مجموعه قصه هاى شيرين

آيه الله حاج شيخ حسن مصطفوى

- ۲ -


ابوذر غفارى و عثمان بن عفّان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوذر باندازه اى صادق القول و صريح اللهجه بود كه : در مقام اظهار حقيقت و حق گوئى كوچكترين ترس و اضطرابى بخود راه نميداد، روى اين نظر اختلافاتى ميان او و عثمان بن عفان پديدار ميشد، و رفته رفته اين اختلاف روى بشدت گذاشته و عثمان نسبت بابوذر تغيّر كرده و ميگويد: بايد از شهر مدينه بيرون بروى .
ابوذر: اشكالى براى من نيست بسوى مكه ميروم .
عثمان : نه قسم بخدا كه نميگذارم بشهر مكه بروى .
ابوذر: آيا مرا ممانعت ميكنى كه در خانه خدايم مشغول عبادت باشم تا اينكه مرگ مرا دريابد؟
عثمان : آرى مانع ميشوم .
ابوذر: بسوى شام حركت ميكنم .
عثمان : بطرف شام نيز نبايد حركت كنى .
ابوذر: بطرف بصره ميروم .
عثمان : ببصره هم اجازه نميدهم ، شهر ديگرى بجز اينها اختيار بكن .
ابوذر: قسم بخداوند كه بجز اين چند شهر جائيرا انتخاب نميكنم و چون مرا از خانه خدا و از خانه هجرت خود منع ميكنى ! بهر كجائى كه ميخواهى تبعيدم كن .
عثمان : بايد بسوى ربذه (قريه است در نزديكى مدينه ) بروى .
ابوذر: الله اكبر، راست فرموده است پيغمبر اكرم ، و مرا خبر داده است از همه آن قضايائيكه پيش آمد ميكند.
عثمان : تو را چه گفته است ؟
ابوذر: رسول خدا ميفرمود: تو از شهر مكه و مدينه تبعيد شده و در سرزمين ربذه از دنيا رفته و مدفون ميشوى ، و جمعى كه از جانب عراق ميآيند تو را تجهيز و دفن مينمايند.
ابوذر: زن يا دخترش را سوار بر شتر خود كرده و بسوى ربذه حركت كرد.
عثمان مروان بن حكم را ماءموريت داده بود كه : ابوذر را از شهر مدينه خارج كرده و بربذه برساند، و ضمنا فرمان داد كه : كسى را رخصت نيست بابوذر صحبت كرده و او را مشايعت كند.
ابوذر تحت نظر مروان حركت ميكرد، و چون از شهر مدينه خارج شدند: اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدند كه با فرزندان خود امام حسن و امام حسين و برادرش عقيل و با عبدالله بن جعفر طيار و عمّار بن ياسر بقصد مشايعت ابوذر حاضر آمدند.
مروان بعمل آن حضرت اعتراض نمود كه : خليفه مردمرا از مصاحبت و مشايعت ابى ذرّ منع نموده است ، و اگر شما نميدانستيد تا اين موقع معذور بوديد، ولى پس از اين حق نداريد، و فرمان خليفه را بشما ابلاغ كردم .
اميرالمؤ منين - بسوى مروان حمله كرد، و با تازيانه به سر مركب او زده و فرمود: دور شو كه خداوند تو را بآتش جهنم نزديك كند.
مروان - از آنجا برگشت ، و اميرالمؤ منين ابوذر را مشايعت مينمود.
ابوذر - هنگام وداع برگشتن اميرالمؤ منين گريه نموده و ميگفت : خداوند شما اهل بيت را جزاى خير بدهد، هنگاميكه تو را و فرزندان تو را ميبينم رسولخدا را بياد ميآورم .
مروان چون مراجعت نمود، پيش خليفه آمده و از عمل اميرالمؤ منين شكايت كرد.
عثمان - از شنيدن اين خبر غضبناك شده ، و بحاضرين ميگفت : آيا در اينمورد عذر و بهانه اى از على بن ابيطالب مسموع است ؟ از فرمان من سرپيچى كرده و رسول مرا از انجام ماءموريت خود مانع شده است ، و من البته بايد جزاى او را بدهم .
اميرالمؤ منين برگشت ، و مردم چون آن حضرت را از غضب عثمان آگاهى دادند: فرمود: غضب او نسبت بمن مانند غضب اسب است بلجام خود.
اميرالمؤ منين - هنگام عشاء نزد عثمان آمد.
عثمان : روى چه اصل نسبت بمروان اهانت كرده و او را از انجام ماءموريت خود بازداشته ، و در مقابل امر من مخالفت نمودى ؟
اميرالمؤ منين : اما مروان : ميخواست مرا از انجام وظيفه خود ممانعت كند، البته من هم لازم بود ممانعت او را برطرف و رد كنم و اما امر تو: با تو مخالفتى نشده است و تو را ردّ نكرده ام .
عثمان : مگر آگاه نبودى كه مشايعت و صحبت ابوذر را قدغن كرده بودم ؟
اميرالمؤ منين : آيا چيزيكه تو امر كنى و برخلاف حق باشد ما ملزم هستيم در مقابل امر خدا از امر تو اطاعت كنيم ؟ هرگز چنين عملى نخواهم كرد.
عثمان : لازم است مروان را قصاص پس بدهى .
اميرالمؤ منين : من تازيانه به سر مركب او زده ام ، و مركب من در همين جا حاضر است ، اگر خواهد: تازيانه بسر او بزند. و اما نسبت بمن ، قسم بخداوند اگر سخن زشتى درباره من بگويد، در مقابل سخن او تو را ناسزا خواهم گفت ، ناسزائيكه درست و راست و از روى حقيقت باشد.
عثمان : چرا به تو بد نگويد در صورتيكه تو باو سخن ناسزا بگوئى !
قسم بخدا كه تو پيش من افضل و برتر از او نيستى .
اميرالمؤ منين : با حالت شدت غضب فرمود: آيا بمن چنين سخنى ميگوئى و مرا با مروان همرديف ميكنى ؟ قسم بخداوند كه من از خود تو افضلم و پدرم از پدر تو افضل است و مادرم نيز از مادر تو افضل است ، و اين تير است كه در كمان گذاشتم خود را مهيا كن .
عثمان : رنگ و صورتش سرخ شده ، و از جاى خود برخاسته ، و باطاق خود وارد شد.(19)
نتيجه :
نميدانم عثمان بچه جراءت و جسارتى ابوذر غفارى را كه از اصحاب خاص و برگزيده رسول اكرم (ص ) بود تا اين اندازه مورد اهانت و ظلم خود قرار داد، آيا ابوذر بجز راستگويى و حقيقت پرستى و امر بمعروف گناه ديگرى داشت ؟ آيا ابوذر چه جنايتى كرده كه مستحق اينگونه تبعيد باشد؟ آرى ابوذر غفارى كوچكترين اضطراب و تزلزلى بخود راه نداده ، و در بيابان خشك و گرم ربذه جان شيرين خود را بجان آفرين تسليم نموده و باقيماندگان خود را بخدا سپرد، ولى عثمان بن غفان ميباشد در محكمه خود را قطعى ببيند.
شگفت تر اينستكه ميگويد: على بن ابيطالب (ع ) از مروان بن حكم افضل نيست ، درست است كه مروان پسر عموى عثمان بود، ولى چگونه فراموش كرده است مقامات و فضائل معنوى على بن ابيطالب را كه در ميان دشمن و دوست مسلم است ، آيا مروان و پدرش (حكم ) همان دو نفر نبودند كه پيغمبر اكرم (ص ) بواسطه نفاق آنها از مدينه بيرون كرد؟ آيا عثمان متوقع بود كه حضرت اميرالمؤ منين با آن مقام و جلال و ايمانش ‍ (على مع الحق والحق مع على ) از پيروى حق و حقيقت پرستى دست كشيده و از فرمان پوچ او اطاعت كند؟ آيا عثمان ميخواست كه آن حضرت از ابوذريكه رسول اكرم (ص ) در حق او فرموده بود: در زير آسمان كسى راستگوتر از ابوذر نيست . تعظيم و تجليل نكرده ، و او را بخاطر تحصيل رضايت عثمان مشايعت ننمايد؟ شما اگر بدقت صفحات تاريخ را مطالعه نمائيد، خواهيد ديد كه : اين اختلاف (در ميان اميرالمؤ منين و عثمان ، ابوذر و عثمان ) اختلاف حق و باطل است ابوذر در مقابل كارهاى ناصواب (تضييع حقوق ، ترويج اشخاص ‍ ناصالح ، چپاول اموال مسلمين ، حكومت باطل ) عثمان نمى توانست خود را ساكت و آرام بيند، ابوذر حقائى را بگوش ‍ مردم مى رسانيد، و از اين لحاظ مبغوض درگاه خليفه واقع ميشد.

