فصل 13 : طلب شفاعت از اولياى خدا
همگى با واژه «شفاعت» آشنايى كامل داريم، هنگامى كه سخن از جرم و گناه و محكوميت
يك فرد به ميان مى آيد و شخصى پا درميانى و وساطت مى كند تا او را از مرگ و اعدام
يا زندان و توقيف نجات بخشد، مى گوييم: فلانى در حق او شفاعت كرد.
«شفاعت» از ماده «شفع» به معناى جفت، در مقابل «وتر» به معناى طاق، گرفته شده
است. علت اين كه به وساطت شخص براى نجات گنهكار شفاعت گفته مى شود، اين است كه مقام
و موقعيت شفاعت كننده و نيروى تأثير او، با عوامل نجاتى كه در وجود شفاعت شونده هست
(هر چند كم واندك باشد) به ضميمه و كمك هم، موجب خلاص شخص گنهكار مى گردند.
شفاعت اولياى خدا براى گنهكاران در ظاهر اين است كه عزيزان الهى، روى قرب و
موقعيتى كه در پيشگاه خداوند دارند، (البته به اذن خدا و تحت ضوابط خاصى كه جنبه
كلى دارد نه فردى) مى توانند براى مجرمها و گنهكاران وساطت كنند و از طريق دعا و
نيايش، از خداوند بزرگ بخواهند كه از تقصير و گناه آنان در گذرد، البته شفاعت كردن
و پذيرفته شدن شفاعت آنان، در گرو يك رشته شرايطى است كه برخى مربوط به شخص گنهكار
و برخى مربوط به مورد شفاعت (گناه) مى باشد.
به عبارت ديگر، شفاعت همان كمك كردن اولياى خدا است با اذن خدا، به افرادى كه در
عين گنهكار بودن پيوند معنوى خود را با خدا و پيوند روحى خويش را با اولياى خدا قطع
نكرده اند و اين ضابطه پيوسته بايد محفوظ باشد.
و به يك معنا شفاعت اين است يك موجود مادون كه استعداد جهش و پيشرفت دارد، از
موجود بالا، به صورت يك امر قانونى، يارى و مدد مى طلبد، البته مدد خواه از نظر
كمال روحى بايد به حدى سقوط نكند كه نيروى جهش و تكامل را از دست بدهد و امكان
تبديل او به يك انسان پاك، از ميان برود.
از زمان پيامبر گرامى ـ ص ـ تا زمانهاى بعد، روش مسلمانان درخواست شفاعت از
شافعان راستين بوده، و پيوسته از آنان در حال حيات و ممات، درخواست شفاعت مى كردند
و چنين درخواستى را هيچ يك از دانشمندان اسلامى، با هيچ يك از مبانى و اصول اسلام
مخالف نمى دانستند.
تا اين كه در قرن هفتم اسلامى ابن تيميه ديده به جهان گشود و با طرز تفكر خاصى
با اين مسأله و بسيارى از سنن و روشهاى مستمر ميان مسلمانان مخالفت كرد، و سه قرن
پس از وى محمد بن عبدالوهاب نجدى مجدداً پرچم مخالفت را برافراشت و مكتب ابن تيميه را به گونه اى شديد از نو زنده كرد.
يكى از نقاط اختلاف وهابيها با ديگر فرقه هاى اسلامى اين است كه آنان با اين كه
بسان ديگر مسلمانان شفاعت را به عنوان يك اصل اسلامى پذيرفته اند و مى گويند كه روز
قيامت شافعان درباره گنهكاران امت شفاعت خواهند كرد و پيامبر گرامى در اين قسمت سهم
بزرگترى را دارد، در عين حال مى گويد: اما هرگز حق نداريم در اين جهان از آنان طلب
شفاعت كنيم و در اين موضوع به اندازه اى تند رفته اند كه نقل متن سخنان آنان مايه
ناراحتى روحى است، خلاصه گفتار آنان اين است كه:
پيامبر اسلام و ديگر پيامبران و فرشتگان و اوليا در روز رستاخيز حق شفاعت دارند
ولى بايد شفاعت را از مالك شفاعت و اذن دهنده آن، كه خدا باشد، خواست و گفت:
«أَللّهُمَّ شَفِّعْ نَبِيَّنا مُحمداً فينا
يَوْمَ الْقيامِةِ أَوْ أَللّهُمَّ شَفِّعْ فينا عبادَكَ الصّالِحينَ أَوْ
مَلائِكَتَكَ أوْ نَحْوُ ذلِكَ مِمّا يُطْلَبُ مِنَ اللهِ لا مِنْهُمْ فَلا يُقالُ:
يا رَسُولَ اللهِ أوْيا وَلِىَّ اللهِ أَسْأَلُكَ الشَّفاعَةَ أوْ غَيْرَها مِمّا
لا يَقْدِرُ عَلَيْهِ اِلاَّ اللهُ فَإذا طَلَبَتَ ذلِكَ في أيّامِ الْبَرْزَخِ
كانَ مِنْ أَقْسامِ الشِّرْكِ.» (الهدية السنيه، رساله دوم، ص 42)
«پروردگارا! پيامبر و ديگر بندگان صالح خود را شفيعان ما در روز
قيامت قرار ده، ولى ما حق نداريم بگوييم: اى پيامبر خدا، يا اى ولى خدا، در حق من
شفاعت نما; زيرا شفاعت چيزى است كه جز خدا كسى بر آن قادر نيست، هرگاه چنين چيزى را
از پيامبر، كه در برزخ بسر مى برد، بخواهى شرك ورزيده اى.»
وهابيها با يك رشته پندارها درخواست شفاعت از شافعان راستين را تحريم كرده و
درخواست كننده را مشرك و عمل او را شرك مى نامند.
ما پيش از آن كه دلائل آنان را رسيدگى كنيم خود مسأله را از نظر كتاب و سنت و
سيره مسلمين مورد بررسى قرار مى دهيم، آنگاه به دلائل آنان رسيدگى مى نماييم.
دلائل ما بر استوارى درخواست شفاعت:
دليل ما بر جواز درخواست شفاعت، مركب از دو چيز است و با ثبوت آن دو، مطلب كاملا
روشن مى گردد:
الف ـ درخواست شفاعت، همان درخواست دعا است:
ب ـ درخواست دعا از افراد شايسته امرى مستحب است.
درخواست شفاعت همان درخواست دعا است
شفاعت پيامبر گرامى و ديگر شافعان راستين، جز دعا و نيايش به درگاه الهى نيست و
در سايه قرب و مقامى كه آنان در پيشگاه خداوند دارند، بر اثر دعايى كه درباره
گنهكاران انجام مى دهند، خداوند مهربان لطف و مهر گسترده خود را شامل حال افراد
گنهكار نموده و آنان را مى بخشد و درخواست دعا از برادر مؤمن ـ چه رسد به پيامبر ـ
امرى است مستحسن و هيچيك از علماى اسلام; اعم از وهابى و غير وهابى، در صحت آن
ترديدى نكرده است.
البته نمى توان گفت: كه حقيقت شفاعت در تمام مواقف محشر، همان دعا به درگاه الهى
است اما مى توان گفت كه يكى از معانى روشن آن همان دعا است و كسانى كه مى گويند:
«يا وَجيهاً عِنْدَاللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَالله»(1)
همين معنا را قصد مى كنند.
«نظام الدين نيشابورى» در تفسير آيه: «مَنْ يَشْفَعْ
شَفاعَةً سَيِّئةً يَكُنْ لَّهُ كِفْلٌ مِنْها»(2)
از مقاتل نقل مى كند كه:
«الشَّفاعَةُ اِلَى اللهِ اِنَّما هِىَ
الدَّعْوةُ لِمُسْلِم»
«حقيقت شفاعت همان دعا كردن براى مسلمان است.»
و از پيامبر ـ ص ـ نقل شده است كه هر كس براى برادر مسلمان خود دعا كند، مستجاب
مى شود وفرشته اى مى گويد: «براى تو نيز مانندآن خواهد بود.»
ابن تيميه از جمله افرادى است كه درخواست دعا از شخص زنده را صحيح مى داند.
بنابر اين درخواست شفاعت اختصاص به پيامبر و اوليا ندارد بلكه مى توان از هر مؤمنى
كه در پيشگاه خدا ارج و ارزشى داشته باشد، چنين درخواستى را نمود.
فخر رازى از جمله كسانى است كه شفاعت را به دعا و نيايش به درگاه الهى تفسير
كرده و در تفسير آيه:
«وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذينَ آمَنوا رَبَّنا وَسِعَتْ
كُلَّ شَيء رَحْمَةً»(3) مى گويد: اين
آيه گواهى مى دهد كه شفاعت حاملان عرش تنها درباره گنهكاران است.(4)
همچنانكه شفاعت پيامبر و پيامبران ديگر نيز درباره همين گروه است; زيرا خداوند
چنين دستور مى دهد:
«وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَللْمُؤْمِنينَ
وَالْمُؤْمِناتِ»(5)
«نسبت به گناهان خود و افراد با ايمان طلب آمرزش بنما.»
