قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

عمران عليزاده

- ۲ -


28 - كشتار دسته جمعى بنى اميه

چون منصور دوانيقى شام را فتح كرد و مروان حمار را كشت به اهل خراسان كه سپاهيانش بودند گفت : من درباره آل مروان تدبيرى دارم ، فلان روز آماده شويد، روز موعود بنى مروان را كه هشتاد مرد بودند به بهانه اخذ عطا احضار نمود، چون در مجلس حاضر شدند فرستاده منصور نزد آنهارفت و با صداى بلند گفت : حمزه بن عبدالمطلب بيايد و عطايش را بگيرد بنى مروان به هلاك خود يقين كردند، دفعه سوم آمد و صدا زد: حسين بن على كجاست ، دفعه چهارم آمد و صدا زد: يحيى بن زيد كجاست ؟ سپس اجازه داده شد كه وارد مجلس منصور شوند عمربن يزيد كه قبلا رفيق منصور بود نيز در ميان آنها بود با خود روى بساط نشانيد، و بقيه را اذن جلوس داد، اهل خراسان عمود بدست در اطراف آنها اماده ايستاده بودند.
منصور گفت : عبدى شاعر كجاست ؟ عبدى بپا خاست و شروع بخواندن قصيده اى در مدح بنى عباس و مذمت بنى اميه نمود، چند شعر كه خواند عمربن يزيد گفت : اى پس زانيه ، عبدى ساكت شد، عبدالله سربزير انداخت ، پس از لحظاتى گفت : ادامه بده چون از خواندن قصيده فارغ شد عبدالله كيسه اى كه سيصد دينار داشت به او داد.
سپس رو به اهل خراسان كرد و گفت : ((دهيد )) سر آنها را با عمودها كوبيدند تا مغزشان فرو ريخت سپس رو به عمربن يزيد كرد و گفت : پس از آنهازندگى بر تو فائده ندارد گفت : همانطور است ، او را هم كوبيدند دستور داد روى جنازه پلاس انداخته و سفره پهن كرده مشغول صرف غذا شدند در حالى كه ناله بغض آنها هنوز بگوش ميرسيد.
پس از صرف غذا گفت : از روزى كه حسين عليه السلام را فهميده ام مانند امروز غذاى گوارا نخورده ام ، بعد دستور داد از پاى آنها كشيده در باغ دارالاماره به دار زدند، پس از چندى يك روز مشغول صرف غذا بودند دستور داد پنجره اطاق را كه بباغ باز ميشد، بگشايند، بوى گند جنازه ها مشام اهل مجلس را پر كرد، گفتند: خوبست كه دستور دهيد پنجره بسته شود، گفت : بخدا سوگند اين بوى برايم از بوى مشك بهتر و دل پسندتر است .
((فاتح شام و كشنده بنى اميه عبدالله بن على بود كه از جانب منصور متولى جنگ با بنى اميه و والى شام بود، ظاهرااين جريان بدست او اتفاق افتاده و در متن داستان نيز منصور را تغيير داده با نام عبدالله ادامه داده است ، در كامل مبرد جلد دوم اين داستان را به عبدالله بن على نسبت داده است - ع ))
مروان بن محمد معروف به مروان جعدى و مروان حمار آخرين خليفه بنى اميه كه ابو مسلم خراسانى در زمان او خروج نمود، و با كشته شدن او در سال 133 هجرى خلافت بنى اميه كه زياده از هشتاد سال بود منقرض شد.


29 - خون مرا نشوئيد

در سال 51 هجرى موقعى كه ميخواستند در ((مرج عذراء ))بدستور معاويه ((حجربن عدى ))را به شهادت برسانند، به خويشاوندان خود كه در آنجا حاضر بودند رو كرد و فرمود: زنجير مرا از من نگشائيد، خونهاى بدن و لباسهايم را نشوئيد، چون من در جاده آخرت با معاويه ملاقات خواهم كرد.
مدرك :
الاستيعاب فى معرفه الاصحاب ج 1 ص 331
حجربن عدى كندى معروف به ((حجر الخير ))از اصحاب رسول خدا و از ابدال روزگار بود، وى از دوستداران با وفاى اميرالمومنين عليه السلام و ساكن كوفه بود، در سال 51 هجرى كه زيادبن ابيه از طرف معاويه والى كوفه شد طبق سنت معاويه از امير المومنين عليه السلام بدگوئى و از عثمان مدح نمود، حجر و يارانش به مقابله و دفاع برخاستند، بالاخره زياد خبيث ، حجر و را با يازده نفر از يارانش گرفته و با غل و زنجير مقيد نمده همراه با شهادتنامه جعلى به شام پيش معاويه فرستاد، معاويه دستور داد آنها را در محلى بنام ((مرج عذراء )) مظلومانه كشتند. ((سلام الله على حجر و اصحابه ))


30 - بانوى شكيبا

زنى بنام ام عقيل در صحرا زندگى ميكرد، چند نفر مهمان برايش وارد شدند، در اين حال يكى از چوپانها آمد و گفت : پسرت عقيل نزد شترها بود كه شترها بر سر چاه ازدحام كرده و او را بچاه انداختند و مرد، آن بانو به چوپان گفت : بيا وظيفه مهمان نوازى را بجا بياور، گوسفندى آورد، چوپان آنرا ذبح كرد، و او غذا را مهيا نمود پيش مهمانها آورد مهمانها غذا تناول كرده و ار صبر و قوت قلب آن بانو در تعجب بودند.
چون از غذا فارغ شدند ام عقيل نزد مهمانها آمدو گفت : ميان شما كسى هست كه قران بلد باشد؟ يكى گفت : آياتى برايم بخوان تا با آن تسلى يابم ، اين آيه را خواند: و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون .
زن رو به طرف مهمانها نمود و گفت : خدا حافظ، سپس رو به قبله ايستاد و چند ركعت نماز خواند و گفت : خدايا من به آنچه فرموده بودى عمل كردم تو نيز به آنچه داده اى عمل كن :
مدرك :
سفينه البحار ج 2 ص 7.


