بنابر اين راه جمع اين است كه بگوييم: «فاعليت و سببيّت اين علل طبيعى; اعم از
مادى و غير مادى; مانند فرشتگان، به اذن و دستور و فرمان
خدا است و فاعل مستقل خودِ خدا است.» و به ديگر سخن: «اين دو فاعل در طول
يكديگرند; يكى فاعل مستقل و ديگرى فاعل بالتبع و اين يكى از معارف بلند قرآن است كه
از مطالعه آيات فراوان درباره افعال خدا استفاده مى شود. بنابر اين اگر انسانى
افعال الهى را از او منقطع بداند و بگويد كه اين كارها به موجودات نورانى از فرشته
و اوليا واگذار شده و به آنان تفويض گرديده است و با اين اعتقاد در برابر آنان خضوع
كند، بطور مسلم خضوع او عبادت و عمل او شرك در عبادت خواهد بود.
به عبارت ديگر، معتقد شود كه خداوند انجام اين كارها را به آنها تفويض كرده است
و آنان بطور مستقل به چنين كارهايى قيام و اقدام مى كنند. در اين صورت آنها را
«مثل» و «نِدّ» خدا درآورده است، شكى نيست كه چنين اعتقادى عين شرك و هر نوع
درخواست و خضوع با چنين اعتقاد، عبادت و پرستش آنها خواهد بود، همچنانكه قرآن
مى فرمايد:
«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ
اللهِ اَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللهِ»(1)
«برخى از مردم براى خدا مثل و شريك قرار داده اند و آنها را بسان
خدا دوست دارند.»
هيچ موجودى نمى تواند در محيط انديشه، «نِدّ» و «مثل» خدا باشد، مگر اين كه در
انجام كار يا كارها، مستقل و تام الاختيار عمل كند. در غير اين صورت; يعنى اگر به
فرمان و اذن او كار كند، نه تنها نِدّ و مثل او نيست كه موجود مطيعى بوده، به فرمان
او انجام وظيفه مى كند.
اتفاقاً مشركان دوران رسالت، درباره خدايان مورد پرستش، به نوعى
استقلال در انجام امور الهى معتقد بوده اند.
كم رنگ ترين عقيده شرك در دوران جاهليت، اين بود كه گروهى فكر مى كردند حق تقنين
و تشريع به احبار و رهبان تفويض گرديده(2) و يا
شفاعت و مغفرت، كه حق مختص خدا است، به بتها و معبودهاى آنان واگذار شده است و آنان
در اين كار مستقل مى باشند و لذا آيات مربوط به شفاعت اصرار دارد كه هيچ كس بدون
اذن خدا نمى تواند شفاعت كند.(3) اگر عقيده آنان
اين بود كه معبودهاى آنان به اذن خداوند شفاعت خواهند كرد، ديگر اصرار بر مسأله نفى
شفاعت بدون اذن خداوند، چندان لزومى نداشت.
گروهى از حكماى يونان براى هر نوع از انواع جهان، خدايى پنداشته و تصور مى كردند
كه تدابير اين انواع به آنان تفويض و تدبير جهان كه فعل خداوند است به آنان سپرده
شده است. آن گروه از عرب جاهلى كه فرشتگان و ستارگان سيار و ثابت را مى پرستيدند،
به خاطر اين بود كه تصور مى كردند تدبير جهان خلقت و انسان، به آنان تفويض شده و
خداوند از مقام تدبير بكلى معزول شده است و آنان با اختيار تام، مالك تدبير جهان
مى باشند.(4) از اين جهت هر نوع خضوع و كرنشى كه با
اين عقيده همراه و مجسم كننده اين احساس باشد، عبادت و پرستش شمرده مى شود.
گروه ديگرى از عرب جاهلى، در حالى كه اصنام و اوثان چوبى و فلزى را خالق و
آفريدگار خود و يا مدبّر جهان و انسان نمى دانستند ولى آنها را مالكان مقام شفاعت
مى شمردند و مى گفتند:
«هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَاللهِ»
«اينان شفيعان ما نزد خدا هستند.»(5)
روى همين انديشه باطل كه آنها مالك مقام شفاعت هستند، آنها را پرستش كرده، و
پرستش آنها را مايه تقرب به درگاه الهى مى پنداشتند، آنجا كه مى گفتند:
«ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلَى
اللهِ زُلْفى»(6)
«ما آنها را نمى پرستيم مگر براى اين كه ما را به خدا نزديك سازند.»
خلاصه، هر نوع عملى كه از چنين احساسى سرچشمه بگيرد و حاكى از يكنوع سرسپردگى
باشد، عبادت شمره خواهد شد. در برابر آن، هرگونه رفتارى كه از چنين اعتقادى سرچشمه
نگيرد و فردى بدون داشتن چنين اعتقادى در برابر موجودى خضوع كند و يا تكريم و تعظيم
نمايد، عبادت و شرك نخواهد بود; مثلا سجده عاشق براى معشوق، فرمانبر بر فرمانده، زن
بر شوهر و... عبادت نيست، گر چه در دين مقدس اسلام حرام است، زيرا بدون اذن خدا هيچ
كس نمى تواند حتى صورت عبادت را (البته صورت عبادت نه خود آن) درباره كسى انجام
دهد، مگر اين كه به فرمان و اذن او باشد.
نتيجه بحث
تا اينجا توانستيم شما را، به گونه اى روشن، با حقيقت «عبادت» آشنا كنيم و اكنون لازم است از اين بحث نتيجه بگيريم كه اگر كسى در برابر انسان هايى
خضوع و تواضع كند، نه آنها را اِله بداند و نه ربّ ونه مبدأ كارهاى خدايى بينديشد،
بلكه آنان را از اين نظر احترام كند كه آنان:
«عِبادٌ مُكْرَمُونَ لايَسْبِقُونَهُ
بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ»(7)
«بندگان عزيز خدا هستند، در سخن به او سبقت نمى گيرند و به دستور او
عمل مى نمايند.»
قطعاً چنين عملى جز تعظيم و تكريم و تواضع و فروتنى چيز ديگرى نخواهد بود.
خداوند گروهى از بندگان خود را با صفاتى معرفى كرده است كه علاقه هر انسانى را
براى تعظيم و تكريم و احترام آنان جلب مى كند، آنجا كه مى فرمايد:
«اِنَّ اللهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ
اِبْراهِيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ»(8)
«خداوند آدم و نوح و اولاد ابراهيم و اولاد عمران را برگزيده است.»
خداوند به تصريح قرآن مجيد، ابراهيم ـ ع ـ را براى مقام امامت و پيشوايى برگزيده
است; چنانكه مى فرمايد:
«قالَ اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً»(9)
«خدا گفت من تو را براى پيشوايى برگزيدم.»
خداى متعال حضرت نوح و ابراهيم و داود و سليمان و موسى و مسيح و حضرت محمد ـ ص ـ
را با يك سلسله صفات عالى توصيف كرده است كه هر يك از اين صفات مايه جلب قلوب و سبب
نفوذ در دلها است تا آنجا كه محبت برخى را براى ما واجب و لازم شمرده است.(10)
اگر انسانها اين بندگان را در حال حيات و ممات، از اين نظر كه آنان بندگان گرامى
خداوند هستند، احترام كنند و تعظيم نمايند، بدون اين كه آنان را خدا بدانند و يا
مبدأ كارهاى خدايى بيانديشند، چنين احترامى را در ميان هيچ ملّتى پرستش نمى خوانند
و احترام كننده را مشرك معرفى نمى كنند.
همانطور كه جملگى مطلعيد، ما به پيروى از سرور انسانها، محمّد مصطفى ـ ص ـ دور
خانه خدا را كه يك مشت گل و سنگ بيش نيست طواف مى نماييم، ميان دو كوه بنام هاى صفا
و مروه سعى مى كنيم; يعنى همان كارهايى را انجام مى دهيم كه بت پرستان درباره بتان
خود انجام مى دادند، در عين حال تاكنون به فكر كسى خطور نكرده است كه ما با اين
عمل، سنگ و گِل را مى پرستيم; زيرا هرگز ما در سنگ و گِل كوچكترين نفع و ضررى
نمى انديشيم، اما اگر ما همين اعمال را با اعتقاد به اين كه سنگها و كوه ها، خدا و
مبدأ آثار خدايى هستند، انجام مى داديم، در رديف بت پرستان قرار مى گرفتيم. بنابر
اين بوسيدن دست پيامبر و امام، يا معلم و آموزگار، يا پدر و مادر، يا بوسيدن قرآن و
كتابهاى دينى و يا ضريح و آنچه كه متعلق به بندگان گرامى است، فقط تعظيم و تكريم
است، مگر اين كه به نوعى معتقد به الوهيت و يا ربوبيت در مورد آنان شويم.
هرگز بر انديشه كسى خطور نكرده است كه سجده فرشتگان بر آدم و سجده برادران يوسف
بر يوسف، كه در قرآن آمده،(11) پرستش آدم و يا عبادت
يوسف بوده است. نكته اش اين است كه سجده كنندگان درباره مسجود خود به كوچكترين
مقامى از الوهيت و ربوبيت قائل نبوده اند و آنها را، نه خدا مى دانستند و نه مبدأ
كارهاى خدايى، از اين جهت عمل آنان فقط تعظيم و تكريم محسوب مى گرديده است نه عبادت
و پرستش.
وهابى ها وقتى در برابر اين دسته از آيات قرار مى گيرند، در جواب مى گويند: علت
اين كه اين اعمال پرستش مسجودان نبوده، اين است كه به فرمان خدا صورت پذيرفته است.
بايد گفت آنان از يك نكته غافلند و آن اين كه درست است كه تمام اين اعمال حتى
عمل برادران يوسف در حضور يعقوب به امر خدا و يا به رضاى او بوده است، ليكن ماهيت
عمل نيز عبادت و پرستش نبوده، و از اين جهت خدا بدان فرمان داده است. و اگر واقعيت
عمل در حدّ ذات، عبادت مسجود بود، هرگز خدا بدان فرمان نمى داد.
