ورود پيغمبر اكرم (ص ) به مدينه
قد نرى تقلب وجهك
فى السماء فلنولينك قبله ترضاها...
(سوره بقره : 144)
مراسم ورود پيامبر اسلام به شهر مدينه ، با نهايت تجليل و احترام
برگذار شد. موجى از شادى در اعماق قلوب مردم آن سرزمين بوجود آمده بود.
تا پيش از آن روز، مدينه را ((يثرب
)) مى گفتند. ولى با ورود رسول اسلام (ص
) نام پيشين خود را از دست داد و عنوان ((مدينة
الرسول )) يعنى ((شهر
پيغمبر)) را به خود گرفت .
نخستين اقدام پيامبر (ص ) در مدينه ، تاءسيس مسجد بود كه در حقيقت
پايگاه و مركز تمام فعاليتها به شمار مى آمد.
در سال اول هجرت ، كوشش رسول خدا (ص ) در راه ايجاد وحدت و يگانگى
مسلمين و ريشه كن ساختن اختلافات داخلى بين دو قبيله بزرگ ، اوس و خزرج
، و بستن قراردادها با همسايگان نزديك بكار رفت .
قراردادى با يهوديان اطراف مدينه به عنوان عدم تعرض امضا فرمود كه بنا
به مفاد آن ، طرفين به هيچ وجه در صدد آزار يكديگر بر نيايند و همزيستى
مسالمت آميزى داشته باشند. اقدام مهمى كه در اين سال صورت گرفت ، اين
بود كه به فرمان خداوند، افرادى كه تجانس روحى و تناسب فطرى و فكرى
داشتند با يكديگر برادر خوانده شدند و پيامبر اسلام ميان ياران خود از
مهاجرين و انصار، عقد اخوت برقرار ساخت و ميان هر يك نفر از مهاجرين با
يك نفر از انصار رابطه برادرى ايجاد كرد و چون نوبت به على (ع ) رسيد،
فرمود: على برادر من است .
دومين سال هجرت آغاز شد. مسلمانان تا آن هنگام به سوى بيت المقدس
نماز مى گذاردند و قبله اسلام بيت المقدس بود. ولى در ابتداى اين سال
دستور رسيد كه مسلمين به سوى كعبه نماز بخوانند.
تغيير قبله براى يهود ضايعه اسفناك و ضربه مهلكى بشمار آمد. زيرا تا آن
روز، اسرائيليان مجاور مدينه ، قبله بودن بيت المقدس را از مفاخر دين و
افتخارات ملت خود مى شمردند و اميد داشتند كه به دليل وحدت قبله ،
نيروى مسلمين را ضميمه نيروى خود كنند و مسيحيت را از شبه جزيرة العرب
ريشه كن نموده ، يهوديت را مذهب رسمى و آئين همگانى عرب قرار دهند ولى
با اين ترتيب اميدشان يكباره قطع شد و دانستند كه اسلام نيرومندتر از
آن است كه بتوان از آن سوء استفاده كرد.
هر قدر مسئله تغيير قبله براى يهودگران و كوبنده بود، براى مسلمين
سودمند و ارزنده به شمار مى آمد. زيرا يكى از آثار اين كار متوجه ساختن
مسلمين به مكه بود. اين توجه علاوه بر جنبه عبادت ، صورت ديگرى هم در
اذهان مردم پيدا مى كرد.
مسلمانان حداقل روزى پنج بار مى بايستى رو به سوى مكه بايستند. مكه را
به ياد آورند. مكه اى كه كعبه مسلمين است و بايد محيط فضليت ، تقوى ،
اخلاص و... باشد، خانه شرك و بت پرستى و رذائل شده و خانه خدا، به بت
خانه اى آلوده تبديل يافته است .
توجه به اين نكته ، مسلمين را به فكر مى انداخت كه به هر ترتيبى شده
بايد اين خانه بزرگ ، از وجود بتان و بت پرستان پاك و به حق ، جايگاه
پرستش حق شود.
اثر مهم ديگرى كه از آن حاصل مى شد، استقلال و اتحاد مسلمانان در جميع
جهات ، حتى در جهت قبله بود. زيرا خداوند دوست دارد كه مومنان در همه
چيز با هم موافق و متحد باشند.
خداوند در قرآن كريم ، سوره آل عمران آيه 103 مى فرمايد:
و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا
نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا.
يعنى : ((همه شما به ريسمان محكم خدا چنگ
زنيد و از تفرقه و اختلاف بپرهيزيد و متذكر اين نعمت خدا باشيد كه بين
شما دشمنى و عدوات حكم فرما بود و او دلهاى شما را با يكديگر الفت داد
و با يكديگر برادر شديد.))
به اين ترتيب ، اگر بنا بود مسلمانان در نماز خويش ، به جهات مختلف
متوجه شوند، از اختلاف جهت آنها توهم اختلاف در عقيده و روش ، و ساير
امور پديد مى آمد. ولى با اين عمل ، خداوند مقرر فرمود كه در حال نماز،
همه به يك سو بايستند تا علاوه بر اتحاد معنوى ، اتحاد صورى نيز برقرار
باشد و از اينجا پى مى بريم كه قانونگذار اسلام تا چه پايه اتفاق و
اتحاد مسلمين را در امور خير و كارهاى خوب دوست دارد.
جنگ بدر
و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة
فاتقوا الله لعلكم تشكرون .
(سوره آل عمران : 123)
كاروان قريش با كالاهاى تجارى به رهبرى ابوسفيان ، از شام به سوى مكه
رهسپار بود. اين كاروان مطابق معمول بايد از كنار چاهى كه معروف به بدر
بود، بگذرد. عبور از اين مسير كه با مدينه چندان فاصله اى نداشت ، در
دل رهبر كاروان تشويشى مجهول بوجود آورده بود. ساعتها بود كه ابوسفيان
سر به گريبان و ترسان بنظر مى رسيد. او مى انديشيد كه مبادا مسلمانان
از وضع قافله مطلع شوند و آن را مورد حمله قرار دهند.
نزديك چاه بدر، اين احتمال قوى تر شد و آثارى از مسلمانان در آن حدود
بدست ابوسفيان آمد. وى براى اينكه علاج واقعه را قبل از وقوع بنمايد،
مردى را به ده سكه زر سرخ و يك شتر صحرا نورد، اجير كرد كه سه روزه خود
را به مكه برساند و اشراف مكه را از وضع راه و كاروان خبر دار سازد.
آنگاه فرمان داد قافله از همانجا برگردد و از ساحل درياى سرخ خود را به
جده رسانيد.
سه روز بعد، ندائى در شهر مكه به گوش مردم رسيد كه همه را غرق در وحشت
كرد. صاحب ندا مى گفت : اى مردم مكه ! اى اشراف قريش ! مال التجاره شما
مورد حمله محمد (ص ) و پيروانش واقع شده است . بشتابيد و آنها را سركوب
كنيد و كاروان خود را نجات دهيد. بر اثر اين ندا، قريشيان به تجهيز
سپاه پرداخته و سپاهى در حدود نهصد و پنجاه نفر به سوى جبهه حركت
دادند.
