امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۷ -


شيخ طوسى داستان ملاقات معاويه را با سعد در مدينه آورده است.او در امالى خود با سند متصل از عكرمه مصاحب ابن عباس روايت كرده است كه چون معاويه اراده حج كرد، در مدينه وارد شد، و براى سعد از او اذن ملاقات خواسته شد.او به همراهان و جالسين مجلسش گفت: چون من اذن دادم و سعد بن ابى وقاص وارد شد و نشست، شما شروع كنيد در شتم و سب على بن ابيطالب.

سعد وارد شد و پهلوى معاويه بر روى سرير نشست، و آن جماعت‏شروع كردند درباره امير المؤمنين عليه السلام به ناسزا گفتن.دو چشم سعد از اشك پر شد.

معاويه گفت: اى سعد براى چه گريه مى‏كنى؟ ! آيا گريه مى‏كنى براى آنكه قاتل برادرت عثمان بن عفان را شتم مى‏كنند؟ !

سعد گفت: سوگند به خدا كه من طاقت نياوردم خودم را نگهدارم و گريه نكنم، ما از مكه خارج شديم بطور مهاجرت، و در اين مسجد كه مسجد رسول خداست، نازل شديم، و خواب شب ما را و خواب قيلوله روز ما در اين مسجد بود، كه ناگهان ما از اين مسجد خارج شديم، و على بن ابيطالب در آن باقى بود، و ما ترسيديم كه از سبب آن از رسول خدا سئوال كنيم.فلهذا نزد عائشه آمديم و گفتيم: يا ام المؤمنين! از براى ما مصاحبتى بود با رسول خدا، همانند مصاحبت على، و هجرتى بود مثل هجرت على! و ما از مسجد بيرون شديم، و على در مسجد ماند، و نمى‏دانيم كه آيا اين از سخط خداست و يا از غضب رسول خدا؟ ! تو اين مطلب را به رسول خدا متذكر شو كه مراد ما فهميدن همين است!

عائشه گفت: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متذكر شدم آنحضرت گفت:

يا عائشة! لا و الله ما انا اخرجتهم و لا انا اسكنته، بل الله اخرجهم و اسكنه!

«اى عائشه سوگند به خدا كه من آنها را اخراج نكردم و على را من باقى نگذاردم، بلكه خدا آنها را اخراج كرد، و على را باقى گذارد» . (39)

و ما به غزوه خيبر رفتيم و فرار كردند آنانكه فرار كردند، در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

لاعطين الراية اليوم رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله.

«من هر آينه امروز لواى جنگ را مى‏دهم به مردى كه خدا و رسولش را دوست دارد، و او را خدا و رسولش دوست دارند» .

رسول خدا على را فرا خواند، و چشمان او رمد آلود بود و درد داشت، و در چشمان او آب دهان خود را ماليد، و پرچم جنگ را به او داد، و خداوند خيبر را براى على فتح كرد.

و ما به غزوه تبوك با رسول خدا روان شديم، و على با رسول خدا در ثنية الوداع وداع كرد و گريست.رسول خدا به او گفت: چرا مى‏گريى؟ !

على گفت: چرا گريه نكنم، زيرا از وقتى كه خدا تو را مبعوث كرده است، در غزوه‏اى از غزوات تو، من بى تو نبوده‏ام! چرا در اين غزوه مرا در مدينه گذاشتى، و با خود نبردى؟ !

حضرت رسول فرمود: اما ترضى يا على ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى‏الا انه لا نبى بعدى؟ ! قال على: بلى رضيت! (40)

«آيا نمى‏پسندى اى على كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون باشد با موسى، بجز درجه نبوت؟ ! على گفت: آرى مى‏پسندم و راضى هستم!»

ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» گويد: ابو محمد عسكرى در كتاب «امالى‏» آورده است كه: در سال جماعت، سعد بن ابى وقاص بر معاويه وارد شد، و با خطاب امير المؤمنين به او سلام نكرد.

معاويه به او گفت: اگر مى‏خواستى در سلامى كه كردى، غير از آنچه را گفتى، مى‏گفتى!

سعد گفت: ما مؤمنين هستيم، و تو را امير خود قرار نداده‏ايم! گويا خيلى مسرور و خوشحال شده‏اى به امارتى كه در آن هستى! اى معاويه! سوگند بخدا كه مقامى را كه تو در آن هستى اگر فقط با يك شاخ خون حجامت كه مى‏ريختم به من مى‏دادند، من خوشحال و مسرور نمى‏شدم!

معاويه گفت: اى ابو اسحق! من با پسر عموى تو على بيشتر از يك شاخ حجامت و دو شاخ حجامت‏خون ريخته‏ايم! بيا اينجا و پهلوى من در روى سرير بنشين!

سعد پهلوى معاويه در روى سرير نشست، و معاويه شروع كرد به عتاب و مؤاخذه از او كه چرا اعتزال گزيدى، و از جنگ دورى جستى؟ !

سعد گفت: مثل من و مثل مردم همانند روزى است كه ظلمت مردم را فرا گيرد، و يكى از آنها به شترش بگويد: اخ و شتر خود را بخواباند، تا راه براى او هويدا و روشن گردد!

معاويه گفت: اى ابو اسحق! در كتاب خدا اخ نيست آنچه در كتاب خداست اينست كه:

و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى‏ء الى امر الله(41).

«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم بجنگند، شما در ميان آنها صلح بر قرار كنيد پس اگر يكدسته بر دسته ديگر ستم كرد، شما با آن دسته ستمكار بجنگيد، تا آندسته به امر و حكم خدا بازگشت كند» .

سوگند به خدا تو نه با آن دسته ستمكار جنگيده‏اى، و نه با آن دسته‏اى كه به آنها ستم شده است، و بنا بر اين استدلال، معاويه سعد را محكوم و مفحم نمود.

و ابن ديزيل در كتاب حن دنبال اين مطلب اضافه‏اى دارد كه در «كتاب صفين‏» آورده است، و آن اينست كه سعد به او گفت: آيا تو مرا امر مى‏كنى كه جنگ كنم با مردى كه رسول خدا درباره او گفته است: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟ ! (42) معاويه گفت: آيا اين سخن را از رسول خدا كس ديگرى هم با تو شنيده است؟ ! سعد گفت: آرى! فلان و فلان و ام سلمه! معاويه گفت: اگر من اين سخن را شنيده بودم با على جنگ نمى‏كردم(43).

و ابن ديزيل گفته است كه: جعفر بن مكى براى من روايت كرد كه: من از محمد بن سليمان بن سلمس كه حاجب و پرده‏دار بود - و من او را ديده بودم و آشنايى و معرفت مختصرى درباره او داشتم، و مرد ظريفى و اديبى بود، و به علوم رياضيات و فلسفه مطلع بود، و نسبت‏به يكى از مذاهب بخصوصه تعصبى نداشت - درباره امر على و عثمان پرسيدم.

او در پاسخ من گفت: اين عداوت قديمى است كه از جهت نسب بين فرزندان عبد شمس و فرزندان بنى هاشم بوده است، و حرب بن امية با عبد المطلب بن هاشم منافرتى تمام داشت، و ابو سفيان با محمد منافرت داشت و با او جنگ كرد.و پيوسته در اين دو بيت تباغض و تنافر بوده است.و سپس گفتار را به درازا كشانيد و شرح مشبعى بيان كرد تا آنكه گفت و بيان كرد مطالبى را كه رسول خدا درباره على فرموده است مثل حديث‏خاصف النعل(44)و حديث منزله هارون من‏موسى و حديث من كنت مولاه و حديث هذا يعسوب الدين و حديث لا فتى الا على و حديث احب خلقك اليك و ديگر احاديثى كه بر اين منوال و مضمون دلالت‏بر افضليت و مقام على مى‏نمود(45).