«قُلْ اِنَّ اللهَ لا يَأمُرُ بِالْفَحْشاءِ
أَتَقُولُونَ عَلَى اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ»(12)
«بگو خدا به چيزهاى بد فرمان نمى دهد، آيا بر خدا چيزى را كه
نمى دانيد نسبت مى دهيد؟!»
خلاصه اين كه امر و فرمان، ماهيت عمل را دگرگون نمى سازد، بايد ذات عمل پيش از
فرمان خدا، عمل غير عبادى باشد، آنگاه امر خدا بر آن تعلق بگيرد و هرگز تصور ندارد عملى كه در حد ذات عبادت باشد اما با فرمان خدا به اين
كه آن را درباره انسانى انجام بدهيم، از عبادت و پرستش بودن خارج شود.
اين پاسخ را، كه ما از مشايخ وهابى در مكه و مدينه فراوان شنيده ايم، حاكى از
نوعى جمود در تحليل معارف قرآنى است و عبادت و پرستش، براى خود ماهيت و مفهوم
مستقلى دارد كه گاهى مورد امر و گاهى مورد نهى قرار مى گيرد; يعنى شىء در حدّ ذات
خود عبادت است، آنگاه خدا امر مى كند مانند نماز و روزه و گاهى نهى مى كند مانند
روز «عيدين». هر گاه سجود ملائك و فرزندان يعقوب در حد ذات، عبادت و پرستش آدم و
يوسف باشد، امر به انجام آن، آن را از اين حد و مرز بيرون نمى برد.
اساس حل نزاع
بايد توجه داشته باشيم كه اساس حل نزاع در بسيارى از مسائل اختلافى ميان ما و
وهابى ها، تحليل مفهوم عبادت است و تا عبادت به صورت منطقى تعريف نشود و در آن با
افراد منصف به توافق نرسيم، هرنوع بحث و گفتگو به نتيجه نخواهد رسيد، از اين جهت
بايد فرد محقق در اين بخش، بيش از آنچه كه يادآور شديم، غور و بررسى كند و فريب
بسيارى از تعريفهاى اهل لغت را كه غالباً در صدد تفهيم اجمالى معناى لفظ هستند ـ نه
تحليل واقعى آن ـ نخورد و در اين مورد غور در آيات بهترين راهنما است.
متأسفانه همه نويسندگان وهابى و گروهى از نويسندگان رد بر عقايد آنها، به جاى
اين كه فشار را بر اين نقطه وارد سازند، بيشترين اهميت را به مسائل جنبى مى دهند.
خلاصه وهابى ها مى گويند: بسيارى از اين اعمالى كه شما درباره پيامبر ـ ص ـ
انجام مى دهيد، عبادت پيامبر ـ ص ـ و يا امام است، و لازمه اش شرك در عبادت
مى باشد، از اين جهت بايد باتفسير دقيقِ عبادت، او را خلع سلاح كنيم.
اكنون براى روشن شدن مقصود، نمونه اى از كارها و اعمال را كه وهابيان آن را
عبادت ميّت تلقى مى كنند، در اينجا مى آوريم و يادآور مى شويم كه تمام اينها مانند
ديگر كارهاى عادى، به دو صورت انجام مى گيرد; يكى از آن دو، عبادت شمرده مى شود و
ديگرى ارتباطى به آن ندارد:
1 ـ طلب شفاعت از پيامبر و صالحان.
2 ـ درخواست شفا از اولياى الهى.
3 ـ درخواست حاجت از پيشوايان دينى.
4 ـ تعظيم و تكريم صاحب قبر.
5 ـ استعانت و كمك خواهى از رسول گرامى و غير.
آنان مى گويند: شفاعت به حكم آيه: «قُلْ للهِِ
الشَّفاعَةُ جَمِيعاً» از افعال خدا است، همانگونه كه شفا دادن از كارهاى
خدا است; چنانكه مى فرمايد: «وَاَذا مَرَضْتُ فَهُوَ
يَشْفِينِ». و در خواست فعل خدا، از غير او، عبادت غير خدا خواهد بود.
فعل خدا چيست؟
در پاسخ اين پرسش بايد گفت: هر نوع حق شفاعت و شفاى بيمار، كه فاعل در انجام آن مستقل باشد (نه اين كه آن حق را از جايى كسب كرده و در انجام
آن نياز به قدرت و توانايى موجود برتر داشته باشد) چنين فعلى، فعل الهى است و در
خواست يك چنين فعلى از هر كسى، ملازم با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت او است و طبعاً
عبادت و پرستش او خواهد بود.
ولى اگر شفاعت خواهى از كسى، با اين عقايد همراه نباشد، بلكه او را فاعلى
بيانديشد كه در عين بندگى خدا، در فعل و كار خود متكى به قدرت برتر مى باشد و با
مشيت و خواست او كار را صورت مى دهد، در اين صورت ملازم با اعتقاد به ربوبيت و
الوهيت نبوده و درخواست نيز، درخواست كار خدا، از غير خدا نخواهد بود.
عين اين بيان در مسأله درخواست حاجت، و يا طلب استعانت از غير خدا نيز جارى و
حاكم است و درخواست حاجت دو صورت دارد; يكى از آن دو، عبادت محسوب مى شود و ديگرى
ارتباطى به عبادت ندارد.
اين بيان نه تنها حد فاصل ميان عبادت و غير عبادت در خصوص اين اعمال است، بلكه
يك ضابطه كلى است كه توحيد و شرك را، در كليه فواعل و مؤثرات، از هم جدا مى سازد.
اعتقاد به تأثير «آنتى بيوتيك» در نابودى ميكرب و قطع تب، مى تواند به يكى از دو
صورت باشد; اگر آن را در وجود و هستى و يا تأثير فعل مستقل انگاريم و نيازش را در
يكى از دو مرحله، به موجود برتر «الله» مقطوع بينديشيم در اين صورت آن را خداى
كوچكى تصور كرده ايم كه در اعمال و افعال خود استقلال دارد و اگر در مقابل آن
جاهلانه تعظيم كنيم، آن را الله پنداشته و عمل ما عبادت خواهد بود ولى اگر موجودى
ممكن بدانيم كه در وجود و هستى و تأثير و فعل، به مقام برتر، و موجود هستى بخش وابسته مى باشد و
بدون مشيت حكيمانه، نه هستى پيدا مى كند و نه كارى راصورت مى دهد، در اين صورت
عقيده ما عين توحيد بوده (لامُؤّثر في الْوُجود اِلاّهُو)
و درخواست حاجت از آن،پيراسته از شرك و عبادت آن خواهد بود.
بنابر اين يادآورديم كه كليه حل نزاع و خلع طرف از سلاح، در بيشتر مسائل كه بر
محور «توحيد» و «شرك» دور مى زند، مربوط به تحليل عبادت و آگاهى از معناى «الوهيت»
و «ربوبيت» و شناخت افعال الهى از غير آن است.
اتفاقاً اعمال عرب جاهلى، همه و همه توأم با اعتقاد به الوهيت اوثان و ربوبيت
اصنام بوده و همه آنها را تام الإختيار در بخشى از كارهاى الهى مى دانستند و تصور
مى كردند كه خداوند زمام اين كارها را به آنها سپرده و آنها هستند كه هر كسى را
بخواهند شفاعتش مى كنند و هر كسى را بخواهند شفاعت نمى كنند.
اين اجمال بحث است، افرادى كه بخواهند اين بحث را به صورت گسترده مطالعه كنند،
به دو كتاب «معالم التوحيد» و «التوحيد والشرك فى القرآن» مراجعه كنند.
فصل 11 : استمداد از اولياى خدا در حال
حيات
درخواست چيزى از «اولياى الهى»، به صورتهاى گوناگون انجام مى گيرد; مثلا:
1 ـ از فرد زنده درخواست كنيم كه ما را در ساختن خانه اى كمك كند و يا از ظرف
آبى كه در كنار او قرار دارد، ما را سيراب نمايد.
2 ـ از فرد زنده بخواهيم كه در حق ما دعا كند و براى ما از خدا طلب آمرزش نمايد.
هر دو صورت در اين جهت مشتركند كه از شخص پرسش شده، كارى را درخواست مى كنيم كه صد
در صد به صورت يك امر طبيعى در اختيار او مى باشد، چيزى كه هست پرسش نخست مربوط به
امور دنيايى است و دومى مربوط به امور دينى و اخروى.
3 ـ از شخص زنده تقاضا كنيم كه بدون اسباب عادى و طبيعى، كارى را صورت دهد; مثلا
بدون مداوا، بيمارى را شفا بخشد، گمشده اى را بازگرداند، و قرض ما را ادا نمايد; به
عبارت ديگر تقاضا كنيم كه از طريق اعجاز و يا كرامت، بدون تشبّث به اسباب طبيعى و
عادى، خواسته ما را برآورد.
4 ـ مسؤول و كسى كه از او درخواست و تقاضا مى كنيم، حىّ و زنده نيست ولى از آنجا
كه اعتقاد داريم در سراى ديگر زنده است و رزق و روزى مى خورد، از او مى خواهيم كه
در حق ما دعا كند.
5 ـ از چنين فردى درخواست مى كنيم كه با استفاده از قدرت معنوى، كه خداوند به او
داده است، بيمار ما را شفا دهد، گمشده ما را باز گرداند و....
اين دو صورت، بسان صورت هاى دوم و سوم سؤال و تقاضا از حىّ است، چيزى كه هست در
صورت دوم و سوم مسؤول و درخواست شونده حىّ و زنده در جهان ماده و طبيعت است و در دو
مورد اخير، به ظاهر مرده و در واقع زنده است.