حضرت نوح نيز درباره خود و والدينش و كسانى كه به او ايمان آورده و همه افراد با
ايمانى كه تا دامنه قيامت مى آيند طلب آمرزش كرده و از اين طريق رسالت شفاعت خود را
انجام داده است.(6)
اين بيان فخر رازى گواه بر آن است كه وى شفاعت را همان دعاى شفيع در حق گنهكار
تلقى كرده و درخواست شفاعت را همان درخواست دعا دانسته است.
در احاديث اسلامى بسيار آمده است كه دعاى مسلمان در حق مسلمان را شفاعت مى داند.
ابن عباس از پيامبر نقل مى كند:
«ما مِنْ رَجُل مُسْلِم يَمُوتُ فَيَقُومُ
عَلى جَنازَتِهِ اَرْبَعُونَ رَجُلا لايُشْرِكُونَ باللهِ شَيئاً اِلاّ شَفَّعَهُمُ
اللهُ فِيهِ»(7)
«هرگاه مسلمانى بميرد و بر جنازه او چهل مرد ـ كه شرك نمىورزند ـ
نماز بگزارند، خداوند شفاعت آنها را درباره وى مى پذيرد.»
در اين حديث دعا كننده به عنوان شافع معرفى شده است. حال اگر كسى در حال حيات
خود از چهل دوست با وفايش بخواهد كه پس از مرگش براى گزاردن نماز بر جنازه اش حاضر
گردند و در حق وى دعا نمايند، در واقع از آنها طلب شفاعت كرده و مقدمات شفاعت،
بندگان خدا را فراهم كرده است.
در صحيح بخارى بابى است با عنوان:
«اِذا اسْتَشْفَعُوا اِلى اْلإمامِ
لَيَسْتَسْقِىَ لَهُمْ لَمْ يَرُدَّهُمْ»
«هنگامى كه مردم از امام خود درخواست شفاعت كنند كه براى آنان باران
بطلبد، درخواست آنان را رد نمى كند.»
و نيز بابى دارد با عنوان:
«اِذا اسْتَشْفَعَ المُشْرِكُونَ
بِالْمُسْلِمِينَ عِنْدَ الْقَحْطِ»
«هنگامى كه مشركين در مورد قحطى طلب شفاعت نمايند.»(8)
روايات اين دو باب گواهى مى دهند كه درخواست شفاعت، همان درخواست دعا است و
نبايد آن را به صورت ديگر تفسير كرد.
تا اينجا يك پايه استدلال روشن گشت و آن اين كه: حقيقت «شفاعت طلبى» جز «دعا
خواهى» نيست.
اكنون به تشريح پايه دوم استدلال مى پردازيم و آن اين كه «درخواست از برادر مؤمن
ـ چه رسد به اولياى الهى ـ كاملا امر مطلوب و مستحب است.
درخواست دعا از افراد شايسته امرى است مستحب
* قرآن و درخواست دعا از افراد شايسته:
آيات قرآن گواهى مى دهند كه طلب آمرزش پيامبر در حق افراد، كاملا مؤثّر و مفيد
مى باشد مانند آيه هاى زير:
1 ـ «وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ
وَلِلْمُؤْمِنِينَ»(9)
«براى گناه خود و افراد با ايمان طلب آمرزش نما.»
2 ـ «وَصَلِّ عَلَيْهِمْ اِنَّ صَلاتَكَ
سَكَنٌ لَهُمْ»(10)
«در حق آنان دعا كن، دعاى تو مايه آرامش آنها است.»
هرگاه دعاى پيامبر چنين نفعى به حال انسان دارد، چه مانعى دارد كه از او خواسته
شود در حق انسانى چنين دعايى كند و از طرف ديگر درخواست دعا جز درخواست شفاعت، چيز
ديگرى نيست.
3 ـ «وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا
اَنْفُسَهُمْ جاءوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ
لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحيماً»(11)
«اگر آنان، هنگامى كه بر خويش ستم كردند، پيش تو مى آمدند و از
خداوند طلب آمرزش مى كردند و پيامبر نيز براى آنان طلب آمرزش مى كرد، خدا را توبه
پذير و رحيم مى يافتند.»
مقصود از «جاءوكَ»; «به سوى تو مى آمدند» اين است كه: مى آمدند و درخواست دعا و
طلب آمرزش از پيامبر مى كردند و اگر هدف غير از اين بود، آمدن آنان لغو مى شد و
شرفيابى حضور پيامبر و درخواست دعا، خود گواه است بر انقلاب روحى، كه براى استجابت
دعا زمينه را آماده مى سازد.
4 ـ قرآن مجيد از فرزندان يعقوب نقل مى كند كه آنان از پدر خواستند در حقشان طلب
آمرزش كند و يعقوب درخواست آنان را پذيرفت و به وعده خود عمل نمود.
«قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا
ذُنُوبَنا اِنّا كُنّا خاطِئينَ قال سَوفَ اَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّي»(12)
«گفتند: پدرجان! در حق ما طلب آمرزش كن، ما خطاكار بوديم، و او گفت:
به همين زودى براى شما طلب آمرزش خواهم كرد.»
همه اين آيات، حاكى از آن است كه طلب دعا از پيامبر و ديگر صالحان، كه همان طلب
شفاعت است، از نظر موازين اسلامى كوچكترين ايرادى ندارد. و روايات درخواست دعا از
صالحان را براى فشرده گويى نقل نكرديم.
** احاديث اسلامى و سيره صحابه
محدث معروف ترمذى، نويسنده يكى از صحاح اهل تسنن، از انس نقل مى كند:
«سَأَلْتُ النَّبِىَّ اَنْ يَشفَعَ لِي يومَ
القِيامَةِ فَقالَ أَنَا فَاعِلٌ، قُلْتُ فَأَيْنَ اَطْلُبُكَ؟ فَقالَ: عَلَى الصِّراطِ....»(13)
«(انس مى گويد:) از پيامبر درخواست كردم كه در روز قيامت در حق من
شفاعت كند. وى پذيرفت و گفت شفاعت خواهم كرد. گفتم كجا تو را پيدا كنم؟ فرمود: كنار
صراط.»
انس با ظرافت طبع از پيامبر گرامى درخواست شفاعت مى كند، وى نيز مى پذيرد و نويد
عمل به او مى دهد.
سواد بن قارب از ياران پيامبر است، در ضمن اشعارى از پيامبر درخواست شفاعت
مى كند و مى فرمايد:
فُكْنْ لي شَفِيعاً يَوْمَ لاذُوشَفاعَة *** بِمُغْن فَتِيلا عِنْ
سَوادِ بنِ قارب(14)
«اى پيامبر گرامى، روز رستاخيز شفيع من باش. روزى كه شفاعت ديگران
به حال سواد قارب مفيد و سودمند نخواهد بود.»
مردى به نام «تبع» از قبيله «حمير» پيش از تولد پيامبر شنيده بود كه به همين
زودى پيامبرى از سرزمين عربستان، از جانب خدا برانگيخته خواهد شد. وى پيش از مرگ
نامه اى تنظيم كرد و از نزديكان خود درخواست نمود كه اگر روزى چنين پيامبرى مبعوث
به رسالت شد، نامه مرا به او برسانيد و در آن نامه چنين نوشته بود:
«وِانْ لَمْ اُدْرِكْكَ فَاشْفَعْ لي يَوْمَ
القِيامَةِ وَلاتُنْسِني»
«اگر عمرم وفا نكرد و پيش از درك تو درگذشتم، روز قيامت درباره من
شفاعت نما و مرا فراموش مكن.»
وقتى نامه به دست پيامبر رسيد سه مرتبه فرمود:
«مرحباً بِتُبَّع اَلأَخِ الصَالِحِ»(15)
«آفرين بر تبّع برادر صالح من.»
پس اگر درخواست شفاعت شرك بود، هرگز پيامبر او را برادر خود نمى خواند و سه
مرتبه بر او آفرين نمى گفت.
طلب شفاعت در حال مرگ
اين بخش از احاديث حاكى است كه طلب شفاعت از شفيع راستين، در حال حيات و زندگانى
او، كاملا بى اشكال است.
از يك رشته روايات و احاديث استفاده مى شود كه صحابه پيامبر پس از وفات وى، از
روح پاك او طلب شفاعت مى كردند. از باب نمونه:
1 ـ ابن عباس گويد: هنگامى كه اميرمؤمنان از غسل و كفن پيامبر فارغ گرديد روى او
را باز كرد و گفت:
«بِأبِى أَنْتَ وأُمّي طِبْتَ حَيّاً وطِبْتَ
مَيِّتاً... وَاذْكرنا عَندَ رَبِّكَ...»(16)
«پدر و مادرم فداى تو باد، در حال حيات و ممات پاك و پاكيزه هستى،
از ما پيش پروردگار خود يادى كن.»