 
حيله و تزوير عمر و عاص
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگاميكه در جنگ صفين پرچمدار لشگر معاويه كشته شده ، و آثار ضعف و هزيمت در صفوف لشگر آشكار گرديد، عمروعاص نزد معاويه آمده ، و پيشنهاد كرده كه : دستور بده هر چه زودتر قرآن ها بسر نيزه ها زده و بلند كنند.
عمروبن عاص اظهار كرد: در اين هنگام تنها چاره ما همين است زيرا در اينصورت اگر مخالفين (لشگر اميرالمؤ منين (ع ) همگى پيشنهاد ما را پذيرفتند: البته خطر بكلى از ما دفع شده است و اگر نه بطور مسلم در ميان آن ها ايجاد اختلاف و افتراق خواهد كرد.
بموجب اين دستور، جمعى قرآن ها را در مقابل جمعيت لشگر اميرالمؤ منين (ع ) بوسيله نيزه ها بلند كرده ، و پيشنهاد نمودند كه : ما همه پيروان قرآنيم و چون باءحكام آن عمل كنيم ، اختلاف و دشمنى در ميان ما نخواهد ماند، پس بيائيد همه بسخنان اين كتاب آسمانى عمل نمائيم .
مردم ظاهر پرست از ديدن اين منظره فريب خورده ، و دست از كارزار برداشته ، و حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را احاطه نموده ، ميگفتند ما در مقابل قرآن تسليم هستيم .
على بن ابيطالب (ع ) فرمود: در راه حق و در انجام دادن وظائف خود كوتاهى ننموده ، و در مبارزه و كارزار با دشمن پابرجا باشيد، زيرا كه من بزرگان و امراى لشگر دشمن را (معاويه - ابن ابى معيظ - ابن ابى سرح - ضحاك - حبيب ) بهتر از همه شماها ميشناسم ، اينها علاقه بدين و قرآن نداشته ، و منظورى بجز فريب دادن و از بين بردن شماها ندارند، اينها در زمان بچه گى و هم در بزرگى بدترين و شريرترين مردم بودند، قسم بخداوند كه قرآن را وسيله انجام نيت شوم خود قرار داده اند.
مردم جواب دادند: اينها ما را بسوى قرآن دعوت مى كنند، و ما نمى توانيم در مقابل اين پيشنهاد مخالفت و سرپيچى نمائيم .
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: واى بر شما، مگر ما براى چه و روى چه اصلى با مبارزه ميكنم ؟ مگر مخالفت و دشمنى ما با اين جماعت بجز از اين جهت است كه : آنان را بسوى حقيقت و قرآن دعوت مينمائيم و آنها نمى پذيرند؟ اينها قرآن را ترك كرده اند، و احكام قرآن را پشت سر انداخته ، و با اهل حق و قرآن ستيزه و دشمنى مى كنند.
جمعى از قراء و مقدّسين ظاهر پرست اظهار كردند: بايد در مقابل قرآن تسليم بوده و پيشنهاد آنان را قبول كنيم ، و اگر نه ، ما همه از اطاعت و پيروى امر تو بيرون رفته ، و طوريكه با عثمان مخالفت و ستيزه كرديم با تو هم براى جنگ و مبارزه بر ميخيزيم .
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: عقيده من اينستكه در اين مبارزه سستى نشود، حالا شما خود ميدانيد، اگر ميخواهيد از فرمان من اطاعت كنيد و مبارزه و جنگ را ادامه دهيد.
و اگر نه : هر چه ميخواهيد انجام دهيد.(20)
نتيجه :
مردم نادان و بى معرفت فريب تظاهر و تزوير معاويه را خورده ؛ و دست از مظهر حق و تقوى كشيده ، و براى هميشه حقيقت و عدالت و تقوى را زير پا گذاشتند، از ولى حق و خليفه پروردگار كه قرآن ناطق بود روى برگردانيدند، فريب و تزوير و رياكارى و سخن دروغ معاويه را خوردند.
آرى مردم ظاهر پرست و نادان بخاطر يك تظاهر بحق : هزاران حقيقت را زير ميگذراند، و براى عمل كردن بيك امر مستحبى : صدها حرام را مرتكب ميشوند، از آدم رياكارى پيروى ميكنند و بسخنان مرد حقيقت كه تظاهرى ندارد گوش نميدهند، و پيوسته رياكارى و خودنمائى و حيله گرى و رياكارى اشخاص ناپاك و دنيا پرست را نخورده ، و هيچگونه باين اشخاص بيحقيقت اعتماد و اطمينان نداشته باشيم .

 
طلحه و عبدالله بن عمر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگاميكه مروان بن حكم و طلحه و زبير پس از نقض بيعت اميرالمؤ منين (ع ) بهمراهى عايشه بعنوان مخالفت بسوى بصره حركت مى كردند: در مكه معظمه خدمت عبدالله بن عمر بن خطاب آمده و بخاطر همراه نمودن او در اين امر بگفتگو پرداختند.
طلحه گفت : از انسان در دوره زندگانيش خطاهاى زيادى سرزده و لغزش و غفلتهاى بيشمارى ظاهر مى شود، و ممكن است حقوق بسياريرا ضايع مرده ، و بسى از فرائض و اعمال واجبه را ترك نمايد، ولى هنگامى كه پاى حساب و دليل بميان آيد: ناچار است كه حقائقرا اظهار كرده ، و قضاء عادلانه نموده ، و بر خطاكاريهاى خود اعتراف كند.
امروز على بن ابيطالب ميخواهد خلافت و پيشوائى خود را توسعه و تثبيت نموده و مخالفين را از ميان بردارد. و از طرف ديگر: معاويه تصميم گرفته است كه تا ميتواند بر مخالت خود افزوده ، و پيشوائى على بن ابيطالب را نپذيرد، ما هم با خلافت فعلى مخالفيم ، و مى خواهيم بوسيله تشكيل شورى خليفه را تعيين بنمائيم .
از شما هم تقاضا مى كنيم كه : در اين نهضت با ما همقدم و همراه شده ، و تا ممكن است از پيش آمدهاى سوء و حوادث خطرناك جلوگيرى نمائيد، و اگر نه : يقين دارم كه بفساد امور و اختلال و هرج و مرج و بهلاكت جمع كثيرى از مردم منتهى خواهد شد.
ما اطمينان داريم كه در همراهى و موافقت شما با ام المؤ منين (عايشه ) و ما، اختلال و فساد امور اصلاح شدنى است .
عبدالله بن عمر گفت : اگر اين سخن و اظهار شما (نقض كردن بيعت و تشكيل دادن شورى ) راست باشد اطمينان داشته باشيد كه : اين عمل شما نيز از آن خطاهاى بزرگ و لغزشهاى سخت است ، و ميخواهيد شخصى را كه مظهر فضيلت و عظمت و سزاوار خلافت و پيشوائى است : مقهور و مغلوب كنيد. و در صورتيكه اين ادعاى شما دروغ و برخلاف حقيقت باشد: البته در دل خود فكر شوم و نيت سوئى داشته ، و راه ناصواب و كجى را سير مى كنيد.
و بدانيد كه خانه عايشه براى او بهتر و مناسبتر از نشستن در هودج است .
و بودن شما در مدينه بهتر از كوچ كردن بسوى بصره است .
و شما خوار و ذليل باشيد: بهتر و بالاتر از اينستكه شمشير كشيده و در مقابل انبوه جمعيت مسلمين و برخلاف خليفه قيام كنيد.
و متوجه باشيد كه : كسى ميتواند در مقابل على بن ابى طالب قيام نموده و برخلاف او اظهار تشخص كند كه مقام و مرتبه او برتر و بالاتر از على بن ابى طالب باشد، و كسى كه كه سزاوارتر از على باشد كجا است ؟
و اما موضوع تشكيل شورى : مگر در مجلس شوراى گذشته (كه پس از خليفه دوم تشكيل داده شد) على بن ابى طالب نسبت بر همه شماها تقدم و سبقت و راءى زيادترى نداشته ، و شما در اقليت نبوديد؟ مگر پس از درگذشت عثمان عفان خود شما و سائر بزرگان مسلمين او را بمقام خلافت انتخاب نكرديد.
آرى همه آن اشخاصى كه او را براى خلافت انتخاب نموده بودند: ميتوانند باتفاق عزل او را صادر نمايند.
پس مرا بحال خود وا گذاريد، و دست از من برداريد.(21)
نتيجه :
طلحه و زبير و عايشه هر يكى بخاطر خيالى فاسد و نادرست ، دست باقداماتى زده و خود را براى هميشه از مقام تقوى و صلاح و حقيقت پرستى پرت ، و موجبات هرج و مرج و اختلال امور مسلمانان را فراهم ، و خون هزاران مسلمان بيگناه را ريخته ، و خسران دنيا و عقبى را در آغوش كشيدند.
مردم جاه و طلب و دنيا پرست ، بايستى از خواندن تاريخچه و صفحات عواقب وخيم گذشتگان ، درس عبرت و پند گرفته و بخاطر دنياى چند روزه و رياست خيالى ناپايدار، براى هميشه خود و مردم بيگناه را بخاك عصيان و مذلت سرنگون نسازند.
