بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز ثعلبه بن زيد انصارى نقل شده كه
گفت : از جابر عبدالله انصارى شنيدم ، مى گفت : ابليس چهار بار
به صورت چهار نفر مجسم شد.
اول به صورت سراقه بن جعشم :
در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به كفار قريش گفت : امروز
هيچ كس بر شما غالب نخواهند شد؛ زيرا شما با داشتن اين همه
نفرات و ساز و برگ جنگى ارتشى شكست ناپذير هستيد. وانگهى من
نيز در كنار شما هستم و به وقتش چون يك همسايه وفادار و دل سوز
از هيچ گونه حمايتى دريغ ندارم .
(486)
دوم به صورت منبه بن حجاج :
در روز عقبه به قيافه او در آمد و فرياد كرد: اى ياران ! محمد
و كسانى كه از دين برگشتند كنار عقبه اند. آنها را دريابيد.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسيد!
چون صداى او به كسى نمى رسد.
(487)
سوم به صورت پيرمردى از اهل نجد:
روزى كه كفار مكه در
((دار
الندوه
)) براى مشورت در مورد
قتل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع كردند،
شيطان به صورت پيرمرد نجدى وارد مجلس شد و دستورهاى لازم را در
اين باره داد. خداوند او را آگاه كرد و فرمود: به ياد بياور
زمانى را كه مشركان مكه نقشه مى كشيدند تو را يا به زندان
اندازند يا به قتل رسانند و يا تبعيد كنند، و چاره انديشى مى
كردند، ولى خدا نقشه آنان را نقش بر آب كرد.
(488)
چهارم به صورت مغيره بن شعبه :
روزى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود، آن
لعين به صورت مغيره در آمد و در ميان مهاجر و انصار فرياد زد:
اى مردم ! خلافت را مانند پادشاهان ايران و قيصران روم قرار
دهيد. هر كس بعد از خود آن را به فرزندان يا خويشانش وصيت كند
و آن را در اختيار بنى هاشم قرار ندهد تا آنها هم در اختيار
فرزندان خود قرار دهند.
(489)
آن ملعون براى اين كه با پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و
سلم مخالفت نمايد و ايشان را از بين ببرد، در اين چهار جا به
صورت انسان در آمد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْحضرت عبدالعظيم حسنى از معصوم نقل
مى كند: - بعد از طوفان نوح وقتى كشتى روى زمين قرار گرفت -
شيطان پيش نوح آمد و گفت : تو خدمتى بزرگ به من كردى در پيش من
حقى دارى . مى خواهم در عوض تو را نصيحت كنم و به تو خيانت نمى
كنم . حضرت نوح ، از كلمات شيطان و از اين كه مى خواهد او را
نصيحت كند ناراحت شد. خداوند به او وحى كرد كه :اى نوح سخن او
را قبول كن ! نوح فرمود: هر چه مى خواهى بگو. شيطان گفت : - اى
نوح ! بخيل ، حريص ، حسود، جبار و عجول مباش - چون اگر بدانم
كسى اين صفات را دارد او را مانند توپ اين طرف و آن طرف پرت مى
كنم . حضرت نوح فرمود: خدمتى كه من به تو كردم چيست ؟ جواب
داد: نفرينى كه درباره قوم خود نمودى و همه را به هلاكت رساندى
و آنها را به جهنم فرستادى . من از دست آنها راحت شدم و اگر
خودم مى خواستم آنان را گمراه و به گناه بكشانم ، يك عمر وقت
لازم بود.
(490)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده : - بعد از آن كه
نوح از هر حيوانى يك جفت نر و ماده ، به كشتى برد - تا از غرق
شدن نجات يابند و بعدا نسل آنها زياد شود، نوبت به الاغ رسيد،
نوح به سوى الاغ آمد تا آن را به درون كشتى ببرد، الاغ سرپيچى
كرد و نرفت ؛ زيرا شيطان در دست و پاى او را قرار گرفته بود.
وقتى نوح سرپيچى الاغ را ديد، فرمود: اى شيطان ! داخل شو! الاغ
رفت . و شيطان هم همراه الاغ داخل كشتى رفت بدون آن كه نوح
متوجه شود. وقتى كشتى روى آب قرار گرفت چشم نوح به شيطان افتاد
كه گوشه اى نشسته بود. گفت :اى ملعون ! گم شو، چه كسى ، به تو
اجازه داد وارد شوى ؟ پاسخ داد: خودت ! وقتى كه مى خواستى الاغ
را سوار كنى ، گفتى :اى شيطان ! داخل شو، من هم داخل كشتى شدم
.
شيطان گفت : آيا مى خواهى دو چيز به تو ياد دهم ؟! نوح فرمود:
من احتياج به گفتار تو ندارم ، اما هر چه مى خواهى بگو، شيطان
گفت : آن دو چيز يكى حرص است كه از آن دورى كن ؛ چون آدم و حوا
به خاطر حرص از بهشت خارج شدند.
دوم حسد است ، از آن هم بپرهيز! چون حسد باعث شد كه خداوند مرا
از بهشت خارج كرد. خداوند به حضرت نوح وحى كرد كه هر دوى آنها
را بپذير، اگر چه خودش ملعون است .
(491)
بعضى رواياتى كه از معصومان عليهم السلام نقل شده ، علت راندن
شدن شيطان را از درگاه الهى ، حسد بردن آن ملعون دانسته و سجده
نكردن در مقابل آدم را ناشى از همين خوى او بر شمردند.
حضرت على عليه السلام در اين باره فرمود:
الحسد معصيه ابليس الكبرى
((حسد، معصيت و نافرمانى شيطان
بزرگ بود
)).
