امامت در پرتو كتاب و سنت

مهدى سماوى

- ۱۱ -


فصل 5 : نص پنجم (حديث منزلت )

قـال صـلـى اللّه عـلـيـه وآلـه وسـلـم لـعـلـى (ع )انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى (246) .
ايـن حـديث ديگرى از احاديث متواتر است , بل همان گونه كه عبدالحميدبن ابى الحديددر شرح نهج البلاغه مى گويد: (خبرى است كه در ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيزاجماعى است .) (247) اگر مى خواهيد در آگاهى بر برخى از راويان آن اطمينان حاصل كنيد گوش بسپاريد به سخنان ابن ابى الحديد پس از بيان هشدار يوم الدار و اين سخن پيامبر درباره على (ع ) كه : (اين برادر, وصى و جـانـشـيـن مـن در مـيـان شماست , پس به سخنان او گوش فرا دهيد و فرمانش بريد), و امام مى فرمايد: (يا رسول اللّه ! من وزيرتوام .) دليل آن كه حضرت وزير پيامبر اكرم (ص ) است همان نص قـرآن و سـنـت مـى بـاشد.خداوند مى فرمايد: واجعل لى وزيرا من اهلى هرون اخى , اشددبه ازرى واشـركـه فـى امـرى (248) , و پيامبر در خبرى كه ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيز مجمع عليه اسـت مى فرمايد: (نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى , جز آن كه پيامبرى پس از مـن نيست .) پيامبر با اين سخن همه مراتب هارون نسبت به موسى را براى حضرت على (ع ) اثبات مـى فـرمـايـد, بنابراين حضرت , وزير پيامبر اكرم و يارى رساننده ايشان است .
و اگر حضرت خاتم پيامبران نمى بود حضرت على (ع ) شريك امر ايشان مى شد. (249) از آن جـا كـه ايـن خـبر نزد ابن ابى الحديد از اخبار مسلم و قطعى است , لذا در بسيارى ازجاهاى كـتـاب خود همچون اخبار حتمى از آن سخن مى گويد .
ابن ابى الحديد در جلدسيزدهم كه متن حاضر را از آن نقل كرديم بيش از يك بار اين حديث را ذكر مى كند .
براى مثال وى در پايان داستان يـكـى از واعـظـانى كه دكتر احمد امين آنها را (داستان پرداز)مى خواند, چنين مى آورد كه وى را غـرور فرا مى گيرد و مى گويد: (بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست دهيد), يكى از شنوندگان به او مـى گويد: ما اين سخن را نشنيده ايم مگر ازعلى بن ابى طالب (ع ) .
اين سخن بر آن شخص خود فـريـفـته گران آمد و گفت : مقصود توعلى بن ابى طالب مبارك نيشابورى است ؟
و بدين ترتيب مـجموعه اى را برمى شمارد كه اسم همه آنها على بن ابى طالب است تا بدين ترتيب حضرت را انكار كـرده بـاشـد و چـنـيـن وانـمـود كند كه در اسامى راويان و محدثان صاحب اطلاع است .
يكى از شنوندگان به اوگفت : نام بسيارى از افراد محمدبن عبداللّه است ولى خداوند درباره هيچ يك از آنهانفرموده : ماضل صاحبكم وماغوى وما ينطق عن الهوى , ان هو الا وحى يوحى , (250) على بن ابـى طـالب نيز نام بسيارى از افراد بوده است ولى درباره هيچ يك از آنها صاحب شريعت نفرموده : (نـسـبـت تـو بـه مـن هـمـچـون نـسـبـت هـارون است به موسى , جز آن كه پس از من پيامبرى نيست .) (251) اگر چه گاهى اسماء و كنيه ها در مردم يكى است ولى هر يك از آنها با اخلاق خود بر يكديگر امتياز مى يابند.
مـى بينيم كه ابن ابى الحديد به هنگام آشكار كردن شخصيت اميرالمؤمنين به اين حديث استشهاد مـى كـنـد و اين كه او شخصيتى است كه به بهترين مقامات عاليه آراسته است .
ابن ابى الحديد اين خبر را قطعى مى داند و در تسليم و ايمان به صدور آن از صاحب شريعت آن را همچون آيات قرآنى مى داند كه از سوى پروردگار نازل شده است .
از جـمـلـه كـسانى كه اين حديث را نقل كرده اند بخارى است كه آن را در باب مناقب المهاجرين , مـنـاقـب عـلى بن ابى طالب (ع ) مى آورد و اين حديث را به سعدبن ابى وقاص مى رساند كه گفت : پـيـامـبـر اكـرم (ص ) به على (ع ) فرمود: (آيا نمى خواهى نسبت تو به من همچون نسبت هارون به مـوسـى بـاشـد؟ ) (252) در ايـن چـاپ تعليقات اثبات كننده اى درحاشيه هست كه حديث را با اعتراف بدان ذكر مى كند با اين تفاوت كه چاپ مذكور با به كار گرفتن همه توانايى اش در زبان , با تـحدى و تكفير بى حدوحساب از آن سخن مى گويد .
حال آن را بخوانيد و در آن تامل كنيد .
قاضى عـياض مى گويد: اين همان چيزى است كه ساير فرق شيعى بدان توسل جسته اند كه خلافت حق عـلى (ع ) و او جانشين خلافت بوده است , بنابراين رافضيه ساير صحابه را به سبب آن كه ديگران را بـر عـلـى (ع )تـرجـيـح داده اند, تكفير كرده اند .
برخى تكفير على (ع ) را نيز افزوده اند, زيرا وى به طـلـب حـقـش نـپـرداخـتـه .
