مجموعه قصه هاى شيرين

آيه الله حاج شيخ حسن مصطفوى

- ۱ -


قسمت اول
پيشگفتار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از حمد و سپاس پروردگار جهان و تحيّت و درود بر برگزيده جهانيان ، و بر خانواده طهارت و عصمت ايشان :
از آنجائيكه قصص و حالات گذشتگان (دانشمندان ، سلاطين ، وزراء، زهاد) يگانه آئينه عبرت و وسيله سعادت آيندگان است : اين بنده بخاطر خدمت ببرادران عزيز فارسى زبان ، حكاياتى از كتب معتبره تاريخ و رجال و غير آنها، جمع آورى كرده ، و در اين مجموعه شريفه در دسترس آنان قرار ميدهم ، و براى تكميل استفاده : نتيجه هر قصه را بنحو اجمال در ذيل آن نگاشته ، و براى مزيد اطلاع و اعتبار بمورد و محلّيكه قصه را از آن جا نقل كرده ام اشاره مينمايم .

 
پيغمبر اسلام و پادشاه ايران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در تاريخ طبرى و ابن خلدون و غير آنها مينويسند: در سال ششم هجرت ، پيغمبر اسلام (ص ) نامه اى به كسرى (خسرو پرويز از بزرگترين سلاطين سلسله ساسانى و پسر هرمز پسر انوشيروان ) فرستاده ، و او را به توحيد و قبول دين اسلام دعوت فرمود، باين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه از جانب پيغمبر خدا محمد است بسوى كسرى بزرگ مملكت ايران ، سلام و درود بر كسى باد كه جوينده هدايت و پيروى كننده از حقيقت است آنكسى كه به آفريننده جهان و رسول او ايمان آورده ، و تنها خداى واحد را پرستش مى كند، تو را دعوت ميكنم بآنچه خداوند جهانيان دعوا ميفرمايد: من پيغام آورنده و بنده خدا هستم ، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوى همه جهانيان : تا مردم را بتوحيد و يكتاپرستى دعوت كرده ، و از راههاى باطل و كج و از كارهاى بد و نادرست برگردانم ، و تا مردمرا دستگير كرده ، و از گرفتاريها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم ، و سعادت و موفقيت تو در اينست كه پيغام و فرمان پروردگار جهانرا بپذيرى ، و اگر چنانكه از اطاعت و فرمانبردارى حق سرپيچيده ، و از راه حقيقت منحرف باشى : هرگونه گمراهيها و گناههاى مجوس (ايرانيها) بگردن تو خواهد بود(1).
كسرى نامه پيغمبر اكرم (ص ) را خواند و پاره كرد.
سپس نامه اى به فرماندار يمن (كه آنروز تحت حكومت ايران بود) فرستاده ، متذكر شد كه : دو نفر از اشخاص نيرومند و تواناى يمن را انتخاب كرده ، و بحجاز بفرستد: تا پيغمبر را دستگير كرده و پيش او بفرستد.
فرماندار يمن كه باذان نام داشت : دو نفر آدم فهميده و توانائيكه مورد وثوق بودند بسوى مدينه روانه داشت .
اين دو نفر حركت كرده ، و در مدينه بمحضر پيغمبر اسلام مشرف شده ، و جريان امر و دستور پادشاه ايران را بعرض ‍ آنحضرت رسانيدند.
و ضمنا نامه فرماندار يمن را كه به پيغمبر نوشته بود تقديم كردند، و در آن نامه تصريح شده بود كه : در صورت تخلف كردن از دستور كسرى بطور مسلم خود پيغمبر خود و اطرافيان و قبيله او و زمين ايشان مورد تجاوز و در معرض چپاول قواى دولت ايران واقع شده و بكلى محو و نابود خواهند شد.
آرى اين دو نفر بملاقات آنحضرت (ص ) نائل شدند، و چون ريشهاى خود را تراشيده و شارب داشتند: رسول اكرم (ص ) از ديدن صورت ايشان اظهار كراهيت و تنفر فرموده و گفت : واى بر شما باد از طرف كى باين عمل ماءمور شده ايد؟
گفتند: بزرگ ما كسرى چنين دستورى بما داده است .
پيغمبر: ولى خداى من دستور داده است كه شاربها را گرفته و ريش را نتراشيم .(2) سپس فرمود: براى پاسخ دادن به نامه ، فردا پيش من آئيد.
و چون فردا حاضر شدند، پيغمبر(ص ) فرمود: از طرف خدايم وحى رسيده است كه پسر كسرى (شيرويه ) پدر تو را بقتل رسانيده ، و روز و ساعت اين واقعه را هم بيان فرمود، اينك سلطان و بزرگ شما خود از اين دنيا رخت بر بسته است .
نتيجه :
چقدر مناسب است كه : آدمى چون خود را توانا و داراى مال و عنوان و جاه مى بيند، فريب نخورده است ، و از راه حق و مقام حقيقت منحرف نشود.
انسان بايد بداند كه : ثروت و شخصيت دنيوى هميشگى نبوده ، و از ميان خواهد رفت ، و آنچه هميشگى و پايدار است حق است .
آدم عاقل پيوسته در مقابل حق خضوع كرده ، و كوچكترين خود بينى را پس از شنيدن سخن حق بخود راه نميدهد.
كسى كه با سخن حق مخالفت كرده ، و از قبول آن خوددارى ميكند: با سعادت و خوشبختى خود مخالفت نموده ، و تيشه بر ريشه خويش ميزند.
هر كسى خواه فقير باشد يا سلطان ، تا روزى پا بر جا و برقرار است كه : روى صراط حق و عدل قدم بر ميدارد، و اگر نه : خود را سرنگون ساخته ، و براى هميشه در مورد لعن و طعن ديگران قرار خواهد گرفت .