2 ـ هنگامى كه پيامبر گرامى درگذشت، ابوبكر در منزل چهره او را باز كرد و بوسيد
و گفت پدر و مادرم فداى تو باد در حال حيات و ممات پاك و پاكيزه هستى، از ما پيش پروردگار خود ياد كن و به خاطر داشته باش.(17)
روايات مذكور مى رساند كه در طلب شفاعت ميان حال حيات و مماتِ شفيع، تفاوتى
نيست. پس با توجه به اين آيات و روايات و سنت جارى در ميان مسلمانان در تمام اعصار،
موضوع درخواست شفاعت به صورت يك مسأله بديهى درمى آيد كه هرگز نبايد درباره آن
كوچكترين شك و ترديدى به خود راه داد. گذشته از اين، صحابه پيامبر پس از درگذشت او،
از او طلب دعا مى كردند و اگر درخواست دعا پس از وفات وى صحيح باشد، طلب شفاعت نيز
كه نوعى درخواست دعا است، صحيح خواهد بود.(18)
فصل 14 : بررسى دلائل وهابيها
درباره منع درخواست شفاعت
در بخش گذشته با دلائل جواز درخواست شفاعت آشنا شديم و اكنون در صدد آنيم، كه با
دلائل مخالفان اين عقيده آشنا شويم. گروه مخالف با يك رشته پندارها درخواست شفاعت
از اولياى الهى را منع كرده اند كه اينك به گونه اى فشرده مورد بررسى قرار مى دهيم:
1 ـ درخواست شفاعت شرك است!
مقصود اين گروه، از شرك، شرك در عبادت است. و چنين وانمود مى كنند كه درخواست
شفاعت، پرستش شفيع است.
در بخش نُهم به صورت گسترده، پيرامون عبادت بحث كرديم و روشن ساختيم كه هر نوع پرستش از شخص و يا درخواست شفاعت، در صورتى عبادت شمرده مى شود
كه طرف را «اله»، «خدا»، «رب»، «كارگردان جهان آفرينش» و يا «مبدأ و صاحب كارهاى
خدايى» بدانيم در غير اين صورت، هر نوع سؤال و درخواست و نيز هر نوع تعظيم و خضوع
عبادت شمرده نخواهد شد.
درخواست شفاعت از شفيعان واقعىِ درگاه الهى (كه به آنان از جانب خداوند اذن
شفاعت داده شده) شرك نيست; چرا كه درخواست كننده شفاعت آنان را بندگان مقرب و
برگزيدگان درگاهش مى داند، كه هرگز نه خدا هستند و نه كارهاى خدايى; مانند مغفرت و
شفاعت به آنان تفويض شده است كه به طور خودسرانه و بدون اذن الهى درباره هر كس
بخواهند بتوانند شفاعت كنند و يا از گناه او درگذرند.
اين گروه در چارچوب «اذن الهى» مى توانند درباره افراد خاصى كه روابط معنوى آنان
با خدا برقرار بوده و پيوند روحى آنها با شفيعان الهى نگسسته باشد، درخواست آمرزش
گناه و طلب مغفرت نمايند و چنين درخواستى هرگز عبادت شمرده نمى شود.
البته يادآور مى شويم كه اگر چنين درخواستى، در حال ممات، پرستشِ شفيع شمرده
شود، بايد همين درخواست در حال حيات نيز عبادت شمرده شود.
و در بحث گذشته خاطر نشان ساختيم كه قرآن و سنّت دستور مى دهد كه مسلمانا حضور
پيامبر برسند و از او درخواست كنند كه در حقشان استغفار كند و چنين عملى جز طلب
شفاعت در حال حيات، چيز ديگرى نيست.
و ممكن نيست كه عملى، در ظرفى شرك و در ظرف ديگر عين توحيد باشد.
و به عبارت واضح تر، آنان مى گويند: شفاعت «فعل» خدا است و يا به تعبير صحيح تر:
«حق» او است و درخواست فعل خدا از غير خدا عبادت او است همچنان كه آنان عين اين سخن
را درباره درخواست شفاى بيمار از اوليا و مشابه آن تكرار مى كنند و مى گويند: اين
نوع درخواستها، درخواست فعل خدا از غير او است و طبعاً چنين درخواستى عبادت و پرستش
طرف خواهد بود.
پاسخ اين استدلال، با توجه به بحثهاى گذشته، كاملا روشن است و آن اين كه: در اين
قانون كلى و ضابطه عمومى، احدى از مسلمين اختلافى ندارد و همگان مى گويند درخواست
فعل خدا، از غير خدا عبادت او است و ملازم با اعتقاد به الوهيت و ربوبيت او
مى باشد، ولى جان سخن اين جا است كه مقصود از فعل خدا چيست؟ هنوز نويسندگان وهابى
در طول اين سه قرن ضابطه اى براى فعل خدا بيان نكرده اند، و بديهى است كه بدون
تعيين چنين ضابطه اى، استدلال عقيم خواهد بود.
در بحث تعريف و تحديد عبادت، يادآور شديم كه در آيات فراوانى، افعال مختص خدا،
به غير او نيز نسبت داده شده است; مثل اماته و ميراندن كه فعل مختص او است، چنانكه
مى فرمايد: «وهُوَ الَّذي يُحيِى وَيُميتُ»(19)
به غير او نيز نسبت داده شده است چنانكه مى فرمايد:
«حَتّى إذَا جاءَ اَحَدَكُمُ الْمَوْتُ
تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا»(20)
«آنگاه كه مرگ يكى فرا رسيد، فرستادگان ما جان آنان را مى گيرند.»
اين تنها «ميراندن» نيست كه فعل مخصوص او است و به غير او نسبت داده شده، بلكه
قسمتى از افعال خدا و چيزهايى كه فقط در او بايد طلب كرد، اجازه داده شده است كه از
غير او نيز طلب كنيم، از باب نمونه:
قرآن به مسلمانان دستور مى دهد كه هر شبانه روز بگويند
«وَاِيّاكَ نَسْتَعِينُ»; «فقط و فقط از تو استعانت مى جوييم» ولى در عين
حال، در آيات ديگر دستور مى دهد كه از غير او مانند: نماز و صبر نيز استعانت جوييم
چنانكه مى فرمايد:
«وَاسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلوةِ
وَانَّها لَكَبيرةٌ اِلاّ عَلَى الْخاشِعينَ»(21)
«از بردبارى و نماز كمك گيريد و نماز كار دشوارى است مگر بر صاحبان
خشوع.»
و ما اگر بخواهيم آياتى را كه در آنها، فعلِ مختص خدا، به غير او نيز نسبت داده
شده است، در اينجا نقل كنيم سخن به درازا مى كشد(22)
آنچه لازم است اين است كه با بينش قرآنى، به رفع اختلاف پرداخته و مقصود واقعى قرآن
را به دست آوريم و آن اين كه:
هر يك از اين كارها، با قطع نظر از درخواست ما، دو صورت دارد:
1 ـ فاعلى فعل خود را بدون اتكا به موجودى، بدون كسب قدرت از مقامى و بدون احراز
رضاى كسى، كارى را انجام دهد; مثلا جاندارى را بميراند و موجودى را يارى بخشد.
2 ـ فاعل همين فعل را با اتكا به موجود برتر و در پرتو قدرت و توانايى مكتسب از
مقام والاتر و با مشيّت و اذن خاص او، ايجاد كند.
كار نخست، كارى است الهى، و كار دوم كارى بشرى و غير الهى.
كار الهى و كار انسانى به اين دو صورت تجلى مى كند و اين ضابطه اى است كلّى براى
شناخت فعل الهى از غير الهى.
فعل الهى; از قبيل: احياء و اماته، دادن شفا و رزق و روزى فعلى است كه فاعل در
انجام آن به چيزى نيازمند نباشد.
در مقابل، فعل غير الهى فعلى است كه فاعل در انجام آن به غير خود; يعنى به موجود
برتر و والاتر نياز داشته و بدون قدرت و مشيت او نتواند كارى صورت دهد.
با توجه به اين اصل: روشن مى شود شفاعتى كه حق مختص خدا است، غير از شفاعتى است
كه از بندگان صالح درخواست مى شود.
خداوند در اِعمال اين حق، هيچگاه به غير خود نياز ندارد، در حالى كه بهره گيرى
صالحان از آن، جز در پرتو اذن و مشيت حكيمانه او صورت نمى گيرد.
هرگاه از اولياى الهى، شفاعت به معناى نخست درخواست شود، فعل الهى از غير او
درخواست شده است، و چنين درخواستى عبادت شمرده مى شود ولى اگر از آنان شفاعت به
معناى دوم; يعنى شفاعت محدود و مأذون و به صورت يك حق اكتسابى درخواست گردد، در اين
صورت فعل غير الهى از يك بشر درخواست شده است.
با توجه به اين ضابطه، مشت مغالطه گران از نويسندگان وهابى در اين مورد باز
مى شود، و روشن مى گردد كه اين نوع درخواستها; اعم از درخواست شفاعت و غير آن; از
قبيل شفا و امثال آن، به دو صورت انجام مى گيرد و هيچ موحّدى آن فعل را به صورت
نخست درخواست نمى كند و هيچيك از بندگان صالح، هرچه هم از نظر آگاهى از معارف
اسلام، در درجه پايين باشد، آنان را كارگردان جهان و كارپردازان دستگاه تكوين و
تشريع نمى انگارد و آنان را موجوداتى كه خداوند شؤون و افعال خود را به آنان سپرده
و در اِعمال شفاعت و قضاى حوائج، از هر محدوديت و شرطى پيراسته است، نمى داند.
خلاصه: درخواست شفاعت مأذون و محدود، درخواست فعل بشَر از خود بشَر است، نه
درخواست فعل خدا از غير او.
به يارى خداوند، درباره فعل خدا و مختصات آن، سخن خواهيم گفت.