(492)
امام صادق عليه السلام در حديثى كه حسد را به دو قسم تقسيم
فرموده ، چنين مى گويد: يك قسم حسد غفلت و ديگرى حسد فتنه است
. آنگاه در مورد قسم دوم مى فرمايد: حسد دوم ، بنده را به كفر
و شرك مى كشاند. به واسط حسد بود كه شيطان دستور خدا را رد كرد
و از سجده به آدم خوددارى نمود.
(493)
ديده هاى عقل و دل بر دوخته
|
گمترين خوشان به زشتى آن
حسد
|
از خدا مى خواه دفع اين حسد
|
تا خدايت وارهاند از جسد(494)
|
در روايت ديگرى از جناده بن اميه است كه مى گويد: نخستين گناه
حسد بردن شيطان به آدم بود. چون آن ملعون ماءمور شد به آدم
سجده كند حسد - بر مقام و شخصيت آدم - او را به نافرمانى
واداشت و سجده نكرد.
(495)
اميرالمؤمنين عليه السلام در حديث
((اربعه
ماءه
)) شماره 311 فرمود: هرگاه
انسان خود را آماده براى نماز اول وقت كرد شيطان مى آيد در
مقابلش مى ايستد و از روى حسد به خاطر نعمت هايى كه خداوند
در عوض اين نماز به او مى دهد و آن ملعون خود از آن محروم شده
، به وى مى نگرد.
(496)
ور حسد گيرد تو را ره در
گلو
|
عقبه اى زين صعب تر در راه
نيست
|
اى خنك آن كش حسد همراه
نيست
|
اين جسد، خانه حسد آمد
باران
|
خانمان ها از حسد گردد خراب
|
خاك شو مردان حق را زير پا
|
خاك بر سر كن حسد را هم چو
ما
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْبعد از آن كه حضرت ابراهيم خليل
الرحمان عليه السلام براى ديدار فرزند خود حضرت اسماعيل عليه
السلام به مكه آمد فرزندش به شكار رفته بود. هنگام مراجعت ،
چشم پدر به جمال دل آراى او افتاد، ديد در زير درخشندگى خورشيد
و نشستن گرد و غبار راه به گونه هاى اسماعيل ، زيبايى وصف
ناگفتنى يافته و نورانينى مخصوص از سيمايش به چشم مى آيد.
ناخود آگاه اين مهر پدرى بيش از پيش مشغولش كرد. به همان
اندازه كه محبت فرزند در دلش جاى گرفت از محبت به خدا كه
ابراهيم به آن اعتراف داشت كم شد.
به گفته قرآن مجيد: نبايد در يك سينه بيش از يك قلب و در يك
قلب بيشتر از يك محبت باشد
)).
(497)
آن هم محبت به خدا و هر چه غير از آن است بايد بيرون رود؛ حتى
محبت فرزندش اسماعيل نيز بايد جاى خود را به خدا بدهد و قلب
پدر مالامال از عشق او باشد.
شب در عالم خواب به ابراهيم گفته مى شود: فرزندت را قربانى كن
! اين خواب را در يك شب چند مرتبه (يا در چند شب پياپى ) ديد.
يقين كرد كه خواب شيطانى نيست بلكه رحمانى است .
صبح پيش هاجر
((مادر
))
اسماعيل آمد و گفت : در اين نزديكى ها دوستى صميمى دارم ، مى
خواهم فرزندم را پيش او ببرم .
اى هاجر! سر و صورت او را شست و شو ده ، موهايش را شانه كن ،
عطر و عنبر به زلفانش بزن ، خوش بويش نما، لباس هاى زيبا بر
اندام دل آراى او بپوشان ، بر چشم هاى جذاب و درشت او سرمه بكش
و آماده ميهمانى كن . در ضمن ، كارد و طنابى مهيا نما؛ زيرا
ممكن است دوست و صاحب خانه بخواهد قربانى كند و جلوى پاى ما
خون بريزد، كارد و طناب نداشته باشد؟!
هاجر هم طبق گفته شوهر خود عمل كرد و دست اسماعيل زيبا و جوان
را در دست پدر نهاد و مقدارى هم نان به آنان داد.
در اين هنگام ، شيطان به فقان آمد، از تعجب انگشت حيرت به دهان
گرفت ! شگفتا! چه قدر مطيع فرمان ؟ چه اندازه تسليم ؟ بعد از
يك عمر در آرزوى فرزند بودن و الان دل از او بريدن ! بايد چاره
اى كرده و نگذاشت اين دستور عملى شود، بايد فكرش را منصرف كنم
، وسوسه اش نمايم . انديشيد از چه راهى داخل شوم ، كدام راه
نزديك تر به مقصود است . از راه عاطفه وارد مى شوم . مهر مادرى
را به جوش مى آورم . مادر را تحريك مى كنم و او زود فريب مى
خورد. او زن است و سست ايمان ، براى نجات فرزندش دست به هر
كارى مى زند، جلوى فرزند را مى گيرد، نمى گذارد با پدر برود،
گريه مى كند، اشگ مى ريزد، فغان سر مى دهد، التماس مى نمايد،
دليل و برهان مى آورد؛ و خلاصه او بهترين وسيله براى جلوگيرى
از دستور و فرمان الهى است .
شد بلند از جان اهريمن عويل
|
دشمن ايمان و عقل و جان من
|
هر دمى صدنيش حسرت مى خورد
|
از حسد شيطان جگر را چاك
كرد
|
بر زمين افتاد و بر سر خاك
كرد
|
گفت : آمد وقت آن ،اى
دوستان !
|
رخنه اندازيم در اين خاندان
|
تيشه اى بر ريشه خلت
(498) زنيم
|
هين بگفت و چاره جويى سازد
كرد
|
خدعه و دستان و مكر آغاز
كرد
|
آن ملعون با عجله آمد در خانه هاجر را زد به شكل پيرمردى ناصح
و دل سوز، رو به او كرد و گفتن : اى هاجر! جوانى زيبا و خوش
اندام را ديدم دنبال پيرمردى از اين راه مى رفتند. جواب داد:
آن جوان فرزند و آن پيرمرد شوهر من هستند.