31 - بكاره هلاليه و معاويه

معاويه به مدينه رفته بود بكاره هلاليه كه بانوى شجاع و از علاقمندان على عليه السلام بود، و در اثرى پيرى چشمهايش كم سو شده بود اجازه ملاقات خواست ، پس از كسب اجازه وارد شدند و سلام داد و نشست ، معاويه پس ‍ از رد جواب سلام پرسيد: حالت چطور است خاله ؟ گفت : خير است يا امير المومنين .
معاويه گفت : روزگار تغييرت داده است ، گفت : كار روزگار همين است ، همه چيز را تغيير ميدهد، هر زنده پير ميشود و هر مرده به قبر ميرود، عمر و عاص گفت : يا اميرالمومنين اين زن بود كه در صفين مردم را بر عليه ما تحريك ميكرد و ميگفت :
يا زيد دوننك فاستثر من دارنا

سيفا حساما فى التراب دفينا

قد كنت اذخره ليوم كريهه

فاليوم ابرزه الزمان مصونا

يعنى اى زيد زود باش آن شمشير برنده را كه در خانه زير خاك پنهان كرده ام بردار، آنرابراى روز سخت ذخيره نموده بودم كه امروز وقت بيرون آوردن آنست .
مروان گفت : بخدا قسم او بود كه ميگفت :
اترى ابن هند للخلافه مالكا

هيهات ذاك و ان اراد بعيد

منتك نفسك فى الخلاء ضلاله

اغراك عمرو للشقا و سعيد

يعنى : آيا پسر هند را صاحب و مالك خلافت مى پندارى ؟ او از خلافت خيلى دور است ، نفس تو از از روى گمراهى تو را آرزومند خلافت كرده و عمرو و سعيد هم ترا فريب داده اند.
سعيد بن عاص گفت : بخدا سوگند كه او ميگفت :
قد كنت اطمع ان اموات و لا ارى

فوق المنابر من اميه خاطبا

فالله اخر مدتى فتطاولت

حتى رايت من الزمان عجائبا

فى كل يوم للزمان خطيبهم

بين الجميع لال احمد عائبا

آرزو ميكردم كه بميرم و بالاى منبر از بنى اميه خطيبى نبينم ، ولى خدا عمرم را طولانى كرد تا روزگار عجائبى ديدم ، هر روز خطيبى از ايشان بالاى منبر رفته و ميان مردم از آل محمد بدگوئى ميكنند.
چون ساكت شدند بكاره گفت : بخدا قسم اينها را من گفته ام ، و آنچه نميدانيد زياده از اينها است ، معاويه خنديد و گفت : اينها مانع احسان و نيكى نمودن من نسبت به تو نميشود، هر حاجتى كه دارى بخواه بكاره گفت : از تو چيزى نميخواهم .
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 105.


32 - از صلح حديبيه انتقاد داشت

در صلح حديبيه بعض اصحاب به اين صلح اعتراض كرد و گفت : يا رسول الله مگر ما مسلمان نيستيم ؟ حضرت فرمود: بلى هستيم گفت : مگر آنها كافر نيستند؟ فرمود: بلى هستند، كفت : پس چرا در دين خود تن به ذلت و زبونى ميدهيم ؟ فرمود: من به آنچه ماءمورم عمل ميكنم .
اين شخص از خدمت پيغمبر خارج شده به جمعى از صحابه گفت : مگر پيغمبر بما وعده نداده بود كه وارد مكه شويم ، در حالى كه الان مارا از آن بازداشتند و با ذلت و زبونى برميگرديم ، اگر يار و ياورى داشتم تن به اين ذلت نميدادم ، ابوبكر به اين شخص گفن : واى بر تو، ملازم حلقه ركاب او باش ، بخدا قسم او پيغمبر خداست و خدا او را ضايع نخواهد كرد.
سپس ابوبكر گفت : مگر پيامبر به تو گفته بود امسال وارد مكه ميشويم ؟ گفت : نه ، ابوبكر گفت حتما وارد مكه ميشوى ، موقعى كه رسول اكرم مكه را فتح نمود كليدهاى كعبه را بدست گرفت و اين شخص را خواند و فرمود: اين را به شما وعده داده بودند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 10 ص 180.
(در سيره ابن هشام ج 3 ص 331 مى نويسد كه اين شخص اعتراض كننده عمر بن خطاب بوده است .)
صلح حديبيه : در سال ششم هجرت رسول اكرم در ماه ذى القعده با هفتاد شتر قربانى همراه چهارصد نفر يا زياد براى انجام عمره از مكه بيرون شد، چون كفار مكه خبردارشدند در منزل حديبيه ، يك منزلى مكه جلو آن حضرت را گرفتند، پس از جريانهاى زياد صلح نمودند به اينكه ده سال ميان پيامبر و اهل مكه محاربه نباشد، به بلاد يكديگر بدون مزاحمت سفر كنند، هر كس از كفار مسلمان شود قريش او را اذيت نكنند و هر كس با قريش هم پيمان شود مسلمانان معترض او نشوند، سال آينده رسول خدا و مسلمانان عمره بجا آوردند و لى زياده از سه روز در مكه نمانند و...


