از جمله كسانى كه معاويه را در اين، تعييب و تعيير كردند، عبد الرحمن بن حكم بن ابو العاص، برادر مروان و از خود بنى اميه است كه روزى با جماعتى از بنى اميه بر معاويه داخل شد، و گفت:

يا معاوية، لو لم تجد الا الزنج لاستكثرت بهم علينا قلة و ذلة!

«اگر تو در دنيا غير از زنگيان، كسى ديگر را نمى‏يافتى، براى اينكه قلت و ذلت را از ما بردارى، آنها را هم از بنى العاص مى‏شمردى! » معاويه به مروان گفت: اين خليع - يعنى متهتك و پررو - را از مجلس بيرون كن.و مروان برادر خود را از مجلس بيرون كرد و شرحش مفصل است.

عبد الرحمن بن حكم همان كسى است كه در هجو معاويه و زياد، ابيات زير را سروده است:

الا ابلغ معاوية بن حرب لقد ضاقت‏بما ياتى اليدان 1

اتغضب ان يقال: ابوك عف و ترضى ان يقال: ابوك زان 2

فاشهد ان رحمك من زياد كرحم الفيل من ولد الاتان 3

و اشهد انها حملت زيادا و صخر من سمية غير دان 4

1- آگاه باش! به معاويه پسر حرب، اين گفتار را برسان! آن معاويه‏اى كه در اثر آنچه بجا آورده است، طاقت را تمام كرده است.

2- آيا تو در غضب مى‏شوى، اگر گفته شود: پدرت عفيف است، و راضى مى‏شوى كه گفته شود: پدرت زنا كار است؟

3- من گواهى مى‏دهم كه نسبت قرابت و رحميت تو با زياد، مانند نسبت قرابت و رحميت فيل است‏با بچه الاغ ماده (يعنى هيچ نسبتى و قرابتى نيست، همچنانكه بين فيل و كره الاغ ماده نسبتى نيست، و تو از جهت‏شرف همچون فيل بزرگ هستى، و زياد از جهت دنائت نسب، همچون بچه الاغ ماده است) .

4- و من گواهى مى‏دهم كه سميه زياد را حامله شد، در حاليكه صخر (ابو سفيان) ابدا به او نزديك نشده بود» .

و ثانيا بر فرض كه ابو سفيان با سميه زنا كرده باشد، از كجا كه زياد همان نطفه ابو سفيان بوده باشد؟ و اين مورد كلام رسول الله است كه

الولد للفراش و للعاهر الحجر(161).

يعنى در صورت عدم دليل قطعى عقلى، مانند آنكه مثلا شوهر بيش از مدت حمل سفر كرده باشد، و يا در زندان باشد، و زن آبستن شود، و در صورت عدم دليل قطعى شرعى، مانند آنكه مثلا مدت حمل زن، از زمان آميزش با شوهر و تولد طفل كمتر از ششماه بطول انجامد، و بطور كلى در صورت عدم حجت عقلى و شرعى اگر طفلى از زنى متولد شد، و احتمال او از زنا بود، بايد اين طفل را به صاحب فراش ملحق كرد، يعنى به شوهر آن زن، نه به آن شخص زناكار.و فراش صحيح اماريت و طريقيت دارد براى صحت نسب.

و ثالثا بر فرض اينكه يقينا زياد از نطفه ابو سفيان باشد، مثل اينكه دليل عقلى و يا حجت‏شرعى قائم شود بر آنكه زياد نمى‏تواند فرزند عبيد بوده باشد، مانند آنكه از زمان آميزش عبيد با سميه كمتر از ششماه طول كشيده باشد، و يا بيشتر از مدت اكثر حمل (نه ماه و يا ده ماه و يا يكسال على حسب اختلاف اقوال) باشد، و يا مانند آنكه عبيد غائب باشد، و امثالها، و بطور كلى در صورتيكه عقلا و شرعا ولد زنا بودن زياد از ابو سفيان مسلم باشد، باز نمى‏توان زياد را فرزند ابو سفيان دانست.

زيرا در شرع اسلام، با زنا نسب متحقق نمى‏گردد، و روابط فرزندى بين طفل و بين پدر و يا مادر زنا كار نيست.و براى تحقق عنوان فرزند، و پسر و دختر، حتما بايد آميزش مشروع باشد.و اين امر از معلومات بلكه از ضروريات اسلام است، كه‏در آن هيچ شبهه و ترديدى نيست.

صاحب «جواهر» گويد: و در هر صورت با زنا نسب ثابت نمى‏شود، و در اين موضوع اجماع به هر دو قسم آن از محصل و منقول موجود است، بلكه ممكن است ادعاى ضروريت اين مسئله را نمود، فضلا از ادعاى معلوم بودن آن را از تواتر نصوص در اين مسئله. بنا بر اين اگر يقينا و جازما مرد زنا كند و طفلى از آب مرد پرورش يابد، آن طفل را شرعا نمى‏توان بدان مرد نسبت داد، بر وجهى كه احكام پدر و فرزندى بين آنها جارى شود، و همچنين است نسبت‏به مادر آن طفل(162).

و در روايات از اين نطفه منعقده از زناى مسلم تعبير به لغيه شده است، يعنى اين بچه زنازاده ملغى و باطل است.و در «مجمع البحرين‏» گويد: لغية با ضم لام، و سكون غين معجمه و فتح ياء تحتانيه به معناى ملغى است، يعنى بچه‏اى كه از زنا متولد شده است(163).

