3ـ آدمـى هيچ گاه خود را فرا نمى خواند, زيرا معنايى براى آن مترتب نيست و حال
آن كه خداوند سـبـحـان در ايـن آيـه مـباركه بصراحت فرموده است : ندع ابنءنا
وابنءكم ونسءناونسءكم وانفسنا ...
بنابراين حضرت , فرزندان خود حسن و حسين (ع ) و از ميان زنان ,فاطمه (س ) را حاضر
كرد و نفس مـقدس خود على (ع ) را به همراه آورد و هيچ فردديگرى دستور نداشت به اين
مناسبت ارزشمند در اين دعوت شركت كند, جز افرادى كه نامشان گذشت .
اگر به موجب اين بيان عظيم الهى , على (ع ) نفس پيامبر اكرم (ص ) نباشد به مقتضاى
منطوق آيه كريمه على (ع ) ديگر حقى در اين دعوت نمى داشت .
امـر الـهـى , دعـوت شـدگان براى اين مقصود مهم را مشخص كرده است و اينك اين سؤال
پيش مى آيد: هـدف از كـلام مـعـجـز الـهـى يـعـنـى قـرآن كـريـم در قلمداد كردن على
(ع ) به عنوان نفس رسول اكرم (ص ) چيست ؟
آيـا ايـن صـرفا مجرد عواطف بوده است يا تنها اظهار كرامتى بود بى هيچ محتوايى كه
منظور نظر قرآن باشد و پيامبر اكرم (ص ) نيز آن را براى تمامى مردم ابلاغ كرده است
؟
آيـا مـفـهـوم آن , اعـلان ايـن حـقـيـقـت نـبـوده كـه وجـود على (ع ) در ميان امت
همان وجود پـيامبراكرم (ص ) است و از آن جا كه وجود على (ع ) به مثابه وجود پيامبر
بوده از اين رو على (ع )در حـيات خود نمايانگر پيامبر و پس از وفات پيامبر, جانشين
اوست و آيا مفهوم و مفاداين سخنان در هر حال آن نيست كه على (ع ) نفس پيامبر است ؟
آيا چنين نيست ؟
اين قرآن و سنت نبوى است كه در پيش روى شما قرار دارد و آنچه بر شماست اين است كه
عقل و ذوق خود را در فهم سخن عظيم الهى حاكم قرار دهيد ـ تقواى خدا شعارصالحان است
ـ و سپس مى توانيد هر رايى را كه بخواهيد براى خود برگزينيد.
اظهار بى اطلاعى عجيب
آنـچـه بـاقـى مـانده مناقشه با پاره اى افراد است كه اظهار بى اطلاعى مى كنند از
اين كه ابنافقط حـسن و حسين (ع ) و نسا تنها فاطمه (س ) و انفس تنها على (ع ) باشد,
با آگاهى از اين كه ساختار سخن بطور عموم است و آن در بردارنده علامت جمع است , پس
مساله چگونه مى باشد؟
ما اظهار بى اطلاعى فرد را مادامى كه مسلمان باشد و به تقدس سخنان فرود آمده ازجانب
خدا به سـينه حبيبش صادق امين محمد بن عبداللّه (ص ) ايمان داشته باشد, محترم مى
شماريم .
خداوند تـبـارك و تـعـالى اين افراد را براى اين امر مهم و سترگ برگزيد تا آن به
اصحابى تعلق گيرد كه بـرگزيدگان خدايند .
بر ما روشن شد كه پيامبر اكرم (ص ) ـ در مقام پياده كردن اين امر سترگ ـ تـنـهـا
ايـن عده را مقصود از چنين كار بزرگى دانست و ما تنهابايد در برابر محتواى ماوراى
اين صـحـنـه سـر تسليم فرود آوريم و با ديده ورى آن را درك كنيم .
آيا ساختار آن بر عموميت دلالت ندارد و مقصود, افراد شريف مشخصى نيستند؟
اين امرى است كه شايسته نيست پيرامون آن خود را به ناآگاهى بزنيم زيرا: 1ـ تحقق آن
در قرآن و ثبوتش در واقع الامر از طريق منابع دقيق به گونه اى است كه تنهابرماست تا
وجه آن را دريابيم .
2ـ ديـگر اين كه آن در قرآن كريم و سخن عربى در مقام بزرگداشت وارد شده است ,يعنى
صيغه جمع است و مقصود از آن يك نفر بيشتر نيست ! آيا ممكن نيست مقصود از صاحبان اين
عناوين افراد خاصى باشند كه نزد خداوند آگاه به آشكار و نـهـان مـقام و منزلتى بس
والا و بزرگ دارند و مقصود, احترام و بزرگداشت ايشان باشد در ميان مسلمانان ؟
ما بايد به وجوه روشن و جالبى كه محققان آنها را بررسى كرده اند مراجعه كنيم .
گفتيم كه وجود اين پنج تن همان وجود اسلام است و نبودن ايشان در حكم محور اسلام مى
باشد و بـدون اسـلام مـسـلـمانان بقايى نخواهند داشت , بنابراين وجود آنها تنها
وجودافراد نيست بلكه وجود امتى كامل مى باشد.
شايد اين , قسمتى از ظهور واضح آيه باشد كه به تفصيل نيازى ندارد و اينك به توضيح
خود درباره وجوهى كه علماى اعلام آن را درك مى كنند ادامه مى دهيم .
انـطـبـاق اين آيه بر اين پنج تن ـ و نه بيشتر ـ از سوى اقطاب محدثان و مفسران
وسيره نگاران به گونه اى ثابت شده است كه به تواتر آن اطمينان مى يابيد.
علامه زمخشرى در تفسير خود كشاف سخنانى دارد كه بخشى از آن را به قدر نيازمى آوريم
: هـنـگامى كه آنها را به مباهله فرا خواند.. .
گفتند: بازگرديم و ببينيم چه مى شود. .