مـذهـب ايـن عده از نظر عقل سبكتر و فاسدتر از آن است كه بيان شـود.ترديدى در تكفير اين عده نيست , زيرا كسى كه همه امت و بويژه مسلمانان صدر اول راكافر بداند, شريعت را باطل كرده و اسلام را به نابودى كشانده است و هيچ دليلى درحديث وجود ندارد كه با يكى از آنها وارد بحث شويم , بلكه در حديث آنها تنها اثبات فضيلت على (ع ) است و به اين كه او برتر از ديگران بوده اشاره اى نشده است و در آن دليلى بر جانشينى حضرت پس از پيامبر نيست , زيـرا هارون كه حضرت به او تشيبه شده پس از موسى جانشين او نبوده , چرا كه چهل سال پيش از رحـلـت حـضرت موسى وفات يافته است , بلكه موسى او را زمانى به جانشينى خود برگزيد كه به قصد مناجات به سوى پروردگار خويش رفت (253) .
موجب تاسف من است كه مجبور شوم چنين سخنان نابجايى را نقل كنم ولى به هرحال مسلمانان بـايـد بـرخـى از ايـن عده را كه در هر زمان آتش افزروزى مى كنند بشناسند, تابدين ترتيب ميان مسلمانان نزديكى برقرار شود, شايد بدين ترتيب برگزيدگانى از علمابسيج شوند كه واقعيت امت را مـى شناسند و به نياز آنها به نزديكى با يكديگر آگاهى دارند و دين خود را كه همان دين الفت و مـحـبـت و اتـحـاد و كـنـار گذاشتن تفرقه است مى شناسند تا اين گونه سخنان نامربوط كه به كتابهاى معتبر مسلمانان راه يافته حذف شود .
اى كاش مى دانستم اينها به كدامين استنادى توسل جسته اند و به كدامين دليل چنگ زده اند؟
زيرا اينها مسلماتى هستند كه همگان از آن آگاهند .
اى كاش مى دانستم كه علم آنها در اين مورد از كجا سرچشمه گرفته و از كجا اخذ شده است ؟
بـيـچـارگـانـى كـه بـه خـوانـدن صـحـيح بخارى عادت دارند و به احاديث اين كتاب با تجليل وبـزرگـداشت مى نگرند هنگام برخورد با اين گونه افتراها آن را همان واقعياتى مى پندارندكه از منابع علم و قطبهاى فضيلت سرچشمه گرفته است , ولى حقى كه بايد بدان اعتراف كرد آن است كه اين سخن را حتى علماى سنى نيز بر زبان نمى آورند چه رسد به شيعيان ,و حتى عوام نيز بدان تن در نمى دهند, زيرا دروغى است آشكار و خروج بر واقعيت مشهود و ملموس امتى است كه خود را نـيـازمند مى بينند با اعضاى خود اتحاد يابد و آنهارا بشناسد و هر گروه در حمايت از برادرى و تحقق بخشيدن به الفت و نه به خاطر زنده كردن اختلافات و برانگيختن كينه ها, نظر صريح خود را بـراى ديگران آشكار سازد,والبته اختلاف انگيزى و برانگيختن كينه ها كار كسى است كه به دين اهـمـيـتى نمى دهد و به امور مسلمانان اهتمامى ندارد .
كى رافضيها ـ اگر مقصود از آنها شيعيان باشد ـ ديگرصحابه را تكفير كرده اند و در كدامين كتاب چنين چيزى يافت مى شود؟
چه كسى به اين امور دامن مى زند جز كينه توزانى كه با برانگيختن كينه و خلق دشمنى و عداوت نسبت به همه مـسـلـمانان حقد مى ورزند؟
در ميان صحابه كسانى بوده اند كه به خداوند نزديكى مى جسته اند و شيعه به سبب دوستى و همراهى آنها براى ايشان احترام قائل بوده است .
آرى , شيعه همه صحابه را بـه صرف همراهى با پيامبر اكرم مورد تمجيد قرار نمى دهد وصحابى بودن را دژى نمى داند كه از وقـوع خـطـا جلوگيرى كند .
آيا مفهوم اين سخن ,تكفير ساير صحابه است ؟
رسواتر و زشت تر, اين جنايت بى شرمانه برخى از آنهاست كه على (ع ) را نيز كافر مى دانند, زيرا حق خود را نطلبيده است و آيا كسى كه على (ع ) راكافر مى داند, مى تواند شيعه على (ع ) باشد؟
سبحان اللّه , اين بهتان بزرگى اسـت كـه شـيـعـه از آن و از گـوينده آن به سوى خدا برائت مى جويد .
شايد مقصود از اين سخن , خوارج بى دينى هستند كه بر دين خدا خروج كردند و در برابر خليفه رسول اللّه سركشى كردند وبا ولى خدا جنگيدند .
اگر مقصود اين باشد, سخنى است تقريبا صحيح , ولى با اين حال گوينده بايد مـقـصود خود را روشن سازد, اما ظاهر سخن چنين كسى اين است كه قصدوى شيعيانى است كه بـنا به وصيت رسول اللّه (ص ) به امامت على (ع ) اعتقاد دارند, چنان كه در توضيح حديث (منزلت ) بـه ايـن نـكته تصريح كرده است و مدعى شده كه در حديث مذكور على (ع ) بر ساير صحابه فضلى نـدارد تا پايان توضيحاتش بر اين حديث شريف .