در «غاية المرام‏» از «مسند» احمد بن حنبل يازده حديث(46)و از صحيح بخارى سه حديث(47)و از صحيح مسلم هفت‏حديث (48)در باره حديث‏سعد بن ابى وقاص و غيره درباره حديث منزله در وقت‏حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غزوه تبوك و بطور مطلق آورده است.

و نيز از كتاب «جمع بين الصحاح الستة‏» كه مؤلف آن رزين است، در ثلث اخير از جزء سوم آن كه در باب مناقب امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام است، از صحيح ابى داود و صحيح ترمذى، از ابو سريحه و زيد بن ارقم روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند:

من كنت مولاه فعلى مولاه.

و از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه‏رسول خدا گفتند: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.سعيد بن مسيب گويد: عامر بن سعد از پدرش سعد وقاص، اين حديث را براى من بيان كرد، و من دوست داشتم خودم بطور شفاهى از سعد بشنوم، پس سعد را ديدار كردم و گفتم: آيا خودت اين را از رسول خدا شنيده‏اى؟ ! سعد انگشتان خود را در دو گوش خود نهاد، و گفت: آرى! و اگر اينطور نباشد اين دو گوش كر شوند(49).

و نيز در «غاية المرام‏» از ابن مغازلى در «مناقب‏» خود بيست و سه روايت از عامر بن سعد وقاص و از ابراهيم بن سعد و از عائشه دختر سعد و از سعيد بن مسيب از ابو سعيد خدرى و از انس بن مالك و از ابن عباس و از سعيد بن مسيب از سعد و از عبد الله بن مسعود و از معاويه و از عمر بن خطاب راجع به حديث منزله، در وقت‏خروج براى غزوه تبوك و بطور اطلاق روايت كرده است(50).از جمله از سعيد بن مسيب از سعد بن ابى وقاص آورده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على گفت:

اقم بالمدينة! قال فقال له على عليه السلام: يا رسول الله! انك ما خرجت فى غزاة فخلفتنى! فقال النبى صلى الله عليه و آله و سلم لعلى: ان المدينة لا تصلح الا بى او بك! و انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!

قال سعيد: فقلت لسعد بن ابى وقاص: انت‏سمعت هذا من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم؟ ! قال: نعم! لا مرة و لا مرتين يقول ذلك لعلى عليه السلام(51).

«تو در مدينه باش! سعد مى‏گويد: على عليه السلام گفت: اى رسول خدا! تو تا بحال به سوى غزوه‏اى حركت نكرده‏اى كه مرا در مدينه بگذارى! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او گفت:

امور مدينه در اين حال صلاحيت ندارد به كسى سپرده شود، مگر به خود من و يا به تو! و مثال تو با من مثال هارون است‏با موسى بجز اينكه نبوت پس از من نيست!

سعيد مى‏گويد: من به سعد بن ابى وقاص گفتم: تو خودت اين را از رسول خدا شنيدى؟ ! گفت: آرى! نه يك بار و نه دو بار، اين مطلب را به على عليه السلام مى‏گفت.»

صاحب «اربعين عن الاربعين‏» در حديث دوم خود با سند متصل از ابراهيم‏بن سعيد جوهرى: وصى مامون خليفه، از مامون الرشيد، از مهدى خليفه، از منصور خليفه، از پدرش از ابن عباس آورده است كه:

من از عمر بن خطاب شنيدم، در حاليكه نزد او جماعتى بودند، و درباره منافقين در اسلام گفتگو داشتند،

عمر مى‏گفت: اما على بن ابيطالب پس من از پيامبر درباره او سه خصلت را شنيده‏ام كه آرزو داشتم يكى از آن خصال در من باشد، و اگر يكى از آنها در من بود، براى من از دنيا و آنچه در دنياست ارزشمندتر بود.من و ابو بكر و ابو عبيده و جماعتى از صحابه در نزد رسول خدا بوديم، و او دست‏خود را بر شانه على زد و گفت:

يا على! انت اول المؤمنين ايمانا، و اول المسلمين اسلاما، و انت منى بمنزلة هارون من موسى(52).

«اى على! ايمان تو از همه مؤمنين پيشى گرفته است، و اسلام تو از همه مسلمين سبقت گرفته است، و نسبت تو با من مثل نسبت هارون است‏با موسى‏» .

عبد الله بن احمد بن حنبل از مسند پدرش احمد بن حنبل با سند خود روايت كرده است كه: در حضور مردى نام على را بردند، و در نزد او سعد بن ابى وقاص بود.سعد گفت: آيا نام على را مى‏برى؟ !

ان له مناقب اربع لان تكون لى واحدة احب الى من كذا و كذا، و ذكر حمر النعم: قوله: لاعطين الراية، و قوله: انت منى بمنزلة هارون من موسى، و قوله: من‏كنت مولاه فعلى مولاه.و نسى سفيان واحدة(53).

«حقا براى على چهار منقبت است كه اگر يكى از آنها براى من بود، از فلان و فلان بهتر بود، و شترهاى سرخ مو را نام برد: يكى گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم: من علم جنگ را در خيبر به دست على مى‏دهم.و يكى گفتار او: نسبت تو با من نسبت هارون است‏با موسى.و يكى گفتار او: هر كس كه من مولاى او هستم، على مولاى اوست.و سفيان راوى اين روايت مى‏گويد: من چهارمى را فراموش كردم‏» .

و احمد حنبل با سند خود در مسند از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى غزوه تبوك از مدينه خارج شدند، و مردم نيز با آنحضرت خارج شدند، على عليه السلام به رسول خدا گفت: من هم خارج شوم؟ !

پيغمبر صلوات الله عليه گفت: نه! على در اين حال گريست.

فقال له: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انك لست‏بنبى، انه لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى! (54)

«پيامبر گفت: آيا راضى نيستى كه نسبت تو با من همانند هارون با موسى باشد، بجز آنكه تو پيامبر نيستى؟ ! سزاوار نيست كه من براى اين غزوه بروم مگر آنكه خليفه و جانشين من باشى!»

و ابن مغازلى با اسناد خود روايت كرده است كه چون رسول خدا به غزوه تبوك مى‏رفت، على بن ابيطالب را به جانشينى خود بر اهل خود قرار داد و امر كرد تا در مدينه اقامت داشته باشد.

منافقين مدينه به جهت ايجاد اضطراب و تشويش شروع كردند به گفتارهاى ياوه و بدون واقع و هذيان سرائى كه: پيامبر على را با خود نبرد بجهت آنكه على بر پيامبر سنگين بود، و يا بجهت آنكه على را كوچك و سبك شمارد.