 
ظلم تحصيل دار دولت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سال (1229) ه‍ق . يكى از تحصيلداران دولت از سيد فقيرى مطالبه وجه ديوانى (ماليات ) مينمود: سيد هر چه قسم ياد كرده و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد، اثرى در قلب آن نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود.
سيد چون براى اظهار عجز و بيچارگى خود نتيجه نديد گفت : چند روزى مرا مهلت ده تا خدا چاره بسازد، و از جدم رسول خدا شرم كن .
تحصيلدار گفت : اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا از سر تو دفع كند و يا حاجت تو را كارسازى نمايد.
سپس از سيد ضامنى گرفته و گفت : هر گاه براى ساعت اول صبح فردا وجه را حاضر نكنى ، نجاست بحلق تو خواهم ريخت ، و بگو بجدت هر كارى ميتواند مضايقه نكند.
تحصيلدار شب به خانه خود مراجعت كرده و براى خواب بپشت بام رفته بود، و نصف شب بقصد بول كردن از جاى خود برخاست ، و چون هوا تاريك بود، پاى بر ناودان گذاشته ، و با ناودان بزمين آمد.
تصادفا در زير ناودان چاه بيت الخلاء بود كه : مرد تحصيلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد.
از اين قضيه نيمه شب كسى آگاهى نيافت : چون روز شد از او جستجو كرده ، و بالاخره در چاه مستراح يافتند كه : سرش تا حوالى ناف در نجاست فرو رفته ، و آنقدر نجاست بحلق او رفته بود كه شكم او ورم كرده و خفه شده بود.(3)
نتيجه :
كارمند دولت (دولت ستمكار) بطور اكثريت پيوسته بر ضرر ملت مشغول فعاليت هستند: ماليات بيجا معين ميكنند، حكم بى مورد صادر ميكنند، قضا ظالمانه ميكنند، از ظلم و دزد و حيله گر طرفدارى ميكنند، اموال مردم را بيغما ميبرند، ناموس و حقوق رعيت را باءجنبى ميفروشند، بيت المال مسلمين را مانند حيوانات ميخورند، و امور مردم را بتعطيل و تاءخير ميگذرانند، و هزاران ظلمهاى ديگريكه هر شخصى متوجه است انجام ميدهند. كارمندان ظالم بايد بدانند كه روزى در محكمه عدل الهى محكوم گشته و بسزاى اعمال خود خواهند رسيد: آرى شخص ظالم از نتيجه ظلمهاى خود نبايد غفلت كند.

 
امانت دارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از تجار نيشابور بشيخ ابى عثمان حميرى بامانت سپرده بود: روزى غفلتا نظر شيخ به كنيز افتاد، و چون كنيز جمال و ملاحت جالبى داشت ، شيخ بى اختيار محبت و علاقه و ميل بكنيز پيدا كرده ، و رفته رفته بر عشق و دلباختگى شيخ افزوده شده ، و آتش محبت در دل او افروخته گرديد.
شيخ اين پيش آمد را باستاد خود ابى حفص حدّاد گزارش داده ، و بموجب پاسخ و دستور استاد ماءموريت پيدا كرد: از نيشابورى بسوى رى حركت كرده ، و صحبت شيخ بزرگوار شيخ يوسف را دريابد.
شيخ بسوى رى حركت كرده ، و در كوچه هاى رى از منزل شيخ يوسف را دريابد.
شيخ بسوى رى حركت كرده ، و در كوچه هاى رى از منزل شيخ يوسف استفسار مينمود: مردم در جواب او همه بصورت تعجب مى گفتند: بسيار جاى شگفت است كه شخص ‍ پرهيزكارى مانند شما از منزل يكنفر آدم فاسق و بدكارى سؤ ال نمايد، و شيخ در مورد ملامت واقع ميشد.
شيخ از اين پيش آمد متحير و سرگردان شده ، و بناچارى بطرف نيشابور مراجعت كرده : و استاد خود را از اين امر مطلع ساخت .
استاد دوباره شيخ را امر كرد: بهر طوريست لازم است شيخ يوسف را ملاقات كرده ، و از روحانيت و انفاس قدسيه او استفاده نمائيد.
شيخ ايندفعه نيز بناچارى بسمت رى حركت كرده : ملامت و مذمت مردم را بخود هموار ساخت .
شيخ بموجب نشانى كه گرفته بود منزل شيخ يوسف را در محله باده فروشها پيدا كرده ، و چون به باطاق او وارد شد، در يك طرف او بچه ظريف و خوش اندام و در طرف ديگر شيشه اى كه شبيه بخمر بود، مشاهده نمود.
بر حيرت و تعجب شيخ افزوده شد و سؤ ال كرد، اين منزل در اين محله خماران با مقام شما تناسبى ندارد: و جهت انتخاب آن چيست ؟
ميزبان - اين خانه ها مربوط به دوستان ما بود كه : يكى از اشخاص ظالم آنها را خريده و براى خمر فروشى و خمر سازى اختصاص داده است ، و خانه ما را نخريدند.
شيخ - اين بچه زيبا و اين شيشه خمر چيست ؟
ميزبان - اما اين بچه پسر صلبى من است . و اما شيشه : شيشه سركه باشد نه خمر.
شيخ - در اينصورت چرا با مردم طورى رفتار ميكنند كه : نسبت بمقام شما سوء ظن پيدا كرده ، و خود را در معرض تهمت قرار بدهيد.
ميزبان - براى اينستكه مردم درباره من عقيده مند نبوده ، و مرا بامانت و وثوق و خوبى نشناسد تا كنيزهاى خود را بمن سپارند، و عشق آن ها در قلب من جايگير باشد.
شيخ بى اختيار بشدت گريه نمود.(4)
نتيجه :
انسان تا بامانت دارى خود اطمينان كامل ندارد، نبايد خود را در معرض اين مقام بزرگ قرار داده ، و حقوق ديگرانرا پايمال و خود را بوادى هلاكت بياندازد.
امين بودن مقام بزرگيوست و كسيكه هنوز از صفات رذيله دور نگشته : نميتواند دست و پاى و چشم و گوش و زبان خود را نگه داشته و خيانت نكند.
بسيارى از مردم كه صفات حرص و طمع و شهوت و حبّ مال از قلوب ايشان خارج نشده ، و براى امانت دارى حاضر ميشوند: از اين راه خود را به پرتگاه گرفتارى و عقوبت نزديك ميكنند.
و بطور كلى : كسيكه براى مقامى (علم ، زهد، تقوى ، قضا، روحانيت ، رياست ) سزاوار و اهل نبوده و دعوى آن مقام ميكنند. بطور مسلم جنايتكار و خيانت پيشه است .
اينها در حقيقت راهزن و دزدند. و با اين عنوان ميخواهند اموال و حقوق بيچارگان را پايمال كرده و بآرزوهاى شيطانى خود نائل گردند.