رياست بخاطر حفظ حقوق و تنظيم امور و خدمت بخلق خدا است و شخص رئيس ميبايد بجز خدمتگزارى و خير خواهى و فداكارى نيتى بدل خويش راه ندهد.
اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمود: علاقه و توجه من بمقام و خلافت و رياست ظاهرى شما، كمتر و ضعيفتر از آن علاقه است كه باين نعلين كهنه و پاره دارم ، مگر اينكه بتوانم بوسيله اين حكمرانى حقى را پابرجا و باطلى را محو و ظلمى را از ميان بردارم .
و هر شخصى باندازه عنوان و نفوذ و بزرگى كه دارد: مسؤ ليت دارد.

 
زاهد مرتاض فضيل بن عياض كوفى سمرقندى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فضيل بن عياض در ابتداى زندگانى خود در ميان سرخس و ابى ورد از جمله قطاع طريق و از دزدان نامى و شهير آن صفحات بود.
فضيل بدخترى عشق و محبت پيدا كرده بود، و يكشبى ميخواست خود را بآن دختر برساند، و از ديوارى بالا ميرفت صدائى شنيد: شخصى از قرآن اين آيه را تلاوت مى گرفت مينمود (اءلم باءن الذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله ) آيا آن هنگام نرسيده است كه مؤ منين خشوع پيدا كرده و در مقابل ذكر خداوند قلوب ايشان خاضع باشد.
فضيل از همانجاى برگشت ، و خطاب قرآن چنان در قلب او مؤ ثر گشت كه يكمرتبه زندگانى او دگرگون شد، در اينجا با كمال خلوص گفت (يا ربّ قد آن ) خداوندا هنگام خشوع رسيد.
فضيل از صميم قلب بسوى خدايش برگشت ، و شب را بيك خرابه پناهنده شد كه در آن خرابه جمعى نشسته و صحبت ميكردند.
اين جماعت مى خواستند از اين منزلگاه كوچ كنند ولى اظهار مى داشتند كه مبادا فضيل در اين موقع شب در اثناى راه آنان را بكمين انداخته و اموالشان را بغارت برد.
فضيل از جريان صحبت ايشان آگاه شد و بيشتر اسباب تاءثر او را فراهم آورده ، و آنان را امن داد.
ابوعلى رازى ميگويد: سى سال در خدمت فضيل بودم و در اين مدت هيچ نديدم او را كه خنده كند يا تبسم نمايد، مگر آن روزيكه پسر او (على بن فضيل ) از دنيا رفت ، كه فضيل در آن روز خنده كرد، و چون از علت خنده اش پرسيدم ؟ پاسخ داد: خداوند اين پيش آمد را دوست داشت ، من نيز خوشحال شدم .
پسر فضيل از جهت عبادت و زهد بر پدر خود برترى داشت ، و يكروز كه در مكه بنزديكى چاه زمزم ايستاده بود آوازى شنيد: شخصى اين آيه شريفه را از قرآن تلاوت ميكرد (و ترى المجرمين يومئذ مقرّنين فى الاصفاد سرابيلهم من قطران تغشى وجوههم النار) اگر ببينى گناهكاران را در روز قيامت كه بواسطه زنجيرها بهم سخت بسته شده اند و پيراهنهاى آنان از يك ماده سوزنده و بد بوئيست و آتش صورتهاى ايشان را فرا خواهد گرفت .
على بن فضيل از شنيدن اين آيه مباركه كه يكدفعه صيحه اى از دل بركشيد و جان را بر جان آفرين تسليم كرد.(22)
نتيجه :
شخصى كه ايمان و يقين بعظمت و احاطه و علم پروردگار جهان دارد: پيوسته در حال توجه و تذكر بوده ، و كوچكترين حالت غفلت و فراموشى براى او ديده نخواهد شد.
انسان هنگامى كه خداى خود را توانا و آگاه بيند پيوسته و با كمال حضور قلب و خضوع و خشوع و توجه در مقابل عظمت و جلال پروردگار جهان مشغول عبادت و اطاعت بوده ، و كمترين خلاف و عصيان و تمرّدى از او ظاهر نميشود.
روى اين جهت است كه در بعضى از روايات شريفه وارد شده است كه : انسان هنگاميكه گناه ميكند ايمان ندارد.
البته معصيت و مخالفت خالق با اعتقاد و ايمان جمع نمى شود، شما اگر اطلاع و توجه سلطان آگاه باشيد: چگونه ممكن است بمخالفت او اقدام كرده ، و در حضور او اقدام كرده ، و در حضور او قدم عصيان و خلافى را برداريد، اينست كه عصيان باايمان در يكجا جمع نخواهد شد.

 
فقيه عابد سعيد بن جبير از زهاد و بزرگان شيعه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طورى كه معلوم است حجاج بن يوسف پيوسته با اهل حق و مخصوصا با شيعيان اميرالمؤ منين عناد و عدالت مى ورزند.
روزى صحبت از سعيد بن جبير كوفى كه از حوارى حضرت سجاد بود بميان آمد: حجاج چند نفر از اصحاب مخصوص ‍ خود را گماشت تا سعيد را پيدا كرده و در مجلس او حاضر كنند.
ماءمورين حركت كرده و او را جستجو مى كردند تا بصومعه اى رسيدند كه راهبى در آنجا سكنى داشت از راهب تقاضا كردند كه آنان را بجاى سعيد راهنمائى نمايد.
راهب چون از اوصاف و علامات سعيد پرسيد: ايشان را بسوى سعيد رهنمائى نمود.
ماءمورين بنزديكى سعيد رسيده و او را بحالت سجده يافتند كه مشغول مناجات با خداى خود بود، ماءمورين سلام كردند! سعيد نماز خود را تمام كرده جواب ايشان را رد كرد، ماءمورين اظهار داشتند كه ماءموريت ما اينستكه شما را بسوى حجاج دعوت كنيم .
سعيد فرمود: اگر پذيرفتن من واجب است ، كه موافقت نمايم ؟ گفتند: بلى ناچار بايد اجابت كنيد.
سعيد حمد و ثناى خداى را بجاى آورده و صلوات بر پيغمبر اكرم فرستاده و از جاى خود حركت نموده با ايشان براه افتاده و رفتند، تا بهمان صومعه راهب رسيدند.
راهب پرسيد: آنرا كه طلب ميكردند پيدا نموديد؟ گفتند بلى .
راهب تقاضا نمود: داخل صومعه شوند تا شب را از شر درندگان و مخصوصا دو شير ماده و نر كه هر شب در اطراف صومعه پناهنده مى شوند ايمن گردند؟ ماءمورين اجابت كرده و داخل صومعه شدند ولى سعيدبن جبير اظهار داشت من هرگز بصومعه يك شخص مشرك و غير مسلمان پناهنده نميشوم شب را در بيرون صومعه هستم .
ماءمورين گفتند: شما در نظر گرفته ايد كه فرار كنيد و يا ميخواهيد خودتان را بمعرض هلاكت بيندازيد!
سعيد فرمود: من فرار نميكنم و خداى من همراه من است و مرا از هرگونه پيش آمدهاى سوء نگاهدارى فرموده و همان حيوانات درنده را نگاهدار و پاسبان من قرار ميدهد، انشاءالله .
گفتند مگر شما از جمله پيغامبران خدا هستيد،
سعيد پاسخ ميدهد: من يك بنده گناهكار و خطا پيشه هستم از بندگان خدا، ماءمورين اظهار كردند: پس قسم ياد كن كه از اينجا فرار نكنى ! سعيد قسم خورد كه شب را از آنجا حركت نكند.
راهب گفت : شما بطرف صومعه بالا آئيد و اين بنده صالح كه سخت قوى دل است تنها بماند كه خودش مايل نيست بداخل صومعه آيد.
ماءمورين داخل صومعه شدند و باطراف مى نگريستند كه ناگاه از دور يك شير ماده نمايان شده و بسوى صومعه ميآيد، اين شير ماده نزديك سعيد رسيده و خود را ببدن سعيد ميمالد و سپس ‍ در نزديكى او خوابيد و پس از اين شير نرى باز همانطور از بيابان آمده و خود را بسعيد مس كرده و در نزديكى او خوابيد.
شب بپايان رسيده و هوا روشن شد، راهب از صومعه بپائين آمده و از محضر سعيد تقاضا نمود كه شريعت اسلام و تعاليم دينى را براى او توضيح بدهد: و در آن ساعت اسلام آورده و از روى خلوص و صفاء نيت بوظائف دينى خود عمل كرد.
ماءمورين چون از اين منزلت و مقام سعيد آگاهى يافتند شروع كردند بمعذرت طلبيدن و دست و پاهاى او را مى بوسيدند و از خاك پاهايش براى تبرك برداشته و براى او صلوات مى فرستادند.
