شيخ طوسى داستان ملاقات معاويه را با سعد در مدينه آورده است.او در
امالى خود با سند متصل از عكرمه مصاحب ابن عباس روايت كرده است كه چون معاويه اراده
حج كرد، در مدينه وارد شد، و براى سعد از او اذن ملاقات خواسته شد.او به همراهان و
جالسين مجلسش گفت: چون من اذن دادم و سعد بن ابى وقاص وارد شد و نشست، شما شروع
كنيد در شتم و سب على بن ابيطالب.
سعد وارد شد و پهلوى معاويه بر روى سرير نشست، و آن جماعتشروع كردند
درباره امير المؤمنين عليه السلام به ناسزا گفتن.دو چشم سعد از اشك پر شد.
معاويه گفت: اى سعد براى چه گريه مىكنى؟ ! آيا گريه مىكنى براى
آنكه قاتل برادرت عثمان بن عفان را شتم مىكنند؟ !
سعد گفت: سوگند به خدا كه من طاقت نياوردم خودم را نگهدارم و گريه
نكنم، ما از مكه خارج شديم بطور مهاجرت، و در اين مسجد كه مسجد رسول خداست، نازل
شديم، و خواب شب ما را و خواب قيلوله روز ما در اين مسجد بود، كه ناگهان ما از اين
مسجد خارج شديم، و على بن ابيطالب در آن باقى بود، و ما ترسيديم كه از سبب آن از
رسول خدا سئوال كنيم.فلهذا نزد عائشه آمديم و گفتيم: يا ام المؤمنين! از براى ما
مصاحبتى بود با رسول خدا، همانند مصاحبت على، و هجرتى بود مثل هجرت على! و ما از
مسجد بيرون شديم، و على در مسجد ماند، و نمىدانيم كه آيا اين از سخط خداست و يا از
غضب رسول خدا؟ ! تو اين مطلب را به رسول خدا متذكر شو كه مراد ما فهميدن همين است!
عائشه گفت: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متذكر شدم
آنحضرت گفت:
يا عائشة! لا و الله ما انا اخرجتهم و لا انا اسكنته، بل الله اخرجهم
و اسكنه!
«اى عائشه سوگند به خدا كه من آنها را اخراج نكردم و على را من باقى
نگذاردم، بلكه خدا آنها را اخراج كرد، و على را باقى گذارد» .
(39)
و ما به غزوه خيبر رفتيم و فرار كردند آنانكه فرار كردند، در اين وقت
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لاعطين الراية اليوم رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله.
«من هر آينه امروز لواى جنگ را مىدهم به مردى كه خدا و رسولش را
دوست دارد، و او را خدا و رسولش دوست دارند» .
رسول خدا على را فرا خواند، و چشمان او رمد آلود بود و درد داشت، و
در چشمان او آب دهان خود را ماليد، و پرچم جنگ را به او داد، و خداوند خيبر را براى
على فتح كرد.
و ما به غزوه تبوك با رسول خدا روان شديم، و على با رسول خدا در ثنية
الوداع وداع كرد و گريست.رسول خدا به او گفت: چرا مىگريى؟ !
على گفت: چرا گريه نكنم، زيرا از وقتى كه خدا تو را مبعوث كرده است،
در غزوهاى از غزوات تو، من بى تو نبودهام! چرا در اين غزوه مرا در مدينه گذاشتى،
و با خود نبردى؟ !
حضرت رسول فرمود: اما ترضى يا على ان تكون منى بمنزلة هارون من
موسىالا انه لا نبى بعدى؟ ! قال على: بلى رضيت! (40)
«آيا نمىپسندى اى على كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون باشد با
موسى، بجز درجه نبوت؟ ! على گفت: آرى مىپسندم و راضى هستم!»
ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» گويد: ابو محمد عسكرى در كتاب
«امالى» آورده است كه: در سال جماعت، سعد بن ابى وقاص بر معاويه وارد شد، و با
خطاب امير المؤمنين به او سلام نكرد.
معاويه به او گفت: اگر مىخواستى در سلامى كه كردى، غير از آنچه را
گفتى، مىگفتى!
سعد گفت: ما مؤمنين هستيم، و تو را امير خود قرار ندادهايم! گويا
خيلى مسرور و خوشحال شدهاى به امارتى كه در آن هستى! اى معاويه! سوگند بخدا كه
مقامى را كه تو در آن هستى اگر فقط با يك شاخ خون حجامت كه مىريختم به من
مىدادند، من خوشحال و مسرور نمىشدم!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! من با پسر عموى تو على بيشتر از يك شاخ
حجامت و دو شاخ حجامتخون ريختهايم! بيا اينجا و پهلوى من در روى سرير بنشين!
سعد پهلوى معاويه در روى سرير نشست، و معاويه شروع كرد به عتاب و
مؤاخذه از او كه چرا اعتزال گزيدى، و از جنگ دورى جستى؟ !
سعد گفت: مثل من و مثل مردم همانند روزى است كه ظلمت مردم را فرا
گيرد، و يكى از آنها به شترش بگويد: اخ و شتر خود را بخواباند، تا راه براى او
هويدا و روشن گردد!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! در كتاب خدا اخ نيست آنچه در كتاب خداست
اينست كه:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما
على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله(41).
«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم بجنگند، شما در ميان آنها صلح بر
قرار كنيد پس اگر يكدسته بر دسته ديگر ستم كرد، شما با آن دسته ستمكار بجنگيد، تا
آندسته به امر و حكم خدا بازگشت كند» .
سوگند به خدا تو نه با آن دسته ستمكار جنگيدهاى، و نه با آن دستهاى
كه به آنها ستم شده است، و بنا بر اين استدلال، معاويه سعد را محكوم و مفحم نمود.
و ابن ديزيل در كتاب حن دنبال اين مطلب اضافهاى دارد كه در «كتاب
صفين» آورده است، و آن اينست كه سعد به او گفت: آيا تو مرا امر مىكنى كه جنگ كنم
با مردى كه رسول خدا درباره او گفته است: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا
نبى بعدى؟ ! (42)
معاويه گفت: آيا اين سخن را از رسول خدا كس ديگرى هم با تو شنيده است؟ ! سعد گفت:
آرى! فلان و فلان و ام سلمه! معاويه گفت: اگر من اين سخن را شنيده بودم با على جنگ
نمىكردم(43).
و ابن ديزيل گفته است كه: جعفر بن مكى براى من روايت كرد كه: من
از محمد بن سليمان بن سلمس كه حاجب و پردهدار بود - و من او را ديده بودم و
آشنايى و معرفت مختصرى درباره او داشتم، و مرد ظريفى و اديبى بود، و به علوم
رياضيات و فلسفه مطلع بود، و نسبتبه يكى از مذاهب بخصوصه تعصبى نداشت - درباره
امر على و عثمان پرسيدم.
او در پاسخ من گفت: اين عداوت قديمى است كه از جهت نسب بين
فرزندان عبد شمس و فرزندان بنى هاشم بوده است، و حرب بن امية با عبد المطلب بن
هاشم منافرتى تمام داشت، و ابو سفيان با محمد منافرت داشت و با او جنگ كرد.و
پيوسته در اين دو بيت تباغض و تنافر بوده است.و سپس گفتار را به درازا كشانيد و
شرح مشبعى بيان كرد تا آنكه گفت و بيان كرد مطالبى را كه رسول خدا درباره على
فرموده است مثل حديثخاصف النعل(44)و حديث منزله هارون منموسى و
حديث من كنت مولاه و حديث هذا يعسوب الدين و حديث لا فتى الا على و حديث احب
خلقك اليك و ديگر احاديثى كه بر اين منوال و مضمون دلالتبر افضليت و مقام على
مىنمود(45).