 
تيمور تاش و ملاى رومى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در شماره ششم از سال دوم مجله نمكدان مينويسد: شبى در انجمن ادبى ايران يكى از اعضاء كنفرانسى راجع بشرح حال و حيات و ادبيات جلال الدين (ملاى رومى ) داد.
روز ديگرش وزير دربار سابق (تيمور تاش ) برئيس يا نائب رئيس انجمن گفت كه ما مشغوليم به فناء و اضمحلال ملاها و قصد داريم هر چه ملّا در ايران است زنده بگور كنيم ، تازه شما ملاهاى قديم و مرده را از گور بيرون ميآوريد، و در اطراف ملاى رومى كنفرانس ميدهيد!
رئيس يا نائب رئيس بصورت ، اعتذار ميجويد كه : اين كنفرانس ‍ از نقطه نظر ادبى ، و جنبه شاعرى جلال الدين در نظر گرفته شده نه جنبه ملائى او.
وزير دربار بر تغير خود افزوده و ميگويد: اشعار او هم اغلب مهمل است ، مانند اينكه ميگويد:
 
ما همه شيران ولى شير علم
 
حمله مان از باد باشد دمبدم
 
اين چه شعرى است و چه معنى دارد؟
چندى نگذشت كه آقاى وزير دربار از كار خلع و بازداشت شد.
يكى از نزديكان و دوستانش ميگفت : در آن چند روزيكه دولت مشغول تنظيم پرونده او بوده و دو سيه اعمال او را ترتيب ميداد، تيمور تاش در اطاق بازداشت قدم ميزد و هر دم اين شعر را ميخواند.
 
ما همه شيران ولى شير علم
 
حمله مان از باد باشد دمبدم
 
نكته سنجى گويد: افسوس كه بيت روم آنرا نخوانده ، و اگر ايشان راضى نشده اند بخواهند ما ميخواهيم و ميگوئيم ؛ اى باد برو بگوش او هم بخوان .
 
حمله مان پيداست و ناپيداست باد
 
جان فداى آنكه ناپيداست باد
 
آرى آنكه ناپيدا است خدا است كه شير علم را (وزير دربار) نيكو بباد داد.
اين شير علم در نتيجه غرور و خود بينى و طغيان ، بمرحوم دانشمند معظم آقاى ميرزا طاهر تنكابنى تهرانى گفته بود ؛ با علم و ادب و منطق و فيزيك و شيمى ثابت ميكنم كه خدائى نيست و آنچه ميپرستيد خيال وهم است .
ميرزا فرمود: منهم نزديك با شما همعقيده شوم .
وزير دربار پرسيد، دليل شما چيست ؟
فرمود: دليل من شما است بر سر كار، زيرا اگر خدائى بود، شما نبايست تاكنون دوام كرده باشيد.
پس از چندى مرحوم ميرزا تبعيد شد، و در تبعيد ميرزا وزير دربار از كار برافتاد.
پس جان فداى آنكه ناپيدا است باد.
نتيجه :
آرى همينطوريكه نصب و عزل وزراء و امراء و سائر صاحبمنصبان مملكت بدست شهريار ميباشد، و شاه مملكت ميتواند در يكدقيقه وزيريرا معزول و ديگريرا بمقام نصب كند: پروردگار جهان نيز نسبت ببندگان خود سلطنت كامل و حكومت تمامى دارد، نظم و تربيت جهان ، هستى و فناء موجودات ، هرگونه موفقيت و خوشبختى و مقام ، در تحت اختيار و قدرت آفريدگار جهان مى باشد.
آرى ما بايد متوجّه شده و بدانيم كه : ما از خود قدرت و سلطنتى نداريم ، ما نمى توانيم از محيط حكومت و نفوذ و قدرت پروردگار جهان بيرون رويم ، ما نميتوانيم زندگى و تندرستى و شخصيّت و خوشبختى و موفقيت خود راحفظ كنيم ، ما نمى توانيم در مقابل نيروهاى جهان كه بحكم پروردگار متعال دقيقترين وظيفه خود را انجام ميدهند ايستادگى خود نمائى كنيم .
ما امروز ثروتى داريم يا عنوان و اعتبارى پيدا كرده ايم ، يا بدن سالم و فكر صحيحى داريم ، يا نفوذ و قدرتى بدست آورده ايم : بايست بفهميم كه همه اينها ممكن است در يكدقيقه محو و نابود بشود، چنانكه هزاران مرتبه اين حالت را در ديگران مشاهده نموده ايم .
ما بنده عاجز و موجود نيازمند و فقيرى هستيم ، و در همه حال لازم است در مقابل عظمت و جلال و حكومت خداى خود خاضع و خاشع بوده و روى نياز و فقر بدرگاه متعال او بياوريم .

 
ابوعمر و عبدالملك بن عمير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
قاضى كوفه در قصر كوفه
ابوعمرو از بزرگان و مشاهير كوفه بود، ميگويد: در حضور عبدالملك ابن مروان در قصر كوفه بودم ، هنگامى بود كه سر بريده مصعب بن زبير را در مقابل خودش گذاشته بود، از ديدن اين منظره اضطراب و لرزه باندام من افتاده ، و حالم دگرگون گشت .
عبدالملك از تغيير حال من آگاه شده و گفت : ترا چه شد كه اينگونه دگرگون شدى ؟
گفتم : ترا پناه ميبرم بخدايم اى امير! بنظرم آمد كه در اين قصر و در اين مكان در حضور عبيدالله بن زياد (لع ) نشسته بودم و سر مبارك حضرت حسين بن على عليه السلام را در مقابل او گذاشته بودند، سپس در همان جاى در حضور مختار بن ابى عبيده بودم كه سر بريده عبيدالله بن زياد در پيشگاه او گذاشته شده بود، و پس از مدتى باز در همان اين مكان نشسته بودم و مصعب بن زبير در همان مقام براى امارت برقرار شده و سر مختار را در پيشروى خود گذاشته بود، و در اين هنگام هم ميبينم كه شما بمقام امارت نشسته ايد و سر بريده مصعب بن زبير در پيشروى شما است .
عبدالملك از شنيدن اين سخن سخت متاءثر شده و از جاى خود برخاست ، سپس امر كرد تا آن عمارت و قصر را برانداختند.(5)
نتيجه :
بشر عاجز هنگاميكه در دنيا كامياب شده و زندگى مختصر خود را تاءمين ميكند: چشم از جهان حقيقت پوشيده و مانند آن مورچه كه در هواى سرد زمستان آذوقه خود را در زير خاك جمع كرده ، و در لانه تاريك خود خزيده ، و كوچكترين اعتناء و توجهى بصداى رعد و عظمت سرما و برف و باد سوزنده ندارد: گوش از صداهاى حق فرا گرفته ، و چشم از حقائق فروبسته ، عقلش در مقابل فعاليت شهوات نفسانى مغلوب و اسير گشته ، و غرور و خود بينى و نادانى و خودپسندى چنان بر افكار او مستولى ميشود كه گوئى جهان براى او است ، و جهانيان همه فرمانبردار او هستند.
انسان ميبايد از اين جهل و از اين غرور وحشتناك بيرون آيد، انسان بايد بفهمد كه اين آسمان و زمين و اين آب و خاك و هوا هزارها سالست كه بهمين روش و روى همين نقشه در جريان است ، و هر روزى هزاران افراد زنده ميشوند و ميميرند.
آرى همه ميميرند و ما هم خواهيم مرد، ولى در آنساعت خواهيم فهميد كه اينجهان براى ما نبوده ، و مطابق ميل ما حركت نميكرده ، و اين آب و خاك سزاوار دلبستگى و اعتماد نبود، ما براى جهان ديگريم و لازمست وسائل آسايش و مقدمات خوشبختى خود را در آن جهان فراهم نمائيم .
برك عيشى بگور خويش فرست كس نيارد زپس تو پيش ‍ فرست