هنگامى كه به شـكـسـت كشيده شدند به (عاقب ) كه انديشور آنها بود گفتند: عبدالمسيح
! نظرت چيست ؟
وى پاسخ داد: اى گروه مسيحيان ! به خدا سوگند كه آنها را شناختم .
همان محمد(ص ) نبى و مرسل اسـت و از سوى خداوند آمده است تا اختلافات شما را حل كند
.
به خدا سوگند مردمى با پيامبرى مـبـاهـله نكردند مگر آن كه بزرگانشان زندگى نكردند
و نونهالانشان جوانه نزدند.. .
اگر چنين كنيد هر آينه هلاك خواهيد شد .
اگرنمى خواهيد كارى انجام دهيد جز مانوس بودن با دين خود و پايبندى بر آيين خويش پس
در برابر اين مرد فروتنى كنيد و به شهرهاى خود بازگرديد.
پيامبر اكرم (ص ) آمد در حالى كه حسين (ع ) را در آغوش داشت و دست حسن (ع ) راگرفته
بود و فـاطـمـه (س ) پشت سر پيامبر و على (ع ) پشت سر فاطمه (س ) در حركت بودند .
پيامبر فرمود: هر گـاه مـن دعـا كـردم آمـيـن بگوييد .
اسقف نجران گفت : اى گروه نصارا! همانا من چهره هايى مـى بـينم كه اگر خدا بخواهد
كوهى را به سبب آنها از جايش بركند, چنين مى كند, با آنها مباهله نـكـنـيـد كـه
هـلاك مـى شويد و تا روز قيامت حتى يك مسيحى بر روى كره زمين نخواهد ماند.
مسيحيان گفتند: اى ابوالقاسم ! بهتر آن ديديم كه باتو مباهله نكنيم و تو را بر دينت
ثابت بداريم و خـود بـر ديـنـمان ثابت باشيم .
پيامبرفرمود: اگر مباهله نمى كنيد اسلام بياورد تا هر چه به سود مـسلمانان است به
سود شماباشد و هر چه به زيان ايشان است به زيان شما باشد .
آنها از اين كار نيز سـربـاز زدند.حضرت فرمود: پس من به شما اعلان جنگ مى كنم .
آنها گفتند: ما توانايى جنگ با عربهارا نداريم , ولى به شرط آن كه با ما نجنگيد و
ما را نهراسانيد و از دينمان بازمان نداريد باشما مصالحه مى كنيم كه هر سال دو هزار
حله به شما بدهيم , هزار تا در ماه صفر و هزارتا در ماه رجب و سى زره عادى از آهن .
حضرت در برابر اين كالاها با آنها مصالحه كرد وفرمود: به خدايى كه جانم در يـد قدرت
اوست , هلاك و نابودى بر اهل نجران خيمه افكنده بود و اگر ما را لعن مى كردند به
مـيـمـون و خوك تبديل مى شدند و اين منطقه براى آنها آكنده از آتش مى شد و خداوند,
نجران و اهـل آن را حـتـى اگـر پـرنـدگانى بودند بر سرشاخسار نابود مى ساخت و يك
سال بر مسيحيان نمى گذشت مگر آن كه تمامى آنهانابود مى شدند.
و از عـايشه روايات است كه : پيامبر آمد در حالى كه تكه پارچه دوخته نشده اى از پشم
وموى سياه بـر دوش افكنده بود .
در اين هنگام حسن (ع ) وارد شد و پيامبر او را زير اين پارچه جاى داد, سپس حـسـين
(ع ) آمد و پيامبر او را نيز زير پارچه جاى داد و به همين ترتيب فاطمه (س ) و على
(ع ) را و سـپـس فرمود: انما يريداللّه
(353) .. .
سپس زمخشرى اين سؤال را مطرح مى كند كه چرا پيامبر ايـن بـرگزيدگان پاك را با خود
همراه ساخت , درحالى كه براى تحقق يافتن هدف كافى مى بود كـه خود به تنهايى به
مباهله مى پرداخت .
وى خود به اين پرسش چنين پاسخ مى دهد: اگر بگويى چـه چيزى او را به مباهله وامى
داشت مگر آن كه دروغگو و خصومت كنندگان آشكار شوند, و اين امـرى اسـت كه به او و به
كسى كه به او دروغ مى گويد مربوط مى شود .
پس معناى همراه آوردن فـرزنـدان و زنـان چـيـسـت ؟
در پـاسـخ بايد بگوييم كه اين مطلب بر اعتماد به حال خود و يقين داشـتن به صداقت
خويش دلالت بيشترى دارد, زيرا حضرتش جرات كرد عزيزان وجگرگوشه ها و مـحـبـوبـترين
كسانش را در معرض چنين امرى قرار دهد و به اين بسنده نكرد كه تنها خود را به صحنه
بياورد و به اطمينانش نسبت به دروغگو بودن دشمن هم كفايت نكرد تا آن كه دشمنش به
همراه دوستان و عزيزانش در صورت تمام شدن مباهله ريشه كن شوند و حضرت فرزندان و
زنان را به خود اختصاص داد, زيرا آنها عزيزان خانواده او بودند و نزديكى بيشترى به
قلبها داشتند تا آن جا كه چه بسا فرد خود را فداى آنها كند و در راه آنها آن قدر
بجنگد كه كشته شود .
از سوى ديگر اهل بـيـت كـيـنـه جـنـگهاى گذشته را در خاطر داشتند تا همين خود
پايشان را استوارتر سازد .
آنها مـدافـعـان جان بركفى ناميده مى شدند كه از حقيقت حمايت مى كردند .
خداوند در قرآن (ابناء) و (نـسـاء)را بـر (انـفـس ) مـقـدم داشت تا مقام و منزلت
والاى آنها را خاطر نشان كرده باشد و اين كه اعلان دارد آنها بر (انفس ) مقدمند و
(انفس ) فداى آنها مى شوند.