در «غاية المرام» از «مسند» احمد بن حنبل يازده حديث(46)و از صحيح بخارى سه حديث(47)و از صحيح مسلم هفتحديث
(48)در باره حديثسعد بن ابى وقاص و غيره درباره حديث منزله در وقتحركت
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غزوه تبوك و بطور مطلق آورده است.
و نيز از كتاب «جمع بين الصحاح الستة» كه مؤلف آن رزين است، در
ثلث اخير از جزء سوم آن كه در باب مناقب امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه
السلام است، از صحيح ابى داود و صحيح ترمذى، از ابو سريحه و زيد بن ارقم روايت
كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند:
من كنت مولاه فعلى مولاه.
و از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كهرسول خدا گفتند: انت منى
بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.سعيد بن مسيب گويد: عامر بن سعد از
پدرش سعد وقاص، اين حديث را براى من بيان كرد، و من دوست داشتم خودم بطور شفاهى
از سعد بشنوم، پس سعد را ديدار كردم و گفتم: آيا خودت اين را از رسول خدا
شنيدهاى؟ ! سعد انگشتان خود را در دو گوش خود نهاد، و گفت: آرى! و اگر اينطور
نباشد اين دو گوش كر شوند(49).
و نيز در «غاية المرام» از ابن مغازلى در «مناقب» خود بيست و سه
روايت از عامر بن سعد وقاص و از ابراهيم بن سعد و از عائشه دختر سعد و از سعيد
بن مسيب از ابو سعيد خدرى و از انس بن مالك و از ابن عباس و از سعيد بن مسيب از
سعد و از عبد الله بن مسعود و از معاويه و از عمر بن خطاب راجع به حديث منزله،
در وقتخروج براى غزوه تبوك و بطور اطلاق روايت كرده است(50).از
جمله از سعيد بن مسيب از سعد بن ابى وقاص آورده است: رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم به على گفت:
اقم بالمدينة! قال فقال له على عليه السلام: يا رسول الله! انك ما
خرجت فى غزاة فخلفتنى! فقال النبى صلى الله عليه و آله و سلم لعلى: ان المدينة
لا تصلح الا بى او بك! و انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!
قال سعيد: فقلت لسعد بن ابى وقاص: انتسمعت هذا من رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم؟ ! قال: نعم! لا مرة و لا مرتين يقول ذلك لعلى عليه
السلام(51).
«تو در مدينه باش! سعد مىگويد: على عليه السلام گفت: اى رسول
خدا! تو تا بحال به سوى غزوهاى حركت نكردهاى كه مرا در مدينه بگذارى! رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او گفت:
امور مدينه در اين حال صلاحيت ندارد به كسى سپرده شود، مگر به خود
من و يا به تو! و مثال تو با من مثال هارون استبا موسى بجز اينكه نبوت پس از
من نيست!
سعيد مىگويد: من به سعد بن ابى وقاص گفتم: تو خودت اين را از
رسول خدا شنيدى؟ ! گفت: آرى! نه يك بار و نه دو بار، اين مطلب را به على عليه
السلام مىگفت.»
صاحب «اربعين عن الاربعين» در حديث دوم خود با سند متصل از
ابراهيمبن سعيد جوهرى: وصى مامون خليفه، از مامون الرشيد، از مهدى خليفه، از
منصور خليفه، از پدرش از ابن عباس آورده است كه:
من از عمر بن خطاب شنيدم، در حاليكه نزد او جماعتى بودند، و
درباره منافقين در اسلام گفتگو داشتند،
عمر مىگفت: اما على بن ابيطالب پس من از پيامبر درباره او سه
خصلت را شنيدهام كه آرزو داشتم يكى از آن خصال در من باشد، و اگر يكى از آنها
در من بود، براى من از دنيا و آنچه در دنياست ارزشمندتر بود.من و ابو بكر و ابو
عبيده و جماعتى از صحابه در نزد رسول خدا بوديم، و او دستخود را بر شانه على
زد و گفت:
يا على! انت اول المؤمنين ايمانا، و اول المسلمين اسلاما، و انت
منى بمنزلة هارون من موسى(52).
«اى على! ايمان تو از همه مؤمنين پيشى گرفته است، و اسلام تو از
همه مسلمين سبقت گرفته است، و نسبت تو با من مثل نسبت هارون استبا موسى» .
عبد الله بن احمد بن حنبل از مسند پدرش احمد بن حنبل با سند خود
روايت كرده است كه: در حضور مردى نام على را بردند، و در نزد او سعد بن ابى
وقاص بود.سعد گفت: آيا نام على را مىبرى؟ !
ان له مناقب اربع لان تكون لى واحدة احب الى من كذا و كذا، و ذكر
حمر النعم: قوله: لاعطين الراية، و قوله: انت منى بمنزلة هارون من موسى، و
قوله: منكنت مولاه فعلى مولاه.و نسى سفيان واحدة(53).
«حقا براى على چهار منقبت است كه اگر يكى از آنها براى من بود، از
فلان و فلان بهتر بود، و شترهاى سرخ مو را نام برد: يكى گفتار رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم: من علم جنگ را در خيبر به دست على مىدهم.و يكى گفتار
او: نسبت تو با من نسبت هارون استبا موسى.و يكى گفتار او: هر كس كه من مولاى
او هستم، على مولاى اوست.و سفيان راوى اين روايت مىگويد: من چهارمى را فراموش
كردم» .
و احمد حنبل با سند خود در مسند از ابن عباس روايت كرده است كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى غزوه تبوك از مدينه خارج شدند، و مردم
نيز با آنحضرت خارج شدند، على عليه السلام به رسول خدا گفت: من هم خارج شوم؟ !
پيغمبر صلوات الله عليه گفت: نه! على در اين حال گريست.
فقال له: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انك
لستبنبى، انه لا ينبغى ان اذهب الا و انتخليفتى! (54)
«پيامبر گفت: آيا راضى نيستى كه نسبت تو با من همانند هارون با
موسى باشد، بجز آنكه تو پيامبر نيستى؟ ! سزاوار نيست كه من براى اين غزوه بروم
مگر آنكه خليفه و جانشين من باشى!»
و ابن مغازلى با اسناد خود روايت كرده است كه چون رسول خدا به
غزوه تبوك مىرفت، على بن ابيطالب را به جانشينى خود بر اهل خود قرار داد و امر
كرد تا در مدينه اقامت داشته باشد.
منافقين مدينه به جهت ايجاد اضطراب و تشويش شروع كردند به
گفتارهاى ياوه و بدون واقع و هذيان سرائى كه: پيامبر على را با خود نبرد بجهت
آنكه على بر پيامبر سنگين بود، و يا بجهت آنكه على را كوچك و سبك شمارد.
چون منافقين اين سخن بگفتند، على عليه السلام سلاح خود را برداشت،
و بهخارج مدينه در جرف(55)كه پيامبر فرود آمده بود رفت و گفت: يا
رسول الله! منافقين چنين پنداشتهاند كه: تو كه مرا در مدينه بجاى خود گذاشتى
بجهتسنگينى من بر تو، و يا بجهتخفت و حقارت من است!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: دروغ مىگويند منافقون!