2 ـ شرك مشركين به خاطر طلب شفاعت از بت ها
دومين استدلال وهابيان بر تحريم شفاعت از اولياى خدا، اين است كه خداوند بت
پرستان حجاز را از آن رو مشرك خوانده است كه آنها از بت ها طلب شفاعت مى نمودند و
در مقابل آنها به ناله و زارى پرداخته و درخواست وساطت مى كردند. چنان كه آيه زير
بر آن گواهى مى دهد:
«وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا
يَضرُّهُمْ وَلا يَنْفَعُهُم وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللهِ»(23)
«موجوداتى را مى پرستند كه به آنها زيان و سودى نمى رسانند و
مى گويند كه آنها شفيعان ما در نزد خدا هستند.»
بنابر اين هر نوع شفاعت خواهى از غير خدا، شرك و پرستش شفيع خواهد بود.
پاسخ: اولا; اين آيه كوچكترين دلالتى بر مقصود آنان ندارد و اگر قرآن آنان را
مشرك مى داند نه از اين نظر است كه آنها از بت ها شفاعت مى خواستند بلكه علّت مشرك
بودن آنان اين است كه بت ها را مى پرستيدند تا سرانجام آنها را شفاعت كنند.
اگر شفاعت خواهى از بت ها، پرستش آنها بود، ديگر دليلى ندارد كه بعد از
«وَيَعْبُدُونَ» جمله اى مانند
«وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا» را بياورد.
اين كه در آيه، اين دو جمله به صورت عطف آمده اند، حاكى از اين است كه موضوع
پرستش بت ها غير از مسأله شفاعت خواهى از آنان بوده است. پرستش بت ها نشانه شرك و
دوگانه پرستى است و شفاعت خواهى از سنگ و چوب عمل احمقانه و دور از منطق و علم به
شمار مى رود.
آيه هرگز دلالت ندارد كه شفاعت خواهى از بتها پرستش آنها است، چه رسد به اين كه
شفاعت خواهى از اولياى حق و عزيزان درگاه وى نشانه پرستش آنها باشد.
ثانياً; فرض كنيد كه علّت «شرك» آنان «شفاعت خواهى» آنها از «بتان» بوده است ولى
ميان اين نوع شفاعت خواهى و شفاعت خواهىِ مسلمانان، از زمين تا آسمان فاصله است.
آنها بتان را مالكان شفاعت و صاحب اختيار درگاه الهى در مسائل مربوط به «آمرزش
گناه» و «شفاعت» مى دانستند، تو گويى خدا در اين موارد از اين امور منفصل شده و اين نوع امور را به «بتان» سپرده است،
طبعاً چنين شفاعت خواهى، عبادت آنان خواهد بود; زيرا با اعتقاد به «الوهيت» و
«ربوبيت» و «مبدأ كارهاى الهى بودن آنان» درخواست شفاعت مى شد، در حالى كه يك فرد
مسلمان از اولياى الهى به عنوان يك فرد مقرب و يك بنده آبرومند و يك «عبد مأذون از
جانب خداوند در مسأله شفاعت» درخواست شفاعت و طلب دعا مى نمايد و مقايسه اين دو نوع
بهم و عظمت هر كدام بر ديگرى بسى دور از انصاف و واقع بينى است.
3 ـ درخواست حاجت از غير خدا حرام است
سوّمين دليل آنان بر تحريم درخواست شفاعت از اوليا، اين است كه به حكم صريح
قرآن، نبايد در مقام دعا، غير خدا را بخوانيم و درخواست شفاعت از غير او، نوعى
درخواست حاجت از غير خداست.
قرآن مجيد مى فرمايد: «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللهِ
أَحَداً»;(24) «با خدا، غير خدا را نخوانيد.»
هرگاه گفته شود دعوت غير خدا حرام است و از طرف ديگر، شفاعت براى اولياى او ثابت
مى باشد، راه جمع همان است كه شفاعت اوليا را از خدا بخواهيم نه از خود آنان.
و گواه بر اين كه اين نوع دعوت ها عبادت و پرستش است آيه زير مى باشد:
«اُدْعُوني اَسْتَجِبْ لَكُمْ اِنَّ
الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرين».(25)
«مرا بخوانيد تا اجابت كنم، كسانى كه از پرستش من كبر مىورزند، به
زودى وارد دوزخ خواهند شد.»
با كمى دقت، خواهيم ديد كه در آغاز آيه لفظ «دعوت» و در آخر آن لفظ «عبادت» به
كار رفته است و اين گواه بر اين است كه دعوت و عبادت يك مفهوم دارند.
در كتابهاى اخلاق آمده است: «الدُّعاءُ مُخُ العِبادَةِ»;
«دعا كردن مغز پرستش است.»
پاسـخ:
اولا; مقصود از حرام بودن دعوت غير خدا در جمله
«فَلاتَدْعُوا» مطلقِ خواندن و درخواست نيست بلكه مقصود از حرام بودن دعوت، حرمت
پرستش غير خدا است، به گواه ما قبل آيه كه مى فرمايد:
«وَاَنَّ الْمَساجِدَ للهِ» اين جمله دليل بر اين است كه مقصود از دعوت در
آيه، دعوت خاصى است كه ملازم با پرستش است و آن قيام توأم با ذلّت و خضوع بى نهايت
در برابر كسى است كه او را الله و خداى جهان و رب و اختياردار جهان و حاكم مطلق بر
صحنه آفرينش مى دانيم.(26) و اين قيود در درخواست
شفاعت از بنده اى كه خدا به او چنين حقى را اعطا كرده است، كه به اذن او شفاعت كند،
وجود ندارد.
ثانياً; آنچه در آيه تحريم شده، اين است كه كسى را
همراه خدا بخوانيم و او را در رتبه خدا بيانديشيم; چنانكه لفظ «مع الله» روشنگر اين
مطلب است. اگر كسى از پيامبر بخواهد كه در حق او دعا كند تا خدا گناهان او را ببخشد
يا حاجت او را برآوَرد، هرگز همراه خدا كسى را نخوانده است بلكه حقيقت اين دعوت جز
دعوت خدا چيز ديگرى نيست.
اگر درخواست حاجت از بت، در برخى از آيات شرك معرفى شده، به خاطر اين است كه
آنها را خدايان كوچك، اختياردار همه و يا بخشى از كارهاى خدا و قادر بر انجام مقاصد
خويش، مى دانستند و لذا قرآن مجيد در مقام انتقاد از اين نوع انديشه ها مى فرمايد:
«وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُوِنِه لا
يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ.»(27)
«بت هايى را كه جز خدا مى خوانيد، نمى توانند شما را و خود را كمك
كنند.»
و نيز مى فرمايد:
«اِنّ الذَّينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ
عِبادٌ أَمْثالُكُمْ»(28)
«كسانى را كه جز خدا مى خوانيد، بسان شما بندگان خدا هستند.»
خلاصه، مشركين بتها را خدايان كوچك مى انديشيدند و آنها را متصرف مطلق و
اختياردار افعال الهى مى دانستند ولى درخواست شفاعت و دعا از شخصى كه خدا به او
چنين حق و مقامى را داده است، فاقد اين شرايط است.
ثالثاً; «دعوت» معناى وسيع و گسترده اى دارد و
احياناً بطور مجاز در «عبادت» استعمال مى شود; مانند آيه(29)
و حديثى(30) كه مستدل به آن استدلال كرده است در
صورتى كه چنين استعمالات جزئى به صورت مجاز دليل نمى شود كه هميشه دعوت را به معناى
عبادت تفسير كنيم و درخواست حاجت و دعا از كسى به شكل معقول را محكوم به شرك
بنماييم.
در حالى كه معناى حقيقى «دعوت» خواندن است كه گاهى شكل عبادت به خود مى گيرد و
بيشتر به معناى دعوت ديگران است نه به صورت عبادت.
و ما فصلى درباره معناى «دعوتها» در قرآن خواهيم داشت و ثابت خواهيم كرد كه هر
دعوت و خواندن ملازم با عبادت و پرستش نيست.
4 ـ شفاعت حق مختص خدا است
آيه زير حاكى از آن است كه شفاعت حق خدا است، در اين صورت درخواست شفاعت از
ديگرى چه معنا دارد؟
«اَم اتَّخَذُوا مِنْ دونِ الله شُفَعاءَ
قُلْ اَوَلَوْ كانُوا لا يَمْلِكُونَ شَيْئَا وَلا يَعْقِلُونَ قُلْ للهِ
الشَّفاعَةُ جَمِيعاً»(31)
«بلكه آنان جز خدا شفيعانى اتخاذ كرده اند، بگو اگر آنان چيزى مالك
نباشند و چيزى را تعقل نكنند (چگونه مى توانند شفيعان شما باشند؟) بگو شفاعت تنها
از آن خدا است و بس.»
پاسـخ:
مقصود از جمله «للهِِ الشَّفاعَةُ جَميعاً» اين
نيست كه خدا شفاعت مى كند و بس و ديگرى حق شفاعت كردن ندارد; زيرا شكى نيست كه خدا
هيچ گاه درباره كسى نزد كسى شفاعت نمى كند، بلكه مقصود اين است كه تنها خداوند مالك
اصل شفاعت است نه بتها زيرا كسى مالك شفاعت مى شود كه از عقل و درك و مالكيت چيزى
برخوردار باشد و بت هاى مورد پرستش فاقد هر دو شرطند چنان كه مى فرمايد:
«قُلْ اَوَلَوْ كانُوا لا يَمْلِكُونَ شَيْئاً....»