 
تفاوت مرتبه بنى اميه و علويين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از نقات و معتمدين بنام شيخ نصر الله بن مجلى ميگويد: در خواب ، حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام را ديدم عرض كردم : يا اميرالمؤ منين مكه را فتح ميكند و اعلام عمومى ميدهيد: كسيكه بخانه ابى سفيان وارد بشود ايمن خواهد شد، ولى در روز عاشورا از طرف آل ابى سفيان درباره پسر تو حضرت ابى عبدالله عليه السلام و خانواده آن حضرت چه ستمهائى متوجه شده و چه قضايائى در آنروز صورت گرفت .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آيا ابيات ابن صيفى را در اين قسمت نشنيده ايد؟
عرض كردم : نشنيده ام .
فرمود: آن ابيات را از ابن صيفى استعلام بكن .
از خواب بيدار شده و بسوى خانه ابن صيفى كه از شعراى مشهور و معروف بلقب (حيص بيص ) بوده شتافتم ، ابن صيفى را ملاقات كرده و خواب خود مرا براى او نقل كردم .
ابن صيفى از شنيدن اين خواب شهقه زده و بگريه كردن آغاز نمود، و سپس قسم ياد آورى نمود كه تا اين ساعت كلمه از ابيات من بكسى اظهار نشده است ، و اين ابيات را در همان امشب انشاء كرده ام ، و شروع كرد بخواندن آن اشعار:
ملكنا فكان العفو منا سجيّة فلما ملكتم سال بالدمّ ابطح
هنگاميكه ما حكومت داشتيم عفو و گذشت طبيعت ما بود چون شما بسلطنت رسيديد در روى زمين خون جارى شد.
و جلّلتم قتل الاسارى و طالما غدونا على الاسرى نعف و نصفح
شما حلال كرديد كشتن اسيرانرا در صورتيكه مدتى ما بوديم و از اسيران عفو و گذشت ميكرديم .
فحسبكم هذا التفاوت بيننا و كلّ اناء بالذى فبه ينضح
كافى است شما را اين فرق و تفاوت در ميان ما و شما و هر ظرفى ترشّح ميكند از آن چيزيكه در آن باشد.(6)
نتيجه :
اشخاصيكه در زندگانى خود بجز پيروى حق و حقيقت پرستى و توجه بآفريدگار خود، منظور و مقصودى ندارند: پيوسته بخاطر تحصيل رضاى پروردگار خود، در انجام وظائف انفرادى و اجتماعى خويش كوشش نموده ، و بجز راستى سخن نگفته ، و بر خلاف درستى قدمى برنداشته و كوچكترين خيال بد و فكر باطلى بمغز خود راه نميدهند، و براى رسيدن بمقام و منصب با كسى عدوات نميورزند؛ و دست باقداماتى نميزنند و براى جمع مال و ثروت كمترين اهتمامى ندارند، و در مقابل بندگان خدا متواضع و مهربان بوده و از خوبى كردن و احساس ‍ و دستگيرى و بيچاره نوازى و خيرخواهى فرسوده و خسته نميشوند.
ولى كسيكه آخرين هدف و يگانه مقصد او را رياست و مال و جاه و جلال دنيوى است : ناچار است كه بندگان خدا را لگدگوب كرده و حقيقت را زير پا گذارده و موانع راه خود را بهر نحوى باشد از ميان برداشته ، و از ظلم و تعدى و چپاول و غارتگرى و خونريزى هيچگونه خوددارى نداشته باشد.
اولياى خدا بخاطر بدست آوردن دل ناتوانى از دنيا ميگذرند، ولى دنيا پرستان بخاطر درهمى چند يا براى حفظ مقام چند روزه خود خون صدها بيگناه مظلومرا ميريزند.

 
فيلسوف مشهور ديوجانس يونانى كلبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديوجانس (ديوژن ) در سال (413) قبل از ميلاد بدنيا آمده ، ديوجانس هيچگونه بدنيا علاقه نداشته و فقط دارائى او يك عدد كيسه و يك عصا بوده و بجاى خانه يك خمى داشته كه هنگام استراحت بآن خم پناهنده ميشد.
روزى يك بچه را مشاهده كرد كه با كف دستش آب از جوى برداشته و ميخورد، ديوجانس كاسه سفالين خود را دور انداخته ، و گفت واى بر تو كه در اينمدت باندازه يك بچه عقل نداشته ، و خود را نيازمند بآن نموده بودى .(7)
نتيجه :
بموجب صريح آيات و روايات شريفه : انسان در مقابل تمام نعمتهايى كه در اين دنيا مورد استفاده او قرار گرفته است در روز جزاء بازپرس و مسئول خواهد شد كه آنها را چگونه و از چه راه تحصيل كرده و در كجا مصرف نموده است ! و گذشته از اين ، آدمى هر چه در اين دنيا علاقه قلبى و احتياج او كمتر و زندگانى او ساده تر باشد: بنفع او تمام ميشود، از اين راه است كه اشخاص بزرگ جهان هيچوقت بزر و زيور و زينت دنيا اظهار علاقه و ميل ننموده و بزندگانى بسيار مختصر و ساده قناعت ميكردند.

