بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز ابن عباس نقل شده : وقتى حضرت
عيسى عليه السلام به پيامبرى رسيد و سى سال از عمر او گذشت ،
روزى شيطان لعين در پشت بيت المقدس با آن حضرت ديدار كرد و گفت
: اى عيسى ! تو آن بزرگى هستى كه خدا تو را بزرگ و با شخصيت
قرار داد و بدون پدر به وجودت آورد! عيسى (ع ) فرمود: بلكه
بزرگى از آن كسى است كه مرا بدون پدر خلق كرد و همين طور حضرت
آدم (ع ) و حوا را بدون پدر و مادر آفريد.
گفت : اى عيسى ! تو آن بزرگى هستى كه خدا تو را به جايى
رسانيده كه در كودكى و در گهواره سخن گفتى . عيسى فرمود: اى
شيطان ! بزرگى مخصوص آن كسى است كه زبان مرا گويا كرد و گنگ
نگردانيد و اگر مى خواست مى توانست بدون زبانم كند. گفت : اى
عيسى ! تو كسى هستى كه در بزرگى و خدايى به جايى رسيدى كه با
گل ، پرنده اى ساختى و بر آن دميدى و او به پرواز در آمد.
فرمود: بزرگى مال كسى است كه مرا آفريده است و آنچه را كه من
در او دميدم ، به پرواز درآورد.
گفت : تو در بزرگى به جايى رسيدى كه مريض ها را شفا مى دهى !
فرمود: بزرگى مال كسى است كه به اذن او شفا مى دهم و اگر
بخواهد خود من را هم مريض مى گرداند.
عرض كرد: تو چنان بزرگوار هستى كه مرده را زنده مى كنى !
فرمود: بزرگوار كسى است كه به اذن او مرده را زنده مى كنم و
ناچار او خودم را مى ميراند و خود باقى مى ماند.
عرض كرد: اى عيسى ! تو آن بزرگ و خدايى هستى كه از دريا عبور
مى كند، بدون آن كه پاهايت تر شود و در آن فرو نمى روى .
فرمود: عظمت كسى دارد كه دريا را در برابر من رام كرد و اگر
بخواهد مرا غرق مى كند.
عرض كرد: اى عيسى ! تو آن كسى هستى كه در آينده نزديك از زمين
و آسمانها و آن چه در آنها است بالاتر مى روى و فوق همه آنها
قرار مى گيرى و به جايى خواهى رفت كه تدبير امور خلايق و تقسيم
ارزاق آنها را مى كنى .
عيسى گفت : حمد و ستايش مى كنم خدا را به وزن سنگينى عرش و به
اندازه اى كه آسمان ها و زمين پر شود.
وقتى شيطان چنين شنيد، راه خود را گرفت و رفت تا رسيد به درياى
سبز و فكر كرد كه چيزى از خود ندارد و هر چه هست از خدا است .
زنى از جن در كنار دريا مى رفت ناگاه نگاهش به ابليس افتاد!
ديد روى صخره به سجده افتاده و اشك آن ملعون روان است . از روى
تعجب به شيطان نگاه كرد و گفت : واى بر تو اى ملعون ! چه اميدى
از اين سجده طولانى دارى ؟ در جواب گفت : اى زن مؤمنه ! و اى
دختر مرد مؤمن ! اميدوارم خداوند از آن قسمى كه خورد و گفت :
مرا داخل جهنم و آتش كند برگردد و به رحمت خودش مرا به بهشت
ببرد.
(520)
امام باقر عليه السلام فرمود: يكى از روزها شيطان با عيسى بن
مريم (ع ) ملاقات كرد. آن حضرت فرمود: آيا شده كه مكر و حيله
تو در من اثر كرده باشد و مرا فريفته باشى ؟
گفت : چگونه مكر و حيله من به تو رسد، در حالى كه جده تو زن
عمران ، وقتى كه مادرت به دنيا آمد، به خدا پناه برد و گفت :
پروردگارا! فرزندى كه زاده ام دختر است و من او را
((مريم
))
نام نهادم . او و فرزندانش را از شر شيطان رجيم به پناه تو در
آوردم . تو اى عيسى ! از ذريه او هستى حيله من در تو مؤ ثر
نيست .
(521)
شيطان باز هم به عيسى طمع دارد
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروزى شيطان جلوى حضرت عيسى عليه
السلام ظاهر شد و عرض كرد:اى كسى كه آدم هاى كور را شفا مى دهى
! مريض ها را از بيمارهاى كشنده مى رهانى و مرده ها را زنده يم
كنى ! - اگر راست مى گويى - خود را از كوهى بلند بينداز و خود
را حفظ كن كه صدمه به تو و جان تو نرسد. حضرت عيسى عليه السلام
فرمود: مى خواهى مرا بفريبى كه اقدام به خودكشى كنم و مورد غضب
خداوند واقع شوم و مخلد در آتش باشم . بعد فرمود: تمام كارهايى
كه از من صادر مى شود به اذن خدا است و از خود نمى توانم كارى
انجام دهم .
(522)
در اين جا شيطان لعين از روى فريب و شيطنت خود به زبان
خيرخواهى و نصيحت به آن حضرت چنين گفت : اگر اين كار را انجام
دهى و خود را از بالاى كوه پرت كنى ، مردم به تو علاقه بيشترى
پيدا مى كنند و ايمان آنها محكم تر مى شود و آنان كه هنوز
ايمان نياورده اند، ايمان خواهند آورد.
با اين نيرنگ مى خواست عيسى بن مريم (ع ) را وادار به خودكشى
كند و در نتيجه ، به عقوبت الهى گرفتار شود و اگر كشته نشد،
لااقل يك عمل غير عقلانى و خلاف دستور خدا انجام داده باشد.