بنابر اين، محور بحث آيه اين است كه خداوند مالك شفاعت است نه بتها و در هر كس
قابليت و شايستگى ديد به او اذن مى دهد تا درباره افراد شفاعت كند. در اين صورت اين
آيه ارتباطى به محل بحث ما ندارد، چون مسلمانان فقط خدا را مالك شفاعت مى دانند نه
اوليا را و معتقدند تنها كسانى مى توانند شفاعت كنند كه او اذن دهد، و نيز معتقدند
به حكم آيات و روايات، خدا به پيامبر اذن داده است كه شفاعت كند، از اين جهت از او
به عنوان يك فرد مأذون (نه مالك شفاعت) درخواست شفاعت مى نمايند. حال اين سخن چه
ارتباطى به مفاد آيه دارد.
5 ـ درخواست شفاعت از مرده لغو است
آخرين استدلال آنان اين است كه درخواست شفاعت از اولياى الهى در اين جهان،
درخواست حاجت از مرده است كه فاقد حس شنوايى است.
قرآن مجيد با صراحت كامل، مردگان را غير قابل فهم مى داند آنجا كه مى فرمايد:
الف ـ «اِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى
وَلاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ»(32)
«تو نمى توانى مردگان و كران را كه گوش به سخن تو نمى دهند تفهيم
كنى (وهدايت نمايى)»
قرآن در اين آيه، مشركان را به مردگان تشبيه مى كند و مى رساند همانطور كه مرده
داراى درك و فهم نيست، تفهيم اين گروه نيز براى كسى مقدور نيست. اگر مردگان
مى توانستند سخن بگويند و حس شنوايى داشتند، تشبيه مشركان مرده دل، به گروه مردگان
صحيح نبود.
ب ـ «اِنَّ اللهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَما
أَنْتَ بِمُسْمِع مَنْ فِى الْقُبُورِ»(33)
«خداوند هر كس را بخواهد تفهيم مى كند و تو نمى توانى افرادى را كه
در گور نهفته اند، اسماع بنمايى.»
استدلال به اين آيه نيز، بسان استدلال به آيه گذشته است. پس درخواست شفاعت از
شخص مرده، بسان درخواست از يك جماد خواهد بود.
پاسـخ:
اين گروه پيوسته در تخطئه ديگر فرقه هاى اسلامى، از در شرك وارد مى شوند و به
نام «طرفدارى از توحيد!» در صدد تكفير ديگران برمى آيند ولى در اين استدلال قيافه
گفتار را دگرگون كرده و موضوع لغو بودن توجه به اوليا را پيش كشيده اند. اما آنان بكلى غافلند كه: «اولياى الهى به بركت دلائل عقلى(34)و
نقلى(35)، حى و زنده اند» و هدف اين آيات اين نيست
اجسادى كه در زمين آرميده اند قابل تفهيم نيستند و هر جسدى كه روح از آن جدا شد از
قلمرو درك و فهم بيرون مى رود و به صورت جمادى درمى آيد.
ولى بايد توجه نمود كه طرف خطاب ما، اجساد نهفته در قبور نيستند بلكه ما با
ارواح پاك و زنده، كه با اجساد برزخى در جهان برزخى به سر مى برند و به تصريح قرآن
حى و زنده هستند، سخن مى گوييم و از آنان درخواست شفاعت مى نماييم نه با بدن نهفته
در خاك.
اگر مردگان و اجساد پنهان شده در دل خاك، از قلمرو تفهيم دور و كنارند، دليل بر
آن نيست كه ارواح و نفوس طيب و پاكيزه آنان، كه به نص قرآن در جهان ديگر زنده اند و
روزى مى خورند، قابل تفهيم نباشند.
اگر ما سلام مى گوييم و يا طلب شفاعت مى كنيم و يا سخن مى گوييم، سر و كار ما با
آن ارواح پاك و زنده است نه با اجساد نهفته در دل خاك. اگر ما به زيارت قبر و خاك و
خانه و كاشانه آنان مى رويم به خاطر اين است كه از اين راه مى خواهيم در خود آمادگى
ايجاد نماييم تا با آنان ارتباط روحى برقرار كنيم، حتى اگر بدانيم جسد آنان مبدل به
خاك شده است (هر چند روايات اسلامى بر خلاف آن گواهى مى دهند)، باز اين نوع صحنه ها را به وجود مى آوريم، تا
از اين راه، آمادگى ارتباط با آن ارواح پاك را پيدا كنيم.
فصل 15 : آيا اعتقاد به سلطه غيبى، مايه شرك است؟
شكى نيست كه درخواست حاجت، بطور جدى، در صورتى امكان پذير است كه درخواست كننده،
طرف را بر انجام درخواست خود، قادر و توانا بداند.
گاهى اين قدرت، قدرت ظاهرى و مادى است; مثل اين كه از كسى آب بخواهيم و او ظرف
آب را از شير پر كند و در اختيار ما بگذارد.
و گاهى هم اين قدرت، قدرت غيبى و دور از مجارى طبيعى و قوانين مادى است; مثل اين
كه انسانى معتقد گردد، كه امام على ـ ع ـ مى تواند درِ خيبر را كه دور از توانايى
انسان عادى است، از جا بر كند، آنهم نه با قدرت بشرى، بلكه با قدرت غيبى.
و يا مسيح مى تواند، با دَمِ شفابخش خود، بيمار صعب العلاج را شفا بخشد، بدون آن كه بيمار دارو بخورد و يا مورد عمل جراحى قرار گيرد. اعتقاد به
چنين قدرت غيبى، اگر مستند به قدرت و اذن و مشيت خدا باشد، بسان اعتقاد به قدرت
مادى خواهد بود كه مستلزم شرك نيست; زيرا همان خدايى كه آن قدرت مادّى را در اختيار
آن فرد نهاد، همان خدا قدرت غيبى را نيز به ديگرى عطا كرده است، بى آن كه مخلوقى
خالق فرض گردد و بشرى، بى نياز از خدا تصوّر شود.
نظريه وهّابى ها:
آنان مى گويند: اگر كسى از يكى از اولياى خدا; اعم از زنده يا مرده، درخواست كند
كه بيمار او را شفا بخشد و يا گمشده اش را بازگرداند و يا قرض او را ادا كند و...
اين درخواست ملازم با آن است كه وى درباره مسؤول و درخواست شونده، به سلطه و نيرويى
معتقد است كه بر نظام طبيعى و قوانين جارى در جهان خلقت حاكم است و اعتقاد به چنين
سلطه و قدرتى در غير خدا، عين اعتقاد به الوهيت مسؤول است و درخواست حاجت با اين
قيد، شرك خواهد بود.
آدم تشنه در بيابان، اگر از خادم خود آب طلب كند، وى از نظام حاكم بر قوانين
طبيعت پيروى كرده و چنين درخواستى شرك نخواهد بود، ولى اگر از امام و نبى كه در دل
خاك نهفته است و يا در جاى ديگرى زندگى مى كند، آب بطلبد، چنين درخواستى ملازم با
اعتقاد به سلطه غيبى او است، كه مى تواند بدون اسباب و علل مادى، به سائل آب برساند
و چنين اعتقادى، عين اعتقاد به الوهيت طرف خواهد بود.
ابو اعلاى مودودى از كسانى است كه به اين مطلب تصريح كرده، آنجا كه مى گويد:
«علت اين كه انسان خدا را مى خواند و به او استغاثه مى كند، اين است كه فكر
مى كند او داراى سلطه حاكم بر قوانين طبيعت و حاكم بر نيروهايى است كه از حدود و
نفوذ قوانين مادى بيرون، مى باشد.(36)
نظريه ما:
اساس اشتباه اين است كه آنان تصوّر كرده اند اعتقاد به سلطه غيبى، در افراد
ـ مطلقاً ـ مايه شرك و دوگانه پرستى است، ديگر نخواسته يا نتوانسته اند ميان اعتقاد
به سلطه متكى به سلطه خدا، و سلطه مستقل و جدا از خدا، فرق بگذارند. آنچه مايه شرك
است دومى است.
قرآن با صراحت تمام از افرادى نام مى برد كه همگى داراى سلطه غيبى بوده و اراده
آنان حاكم بر قوانين طبيعت بوده است و ما در اينجا، به نام گروهى از اولياى الهى كه
از نظر قرآن داراى چنين قدرتى بوده اند اشاره مى كنيم:
1 ـ سلطه غيبى يوسف
يوسف به برادران خود گفت:
«اِذْهَبُوا بِقَمِيصِى هذا فَألْقُوهُ عَلى
وَجْهِ أَبي يَأْتِ بَصيراً فَلَمَّا اَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلقيهُ عَلى وجْهِهِ
فَارْتَدَّ بَصِيراً»(37)
«اين پيراهنم را ببريد و بر رخسار پدرم بيفكنيد، ديدگان او باز و
بينا مى شود. وقتى بشير آمد و پيراهن را بر رخسار او افكند، ديدگان او باز و بينا
شد.»