رجال قريش و اشراف مكه ، از قبيل : عتبه ، شيبه ، وليد بن عتبه ،
ابوجهل ، ابوالبخترى ، نوفل بن خويلد، امية بن خلف و جمعى ديگر كه همه
از سران قوم بودند در اين سپاه شركت داشتند.
چون مقدارى از مكه دور شدند، قاصد ابوسفيان به آنان رسيد و گزارش داد
كه قافله بدون خطر گذشته و به زودى به مكه خواهد رسيد.
با رسيدن اين خبر، ديگر دليلى براى رفتن سپاه به نظر نمى رسيد. ولى
ابوجهل كه سخت شيفته جنگ بود، گفت : اين محال است كه به مكه بازگرديم .
ما بايد تا لب چاه بدر برويم ، آنجا بساط ميگسارى بگسترانيم ، ساعتهائى
به خوشى بگذرانيم و به محمد و يارانش بفهمانيم كه با چه نيروى عظيمى
مواجه هستند و مانورهاى آنان بازى با آتش است و سرانجام خوشى براى آنها
نخواهد داشت .
اصرار و سرسختى ابوجهل ، سايرين را نيز كه با اين اقدام موافق نبودند،
خواه ناخواه به سوى جبهه جنگ كشانيد و پيامبر اسلام هم با سيصد و سيزده
تن از مسلمانان ، از مدينه به آن سوى آمدند و در كنار چاه بدر اين دو
نيرو در برابر هم قرار گرفتند.
سپاه اسلام كه در آغاز به عزم حمله به كاروان تجارى حركت كرده بود،
چندان تجهيزاتى نداشت . ولى وعده هاى رسول اكرم (ص ) كه از منبع وحى
سرچشمه مى گرفت ، آنان را به حدى دلگرم ساخته بود كه با كمى عدد، خود
را بر دشمن غالب مى ديدند و كوچكترين ترسى در دلهاى آنان وجود نداشت .
فرماندهى اين جنگ را پيامبر اسلام (ص ) شخصا عهده دار شد و دستور
فرمود: سه پرچم برافراشتند. يكى پرچم مهاجرين كه به مصعب بن عمير سپرده
شد. پرچم دوم بدست حباب بن منذر، رهبر قبيله خزرج و سومين پرچم را به
سعد بن معاذ، سيد قبيله اوس سپردند.
قريش براى اينكه از نفرات و تجهيزات سپاه مسلمين اطلاعات كافى داشته
باشد، عمير بن وهب را كه كارشناس مسائل نظامى بود، ماءمور تحقيق
پيرامون اين موضوع نمود. عمير بر اسبى نشست و بر فراز تپه هائى كه
اطراف سپاه اسلام بود، بالا رفت و با دقت همه جانب را زير نظر گرفت و
سپس باز گشت و نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح به استحضار اشراف قريش
رسانيد:
پس از جستجوهائى كه به عمل آمد، دانسته شد كه تعداد سربازان محمد در
حدود سيصد نفرند. كمينى هم ندارند ولى نكته اى كه نبايد از نظر دور
داشت ، چگونگى حال آنها است . من در قيافه آنها خواندم و در حركات آنها
ديدم كه مردمى خاموش ولى آماده مرگند. مثل اينكه شترانشان بار مرگ حمل
كرده اند. من آنها را به وضعى ديدم كه فرار نمى كنند تا كشته شوند و
كشته نمى شوند تا به تعداد خودشان از ما را بكشند. اينك بر شما است كه
در اطراف اين مطلب خوب بيانديشيد كه جنگ با اين قوم ، كارى سهل و ساده
نيست .
عتبه و ربيعه از اقدام به جنگ منصرف شدند. ولى ابوجهل و جمعى از
نادانان ، جنگ را طالب بودند و فكر مى كردند كه در اين جنگ ريشه اسلام
را از جاى درخواهند آورد و اثرى از مسلمين باقى نخواهند گذاشت .
در اين موقع فرستاده رسول خدا (ص ) به نزد اشراف قريش رسيد و پيام آن
حضرت را به اين مضمون ابلاغ كرد:
آگاه باشيد كه مرا تصميم به مبادرت به جنگ شما نيست . شما خويشان و
بستگان و اهل قبيله من هستيد. از شما نيز انتظار مى رود كه چندان در
راه عناد و دشمنى من قدم برنداريد. مرا با عرب به حال خود بگذاريد. اگر
موفقيت نصيب من بود، وجودم براى شما مايه افتخار است و اگر از پاى
درآمدم ، شما بدون تحمل رنج و محنت به آرزوى خود رسيده ايد.
عتبه پس از شنيدن اين پيام گفت : اى بزرگان قريش ! از من بشنويد و حق
محمد را كه از شريف ترين افراد قبيله شما است ، مراعات كنيد. سر از
پيام او مپيچيد و بدانيد هر كس به راه لجاج برود، پايان كارش جز
پشيمانى نخواهد بود.
ابوجهل بر آشفت و گفت : اى عتبه ! چه آشوب است بر پا كرده اى ؟ ترس
مرگ بر دل تو مسلط شده و راه فرار مى جوئى ؟ عتبه در حالى كه از خشم مى
لرزيد، از شتر پائين جست و ابوجهل را از اسب به زير آورد و گفت : مرا
جبان و ترسو مى خوانى ؟! بيا تا من و تو با هم بجنگيم تا مردم بدانند
بزدل كيست و شجاع كدام است ؟
اشراف قريش ميانجيگرى كردند و آتش فتنه را فرو نشاندند و در همين هنگام
جنگ ميان دو نيرو آغاز شد و از دو طرف اشخاصى به ميدان قدم گذاشتند.
عتبه بن ربيعه و برادرش شبيه و پسرش وليد، نخستين كسانى بودند كه به
ميدان كارزار آمدند و از لشكر اسلام عبدالله بن رواحه و عوف و معود
پسران حارث ، اسب به ميدان جهاندند. عتبه كه از شخصيت هاى برجسته
دودمان قريش بود، گفت : ما شما را شايسته جنگ خود مى دانيم و جز
عموزادگان خود كسى را حريف و كفو خويش نمى شناسيم .
آن سه نفر كه از انصار بودند بجاى خود بازگشتند و بجاى آنها على بن
ابيطالب (ع ) و حمزة بن عبدالمطلب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب پا به
ميدان نهادند و خود را معرفى كردند. عتبه گفت : اين سه تن همتاى ما
هستند و شايستگى جنگ ما را دارند.
على (ع ) با وليد در آويخت و در حمله اول بازوى وليد را از جاى درآورد.
وليد دست قطع شده خود را به سوى آن حضرت پرتاب كرد و به سوى پدر گريخت
. ولى على (ع ) در بين راه با ضربت ديگرى او را از پاى درانداخت و سپس
به كمك عمويش حمزه شتافت و با يك ضربه شمشير شيبه را به هلاكت رسانيد.