 
در جستجوى آدم كامل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديوجانس روزى چراغى بدست گرفته و شهر را هميگشت ، مردم ميگفتند ديوجانس ديوانه شده و در اين روز روشن چه ميجويد؟ ديوجانس جواب داد: مى خواهم بلكه آدمى پيدا كنم .
دى شيخ با چراغ هميگشت دور شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست (8)
نتيجه :
آرى پيدا كردن آدمى (انسانيكه بسيرت داراى صفات انسانيّت باشد) نيازمند بنور ديگرى است ، نور آفتاب حقيقت و مقام آدميرا نتواند روشن و ظاهر سازد، افراد انسان همه بصورت يكسانند؛ ولى ما بهدايت عقل و نور باطن ميتوانيم مراتب و مقامات حقيقى مرد مرا تشخيص داده و انسان واقعيرا از ميان هزاران افراد بشر در يابيم ، و هميطوريكه حيوانات از فهميدن مقام انسان عاجزند: افراد انسان نماهم نتوانند انسان حقيقى را از ميان خود انتخاب كرده و مرتبه او را تشخيص بدهند.

 
ديوجانس و اسكندر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگاميكه اسكندر بزرگ شهر قورنته را بتصّرف آورد، روزى ديو جانس را در يك خرابه نشسته ديد، و پس از مذاكراتى باو گفت : از من چيزى بخواه ؟ ديو جانس پاسخ داد احتياجى بتو ندارم ، فقط از مقابل من در گذر كه مانع تابش آفتاب هستى (9)
نتيجه :
البته هنگاميكه آدمى بجاه و جلال و مال دنيا بى علاقه شده ، و محبت و توجه بجهان ديگر پيدا كرد: اشخاص بزرگ مادى (از سلطان و امير و ثروتمند و مالك ) كوچكترين اهميت و ارزشى در نظر او پيدا نخواهند كرد، شخص سلطان وقتى عظمت دارد كه : براى سلطنت و حكومت او ارزش حقيقى و معنوى باشد، و اگر نه مقام ظاهرى و مرتيه خيالى چند روزى هيچگونه مورد توجه شخص عاقل واقع نخواهد شد.
سلطان سايه خدا است مردم ميبايد در پناه و سايه عدل و حمايت او با كمال آسايش و موفقيت و روحانيت زندگانى كنند، نه آن سايه كه مانع از تابش نور و حرارت بوده و انسانرا از استفاضه از نور علم و روحانيت و سعادت محروم و محبوب نمايد.

 
مكالمه ديوجانس بايك زن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زنى ديو جانس را ديده و بواسطه بد شكلى و قبح منظره او شروع كرد به سرزنش كردن و بد گفتن .
ديوجانس گفت : منظره و شكل مرد پس از سيرت و باطن او است ولى در خصوص زن بعكس است ، نخست بچهره و شكل او متوجه ميشوند سپس بسيرت و صفات قلبى او، و از اين لحاظ، آنچه از مرد در درجه اول مطلوبست : صفات نفسانى و حسن سيرت و مردانگى او است ، نه زيبائى صورت و جالب بودن چهره او.
زن بسيار شرمنده و خجل شده و سر بپائين انداخت .
نتيجه :
آرى مرد بايد دانا و شجاع و توانا بوده ، و با كمال جديت و كوشش در تاءمين زندگانى عائله خود و براى دستگيرى كردن از بيچارگان و هدايت شخاص جاهل و گمراه پيوسته فعاليت كند، وظيفه مرد اين استكه : خود را براى كارهاى خارجى و امور اجتماعى مهيا كرده ، و مانند زنها برنگ و روغن و ظاهر سازى و خود نمائى و زينت و زيور نپردازد، متاءسفانه در زمان ما باندازه اى امور اجتماعى از هم گسيخته و در هم شده كه زنها در ادارات و مؤ سسات مشغول كار شده ، و مردها پيوسته براى خود آرائى و اصلاح سر و صورت ميكوشند، امروز مردهاى نادان و جوانان احمق خود را مانند زنها آرايش داده و در خيابانها خود نمائى كرده و كوچكترى توجهى باصلاح اخلاق (رحم ، مروت ، انصاف ، عدالت ، درستى ، خلوص نيت ، تقوى ، تزكيه قلب ) ندارند.

 
كلام ديوجانس درباره زن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديو جانس روزى ديد كه : سيل آب ، جارى بوده و زنير اغرق كرده و ميبرد، باصحاب خود متوجه شده و گفت : جاى مثل مشهور است كه ميگويند (شرّ را واگذار تا شر ديگريرا از ميان بر دارد).
نتيجه :
ديو جانس اين سخن را اگر چه از روى شوخى و مزاح گفته ، و منظورش جنس زن بوده نه زن معين ، ولى حقيقت مطلب هم همانست : زن در صورتيكه پاى از حدود خود بيرون نهاده و پرده عفت و عصمت خود را پاره نمود: جامعه بشريت را ننگين و فاسد خواهد كرد، زن امروز بصورت بشر ولى بسيرت شر است . امروز زنهاى بى عصمت كه پرده ناموس و حياء را دريده اند: از هر گونه بلاء و شر و عذابى براى جامعه ما مؤ ثرتر هستند، زنى كه در مقابل هزاران جوان و پير خود آرائى و دلربائى ميكند: صدمه او بجهان انسانيت از هر جناينتكار و خيانت پيشه و دزد و چاقوكش و ستمگرى افزونتر است .
خدايا خودت مسبّبين اين بيعفّتى و اين نوع تمدن احمقانه را بآتش عذاب سوزان خود بسوزان و محو فرما، تا يكمشت مردم بيچاره و صالح از فساد و شرّ آنان نجات يافته و روى زمين از اين جنايت تطهير بشود.