سپس گفتند: ما در حضور حجاج قسم خورده ايم كه اگر شما را پيدا كرده و بعد رها كنيم زنهاى خودمان را طلاق داده و بندگان خود را آزاد بسازيم ، ولى با اينحال فرمان شما را هر چه بفرمائيد اطاعت خواهيم كرد؟
سعيد بن جبير فرمود: شما وظيفه خودتان را انجام دهيد، من بآفريننده خود پناهنده هستم و قضاء و حكم او را كسى نتواند برگرداند.
پس براه افتادند تا بشهر واسط رسيدند، نزديك شب شده است و مدت عمرم سپرى گشته ، از شما تقاضا دارم امشب مرا آزاد بگذاريد تا توشه اى براى مرگ و رحلت خود بگيرم و مهياى نكير و منكر و شكنجه هاى قبر باشم ، نزديك شده است كه خاك تيره بر روى جسدم بريزند، و البته صبحگاه هر مكانى را كه تعيين ميكند حاضر آمده و بعهدم وفا كنم ؟
ماءمورين اختلاف نمودند: يكى گفت اگر از خود اوست دست برداريم چطور ميتوانم اثر شرا پيدا كنيم ، دومى گفت تا اينجا زحمت كشيده و نزديك است كه از امير بگرفتن جائزه نائل باشيم و هم بجائى رسيده ايم كه اميدواريم ايمن گرديم و در آخر كار نبايد سستى و مسامحه را روا بداريم ، ديگرى بصدا درآمد كه من ضامن او هستم و فردا صبح پيش شما حاضر مى كنم انشاءالله .
در اين هنگام بسوى سعيد بن جبيره متوجه شده ديدند: اشك از چشمهاى او سرازير بود و سيمايش دگرگون شده بود زيرا از آن ساعتى كه او را دستگير كرده بودند پيوسته دلتنگ و گرفته حال و با گرسنگى و تشنگى بسر برده بود.
ماءمورين از ديدار اين رخسار افسرده بيشتر متاءثر شده و يكبارگى گفتند: اى بهترين مردان روى زمين اى كاش ما تو را نميديديم و چنين ماءموريتى را نميداشتم ! واى بر ما چگونه بواسطه اين عمل گرفتار گشتيم ! تقاضا ميكنيم در روز قيامت و هنگام بازخواست در پيشگاه آفريننده ما عذر ما را بخواهى تا ما را معذور بدارد! البته خداوند جهان بزرگترين حكم كننده و بهترين دادخواه است كه هيچگونه ستم و ظلم نخواهد كرد.
بهمگى گريه ميكردند تا يكى از ماءمورين كه ضمانت او را نمود روى بسعيد كرده و عرض نمود: از حضرت تو مسئلت ميكنم كه بخاطر خدا امشب ما را از دعاى خير بى نصيب نكنى ؟ ما آدمى را مانند تو ديگر باره نخواهيم يافت .
سعيد بن جبير آنان را بدعاى خير ياد كرده و بطرف ديگر روان شد: سعيد نزديك آب آمده عباء و پيراهن بلنديكه داشت از تن خود كنده و شستشو داد و هم سرش را پاك و تميز كرده و براى مناجات مهيا شد.
آرى سعيد آن شب را تا صبح بيدار بود و با خداى خود بر از و نياز اشتغال داشته و با كمال خضوع قلب در مقام بندگى آمده و خود را مهياى يك سفر روحانى كرد.
روشنائى آفتاب از مشرق دميد، و سعيد بموجب عهدى كه كرده بود از جاى برخواسته بسوى جايگاه ماءمورين حركت كرده و در را زد.
ماءمورين صداى در را شنيده بهم ديگر گفتند: قسم بخداى كعبه سعيد است كه بعهد خويش وفا نمود.
و چون در را باز كرده و بسيماى روحانى سعيد برخوردند؛ همگى مى گريستند.
سپس با همديگر حركت نموده و بسوى خانه حجاج بن يوسف روان شدند: دربان بنزد حجاج شتافت و از قدوم سعيد مژده داد و براى ورود و اجازت گرفت .
سعيد بن جبير داخل اطاق حجاج شده و در مقابل او ايستاد.
حجاج پرسيد اسم شما چيست ؟
سعيد: نامم سعيد بن جبير است .
حجاج : اسم تو شقى بن كسير است .
سعيد: مادر من داناتر بود بنام من از تو.
حجاج : تو شقى هستى و هم مادرت .
سعيد: غيب را كس ديگر ميداند كه او غير از تو باشد.
حجاج : زندگانى دنيوى تو را بيك آتش سوزان عوض خواهم كرد.
سعيد: اگر ميدانستم كه اين عمل از قدرت تو برآيد البته تو را براى خودم خدا مى گرفتم .
حجاج : عقيده تو درباره محمد(ص ) چيست ؟
سعيد: آنحضرت پيغمبر رحمت است .
حجاج بخيال تو آيا ابوبكر و عمر در بهشت هستند يا در جهنم .
سعيد: اگر داخل بهشت و جهنم شده بودم اهل آنها را ميشناختم .
حجاج : اعتقاد تو درباره خلفاء چيست ؟
سعيد من وكيل آنها نيستم .
حجاج : كدامين يك از خلفاء پيش تو محبوبتر است .
سعيد: آنيكه بيشتر در مقام و قضاى خداوند تسليم و راضى باشد.
حجاج : كدام يكى از آنها بيشتر در مقام رضا بود؟
سعيد: خداى من از حال ايشان آگاه بود كه داناتر است بظاهر و باطن آنان و عالم است بقلوب ايشان .
حجاج : از تصديق و موافقت من خوددارى ميكنى ؟
سعيد: بلكه دوست نميدارم تا تو را تكذيب كنم .
حجاج : عقيده تو درباره من چيست :
سعيد: تو قاسط و عادل هستى .
حاضرين : چه جواب موافق و خوبى داد (خيال كردند منظور سعيد معناى عدالت و انصاف و داد است ).
حجاج متوجه بحاضرين شده گفت : شما منظور او را نميفهميد، سعيد اشاره ميكند بظالم بودن و مشرك بودن من ، ميخواهد بآيه (و امّا القاسطون فكانوا الجهنّم حطبا) و آيه (ثم الذين كفروا بربّهم يعدلون ) اشاره كند.
حجاج باز خطاب بسعيد كرد: چرا نميخندى ؟
سعيد: چطور بخندد آن مخلوقيكه از خاك و گل آفريده شده و ممكن است آنرا آتش نابود كند.
حجاج ، پس ما چرا خنده ميكنيم ؟
سعيد: قلوب و دلهاى انسان متفاوت است و متساوى نيست .
حجاج فرمان داد: قدرى ياقوت و لوءلوء و زبرجد بياورند و در پيشروى سعيد بگذارند.
سعيد: اگر اين جواهر را جمع آورى ، تا روز قيامت در مقابل گرفتاريهاى وحشت انگيز و ناله هاى جانسوز آن روز بخشيده و از آنها خلاص شوى ، البته بسيار خوب است ، اگر چنين معامله اى صورت بگيرد، ولى فشارى از گرفتاريهاى قيامت كه بانسان روى آورد چنان سخت ميشود كه علاقه و مهر فرزندى را از دل مادر مهربان براندازد، پس در متاع دنيوى خيرى نباشد مگر آنچه پاك و خالص باشد.
حجاج : فرمان داد آلات لهو و عيش را بياورند!
سعيد: حالش منقلب شد و بگريه در آمد.
حجاج : چه رقم از قتل را اختيار مى كنى كه آن طور كشته شوى ؟
سعيد: بهر طوريكه خواستى باكى نباشد، قسم بخدايم بهر طوريكه مرا بقتل برسانى خداوند تو را در روز قيامت بمانند آن جزاء خواهد داد.
حجاج : ميخواهى كه تو را عفو كنم ؟
سعيد: اگر عفوى باشد از جانب خدا است ، و از تو نميخواهم .
حجاج : تو را قطعه قطعه ميكنم و اعضاى تو را از هم جدا ميسازم .
سعيد: در اينصورت تو دنياى مرا از من گرفتى ولى من حيات اخروى تو را دگرگون خواهم كرد.
حجاج : واى باد بر تو.
سعيد واى بر آن كسى باشد كه از بهشت دور و بجهنم نزديك باشد.
حجاج : ببريد اين شخص را و بقتل برسانيد.
سعيد: هنگامى كه بيرون ميرفت بخنده در آمد.
حجاج : براى چه خنده ميكنى ؟
سعيد: از اين جراءتى كه بخدا ميكنى و خدايم براى تو حلم ميورزد.
حجاج : فرمان داد، بساط بساط را بياندازند و بقتل رسانيد.
سعيد: وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض و ما انا من المشركين .
حجاج : بساط را بطرف غير قبله برگردانيد!
سعيد: (فاينما تولوا افثم وجه الله ).
حجاج : بر روى صورت بخوابانيد!
سعيد: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ).
حجاج : سرشرا از تن جدا سازيد!
سعيد: (اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، اللهم لاتسلّطه على احد بعدى ) (خدايا او را پس ‍ از من بر ديگر كس مسلط مكن ).