عبيدة بن حارث با عتبه بن ربيعه كوشيدند تا هر دو از پاى افتادند. على
(ع ) به سراغ عتبه رفت و او را نيز كه هنوز زنده بود، به قتل رسانيد و
عبيده را كه سخت مجروح بود، به كمك حمزه به حضور پيغمبر (ص ) آوردند.
ولى عبيده بعدا با همان زخمى كه از حريف خورده بود، از دنيا رفت .
قتل اين سه تن كه هر سه نيرومندترين افراد قريش بودند، پشت سپاه مكه را
شكست و قريش بكلى روحيه خود را باخت . مسلمانان ، سخت مى كوشيدند و
روزگار كفار قريش را سياه مى كردند. على (ع ) با بيدارى و هوشيارى خاص
خود به جوانب مختلف ميدان مى تاخت و دشمنان را از پاى مى انداخت و
تعداد كشته شدگان بدست او بالغ بر سى و شش نفر گرديد.
در اين جنگ علاوه بر عتبه و شيبه و وليد، ابوجهل و جمعى ديگر از سران
قريش هم به هلاكت رسيدند و هفتاد نفر از رجال مكه هم بدست مسلمانان
اسير شدند.
جنگ بدر، به اين ترتيب به نفع مسلمانان خاتمه يافت و اولين حمله
مسلحانه اسلام بر شرك و بت پرستى ، با پيروزى بزرگى مواجه شد.
اشراف قريش ، فيل صفتان مكه ، عزيزان بى جهت ، و خود خواهان گردنكش ،
در كنار چاه بدر به زانو درآمدند و پس از يك عمر سرسختى و لجاج ، به
وادى خاموشان شتافتند.
اين جنگ در تاريخ اسلام اثر مهمى داشت . زيرا اين نخستين بار بود كه
مسلمانان با مخالفان خود جنگ مى كردند و در نتيجه نيروى ايمان و
فداكارى ، با آنكه سپاه دشمن ، از لحاظ عدد و تجهيزات سه برابر آنها
بود، غالب شدند و درسى سراسر عبرت به دشمنان خود دادند.
جنگ احد
و اذ غدوت من اهلك تبوى ء المومنين مقاعد
للقتال و الله سميع عليم .
(سوره آل عمران : 121)
پس از جنگ بدر، بت پرستان مكه ، احساس كردند كه لكه ننگى به دامن
افتخار آنها نشسته كه جز با انتقام از مسلمين با هيچ آبى شسته نمى شود
و تا خونخواهى كشتگان را ننمايند، آرامشى در دل خود نخواهند يافت . از
اين رو ابوسفيان كه قيادت و رياست مكه را اخيرا بدست گرفته بود، اعلام
كرد كه هيچ خانواده اى از قريش حق ندارد بر كشتگان خود عزادارى كند و
اشگ بريزد. زيرا اشگها و ناله ها، عقده هاى دل را سبك مى سازد و قدرت
انتقام را ضعيف مى كند.
اين عقده ها بايد در دلها بماند تا در وقت مناسب منفجر شود و با
انفجارش ، آتشى از كين برافروزد كه خرمن عمر دشمنان را بسوزاند.
حدود يكسال از حادثه بدر مى گذشت . ابوسفيان سرگرم تهيه مقدمات جنگ
بود. جمعى از افراد سخنور و فصيح عرب را به قبائل مختلف اعزام نمود تا
با تشريح جنگ بدر، مردم را تحريك كنند كه براى خونخواهى از دشمن مشترك
آماده گردند.
مال التجاره اى هم كه بر سر آن ، جنگ بدر بر پا شده بود و جمعى از
سهامداران بزرگش در آن ، به خاك غلطيده بودند، هنوز در دست ابوسفيان
بود و تصميم گرفت كه آن ثروت سرشار را صرف در راه انتقام و خونخواهى
كند.
با فعاليت هاى پى گير و همه جانبه ، سپاهى نيرومند كه داراى پنج هزار
مرد مسلح بود، آماده گرديد. ميان اين عده سه هزار و دويست نفر پياده
نظام بودند و از لحاظ تجهيزات نظامى و آذوقه در بهترين شرايط قرار
داشتند.
وقتى خبر حركت اين سپاه به مدينه رسيد، هيجانى غير قابل وصف در ميان
مسلمانان پديد آمد. زيرا حادثه اى پيش آمده بود كه نسبت به حوادث و جنگ
هاى گذشته قابل قياس نبود.
پيامبر اسلام (ص ) در اين مورد با ياران خود به مشورت پرداخت . جمعى
عقيده داشتند كه برج و باروى مدينه را محكم كنند و در مدينه بمانند تا
سپاه دشمن برسد و در كنار شهر به جنگ بپردازند. ولى گروهى ديگر معتقد
بودند كه اين كار، كار مردم ناتوان است و بايد به استقبال دشمن شتافت و
سر راه بر او گرفت .
رسول اكرم (ص ) با نظر گروه دوم موافقت فرمود و فرمان بسيج داد.
سربازانى كه از مدينه حركت كردند، در ابتدا بالغ بر هزار نفر بودند.
ولى هنوز چيزى از راه نپيموده بودند كه ناگهان عبدالله ابى
(40) با سيصد نفر از طرفدارانش ، از سپاه اسلام جدا شد
و به بهانه اينكه پيغمبر با عقيده من (درباره ماندن در مدينه ) مخالفت
كرده است ، به مدينه بازگشت و رسول خدا (ص ) به بقيه سپاه كه به هفتصد
نفر تنزل كرده بود، به راه ادامه داد، تا در كنار كوه احد فرو آمدند.
آنگاه به تنظيم صفوف پرداخت و لشگر را طورى تعبيه فرمود كه كوه احد در
پشت و كوه عينين در طرف چپ و مدينه در مقابل رو قرار داشت .
در كوه عينين شكافى بود كه احتمال داشت دشمن از آن استفاده كند و
ناگهان به سپاه اسلام بتازد. براى جلوگيرى از خطر محتمل ، به امر رسول
الله (ص )، عبدالله بن جبير با پنجاه تيرانداز ورزيده ، در آن شكاف
مستقر شدند و به آنان دستور داده شد كه در صورت موفقيت يا شكست سپاه
اسلام ، آنها از جاى خود نجنبند و شكاف را خالى نگذارند.
رسول خدا (ص ) پس از آن ، روى به مسلمين نمود و خطابه اى كه خلاصه آن
چنين است ، ايراد نمود:
اى مردم ! به شما آن مى گويم كه خداوند به من فرمود و آن وصيت كنم كه
در كتاب آسمانى خود مرا به آن توصيه كرد.
به من امر فرمود كه دستورهاى او را به كار بندم و از آنچه حرام نموده ،
دورى گزينم . هميشه پرهيزكار و پاكدامن باشم .
