مجموعه قصه هاى شيرين

آيه الله حاج شيخ حسن مصطفوى

- ۳ -


عاربه گرفتن از بيت المال
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن ابيرافع مى گويد: من عامل بيت المال حضرت على بن ابيطالب (ع ) بودم و در بيت المال عقد (بكسر اول : گردن بند) مرواريدى بود كه در بصره بدست آمده بود، پس دختر آن حضرت كسى نزد من فرستاد كه شنيده ام در بيت امال عقد مرواريدى هست ، و ميخواهم آنرا برسم امانت عاريه چند روزى بمن بدهى كه روز عيد اضحى آنرا زيور كنم ، گفتم برسم عاريه مضمونه (كه در صورت تلف بعده طرف باشد) بايشان ميدهم كه اگر تلف شد بعهده ايشان باشد، پس آن بانوى مقدسه با اين شرط و بمدت سه روز آن گردن بند را از من گرفتند.
اتفاقا حضرت امير المؤ منين (ع ) آن عقد را در گردن دختر خود ديده و ميفرمايد. اين عقد را از كجا تحصيل نموده اى ؟ عرض ‍ ميكند، از على بن رافع بمدت سه روز به طريق عاريه مضونه گرفته ام كه در عيد بآن زينت كرده و بهد از آن باو پس دهم .
امير المؤ منين (ع ) مرا نزد خود طلبيد و فرمودند: آيا خيانت ميكنى در بيت المال مسلمانان بى اجازه ايشان ؟ گفتم : پناه ميبرم بخداوند از آنكه خيانت كنم .
امير المؤ منين (ع ): پس چگونه عقد مرواريد را بدختر من داده اى ؟
عرض كردم : دختر شما آنرا بطريق عاريه از من طلبيد تا در عيد با آن آراسته شود: من آن را بعاريت مضمونه تا مدت سه روز بايشان دادم و بر خود نيز ضمان آن را گرفته ام ، و من ملزم هستم كه آنرا سالما بجاى خود بگذارم .
امير المؤ منين : امروز بايد آن را پس گرفته و بجاى خود بگذارى و اگر پس از اين چنين كارى از تو ديده شود ترا عقوبت سخت خواهم كرد، و اگر دختر من آن عقد را به بر طريق عاريه مضمونه گرفته بود: البته نخست زنى بود از زنهاى عاشميه كه دست او را بعنوان دزدى مى بريدم .
و چون اين عتاب و تحديد بگوش آنحضرت بگوش آنحضرت رسيد، در پيشگاه پدرش عرض ميكند: مگر من دختر تو نبودم و مگر سزاوار اين نبودم كه چند روز از آن عقد بعنوان زينت استفاده كنم ؟
امير المؤ منين فرمود: اى دختر من انسان نبايد بواسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بيرون بنهد، مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند با مثل اين عقد خود را زينب داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته ، و از آنها كمتر نباشى .
نتيجه :
آرى مقام حقيقت بسى بالاتر و برتر از مراحل رياست و عناوين ظاهريه است ، متاءسفانه ما حقيقت را بخاطر شهوات نفسانى و اغراض شخصى خود پايمال و لگد كوب ميكينم ، بيت المال مسلمين كه مى بايد در موارد مخصوص و بنفع همه مسلمين مصرف شود: صرف مطالع شخصى شده ، و براى حفظ منافع مخصوص و مراتب و عناوين خاصّ خرج مى شود.
كسانيكه از حقيقت دورند: خود را مظهر حقيقت و حق تصور كرده و براى حفظ شخصيت و مقام خود دست بهر گونه اقدام و عملى زده ، و از دروغ و ظلم و تعدى و چپاول اموال مسلمين و تزوير و رياء و از بين بردن حقوق ديگران و تضييع مراتب مخالفين خود و ترويج باطل و از بين بردن حق و هزاران اعمال فاسد و كارهاى زشت باكى ندارند.
ما با اين اشخاص كار نداريم ، منظور اينست كه : افراد مسلمان مى بايد بيدار شده و گول عنوان و مقام و منصب و اسم و رسم و ظاهر را نخورده و هميشه تنها بحق و حقيقت متوجه باشند و بس .

 
منافقين در مرض رسول الله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روز پنچشنبه مرض حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو بشدت گذاشته ، فرمود: براى من كاغذ و دواتى بياوريد تا براى شما كتابى بنويسم كه پس از رحلت من تا ابد در صراط حقيقت پايدار بوده و گمراه نشويد
حاضرين در آوردن مركب و صحيفه اختلاف نمودند، يكى از حاضرين در مقام رد تقاضاى آنحضرت گفت : چه شده است بر او! آيا عقل خود را از دست داده و هذيان ميگويد! تقاضاى او را برگشت داده و رد كنيد!
و چند تن از زوجات آن حضرت (زينب دختر جحش و ديگران ) اظهار ميكردند: پيشنهاد و تقاضاى رسول خدا را اجابت كرده و حاجت او را بر آوريد!
عمر گفت : مرض پيغمبر شديد شده و درد بر او غلبه كرده است و كتاب خدا پيش شما است ، و كتاب خدا ما را كفايت ميكند، و پيغمبر باين زودى نميميرد تا مملكت روم را فتح كند، و هر گاه بميرد من منتظر او خواهم بود تا دوباره زنده گردد.
درين هنگام كه صداهاى حاضرين بلند شده بود، پيغمبر فرمود: مرا ترك كنيد، و مرا بحال خودم بگذاريد كه راحتى من در تنهايى است .(26)
نتيجه :
آرى منافقين پيوسته ميكوشيدند كه : از قدرت و قوت و عظمت اسلام كاسته شده ، و از ادامه و پيشرفت آن جلوگيرى كنند و در اين هنگام كه آخرين نظريه آن حضرت و نتيجه همه تبليغات و سخنان او با بهترين طرز و روشن ترين سبكى در روى صحيفه ضبط و براى هميشه ثبت ميشد: يك مرتبه منافقين را بر آن داشت كه با سعى هر چه كاملتر در بهم زدن و ردّ اين قسمت تصميم گرفته ، و تا ممكن است فكر و تدبير عاقلانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نقش بر آب كنند.
اين است كه سر سلسله منافقين (در تاريخ اسمى از او نبرده ) كه خداوند براى هميشه او را در آتش غضب و قهر خود سخت بسوزاند آن بغض و كينه باطنى و عناد و نفاق و كفر قلبى خود را ظاهر ساخته ، و چنان نسبت ناسزائيرا به پيغمبر مسلمين روا ديد.
مسلمانان غيور جهان جا دارد كه از گوينده اين سخن سراسر كفر و عناد تحقيق نموده ، و براى هميشه او را لعن و طرد كرده ، و قبر او را آتش دنيا پر كنند.
پروردگارا گوينده اين سخن را لعن كن ، و او را بعذاب دائمى جهنم مبتلا ساز، خدايا از جانب همه مسلمانان جهان بر اين منافق لعن بفرست .
بسيار جاى شگفت و حيرت است كه عمر بن خطاب نيز با آن منافق همراه شده ، و اظهار ميكند، احتياجى بوصيت پيغمبر خدا نداريم و قرآن براى ما كافى است ! عجبا! اگر قرآن كافى است : معناى اين آيه (و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ) چيست ؟ و اين آيه (اطيعو الله و اطيعوا الرسول ) چه مى گويد؟
آرى عمر بن خطاب با اين لحن مبهم خود جهالت و نادانى و خلاف خود را آشكار ساخته ، و صريحا با وصيت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت ورزيده است ، و چون ما مسلمانان عمر بن خطاب را بوسيله پيغمبر اكرم مى شناسيم ، و در اينجا مخالف صريح او را با آخرين تقاضاى آن حضرت كه نتيجه يك عمر فعاليت و زحمات او بود، مشاهده مى كنيم : بالهجه صريح از اين عمل قبيح و كردار خدا ناپسند و جسارت او بمقام شامخ رسالت تبرى و دورى جسته ، و براى هميشه نسبت بعمر بن خطاب هم ظنين مى شويم .