چون منافقين اين سخن بگفتند، على عليه السلام سلاح خود را برداشت، و به‏خارج مدينه در جرف(55)كه پيامبر فرود آمده بود رفت و گفت: يا رسول الله! منافقين چنين پنداشته‏اند كه: تو كه مرا در مدينه بجاى خود گذاشتى بجهت‏سنگينى من بر تو، و يا بجهت‏خفت و حقارت من است!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: دروغ مى‏گويند منافقون! و ليكن من تو را بجاى خود گذاشتم تا بر آنچه در مدينه بجاى گذاردم خليفه باشى! اينك تو به مدينه باز گرد، و جانشين من در اهل من و در اهل خودت باش! آيا نمى‏پسندى كه نسبت تو با من مانند نسبت هارون با موسى باشد، به غير از آنكه پس از من پيغمبرى نيست! در اين حال على عليه السلام به مدينه بازگشت، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سفر خود روان شد(56).بارى اينك بايد ديد به چه علت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امير المؤمنين عليه السلام را در اين غزوه به جاى خود در مدينه به عنوان جانشينى گذاشته‏اند، با آنكه آنحضرت در تمام غزوات رسول الله از بدر و احد و احزاب و حنين و غيرها بدون استثناء شركت داشتند، و نه تنها شركت‏بلكه يگانه فاتح بدر و احزاب و حنين و خيبر و يگانه حامى و مدافع رسول خدا در خطرات و مواقع عظيمه مانند احد بوده‏اند؟

و اصولا معناى استخلاف و جانشينى و نقش مهم آنحضرت در اين ماموريت چه بوده است؟ و وضع مدينه در آن زمان به چه كيفيتى بوده است، كه رسول خدا فرمود: يا على اينك مدينه صلاحيت ندارد مگر آنكه خود من و يا شخص تو در آن بوده باشد! و اين جمله تاريخى حديث منزله را به چه عنايتى فرموده است؟

براى روشن شدن اين حقيقت ناچاريم ابتداء يك نظر اجمالى و سپس يك نظر تفصيلى به اوضاع مدينه در آنروز بنمائيم، و از جهت مقتضيات و كيفيات و روابط عمومى مردم در آن حال بحث كنيم.اما نظر اجمالى آنكه غزوه تبوك در سال نهم از هجرت، و در ماه رجب تا رمضان اتفاق افتاد، و تا رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يكسال و نيم بيشتر فاصله نداشت، و اوضاع مدينه از جهت منافقين و توطئه‏هاى ايشان بر عليه رسول الله و مسلمين روز بروز، رو به افزايش مى‏گذاشت، و صلابت و خشونت آنها بيشتر مى‏شد.

آنقدر در اذيت مسلمين و خود رسول خدا دست‏به كار بودند كه پيامبر فرمود:

ما اوذى نبى مثل ما اوذيت قط

«هيچ پيغمبرى به اندازه‏اى كه من مورد آزار و اذيت قرار گرفته‏ام قرار نگرفته است‏» .

و اين عبارت آنحضرت همانطور كه پدر معنوى و مربى روحانى و استاد عاليقدر ما: حضرت علامه فقيد آية الله العظمى حاج سيد محمد حسين طباطبائى اعلى الله مقامه الشريف تفسير مى‏فرمودند، راجع به آزار منافقين بوده است.

زيرا كه در انبياء سلف بعضى‏ها را به مراتب بيشتر از رسول خدا اذيت كردند، بعضى را از ميان درخت اره كردند، و بعضى را در آب جوش و روغن جوش آمده ريختند، و البته اين چنين اذيت‏هائى را كه به پيامبر اسلام ننمودند، ولى آنقدر كه پيامبر اسلام از منافقين رنج كشيد، در ساير امم سالفه، و در ميان پيامبرانشان نبوده است.

در اثر قوت اسلام و شوكت و قدرت مسلمين، جنگ‏ها و غزوات رسول الله رو به نقصان گذاشت، و آن مرارتها و تلخيهاى نبرد و كارزار با دشمن كم مى‏شد، و با فتح مكه و طائف كه دو سنگر مهم مشركين در هم شكست، و ملجا و پناه ديگرى براى خود نداشتند، بسيارى از مشركين به صورت ظاهر اسلام آورده، ولى در باطن مشرك بودند، و بسيارى از اهل كتاب بالاخص يهود به ظاهر اسلام آورده، و در باطن به عقيده ديرين خود باقى بودند.

ايشان در ميان مسلمين بودند، و با آنها محشور بودند، و در مراسم دينى و عبادى و حتى سياسى مسلمين شركت مى‏كردند، ولى در واقع كارشكنى نموده، و پيوسته در صدد ايجاد فتنه و آشوب و تزلزل و اضطراب بودند.اين معنى روز بروز گسترش مى‏يافت، و تشكيلات و دسته بنديهاى منافقين بيشتر مى‏شد و روابط آنها با خارج و مشركان و كافران مستحكم‏تر مى‏گشت، و همان چهره‏هاى دشمنان اسلام در جنگ احد و بدر و احزاب، در لباس و پوشش اسلام در آمده، و در بين مسلمانان رفت و آمد نموده، و در مساجد و محافل ايشان حضور يافته، و به صورت ظاهر همچون ساير مسلمانان عمل كرده، وليكن در باطن در خط مشى و راهى صد در صد غير از راه و ممشاى رسول الله حركت مى‏كردند، و پيامبر هم از طرفى مامور بود كه هر كس شهادتين بر زبان جارى كند و ظاهرا معتقد به نماز و زكات باشد، او را مسلمان بداند، و با حكم مسلمان با او رفتار كند، و از طرف ديگر هم قدرت مبارزه و از بيخ و بن بر انداختن منافقين را بدون حجت‏شرعى در ظاهر، و بدون ارتكاب جرم و جنايتى در محكمه اسلام نداشت. فلهذا امر منافقين يك امر مشكل و مسئله ايشان به صورت معضله‏اى در آمده بود.

ابو عامر راهب كه پيامبر اكرم به او لقب فاسق داده بودند، از رؤساء ايشان بود.او قبلا در مدينه از كشيش‏هاى نصارى بود، و اسلام آورد و بواسطه توطئه‏ها بر عليه رسول الله، از ترس به مكه گريخت و پس از فتح مكه به طائف گريخت، و پس از فتح طائف به شام گريخت، و دائما از آنجا با مسلمين در ستيز بوده، و با منافقين مدينه و مكه همدست و همداستان، و پيوسته آنها را تقويت مى‏كرد كه به روم خواهد رفت، و از امپراطور روم لشگرى انبوه با خود به مدينه آورده، و تار و پود پيامبر و مسلمين را به باد فنا خواهد داد.

منافقين مدينه كه از اعاظم آنها عبد الله بن ابى و جد بن قيس بودند، و پيوسته مى‏خواستند زمينه را براى بازگشت ابو عامر به مدينه فراهم كنند، دائما در بين مسلمانان به شايعه پراكنى پرداخته، و ايشان را از لشگر جرار روميان مى‏ترساندند، و از سپاه اكيدر كه در دومة الجندل(57)سلطنت داشت، و تا مدينه فاصله چندان‏زيادى داشت در بيم داشتند، و نيز در مدينه منتشر شد كه هر قل سلطان روم با چهل هزار مرد جنگى به تبوك آمده، و با چهار طائفه مهم هم عهد شده، و با اموال و اثقال و مواشى فراوان عازم مدينه و قتل مسلمين، و نهب و غارت اموال و اسارت بردن زنان و كودكان ايشان است، و اين خبر را هر روز بطورى پخش مى‏كردند كه پيوسته مسلمين را در بيم و هراس به سر مى‏بردند، و در انتظار حمله چنين لشگرى خود را مى‏ديدند، و اين امور وضع مدينه و مسلمين را دگرگون كرده بود.