و ليكن من تو را بجاى خود گذاشتم تا بر آنچه در مدينه بجاى گذاردم خليفه باشى!
اينك تو به مدينه باز گرد، و جانشين من در اهل من و در اهل خودت باش! آيا
نمىپسندى كه نسبت تو با من مانند نسبت هارون با موسى باشد، به غير از آنكه پس
از من پيغمبرى نيست! در اين حال على عليه السلام به مدينه بازگشت، و پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم به سفر خود روان شد(56).بارى اينك بايد ديد
به چه علت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امير المؤمنين عليه السلام را در
اين غزوه به جاى خود در مدينه به عنوان جانشينى گذاشتهاند، با آنكه آنحضرت در
تمام غزوات رسول الله از بدر و احد و احزاب و حنين و غيرها بدون استثناء شركت
داشتند، و نه تنها شركتبلكه يگانه فاتح بدر و احزاب و حنين و خيبر و يگانه
حامى و مدافع رسول خدا در خطرات و مواقع عظيمه مانند احد بودهاند؟
و اصولا معناى استخلاف و جانشينى و نقش مهم آنحضرت در اين ماموريت
چه بوده است؟ و وضع مدينه در آن زمان به چه كيفيتى بوده است، كه رسول خدا
فرمود: يا على اينك مدينه صلاحيت ندارد مگر آنكه خود من و يا شخص تو در آن بوده
باشد! و اين جمله تاريخى حديث منزله را به چه عنايتى فرموده است؟
براى روشن شدن اين حقيقت ناچاريم ابتداء يك نظر اجمالى و سپس يك
نظر تفصيلى به اوضاع مدينه در آنروز بنمائيم، و از جهت مقتضيات و كيفيات و
روابط عمومى مردم در آن حال بحث كنيم.اما نظر اجمالى آنكه غزوه تبوك در سال نهم
از هجرت، و در ماه رجب تا رمضان اتفاق افتاد، و تا رحلت رسول اكرم صلى الله
عليه و آله و سلم يكسال و نيم بيشتر فاصله نداشت، و اوضاع مدينه از جهت منافقين
و توطئههاى ايشان بر عليه رسول الله و مسلمين روز بروز، رو به افزايش
مىگذاشت، و صلابت و خشونت آنها بيشتر مىشد.
آنقدر در اذيت مسلمين و خود رسول خدا دستبه كار بودند كه پيامبر
فرمود:
ما اوذى نبى مثل ما اوذيت قط
«هيچ پيغمبرى به اندازهاى كه من مورد آزار و اذيت قرار گرفتهام
قرار نگرفته است» .
و اين عبارت آنحضرت همانطور كه پدر معنوى و مربى روحانى و استاد
عاليقدر ما: حضرت علامه فقيد آية الله العظمى حاج سيد محمد حسين طباطبائى اعلى
الله مقامه الشريف تفسير مىفرمودند، راجع به آزار منافقين بوده است.
زيرا كه در انبياء سلف بعضىها را به مراتب بيشتر از رسول خدا
اذيت كردند، بعضى را از ميان درخت اره كردند، و بعضى را در آب جوش و روغن جوش
آمده ريختند، و البته اين چنين اذيتهائى را كه به پيامبر اسلام ننمودند، ولى
آنقدر كه پيامبر اسلام از منافقين رنج كشيد، در ساير امم سالفه، و در ميان
پيامبرانشان نبوده است.
در اثر قوت اسلام و شوكت و قدرت مسلمين، جنگها و غزوات رسول الله
رو به نقصان گذاشت، و آن مرارتها و تلخيهاى نبرد و كارزار با دشمن كم مىشد، و
با فتح مكه و طائف كه دو سنگر مهم مشركين در هم شكست، و ملجا و پناه ديگرى براى
خود نداشتند، بسيارى از مشركين به صورت ظاهر اسلام آورده، ولى در باطن مشرك
بودند، و بسيارى از اهل كتاب بالاخص يهود به ظاهر اسلام آورده، و در باطن به
عقيده ديرين خود باقى بودند.
ايشان در ميان مسلمين بودند، و با آنها محشور بودند، و در مراسم
دينى و عبادى و حتى سياسى مسلمين شركت مىكردند، ولى در واقع كارشكنى نموده، و
پيوسته در صدد ايجاد فتنه و آشوب و تزلزل و اضطراب بودند.اين معنى روز بروز
گسترش مىيافت، و تشكيلات و دسته بنديهاى منافقين بيشتر مىشد و روابط آنها با
خارج و مشركان و كافران مستحكمتر مىگشت، و همان چهرههاى دشمنان اسلام در جنگ
احد و بدر و احزاب، در لباس و پوشش اسلام در آمده، و در بين مسلمانان رفت و آمد
نموده، و در مساجد و محافل ايشان حضور يافته، و به صورت ظاهر همچون ساير
مسلمانان عمل كرده، وليكن در باطن در خط مشى و راهى صد در صد غير از راه و
ممشاى رسول الله حركت مىكردند، و پيامبر هم از طرفى مامور بود كه هر كس
شهادتين بر زبان جارى كند و ظاهرا معتقد به نماز و زكات باشد، او را مسلمان
بداند، و با حكم مسلمان با او رفتار كند، و از طرف ديگر هم قدرت مبارزه و از
بيخ و بن بر انداختن منافقين را بدون حجتشرعى در ظاهر، و بدون ارتكاب جرم و
جنايتى در محكمه اسلام نداشت. فلهذا امر منافقين يك امر مشكل و مسئله ايشان به
صورت معضلهاى در آمده بود.
ابو عامر راهب كه پيامبر اكرم به او لقب فاسق داده بودند، از
رؤساء ايشان بود.او قبلا در مدينه از كشيشهاى نصارى بود، و اسلام آورد و
بواسطه توطئهها بر عليه رسول الله، از ترس به مكه گريخت و پس از فتح مكه به
طائف گريخت، و پس از فتح طائف به شام گريخت، و دائما از آنجا با مسلمين در ستيز
بوده، و با منافقين مدينه و مكه همدست و همداستان، و پيوسته آنها را تقويت
مىكرد كه به روم خواهد رفت، و از امپراطور روم لشگرى انبوه با خود به مدينه
آورده، و تار و پود پيامبر و مسلمين را به باد فنا خواهد داد.
منافقين مدينه كه از اعاظم آنها عبد الله بن ابى و جد بن قيس
بودند، و پيوسته مىخواستند زمينه را براى بازگشت ابو عامر به مدينه فراهم
كنند، دائما در بين مسلمانان به شايعه پراكنى پرداخته، و ايشان را از لشگر جرار
روميان مىترساندند، و از سپاه اكيدر كه در دومة الجندل(57)سلطنت
داشت، و تا مدينه فاصله چندانزيادى داشت در بيم داشتند، و نيز در مدينه منتشر
شد كه هر قل سلطان روم با چهل هزار مرد جنگى به تبوك آمده، و با چهار طائفه مهم
هم عهد شده، و با اموال و اثقال و مواشى فراوان عازم مدينه و قتل مسلمين، و نهب
و غارت اموال و اسارت بردن زنان و كودكان ايشان است، و اين خبر را هر روز بطورى
پخش مىكردند كه پيوسته مسلمين را در بيم و هراس به سر مىبردند، و در انتظار
حمله چنين لشگرى خود را مىديدند، و اين امور وضع مدينه و مسلمين را دگرگون
كرده بود.
