امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۳ -


و از «كنز الفوائد» كراجكى با سند متصل خود، از جابر بن عبد الله انصارى روايت كرده است كه: چون على عليه السلام خيبر را فتح نموده، و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد، پيغمبر به او گفت:

لو لا ان تقول فيك طائفة من امتى ما قالت النصارى فى المسيح ابن مريم، لقلت فيك اليوم مقالا لا تمر بملا الا اخذوا التراب من تحت قدميك و من فضل طهورك فاستشفوا به، و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك! ترثنى و ارثك!

و انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! و انك تبرء ذمتى، و تقاتل على سنتى! و انك غدا فى الآخرة اقرب الناس منى! و انك اول من يرد على الحوض و انك على الحوض خليفتى! و انك اول من يكسى معى! و انك اول داخل الجنة من امتى! و ان شيعتك على منابر من نور مبيضة وجوههم حولى، اشفع لهم و يكونون غدا فى الجنة جيرانى! و ان حربك حربى! و ان سلمك سلمى! و ان سريرتك سريرتى! و علانيتك علانيتى! و ان ولدك ولدى!

و انك منجز عداتى! و انك على! و ليس احد من الامة يعدلك عندى! و ان الحق على لسانك، و فى قلبك، و بين عينيك! و ان الايمان خالط لحمك و دمك، كما خالط لحمى و دمى! و انه لا يرد الحوض مبغض لك! ، و لا يغيب محب لك غدا عنى حتى يرد على الحوض معك يا على!

فخر على عليه السلام ساجدا، ثم قال: الحمد لله الذى من على بالاسلام، و علمنى القرآن، و حببنى الى خير البرية: خاتم النبيين، و سيد المرسلين، احسانا منه الى و فضلا منه على.

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يا على لو لا انت لم يعرف المؤمنون بعدى(104).

«اگر درباره تو گروهى از امت من نمى‏گفتند آنچه را كه نصارى درباره عيسى بن مريم گفتند، من امروز درباره تو گفتارى مى‏آوردم، كه به پيرو آن بر هيچ جماعتى عبور نمى‏نمودى، مگر آنكه خاك را از زير دو قدمت مى‏گرفتند و بر مى‏داشتند، و زيادى و غساله آب وضوء و غسل تو را مى‏گرفتند، و آنها را وسيله شفاى خود قرار مى‏دادند، و ليكن همينقدر كافى است كه من درباره تو بگويم كه: تو از من هستى، و من از تو هستم، تو از من ارث مى‏برى و من از تو ارث مى‏برم!

و نسبت تو با من، همان نسبت هارون است‏با موسى، بجز آنكه پس از من پيامبرى نيست! و تو حقا ذمه مرا ابراء مى‏كنى! و بر آئين و سنت من كارزارمى‏نمائى! و حقا فردا در آخرت نزديكترين مردم به من هستى! و حقا تو اولين كسى مى‏باشى كه در حوض كوثر بر من وارد مى‏شود، و تو خليفه و نماينده من بر حوض كوثر هستى! و تو اولين كسى هستى كه با من لباس و حله بهشتى و خلعت الهى مى‏پوشد! و از امت من اولين كسى مى‏باشى، كه وارد بهشت مى‏گردد! و حقا پيروان و شيعيان تو، بر منبرهائى از نور بالا رفته، و با چهره‏هاى روشن و تابناك گرداگرد من هستند، و براى ايشان من در پيشگاه حضرت خداوندى شفاعت مى‏نمايم! و در فرداى قيامت در بهشت همسايگان و همجواران من مى‏باشند! و جنگ تو جنگ من است و صلح تو صلح من است، و باطن و نيات و پنهانى‏هاى تو، باطن و نيات و پنهانى‏هاى من است! و ظاهر و هويدائى‏هاى تو ظاهر و هويدائى‏هاى من است! و حقا فرزندان تو فرزندان من هستند!

و حقا تو وفا كننده عهود و پيمان‏هاى من هستى! و حقا تو بزرگوار و بلند مقام، و رفيع الدرجه مى‏باشى! و هيچيك از افراد امت من، هم ميزان و هم رتبه و درجه تو نيستند!

و حقا حق بر زبان تو جارى است، و در دل تست، و در برابر چشمان تست، و ايمان با گوشت و خون تو بهم در آميخته است، همانطور كه با گوشت و خون من بهم در آميخته است! و كسى كه بغض و عداوت تو را داشته باشد، داخل حوض كوثر نمى‏شود، و دوست تو در فرداى قيامت، از من پنهان نخواهد بود، تا اينكه با تو اى على، در حوض كوثر وارد شود.

على عليه السلام چون اين گفتار را از رسول الله شنيد، به سجده افتاد و گفت: حمد و سپاس مختص خداوندى است، كه بر من به اسلام منت نهاد، و قرآن را به من آموخت، و محبت مرا در دل بهترين مردم جهان: خاتم پيامبران و سيد و سالار رسولان - از احسانى كه به من نمود، و فضل و رحمتى كه شامل حال من كرد - قرار داد.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: اى على! اگر تو نبودى، مؤمنان بعد از من شناخته نمى‏شدند!» بارى حديث انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى كه در بين علماء چه شيعه و چه عامه، به حديث منزله مشهور است، از روايات مسلم الصدور از رسول خداست كه فريقين ادعاى تواتر آن را كرده‏اند.و مى‏توان آنرا از زمره عده معدودى از احاديث متواتره لفظيه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شمار آورد.و در هيچ كتابى، چه تفسير، و چه حديث، و چه تاريخ، و چه سيره، و چه سنن ديده نمى‏شود الا آنكه اين حديث را در موارد عديده‏اى از رسول الله روايت كرده‏اند.

سيد هاشم بحرانى در «غاية المرام‏» در باب هشتاد و سوم از طريق عامه يازده حديث، و از طريق خاصه در باب هشتاد و چهارم، بيست و يك حديث آورده است، در اينكه ان عليا عليه السلام وزير رسول الله و وارثه.و در باب بيستم يكصد حديث از عامه، و در باب بيست و يكم هفتاد حديث، با ذكر سند و ماخذ و اتصال روات آورده است، در اينكه: رسول خدا به على گفتند:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!

و ما در اينجا به ذكر چند حديث از عامه و چند حديث از خاصه اكتفا مى‏كنيم.

عبد الله بن احمد بن حنبل با سند متصل خود روايت مى‏كند از موسى جهنى كه گفت: من وارد شدم بر فاطمه عليها السلام (دختر امير المؤمنين عليه السلام) رفيق من ابو مهدى گفت: تو مگر چقدر عمر دارى؟ ! گفتم: هشتاد و شش سال! موسى جهنى مى‏گويد: رفيق من گفت: آيا تو از پدرت چيزى نشنيده‏اى؟ ! گفتم: پدرم گفت: فاطمه براى من حديث كرد كه اسمآء بنت عميس براى او حديث كرده بود كه: رسول خدا به على گفته بود:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى(105).

و عبد الله بن احمد بن حنبل، با سند متصل خود روايت مى‏كند، از سعيد بن مسيب از عامر بن سعد، از پدرش: سعد وقاص كه او گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده است كه به على گفت:

ا ما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!؟

سعيد بن مسيب مى‏گويد كه: چون اين حديث را از پسر سعد شنيدم، خواستم مشافهة از خود سعد شنيده باشم، و براى ملاقات او رفتم، و آنچه را كه پسرش عامر به من گفته بود گفتم كه: آيا خودت از رسول خدا شنيده‏اى؟ ! سعد دو انگشت‏خود را در گوش‏هاى خود نهاد و گفت: اى دو گوش من كر باشيد، اگر من از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده باشم! (106)

و در «صحيح‏» بخارى، همين مضمون از حديث را - در ربع آخر آن - با سند متصل خود از ابراهيم بن سعد، از پدرش سعد وقاص روايت مى‏كند(107).