 
جزاى قسم خوردن دروغى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از اين كه نفس زكيه (محمد بن عبد الله بن حسن بن الامام حسن المجتبى ) و قتيل باخمرى (ابراهيم بن عبدالله ) در مقابل حكومت غاصبانه بنى عباس خروج كرده و شهيد شدند: برادر آنها يحيى بن عبدالله از ترس دستگير شدن و جور بنى عباس ‍ (هارون رشيد) بسوى ديلم فرار كرد.
مردم ديلم از هر طرف باو متوجه شده ، و در حق او اعتقاد و ايمان محكمى پيدا كردند، و رفته رفته بر محبوبيت و مقام او افزوده شده ، و اهالى ديلم به عنوان خلافت از او بيعت كردند.
قدرت و شوكت يحيى بن عبد الله بيشتر و وسيعتر شده ، و هارون براى رفع خطر و ضررهائيكه پيش بينى مى شد، لشگر انبوهى در حدود پنجاه هزار نفر بسوى ديلم روانه كرده و توصيه كرد كه بهر نحوى است اين خطر را دفع كنند.
فضل بن يحيى برياست لشگر بسوى ديلم حركت كرده ، و با يحيى بن عبد الله وارد مذاكره شدند، و در نتيجه موافقت گرديد كه ، از جانب هارون الرشيد امان نامه اى با امضاء و شهادت جمعى از قضاة و فقهاء و بزرگان بنى هاشم براى او صادر شده ، و يحيى بن عبد الله تسليم و موافق باشد.
امان نامه بضميمه هدايا و تحفه هايى از جانب هارون رسيده ، و يحيى بن عبد الله از ديلم حركت نموده ، و با هارون در روزهاى اول با نهايت گرمى و مهربانى ملاقات نمودند، متاءسفانه پس از چندى هارون پيمان و عهد خود را نقض كرده و يحيى بن عبد الله را زندانى كرد.
در يكى از روزهائيكه يحيى بن عبدالله زندانى بود: مردى از آل زبير پيش هارون آمده ، و به عنوان سعايت اظهار مى كرد كه يحيى از گرفتن امان و پس از پيمان صلح : در باطن بر خلاف پيمان عمل كرده و مردم را به بيعت و خلافت خود دعوت مى كرد.
هارون كه در پى چنين بهانه اى بود دستور داد يحيى را از زندان حاضر كرده و اظهارات آن مرد زبيرى را باو باز گفته ، و از حقيقت امر بازپرسى نمايد.
يحيى بن عبد الله دعوى او را از اصل منكر شد.
مرد زبيرى هم بر اسرار و شدت اظهار خود افزود.
يحيى بن عبدالله فرمود: اگر تو در دعوى خود صادق و مطمئن هستى : قسم ياد كن يا دليلى اقامه بنماى .
مرد زبيرى شروع بقسم خوردن كرد كه : قسم به پروردگارى كه طالب حق و غالب است بر همه نيروهاى جهان ...
قسم آن مرد باينجا كه رسيد يحيى فرمود: ازين صيغه قسم صرف نظر كن ، زيرا كه چون كسى پروردگار جهان را تمجيد و تعظيم كند: در عقوبت و مجازات او تعجيل نمى فرمايد: و لازمست به يمين برائة قسم بخورى ، و صيغه آن اين است كه بگوئى : از حول و قوه پروردگار جهان بريئى و خارج شده و در حول و قوّه خود هستم هرگاه اظهار من دروغ باشد.
مرد زبيرى از پيشنهاد اين قسم مضطرب و متوحش شده و گفت اين چه قسم غريب و عجيبى است ، من حاضر باين صيغه قسم نيستم .
هارون الرشيد گفت : اگر تو راست مى گفتى براى چه از قسم خوردن (بهر كيفيتى باشد) امتناع مى ورزى ؟ و براى چه مى ترسى ؟
مرد زبيرى مجبورا بهمان صيغه قسم ياد كرد، و چون از مجلس ‍ هارون بيرون رفت ، در همانجا پايش بزمين خورده و جان داد.
جنازه مرد زبيرى را حمل كرده و در قبرى گذاشتند، و هر چه خاك بر آن قبر مى رختند، پر نمى شد و همه فهميدند كه اين معنى يك قضيه آسمانى و غيبى است و ناچار سقفى براى قبر درست كرده و از قبرستان برگشتند.(27)
نتيجه :
آرى خداوند متعال چون روح است در قالب جهان ، و همينطورى كه تن بى روح فاقد نظم بوده و از جلب منافع و دفع خسارات عاجز است جهان نيز بدون ارتباط داشتن با پروردگار متعال از حفظ خود و از حفظ اعتدال و نظم و از جلب منافع و از تحصيل عوائد ضرورى و از دفع مضار و خسارات عاجز و ناتوان خواهد بود شما اگر عضوى از بدن خودتان را قطع و جدا نمائيد، بواسطه قطع ارتباط در ميان آن عضو و روح (آنهم در اثر قطع رابطه ظاهرى و اجتماعى بدن ) خواهيد ديد كه : آن عضو بكلى فلج و بيحس شده و اثرى از نيروهاى روح در آن پيدا نيست ، هر فردى از افراد انسان نيز مانند عضوى است از مجموعه پيكره جهان ، و بايد پيوسته ارتباط خود را با مبدء فيض و مركز نيروهاى جهان حفظ نموده ، و دقيقه علاقه خود را از پروردگار جهان منقطع نكند.
حول عبارت است از دفع ضرر و حفظ نفس در مقابل پيش ‍ آمدها و حوادث مخالف ، و قوّه عبارت از نيروى قدرت و نيروى حركت و نيروى تحصيل منافع است ، و هر موجودى بواسطه اين دو نيرو مى تواند شخصيت و هستى خود حفظ كرده و بر حيات و زندگى خود ادامه بدهد: و اين دو نيرو در هر موجودى بوديعه گذاشته شده ، و هر فردى از راه اين دو نيرو و بوسيله آنها با مبدء فيض و رحمت پروردگار جهان و جهانيان مربوط شده ، و نيروى حول و قوت خود را حفظ مى كند (لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ).
بدبخت و بيچاره و ذليل آن كسى است كه از مبدء رحمت و فيض و از مركز عزت و عظمت و نور منقطع شده ، و از فيوضات ربانى و توجهات غيبى و مددهاى غيبى محروم بماند.