ظاهر آيه اين است كه ديدگان يعقوب در سايه اراده و خواست قدرت اكتسابى يوسف بينا
گرديد و هرگز اين كار، فعل مستقيم خدا نبود بلكه كار خدا بود از طريق «تسبيب» والاّ
جهت نداشت كه به برادران خود دستور دهد پيراهن او را بر رخسار پدر بيفكنند بلكه
كافى بود كه دعا كند و اين كار جز تصرف ولىّ خدا در جزئى از جهان به اذن پروردگار
چيزى نيست و فاعل آن، داراى سلطه غيبى است كه خداوند در مورد مخصوصى در اختيار او
نهاده است.
2 ـ سلطه غيبى موسى
موسى از جانب خدا مأمور مى شود كه عصاى خود را بر كوه بزند تا دوازده چشمه به
تعداد قبايل فرزندان اسرائيل از آن بيرون آيد، چنانكه مى فرمايد:
«اِضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ
مِنْه اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً»(38)
«به موسى گفتيم با عصاى خود بر سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن باز
شود.»
در جاى ديگر مأمور مى شود كه عصاى خود را بر دريا بزند تا هر قسمتى از آب مانند
كوهى شود كه بنى اسرائيل از آن عبور كنند، آنجا كه مى فرمايد:
«فَأَوْحَيْنا اِلى مُوسى اَنِ اضْرِبْ
بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكان كُلُّ فِرْق كَالطَّودِ الْعَظيمِ.»(39)
«به موسى وحى كرديم كه با عصاى خود بر دريا بزند، او عصاى خود را بر
بخشى از آب زد، هر بخشى از آب به صورت كوهى درآمد.»
در اين جا نمى توان، اراده و خواست موسى و كوبيدن عصايش بر دريا را، در پيدايش
چشمه ها و پديد آمدن كوهها بى دخالت دانست.
3 ـ سلطه غيبى سليمان
سليمان نبى، از اولياى بزرگ خدا است كه داراى قدرت غيبى گسترده اى بود و از اين
مواهب بزرگ الهى با جمله «وَأُوتينا مِن كلِّ شيء»(40)
تعبير آورده است و تفصيل اين مواهب در سوره نمل، آيه هاى 44-17 و سوره سبا آيه 12،
و سوره انبيا آيه 81 و سوره ص آيه 40-36 آمده است و مطالعه اين آيات، ما را با عظمت
قدرت موهوبى سليمان آشنا مى سازد، براى اين كه خوانندگان گرامى به گونه فشرده و
اجمال از اين قدرتها آگاه گردند، قسمتى از آيات مربوط به اين ولىّ الهى را مطرح
مى كنيم تا روشن گردد كه اعتقاد به قدرت غيبى بندگان خدا، مسأله اى است كه قرآن از
آن خبر داده است.
سليمان از نظر قرآن، سلطه اى بر جنّ و پرندگان داشت و زبان پرندگان و حشرات را
مى دانست چنانكه مى فرمايد:
«وَوَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَقالَ يا
اَيُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الَّطيْرِ وَاُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْء اِنَّ
هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ. وَحُشِرَ لِسُلْيمانَ جُنُودُهُ مِنَ اَلْجِنِّ
وَالإِنسِ وَالطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ. حَتَّى اِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ
قالَتْ نَمْلَةٌ يا اَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ
سُلَيْمانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لايَشْعُرُونَ. فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها
وَقالَ رَبِّ اَوْزِعْنِي أَنْ اَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتي أَنْعَمْتَ عَلَىَّ
وَعَلى والِدَىَّ»(41)
«سليمان وارث داود شد و گفت: اى مردم، به ما زبان مرغان آموختند و
از هر گونه نعمت عطا كردند. اين فضل و بخشش بزرگ است. سپاهيان سليمان از گروه جنّ و
انس و مرغان، با نظم در ركاب او حاضر شدند تا وقتى كه به وادى موران رسيدند، مورى
گفت: اى موران، همه به لانه هاى خود باز گرديد تا سليمان و سپاهيان او ندانسته شما
را پايمال نكنند. سليمان از گفتار مور خنديد و گفت: پروردگارا! مرا توفيق ده تا شكر
نعمتى كه بر من و پدرم عطا فرمودى بجا آورم.»
اگر كسى داستان «هُدهُد» را كه از طرف سليمان براى رساندن پيام به ملكه سبا
مأموريت يافت، در قرآن مطالعه كند، از قدرت غيبى سليمان انگشت تعجّب به دندان
مى گيرد، بنابر اين خواهشمند است آيات 44 ـ 20 سوره نمل را مطالعه و در نكات آيات
دقت كنيد.
سليمان، به تصريح قرآن داراى سلطه غيبى بود و باد به فرمان او و طبق خواسته اش حركت مى كرد. آنجا كه فرمايد:
«وَلِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري
بأَمْرِهِ اِلَى اْلأرضِ التَّى بارَكْنا فيها وُكُنّا بِكُلِّ شَىْء عالِمين»(42)
«باد وَزَنده و تند را براى سليمان رام كرديم كه به فرمان وى به سوى
زمين، كه بركت داده ايم، جريان پيدا مى كرد و ما به همه چيز عالِم هستيم.»
نكته قابل توجه جمله «تَجْري بأمرِهِ» است كه مى رساند باد به فرمان او در جريان
بود.
4 ـ مسيح و سلطه غيبى
با بررسى آيات قرآن، مى توان به توان غيبى حضرت مسيح پى برد. براى اشاره به مقام
و موقعيت او، آيه اى را مى آوريم كه از مسيح چنين نقل مى كند:
«اِنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِّنَ الطِّينِ
كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللهِ. وَاُبْرِئُ
الأَكْمَهَ وَالأبْرَصَ وَاُحْىِ الْمَوْتى بِاِذْنِ اللهِ وَاُنَبِّئُكُمْ
بِماتَأْكُلُونَ وَماتَدَّخِرُونَ في بُيُوتِكُمْ اِنَّ فِي ذلكَ لايَةً لَكُمْ
اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ»(43)
«مسيح به آنان گفت: من از گِل مجسمه مرغ مى سازم و بر آن مى دمم تا
به فرمان خدا مرغ گردد و كور مادر زاد و مبتلا به بيمارى پيسى را به امر خدا شفا مى دهم و مردگان را به امر خدا زنده مى كنم. شما را از
آنچه خورديد و در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد خبر مى دهم. در اين كارها براى شما
حجت و نشانه حقانيت من هست، اگر اهل ايمان باشيد.»
اگر مسيح كارهاى خود را وابسته به اذن خدا مى كند به خاطر اين است كه هيچ
پيامبرى بدون اذن خدا داراى چنين تصرف نيست، چنانكه مى فرمايد:
«وَما كانَ لِرَسُول أَنْ يَأْتِىَ بِايَة
اِلاّ بِاِذْنِ اللهِ»(44)
«هيچ رسولى بدون اذن خدا نمى تواند معجزه اى بياورد.»
و در عين حال، حضرت مسيح كارهاى غيبى را به خود نسبت مى دهد و مى گويد: من
بهبودى مى بخشم، من زنده مى كنم، من خبر مى كنم، چنانكه جمله هاى
«أبرِئُ، اُحْيى، أُنَبَّئُكُمْ» كه همگى صيغه متكلم
است، بر اين مطلب دلالت دارند.
اين تنها يوسف و موسى و سليمان و مسيح نيستند كه قدرت غيبى و سلطه مافوق طبيعى
داشته اند، بلكه گروهى از پيامبران(45) و فرشتگان
داراى سلطه غيبى بوده و مى باشند و قرآن از جبرئيل به
«شَديدُ الْقُوى»(46) و از فرشتگان به
«وَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً»(47)
تعبير مى آورد.
فرشتگان در قرآن، مدبران امور جهان، گيرندگان جانها، و حافظان و نگهبانان انسانها، نويسندگان اعمال، نابود كنندگان اقوام و ملل عصيانگر و...
معرفى شده اند و هر كس كه با الفباى قرآن آشنايى داشته باشد مى داند كه فرشتگان
داراى قدرتها و نيروهاى غيبى بوده و به اذن و اتكاى قدرت خدا، كارهاى خارق
العاده اى را انجام مى دهند.
اگر اعتقاد به سلطه غيبى، ملازم با الوهيت شخص باشد، بايد همه اينها از نظر قرآن
آلِهه معرفى گردند.
راه حل همان است كه گفته شد و اين كه بايد ميان قدرت استقلالى و قدرت اكتسابى
فرق قائل شد، اعتقاد به قدرت استقلالى درهرموردى، مايه شرك است در حالى كه اعتقاد
به قدرت اكتسابى درباره هر عملى، متن توحيد است.
تا اين جا روشن گرديد كه اعتقاد به نيروى غيبى در اولياى الهى، در صورتى كه متكى
به قدرت لايزال الهى باشد و آنان را سببهايى بدانيم كه خدا بر مى انگيزد، نه تنها
ملازم با شرك نيست، بلكه عين توحيد است و ملاك توحيد اين نيست كه افعال متكى به
قواى طبيعى و متكى به قواى غيبى، مستند به خدا دانسته و او را مبدأ همه نوع قوى و
نيرو، و فعاليتها و تلاشها تلقى كنيم.
اكنون وقت آن رسيده است كه درخواست كارهاى خارق عادت از اولياى الهى را مورد بحث
و دقت قرار دهيم:
آيا درخواست كارهاى خارق عادت شرك است؟!