و نيز در «صحيح بخارى‏» ، در كراس ششم از آن كه در نيمه آن واقع است، در خبر پنجم، با سند متصل خود از مصعب بن سعد، از پدرش: سعد وقاص روايت كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى تبوك حركت كرد، و على را خليفه خود در مدينه قرار داد.على گفت: اى رسول خدا تو مرا خليفه خود در ميان اطفال و زنان قرار دادى؟ !

پيغمبر گفت:

الا ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه ليس نبى بعدى (108)!

و در «جمع بين صحاح ستة‏» ، مؤلف آن: رزين، در جزء سوم از ثلث اخير آن كه در مناقب امير المؤمنين عليه السلام است، از صحيح ابو داود كه كتاب سنن است، و از صحيح ترمذى از ابو سريحه و از زيد بن ارقم روايت كرده است كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.و از سعد وقاص روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على گفت: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! ابن مسيب مى‏گويد كه: اين حديث را براى من عامر بن سعد از پدرش بيان كرد و من دوست داشتم كه از زبان خود سعد بشنوم، فلهذا براى استماع از خود سعد به نزد او رفتم، و گفتم: تو اين حديث را از رسول خدا شنيدى؟ ! فوضع اصبعه فى اذنيه فقال: نعم! و الا فاستكتا(109).

«سعد وقاص انگشتان خود را در گوشهاى خود نهاد، و گفت: آرى! و گرنه اين دو گوش كر شوند!»

و از ابن مغازلى شافعى با سند متصل خود، از جابر بن عبد الله آورده است كه: رسول خدا براى غزوه‏اى بيرون مى‏رفت و به على گفت: اخلفنى فى اهلى! فقال: يا رسول الله! يقول الناس: خذل ابن عمه.فرددها عليه! فقال رسول الله: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى (110).

«جانشين من باش در ميان اهل من! على گفت: اى رسول خدا! مردم مى‏گويند: رسول خدا پسر عمويش را مخذول داشت، و او را در اين غزوه نپذيرفت! رسول خدا فرمود: آيا نمى‏پسندى كه منزله تو با من منزله هارون با موسى باشد بجز نبوت؟ !»

و نيز از ابن مغازلى، با سند متصل خود، از مصعب بن سعد، از پدرش، روايت كرده است كه: معاويه به من گفت: آيا على را دوست دارى؟ !

قال سعد: قلت: و كيف لا احبه و قد سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول له: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى: و لقد رايته بارزا يوم بدر و جعل يحمحم كما يحمحم الفرس و يقول:

بازل عامين حديث‏سنى سنحنح الليل كانى جنى لمثل هذا ولدتنى امى

قال: و ما رجع حتى خضب دما(111).

«سعد مى‏گويد: من گفتم: چگونه او را دوست نداشته باشم، در حاليكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه به او مى‏گفت: تو نسبت‏به من مثل هارون نسبت‏به موسى هستى به غير از نبوت! و حقا من او را ديدم كه در روز جنگ بدر، در ميدان به مبارزه آمده بود، و همانند صداى اسب در دهان غرش و صدا داشت، و اين ابيات را به عنوان رجز مى‏خواند: «من مانند شتر جوان دو ساله‏اى هستم كه دندانهاى ناب او شكافته و در آمده است، و من مرد شب بيدارى هستم كه هيچوقت‏خواب مرا در نمى‏گيرد، مثل اينكه از جنيان مى‏باشم، و براى چنين روز پيكارى مادر مرا زائيده است.» على از معركه باز نگشت مگر آنكه ديدم سراپاى او را با خون خضاب كرده‏اند» .

و على بن احمد مالكى كه از اعيان علماء عامه است در «فصول المهمة‏» از كتاب «خصائص‏» از عباس بن عبد المطلب روايت كرده است كه او گفت: شنيدم كه عمر بن خطاب مى‏گفت: دست‏برداريد از بردن نام على را بر زبان مگر به خير! چون من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت: در على سه خصلت است - كه من آرزو داشتم يكى از آن خصال در من بود، و اگر يكى از آنها در من بود براى من بهتر بود از آنچه كه آفتاب بر آن بتابد، زيرا من با ابو بكر و ابو عبيدة بن جراح و چند تن از اصحاب رسول خدا بوديم كه رسول خدا دست‏بر شانه على زد و گفت -

يا على! انت اول المسلمين اسلاما و انت اول المؤمنين ايمانا و انت منى بمنزلة هارون من موسى! كذب من زعم انه يحبنى و هو مبغضك!

يا على! من احبك فقد احبنى! و من احبنى احبه الله تعالى، و من احبه الله ادخله الجنة! و من ابغضك فقد ابغضنى! و من ابغضنى ابغضه الله تعالى، و ادخله النار(112).

«اى على تو از جهت اسلام اولين مسلمان هستى! و از جهت ايمان اولين مؤمن هستى! و نسبت تو به من مثل نسبت هارون است‏به موسى! دروغ مى‏گويد كسى كه مى‏گويد مرا دوست دارد در حاليكه بغض تو را داشته باشد!

اى على! كسى كه تو را دوست داشته باشد، مرا دوست دارد! و كسى كه مرا دوست داشته باشد خداوند تعالى او را دوست دارد! و كسى كه خدا او را دوست داشته باشد، او را داخل در بهشت مى‏كند!

و كسى كه تو را مبغوض داشته باشد، مرا مبغوض داشته باشد! و كسى كه مرا مبغوض داشته باشد، خداوند تعالى او را مبغوض دارد، و او را داخل در آتش مى‏كند.»

و ابن مغازلى شافعى، با سند خود از خالد بن قيس، روايت كرده است كه: مردى از معاويه مسئله‏اى پرسيد.معاويه گفت: از اين مسئله از على بن ابيطالب سؤال كن، چون او داناتر است!

آن مرد گفت: اى امير مؤمنان گفتار تو در اين مسئله براى من پسنديده‏تر است از گفتار على!

معاويه گفت: سخن زشتى گفتى، و مطلب شوم و ناروائى را بازگو كردى!

كرهت رجلا كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يغره العلم غرا، و لقد قال له رسول الله: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! و لقد كان عمر بن الخطاب يساله فياخذ عنه، و لقد شهدت عمر اذا اشكل عليه شى‏ء قال: هاهنا على.قم! لا اقام الله رجليك! و محى اسمه من الديوان.

و مناقب شهد العدو بفضلها و الفضل ما شهدت به الاعداء(113)

«مردى را ناپسند داشتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، علم را در دل او ريخت، به طور فراوان و سرشار! و حقا رسول خدا به او گفت: از نبوت گذشته، تو نسبت‏به من مانند هارون به موسى مى‏باشى.و عمر بن خطاب مسائل خود را از او مى‏پرسيد، و اخذ دانش از او مى‏نمود، و من حضور داشتم كه چون عمر در مسئله‏اى فرو مى‏ماند، مى‏گفت: اينجا على بن ابيطالب است.

برخيز! خدا پاهاى تو را فلج كند! و نام او را از ديوان عطا محو كرد.

اينها مناقبى است كه دشمن گواهى به آن فضائل مى‏دهد، و فضيلت آنست كه دشمنان بدان گواهى دهند» .(114)

و شيخ طوسى در «امالى‏» ، با سند متصل خود از محمد بن عمار ياسر، از ابوذر غفارى جندب بن جناده، روايت مى‏كند كه گفت: ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه دست على را گرفته بود و مى‏گفت:

يا على! انت اخى، و صفيى، و وصيى، و وزيرى، و امينى! مكانك فى حياتى و بعد موتى كمكان هارون من موسى الا انه لا نبى معى! من مات و هو يحبك ختم الله عز و جل بالامن و الايمان! و من مات و هو يبغضك لم يكن له فى الاسلام نصيب(115).