33 - كيفر خيانت به خلق الله

بيهقى از عبدالحيمد بن محمود نقل ميكند كه نزد ابن عباس بوديم كه مردى آمد و گفت : به حج ميامديم كه در محلى بنام ((صفاح )) يكى از همراهان ما از دنيا رفت ، برايش قبرى كنديم كه دفنش كنيم ، ديديم مار سياهى لحد را پر كرد، قبر ديگرى كنديم باز يديم مار آن قبر را پر كرده ، قبر سوم كنديم باز ماز در آن نمايان شد، جنازه را بى دفن گذاشته پيش تو براى چاره جويى آمديم .
ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، برويد او را در بقيه و يك طرف قبر بگذاريد، اگر تمام زمين را بكنيد مار در آن خواهد بود، برگشته و او را در يكى از قبرها انداختيم ، چون از سفر برگشتيم پيش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از كارهاى شخص مرده سوال كرديم زن گفت : او آرد ميفروخت ، غذاى خانواده خود را از خالص آن برميداشت ، سپس به ان مقدار كه برميداشت كاه و نى خرد كرده قاطى آرد نموده ميفروخت .
مدرك :
حياة الحيوان ماده افعى نوشته : كمال الدين محمد بن مومسى مصرى شافعى مؤ لف شرح منهاج نووى ، شرح سنن ابن ماجه ، و حياة الحيوان متوفاى 808 هجرى در قاهره


34 - جاهل بود جواب نداد

ابراهيم بن برادر هارون الرشيد بشدت از امير المومنين عليه السلام منحرف بود، روزى به مآمون گفت : على بن ابيطالب را در خواب ديدم و با او راه رفتم تا به پلى رسيديم ، خواست از من جلو افتد كه او را گرفتم و گفتم : تو ادعاى خلافت ميكنى بوسيله زنى (بعنوان اينكه همسر دختر پيغمبر ميباشى ) در صورتى كه ما به خلافت از تو سزاوارتريم ولى او را در جواب بليغ و كامل نيافتم .
ماءمون پرسيد: به تو چه جواب داد ؟ گفت : فقط در جوابم گفت : سلاما سلاما، مامون گفت : بخدا سوگند كه جواب كامل داده ، ابراهيم پرسيد: چطور؟ مامون گفت : چون دانسته كه نادان ميباشى جواب نداده خداى متعال ميفرمايد: و اذا خاطبهم الجاهلون قالو سلاما
مدرك :
: سفينة البحار ج 1 ص 79
ابراهيم بن مهدى عباسى برادر هارون شخص سياه چهره و تنومند شاعر و در غنا وارد، و به نواختن عود عاشق بود، ابوفاس حمدانى او را شيخ المغنين ناميده ، پس از قتل امين بسال 202 هجرى در بغداد با او بيعت كرده و لقب ((المبارك ))دادند، در ذى الحجه 203 خلع كردند، پس از خلع مدت هفت سال مخفى ميزيست ، تا در سال 210 هجرى او را در لباس زنانه گرفته نزد ماءمون بردند، پس از سرزنش و سوال او را عفو نمود.
عبدالله بن هارون معروف به مامون هفتمين خليفه عباسى بود، در خلفاء بنى عباس داناتر از او نبود، پس از برادرش امين بخلافت رسيد، مدت بيست سال و پنج ماه خلافت نمود، در هيجده رجب سال 218 هجرى از دنيا رفت .


35 - از حكميت بيزارى ميكرد

سويد بن غفله گويد: در زمان خلافت عثمان با ابوموسى اشعرى در كنار فرات بوديم كه ابوموسى گفت : از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: بنى اسرائيل گرفتار تفرقه و اختلاف شدند، دو نفر را براى حكميت انتخاب نمودند كه خود حكمين گمراه شده و مردم را گمراه نمودند، كار امت من نيز بدانجا خواهد كشيد كه دو نفر را به حكميت برگزينند، ولى آن دو گمراه شده مردم را گمراه ميكنند.
سويد گويد: به ابوموسى گفتم : مبادا تو يكى از آن دو حكم باشى ، ابوموسى با شنيدن اين سخن پيراهن خود را از تنش بيرون آورد و گفت : من از حكميت بيزارم ، و فكر آنرا از سرم بيرون ميكنم همچنانكه از اين پيراهن بيزارم و از تن خود بيرون كردم .
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 13 ص 315.
سويد غفله در زمان رسول خدا مسلمان شد ولى آن حضرت را نديد، صدقه خود را به ماءمور حضرت داد، روز دفن رسول اكرم وارد مدينه شد، در جنگ صفين در يارى على عليه السلام بود، صدو بيست و هشت سال در دنيا عمر نمود تا در سال هشتاد هجرى از دينا رفت .
عبدالله بن قيس معروف به ابوموسى اشعرى صحابى در زمان رسول اكرم به حكومت زبيد و عدن و سواحل يمن منصوب شد، در زمان عمر و عثمان به حكومت بصره و كوفه نامزد شد، و در زمان خلافت على عليه السلام نيز از طرف آن حضرت والى كوفه وبد كه با آن حضرت از طريق وفا و خوب رفتار نكرد، در جريان حكميت از طرف ياران حضرت به حكميت منصوب شد، در عاقبت از عمرو عاص فريب خورده و مورد لعن دائمى على عليه السلام قرار گرفت .


36 - در طمع خلافت بود

عمربن خطاب در حال مرگ بود كه پسرش عبدالله - به طمع آنكه پدرش او را بعنوان خليفه معرفى كند - نزد پدر رفت و گفت : يا امير المومنين براى امت محمد صلى الله عليه و آله خليفه معين كن ، چون اگر چوپان شبرها و گوسفندانت پيش تو آيد و آنها را بدون شبان و نگهبان رها كند او را توبيخ كرده و ميگوئى : چرا امانت خود را ضايع كردى و آنها را بدون مستحفظ گذاشتى ؟ نميشود كه امت محمدى را بى سرپرست گذاشت ، پس براى آنها خليفه معين كن .
عمر گفت : اگر براى آنهاخليفه معين كنم كار تازه اى نكرده ام جون ابوبكر اين كار را كرده است ، و اگر ايشانرا بحال خود رها كنم باز كار تازه نيست ، چون رسول اكرم چنان كرد و براى خود جانشين معرفى نكرد، عبدالله با شنيدن اين سخن از پدرش ماءيوس شد.
مدرك :
مروج الذهب ج 2 ص 321.
((حقير گويد: منطق عبدالله صحيح است و رسول اكرم هم بدون تعيين جانشين از دنيا نرفته بلكه طبق روايات معتبر بين الفريقين در موارد متعدد رسول خدا به جانشين خود اشاره و تصريح كرده ، مثل حديث ابتداء دعوت ، حديث غدير، حديث منزله و احاديث ديگر، ولى خليفه خواسته اينها را ناديده و غير كافى بگيرد - ع ))