از چنين كسى نمى توان، درخواست كرد كه در امور مادى از طريق اسباب عادى ما را
يارى نمايد; زيرا فرض اين است كه وى از اين جهان رخت بربسته و دست او از اسباب عادى
كوتاه شده است. بدين ترتيب مجموع اقسام پنج تا است، كه سه صورت مربوط به سؤال از
زنده در جهان ماده و دو صورت مربوط به زنده در غير اين جهان مى باشد.
ما حكم درخواست از فرد زنده در جهان ماده را، در اين بخش بيان مى كنيم و بيان
حكم استمداد از اولياى خدا را كه در جهان ديگر زنده اند، به بخش بعد موكول
مى نماييم.
اينك بيان حكم هر سه صورت از بخش نخست:
صورت نخست
درخواست كار و كمك از احياء، در امور عادى كه اسباب طبيعى و عادى دارد، اساس
تمدن بشر را تشكيل مى دهد. زندگى بشر در اين جهان خاكى بر پايه تعاون استوار است و
همه عقلاى جهان در امور زندگى از يكديگر كمك مى طلبند و حكم اين صورت آنچنان واضح
است كه هرگز احدى در آن اشكالى نكرده است و براى اين كه بحث ما قرآنى و حديثى است
به نقل آيه اى اكتفا مى كنيم:
«ذوالقرنين» در ساختن سد در برابر تجاوز يأجوج و مأجوج به ساكنان منطقه رو كرد و
گفت:
«فَأَعِينُوني بِقُوَّة اَجْعَلْ بَيْنَكُمْ
وَبَيْنَهُمْ رَدْماً»(13)
«با نيرويى كه در اختيار داريد، مرا كمك كنيد تا ميان شما و آنان
سدّى قرار دهم.»
صورت دوّم
درخواست دعاى خير و يا طلب آمرزش از زندگان در جهان ماده. صحّت و استوارى يك
چنين درخواست از احياء، از ضروريات قرآن مجيد است و هر كس مختصر آشنايى با قرآن
داشته باشد، مى داند كه شيوه پيامبران اين بود كه در حق امت خود، طلب مغفرت مى كردند و يا خود امت از پيامبران چنين درخواستى
مى نمودند. اينك مجموع آياتى را كه در اين قسمت وارد شده است، منعكس مى كنيم:
1 ـ گاهى خداوند به پيامبر خود دستور مى دهد كه درباره آنان طلب آمرزش كند،
مانند:
«فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ
وَشاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ»(14)
«از آنان درگذر و در حق آنان طلب آمرزش بنما و در امور خود، با آنها
مشورت كن.»
«فَبايِعْهُنَّ وَاَسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اِنَّ
اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ»(15)
«با زنان بيعت نما و براى آنها از خدا طلب آمرزش كن، همانا خداوند
بخشنده و رحيم است.»
«خُذْ مِنْ اَمْوالِهِمْ صَدَقَةً
تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَّكيهِمْ وَصَلِّ عَلَيْهِمْ اِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ
وَاللهُ سَميعٌ عَليمٌ»(16)
«از اموال آنان صدقه بگير، آنان را با اين عمل پاك گردان، در حق
آنان دعا كن; زيرا دعاى تو در حق آنان، مايه آرامش آنها است. خداوند دانا و شنوا
است.»
در اين آيه، خداوند مستقيماً به پيامبر دستور مى دهد كه در حق آنان دعا كند و
تأثير دعاى او آنچنان سريع است كه افراد، پس از دعاى پيامبر، در باطن احساس آرامش مى كنند.
2 ـ گاهى خود پيامبران به گنهكاران وعده مى دادند كه در شرايط خاصى براى آنها
طلب آمرزش خواهند كرد; مانند:
«اِلاّ قَوْلَ اِبْراهيمَ لأَبيهِ
لأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ»(17)
«مگر وعده ابراهيم به پدر (يعنى عموى) خود كه براى تو طلب آمرزش
خواهم كرد.»
«سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبّي اِنَّهُ كانَ بى
حَفِيّاً»(18)
«(ابراهيم گفت) به زودى براى تو طلب آمرزش مى كنم; زيرا خدايم
نيكوكار است.»
«وَما كانَ اسْتِغْفارُ اِبْراهيمَ لاَِبِيهِ
إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها اِيَّاهُ»(19)
«طلب آمرزش ابراهيم براى پدر (يعنى عموى) خود، به خاطر وعده اى بود
كه به وى داده بود.»
اين آيات حاكى است كه پيامبران به گنهكاران وعده و نويد استغفار مى دادند تا
آنجا كه ابراهيم نيز به آزر چنين نويدى داده بود، ولى وقتى او را در بت پرستى
پايدار ديد، از طلب آمرزش درباره او خوددارى كرد; زيرا يكى از شرايط استجابت دعا
اين است كه طرف موحّد باشد نه مشرك.
3 ـ خداوند دستور مى دهد كه گروه با ايمان ولى گنهكار، براى جلب مغفرت خدا، حضور
پيامبر گرامى ـ ص ـ بروند و از او بخواهند كه درباره آنان طلب آمرزش كند و اگر پيامبر درباره آنها طلب آمرزش كند، خداوند گناهان آنان را
مى بخشد.
وَلَوْ أَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ
جاءوُكَ فَاسْتَغْفَروُا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ
تَوّاباً رَحيماً.(20)
«اگر آنان موقعى كه بر خويشتن ستم كردند، پيش تو مى آمدند و از
خداوند طلب آمرزش مى كردند، خداوند را توبه پذير و رحيم مى يافتند.»
چه آيه اى روشن تر از اين كه خداوند به امت گنهكار دستور مى دهد براى جلب مغفرت
خدا، حضور پيامبر برسند و از او بخواهند كه در حق آنان دعا كند؟ حضور رسول
خدا ـ ص ـ رسيدن و درخواست استغفار از او، دو فايده روشن دارد:
الف: درخواست استغفار از پيامبر، در گنهكار روح
اطاعت و پيروى از پيامبر را زنده مى كند و سبب مى شود كه آنان به خاطر احساس مقامى
كه از پيامبر مى كنند، از او به خوبى پيروى نمايند. اصولا چنين رفت و آمدى در
انسان، حالت خاصى از خضوع نسبت به پيامبر پديد مى آورد و انسان را آماده مى سازد كه
آيه «اَطيعُوا اللهَ وَاَطيعُوا الرَّسُولَ»(21)
را از صميم دل عمل نمايد.
ب: اين عمل مقام و موقعيت پيامبر را در اذهان امت
به خوبى ترسيم مى كند و مى رساند همان طور كه فيض هاى مادى از طريق اسباب خاصى به
بندگان الهى مى رسد، فيض معنوى نيز كه همان مغفرت خدا است، از طريق اسباب معينى;
مانند دعاى پيامبر و عزيزان درگاه خدا، فرود مى آيد.
اگر خورشيد آسمان، سبب ريزش گرمى و حرارت و نيرو و انرژى است و اين فيض از طريق
آفتاب به بندگان مى رسد، همچنين فيض معنوى و لطف الهى، وسيله خورشيد آسمان رسالت،
به بندگان الهى مى رسد و جهان هستى در هر دو مرحله، جهان اسباب و مسببات است و
الطاف مادى و معنوى در هر دو جهان همراه با سبب است.
4 ـ از برخى آيات استفاده مى شود كه مسلمانان پيوسته به حضور رسول خدا مى رسيدند
و درخواست دعا مى كردند، و لذا وقتى مسلمانان به منافقان چنين پيشنهاد مى كردند، با
بى توجهى و روى گردانى آنها مواجه مى گرديدند، چنانكه مى فرمايد:
«وَاذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ
لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ
مُسْتَكْبِرونَ»(22)
«وقتى به آنان گفته مى شود بياييد تا پيامبر خدا درباره شماها طلب
آمرزش كند، سرهاى خود را (به عنوان مسخره) مى گردانند، آنان را مى بينى كه با تكبر
مانع (حق) مى شوند.»
5 ـ برخى از آيات گواهى مى دهند كه خود مردم با الهام از فطرت پاك، مى دانستند
كه دعاى پيامبر در درگاه خدا، درباره آنان اثر خاصى دارد و صد در صد پذيرا است، از
اين جهت حضور آنان مى رسيدند و درخواست طلب مغفرت از خدا درباره خود مى كردند.
سرشت پاك انسانى براى او الهام بخش بود كه فيض الهى از طريق پيامبران به مردم مى رسد، همچنانكه هدايت خداوند از طريق پيامبران است، از اين
نظر حضور پيامبران مى رسيدند و از آنان درخواست دعا مى كردند كه در حق آنان از
خداوند طلب مغفرت كند.
اينك آيات اين بخش:
«قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْلَنا
ذُنُوبَنا اِنّا كُنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّي اِنَّهُ هُو
الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»(23)
«فرزندان يعقوب گفتند: اى پدر ما، براى ما به خاطر گناهانى كه داريم
(از خدا) طلب مغفرت بنما، خطاكار بوديم (پدر) گفت: به همين زودى از خدايم براى شما
طلب آمرزش مى كنم، او بخشايشگر و رحيم است.»
6 ـ بخشى از آيات به پيامبر اخطار مى كند كه طلب آمرزش او در حق اشخاص و
منافقانى كه هنوز در بت گرايى خود باقى هستند، به هدف اجابت نمى رسد و اين آيات
نوعى استثنا از آيات پيش است و حاكى است كه در غير اين مورد، دعاى پيامبر تأثير
خاصى دارد، آنجا كه مى فرمايد:
«اِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعينَ مَرَّةً
فَلَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ»(24)
«اگر درباره آنان هفتاد بار طلب آمرزش نمايى خداوند آنان را نخواهد
بخشيد.»
«سَواءٌ عَلَيْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ
اَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ»(25)
«مساوى و برابر است درباره آنان طلب آمرزش كنى يا نكنى، خداوند آنان را نخواهد بخشيد.»
«وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُقالُوا
يا مُوسَى ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا
الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنى اِسْرائيلَ»(26)
«وقتى عذاب آل فرعون را فرا گرفت، به موسى گفتند: روى عهدى كه با
خدا دارى (و وعده داده است كه دعاى تو را مستجاب كند) براى ما دعا كن، اگر (با دعاى
خود عذاب را بر طرف كردى به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را همراهت روانه
مى كنيم.»
در اينجا گنهكارانى از موسى بن عمران ـ ع ـ درخواست دعا مى كنند و به گواهى جمله
«بِما عَهِدَ عِنْدَكَ» آنان مى دانستند كه خداوند با
موسى چنين عهدى دارد.
اگر جمله «اُدْعُ لَنا رَبَّكَ» ناظر به اين باشد كه آنان از موسى ـ ع ـ
مى خواستند كه عذاب را بر طرف كند و در او چنين قدرتى را سراغ داشتند، در اين صورت
اين آيه از دلائل قسم سوم (آيا صحيح است از پيامبران امور خارق العاده اى خواسته
شود كه به قدرت الهى انجام دهند يا نه)، به شمار مى رود ولى جمله «اُدْعُ لَنا
رَبَّكَ» اين احتمال را ضعيف مى سازد; زيرا ظاهر اين جمله اين است كه كار موسى «دعا
كردن» بود و بس، نه تصرف در جهان ورفع عذاب، بنابر اين، آيه مربوط به همين قسم
خواهد بود. آرى در اين آيه تصريح شده است بر اين كه: دعاى حضرت كليم الله ـ ع ـ در
حق مشركان مستجاب نمى شود، بلكه آيات ديگرى بر اين گواهى مى دهند.
7 ـ از آيات قرآن استفاده مى شود كه دسته اى با ايمان، پيوسته براى گروه ديگر
دعا مى كردند، آنجا كه مى فرمايد:
«وَالَّذينَ جاءوُا مِنْ بَعْدِهِمْ
يَقُولُونَ رَبَّنا اغْفِرْ لَنا وَلاِ خْوانِنَا الَّذِيْنَ سَبَقُونا
بِالاْيمانِ.»(27)
«گروهى كه پس از آنان آمدند، مى گويند: پروردگارا! ما و برادران ما
را كه بر ما، در ايمان سبقت و پيشى جستند، بيامرز.»
8 ـ نه تنها اين گروه افراد با ايمان را دعا مى كنند، بلكه حاملان عرش و گروهى
كه در اطراف آن قرار گرفته اند، نيز براى افراد با ايمان طلب آمرزش مى نمايند،
چنانكه مى فرمايد:
«اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ
حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ
لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْء رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ
لِلَّذِينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذابَ الْجَحيمِ»(28)
«گروهى كه عرش را حمل كنند و افرادى كه در اطراف آن قرار دارند، با
ستايش خدا، او را از عيب و نقص تنزيه مى كنند و براى افراد با ايمان طلب آمرزش
مى نمايند (و مى گويند) پروردگارا! رحمت و علم تو همه جا را فرا گرفته است، پس
افرادى را كه توبه كرده اند و از راه تو پيروى مى كنند، ببخش و ايشان را از عذاب
دوزخ بازدار.»
بنابر اين چه بهتر ما نيز از شيوه خدا پسندانه اين گروه پيروى كنيم وبراى افراد با ايمان پيوسته طلب آمرزش نماييم.
تا اينجا حكم دو صورت از صورتهاى پنجگانه درخواست حاجت از غير خدا، از مدارك
قرآنى روشن گرديد و از سه صورت مربوط به درخواست از احيا، يك صورت باقى ماند كه
اكنون مورد بررسى قرار مى گيرد.
صورت سوم
اينك از فرد زنده كه قدرت بر امور خارق عادت دارد، استمداد مى نماييم و
مى خواهيم كه كارى را از غير مجراى طبيعى، انجام دهد; مثلا از طريق اعجاز، بيمارى
را شفا بخشد، چشمه سارى را جارى سازد و...
برخى از نويسندگان اسلامى اين نوع درخواست را به صورت دوم باز مى گردانند و
مى گويند: مقصود اين است كه از خدا بخواهد خداوند مريض او را شفا دهد. قرض او را
ادا نمايد و... زيرا اين نوع كارها، كار خدا است و چون وسيله آن دعاى پيامبر و امام
است، از اين جهت مجازاً كار خدا به دعا كننده استناد داده مى شود.(29)
ولى آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهند كه درخواست چنين حاجتى از پيامبران صحيح
است و مجاز گويى نيست; يعنى جدّاً مى خواهيم كه معصوم كرامت كند و يا از در اعجاز
وارد گردد و بيمار صعب العلاج ما را به حول و قوّه الهى شفا بخشد.
درست است كه قرآن شفا را به خدا نسبت مى دهد و مى گويد:
«وَاذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ»(30)
«وقتى بيمار شدم او مرا شفا مى دهد.»
ولى درآيات ديگر شفا رابه«عسل» و«قرآن» نسبت مى دهد و مى فرمايد:
«يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مَخْتَلِفٌ
أَلْوانُهُ فيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ»(31)
«از شكم هاى زنبوران عسل، مايعى با رنگهاى گوناگون بيرون مى آيد كه
در آن درمانى است براى مردم.»
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ
وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ.»(32)
«از قرآن چيزى را فرو مى فرستيم كه براى گروه با ايمان شفا و رحمت
است.»
«قَدْ جائَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ
وَشِفاءٌ لِما فى الصُّدُورِ»(33)
«از جانب پروردگارتان به سوى شما موعظه اى آمد و شفا است براى آنچه
در سينه هاى شما است.»
راه جمع ميان اين دو گروه از آيات (انحصار و اختصاص شفا به خدا و اثبات آن براى
عسل و قرآن و نصايح الهى) اين است كه خداوند مؤثر بالاستقلال است و در تأثير به خود
متكى است و تأثير عوامل ديگر به اذن خدا و سببيّت او است.
در جهان بينى اسلامى و فلسفى، تمام عوامل و فواعل، فعل تسبيبى خداست، و علل از خود كوچكترين استقلالى ندارند، بنابر اين از نظر عقل و خرد و
آيات قرآن، مانعى نخواهد داشت كه همان خدايى كه به عسل قدرت شفا داده و به داروهاى
گياهى و يا شيميايى نيروى بهبود و سلامت بخشى لطف فرموده است، همان قدرت و نيرو را
به پيامبران و امامان بدهد، همچنانكه مرتاضان از راه رياضت مى توانند قدرت هاى روحى
بزرگى به دست آورند، در اين صورت چه اشكالى دارد كه خدا از طريق تفضل و يا بر اثر
طى طريق عبوديت و بندگى، به آنان قدرت و نيرويى بخشد تا آنها در شرايط خاص، كارهاى
محيرالعقول را انجام دهند و بدون اسباب طبيعى از عهده چنين كارهايى برآيند.(34)
شفا بخشى پيامبر و امام و كارآيى اولياى الهى و انجام كارهاى خارق العاده،
منافات ندارد كه شافى واقعى و برگرداننده حقيقى گمشده و... خدا باشد كه به اين
عوامل قدرت و نيرو داده كه به اذن او، روى مصالحى در جهان تصرف كنند.
اتفاقاً آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهد كه مردم، اين چنين كارا را از پيامبران
و احياناً از غير آنان مى خواستند; اينك نمونه هايى را يادآور مى شويم:
ظاهر آيه ياد شده در زير مى رساند كه بنى اسرائيل در خشكسالى از پيامبر خود طلب
آب نمودند، آنهم نه از مجراى طبيعى بلكه از مجراى خارق عادت، نه اين كه گفتند دعا
كن تا خدا آب براى ما برساند، بلكه گفتند ما را سيراب كن و آب در اختيار ما بگذار.
چنانكه مى فرمايد:
«وَأَوْحَيْنا اِلى مُوسى اِذِاسْتَسْقاهُ
قَوْمُهُ اَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ»(35)
«به موسى، موقعى كه قوم او از وى آب طلبيدند وحى كرديم كه با عصاى
خود به صخره ها بزن.»
روشن تر از اين آيه اين است كه حضرت سليمان از حاضران در مجلس درخواست كرد كه
تخت بلقيس را از صدها فرسخ با بودن موانع و عوائق حاضر كنند، آنجا كه گفت:
«أَيُّكُمْ يَأْتِينى بِعَرْشِها قَبْلَ اَنْ
يَأْتُونِي مُسْلِمينَ»(36)
«كداميك از شماها تخت او را پيش از آن كه به حضور من با حالت تسليم
وارد شوند حاضر مى كند؟»
هدف، احضار تخت بلقيس از طريق غير عادى بود، همچنانكه از پاسخ «عفريت» و «آصف
برخيا» كه در آيه هاى 39 و 40 سوره نمل آمده است، به روشنى استفاده مى شود.
جان سخن در يك كلمه است و آن اين كه برخى تصور مى كنند كارهاى آسان و عادى، كار
غير الهى است و كارهاى غير عادى كه از قدرت بشر معمولى خارج است كار خدا است.
در صورتى كه ميزان در كارهاى خدايى و غير خدايى، استقلال و عدم استقلال است.
كارهاى خدايى اين است كه فاعل بى دخالت غير خود و بدون استمداد از قوه ديگرى، كارى
را انجام دهد; به عبارت ديگر: كارهاى خدايى آن است كه فاعل در انجام آن مستقل تام
بوده و به غير خود اصلا نيازمند نباشد، ولى كارهاى غير خدايى اعم از آسان و عادى، يا مشكل و غير عادى اين است كه فاعل
در انجام آنها مستقل نباشد بلكه در پرتو فاعل و نيروى مستقلى انجام مى گيرد.
بنابر اين هيچ مانعى ندارد كه خداوند به اولياى خود قدرت بر انجام كارهاى خارق
العاده، كه از قدرت بشر عادى بيرون است، مرحمت بفرمايد و ما نيز از آنان بخواهيم كه
اينگونه كارها را انجام دهند.