«اى على! تو برادر من هستى! و برگزيده من هستى! و وصى من هستى! و وزير من هستى! و امين من هستى! محل و موقعيت تو با من چه در حيات من، و چه پس از مرگ من، همان محل و موقعيت هارون است‏با موسى، به غير از آنكه با من پيغمبرى نيست.

كسى كه بميرد، و تو را دوست داشته باشد، خداوند عز و جل عاقبت او را به امن و ايمان مختوم كند! و كسى كه بميرد، و بغض تو را در دل داشته باشد، براى او از اسلام بهره‏اى نيست!»

و شيخ طبرسى در «احتجاج‏» آورده است كه: چون امير المؤمنين عليه السلام وارد بصره شدند و چون جنگ جمل پايان افت‏بعضى از اصحاب او گفتند: غنائم را على بطور مساوى تقسيم نمى‏كند، و در ميان رعيت، بطور عدل رفتار نمى‏نمايد، و نيز بعضى از مسائل ديگرى كه امير المؤمنين عليه السلام در خطبه‏اى كه ايراد فرمود، پاسخ آنها را داد، و اين خطبه از يحيى بن عبد الله بن الحسن، از پدرش: عبد الله بن الحسن روايت است كه: چون امير المؤمنين عليه السلام در بصره وارد شد، پس از چند روزى اين خطبه را انشاء نمود.و اين در وقتى بود كه مردى برخاست و گفت: اى امير المؤمنين به من خبر بده كه اهل جماعت كدامند؟ ! و اهل فرقت كدامند؟ و اهل بدعت كدامند؟ و اهل سنت كدامند؟ !

امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ وى گفت: ويحك حالا كه از من پرسيدى، پاسخ آنرا از من بگير، و ديگر بر عهده تو نيست كه از كسى بعد از من بپرسى!

اما اهل جماعت، من هستم و كسانى كه از من پيروى كنند، گرچه‏تعدادشان كم باشد و اينست‏حق كه از امر خداوند تعالى، و از امر رسول خدا، اتخاذ شده است! و اما اهل جدائى و فرقت، عبارتند از مخالفين من، و مخالفين پيروان من، گرچه تعدادشان زياد باشد. و اما اهل سنت كسانى هستند كه به آنچه خداوند و رسول او براى آنها سنت فرموده‏اند تمسك جويند، و اگر چه تعدادشان كم باشد.و اما اهل بدعت عبارتند از مخالفين امر خدا و كتاب خدا و رسول خدا: آنانكه به آراء و اهواء خود عمل مى‏كنند، گرچه تعدادشان زياد باشد.و فوج اول ايشان در هم فرو ريخت، و افواجى ديگر باقى است كه بر خداست آنها را بايد قدرت خود قبض كند، و در هر نقطه آرام و مطمئنى كه در روى زمين باشند، آنها را ريشه كن نمايد.

عمار ياسر برخاست و عرض كرد: يا امير المؤمنين! مردم سخن از غنيمت دارند، و مى‏گويند: اين جماعتى كه ما با آنها كارزار كرديم (اصحاب جمل) خودشان و مالشان و فرزندانشان به عنوان غنائم و فيى‏ء، مال ما هستند.

و مردى از طائفه بكر بن وائل در برابر امير المؤمنين برخاست كه نامش عباد بن قيس بود، و داراى منطق قوى و زبان برهانى و سخن استوار و قوى بود و گفت: يا امير المؤمنين! سوگند به خدا كه تقسيم غنائم را بطور مساوى ننمودى! و در ميان رعايا بطور عدالت عمل نكردى!

امير المؤمنين گفت: به چه علت، واى بر تو؟ !

آن مرد گفت: به علت آنكه تو آنچه را كه در ميان لشكر بود تقسيم نمودى! و ليكن اموال و زنان و فرزندان ايشان را تقسيم ننمودى!

امير المؤمنين عليه السلام گفت: ايها الناس، هر كس در اين جنگ، زخمى ديده است‏با روغن معالجه كند!

عباد بن قيس گفت: ما به نزد او آمده‏ايم، و از غنائم خود طلب مى‏نمائيم، و او پاسخ ما را به ترهات(116)سخنان بيهوده و بدون معنى) مى‏دهد.

امير المؤمنين عليه السلام گفت: اگر در اين گفتار دروغگو هستى، خداوند تو رانميراند تا اينكه غلام ثقيف تو را دريابد(117)! گفته شد: غلام ثقيف كيست؟ ! فرمود: مردى است كه به هيچيك از چيزهاى محترم در نزد خداوند وقعى نمى‏گذارد، و همه حجاب‏هاى ايمان و حرمت را پاره مى‏كند.

به آنحضرت گفته شد: آيا آن مرد بالاخره مى‏ميرد، و يا كشته مى‏شود؟ !

حضرت فرمود: دست قاصم الجبارين (خداوند توانائى كه جباران روزگار را مى‏گيرد، و خرد مى‏كند، و در هم مى‏شكند، و ذليل و خوار مى‏كند) او را به مرگ زشتى در مى‏گيرد، بطوريكه از كثرت آنچه از شكم او خارج مى‏شود، دبر او محترق مى‏گردد.

سپس فرمود: يا اخابكر (اى برادرى كه از طائفه بكر هستى!) تو مردى هستى كه انديشه‏ات سست است! مگر نمى‏دانى كه ما كوچكان را به گناه بزرگان نمى‏گيريم؟ ! اين اموال قبل از جدائى و افتراق مال ايشان بود، و بر ميزان صحيح و رشد، ازدواج كرده‏اند، و فرزندانشان بر فطرت اسلام زائيده شده‏اند! آنچه لشگريان شما بر آنها احاطه كرده‏اند، از اموال، مال شماست و جزء غنائم جنگى است، و اما آنچه در خانه‏هايشان هست‏به فرزندانشان و ارحامشان به ميراث مى‏رسد.و بنابر اين اگر يكى از آنان تجاوز كند ما او را به گناه او مى‏گيريم، و اگر دست از ما بردارد، ما گناه غير او را بر او تحميل نمى‏نمائيم.

اى برادر بكرى من! من به همانطورى كه رسول خدا در ميان اهل مكه حكم كرد حكم كردم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را كه لشكر اسلام بر آن احاطه داشت تقسيم كرد، و متعرض غير آن نشد، و من حذو النعل بالنعل(118)متابعت از رسول خدا مى‏كنم.

اى برادر بكرى من! مگر نمى‏دانى كه در دار الحرب هر چه بدست آيد حلال است؟ ! و در دار الهجرة (دار الاسلام) هر چه هست، ربودنش و اخذش حرام است مگر به حق!

فمهلا مهلا رحمكم الله! يكقدرى آرام بگيريد! يكقدرى آهسته حركت كنيد! خداوند شما را رحمت كند! و اگر شما اين حكم مرا نمى‏پذيريد، و اين سخن مرا باور نداريد - زيرا كه درباره اين تقسيم زنان و اطفال و اموال، بسيارى بر آنحضرت ايراد داشتند - اينك اگر قرعه بزنيم، و بخواهيم تقسيم كنيم، چنانچه عائشه زوجه رسول خدا به قرعه به شما بيفتد، كدام يك از شما عائشه را به سهميه خود مى‏گيرد؟ ! چون سخن آنحضرت بدينجا رسيد، همه گفتند: اى امير مؤمنان! تو كار درست كردى، و ما خطا كرديم! و تو عالم بودى، و ما جاهل! و ما از خداى تعالى براى خودمان آمرزش و غفران مى‏خواهيم! و از هر گوشه و كنار لشكر مردم فرياد برآوردند: كار صحيح و استوار از آن تو بود، اى امير مؤمنان! خداوند پيوسته بوسيله تو راه صواب و سداد و رشاد را نمايان سازد!