37 - معاويه و قيصر

معاويه چون پير شد شبها خوابش نمى برد، نزديكهاى صبح كه ميخواست بخوابد صداى ناقوسها بد خوابش ميكرد، روزى رو به اطرافيانش كرد و گفت : اى گروه عرب آيا ميان شما كسى هست كه دستور مرا بجا آورد و من سه ديه قبلا به او بدهم ، و ديه دو نفر را بعد از مراجعت ؟ جوانى از قبيله غسان بپا خاست و گفت : من آماده ام ، گفت : نامه مرا به قيصر مى برى ، چون به بساط او رسيدى با صداى بلند اذان ميگوئى ، جوان گفت : بعد از آن چه معاويه گفت : فقط همان ، جوان گفت : چه كار كوچك و مزد بزرگ !
نامه را گرفت و روانه شد، چون بدر بار قيصر رسيد با صداى رسا اذان داد، كشيشها با شمشيرهاى آخته به او حمله نمودند كه او را بكشند، قيصر خود را به روى او انداخت و كشيشها را به حق حضرت عيسى قسم داد كه دست نگهدارند، چون ساكت شدند جوان را با خود برده روى تخت نشسته و او را پيش روى خود نشاند، روى به كشيشها كرد و گفت :
اى گروه كشيشها! معاويه پير و كم خواب شده و صداى ناقوسها او را ناراحت كرده اين جوان را فرستاده كه در اينجا اذان بگويد و ما او را بكشيم ، تا معاويه بدست آويز آن مسيحيان شام را بخاطر صداى ناقوسها بكشد ولى بر خلاف خيال معاويه بايد او سلامت برگردد،
جوان را جامه و توشه داده بسام برگرداند، چون معاويه جوان را زنده و سالم ديد پرسيد: سلامت برگشتى ؟ گفت : بلى امانه از جانب تو.
مدرك :
عيون الاخبار دينورى ج 1 ص 198.


38 - ارم ذات المعاد

هيكل (معبد) بزرگى كه در شهر دمشق بود، و بنام ((جيرون )) شهرت داشت ، بانى و سازنده آن ((جيرون بن سعد عادى )) بود، سنگهاى مرمر را از جاهاى مختلف براى بناى آن فراهم نمود، و ((ارم ذات المعاد ))كه در قران از آن ياد شده همان هيكل جيرون است ، نه آن افسانه اى كه كعب الاحبار براى جلب خوشنودى معاويه بافته و جعل كرده .
مدرك :
مروج الذهب ج 2 ص 225
در كتاب قمقام مى نويسد: موقعى كه سرهاى ابو عبدالله عليه السلام و يارانش و اسراى اهل بيت را از دوازده جيرون وارد شام ميكردند يزيد در غرفه نشسته و تماشا ميكرد، چون نظرش به اسراء و سرها افتاد اين اشعار را سرود:
لما بدت تلك الحمول و اشرقت

تلك الشموس على ربى جيرون

نعب الغراب فقلت : صح اولا تصح

فلقد قضيت من الرسول ديونى

چون آن بارها از دور نمايان و آن خورشيدها بر تپه هاى جيرون نور افشان شدندت غراب صداى مرگ و سوگ سرداد، گفتم : فرياد كن و يا فريادنكن برايم فرقى نمى كند، چون من از پيغمبر طلبهاى خود را گرفتم ، يعنى قصاص بدر و احد را از فرزندانش گرفتم .
مدرك :
قمقام زخار چاپ اسلاميه ج 2 ص 555 تاءليف حاج فرهاد ميرزا پسر عباس ‍ ميرزا نوه فتحعليشاه متولد ماه جمادى الاولى سال 1233 قمرى ، متوفاى سال 1306 قمرى ، تاءليف اين كتاب را در سال 1303 شروع نموده و در سال 1304 ختم نموده است .


39 - ميخواست خانه را آتش زند

ابوبكر پس از گرفتن بيعت از مردم عمر را با جمعى بسوى خانه فاطمه عليها السلام فرستاد تا على و كسانى را كه با او در خانه بودند جهت بيعت احضار كنند، و گفت : اگر مقاومت و خوددارى كردند با ايشان بجنگيد، عمر آتشى با خود برد تا خانه را آتش بزنند، فاطمه عليهما السلام با او روبرو شد و گفت : كجا اى پسر خطاب ؟ آيا آمده اى خانه ما را بسوزانى ؟ عمر گفت : بلى مگر اينكه داخل شويد در آنچه امت داخل شده است .
مدرك :
المختصر ابوالفداء، ج 1 ص 156.
عمر همراه با عده اى از مهاجر و انصار بطرف خانه فاطمه رفتند عمر گفت : يا بايد بيرون آمده بيعت كنيد و يا خانه را آتش ميزنيم ، زبير با شمشير آخته بيرون شد كه زياد بن لبيد با مرد ديكگر او را گرفتند، شمشيرش از دستش ‍ افتاد، عمر آنرا برداشته و به سنگى كوبيد و شكست ابوبكر از جماعتى كه از بيعت او تخلف كرده : در خانه على عليه السلام جمع شده بودند پرس جو كرد، عمر را جهت احضار آنها فرستاد، عمر به خانه على رفته آنها را صدا كرد و به بيعت دعوت نمود، چون از بيرون آمدن خوددارى كردند عمر هيزم خواست و گفت : قسم به آن خدائى كه جان عمر در دست اوست اگر بيرون نيائيد خانه را با ساكنانش آتش ميزنم ، گفتند: يا ابا حغص فاطمه در آنجاست ! گفت : باشد.
مدرك :
الامامة و السياسة نوشته ابن قتيبه دينورى .