در ايـن جـا دليلى وجود دارد كه هيچ چيز از آن قويتر نيست و آن فضيلت اصحاب كسااست
كه از بـرهـانى روشن در صحت پيامبرى پيامبر اكرم (ص ) برخوردار مى باشد, زيراهيچ
موافق و مخالفى نقل نكرده كه مسيحيان , مباهله را پذيرفته باشند.
(354) عـلـمـاى امت سخن خدا و احاديث پيامبر اكرم (ص ) را در اين سطح مى
فهمند: (خداونددر قرآن (ابناء) و (نساء) را بر (انفس ) مقدم داشت تا مقام و منزلت
والاى آنها راخاطرنشان كرده باشد و اين كـه اعلان دارد آنها بر (انفس ) مقدمند و
(انفس ) فداى آنهامى شوند .
در اين جا دليلى وجود دارد كه هيچ چيز از آن قويتر نيست و آن فضيلت اصحاب كساست .)
بـه هـمين سبب آنها همسنگ قرآن و ثقل دومى هستند كه سرور پيامبران به يادگار نهاده
است , آنها همان كسانى هستند كه خداوند هر گونه پليدى را از آنها دور داشته و
كاملاپاكشان گردانده است .
ممكن است از روايت عايشه ـ كه بيان شد ـ چنين به دست آيد كه پيامبر اكرم (ص )
درمناسبتهاى گوناگون بر اين امر سترگ تاكيد مى ورزيد همان گونه كه از خلال احاديث
فراوانى كه به هنگام سخن از آيه تطهير بيان شد آشكار مى شود.
اين توجه , نشان آن است كه پيامبر اكرم (ص ) درباره عترت طاهره اهتمام داشته و مايل
بوده آن را در اذهان امت متمركز سازد كه درونمايه اين آيه مباركه شامل آن است كه
تنهابه ايشان اختصاص دارد و بـر امت است كه مفهوم عظيم آن را دريابد و پيوسته آن را
به خاطر داشته باشد پس دستان بازيگر نيز نخواهند توانست از شان اين مهم بكاهند يا
آن را از خاطره مسلمانان دور سازند و در اين ميان تفاوتى هم نمى كند كه چقدر زمان
به طول بينجامد و چقدر تلاشها فزونى يابد.
از جمله مفسرانى كه تاكيد دارند اين آيه مباركه در حق پنج تن آل عبا نازل شده
عبارتنداز: امام ابوالبركات نسفى در تفسير خود كه در آن چنين آمده است :
(پـيـامـبـر آمـد در حـالـى كـه حـسـين (ع ) را در آغوش داشت و دست حسن (ع ) را
گرفته بود وفاطمه (س ) پشت سر ايشان و على (ع ) پشت سر فاطمه (س ) در حركت بودند و
پيامبرمى فرمود: هـر گـاه مـن دعـا كـردم آمين بگوييد .
پس اسقف نجران گفت : اى گروه مسيحيان !همانا من چهره هايى مى بينم كه اگر از خدا
بخواهند كوهى را از جاى خود بردارد خداچنين مى كند, پس با آنـهـا مـبـاهـلـه
نـكـنيد كه هلاك مى شويد و ديگر حتى يك مسيحى برروى زمين باقى نخواهد ماند.)
(355) در تفسير جلالين جلال الدين محلى و جلال الدين سيوطى چنين آمده است :
(پيامبرخارج شد در حالى كه حسن و حسين (ع ) و فاطمه (س ) و على (ع ) با او بودند و
حضرت خطاب به آنها فرمود: هر گاه دعا كردم آمين بگوييد)
(356) , تا پايان .
اما فخر رازى پيرامون اين آيه مباركه يعنى آيه 61 سوره آل عمران و آيه تطهير ـ كه
بيان شد ـ و آيه مودت تحقيقات استوارى دارد كه شايسته است پژوهشگران آن را ببينند و
درآن تامل كنند.
سخنان شبلنجى در نورالابصار به نقل از فخر رازى و زمخشرى در كشاف را آورديم كه كلمه
(اهل الـبـيـت ) تـنـها به پنج تن اهل كسا اختصاص دارد و بس تا آن كه به شكل يك
مفهوم درآمده و به مـجـرد اطـلاق اين كلمه اين افراد پاك به ذهن متبادر مى شوند و
آنها تنهاكسانى بودند كه براى مباهله پا به صحنه نهادند.
امـام رازى دربـاره اين كه حسن و حسين (ع ) پسران پيامبر اكرمند و نيز صحت اين امر
به گواهى قرآن و سخنان پيامبر ـ آن هم بيش از يك بار ـ تحقيقاتى كافى دارد.
شـايـد بـهـتـر باشد به اين مناسبت سخنان امام رازى را به نقل از شعبى كه در حضور
حجاج بوده بياوريم : دلالت ديگر اين سخن بر اهميت نقشى است كه سياستهاى حاكم در
ستيز با نقل كنندگان فضائل اهل بيت و تلاش در تباه كردن اين مفاهيم كه مورد تاكيد
پيامبر اكرم (ص ) بوده ايفامى كرده است .
بـه همين سبب سلطه هاى حاكم همه امكانات خود را اعم از زبانهاى جسور و استفاده از
تبليغاتى كـه در اخـتـيـار داشـتند براى محو اين نشانه ها مورد سوءاستفاده قرار مى
داد, آنها دروغگويان و جاعلان را به كار مى گرفتند تا دروغهايى ساختگى بيافرينند كه
مورد خواست سلطه ها بود و با آن حـكـومـتـشـان حمايت مى شد واركان آن به استوارى مى
گراييد و حق روشن را بر مردم مشتبه مـى سـاخت تا ديگر كسى به پا نخيزد و گوينده اى
سخنى بر زبان نراند و تلاشى در مسيرى غير از خـواسـت فـرومايگان حاكم صورت نپذيرد .
به عنوان مثالى بارز مى توان به سخنان رازى استشهاد كرد: (شـعبى مى گويد: نزد حجاج
بودم كه يحيى بن يعمر فقيه خراسان را در حالى كه دست وپايش با آهـن بـسـته شده بود
آوردند .