در اين حال آيات قرآن با شدتى هر چه تمامتر نازل مىشد، و مسلمين
را امر به بسيج عمومى نموده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا ترغيب مىكرد،
و پيامبر علنا به مردم براى تجهيز لشگر آمادگى ايشان را از جهت عده و عده، جنگ
با روم را گوشزد كردند، و مسلمين همه آماده جهاد شدند و با لشگرى انبوه با رسول
خدا به حركت آمدند.
منافقان كه امر جهاد براى آنها نيز بود، چون زحمت جهاد و رنجسفر
به شام را مىدانستند، هر يك به عذرى خود را معذور نموده و كنار كشيدند، و بعضى
همچون عبد الله بن ابى كه داراى شخصيت و موقعيتى عظيم بود، خود را با ياران و
طرفدارانش تا محل جرف(58)كه لشگرگاه حضرت در بدو خروج بود آمده، و
در كنار آن محل كه پائينتر از جماعت رسول خدا و مسلمين بود پره زد، و علم
آويخت.و گويند كه جماعت او از جماعت رسول خدا كمتر نبود.(59)
چون رسول خدا عازم بر حركتشد عبد الله بن ابى با هواخواهانش به
مدينه بازگشتند، و مىگفتند: محمد خيال مىكند جنگ با روميان مانند جنگ با
اعراب است، به خدا قسم همه آنها در راه مىميرند، و از گرماى هوا و نبودن آب و
طعام جان بدر نمىبرند، و سوگند به خدا مىبينم محمد و ياران او را به
ريسمانهاى اسارت بستهاند(60).
منافقين در وقتخروج رسول خدا به نزد آنحضرت آمده و گفتند: ما در
محله خودمان نزديك مسجد قبا، مسجدى ساختهايم كه براى ضعفاء و پيرمردان و
شبهاى زمستان كه بارندگى است و نمىتوانيم به مسجد قبا برويم و نمىخواهيم
نماز جماعت ما ترك شود، در آنجا نماز بخوانيم، شما بيائيد و با خواندن نماز در
اين مسجد آنرا افتتاح فرمائيد!
منافقين دروغ مىگفتند، و اين مسجد را سنگرى در مقابل مسلمين و
براى توطئه و تفريق كلمه در بين آنها، محل اجتماع و كميته مركزى خود مىخواستند
بنمايند و با ابو عامر راهب قرار داده بودند كه در غيبت رسول الله به مدينه
برگردد، و در آنجا امام جماعت و رئيس گردد، و نيز مىپنداشتند كه رسول خدا در
اين سفر جان به سلامت نمىبرد، و در صورت حيات نيز با توطئه قتل آنحضرت در عقبه
كه توسط دوازده نفر يا چهارده نفر از آنها صورت مىگيرد، ديگر مسئله تمام است.و
آنها نيز در غيبت پيامبر در داخل مدينه به زنان و ذرارى رسول الله و مسلمين
يورش مىبرند، و آنها را مىكشند، و اسير مىكنند، و از مدينه بيرون مىنمايند.
و عليهذا كار رسول الله از خارج و داخل مدينه، هر دو به پايان مىرسد، و فاتحه
اسلام خوانده مىشود.رسول خدا كه بخوبى از حالات و نيتهاى ايشان خبر داشت، ديد
كه بايد امير المؤمنين على بن ابيطالب را در مدينه بجاى خود گذارد، تا جلوى
فساد را بگيرد، و كسى غير از على قدرت بر خرد كردن و در هم شكستن توطئه منافقين
را ندارد، و بالمآل نيز چون مىدانست كه در اين بسيج كشتارى اتفاق نمىافتد، و
نياز به بازوى توانا و قدرت دل او كه چون شير ژيان صفوف را مىشكافد، و دشمن را
زير تيغ مىگيرد، نيست، لهذا او را در مدينه به عنوان خلافت و جانشينى خود
منصوب فرمود.
فاوحى الله تعالى اليه: يا محمد! ان الاعلى الاعلى يقرا عليك
السلام و يقول لك: اما ان تخرج انت و يقيم على، و اما ان يخرج على و تقيم انت!
«پس خداوند تعالى به رسول خود وحى كرد كه: اى محمد! خداوند على
اعلى به تو سلام مىفرستد، و به تو مىگويد: يا بايد تو از مدينه بيرون روى و
على بماند، و يا بايد على بيرون رود و تو بمانى!»
رسول خدا اين مطلب را به على گفت.على گفت: سمعا و طاعة، امر خدا و
رسول او را مىپذيرم، و اگر چه دوست دارم كه از رسول خدا در حالتى از حالات جدا
نباشم!
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم:
اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟
على گفت: راضى هستم اى رسول خدا.
رسول خدا فرمود:
يا ابا الحسن ان لك اجر خروجك معى فى مقامك بالمدينة و ان الله قد
جعلك امة وحدك كما جعل ابراهيم امة، تمنع جماعة المنافقين و الكفار هيبتك عن
الحركة على المسلمين!
«اى ابو الحسن با آنكه تو در مدينه مىمانى، خداوند اجر و ثواب
بيرون شدن با من را به تو مىدهد، و تو به تنهائى يك امت و ملت هستى، همچنانكه
خداوند ابراهيم را به تنهائى يك امت و ملت قرار داد! هيبت و ابهت تو نمىگذارد
كه منافقين و كافرين به سوى مسلمين حركت نمايند و يورش برند!»
چون رسول خدا از مدينه به لشكرگاه خارج شد و على بن ابيطالب او
رامشايعت نمود، منافقين در سخنهاى هرزه و گفتار بيهوده فرو رفتند، و گفتند:
علت آنكه محمد، على را در مدينه گذاشت، ملالتى بود كه از او در دل داشت، و بغضى
بود كه موجب اين تخلف شد، و محمد از اين عمل قصدى نداشت مگر آنكه منافقين در
شبى بيتوته كنند، و در سياهى شب به على حملهور شوند، و او را بكشند، و با
محاربه او را به هلاكتبرسانند.
امير المؤمنين عليه السلام خود را به رسول خدا رسانيد، و عرض كرد:
اى رسول خدا مىشنوى كه منافقين چه مىگويند؟ !
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: اما يكفيك انك جلدة ما
بين عينى و نور بصرى و كالروح فى بدنى؟ ! (61)
«در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا اين
براى تو بس نيست كه نسبت تو به من مانند پرده بين دو چشم من است (كه با نبودن
آن پرده، چشمان نابينا مىشوند) و تو نور چشم من هستى! و تو مانند روح و روان
در كالبد من هستى؟ !»
امير المؤمنين عليه السلام به مدينه بازگشت و به صيانت مدينه و
حفظ آن از كيد منافقين پرداخت و اهل و عيال رسول خدا را پاسدارى نمود، تا
پيامبر با مسلمين بعد از سفر تقريبا دو ماهه خود بازگشتند.