(شيطان را همين بس كه پيغمبرى از پيامبران الهى را وادارد كه
كه اگر شده كار پسنديده اى را ترك نمايد.)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوقتى هاشم و مطلب براى خواستگارى
((سلمى
))
به مدينه آمدند، پيش پدر سلمى رفتند و مطلب خود را بيان
كردند،
((سلمى
)) و پدرش رضايت دادند، شيطان به صورت پيرمردى
در آمده به سلما گفت : من از اصحاب هاشم هستم براى نصيحت و
خيرخواهى پيش تو آمده ام . هاشم ، اگر چه در زيبايى در آن
مرتبه است كه مى دانى ، وليكن چند صفت زشت در او وجود دارد. از
جمله : بسيار بخيل و مال دوست و به زنان كم رغبت است . زنى را
كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد. زنان
بسيارى گرفته و همه را طلاق داده است . ديگر اين كه او در جنگ
ها ترسو است و شجاعت ندارد،
((سلمى
)) گفت : اگر آن چه در حق او مى
گويى راست باشد، اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و
نقره كنند در او رغبت ننمايم او را نخواهم پذيرفت . شيطان لعين
اميدوار شد و در پوشش شخصى ديگر از اصحاب هاشم نزد
((سلمى
))
آمد و مانند آن افسانه ها را بار ديگر بر او خواند! باز در
لباس شخص سومى نزد او رفت ، و همان حرف هاى گذشته را تكرار
كرد. وقتى پدر سلمى نزد او آمد، او را غمگين يافت . گفت : اى
سلمى چرا اندوه گينى ؟ امروز هنگام شادى و كاميابى تو است ،
عزت و كرامت ابدى ، براى تو فراهم گرديده است .
سلمى گفت : اى پدر! مى خواهى مرا به ازدواج شخصى در آورى كه به
زنان ميلى ندارد و آنان را طلاق مى دهد؟ او آدمى ترسو است ، در
جنگ ها شجاعت ندارد. پدر سلمى چون اين سخن را شنيد، خنديد و
گفت : اى سلمى ! هيچ يك از آن صفاتى كه گفتى در اين مرد وجود
ندارد. مردم به بخشش و گذشت او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه
به مهمانان خورانيده و از بسيارى گوشت و استخوان كه براى ايشان
فرستاده ، او را هاشم ناميده اند. هرگز زنى را طلاق نداده و در
شجاعت شهره آفاق است ، در خوش رويى و خوش خويى نظير ندارد. آن
كه اين سخنان را به تو گفته شيطان بوده است .
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْبعد از آن كه
((سلمى
)) سخاوت و شجاعت هاشم را از پدر
خود شنيد او را پسنديد و مجلس عقد برپا شد.
((عمرو
)) پدر
((سلمى
))
گفت : ما خطبه عقد را قبول كرديم ، ليكن ناچاريم به عادت قديمى
خود عمل كنيم ، و آن مهر زيادى است كه براى اين امر بايد
بپردازيد. اگر اين عادت در ميان ما نبود اظهار نمى كرديم .
مطلب برادر هاشم گفت : ما صد ناقه سياه چشم ، سرخ مو، براى شما
مى فرستيم .
شيطان كه از جمله حضار بود، گريست . نزد پدر
((سلمى
)) آمد و
گفت : مهر را زياد كن !
((عمرو
))
پدر سلمى گفت : اى بزرگواران ! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟
مطلب گفت : هزار مثقال طلا مى دهيم . باز شيطان اشاره كد به
سوى پدر سلمى و گفت : مهر را اضافه كن ! پدر سلمى گفت :اى جوان
! در حق ما كوتاهى كردى . مطلب گفت : يك خروار عنبر و ده جامه
سفيد مصرى و ده جامه عراقى نيز افزودم . باز شيطان گفت :
زيادتر بخواهيد! پدر سلمى گفت : نزديك آمديد احسان كرديد، باز
هم اكرام فرماييد: مطلب گفت : پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى
دهيم ! باز شيطان اشاره كرد بيشتر طلب نماييد، پدر سلمى گفت
:اى جوان ! آنچه مى دهيد باز به شما باز مى گردد. مطلب گفت :
ده اوقيه
(523) مشك و پنج قدح كافور نيز افزوديم ، آيا
راضى شديد؟ باز شيطان خواست وسوسه كند، پدر سلمى بر او بانگ زد
و گفت : بد سيرت دور شود. مرا در اين مجلس شرمنده كردى . آن
گاه مطلب نيز او را از خود راند و بر او بانگ و درخواست كرد او
را از خيمه بيرون كردند.
شيطان از دست هاشم فرار مى كند
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوقتى شيطان را از مجلس بيرون كردند،
يهوديانى كه دشمن هاشم بودند و در مجلس حضور داشتند نيز بيرون
رفتند. بزرگ يهوديان به سلمى گفت : اين مرد پير داناترين مردم
شام و عراق است ، چرا فكر و تدبير او را ناديه گرفتيد؟ ما دوست
نداريم دختر خود را به غريبى كه از اهل بلاد ما نيست بدهى .
سپس چهارصد نفر از يهوديان كه حاضر بودند، شمشيرهاى خود را
كشيدند و در برابر هم ايستادند. بزرگان حرم هم چهل نفر بودند،
آنها هم شمشيرها را كشيدند. مطلب بر سركرده يهود حمله آورد
هاشم بر شيطان ملعون . شيطان گريخت . هاشم به او رسيد او را
گرفت بلند كرد و بر زمين زد.
چون نور محمد صلى الله عليه و آله و رسالت در صلب هاشم بود، بر
او تابيد نعره زد و به سرعت از زير دست او گريخت .
(524)
شيطان در تولد پيغمبر (ص )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز امام صادق عليه السلام روايت شده
: شيطان به هفت آسمان بالا مى رفت و اخبار آسمانها را مى شنيد.
هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام زاده شد او را از سه آسمان
باز داشتند و تا چهار آسمان بيشتر بالا نمى رفت . وقتى حضرت
رسول صلى الله عليه و آله متولد شد. او را از همه آسمانها منع
كردند، و شياطين را با تيرهاى شهاب از رفتن به آسمان ها
راندند. قريش گفتند: بايد عمر دنيا به سر آمده و هنگام قيامت
باشد كه اهل كتاب مى گفتند و ما مى شنيديم ! عمرو بن اميه كه
داناترين مرد عرب جاهليت بود، گفت : بنگريد اگر ستاره هاى
معروفى كه مردم به وسيله آنها هدايت مى شوند و به واسطه آنها
زمستان و تابستان را ارزيابى مى كنيد، اگر يكى از آنها بيفتد،
بدانيد وقت آن است كه همه اهل دنيا نابود مى شوند و اگر آنها
به حال خود هستند و ستاره هاى ديگرى ظاهر شده پس بايد منتظر
حادثه اى غير از اين باشيد.