در اين حال آيات قرآن با شدتى هر چه تمامتر نازل مى‏شد، و مسلمين را امر به بسيج عمومى نموده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا ترغيب مى‏كرد، و پيامبر علنا به مردم براى تجهيز لشگر آمادگى ايشان را از جهت عده و عده، جنگ با روم را گوشزد كردند، و مسلمين همه آماده جهاد شدند و با لشگرى انبوه با رسول خدا به حركت آمدند.

منافقان كه امر جهاد براى آنها نيز بود، چون زحمت جهاد و رنج‏سفر به شام را مى‏دانستند، هر يك به عذرى خود را معذور نموده و كنار كشيدند، و بعضى همچون عبد الله بن ابى كه داراى شخصيت و موقعيتى عظيم بود، خود را با ياران و طرفدارانش تا محل جرف(58)كه لشگرگاه حضرت در بدو خروج بود آمده، و در كنار آن محل كه پائين‏تر از جماعت رسول خدا و مسلمين بود پره زد، و علم آويخت.و گويند كه جماعت او از جماعت رسول خدا كمتر نبود.(59)

چون رسول خدا عازم بر حركت‏شد عبد الله بن ابى با هواخواهانش به مدينه بازگشتند، و مى‏گفتند: محمد خيال مى‏كند جنگ با روميان مانند جنگ با اعراب است، به خدا قسم همه آنها در راه مى‏ميرند، و از گرماى هوا و نبودن آب و طعام جان بدر نمى‏برند، و سوگند به خدا مى‏بينم محمد و ياران او را به ريسمانهاى اسارت بسته‏اند(60).

منافقين در وقت‏خروج رسول خدا به نزد آنحضرت آمده و گفتند: ما در محله خودمان نزديك مسجد قبا، مسجدى ساخته‏ايم كه براى ضعفاء و پيرمردان و شب‏هاى زمستان كه بارندگى است و نمى‏توانيم به مسجد قبا برويم و نمى‏خواهيم نماز جماعت ما ترك شود، در آنجا نماز بخوانيم، شما بيائيد و با خواندن نماز در اين مسجد آنرا افتتاح فرمائيد!

منافقين دروغ مى‏گفتند، و اين مسجد را سنگرى در مقابل مسلمين و براى توطئه و تفريق كلمه در بين آنها، محل اجتماع و كميته مركزى خود مى‏خواستند بنمايند و با ابو عامر راهب قرار داده بودند كه در غيبت رسول الله به مدينه برگردد، و در آنجا امام جماعت و رئيس گردد، و نيز مى‏پنداشتند كه رسول خدا در اين سفر جان به سلامت نمى‏برد، و در صورت حيات نيز با توطئه قتل آنحضرت در عقبه كه توسط دوازده نفر يا چهارده نفر از آنها صورت مى‏گيرد، ديگر مسئله تمام است.و آنها نيز در غيبت پيامبر در داخل مدينه به زنان و ذرارى رسول الله و مسلمين يورش مى‏برند، و آنها را مى‏كشند، و اسير مى‏كنند، و از مدينه بيرون مى‏نمايند. و عليهذا كار رسول الله از خارج و داخل مدينه، هر دو به پايان مى‏رسد، و فاتحه اسلام خوانده مى‏شود.رسول خدا كه بخوبى از حالات و نيت‏هاى ايشان خبر داشت، ديد كه بايد امير المؤمنين على بن ابيطالب را در مدينه بجاى خود گذارد، تا جلوى فساد را بگيرد، و كسى غير از على قدرت بر خرد كردن و در هم شكستن توطئه منافقين را ندارد، و بالمآل نيز چون مى‏دانست كه در اين بسيج كشتارى اتفاق نمى‏افتد، و نياز به بازوى توانا و قدرت دل او كه چون شير ژيان صفوف را مى‏شكافد، و دشمن را زير تيغ مى‏گيرد، نيست، لهذا او را در مدينه به عنوان خلافت و جانشينى خود منصوب فرمود.

فاوحى الله تعالى اليه: يا محمد! ان الاعلى الاعلى يقرا عليك السلام و يقول لك: اما ان تخرج انت و يقيم على، و اما ان يخرج على و تقيم انت!

«پس خداوند تعالى به رسول خود وحى كرد كه: اى محمد! خداوند على اعلى به تو سلام مى‏فرستد، و به تو مى‏گويد: يا بايد تو از مدينه بيرون روى و على بماند، و يا بايد على بيرون رود و تو بمانى!»

رسول خدا اين مطلب را به على گفت.على گفت: سمعا و طاعة، امر خدا و رسول او را مى‏پذيرم، و اگر چه دوست دارم كه از رسول خدا در حالتى از حالات جدا نباشم!

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم:

اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟

على گفت: راضى هستم اى رسول خدا.

رسول خدا فرمود:

يا ابا الحسن ان لك اجر خروجك معى فى مقامك بالمدينة و ان الله قد جعلك امة وحدك كما جعل ابراهيم امة، تمنع جماعة المنافقين و الكفار هيبتك عن الحركة على المسلمين!

«اى ابو الحسن با آنكه تو در مدينه مى‏مانى، خداوند اجر و ثواب بيرون شدن با من را به تو مى‏دهد، و تو به تنهائى يك امت و ملت هستى، همچنانكه خداوند ابراهيم را به تنهائى يك امت و ملت قرار داد! هيبت و ابهت تو نمى‏گذارد كه منافقين و كافرين به سوى مسلمين حركت نمايند و يورش برند!»

چون رسول خدا از مدينه به لشكرگاه خارج شد و على بن ابيطالب او رامشايعت نمود، منافقين در سخن‏هاى هرزه و گفتار بيهوده فرو رفتند، و گفتند: علت آنكه محمد، على را در مدينه گذاشت، ملالتى بود كه از او در دل داشت، و بغضى بود كه موجب اين تخلف شد، و محمد از اين عمل قصدى نداشت مگر آنكه منافقين در شبى بيتوته كنند، و در سياهى شب به على حمله‏ور شوند، و او را بكشند، و با محاربه او را به هلاكت‏برسانند.

امير المؤمنين عليه السلام خود را به رسول خدا رسانيد، و عرض كرد: اى رسول خدا مى‏شنوى كه منافقين چه مى‏گويند؟ !

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: اما يكفيك انك جلدة ما بين عينى و نور بصرى و كالروح فى بدنى؟ ! (61)

«در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا اين براى تو بس نيست كه نسبت تو به من مانند پرده بين دو چشم من است (كه با نبودن آن پرده، چشمان نابينا مى‏شوند) و تو نور چشم من هستى! و تو مانند روح و روان در كالبد من هستى؟ !»

امير المؤمنين عليه السلام به مدينه بازگشت و به صيانت مدينه و حفظ آن از كيد منافقين پرداخت و اهل و عيال رسول خدا را پاسدارى نمود، تا پيامبر با مسلمين بعد از سفر تقريبا دو ماهه خود بازگشتند.