قرآن با صراحت تمام به حضرت مسيح ـ ع ـ مى فرمايد:
«وَتُبْرِئُ اْلأَكْمَهَ وَالأبْرَصَ
بِاِذْنِى وَاِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِاذْنِى»(37)
«تو، به اذن من نابينا و مبتلا به بيمارى برص را شفا مى دهى و
مردگان را به اجازه من زنده مى كنى.»
مجموع اين آيات گواه بر آن است كه اولياى الهى داراى چنين قدرت ها بوده اند و
درخواست كارهاى خارق العاده از آنها يك امر رايجى بوده و قرآن نيز به صحت چنين
درخواست هايى گواهى مى دهد.
* * *
تا اينجا حكم هر سه صورت «سؤال از احياء» از نظر قرآن روشن گرديد و ديديم كه
آيات قرآنى بر صحت آن، نظر دادند.
اكنون وقت آن رسيده است كه حكم دو صورت باقى مانده را كه هر دو مربوط به سؤال از
ارواح مقدس است، از نظر ادلّه قرآن و حديث روشن سازيم و اين مطلب را در بخش آينده
مى خوانيد.
فصل 12 : استمداد از ارواح اوليا
مسأله مهم درباره استمداد از اولياى الهى، استمداد به هنگام «ممات» و به عبارت
ديگر انتقال آنان به سراى ديگر است، خواه به صورت درخواست دعا باشد يا به صورت
درخواست كار خارق العاده; زيرا مسلمانان امروز در محضر پيامبر و يا امامى نيستند كه
به حضور آنها برسند و از آنان درخواست حضورى بنمايند، بلكه غالباً سؤالها و
درخواست هاى آنان از ارواح مقدس انبيا و اوليا است، از اين جهت تشريح حكم اين دو
صورت از اهميت بيشترى برخوردار است.
تحقيق اين موضوع در گرو تشريح چهار مطلب است و با آگاهى صحيح از آن چهار مطلب
مى توان به صحت چنين استمدادها و استغاثه ها اذعان پيدا كرد و آنها عبارتند از:
1 ـ بقاى روح و روان انسان پس از مرگ.
2 ـ واقعيت انسان همان روح و روان او است.
3 ـ ارتباط با جهان ارواح امكان پذير است.
4 ـ احاديث صحيحى كه محدثان اسلامى نقل كرده اند، شاهدى گويا بر صحت و استوارى
چنين استمدادها است و پيوسته روش مسلمانان در تمام اعصار، اين چنين بوده است.
اينك تشريح هر يك از نقاط چهارگانه:
1 ـ مرگ فناى انسان نيست
آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهد كه مرگ پايان زندگى نيست، بلكه دريچه ايست براى
يك زندگى نوين و انسان با عبور از اين رهگذر به حيات جديد و عالمى كاملا نو گام
مى نهد، عالمى كه برتر از جهان ماده و طبيعت است.
گروهى كه مرگ را فناى انسان مى دانند و معتقدند كه با مرگ همه چيز از بين ميرود
و نشانه اى از انسان ـ جز يك جسد بى روح كه پس از چند صباحى به خاك و ديگر عناصر
تبديل مى شود ـ باقى نمى ماند، ناخود آگاه از فلسفه مادى گرى پيروى مى نمايند.
اين طرز تفكر حاكى است كه دارنده اين نظر، حيات و زندگى را جز آثار مادى اجزاء
بدن و واكنشهاى فيزيكى و شيميايى مغز و سلسله اعصاب چيزى ديگر نمى داند و با فرو
نشستن گرمى بدن و توقف سلولها از حركت و توليد، حيات انسان فوركش كرده و شخص به صورت جماد در مى آيد، روح و روان در اين مكتب جز
انعكاس ماده و خواص آن، چيز ديگرى نيست و با بطلان اين خواص و از ميان رفتن تأثيرات
متقابل اجزاى بدن در يكديگر، روح و روان بكلّى باطل شده و ديگر از وجود روح و بقاى
آن و جهانى به نام ارواح خبرى نيست.
چنين نظرى درباره روح و روان انسان، از اصول ماترياليسم الهام مى گيرد و در اين
مكتب، انسان جز يك ماشين نيست كه از ابزار و آلات مختلف تركيب يافته و تأثيرات
متقابل اجزاى آن، پديد آورنده نيروى تفكر و درك، در مغز گرديده است و با پراكندگى
اجزاى آن، آثار تفكر و حيات بكلّى نابود مى شود.
نظريه ماترياليستها درباره روح و روان، در نظر فلاسفه بزرگ جهان و دانشمندان
الهى بكلى مردود بوده و الهيون براى انسان، علاوه بر نظام مادى بدن و سلسله اعصاب و
واكنشهاى متقابل مادى آن، جوهرى اصيل به نام روح و روان، قائلند كه مدتى با اين بدن
همراه مى باشد و بعداً پيوند خود را از بدن بريده و در محيط ويژه خود با بدن
لطيف تر به سر مى برد. بقاى ارواح پس از مرگ انسان، مسأله اى نيست كه بتوان آن را
در اين صفحات، ثابت و مبرهن نمود; زيرا بقاى نفس و روح انسان، با آيات قرآن، دلائل
دقيق فلسفى و تجارب يقين آفرين روحيون امروز ثابت گرديده است. و ما اينك به نقل
آيات قرآن، كه گواهى بر بقاى روح پس از جدايى از بدن مى دهند، مى پردازيم:
الف ـ «وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى
سَبيلِ اللهِ اَمْواتٌ، بَلْ اَحْياءٌ وَلكِنْ لاتَشْعُرُونَ»(38)
«به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند، نگوييد مرده اند، بلكه آنان
زندگانند، ولى شما احساس نمى كنيد.»
ب ـ «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فى
سَبيلِ الله اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»(39)
«گروهى را كه در راه خدا كشته مى شوند، مرده مپنداريد بلكه آنان
زندگانند كه نزد خدايشان روزى مى خورند.»
«فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ،
وَيَسْتَبْشِرونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ....»(40)
«آنان به آنچه خداوند از كرم خود به ايشان داده است، خرسند و
شادمانند و به كسانى كه به آنها نپيوسته اند، بشارت مى دهند....»
«يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَة مِنَ اللهِ
وَفَضْل...»(41)
«به نعمتهاى الهى و فضل او ابراز خوشحالى مى كنند.»
ج ـ «اِنّى آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ
فَاسْمَعُونِ، قيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ، قالَ يالَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُونَ، بِما
غَفَرَ لي رَبِّى وَجَعَلَني مِنَ الْمُكْرَمينَ»(42)
«وى گفت من به خداى شماها (فرستاده ها) ايمان آوردم (به خاطر همين
ايمان) به او گفته شد وارد بهشت شو، گفت اى كاش قوم من مى دانستند كه خداى من مرا
بخشيد و گرامى داشت.»
مقصود از بهشت، كه به او گفته شد وارد آن شود، بهشت برزخى است نه اخروى، به گواه
اين كه وى آرزو مى كند كه اى كاش قوم من مى دانستند خدايم مرا بخشيده و گرامى داشته
است. آرزوى چنين آگاهى با جهان آخرت كه حجابها و پرده ها از برابر ديدگان انسان
برداشته مى شود، و وضع انسانها بر يكديگر پوشيده نمى ماند، سازگار نيست. بلكه چنين
نا آگاهى با جهان دنيوى مناسب است كه انسانهاى اين «نشأت» از وضع انسانهاى «نشأت»
ديگر (برزخ) آگاهى ندارند و آيات قرآن بر اين مطلب گواهى مى دهند.
گذشته از اين، آيات بعدى روشن مى سازد كه پس از درگذشت و بخشيده شدن و ورود او
به بهشت، چراغ زندگى قوم او با يك صيحه آسمانى خاموش گشت، چنانكه مى فرمايد:
د ـ «وَما اَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ
بَعْدِهِ مِنْ جُنْد مِنَ السَّماءِ وَما كُنّا مُنْزِلينَ اِنْ كانَتْ اِلاّ
صَيْحَةً واحِدَةً فَاِذا هُمْ خامِدُونَ»(43)
«بر قوم او سپاهى از آسمان نفرستاديم و هرگز چنين نمى كرديم، چيزى
نبود جز يك صيحه ناگهانى كه همگى به خاموشى گراييدند.»
از اين دو آيه استفاده مى شود كه پس از ورود به بهشت، قوم وى در اين جهان
مى زيستند كه ناگهان مرگ، آنان را فرا گرفت و چنين بهشتى جز بهشت برزخى چيزى
نمى تواند باشد.
هـ ـ «اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها
غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَيَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ اَدْخِلُوا آلَ فِرْعَونَ اَشَدَّ
الْعَذابِ»(44)
«آل فرعون صبح و عصر بر آتش نشان داده مى شوند، روزى كه آخرت بر پا
مى گردد، حكم مى شود كه آل فرعون را بر سخت ترين عذاب وارد سازيد.»
با توجه به مفاد دو آيه، بقا و حيات آنان در جهان برزخ روشن مى گردد; زيرا پيش
از رسيدن قيامت، صبح و عصر بر آتش عرضه و نشان داده مى شوند ولى پس از رسيدن آن، به
سخت ترين عذاب وارد مى گردند.
اگر ذيل آيه (ويَوْم تَقُومُ السّاعَةُ) نبود، مفادِ فراز نخست، چندان روشن
نمى گشت ولى با توجه به ذيل آيه روشن مى گردد كه مقصود، همان دوران برزخ است و گرنه
تقابل دو جمله صحيح نخواهد بود.
گذشته از اين، موضوع صبح و عصر نيز گواهى مى دهد كه مقصود سراى رستاخيز نيست;
زيرا در آن سرا صبح و عصرى وجود ندارد. و اين بود مطلب نخست از مطالب چهارگانه.