آيا در تصريحات پيامبر در شرف و فضيلت و منزلت عـلـى (ع ) دلـيلى آشكارتر از اين بيان وجود دارد: (نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به مـوسى ), تنها اين بيان كافى است كه براى امت مشخص كند كه نايب پيامبرش كيست و چه كسى شـريـك امـر اوست ودر پرداختن به مسائل مهم جانشين او به شمار مى رود و آيا امامت جز همين مقام والاست ؟
در هـر حـال مـا با اين گوينده هم سخنيم كه هر كس صحابه يا تنها على (ع ) را تكفير كند,بدون تـرديـد عـقلى سبكتر و مذهبى فاسدتر از آن دارد كه سخنش ذكر شود, چنان كه ترديدى در اين نـيست كه هر كس همه امت بويژه صدر اول را تكفير كند, شريعت راباطل و اسلام را از ميان برده اسـت .
پـس به چه كسى بايد اقتدا كرد و براساس كدام رهبراز ايشان بايد راه پيمود؟
و حال آن كه هـمـه امـت تـكفير شده است .
كسى كه چنين اعتقادى دارد نه به دينش ايمانى دارد و نه هدايت شـريعتش را برمى گيرد و آيا شيعه چنين است ؟
آرى , شيعه و همه مسلمانان و هر كسى كه پيامبر را ديـده يا همراهى او را درك كرده ,مؤمن به شمار نمى آورند و حتى در ميان كسانى كه حضرتش را ديده اند و همراهى اش رادرك كرده اند برخى كافر و منافق بوده اند .
بسيارى اوقات قرآن اين سه نـمـونه : مؤمنان ,كافران و منافقان را يادآور مى شود .
بدين منظور آيات يكم تا بيستم سوره بقره را ملاحظه كنيد .
گمان نمى كنم هيچ مسلمانى از هر فرقه اى كه باشد ـ مگر برخى فرقه هاى كمياب كـه مـسـلـمـانـان با ايشان هم عقيده نيستند ـ همه كسانى را كه پيامبر را ديده اند و همراهى اش رادرك كرده اند, بر درجه اى از ايمان بداند .
چگونه چنين است و حال آن كه قرآن نفاق ,نيرنگبازى و گـمـراهى ايشان را بصراحت بيان مى كند .
اما قرآن درباره كسى كه در زمان پيامبر مى زيسته و ظـاهـرا ايـمان داشته و نماز برپا مى كرده و زكات مى داده و در راه خداانفاق مى كرده و در جهاد حاضر مى شده است ولى در باطن كافر و سركش بوده است ,سخن مى گويد, همچنان كه در مورد كـسـانـى نـفـاق ايـشـان آشكار بوده نيز سخن به ميان مى آورد .
خداوند مى فرمايد: ان المنافقين يـخـادعـون اللّه وهـوخـادعـهم واذا قاموا الى الصلوة قاموا كسالى , يراؤن الناس ولايذكرون اللّه الا قـلـيلا (254) , و نيز خداوند تبارك وتعالى مى فرمايد: ومامنعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كـفـروا بـاللّه وبـرسـوله ولاياتون الصلوة الا وهم كسالى ولاينفقون الاوهم كارهون (255).
و نيز مى فرمايد: وممن حولكم من الاعراب منافقون , ومن اهل المدينة مردوا على النفاق لاتعلمهم نحن نـعـلـمـهـم سـنعذبهم مرتين , ثم يردون الى عذاب عظيم (256).
و نيز خدايش مى فرمايد: ولو نشاءلارثناكهم فلعرفتهم بسيماهم ولتعرفنهم فى لحن القول واللّه يعلم اعمالكم (257) .
وخداوند سـبـحـان مى فرمايد: واذا ارايتهم تعجبك اجسامهم وان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة يـحـسبون كل صيحة عليهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انى يؤفكون , (258) خداوند در مورد آنـهـايى كه پيامبر را احاطه كرده و چپ و راست او را دربرگرفته بودند تا با مؤمنان اشتباه شوند, مـى فـرمـايـد: فما للذين كفروا قبلك مهطعين عن اليمين وعن الشمال عزين , ايطمع كل امرى ء منهم ان يدخل جنة نعيم , كلا انا خلقناهم مما يعلمون (259) .
سپس خداوند پيامبر خود را به سوى جماعتى از آنها هدايت مى كند و دستور مى دهد باايشان الفت يابد و از ظاهرشان چشم پوشد: سيحلفون باللّه لكم اذا انقلبتم اليهم لتعرضوا عنهم فاعرضوا عنهم انـهم رجس و ماوئهم جهنم جزاء بما كانوايكسبون (260) , و نيز مى فرمايد: خذالعفو وامر بالعرف واعرض عن الجاهلين , (261) ونيز مى فرمايد: ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك وبينه عداوة كـانـه ولـى حميم ومايلقئه الا الذين صبروا و ما يلقئه الاذو حظ عظيم , (262) و براى ايشان در صـدقـه سـهـم خـاصـى قـرار داد و نـيز در غنايم پاداشى قطعى برايشان مقرر كرد .
كسانى را كه مـابـرشـمرديم و درباره آنها قرآن را تلاوت كرديم و اخبار را در احوال آنها آورديم همگى درشمار صحابه و از كسانى بوده اند كه نام صحابى برآنها اطلاق مى شود و با در نظر گرفتن طبقاتشان در خـطا و عمد و گمراهى و نفاق برحسب آنچه توضيح داديم به پيامبر اكرم منسوبند .
آيا پس از اين سـخـنـان عاقلى يافت مى شود كه معتقد باشد فردى به صرف همراهى پيامبر و ديدن ايشان قطعا عـمـلـكردى صحيح خواهد داشت ؟
(263) اين آن چيزى است كه شيعه همچون همه مسلمانان بـدان ايـمـان دارد, چـه , شـيـعـه بـه تنهايى چنين نظرى ندارد و قرآن ـ كه منبعى امين است ـ بزرگترين شاهد در اعتقاد شيعه و بزرگترين دليل آن به شمار مى آيد.