اما نظر تفصيلى آنكه: انباط جمع نبط مردمى بودند از عجم كه بين عراق و شام در آن زمين‏ها سكونت داشتند، و براى خريد و فروش و آوردن امتعه خود از قبيل درمك(62)و زيت (آرد گندم سپيد و روغن زيتون) در جاهليت و اسلام به مدينه مسافرت مى‏كردند - و اخبارى كه از شام به مسلمانان مى‏رسيد بواسطه كثرت تردد ايشان، از اينها گرفته مى‏شد - براى مسلمانان بيان كردند كه هرقل امپراطور روم(63)براى مدت يكسال آذوقه لشگريان خود را تهيه كرده، و با او طوائف لخم و جذام و غسان و عامله كه از نصاراى عرب هستند متحد شده، و آماده حركت‏به مدينه هستند و جماعت آنها مجتمع شده و مقدمه آن لشگر تا بلقاء(64)آمده، و در آنجا اطراق كرده است و خود هرقل در حمص (65)مانده است.

البته چنين مطلبى نبوده است، و فقط شايعه‏اى بوده كه در بين مسلمين پخش شده است(66).و چون در آن وقت، دشمنى هراسناك‏تر از روميان براى مسلمين نبود - چون تجارى كه از روم براى تجارت به مدينه مى‏آمدند، مسلمين مى‏ديدند كه تا چه سر حد داراى امكانات و اموال و مواشى و تجهيزات و افراد بسيار مى‏باشند - فلهذا رسول خدا كه در تمام غزوات خود، توريه مى‏نمود و محل جنگ را بدوا مشخص نمى‏ساخت، در اين غزوه صريحا اعلام كرد كه به جنگ روميان مى‏رويم، تا مردم بطور كافى و وافى اسباب سفر و اسب و شتر و آذوقه و ساير تجهيزات را بردارند و براى سفرى طولانى آماده شوند.

اين سفر در گرماى شديد تابستان بود، و بنا بر اين براى مردم روشن كرد كه بايد با لشكرى انبوه و اموالى سرشار روانه شوند، و به سوى مكه و به قبايل، قاصد فرستاد تا آنان را براى جهاد آماده سازد، و رسول خدا مردم را بر جهاد با كفار ترغيب و تحريض مى‏فرمود، و براى جمع آورى صدقات و اعانه امر مى‏كرد و تا بحدى مردم از اموال خود آوردند كه سپاهى مجهز آماده شد، و حتى براى بندهاى مشك كه دهانه آنرا مى‏بندند، و يا با آن آن را آويزان مى‏كنند، بندهائى تهيه شد، و زنان آنچه از زينت و زيور آلات خود داشتند آوردند.

ام سنان اسلميه مى‏گويد: ديدم پارچه‏اى را در برابر رسول خدا گسترده‏اند و در آن دست‏بندها و بازوبندها و خلخال‏ها و انگشترى‏ها و گوشواره‏ها بود كه زنان مسلمان خدمت آنحضرت براى تجهيزات فرستاده بودند.

و اين در زمانى بود كه ميوه‏هاى درختان رسيده بود، و نشستن در زير سايه‏درختان محبوب بود، و طبعا در چنين موقعيتى مردم دوست داشتند استراحت كنند، و در مدينه بمانند، و خروج براى آنان ناگوار بود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردم را پيوسته ترغيب به سرعت در حركت مى‏كرد، و عسگر خود را در خارج مدينه در ثنية الوداع(67) زده و مردم به قدرى زياد هستند كه هيچ كتاب و احصائيه‏اى آنها را به شمار نياورده است(68).

و در اين حال كه مردم بعضى در حركت تانى و سستى داشتند، و هواى مدينه در زير سايبان‏ها و ميوه‏هائى كه در آستانه رسيدن بود ايشان را به خود جلب مى‏كرد، اين آيه نازل شد:

يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحيوة الدنيا من الآخرة فما متاع الحيوة الدنيا فى الآخرة الا قليل. الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما و يستبدل قوما غيركم و لا تضروه شيئا و الله على كل شى‏ء قدير(69).

«اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد! شما را چه شده است كه چون به شما گفته شود: در راه خدا (براى جهاد با روميان) كوچ كرده خارج شويد، گران جانى نموده و به زمين ميل مى‏كنيد؟ ! آيا شما به اين حيات نزديك كم ارزش، در برابر حيات آخرت اكتفا كرده راضى شده‏ايد؟ ! پس تمتع و بهره‏بردارى از اين حيات دنيا در مقابل حيات آخرت (و حيات عليا و زندگى جاودان و پر ارزش) نيست مگر ناچيز! اگر شما كوچ نكرده خارج نشويد، خداوند شما را به عذاب دردناكى عذاب مى‏كند، و گروهى را غير از شما به عوض شما (براى يارى دين خدا و اجابت دعوت پيامبر) مى‏آورد، و شما را چنين قدرت و توانى نيست كه بتوانيد به خداوند مختصر زيانى وارد سازيد، و خداوند بر هر چيز تواناست‏» .

شما اى مسلمانان به گفتار منافقان گوش فرا مدهيد! و گفتار سست كننده و تقاعد از قتال را به جان نخريد! و با زبان‏هاى تند و تيز و منطق فريبنده آنها فريب نخوريد! و به اينكه مى‏گويند: اينك ميوه‏هايتان رسيده و از بين مى‏رود، و هوا گرم است، و حركت‏به روم كه مسافتى بس طولانى دارد صحيح نيست، و محمد از اهميت نبرد خبر ندارد، و نمى‏داند كه جنگ با روميان همچون جنگ با قبايل عرب نيست، به اين ياوه سرائى‏ها و پراكنده‏گوئى‏ها گوش مدهيد و بدانيد كه:

الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها و جعل كلمة الذين كفروا السفلى و كلمة الله هى العليا و الله عزيز حكيم(70).

«اگر شما او را يارى نكنيد، پس حقا خدا او را يارى كرده است، در آن زمانى كه كسانيكه كافر شده بودند او را (از مكه) خارج كردند، و او يكى از دو تن بود، در آن زمانيكه آن دو نفر در غار بودند، در زمانيكه به مصاحب خود مى‏گفت: غمگين مباش زيرا كه حقا خداوند با ماست! پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيغمبر فرو فرستاد، و او را به لشگريانى كه شما آنها را نديده‏ايد مؤيد نمود، و كلمه و نداى كافران را پست نمود (كه نتوانستند او را بگيرند و بكشند) و كلمه و نداى خداوند، آن فقط كلمه و نداى بالاست (كه خدا پيامبر را حفظ كرد و به سلامت‏به مدينه رسانيد) و خداوند داراى مقام عزت و استقلال و داراى مقام احكام است (كه چيزى او را مغلوب نمى‏كند و بر احكامش فتورى نمى‏رسد)» .

انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل الله ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون(71).

«كوچ كرده از مدينه خارج شويد، چه شما سبك باشيد و يا سنگين! و درراه خدا با اموال خود و با جان‏هاى خود جهاد كنيد! و اين امر مرغوب و پسنديده و مورد اختيار است‏براى شما اگر اينطور باشيد كه بدانيد» .