 
كرايه دادن شتر براى هرون
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صفوان بن مهران كوفى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و آدم فهميده و پرهيز كارى بود، و اشتران بسيارى داشت كه بوسيله كرايه دادن آنها زندگانى خود را تاءمين مى كرد.
در يكى از روزهها كه صفوان بخدمت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام مشرف شده بود، آن حضرت ميفرمايد: اى صفوان تمام اعمال تو خوب و نيكو است مگر يك چيز تو.
صفوان عرض ميكند: جان من فداى تو باد، كدام عمل من بد است ؟
امام فرمود: اشتران خود را باين مرد (به هارون رشيد) به كرايه ميدهى .
صفوان . قسم بخدا كه اين كرايه را از نظر حرص و علاقه و در راه لهو و صيد نميدهم ، بلكه در راه سفر حجّ بكرايه ميدهم ، و خود من نيز متصدّى و مباشر خدمت او نميشوم بلكه آدمهاى من همراه آنها هستند.
امام : آيا وجه كرايه تو در عهده او ميماند؟
صفوان : آرى مديون ميشوند تا پس از بر گشتن تاءديه نمايند.
امام : آيا دوست ميدارى كه هرون و اهل بيت او باقى باشند، تا آنساعتى كه كرايه تو را نپرداخته اند؟
صفوان : آرى قهرا اينطور است .
امام فرمود: كسيكه بقاى ايشانرا دوست بدارد از ايشانست ، و هر كه از ايشان باشد جاى او دوزخ خواهد بود.
صفوان گويد: پى از آن رفتم و همه اشتران خود را فروختم ، و چون اين خبر بگوش هرون الرشيد رسيد، مرا نزد خود طلبيده و گفت طوريكه نقل كردند شترهاى خود را فروخته اى ؟
گفتم : آرى ، مرد پير و ضعيف و بيحال شده ، و نميتوانم خود متصدى امورم باشم ، و غلامان من آنطورى كه بايد مراقب و مواضب نيستند، و نمى توانند از عهده اين كار بخوبى بيرون آيند.
هرون گفت : هيهات هيهات باشاره موسى بن جعفر اين كار را كرده اى ؟
گفتم : مرا با موسى ين جعفر چه كار است .
گفت : دروغ ميگوئى ، و اگر نبود حق صحبت و حسن سابقه تو در اين ساعت امر ميكردم كه تو را بكشند.(28)
نتيجه :
آرى دولت ظالم وقتيكه روى كار آمد: تمام كارمندان دولتى در جنايت و ستمگرى و جرم آن دولت شريك بوده ، و هر يكى باندازه رتبه و مقام و عمل خود سهيم جرم و ظلم شناخته شده ، و در محكمه عدل و در پيشگاه حقيقت محاكمه و مجازات خواهند شد.
دولت عبارت از هيئت و آن جمعيتى است كه : در سايه فعاليت و كوشش و خدمت آنها، جريان امور براه افتاده و مقاصد شوم و نظريات دولت ستمكار تحقق خارجى پيدا كرده ، و جامه عمل بخود ميپوشد.
كارمندان دولت ستمكار چون اعضاء و جوارح و نيروهاى ظاهرى و باطنى يك آدم ظالم و لجام گسيخته و نادانى هستند كه : هر يكى بنوبه خود براى انجام دادن افكار باطل و نيات پليد او فعاليت و خدمت ميكنند:
كارمندان دولت ستمگر (دولتيكه حق و حقيقت را زير پا ميگذارد) بايد بدانند كه : در مقابل حق و در پيشگاه الهى محكوم بوده ، و از صراط خداپرستى و آئين حق منحرف و بركنارند.
كارمندان دولت باطل بايد متوجه باشند كه : معاش آنها از اموال يتيمان و بيچارگان و مظلومان و بيوه زنان و از چپاول و غارت دارائى اشخاص پرهيزكار تاءمين شده ، و هرگونه اعمال و خدمات آنان براى از بين بردن حق و حقيقت ، و خاموش كردن انوار هدايت و عدالت ، و بيچاره كردن يك مشت اشخاص ‍ ضعيف بى دست و پا، و ترويج نمودن منكرات و فحشاء و جور و يارى كردن به جنايات و هزاران اعمال برخلاف عفت و عصمت و طهارت ، و جنگيدن با پروردگار جهان و رسول اكرم و اولياى اطهار و احكام و قوانين آسمانى ، و خفه كردن احساسات مردم با تقوى و حقيقت طلب و درستكار، ميباشد و بس .