امروز شما در جايگاه مزد و پاداش خداوندى قرار گرفته ايد و روش شما
سرمشق آيندگان خواهد بود. شما بايد خود را بر صبر و كوشش و فداكارى ،
وادار كنيد. جنگ با دشمن و تحمل زخمها كارى است دشوار و فداكارى بسيار
بايد تا در جنگ ها افتخار موفقيت و پيروزى نصيب شود.
قدم در ميدان جهاد بگذاريد و مردانه بكوشيد و از خداوند متعال درخواست
كنيد كه شرف و افتخار را نصيب شما گرداند. من خواهان رشد و موفقيت شما
هستم و از تفرقه و پريشانى شما بيمناكم .
روح الامين به قلب من القا كرده كه هر جاندارى تا روزى خود را به طور
كامل در اين جهان بدست نياورد، نخواهد مرد و روزيش كم نخواهد شد. ممكن
است روزى مقدر خود را كمى ديرتر بدست آورد، ولى محال است از آن محروم
گردد. بنابراين در طلب روزى ، حرص مورزيد و خود را به حرام آلوده نكنيد
و در آن راه به معصيت خداوند اقدام ننمائيد. زيرا آنچه سرنوشت و بهره
شما است به شما خواهد رسيد و حرص و شتاب و بى پروائى شما، جز گناه و
آلودگى اثرى به بار نخواهد آورد.
اى مردم مسلمان ! منزلت يك مومن نسبت به ساير مومنين ، منزلت سر است
نسبت به بدن . پس اگر مومنى به سختى و مشقت افتد، بايد سايرين از رنج و
عذاب او، رنجور و افسرده شوند. والسلام عليكم .
سپاه قريش صفهاى خود را مرتب ساخت . پرچم در دست جوانان عبدالدار بود.
خالد بن وليد در ميمنه و عكرمة بن ابى جهل در ميسره و عمرو بن العاص و
صفوان بن اميه فرمانده سواران و عبدالله بن ربيعه فرمانده تيراندازان و
بت بزرگ (هبل ) كه قريش از مكه با خود آورده بودند، پيشاپيش آنان قرار
داشت .
هند (زن ابوسفيان ) با گروهى از زنان مكه كه براى تحريك و تحريص
سربازان ، به جبهه آمده بود، در انتهاى جنگجويان قرار گرفته ، به
خواندن سرودهاى مهيج پرداختند.
نخستين كسى كه از سپاه قريش به ميدان آمد، طلحة بن ابى طلحه ، پرچم دار
كفر بود. مبارز طلبيد. على (ع ) به ميدان شتافت و او را از پاى درآورد.
رسول خدا تكبير گفت و مسلمانها هم ، صداى تكبير بلند كردند. نفر دوم و
سوم و چهارم از بنى عبدالدار پى درپى به ميدان آمدند. همه بدست على (ع
) كشته شدند.
وحشت و هراسى عظيم بر دلهاى سپاهيان مكه افتاد. در آن حال مسلمانان به
يك حمله شديد دست زدند و صفوف دشمنان را به هم ريختند. جمعى از آنان پا
به فرار گذاشتند و شيرازه لشگر از هم پاشيده شد.
جنگجويان اسلام در گوشه و كنار ميدان ، جانبازى مى كردند و صميمانه از
اسلام حمايت مى نمودند. تا جائى كه بت بزرگ (هبل ) را سرنگون كردند و
قواى خصم را درهم شكستند. رفته رفته ، ميدان جنگ از سربازان مكه خالى
شد و مسلمانان به جمع آورى غنائم جنگى و ضبط سلاحها و اموال دشمن
پرداختند.
يك اشتباه خطرناك :
نيروهاى احتياطى كه به دستور صريح پيغمبر اسلام ، شكاف كوه
عينين را اشغال كرده بودند، از دور، ميدان جنگ را تماشا مى كردند.
منظره جمع آورى غنيمت ها و اموال دشمن ، يعنى يك مسئله مادى خيره كننده
، آنها را تحريك كرد كه در جمع غنائم شركت كنند. فرمانده آنان ،
عبدالله بن جبير، كوشش كرد كه آنها را از اين تصميم باز دارد. ولى موثر
واقع نشد و كم كم خط دفاعى شكاف ، ضعيف گرديد تا به جائى رسيد كه
فرمانده با چند تن معدود باقى ماندند.
در آن حال يك ستون از نيروى مكيان وارد شكاف گرديد، كسانى را كه در محل
بودند، به قتل رسانيد و از پشت سر بمسلمانان حمله كرد.
پرچم كفر ديگر باره برافراشته شد و فراريان از گوشه و كنار به زير پرچم
گرد آمدند و صفوف از هم پاشيده مسلمين را محاصره كردند.
يكى از مشركين با صداى بلند فرياد زد: محمد كشته شد! اين خبر وحشت آور،
و اين حمله شديد و غير مترقبه موجب شد كه مسلمانها پا به فرار نهادند و
از ميدان گريختند. رسول خدا (ص ) در ميان دشمن قرار گرفته بود. على (ع
) مانند سپرى متحرك دور آن حضرت مى چرخيد و از هر سو، دشمنان را دفع مى
كرد.
در آن روز بدن على (ع ) نود زخم برداشته و خون بسيار از بدنش ريخته
بود. ولى از پاى درنيامد و همچنان به جهاد و دفاع ادامه مى داد. جبرئيل
كه شاهد فداكارى و از خودگذشتگى على (ع ) بود، فرياد زد:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
((جوانمردى جز على و شمشيرى جز ذوالفقار
نيست )). تاريخ اسلام ، به شهادت دوست و
دشمن ، على (ع ) را در روز احد، تنها يار و ياور پيامبر شناخته و شهامت
و ايمان و پايدارى او را با تجليل فراوان ياد مى كند.
لحظه به لحظه ، حلقه محاصره تنگ تر مى شد و دشمنان با جسارت بيشتر به
رسول خدا (ص ) نزديك مى شدند. ولى چون به واسطه شجاعت على (ع ) نمى
توانستند، خود را به رسول خدا (ص ) برسانند، سنگ مى پراندند. يكى از
سنگها به پيشانى پيامبر رسيد و خون به صورتش جارى شد. سنگ ديگرى به
وسيله عتبه بن ابى وقاص بر لب و دندان رسول اكرم (ص ) آمد كه دندانش
شكست . شمشيرى بر شانه او زده شد. ولى چون دو زره در بر داشت ، كارگر
نيفتاد و آن پيامبر عظيم الشان با تمام اين مصائب كه از دشمنان مى ديد،
لب به نفرين آنان نگشود. بلكه از خداوند بزرگ هدايت و نجات آن قوم را
مسالت مى فرمود.