40 - ميخواست بنى هاشم را بسوزاند

مسعودى گويد: عبدالله بن زبير تمامى بنى هاشم را در زندان عارم كه در دره مكه بود جمع كرده دهانه دره را پر از هيزم كرد كه اگر تا چند روز با او بيعت نكنند هيزم را آتش زده همه آنها را بسوزاند، چون مختار از جريان اطلاع يافت ابو عبدالله جدلى را با چهار هزار سوار فرستاد تا آنها را نجات دهد.
عروة بن زبير برادرش عبدالله را درباره جمع بنى هاشم در دره و تهيه هيزم معذور ميداشت و ميگفت : او ميخواست اختلاف كلمه نشود و مسلمانها متفرق نگردند، و با داخل نمودن آنها در بيعت خود مسلين را متفق الكلمه نمايد، چنانكه عمر بن خطاب درباره بنى هاشم كرد چون از بيعت ابوبكر تخلف كردند هيزم جمع كرد تا خانه آنها را آتش زند.
چون از بيعت ابوبكر تخلف كردند هيزم جمع كرد، تا خانه آنها را آتش ‍ زند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 20 ص 147 بنقل از مروج الذهب ج 3 ص ‍ 86.
عبدالله بن زبير كنيه اش ابو خبيب مادرش اسماء ذات النطاقين دختر ابوبكر بود در سال اول هجرت متولد شد در جنگ جمل دستيار خاله اش عايشه و از فرماندهان سپاه بود، موقع بيعت خواستن به يزيد لعنه الله از مدينه فرار نموده به كعبه پناهنده شد، پس از مرگ يزيد در اكثر بلاد بعنوان خليفه از او بيعت كردند، بالاخره در نيمه جمادى الاخرى سال 73 هجرى بدستور عبدالملك بن مروان ، حجاج بن يوسف ثقفى مكه را محاصره نموده عبدالله را بقتل رسانيد، عبدالله بن زبير با على عليه السلام و خاندانش ‍ عدوات داشت .
((در تاريخ يعقوبى ج 2 ص 261 مى نويسد: عبدالله چهل روز در نمازها صلوات را ترك كرد، چون پرسيدند: چرا صلوات بر پيغمبر را ترك كردى ؟ گفت : چون او خانواده بدى دارد، موقعى كه به او صلوات فرستاده ميشود دماغ آنها نفخ ميكند - ع ))
عروة بن زبير برادر عبدالله بود مامقانى (ره ) او را از دشمنان سر سخت امير المومنين عليه السلام دانسته و فرموده : به آن حضرت دشنام مبداد و دروغ مى بست .
مختار بن ابو عبيد ثقفى ، مادرش دومه دختر وهب بود، در سال اول هجرت متولد شد در سال 66 ظهور نموده دشمنان امام حسين عليه السلام را كشت ، در سال 67 هجرى بدست مصعب بن زبير كشته شد، امارتش يك سال و نيم و عمرش 67 سال بود.


41 - از دفن خليفه مانع ميشد

مدائنى نقل ميكند كه طلحه سه روز مانع دفن شد، تا آنكه حكيم بن حزام و جبير بن مطعم از على عليه السلام در خواست مساعدت نمودند، موقعى كه عده اى از خانواده عثمان خواستند او را برده در كنار ديوارى كه به ((حش كوكب ))معروف بود، و يهوديها مرده هاى خود را در آن دفن ميكردند دفن كنند طلحه عده اى سنگ بدست در سر راه آماده نمود كه جنازه را بزمين انداخته و مانع دفنش شوند، على عليه السلام سفارش نمود و سوگند داد كه مانع نشوند، لذا دست برداشتند، تا كسان عثمان او را در حش كوكب دفن كردند.
طبرى آورده كه چون معاويه به مردم مسلط شد دستور داد ديوار را بر داشته و آنجا را به قبرستان بقيع متصل كردند، و مردم را دستور داد كه مرده هاى خود را كنار قبر عثمان دفن كردند تا به قبرستان مسلمين متصل شد.
طلحة بن عبيدالله يكى از اصحاب معروف رسول خدا بود، به غير از بدر در ساير جنگها شركت داشت ، بعد از رحلت نبوى بدنيا و جمع ثروت گرائيد، از دشمنان سر سخت عثمان بود و مردم را بر عليه او تحريك ميكرد، پس از قتل عثمان اولين كسى بود كه پا بر منبر نهاده به على عليه السلام بيعت كرد، سپس بيعت خود را شكسته همراه زبير و عايشه جنگ جمل را براه انداختند، و در اين جنگ با تير مخفى مروان كشته شد.


42 - عمل منافقانه

زمخشرى نقل ميكند كه ابوهريره ((مضيره ))(غذائى است كه از شير ترشيده درست ميكنند) را بسيار دوست ميداشت ، موقع غذا نزد معاويه و سر سفره او ميرفت و مضيره تناول ميكرد، و موقع نماز نزد على عليه السلام رفته در نماز به او اقتدا ميكرد، چون اعتراض كردند گفت : مضيره معاويه لذيذتر است ، و نماز پشت سر على بهتر است .
((لابد اين جريان در صفين بود كه على عليه السلام و معاويه نزديك هم بودند - ع ))
مدرك :
سفينة البحار ج 2 ص 713.
ابولقاسم محمود بن عمر زمخشرى از علما معروف اهل سنت است مولفاتى دارد كه از جمله آنهاست تفسير الكشاف و كتاب ربيع الابرار در 27 رجب سال 467 هجرى در زمخشر چشم به جهان گشود، مدتى در مكه مكرمه سكونت اختيار نمود لذا به ((جارالله ))ملقب شد، سپس بوطن خود برگشته در شب عرفه سال 528 هجرى از دنيا رفت .
ابوهريره دو سى يكى از اصحاب رسول خدا بود، در شكم پرستى معروف بود، در جعل حديث و ساختن روايات بى اساس بقدرى گستاخ بود كه عمر بن خطاب او را از نقل حديث ممنوع نمود، و مورد اعتراض عايشه يكى ديگر از حديث سازان ) و عثمان و على عليه السلام واقع شد، در سال 57 -59 از دنيا رفت ، وليد بن عقبه حاكم مدينه بر او نماز خواند.