نيز امام صادق عليه السلام فرمود: در آن شب ، شيطان در ميان
اولاد خود فرياد زد تا همه دور او جمع شدند. گفت :اى سيد و
بزرگ ما چه چيز تو را اين قدر آشفته كرده است ؟
گفت : واى بر شما، از آغاز شب تا كنون احوال آسمانها را دگرگون
مى يابم . بايد حادثه عظيمى در زمين رخ داده باشد، از زمانى كه
عيسى عليه السلام به آسمان بالا رفت مانند آن واقع نشده است !
برويد بگرديد و جست و جو كنيد كه چه رخداد مهمى شده است ؟
رفتند و همه جا را گشتند. برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم . آن
ملعون گفت : به دست آوردن اين خبر كار من است . آن گاه در زمين
به كاوش پرداخت . تمام دنيا را زير پا گذاشت تا به حرم رسيد،
ديد ملائك اطراف حرم را گرفته اند، خواست به حرم رود كه ملائك
بر او بانگ زدند، او برگشت .
مانند گنجشك ، كوچك شد و مى خواست از جانب كوه حرا داخل شود،
گفتند اى ملعون ! برگرد.
گفت :اى جبرئيل ! يك حرف از تو سؤال مى كنم ، بگو امشب چه خبر
مهمى واقع شده است ؟
جبرئيل گفت : محمد صلى الله عليه و آله كه بهترين پيامبران
خداست امشب متولد شد. پرسيد: آيا مرا در او بهره اى هست ؟
جبرئيل گفت : خير، پرسيد: آيا در امت او بهره اى دارم ؟ گفت :
بلى ، شيطان گفت : راضى شدم
(525)
هنگام ولادت آن حضرت ، شيطان را به زنجير بستند و چهل روز او
را در قلعه اى زندانى نموند، تخت او را چهل روز در آب شناور
كردند، بت ها همه سرنگون شدند و صداى واويلا از شيطان بلند شد.
(526)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْشيطان براى فريفتن مردم از هر راهى
استفاده مى كند حتى از زبان بت و داخل شدن در شكم آن . در اين
باره به داستان زير توجه كنيد:
عمر بن جبله كلبى مى گويد: روزى گوسفندى براى بتى قربانى كردم
. از درون بت صدايى شنيدم كه گفت : يا عصام ، يا عصام ، اسلام
آمد، بت ها نابود شد، خون ها محفوظ ماند و صله رحم رواج پيدا
كرد.
عمرو مى گويد: من از اين قضيه تعجب كرده و گوسفندى ديگرى
قربانى كردم . باز صدايى از بت خطاب به بكر بن جبل شنيدم كه مى
گفت : پيامبر مرسل (ص ) آمد، اهل يثرب او را تصديق مى كنند، و
اهل نجد و تمامه ، و اهل فلج و يمامه او را تكذيب مى نمايند.
بعد از اين قضيه ، عمرو بن جبله و بكر بن جبل خدمت رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و اسلام آوردند. در اين هنگام
شيطانى كه نامش مسعر بود از درون بت هبل اشعارى در تعريف و
تمجيد از بت و بت پرستى خواند. بعد از شنيدن اين اشعار، تمام
بت پرستان به سجده افتادند؟! دوباره شيطان خطاب به مردم گفت :
فردا هم بياييد تا درباره بت پرستى بيشتر براى شما سخن بگويم .
- بت پرستان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گفتند:
- تو هم فردا بايد به مسجد الحرام بيايى و حقيقت را از زبان
اين بت بزرگ بشنوى . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از
اين داستان افسرده خاطر گرديد. در اين هنگام ، يكى از جن هاى
مؤمن پيش آن حضرت آمد و گفت : يا رسول الله ! حتما فردا شما هم
تشريف بياوريد. من شيطانى را كه از درون بت سخن مى گفت كشتم و
خود به جاى او سخن خواهم گفت .
روز بعد همه بت پرستان ، طبق گفته شيطان ، گرد آمده و به
انتظار پيامبر (ص ) ماندند. وقتى آن حضرت وارد مسجدالحرام شد
تمام بت ها سرنگون شدند!! مشركان فورا آنها را به جاى خود قرار
داده و به بت
((هبل
)) گفتند: سخنانى كه ديروز قول
دادى ، به گوش محمد برسان ؟! ناگهان از داخل شكم بت
((هبل
))
صدايى بر آمد و از آن حضرت تعريف و تمجيد بسيارى كرد و بت
پرستى را باطل اعلام نمود و گفت :
اى مردم ! بعد زا موسى و عيسى ، حضرت محمد (ص ) پيامبر بر حق
است . مردم بايد از وى پيروى كنند و بت پرستى را ترك نمايند كه
آن باطل است .
بت پرستان شرمگين و خجالت زده به هم گفتند: محمد بتها را هم
فريب داده ؛ همان طور كه خود را فريب داده و عده اى را به دين
خود دعوت كرده است .
(527)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْشيطان نه تنها براى منحرف كردن مردم
درون بت مى رود، بلكه براى گمراه نمودن آنان به ميان درخت رفته
و از آن جا با مردم جاهل سخن مى گويد و آنا را از خدا دور و
عليه پيامبرش تحريك مى كند. مانند سخن گفتن او با اصحاب
((رس
))
از ميان شاه درخت .
اصحاب
((رس
))
قومى بودند بعد از سليمان بن داود در منطقه در مينيه
آذرباييجان ، يا در بلاد مشرق ، يا انطاكيه و در اطراف يمامه
زندگانى مى كردند. اميرالمؤمنين در تفسير آيه
((و اصحاب
الرس و ثمود و قرونا بين ذالك كثيرا))
مى فرمايد: اصحاب
((رش
)) پس از طوفان نوح عليه السلام
درخت صنوبرى
(528) به دست يافت بن نوح عليه السلام كنار
چشمه
((روشن آب
)) كشت شده بود، اصحاب
((رس
)) آن را عبادت مى كردند!
