سخن گفتن حضرت
عيسى در گهواره
((سرانجام مريم در حالى كه كودكش را در آغوش داشت از
بيابان به طرف آبادى حركت كرد و به سراغ بستگان و اقوام خود رفت )).
(942)
او كودك خود را برداشت و نزد قومش رفت و همانگونه كه پيش بينى مى كرد، آنان زبان به
تهمت گشودند و گفتند: ((اى مريم ! مسلما تو كار بسيار عجيب و
بدى انجام دادى !))
(943)
آنان با سرزنش به او گفتند: ((اى خواهر هارون !
(944)
پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نيز هرگز آلودگى نداشت )).
(945)
پس با اين اصالت خانوادگى ، اين كودك را از كجا آورده اى ؟ و بدون شوهر چگونه به
اين فرزند حامله شدى ؟
در اين هنگام (طبق دستور قبلى ) مريم سكوت كرد و تنها واكنش او اين بود كه اشاره به
نوزادش عيسى كرد، اما اين كار بيشتر تعجب آنان را برانگيخت و جمعى نيز اين كار مريم
را حمل بر سخريه كردند و خشمناك شدند و گفتند: مريم با چنين كارى كه انجام داده اى
، با اين حال قوم خود را مسخر مى كنى ؟! و ((به او گفتند: ما
چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم ؟!))
(946)
ناگهان ديدند كه كودك به سخن آمد و گفت : من بنده خدا هستم ، او كتاب آسمان به من
مرحمت كرده و مرا پيامبر قرار داده است و خداوند مرا موجودى پربركت براى بندگان در
هر جا باشم قرار داده است و مرا تا زمانى كه زنده ام به نماز و زكات توصيه كرده است
و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده و جبار و شقى قرار نداده است ، سلام و درود
خدا بر من باد آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده برانگيخته
مى شوم )).
(947)
هنگامى كه آنان ، آشكارا سخنان عيسى را شنيدند، دريافتند كه مريم از هر گونه ناپاكى
، پاك و منزه است و عيسى نيز بعد از اين تكلم تا زمانى كه رشد كرد و به حد زبان
گشودن رسيد، سخن نگفت .
دوران نبوت عيسى (عليه السلام )
مورخين سن حضرت عيسى را در دوران نبوت سى سالگى نوشته اند و اين قول موافق
با برخى از انجيل هاى موجود است . برخى هم گفته اند كه در سن سى سالگى فرشته وحى بر
او نازل شد و دوره نبوت و رسالتش آغاز گرديد. اما در پاره اى از روايات اهل بيت
آمده كه آن حضرت در سن هفت يا هشت سالگى نبوت خود را اظهار كرد.
شيخ كلينى (رحمه الله ) از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده : هنگامى كه عيسى
به هفت سالگى رسيد، خداى تعالى به او وحى كرد و نبوت و رسالت خويش را اظهار فرمود.
(948)
در چند حديث ، ائمه اطهار، نوبت عيسى و يحيى (عليهما السلام ) را در كودكى دليل بر
امامت امامان بزرگوارى همچون حضرت جواد (عليه السلام ) - كه در سن كودكى به امامت
رسيدند - دانسته و بدان استشهاد كرده اند، مانند حديثى كه كلينى (رحمه الله ) در
اصول كافى از خيرانى و او از پدرش روايت كرده كه من نزد امام هشتم (عليه السلام )
در خراسان ايستاده بودم كه شخصى به آن حضرت عرض كرد: اى آقاى من ! اگر پيشامدى روى
داد (و شما از دنيا رفتيد) ما به چه كسى بايد اقتدا كنيم . (امام بعد از شما كيست
؟).
حضرت فرمود: به فرزندم ابى جعفر!
آن شخص سن امام جواد (عليه السلام ) را كم دانست و تعجب كرد، امام رضا (عليه السلام
) به او فرمود: خداى تبارك و تعالى ((عيسى بن مريم (عليه
السلام ))) را به رسالت و پيغمبرى و شريعت تازه اى بر انگيخت
، در سنى كمتر از آنچه ابى جعفر در آن است .