43 - خدا على را رحمت كند

حسين بن على عليه السلام وارد مجلس معاويه شد، عبدالله بن زبير و ابو سعيد عقيل هم آنجا بودند، معاوبه رو به امام حسن كرد و گفت : على بزرگ بود يا زبير؟ امام حسن فرمود: سنشان نزديك بود، على از زبير بزرگ بود، خدا على را رحمت كند، ابن زبير گفت : خدا زبير را رحمت كند، امام حسن تبسم كرد و چيزى نگفت .
ابو سعيد گفت : حرف على و زبير رانزن ، على مردم را به كارى دعوت كرد كه خودش رئيس و در سركار بود، و مردم از او پيروى كردند، زبير مردم را به كارى دعوت كرد كه زنى در راءس آن بود، چون دو لشگر بهم رسيدند زبير فرار كرد، و صبر ننمود كه حق آشكار شود و باطل از بين برود، مرد كوچكى با او ملاقات كرد -(منظور ابن جرموز است ) او را كشته سرش را پيش على برد.
ولى على مانند پسر عمويش رسول اكرم براه خود ادامه داد و برنگشت ، خدا على را رحمت نكند، ابن زبير گفت : اگر غير از تو (منظورش امام حسن بود) اين سخنان را ميگفت جوابش را ميدادم ، ابو سعيد گفت : كسى كه باو كنايه ميزنى به تو توجه و اعتنا ندارد.
مدرك :
: العقد الفريد ج 4 ص 14.
زبير بن عوام از اصحاب و عمه زاده رسول اكرم و برادرزاده خديجه بود، در پانزده سالگى چهارمين يا پنجمين نفر بود كه اسلام آورد به حبشه سپس به مدينه مهاجرت نمود، در تمام جنگهاى پيامبر شركت داشت ، پس از رحلت رسول اكرم از طرفداران على عليه السلام و مخالفين عثمان بود، در خلافت عثمان هفت نفر از صحابه به موقع مرگ زبير را وصى خود نمودند، زبير يكى از برپا نمايندگان جنگ جمل بود، در دهم جمادى الثانيه سال 36 هجرى در اثرتذكر على عليه السلام از جنگ كناره گرفته بطرف منزلش ‍ ميرفت كه بدست ابن جرموز كشته شد، موقع مرگ 66 يا 67 سال داشت .


44 - نام مقدس محمد

پيش از رسول اكرم با نام مقدس ((محمد غير از سه نفر ناميده نشده بود پدران آن سه نفر به طمع رسيدن فرزندانشان بمقام نبوت آنها را محمد ناميدند، آنها عبارتند از: محمد بن سفيان مجاشعى جد جد فرزدق ، محمد بن احيحة بن حلاج برادر مادرى جناب عبدالمطلب ، محمد بن حمران بن ربيعه
پدران اين سه نفر مهمان پادشاهى شدند كه از كتاب اول اطلاع داشت ، وى از نام و بعثت رسول اكرم به ايشان صحبت كرد، موقع مسافرت اين سه نفر همسران آنها حامله بودند، آنها در دل خود نذر كردند كه اگر فرزندشان پسر باشد نامش را محمد بگذارند، لذابه نذر خود عمل كرده و نام پسران خود را ((محمد ))گذاشتند.
مدرك :
وفيات الاعيان ج 5 ص 148.


45 - تو رديف بزرگان نيستى

وائل بن حجر بن ربيعه از بزرگان حضرموت ، و پدارنش از پادشاهان آنجا بودند، وائل در مدينه شرفياب خدمت رسول اكرم شد، حضرت او را احترام بسيار نمود، عباى خود را روى زمين پهن كرده وائل را روى آن نشانيد، و قطعه زمينى به او بخشيد، معاويه را ماءمور نمود كه با او رفته زمين را به او معرفى كند.
روز بسيار گرم بود، معاويه با پاى عريان پشت سر شتر وائل ميرفت ريگهاى داغ پاى او را ناراحت كرد به وائل گفت : مرا هم سوار رديف خود كن ، وائل گفت : تو لايق آن نيستى كه رديف بزرگان شوى ، كفشهايت را بده بپوشم كه پاهام سوخت وائل گفت : اى پسر ابوسفيان از بخل نيست كه كفشهايم را بتو نيمدهم ، بلكه خوش ندارم كه بزرگان از يمن بشنوند تو كفشهاى مرا بپا، كردى ولى اين اجازه را بتو ميدهم كه در سايه شترم راه روى و اين مقدار امتياز براى تو كافى است .
وائل زنده ماند تا زمان خلافت معاويه را درك نمود، روزى وارد مجلس ‍ معاويه شد، معاويه او را شناخت و جريان گذشته را بياد آورد، وائل را احترام كرد، و خواست وائل از او عطا و بخششى قبول كند ولى او قبول نكرد، معاويه پيشنهاد كرد كه براى او ماهيانه و مقررى تعيين كند كه هر ماه بگيرد، باز هم قبول نكرد و گفت : من از آن بى نيازم ، شهريه را به كسى بده كه از من مستحق تر است .
مدرك :
1 - الاستيعاب ج 5 ص 1562.
2 - عيون الاخبار دينورى ج 1 ص 271.


46 - مانند توپ برگردانيد

شعبى گويد: چون مردم به عثمان بيعت كردند وارد منزلش شد بنى اميه و ابوسفيان گرد او جمع شدند تا آنكه خانه از بنى اميه پر شد، درها را بستند، ابوسفيان كه چشمهاى ظاهريش باطنى كور شده بود پرسيد: آيا در مجلس ‍ شخص اجنبى هست ؟ گفتند: نه ، گفت : خلافت را مانند كره و توپ در دست بگيريد و به يكديگر پاس دهيد، مرگز آنرا در بنى اميه قرار دهيد، قسم به آنكه ابوسفيان به آن قسم ياد ميكند نه عذابى هست و نه حسابى ، نه بهشتى هست و نه آتشى ، نه بعث و زنده شدن و نه قيامت .
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 9 ص 53.
صخربن حرب معروف به ((ابو سفيان ))در جاهليت از بزرگان قريش و پس ‍ از ظهور اسلام از دشمنان سر سخت اسلام و پيامبر بود، در جنگ احد و خندق سرپرستى قريش و بنى كنانه را بر عليه رسول خدا عهده دار بود، سال هشتم هجرى در فتح مكه اظهار مسلمانى نمود، در جنگ حنين و طائف در خدمت پيغمبر بود موقع وفات پيامبر از جانب آن حضرت فرماندار نجران بود، 57 سال قبل از هحرت متولد شدو در سال 31 هنجرى وفات يافت .


