معاويه به مدينه رفته بود بكاره هلاليه كه بانوى شجاع و از علاقمندان على عليه
السلام بود، و در اثرى پيرى چشمهايش كم سو شده بود اجازه ملاقات خواست ، پس از كسب
اجازه وارد شدند و سلام داد و نشست ، معاويه پس از رد جواب سلام پرسيد: حالت چطور
است خاله ؟ گفت : خير است يا امير المومنين .
معاويه گفت : روزگار تغييرت داده است ، گفت : كار روزگار همين است ، همه چيز را
تغيير ميدهد، هر زنده پير ميشود و هر مرده به قبر ميرود، عمر و عاص گفت : يا
اميرالمومنين اين زن بود كه در صفين مردم را بر عليه ما تحريك ميكرد و ميگفت :
يا زيد دوننك فاستثر من دارنا
|
سيفا حساما فى التراب دفينا
|
فاليوم ابرزه الزمان مصونا
|
يعنى اى زيد زود باش آن شمشير برنده را كه در خانه زير خاك پنهان كرده ام بردار،
آنرابراى روز سخت ذخيره نموده بودم كه امروز وقت بيرون آوردن آنست .
مروان گفت : بخدا قسم او بود كه ميگفت :
اترى ابن هند للخلافه مالكا
|
منتك نفسك فى الخلاء ضلاله
|
يعنى : آيا پسر هند را صاحب و مالك خلافت مى پندارى ؟ او از خلافت خيلى دور است ،
نفس تو از از روى گمراهى تو را آرزومند خلافت كرده و عمرو و سعيد هم ترا فريب داده
اند.
سعيد بن عاص گفت : بخدا سوگند كه او ميگفت :
قد كنت اطمع ان اموات و لا ارى
|
فوق المنابر من اميه خاطبا
|
حتى رايت من الزمان عجائبا
|
بين الجميع لال احمد عائبا
|
آرزو ميكردم كه بميرم و بالاى منبر از بنى اميه خطيبى نبينم ، ولى خدا عمرم را
طولانى كرد تا روزگار عجائبى ديدم ، هر روز خطيبى از ايشان بالاى منبر رفته و ميان
مردم از آل محمد بدگوئى ميكنند.
چون ساكت شدند بكاره گفت : بخدا قسم اينها را من گفته ام ، و آنچه نميدانيد زياده
از اينها است ، معاويه خنديد و گفت : اينها مانع احسان و نيكى نمودن من نسبت به تو
نميشود، هر حاجتى كه دارى بخواه بكاره گفت : از تو چيزى نميخواهم .
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 105.
|