آن جمعيت در دوازده آبادى سر سبز و خوش آب و هوا به نام هاى
آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد،
تير، مرداد، شهريور ساكن بودند كه بزرگترين آبادى اسفندار
((و شاه درخت
)) در كنار آن بود. در بيرون هر آبادى شاخه اى از
صنوبر را كاشته و نهرى را از همان
((روشن
آب
)) از كنار آن درخت جارى
ساخته بودند.
مردم هر ماه در يك آبادى عيد گرفته و جشن و پاى كوبى برگزار مى
كردند. قربانى ها كرده و داخل آتش مى انداختند. وقتى دود آن
قربانى ها بلند مى شد در مقابل درخت صنوبر به سجده افتاده ،
گريه و زارى مى كردند و درخواست آمرزش گناهان خود را مى
نمودند!
در اين هنگام ، شيطان با صداى نازكى از ميان درخت با آنان صحبت
كرده و مى گفت : اى بندگان ! من از شما راضى شدم ، شما را
بخشيدم و از گناهان شما در گذشتم سر از خاك برداريد.
وقتى مردم اين بشارت را مى شنيدند را مى شنيدند از خوشحالى به
رقص و پاى كوبى مى پرداختند، شرب خمر مى نمودند تا روز به
پايان مى رسيد و متفرق مى شدند.
هنگامى كه عيد نوروز فرا مى رسيد جمعيت دوازد آبادى ، در شهر
اسفندار كنار صنوبر بزرگ (شاه درخت ) اجتماع مى نمودند و جشن و
سرور بيشترى بر پا مى كردند، قربانى هاى زيادترى كرده و گريه
ها و ناله هاى بيشترى سر داده و سجده هاى طولانى ترى مى كردند.
در اين بين شيطان با صداى بلندتر و خشن ترى آنان را به آمرزش
گناهان ، عفو و مغفرت ، بهشت و نعمت هاى آن وعده مى داد.
آن بيچاره ها از خوشحالى سر از پا نمى شناختند و به لهو و لعب
مشغول مى شدند به رقص و پاى كوبى بيشترى مى پرداختند. اين كار
تا 13 روز ادامه داشت در روز سيزدهم متفرق شده و به آبادى هاى
خود بر مى گشتند.
وقتى شيطان آنان را به گمراهى كشانيد و در گناه و معصيت غرق
كرد، خداوند پيامبرى به نام
((حنظله
)) بر ايشان فرستاد. آنها هم
پيامبر را در چاه زندانى كردند. خدا بر آنان غضب كرد و به
بدترين عذاب مجازاتشان نمود.
(529)
شيطان در گردهم آيى تروريستى مكه
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروايت شده : وقتى كفار قريش ديدند
پيامبرى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هر روز رونق مى
گيرد و حيله هاى آنها سودى نبخشيده سركردهاى قريش در
((دار الندوه
)) نشست ويژه اى ترتيب دادند.
كسى كه سنش از چهل سال كم تر بود راه نمى دادند. اين گردهم آيى
از چهل نفر از سران قريش شكل گرفت . شيطان ملعون هم به صورت
پيرمردى در آمد! خواست داخل شود، دربان گفت : كيستى ؟ جواب
داد: پيرمردى از اهل
((نجد
))
هستم و شما به راءى من احتياج داريد؟! شنيدم براى خلاصى از دست
اين مرد جمع شده ايد. آمده ام كه راءى خود را در اين باب به
شما بگويم ، دربان گفت : داخل شو، او هم داخل شد و در جاى خود
نشست . وقتى مجلس رسميت پيدا كرد، ابوجهل گفت : اى گروه قريش !
در ميان عرب كسى از ما عزيزتر نبود، ما اهل خانه خداييم ، مردم
از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به مكه مى آيند
و ما را گمراهى مى دارند.
چنين بوديم تا آن كه محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و
سلم در ميان ما سر بر آورد. از نظر راست گوى او را امين خود
قرار داديم . الان كه بزرگ شده ادعا مى كند پيامبر خدا است ،
خبرهاى آسمان به سوى آن مى آيد، بى خردى را به ما نسبت مى دهد.
به خدايان ما بد مى گويد. جوانان ما را فاسد و جماعت ما را
پراكنده نموده است . مى گويد: گذشتگان ما، در آتش اند و هيچ
چيز از اين ، براى ما سنگين تر نيست . من براى او فكرى كرده ام
، همه گفتند: چه فكرى ؟ گفت : كسى را بفرستيم او را پنهانى
بكشد! اگر بنى هاشم خون او را طلب كردند ده ديه براى خون او
بدهيم ! شيطان گفت : اين فكر، بسيار خبيث است . گفتند: چرا؟
جواب داد: زيرا بنى هاشم كشنده او را مى كشنده ، چه كسى حاضر
است كشته شود؟
عاص بن وائل و اميه ابن خلف گفتند: ساختمانى محكم مى سازيم .
سوراخ هايى در آن مى گذاريم ، او را در آن جا زندانى مى كنيم
و در آن را مى بنديم تا كسى نتواند پيش او رود! همان جا بماند
تا بميرد!
شيطان گفت : اين پيشنهاد از اولى بدتر است . بنى هاشم هنگام حج
از مردم كمك مى خواهند و او را نجات مى دهند.
ابوسفيان گفت : او را به شتر چموشى سوار مى كنيم و محكم مى
بنديم ، از شهر بيرون مى كنيم تا شتر او را در كوه هاى مكه
پاره پاره كند.
شيطان گفت : اين راى از همه آنها ناپسندتر است . اگر او را
زنده بيرون كنيم ، او از همه كس خوش روتر و خوش زبان تر است .
با شيرين زبانى همه قبايل عرب را فريفته خود مى نمايد. لشكرى
تجهيز كرده حمله مى كند و شما را از بين مى برد! همه كفار
حيران شدند و به شيطان گفتند: اى پيرمرد! نظر تو درباره اين
امر چيست و چه بايد كرد؟ جواب داد: نظر من اين است كه از هر
قبيله يك نفر، از بنى هاشم هم يك نفر با خود هم صدا كنيد و همه
يك مرتبه با شمشير بر سر او ريزيد و او را بكشيد.
در اين صورت خون او در ميان قبايل پخش مى شود و بنى هاشم نمى
تواند طلب خون او كنند، اگر ديه بخواهند به آنها بدهيد.