اما نظر تفصيلى آنكه: انباط جمع نبط مردمى بودند از عجم كه بين
عراق و شام در آن زمينها سكونت داشتند، و براى خريد و فروش و آوردن امتعه خود
از قبيل درمك(62)و زيت (آرد گندم سپيد و روغن زيتون) در جاهليت و
اسلام به مدينه مسافرت مىكردند - و اخبارى كه از شام به مسلمانان مىرسيد
بواسطه كثرت تردد ايشان، از اينها گرفته مىشد - براى مسلمانان بيان كردند كه
هرقل امپراطور روم(63)براى مدت يكسال آذوقه لشگريان خود را تهيه
كرده، و با او طوائف لخم و جذام و غسان و عامله كه از نصاراى عرب هستند متحد
شده، و آماده حركتبه مدينه هستند و جماعت آنها مجتمع شده و مقدمه آن لشگر تا
بلقاء(64)آمده، و در آنجا اطراق كرده است و خود هرقل در حمص
(65)مانده است.
البته چنين مطلبى نبوده است، و فقط شايعهاى بوده كه در بين
مسلمين پخش شده است(66).و چون در آن وقت، دشمنى هراسناكتر از
روميان براى مسلمين نبود - چون تجارى كه از روم براى تجارت به مدينه مىآمدند،
مسلمين مىديدند كه تا چه سر حد داراى امكانات و اموال و مواشى و تجهيزات و
افراد بسيار مىباشند - فلهذا رسول خدا كه در تمام غزوات خود، توريه مىنمود و
محل جنگ را بدوا مشخص نمىساخت، در اين غزوه صريحا اعلام كرد كه به جنگ روميان
مىرويم، تا مردم بطور كافى و وافى اسباب سفر و اسب و شتر و آذوقه و ساير
تجهيزات را بردارند و براى سفرى طولانى آماده شوند.
اين سفر در گرماى شديد تابستان بود، و بنا بر اين براى مردم روشن
كرد كه بايد با لشكرى انبوه و اموالى سرشار روانه شوند، و به سوى مكه و به
قبايل، قاصد فرستاد تا آنان را براى جهاد آماده سازد، و رسول خدا مردم را بر
جهاد با كفار ترغيب و تحريض مىفرمود، و براى جمع آورى صدقات و اعانه امر
مىكرد و تا بحدى مردم از اموال خود آوردند كه سپاهى مجهز آماده شد، و حتى براى
بندهاى مشك كه دهانه آنرا مىبندند، و يا با آن آن را آويزان مىكنند، بندهائى
تهيه شد، و زنان آنچه از زينت و زيور آلات خود داشتند آوردند.
ام سنان اسلميه مىگويد: ديدم پارچهاى را در برابر رسول خدا
گستردهاند و در آن دستبندها و بازوبندها و خلخالها و انگشترىها و
گوشوارهها بود كه زنان مسلمان خدمت آنحضرت براى تجهيزات فرستاده بودند.
و اين در زمانى بود كه ميوههاى درختان رسيده بود، و نشستن در زير
سايهدرختان محبوب بود، و طبعا در چنين موقعيتى مردم دوست داشتند استراحت كنند،
و در مدينه بمانند، و خروج براى آنان ناگوار بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردم را پيوسته ترغيب به سرعت
در حركت مىكرد، و عسگر خود را در خارج مدينه در ثنية الوداع(67)
زده و مردم به قدرى زياد هستند كه هيچ كتاب و احصائيهاى آنها را به شمار
نياورده است(68).
و در اين حال كه مردم بعضى در حركت تانى و سستى داشتند، و هواى
مدينه در زير سايبانها و ميوههائى كه در آستانه رسيدن بود ايشان را به خود
جلب مىكرد، اين آيه نازل شد:
يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله
اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحيوة الدنيا من الآخرة فما متاع الحيوة الدنيا فى
الآخرة الا قليل. الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما و يستبدل قوما غيركم و لا
تضروه شيئا و الله على كل شىء قدير(69).
«اى كسانيكه ايمان آوردهايد! شما را چه شده است كه چون به شما
گفته شود: در راه خدا (براى جهاد با روميان) كوچ كرده خارج شويد، گران جانى
نموده و به زمين ميل مىكنيد؟ ! آيا شما به اين حيات نزديك كم ارزش، در برابر
حيات آخرت اكتفا كرده راضى شدهايد؟ ! پس تمتع و بهرهبردارى از اين حيات دنيا
در مقابل حيات آخرت (و حيات عليا و زندگى جاودان و پر ارزش) نيست مگر ناچيز!
اگر شما كوچ نكرده خارج نشويد، خداوند شما را به عذاب دردناكى عذاب مىكند، و
گروهى را غير از شما به عوض شما (براى يارى دين خدا و اجابت دعوت پيامبر)
مىآورد، و شما را چنين قدرت و توانى نيست كه بتوانيد به خداوند مختصر زيانى
وارد سازيد، و خداوند بر هر چيز تواناست» .
شما اى مسلمانان به گفتار منافقان گوش فرا مدهيد! و گفتار سست
كننده و تقاعد از قتال را به جان نخريد! و با زبانهاى تند و تيز و منطق
فريبنده آنها فريب نخوريد! و به اينكه مىگويند: اينك ميوههايتان رسيده و از
بين مىرود، و هوا گرم است، و حركتبه روم كه مسافتى بس طولانى دارد صحيح نيست،
و محمد از اهميت نبرد خبر ندارد، و نمىداند كه جنگ با روميان همچون جنگ با
قبايل عرب نيست، به اين ياوه سرائىها و پراكندهگوئىها گوش مدهيد و بدانيد
كه:
الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما
فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا فانزل الله سكينته عليه و ايده
بجنود لم تروها و جعل كلمة الذين كفروا السفلى و كلمة الله هى العليا و الله
عزيز حكيم(70).
«اگر شما او را يارى نكنيد، پس حقا خدا او را يارى كرده است، در
آن زمانى كه كسانيكه كافر شده بودند او را (از مكه) خارج كردند، و او يكى از دو
تن بود، در آن زمانيكه آن دو نفر در غار بودند، در زمانيكه به مصاحب خود
مىگفت: غمگين مباش زيرا كه حقا خداوند با ماست! پس خداوند سكينه و آرامش خود
را بر پيغمبر فرو فرستاد، و او را به لشگريانى كه شما آنها را نديدهايد مؤيد
نمود، و كلمه و نداى كافران را پست نمود (كه نتوانستند او را بگيرند و بكشند) و
كلمه و نداى خداوند، آن فقط كلمه و نداى بالاست (كه خدا پيامبر را حفظ كرد و به
سلامتبه مدينه رسانيد) و خداوند داراى مقام عزت و استقلال و داراى مقام احكام
است (كه چيزى او را مغلوب نمىكند و بر احكامش فتورى نمىرسد)» .
انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل الله
ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون(71).
«كوچ كرده از مدينه خارج شويد، چه شما سبك باشيد و يا سنگين! و
درراه خدا با اموال خود و با جانهاى خود جهاد كنيد! و اين امر مرغوب و پسنديده
و مورد اختيار استبراى شما اگر اينطور باشيد كه بدانيد» .