گفت : به كجا مى روند؟ در پاسخ گفت : به ديدن دوستشان . گفت :
ابراهيم حقيقت را به تو نگفته ، مى خواهد او را بكشد. هاجر گفت
: ابراهيم پيامبر مهربانى است ، قاتل نيست ، تا كنون او كسى را
نكشته است ، او علاقه زياد به فرزندش دارد. علاوه بر آن ، از
اسماعيل گناهى سر نزده است كه مستحق قتل باشد!
شيطان گفت : مگر نديدى كارد و ريسمان با خود برد، مى گويد: خدا
به او دستور داده و در خواب ديده كه بايد اسماعيل را بكشد.
هاجر فورا جواب داد: اگر خدا گفته من راضى ام .اى كاش ! مرا از
مغرب تا مشرق زمين چون اسماعيل و از اسماعيل بهتر بود و همه را
در راه خداوند مى دادم !!
زين طمع شيطان چه پيرى قد
كمان
|
حلقه بر در زد، عصا بر دست
او
|
گفت : پيرى ناصح و فرزانه
ام
|
آشنا جانم به تن بيگانه ام
|
خير خواهم ، دوستم آگه ز
كار
|
عاقبت بين ، پندگو و هوشيار
|
سوى من خوانيد آن بيچاره زن
|
تا به او سازم عيان رازى
عيان
|
هاجر آمد لرز لرزان پشت در
|
گريه ها سر كرد چون ابر
بهار
|
گفت : با تو چون بگويم اين
خبر
|
چون به جانت افكنم شور و
شرر
|
گرنهان سازم به سوزد
استخوان
|
ور بگويم : آتش افتد در
زبان
|
آه از اسماعيل آن سرور روان
|
گفت : چون شد او بگو اى
گنده پير
|
اى زبانت شعله و لفظت شرير
|
گفت : مى دانى كه ابراهيمى
زار
|
مى برد او را كجا اين دل
فكار
|
گفت : آرى سوى مهمانيش برد
|
گفت : مهمانى كجا سلطان
كجاست
|
بزم كو و سفره كو، ايوان
كجاست
|
بهر كشتن برد او را در منا
|
برد او را تا بريزد خون او
|
صد دريغ از آن رخ گلگون او
|
برد او را تا جدا سازد سرش
|
افكند در خاك و در خون
پيكرش
|
گفت : هاجر با وى اى فرتوت
گنگ
|
اى زبانت لال باد و پاى لنگ
|
كى پدر كشته است فرزندى به
تيغ
|
كى كند خورشيد ماهى زير ميغ
|
خاصه فرزندى چون اسماعيل من
|
و آن پدر هم آن خليل بت شكن
|
خاصه او را نى گناهى نى خطا
|
گفت : مى گويد كه فرمان
خداست
|
آنچه فرمان خدا بر من رواست
|
گفت : هاجر: چون بود فرمان
او
|
صد چو اسماعيل من قربان او
|
من از او، فرزند از او،
شوهر از او
|
جسم از او و جان از او سر
از او
|
همچو اسماعيل با صد زيب و
فر
|
جمله را در راه او مى كشتمى
|
كاكلش در خاك و خون آغشتمى
|
اين بگفت و خاك را در بست و
رفت
|
اهرمن را هم كمر بشكست و
رفت
(499)
|
در اين هنگام هاجر او را شناخت ، فهميد او شيطان است و براى
اغواى او و مخالفت كردن با دستور خداوند متعال اين دل سوزى ها
را مى كند، به او بد گفت و سنگ بارانش كرد و از خود راند و آخر
الامر در را محكم بست و به درون خانه رفت .
شيطان و ابراهيم عليه السلام
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْچون از هاجر ماءيوس شد و مكر و حيله
اش در آن زن خداشناس و موحد اثر نكرد. آمد پيش ابراهيم عليه
السلام و گفت : اى ابراهيم ! جوانى زيبا و خوش اندام پشت سر
تو مى آيد، او كيست ؟ ابراهيم خليل گفت : او فرزندم اسماعيل
است .
گفت : او را به كجا مى برى ؟ به منا مى برم تا قربانى كنم .
شيطان با تعجب گفت : قربانى براى چه ؟! گناه او چيست ؟ يك عمر
آرزوى فرزند داشتى تا خداوند در سن پيرى فرزندى چنين زيبا و
خوش اندام به تو عنايت كرد. اينكه كه او به حد رشد و كمال
رسيده و چشم تو به او روشن شده مى خواهى او را بكشى ، آيا دلت
راضى مى شود او را به دست خود سر ببرى و خونش را بر زمين بريزى
؟
حضرت ابراهيم فرمود: خداوند در خواب به من وحى فرمود: او را
ذبح كنم ، اين دستور او است و من هم فرمان او را مى برم .
گفت :اى ابراهيم ! خواب اثر ندارد، نبايد به آن اعتنا نمود.
اين خواب ، خواب شيطانى بوده ، بى جهت فرزند خود را نكش ، اگر
چنين كنى در ميان مردم رواج پيدا مى كند و همه تا روز قيامت
فرزندان خود را مى كشند.
چون ز هاجر گشت نوميد آن
پليد
|
آمد و گفت : اى خليل مؤتمن
|
يك نصيحت بشنو از من بى سخن
|
يا خليل الله ! نصيحت گوش
كن
|
ترك اين سوداى عالم جوش كن
|
كى توان از حكم خوابى بى
اثر
|
چون كه اين فرمان ترا آمد
به خواب
|
از پى خوابى مكن چندين شتاب
|
شايد اين خواب تو شيطانى
بود
|
وقتى شيطان سخن را بدين جا رسانيد، حضرت ابراهيم عليه السلام
فرمود:اى ملعون ! تو شيطانى ، كسى هستى كه باعث بيرون شدن حضرت
آدم از بهشت شدى ، تو مردم را از راه حق منحرف مى كنى ، تمام
فتنه و فساد عالم زير سر تو است ، تو دشمن اولاد آدم و مردان
نيك سيرت بشريت هستى ، قسم ياد كردى تمام فرزندان آدم را به
انحراف بكشانى ، مگر افراد مخلص و پاك را، و من يكى از آنها مى
باشم كه به حرف تو اعتماد ندارم .