اهل شوراى مكه گفتند: ما ديه مى دهيم و همه به اتفاق گفتند:
راى اين پيرمرد نجدى از همه بهتر است و همان را پسنديده و عمل
كردند.
(530)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوقتى كه لشكر اسلام و مشركان در
برابر هم صف بستند، و صف ها سامان گرفت ، ابليس به صورت سراقه
بن مالك نزد قريش آمد. قرآن در اين باره مى فرمايد:
-اى پيامبر! به ياد آر وقتى را كه ، شيطان كردار زشت آنا را در
نظرشان زيبا نمود - و براى فريب دادن آن جاهلان به شكل پيرمردى
در آمد - و گفت : من با قبيله خود شما را يارى مى دهم و كارهاى
پليدشان را به ديد آنان آراسته گردانيد.
و نيز افزود: هم چنين امروز - مسلمانان تاب مقاومت شما را
ندارند - احدى بر شما غالب نمى شود،
((و قال لا غالب لكم اليوم من
الناس و انى جارلكم )) و
من امروز شما را امان دهنده ام و لشكرى بسيار از شياطين را
حاضر كرده و به كفار نشان داد و گفت : با اين لشكر به كمك شما
آمده ام و شما را پشتيبانم !.
(531)
پرچم را به من دهيد. سپس علم را به دست گرفت و از پيشاپيش لشكر
حمله مى كرد. چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چنين
ديده دست نياز به درگاه خالق بى نياز بلند كرد و مشغول دعا و
تضرع شد.
گفت : خدايا! اگر اين ها كشته شوند، ديگر در اين سرزمين كسى تو
را نمى پرستد. جبرئيل نازل شد و گفت : يا رسول الله ! غمگين
مباش ، خداوند مرا با هزار فرشته فرستاد. در همين هنگام ابر
سياهى با برق بسيار بر بالاى سر لشكر ظاهر شد حضرت ايستاد،
مسلمانان صداى اسلحه از آن مى شنيدند، و آوازى شنيدند كه مى
گفت : نزديك برو اى هيزوم (هيزوم نام اسبى است كه آن روز
جبرئيل بر آن سوار بود) چون ابليس لعين جبرئيل امين را ديد در
حالى كه دستش در دست حارث بن هشام بود علم را از دست انداخت و
به عقب برگشت كه فرار كند!
حارث گفت : اى سراقه ! كجا مى روى ؟ در چنين حالى ما را تنها
مى گذارى ؟ ابليس گفت : من مى بينم چيزى را كه شما نمى بينيد.
من نيروى عظيمى از فرشتگان آسمان را مى بينم و شما نمى بينيد!
و گفت : از شما بيزارم . از قدرت و غضب و عقاب خدا مى ترسم كه
عقاب خداوند بسيار است .
(532)
حارث به گمان آن كه سراقه است گفت : اى سراقه ! تو دروغ مى
گويى . من چيزى نمى بينم ، مگر فرومايگان مدينه را. شيطان با
دست خود بر سينه حارث زد و دست خود را از دست او بيرون آورد و
گريخت . در پى او مردم هم گريختند.
مولانا اين تكه تاريخ و فرار شيطان از ترس ملائكه را در قالب
اشعارى بيان كرده است :
همچون شيطان در سپه شد صد
يكم
|
خواند افسون كه اننى جار
لكم
|
چون قريش از گفت او حاضر
شدند
|
هر دو لشكر در ملاقات آمدند
|
ديد شيطان از ملائكه اسپهى
|
پاى خود واپس كشيده مى گرفت
|
كه همى بينم سپاهى من شگفت
|
گفت : حارث از سراقه شكل
هين
|
دى
(533) چرا تو مى نگفتى اين چنين
|
گفت : اين دم من همى بينم
حرب
|
مى نبينى غير اين ليك اى تو
ننگ
|
آن زمان لاف بود اين وقت
جنگ
|
دى همى گفتى كه پايندان شدم
|
كه بودتان فتح و نصرت دم به
دم
|
دى زعيم الجيش
(534) بودى اى لعين
|
وين زمان ، نامرد و ناچيز و
مهين
|
تا بخورديم آن دم تو و
آمديم
|
تو به تون
(535) رفتى و ما هيزم شديم
|
چون كه حارث با سراقه گفت :
اين
|
از عتابش خشم گين شد آن
لعين
|
دست خود خشمين ز دست او
كشيد
|
چون ز گفت اوش درد دل رسيد
|
سينه اش را كوفت شيطان و
گريخت
|
خون آن بيچارگان زين مكر
ريخت
|
چون كه ويران كرد چندين
عالم او
|
كوفت اندر سينه اش انداختش
|
پس گريزان شد چو هيبت تاختش
(536)
|
جبرئيل شيطان را دنبال كرد و به تعقيب او پرداخت تا به دريا
رسيدند. در آب فرو رفت و گفت : پروردگارا! وعده ام دادى كه تا
آخر دنيا زنده بمانم ، به وعده خود وفا كن ، اى خدا! مگر از
مهلتى كه به من دادى پشيمانى ؟
عده اى از كفار كشته و عده اى اسير شدند و بقيه هم به طرف مكه
برگشتند. هنگامى كه به مكه رسيدند گفتند: سراقه ما را فرارى
داد.
خبر به سراقه رسيد، نزد قريش آمد. سوگند ياد نمود و گفت : من
از جنگ شما با خبر نشدم تا وقتى كه خبر گريختن شما را شنيدم .
من در آن جنگ اصلا حاضر نبودم .
وقتى مسلمان شدند، تازه فهميدند آن كسى كه گريخت شيطان بوده كه
به شكل سراقه در آمده و باعث شكست آنها شده است .
(537)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ((عمار
))
هم از جمله كسانى است كه از اول ، زير بار فرمان شيطان نرفت .
از همان آغاز با او مخالف بود با مسلمان شدن و عبادتش او را
اذيت مى كرد. چند مرتبه با شيطان كشتى گرفت و او را بر زمين
زد.
چنان چه وارد شده : در يكى از سفرها، كه حضرت رسول صلى الله
عليه و آله و سلم با اصحاب خود مى رفتند، آب آنان تمام شد. آن
حضرت به
((عمار
))
فرمود: برو از چاهى كه در فلان موضع بيابان است آب بياور.