 
عقيده ديوجانس راجع بزن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديو جانس زنى را ديد كه : در دست آتشى گرفته ميبرد، روى باصحاب خود كرده و گفت : بردارنده آتش سوزان تر و فساد و شرّش بيشتر است !
نتيجه :
آرى سوزانيدن آتش شرائطى دارد: و از جمله آن شرائط نزديك شدن و متصل بودن است ، ولى زن ميتواند با جلوه گرى و خود آرائى قلوب هزاران دور و نزديك را بسوزاند، ايمان و نور و توجه دلها را محو و نابود كند، فساد و اختلالى بر پا كند.
آتش در جمادات و اجسام تاءثير ميكند ولى حيله گريهاى زن در قلوب و دلهاى صاف مؤ ثر است .
شخص عاقل و مؤ من ميبايد: پيوسته از مكر و حيله و فريب زن در ترس و حذر باشد. از اين راه است كه در حديث شريف وارد شده است : يك مرتبه نگاه كردن بزن نامحرم چون تيرى است كه از جانب شيطان بقلب شخص ناظر ميرسد.

 
ديوجانس و اسكندر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اسكندر آدمى پيش ديوجانس فرستاد و او را بمجلس خود دعوت نمود، ديو جانس بفرستاده اسكندر گفت : از قول من بسلطان بگوى آنچه تو را مانع ميشود از آمدن به پيش من همين معنى مرا نيز از حركت كردن بسوى تو منع ميكند، تو بواسطه سلطنت و رياست از حضور در مجلس ديگران مستغنى شدى من نيز بوسيله قناعت كردن از مجلس سلطان بى نيازم .(10)
نتيجه :
مردم نادان تصوّر ميكنند غناء و فقر مربوط بمال و ثروت است و كسيكه ثروتمند و مالدار شد بى نياز بوده و چون دستش تهى و اندوخته اى نداشت محتاج و نيازمند خواهد بود. اين اشخاص ‍ از حقيقت غناء و فقر غافلند، شخص بى نياز كسيستكه چشم طمع از دست ديگران برداشته و با كوشش و عمل و اتكاى بنفس و قناعت در تحت توجه و فضل خداوند جهان زندگى ميكند، و چه بسا كسانيكه ثروت زياد و دارائى بيحسابى داشته ، و براى اينكه بتوانند ثروت خود را از تعدى و چپاول نگهداشته و جان خود را ايمن و محفوظ بدارند، و هم بخاطر زياد كردن اندوخته و مال و عنوان : بهزاران چاپلوسى و دروغ و رشوه و تملق و تمنى نيازمند ميباشند، ولى شخص فقيرى كه قانع است هيچگونه بما سواى خداوند احتياج و نيازى ندارد.

 
ديوجانس و خانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از ديوجانس پرسيدند: آيا براى تو خانه اى هست كه در آنجا سكنى و استراحت كنى ؟ ديو جانس گفت : خانه براى استراحت كردن است و آن جائيكه من نشسته و استراحت نمايم خانه من است .(11)
نتيجه :
آرى خانه براى اينستكه استراحت انسان در آنجا تاءمين بشود چنانكه مال براى تاءمين زندگانى و معاش است ، صحت و تندرستى براى تصحيح عقايد و تكميل روحانيت است ، خوردن و خوابيدن براى حفظ تندرستى و تقويت قواى بدنى است ، علم و دانش براى اجراء و عمل است ، لشگر براى حفظ ملت است ، دولت براى تنظيم امور و ترقى مملكت و توسعه عدل و داد است ، روحانى براى تقويت جهت ايمان و تقوى و روحانيت است ، متاءسفانه امروز از همه آن وسائل سوء استفاده كرده و نتيجه معكوس و مخالف ميگيرند: مردم نادان باندازه اى در زياد كردن ملك و مال ميكوشند كه شب و روز ميبايد اوقات و افكار خود را در راه حفظ آنها مصرف كنند، و باندازه اى خوابيده و غذا ميخورند كه خود آنها ايجاب مرض و كسالت ميكند، و براى سلامتى بدن موضوعيتى قائل شده و پيوسته بدن حيوانى را مى پرورانند، پيوسته تحصيل علم مينمايند ولى كوچكترين علاقه و توجهى بجهت عمل ندارند، و لشگر را براى سركوبى خود تربيت ميكنند، دولت را براى اختلال امور ملت و توسعه ظلم و ستم و بيدادگرى روى كار مياورند، روحانيرا براى انجام مقاصد شوم خود تقويت ميكنند، از دين استفاده دنيوى مينمايند؟ آوخ بر اين حماقت و جهالت .

 
ديوجانس در صفات زن چه ميگويد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديو جانس در روز عيد از راهى عبور ميكرد: زنيرا ميبيند خود را آرايش و زينت داده ميگذرد، ديو جانس باصحاب خود گفت : اين زن از خانه خود بيرون آمده است تا زينت و زيور خود را بمردم نشان بدهد و ميخواهد مردم او را ببينند نه اينكه او ديگرانرا ببيند.(12)
نتيجه :
اينعمل در نظر مردم دو هزار سال پيش مورد حيرت و تعجب بود كه : بى حيائى و بى آبروئى زن بجائى رسد كه خود را بمعرض نظر و طمع يكعدّه رجال شهوت پرست قرار بدهد، ولى اگر از اوضاع امروز مطّلع مى شدند: صد مقابل بر تعجبشان ميافزود، آرى تمدن بشر (بقول يكعدّه جوانان روشنفكر) صد در صد ترقى كرده است گرگ با ميش همراز و همراه شده ، قيودات و پردهاى عفت و عصمت از بين برداشته شده ، زنها در مجالس رجال ميزنند و ميرقصند، در مجالس جشن و نمايش و در ادارات دولتى و مؤ سسه هاى ملى و مريضخانه ها و دانشكده هاى و،،، با همديگر هم آغوش و دست بگردنند، از نمايش بمرحله عمل رسيده است . تفو بر اين تمدن ، ننگين باد اين ترقى بشر، مرده باد اين نادانى و شهوت پرستى ، امروز تمدن بشر بجائى رسيده است كه مردان نادان و بى غيرت از دست زنهاى خود گرفته و در كوچه و بازارها ميگردانند، تا ديگران از جمال و آرايش آنها محفوظ و بهره مند گردند، و دست ناموس خود را بدست مرد اجنبى ميسپارند تا بخوبى از لطافت و نازكى طبع زن او لذت و عيش برند. اى هزاران واى و عذاب باد بر اين بى غيرتى و بى ناموسى ، تفو بر چنين مرد بى شرافت و احمق و خدانشناس .