در اين هنگام سر سعيد بن جبير را جدا كردند، و عجب اينستكه آن سر مقدس پس از جدا شدن ميگفت : (لا اله الا الله محمد رسول الله ).
حجاج پس از اين قضيه بموجب نفرين سعيد چند روزى بيش ‍ نماند، و در حال مرضش چون بيهوش ميشد يا بخواب ميرفت ، ميگفت :
من بسعيد بن جبير چه كردم و باز بيهوش ميافتاد.(23)
نتيجه :
از اين قضيه پندهاى زياد و عبرتهاى بسيار بايد گرفت ، مخصوصا مقام اطمينان قلب و سكون نفس شخص مؤ من است كه : در مقابل حقيقت از خلاف و عدوات جهان و جهانيان نيانديشيده ، و كوچكترين خوف و هراسى در دل او راه نمى يابد (الا ان اولياء الله لاخوف عليهم و لا يحزنون ) شخص مؤ من هنگامى كه اظهار حق را وظيفه خود داند: مانند كوه در مقابل هرگونه پيش آمدها و خطرها مقاومت نموده ، و نقد جان بدست مى گيرد.
مرگ براى بشر حتمى و ضرورى است ، آدمى خواه و ناخواه مى بايد از زندگانى دنيوى دست شسته ، و شربت مرگ را بنوشد، پس خوف از مرگ در اينصورت بسى بيجا و قبيح است .
انسان ميبايد با كمال آزادى و سعادتمندى زندگانى دنيوى خود را ادامه داده ، و در مقام انجام وظيفه ، هيچگونه از مرگ ترس و هراسى نداشته باشد.
اشخاص ضعيف الايمان هنگامى كه با كوچكترين ضرر و خطرى مواجه ميشوند، دست از حق و حقيقت كشيده ، و خدا و پيغمبر و دين و وظيفه را بكلى از ياد ميبرند.

 
عشق يزيد و حيله معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد بن معاويه شبى با يكى از ندماء پدرش معاويه كه رقيق نام داشت شب نشينى كرده ، و رقيق مشغول سخن گفتن بوده ، و از هر طرف سخنى بميان مى آورد.
يزيد مجلس را خلوت و خصوصى ديده ، اظهار ميكند: خداوند حكومت پدرم اميرالمؤ منين را پايدار داشته ، و عافيت و تندرستى باو عطا نمايد. دقت فكر و حسن نظر و راى جميل او مرا واميداشت كه در تمام امور خود بصلاح بينى او اتكاء نموده ، و حتى احتياجى باظهار نيات و خواستنى هاى قلبى خود نديده ، و در همه امور خود بتوجه كامل او توكل و اطمينان داشته باشم ، ولى اميرالمؤ منين با آن علم و حلم و توجهى كه دارد: از صلاح بينى و خير خواهى من غفلت نموده ، و مخصوصا در يك موضوع مرا بكلى محروم و ضايع كرد. خداوند از خطاهاى و سيئات اعمال او بگذرد.
رقيق - خيال مى كنم سوء تفاهم و اشتباهى رخ داده است ، زيرا محبت و علاقه شديد و توجه و مهربانى كامل اميرالمؤ منين درباره شما قابل انكار نيست ، و شما خودتان ميدانيد كه : پدرتان تا چه اندازه نسبت بشما علاقه نشان داده ، و پيوسته آخرين هدفش خوشى و آسايش و رضايت خاطر و بلندى مقام و شوكت شما است .
يزيد - سرش را بپائين انداخته ، و محسوس بود كه : از اظهار خود پشيمان شده ، و بگفته خود نادم است .
رقيق - پس از تمام شدن مجلس ، بسوى عمارت معاويه رهسپار گرديده ، و اجازت ملاقات طلبيد.
معاويه - بخاطر خصوصيتى كه با رقيق (نديم خود) داشت : فهميد كه شرفيابى او در آنوقت شب از جهت امر لازمى خواهد بود، و روى اين لحاظ اجازه داد و رقيق وارد اطاق مخصوص ‍ گرديد.
رقيق - مذاكرات خود را با يزيد بميان آورده ، و ملال خاطر و تكدر قلب و گلايه و زبان حال او را در پيشگاه معاويه بعرض ‍ رسانيد.
معاويه - عجبا، تا بحال كوچكترين عملى كه موجب ناراحتى و تكدر خاطر و كراهيت جانب او باشد از من صورت نگرفته است ، و هميشه خواستارم تا خواستنيها و كارهاى او مطابق ميل و موافق خواهش و رضايت كامل او انجام پذيرفته ، و هيچگونه درباره او مهربانى و خوبى و احسان مضايقه نميكنم .
سپس دستور داد: يزيد را پيش او بخوانند.
رسول معاويه پيش يزيد آمده ، و او را به پيشگاه امير دعوت كرد.
يزيد بفوريّت فرمان پدرش را پذيرفته ، و بسوى او حركت نمود.
يزيد خيال كرد كه : اين دعوت در اين هنگام شب ، بخاطر استشاره كردن و مذاكراتى است كه در پيرامون پيش آمدى صورت خواهد گرفت ، زيرا معاويه در كارهاى مشكل و امور سياسى حكومت خود با يزيد استشاره نموده ، و بكمك فكر او آن مشكل را حل ميكرد.
يزير باطاق مخصوص پدرش وارد شده و نشست .
معاويه پس از ملامت و مذمت كردن پسرش يزيد، اظهار داشت : من بموجب علاقه شديدى كه نسبت بتو داشتم تو را بر اشخاص بزرگ و مردان فضيلت و اصحاب رسول اكرم (ص ) برترى داده ، و بر آنها امير و پيشوا قرار دادم ؛ و مقام و مرتبه تو را بر ديگران ترفيع داده ، و بخاطر گرفتن بيعت براى تو منزلت آنان را پائين تر و كمتر قرار دادم (24).
يزيد - در حاليكه از شدت شرمندگى و خجلت غرق عرق بود بسخن آمده گفت : من نمى خواستم در مقابل نعمتها و مهربانيهاى شما كفران ورزم ، من بخيرخواهى و صلاح بينى و احسان شما اعتراف دارم و چون سخن باينجا رسيده است ، مجبورم سرّ باطنى خود را افشاء كرده و علت انزجار و گلايه خود را بيان كنم .
طوريكه معلوم و روشن است ، انسان بخاطر ادامه زندگى خود و براى آسايش و تنظيم امور زندگانى خويش : نيازمند بازدواج و زناشويى است ، و البته در انتخاب زن لازم است بيش از بيش ‍ دقت و توجه مخصوص كرد. تا زنى كه از هر جهت سزاوار و مناسب است اختيار و انتخاب بشود.
من هنگامى كه كمال ادب و زيبائى و حسن سيرت و صورت دختر اسحاق را (ارينب ) مى شنيدم ، در دل خود خاطر خواه و علاقه مند و عاشق او شده بودم ، و كوچكترين احتمالى نميدادم كه از جانب شما مسامحه و سستى و تاءخيرى در اختيار و خطبه او رخ بدهد، ولى شما بكلى غفلت ورزيديد، بحدى كه او را از جاى ديگر خطبه كرده ، و بعقد عبدالله بن سلام در آمد.
من از اين پيش آمد بينهايت متاءثر شده و آسايش و طمانينه خاطر و آرامش را از من سلب نموده ، و با حالت اضطراب و ناراحتى و تشويش بسر ميبرم .
محبت و عشق و علاقه ارينب رفته رفته در قلب من بيشتر شده ، و صبر و استقامت را از دلم ربوده است .
آرى صبر من تمام شده ، و بيش از اين حوصله استقامت و خوددارى و نگهدارى سرّ ضمير خويش ندارم .
معاويه - آرامش قلبرا از دست نداده ، و به من مهلت بده .
يزيد - پس از پايان يافتن و از بين رفتن موضوع : مهلت دادن و فكر كردن و اقدام نمودن چه نتيجه خواهد داشت .
معاويه - نميدانم عقل و استقامت و مردانگى تو كجا رفته است .
يزيد - عشق بر خرد غالب شده ، و بخاطر نمايش عشق : عقل و صبر و تقوى و طمائينه دل رخت بر بسته است . و اگر كسى ميتوانست در مقابل سيطره عشق ، تقوى و عقل خود را از دست ندهد، البته حضرت داود(ع ) براى اين قسمت پيش قدم و مقدم بود، در صورتيكه آن حضرت اظهار عجز و ناتوانى و بى صبرى نموده ، و در مقابل محبتى كه بزن اروپا پيدا كرده بود، اضطراب نفس و تشويق خاطر پيدا كرد.
معاويه - براى چه مرا پيش از فوت وقت مطلع نكردى ؟
يزيد - خيال نميكردم محتاج بتذكر باشد، زيرا كه توجه و عطوفت تو را نسبت بخود باندازه اى شديد و كامل ميديدم كه احتمال غفلت از اين قسمت را نميدادم .