از حوادث ناگوارى كه در آن روز واقع شد، شهادت حمزه سيدالشهداء، عموى
بزرگوار پيغمبر بود. وى در حالى كه مردانه مى كوشيد و از دين خدا و
پيغمبرش حمايت مى كرد، با حربه اى كه وحشى به سوى او پرتاب كرد، از پاى
درآمد و به زمين افتاد. وحشى پهلوى او را شكافت و جگرش را
درآورده ، براى هند، زن ابوسفيان به ارمغان برد.
هند، پاره اى از جگر پاك حمزه را در دهان گذاشت كه ببلعد، و با اين كه
چيزى از گلوى او پائين نرفت معروف به ((جگر
خوار)) شد و مردم معاويه و اولاد او را
((فرزندان هند جگر خوار))
مى ناميدند.
جنگ احد به نفع قريشيان پايان يافت . سپاهيان مكه در حالى كه از موفقيت
خود لبخند بر لب داشتند، ميدان جنگ را به سوى مكه ترك گفتند. پيامبر
اسلام ، كنار كوه ايستاده و به آن تكيه داده بود. يارانش از گوشه و
كنار به دور او جمع مى شدند. ولى از آمدن حمزه خبرى نبود. رسول اكرم (ص
) با نگرانى و تشويش ، على (ع ) را براى كسب خبر و اطلاع از حمزه به
ميدان فرستاد. مدتى گذشت از بازگشت على (ع ) هم خبرى نشد.
رسول خدا، شخصا به ميدان قدم گذاشت و به جستجو پرداخت . ناگهان منظره
اى هولناك و وحشت آور در برابر آن حضرت آشكار شد.
آه ! حمزه را كشته اند و او را مثله كرده اند. اشگ از ديدگان آن حضرت
جارى شد و مطابق اخبار اهلبيت عليهم السلام ، روزى سخت تر و ناگوارتر
از آن روز، در سراسر زندگانى رسول الله (ص ) نبوده است .
پيغمبر اسلام (ص ) عباى مبارك را از دوش برداشت و بر جسد پاك و مطهر
عموى عالى مقام خود افكند و به اين وسيله آن منظره رقت بار را از انظار
دوستان و بستگان مستور نمود. سپس بر جنازه حمزه نماز گذارد و در آن
نماز هفتاد مرتبه ((الله اكبر))
گفت و او را به لقب سيدالشهداء مفتخر فرمود.
سپس اجساد ساير شهيدان را از نقاص مختلف ميدان جمع آورى كردند و بر
آنها نماز خواندند و به خاك سپردند.
تازه داماد در آغوش شهادت
:
در بين اجساد پاك شهيدان احد، جسدى ديده مى شد كه سند زنده
فداكارى و جانبازى سربازان مسلمان بود. حنظله جوانى بود كه حدود بيست و
چهار سال از عمرش گذشته و درست در همان شبى كه روز آن جنگ احد اتفاق
افتاد، مقدمات زفافش فراهم شده بود.
رسول خدا(ص ) به اين جوان اجازه فرمود كه براى انجام زفاف در مدينه
بماند و سپس به مجاهدين بپيوندد.
در ضيافتى كه به عنوان وليمه دامادى بر پا شده بود، گروهى از مسلمين با
اينكه عازم جنگ بودند، حضور يافتند و پس از صرف شام ، داماد را به حجله
فرستادند و رفتند.
سحرگاه ، تازه عروس ، حنظله را ديد كه زره مى پوشد و سلاح جنگ بر تن مى
كند. اين عمل براى او عجيب و باور نكردنى بود. با حيرت پرسيد: مگر رسول
خدا تو را از جنگ معاف نفرموده است ؟!
حنظله زير لب گفت : چرا. زن پرسيد: پس براى چه زره پوشيده و شمشير بسته
اى ؟! گفت : مى خواهم به سپاه اسلام ملحق شوم . گفت : پس مرا به كه مى
سپارى ؟! حنظله در حاليكه صدايش از ايمان محكم و تصميم قاطع او حكايت
مى كرد، گفت : به خدا مى سپارم .
عروس براى منصرف ساختن حنظله به گريه و التماس و زارى متوسل شد. ولى
اثرى در اراده داماد ننمود. در آخرين لحظات كه حنظله مى خواست قدم از
اطاق بيرون بگذارد، زن گفت : لحظه اى صبر كن ! آنگاه با شتاب از خانه
بيرون جست و چند تن از همسايگان را با خود به خانه آورد و رو به شوهر
خود كرد و گفت : در حضور اين چند نفر اقرار كن كه با من زفاف كرده اى .
حنظله گفت : اقرار مى كنم ولى منظور تو از اين اقرار چيست ؟
عروس در حالى كه گريه راه گلويش را گرفته بود، رو به حضار كرد و گفت :
ديشب در خواب ديدم كه درهاى آسمان باز شد و حنظله به سوى بالا پرواز
كرد و از نظرم ناپديد گرديد. من مى دانم كه شوهرم از اين جنگ برنخواهد
گشت . خواستم شما گواه باشيد كه اگر فرزندى از من بوجود آمد، به شوهرم
حنظله متعلق خواهد بود.
اين موانع كه بر سر راه حنظله بوجود آمده بود، روى قاعده طبيعى بايد او
را از تصميم خود باز دارد. ولى ايمان به خدا و عشق به جانبازى كه در
اعماق قلبش ريشه دوانده بود، مانند جاذبه نيرومند او را به سوى ميدان
جنگ مى كشانيد. آخرالامر با همسر عزيزش خداحافظى كرد و پشت پا به عيش و
نوش دنيا زد و خود را به جبهه جنگ رسانيد.
حنظله در ميدان احد، مردانه به صفوف حمله مى كرد و از دين خدا حمايت مى
نمود. ناگاه از سپاهيان قريش نيزه خود را به شكم او فرو برد. وى به جاى
اينكه به عقب برگردد تا از فشار نيزه در امان بماند، جلو رفت و با جلو
رفتن ، نيزه از پشتش به در آمد. ولى در آخرين رمق ، كه كاملا به قاتل
خود نزديك شده بود، با شمشيرش سر از بدن او برداشت .
به اين ترتيب حنظله به شهادت رسيد و خوابى كه همسرش ديده بود، تعبير شد
و مطابق نقل مورخين ، چون اين جوان موفق نشده بود غسل جنابت بجاى آورد،
فرشتگان آسمان وى را غسل دادند و به اين جهت او را غسيل الملائكه
ناميدند.
جنگ خندق
يا ايها الذين امنوا اذكروا نعمة الله
عليكم اذ جائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها...
(سوره احزاب : 10)
قريش تصميم گرفته است درخت توحيد را از ريشه در آورد. بت پرستان مكه
آماده شده اند به هر قيمتى است از محمد(ص ) و ياران او اثرى باقى
نگذارند و به دنبال اين تصميم ، اقداماتى كرده اند. ولى اقدامات گذشته
آنها كه به صورت جنگ هاى بدر و احد بوده است ، آنها را به مقصد اصلى
نرسانيده است .