شيخ طبرسى گويد: حسن و مجاهد و عكرمه و ضحاك و غيرهم گفتهاند:
مراد از خفافا و ثقالا آنست كه چه جوان باشيد يا پير، و ابن عباس و قتاده
گفتهاند: چه داراى نشاط باشيد يا غير نشاط، و حكم گفته است: چه داراى مشاغل
باشيد يا غير مشاغل، و ابو صالح گفته است: چه غنى باشيد يا فقير، و فراء گفته
است: چه عيال شما كم باشد و در عسرت بسر بريد، يا عيال شما بسيار باشد و اموال
سرشار داشته باشيد، و ابو عمرو و عطيه عوفى گفتهاند: چه سواره باشيد يا پياده،
و ابن زيد گفته است: چه داراى صنعتى باشيد يا غير صنعت، و يمان گفته است: چه
داراى زن باشيد يا مجرد.
و سپس گفته است: حق در مطلب آنستكه خفافا و ثقالا را حمل بر جميع
اين معانى كنيم، و بگوئيم معنايش آنستكه به سوى جهاد كوچ كنيد، چه براى شما
آسان باشد، و يا مشقت داشته باشد! و بر حالتى كه هستيد با همان حركت كنيد، چون
انسان بالاخره از يكى از اين حالات خالى نيست(72).
و علامه طباطبائى گفتهاند: خفاف و ثقال، جمع خفيف و ثقيل است، و
ثقل و سنگينى با قرينه مقاميه، كنايه از وجود موانعى است كه شاغل و صارف انسان
است از خروج براى جهاد، نظير كثرت مشاغل ماليه، و محبت زن و فرزند و اقرباء و
دوستان و آشنايانى كه مفارقت ايشان ناگوار است، و نداشتن زاد و راحله و سلاح
جنگ و امثال ذلك، و سبكى و خفت كنايه از خلاف اينهاست.
و بنا بر اين امر به كوچ كردن در حال خفت و سبكى، و در حال ثقل و
سنگينى كه دو حال متقابل هم هستند، در معنى و حقيقت، امر به خروج استبر هر
تقدير، كه انسان نبايد هيچيك از اينها را عذرى براى عدم خروج بشمار آورد،
همچنانكه جمع بين اموال و انفس كه با جانها و مالهاى خود جهاد كنيد، در معناى
امر به جهاد استبه هر وسيلهاى كه ممكن شود.و از اينجا ظاهر مىشود كه امر در
اين آيه مطلق است، و مانع از تقييد به عذرهائى كه با آنها جهاد ساقط مىشود،
همچون مرض و كورى و لنگى و امثالها نمىگردد، زيرا مراد از سبكى و سنگينى چيزى
غير از اينهاست(73).
بارى رؤساء و متشخصين از منافقان به نزد رسول آمده و هر يك به
عذرى خود را متعذر مىنمودند، و اذن براى عدم خروج مىگرفتند، پيامبر اكرم نيز
به آنان اجازه مىداد.
واقدى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به جد بن قيس كه
از رؤساء منافقين بود گفتند: اى ابو وهب آيا در اين سال با ما كوچ مىكنى؟ اميد
است كه از دختران رومى نصيب گردد، و آنها را در رديف خود سوار كنى(74).
جد بن قيس گفت: به من اجازه بده بمانم، و مرا به فتنه مينداز!
سوگند به خدا كه طائفه من همه مىدانند كه هيچكس بيشتر از من، مفتون زنان نيست،
و من مىترسم كه اگر زنان رومى را ببينم نتوانم صبر كنم، و دست از ايشان
بردارم! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او اعراض نموده و گفتند: به تو
اجازه دادم.
پسر جد بن قيس كه از مؤمنين بود، و نامش عبد الله، و در غزوه بدر
نيز حضور يافته بود و برادر مادرى معاذ بن جبل بود، به پدر خود گفت: چرا دعوت
رسول خدا را رد كردى، و گفتار او را نپذيرفتى؟ !
سوگند به خدا كه در تمام بنى سلمه كسى نيست كه از تو اموالش افزون
باشد! نه خودت با رسول خدا كوچ مىكنى، و نه اسب و شتر به ديگرى مىدهى كه با
رسول خدا خارج شود؟ !
جد گفت: اى فرزندم! مرا به خروج در بادها و گرماى شديد و عسرت
بهسوى روميان چه كار است؟ سوگند به خدا كه من از خوف روميان در امان نيستم، و
من در منزلگاهم در خربى مىمانم! تو با آنها برو و جنگ كن! اى فرزندم سوگند به
خدا كه من از حوادث كوبنده و وقايع در هم شكننده اطلاع دارم!
عبد الله پسرش گفت: سوگند به خدا در تو چيزى نيست جز نفاق، و با
خشونت و غلظت پاسخش را داد! و گفت: به خدا قسم درباره نفاق تو بر رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم، آيهاى از قرآن نازل مىشود كه مردم آنرا قرائت
مىنمايند(75).جد از پسرش به خشم آمد، و كفش خود را برداشت و به
چهره فرزند زد.
عبد الله با پدر ديگر سخنى نگفت و از حضور او برخاست.و اين مرد
خبيث پيوسته قوم و طائفه خود را از حركتباز مىداشت و به جبار بن صخر و جماعتى
كه از بنى سلمه با او بودند گفت: يا بنى سلمه در گرما كوچ نكنيد! مىگفت: در
گرما بيرون نرويد! بجهت آنكه مردم را از جهاد باز دارد، و شكى كه از حق در دل
داشت، و بجهت اشاعه شايعات فتنه انگيز و متفرق كننده بر عليه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم، و اين آيات درباره او نازل شد:
فرح المخلفون بمقعدهم خلاف رسول الله و كرهوا ان يجاهدوا باموالهم
و انفسهم فى سبيل الله و قالوا لا تنفروا فى الحر قل نار جهنم اشد حرا لو كانوا
يفقهون. فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا جزاء بما كانوا يكسبون(76)
.
«تخلف كنندگان بجهت نشست و قعودشان بر خلاف حركت رسول خدا، مسرور
و شادمان شدند، و جهاد در راه خدا را با اموالشان و با جهانهايشان سخت و ناگوار
داشتند، و مىگفتند: در گرما كوچ نكنيد! بگو اى پيغمبر كه آتش جهنم حرارتش
بيشتر است، اگر ايشان اينطور بودند كه مىفهميدند!
و بايد آنها كم بخندند و بسيار گريه كنند به پاداش اعمالى كه از
آنها سر زده است.» و نيز درباره جد بن قيس اين آيه نازل شد:
و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم
لمحيطة بالكافرين(77).
«و بعضى از منافقين مىگفتند: به ما اجازه بده در مدينه بمانيم و
ما را (بديدن زنان رومى) به فتنه مينداز! آگاه باش اى پيغمبر كه آنها در عين
فتنه فرو رفته، و در دره خوفناك آن سقوط كردهاند و حقا كه جهنم بر تمام كافران
احاطه دارد» .
زيرا كه اولا دروغ گفتن، و ثانيا شك در ايمان داشتن، و دعوت
پيامبر را براى جهادهاى نزديك و آسان كه داراى غنيمتى است پذيرفتن، و براى
جهادهاى دور دست و مشكل رد كردن، بزرگترين فتنهاى است كه در آن سقوط كردهاند.
اين مرد مىپنداشت كه زنان رومى با جمال خود او را به فتنه
مىاندازند، و از پاى در مىآورند.و دروغ مىگفت، و اينطور وانمود مىكرد كه از
جنگ رهائى يابد، و جان خود را كه از جان رسول خدا بيشتر دوست مىداشت محفوظ
نگاهدارد، و اين طرز تفكر بزرگترين فتنهاى است كه در آن غوطهور شده است.