(949)
يهود در انتظار مسيح
جمعيت يهود قبل از آمدن عيسى بنابر بشارت موسى ، منتظر ظهور مسيح بودند؛ اما
پس از ظهور او منافع جمعى از افراد ستمگر و منحرف بنى اسرائيل به خطر افتاد و تنها
جمعيتى محدود گرد او را گرفتند و افرادى كه با دعوت مسيح و پيروى از احكام خدا،
موقعيت و مقام آنان به خطر مى افتاد از پذيرش قوانين الهى سرپيچى نمودند.
حضرت عيسى پس از دعوت مستدل و كافى ، دريافت كه جمعى از بنى اسرائيل اصرار در
مخالفت و گناه دارند و از هيچ گونه انكار و كج روى دست بردار نيستند. از اين رو
فرياد برآورد: ((كيست كه از آيين خدا حمايت كرده و از من
دفاع كند؟))
(950)
تنها عده كمى به اين دعوت جواب مثبت دادند، اين عده همان افراد پاكى بودند كه قرآن
از آنان به عنوان ((حورايون )) نام
برده است .
حواريون آمادگى خود را براى هرگونه كمك به مسيح اعلام داشتند و همانگونه كه قرآن مى
فرمايد، گفتند: ((ما ياران خداييم و به خدا ايمان آورده ايم
و تو - مسيح - را گواه بر اسلام خود مى گيريم )).
(951)
حواريون بنابر روايات دوازده نفر بوده اند، ولى نام آنان در روايات اسلامى ذكر نشده
است ، فقط در حديث احتجاج امام رضا (عليه السلام ) با جاثليق اين جمله هست كه حضرت
به وى فرمود: حواريين دوازده نفر بودند كه دانشمندتر و برتر از همه آنان
((لوفا)) بود.
در انجيل متى (باب دهم ) نام آنان را به عنوان شاگردان عيسى چنين ذكر كرده اند:
شمعون معروف به پطرس ؛ اندرياس ، برادر شمعون ؛ يعقوب بن زبدى ؛ برادرش يوحنا؛
فيليپس ؛ برتولما، توما؛ متى ، باجگير؛ يعقوب بن حلفى ؛ لبى معروف به تدى ؛ شمعون
قانوى ؛ يهوداى اسخريوطى كه حضرت عيسى را تسليم يهود نمود.
(952)
در انجيل برنابا، فصل چهاردهم نام آن دوازده نفر عبارت است از:
اندروس ؛ برادرش پطرس شكارچى ؛ برنابا؛ متى گمرك چى كه براى جمع آورى و حساب ماليات
مى نشست ؛ يوحنا و يعقوب كه هر دو پسران زبدى بودند؛ تداوس ؛ يهودا؛ برتولوماوس ؛
فيليپس ؛ يعقوب ؛ يهوداى اسخريوطى خائن .
(953)
يكى از موارد اختاف بين روايات اسلامى و انجيل ها اين است كه نام ((لوقا))
در هيچ يك از اين نقل ها ذكر نشده است . اگر آن احاديث از نظر سند معتبر باشد، براى
ما سنديت دارد و مقدم بر انجيل هايى است كه دستخوش تحريف گرديده است .
نزول مائده بر حواريون
از معجزات بزرگ حضرت عيسى (عليه السلام ) نزول مائده بود كه در پنجمين سوره
قرآن ذكر شده است و از اين رو آن سوره مائده ناميده شده است . در اين صورت درباره
نزول مائده آمده است : ((ياران خاص مسيح به عيسى (عليه
السلام ) گفتند: آيا پروردگار تو مى تواند غذايى از آسمان براى ما بفرستد؟))
(954).
حضرت عيسى (عليه السلام ) از اين تقاضا كه بوى شك و ترديد مى داد، آن هم پس از
آوردن آن همه آيات و نشانه هاى ديگر نگران شد و به آنان هشدار داد و گفت :
((اگر ايمان داريد پس از خدا بترسيد)).