اگر چه از جنگ احد، قريشيان خوشحال برگشتند، ولى باز هم عقده قلبى آنها
باز نگرديد. زيرا هنوز پايگاه اسلام به جاى خود باقى است و محمد و
يارانش به روش خود ادامه مى دهند.
چند تن از يهوديان مدينه ، از جمله : حى بن اخطب ، به مكه آمدند و با
سران قريش ملاقات و مذاكراتى انجام دادند.
يهود اظهار داشتند: بايد يك اقدام همه جانبه براى ريشه كن ساختن اسلام
بنمائيم ، كه در آن از قبائل مختلف عرب كمك بگيريم و ما يهوديان هم
آنچه قدرت داريم در اين راه بكار مى اندازيم . ابوسفيان و ساير اشراف
قريش از اين پيشنهاد حسن استقبال كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند.
سپس يهوديان نزد طايفه غطفان رفتند و با آنها نيز در اين باره مذاكره و
موافقت آنان را هم جلب نمودند.
چند روز به تهيه مقدمات گذشت و آنگاه سپاهى عظيم بالغ بر ده هزار
جنگجو، به فرماندهى ابوسفيان از مكه حركت كرد. در بين راه هم گروهى از
قبائل مختلف عرب به آنها پيوستند و مانند سيلى بنيان كن ، به جانب
مدينه سرازير شدند.
خبر حركت سپاه مكه به رسول اكرم (ص ) رسيد و با ياران خود در اين مورد
به مشورت و تبادل نظر پرداخت . سلمان فارسى اظهار داشت : در كشور ما
معمول است كه چون سپاهى عظيم به ما حمله كند، دورتادور شهر را خندق حفر
مى كنيم كه دشمن نتواند از همه جانب ما را مورد حمله قرار دهد. پيامبر
اسلام (ص ) اين نظر را پسنديد و مسلمانان به رهبرى آن حضرت حفر خندق را
آغاز كردند.
سپاه قريش موقعى به حدود مدينه رسيد كه مسلمانان از كار خندق فراغت
يافته و مانعى بزرگ در سر راه دشمن بوجود آورده بودند. مكيان از ديدن
خندق دچار حيرت شدند. زيرا اين كار در بين عرب سابقه نداشت . ولى
ندانستند كه اين نظريه ، وسيله يك مسلمان ايرانى ، يعنى سلمان فارسى
اظهار و مورد عمل قرار گرفته است .
جنگجويان قريش ، در نظر داشتند بدون پياده شدن در مدينه كار مسلمانان
را يكسره كنند و برگردند. ولى در اين حال خود را ناچار ديدند كه خيمه
ها بر سر پا كنند و مدينه را محاصره نمايند.
حى بن اخطب ، ديگر باره فعاليت خود را آغاز كرد و براى ملاقات
((كعب بن اسد))
فرمانرواى يهوديان بنى قريظه ، به پاى قلعه آنها آمد. ولى كعب از
پذيرفتن و ملاقات او امتناع نمود. حى بن اخظب دست بردار نبود و با هر
نيرنگى بود، كعب را راضى كرد كه چند لحظه با او ملاقات نمايد. در اين
ملاقات ، حى بن اخطب گفت : براى تو عزت دنيا را آورده ام . كعب گفت :
بخدا قسم كه تو ذلت و خوارى دنيا را آورده اى .
گفت : اينك قبائل نيرومند قريش و غطفان با عزمى راسخ آمده اند كه از
اينجا باز نگردند تا كار محمد و يارانش را خاتمه دهند. حال موقع آن است
كه تو هم با ما هماهنگ شوى و ما را در اين راه كمك كنى .
كعب گفت : ما از محمد(ص ) جز وفا و نيكى چيزى نديده ايم . ما را به حال
خود بگذار و بيرون شو. اما حى بن اخطب ، به قدرى افسون و افسانه به گوش
او خواند تا موافقتش را جلب نمود و عهدنامه عدم تعرضى كه با رسول خدا(ص
) امضاء كرده بودند، پاره كرد.
اين خبر، يعنى خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه در اين موقع حساس ، بر
وخامت اوضاع مدينه افزود و مسلمانان را سخت نگران ساخت . زيرا اين مطلب
از دو سوى حائز اهميت بود. يكى آنكه نيروى قابل ملاحظه اى بر تعداد
دشمنان مى افزود و ديگر آنكه زحماتى كه مسلمين در حفر خندق متحمل شده
بودند، بى اثر مى شد و دشمن مى توانست از طريق اراضى و قلاع بنى قريظه
به آسانى وارد مدينه شود.
اولين ضربه به قريش :
روزهاى محاصره كم كم به طول انجاميد. سپاهيان مكه احساس خستگى
كردند و از اينكه تاكنون نتيجه اى بدست نيامده افسرده خاطر شدند.
يكى از روزها ((عمرو بن عبدود))،
فارس يليل ، به همراهى ((منبة بن عثمان
)) و ((نوفل
بن عبدالله )) بر اسبهاى خود نشسته و از
يكى از نقاط خندق ، كه عرضش كمتر بود با يك پرش اسب ، خود را به
اردوگاه مسلمين نزديك ساختند. عمرو كه سوابقش در ميدان هاى جنگ بسى
درخشان وصيت شجاعتش سراسر منطقه عربستان را فراگرفته بود، فرياد زد:
كيست كه به ميدان من آيد و با من زورآزمائى كند؟! نفس در سينه مسلمانان
بند آمده و همه سر به زير افكنده بودند.
عمر بن خطاب كه شايد بيش از ديگران دچار اضطراب و ترس شده بود، براى
اينكه عذرى جهت ترس خود و سايرين بتراشد، شرحى درباره شجاعت عمرو و
سوابق او به عرض رسانيد و بيشتر به وحشت و هراس مردم افزود.
رسول خدا(ص ) بى آنكه به سخنان بى مورد عمر اعتنائى كند، يا بدان جوانى
گويد، خطاب به مسلمانان كرد و فرمود: كيست كه به مبارزه اين بت پرست
اقدام كند؟!
در آن حال كه سكوت مرگبارى بر مردم حكومت مى كرد و از هيچ جا صدائى
شنيده نمى شد، يك صدا، آرى فقط يك صدا از حنجره پاك و معصوم على (ع )،
به نداى رسول الله (ص )، جواب مثبت گفت ، او اظهار داشت :
يا رسول الله ! من به ميدان او مى روم ! هنوز رسول اكرم (ص ) با ميدان
رفتن على (ع ) موافقت نكرده بود، كه مجددا بانگ عمر بن عبدود از ميان
ميدان شنيده شد كه مى گفت :
اوه . من كه از بس مبارز طلبيدم ، صدايم گرفت . چرا كسى جواب نمى
گويد؟! اى پيروان محمد! مگر شما معتقد نيستيد كه اگر كشته شويد به بهشت
مى رويد و اگر كسى را بكشيد، مقتول شما در دوزخ خواهد بود؟ آيا هيچيك
از شما ميل بهشت نداريد؟!