2 ـ واقعيت انسان، همان روح اوست
انسان در بدو نظر، تركيبى از جسم و روح است، ولى واقعيت انسان همان روح او
مى باشد كه با بدن همراه است.
ما اين مسأله را از نقطه نظر فلسفى بحث نمى كنيم و فعلا با نظرات فلاسفه يونان و
اسلام كارى نداريم، بلكه تنها از ديدگاه قرآن اين موضوع را مطرح مى نماييم.
از بررسى آياتى كه پيرامون انسان در قرآن وارد شده است، اين حقيقت به خوبى استفاده مى شود كه واقعيت انسان، همان روح و نفس اوست. اينك در مفاد اين
آيه دقت كنيد:
«قُلْ يَتَوَفاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذى
وُكِّلَ بِكُمْ، ثُمَّ اِلى ربِّكُمْ تُرْجَعُونَ.»(45)
«بگو فرشته مرگ كه براى شما گمارده شده، گريبانتان را مى گيرد.
آنگاه به سوى پروردگار خود باز مى گرديد.»
لفظ «تَوَفّى»، بر خلاف آنچه معروف است، به معناى ميراندن نيست بلكه به معناى
اخذ و گرفتن است.(46)
بنابر اين، مفاد جمله «يَتَوفّاكُم» اين است كه: «شماها را مى گيرد.» هرگاه
واقعيت انسان همان روح و روان او باشد، تعبير آيه صحيح خواهد بود، ولى اگر روح و
روان، قسمتى از شخصيت انسان را تشكيل دهد و نيم ديگر او بدن خارجى او باشد، در اين
صورت چنين تعبيرى مجاز خواهد بود; زيرا هرگز فرشته مرگ، بدن و ماده خارجى ما را
نمى گيرد، بلكه جسد به همان وضع خود باقى است و تنها روح ما را مى ستاند.
آياتى كه موقعيت روح و روان را نسبت به انسان روشن مى سازد، منحصراً به اين آيه
نيست و ما به عنوان نمونه، به يك آيه اكتفا مىورزيم.
اين حقيقت كه «واقعيت انسان و مركز كمالات روحى و معنوى او همان روح است، و بدن
لباسى است كه بر آن پوشانيده اند» با توجه به بقاى روح پس از مرگ، كه در مطلب نخست تشريح شد، كاملا واضح مى گردد. قرآن مرگ را فناى
انسانيت و پايان زندگى بشر نمى داند، بلكه براى «شهيدان و صالحان» و «جنايتكاران»،
حياتى پيش از فرا رسيدن روز رستاخيز معتقد است، حياتى همراه با «فرح و شادى»،
«تبشير و نويد» و همراه با «عذاب دردناك» و....
هرگاه واقعيت انسان همان بدن عنصرى او باشد، شكى نيست كه بدن پس از چند صباحى
متلاشى شده و به عناصر گوناگون تبديل مى گردد در اين صورت بقاى انسان، يا حيات
برزخى نامفهوم خواهد بود.
3 ـ قرآن و امكان ارتباط با جهان ديگر
اثبات بقاى روح مجرد از ماده، براى تجويز و مفيد بودن استغاثه كافى نيست، بلكه
بايد علاوه بر بقاى آن، امكان وجود ارتباط از نظر علمى و قرآنى ثابت گردد، كه ما در
كتاب «اصالت روح» به طور گسترده در اين باره سخن گفته ايم و در اينجا بطور اجمال
متذكر مى شويم كه آياتى چند، گواهى مى دهند كه ارتباط بشر با گذشتگان باقى است و
هنوز اين پيوند قطع نشده است:
الف ـ صالح با ارواح قوم خويش سخن مى گويد:
«فَعَقَرُوا النّاقَةَ وَعَتَوْا عَنْ اَمْرِ
رَبِّهِمْ وَقالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا اِنْ كُنْتَ مِنَ
الْمُرْسَلينَ.»(47)
«شتر را (كه معجزه صالح بود) پى كردند و از دستور پروردگار خود سر
پيچيدند و گفتند، اگر پيامبرى، عذابى كه بما وعده مى دهى بياور.»
«فَاَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَاَصْبَحُوا فى
دارِهِمْ جاثِمين».(48)
«زلزله اى (بر اثر صحيه آسمانى) آنان را فرا گرفت و در خانه هاى
خويش بى جان افتادند.»
«فَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ ياقَوْمِ لَقَدْ
اَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّى وَنَصَحْتُ لَكُمْ وَلكِنْ لاتُحِبُّونَ
النّاصِحِينَ.»(49)
«آنگاه از آنان روى برگرداند و سر برتافت و گفت: اى قوم، من پيامهاى
خداوند را رسانيدم و شما ناصحان را دوست نمى داريد.»
دقت در آيه هايى كه گذشت
آيه نخست، حاكى است; آنان هنگامى كه زنده بودند، از او عذاب الهى درخواست كردند.
آيه دوم حاكى است كه عذاب الهى فرا رسيد و همه آنان را نابود كرد.
آيه سوم بيانگر اين مطلب است كه حضرت صالح پس از مرگ و نابودى آنان، با آنها سخن
مى گويد و مى فرمايد:
«من پيامهاى پروردگار را رسانيدم، ليكن شماها نصيحت گويان را دوست نمى داريد».
گواه روشن بر اين كه او پس از نابودى با آنان چنين سخن مى گويد، دو چيز است:
1 ـ نظم آيات به شكلى كه گفته شده.
2 ـ حرف «فا» در لفظ «فتولى» كه گواه بر ترتيب است; يعنى پس از نابودى آنان، از
آنها روى برتافت و به آنان چنين گفت:
جمله «ولكن لا تُحِبُّونَ النّاصِحينَ» مى رساند
آنان چنان در عناد و شقاوت فرو رفته بودند كه حتى پس از مرگ نيز داراى چنين روحيه
خبيث بودند كه افراد پند ده و اندرزگو را نيز دوست نمى داشتند.
صريح قرآن اين است كه او با ارواح امت خود به طور جدى سخن مى گويد و آنان را طرف
خطاب قرار مى دهد و از عناد مستمر آنان كه پس از مرگ نيز با آنان همراه بود خبر
مى دهد، مى گويد: هم اكنون نيز ناصحان را دوست نمى داريد.
ب ـ شعيب با ارواح گذشتگان سخن مى گويد:
«فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَاَصْبَحُوا فى
دارِهمْ جاثِمينَ»(50)
«زمين لرزه آنان را فرا گرفت و در خانه هاى خود هلاك شدند.»
«اَلَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كَأَنْ لَمْ
يَغْنَوْا فيها اَلَّذينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كانُوا هُمُ الخاسِرِينَ»(51)
«گروهى كه شعيب را تكذيب كردند، تو گويى در آن ديار نبودند گروهى كه
او را تكذيب كرده اند، زيانكاران بودند.»
«فَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ يا قَوْمِ لَقَدْ
أَبْلَغْتُكُمْ رسالاتِ رَبِّى وَنَصَحْتُ لَكُمْ فَكَيْفَ آسى عَلى قَوْم
كافِرينَ»(52)
«از آنان روى برتافت و گفت: اى قوم من، من پيامهاى خدايم را رسانيدم
و شماها را نصيحت كردم، چگونه بر گروهى كه كافرند، اندوه بخورم؟»
شيوه استدلال در اين آيه با آيه هاى مربوط به صالح، يكى است.
ج ـ پيامبر اسلام با ارواح انبيا سخن مى گويد:
«وَسْئَلْ مَنْ اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ
مِنْ رُسُلِنا اَجَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ الِهَةً يُعْبَدُونَ»(53)
«از پيامبران پيشين بپرس آيا غير از خداى رحمان خدايى قرار داديم كه
مورد پرستش قرار گيرد؟»
ظاهر آيه اين است كه پيامبر مى تواند از همين نشأت طبيعى، با پيامبران كه در
نشأت ديگر بسر مى برند تماس بگيرد تا روشن شود كه دستور خداوند در تمام قرنها و
اعصار به تمام پيامبران اين بود كه جز خداى يگانه را نپرستند.
د ـ قرآن بر پيامبران درود مى فرستد:
قرآن مجيد در مواردى، بر پيامبران سلام و درود فرستاده است و هرگز اين سلام ها و
درودها، تحيات خشك و تعارف هاى بى معنا و تشريفاتى نبوده است.
بسى دور از انصاف است اگر بخواهيم معانى عالى قرآن عزيز را در سطحى پياده كنيم
كه رنگ ابتذال بخود گيرد. درست است كه امروز ماترياليست هاى جهان كه براى روح و
روان اصالتى قائل نيستند، در نطق هاى خود براى تعظيم رهبران و پايه گذاران مكتب
مادى گرى، درود فرستاده و سلام مى گويند ولى آيا صحيح است مفاهيم عالى قرآن را كه
حاكى از يك حقيقت و واقعيت است، در اين سطح پياده كنيم و بگوييم تمام اين درودها،
كه قرآن بر پيامبران فرستاده و ما مسلمانان نيز آنها را شب و روز مى خوانيم، مشتى
تعارفات خشك و بى معنا است; مانند آن كه مى فرمايد:
1 ـ سَلامٌ عَلى نُوحِ فِى الْعالَمين
2 ـ سَلامٌ عَلى اِبْراهيم
3 ـ سَلامٌ عَلى مُوسى وَهارُون
4 ـ سَلامٌ عَلى آلْ ياسين
5 ـ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلينَ.(54)
هـ ـ درود بر پيامبر در حال تشهد:
تمام مسلمانان جهان، با اختلافهايى كه در فروع فقهى دارند، هر صبح و شام در تشهد
نماز، پيامبر عظيم الشأن خدا را مورد خطاب قرار داده، مى گويند:
«السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّها النَّبىُّ
وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ»
امّا چيزى كه هست، شافعى و برخى ديگر، آن را در تشهد لازم و واجب مى دانند و پيروان مذاهب ديگر مستحب مى شمارند. ليكن همگى اتفاق نظر دارند كه
پيامبر به مسلمانان چنين تعليم داده است.(55) و سنت
پيامبر در حال حيات و ممات او باقى است.