معاويه - راست است ، ولى بايد بيش از بيش خود را حفظ كرده و تقوى و عقل و صبر را از دست داده نداده ، و سرّ ضمير خود را پيش كسى اظهار ننمائى . شايد بتوانم بمقصد نائل آيم .
معاويه بدرياى فكر غوطه ور شده ، و براى حل اينمطالب انديشه ها و حيله هايى طرح مى كرد.
و ارينب كه از جهت جمال و كمال و شرافت و مال سر آمد زمان خود و شهير آفاق بود، پس از ازدواج كردن با پسر عموى خويش عبدالله بن سلام (از طائفه قريش ) در مملكت عراق با هم زندگانى ميكردند.
و عبدالله بن سلام از جانب معاويه ماءموريت و حكومتى داشته و داراى فضيلت و مقام و منزلت بلندى بود.
معاويه پس از نقشه كشى ها و انديشه هاى بسيار، صلاح در اين ديد كه : نامه به عبدالله بن سلام نوشته ، و او را بجانب شام احضار نمايد.
معاويه باين مضمون نامه نوشت و ارسال كرد: چون نامه من بتو رسيد بدون تاءخير بسوى شام حركت كن ، اميد است در اين سفر خير بسيار و نتيجه مهمى بتو رسيده ، و نصيب كاملى بدست تو آيد.
عبدالله بن سلام پس از رسيدن نامه ، بدون تاءخير بسوى شام حركت كرده ، و در منزلى كه قبلا باشاره معاويه براى او مهيا شده بود وارد شد.
معاويه ، ابوهريره و ابوالدرداء (از اصحاب رسول الله ) را احضار نموده ، و پس از مقدمات و ذكر سخنانى چند و رجز خوانيها، گفت : دخترى دارم كه موقع ازدواج او فرا رسيده ، و ميخواستم براى انتخاب همسر او، دقت كامل و توجه تمامى بكار برده ، و كسى را انتخاب و در نظر بگيرم كه از جهت فضيلت و ديانت و تقوى و ادب و مروت مورد وثوق و اطمينان من باشد، و بنظر من مصداق اين اوصاف شخص عبدالله بن سلام است كه از هر جهت زيبنده و سزاوار است ، و مخصوصا علت اقدام عاجل من اينستكه : مبادا پيش از انجام گرفتن اين قسمت اجل مرا دريابد، و كسانيكه پس از من امور سلطنت و حكومترا بدست ميگيرند، بخاطر عجب و بزرگوارى حكومت و كوچك شمردن ديگران و ببهانه پيدا نكردن همرتبه و كفو، از تزويج زنها ممانعت نمايند.
من ميل دارم كه شخصا اين قدم را برداشته ، و راه را براى آيندگان روشن كنم ، تا جانشينان من نيز با من همفكر و همقدم باشند.
ابوهريره و ابوالدرداء اظهار تشكر كرده گفتند: البته شما كه صاحب و كاتب رسول الله (ص ) بوديد، از هر جهت براى اجراى دستورات واقعى و عمل كردن باحكام حقيقى كه موجب سپاسگذارى و شكر مر خالق و رضاى او است ، تقدم و اولويت خواهيد داشت .
معاويه - پس مناسب ميدانم كه شما اين نظريه مرا بعبدالله بن سلام ابلاغ نمائيد، و البته با دختر من نيز مشورت و مذاكره خواهيد نمود، ولى تصور ميكنم او هم با فكر و تصويب من مخالفت نكرده و از صلاح ديد من خارج نشود.
معاويه پس از بيرون رفتن آن دو نفر، باندرون خانه آمده ، و بدختر خود توصيه كرد: هنگاميكه ابوهريره و ابوالدرداء با او مذاكره نموده ، و او را براى عبدالله بن سلام خطبه و خواستگارى نمايند، در جواب ايشان چنين اظهار كند كه : عبدالله بن سلام بى نهايت مرد زيبنده و مناسب و محترم و پسنديده است فقط مانعى كه در اينقسمت موجود است : بودن زن او ارينب است ، زيرا غيرت و خوى من با اين امر سازگار نبوده ، و روى اينجهت ميترسم سخنى بگويم يا عملى را مرتكب شوم كه موجب سخط و غضب الهى واقع شده ، و بر عذاب و گرفتاريهاى هميشگى گرفتار آيم : و تا ايشان با ارينب زناشوئى مى كند: اين اقدام عملى نخواهد شد.
ابوهريره و ابوالدرداء نزد عبدالله بن سلام آمده ، و گفتار معاويه را باو ابلاغ ابلاغ نمودند.
عبدالله بن سلام بى نهايت و مسرور گشته ، و شروع بعرض ‍ تشكر و سپاسگوئى نموده ، و از الطاف و مراحم و توجهات معاويه كه درباره او مبذول شده است : بسى اظهار امتنان و خوشحالى نمود.
عبدالله بن سلام پس از اينكه در مقابل توجه اين نعمت : حسد خالق را بجا آورد، و از نعمتها و حسن نظر و عطوفت و رحمت معاويه سپاسگوئى كرد: تقاضا نمود كه آن دو نفر براى خواستگارى رسمى به پيشگاه معاويه رهسپار شوند.
ابوهريره و ابوالدرداء بعنوان خطبه پيشگاه معاويه مراجعت نمودند. معاويه اظهار داشت : طوريكه گفتم من از اين وصلت بينهايت خوشوقت و فرحناكم ، و چون لازم است با خود دختر نيز مذاكره شده و نظر و موافقت او را هم تحصيل بنمائيم : ميبايد شما اينقسمت را نيز شخصا انجام بدهيد.
ابوهريره و ابوالدرداء باطاق مخصوص دختر معاويه وارد شده و نظر راءى پدرش معاويه را براى او بتفضيل فهمانيدند.
دختر بهمان طوريكه پدرش تعليم داده بود پاسخ داد.
ابوهريره و ابوالدرداء نزد عبدالله بن سلام برگشته ، و جريان مذاكرات خودشان را با معاويه و دخترش را با معاويه و دخترش باو نقل كرده ، گفتند: بنظر ما تنها مانعى كه موجود است ، وجود ارينب است .
عبدالله بن سلام روى سادگى خود، در حضور آن دو نفر، طلاق زن خود ارينب را جارى كرده ، و آنها را شاهد طلاق قرار داد.
ابوهريره و ابوالدرداء پس از شنيدن صيغه طلاق ، بسوى معاويه مراجعت نموده ، و جريان امر را باو اطلاع دادند.
معاويه كه در اينمرتبه حاجت خود را برآورده ديد: شروع بغمزه و ناز كرده ، و گفت : من از اين عمل باين فوريت متاءثر شدم ، عجله و شتاب كردن ايشان سزاوار نبود، بهتر از اين بود كه ايشان صبر ميكردند و بالاخره كار بيك ترتيبى انجام مى گرفت ، البته آنچه مقدر است بوقوع خواهد پيوست ، هر چه بود خوب بايد گذشته است ، ما بايد در پيرامون مقدمات و شرائط كار خودمان روى فكر صحيح و نظر صائب بخوبى تاءمل كرده ، و سپس تصميم بگيريم .
معاويه پس از اظهار اين مطالب درهم و مبهم گفت : شما مرخص شده و مراجعت نمائيد البته آنچه تصميم گرفتم باطلاع شما خواهيم رسانيد.
معاويه پس از اين جريان نامه به پسرش يزيد نوشته ، مژده داد كه كارهاى مقدماتى انجام گرفته ، و به مطلوب نزديك شده ، و اينست عبدالله بن سلام طلاق ارينب را داده است .
پس از چند روز ابوهريره و ابوالدرداء بسوى معاويه برگشتند.
معاويه اظهار داشت : طوريكه مسبوق شديد، رضايت و موافقت دخترم بايستنى است ، و شما فعلا جريان امر را باو تذكر داده ، و براى تحصيل رضايت و اجازه او وارد مذاكره شويد.
ابوهريره و ابوالدرداء نزد دختر معاويه آمده ، و پس از اينكه فصلى از مراتب و مقامات و فضائل اخلاقى و شخصيت عبدالله بن سلام ذكر نمودند، گفتند: عبدالله بن سلام بخاطر پيشنهاد شما ارينب را طلاق داده و فعلا موافقت و اجازه پدر شما نيز فقط متوقف برضايت شما است .
دختر معاويه پس از ذكر مقدمات و سخنهاى چند، اظهار كرد: اگر چه تحقق امور وابسته بتقديرات الهى است ؛ ولى در كارهاى مهم و بزرگ ميبايد تا ممكن است دقت و فكر نموده ، و روى صبر و تاءمل قدم برداشت ، تا موجبات پشيمانى و تاءثر فراهم نيايد، مخصوصا در اين موضوع كه سرنوشت آدمى را در زندگانيش معين كند، و من بخداى متعال توكل كرده ، و از او استمداد مى نمايم كه آنچه صلاح و خير من است وسائل آن را پيش آورد، و البته نتيجه را بعرض شما خواهم رسانيد ابوهريره و ابوالدرداء از مجلس برخاسته ، و دعا كردند كه ، خداوند خير شما را بخواهد و شما را توفيق و تاءييد فرمايد.