اى ملعون ! اين را بدان كه دست پليد تو به دامن پاك انبيا نمى
رسد، مكر تو دام اوليا نمى شود. آنان تو را شناخته و به سخنت
گوش نمى دهند، سخنانت هر چند جذاب و دل فريب و ناصحانه باشد در
آنان اثر نمى كند.
ابراهيم عليه السلام او را دور كرد، و هفت سنگ به آن پليد زد و
او پنهان شد.
گفت : اى ابتر! برو شيطان
تويى
|
غول هر ره ، دزد هر دكان
تويى
|
دست نبود ديو را بر انبياء
|
مكر شيطان نيست دام اولياء
|
خواب ايشان خواب رحمانى بود
|
اشحه اى ز الهام ربانى بود(500)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْبعد از آن كه حضرت ابراهيم عليه
السلام شيطان را سنگ باران كرد و از پيش خود راند و نااميدش
كرد، با شتاب خود را به حضرت اسماعيل رسانيد و با زبان خير
خواهانه گفت : اى اسماعيل ! پيرمردى كه جلوتر مى رود كيست و به
كجا مى رود؟
فرمود: پدر من ابراهيم خليل الرحمان است و به ميهمانى دوست مى
رويم . پدرم دوستى دارد كه وى ما را دعوت نموده و ما رهسپار آن
جا هستيم .
شيطان گفت : پدرت حقيقت را به تو نگفته ، دوست كجا است ، دعوتى
در كار نيست ! اى اسماعيل ! پدرت قصد كشتن تو را دارد، او مى
خواهد گلوى نازكت را پاره كند سرت را ببرد؟!
گفت : پدرم علاقه زيادى به من دارد، مرا دوست مى دارد و پدرى
است مهربان ، مگر مى شود پدرى دل سوز و مهربان فرزند خود را
بدون گناه بكشد؟!
وى گفت : مگر نديدى كارد و طناب برداشته ؟ مى گويد: خدا در
خواب از او خواسته تا تو را قربانى كند.
اسماعيل گفت : اگر خدا گفته بايد بكشد، و اطاعت نمايد، اگر خدا
دستور داده فرمان ، فرمان او است . يك بار سر بريدن سهل و آسان
است . اى كاش ! مرا هزار مرتبه در راه دوست سر مى بريدند، باز
زنده مى شدم و كشته راه دوست مى شدم .
اسماعيل نيز با او همان كرد كه پدرش كرده بود. اين رفتار
عاشقانه حضرت ابراهيم و فرمان بردن از خدا و سنگ زدن به شيطان
الگويى شد تا ديگر دين داران ، تا دنيا باقى است به پيروى از
حضرتش در مكه شريف و منا، راه و آيينش را بزرگ داشته و به
دستور خداوند گردن نهند.
چون خليل الله فكند آن را
شهاب
|
دام ابليس و حيل را ساز كرد
|
مكر و كيد و وسوسه آغاز كرد
|
زد به سنگ آن را پس اسماعيل
راد
|
مى كنم يعنى ز خود دور
اهرمن
|
هم چو اسماعيل آن شاه زمن
(501)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْگفته اند: روزى حضرت جرجيس پيامبر،
با شيطان ديدار كرد و به او فرمود:اى روح خبيث و نجس ! و اى
خلق ملعون ! چه چيز تو را وا مى دارد كه باعث هلاكت خود و
ديگران شوى ، در حالى كه مى دانى تو و پيروان و لشكريانت به
سوى جهنم پيش مى رويد.
آن ملعون گفت : اگر مرا مخير كنند بين تمام آن چه را كه آفتاب
بر آن مى تابد، و ظلمت شب آن را فرا مى گيرد، و بين هلاك كردن
و گمراه كردن ايشان ، گر چه يك نفر را در يك چشم به هم زدن
باشد، من يك چشم به هم زدن و گمراه كردن ايشان را بر جميع آن
لذت ها بر مى گزينم .
گمراه كردن يك نفر از بنى آدم نزد من محبوب تر است از لذت همه
دنيا و آن چه در آن است .
از اين رو، آن ملعون در كشاندن مردم و به فساد، و مانع شدن از
كار خير و صلاح بسيار شتاب دارد. در حديثى آمده : حضرت رسول
صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
العجله من الشيطان ((عجله
كردن در كارها از شيطان است
)).
(502)
مگر در چند كار كه خوى پيامبران است .
(503)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْشياطين موجوداتى هستند كه ديده نمى
شوند، ولى آياتى در قرآن هست كه نشان مى دهد آنها با اراده
پروردگار به ديد انسان مى آيند. ما براى نمونه به تفسير چند
آيه مى پردازيم .
((بعضى از شياطين جنى را مسخر
سليمان كرديم كه در دريا غواصى كرده و يا به كارهاى ديگرى در
دستگاه او بپردازند و ما نگهبان شياطين براى ملك سليمان بوديم
)).
(504)
((و شيطان را كه بناهاى عالى مى
ساختند و از دريا جواهرات گران بها مى آوردند، نيز مسخر -
داوود و سليمان - كرديم . عده اى ديگر از شياطين را به دست او
به غل و زنجير كشيديم . اين نعمت سلطنت و قدرت از بخشش ما است
.