آنـچـه قـاضـى عـياض بعدا در استدلال شيعه به اين حديث در امامت على (ع ) با اين خبرمى آورد همين است كه تنها يك فضيلت على (ع ) را در بردارد كه آن هم حضرت در اين فضيلت منحصر به فرد نيست .
اين سخن شايسته توضيح است و حجتى واضح است كه شرفش تنها از آن على (ع ) است و آن از سـخنان پيامبر اكرم است كه در امامت على (ع )دلالتى كافى دارد و پس از ذكر شمارى از راويـان ايـن حـديث بدان خواهيم پرداخت تابدين ترتيب قطعيت اين سند براساس طرحى كه در آغاز بحث ترسيم كرديم حاصل آيد.
سـيـد كتكانى شمار راويان اين حديث را تنها در ميان علماى اهل سنت و محققان بزرگ ايشان به يـكـصـدنفر رسانده است و مواضع را ثابت مى كند كه در آن خبر منزلت را دركتب معتبر همراه با نص وارد آن از سوى پيامبر اكرم (ص ) بيان مى كند و اين خود موجب مى شود كاملا قطعيت بيابيد كـه پيامبر به على (ع ) فرموده است : (نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى جز آن كـه پيامبرى پس از من نيست ) .
وى اين حديث را باتحقيقاتى مى آورد كه شايسته استفاده و درك است (264).
و همان گونه كه ازابن ابى الحديد نقل شد مى توان گفت كه همه صحاح معتبره به رغـم اخـتـلاف صـيـاغ وتـعـدد مـنـاسـبتها بر روايت آن اجماع دارند .
اينك به ذكر پاره اى از آن مى پردازيم .
قبلا درآنچه از بخارى و نيز در بخارى در باب جنگ تبوك آمده بود, اين سخن پيامبر را آورديـم كـه : (آيـا نـمـى خـواهى براى من چنان باشى كه هارون براى موسى , جز آن كه پس از من پيامبرى نيست .) (265) قـابـل تـوجـه آن كـه هـر گاه شارحان اين خبر را مى آورند حاشيه برخى از كتب را براى آن نقل مـى كنند و گويى وضوح اين خبر در بيان امر خلافت و امامت على (ع ) ايشان راراضى نمى كند و بـه همين سبب آوردن حاشيه بر اين خبر نيز موافق انصاف و موجب استوارى منطق و حق نيست .
بـراى مـثـال در آنـچـه در حـاشيه لمعات آمده مى خوانيم كه دراستدلال به اين خبر در امامت و خلافت على (ع ) مناقشه مى كند و سپس چنين حاشيه مى زند: (با آن كه خبر واحد در برابر اجماع مقاومتى ندارد.) شما را به خدا بگوييد, اگرهمچون خبر منزلت , خبر واحد است پس تواتر يك خبر چگونه است و بدين ترتيب كدام خبر است كه مى توان در باب احكام و جز آن بدان استناد جست ؟
آيا ايـن بـدان مـفـهـوم نيست كه نبايد هيچ گونه خبرى را پذيرفت , مگر آن كه موافق هوى و هوس باشد؟
آيا چنين نيست ؟
دلايل بيشترى را در تواتر اين خبر خواهيم آورد .
محتويات برخى ازعبارات بخارى را خوانديم و يك صفحه كامل صحيح مسلم را درباره اين حديث ديديم كه با روايت سعدبن ابى وقاص آغاز مى شد .
در آن آمده بود كه پيامبر اكرم به على (ع )فرمود: (نسبت تو به من همچون نـسـبـت هارون است به موسى , جز آن كه پيامبرى پس ازمن نيست .) سعيد مى گويد: پس تمايل يـافتم آن را با سعد در ميان گذارم پس سعد راملاقات كردم و آنچه راعامربن سعد به من گفته بـود بـه او گـفتم .
او گفت : شنيده ام .
گفتم : آياتو آن را شنيده اى ؟
پس دو انگشت خود را بر دو گوشش نهاد و گفت : آرى , اگر چنين نبود كر بودم (266) .
نكته عجيب در تعليقه اين خبر است در حاشيه صحيح مسلم .
در آن درنگ كنيد: (ايـن سـخـن حـضـرت كه نسبت تو به من همچون هارون است .. .
مقصود از آن آخرت ونزديكى و پـشـتيبانى اوست در امر دين .
شارحى از علماى ما چنين گفته است .) روشن است كه نزديكى در آخـرت نـتيجه عمل در دنياست ـ كه آن نيز يكى از منازل است ـ وهيئت حديث منزلت دلالت بر مـنـزلـت بـطـور كـلى دارد و تنها تخصيص آن به اين منزلت دربرابر منزلتهايى كه از عمل تصور مـى شود آن هم از روى هوى و هوس , بدون هيچ دليلى است كه بدان دلالت داشته باشد, علاوه بر ايـن كـه نـزديـكـى و پشتيبانى او در امر دين و اين كه حضرتش به منزله هارون براى موسى باشد مـقـصـود اسـت .
آيا فضيلتى بالاتر از امردين كه محمد(ص ) و على (ع ) آن را پايه گذارى كرده اند وجـود دارد, عليى كه نسبت به پيامبر همچون هارون بود نسبت به موسى كه هم وزير او بود و هم بـرادر و شـريـك او.چـنـان كـه مفاد خبرى است كه با توجه به فرموده خداوند سبحان در كتاب بـزرگـش درباره هارون و موسى درست بنظر مى رسد .