(955)
ولى آنان خيلى زود به حضرت عيسى عرض كردند كه ماهدف نادرستى از اين پيشنهاد نداريم
و غرض ما از اين درخواست عناد و لجاجت نيست ، بلكه مى خواهيم ((از
اين غذا بخوريم (و بر اثر تغذيه از غذاى آسمانى در قلب ما نورانيت پيدا شود) و قلب
ما اطمينان و آرامش پيدا كند و با ديدن اين معجزه بزرگ به سرحد عين اليقين برسيم و
بدانيم آنچه به ما گفته اى راست بوده و بتوانيم بر آن گواهى دهيم )).
(956)
شايد هدف حواريين ازاين درخواست ، اطمينان خاطر بيشتر نسبت به نبوت و مقام عيسى
(عليه السلام ) و آيات الهى بود و مى خواستند بر ايمان خود بيفزايند تا ثبات قدم
بيشترى پيدا كنند. اين سؤ ال از روى شك و يا عناد نبود، اگر چه شايد در سؤ الشان
رعايت ادب را نكردند و گستاخى نشان دادند، يا اساسا نبايد چنين درخواستى مى كردند.
طبرسى (رحمه الله ) از ابن عباس نقل كرده است كه درخواست حواريون مسبوق به اين
سابقه بود، كه عيسى (عليه السلام ) به بنى اسرائيل فرمود: ((سى
روز روزه بگيريد، سپس هرچه بخواهيد از خدا درخواست كنيد تا خداوند به شما بدهد)).
آنان سى روز روزه گرفتند و چون فراغت يافتند به عيسى گفتند: ((ا
عيسى ! ما اگر براى شخصى از مردم كار مى كرديم و كارمان انجام مى شد، غذايى به ما
مى داد و ما روزه گرفته و گرسنه شده ايم ، اكنون از خدا بخواه تا مائده اى براى ما
از آسمان نازل كند.))
(957)
هنگامى كه عيسى (عليه السلام ) از حسن نيت آنان در اين تقاضا آگاه شد، خواسته آنان
را به پيشگاه پروردگار اين گونه منعكس كرد: ((خداوندا! مائده
اى از آسمان براى ما بفرست تا براى اول و آخر ما، عيد باشد و نشانه اى از ناحيه تو
محسوب شود و به ما روزى ده ؛ تو بهترين روزى دهندگان هستى )).
(958)
برخى از مفسرين گفته اند كه مائده در روز يكشنبه نازل شد، از اين رو نصارى آن روز
را عيد گرفتند. آرى ، خداوند، دعاى حضرت عيسى (عليه السلام ) را اجابت كرد و به
آنان فرمود: ((من چنين مائده اى را بر شما نازل مى كنم ولى
توجه داشته باشيد كه بعد از نزول اين مائده ، مستوليت شما بسيار سنگين تر مى شود و
با مشاهده چنين معجزه آشكارى هر كس بعد از آن ، راه كفر را بپويد، او را چنان
مجازاتى خواهم كرد كه احدى از جهانيان را چنين مجازاتى نكرده باشم
)).
(959)
اين كه آن مائده چه بوده است ، در قرآن اشاره اى به آن نشده است ، ولى از احاديث ،
از جمله حديثى كه از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده چنين استفاده مى شود كه آن
طعام چند قرص نان و چند ماهى بود.
علت درخواست چنين اعجازى شايد آن بود كه حواريون شنيده بودند كه مائده آسمانى به
اعجاز موسى بر بنى اسرائيل نازل شد، از اين رو بود كه آنان اين تقاضا را از عيسى
كردند.