))(505)
ابوبصير از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه :
حضرت سليمان فرمان داده بود شياطين براى بنا كردن ساختمان ، از
محلى سنگ بياورند. تا آن كه روزى با ابليس ملاقات كردند. گفت :
در چه حال هستيد؟ گفتند: در كار سختى هستيم كه طاقت آن را
نداريم . ابليس گفت : مگر نه اين است كه شما در وقت بازگشت ،
بار حمل نمى كنيد؟ گفتند: چرا. ابليس گفت : پس شما در راحتى
هستيد. باد، اين خبر را به گوش سليمان رسانيد. سپس حضرت سليمان
دستور داد: هنگام رفتن سنگ ببرند و وقت بازگشت ، گل بياورند.
پس از چندى كه گذشت ، باز ابليس را ديدند. او پرسيد: حال شما
چگونه است ؟
گفتند: بسيار در زحمت هستيم و از خستگى ديگر رمق نداريم . گفت
: مگر نه اين است كه شما روز كار مى كنيد و شب را مى خوابيد!؟
گفتند: چرا. ابليس گفت : پس شما هنوز در راحتى هستيد! اين
خبر را نيز باد به حضرت سليمان رسانيد. دستور داد، هم روز كار
كنند و هم شب و تا حضرت سليمان زنده بود وضع به همين نحو بود.
(506)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوقتى
((اليسع
)) پيغمبر به حد رشد و كمال رسيد
و به پيامبرى برگزيده شد، انديشيد، پس از خود چه كسى را در
ميان قوم بگمارد كه راهنماى مردم باشد تا به امورشان رسيدگى
كند؟
به دنبال همين فكر، مردم را جمع نمود و به آنان فرمود: چه كسى
حاضر است بعد از من سه كار بكند تا او را به جاى خود خليفه
گردانم ؟ آن سه كار اين است : اول اين كه روزها، روزه بگيرد؛
دوم شبها را به عبادت و بندگى خدا به پايان ببرد؛ سوم آن كه در
ميان مردم اصلا غضب نكند.
يك نفر از آن ميان كه مردم او را با چشم بى اعتنايى نگاه مى
كردند برخاست ؛ شايد
((ذوالفكل
)) بود - گفت : من حاضرم عمل كنم
! اليسع توجهى نكرد. روز دوم باز در اجتماع مردم ، ظاهر شد و
همان حرف ديروزى را تكرار كرد. مردم ساكت شدند مگر همان جوان .
((اليسع
))،
آن جوان را خليفه خود قرار داد و خداوند هم او را به پيغمبرى
منصوب كرد. او هم ، در ميان مردم به قضاوت مشغول شد و هيچ وقت
غضب نكرد.
ابليس ، شياطين و طرف داران خود را جمع كرد و گفت : كدام يك از
شما مى توانيد
((ذوالفكل
)) را به غضب آوريد؟ يكى از آنها
به نام
((ابيض
))(507)
گفت : من . ابليس گفت : كار خود را شروع كن و به هر حيله كه مى
توانى او را به غضب آور.
وقتى
((ذوالفكل
)) اول ظهر دست از كار كشيد و به خانه آمد، براى
استراحت و خواب آماده شد، شيطان بر در خانه او آمد. فرياد زد و
گفت : من مظلوم واقع شدم ، به فريادم برسيد، من بر نمى گردم تا
حقم گرفته شود. جناب
((ذوالفكل
))، انگشتر خود را از دست بيرون
آورد و به او داد. فرمود: اين انگشتر را نشان طرف خود بده و با
هم بياييد تا حق تو را بگيرم !
او هم رفت و فردا آمد، باز موقع خواب فرياد زنان گفت : من
مظلوم واقع شدم !
دشمن من توجهى به انگشتر نداشت . دربان گفت : واى بر تو!
((ذوالفكل
))
دو روز است نخوابيده ، بگذار بخوابد.
جواب داد: دست از او نمى كشم ؛ چون به من ظلم شده . دربان به
((ذوالفكل
))
خبر داد. او هم نامه اى نوشت و مهر كرده به دست او داد كه به
دشمن خود برساند. او رفت و روز سوم هنگام خواب آمد. فرياد زد و
گفت : به نامه هم توجهى نكرد! و همواره فرياد مى زد، تا اين كه
((ذوالفكل
))
بدون آن كه ناراحت شود و غضب كند، در هواى بسيار گرم بلند شد،
دست شيطان را گرفت و گفت : برويم ، حق تو را بگيرم .
وقتى شيطان چنين ديد، دست خود را كشيد و فرار كرد و از خشم
گرفتن او نااميد شد.
خداوند داستان اين پيامبر صابر را براى پيامبر اسلام صلى الله
عليه و آله وسلم بيان مى كند
(508)،
تا اين كه ايشان هم در مقابل اذيت كفار، صبر كند. همان طورى كه
پيامبران پيشين ، در مقابل بلاها و اذيت مشركان صبر مى كردند.
(509)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْهمه مى خواهند كارهاى بزرگى را كه
شيطان انجام مى دهد، بشناسند و پى به حقيقت و ذات كثيف او
ببرند و بدانند خيانت ها و جنايت هاى او تا چه اندازه بوده است
. لذا داستانى را كه در ضمن آن ، شيطان خود را معرفى كرده مى
آوريم .
در حديثى طولانى آمده : روزى
((على
بن محمد صوفى
)) شيطان را ديد.
آن ملعون از
((صوفى
)) پرسيد: چه كسى هستى ؟ جواب
داد: من از فرزندان آدم عليه السلام هستم . شيطان گفت :
((لا اله الا الله
)) تو از قومى هستى كه گمان مى
كنند از دوستان خدايند. در حالى كه معصيت او را مى كنند! مى
پندارند از دشمنان شيطان اند در حالى كه اطاعت او را مى
نمايند!