 
على بن يقطين كارمند دولت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن يقطين كوفى از بزرگزادگان عراق و از مقرّبين در دربار خلفاى بنى عباس بود، پدرش از محبين اهلبيت طهارت و خود او از اصحاب امام صادق (ع ) و حضرت موسى بن جعفر(ع ) ميباشد، و چون آنحضرت بعراق آمدند: على بن يقطين بخدمت امام مشرف شده و از گرفتاريها و ابتلاءات خود اظهار ملامت و شكايت نمود، امام در جواب او فرمود: (ان الله اولياء مع اولياء الظلمة ليدفع بهم عن اوليائه و انت منهم يا على ) - خدا دوستانى دارد كه صورتا باولياى ظلم و ظلالت ماءنوس و آشنا بوده و بواسطه آنها شر دشمنان و ستمگران را از اولياى خود دفع ميفرمايد و تو از آنها هستى .
روزى حضرت موسى بن جعفر(ع ) بعلى بن يقطين فرمود: يك چيز را از براى من ضمانت كن تا من از براى تو ضامن سه چيز باشم على بن يقطين گفت : جان من فداى تو باد! آن يك چيز چيست ؟ و آن چند امريكه ضامن من ميشوند كدامند؟
امام فرمود: اما آن سه قسمت ، اول ضامن مى شوم بر اينكه آسيبى از شمشير و تير بهيچوجه بتو نرسد دوم - گرفتار بند و زندان تا آخر عمر نشوى سوم محتاج و نيازمند بمردم نگردى ، و اما آن يك موضوعى كه لازمست براى من ضمانت نمايى ، اينستكه ، چون از دوستان ما و از برادران مؤ من تو كسى پيش تو آيد، او را اكرام و تعظيم نموده و از يارى كردن بر او مضايقه نداشته باش .
على بن يقطين با نهايت خوشوقتى پيشنهاد امام را پذيرفته و امام (ع ) آن سه قسمت را از براى او ضمانت فرمود.(29)
نتيجه :
شخص پرهيزكار چون كارمند دولت ظالم شود، بايد متوجه باشد كه حقوق دولتى او هنگامى حلال و مشروع خواهد بود كه باندازه همان حقوقى كه ميگيرد از اشخاص نيكو و با ايمان و از مردم خدا شناس و با تقوى طرفدارى كرده ، و از انجام حوائج و قضاى امور آنان مضايقه و سستى ننمايد، و بعبارت ديگر: كارمندان خداپرست و پرهيزكارى كه در دستگاه دولت ستمكار عضويت دارند، لازم است تا ميتوانند از طرفدارى حق و حقيقت و يارى كردن و خدمت باشخاص نيكو كار عاجز مستعد و آماده كرده ، و بحد استطاعت و قدرت خود را براى دفع باطل و ردّ ظلم و تجاوز مسئول به بينند.
آرى كارمندان خداپرست مسئوليت بزرگى بعهده داشته ، و پيوسته ميبايد در مرزهاى حقيقت و تقوى پايدار و بيدار بوده ، و در همه اعمال و امور خودشان پروردگار عالم و قادر و منتقم را در نظر بگيريد.

 
كرامت حضرت جواد عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كافى نقل ميكند از على بن خالد كه : در شهر سامراء بودم و شنيدم مردى كه در شامات دعوى نبوت مينموده است از طرف دولت گرفتار شده ، و فعلا در ميان عسكر زندانى ميباشد.
خواستم بهر نحوى است او را ديدن كرده و از جريان امر او مطلع گردم و چون از پاسبانان و دربانان اجازت گرفته و بملاقات او موفق شدم : ديدم آدم فهميده و دانا و پرهيزكاريست ، گفتم : برادرجان امر و چگونگى سرنوشت شما چيست ؟
گفت : من يكى از اهالى شام هستم ، و در محليكه معروفست به مدفن سرمقدس حضرت سيدالشهداء(ع ) پيوسته مشغول عبادت بودم ، و در يكى از ايام گذشته كه مشغول عبادت بودم ، يك مرتبه شخصى را در پيش روى خود حاضر ديدم كه بمن خطاب ميكرد: بپاى برخيز! من از جاى خود برخاسته و با او قدم ميزديم كه در مدت بسيار كمى بمسجد كوفه وارد شديم آن شخص مشغول نماز شد منهم از او طبعيت ميكردم ، سپس ‍ حركت كرده و پس از مقدار كمى وارد مسجد رسول اكرم (ع ) شديم ، او مشغول زيارت و نماز خواندن شد من هم همچنين باز از آنجا هم حركت كرده و بمسجد الحرام وارد شديم ، و مناسك حج را بجا آورديم ، سپس بهمراهى آن شخص بهمان موضع اوليكه بودم رسيديم ، و او از نظر من غائب شد، و من مثل ايام گذشته مشغول عبادت بودم كه پس از يك سال در همين موسم آن شخص را باز در پيش روى خود ديدم كه : با نيروى الهى و اراده تواناى او همان اعمال پارسالى را تجديد نمود، و بفاصله بسيار كمى مرا بمحل خود برگردانيد.
اين مرتبه چون ميخواست از من مفارقت كند، گفتم : تو را بحقيقت آن حقيكه چنين قدرت و توانائى و عظمت روح بتو بخشيده است مرا از نام و نشان خود مطلع كنى ؟
فرمود: منم محمد بن على بن موسى الكاظم (ع )
اين قضيه را بچند تن از دوستان مخصوص خود گفتم ، و با وسائطى بگوش محمد بن عبدالملك زيات رئيس دولت و وزير معتصم عباسى رسيده بود، و باشاره او مرا در زنجير و زندان كردند، و جريان امر من باينجا رسيده است كه مى بينى .
گفتم : خوبست جريان امور خود را آن طوريكه هست بمحمد بن عبدالملك رسانيده ، و او را از اشتباه باطل ديگران كه در حق تو گفته اند بيرون بياورى .
اين مرد سوابق و حالات و جريان امر خود را برئيس دولت رسانيده بود، و محمد بن عبدالملك در پاسخ او گفته بود كه : بگوئيد آن كسيكه تو را در يك شب از شام بكوفه و بمدينه و بمكه برده و باز بسوى شام برگردانيده است ، از اين زندان نيز بيرون آورد.
على بن خالد گويد: من از اين پاسخ بى نهايت متاءثر و مغموم و محزون گشته و او را بر صبر و تحمل و بردبارى وادار نموده و از نزد او برگشتم و چون صبح فردا باز براى ديدن او آمدم ، جمع كثيرى از پاسبانان و دربانان و مردم ديگر را در اطراف زندان ديدم كه بهمديگر ميگفتند: آيا اين زندانى بزمين فرو رفته است ؟ آيا او را پرنده بآسمان برده است ؟ و همه در حال تحير و بهت بودند.(30)
نتيجه :
امام داراى مقام ولايت كبرى و خلافت عظمى است ، امام مظهر قدرت و علم و حكمت پروردگار جهان است ، مقام امام بالاتر از علم بغيب و طىّ الارض و سائر كرامات و عجائب و خوارقى است كه گفته و شنيده ميشود.
امروز مرتاضين و اهل سلوك از ملل مختلف جهان ، عجائب و خوارقيرا از خود نشان ميدهند كه : هيچگونه با فكر و عقل ما سازگار نيست : در موجودات خارجى تصرف ميكنند، از گذشته و از قضاياى واقع شده خبر ميدهند، از آينده امور صحبت ميكنند، و كارهاى برخلاف طبيعت و عادت انجام ميدهند.
آرى انسان اگر بمقام صفا و روحانيت رسيده ، و روح خود را از كدورات جهان طبيعت پاك و تصفيه نموده ، و با صفا و اخلاق روحانى متصف گشت : عجائبى را مشاهده نموده ، و از حقائقى كه ديگران قبول نميتوانند بكنند آگاه ميشود.
 