 
ديوجانس و طبيب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان ديوجانس مرديكه شغلش تصوير (صورت قلمى كشيدن ) بود، از پيشه خود دست كشيده و بطبابت مشغول شده بود.
ديوجانس چون او را ملاقات نمود، گفت : كار نيكوئى گرفتى ، زيرا كه خطاها و عيوب تصوير هميشه در مقابل چشمهاى مردم برقرار و روشن است ، ولى شخص طبيب هر گونه لغزش و اشتباهى داشته باشد خاك تيره آنرا پوشانيده و از نظر مردم محو ميشود.(13)
نتيجه :
آرى شخص طبيب ميبايد تنها از خداوند جهان خائف و ترسناك باشد، و اگر نه هزاران لغزش و اشتباه و غلط كارى از طبيب بوقوع ميرسد كه كسيرا آگاهى بآنها پيدا نشود، طبيب اگر از خدا نترسيده و از روز جزا انديشه نكند: بهزاران جنايت و خيانت بجان و ناموس و مال بندگان خدا مرتكب ميشود، متاءسفانه اغلب اطباى زمان ما نه تنها از راه خداشناسى و حقيقت طلبى بر كنار و منحرفند، بلكه از مقام انسانيت و نوع پرورى هم دور شده ، و در پيشگاه حق و وجدان شرمنده و سرافكنده هستند، طبيب اگر مورد امن و اطمينان نشود: هيچگونه براى مراجعه كردن و معالجه طلبيدن سزاوار نباشد، يگانه وظيفه شخص طبيب اين استكه با كمال صميميت و خلوص نيت در رفع ابتلاءات و ناخوشيها و امراضى كه بهمنوع خود ميرسد، كوشش و جديّت كرده ، و مانند جان خود از ديگران حمايت نمايد.

 
ديوجانس و كتابت زن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديوجانس ميگذشت و زنيرا ميبيند كه : نوشتن را ياد ميگيرد، باصحاب خود متوجه شده و گفت : زن خود سمى است و دارد سمّ مينوشد.(14)
نتيجه :
آرى زنيكه از محيط عصمت و عفت پاى بيرون گذاشت : مؤ ثرترين سمّى خواهد بود براى هلاكت خود و ديگران ، و خواهد توانست خانه ايمان و تقواى را خراب و انسانرا دچار بدبختى و ضلالت نمايد، زن بيعصمت بزرگترين سمّى است كه ممكن است جامعه اى را فاسد و مسموم سازد، از آن روزيكه حجاب و عفت برداشته شده است : هشتاد درصد بر ابتلاءات مردم (شهوت پرستى ، بيكارى مردها، اختلال امور، اختلافات خانوادگى ، فسق و فساد، قتل و جنايت ، بى حيائى و بى آبروئى ) افزوده است ، سران ملت و آنهائيكه در فكر اصلاح هستند: ميبايد براى اين درد خانمان سوز چاره نمايند، و تحت تاءثير يكمشت جوانهاى شهوت پرست و جنايتكار واقع نشوند.
و كتابت نيز براى زن بزرگترين وسيله ايست كه ميتواند از آن راه هر گونه صيديكه در نظر ميگيرد بدام هلاكت و گرفتارى مبتلاء ساخته ، و هر گونه قلب محكم و ثابترا مضطرب و متزلزل نمايد و طوريكه معلوم است : امروز اكثر عشقبازى ها و شهوترانيها و مفسده ها بوسيله همين كتابت انجام ميگيرد، اينستكه در دين مقدس اسلام از تعليم كتابت براى زنها نهى شده است .

 
وزير وزن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از پادشاهان بينهايت اظهار محبت و علاقه بزنها مينمود، و در مقابل آنها مفتون و بى اختيار ميشد.
وزير پيوسته پادشاهرا از اينقسمت نهى نموده ، و عواقب سوء آنرا براى سلطان تذكر ميداد.
نصايح و تبليغات وزير در قلب سلطان تاءثير كرده ، و تفاوت كلى در حال او پيدا گشته ، و نسبت بزنها و كنيزهاى خود اظهار خونسردى مى كرد.
يكى از كنيزهاى مخصوص با سلطان خلوت كرده : و از علت خونسردى و بى ميلى او نسبت بزنها استفسار نمود.
سلطان در مقابل اصرار او؛ جريان امر را ظاهر كرد.
كنيز تقاضا نمود كه : او را بوزير هبه و بخشش كند، و منتظر جريان عمل باشد.
سلطان كنيز را بوزير خود بخشيد.
كنيز بهر طورى بود: محبت خود را در قلب وزير وارد و برقرار كرد.
وزير در مقابل علاقه و عشق كنيز بى اختيار شده : و چون اراده استمتاع و نزديك شدن مينمود، كنيز اظهار مخالفت ميكرد.
در آخر امر كنيز پيشنهاد كرد كه : بر آوردن شدن حاجت تو مشروط است باينكه چند قدم مرا سوار خود كرده و راه بروى .
پيشنهاد كنيز مورد قبول واقع شده : و كنيز لجام و زينى براى وزير تهيه كرده و سوار بر وزير شد.
در اينحال ناگهان سلطان وارد منزل وزير شده ، و معالمه كنيز را با وزير مشاهده نموده ، و اظهار داشت ، تو خود مرا از نزديكى و محبت زنها منع ميكردى ، چگونه خودت اينطور فريفته و مفتون گشتى ؟
وزير با كمال شرمسارى عرض كرد: منهم از اين روز ميترسيدم و نميخواستم سلطان را با اين حالت مشاهده كنم اين است كه براى خود اختيار نمودم .(15)
نتيجه :
آرى زن يكى از مظاهر جهان طبيعت و از جلوه هاى جالب دنيا است ، زن در حدود خود لازم و نظام اينجهان بدون فعاليت زن مختل است ، زن اگر بوظائف خود (خانه دارى و تربيت اولاد) عامل شد: مقام ارجمندى دارد، متاسّفانه شهوت پرستى و هوى خواهى و نادانى مرد ايجاب ميكند كه : زن از حدود خود پاى بيرون نهاده ، و دست بر تجاوز و اخلال گرى بزند، مرد در امور خارجى و آنچه مربوط بوظائف خود اوست : نبايد از منويات زن پيروى و اطاعت كند، زن در صورتيكه سوار بر مرد شد: شهوت و هوى و هوس حكومت بر عقل پيدا كرده ، و نظم و تدبير خانوادگى بهم خواهد خورد، مرديكه نتواند اختيار امور خود را حفظ كند: مرد نيست ، بلكه حيوانيست بصورت انسان كه از هر گونه تصميم و عزم و كمال محروم است ، روزيكه مرد خود را در مقابل اراده و خواهشهاى زن مقهور ديد، بايد متوجه باشد كه سعادت و خوشبختى و آرامش و انتظام امور خانوادگى و روحانيت و حقيقت پرستى از ميان آنان رخت بر بسته ، و مجبور خواهند شد كه : در نهايت درجه اختلال و گرفتارى و هوسرانى زندگانى كنند.