((صوفى
))
گفت : تو چه كسى هستى ؟ جواب داد: من صاحب قدرت و اسم بزرگ و
طبل عظيم هستم . من قاتل هابيلم ، سوار شونده در كشتى نوحم ،
پى كننده ناقه صالحم ، روشن كننده آتش ابراهيمم ، طراح قتل
يحيايم ، غرق كننده قوم فرعون در رود نيلم ، به حركت آورنده
وسائل سحر و جادو در برابر موسايم ، سازنده گوساله سامرى -
براى انحراف و امتحان - بنى اسرائيلم ، من سازنده و صاحب اره
بر فرق زكريايم ، حركت كننده با لشكر ابرهه براى خراب كردن
خانه كعبه با فيلانم ، طراح قتل پيامبر اسلام در احد و حنينم ،
به وجود آورنده لشكر صفينم ، من القا كننده و به وجود آورنده
حسد روز سقيفه در قلوب منافقانم .
من صاحب هودج در روز جنگ بصره و بعيرم ، من شتر عايشه در روز
جملم ، دشنام دهنده در روز عاشورا و كربلا به مؤمنانم ، من
امام و رهبر، پيشوا و دستور دهنده منافقانم ، من بزرگ عهد و
پيمان شكنانم ، من ركن و ستون ظالمانم ، گمراه كننده مارقينم ،
نابود كننده اولينم ، به انحراف كشنده و گمراه كننده آخرينم ،
((ابومره
))
نه مخلوق از گل بلكه خلق شده از آتشم ؛ غضب شونده رب العالمينم
، من لعنت و رانده شده خدا و فرشتگان و جن وانس و همه مخلوقاتم
.
((صوفى
))
گفت : تو را به حق آن خدايى كه به گردن تو حق دارد، مرا
راهنمايى كن بر عملى كه به واسطه آن تقرب به خدا پيدا كنم و به
واسطه آن در مشكلات روزگارم كمك بگيرم ، شيطان گفت : در دنيا
به آن چه تو را كفايت كند قانع باش و كمك بگير بر آخرت خود به
دوستى على بن ابى طالب و دشمن باش با دشمنان او. به درستى كه
من عبادت كردم خدا را در هفت آسمان و معصيت نمودم او را در هفت
زمين ، نيافتم هيچ ملك مقربى و نه نبى مرسلى را مگر اين كه به
واسطه دوستى على عليه السلام به خدا نزديك شده باشد.
صوفى مى گويد: ناگهان از پيش چشمم غايب شد. آمدم پيش امام باقر
عليه السلام و اين خبر را براى ايشان گفتم حضرت فرمود: آن
ملعون شيطان بود كه به زبان ايمان آورد و در قلب خود كافر شده
است .
(510)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْامام صادق عليه السلام فرمود: شيطان
آمد پيش حضرت موسى عليه السلام در حالى كه مشغول مناجات بود.
فرشته اى به شيطان گفت : چه اميدى از حضرت موسى دارى زمانى كه
او به مناجات ايستاده است ؟
شيطان جواب داد: همان اميدى كه از پدرش حضرت آدم داشتم و حال
آن كه او در بهشت بود.
(511)
از معصومان عليه السلام نقل شده : روزى حضرت موسى عليه السلام
نشسته بود، شيطان بر او وارد شد در حالى كه كلاهى رنگارنگ بر
سر داشت . آن را از سر خود برداشت كنارى گذاشت و رفت نزديك
حضرت موسى (ع ) سلام كرد. آن حضرت فرمود: تو كيستى ؟ گفت :
شيطانم . فرمود: خدا خانه ات را خراب كند و تو را از مردم مؤمن
دور دارد، اين كلاه راه راه رنگارنگ چيست ؟ گفت : دلهاى مردم
را وسيله آن جذب مى كنم . موسى به او فرمود: به من خبر بده كه
وقتى فرزند آدم گناه مى كند، چه موقع بر او مسلط مى شوى ؟ گفت
: زمانى كه عجب او را بگيرد و عمل خود را بزرگ و زياد حساب كند
و گناه خود را كوچك به حساب آورد.
حق تعالى گفت با موسى به
راز
|
كافر از ابليس روزى جوى باز
|
چون بايد ابليس را موسى به
راه
|
گشت از ابليس موسى رمز خواه
|
گفت دائم ياددار اين يك سخن
|
من مگو تا تو نگردى مثل من
|
گر به موئى زندگى باشد تو
را
|
بعد گفت :اى موسى ! - مى خواهم تو را نصيحت كنم و آن اين كه -
با زنى كه بر تو حلال نيست در جايى خلوت نكن ، چون اگر مردى با
زنى نامحرم خلوت كند، من خودم رفيق او هستم - و اين قدر وسوسه
مى كنم تا آنها را به گناه بكشانم - ديگر اينكه اگر با خدا عهد
و پيمان بستى فورا به آن وفا كن ، چون اگر كسى با خدا عهد كند،
من ميان او وعهدى كه كرده واقع مى شوم - و نمى گذارم كه به عهد
خو وفا كند و هم چنين اگر تصميم گرفتى كه صدقه دهى ، آن را زود
بده ، چون اگر كسى قصد صدقه كند من رفيق او خواهم شد و او را
از صدقه دادن باز مى دارم .
(512)
شيطان مى خواست موسى را فريب دهد.
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْصدوق از امام صادق عليه السلام نقل
كرده : روزى حضرت موسى عليه السلام براى مناجات به كوه طور مى
رفت . شيطان هم در پى او رفت . يكى از ملائكه بر او نهيب داد و
گفت : از دنبال موسى كه كليم خدا است بر گرد، مگر به او اميد
دادى ؟ شيطان گفت : آرى ، چنانچه پدر او آدم را به خوردن گندم
اغوا كردم ، از موسى هم اميد دارم كه بر ترك اولى وادارش كنم -
موسى متوجه شد - شيطان گفت :اى موسى كليم ! مى خواهى تو را شش
جمله پند بياموزم ؟ موسى فرمود: خير، من احتياج ندارم ، از
من دور شو.