حجاج به او گفت : تو گمان مى كنى حسن و حسين ازذريه پيامبر اكرم (ص ) هستند؟
وى پاسخ داد: آرى .
حجاج گفت : يا بينه روشنى از كتاب خدا مى آورى يا تمام اعـضـايـت را قـطع خواهم كرد
.
وى گفت : اى حجاج ! آن را براى تو به گونه اى روشن و آشكار از كـتـاب خدا مى آورم .
شعبى مى گويد: از جرات او كه امير راحجاج خطاب كرد شگفت زده شدم .
حجاج گفت : نبايد به آيه ندع ابنءنا وابنءكم .. .
,استشهاد كنى .
شعبى گفت : آن را روشن و واضح از كتاب خدا مى آورم : ونوحا هدينا من قبل ومن ذريته
داود و سليمان
(357) .. .
تا آن جا كه : وزكريا ويحى وعيسى
(358) .
پدر عيسى چه كسى بوده كه به ذريه نوح ملحق شود؟
شـعبى مى گويد: حجاج مدتى سر به زير افكند و سپس سرش را بالا آورد و گفت : گويى من
اين آيه از كتاب خدا را نخوانده بودم , بند از او بگشاييد و مال بسيارى به او
بدهيد.
داسـتان يحيى بن يعمر را سيوطى نيز در الدر المنثور در تفسير اين آيه مباركه :
ووهبناله اسحق و يـعقوب كلا هدينا ونوحا هدينا من قبل ومن ذريته داود و سليمان
(359) آورده است .
اين آيه در سـوره انـعـام مى باشد و وى به دو طريق آن را نقل كرده است : يكى از ابن
ابى حاتم از ابوحرب بن ابى الاسود و ديگرى از ابوالشيخ و حاكم و بيهقى از عبدالملك
بن عمير.
(360) شـمـا را هـمـين بس كه با هرج و مرجهايى كه اين تلاشهاى آكنده از نيرنگ
و فرومايگى برتمدن اسـلامـى و والاى مـا نهاده آشنا شويد .
قصد ما از بيان اين داستان , مورد توجه قراردادن تلاشهاى پـيـگـيـر در بـرابـر
پراكندگى و انتشار اين گونه حقايق در محافل مسلمانان است , ولى با وجود خشونت اين
حكومتهاى زورگو كه مدت بسيارى به طول انجاميد وسايه سنگين خود را بر مردم افـكـنـده
بود باز هم بايد كه حق اوج گيرد و حقايق , ناگزير به هنگام انباشته شدن امواج
تاريكى دقيقا همچون نور آشكار شود و حجت خدا بر خلقش اقامه شود.
ايـنـك به بحث خود درباره سخنان فخر رازى بازمى گرديم .
وى مسائلى را درباره اين آيه مباركه مطرح مى كند و در مساله دوم داستان مسيحيان
نجران و اصرار آنها بر جهلشان رامى آورد و سخن پـيـامـبـر اكـرم (ص ) را ذكـر مى
كند كه : (همانا خداوند به من فرمان داده است كه اگر حجت را نـپـذيـريـد بـا شـمـا
بـه مباهله برخيزم و سپس هر آنچه را كه كمى پيش گفتيم بيان مى دارد و مـى گـويد كه
چگونه پيامبر پنج تن آل عبا را حاضر مى كند و سخنان ميان مسيحيان نجران را به
هـنـگـام ديـدن چهره درخشان اصحاب كسا را تا پايان ماجرا ذكرمى كند و سپس به سخنان
خود چـنـيـن ادامـه مـى دهـد: روايـت شده است كه چون حضرت با جامه اى از موى سياه
به راه افتاد حـسن (ع ) نزد او آمد و حضرت وى را زير جامه جاداد, سپس حسين (ع ) آمد
و حضرت او را هم به زير جامه گرفت و سپس فاطمه (س ) و به دنبال او على (ع ) آمد .
حضرت در اين هنگام فرمود: انما يـريد اللّه ..., و بايد بدانيم كه اهل تفسير و حديث
بر صحت اين روايت چنان همداستانند كه گويى اتفاق نظردارند.
(361) در مـسـالـه سـوم فـخر رازى ثبوت فرزندى حسن و حسين (ع ) را نسبت به
پيامبر اكرم (ص )بيان مـى كند و مى گويد: (پيامبر قول داد كه دو پسر خود را فرا
بخواند, بنابراين حسن وحسين (ع ) را فرا خواند, پس حسن و حسين (ع ) ضرورتا فرزندان
پيامبرند.)
(362) وى سپس تاكيد آيه سوره انعام را كه در آن زكريا و يحيى و عيسى به
ابراهيم منتسب شده اند و نيز انتساب روشن عيسى به ابراهيم از سوى مادرش را بيان مى
كند.
در مساله پنجم فخر رازى درباره (نفس رسول اللّه (ص )) چنين مى گويد: (مـراد از
(انـفسنا) در آيه مباركه نفس حضرت محمد(ص ) نيست , زيرا آدمى هيچ گاه خود را فرا
نمى خواند بلكه مقصود فرد ديگرى است ...
همه اتفاق نظر دارند كه اين فرد ديگر, على بن ابى طالب (ع ) است , پس دلالت آيه اين
خواهد بود كه نـفـس على (ع ) همان نفس محمد(ص ) است و مراد از آن چنين نيست كه اين
نفس عين آن نفس اسـت بـلـكه مقصود آن است كه نفس مثل آن نفس مى باشد و اين اقتضا
دارد كه دو نفس در همه وجود مساوى باشند.
عـمـل بـه ايـن عـمـومـيت در حق فرزندى و حق فضيلت , به سبب وجود دلايلى مبنى بر
اين كه مـحـمـد(ص ), پـيـامـبـر بوده و على (ع ) چنين نبوده است و نيز به سبب وجود
اجماع دراين كه محمد(ص ) افضل از على (ع ) بوده است ترك شده و در آن سويش تنها
معمول به باقى مانده است , از آن گـذشـته اجماع بر اين كه محمد(ص ) افضل انبيا بوده
است الزام مى كند كه على (ع ) نيز از ساير انبيا افضل باشد .