ديگر باره على (ع ) از جا برخاست و گفت : اى رسول خدا(ص ) جز من كسى
مرد ميدان او نيست .
پيامبر اسلام (ص ) موافقت فرمود و عمامه خود را بر سر على بست و زره
خود را بر او پوشانيد و به او را بسوى ميدان فرستاد و در عقبش دعا كرد
و پيروزى او را از خداوند درخواست نمود.
على با قدمهاى محكم به سوى ميدان شتافت و خود را به عمرو بن عبدود
رسانيد و به اين بيان عربده هاى مستانه او را پاسخ داد:
آرام باش كه اينك جوابگوى تو بدون كوچكترين عجز به سوى تو آمد.
پاسخ دهنده تو فردى با ايمان و بصير است و پاداش خود را از خداوند مى
خواهد.
من اميدوارم كه به زودى كنار نعشت زنان نوحه گر بنشانم .
با ضربتى كه آوازه و داستانش در روزگارها باقى ماند.
رسول محترم اسلام (ص ) كه از دور ناظر روبرو شدن على و عمرو بود به
يارانش چنين فرمود:
برز الايمان كله الى الشرك كله .
اينك عالى ترين مظاهر ايمان (على عليه السلام ) با خطرناكترين جرثومه
هاى شرك و بى ايمانى (عمرو بن عبدود) در برابر هم قرار گرفتند.
عمرو كه هرگز باور نمى كرد جوانى به اين سن و سال جرئت ميدان او را
داشته باشد، با حيرت پرسيد: كيستى اى جوان از خود گذشته ؟ فرمود: من
على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم .
عمرو كه با شنيدن نام على ، خاطرات جنگ بدر و شجاعت بى نظير او را بنظر
آورده بود، گفتارى دوستانه آغاز كرد كه شايد بدينوسيله از جنگ على و
چنگ مرگ نجات يابد. لذا با لحنى خودمانى اظهار داشت :
برادرزاده ! واقعا حيف است مانند تو جوانى به دست من كه فارس يليلم مى
گويند، به خاك و خون افتد، من هيچگاه دوستى با پدرت ابيطالب را فراموش
نمى كنم . صلاح در اين است كه تو بجاى خودت بازگردى تا كسى ديگر به
ميدان من آيد.
على (ع ) تبسمى كرد و گفت :
ولى مرا حيف نمى آيد كه فارس يليل بدست من از پاى درآيد و با شمشير من
به خاك و خون افتد. ديگر آنكه اين سخنان را كنار بگذار و راجع به موضوع
خودمان صحبت كن . من شنيده ام كه وقتى دست به پرده كعبه زده بودى ، با
خداى خود پيمان كردى كه هر گاه در ميدان جنگ ، حريف تو، سه خواهش كند،
اگر بتوانى هر سه و گرنه يك خواهش او را برآورى . عمرو گفت : چنين بوده
است .
فرمود: اينك من از تو سه خواهش دارم و روى پيمان خودت ، بايد حداقل به
يكى از آن سه عمل كنى .
گفت : كدام است سه حاجت تو؟! فرمود: اول آنكه دست از شرك و بت پرستى
بردارى و راه توحيد و يكتاپرستى را برگزينى . محمد(ص ) را پيامبر حق
بدانى و در ميان جامعه مسلمين با عزت و سعادت زندگى كنى .
گفت : اجابت اين خواهش براى من غير ممكن است . دومى را بگو.
گفت : دوم آنكه از جنگ با ما بگذرى و از راهى كه آمده اى برگردى . ما
را با اين اعراب خونخوار به حال خود بگذارى . اگر محمد(ص ) بر حق
نباشد، عربها كار او را فيصله مى دهند و مسووليت جنگ با او هم از شما
برداشته خواهد شد.
عمرو گفت : اين پيشنهاد، عاقلانه و قابل پذيرش است . ولى متاءسفانه
براى من ، در اين موقع امكان پذير نيست . زيرا زن و مرد مكه مرا هنگام
حركت به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: ((فارس
يليل به جنگ محمد مى رود.)) اينك اگر
برگردم سيل ملامت و سرزنش از همه جانب به سوى من روان خواهد شد. بگو
پيشنهاد سومت چيست ؟
على (ع ) گفت : سومين خواهشم آن است كه پياده شوى تا با يكديگر بجنگيم
. زيرا من پياده هستم .
عمرو با يك جستن ، از اسب پياده شد و در حالى كه از قوت قلب و صراحت
لهجه على (ع ) خشمگين بود، به سوى او شتافت و شمشير خود را بر سرش فرود
آورد. اين ضربت آنچنان سهمگين بود كه سپر از هم دريد و مقدارى از سر
على (ع ) را شكافت .
على (ع ) بدون فوت وقت ، زخم سر خود را برق آسا بست و پيش از آنكه فرصت
حمله مجدد به عمرو داده شود، با يك ضربه شمشير پاهاى او را قطع كرد.
تنه سنگين عمرو با شدت بر زمين افتاد. گرد و غبارى غليظ آن نقطه ميدان
را فراگرفت . بطورى كه هيچيك از دو حريف ديده نمى شدند. آنچه اكثريت
مردم احتمال مى دادند، پيروزى عمرو و كشته شدن على (ع ) بود.
سكوتى پر حيرت بر دو سپاه مسلط گشته و همه در انتظار نتيجه جنگ بودند.
لحظه اى به اين صورت گذشت . ولى ناگهان نداى الله اكبر در دشت و بيابان
طنين انداخت . اين ندا، نداى على بود.
نسيم ملايمى وزيد. گرد و خاك را به يك سو كشاند. وضع ميدان روشن شد.
على (ع ) با فتح و پيروزى ، در حالى كه سر بريده عمرو را به دست داشت و
قطرات خود از شمشيرش به خاك مى افتاد، به سوى پيامبر اسلام (ص ) آمد.
رسول خدا(ص ) فرمود:
ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين الى
يوم القيمة . .
ضربت على در روز خندق گرانبهاتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت و
اين گفتار مبالغه نيست . زيرا اگر فداكارى على در آن روز نبود، اساس
اسلام به دست عمرو بن عبدود و سربازان احزاب ، ويران مى شد و اثرى از
خداپرستى باقى نمى ماند.
يك تاكتيك نظامى :
كشته شدن عمرو، پشت نيروى قريش را درهم شكست . منبة بن عثمان و
نوفل بن عبدالله كه همراه عمرو از خندق جسته بودند، با ديدن پيكر خونين
او پا به فرار گذاشتند. نوفل هنگام فرار در خندق افتاد و مسلمانان به
او سنگ مى زدند و آخر كار او هم با شمشير على (ع ) كشته شد.
شبى از شبها كه هنوز قواى دشمن ، مدينه را در محاصره داشت و مسلمانان
سخت ترين حالات را مى گذراندند، مردى به نام نعيم بن مسعود از طايفه
غطفان به حضور رسول اكرم (ص ) شرفياب شد و اظهار داشت :
يا رسول الله ! من اسلام اختيار كرده ام ولى هيچكس از مسلمانى من اطلاع
ندارد. اينك من در اختيار شمايم . به هر چه فرمان دهى ، اطاعت مى كنم .