آنچه نشنيده گوش آن شنوى
 
و آنچه ناديده چشمى آن بينى
 
امام كه مقام معلوم و جاى خود دارد: امام خليفة الله و واسطه بين خالق و مخلوق است ، مقام امام آخرين حد صعودى ترقى انسان است علم و قدرت امام از سرچشمه فيض و رحمت و از مبدء وجود و هستى ظاهر مى شود.
اينستكه با توجه بمقام امام و توسل و تمسك بدامن عنايت و لطف امام : مى توانيم از مراحل ظلمانى و گرفتاريهاى جهان ماده نجات يافته و راه خوشبختى و سعادت و روحانيت دائميرا به پيمائيم .
 
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولى
 
آن سليمان زمانست كه خاتم با اوست
 
با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگيندل
 
كشت ما را و دم عيسى مريم با او است

 
جريان تشكيل دولت بعد از رحلت رسول اكرم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون رسول اكرم (ص ) از دنيا رحلت فرمود: جمعى از انصار بسوى سعد بن عباده (رئيس قبيله خزرج ) متوجه شده و در سقيفه (محلى بود كه از شاخه هاى خرما سقف آنرا پوشانيده و براى فصل دادن امور در آنجا اجتماع مينمودند) جمع شدند.
سعد بن عباده در آنروز مريض بوده و قوت حركت كردن و سخن گفتن را نداشت ، فرمود او را هم بسققيفه منتقل نموده ، و آهسته شروع بخطبه خواندن و سخن گفتن نمود.
سخنان او را پسرش قيس بن سعد بآواز بلند بجماعت انصار ميرسانند و سخنان او از اين قبيل بود: شما سوابق حسنه و فضيلتهاى بيشمارى داريد، مهاجرين را يارى كرديد، پيغمبر اسلام را در راه ترويج دين مقدس او كمك نموديد، با دشمنان و مخالفين او جنگ و ستيزه داشتيد، و در اثر خدمات و فعاليتهاى شما بود كه آئين حق پيشرفت نموده و ريشه هاى لغو و باطل از سرزمين شما كنده شد، فضيلتهائيرا كه شما داريد ديگران ندارند، پيغمبر خدا پيوسته و تا آخرين روز زندگى خود از شما راضى بود، پس بايد كوشش كنيد تا منصب خلافت رسول الله از ميان جمعيت شما بيرون نرود، و با دارا بودن اين مقام ، شرافت و فيلت هميشگى را حيازت نمائيد.
جماعت انصار سخنان او را تصديق نموده ، و ميگفتند ما همه در مقابل نظر و راءى و صلاح بينى شما تسليم و اطاعت ورزيده و همه براى خلافت شما حاضر و راضى و موافق هستند.
ابوبكر و عمر در خانه پيغمبر بودند كه از اين جريان آگاهى يافته ، و با نهايت شتاب از آنجا بيرون آمده ، و بسوى سقيفه حركت كردند، و در وسط راه ابوعبيدة بن جراح نيز بآنها ملحق ميشود.
عمر ميگويد: ما سه نفر وارد سقيفه شديم ، جماعت انصار و اشراف در آنجا حاضر و سعد بن عباده مشغول سخن گفتن بود، و چون ميترسيدم كه ابوبكر شروع بسخن كرده ، و آنطوريكه بايد نتواند حق سخن را اداء كند: خواستم خود بسخن گفتن آغاز كنم .
ابوبكر بمن اشاره كرد كه تو ساكت باش و در اين هنگام خود را براى خطابه حاضر كرده ، و با صداى بلند مردمرا بسوى خويش ‍ متوجه نموده و گفت ما مهاجرين حق سبقت در قبول دين اسلام را داشته و از جهت قبيله بر قبائل ديگر عرب برترى داريم ، ما از قبيله و از قوم و خويشاوندان رسول اكرم هستيم ، و البته شما انصار هم فضائل زيادى داريد: شما بوديد كه بمهاجرين جا داديد، و در راه ترويج دين اسلام از هرگونه مساعى جميله كوتاهى ننموديد و نسبت بمهاجرين كمترين حسد و بخلى نورزيده ، و ايثار بنفس كرديد (اشاره ميكرد بآيه والذين تبوء والدار - سوره حشر) و شما برادران ما هستيد، و شما اولى هستيد بمقام تسليم و رضا در مقابل تقديرات پروردگار، پس در اين مورد هم بسى بجا و مناسب است كه : اظهار محبت و دوستى كرده و ايثار بنفس نموده : و نسبت بمهاجرين كه در اين امر اولويت دارند بخل و حسد نورزيد، و اگر از من مشورت و صلاح بطلبيد: صلاح شما در اين مى بينم كه الآن از يكى از اين دو نفر (ابوعبيده ، عمر) بيعت كنيد، و هر كدامينرا كه انتخاب كنيد از هر جهت بمورد و سزاوار خواهد بود.
ابوعبيده و عمر گفتند: ما سزاوار اين امر نيستيم ، و تا شما هستيد كسى را اهليت مقام خلافت نباشد، و همه در مقابل مقام شما خاضع هستند، شما رفيق غار پيغمبر بوديد، و شما بوديد كه جاى پيغمبر نماز خوانديد، شما خود از هر جهت لايق و سزاوار هستيد براى اين امر.
انصار گفتند: قسم بخداوند كه ما نسبت بمراتب فضل مهاجرين حسد نمى ورزيم ، و ما مهاجرين را دوست ميداريم ولى ميترسم از اين كه در نتيجه مسامحه و تساهل ما ديگران باين امر سبقت جويند، و مهاجرين و انصار از اين محروم بمانند، و بهتر است كه : براى اين امر دو نفر بنوبت و ترتيب (يكى از مهاجرين و يكى از انصار) انتخاب شوند، و در اين صورت براى هميشه مهر و محبت در ميان ما و شما برقرار بوده ، و اختلافى پديدار نخواهد شد.