اين وجه استدلال به ظاهر آيه مى باشد.) فخر رازى سخن خود را چينن ادامه مى دهد:
(مـؤيـد اسـتـدلال بـه اين آيه اين حديث پذيرفته شده در ميان موافق و مخالف است كه
: هركس مـى خـواهـد آدم را در عـلمش و نوح را در فرمانبرى اش و ابراهيم را در دوستى
اش وموسى را در هيبتش و عيسى را در برگزيدگى اش نظاره كند به على (ع ) بنگرد .
اين حديث دليل آن است كه هـر آنـچه در ميان انبيا پراكنده است در وجود على (ع ) جمع
مى باشد واين خود دليل آن است كه على (ع ) از همه انبيا جز محمد(ص ) برتر است , اما
شيعيان ديگر از قديم و جديد به اين آيه استشهاد مى كنند كه على (ع ) همچون نفس
محمد(ص )است مگر در آنچه دليل , موجب تخصيص آن شود و نـفس محمد(ص ) افضل از صحابه
آرضوان اللّه عليهم ـ مى باشد و بدين ترتيب ضرورت مى يابد كه نفس على (ع ) از
سايرصحابه نيز افضل باشد.)
(363) وى پس از بيان اين دلايل پاسخ آن را چنين مى آورد: (در پـاسخ بايد گفت
همان گونه كه در ميان مسلمانان اجماع است بر اين كه محمد(ص ) ازعلى افضل است .. .
به همين ترتيب اجماع ميان مسلمانان آن است كه قبل از به دنيا آمدن على (ع ) پيامبر
افضل بر هر آن كسى بوده كه پيامبر نبوده است .
ايشان اجماع دارند كه على (ع ) پيامبر نبوده است و بدين ترتيب لازم خواهد آمد كه
بايد به ظاهر آيه قطعيت يافت و همان گونه كه آن مخصوص به حق محمد(ص ) است به همين
ترتيب مخصوص به حق ساير انبيا نيز خواهد بود.
هـمان گونه كه مى بينيد در اين پاسخ , صرف ادعاى اجماع در اين موضوع آمده است كه
پيامبر از هـر فـرد ديـگـرى كـه پيامبر نيست افضل مى باشد و مساله با اين عموميت
بيان مى شود ولى اين مـنـافـاتـى بـا آن نـدارد كـه على (ع ) مثل نفس پيامبر باشد ـ
چنان كه آيه نيز برآن دلالت دارد ـ هـمـان گـونـه كـه مـنافاتى با اين ندارد كه
خصايص برجسته اى كه در پيامبران پراكنده است در عـلـى (ع ) جـمع شده باشد و اين
همان مفاد حديثى است كه سند ومضمون آن مورد مناقشه قرار نگرفته است .
پـس دلـيـل سـابـق به حال خود باقى خواهد ماند و از برترى حتمى على (ع ) بر ديگر
صحابه پرده بـرمـى دارد و او هـمـان نفس پيامبر اكرم (ص ) است و خداوند تبارك و
تعالى حضرت را به مزاياى ارزشـمـنـدش مـخـصـوص گردانيده است , بنابراين بر امت
ضرورت خواهديافت كه آن گونه با عـلـى (ع ) رفـتـار كـند كه با پيامبر رفتار مى
كردند, زيرا على (ع ) نسبت به پيامبر نسبت هارون را داشت به موسى با اين تفاوت كه
نبوتى در كار نبود و از همين روبايد به او اقتدا كرد و فرمانش برد و اوامر و نواهى
الهى را از او اخذ كرد .
او به رغم تمايل ستمكاران و خوارج و بيعت شكنان به گواهى قـرآن كـريـم و تـصريحات
پيامبر اكرم (ص ) درحق او همان نفس پيغمبر است و حق براى پيروى شايسته تر مى باشد.
از ديـگـر كـسانى كه اين آيه مباركه را آورده اند ابن كثير در تفسير خود مى باشد .
وى ازموضع يك مـسـيحى داستان سابق و نظر عاقب و اسقف را بيان مى كند و به ذكر خوارى
آنها و پذيرفتن همه لوازم جزيه و حقارت مى پردازد و مى گويد كه آنها به پيامبر توسل
جستند كه آنها را لعن نكند, زيرا از آن مى هراسيدند كه در ديارشان عذاب نازل شده
وآنها را نابود و ريشه كن كند .
از شعبى به نقل از جابر آمده كه گفته است : عـاقـب و طـيـب نزد پيامبر آمدند و
پيامبر آنها را به ملاعنه دعوت كرد و آنها وعده دادند كه فردا صـبـح چـنـيـن كنند .
چون صبح شد پيامبر دست على (ع ) و فاطمه (س ) و حسن وحسين (ع ) را گـرفـت و سـپس
كسى را به سوى آن دو فرستاد ولى آن دو از پاسخ سرباززدند و مقرر كردند به پيامبر
خراج بپردازند .
پيامبر اكرم (ص ) فرمود: سوگند به خدايى كه مرا بحق برانگيخت اگر انكار مـى كـرد
اين منطقه را باران آتش دربرمى گرفت .
جابرمى گويد: درباره آنها نازل شده است آيه : تعالوا ندع ابنءنا وابنءكم ونسءنا
ونسءكم وانفسنا وانفسكم .
جـابـر مى گويد: منظور از (انفسنا و انفسكم ) پيامبر اكرم (ص ) و على بن ابى طالب
(ع ) ومنظور از (ابناءنا) حسن و حسين (ع ) و منظور از (نساءنا) فاطمه (س ) مى باشد.
حـاكـم در مستدرك خود از على بن عيسى از احمدبن محمدبن ازهرى از على بن حجر ازعلى
بن مسهر از داود بن ابى هندبه به گونه اى روايت مى كند كه به همين معناست .