اهل تسنن و تشيع با هم نقل كرده اند كه پيامبر به على (ع ) فرمود: تو در دنيا و آخرت برادر من هستى .
تـمـامـى ايـنـها تلاشى است براى رهايى و گريز از معنايى كه در اين خبر قصد شده است تابدين تـرتـيـب با هوى و هوس همراهى شده و از گمان و ظن پيروى شده باشد, در غير اين صورت اين نيرنگ بازيها چه وجهى دارند؟
اين نظير سخن توربشتى است كه مى گويد:اين سخن پيامبر است هـنـگامى كه مى خواست به سوى جنگ تبوك برود, حضرت على (ع ) را جانشين خاندان خود قرار داد تا در ميان ايشان بماند .
منافقان شايعه پراكنى كردند و گفتند كه پيامبر چون وجود على (ع ) بر او گران بوده و او را ناچيز دانسته , او را به جانشينى خود برگزيده است , هنگامى كه على (ع ) اين سـخـن را شـنيد, سلاح برگرفت وخارج شد تا آن كه در (جرف ) بر پيامبر اكرم وارد آمد .
حضرت گـفت : يا رسول اللّه !منافقان چنين پندارى دارند .
رسول خدا فرمود: دروغ مى گويند .
من تو را به سـبـب آنـچـه پـشـت سر خود نهادم به جانشينى برگزيدم , پس بازگرد و جانشين من در ميان خـانـواده مـن و خـود بـاش .
اى على ! آيا نمى خواهى نسبت به من همچون هارون به موسى باشى .
مـن هم سخن پروردگار متعال را بر زبان مى آورم : (موسى به برادرش هارون گفت : مرا درميان قوم به جانشينى گذار.) آن كـه بـا اين حديث استدلال مى كند بر اين كه امر خلافت پس از پيامبر اكرم (ص ) براى على (ع ) بوده , از راه درست خارج شده است , زيرا جانشينى در خاندان , در زمان حيات پيامبر اكرم اقتضاى جانشينى بر امت پس از رحلت حضرتش را ندارد. (267) تـاسـف بـار اسـت كـه صـاحـبان انديشه ها تسليم هوى و هوس شوند و در اختيار امواج آن باشند.
ديدگاه خود را از زبان تعصب فراتر بريد تا اين حقايق را ببيند: 1ـ اين حديث به مناسبتهاى مختلف از سوى پيامبر اكرم صادر شده كه خود دلالت براهتمام خاص حضرت و تاكيد شديد ايشان دارد, بنابراين وجهى ندارد كه به مناسبت خاصى , محدود شود .
بويژه پس از آن كه روايت را اگر به مناسبتهاى مختلف متواترندانيم حتما مستفيض به شمار مى آوريم تـا آن كـه نقل اين حديث در بيان فضايل على (ع )حكم مسلمات را يافته به گونه اى كه هيچ كس نـمـى تواند آن را بپوشاند و تلاشهاى هرچند بزرگ در اين راه محكوم به شكست است كه آن را نيز بيان خواهيم كرد.
2ـ ايـن زيـادت شـگـفت انگيز برخى راويان كه هيچ ابايى ندارند آن را به خاندان پيامبر وعلى (ع ) مـنـحـصـر كـنند, گوياى آن است كه پندارى براى پيامبر تنها خاندان خودش وعلى (ع ) اهميت داشـتـه و شـهـرى كه همه مردم آن را براى جهاد بسيج كرده و در تنوره جنگى مقدس واردشان كـرده به علاوه ساكنانش , براى حضرتش اهميتى نداشته است ,كه بايد امور تبليغاتى و آموزشى و قضايى را كه نياز همه جوامع است بدان افزود و بايددر نظر گرفت دعوت اسلامى در آن روزگار بـراى مردم دعوتى نو بوده است يا مردم بااين دعوت نو آشنا بوده اند و به آسانى نمى توانسته اند آن را هـضـم كنند و اصول و فروع فراگير آن را درك كنند, كه البته بايد كثرت دشمنان در كمين و مـنـافـقـانـى را كه در كينه توزى و مخدوش كردن مقدسات اين دعوت همه تلاش خود را به كار مـى بـردنـد در نـظر گرفت ,منافقانى كه كرامت پيامبر را نيز مخدوش مى ساختند و آشكارا بر او گـسـتاخى مى كردند,با در نظر گرفتن آن كه در شهر و اطراف آن افرادى بودند كه ـ چنان كه قرآن تصريح دارد آنفاق در پيش گرفته بودند.
اين در حالى بود كه جنگ درازمدت بود و دشمنان ستيزه گر و كينه توز با كمال سخاوت هر آنچه در توان داشتند براى بى اثر كردن دعوت پيامبر به كار مى بستند و در اين مسيرجان خود را ناچيز مى شمردند و فرزندان و پاره هاى تن خود را در راه تعصب ودشمنى شان با رسول اللّه فدا مى كردند تـا بـراساس حقد و حسدى كه همچون ديگ درسينه هاى آنها به جوش آمده بود, او و دينش را از مـيـان ببرند .