ابوبكر باز بسخن آغاز كرده و پس از حمد پروردگار و معرفى كردن از مقام مهاجرين ، گفت : شما بهتر است حدود و حقوق مهاجرين را حفظ كرده ، و تقدم و فضل آنرا انكار ننمائيد، و صلاح در اين است كه امير را از مهاجرين و وزير را از انصار انتخاب نمائيد، و با صلاح ديد و مشورت همديگر امور مسلمين را اداره كنيد.
حباب بن منذر بپا ايستاده و بانصار خطاب كرده گفت : متوجه باشيد كه امروز شما كثرت و تسلط و قدرت و ثروت و عزت داريد، و ديگران در تحت نفوذ و در زير سايه شما زندگانى ميكنند، شما بايد از اختلاف نظر و اختلاف كلمه دورى كرده ، و با كمال يگانگى و اتحاد در گرفتن حق ثابت و نصيب خود پافشارى نمائيد، و بدانيد كه در اين شهر شما اسلام توسعه و قوت و در مساجد شما صفهاى جماعت براى نماز اقامه شده و با شمشيرهاى شما بود كه مخالفين مغلوب و منكوب گشتند پس ‍ شما سزاوارتر بر اين امر هستيد، و لااقل رضايت ندهيد مگر اينكه از ميان شما نيز اميرى انتخاب بشود.
عمر گفت : هيهات چنين چيزى نمى شود، بودن دو امير در يك مملكت مانند جاى دادن دو شمشير است در يك غلاف ، ما از قوم و خويشاوندان پيغمبر اكرم هستيم ، و مردم حاضر نخواهند شد كه : مقام خلافت از قبيله پيغمبر بيرون رود، مگر آنكسانيكه با مقام و ميراث پيغمبر مخالفت داشته باشند.
جباب بن منذر گفت : اى گروه انصار در گرفتن حقوق خودتان كوتاهى نكنيد، و بسخنان اين چند نفر گوش فرا ندهيد، و اگر كسى در مقابل افكار شما تسليم نميشود از شهر خودتان او را بيرون كنيد، امروز قدرت و اختيار با شما است ، و شما اولويت باين امر داريد و با شمشيرهاى شما اسلام رونق گرفته است .
عمر گفت : حباب بن منذر با من سابقه عداوت دار، و من تصميم گرفتم با او پس از اين سخن نگويم .
ابوعبيده گفت : اى جماعت انصار شما تا امروز از دين حق حسد مى ورزيد، در اين هنگام گفت : اگر چه ما انصار سوابق حسنه و فضائل زيادى داريم ، ولى براى خدمات و مجاهدات خود بجز رضاى و طاعت پروردگار اجرى در نظر نگرفته ، و منظورى بجز خداوند متعال نداريم ، و چون پيغمبر خدا از طايفه قريش بود: البته خويشاوندان و قبيله او در اين امر اولويت خواهند داشت ، و ما را سزاوار نباشد كه در مقام و ميراث آنحضرت بمنازعه و خلاف برخيزيم .
در اين هنگام ابوبكر باز شروع بسخن گفتن كرده و گفت : من از تفرقه و اختلاف شما سخت بيمناك هستم ، و شما را روى نصيحت و خلوص نيت به بيعت اين دو نفر (ابوعبيده و عمر) دعوت ميكنم ، هر كدامين را كه اختيار ميكند: انتخاب نموده و از اختلاف بپرهيزيد.
عمر گفت : پناه ميبرم بخدا كه با بودن شما چنين امرى صورت گيرد، شما از هر جهت تقدم و اولويت داريد، شما صاحب رسول الله و افضل مهاجرين هستيد تقاضا ميكنم : دست خودتان را بدهيد بيعت كنيم .
چون عمر و ابوعبيده بقصد بيعت نزديك ابوبكر ميشدند: بشيربن سعد بآنها سبقت گرفته و بيعت نمود.
حباب بن منذر به بشيربن سعد خطاب كرد: اى بشير نابود بشوى كه حسد ورزيدن بر پسر عمويت سعد بن عباده تو را بر اين عمل وادار كرد كه حسد ورزيدن بر پسر عمويت سعد بن عباده تو را بر اين عمل وادار كرد.
طايفه اوس از اين عمل بشيرينى بى نهايت خوشحال گشته ، و بهمديگر ميگفتند: اگر سعد بن عباده مقام خلافت را حيازت ميكرد، براى هميشه طايفه خزرج را براى شماها برترى و فضيلت بود.
و پس از اين جريان حاضرين بسوى ابوبكر متوجه شده و دست او را گرفته و بيعت ميكردند، و ازدحام آنها طورى شد كه : نزديك بود سعد بن عباده را زير لگد بگذارند.
سعد بن عباده از ازدحام مردم سخت در فشار و زحمت واقع و ميگفت آهسته حركت كنيد كه مرا كشتيد.
از حاضرين يكى گفت (گوينده عمر بود) او را بكشيد كه خدا او را بكشد، سپس نزد بنى هاشم آمده ، و بحضرت على بن ابيطالب (ع ) تكليف نمودند كه : لازمست بابى بكر بيعت نمائى !
اميرالمؤ منين فرمود: هرگز شما را بيعت نميكنم ، من نسبت بمقام خلافت بشماها تقدم و اولويت دارم ، اگر بخاطر قرابت و نزديكى پيغمبر دعوى اين مقام نموده و خودتان را بر انصار مقدم داشتيد: نزديكترين همه مردم برسول خدا من هستم ، و اگر انصاف بدهيد، من در حيوة و ممات پيغمبر از همه نزديكتر و بر همه اولويت داشته ، و براى اين امر طوريكه همه ميدانند سزاوارترم ، و اگر بخواهيد ظلم كنيد: خود ميدانيد.