راوى مى گويد: اين روايـت بـه شـرطى كه مسلم قايل شده صحيح است .
اين دو حديث را چنين نقل نكرده اند.. .
راوى مى گويد: ابوداود طيالسى از شعبه از مغيره از شعبى اين حديث رابه گونه اى مرسل
نقل مى كند كه اين صحيحتر است .
از ابن عباس و براء نظير اين حديث روايت شده است
(364) .
از جمله كسانى كه متعرض اين آيه شده اند ابن حجر هيثمى در الصواعق المحرقة مى باشد.
در پايان سخن او پيرامون آيه تطهير نكاتى بيان شده كه اين دو از او نقل كرده اند و
آن عبارت است از ايـن كه افرادى كه به همراه پيامبر روانه مباهله شدند تنها همان
چهار نوربودند و آيه مباهله در توزيع مباحث او بوده است .
وى در آيه نهم باب يازدهم فصل اول پس از بيان آيه مباركه مى گويد: (كـشاف گفته است
كه دليلى قويتر از اين بر فضيلت اصحاب كسا يعنى على (ع ) وفاطمه (س ) و حـسـنـين (ع
) وجود ندارد, زيرا چون اين آيه نازل شد پيامبر ايشان را فراخواند و حسين (ع ) را
در آغوش گرفت و دست حسن (ع ) را در دست خود قرار داد وفاطمه (س ) پشت سر پيامبر و
على (ع ) پـشـت سر فاطمه (س ) به راه افتادند.. .
پس دانسته مى شود كه مراد از آيه ايشان مى باشد و اين كه فـرزنـدان فـاطـمـه (س ) و
ذريـه او فرزندان پيامبر ناميده مى شوند و چنان به حضرتش منسوب مى شوند كه از صحت
برخورداراست و براى دنيا و آخرت سودمند مى باشد.)
(365) وى سخن خود را ادامه مى دهد تا آن جا كه اين سوگند از احتجاجات على (ع
) را يادآورمى شود و مى گويد: دارقطنى روايت كرده است كه : على در روز شورا به
اعضاى شورااعتراض كرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا هيچ كدام از شما در
خويشاوندى از من به پيامبر نزديكتر است ؟
پـيامبر چه كسى را جز من نفس خود دانسته و فرزندانش رافرزندان خود محسوب كرده و
زنانش را زنان خود به شمار آورده است ؟
گفتند: خداشاهد است كه تنها تو چنين هستى .. .
الحديث .
طـبـرانـى نـقـل كـرده است كه خداوند عزوجل ذريه هر پيامبرى را در پشت او قرار مى
دهدولى خداوند سبحان ذريه مرا در پشت على بن ابى طالب (ع ) قرار داده است .
ابـوالـخـيـر حـاكمى و صاحب كنوز المطالب فى بنى ابى طالب نقل مى كنند كه على (ع
)خدمت پـيـامـبـر رسـيـد در حالى كه عباس نزد ايشان بود, پس سلام كرد و پيامبر پاسخ
سلام او را داد و برخاست و حضرت را در آغوش گرفت و ميان دو چشمش را بوسيد و درسمت
راست خود نشاند.
در ايـن هـنگام عباس به حضرتش عرض كرد: آيا او را دوست دارى ؟
پيامبر فرمود: اى عمو به خدا سوگند, خداوند او را بيشتر از من دوست دارد.خداوند
عزوجل ذريه هر پيامبرى را در پشت او قرار داده ولى ذريه مرا در پشت اين مردقرار
داده است
(366) .
اين روايت را مروج الذهب با افزايشى مى آورد و تاكيد مى كند كه اميرالمؤمنين (ع
)محبوب خداوند و پـيامبر اكرم (ص ) بوده است , و اين كه ذريه پيامبر اكرم (ص ) از
پشت على (ع ) است و شيعه او در دنيا و آخرت شادمانى و شرافت دارند.
شما مى توانيد به مروج الذهب 3/6 مراجعه كنيد.
از جـمـلـه كسانى كه انطباق آيه را تنها بر انوار خمسه دانسته اند امام واحدى در
كتاب خودتحت عـنـوان اسـاب النزول مى باشد .
وى نزول اين آيه را در حق اين پنج تن در بيش از يك طريق بيان مـى كـنـد .
ايـن حديث از طريق جابربن عبداللّه ـ واحدى سلسله اين حديث را به جابر مى رساند ـ
چنين است : (پيامبر دست على (ع ), فاطمه (س ), حسن و حسين (ع ) راگرفت .)
(367) شـعـبى مى گويد: پسران ما حسن و حسين (ع ) و زنان ما فاطمه (س ) و انفس
ماعلى بن ابى طالب (ع ) است .)
(368) در كـتـاب واحـدى روايـت ديگرى نقل شده كه وى سلسله راويان آن را به
حسن ـ ظاهرامقصود حـسـن بـصـرى اسـت ـ مـى رساند .
وى پس از بيان نزول آيه كريمه و دعوت مسيحيان به ملاعنه مى گويد: (پيامبر, حسن و
حسين (ع ), فاطمه (س ), خانواده وفرزندانش را همراه آورد.)
(369) از ايـن روايـت اخير بوى جعل به راحتى به مشام مى رسد, زيرا در آن نامى
از على (ع ) برده نشده و خانواده و فرزندان پيامبر را افزوده است .
اين خانوداه و فرزندان چه كسانى هستند؟
بطور كلى تاريخ روايت نكرده است كه فردى جز اين پنج تن براى مباهله رفته باشد.
نـاديـده گرفتن نام على (ع ) دليل انحراف از راه او و افزودن ديگران به اين عده
دليل هدفى است كه پرده از آن برداشته شده است .
روشن است كه چنين امرى بنا به طبيعتش پوشيده نمانده است و اين به رغم دورانديشى است
كه جـاعلان به هنگام جعل بدان احاطه ورزيده اند و به رغم شرايطى است كه به جعل كمك
مى كرده است .