جبرئيل نازل شد و گفت :اى موسى ! صبر كن ، و گوش بده . او الان
نمى خواهد كه تو را فريب دهد. موسى ايستاد و فرمود: هر چه مى
خواهى ، بگو. شيطان گفت آن شش چيز از اين قرار است :
اول : در وقت دادن صدقه به ياد من باش و زود بده كه من پشيمانت
مى كنم ، اگر چه آن صدقه كم و كوچك باشد؛ چون ممكن است همان
صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.
در احاديث زيادى آمده : اگر انسان در كار خيرى كه مى خواهد
انجام دهد عجله نكند شيطان او را از راه مى زند و نمى گذارد
انجام دهد.
دوم :اى موسى ! با زن بيگانه و نامحرم خلوت مكن ؛ چون در آن
صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مى اندازم و
وادار به زنا مى كنم .
سوم :اى موسى ! در حال غضب به ياد من باش ، براى اينكه در حال
غضب تو را بر امر خلاف وادار مى نمايم و آرزو مى كنم كه اولاد
آدم غضب كند تا من مقصود خود را عملى سازم .
چهارم : نزديك چيزهايى كه خداوند از آنها نهى كرده مشو؛ چون هر
كس به آنها نزديك شود من او را در آنها مى اندازم .
پنجم : در دل خود فكر گناه و كار خلاف مكن ؛ چون من اگر دلى را
چركين ديدم به طرف صاحبش دست دراز مى نمايم و او را اغوا مى
كنم ، تا آن كار خلاف را انجام دهد.
ششم : تا خواست ششم را بگويم ، جبرئيل نهيب داد به موسى و گفت
:اى موسى ! حركت كن و گوش نده ، او مى خواهد در نصيحت ششم تو
را بفريبد. موسى حركت كرد و رفت . شيطان صيحه كشيد و گفت :اى
واى ! پنج كلمه موعظه را كه ريشه كار من در آنها بود شنيد و
رفت . مى ترسم آنها را به ديگران بگويد و آنها هدايت شوند! من
مى خواستم پس از پنج كلمه حق ، او را به دام اندازم ، او و
ديگران را اغوا نمايم ولى از دستم رفت .
(513)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروزى حضرت موسى بن عمران عليه
السلام براى مناجات به كوه طور مى رفت . در بين راه به شيطان
برخورد و شروع كرد با او صحبت كردن و شيطان هم جواب مى داد.
موسى عليه السلام فرمود: چرا آدم را سجده نكردى تا به لعنت خدا
و ملائكه و جن و انس گرفتار نشوى ؟ در جواب گفت :اى موسى ! من
به تو راست مى گويم . غرض خداوند سجده بر آدم نبود، بلكه مى
خواست مرا بيازمايد و بداند آيا من غير او را سجده مى كنم يا
خير! ولى من چون عاشق خدا بودم ، حاضر نشدم غير او را سجده كنم
و دست از عبادت او بردارم .
مى شد از بهر مناجات به طور
|
گفت : كز سجده آدم به چه رو
|
گفت : شيطان به تو مى گويم
راست
|
كه تو را نى خبر از عالم
ماست
|
من و ما نيست ميان من و
دوست
|
آن چنانم كه خدا گويدم اوست
.
|
گفت : موسى كه اگر كار اين
است
|
لعن و طعن تو چرا آيين است
|
گفت : شيطان كه از اين گفت
و شنود
|
امتحان كردن من بد نه سجود
|
گفت : عاشق كه بود كامل سير
|
پيش جانان نبرد سجده به غير
|
هم چنين در جواب شخص ديگرى كه از او پرسيد: چرا آدم را سجده
نكردى تا مورد لعن ابدى قرار نگيرى ؟ گفت : مثلى براى تو
بياورم تا مطلب معلوم شود.
مردى دختر سلطان را ديد و عاشق او شد. داستان عشق او در شهر
پيچيد. روزى دختر سلطان به آن مرد گفت : مرا خواهرى است از من
زيباتر، كه من كنيز او هم نمى شوم و حسن و جمال او از من بهتر
است .
گر ببينى خواهرم را يك زمان
|
بنگر اكنون گر ندارى باورم
|
كز عقب مى آيد اكنون خواهرم
|
آن مرد كه مدعى عشق بود پشت سر خود نگاه كرد تا او را ببيند.
دختر دست بر سينه اش زد و او را انداخت .
گفت : گر عاشق بدى يك ذره
اى
|
كى شدى هرگز به غيرى غره اى
|
قصه ابليس و اين قصه يكى
است
|
من ندانم تا كرا اينجا شكى
است
|
ترك سجده از حسد گيرم كه
بود
|
آن حسد از عشق خيزد نه از
سجود(514)
|
شيطان دامهاى خود را به يحيى نشان داد
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْامام رضا از اجداد خود عليهم السلام
نقل مى كند: شيطان از زمان حضرت آدم (ع ) تا هنگامى كه حضرت
عيسى عليه السلام به پيغمبرى رسيد نزد انبيا مى آمد، و با
ايشان سخن مى گفت و سؤال هايى مى كرد، با حضرت يحيى (ع ) بيشتر
از ديگر پيغمبران آمد و رفت داشت .
روزى حضرت يحيى عليه السلام به او فرمود: اى ابومره ! (اين لقب
شيطان است ) مرا به تو حاجتى است . شيطان گفت : قدر تو از آن
بزرگ تر است كه حاجت تو را بتوان رد نمود. آن چه مى خواهى بپرس
تا پاسخ گويم .
حضرت يحيى (ع ) فرمود: مى خواهم دام هاى خود را كه بنى آدم را
به آنها گرفتار مى كنى به من نشان دهى !