در اينحال عباد برخاست و گفت: ايها الناس! سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعت كنيد، و پيروى نمائيد، به قدر اندازه موئى شما را از منهاج و منهل پيامبرتان دور نمى‏كند! و چگونه اينطور نباشد، در حاليكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او علم منايا و قضايا و فصل الخطاب را بر منهاج هارون آموخته است، و درباره به او علم منايا و قضايا و فصل الخطاب را بر منهاج هارون آموخته است، و درباره او گفته است: انت منى بمنزلة هارون من موسى، الا انه لا نبى بعدى! اين فضيلتى است كه خداوند به او اختصاص داده است، و كرامتى است كه از جانب پيامبرش، به او رسيده است، كه به هيچيك از مخلوقات خود عطا ننموده است.

سپس امير المؤمنين عليه السلام فرمود: خداوند شما را رحمت كند ببينيد: آنچه به شما امر مى‏شود، دنبال كنيد! چون عالم كارى را كه مى‏كند از جاهل پست و بى‏مايه، داناتر است.و اگر شما از من پيروى كنيد، من انشاء الله شما را بر راه نجات سوق مى‏دهم، و اگر چه در سر اين راه مشكلات شديدى است، و مرارت‏هاى بسيارى است.و دنيا بسيار شيرين و خوش گوار است‏براى كسى كه بدان فريفته شود، و گول بخورد، نسبت‏به آن شقاوت و ندامتى كه بزودى به او خواهد رسيد!

و اينك من شما را آگاه مى‏كنم از طائفه و جماعتى از بنى اسرائيل كه پيامبرشان به آنها امر كرد كه از آن نهر نياشامند، و آنها لجاجت نموده، و در ترك امر آن پيامبر اهتمام كردند، و جز تعداد اندكى همگى از آن نهر آشاميدند.خداوند شما را رحمت كند! از آن كسانى بوده باشيد كه پيامبرشان را اطاعت كردند، و پروردگارشان را عصيان ننمودند!

و اما عائشة فادركها راى النساء، و لهابعد ذلك حرمتها الاولى، و الحساب على الله، يعفو عمن يشاء و يعذب من يشاء(119).

«و اما عائشه داستانش از اين قرار است، كه پندار و خيال زنانه او را در گرفت، و ليكن ما از اين به بعد هم احترام ديرين او نگه مى‏داريم، و حساب بر خداست، هر كس را بخواهد عفو مى‏كند، و هر كس را كه بخواهد عذاب مى‏نمايد.»

و اين خطبه را ملا على متقى در «كنز العمال‏» بتمامها آورده است، و ليكن آن مردى را كه در بين خطبه آنحضرت برخاست، و گفت: ايها الناس سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعت كنيد، به قدر اندازه موئى شما را از منهاج و منهل پيغمبرتان دور نمى‏كند، زيرا كه به او علم منايا و قضايا و فصل الخطاب داده شده است و پيغمبر به او گفته است:

انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى،

عمار ذكر كرده است، و گفته است: فقام عمار فقال: ايها الناس! و به نظر حقير اين درست است، زيرا اولا اينگونه تعريف و معرفى كردن امير المؤمنين عليه السلام را از عمار ياسر با آن سوابق حسنه او اقرب است، تا يك مرد ناشناسى از قبيله بكر كه اسم او عباد بوده، و در وهله اول با لسان شديد و تند به اعتراض برخاسته است.و ثانيا لفظ عمار با لفظ عباد، در كتابت‏بسيار بهم شبيه است، و به ظن قوى، ناسخ در كتابت عباد را بجاى عمار خوانده، و چنين در نسخه «احتجاج‏» و «غاية المرام‏» نوشته است.

و راجع به عائشه در «كنزل العمال‏» بدين عبارت است كه:

و اما عائشة فقد ادركها راى النساء، و شى‏ء كان فى نفسها على يغلى فى جوفها كالمرجل، و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت‏به الى لم تفعل، و لها بعد ذلك حرمتها الاولى، و الحساب على الله، يعفو عمن يشاء، و يعذب من يشاء (120).

«و اما عائشه را از يكسو راى زنانگى در گرفت، و از سوى ديگر چيزى كه در نفس او بر عليه من بود، و در شكم او مانند ديگ جوش مى‏زد، و در غليان بود.و اگر او را دعوت مى‏كردند، كه اين كارى را كه با من كرد، با احدى ديگر غير از من بكند نمى‏كرد، و ليكن ما حرمت اوليه او را نگاه داشتيم، و حساب بر خداست، هر كه را بخواهد ببخشد و هر كه را بخواهد عذاب كند.»

و اين فقره از خطبه را سيد رضى رحمة الله عليه چنين آورده است:

و اما فلانة فادركها راى النساء، و ضغن غلا فى صدرها كمرجل القين، و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى لم تفعل، و لها بعد ذلك حرمتها الاولى و الحساب على الله تعالى(121).

«و اما فلانه را از يك جهت پندار و خيال زنانگى گرفت، از جهت ديگر كينه و حقد و حسدى كه در سينه او بود، و همانند ديگ آهنگر و كوره ذوب آهن جوش مى‏زد.و اگر او را دعوت مى‏كردند كه اين كارى را كه با من كرد با احدى ديگر انجام دهد، نمى‏كرد وليكن ما حرمت ديرينه او را نگهداشتيم، و حساب به دست‏خداى متعال است.»

يعنى حقد و كينه‏اى كه در دل خود نسبت‏بخصوص من داشت، و پيوسته همچون كوره آهنگرى مانند آهن گداخته در جوش بود، او را وادار به چنين عملى كرد، كه سوار شتر شود، و به عنوان رياست لشكر با دوازده هزار نفر به بصره حركت كند، و علم مخالفت را برافرازد، و خود فرمانده سپاه گردد.و اگر حقد و حسد خصوصى با من نبود، اين عمل را حاضر نبود با كسى ديگر در روى بسيط خاك انجام دهد.

بارى چون جنگ جمل پايان يافت، منادى امير المؤمنين عليه السلام ندا در داد: الا لا يجهز على جريح، و لا يتبع مول، و لا يطعن فى وجه مدبر، و من القى السلاح فهو آمن، و من اغلق بابه فهو آمن، ثم آمن الاسود و الاحمر (122).

و در «كنز العمال‏» بعد از اين فقرات آورده است كه: و لا يستحلن فرج و لامال.و انظروا ما حضر به الحرب من آنية فاقبضوه! و ما كان سوى ذلك فهو لورثته، و لا تطلبن عبدا خارجا من العسكر! و ما كان من دابة او سلاح فهو لكم! و ليس لكم ام ولد، و المواريث على فريضة الله، و اى امراة قتل زوجها فلتعتد اربعة اشهر و عشرا.

قالوا: يا امير المؤمنين! تحل لنا دماءهم، و لا تحل لنا نساءهم؟ !

فقال: كذلك السيرة فى اهل القبلة! فخاصموه.

قال: فهاتوا سهامكم، و اقرعوا على عائشة، فهى راس الامر و قائدهم! فعرفوا و قالوا: نستغفر الله، فحمهم على.

و قال على يوم الجمل: نمن عليهم بشهادة ان لا اله الا الله، و نورث الابناء من الآباء(123).