پس ناگزير اين مساله بايد آن قدر شهرت و وضوح داشته باشد كه به قطعيت بينجامد .
هيچ كـس حتى كسانى كه در عقيده خود از راه اميرالمؤمنين (ع ) منحرف شده اند روايت
نكرده اند كه كسى جز اين پنج تن در مباهله حاضر شده باشد.
ممكن نيست جزئيات اين روز بزرگ پنهان بماند, روزى كه مسلمانان در آن پيروزى بى
نظيرى به دسـت آوردنـد و بـايـد آن را از روزهاى جاودان اسلام به شمار آورد كه
ابعادخود را دارد .
استفاده پيامبر اكرم (ص ) از اين مناسبت در آشكار كردن فضيلت اهل بيت واعلان مقام
آنها نزد خداوند در عـمـل و سـخن از بازرترين و روشنترين دلايل در بيان مقام اهل
بيت است و اين كه ايشان در همه حـال نـمـايانگر اسلام هستند و وجود آنها به منزله
وجود اسلام و نبودن آنها در حكم نبودن اسلام مى باشد .
پيامبر از اين روز مبارك استفاده كرد, زيرا مردم با بى صبرى در انتظار نتايج اين
موقعيت سرنوشت ساز و دقيق بودند.راهها آكنده از افراد بود و خيابانها پر از جمعيت و
حتى بر بامها هزاران نـفـر قـرار داشـتـنـدكـه در انـتـظـار بـه سر مى بردند و شمار
تماشاچيان حدى نداشت , همگى مـى خـواسـتندببينند نتيجه چه مى شود .
به هر حال خداوند پيامبرش را يارى رساند و دشمنانش راخوار كرد و آنها سرافكنده و
پشيمان از عملكرد خود بازگشتند.
جـزئيات موقعيتى اين چنين پنهان نمى ماند و تلاشهاى گمراه كننده ـ هر چه هم زياد
باشدـ باز نخواهد توانست بر آن سرپوش نهد.
اگـر چـه تنها يك روايت كه ثابت كند مقصود از ابنا و نسا و انفس , اين افراد مقدس
هستندكافى خـواهد بود حتى اگر خبر واحد باشد, زيرا هيچ كس فردى جز ايشان را ادعا
نكرده است , چه رسد بـه ايـن كـه مساله به حدى از تواتر رسيده است كه اهل بيت بارها
در برابرحاضران بدان استدلال جـسـتـه انـد و كتابهاى مسلمانان كه با اهداف و مقاصد
و مذاهب گوناگون تدوين يافته اند آن را تاييد و پشتيبانى مى كنند .
از اين رو آنچه نظر را به خودجلب مى كند و موجب شگفتى مى شود آن است كه برخى از
كتبى كه به اين مساله پرادخته اند داستان مباهله را ذكر مى كنند ولى مى كوشند
نـامـى از اين پنج تن به ميان نياورند و حال آن كه قرآن كريم به بيان نام آنها فرا
مى خواند و قرآن , اشخاص موردنظر رامشخص كرده و از پيامبر خواسته كه چنين كند و
روشن ساخته كه پيامبر اين افراد را باخود به مباهله ببرد.
بـر يـك مسلمان ضرورى است كه هنگام تلاوت قرآن منظور و مقصود آن را دريابد و درفهم
مراد آيات تدبر كند, بويژه كسانى كه عهده دار تفسير قرآن و بيان اسباب نزول آن
هستند.
بـه هـمـيـن سـبب ما از افرادى نظير طبرى در تاريخ خود و ابن هشام در سيره اش
دچارشگفتى مـى شـويـم , زيـرا ايـن دو, داسـتـان مـبـاهـله را ذكر مى كنند و اسامى
مسيحيان حاضردر آن را بـرمـى شـمـارنـد ولـى نـامـى از خاندان پيامبر با وجود شرافت
نام آنها و كمى تعدادشان به ميان نمى آورند.
شايد اين دو نفر به شهرت ايشان و وضوح افراد منظور نظر و اين كه افراد خوانده شده
تنها پنج نفر هستند بسنده كرده اند.
بـه هنگام تحقيق , خوددارى از بردن نام آنها به وضوح و روشنى مقصود زيانى نمى
رساندو اين كه تـنـهـا ايـشان ـ و نه ديگران ـ منظور نظر مى باشند, زيرا راويان بر
آن تواتر دارند ومعارضى هم به چشم نمى خورد.
حديث سابق الذكر واحدى كه آن را با كلماتى مثل (خانواده و فرزندانش ) درآميخته
فاقدهر گونه ارزشى است , در حالى كه مشخصا افرادى كه به همراه پيامبر راهى مباهله
شدند تنها همان پنج تن بـودنـد و نامهاى شريفشان بعينه برده شده است .
شايد واحدى مى خواهد با اين كار اشاره كند كه روايـت , جعلى است و پس از اجماع از
سوى همه راويان در اين كه تنها ايشان اهل بيتى هستند كه به خاندان خود, آگاهى
بيشترى دارندخواسته است به اين بخش جعلى توجهى نكند.
از جـمله كسانى كه به داستان مباهله پرداخته اند, شيخ محمد محمود حجازى در
التفسيرالواضح است : (چـون پـس از ايـن بـا پيامبر محاجه كردند حضرت خواستار مباهله
شد و ايشان به همراه حسن و حـسـيـن (ع ) و فـاطـمه (س ) و على (ع ) راهى مباهله
شدند.)
(370) وى سپس مى گويد: (همه اتـفـاق نـظـر دارند كه مسيحيان به مباهله دعوت
شدند ولى از قبول آن سرباز زدند, در حالى كه پـيـامبر و خاندان محترمش راهى مباهله
شدند و اين از دلايل صداقت پيامبر بوده چنان كه به اين حقيقت نيز گواهى مى دهد كه
آنها اهل بيت راهمچون فرزندان خود مى شناخته اند .