سپس نزد عبدالله بن سلام آمده ، و جريان امر را نقل نمودند.
عبدالله بن سلام اين بيت را خواند:
فان يك صدر هذا اليوم ولى فانّ غدا لناظره قريب
اگر چه جريان امروز بر ضرر ما تمام مى شود، ولى فردا هم نزديك است ، و بايد منتظر فردا باشيم تا فردا چه پيش آمد كند.
در اين موقع مردم از جريان امر عبدالله سلام آگاهى يافته ، با همديگر ميگفتند: بطور مسلم معاويه عبدالله بن سلام را فريب داده است و اين خبر بگوش همه رسيده ، و حتى در شهرهاى ديگر نيز منتشر شده و هر كسيكه در هر جايى ، از اين قضيه آگاهى مى يافت : از معاويه بد گويى كرده ، و از خدعه و حيله او سخن ميگفت : و همه يكزبان ميگفتند: معاويه با حيله گرى خود مقدماتى را جور كرده است كه عبدالله بن سلام زن خود را طلاق داده است ، و منظور معاويه اينستكه : زن او را براى پسر خودش يزيد تزويج كند، چه امير خوبى است كه پروردگار جهان او را براى حفظ رعيت بيچاره برانگيخته است !
عبدالله بن سلام براى اينكه تكليفش يكسره و روشن بوده ، و از حالش تشويش و اضطراب و نگرانى بيرون آيد، از ابوهريره و ابوالدرداء تقاضا كرد تا براى گرفتن آخرين جواب پيش دختر معاويه بروند.
اينستكه ابوهريره و ابوالدرداء باز پيش دختر آمده ، و گفتند: اميدواريم كه در اينمدت تحقيقات كاملى بعمل آمده ، و آنچه صلاح و خير بوده است . خداوند روشن و معلوم ساخته است .
دختر معاويه اظهار كرد: پروردگار جهان را سپاسگذارم كه مرا در اين امر روشن ، و صلاح و تكليف مرا معين فرمود، من هر چه فكر و تاءمل كردم ، رضايت و موافقت خود مرا نتوانستم دريابم ، و چون با ديگران استشاره نمودم : نظر آنانرا نيز مختلف و ضدّ و نقيض دريافتم ، اين خود يگانه علت ناراحتى و عدم رضايت خاطرم بود.
عبدالله بن سلام چون پاسخ نامساعد دختر را استماع كرد: دانست كه فريب خورده ؛ و بى نهايت مضطرب و پريشان شده ، و مهموم و مغموم گشت !
سپس بخود آمده و گفت : خدايم را حمد مى كنم ، و در مقابل نعمت هاى او ستايش مينمايم ، البته چيزى را كه پروردگار جهان بخواهد: قابل تغيير و تبديل نيست . كسى نتواند قضا و تقدير او را ردّ و عوض كند، انسان هر چه روى فكر و عقل و تدبير رفتار نمايد: باز نخواهد توانست از محيط حكمرانى خداوند خارج شده ، و كوچكترين ضررى را كه مقدر است از خود دفع كند، فرح و سرور، آسايش و ناراحتى ، نعمت و نقمت اينجهان پايدار نيست ، آدمى بايد در مقابل تقديرات غيبى تسليم و خضوع كرده ، و صبور و ثابت قدم و محكم باشد.
اين مذاكرات بطول انجاميده بود، و ايام عدّه (در حدود سه ماه ) ارينب سپرى شده ، و مانعى براى خطبه او باقى نمانده بود.
معاويه ابوالدرداء را ماءموريت داد كه : بسوى عراق رهسپار شده ، و ارينب را براى پسرش يزيد خواستگارى نمايد.
ابوالدرداء حركت كرده ، و بعراق رسيد، و در آن حسين بن على عليه السلام در عراق ساكن بوده ، و از جهت علم و معرفت و بخشش وجود و حال و مقام بر همه برترى داشته ، و بزرگ و سيّد اهل عراق بود.
ابوالدرداء پيش خود فكر كرد كه : سزاوار نيست پيش از تشرف بمحضر آن حضرت ، بسوى ماءموريت خود برود، حسين بن على عليه السلام پسر دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و سيّد جوانان اهل بهشت بوده ، و بر همه مسلمين فرض و لازم است كه : او را تجليل و تكريم نموده ، و حقوق او را رعايت كنند.
ابوالدرداء بقصد زيارت آنحضرت ، و براى اداى اين حق واجب و ديدن جمال مبارك او، و بعنوان عرض ارادت و محبت خالصانه : بسوى خانه پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم حركت نمود.
حسين بن على عليه السلام چون ابوالدرداء را ديد، از جاى خود بر خاسته و با او مصافحه كرد، و از او تجليل و احترام و تعظيم نموده و فرمود: مرحبا مرحبا بتو اى صاحب و رفيق پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و همنشين او كه اشتياق مرا برسول خدا تجديد نمودى ، و احزان و غصه هاى مرا بياد آوردى !
سپس فرمود: از آن روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رحلت فرموده است ، كسيرا از ياران و اصحاب آن حضرت نميبينم مگر اينكه بى نهايت متاءثر و محزون شده و از شدت علاقه و اشتياق و محبتى كه بآن حضرت دارم ، بى اختيار اشك از چشمهايم جارى مى شود و جگرم مى سوزد.
در اين هنگام بخاطر ياد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اشك از چشمهاى ابوالدرداء نيز جارى شده ، و گفت : خداوند لبانه را بيامرزد كه بوسيله او با همديگر آشنائى و ارتباط پيدا كرديم .
حضرت حسين بن على عليه السلام فرمود: قسم بخداوند كه من بتو علاقمندم ، و اشتياق داشتم تو را ملاقات بنمايم .
ابوالدرداء گفت : معاويه مرا بخاطر خواستگارى ارينب دختر اسحاق به پسرش يزيد باينجا فرستاده است ، و من هر چه فكر كردم ديدم زيارت و تشرف و عرض اخلاص و سلام و تجديد عهد با حضرت شما، از هر امرى مقدم تر و واجبتر است .
حضرت حسين (ع ) از ياد آورى و اظهار محبت ايشان تشكر نموده ، و سپس فرمود: من هم در نظر داشتم پس از سپرى شدن ايام عده ارينب كسى را كه اهليت دارد، بعنوان خواستگارى به پيش او بفرستم و الان كه شما چنين داريد: از جانب من نيز خواستگارى نمائيد.
البته شما براى ابلاغ نظر من از همه لايقتر و سزاوارتر هستيد شما در مجلس ارينب از جانب من نيز خطبه نمائيد و در نتيجه هر طورى كه خدا و او بخواهند انجام پذيرفت ، و در نظر داشته باشيد كه : آنچه يزيدبن معاويه بعنوان مهريه حاضر است بدهد، از جانب من نيز مانعى نيست و حاضرم .
ابوالدرداء گفت : در انجام اين خدمت مفتخرم .
ابوالدرداء بسوى خانه ارينب حركت كرد، و داخل اطاق شده و نشست ، و پس از بيان مطالب و مقدماتى چند، راجع بتقديرات خداوند جهان و صبر و تسليم در مقابل حوادث و تسلى دادن بارينب از جهت فراق عبدالله بن سلام ، اظهار داشت : من از جانب دو نفر براى خطبه و خواستگارى تو باينجا آمده ام ، اول امير اين امت و پسر ملك و ولى عهد و خليفه او يزيدبن معاويه ، دوم پسر دختر رسول الله (ص ) و پسر نخستين كسيكه قبول اسلام نمود و سيد و آقاى جوانان اهل بهشت حضرت حسين بن على (ع )، و البته شما خودتان هر دو تاى آنها را از جهت سن و فضيلت و مرتبت و سائر خصوصيات مى شناسيد، پس هر يكى از آنها را كه ميخواهيد انتخاب و تعيين نمائيد.
ارينب پس از سكوت طولانى گفت : اى ابوالدرداء اگر چنين پيشنهادى براى من در غياب شما ميكردند، من آرزومند ميشدم كه از شما مشورت و صلاح بينى كنم ، و بهر وسيله اى بود خدمت شما مشرف شده و با شما استشاره مى نمودم ، حالا كه شما خودتان حاضر و آگاه هستيد عقيده و نظر خودتان را در اين موضوع بيان فرمائيد؟ من پس از خدا بشما ايمان و اطمينان دارم ، و از شما تقاضا مى كنم كه : با كمال بيطرفى و با نهايت خلوص باطن و نيت ، آنچه را كه صلاح و خير من است بيان فرمائيد.
ابوالدرداء: اظهار نظر و بيان عقيده كردن از من غلط است ، زيرا كه من رسولى بيش نيستم ، و شما خودتان مختاريد.
ارينب : خداوند شما را موفق بدارد، من هم دختر برادر شما هستم ، و فعلا با شما استشاره كرده : و توقع دارم تنها حقيقت و خداوند را در نظر گرفته و آنچه حق و صحيح است براى من روشن و بيان فرمائيد و البته در بيان حق كوچكترين وحشت و خوف و ملاحظات ديگريرا بخود راه نخواهيد داد.