آن ملعون پذيرفت و به روز ديگر وعده كرد. چون صبح شد، حضرت
يحيى در خانه را بازگذاشت و منتظر او نشست . ناگاه ديد كه
صورتى در برابرش ظاهر شد، رويش مانند روى ميمون ، بدنش مانند
بدن خوك ، طول چشم هايش در طول رويش ، هم چنين دهانش در طول
رويش است . دندانهايش يك پارچه استخوان بود، چانه و ريش نداشت
، دو سوراخ دماغش به طرف بالا بود، آب از چشمش مى ريخت ، چهار
دست داشت ، دو دست در سينه او و دو دست ديگر در دوش او رسته
بود. پى پاهايش در پيش رويش و انگشتان پاهايش در عقب مى باشد و
به قول شاعر كه مى گويد:
كه ابليس را ديد شخصى به
خواب
|
به بالا صنوبر به ديدار حور(515)
|
چه خورشيديش از چهره مى
تافت نور
|
فرا رفت و گفت : اى عجب اين
توئى
|
تو كاين روى دارى و حسن و
قمر
|
چرا در جهانى به زشتى سمر(516)
|
چرا نقش بندت در ايوان شاه
|
بديدم دهن روى كرده است و
زشت و تباه
|
تو را سهمگين
(517) روى پنداشتند
|
به گرما به در زشت بنگاشتند
|
شنيد اين سخن بخت برگشته
ديو
|
به زارى بر آورد بانك و
غريو
|
كه اى نيك بخت اين نه شكل
من است
|
حضرت يحيى ديد آن ملعون قبايى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته
، بر آن كمر بند رشته و نخ هايى رنگارنگ آويخته ، بعضى سرخ و
بعضى سبز، به هر رنگى رشته اى در آن ميان ديده مى شد، زنگ
بزرگى در دست و كلاه خودى بر سر نهاده و بر آن كلاه قلابى
آويزان كرده است !
تا كه حضرت يحيى او را به اين هيئت ديد، از او پرسيد: اين
كمربند چيست كه در ميان دارى ؟ گفت : اين علامت انس گيرى و
محبوبيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام .
فرمود: اين رشته هاى رنگارنگ چيست ؟ گفت : اينها اصناف زنان
است كه مردم را با رنگ هاى مختلف و رنگ آميزى هاى خود مى
ربايند!
فرمود: اين زنگ كه به دست دارى چيست ؟ گفت : اين مجموعه اى است
كه همه لذت ها در آن جمع گشته . (مانند طنبور، بربط، طبل ، ناى
و غيره .) چون جمعى به شراب خوردن پرداخته و لذتى نبرند من اين
رنگ را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز شوند، چون
صداى آن را شنيدند، از طرب و شوق از جا به در مى روند. يكى رقص
مى كند، ديگرى بشكن مى زند و آن ديگر جامه بر تن مى درد.
حضرت يحيى (ع ) فرمود: چه چيز بيشتر موجب كاميابى تو مى گردد؟
گفت : زنها، كه آنها تله هاى من هستند. چون نفرين و لعنت هاى
صالحان بر من جمع مى شود، نزد زنها مى روم و از آنها سرخوش مى
شوم .
حضرت يحيى (ع ) فرمود: اين كلاه خود كه بر سرگذاشتى چيست ؟ گفت
: با اين كلاه ، خود را از نفرين هاى صالحان حفظ مى كنم .
فرمود: اين قلاب كه بر كلاه آويزان كرده اى چيست ؟ گفت : با
اين ، دلهاى صالحان را مى گردانم و به سوى خود مى كشم .
آن حضرت فرمود: تا حال هرگز بر من دست يافته اى ؟ گفت : خير،
وليكن در تو يك خصلت هست كه مرا خرسند مى سازد. فرمود: آن كدام
است ؟ جواب داد: هنگام افطار، قدرى غذا بيشتر مى خورى و اين
موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى .
حضرت فرمود: من با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم ، تا
خدا را ملاقات نمايم . شيطان هم گفت : من نيز عهد كردم كه ديگر
هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم . پس بيرون
رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد.
(518)
مردم در نزد شيطان سه گروه اند
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوهب بن ورد نقل مى كند: روزى شيطان
در برابر يحيى بن زكريا نمايان گشت و گفت : يا يحيى ! مى خواهم
اندرزتان دهم .
فرمود: به نصحيت تو احتياج ندارم ، ولكن مرا از بنى آدم خبر
بده كه در پيش تو چگونه اند؟ ابليس عرض كرد: بنى آدم در پيش من
بر سه گونه اند:
1 - طايفه اول مؤمنان مى باشند كه سخت ترين افرادند هميشه آنها
را وسوسه مى كنيم تا به گناه آلوده كنم و از راه منصرف شوند.
بعد از آن متوجه مى شوند كه كار اشتباهى انجام داده اند.
(مانند زمانى كه واعظى به منبر مى رود و مردم را پند مى دهد،
آيات توبه را براى آنان مى خواند و آنها فورا عوض مى شوند. در
اين زمان - توبه و استغفار مى نمايند، از گناه دست مى كشند)
نمى توانم در رابطه با آنان كارى از پيش ببريم ، فقط ناراحتى و
زحمت ما از اين طايفه است .
2 - طايفه دوم كسانى هستند كه در اختيار ما و به فرمان ما
تسليم مى باشند. آنها را مانند توپى كه در دست كودكان شما است
و به هر طرف پرت مى كنند، همان طور آنان در دست ما هستند و به
هر جا و هر گناه و فساد و فحشا كه بخواهيم مى كشانيم . آنها
براى ما زحمتى ندارند، لازم نيست براى آنها وقت صرف كنيم ، حتى
خود آنان بدون اين كه ما دستورى بدهيم ، اجرا كننده اند.
3 - طايفه سوم مانند شما پيامبران و اولياءالله و مؤمنين حقيقى
مى باشند كه حرف و وسوسه ما در آنان اثر ندارد؛ چون اين را مى
دانيم ، زحمت به خود نمى دهيم ، دنبال آنان نمى رويم ، از اول
از ايشان ماءيوس هستيم و در نتيجه از دست آنان راحتيم .
(519)