چون اين آيه فرود آمد، عبد الله به نزد پدرش آمد، و گفت: مگر من
به تو گوشزد نكردم كه درباره تو آيهاى نازل مىشود كه مسلمانان آنرا
مىخوانند؟ ! جد به پسر گفت: اسكت عنى يا لكع و الله لا انفعك بنافعة ابدا، و
الله لانت اشد على من محمد(78).
«ساكتشو اى لئيم! دست از گفتارت به من بردار! سوگند به خدا كه از
اين به بعد هيچ نفعى را به تو نمىرسانم! سوگند به خدا كه وجود تو براى من از
محمد شديدتر است!»
ابن هشام با سند خود، از عبد الله بن حارثه، از پدرش، از جدش،
روايت كرده است كه او گفت:
به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خبر رسيد كه جماعتى از
منافقين در خانه سويلم يهودى گرد آمدهاند - و خانه او در جاسوم بود - و مردم
را از حركتبه غزوه تبوك با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منع مىكنند، و
از رسول خدا متفرق مىسازند.رسول خدا طلحة بن عبيد الله را با چند تن از اصحاب
خود فرستاد، و امر كرد تا خانه سويلم را به روى آنان آتش زنند.
طلحه ماموريتخود را انجام داد، و ضحاك بن خليفه كه از منافقين
بود از بالاى خانه با شدت خود را بيرون انداخت و پايش شكست، و ياران ضحاك نيز
خود را بيرون افكندند و نجات يافتند(79).
على بن ابراهيم قمى گويد: در اينحال كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم لشگر خود را در ثنية الوداع زده بود، و متمكنين و مالداران را امر
كرده بود كه به افراد بىبضاعت در حركت كمك كنند، و كسانى كه مىتوانند از
اموال خود مردم را بر مركب سوار كنند، و تقويت نمايند و ترغيب بر جهاد كنند،
خطبهاى ايراد كرد
فقال: ايها الناس! ان اصدق الحديث كتاب الله، و اولى القول كلمة
التقوى، و خير الملل ملة ابراهيم، و خير السنن سنة محمد، و اشرف الحديث ذكر
الله، و احسن القصص هذا القرآن، و خير الامور عزائمها، و شر الامور محدثاتها، و
احسن الهدى هدى الانبياء، و اشرف القتل قتل الشهداء، و اعمى العمى عمى الضلالة
بعد الهدى، و خير الاعمال ما نفع، و خير الهدى ما اتبع، و شر العمى عمى القلب،
و اليد العليا خير من اليد السفلى، و ما قل و كفى خير مما كثر و الهى، و شر
المعذرة حين يحضر الموت، و شر الندامة يوم القيامة.
و من الناس من لا ياتى الجمعة الا نزرا، و منهم من لا يذكر الله
الا هجرا، و من اعظم الخطايا اللسان الكذوب، و خير الغنى غنى النفس، و خير
الزاد التقوى، و راس الحكمةمخافة الله، و خير ما القى فى القلب اليقين، و
الارتياب من الكفر، و النياحة من عمل الجاهلية، و الغلول من جمر جهنم، و السكر
جمر النار، و الشعر من ابليس، و الخمر جماع الاثم، و النساء حبايل ابليس، و
الشباب شعبة من الجنون، و شر المكاسب كسب الربا، و شر الماكل اكل مال اليتيم، و
السعيد من وعظ بغيره، و الشقى من شقى فى بطن امه، و انما يصير احدكم الى موضع
اربعة اذرع، و الامر الى آخره، و ملاك العمل خواتيمه، و اربى الربا الكذب، و كل
ما هوآت قريب، و سباب المؤمن فسق، و قتال المؤمن كفر، و اكل لحمه من معصية
الله، و حرمة ماله كحرمة دمه، و من توكل على الله كفاه، و من صبر ظفر، و من يعف
عن الناس يعف الله عنه، و من كظم الغيظ ياجره الله، و من يصبر على الرزية يعوضه
الله، و من يتبع السمعة يسمع الله به، و من يصم يضاعف الله له، و من يعص الله
يعذبه، اللهم اغفر لى و لامتى، اللهم اغفر لى و لامتى، استغفر الله لى و لكم
(80).
بارى اين خطبه كوتاه آنحضرت همانند تمام خطب آنحضرت كه كوتاه است،
مانند خطبه آنحضرت در حين حركتبه غزوه احد(81)، داراى مضامين
عالى و مهم و سرشار از حكم و اخلاق و معارف و آداب است، و حقا جاى آندارد كه
شرحى مفصل بر آن نوشته شود، و ليكن در اينجا ما به جهت اختصار به ترجمه آن
اكتفا مىنمائيم:
«آنگاه رسول خدا بعد از حمد و ثناى الهى مردم را بدينگونه خطاب
كرد: اى مردم! راستترين گفتار، كتاب خداست، و سزاوارترين كلام، كلمه تقوا است،
و بهترين ملتها و آئينها ملت ابراهيم است، و بهترين سنتها و روشها سنت محمد
است، و شريفترين سخنان، ذكر خداست، و بهترين داستانها و سرگذشتها اين قرآن
است، و بهترين امور، امرى است كه از روى تصميم و اراده مؤكد انجام گيرد (همچون
فرائض و امور واجب)، و بدترين امور، امر تازه پديدى است كه در كتاب خدا و سنت و
اجماع صحيح از آن اثرى نيست، و بهترين روشها، روش پيامبران است، و شريفترين
اقسام كشتن و كشته شدن، كشتن و كشته شدن شهيدان است، و كورترين كورىها، ضلالت
است در دنبال هدايت، و بهترين كردارها، آنست كه نفع بخشد، و بهترين طريقهها،
آن راهى است كه پيروى شود، بدترين كورىها، كورى دل است، و دستبالا، بهتر است
از دست پائين (دست دهنده بهتر است از دست پرسنده، و يا دست متكلف به عفتبهتر
است از دست رد كننده و منع كننده) .و آنچه كم باشد و كفايت كند، بهتر است از
آنچه زياد باشد و انسان را از خدا به غير او مشغول سازد.بدترين عذرها آنست كه
در حال مرگ پيدا مىشود، و بدترين پشيمانىها، در روز قيامت است.