اگر به راستى ارتباط و پيوند ما با پيامبر، مقطوع و بريده است، پس چنين سلامى،
آنهم بصورت خطاب، چه معنايى دارد؟
دلائل امكان ارتباط و وقوع آن، منحصر به آنچه كه گفته شد نيست بلكه دراين مورد
آيات ديگرى نيز داريم كه به خاطر اختصار مطرح نشد. علاقه مندان مى توانند مشروح اين
بخش را در كتاب «اصالت روح از نظر قرآن» مطالعه كنند و در آنجا قسمتى از آيات نقل
شده است.
در پايان يادآور مى شويم كه استدلال به سلام در تشهد، به خاطر قطعى بودن آن در
ضمن آيات، مورد بحث قرار گرفت.
نتيجه بحث
در مطلب نخست ثابت شد كه مرگ پايان زندگى و فناى انسان نيست، بلكه دريچه اى است
براى انتقال او به جهان ديگر.
در مطلب دوم روشن گرديد كه واقعيت انسان، همان روح و روان او است، و بدن لباسى
است كه بر آن پوشانيده شده و اگر روح و روان او باقى است، قهراً واقعيت و شخصيت و تمام توانايى او (منهاى آن نوع از توانايى كه در
گرو بدن مادى و وابسته به آن است) نيز باقى مى باشد. بنابر اين اگر در اين جهان نفس
او قدرت بر نيايش و دعا داشت، يا مى توانست به اذن خدا، كارهاى خارق العاده انجام
دهد، در آن سرا نيز نفس قدسى او به اذن خدا قادر و تواناست و جز كارهايى كه نيار به
بدن مادى دارد، بر تمام كارها قادر و توانا مى باشد.
در مطلب سوم ثابت شد كه ارتباط انسانهاى اين نشأت با انسانهاى آن نشأت
امكان پذير است و ارواح مقدس شنواى سخنان و كلمات ما مى باشند.
با توجه به سه مطلبى كه گذشت، امكان فلسفى مطلب ثابت گرديد; يعنى ثابت شد كه
اولياى الهى مى توانند سخنان ما را دريافت كنند، و به اذن الهى نيز پاسخ بگويند ولى
آيا چنين كارى از نظر قوانين اسلامى مشروع است يا نه، پاسخ آن را مطلب چهارم بر
عهده دارد كه مى آوريم:
4 ـ مسلمانان و درخواست حاجت از ارواح مقدس:
1 ـ «ابن تيميه» و پيروان او با پيشداورى خاص، منكر آنند كه صحابه پيامبر
و گروههاى بعد از صحابه، از پيامبر درخواست حاجتى كرده باشند و در اين باره
مى گويند:
«هيچ كس از گذشتگان امت در عصر صحابه و نه در عصر تابعين و يا
تابعين تابعين، نماز و دعا در كنار قبر پيامبران را انتخاب نمى كردند و هرگز از
آنان درخواست نمى كردند و به آنان استغاثه نمى جستند نه در غياب آنان و نه در كنار قبورشان.»(56)
شايد يك فرد غير مطلع از تاريخ صحابه و تابعين تصور كند كه اين نسبت حقيقت دارد
ولى مراجعه به تواريخ درست، خلاف آن را ثابت مى كند. ما از باب نمونه مواردى را
يادآور مى شويم:
«در دوران خلافت عمر خشكسالى پيش آمد و مردى كنار قبر پيامبر آمد و
گفت: اى رسول خدا براى امت خود آب بطلب كه آنان نابود شدند. پس پيامبر به خواب او
آمد و فرمود: پيش عمر برو و بر او سلام رسان و آگاهش كن كه همگى سيراب خواهند شد.»(57)
سپس «سمهودى» مى گويد:
«اين جريان گواه بر آن است كه در حالى كه پيامبر در برزخ است
مى توان از او چيزى خواست و دعا كرد و اين مطلب اشكال ندارد; زيرا او از درخواست
افراد، آگاه است; از اين جهت مانع ندارد كه بسان حال حيات از او درخواستى كرد و
دعايى نمود.»(58)
2 ـ «سمهودى» همچنين از «حافظ ابوعبدالله محمد بن موسى بن النعمان» با سندى
منتهى به «على بن ابى طالب ـ ع ـ» نقل مى كند كه سه روز
از دفن پيامبر ـ ص ـ گذشته بود كه عربى از خارج مدينه آمد، خاك قبر پيامبر را بر
سر پاشيد و گفت:
«يا رَسُولَ اللهِ قُلْتَ فَسَمِعْنا قُولَكَ
وَوَعَيْتَ عنِ الله سبحانَهُ ما وَعَيْنا عَنْك، وَكانَ فيما اَنْزَلَ عَلَيْكَ
(وَلَوْ أَنَّهُمْ
اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ...)
وَقدْ ظَلَمْتُ وَجِئْتُكَ تَسْتَغْفِرْ لى....»(59)
«اى رسول خدا، تو گفتى و ما گفتار تو را شنيديم، از خدا اخذ كردى،
آنچه ما از تو اخذ نموديم، از چيزهايى كه بر تو نازل شده است، اين آيه است: «هرگاه
آنان بر نفس خويش ستم كردند، نزد تو بيايند و از خدا طلب آمرزش كنند، تو نيز درباره
آنان طلب آمرزش نمايى، خدا را آمرزنده مى يابند.» من بر نفس خويش ستم كرده و پيش تو
آمده ام، برايم طلب آمرزش بنما و...»
نويسنده «وفاء الوفا لاخبار دارالمصطفى» در خاتمه باب هشتم، وقايع فراوانى نقل
مى كند و همگى حاكى از آن است كه استغاثه و درخواست حاجت از پيامبر «سيره مستمره»
مسلمانان بوده است، او حتى مى نويسد: امام محمد بن موسى بن نعمان پيرامون اين موضوع
كتابى تحت عنوان «مصباح الظلام فى المستغيثين بخيرالانام» نوشته است.
3 ـ «محمد بن منكدر» مى گويد:
«مردى هشتاد دينار نزد پدرم به عنوان امانت گذارد و به او گفت: اگر
به اين پول نياز پيدا كردى خرج كن، آنگاه خود به جهاد رفت. اتفاقاً گرانى پيش آمد و
پدرم آنها را خرج كرد، سرانجام روزى صاحب پول آمد و مطالبه پول خود را نمود. پدرم به او گفت كه فردا مراجعه كند و شب را
به مسجد آمد، در حالى كه به قبر و منبر پيامبر اشاره مى كرد، تا نزديك صبح در حال
استغاثه بود، در همين هنگام در تاريكى مسجد مردى پديدار شد و گفت: اى ابا محمد
بگير، وى كيسه اى به پدرم داد كه در آن هشتاد دينار بود.»(60)
4 ـ «ابوبكر بن مقرى» مى گويد:
«گرسنگى بر من و طبرانى و ابوالشيخ غلبه كرد و ما كنار قبر پيامبر
بوديم، چون شب فرا رسيد به كنار قبر حضرت رفتم و گفتم: «يا رسول الله الجوع....»
چيزى نگذشت كه درب مسجد كوبيده شد، مردى علوى با دو جوان وارد شدند، در حالى كه در
دست هر كدام زنبيلى مملو از غذا بود... موقعى كه از خوردن غذا فارغ شديم آن مرد
علوى گفت... رسول خدا را در خواب ديدم، به من امر كرد كه به سوى شما غذا بياورم.»(61)
5 ـ «ابن جلاّد» مى گويد:
«زمانى وارد مدينه شدم كه در نهايت فقر بودم. نزديك قبر رسول خدا
آمده، گفتم: اى پيامبر خدا، ميهمان تو هستم... ناگهان خواب بر من مستولى گشت، پس در
خواب پيامبر را ديدم كه نانى به دستم داد....»(62)
ما اينك كارى با صحّت و سقم اين جريانها و واقعه ها نداريم. سخن ما اين است كه
اين وقايع ـ خواه راست باشند خواه دروغ ـ گواهى مى دهند كه چنين كارى عمل شايعى بوده است و اگر اين اعمال بدعت و حرام، يا شرك و كفر بود،
هرگز جاعلان و واضعان حرفه اى چنين مطالبى را نقل نمى كردند، كه آنان را از انظار
مردم بيندازند.
ما در كتاب «اصالت روح» بخش «ارتباط ارواح»، روايات و احاديثى نقل كرديم كه همگى
حاكى از صحت درخواست دعا از ارواح مقدس است.
در اين جا از تذكر نكاتى ناگزيريم:
1 ـ از آنجا كه اين نوع قضايا وحوادث با مزاج گروهى سازگار نيست ـ لذا ـ بدون
تحقيق از اسناد و راويان آنها، همه را مجعول و موضوع قلمداد مى كنند، آيا اين نوع
انكار ناروا بر استدلال ما ضرر مى رساند؟
در پاسخ بايد گفت: اين نوع برخورد با حوادث تاريخى، موجب نابودى تاريخ مى گردد;
زيرا تعداد اين نوع درخواست حاجت، به اندازه اى است كه نمى توان همه را دروغ و
بى پايه انگاشت. اگر كسى در فكر گردآورى اين نوع نقلها و حكايتها باشد، مى تواند
كتابى بس ضخيم و قطور را تدوين كند.