عمر گفت : دست از شما برنميدارم مگر اينكه بيعت كنيد.
امير المؤ منين خطاب فرمود: تو اين شير را ميدوشى كه نصف آنرا خود بنوشى : و امروز اين امر را محكم ميكنى كه خود فردا استفاده ببرى ولى سوگند بخداى من بسخن تو اعتماد نخواهم كرد.
ابوبكر گفت اگر شما بيعت نكنيد مجبور نخواهيم شد.
ابوعبيده گفت : شما جوان هستيد و اينها پيرمردان طايفه هستند و معرفت و اطلاع و تجربه اينها بيش از شما است ، و بهتر است كه فعلا اين امر را بابى بكر واگذار نمائيد، و اگر بقائى شد: البته شما سزاوارتر و لايق تر هستيد، از جهت فضل و ديانت و علم و فهم و سابقه و نسب و داماد بودن .
اميرالمؤ منين فرمود: اى گروه مهاجر! مقام عظمت پيغمبر اكرم را از خانه اش بخانه هاى خودتان منتقل نكنيد، و اين حق را از اهلش غصب ننمائيد، سوگند بخدا كه ما سزاوارتر باين امر هستيم :
زيرا كه ما اهل بيت پيغمبريم و بمقام او نزديكتريم ، و تا روزيكه در ميان ما كسى هست كه عالم بكتاب خدا و فقيه در دين پروردگار و مطلع بر سنن رسول اكرم و آگاه از امور رعيت و حافظ حقوق مردم و مانع از ظلم و فساد و شر ميباشد كسى را در امر خلافت طمعى نبايد باشد، پس مراقبت نمائيد كه از صراط حق تجاوز نكرده و از راههاى كج و خطرناك عبور نكنيد.
بشيربن سعد انصارى گفت : اگر جماعت انصار اين سخنها را پيش از بيعت ابى بكر شنيده بودند، هرگز اختلافى در ميان آنها بوقوع نه پيوسته و همه بر بيعت تو اتفاق مينمودند.
پس از اين جريان ، امير المؤ منين دختر پيغمبر را شبها باسبى سوار كرده : و بخانه هاى انصار رفته و از آنها براى گرفتن حق خود و طرفدارى از حقيقت استمداد ميطلبيد.
انصار ميگفتند: اى دختر پيغمبر! اگر امير المؤ منين پيش از بيعت ابى بكر باين امر پيشقدم ميشد: البته همه باو بودند، و هر كسى از جانب او عدول نميكرد.
امير المؤ منين فرمود: آيا سزاوار بود كه من جنازه رسول خدا را در روى زمين و بدون كفن و دفن ترك كرده و دنبال گرفتن حق خود باشم .
حضرت فاطمه مى فرمود: پسر عمويم على بن ابيطالب آنچه را كه وظيفه داشت و آنچه را كه سزاوار او بود بجا آورده است ، ولى اين جماعت كارى كردند كه در روز جزا در پيشگاه احديت باز خواست و مسؤ ل خواهند شد.(31)
نتيجه :
مقصود ما در اين كتاب ذكر قصه هاى گذشتگان و پند اخذ كردن و نتيجه ادبى و اخلاقى گرفتن است و بحثهاى فلسفى و تحقيقى از رشته ما بيرون است ، و در اين مورد بخاطر تنبه و بيدراى افراد مسلمانان و براى رفع اختلاف كلمه و تشتت آراء مسلمين ميگوئيم كه : مقام خلافت از دو حال خارج نيست ، با يك منصب الهى و منزلت خدادادى است ، و يا مقامى است كه از انتخاب و اختيار مردم تحصيل ميشود.
در صورت اول : پس چرا رسول اكرم آنرا معين نفرموده است ؟
و چرا ابوبكر علامتى يا معجزه اى براى دعوت خود بدست نداشته است ؟
و چرا بابوعبيده و عمر تعارف كرده و آنها را بمردم معرفى مينمود؟ و چرا از راههاى ديگر استدلال كرده و اصل مطلب را اظهار نميكرد؟ و چرا تا اين اندازه براى حيازت آن مقام (مقاميكه ثابت و برقرار بوده و با هيچ اختلاف و فعاليتى از بين نميرفت ) شتاب و عجله ميكرد كه حتى از تجهيز و دفن رسول اكرم (ص ) رو گردانيده ؟ و در اينجا ايثار بنفس از جانب انصار چه معنى داشت ؟ و در اين صورت استدلال كردن باقوم و خويشى پيغمبر و هم قبيله بودن يعنى چه ؟ و آيا رفيق غار بودن چه تناسبى با مقام ولايت و منصب الهى دارد؟ و آيا نماز خواندن بجاى پيغمبر (اگر صحيح باشد) چه ملازمه اى با اين منصب دارد؟ در صورتيكه همه آن اشخاصى كه ايام سفرهاى رسول اكرم بجاى آنحضرت در مدينه خليفه بودند: در محراب او نماز هم ميخواندند؟ و آيا تقسيم اين مقام بامارت و وزارت و رشوه دادن بانصار چه معنى داشت ؟ و اگر اين منصب در اثر وراثت و قرابت با رسول اكرم حاصل ميشود، آيا على بن ابيطالب و اهل بيت اطهار پيغمبر كجا بودند، و چرا از اين وراثت محروم شدند؟ و آيا در اين صورت مؤ ظف بودند كه همه را مجبور باطاعت و بيعت نمايند، اين چه كاسه است كه گرمتر از آش است ؟ چرا پيغمبر اكرم كسى را مجبور بپذيرفتن دين اسلام نميكرد؟ اين چه منصب الهى بود كه دختر پيغمبر و پسر عموى پيغمبر تا اين اندازه در مقابل آن مخالفت نمودند بجائيكه عمر بگويد، خانه شانرا ميسوزانم ؟ اين چه منصب الهى بود كه على بن ابيطالب با آن مقامات زهد و تقوى و ورع و خوف از خدا و ايمان محكم سوگند ياد ميكرد كه از اين امر پيروى نخواهم كرد؟ اين چه منصب الهى بود كه پيرى و سالخوردگى و ريش سفيدى در آن مدخليت داشت ؟ آيا خداوند متعال در موارد ارسال رسولانيكه جوان بودند از اين معنى غفلت فرموده است ، و يا در آن زمانها مردم پير و سالخورده وجود نداشتند؟ و اگر اين منصب الهى مخصوص ‍ ابى بكر بود پس سخن ابى عبيده (خطاب ميكند باميرالمؤ منين كه اين امر را فعلا بابى بكر واگذار كنيد) چه معنى داست ؟