هر پديده اى طبق قانون «علت و معلول» براى خود علّتى دارد كه وجود آن بدون آن علت، امكان پذير نيست و در نتيجه هيچ پديده اى در جهان بدون علت
نمى باشد.
كرامات و معجزات اوليا و پيامبران نيز بدون علت نيست، چيزى كه هست، علت مادى و
طبيعى ندارند، و اين غير از اين است كه بگوييم براى آنها علّتى نيست.
اگر عصاى موسى به افعى تبديل مى گردد و مردگان به وسيله مسيح زنده مى شوند و ماه
به وسيله پيامبر اسلام دو نيم مى گردد و سنگ ريزه ها در دست رسول خدا تسبيح
مى گويند و... هيچ يك بى علت نيست، چيزى كه هست در اين موارد، علت طبيعى و يا علت
شناخته شده مادى در كار نيست نه اين كه اساساً علّتى ندارد.
گاهى تصور مى شود كه درخواست كارهاى طبيعى از يك انسان، شرك نيست ولى درخواست
كارهاى خارق العاده شرك است. اكنون همين نظريه را بررسى مى كنيم:
پاسخ: قرآن مواردى را يادآور مى شود كه در آن از
پيامبران و يا افراد ديگر يك رشته كارهاى خارق العاده اى درخواست شده است كه از
حدود قوانين طبيعى و مادى بيرون مى باشند و قرآن اين درخواست را نقل مى كند و بدون
آن كه از آنها انتقاد كند; مثلا قوم موسى به تصريح قرآن، رو به موسى آوردند و از او
درخواست آب و باران كردند تا از مضيقه خشكسالى نجات پيدا كنند.
چنانكه مى فرمايد:
«وَأَوْحَيْنا اِلى موُسى اِذِ اسْتَسْقاهُ
قَوْمُهُ اَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ ...»(48)
«وقتى قوم موسى از او طلب آب كردند، به او وحى كرديم كه عصاى خود را
به زمين زن...»
ممكن است گفته شود كه درخواست خارق العاده از زنده، اشكالى ندارد و سخن در
خواستنِ چنين كارى از مرده است، ولى پاسخ آن روشن است; زيرا مرگ و حيات نمى تواند
در عملى كه مطابق با اصل توحيد است، تفاوتى ايجاد كند، به طورى كه يكى را شرك و
ديگرى را عين توحيد قلمداد كند، حيات و مرگ مى تواند در مفيد بودن و يا مفيد نبودن
اثر بگذارد، نه در توحيد و شرك.
سليمان تخت بلقيس را مى خواهد
حضرت سليمان در احضار تخت بلقيس از حاضران در مجلس خود، كار خارق العاده اى را
خواست و گفت:
«أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ
أَنْ يَأْتُوني مُسْلِمينَ قالَ عِفْريتٌ مِنَّ الْجِنِّ اَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ
أَنْ تَقُومَ مِنْ مقَامِكَ وَاِنّى عَلَيْهِ لَقَوِىٌّ أَمينٌ قَالَ الَّذي
عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ اَنا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ اِلَيكَ
طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قَالَ هذا مِنْ فِضْلِ رَبِّي»(49)
«سليمان گفت: كداميك از شماها تخت او را، پيش از آن كه به حالت
تسليم بر من وارد گردند، نزد من مى آوريد؟ فردى از گروه جن گفت: من آن را براى تو
مى آورم پيش از آن كه از جاى خود برخيزى (مجلس متفرق گردد). و من براى آن توانا و امين هستم، آن كه نزد او آگاهى
از كتاب بود گفت: من تخت را پيش از آن كه چشم به هم زنى حاضِر مى كنم! وقتى سليمان
آن را حاضِر ديد گفت: اين كرم پروردگار من است.»
اگر چنين نظريه اى صحيح باشد، بايد درخواست معجزه در تمام قرون و اعصار از
مدعيان نبوت، كفر و شرك محسوب شود; زيرا مردم معجزه را كه كار خارق العاده اى بود
از مدعى نبوت مى خواستند، نه از خداى فرستنده او و به او اين چنين مى گفتند:
«اِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَة فَأْتِ بِها اِنْ
كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ»(50)
«اگر نشانه اى (معجزه اى) آورده اى آن را بياور. اگر از راستگويان
هستى.»
تمام ملل جهان، براى شناسايى نبىّ راستين از متنبّى دروغين، از اين راه وارد
مى شدند و پيامبران پيوسته تمام ملل جهان را دعوت مى كردند كه بيايند و معجزه آنان
را مشاهده كنند و قرآن نيز گفتگوى ملل را با مدعيان نبوت، پيرامون درخواست اعجاز
بدون انكار، كه حاكى از مقبول بودن آن است، نقل مى كند.
اگر ملّتى جستجو گرانه حضور مسيح برسند و بگويند: اگر در ادعاى خود راستگو هستى
اين نابينا و يا مبتلا به بيمارى پيسى را شفا بده، نه تنها مشرك نمى شوند، بلكه در
شمار متحرّيان حقيقت به حساب مى آيند و در اين كار ستوده خواهند شد. حال اگر پس از
درگذشت حضرت مسيح، امت وى از روح پاك او بخواهند كه بيمار ديگر آنان را شفا بخشد،
چرا بايد مشرك به حساب آيند در صورتى كه موت و حيات آدمى در شرك و توحيد مؤثّر نيست.(51)
خلاصه بنا به تصريح قرآن، گروهى از بندگان برگزيده خدا، داراى قدرت بر انجام
امور خارق العاده بودند و در مواردى از اين قدرت استفاده مى كردند و افرادى نيز به
آنان مراجعه كرده و درخواست مى كردند كه از اين قدرت استفاده كنند. اگر «وهابى»
مى گويد: هيچ كس جز خدا بر انجام اين امور قادر نيست، در اين صورت اين آيات بر خلاف
آن گواهى مى دهند.
اگر مى گويد: درخواست كارى از اين طريق شرك است، چرا سليمان و ديگران، درخواست
كردند. اگر مى گويد درخواست حاجت از اوليا به طور خارق العاده ملازم با اعتقاد به
سلطه غيبى آنان است پاسخ آن اين است كه اعتقاد به سلطه غيبى بر دو نوع است; يكى عين
توحيد و ديگرى مايه شرك مى باشد.
اگر مى گويد: درخواست كرامات از اولياى زنده بى اشكال است نه از افراد درگذشته،
پاسخ آن اين است كه موت و حيات ملاك شرك و توحيد نيست.
اگر مى گويد: درخواست شفاى بيمارى و اداى دَين از طريق غير عادى، درخواست كار
خدا از غير خدا است... مى گوييم ملاك شرك اين است كه مسؤول را خدا و يا مبدأ كارهاى
خدايى بدانيم و درخواست كار غير طبيعى، درخواست كار خدايى از غير خدا نيست; زيرا
ميزان كار خدايى اين نيست كه از حدود قوانين عادى برتر باشد، تا چنين درخواست ها،
درخواست كار او از بنده او باشد، بلكه ميزان كار خدايى اين است كه فاعل در انجام آن
مستقل باشد و اگر فاعلى كارى به اتكاى نيروى الهى انجام دهد، درخواست چنين كارى، درخواست
كار خدا، از غير خدا نيست، خواه كار عادى باشد خواه غير عادى.
درباره درخواست خصوص شفا از بندگان خدا، مى گوييم: گاهى تصور مى شود كه درخواست
شفا از اوليا و كارهاى مشابه آن، درخواست كار خدايى از غير خدا است و قرآن
مى فرمايد:
«وَاِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ»(52)
«هرگاه بيمار شدم، او مرا شفا مى دهد.»
با اين حال، چگونه مى گوييم اى پيامبر خدا، بيماريم را شفا ده، و همچنين است
تمام درخواست هايى كه جنبه خارق العاده دارد.
پاسخ: اين گروه، كارهاى الهى را از كارهاى بشرى
باز نشناخته اند و تصور كرده اند هر كارى كه از مجراى طبيعى بيرون باشد نام آن را
بايد كار الهى گذارد و هر كارى جنبه طبيعى و علت مادى دارد بايد آن را كار بشرى
دانست.
اين گروه نخواسته اند و يا نتوانسته اند، ميزان كار الهى را از غير الهى، باز
شناسند و هرگز ميزان در كارهاى بشرى و الهى، عادى و غير عادى بودن نيست و گرنه بايد
كارهاى مرتاضان را كار الهى ناميد و همه آنها را «آلِهه» دانست! بلكه ميزان در
كارهاى خدايى اين است كه عامل، در كار خود متكى به خويش بوده و از غير خود كمك
نگيرد. كار چنين فردى كار الهى است. ولى عاملى كه كار خود را در پرتو قدرت خدايى
انجام دهد كار او غير الهى است، خواه آن كا رجنبه عادى و مادى داشته باشد، يا از
قلمرو عادت بيرون به حساب آيد.
بشر در انجام هر عملى خواه عادى باشد خواه خارج از قلمرو عادت و قوانين طبيعت،
متكى به خدا بوده و از قدرت او استمداد مى جويد و هر كارى را انجام مى دهد، در پرتو
نيرويى انجام ميدهد كه از خدا گرفته است، در اين صورت داشتن چنين قدرت و همچنين
اعمال آن در انجام مقاصد و يا درخواست اعمال آن، هيچ كدام نمى تواند مايه شرك گردد;
زيرا در همه مراحل مى گوييم: خداوند اين قدرت را به او بخشيده و به او اذن داده است
كه از آن بهره بگيرد.