«كسى را كه زخم ديده است، نبايد كشت، و كسى را كه فرار مى‏كند، نبايد دنبال كرد، و در چهره كسى كه پشت كرده است نبايد نيزه زد، و كسى اسلحه خود را بر زمين گذارد، در امان است، و كسى كه در را بر روى خود ببندد، در امان است.و سپس امير المؤمنين هر كس را اعم از سياه پوستان و سرخ پوستان امان دادند، و فرمود: نبايد زنى را و مالى را حلال شمرد، و بدان تجاوز كرد، و ببينيد آنچه از ظروف در ميدان جنگ است‏براى خود قبض كنيد، و آنچه در ميدان نيست متعلق به وراث مقتولين است، و اگر بنده‏اى و غلامى، خارج از لشگر باشد، نبايد او را گرفت، اما آنچه از اسلحه و چهار پايانى كه با آن به جنگ آمده‏اند، براى شماست! و ام ولد مقتولان، براى شما نيست، و حقى در آنها نداريد، و بنا به دستور قرآن، بايد ارث مقتولان به ورثه ايشان برسد، و هر زنى كه شوهرش كشته شده است، بايد چهار ماه و ده روز عده وفات نگاه دارد.

گفتند: اى امير مؤمنان: چگونه تو ريختن خون اصحاب جمل را بر ما حلال مى‏دانى، و ليكن تصرف و اسارت زن‏هاى آنها را حلال نمى‏دانى؟ !

حضرت فرمود: حكم و قانون درباره اهل قبله و مسلمانان اينطور است! آنها با آنحضرت به گفتگو و جدال و مخاصمه پرداختند. حضرت فرمود: پس بنا بر اين گفتارتان، اينك تيرهاى قرعه خود را بياوريد، و قرعه بر عائشه بزنيد: كه به نام چه كسى مى‏افتد؟ زيرا كه او راس و سر منشا اين جنگ و آشوب است، و قائد و پيشدار شورشيان! آنها دانستند كه امير المؤمنين عليه السلام چه مى‏گويد، و گفتند: ما از گفتار خود دست‏برداشتيم و استغفار مى‏كنيم.زيرا كه على عليه السلام با اين منطق خود آنها را مفحم و محكم نمود.

و امير المؤمنين عليه السلام در روز جمل گفت: ما به شهادت كلمه لا اله الا الله كه بدان اقرار دارند بر ايشان منت مى‏گذاريم، و پسران را وارث پدران مقتولشان قرار مى‏دهيم.»

بارى علت اينكه پس از پايان جنگ و رفع غوغا، اصحاب ان حضرت كه با او در ميدان حاضر بودند، تقاضاى اسارت همه زنان آنها، و تصرف در همه اموال آنها را به عنوان غنائم جنگى نموده بودند، اشتباهى بود كه بر ايشان رخ داده بود در اثر مشاهده سيره ابو بكر اولين كسى كه به عنوان خلافت‏بر سر جاى رسول خدا نشسته بود.زيرا او سيره و روشش اين بود كه با هر كس از مسلمانان كه از دادن زكوة خوددارى مى‏كردند جنگ مى‏كرد، و فرقى بين آنها و بين كسانى كه مرتد شده بودند، در جزيرة العرب نمى‏گذارد، و بعد از رسول خدا با آنها و سائر مشركين به يك نحو معامله مى‏نمود.

و امير المؤمنين عليه السلام كه اگر بنا بود پيغمبرى پس از رسول الله بوده باشد، داراى مقام نبوت بودند به حكم الهى و به مقتضاى وزارت و ولايت الهيه همان حكم رسول الله را اجراء كردند.يعنى با كسانى كه مسلمان هستند گرچه بر امام زمانشان طغيان كرده‏اند، حكم اسلام و اهل قبله مى‏نمود، و در اموال آنها، و زنان آنها، و ذرارى آنها به حكم اسلام رفتار مى‏نمود.يعنى زنانشان را اسير نمى‏كرد، و جزء غنائم جنگى به مسلمين جنگجو نمى‏سپرد، بلكه مى‏فرمود: بايد به حكم اسلام همانند زن مسلمانى كه شوهر مسلمان او مرده است، عده وفات نگهدارد، و سپس شوهر كند، و فرزندان آنها نيز اسير نبودند، و غلامان و كنيزان و ساير اموال كشته شدگان متعلق به ورثه بود، و فقط اشياء در معركه جزء غنائم بود.به خلاف جنگ با مشركان و مرتدان، كه چون حكم دار الحرب بر آنها سارى بود، تمام اموال و ذرارى و زنان آنها حكم غنيمت‏هاى جنگ را داشتند، و بايد همه تقسيم شوند.

و چون اين عمل حضرت براى لشكريان امر تازه‏اى بود، و بواسطه سيره خليفه اول بدعتى حساب مى‏شد، حضرت سلام الله عليه روشن ساخت كه آن سيره غلط بوده است، و آن بدعتى بوده است كه در دين خدا، و سيره رسول خدا اينطور بوده است كه با اهل مكه كه اهل قبله بوده‏اند، بدينگونه رفتار نمود.و اين سنت است، و اين حكم است.گناه بزرگان را در گردن كوچكان نمى‏توان نهاد. آنچه در ميدان جنگ از اسلحه و چهارپايان و ساير اشياء و ظروف يافت مى‏شود، جزء غنائم جنگ است و بس.زنان آزادند، و اموال و ذرارى محترم، و كسى حق تعرض به آنها را ندارد.

و با پيشنهاد قرعه به نام عائشه - در برابر پايدارى آنها در مخالفت اين حكم - ثابت كرد كه گفتار آنان غلط است، و گرنه چگونه شما عائشه را در منزل خود به عنوان اسير مى‏بريد؟ و با او مواقعه و آميزش مى‏كنيد؟ و حاضر مى‏شويد او را بر سربازار بفروشيد؟

از اينجا بايد دانست كه چون سيد الشهداء عليه السلام را شهيد كردند، بر اساس همان سيره غلط و احكام جائرانه و ظالمانه خليفه اول ابوبكر بود، كه حكم كردند تمام اموال را حتى آنچه در خيمه‏هاست غارت كنند، و ذرارى و زنان اهل بيت را به عنوان غنائم جنگى بگيرند، و زينب و ام كلثوم و ساير مخدرات طهارت را به عنوان اسارت ببرند، و بر سر آن خاندان بياورند آنچه را كه در قوه واهمه و متخيله هيچ با شرافتى عبور نمى‏كرد.

و از اينجا بدان كه اگر گفته‏اند: تيرى كه بر حلقوم على اصغر در روز عاشوراء نشست، از سقيفه بنى ساعده برخاست، و در اينجا نشست، درست گفته‏اند.كسى كه در مقابل وزارت و ولايت امير مؤمنان، خود را خليفه مى‏بيند، و چنين احكام جائرانه‏اى صادر مى‏كند، تمام انحرافات و جنايات ناشى از اين غصب‏خلافت‏بر عهده اوست.

خشت اول چون نهد معمار كج تا ثريا مى‏رود ديوار كج

الا لعنة الله على القوم الظالمين(124)،

و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون(125).

و از جمله مواردى كه بر حديث منزله استشهاد شده است، استشهاد حضرت امام ابو الحسن على بن محمد عسكرى(126)است كه به امام على النقى عليه السلام مشهورند، در نامه‏اى كه به اهل اهواز نوشته‏اند، در پاسخ نامه آنها كه به آنحضرت نوشته بودند، و از مسئله جبر و تفويض پرسيده بودند.

حضرت هادى عليه السلام در اين نامه مى‏نويسد: در ميان تمام امت اسلام بدون هيچ اختلاف در ميان جميع فرق آنها، اين امر مورد اتفاق است، كه قرآن حق است، و در آن شكى نيست، و اين امت در وقتى كه بر اساس پيروى از قرآن اجماع كنند، عملشان حق و به واقع اصابت دارد، و بر تصديق آنچه كه خداوند فرستاده است هدايت مى‏يابند.