و بعضى از مردم به نماز جمعه حضور پيدا نمىكنند مگر اوقات كمى و
بعضى از مردم خدا را ياد نمىكنند و ذكر او را بجاى نمىآورند، مگر از روى غفلت
دل، و از بزرگترين خطايا، زبانى است كه دروغگو شده است، و بهترين اقسام غنى و
بىنيازى، غناى نفس است، و بهترين توشهها، تقوى است، و راس حكمت، مخافت از
خداست، و بهترين چيزى كه در دل القاء مىگردد، يقين است، و شك آوردن در امور
واجب اليقين، از كفر است، و نوحهسرائى براى مردگان، از كردار جاهليت است، و
خيانت از آتشهاى بر افروخته جهنم است، و مستى از آتشهاى برافروخته آتش است، و
شعر از ابليس است، و مسكر، مجمع گناهاناست، و زنان ريسمانهاى دام ابليساند،
و شباب(82)، شعبهاى از جنون است، و بدترين كسبها، كسب ربا است،
و بدترين خوراكها، خوردن مال يتيم است، و سعيد و رستگار كسى است كه بواسطه
ديگران پند گيرد، و شقى و بدبخت كسى است كه در شكم مادرش شقاوت يافته است، و
حقا غير از اين نيست كه بازگشت هر يك از شما به سوى محلى است كه چهار ذراع است
(83)، و امور وقتى فائده مىبخشند كه به آخر برسند (و يا آنكه خير و شر
و سعادت و شقاوت امور بستگى به آخر آنها دارد.) و ملاك و ميزان سنجش اعمال،
عواقب آنهاست، و دروغ گفتن از همه اقسام ربا، ربوىتر و اثرش هولناكتر است، و
هر چيزى كه بايد بيايد، نزديك است، و دشنام دادن مؤمن فسق است، كارزار با مؤمن،
كفر است، و خوردن گوشت او (به غيبت كردن) از گناهان خداوندى است، و احترام مال
مؤمن، همچون احترام جان او و خون اوست، و كسيكه بر خدا توكل كند، خدا او را
كفايت مىكند، و كسيكه شكيبا باشد، پيروز مىگردد، و كسيكه از مردم بگذرد،
خداوند از او مىگذرد، و كسيكه خشم خود را فرو نشاند، خدا او را پاداش مىدهد،
و كسيكه خشم خود را فرو نشاند، خدا او را پاداش مىدهد، و كسيكه بر مصيبتى صبر
كند.خدا به او عوض مىدهد، و كسيكه عملى انجام دهد، تا به گوش مردم برساند، و
دوست داشته باشد كه عمل خود را براى مردم بيان كند، خداوند او را به سوء
سريرهاش و به كردار زشتش در بين مردم مشهور مىكند، و كسيكه روزه بگيرد،
خداوند اجر او را دو چندان مىدهد، و كسيكه گناه خدا را مرتكب شود، خدا او را
عذاب مىكند.
بار پروردگارا غفران خود را شامل من و امت من گردان! بار
پروردگارا غفران خود را شامل من و امت من گردان! من از خداوند براى خودم و براى
شما طلب غفران مىكنم» .
بارى راجع به منافقينى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
اجازه عدم خروج گرفته بودند، اين آيه نازل شد:
عفا الله عنك لم اذنت لهم حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم
الكاذبين
«خدا از تو در گذرد (اى پيامبر) چرا به منافقين اجازه دادى (از
فرط محبت و شفقت) و سزاوار بود كه به آنها اذن ندهى، تا براى تو روشن شود
كسانيكه راست مىگويند، و دروغگويان را بشناسى!»
در اينجا مىبينيم كه خداوند پيامبر اكرم را مؤاخذه كرده است.حال
بايد ديد معناى اين مؤاخذه چيست؟ و آيا بر سبيل جد و حقيقت است و يا بر سبيل
خطاب به ديگران، كه در بسيارى از اشباه و امثال اين مورد نظير آن وارد شده است.
در تفسير «نور الثقلين» از «عيون اخبار الرضا» عليه السلام، شيخ
صدوق با اسناد خود از على بن محمد بن جهم روايت كرده است كه او مىگويد: در
مجلس مامون حاضر بودم و در نزد او حضرت امام رضا عليه السلام بودند.
مامون به آنحضرت گفت: يابن رسول الله! آيا از گفتار تو نيست كه
پيغمبران معصومند؟ ! حضرت گفتند: آرى!
مامون گفت: پس معناى اين گفتار خداوند عز و جل چيست؟ تا اينكه
مىگويد: مرا از معنى و مفاد گفتار خداوند عز و جل آگاه كن آنجا كه مىگويد:
عفا الله عنك لم اذنت لهم
«خداوند از تو بگذرد! چرا به ايشان اذن دادى؟ !»
حضرت گفتند: اين آيه بر طريق اياك اعنى و اسمعى يا جاره(84)نازل شده است، كه خداوند تعالى پيمبرش را مخاطب قرار داده، ولى مقصود از
آن امتش بوده است، و همينطور است گفتار خداوند عز و جل:
لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين(85)
و همينطور گفتار خداوند:
و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا(86)
.
مامون گفت: صدقتيا ابن رسول الله(87)«اى پسر رسول
خدا، درست گفتى!»
و ما براى توضيح و شرح پاسخ حضرت رضا عليه السلام هيچ بهتر از آن
نيست كه كلام استاد علامه فقيدمان را در اينجا بياوريم: در تفسير «الميزان»
آوردهاند كه: جمله اول (عفا الله عنك) دعاى عفو استبراى پيغمبر نظير دعا عليه
انسان در قول خدا:
قتل الانسان ما اكفره(88)
«خدا بكشد انسان را، چقدر او كفران مىكند؟ !»
و نظير قول خدا:
فقتل كيف قدر(89)
«پس وليد بن مغيره كشته شود، چگونه اندازه گيرى كرده است؟ !»
و نظير قول خدا:
قاتلهم الله انى يؤفكون(90)
«خداوند بكشد يهود را كه عزيز را پسر خدا مىدانند، و نصارى را كه
مسيح را پسر خدا مىدانند.چرا ايشان باز به خدا نسبت دروغ مىبندند؟ !»
و اين جمله عفو متعلق استبه لم اذنت چرا اذن دادى، يعنى چرا اذن
دادى در تخلف منافقين و قعود آنها از حركت و جنگ؟ ! و چون استفهام يا براى
توبيخ و يا براى انكار است، معناى آن اين مىشود كه:
براى تو سزاوار نبود كه در تخلف و نشست، به آنان اجازه مىدادى.و
در اينصورت نتيجه و غايتى را كه مىفرمايد:
حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكاذبين
«تا آنكه براى تو كسانى كه راست مىگويند روشن گردد، و دروغگويان
را نيز بشناسى!»
تعلق و نسبتش به لم اذنت درست در مىآيد.و عليهذا تعلق عفو به
مستفهم عنه است، نه به نفس استفهام و مستفهم.و اين جمله سياقش براى ظهور كذب
منافقان است كه به مختصر امتحانى كه عبارت از خوددارى از اذن در نشستبوده است،
فضاحت و رسوائى آنان مكشوف مىشد.
و معناى آيه اينطور مىشود كه: خدا از تو بگذرد! چرا به ايشان اذن
در تخلفاز جنگ و نشست، دادى؟ ! و اگر مىخواستى مىتوانستى اذن ندهى - و آنان
سزاوار بودند كه اذن ندهى - براى آنكه راستگويان براى تو مشخص شوند، و
دروغگويان را بشناسى! و بنا بر اين براى تو كذب و نفاق منافقان مشخص و متميز
مىگشت.
و عليهذا آيه در مقام بيان ظهور كذب و نفاق آنهاست كه به مختصر
آزمايشى كه بدان آزمون شوند، مفتضح و رسوا مىگردند.و مناسب اين مقام آنست كه
عتاب و مؤاخذه متوجه مخاطب گردد، و او را بر سبيل انكار و توبيخ مورد سئوال
قرار دهند، زيرا گويا كه او بر روى فضايح اعمال و بدى و زشتى باطنشان پرده
انداخته است.
و اين يك طرز خاصى از عنايات و خصوصيات سخن گفتن است كه با آن
براى ظهور امر و وضوح آن بيشتر از مقدار معمولى و متعارف در گفتار، مطلب روشن
مىشود، و بر نهج اياك اعنى و اسمعى يا جاره است.