ابوالدرداء: دختر من ، پسر پيغمبر نزد من محبوبتر و بهتر است ، من خود با اين چشمم ديدم كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لبهاى خود را بلبهاى نازنين حضرت حسين بن على (ع ) گذاشته ميبوسيد، تو هم لبهاى خود را بگذار به محلى كه لب هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بآنجا گذاشته شده است .
ارينب : قبول كردم و آنحضرت را اختيار نمودم .
حضرت حسين بن على (ع ) ارينب را بعقد نكاح آورده ، و مهريه بسيار زيادى براى او تعيين نمود.
اين قضيه در ميان مردم منتشر شده ، و حتى بگوش معاويه هم رسيد.
معاويه از شنيدن اين خبر بينهايت غضبناك و متاءثر شده ، و نسبت بابوالدرداء هم بسيار بدبين و عصبانى گشت .
معاويه ميگفت : من بايد خودم را ملامت كنم كه چنين كسى را براى انجام دادن امر مهمى انتخاب نمودم ، و كوتاهى و جهالت از ناحيه من سر زده است ، و بايد نتيجه فكر خام خود را مشاهده كنم .
عبدالله بن سلام هنگاميكه از خانه خود خارج ميشد، كيسه هائيرا كه پر از جواهر و درّهاى قيمتى و ناياب بود، مهر كرده و بعنوان امانت بزن خود ارينب سپرده بود، و چون در شام تحت فشار و سختى قرار گرفته ، و مخصوصا از جانب معاويه (بخاطر بدگويى ) و نسبت مكر و خديعه او بمعاويه ) محدود و در مورد غضب و ظلم و شكنجه قرار ميگرفت صبر و توانش ‍ تمام شده ، و بناچارى بسوى عراق مراجعت نمود.
عبدالله بن سلام دارائى خود را كه همراه خود برداشته بود: در اينمدت خرج كرده ، و از اينجهت نيز در مضيقه و فشار واقع شده و مى خواست از آن جواهر و درّهاى امانتى كه نزد ارينب بوده : استفاده نمايد.
و با اينحال احتمال قوى ميداد كه : ارينب بخاطر سوء رفتار و عمل زشت او كه بدون جهت و با آن سوابق حسنه خدمت گذارى هاى ارينب طلاق او را گفته بود از ردّ كردن آن امانت خوددارى كرده و هيچگونه اعترافى بآن مال ننمايد.
ولى خواه و ناخواه بسوى عراق حركت كرده و خدمت حضرت امام حسين (ع ) تشرف حاصل نموده : و پس از عرض ‍ سلام و اظهار اخلاص و محبت ، و پس از ذكر جريان اجمالى خود، گفت : هنگام سفر امانتى را كه پيش من بسيار با اهميت و پر قيمت و پر ارزش است بارينب سپرده بودم و چون امروز مورد نياز و احتياج من است تقاضا ميكنم كه شما درخواست بفرمائيد تا آنرا مسترّد بدارد، و قسم بخدا كه من از ارينب خجل هستم ، زيرا من از او كوچكترين عمل خلاف و ناهنجارى نديده ام ، و از او راضى هستم ، ولى پيش آمدهاى مخالف مرا مقصر و شرمنده ساخت .
حضرت امام حسين (ع ) ساكت و آرام نشسته و جوابى نگفت سپس از جاى خود حركت نموده و باندرون خانه آمده و به ارينب فرمود: اينك عبدالله بن سلام از سفر شام مراجعت نموده و مذاكره از حسن رفتار و اخلاق و درستى و امانت دارى تو بود، و از شما بينهايت تعريف و توصيف كرده ، و اظهار خجلت و اسف و شرمندگى مى نمايد، و ضمنا ميگويد: امانتى پيش او دارم كه اگر مسترّد بدارد موجب تشكر و شادى خواهد بود.
حضرت امام حسين (ع ) پس از بيانات فوق ، فرمود، عبدالله بن سلام حرف نامربوطى نميزند، و آنچه ميگويد صحيح و درست و حق است ، شما نيز مناسب است امانت او را ردّ كنيد.
ارينب گفت : راست ميگويد: امانتى بمن سپرده و با مهر خود مهر كرده است ، همينطور پيش من محفوظ است .
حضرت حسين بن على (ع ) از اعتراف و امانت دارى ارينب بى نهايت خوشحال و اظهار رضايت و تشكر نموده ، و فرمود: خوب است كه عبدالله بن سلام را اطلاع بدهم ، و حضورا امانت او را بدست خود او برسانيد.
سپس آنحضرت پيش عبدالله بن سلام آمده و فرمود: بطوريكه معلوم ميشود عين امانت شما بهمان حاليكه بود باقى است ، و ارينب باين قسمت اعتراف مينمايد، و صلاح و خير شما در اينستكه خودتان وارد اطاق او شده ، و بيواسطه از دست او امانتى را كه باو سپرده بوديد پس بگيريد.
عبدالله بن سلام : آيا اجازه ميفرمائيد كه آن امانترا بهر وسيله باشد بمن رسانيده ، و احتياجى بحضور من نباشد؟
حضرت امام حسن (ع ) فرمود: نه ، بايد خودت حاضر شده ، و بدست خود امانترا پس گرفته ، و ذمّه ارينب را تبرئه كنى !
عبدالله بن سلام وارد اطاق ارينب شده ، و حضرت حسين (ع ) فرمود: اين عبدالله بن سلام است كه حاضر شده است ، تا امانت او را بخود او ردّ نمائيد.
ارينب كيسه هاى امانتى را حاضر كرده ، و در مقابل او گذاشت .
عبدالله بن سلام بينهايت خوشحال شده ، و اظهار تشكر نمود.
حضرت امام حسين (ع ) در اينساعت از اطاق بيرون رفت .
عبدالله بن سلام مهر يكى از كيسه ها را برداشته ، و مشتى از درها را بارينب داده ، و اظهار كرد: اين مقدار قليل را از من بپذير.
در اين هنگام اشك از چشمهاى آنها جارى شده ، و صدايشان بگريه بلند گشت ، و بزبان حال بر گذشته تاءسف و تحسّر ميخوردند.
حضرت امام حسين (ع ) وارد اطاق شده ، گفت : خدايا شاهد باش كه من ارينب را سه طلاقه كردم ، خدايا تو عالم هستى كه : نظر من از تزويج ارينب جمال و مال او نبود، تنها مقصد من اين بود كه او را براى شوهرش حفظ و نگهدارى كرده ، و از اينراه ثواب و اجرى ببرم ، خداوندا جزاى خيرى بمن عطا كن .
حضرت امام حسين (ع ) ارينب را طلاق داده و آنچه براى او مهريه تعيين فرموده بود: همه را باو داد.
عبدالله بن سلام ، ارينبرا بعقد خود در آورده ، و با كمال خوشى و محبت و صفا با همديگر زندگانى نمودند.(الامامة والسياسه )(25)
نتيجه :
كار پاكان را قياس از خود مگير گر چه باشد در نوشتن شير،شير
اولياى خدا و بزرگان بهر عملى كه اقدام مينمايند: جنبه الهى و معنوى داشته ، و آن عمل را با نظر صاف و قصد روحانى و غرض خالص انجام ميدهند، ولى اشخاص مادى و دنياپرست (كسانيكه دلهاى كدر و تيره و محجوب و مغشوش دارند) پيوسته بخاطر نفع شخصى و بملاحظه استفاده هاى خصوصى و جنبه هاى صورى قدم برداشته و عملى را انجام مى دهند.
شما اگر عمل خالص و كار نيكو را دوست ميداريد: در مرتبه اول ميبايد كدورت قلب و ظلمت باطن و حجابهاى روحانى را پاك و تصفيه نموده ، و سپس براى اعمال خالص و كارهاى پسنديده و صالح اقدام نمائيد.
مردم بايد از كسى پيروى نمايند كه : از جهت سيرت و سريرت و باطن مورد اعتماد و اطمينان بوده ، و اثرى از آلودگى و اخلاق رذيله و صفات خبيثه و نيات سوء در او ديده نشود.
شخص خليفه ( مقام رياست عمومى ) ميبايد كوچكترين حبّ جاه و حبّ مال بقلب خود راه نداده و شهوت پرست نباشد، و اگر نه : حقوق ملت ضايع و اصلاحات مملكت متوقف و شخصيتهاى بزرگ عقل و دانش دستگير و بر كنار خواهند بود.
بعقيده ما اصلاحات مملكت از اينجا بايستى شروع شود: سران مملكت لازم است پاك و صالح و با تقوى بوده ، و از حب جاه و مال و از شهوات نفسانى دور باشند، تا بتوانند بفكر اصلاح امور و تاءمين احتياجات ملت و مملكت بر آمده و اشخاص ‍ مفسده جو و ناصالح را از كار بر كنار كنند.