پس چگونه مى شود كه پيامبر بدون هيچ تدبيرى و بدون آن كه فرد شايسته اى را در اداره اين امور برگزيند آفردى كه در اين بسيج مقدس بر اين دعوت بزرگ و بالنده مراقبت داشته بـاشـد ـ تمامى اين امر را رها كند؟
آيا شايسته نمى بود كه پيامبر به مركز حكومت و مقر دعوتش و مـحـل ساكنان آن كه ياران اين آيين و حافظان اين شريعت بودند اهتمام ورزد؟
آيا مى پنداريداين تـوجـيـه بـجايى است ؟
چگونه مى شود كه پيامبر بدون پرداختن به اين امور تنها به خاندان خود و عـلـى (ع ) بـپردازد؟
ناگزير بايد قطعيت يافت كه اين قيد اضافى اساسى ندارد, مگر آن كه از باب مـمـاشـات گـفـته شود: مراد از خاندان پيامبر و على (ع ) همه كسانى بودند كه در مدينه حضور داشتند, زيرا همه آنها مورد توجه پيامبر و على (ع )بودند و اين از باب لطف عبارت است كه پيامبر و عـلـى (ع ) هـمـان گـونه كه خود وخاندانشان را مهم مى شمردند به امور مسلمانان نيز اهميت مـى داده انـد, بـه عـلاوه آن كـه چنين گفتارى رهنمودى است براى مسلمانان كه چنين تربيتى داشـتـه بـاشند .
اگر اين طورگفته شود باز هم نتيجه يكى خواهد بود كه عبارت است از اين كه پـيـامـبر حضرت على (ع ) را ـ كه بعدا نيز جانشين اوست ـ جانشين خود قرار داده است , زيرا هيچ كـس جزاو صلاحيت اداره امور را نداشت و به همين سبب او را كه دست راست و روح پيامبر بودـ هـمـان گـونه كه احاديث نيز بدان تصريح دارند ـ به جانشينى خود برگزيد .
على (ع ) همان كسى اسـت كـه مـواضـع شـنـاخـته شده و قهرمانيهاى او هيبتش را بر قلبها حاكم مى ساخته وهيبت , بزرگترين سلاحى است كه شخص جنگجو به هنگام ظهور جنگ با اهل تعصب به نبرد برمى خيزد و قهرمانانشان را به جنگ فرا مى خواند و پيروزى به عنوان وسيله اى براى تحقق بخشيدن به اصول و انتشار عدالت و سركوب باطل و استقرار حق در زمين خدا و در ميان بندگانش مورد نياز است .
3ـ مـضمون اين سخن عام است و دادن منزلتى چنين فراگير همان منزلت هارون است نسبت به موسى كه قرآن آن را كاملا تشريح مى كند تا آن جا كه پيامبر تاكيد دارد ميان اين دو خليفه چندين تـشـابـه وجـود داشته باشد تا اين تشابه را براى مسلمانان روشن سازد,همچون ناميدن دو فرزند حـضـرت بـه اسامى دو فرزند هارون شبر و شبير .
اگر در سيره پيامبر جستجو كنيد مى بينيد كه حضرتش على (ع ) و هاورن را همچون دو ستاره فرقدين در آسمان و دو چشم در يك چهره ترسيم مى كند كه در ميان امت خود هيچ تفاوتى بايكديگر ندارند.
الـف : تـوجـه داريم كه پيامبر مى خواست اسامى فرزندان على (ع ) همچون اسامى فرزندان هارون بـاشـد, بـنـابـراين آنها را حسن و حسين (ع ) ناميد و فرمود: (268) من آنها را به اسامى فرزندان هارون يعنى شبر و شبير و مشبر ناميدم .
حضرت با اين عمل مى خواست به مشابهت ميان دو هارون تاكيد كند و شباهت آن دو را در همه منزلتها و ساير شؤون تعميم دهد.
ب : دقـيـقـا بـه همين منظور بود كه حضرت على (ع ) را به برادرى خود گرفت و او را برديگران بـرگزيد تا با اين كار عموميت شباهت ميان منزلت دو هارون را در برادرى اين دوتحقق بخشيده باشد و بر اين نكته تاكيد كند كه تفاوتى ميان اين دو نيست .
چنان كه شنيده ام حضرت دو بار ميان اصحابش برادرى برقرار كرد .
در مرتبه اول ابوبكر و عمر وعثمان و عبدالرحمن بن عوف دو بدو به بـرادرى يـكـديـگر درآمدند و در بار دوم ابوبكر وخارجة بن زيد و عمرو عتبان بن مالك با يكديگر برادر شدند, در حالى كه على (ع ) درهر دو بار ـ چنان كه مى دانيد ـ برادر پيامبر اكرم شد .
گفتار مـا محدودتر از آن است كه نصوص ثابتى را كه به طرق صحيح از ابن عباس , ابن عمر, زيدبن ارقم , زيـدبـن ابـى اوفى ,انس بن مالك , حذيفة بن يمان , مخدوج بن يزيد, عمربن خطاب , براءبن عازب , عـلـى بـن ابـى طالب (ع ) و ديگران رسيده بياوريم .
پيامبر اكرم (ص ) به على (ع ) فرمود: (تو در دنيا وآخـرت برادر منى .) (269) در مراجعه شماره بيستم است كه حضرت در حالى كه شانه على (ع ) را گرفته بود فرمود: (اين برادر, وصى و جانشين من در ميان شماست , پس به سخن او گوش فرا دهيد و فرمانش بريد.) (270) شـمـا مـى توانيد اين موضوع را در كتاب مراجعات اثر سيد شرف الدين و تحقيقات كامل اواستقصا كـنيد .
در اين كتاب اخبار بسيارى را در اين موضوع خواهيد ديد و بيانى جذاب راپيرامون مقصود پـيـامبر و نيز معانى آيات كريمه خواهيد يافت .