رسول خدا(ص ) فرمود: برو و در خفا به اسلام خدمت كن و در صورتى كه
بتوانى بين دشمنان تفرقه انداز.
نعيم خداحافظى كرد و يكسر به كنار قلعه بنى قريظه آمد. حلقه در را به
صدا درآورد و پس از لحظه اى به درون قلعه راه يافت و با كعب بن اسد،
رئيس بنى قريظه به مذاكره پرداخت و در خلال سخنانش چنين گفت :
شما سوابق دوستى مرا با خودتان مى دانيد و من در چنين لحظات حساس كه
خطرى عظيم شما را تهديد مى كند، وظيفه خود دانستم كه مطالبى را
گوشزدتان كنم .
سپاه قريش و نيروى غطفان كه اينك مدينه را محاصره كرده اند و شما هم با
آنها هماهنگ شده ايد، هيچيك ساكن اين منطقه نيستيد. چه غالب شوند و چه
مغلوب ، به وطن خود باز مى گردند. ولى شما...
آرى شما با محمد همسايه و ساكن اين سرزمين هستيد. به من بگوئيد: اگر
قريش شكست خوردند و رفتند، تكليف شما چه مى شود و شما با محمد چه
خواهيد كرد؟! شما با كدام تضمين با قريش پيوسته ايد؟! آيا قريش تعهدى
به شما سپرده است كه تنهايتان نگذارد و بدست دشمنتان نسپارد؟!
من معتقدم شما براى اطمينان از عواقب كار، چند تن از رجال و اشراف قريش
و غطفان را بگيريد و به عنوان گروگان در قلعه خود نگهداريد. تا در صورت
بروز حوادث نامطلوب ، آنها مجبور به يارى شما باشند.
اين سخنان را نعيم با حرارتى زايدالوصف و لحنى كاملا صميمانه ادا كرد و
اثرى عميق در يهوديان نمود. آنها مثل اينكه از خواب گرانى بيدار شده
باشند، از راهنمائى هاى نعيم تشكر كردند و تصميم گرفتند به آن عمل
كنند.
نعيم پس از آن به سوى سپاه قريش آمد و ملاقاتى با رجال و اشراف مكه به
عمل آورد. در اين ملاقات به ابوسفيان و ساير سران سپاه چنين گفت :
آقايان ! من از دوستان شما هستم . گزارش خيلى مهم و محرمانه اى به دست
آورده ام كه لازم بود فورا شما را را مطلع سازم . بديهى است كه شما هم
در حفظ اين راز بزرگ و پنهان نگاهداشتن آن كوتاهى نخواهيد كرد.
شنيده ام كه يهوديان بنى قريظه از پيمان شكنى خود پشيمان شده اند و
براى جبران اين لغزش ، با محمد تماس گرفته و گفته اند:
((ما از كار خود شرمنده ايم و در مقابل حاضريم چند تن از
رجال قريش را به عنوان گروگان بگيريم و تسليم شما كنيم و آنگاه به
اتفاق شما، با قريشيان بجنگيم .)) محمد(ص
) هم به اين پيشنهاد راضى شده و يهوديان به اجراى اين نقشه مصمم هستند.
اينك وظيفه شما است كه اگر يهود، از شما گروگان خواستند، از اقدام به
اين كار خوددارى نمائيد.
سپس نعيم با رجال قريش خداحافظى كرد و به ديدار سران قبيله غطفان شتافت
. در آنجا هم پس از شرح دوستى و وفادارى و خويشاوندى خود با آنان ،
بياناتى مانند آنچه با قريش گفته بود در ميان نهاد و آنها را از خيانت
يهود، سخت بيمناك و هراسان نمود.
روز بعد كه روز شنبه بود، قريش هيئتى را به رياست عكرمة ابى جهل نزد
يهوديان فرستادند و پيغام دادند كه : توقف ما در اين بيابان به طول
انجاميد، حيوانات ما هلاك شدند و بيش از اين جاى درنگ نيست . همين
امروز آماده باشيد كه كار را يكسره كنيم .
يهوديان اظهار داشتند: امروز روز شنبه است و ما روز شنبه به هيچ كارى
اقدام نمى كنيم . به علاوه ما اساسا شركت در جنگ نخواهيم كرد، تا شما
چند تن از بزرگان خودتان را به ما گروگان بدهيد، تا ما در اين جنگ به
كمك شما بشتابيم .
اين سخن يهود، راستى گفتار نعيم بن مسعود را بر قريش آشكار ساخت و آنها
گفتند: يك نفر را هم به شما نخواهيم داد. يهوديان هم از امتناع قريش
در سپردن گروگان به پيش بينى نعيم آفرين گفتند و دانستند او درست گفته
است و به اين ترتيب اختلاف ميان دو نيروى ضد اسلامى افتاد و بالنتيجه
مقدار قابل ملاحظه اى از قدرت خصم ، كاسته شد.
آن روز گذشت ، جنگى هم واقع نشد و شب فرا رسيد. از ابتداى شب ، هوا رو
به سردى گذاشت و باد هم وزيدن گرفت . رفته رفته هوا به قدرى سرد شد كه
قريش در خيمه ها آتش افروختند. باد هم بر شدت خود افزود تا حدى كه خيمه
ها را از جا كند. طنابها پاره شد، آتشها را پراكنده ساخت و زندگى قريش
را بر هم زد.
در آن شب رسول اكرم (ص ) مرتبا در پيشگاه خداوند به راز و نياز مشغول
بود و براى دفع شر قريش از حق تعالى استمداد مى كرد. حذيقه بن يمان مى
گويد: به دستور پيامبر اسلام (ص ) در آن دل شب ، براى كسب خبر، به سپاه
قريش آمدم و خود را به خيمه ابوسفيان رساندم .
وضع عجيبى بود. همه از سرما مى لرزيدند. خيمه ها به هم ريخته و همه
آشفته بودند. ابوسفيان به اطرافيانش گفت : ((مى
بينيد. حيوانات ما تلف شدند. بنى قريظه با ما مخالفت كردند. اين باد
سرد خودمان را هم خواهد كشت . من معتقدم ماندن ما در اينجا مصلت نيست .
اينك من آماده بازگشت به مكه ام .)) اين
سخن بگفت و بر شتر خود نشست و به راه افتاد. سايرين هم به متابعت او،
شبانه كوچ كردند و مدينه از محاصره نظامى كه مسلمانان را به جان آورده
بود، نجات يافت .
صبح روز بعد، از سپاه نيرومند قريش ، كسى در اطراف مدينه ديده نمى شد.
مسلمين با چهره هاى خندان و دلهاى شادمان ، رفت و آمد مى كردند و شهر
مدينه وضع عادى خود را باز يافته بود.