حال فرض كنيم كه اين نقلها و حكايتها دروغ و بى پايه است ولى همين ادعاهاى
بى پايه در طول تاريخ، از يك حقيقت كه ما به دنبال آن هستيم، حكايت مى كند و آن اين
كه: اگر چنين درخواستها و استغاثه ها بر خلاف شرع بود، هرگز به عنوان افتخار جعل و
وضع نمى كردند; زيرا در اين صورت نه تنها مقام خود را بالاتر نمى بردند، مايه تنزّل
و سقوط در خشم جامعه مى گرديدند.
واضعان و جاعلان حديث و تاريخ مى كوشند چيزهايى را جعل و وضع كنند كه مزاج جامعه
آمادگى پذيرايى از آن را داشته باشد. هرگاه چنين اعمالى بر خلاف قرآن و سنت بود، هرگز دست به وضع آنها نزده و خود را در انظار مردم
پايين نمى آوردند.
2 ـ استمداد از ارواح مقدس، خواه به صورت درخواست دعا باشد يا به صورت درخواست
انجام فعل (بهبودى بيمار، و باز گردانيدن گمشده و...) با توجه به چهار اصل كه بيان
گرديد بلامانع است.
رايج در ميان مسلمانان به هنگام توسل به ارواح مقدس، همان درخواست دعا و اين كه
روح مقدس پيامبر از خداوند بخواهد كه خدا گناه او را ببخشد و حاجت دنيوى و يا اخروى
او را برآورد و با اين همه درخواست انجام فعل مانند: بهبودى بيمار، آزاد شدن اسير،
رفاه در زندگى با درخواست دعا از نظر دليل يكسان مى باشند.
3 ـ چنين درخواستهايى، با توجه به ميزانى كه درباره «عبادت» يادآورديم، هرگز
عبادت ارواح مقدس و پرستش آنها نيست; زيرا درخواست كننده، در آنها نه به الوهيت
معتقد است و نه به ربوبيت، و نه آنها را خدا (ولو خداى كوچك) مى انديشد ونه
كارگردان جهان آفرينش و يا بخشى از آن مى داند و نه معتقد است كه بخشى از افعال
خدا، به آنها واگذار شده است، بلكه آنان را بندگان پاك و فرمانبر درگاه خدا
مى دانند كه در زندگى دنيوى كوچكترين خلافى را مرتكب نشده اند.
با توجه به مبانى چهارگانه قدرت و توانايى برخى از آنان، بر انجام خواسته هاى
متوسلان، جاى شك و ترديد نيست كه آنان موجودات زنده اند و ارتباط ما با آنها برقرار
است، چيزى كه هست اين است كه انجام هر كارى; اعم از دعا و غير آن، منوط به اذن الهى
است و آنان مصداق روشن «وما تَشاءُونَ إلاّ أَنْ يَشاءَ الله» مى باشند.
حضرت مسيح ـ ع ـ همان طور كه در حيات دنيوى مى توانست درباره افرادى از خدا
درخواست خير كند و يا به اذن پروردگار به نابينايان مادر زاد و مبتلايان به بيمارى
برص شفا بخشد، همچنين پس از انتقال به سراى ديگر، به حكم اين كه اين قدرتها و
توانها مربوط به روح و روان او است نه به جسم و تن او، نيز قادر بر انجام هر دو كار
مى باشد، چيزى كه هست در هر دو مرحله، اذن الهى و تعلق مشيت او بر نزول فيض از اين
مجرا شرط حتمى و لازم است.
5 ـ اين نوع تواضع و فروتنى ها نسبت به پيشوايان معصوم، هر چند به ظاهر توجه به
خود آنها است اما اگر باطن اين توجه و توسلها را بشكافيم، مطلوب واقعى، و مسؤول
حقيقى خود خدا است و در حقيقت توجه به اسباب، عين توجّه به مسبب الأسباب مى باشد و
كسانى كه در مسائل سير سلوك گامهاى استوار دارند، بر اين حقيقت با ديده دل واقف و
آگاهند.
متوسّلان با معرفت بر اين اسبابها و وسائل، نه اصالتى قائلند و نه استقلالى،
بلكه وسيله اى مى انديشند كه خداى سبب ساز، آنها را مجراى فيض و طريق وصول رحمت خود
قرار داده و خود نيز مؤمنان را بر تحصيل آن امر نموده است. آنجا كه فرموده است:
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا اتَّقُوا اللهَ
وَابْتَغوا اِلَيْهِ الوَسِيلَةَ وَجاهِدُوا في سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون»(63)
«اى افراد با ايمان، از (مخالفت با) خدا بپرهيزيد و به سوى او وسيله
تحصيل كنيد، و در راه او جهاد كنيد، شايد رستگار شويد.»
اگر نماز و روزه و كليه فرايض الهى وسيله است، دعاى پاك انبيا و اوليا نيز به
حكم آيات پيشين (آيات مربوط به طلب آمرزش) وسيله است و توجه به اين وسائل، عين توجه
به آفريننده وسيله است، و عمل به دستورى است كه در آيه ياد شده وارد شده است.
پاورقى:
1 ـ بقره: 165
2 ـ توبه: 31 «اِتَّخَذُوا اَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ اَرْباباً مِنْ دوُنِ
الله».
3 ـ بقره: 255، «مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ
بِاِذْنِه».
4 ـ ملل و نحل، ج 2، ص 244
5 ـ يونس: 18
6 ـ زمر: 3
7 ـ انبياء: 26
8 ـ آل عمران: 32
9 ـ بقره: 124
10 ـ شورى: 23، «لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاَّ الْمَوَّدةَ فِى
الْقُربى.»
11 ـ بقره: 34; يوسف: 100
12 ـ اعراف: 28
13 ـ كهف: 95
14 ـ آل عمران: 159
15 ـ ممتحنه: 12
16 ـ توبه: 103
17 ـ ممتحنه: 4
18 ـ مريم: 47
19 ـ توبه: 114
20 ـ نساء: 64
21 ـ نساء: 59
22 ـ منافقون: 5
23 ـ يوسف : 98-97
24 ـ توبه : 19
25 ـ منافقون : 6
26 ـ اعراف : 134
27 ـ حشر : 10
28 ـ مؤمن : 7
29 ـ كشف الارتياب، صفحه 274
30 ـ شعراء : 80
31 ـ نحل : 69
32 ـ بنى اسرائيل : 82
33 ـ يونس : 57
34 ـ در تشريح اين قسمت و استفاده از آيات قرآنى به كتاب «نيروى معنوى پيامبران (اثر
نگارنده) مراجعه فرماييد. در اين كتاب مدارك قدرت روحى آنان، از قرآن ارائه شده
است.
35 ـ اعراف : 160
36 ـ نمل : 388
37 ـ مائده : 110
38 ـ بقره : 154
39 ـ آل عمران : 169
40 ـ آل عمران : 170
41 ـ آل عمران : 171
42 ـ يس : 27-25
43 ـ يس : 29-28
44 ـ غافر : 46
45 ـ سجده : 11
46 ـ مرحوم «علاّمه بلاغى» در مقدمه «تفسير آلاء الرحمان» صفحه 34،
پيرامون لفظ «توفى» تحقيق ارزنده اى دارد.
47 ـ اعراف : 77
48 ـ اعراف : 78. در برخى از آيات علت نابودى آنان صيحه آسمانى (هود: 6) و در برخى
ديگر صاعقه (فصلت: 17) و در اين دو آيه زلزله معرفى شده است. و جمع آيات به اين
طريق است كه صيحه شديد آسمانى همراه با صاعقه و زمين لرزه بوده است.
49 ـ اعراف: 79
50 ـ اعراف: 91
51 ـ اعراف: 92
52 ـ اعراف: 93
53 ـ زخرف: 45
54 ـ صافات : 79 و 109 و 120 و 130 و 181
55 ـ به كتاب تذكرة الفقها، ج 1 و كتاب خلاف، ج 1، ص 447 مراجعه فرماييد. در كتاب
«خلاف» تشهد را به چند صورت از عمر بن خطاب و عبدالله بن مسعود نقل كرده است كه
همگى چنين سلامى را در بر دارند و پيشوايان فقه اهل تسنن; مانند ابوحنيفه و مالك و
شافعى هر كدام يكى از اين صورت تشهدها را گرفته و روى آن فتوا داده اند.
56 ـ «ولم يكن أحدٌ مِنْ سَلَفِ الأمة فى عصر الصحابة ولا التابعين ولا تابعى
التابعين يَتَخَيّرون الصلاة والدُّعاء عِنْدَ قبور الأنبِياء ويسألونهم ولا
يستغيثون بهم لا في مغيبهم ولا عند قبورهم.» (رساله «الهدية السنيه»، صفحه 162، طبع
منار مصر).
57 ـ «أصاب الناس قحطٌ في زمان عمر بن الخطاب فجاء رجلٌ الى قبر
النبى فقال يا رسول الله استسق الله لأمتك فانّهم قد هلكوا فأتاه رسول الله ـ صلّى
الله عليه ]وآله[
وسلّم ـ فى المنام فقال ائت عمر، فاقرئه السلام، وأخبره إنهم مسقون.» (وفاء الوفا،
ج 2، ص 1371)
58 ـ «وَمَحَلّ الاستشهادِ طلبُ الإستسقاء منه ـ صلّى الله عليه
]وآله[ وسلّم ـ وَهُو
فى البرزخ ودعاؤهُ لرَبِّه فى هذه الحالة غيرُ ممتنِع وعلُمُه بسؤالِ مَنْ يَسأَله
قَدْ ورَد فَلا مانِعَ مِنْ سؤالِ الإستسقاء وغيرهِ مِنْه كَما كانَ فى الدُنيا.»
(وفاء الوفا، ج 2، ص 1371)
59 ـ وفاء الوفا، ج 2، ص 1361; نساء: 64
60 ـ وفاء الوفا، ج 2، ص 1380 (طبع مصر) وى تا صفحه 1385 نمونه هايى از اين
استغاثه ها را بيان كرده است.
61 ـ همان.
62 ـ وفاء الوفا، ج 2، ص 1361
63 ـ مائده: 35