 
فقيه و محقق مشهور و ابتداى تربيت او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوالمعالى همان كسى است كه پس از اقامت مديدى در مكه و مدينه بسوى نيشابور مراجعت كرده ، و در آن روز كه زمان سلطنت الب ارسلان سلجوقى بود، و نظام الملك دانشمند مشهور هم بمقام وزارت منصوب بود، نظام الملك براى امام الحرمين مدرسه نظاميه را ساخته و خطابه تدريس مدرسه را بايشان تفويض كرد.
پدر او شيخ ابو محمد عبدالله از فضلاء و پرهيزكاران زمان خودش بود، و بوسيله كتابت و استنساخ كتاب تاءمين معاش ‍ مينمود، و از اين كار حلال و از دسترنج خود پولى جمع كرده و يك كنيزى خريدارى كرد، اين كنيز با اعمال صالح و صفات حميده موصوف بود:
شيخ ابومحمد از همان كسب حلال خود معاش كنيز خود را اداره ميكرد، و كنيز پس از مدتى حامله شد، البته شيخ پس از اين بيشتر در قسمت حلال بودن آذوقه و خوراك خودشان مراقبت مينمود.
شيخ در آن هنگاميكه كنيزش وضع حمل كرد سفارش اكيدى نمود كه : مبادا اين بچه از شير زنهاى ديگر خورده و زحمات و كوششهاى ما بنتيجه نرسد.
اين بچه همان امام الحرمين است كه چون اين اندازه در تربيت و رشد او مواظبت نمودند البته در آينده يك شخص برجسته و داراى روحانيت بارزى خواهد شد.
شيخ يكروز داخل اطاق شد: كنيز (مادر بچه ) كسالت داشت و از اين لحاظ بچه گريه ميكرد، و يكى از زنهاى همسايه كه حضور داشت براى اينكه بچه را ساكت و آرام كند، بچه را در بغل گرفته و پستان خود را در دهان بچه گذاشت ، بچه مقدارى از شير آن زن خورده و آرامى گرفت .
شيخ چون از اين قضيه آگاهى يافت ، سخت متاءثر شد و سپس ‍ بچه را گرفته سر پائين نگه داشته و با دست خود شكم بچه را ميماليد و با انگشتش دهان بچه را باز ميكرد تا اينكه بچه آن شيرى را كه خورده بود از دهانش بريخت .
شيخ در همان موقع ميگفت : مرگ بچه ام براى من آسان تر باشد از اينكه زنده بماند در حاليكه طبيعت او آلوده بفساد و سرشته با يك شير مجهولى است .(16)
نتيجه :
در زمان گذشته كه مردم توجهى به روحانيت و تقوى و جهات معنوى داشتند؛ در موضوع كسب و تحصيل مال حلال اهميت زيادى داده و باموال ديگران طمع نبرده ، و در معاملات خود بى انصافى ننموده ، از مال حرام و خوراك مشتبه پرهيز ميكردند.
اشخاص بزرگ و مردمان پرهيز كار ميدانستند كه : غذاى حرام و لقمه مشتبه نورانيت قلب را خاموش كرده . و توفيق و توجه را از آدمى سلب ميكند.
طوريكه غذاى مسموم آدمى را مسموم و قواى جسمانى را از كار مى اندازد، همچنين است غذائيكه از جهت معنى ناپاك و آلوده باشد كه : روح را گرفته و كدر و قواى روحانى را از فعاليت و عمل باز خواهد داشت .(17)

 
وزير دانشمنده عباسى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن عيسى بغدادى وزير بزرگ دولت عباسى كه از جهت ثروت و كثرت انفاق از نوادر زمان خود بود: روزى با اطرافيان و خدمتگزاران و با يك عظمت و جلال جالت توجهى از راهى عبور ميكرد، اشخاص غريب و ناشناس از منظره اين جلال بتعجب آمده را زهمديگر پرسش مينمودند: اين كيست ؟
زنى كه در آن مكان حاضر بود بسخن آمده و گفت : تا كى از اين شخص پرسش خواهيد كرد، اين يك آدمى است كه از توجه و چشم خدا افتاده است و خداوند او را مبتلا نموده است باين حالتكه مى بينيد.
وزير اين سخن را شنيده و بسوى منزلش بر كشت ، و از مقام وزارت اشتعفاء داده ، سپس بسوى مكه معظمه حركت نموده و در آنجا مشغول عبادت و بندگى بود.(18)
نتيجه :
خداوند ميفرمايد: ان الانسان ليطفى ان راه استغنى آدمى چون خود را بينياز بيند بناى طغيان و تجاوز گذارد. آرى فطرت است كه چون انسان مشمول نعمتهاى دنيويّه و لذتهاى بدنيّه گردد: از توجهات روحانى و جهان حقيقت غفلت ورزد، اينستكه اولياى حق پيوسته در اين جهان گرفتار و مبتلا بوده و هيچگونه سر گرم لذائذ و شهوات ظاهريّه نميشوند.
آرى هر چيزى را كه بخواهيم تصفيه و روشن و خالص كنيم : ميبايد آنرا تحت فشار قرار داده ، تا مغز صاف آنرا استخراج نمائيم .
بادام تا فشار نديده است : روغن صاف خود را پس نميدهد.
آب در نتيجه شدت فشار روشنائى و برق خارج ميكند.
طلا تا شدت حرارت آتشرا نچشيده است خالص نميشود.
ميوه ها تا بوسيله حرارت آفتاب نپخته اند، شيرينى ندارند.
آدمى ضعيف چون در پيرامون خود مال و ملك و جاه و جلال و لذائذ ظاهرى و جلوه هاى مادى را مشاهده ميكند: قهرا از ديدن جمال حق و از توجه بسوى روحانيت و حقيقت محروم و محجوب مانده ، و در نتيجه از مراحم و توجه خود را از جهان طبيعت و از علاقه هاى مادى منصرف كرده ، و در نتيجه فشار مادى ، روح صاف و توجه خالص و قلب پاك و منورى پيدا كند.