47 - مرده ها را شماتت كرد

امام حسن عليه السلام در مجلس معاويه و شياطين او فرمود: شما را بخدا به ياد داريد كه روز بيعت عثمان ، ابوسفيان كه چشمهايش كور شده بود، به حسين عليه السلام - گفت : برادر زاده دست مرا گرفته به قبرستان بقيع ببر، حسين دست او را گرفته به قبرستان بقيع برد وسط قبرستان ايستاد و با صداى بلند گفت : اى اهل قبور آنچه براى آن مى جنگيديد اكنون بدست ما افتاده است در حالى كه شما زير خاك پوسيده ايد.
حسين گفت : خدا محاسن سفيدت را قبيح كند، سپس دست خود را از دست او كشيد و در قبرستان رها كرد و رفت ، اگر نعمان بن بشير دست ابوسفيان را گرفته و بمدينه نميآورد در قبرستان هلاك ميشد.
مدرك :
سفينة البحار ج 1 ص 633
امام حسن مجتبى اولين فرزند على و فاطمه سلام الله عليهما و دومين امام شيعيان است ، شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدينه چشم به جهان گشود، پس از شهادت پدرش در سال 40 هجرى بامامت رسيد و مردم كوفه به او بعنوان خليفه بيعت كردند، پس از شش ماه در نتيجه بى وفائى اصحاب و حيله هاى معاويه دست از كار كشيده با معاويه با شرائط چندى مصالحه نمود، آخر الامر بدست همسرش با زهرى كه معاويه فرستاده بود مسموم شد، در 28 صفر سال 50 هجرى در سن 57 سالگى در مدينه از دنيا رفت ، عايشه و بنى اميه نگذاشتند كنار قبر جدش دفن شود لذا در بقيع كنار قبر مادر بزرگش بنت اسد دفن شد.
امام حسين دومين فرزند حضرت على و فاطمه عليهم السلام و امام سوم شيعه است ، در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه چشم به جهان گشود، پس از برادرش امام حسن عليه السلام به امامت رسيد، پس از مرگ معاويه در سال شصت هجرى در اثر فشار عامل يزيد در مدينه شب 28 رجب بسوى مكه حركت كرد، در روز هشتم ذى الحجه همان سال از مكه بسوى كوفه حركت نمود، روز دوم محرم سال 61 وارد سرزمين كربلا شد، روز دهم محرم با جوانان اهل بيت و يارانش به شهادت رسيدند.
نعمان بن بشير انصارى هشت سال و هفت ماه پيش از وفات رسول خدا در مدينه بدنيا آمد معاويه او را عامل خود در حمص سپس در كوفه قرار داد، پس از معاويه يزيد نيز او را والى كوفه نمود، اصولا نعمان از هواخواهان معاويه و يزيد بود، پس از مرگ يزيد مردم شام را به بيعت عبدالله بن زبير دعوت كرد، در ذى الحجه سال 64 مردم او را كشتند.


48 - از برادرش دفاع كرد

عقيل بن ابيطالب رضى الله عنه بر معاويه وارد شد، معاويه او را احترام زياد كرد و حوائجش را برآورد، و قرضهايش را اذا نمود، در يكى از روزها معاويه گفت : بخدا قسم على حرمت تو را حفظ نكرد، قرابت ترا قطع نمود و با تو صله رحم نكرد.
عقيل گفت : على به من احسان بزرگ نمود و قرابت مرا رعايت و رحم مرا وصل كرد، على بخدا حسن ظن داشت ولى شما بخدا بدگمان هستيد، او امانت خود را حفظ و رعيت خود را اصلاح كرد، در حالى كه شما به امانت خود خيانت و رعيت خود را تباه نموده و ستم پيشه كرديد، از بدگوئى على زبان خود را نگهدار.
مدرك :
العقد الفريد ج 4 ص 4.
عقيل دومين پسر ابوطالب ، برادر بزرگ على عليه السلام ، شخص حاضر جواب ، عالم بانساب قريش و ايام عرب بود، قريش او را باكراه در بدر حاضر نمودند، در سال هشتم به مدينه هجرت نمود، رسول خدا باو فرمود: تو را به دو جهت دوست ميدارم : يكى بخاطر خويشاوندى تو، و ديگرى بخاطر اينكه عمويم ترا دوست ميداشت ، وى در زمان خلافت معاويه اختلاف است كه در زمان على عليه السلام بود يا بعد از شهادت آن حضرت ؟ عده اى قائلند كه پس از شهادت آن حضرت بوده است .