وقتى
((عمار
))
كنار چاه رسيد، مى خواست آب بردارد، شيطان آمد و گفت : نمى
گذارم از اين چاه آب بردارى ! زيرا چاه مسكن شياطين است .
((عمار
))
در برابرش ايستاد و با او در افتاد. با يك حمله شيطان را بر
زمين زد. سنگى برداشت و با آن بينى شيطان را شكست . وقتى روى
سينه او نشست ، ديد بسيار لاغر و رنجور است .
پرسيد: آيا همه شياطين چنين لاغراند؟ در جواب گفت : بعضى از
شياطين چاق و بعضى لاغرند، من هم كه چنين لاغرم بر انسانى موكل
هستم كه موقع خوردن غذا
((بسم
الله
)) مى گويد و من نمى توانم
از غذاهاى او بخورم ، از اين رو لاغر شده ام .
سپس گفت : اى
((عمار
))!
از روى سينه من بلند شو تا بار ديگر كشتى بگيريم ، اگر اين
دفعه نيز مرا به زمين زدى چيزى به تو ياد مى دهم كه از آن نفع
ببرى .
((عمار
))
از روى سينه او بلند شد و كشتى گرفتند. اين بار هم شيطان را بر
زمين زد و گفت : چيزى را كه به من قول دادى ، بگو. شيطان گفت :
اى
((عمار
))!
بدان در هر خانه اى كه قرآن خوانده شود به خصوص
((آيه الكرسى
))
شياطين از آن فرار مى كنند.
((عمار
))
ياسر او را رها كرد و مشك خود را پر آب نمود و برگشت خدمت
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و داستان را براى آن
حضرت تعريف نمود.
(538)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْشيطان لعين تصميم گرفته كه انتقام
خود را از اولاد آدم بگيرد. لذا در تمام اختلافات حضور پيدا مى
كند، در تمام جنگ ها حاضر مى شود و جبهه دشمن را تقويت مى كند،
فراريان را با حيله بر مى گرداند، به سوى ميدان مى كشاند و آتش
جنگ را شعله ور مى سازد.
يكى از آن جاها روز عاشورا بود كه تمام لشكريان خود را جمع
كرده و به پايكوبى و رقص پرداخت . هر كس از لشكر امام حسين
عليه السلام شهيد مى شد، از خوشحالى فرياد مى زد و رقص مى كرد.
هر كدام از لشكريا عمر سعد فرار مى كردند، شيطان به صورت يكى
از سر كرده هاى لشكرها در مى آمد و سر راه شان را مى گرفت و
آنان را به ميدان بر مى گرداند. مى گفت : واى بر شما، اين همه
جمعيت و مردان شجاع ، از يك نفر تشنه و بى كس و مجروح گريزان
شده ايد! مردانگى و غيرت شما كجا رفت ؟! برگرديد او را محاصره
كنيد، با ضرب شمشير از پاى در آوريد و اگر نمى توانيد، او را
تير باران نماييد.
با حيله و نيرنگ لشكر را بر مى گردانيد و شورى ديگر در جنگ
ايجاد مى كرد. ولى آنها چون جراءت نمى كردند از نزديك با امام
حسين عليه السلام بجنگند از دور، آن قدر تير به سوى آن مظلوم
انداختند كه مانند مرغ پر در آورده بود. وقتى كه تير سه شعبه
زهر آلود بر سينه امام نشست و از پشت سر بيرون آمد، امام عليه
السلام از بالاى اسب بر زمين افتاد. شيطان ميان آسمان و زمين
از خوشحالى فرياد زد و گفت : امروز كينه خود را بر سر اولاد
آدم خالى كردم و انتقام خود را گرفتم . او مى كوشيد تا لشكر
زودتر كار حسين عليه السلام را تمام كند.
(539)
زينب مى فرمايد: وقتى ابن ملجم ضربت بر سر پدر بزرگوارم زد، من
آثار مرگ را در ايشان ديدم ، پيش رفتم و عرض كردم : اى پدر
بزرگوار!
((ام ايمن
)) حديثى از براى من گفته است
دوست دارم آن را از دو لب مبارك شما بشنوم . آن حضرت فرمود: اى
نور ديدگان من ! حديث همان است كه
((ام
ايمن
)) به تو گفته و برخى از
مصيبت هاى كربلا و گرفتارى هاى آن روز را براى دخترش زينب بيان
كرد تا جايى كه فرمود: زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم ما را به اين حديث خبر مى داد، فرمود:
يا على ! در آن روز، ابليس با شياطين خود، از شدت شادكامى در
سرتاسر زمين پرواز مى كند و به شياطين و هوادارانش مى گويد:
اى جماعت شياطين ! شاد باشيد كه انتقام خود را از فرزندان آدم
گرفتم ، برترين بدبختى را براى آنها فراهم كردم ، جهنم را به
آنها به ميراث دادم ، مگر جماعتى كه دست به دامن اين خانواده
شوند و از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم يارى جويند.
اى شياطين ! بر شما باد كوشش در راه ايجاد بدبينى به اين
خانواده ، كارى كنيد كه به اين خانواده و دوستان آنها دشمنى
ورزند تا كفر و گمراهى در مردم استوار شود و يك نفر از آنها
رستگار نگردد.
بعد از آن ، حضرت على عليه السلام به زينب فرمود: اى نور
ديدگانم ! بى گمان ابليس در اين سخن راست گفت : با اين كه كار
او هميشه دروغ گفتن است ؛ زيرا مى داند هيچ عمل صالحى با داشتن
دشمنى با شما فايده اى ندارد، هيچ گناهى با داشتن دوستى شما
ضرر و زيانى به انسان نمى رساند، (مگر گناهان كبيره ) يعنى ،
شيعيان شما به واسطه علاقه اى كه به شما دارند، اگر گناه و
معصيتى نمايند و موفق به توبه شوند و گناهان خود را ترك نمايند
ضررى متوجه آنها نمى شود.
و دشمنان شما، به واسطه دشمنى و عداوتى كه با شما دارند، اگر
مانند جن و انس خدا را بپرستند، عبادات آنان سودى به حالشان
نخواهد داشت .