شيخ طبرسى گويد: حسن و مجاهد و عكرمه و ضحاك و غيرهم گفته‏اند: مراد از خفافا و ثقالا آنست كه چه جوان باشيد يا پير، و ابن عباس و قتاده گفته‏اند: چه داراى نشاط باشيد يا غير نشاط، و حكم گفته است: چه داراى مشاغل باشيد يا غير مشاغل، و ابو صالح گفته است: چه غنى باشيد يا فقير، و فراء گفته است: چه عيال شما كم باشد و در عسرت بسر بريد، يا عيال شما بسيار باشد و اموال سرشار داشته باشيد، و ابو عمرو و عطيه عوفى گفته‏اند: چه سواره باشيد يا پياده، و ابن زيد گفته است: چه داراى صنعتى باشيد يا غير صنعت، و يمان گفته است: چه داراى زن باشيد يا مجرد.

و سپس گفته است: حق در مطلب آنستكه خفافا و ثقالا را حمل بر جميع اين معانى كنيم، و بگوئيم معنايش آنستكه به سوى جهاد كوچ كنيد، چه براى شما آسان باشد، و يا مشقت داشته باشد! و بر حالتى كه هستيد با همان حركت كنيد، چون انسان بالاخره از يكى از اين حالات خالى نيست(72).

و علامه طباطبائى گفته‏اند: خفاف و ثقال، جمع خفيف و ثقيل است، و ثقل و سنگينى با قرينه مقاميه، كنايه از وجود موانعى است كه شاغل و صارف انسان است از خروج براى جهاد، نظير كثرت مشاغل ماليه، و محبت زن و فرزند و اقرباء و دوستان و آشنايانى كه مفارقت ايشان ناگوار است، و نداشتن زاد و راحله و سلاح جنگ و امثال ذلك، و سبكى و خفت كنايه از خلاف اينهاست.

و بنا بر اين امر به كوچ كردن در حال خفت و سبكى، و در حال ثقل و سنگينى كه دو حال متقابل هم هستند، در معنى و حقيقت، امر به خروج است‏بر هر تقدير، كه انسان نبايد هيچيك از اينها را عذرى براى عدم خروج بشمار آورد، همچنانكه جمع بين اموال و انفس كه با جانها و مالهاى خود جهاد كنيد، در معناى امر به جهاد است‏به هر وسيله‏اى كه ممكن شود.و از اينجا ظاهر مى‏شود كه امر در اين آيه مطلق است، و مانع از تقييد به عذرهائى كه با آنها جهاد ساقط مى‏شود، همچون مرض و كورى و لنگى و امثالها نمى‏گردد، زيرا مراد از سبكى و سنگينى چيزى غير از اينهاست(73).

بارى رؤساء و متشخصين از منافقان به نزد رسول آمده و هر يك به عذرى خود را متعذر مى‏نمودند، و اذن براى عدم خروج مى‏گرفتند، پيامبر اكرم نيز به آنان اجازه مى‏داد.

واقدى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به جد بن قيس كه از رؤساء منافقين بود گفتند: اى ابو وهب آيا در اين سال با ما كوچ مى‏كنى؟ اميد است كه از دختران رومى نصيب گردد، و آنها را در رديف خود سوار كنى(74).

جد بن قيس گفت: به من اجازه بده بمانم، و مرا به فتنه مينداز! سوگند به خدا كه طائفه من همه مى‏دانند كه هيچكس بيشتر از من، مفتون زنان نيست، و من مى‏ترسم كه اگر زنان رومى را ببينم نتوانم صبر كنم، و دست از ايشان بردارم! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او اعراض نموده و گفتند: به تو اجازه دادم.

پسر جد بن قيس كه از مؤمنين بود، و نامش عبد الله، و در غزوه بدر نيز حضور يافته بود و برادر مادرى معاذ بن جبل بود، به پدر خود گفت: چرا دعوت رسول خدا را رد كردى، و گفتار او را نپذيرفتى؟ !

سوگند به خدا كه در تمام بنى سلمه كسى نيست كه از تو اموالش افزون باشد! نه خودت با رسول خدا كوچ مى‏كنى، و نه اسب و شتر به ديگرى مى‏دهى كه با رسول خدا خارج شود؟ !

جد گفت: اى فرزندم! مرا به خروج در بادها و گرماى شديد و عسرت به‏سوى روميان چه كار است؟ سوگند به خدا كه من از خوف روميان در امان نيستم، و من در منزلگاهم در خربى مى‏مانم! تو با آنها برو و جنگ كن! اى فرزندم سوگند به خدا كه من از حوادث كوبنده و وقايع در هم شكننده اطلاع دارم!

عبد الله پسرش گفت: سوگند به خدا در تو چيزى نيست جز نفاق، و با خشونت و غلظت پاسخش را داد! و گفت: به خدا قسم درباره نفاق تو بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، آيه‏اى از قرآن نازل مى‏شود كه مردم آنرا قرائت مى‏نمايند(75).جد از پسرش به خشم آمد، و كفش خود را برداشت و به چهره فرزند زد.

عبد الله با پدر ديگر سخنى نگفت و از حضور او برخاست.و اين مرد خبيث پيوسته قوم و طائفه خود را از حركت‏باز مى‏داشت و به جبار بن صخر و جماعتى كه از بنى سلمه با او بودند گفت: يا بنى سلمه در گرما كوچ نكنيد! مى‏گفت: در گرما بيرون نرويد! بجهت آنكه مردم را از جهاد باز دارد، و شكى كه از حق در دل داشت، و بجهت اشاعه شايعات فتنه انگيز و متفرق كننده بر عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، و اين آيات درباره او نازل شد:

فرح المخلفون بمقعدهم خلاف رسول الله و كرهوا ان يجاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل الله و قالوا لا تنفروا فى الحر قل نار جهنم اشد حرا لو كانوا يفقهون. فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا جزاء بما كانوا يكسبون(76) .

«تخلف كنندگان بجهت نشست و قعودشان بر خلاف حركت رسول خدا، مسرور و شادمان شدند، و جهاد در راه خدا را با اموالشان و با جهانهايشان سخت و ناگوار داشتند، و مى‏گفتند: در گرما كوچ نكنيد! بگو اى پيغمبر كه آتش جهنم حرارتش بيشتر است، اگر ايشان اينطور بودند كه مى‏فهميدند!

و بايد آنها كم بخندند و بسيار گريه كنند به پاداش اعمالى كه از آنها سر زده است.» و نيز درباره جد بن قيس اين آيه نازل شد:

و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين(77).

«و بعضى از منافقين مى‏گفتند: به ما اجازه بده در مدينه بمانيم و ما را (بديدن زنان رومى) به فتنه مينداز! آگاه باش اى پيغمبر كه آنها در عين فتنه فرو رفته، و در دره خوفناك آن سقوط كرده‏اند و حقا كه جهنم بر تمام كافران احاطه دارد» .

زيرا كه اولا دروغ گفتن، و ثانيا شك در ايمان داشتن، و دعوت پيامبر را براى جهادهاى نزديك و آسان كه داراى غنيمتى است پذيرفتن، و براى جهادهاى دور دست و مشكل رد كردن، بزرگترين فتنه‏اى است كه در آن سقوط كرده‏اند.

اين مرد مى‏پنداشت كه زنان رومى با جمال خود او را به فتنه مى‏اندازند، و از پاى در مى‏آورند.و دروغ مى‏گفت، و اينطور وانمود مى‏كرد كه از جنگ رهائى يابد، و جان خود را كه از جان رسول خدا بيشتر دوست مى‏داشت محفوظ نگاهدارد، و اين طرز تفكر بزرگترين فتنه‏اى است كه در آن غوطه‏ور شده است.