و نيز به جهت گفتار پيامبر كه:

لا تجتمع امتى على ضلالة:

«امت من بر گمراهى اتفاق نمى‏كند» .

پس پيامبر خبر داده است كه آنچه را كه امت اسلام بر آن اتفاق نمايند، و بعضى از امت‏با بعض ديگر اختلاف نداشته باشند، آن حق است (و معلوم است كه اين امر بر اصل استناد به قرآن است) .

و اين معنى، مراد پيغمبر است، نه آنچيزى كه جاهلان تاويل كرده‏اند، و معاندان پنداشته‏اند.

و از جمله چيزهائى كه حكم كتاب خدا را ابطال مى‏كند، و از حكم احاديث‏مجعوله ساختگى و باطله، و روايات واهيه، و بدون بنيان و اصل پيروى مى‏كند، متابعت نمودن از اهوآء و آراء مهلكه‏ايست كه با نص كتاب الله مخالفت دارد، و با تحقيق آيات واضحه و روشن مباينت مى‏نمايد.

و ما از خداوند مسئلت داريم كه: ما را به صواب موفق بدارد، و به رشاد هدايت كند.

و پس از اين حضرت چنين گفته‏اند كه: اگر كتاب خدا به درستى خبرى گواهى دهد، و به حقيقت آن اقرار كند، و سپس گروهى از امت آن خبر را انكار كنند، و آنرا معارض به حديثى از اين احاديث‏باطله و مزوره و مجعوله بدانند، آن گروه بواسطه انكار كتاب الله، و رد آن، از كفار و گمراهان مى‏شوند.

و صحيح‏ترين خبرى كه حقانيت آن از كتاب خدا شناخته شده است، خبرى است كه همگى اجماع كرده‏اند، كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شده است كه گفت:

انى مستخلف فيكم خليفتين: كتاب الله و عترتى! ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى! و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض.

«من در ميان شما از خودم دو جانشين به يادگار مى‏گذارم: كتاب خدا و عترت من! و ماداميكه شما به اين دو جانشين تمسك كنيد، بعد از من گمراه نمى‏شويد!» و اين دو جانشين هميشه با هم هستند، و از هم جدا نمى‏شوند، تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند» .

و همچنين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با عبارت ديگرى گفته‏اند:

انى تارك فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتى اهل بيتى، و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض! ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا!

«من در ميان شما دو چيز نفيس و گرانبها باقى مى‏گذارم: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من مى‏باشند.و اين دو از هم جدا نمى‏شوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند، و مادامى كه شما به اين دو تمسك كنيد، گمراه نمى‏شويد!»

و اين دو حديث، حكايت از معناى واحدى مى‏كنند، و يك مطلب رامى‏فهمانند.

و چون ما شواهد صدق اين حديث را صريحا در كتاب خدا مى‏يابيم، مانند گفتار او:

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون(127).

«اينست و غير از اين نيست كه حقا ولى و صاحب اختيار شما خداست، و رسول خداست، و آن كسانى كه ايمان آورده‏اند كه اقامه نماز مى‏كنند، و در حال ركوع زكوة مى‏دهند.»

و به دنبال اين مى‏يابيم كه روايات علماء همگى متفق هستند در اينكه اين آيه درباره امير المؤمنين عليه السلام فرود آمد، كه در نماز خود، در حال ركوع به سائل انگشترى خود را صدقه داد، و خداوند سپاس و جزاى او را به نزول اين آيه مقرر فرمود.

و همچنين مى‏يابيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، على را از ميان همه اصحاب خود بدين عبارت ممتاز ساخت آنجا كه گفت:

من كنت مولاه فعلى مولاه! اللهم وال من والاه! و عاد من عاداه!

و آنجا كه گفت: على يقضى دينى و ينجز موعدى و هو خليفتى عليكم بعدى!

«على است كه دين مرا ادا مى‏كند، و وعده مرا وفا مى‏كند، و اوست پس از من جانشين من بر شما.»

و آنجا كه گفت تو خليفه من باش در مدينه! و على گفت: يا رسول الله اتخلفنى على النساء و الصبيان. «اى رسول خدا! تو مرا خليفه خود بر زنان و كودكان قرار مى‏دهى؟ !»

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ او گفت:

اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!

بنا بر اين ما مى‏يابيم كه كتاب خدا شهادت بر صدق اين اخبار مى‏دهد، و اين‏شواهد را محقق و استوار مى‏دارد، و بر جميع امت لازم است كه به اين اخبار اقرار و اعتراف داشته باشند.زيرا كه اين اخبار موافق با قرآن است، و قرآن موافق با اين اخبار است.

و چون مى‏يابيم كه اين اخبار با كتاب خدا موافقت دارد، و كتاب خدا نيز با اين اخبار موافقت دارد، و دليل و گواه بر صدق آنهاست، بنابر اين پيروى از اين اخبار فرض و حتم است، و از مفاد و مضمون اين اخبار نمى‏توانند بگذرند و آنها را ناديده بگيرند، مگر اهل عناد و فساد(128).

و سپس حضرت شروع مى‏كنند در بيان جبر و تفويض، و قول حق كه امر بين الامرين است.

و از جمله موارد استشهاد به حديث منزله، احتجاج امير المؤمنين عليه السلام است‏با ابو بكر بعد از بيعت مردم با او.اين احتجاج را طبرسى، در كتاب «احتجاج‏» ، از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام، از پدرش، از جدش، آورده است كه: چون امر بيعت ابو بكر انجام يافت، و آنكارى را كه با على كردند، به اتمام رسيد، پيوسته ابو بكر مسرور و خوشحال بود، و على عليه السلام كدر و منقبض به نظر مى‏رسيد.اين امر بر ابو بكر گران آمد، و مى‏خواست على را ديدار كند، و آنچه در دل على است‏بيرون آورد، و مراتب عذر خود را در قبول خلافت‏بيان نمايد، و بفهماند كه: او در گرد آمدن مردم به نزد او، و امر امامت امت را بر گردن او نهادن معذور بوده است، و خودش نسبت‏به اين رغبتى چندان نداشته، و بى‏اعتنا بوده است.

فلهذا در وقتى ناگهان، بدون اطلاع قبلى نزد على آمد، و از او مجلسى خلوت خواست، و گفت:

يا ابا الحسن! سوگند به خداوند كه اين خلافتى كه بر دوش من نهاده شده است، از روى قرارداد و توطئه قبلى من نبوده است، و نه از روى رغبتى كه بدان داشتم، و نه حرصى كه در من بود، و نه اطمينان به نفس من در آنچه امت‏بدانها نيازمند بودند، و نه قوتى كه در مالم بود، و نه زيادى عشيره و اقوام، و نه از روى اينكه من دوست داشته باشم آنرا بخودم اختصاص دهم، نه به غير خودم، پس چرا در دل تو مى‏يابم چيزهائى را بر عليه من كتمان مى‏دارى، كه من استحقاق آنها را از تو ندارم، و از تو ناپسندى و كراهت ملاحظه مى‏كنم، در اين امرى كه در آن واقع شده‏ام، و اينكه توبه من با چشم دشمنى و بغض نظر مى‏كنى؟ !