49 - حقش را موقع مرگ ميداد

عثمان به عيادت عبدالله بن مسعود رفت ، از او پرسيد: از چه ناراحتى و شكايت دارى ؟ گفت : از گناهانم ، پرسيد: دلت چه ميخواهد؟ گفت : رحمت پروردگارم را، گفت : بگويم برايت طبيب بياورند؟ گفت : طبيب بيمارم كرده است عثمان گفت : دستور دهم عطايت را از بيت المال بپردازند - دو سال بودكه عثمان عطايش را قطع كرده بود - عبدالله گفت : من ديگر به آن احتياج ندارم ، موقعى كه احتياج داشتم ندادى ، حالا كه احتياج ميدهى ؟!
عثمان گفت : پس از مرگت براى دخترانت مى باشد، ابن مسعود گفت : مرا از فقر دخترانم مى ترسانى ؟ من بدخترانم سفارش كرده ام كه هر شب سوره واقعه را بخوانند، چون از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: هر كس هر شب سوره واقعه را بخواند هرگز فقر باو نميرسد.
مدرك :
1 - الغدير ج ))ص 5 و اسد الغابه ج 3 ص 259.
عبدالله بن مسعود صحابى جليل القدر و قديم الاسلام بود، وى اولين كسى است از صحابه كه درمكه علنى قران خواند، به حبشه ، سپس به مدينه مهاحرت نمود، در تمامى غزوات نبوى شركت داشت ، در جنگ بدر ابوجهل بدست او كشته شد، پس از رحلت رسول اكرم نيز در جنگهاى بزرگ شركت نمود، عمر بن خطاب در خلافت خود او را بعنوان معلم به كوفه فرستاد، در خلافت عثمان از او نامهربانيها و ستمهاى بسار ديد، در سال 32 هجرى از دنيا رفت ، زبير را وصى خود قرار داد، عمار ياسر و بقولى زبير بر او نماز خواند.


50 - انوشيروان و مزدك

مزدك در زمان قبادبن فيروز ظهور كرد، كتاب ((اوستا ))را تفسير و تاءويل نمود، در بعض چيزها با زردشت موافقت و در بعض چيزها مخالفت كرد، در احكام آن چيزهائى افزود و چيزهائى كم كرد، در اموال و املاك و غلامان و كنيزان و حتى زنان همه را مساوى و شريك دانست ، زن يكى را گرفته بديگرى داد، كارش رونق گرفت و اتباعش زياد شدند، قباد هم از او بيعت كرد.
روزى به قباد گفت : امروز نوبت من است ، بايد زن خوند يعنى مادر انوشيروان را در اختيار من بگذارى ، قباد هم مى پذيرفت كه انوشيروان بپاى مزدك افتاد و كفش او را از پايش در اورده پايش را بوسيد، و گفت : در تمام اموال و املاك سلطنتى تصرف كن ولى معترض مادرم مباش ، پس از التماس ‍ بسيار مزدك قبول كرد.
چون انوشيروان به سلطنت رسيد براى مردم اذن عمومى داد، مزدك هم وارد مجلس شد، پس از او ((منذرين ماء السماء )) - كه قبلا در حيره والى و نماينده حكومت ايران بود و قباد اول او را عزل كرده بود - وارد شد انوشيروان گفت : من دو آرزو داشتم كه اميدوارم خدا هر دو را برآورده باشد.
مزدك گفت : شاهان آن دو آرزو چيست ؟ گفت : يكى اينكه اين مرد بزرگوار (منذر) را به كارش بگمارم دوم اينكه اين بى دينها را بكشم ، مزدك گفت : مگر ميتوانى همه مردم را بكشى ؟! انوشيروان كه تا اينجا خود را به غفلت و بى توجهى زده بود حالت جدى بخود گرفت و گفت :
زنازاده تو هم اينجا هستى ؟! بخدا سوگند از روزى كه پايت را بوسيده ام هنوز بوى گند جورابت از دماغم نرفته است ، سپس دستور داد مزدك را كشته و به دار زدند، و در يك نيم روز يكصد هزار نفر از مزدكيها را كشته و اموال آنها را بين مردم مستمند و بى چيز قسمت كرد.
مدرك :
الكامل ابن اثير ج 1 ص 242 - 255.


51 - حديث سازان

معاويه جمعى از صحابه و تابيعن را اجير كرد در بدگوئى و عيب گيرى از على عليه السلام اخبار و احاديث جعل كنند و براى اينكار مزد قابل توجهى معين كرد، ايشان هم رواياتى كه باب طبع و مورد پسند معاويه بود وضع كردند كه ابوهريره ، عمر و عاص ، مغيرة بن شعبه و عروة بن زبير از آن اشخاص بودند.
از جمله رواياتى كه ابوهريره جعل كرد و در واقع بى اساس ميباشد اين داستان است : على عليه السلام در حيات رسول اكرم از دختر ابوجهل خواستگارى كرد، چون پيغمبر از جريان اطلاع يافت ناراحت و خشمگين شد، به منبر رفت در خطبه فرمود: بخدا قسم دختر دشمن خدا با دختر ولى خدا در يك خانه جمع نميشوند، فاطمه پاره تن من است ، مرا ناراحت ميكند آنچه او را ناراحت ميكند، اگر على ميخواهد با دختر ابوجهل ازدواج كند بايد از دختر من جدا شود، آن وقت هر چه دلش ميخواهد بكند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 4 ص 64.


52 - يك حديث بى اساس :

خبرى كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم درباره ابوبكر نقل نموده اند صحيح نيست خبر اين است : رسول اكرم در مرض موتش به عايشه فرمود: پدرت را بگو بيايد تا براى او نوشته اى بنويسم چون مى ترسم پس از من گوينده اى بگويد، و يا آرزو كننده اى آرزو كند، خدا و مومنان غير از ابوبكر كسى را قبول ندارند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 6 ص 13.
صحيح بخارى تاءليف محمدبن اسماعيل بخارى عالم معروف اهل سنت ، بسال 194 هجرى در بخارى متولد شد، در سال 210 هجرى براى طلب حديث دست به مسافرت طولانى زده به خراسان ، عراق ، مصر و شام سفر كرد، از صد هزار شيخ استفاده برد، كتابهائى تاءليف نمود كه مشهورترين آنها ((جامع صحيح ))است كه نزد اهل سنت از معتبرترين كتب حديث است ، بخارى بسال 256 هجرى از دنيا رفت .
صحيح مسلم تاءليف مسلم بن حجاج نيشابورى يكى از حافظان و از علماء اهل سنت است ، بسال 204 هجرى در نيشابور چشم به جهان گشود براى كسب حديث به حجاز، مصر شام و عراق سفر نموده ، بسال 261 هجرى در نيشابور از دنيا رفت ، كتاب او نزد اهل سنت در مرتبه دوم واقع است .