با خواندن اين كتاب ازخلال مطالعه سخنان پيامبر اكرم (ص ) در حق برادر و پسر عمو و جانشينش مفهوم منزلت بطور كلى روشن خواهد شد, و ديگر سـخـن وجـهـى نـخـواهد داشت كه جانشينى على (ع )در زمان حيات پيامبر بر خاندان حضرتش اقـتضاى خلافت امت پس از رحلت ايشان راندارد, زيرا خلافت در خاندان و به هنگام حيات پيامبر خـلاصـه نـمى شود بلكه مقصودخلافت حضرت است در پايگاه و مقر حكومت او و حضرت منزلت ثابت هارون نسبت به موسى را بطور كلى به على (ع ) بخشيده است .
روشـن اسـت كـه ذكر حديث شريف در موردى خاص ـ اگر از باب مماشات بپذيريم كه درمورد خاص و تنها به اين مناسبت بوده و از تواتر اين خبر كه موجب قطعيت يافتن آن است چشم بپوشيم ـ بـاز هـم لازم نخواهد آمد كه اين حديث تخصيص بخورد و تنها به اين مورد منحصر باشد, آن هم پس از ثبوت عموم و شمول روشن آن .
اين سخن از دوروى ناپذيرفتنى است : 1ـ وجه اول اين كه حديث ـ همان گونه كه روشن است ـ خود عام است و مورد آن ـ درصورتى كه آن را خـاص بـدانـيم ـ از عموم خارجش نمى كند زيرا مورد, همان گونه كه درمحلش ثابت شده , موجب تخصيص وارد نمى شود .
همان گونه كه اگر فرد جنبى براى مثال آية الكرسى را لمس كند و به او بگوييم كه شخص جنب نبايد آيات قرآن را لمس كند آيا مفهوم آن اين خواهد بود كه چنين امرى تنها به مورد آن اختصاص دارد يا همه آيات قرآنى و همه افراد جنب را در برمى گيرد؟
گـمـان نمى كنم كسى از اين عبارت چنين استنباط كند كه حرمت لمس فرد جنب مخصوص به آيـة الـكـرسـى اسـت .
اگر پزشكى مريضى را ببيند كه مشغول خوردن خرماست و او را از خوردن شـيـريـنيجات منع كند, آيا در عرف مقصود او تنها همين مورداست يا عام و فراگير است و همه مـصـاديـق شـيـريـنى را در برمى گيرد؟
به خدا سوگند به گمان من كسى كه اين حديث را به مـوردش تخصيص مى زند از اصول و قواعد زبانى ودرك عرفى بدور و از جهان ما بيگانه است , نيز چـنين است كسى كه عموميت حديث منزلت را به موردش در جنگ تبوك تخصيص مى زند و ابدا فرقى ميان اين دونيست .
2ـ وجـه دوم آن اسـت كـه مـوارد حـديث در جانشينى على (ع ) بر مدينه در جنگ تبوك منحصر نمى شود تا طرف مقابل به تخصيص آن متوسل شود .
احاديث صحيح متواتر مااز ائمه طاهره ورود ايـن گونه احاديث را در موارد ديگر نيز ثابت مى كند كه پژوهشگران مى توانند بدان مراجعه كنند.
سـنـن اهل سنت همان گونه كه محققان , خود مى دانند به اين حقيقت گواهى مى دهند و بر اين اسـاس هـمان گونه كه پنهان نيست اين سخن نيز باطل مى باشد كه سياق حديث گواه تخصيص آن به جنگ تبوك است (271).
وانگهى آياپسنديده است مسلمانى كه سخنان پيامبر اكرم (ص ) را به اعتبار آن كه دين اوست بزرگ مى دارد همراه با گوينده و معتقد آن كه حديث خلافت على (ع ) پس از پيامبر را انحراف از راه راست مى پندارد به گمراهى گرفتار شود؟
كسى كه مى داند مقام رسول اللّه وماينطق عن الهوى (272) است او را از هر گونه گزافه گويى و ايـراد سـخنان نامقصود و غير دقيق مبرا مى داند, زيرا حضرت در مقامى است كه مقتضى بيان و دقـت اسـت .
سـخـن دانـشمندان هر ملتى يا دانشمندانى كه از اين ملت نيستند ولى به زبان آنها آشـنايى دارند هنگامى كه براى انسانى همچون خودشهادت مى دهند ديگر هيچ گونه ترديدى به سـخـن آنها راه نمى يابد و مادامى كه ظاهرسخن ايشان عام است آن را به عام حمل مى كنند, چه رسـد بـه سـيد عارفان و خاتم پيامبران و اشرف مرسلان .
آيا به گمان شما ايشان به گزاف سخن گفته است كه : (تونسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى .) در بيشتر نصوصى كه در اين باره وارد شده نبوت را استثنا كرده و فرموده : (جز آن كه پيامبرى پس از من نيست ), يا (جزآن كـه نبوتى پس از من نيست .) استثناى نبوت امرى ضرورى است , زيرا ديگر هيچ كس ادعا نكرد كه عـلـى (ع ) پـس از پـيـامـبـر يا در زمان حيات ايشان پيامبر خداست , بلكه ايشان وصى پيامبر خدا, مـحـمدخاتم (ص ) پيامبران و سيد اوصيا و پدر خاندان پاكى است كه خداوند هرگونه ناپاكى را از اهـل ايـن بـيـت دور داشـته و آنهار ا كاملا پاك گردانده است .
عموم اين منزلت به استثناء نبوت , اقتضاى طبيعت سخن عربى است البته اگر به تقدس سخنان پيامبر اكرم كه هم حكيم است و هم بـه وسـيـلـه وحى حمايت شده ايمان آوريم ,چه حضرت نفرمود: (تو نسبت به من تنها در برادرى هـمـچـون هـارون هـسـتـى نـسبت به موسى ), يا اين كه او را تنها به جانشينى در ميان قوم خود بـرگـزيـده بـاشد .