چون اين آيه فرود آمد، عبد الله به نزد پدرش آمد، و گفت: مگر من به تو گوشزد نكردم كه درباره تو آيه‏اى نازل مى‏شود كه مسلمانان آنرا مى‏خوانند؟ ! جد به پسر گفت: اسكت عنى يا لكع و الله لا انفعك بنافعة ابدا، و الله لانت اشد على من محمد(78).

«ساكت‏شو اى لئيم! دست از گفتارت به من بردار! سوگند به خدا كه از اين به بعد هيچ نفعى را به تو نمى‏رسانم! سوگند به خدا كه وجود تو براى من از محمد شديدتر است!»

ابن هشام با سند خود، از عبد الله بن حارثه، از پدرش، از جدش، روايت كرده است كه او گفت:

به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خبر رسيد كه جماعتى از منافقين در خانه سويلم يهودى گرد آمده‏اند - و خانه او در جاسوم بود - و مردم را از حركت‏به غزوه تبوك با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منع مى‏كنند، و از رسول خدا متفرق مى‏سازند.رسول خدا طلحة بن عبيد الله را با چند تن از اصحاب خود فرستاد، و امر كرد تا خانه سويلم را به روى آنان آتش زنند.

طلحه ماموريت‏خود را انجام داد، و ضحاك بن خليفه كه از منافقين بود از بالاى خانه با شدت خود را بيرون انداخت و پايش شكست، و ياران ضحاك نيز خود را بيرون افكندند و نجات يافتند(79).

على بن ابراهيم قمى گويد: در اينحال كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لشگر خود را در ثنية الوداع زده بود، و متمكنين و مالداران را امر كرده بود كه به افراد بى‏بضاعت در حركت كمك كنند، و كسانى كه مى‏توانند از اموال خود مردم را بر مركب سوار كنند، و تقويت نمايند و ترغيب بر جهاد كنند، خطبه‏اى ايراد كرد

فقال: ايها الناس! ان اصدق الحديث كتاب الله، و اولى القول كلمة التقوى، و خير الملل ملة ابراهيم، و خير السنن سنة محمد، و اشرف الحديث ذكر الله، و احسن القصص هذا القرآن، و خير الامور عزائمها، و شر الامور محدثاتها، و احسن الهدى هدى الانبياء، و اشرف القتل قتل الشهداء، و اعمى العمى عمى الضلالة بعد الهدى، و خير الاعمال ما نفع، و خير الهدى ما اتبع، و شر العمى عمى القلب، و اليد العليا خير من اليد السفلى، و ما قل و كفى خير مما كثر و الهى، و شر المعذرة حين يحضر الموت، و شر الندامة يوم القيامة.

و من الناس من لا ياتى الجمعة الا نزرا، و منهم من لا يذكر الله الا هجرا، و من اعظم الخطايا اللسان الكذوب، و خير الغنى غنى النفس، و خير الزاد التقوى، و راس الحكمة‏مخافة الله، و خير ما القى فى القلب اليقين، و الارتياب من الكفر، و النياحة من عمل الجاهلية، و الغلول من جمر جهنم، و السكر جمر النار، و الشعر من ابليس، و الخمر جماع الاثم، و النساء حبايل ابليس، و الشباب شعبة من الجنون، و شر المكاسب كسب الربا، و شر الماكل اكل مال اليتيم، و السعيد من وعظ بغيره، و الشقى من شقى فى بطن امه، و انما يصير احدكم الى موضع اربعة اذرع، و الامر الى آخره، و ملاك العمل خواتيمه، و اربى الربا الكذب، و كل ما هوآت قريب، و سباب المؤمن فسق، و قتال المؤمن كفر، و اكل لحمه من معصية الله، و حرمة ماله كحرمة دمه، و من توكل على الله كفاه، و من صبر ظفر، و من يعف عن الناس يعف الله عنه، و من كظم الغيظ ياجره الله، و من يصبر على الرزية يعوضه الله، و من يتبع السمعة يسمع الله به، و من يصم يضاعف الله له، و من يعص الله يعذبه، اللهم اغفر لى و لامتى، اللهم اغفر لى و لامتى، استغفر الله لى و لكم (80).

بارى اين خطبه كوتاه آنحضرت همانند تمام خطب آنحضرت كه كوتاه است، مانند خطبه آنحضرت در حين حركت‏به غزوه احد(81)، داراى مضامين عالى و مهم و سرشار از حكم و اخلاق و معارف و آداب است، و حقا جاى آن‏دارد كه شرحى مفصل بر آن نوشته شود، و ليكن در اينجا ما به جهت اختصار به ترجمه آن اكتفا مى‏نمائيم:

«آنگاه رسول خدا بعد از حمد و ثناى الهى مردم را بدينگونه خطاب كرد: اى مردم! راست‏ترين گفتار، كتاب خداست، و سزاوارترين كلام، كلمه تقوا است، و بهترين ملت‏ها و آئين‏ها ملت ابراهيم است، و بهترين سنت‏ها و روشها سنت محمد است، و شريف‏ترين سخنان، ذكر خداست، و بهترين داستانها و سرگذشتها اين قرآن است، و بهترين امور، امرى است كه از روى تصميم و اراده مؤكد انجام گيرد (همچون فرائض و امور واجب)، و بدترين امور، امر تازه پديدى است كه در كتاب خدا و سنت و اجماع صحيح از آن اثرى نيست، و بهترين روشها، روش پيامبران است، و شريف‏ترين اقسام كشتن و كشته شدن، كشتن و كشته شدن شهيدان است، و كورترين كورى‏ها، ضلالت است در دنبال هدايت، و بهترين كردارها، آنست كه نفع بخشد، و بهترين طريقه‏ها، آن راهى است كه پيروى شود، بدترين كورى‏ها، كورى دل است، و دست‏بالا، بهتر است از دست پائين (دست دهنده بهتر است از دست پرسنده، و يا دست متكلف به عفت‏بهتر است از دست رد كننده و منع كننده) .و آنچه كم باشد و كفايت كند، بهتر است از آنچه زياد باشد و انسان را از خدا به غير او مشغول سازد.بدترين عذرها آنست كه در حال مرگ پيدا مى‏شود، و بدترين پشيمانى‏ها، در روز قيامت است.