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: در اينصورت كه تو رغبتى بدان نداشتى، و جزمى نيز بر عهده گيرى آن اظهار نمى‏كردى، و در قيام به اين امر، از نفس خود وثوق و اطمينانى نمى‏يافتى، پس چه چيز باعث آن شد كه آنرا متعهد شوى؟ و برگردن نهى؟

ابو بكر گفت: حديثى است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت:

ان الله لا يجمع امتى على ضلال «خداوند امت مرا بر گمراهى مجتمع نمى‏سازد» و چون ديدم كه امت، اجماع بر خلافت من كرده‏اند، از حديث پيغمبر پيروى كردم (و در نسخه‏اى از گفتار پيغمبر) و محال دانستم كه: اجماع ايشان بر اساس ضلالت‏باشد، و بر خلاف هدايت‏باشد، و لهذا زمام اجابت درخواست آنها را بدانها سپردم، و قبول مسئلت آنها را نمودم، و اگر مى‏دانستم كه احدى از امت از بيعت‏با من تخلف مى‏كند، من از قبول آن امتناع مى‏نمودم.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: آنچه از حديث رسول خدا بيان كردى كه: خداوند امت مرا بر گمراهى مجتمع نمى‏كند، آيا خود من از امت هستم، و يا آنكه نيستم؟ !

ابو بكر گفت: آرى تو از امت مى‏باشى، و همچنين جماعتى كه با تو از بيعت تخلف ورزيده‏اند همچون سلمان و عمار و مقداد و ابوذر و ابن عباده، و تمام همراهان او از طائفه انصار، تمام اينها از امت رسول خدا شمرده مى‏شوند.

امير المؤمنين عليه السلام فرمودند: پس تو چگونه استشهاد و احتجاج به حديث رسول خدا مى‏كنى كه امت من اجتماع بر ضلالت نمى‏كنند و امثال اين افراد ازبيعت‏با تو تخلف كرده‏اند؟ و ايشان كسانى هستند كه در ميان امت، طعن و اشكالى بر آنها نبوده است، و در صحبت و ملازمت‏با رسول خدا تقصيرى نداشته‏اند؟ !

ابو بكر گفت: من از تخلف آنها اطلاع نداشتم مگر پس از آنكه قضيه بيعت‏با من مسجل شده بود، و ترسيدم كه اگر دست از لافت‏بردارم امت اسلام به ارتداد از دين بازگشت كنند، و در اين صورت معاونت‏شما با من اگر آن را بپذيريد، و اجابت كنيد، آسان‏تر است‏براى دين و مشكلات دين، از آنكه مردم به جان هم بيفتند، و بعضى با بعضى تضارب كنند، و بالاخره به كفر برگردند، و مى‏دانستم كه تو در شفقت و مهربانى با مردم كمتر از من نيستى! و بر ديانت مردم مهربان‏ترى!

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: بلى! و ليكن تو به من بگو: آن كس كه استحقاق خلافت رسول خدا را دارد، بايد واجد چه شرائطى باشد، تا اين استحقاق در او متحقق شود؟ !

ابو بكر گفت: با نصيحت، و وفاء، و دورى از مداهنه و سستى، و تبعيض، و روش نيكو، و اظهار عدل، و علم به كتاب و سنت، و فصل خطاب، با زهد در دنيا، و كم رغبتى و كم اعتنائى به دنيا، و حق مظلوم را از ظالم گرفتن بدون هيچ تفاوت براى نزديكان و دوران! و در اينحال ساكت‏شد.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: با داشتن سابقه و قرابت؟ !

ابو بكر گفت: با داشتن سابقه و قرابت.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: با سوگند به خداوند از تو مى‏پرسم: آيا اين مزايا و خصلت‏هائى را كه ذكر كردى در خودت مى‏يابى، و يا در من است؟ !

ابو بكر گفت: بلكه در توست اى ابا الحسن!

در اينجا حضرت با او با بسيارى از مزايا و خصال خود كه از اختصاصات آنحضرت است، استدلال محاجه و مناشده مى‏كنند، و از جمله مى‏گويند:

انشدك بالله! الى الوزارة مع رسول الله، و المثل من هارون من موسى، ام لك؟ ! قال: بل لك!

«با سوگند به خدا از تو مى‏پرسم: آيا وزارت براى رسول خدا، و همانندى‏هارون نسبت‏به موسى براى تست و يا براى من است؟ ! ابو بكر گفت: بلكه براى تست!»

ابو بكر در اين مجلس محكوم و مفحم مى‏شود و مى‏گويد: اى ابا الحسن دستت را بياور تا من با تو بيعت كنم، و ليكن پس از بيعت در آن مجلس بناى بيعت علنى در مسجد مى‏شود، و در اينحال يك شب مى‏گذرد، و عمر اطلاع پيدا مى‏كند، و به هر گونه‏اى كه بود، ابو بكر را از اين تصميم بر مى‏گرداند(129) .

و از جمله موارد استشهاد به حديث منزله، احتجاجى است كه امير المؤمنين عليه السلام بعد از مرگ عمر، در مجلس شورى، با اصحاب شورى كرده‏اند.و اين احتجاج بسيار مفصل است، و شامل مناقب و فضائل مختصه آنحضرت است، كه احدى از مهاجران و انصار را در آن شركتى نيست، و از احتجاجات معروف و مشهور است كه ما در اينجا فقط به ذكر مورد حاجت‏به آن در استشهاد به حديث منزله، و وزارت آنحضرت اكتفا مى‏نمائيم، حضرت پس از بيان فضائل و اقرار و اعتراف مخالفين به آنها، مى‏رسد به اينكه مى‏گويد:

نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟ ! قالوا: لا!

«من با سوگند به خدا از شما مى‏پرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او گفته باشد: منزله تو با من همان منزله هارون است‏با موسى، به غير از آنكه پس از من پيغمبرى نيست؟ ! گفتند؟ نه!»

و تا مى‏رسد به اينكه مى‏گويد:

نشدتكم بالله! هل فيكم احد قال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انت اخى و وزيرى و صاحب يمن اهلى! غيرى؟ ! قالوا: لا!

«من با سوگند به خدا از شما مى‏پرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول‏خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او گفته باشد، تو برادر من هستى، و وصى من هستى، و مصاحب من هستى در اهل من! غير از من؟ ! گفتند: نه!»

و حضرت اين احتجاجات را ادامه مى‏دهد، تا در پايان آن مى‏گويد: حالا كه شما اقرار به اين خصائص داريد، و نفوس خود را معترف مى‏بينيد، و از گفتار پيامبرتان اين مطالب بر شما منكشف است، بنا بر اين بر شماست كه تقواى خداوند وحده لا شريك له را پيشه سازيد! و من شما را نهى مى‏كنم از سخط او! و اينكه مبادا امر او را عصيان كنيد! و حق را به اهلش واگذار كنيد، و از سنت پيغمبرتان پيروى نمائيد، و اگر مخالفت كنيد، مخالفت‏خدا را كرده‏ايد! اين امر امامت و ولايت را بسپاريد به آن كه اهل آنست! و اين ولايت‏براى اوست!

راوى اين حديث كه حضرت ابو جعفر محمد بن على الباقر عليه السلام است مى‏فرمايد: چون سخن امير المؤمنين عليه السلام خاتمه يافت، اصحاب شورى با يكديگر با گوشه چشم اشاره كرده، و با هم به مشورت نشستند، و گفتند: ما فضائل على را قبول داريم، و مى‏دانيم كه او از همه مردم براى خلافت‏سزاوارتر است، و ليكن او كسى را بر ديگرى تفضيل نمى‏دهد، و اگر او را پيشواى خود كنيد، شما و همه مردم را به يك نسق مى‏راند، و بر يك منهاج حركت مى‏دهد، و ليكن خلافت را به عثمان بسپاريد، زيرا كه او طبق ميل شما رفتار مى‏كند، فلهذا بدو سپردند (130).

و ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة‏» احتجاج امير المؤمنين عليه السلام را در روز شورى آورده است، تا مى‏رسد به آنكه آنحضرت مى‏گويد:

افيكم احد قال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! غيرى؟ ! قالوا؟ لا! (131)

و نيز ابن ابى الحديد، در شرح كلام آنحضرت، در وقتيكه به آنحضرت ابلاغ شد كه: بنى اميه او را به شركت در خون عثمان متهم كرده‏اند، حديث منزله و آيه تطهير را شاهد مى‏آورد.

توضيح آنستكه در «نهج البلاغة‏» آمده است كه چون به امير المؤمنين عليه السلام رسيد كه بنى اميه، او را به شركت در خون عثمان متهم نموده‏اند، فرمود:

ا و لم ينه امية علمها بى عن قرفى؟ او ما وزع الجهال سابقتى عن تهمتى؟ و لما وعظهم الله به ابلغ من لسانى، انا حجيج المارقين، و خصيم المرتابين، و على كتاب الله تعرض الامثال، و بما فى الصدور تجازى العباد (132).

«آيا علم بنى اميه به من و احوال من و موقعيت من در دين، باز نداشته است آنها را از اينكه مرا به عيب متهم كنند؟ آيا سابقه من در دين، و خصوصيات ممتده من در ايمان و اسلام و منزلت و جهاد، آنان را منع نكرده است، از نسبت‏بدون پايه و اساس و تهمت؟ و آنچه خداوند آنها را بدان پند دهد، و موعظه نمايد، رساتر است از گفتار من.من در برابر كسانى كه از دين خارج مى‏شوند، با حجت و برهان استوار، به خصومت‏برخاسته‏ام، و با كسانى كه شك و ريب مى‏آورند، به مقابله و قيام دليل متين، قيام نموده‏ام، متشابهات اعمال و كارهاى شبيه بهم را بايد با كتاب خدا سنجيد، و بدان عرضه كرد، تا حق از باطل شناخته شود زيرا ميزان كتاب خداست كه ميزان و معيار سنجش است، و پاداش بندگان خدا به عقائد و نيت‏هاى مختفيه و پنهان در سينه‏هاى آنهاست.»

ابن ابى الحديد در شرح فقره اول: ا و لم ينه امية علمها بى عن قرفى مى‏گويد: امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد: آيا در علم و اطلاع بنى اميه به حال من چيزى نيست كه آنها را از تعييب و تعيير من به خون عثمان باز دارد؟ و مراد از آن حالى كه آنحضرت بدان اشاره كرده است، و يادآور شده است كه علم بنى اميه به آن اقتضا دارد كه او را از اين عيب مبرى دارند، همان منزله آنحضرت است در دين كه منزله‏اى بالاتر از آن نيست، و آنچيزى است كه كتاب الله صادق بدان ناطق است، از طهارت او و طهارت پسران او و طهارت زوجه او، در قوله تعالى:

انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (133).

و گفتار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم: انت منى بمنزلة هارون من موسى!

و اين تعبيرها اقتضا مى‏كند كه او را از ريختن خون حرام در عصمت قلمداد كند، همچنانكه هارون از مثل اين امور در عصمت‏بود، و گفتار متوالى و كردار پى در پى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره امير المؤمنين طورى بود كه تمام حاضرين و مشاهدين را مجبور و مضطر مى‏كرد كه بدانند: مثل او سعى و اهتمام در ريختن خون مسلمانى نمى‏كند(134).

و از جمله موارد استشهاد به حديث منزله، گفتار زياد بن سميه است، در خطبه خود كه ابن ابى الحديد بدينگونه ذكر كرده است كه: على بن محمد مدائنى روايت كرده است كه: امير المؤمنين عليه السلام در زمان خلافت‏خود، حكومت فارس و يا بعضى از نواحى آنرا به زياد دادند.

زياد، آن نواحى را به خوبى اداره كرد و بطور نيكوئى در تحت نفوذ و نظر خود در آورد، و خراج و ماليات آنجا را جمع‏آورى كرد، معاويه از اين امر مطلع شد و به او نوشت: اما بعد! تو را به غرور افكنده است قلعه‏هائى كه در شب در آنجا ماوى مى‏كنى، همچنانكه پرنده در آشيانه خود ماوى مى‏گيرد! و سوگند به خدا اگر انتظار من در حركت‏به سوى تو - در آنمقدارى كه خدا داناتر است - نبود، آنچه از من به تو مى‏رسيد، همان بود كه عبد صالح فرمود:

فلناتينهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون (135).

«البته ما لشكرى بسيار كه بهيچوجه تاب مقاومت‏با آنرا ندارند، به سوى ايشان مى‏فرستيم، و آنها را با خوارى و ذلت از آن ملك خارج مى‏نمائيم.»

و در ذيل نامه اشعارى را نوشت، و از جمله آن، اين بيت است:

تنسى اباك و قد شالت نعامته اذ يخطب الناس و الوالى لهم عمر

«پدرت را فراموش مى‏كنى در زمان فرا رسيدن مرگ او، كه با مردم تخاطب مى‏كرد، در وقتيكه والى بر آن مردم عمر بود.»

چون نامه معاويه به دست زياد رسيد به پا خاست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت:

العجب من ابن اكلة الاكباد، و راس النفاق! يهددنى و بينى و بينه ابن عم رسول الله صلى الله عليه و آله، و زوج سيدة نساء العالمين، و ابو السبطين، و صاحب الولاية، و المنزلة، و الاخاء، فى ماة الف من المهاجرين و الانصار، و التابعين لهم باحسان!

اما و الله لو تخطى هؤلاء اجمعون الى، لوجدنى احمر مخشا (136)ضرابا بالسيف.

«عجب است از ابن آكلة الاكباد (پسر هند جگرخوار) و سر منشا نفاق، كه مرا تهديد مى‏كند، و حال اينكه بين من و بين او، پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، و شوهر سيده زنهاى عالميان است، و پدر دو سبط رسول خدا است، و صاحب مقام ولايت و مقام منزلت و مقام اخوت است، در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار و تابعين آنها به احسان.

سوگند به خدا اگر تمام آن گروه، همگى بر عليه من بشورند، و تجاوز كنند، و به ناحيه در تحت امر من تخطى كنند، مرا شخص شجاع و بطل كارزار جرى و نافذ و شمشيرزنى خواهند يافت.»

زياد پس از اين خطبه، نامه‏اى به امير المؤمنين عليه السلام نوشت، و نامه معاويه را نيز در جوف آن گذاشت.امير المؤمنين عليه السلام نامه‏اى بدين گونه به او نوشتند و فرستادند:

اما بعد، فانى قد وليتك ما وليتك! و انا اراك اهلا! و انه قد كانت من ابى سفيان فلتة فى ايام عمر من امانى التيه و كذب النفس، لم تستوجب بها ميراثا، و لم تستحق بها نسبا.و ان معاوية كالشيطان الرجيم ياتى المرء من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله، فاحذره، ثم احذره ثم احذره، و السلام! (137)

«اما بعد، من تو را به ولايت فارس همانگونه كه بودى، والى قرار دادم! و من مى‏بينم كه تو براى اين ولايت، اهليت دارى! از ابو سفيان در زمان عمر، لغزشى در گفتار او پيدا شد، كه از نيت فاسد، و آرزوهاى خراب و تباه و گمراه، و از تسويلات و دروغهاى نفس اماره بود، تو بواسطه آن گفتار از او ارث نمى‏برى، و نسبت‏بدو بر نمى‏گردد، و تحقيقا كه معاويه همچون شيطان رجيم است كه در برابر شخص مى‏آيد، و جلو مى‏گيرد، و از پشت او مى‏آيد، و از طرف راست او، و از طرف چپ او مى‏آيد، از او بپرهيز! باز از او بپرهيز! باز از او بپرهيز! و السلام‏» .