از اين گذشته ازاين عموميت چه مى فهميم مادامى كه هدف آن نباشد كه به شـايـسـتـگـى عـلى (ع ) درخلافت پس از پيامبر گواهى داده شود و اين كه پيامبر على (ع ) را به جـانـشـينى خود درميان امت برگزيد اگر چه مردم به او ستم روا داشتند و اين كه وجود چنين حـقـى براى اوثابت است , حتى اگر مردم او را يارى ندهند .
پيامبر كه صاحب دعوت است به على (ع )مـى فـرمـايـد: تـو از مـنـى هـمـان گونه كه هارون از موسى است , جز آن كه پيامبرى پس از مـن نيست .
حضرت با اين سخن نبوتى را استثنا مى كند كه براى هارون امرى ثابت است و دربرابر, هـمـه شـبـاهتهاى اين دو را باقى مى گذارد: (آيا نمى خواهى براى من همان منزلت هارون براى مـوسـى را داشـتـه بـاشى , جز آن كه پيامبر پس از من نيست ؟ ) در برخى ازروايات آمده است كه حضرت اين سخن را پيش از جنگ تبوك گفته است .
اين دليل آن است كه سخن مذكور به هنگام پـيش آمدن مناسبتها چندين بار تكرار شده است تاحضرت پس از خود حجت را براى امتش اقامه كـرده بـاشد و با فراوانى اين نصوص واختلاف در شيوه هاى مؤثر آن راه را بر بهانه تراشان و توجيه گـران ببندد و بر آن تاكيد كندو عذرها را از ميان بردارد .
منزلت هارون نسبت به موسى بر كسى كـه آيـه بيانگر اين منزلت را خوانده باشد, پوشيده نيست , آن گاه كه موسى از خدايش مى خواهد ازخـانواده اش برادرش هارون را به عنوان وزير او برگزيند تا در امورش شريك وى باشد.پيامبر به موجب اين حديث همه اين منزلت را براى على (ع ) قائل مى شود جز نبوت ,زيرا نبوتى پس از پيامبر نـخواهد بود .
كلمه (پس از من ) دلالت روشنى دارد بر اين كه مقصود پيامبر (ص ) آن است كه پس از رحـلتش خلافت و وصايت به على (ع ) برسد,زيرا در اين هنگام نبوت نيز به پايان رسيده است و شريعت نهايى تا روز قيامت باقى خواهد ماند .
ابن ابى الحديد مى گويد: (پيامبر به على (ع ) فرمود: اگر من خاتم پيامبران نمى بودم تو نيز در نبوت شريك من بودى و حال كه پيامبر نيستى وصى و وارث پـيـامبر وبلكه سيد اوصيا و پيشواى متقيانى .) (273) وى درباره حديث منزلت مى گويد: (روايت اين خبر در ميان ساير فرق اسلامى نيز مورد اجماع است .) در حاشيه حديث بخارى گفتگو پيرامون اين سخن قاضى عياض مطرح شد كه : هارون چهل سال پـيـش از موسى وفات يافت , لذا اين خبر شايستگى آن را ندارد كه در امامت على (ع ) پس از پيامبر اكرم مورد استشهاد قرار گيرد و اين ناشى از غفلت از اين فرموده پيامبر اكرم است كه : (نبوتى پس از من نيست ) يا (پيامبرى پس از من نيست ).
هـارون نيز با موسى پيامبر بوده است و بدين ترتيب نبوت از على (ع ) منتفى مى شود و بااستناد به ايـن سخن پيامبر امامت و خلافت پس از رسول اللّه براى ايشان ثابت مى گردد:(زيرا نبوتى پس از مـن نـيست .) پس اين عبارت اشعار بر آن دارد كه على (ع ) پس از پيامبرجانشين او خواهد بود, هر چـنـد جـانـشينى پيامبر در صورت تحقق منزلتى كه براى آن حضرت است , منزلتى كه به منزلت هارون نزد موسى مى ماند .
در زمان حيات و پس ازرحلت پيامبر اكرم (ص ) براى على (ع ) همچنان بـاقى است و وفات هارون چهل سال پيش از رحلت برادرش , مستلزم سلب منزلت از على (ع ) پس يا پيش از رحلت پيامبر اكرم نيست , آن هم تنها بدين سبب كه اين مقتضاى استدلال قاضى عياض اسـت .
آيـا دربـالاتـريـن سطوح زبان عربى چنين چيزى را مى فهميم و آن را با امانتدارى به امت مـرحـومـه ارائه مـى كـنـيـم ؟
مـى دانيم كه آشكارترين منزلت هارون نزد موسى وزارت هارون و يارى رساندن به موسى و شريك بودن در پيامبرى و جانشينى او و واجب الاطاعه بودن او درميان هـمـه افـراد امـت است , زيرا پروردگار مى فرمايد: واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى واشـركـه فـى امـرى , (274) و مـى فـرمـايـد: اخـلـفنى فى قومى واصلح ولاتتبـع سبيل الـمفسدين , (275) و نيز مى فرمايد: قداوتيت سؤلك يا موسى (276).
پس على (ع ) به حكم اين نص جانشين پيامبر خدا در ميان قوم او, وزير او در ميان خاندانش وشريك او در امر پيامبر ـ در راه خـلافت نه در راه نبوت ـ است و نيز برترين فرد امت وسزاوارترين ايشان چه در زمان حيات و چه پـس از رحـلت پيامبر مى باشد و در زمان حيات پيامبر به اعتبار وزارت حضرت همچون هارون در زمان موسى در ميان امت واجب الاطاعه بوده سات .