و بعضى از مردم به نماز جمعه حضور پيدا نمى‏كنند مگر اوقات كمى و بعضى از مردم خدا را ياد نمى‏كنند و ذكر او را بجاى نمى‏آورند، مگر از روى غفلت دل، و از بزرگترين خطايا، زبانى است كه دروغگو شده است، و بهترين اقسام غنى و بى‏نيازى، غناى نفس است، و بهترين توشه‏ها، تقوى است، و راس حكمت، مخافت از خداست، و بهترين چيزى كه در دل القاء مى‏گردد، يقين است، و شك آوردن در امور واجب اليقين، از كفر است، و نوحه‏سرائى براى مردگان، از كردار جاهليت است، و خيانت از آتش‏هاى بر افروخته جهنم است، و مستى از آتش‏هاى برافروخته آتش است، و شعر از ابليس است، و مسكر، مجمع گناهان‏است، و زنان ريسمان‏هاى دام ابليس‏اند، و شباب(82)، شعبه‏اى از جنون است، و بدترين كسب‏ها، كسب ربا است، و بدترين خوراك‏ها، خوردن مال يتيم است، و سعيد و رستگار كسى است كه بواسطه ديگران پند گيرد، و شقى و بدبخت كسى است كه در شكم مادرش شقاوت يافته است، و حقا غير از اين نيست كه بازگشت هر يك از شما به سوى محلى است كه چهار ذراع است (83)، و امور وقتى فائده مى‏بخشند كه به آخر برسند (و يا آنكه خير و شر و سعادت و شقاوت امور بستگى به آخر آنها دارد.) و ملاك و ميزان سنجش اعمال، عواقب آنهاست، و دروغ گفتن از همه اقسام ربا، ربوى‏تر و اثرش هولناكتر است، و هر چيزى كه بايد بيايد، نزديك است، و دشنام دادن مؤمن فسق است، كارزار با مؤمن، كفر است، و خوردن گوشت او (به غيبت كردن) از گناهان خداوندى است، و احترام مال مؤمن، همچون احترام جان او و خون اوست، و كسيكه بر خدا توكل كند، خدا او را كفايت مى‏كند، و كسيكه شكيبا باشد، پيروز مى‏گردد، و كسيكه از مردم بگذرد، خداوند از او مى‏گذرد، و كسيكه خشم خود را فرو نشاند، خدا او را پاداش مى‏دهد، و كسيكه خشم خود را فرو نشاند، خدا او را پاداش مى‏دهد، و كسيكه بر مصيبتى صبر كند.خدا به او عوض مى‏دهد، و كسيكه عملى انجام دهد، تا به گوش مردم برساند، و دوست داشته باشد كه عمل خود را براى مردم بيان كند، خداوند او را به سوء سريره‏اش و به كردار زشتش در بين مردم مشهور مى‏كند، و كسيكه روزه بگيرد، خداوند اجر او را دو چندان مى‏دهد، و كسيكه گناه خدا را مرتكب شود، خدا او را عذاب مى‏كند.

بار پروردگارا غفران خود را شامل من و امت من گردان! بار پروردگارا غفران خود را شامل من و امت من گردان! من از خداوند براى خودم و براى شما طلب غفران مى‏كنم‏» .

بارى راجع به منافقينى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه عدم خروج گرفته بودند، اين آيه نازل شد:

عفا الله عنك لم اذنت لهم حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكاذبين

«خدا از تو در گذرد (اى پيامبر) چرا به منافقين اجازه دادى (از فرط محبت و شفقت) و سزاوار بود كه به آنها اذن ندهى، تا براى تو روشن شود كسانيكه راست مى‏گويند، و دروغگويان را بشناسى!»

در اينجا مى‏بينيم كه خداوند پيامبر اكرم را مؤاخذه كرده است.حال بايد ديد معناى اين مؤاخذه چيست؟ و آيا بر سبيل جد و حقيقت است و يا بر سبيل خطاب به ديگران، كه در بسيارى از اشباه و امثال اين مورد نظير آن وارد شده است.

در تفسير «نور الثقلين‏» از «عيون اخبار الرضا» عليه السلام، شيخ صدوق با اسناد خود از على بن محمد بن جهم روايت كرده است كه او مى‏گويد: در مجلس مامون حاضر بودم و در نزد او حضرت امام رضا عليه السلام بودند.

مامون به آنحضرت گفت: يابن رسول الله! آيا از گفتار تو نيست كه پيغمبران معصومند؟ ! حضرت گفتند: آرى!

مامون گفت: پس معناى اين گفتار خداوند عز و جل چيست؟ تا اينكه مى‏گويد: مرا از معنى و مفاد گفتار خداوند عز و جل آگاه كن آنجا كه مى‏گويد:

عفا الله عنك لم اذنت لهم

«خداوند از تو بگذرد! چرا به ايشان اذن دادى؟ !»

حضرت گفتند: اين آيه بر طريق اياك اعنى و اسمعى يا جاره(84)نازل شده است، كه خداوند تعالى پيمبرش را مخاطب قرار داده، ولى مقصود از آن امتش بوده است، و همينطور است گفتار خداوند عز و جل:

لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين(85)

و همينطور گفتار خداوند:

و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا(86) .

مامون گفت: صدقت‏يا ابن رسول الله(87)«اى پسر رسول خدا، درست گفتى!»

و ما براى توضيح و شرح پاسخ حضرت رضا عليه السلام هيچ بهتر از آن نيست كه كلام استاد علامه فقيدمان را در اينجا بياوريم: در تفسير «الميزان‏» آورده‏اند كه: جمله اول (عفا الله عنك) دعاى عفو است‏براى پيغمبر نظير دعا عليه انسان در قول خدا:

قتل الانسان ما اكفره(88)

«خدا بكشد انسان را، چقدر او كفران مى‏كند؟ !»

و نظير قول خدا:

فقتل كيف قدر(89)

«پس وليد بن مغيره كشته شود، چگونه اندازه گيرى كرده است؟ !»

و نظير قول خدا:

قاتلهم الله انى يؤفكون(90)

«خداوند بكشد يهود را كه عزيز را پسر خدا مى‏دانند، و نصارى را كه مسيح را پسر خدا مى‏دانند.چرا ايشان باز به خدا نسبت دروغ مى‏بندند؟ !»

و اين جمله عفو متعلق است‏به لم اذنت چرا اذن دادى، يعنى چرا اذن دادى در تخلف منافقين و قعود آنها از حركت و جنگ؟ ! و چون استفهام يا براى توبيخ و يا براى انكار است، معناى آن اين مى‏شود كه:

براى تو سزاوار نبود كه در تخلف و نشست، به آنان اجازه مى‏دادى.و در اينصورت نتيجه و غايتى را كه مى‏فرمايد:

حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكاذبين

«تا آنكه براى تو كسانى كه راست مى‏گويند روشن گردد، و دروغگويان را نيز بشناسى!»

تعلق و نسبتش به لم اذنت درست در مى‏آيد.و عليهذا تعلق عفو به مستفهم عنه است، نه به نفس استفهام و مستفهم.و اين جمله سياقش براى ظهور كذب منافقان است كه به مختصر امتحانى كه عبارت از خوددارى از اذن در نشست‏بوده است، فضاحت و رسوائى آنان مكشوف مى‏شد.

و معناى آيه اينطور مى‏شود كه: خدا از تو بگذرد! چرا به ايشان اذن در تخلف‏از جنگ و نشست، دادى؟ ! و اگر مى‏خواستى مى‏توانستى اذن ندهى - و آنان سزاوار بودند كه اذن ندهى - براى آنكه راستگويان براى تو مشخص شوند، و دروغگويان را بشناسى! و بنا بر اين براى تو كذب و نفاق منافقان مشخص و متميز مى‏گشت.

و عليهذا آيه در مقام بيان ظهور كذب و نفاق آنهاست كه به مختصر آزمايشى كه بدان آزمون شوند، مفتضح و رسوا مى‏گردند.و مناسب اين مقام آنست كه عتاب و مؤاخذه متوجه مخاطب گردد، و او را بر سبيل انكار و توبيخ مورد سئوال قرار دهند، زيرا گويا كه او بر روى فضايح اعمال و بدى و زشتى باطنشان پرده انداخته است.

و اين يك طرز خاصى از عنايات و خصوصيات سخن گفتن است كه با آن براى ظهور امر و وضوح آن بيشتر از مقدار معمولى و متعارف در گفتار، مطلب روشن مى‏شود، و بر نهج اياك اعنى و اسمعى يا جاره است.