لعنت خدا بر ستمكاران باد.)
(371) جـز ايـن مـفـسـرانـى كـه نـام آنـهـا را در تـفـسـير آيه مباهله برديم
افراد ديگرى هستند كه به نمونه شبيه ترند, افرادى همچون : سيوطى كه در الدر المنثور
و در تاريخ الخلفا آيه مباهله را ذكر كرده و از جمله چنين گفته است : (مـسلم به نقل
از سعدبن ابى وقاص چنين گفته است : چون آيه مباهله نازل شد پيامبراكرم (ص ) عـلـى
(ع ), فـاطـمـه (س ), حـسن و حسين (ع ) را فرا خواند و فرمود: خداوندا! اينان اهل
بيت من هستند.)
(372) از ديـگـر كـسـانـى كه به اين مساله پرداخته اند طبرى است در تفسير
خود, وى داستان مباهله را مـى آورد و در بـيـش از يك طريق انطباق آيه را تنها بر
پنج تن آل عبا يادآورمى شود .
كمى پيشتر سـخـن مـحـمد محمود حجازى را بيان كرديم كه : (همه اتفاق نظردارند) تا
پايان حديث مباهله .
همان گونه كه مفسران در منظور نظر بودن اين پنج تن ـ و نه فرد ديگرى ـ اجماع دارند
مورخان و صاحبان سيره و محدثان نيز اتفاق نظر دارند .
براى مثال ابن اثير در كتاب خود الكامل فى التاريخ داستان مباهله را مى آورد و مى
گويد: (پيامبربه همراه على , فاطمه , حسن و حسين راهى مباهله شـدنـد, پس چون
مسيحيان ايشان راديدند گفتند: اينها چهره هايى هستند كه اگر خدا را قسم دهند تا
كوهها را از جا بركند,خداوند چنين مى كند.)
(373) در صـحـيح مسلم هنگام سخن پيرامون خوددارى سعد از دشنام دادن به
اميرالمؤمنين به دستور مـعـاويـه آمده است كه معاويه به او گفت : چه چيز مانع از آن
مى شود كه ابوتراب رادشنام دهى ؟
سعد گفت : آيا به خاطر نمى آورى سه سخنى را كه پيامبر اكرم (ص ) به على (ع ) فرموده
؟
پس من هـرگـز بـه او دشـنـام نـخواهم داد, زيرا تنها يكى از اين سخنان ازشترم براى
من محبوبتر است .
شنيدم رسول خدا مى فرمود: 1ـ حضرت على (ع ) كه در يكى از جنگها جانشين پيامبر شده
بود به پيامبر عرض كرد: يارسول اللّه ! مـرا بـا زنـان و كودكان باقى مى گذارى ؟
حضرت فرمود: آيا نمى خواهى براى من به منزله هارون براى موسى باشى جز آن كه پس از
من نبوتى نيست .
2ـ از پـيـامبر شنيدم كه در روز جنگ خيبر فرمود: پرچم را به دست مردى خواهم سپرد كه
خدا و رسـولـش را دوسـت دارد و خـدا و رسـولش هم او را دوست دارند .
سعد مى گويد:هر يك انتظار گرفتن پرچم را داشتيم .
حضرت فرمود: على (ع ) را بخوانيد, پس على (ع )را در حالى كه چشمش درد مى كرد نزد
پيامبر آوردند و حضرت آب دهان خود را بر دوچشم على (ع ) ريخت و پرچم را به او سپرد
و خداوند براى او فتح و گشايش پيش آورد.
3ـ چون آيه مباهله نازل شد, پيامبر على (ع ), فاطمه (س ), حسن و حسين (ع ) را
فراخواند و فرمود: (خدايا! اينان اهل بيت من هستند.)
(374) (در صحيح ترمذى , 2/166 اين حديث از سعد روايت شده تا آن جا كه
پيامبرمى فرمايد: خدايا! اينان اهل بيت من هستند.
مـى گـويـم كـه حـاكم نيز اين حديث را در مستدرك الصحيحين , 3/150 آورده و مى
گويد:اين حـديـث بـراسـاس شـرط شـيـخـين صحيح است و بيهقى آن را در سنن خود
7/63روايت كرده است
(375) .
(سـيوطى نيز اين حديث را در الدر المنثور در تفسير آيه مباهله در سوره آل عمران
ذكرمى كند و مـى گـويـد: ابـن مـنذر و حاكم آن را نقل كرده اند و بيهقى آن را در
سنن خود به نقل از سعدبن ابى وقاص آورده است
(376).
(شـبـلـنـجى در كتاب نورالابصار در موضوعى كه در باب (مناقب حسن و حسين (ع ) و
سايرائمه دوازده گـانه ) آورده اين آيه را ذكر كرده و يادآور شده است كه اين آيه
تنها بر اين پنج تن منطبق است .
وى سپس منابعى همچون بخارى , خطيب , فخر رازى و زمخشرى را كه متعرض اين موضوع شـده
اند ذكر مى كند و سخنان مسيحيان و موضعگيرى ايشان را به هنگام مشاهده اهل بيت و اين
كـه اگـر آنـهـا از خدا بخواهند كه كوهى را از جاى بركند,خداوند چنين مى كند بيان
مى دارد و داستان مباهله را تا پايان مى گويد.)
(377) شـيـخ سـبـيـتى در كتاب ارزشمند خود المباهله تحقيقات گرانقدرى دارد كه
شايسته استفاده مـى باشد .
از توجهات ارزشمند او اين است كه وى در اين كتاب منابع بسيارى رادر اين كه دعوت
خدايى تنها خاص اين انوار چهار گانه است ذكر مى كند.
وى يـادآور مـى شـود از جـمـله كسانى كه حديث مسلم را ـ كه قبلا آورديم ـ از سعد
نقل مى كند احمدبن حنبل در مسند خود مى باشد جز آن كه روايت مسلم از عامربن سعد
واحمدبن سعد است .