(540)
شيطان در عيد غدير فرياد كشيد
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْيكى از جاهايى كه شيطان فرياد كشيد،
فرزندان خود را جمع كرد و درد دل خود را براى آنان باز گفت و
راه چاره اى خواست ، روز عيد غدير بود. آن گاه كه حضرت رسول
صلى الله عليه و آله وسلم على بن ابى طالب را خليفه بعد از خود
خواند.
جابر از امام محمد باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت
فرمود: زمانى كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم در عيد
غدير خم دست على را گرفت ، بلند كرد و به مردم معرفى نمود و
جانشين بعد از خود قرارش داد. شيطان در ميان لشكريان خود نعره
اى كشيد كه تمام لشكريان و اولاد او در هر كجا بودند اطراف او
فرود آمدند و گفتند: اى مولاى ما! چه مصيبتى به تو رسيده اين
قدر ناراحتى ؟ ما تا به حال فريادى از اين وحشتناك تر از تو
نشنيده بوديم !
شيطان به آنها گفت : اين پيغمبر امروز كارى را انجام داد كه
اگر به آخر رسد و عملى شود كسى تا روز قيامت ، خدا را معصيت و
نافرمانى نمى كند - همه به سوى دين و تقوا و - خداشناسى ،
ولايت و امامت پيش مى روند، از راه رستگارى قدم فراتر نمى
گذارند - گفتند: اى بزرگ ما! ناراحتى به خود راه مده ، ماءيوس
مباش ، تو كسى هستى كه آدم را از بهشت بيرون كردى ، او را
بدبخت نمودى ، براى اين امر مهم هم ، در آينده فكرى خواهى كرد
- در همين موقع منافقين كه در جمعيت بودند، گفتند: اين مرد از
روى هوا و هوس حرف مى زند، نه اين كه دستور خداوند باشد!
آن دو نفر (ابوبكر و عمر) به هم گفتند: او (حضرت رسول صلى الله
عليه و آله وسلم ) ديوانه شده كه چنين كارى را انجام داد. آيا
نمى بينيد چگونه چشمان او در كاسه سرش دور مى زند مى چرخد. سپس
شيطان رو به طرف داران خود كرد و گفت : آيا مى دانيد من در
گذشته با آدم در آويختم و او را از بهشت بيرون كردم ؟ آنها
گفتند: چرا؟
شيطان گفت : آدم عهدى با خدا بسته بود فراموش كرد و نقض نمود،
ولى به خدا كافر نشد و او را پرستش مى كرد. اين قوم و جمعيت
(از جمله ابوبكر و عمر) عهدى كه با خدا بسته بودند شكستند و به
خدا و رسولش كافر شدند.
پس از آن كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم رحلت نمود،
مردم در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند و حق را از على گرفتند،
ابوبكر را روى كار آوردند. شيطان تاجى بر سر گذاشت ، لباس كبر
و بزرگى پوشيد، منبرى اختيار كرد و بالاى آن رفت و جميع
لشكريان خود را از سواره نظام و پياده دور خود جمع كرد. به
آنها گفت : شادى كنيد، مجلس ساز و آواز برپا سازيد، خوشحالى
نماييد - چون با اين كلماتى كه منافقين مى گويند و به آن حضرت
توهين مى كنند - ديگر كسى خدا را اطاعت و عبادت نمى كند. تا
وقتى امام آنها
((امام زمان
)) بيايد و مردم را به راه
مستقيم برگرداند.
جابر مى گويد: بعد، امام باقر عليه السلام اين آيه را تلاوت
فرمودند:
و لقد صدق عليهم ابليس ظنه فاتبعوه الا
فريقا من المومنين
((شيطان ظن و گمان باطل خود را
به عنوان صدق و حقيقت در نظر مردم جلوه داد مردم او را اطاعت
نمودند، مگر عده اى از مؤمنان كه او را اطاعت نكردند
)).
(541)
تاويل آيه چنين است : وقتى منافقان در غدير خم گفته بودند: آن
حضرت از روى هوى حرف مى زند، ابليس گمان كرده بود كه بعد از
رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مردم امامت را رها
خواهند كرد. ظن ابليس به حقيت تبديل شد و همه امامت را رها
كردند مرگ چند نفرى .
(542)
شيطان اولين كسى كه بيعت مى كند
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْسلمان مى گويد: وقتى پيغمبر اسلام
رحلت فرمود، على در خانه مشغول غسل دادن آن حضرت بود. من گاهى
به او كمك مى كردم ، گاهى به مسجد مى آمدم و از مردم خبر مى
گرفتم . وقتى از مسجد به خانه برگشتم ، على پرسيد: اى سلمان !
چه خبر دارى ؟ عرض كردم : خبر تازه اين كه ابوبكر بر منبر
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشسته ، مردم نه با يك
دست بلكه با دو دست با او بيعت مى كنند.
حضرت على عليه السلام فرمود: اى سلمان ! آيا متوجه شدى چه كسى
اول با او بيعت كرد؟ آيا اولين كسى كه بالاى منبر رفت و با او
بيعت نمود چه كسى بود؟
سلمان گفت : او را نشناختم ، ولى پيرمرد سال خورده را ديدم كه
بر عصايى تكيه زده ، ميان دو چشمش جاى سجده ديده مى شد، پيشانى
او در اثر سجده پينه بسته و اين طور مى نمود كه بايد وى زاهدى
باشد. از لابلاى مردم به سوى منبر رفت در حالى كه مانند باران
اشك مى ريخت .
گفت : خدا را شكر كه قبل از مردنم تو را اين جا مى بينم . اى
ابوبكر! دستت را براى بيعت به سويم دراز كن ! ابوبكر دستش را
جلو برد او هم بيعت كرد و گفت : امروز، روزى است مانند روز آدم
! از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد.
اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيد: اى سلمان ! آيا او را شناختى
؟ عرض كرد: نه يا على ، ولى از گفتارش ناراحت شدم . مانند اين
كه مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مسخره گرفته
بود.
حضرت على عليه السلام فرمود: او شيطان بود. پيامبر به من خبر
داد، ابليس و يارانش روز غدير خم شاهد منصوب شدن من به امر خدا
بودند. و نيز گواه بودند كه خدا و پيامبر اسلام صلى الله عليه
و آله و سلم من را صاحب اختيار آنان نمود. پيامبر اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم هم به آنان دستور داد حاضران به غايبان
اطلاع دهند.