و در صورت دوم كه اين منصب مبتنى بر انتخاب مردم باشد:
پس همه اختلافات مذهبى و تفسيق و تكفير يعنى چه ؟ انتخاب كردن يا منتخب شدن يك نفر براى مقام رياست چه ربطى بايمان و عقيده دارد، كسى دلش ميخواهد از تبعه دولت ايران باشد، دومى از تبعه دولت عراق ، سومى از پاكستان ، چهارمى از مصر، پنجمى از تركيه ، ششمى از يمن ، هفتمى از سوريه ، هشتمى از حجاز، نهمى از اندونزى ، دهمى از افغان ، آيا اين ده نفر با هم ديگر اختلاف عقيده دارند؟ ايرانى با حجازى هر دو مسلمان و برادرند اگر چه سلطان يا رئيس دولت حجاز در نظر ايرانى بسيار آدم بدى باشد، ما نسبت بابى بكر يا عمر يا عثمان (كه رئيس دولت وقت بودند) خوشبين يا بدبين باشيم چه ربطى باعتقادات دينى ما دارد؟ ما ميگوئيم مردم نميتوانند طبق نظر و صلاح دين خودشان پيغمبر يا جانشين پيغمبر را معين كنند، ما مى گوئيم على بن ابيطالب (ع ) از جانب پروردگار و بمعرفى پيغمبر اكرم (ص ) براى مقام و خلافت انتخاب شده است ، آيا سخن بدى گفته ايم ؟ اگر شما اشكال و اعتراضى داريد بما چه مربوط است ، برويد و با خداى خودتان جدال و بحث كنيد، پس ما كه از نظر پيغمبر و از امر خداوند امتثال و اطاعت ميكنيم كافر مى شويم ؟ ما ميگوئيم ابوبكر و عمر نسبت باهلبيت پيغمبر توهين و جسارت و ظلم و ستم كردند، و همينطورى كه على بن ابيطالب و دختر پيغمبر از آنها ناراضى بودند: ما هم ناراضى هستيم ، و طوريكه دختر پيغمبر از آنها ناراضى بودند: ما هم ناراضى هستيم ، و طوريكه دختر پيغمبر آنها را معاقب و مسئول ميدانست : ما هم آنها را معاقب و مسئول ميدانيم ، آيا فكر بدى ميكنيم ؟
ايمان و اطمينان و اعتقاد ما باهلبيت و اعتقاد ما باهلبيت كه از هر جهت (تقوى ، علم ، فضيلت ، عدالت ، معرفت ) بر ديگران برترى داشتند بيش تر از ديگران است : آيا ما كافر مى شويم ؟ ما ابوبكر و عمر و عثمان را اينكه پس از پيغمبر حق اهلبيت را غصب و درباره اهل عصمت و طهارت ظلم كردند: ظالم و غاصب ميدانيم ، آيا گمراه هستيم ؟ ما ابوبكر را برئيس دولت اسلامى بودن قبول ميكنيم ، ولى ميگوئيم اين مقام مربوط به خوبى و بدى نيست ، آرى ابوبكرى كه با هزاران مقدمه كه در روز سقيفه چيده شده بود، خود را براى مقام رياست دولت كانديد كرد (و امروز هم دولتها همينطورى روى كار ميآيند، دعوى ايمان و وطن پرستى و طرفدارى از عدالت و حق كرده ، و با هزاران تبليغات غلط و حرفهاى دروغ و تزوير و رياكارى خود را بر مردم عوام و ملت نادان تحميل مى كنند) و هزاران اعمال ناشايست و برخلاف حقيقت و عدالت را ترويج نموده و يك مشت مردم جاهل را باكراه و اجبار و تطميع باطراف خود جمع نموده : آيا سزاوار است در اين قرن مشعشع او را بنام يك پيشواى الهى و آسمانى بفرزندان خود معرفى كنيم ؟ آيا از انصاف است كه : دست از مرد حقيقت و مظهر علم و تقوى و دانش و رجل الهى و شخصيت برجسته جهان انسانيت بر كشيده و از ابى بكر و عمر كه فاقد هرگونه كمالات و فضايل روحانى هستند پيروى كنيم ، مگر عقيده آزاد نيست ؟ مگر بزور و اجبار ميتوان در قلوب مردم ايمان و عقيده درست كرد؟ من اگر نتوانستم بتقوى و عدالت و علم كسى معتقد باشم : آيا كافر ميشوم ؟ اى مسلمانان جهان ! اى برادران من ! بيدار شويد و بخود آئيد و دست از تفرقه و بدبينى و اختلاف بكشيد، بيش از اين كوركورانه و روى تقليد جاهلانه بمقدسات دينى خود استهزاء و توهين نكنيد، بيجهت و روى حرفهاى نابخردانه همديگر را تكفير و تفسيق ننمائيد، آنچه را كه خداى شما فرموده است : بپذيريد، و در آنمطالبيكه با نظر و فكر بشر درست مى شود: دقت كامل و فكر عميق نمائيد، من خودم را آزاد دانسته و با نيت و قصد صاف و خالص باين مطالب اشاره كردم : ولى شما از حرفهاى من تقليد نكنيد، بلكه در سخنان من خوب بيانديشيد و بتاريخ مراجعه نمائيد و حقيقت را دريابيد.