محمد بن حسن قمى مى‏گويد: اصحاب ما نامه‏اى بتوسط من براى حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرستادند، كه در آن از اين مسئله از آنحضرت سؤال شده بود:

چه مى‏گوئى درباره مردى كه با زنى زنا كرده است، و آن زن آبستن شده است، و پس از اين، آن زن را به ازدواج خود در آورده است، و بچه‏اى زائيده است كه از همه مخلوقات خدا به اين مرد شبيه‏تر است؟ !

حضرت با خط خود نوشتند و با مهر خود مهر كردند كه: الولد لغية لا يورث(164).

«اين بچه زائيده شده، ملغى و باطل است و از اين مرد ارث نمى‏برد» .

و بنا بر اين بين بچه زائيده شده از زنا، چه از طرف پدر، و چه از طرف مادر نسبت‏شرعى متحقق نيست و عنوان هفتگانه نسب، از مادر، و دختر، و خواهر، وعمه و خاله، و برادر زاده، و خواهر زاده، بين آنها متحقق نيست و توارث بين طفل و اينها برقرار نمى‏شود و بطور كلى هيچيك از احكام متحققه وارده در نسب صحيح در مشابه آن با ولد زنا نيست، مگر نكاح اين عناوين هفتگانه كه حرمت آن مسلم است آنهم نه بجهت صدق عنوان ابوت و بنوت و اخوت و امثالها، بلكه بجهت صدق لغوى ولد، كه در نكاح تابع آنست، فالانسان لا ينكح بعضه بعضا.

و بنا بر اين بطور كلى بايد گفت: هيچيك از احكام نسب بار نمى‏شود مگر حرمت نكاح محارم، و البته جواز نظر به محارم نيز بعيد نيست، زيرا حرمت نكاح محارم، و جواز نظر به آنها، از يك مقوله است(165).

و نيز از عنوان و للعاهر الحجر مى‏توان استفاده عدم تحقق نسبت را نمود، زيرا قضيه الولد للفراش و للعاهر الحجر گرچه در مورد نزاع و تخاصم صاحب فراش وشخص زنا كار صورت گرفته است، ولى هر يك از اين دو فقره، مستقل و به تنهائى نيز داراى معنى و مفيد حكم جداگانه‏اى هستند، و عبارت و للعاهر الحجر مى‏فهماند كه شخص زناكار را از نسب و فرزند بهره‏اى نيست، و بايد در برابر ادعاى او به او سنگ زد و جواب او را با سنگ داد، و يا به عوض فرزند به او سنگ داد.

و بعضى گمان كرده‏اند كه مراد از حجر، رجمى است كه زناكارى را كه زناى محصنه كرده است مى‏نمايند، يعنى پاسخ و پاداش او سنگباران است، و كشتن و دفن كردن او در زير بارش سنگ.ولى اين گمان ضعيف است.

زيرا كه در اين صورت زنا اختصاص به زناى محصنه پيدا مى‏كند، و منظور از عاهر، عاهر محصن مى‏شود، بايد به قرينه مقابله، فراش را اختصاص داد بخصوص آن فراشى كه در آن مورد نزاع زناى محصنه تحقق يافته شده است.و اين تخصيص بدون وجه، و بدون مخصص است.فراش به اطلاق خود باقى است، عاهر هم شامل هر عاهرى مى‏شود چه محصن باشد، و چه غير محصن.

و از محصل بحث در اين قسم نيز واضح شد كه بر فرض فقدان فراش عبيد، و يقين بر تولد زياد از ابو سفيان هيچگونه روابط نسب، از پدر و فرزندى بين آنها متحقق نيست.معاويه نيز برادر او نخواهد بود.

و اين اعلام معاويه، بر فرزندى زياد، قيامى است صريح بر عليه حكم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، بلكه قيام صريح او بر عليه اسلام و وجود مبارك خود آنحضرت.و لهذا با سيل اعتراض جميع مسلمانان عالم روبرو شد.

و معاويه متجرى و متهتك، از اين اعتراضات ابائى نداشت، و تا آخر عمر زياد را پسر ابو سفيان خواند، و در خطبه‏ها اعلام كرد به نام پسر ابو سفيان از او ياد كنند، و در نامه‏هاى خود زياد بن ابى سفيان مى‏نوشت.

الحاق معاويه زياد را به ابو سفيان موجب اشتهار حديث الولد للفراش و للعاهر الحجر شد.و اين گفتار كه مانند ساير گفتارهاى رسول خدا گفتارى بود كه در قضيه شخصيه بين سعد بن ابى وقاص و پسر زمعه صورت گرفت، و طبعا بايد مانند بسيارى از گفتارهاى آنحضرت جزو اخبار واحد باشد، از احاديث مستفيضه و مشهوره بين محدثين و مورخين قرار گرفت.زيرا اين قضيه الحاق كه از عجائب كارهاى معاويه است، در زمان حيات بسيارى از صحابه رسول خدا واقع شد، و همه آنها بر معاويه اعتراض كردند، چون اين نص صريح را از رسول خدا شنيده بودند، و از جمله طعن‏هاى چهارگانه‏اى است كه در بين جميع مسلمين بر معاويه معروف است:

1- ستم و بغى و تجاوز او بر امير المؤمنين عليه السلام

2- كشتن او حجر بن عدى و همراهان او را در عذراء دمشق، با آنكه حجر بن عدى از نيكان اصحاب رسول خدا بوده است.

3- الحاق زياد را به ابو سفيان

4- نصب يزيد را براى خلافت و امارت مؤمنان بعد از خودش براى مسلمانان.