روز غدير خم ، شياطين و بزرگان آنان به خود شياطين ، روى
آوردند و گفتند: اين امت مورد لطف و رحمت خداوند قرار گرفته و
از اين پس از گناه دور خواهند بود. ما ديگر بر اين امت راه
پيدا نخواهيم كرد. آن گاه پناه گاه و امام بعد از پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم را شناختند و شيطان هم گرفته و
محزون شده بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اى سلمان ! پيامبر اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم به من خبر داد كه : مردم در سقيفه بنى
ساعده با ابوبكر بيعت خواهند كرد. بعد از آن بر سر حق ما
اختلاف پيدا مى كنند، با دليل ما استدلال مى نمايند، بعد به
مسجد مى آيند. اول كسى كه با او بيعت مى كند، شيطان است ! كه
به صورت پيرمرد نجدى خواهد بود و اين حرف را خواهد گفت .
بعد حضرت فرمود: اى سلمان ! بعد از بيرون رفتن ، از روى
خوشحالى فرياد زد، و تمام شياطين را دور خود جمع كرد، آنها در
مقابلش سجده كردند و گفتند: اى رئيس ! و بزرگ ما، تو همان كسى
هستى كه آدم را از بهشت بيرون كردى . شيطان هم مى گويد: كدام
امت بعد از پيامبرش گمراه نشد؟ خيال كرده ايد من ديگر راهى
برآنان ندارم ! نقشه و حيله مرا چگونه ديديد؟
از حيله من بود كه ملت با دستور خدا و رسولش ، راجع به اطاعت
از على مخالفت كردند، وزير بارش نرفتند!؟ اى سلمان ! اين همان
گفته خداوند است كه در قرآن مى فرمايد:
((همانا، شيطان حدسى كه درباره
آنها بوده بود، به مرحله عمل رسانيد
))(543)
((سپس آنها شيطان را پيروى كردند
جر گروهى از مؤمنان كه آنها اطاعت از شيطان نكرده و با او
مخالفت كردند.
))(544)
امام باقر عليه السلام فرمود: اميرالمؤمنين عليه السلام شيطان
را بر در خانه خود ديد و او را شناخت ، گريبانش گرفت و بر زمين
زد و روى سينه اش نشست . شيطان گفت : يا على ! از روى سينه
من بلند شو تا تو را بشارتى دهم .
على عليه السلام از روى سينه او برخاست و فرمود: اى ملعون ! چه
بشارتى براى من دارى ؟ گفت : چون روز قيامت شود، فرزندت حسن
عليه السلام از طرف راست عرش و حسين عليه السلام از طرف چپ به
شيعيان خود جواز عبور از صراط و آزادى از آتش را مى دهند.
باز آن حضرت بلند شد و گفت : من تو را به زمين خواهم زد، او را
بلند نمود و بر زمين زد و روى او نشست .
عرض كرد: يا على ! مرا رها كن تا بشارتى ديگر به تو دهم . وقتى
او را رها كرد گفت : يا على ! آن روزى كه خداوند آدم عليه
السلام را خلق كرد، ذريه او را از پشتش خارج نمود كه به شكل
موجوداتى ريز بودند. از آنها عهد گرفت و به آنها خطاب كرد: آيا
من پروردگار شما نيستم ؟ همگى جواب دادند: چرا. آنان را شاهد
بر خودشان گرفت . بعد از آن ، ميثاق از حضرت محمد صلى الله
عليه و آله و سلم و تو گرفت . تمام آنان تو را شناختند و تو
همه را شناختى . اينك هر كس بگويد تو را دوست دارم . او را مى
شناسى و هر كس تو را دشمن دارد او را مى شناسى . براى بار
سوم او را زمين زد. شيطان گفت : يا على ! بر من غضب نكن و از
روى من بلند شو، تا تو را بشارت ديگرى دهم . فرمود: من از تو
بيزارم و لعنتم بر تو باد. عرض كرد: به خدا قسم اى پسر ابوطالب
! هر كس با تو دشمنى مى كند، من در وجود و نطفه او شركت كردم ،
آلت خود خود را در رحم مادرش داخل نمودم . بعد عرض كرد: يا على
! آيا آن آيه قرآن را قرائت كرده اى كه مى فرمايد: شركت كن در
اموال و اولادشان ؟!
(545)
شيطان دشمنان على عليه السلام را
معرفى مى كند |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز انس بن مالك نقل شده كه : رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى با على عليه السلام بر در
خانه نشسته بودند. پيرمردى پيش آمد به آن حضرت سلام كرد و رفت
. بعد از رفتن او حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به على
فرمود: يا على ! او را شناختى ؟ عرض كرد: يا رسول الله !
نشناختم . فرمود: آن شخص ابليس بود. على عرض كرد: يا رسول الله
! اگر شناخته بودم با يك شمشير او را از پاى در مى آورم و امت
تو را از دست او نجات مى دادم .
ابليس برگشت پيش على عليه السلام و گفت : يا على ! در حق من
ظلم كردى . آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد:
((و
شاركهم فى الاموال و الاولاد))
به خدا قسم ! من در نطفه كسى كه تو را دوست داشته باشد،
شركت نكرده ام و نطفه او پاك است .
(546)
از جابر بن عبدالله نقل شده : مادر خدمت حضرت رسول صلى الله
عليه و آله و سلم بوديم . ناگهان ديدم كسى در ركوع و سجده گريه
و زارى مى كند. گفتيم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم ! اين شخص چه نماز خوبى مى خواند! فرمود: او آن كسى است كه
پدر ما را از بهشت بيرون كرد. على عليه السلام بى مهابا حركت
كرد رفت او را گرفت و درهم فشار داد، به طورى كه دنده هاى راست
او در چپش فرو رفت و فرمود:
((ان
شاء الله
)) تو را مى كشم .
شيطان گفت : تو نمى توانى مرا بكشى ؛ زيرا عمر و اجل من در پيش
خدا معلوم است . چرا مى خواهى مرا بكشى ؟ هيچ كس دشمن تو نيست
، مگر اين كه من جلوتر از پدرش نطفه ام را در رحم مادرش ريخته
ام و در اموال و اولاد دشمنان تو شركت مى كنم .
(547)