استاد بزرگوار حضرت امام خمينى ـ قدس سرّه ـ درباره بازشناسى كار خدايى
مى فرمايد:
«كار خدايى عبارت از كارى است كه فاعل بدون دخالت غير خود و بدون استمداد از قوه
ديگر، به كار خود صورت دهد; و به عبارت ديگر، كار خدايى آن است كه كننده آن، در
انجام آن مستقل و تام و بى نياز از ديگرى باشد وكارهاى غير خدايى درست نقطه مقابل
اين است.
خداوند جهان را خلق مى كند، روزى مى دهد، صحت و شفا مى بخشد. كارهاى او بدون
استمداد از قوه ديگر صورت مى پذيرد و هيچ كس در كارهاى او دخالتى ـ نه كلّى و نه
جزئى ـ ندارد، و قدرت و قوه او مكتسب از ديگرى نيست.
ولى غير خدا اگر كارى انجام دهد، چه عادى و آسان و چه غير عادى و مشكل، قوه او
از خود او نيست، با قدرت خود آن را انجام نمى دهد.(53)
به عبارت ديگر; هرگاه براى موجودى از نظر وجود يا تأثير، استقلالى قائل شويم، از
جاده توحيد منحرف خواهيم شد; زيرا اعتقاد به استقلال، در اصل هستى، مساوى با
بى نيازى او در هستى از خدا مى باشد. و چنين وجودى، جز خدا ـ كه در هستى به چيزى
نياز ندارد و وجود او مربوط به خود اوست ـ نيست.
همچنين اگر وجود او را مخلوق خدا بدانيم ولى معتقد شويم كه در انجام كارهاى خود;
اعم از عادى و آسان و يا مشكل و غير عادى، استقلال دارد، در اين صورت دچار نوعى شرك
شده ايم زيرا مستقل در فعل و كار، سرانجام مستقل در اصل وجود و هستى نيز خواهد بود
و اگر عرب جاهلى را مشرك مى خوانيم به خاطر اين است كه آنان معتقد بودند كه اداره
امور جهان و يا امور بندگان به خدايان آنها تفويض و واگذار شده و آنها در تدبير
امور جهان و بندگان از خود استقلال دارند.
در دوران جاهليت و هنگام طلوع اسلام، عقيده بسيارى از مشركان همين بود. آنان
معتقد بودند كه فرشتگان و يا ستارگان كه مخلوق هستند مدبّر جهان بوده(54)
و يا لااقل قسمتى از كارهاى خدايى مانند شفاعت و مغفرت به آنها واگذار شده است و
آنها در اين كارها استقلال كامل دارند.
گروه معتزله كه انسان را از نظر هستى مخلوق خدا مى دانند، ولى در مقابل تأثير و
انجام كار، براى او استقلال قائلند، اگر در سخن خود دقت كافى نمايند خواهند ديد كه چنين عقيده اى يك نوع شرك خفى است كه از آن غفلت دارند، هر
چند به شدّت و گونه شرك مشركان نمى باشد. تفاوت اين دو نوع شرك، بسيار روشن است;
يكى مدّعى استقلال در تدبير امور جهان و كارهاى الهى است و ديگرى مدعى استقلال
انسان در كارهاى خود مى باشد.
پىنوشتها:
1 ـ «اى كسى كه در پيشگاه خدا جاه و مقامى دارى، نزد خدا براى ما شفاعت كن.»
2 ـ نساء: 85
3 ـ «حاملان عرش درباره افراد با ايمان طلب آمرزش مى كنند و مى گويند: پروردگارا!
رحمت تو همه چيز را فرا گرفته است.» (غافر: 7)
4 ـ زيرا در آخر آيه دارد «وقهم عذاب الجحيم»; «آنان را از عذاب جهنم باز دار.»
5 ـ محمد: 19. از آنجا كه دلائل قطعى بر عصمت پيامبر گرامى و ديگر رسولان گواهى
مى دهد، طبعاً مقصود از «ذنب» درباره آنان معناى ديگرى خواهد داشت و تفصيل اين قسمت
را در جلد پنجمِ تفسير «منشور جاويد» كه نخستين تفسير موضوعى به زبان فارسى است
نگاشته ايم.
6 ـ نوح: 288، «ربِّ اِغْفِرْلي وَلِوالدَىَّ وِلَمَنْ دَخَلَ بَيْتِىَ مُؤْمِناً
وَلِلمُؤْمنينَ والمُؤْمِناتِ.»
7 ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 54
8 ـ صحيح بخارى، ج 1
9 ـ محمد : 19
10 ـ توبه : 103
11 ـ نساء : 64
12 ـ يوسف : 96
13 ـ سنن ترمذى، ج 4، ص 42 باب ماجاء فى شأن الصراط.
14 ـ قاموس الرجال ذيل ماده «سواد».
15 ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 12; بحار الانوار، ج 15، ص 314
16 ـ نهج البلاغه، خطبه 230
17 ـ كشف الارتياب، ص 265 به نقل از خلاصة الكلام.
18 ـ جهت اطلاع بيشتر به كتاب شفاعت در قلمرو عقل قرآن و حديث (تأليف نگارنده)
مراجعه شود كه در آنجا با يكصد حديث (چهل و پنج حديث از كتابهاى اهل تسنن و پنجاه و
پنج حديث از كتابهاى شيعه) آشنا مى شويد.
19 ـ مؤمنون: 85 «او است كه زنده مى كند و مى ميراند.»
20 ـ انعام: 61
21 ـ بقره: 45
22 ـ به كتاب منشور جاويد، ج 2، بخش «تحديد عبادت» مراجعه فرماييد.
23 ـ يونس : 18
24 ـ جن : 8
25 ـ غافر : 60
26 ـ در حقيقت معناى آيه چنين است: «فَلا تَعْبُدُوا مَعَ اللهِ اَحَداً» چنانكه در
آيه ديگر مى فرمايد: «وَالّذينَ لايَدْعُونَ مَعَ اللهِ اِلهاً آخر» فرقان: 68
27 ـ اعراف: 197
28 ـ اعراف: 194
29 ـ «أدْعُوني أسْتَجِبْ لَكُمْ اِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ».
30 ـ الدعاء مخّ العبادة.
31 ـ زمر: 44
32 ـ نمل : 80
33 ـ فاطر : 22
34 ـ دلائل تجرد نفس از ماده، پس از جدايى از بدن و بى نيازى آن از جسد مادى، ايجاب
مى كند كه روح انسانى پس از مرگ نيز باقى بوده و از حيات و ادراك خاصى برخوردار
باشد و فلاسفه بزرگ اسلام، با دلائل دهگانه اى بقاى روح و برترى آن از ماده ثابت را
نموده و بر هيچ فرد منصفى جاى ترديد باقى نگذاردند.
35 ـ آيات قرآن; مانند آيه 169 و 170 سوره آل عمران و آيه 41 سوره نساء و آيه 45
سوره احزاب و آيه 100 سوره مؤمنون و آيه 46 سوره غافر گواهى مى دهند كه حيات، پس از
مرگ همچنان ادامه دارد و در گذشته در اين مورد بحث كرديم.
36 ـ «اِنَ التَصَوُّرَ الذّى لأَجْلِهِ يَدْعُوا الاْنسانُ اْلإلهَ وَيسْتَغِيثُهُ
وَيَتَضَرَّعُ اِلَيْهِ هُوَ لاجَرَمَ تَصَوّرُ كَوْنِهِ مالِكاً لِلْسُّلْطَةِ
المُهَيْمِنَةِ عَلَى قَوانينِ الطَّبِيعَةِ»، المصطلحات الأربعه، ص 18
37 ـ يوسف: 96 ـ 93
38 ـ بقره: 60
39 ـ شعراء: 63
40 ـ نمل: 16
41 ـ نمل: 19 ـ 16
42 ـ انبياء: 81
43 ـ آل عمران: 49
44 ـ رعد: 38
45 ـ بحث درباره سلطه غيبى پيامبران و اولياى الهى در خور رساله اى مستقل است و ما
بطور گسترده پيرامون آن در كتاب «نيروى معنوى پيامبران» سخن گفته ايم و اين كتاب
چندين بار چاپ شده است.
46 ـ نجم: 5
47 ـ نازعات: 5
48 ـ به سوره اعراف، آيه 16 و به سوره بقره، آيه 60 مراجعه فرماييد.
49 ـ نمل: 488
50 ـ اعراف: 106
51 ـ براى آگاهى از معجزات حضرت مسيح، به سوره آل عمران، آيه 49 و مائده، آيه هاى
100 و 110 مراجعه فرماييد.
52 ـ شعراء: 80
53 ـ كشف اسرار، ص51
54 ـ وقتى عمروبن لُحَىّ از علت پرستش بت پرسيد، مردم شام گفتند: ما از آنان باران
مى طلبيم، آنان براى ما باران مى فرستند، كمك مى خواهيم، كمك مى كنند، و او با اين
عقيده بت هبل را همراه خود به مكه آورد. (نكـ : سيره ابن هشام، ج 1، ص 77)