(960)
معجزات حضرت عيسى (عليه السلام )
حضرت عيسى (عليه السلام ) از پيغمبران بزرگوارى است كه آغاز خلقتش تواءم
با معجزه بود و سرانجام كارش نيز با معجزه پايان يافت ؛ پيغمبرى بود كه بدون پدر از
مريم متولد شد و از همان ساعت تولد معجزات شگفت انگيزى از او به ظهور رسيد؛ مانند
سخن گفتن او با مادرش مريم و دلدارى دادن به او و تكلم با ديگران ، بيان خبرهاى
غيبى ، اخبار آينده و معجزات ديگرى كه قسمتى از آنان در سوره مائده چنين ذكر شده :
((هنگامى كه خدا به عيسى گفت : اى عيسى بن مريم ! نعمت مرا
نسبت به خود و مادرت ياد كن ، آنگاه كه تو را به روح القدس نيرومند كردم ، كه در
گهواره و بزرگى با مردم سخن گويى و آنگاه كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل به تو
تعليم كردم و آنگاه كه به اذن من از گل ، همانند شكل پرنده اى مى ساختى و در آن مى
دميدى و به اذن من پرنده مى شد و كور مادرزاد و بيمار برص دار را به اذن من شفا مى
دادى و آن دم كه مردگان را از اذن من بيرون مى آوردى و زنده مى كردى
))).
(961)
در سوره آل عمران خداوند درباره آن حضرت فرموده است : ((خدا
او را كتاب و حكمت و تورات و انجيل مى آموزد و پيامبرى به سوى بنى اسرائيل باشد كه
به آنان گويد: من با معجزه اى از پروردگارتان به نزد شما آمده ام ، براى شما از گل
چون شكل مرغى مى سازم و در آن مى دم كه به اذن خدا پرنده (و مرغى ) شود، كور
مادرزاد و بيمار برص دار را شفا مى دهم و مرده را به اذن خدا زنده مى كنم و شما را
از آنچه مى خورى و در خانه هايتان ذخيره مى كنيد، خبر مى دهم )).
(962)
پايان زندگى آن حضرت نيز با معجزه خاتمه يافت و خداى سبحان او را از دست دشمنان به
طرز معجزه آسايى نجات داد و به آسمان بالا برد. اما مهم ترين معجزه عيسى در دوران
زندگى ، زنده كردن مردگان و شفاى بيمارانى بود كه علاج آنان از طريق عادى ممكن
نبود.
امام رضا (عليه السلام ) درباره علت اين معجزه فرموده است كه خداى تعالى ، عيسى را
در زمانى مبعوث كرد كه بيمارى بسيار بود و مردم به طبابت احتياج داشتند، عيسى نيز
از همان نمونه معجزه اى آورد كه سنخش در نزد اطباى آن زمان نبود، معجزه اى كه به
اذن خدا مرده را زنده مى كرد و كور مادرزا؛ برص دار را شفا مى داد و بدين ترتيب حجت
خود را بر مردم ثابت كرد.
ابن اثير نيز در كامل التواريخ گفته است : علم طب در زمان عيسى بر مردم آن زمان
غالب بود و عيسى معجزه اى آورد كه كور مادرزاد و بيمار برص دار را شفامى داد و
مردگان را زنده مى كرد تا عجز آنان را نشان دهد...
(963)
سرانجام حضرت عيسى (عليه السلام )
يهود با همكارى بعضى از مسيحيان خيانتكار، تصميم بر قتل عيسى گرفتند، خداوند
نيز نقشه هايشان را نقش بر آب كرد و پيامبرش را از چنگال آنان رهايى بخشيد. خداوند
نعمت خود را بر مسيح پيش از وقوع اين جريان ذكر مى كند مى فرمايد:
((عيسى من تو را بر مى گيرم و به سوى خود بالا مى برم )).
(964)
در سوره نساء مى فرمايد: ((نه مسيح را كشتند و نه به دار
آويختند، بلكه امر بر آنان مشتبه گرديد و پنداشتند او را دار زده اند و يقينا او را
نكشتند)).
(965)
مفسرين با استناد به آيه فوق استدلال كرده اند كه مسيح كشته نشد و خداوند او را به
آسمان برد.
اما مسيحيان بنابر آنچه در انجيل آمده ، مى گويند كه عيسى كشته شد و دفن گرديد و
سپس از ميان مردگان برخاست و مدت كوتاهى در زمين بود و بعد به آسمان صعود كرد.
از نظر ما مسلم و قطعى است كه يهود نتوانستند عيسى را دستگير كنند و خداى تعالى آن
حضرت را به آسمان بالا برد. آنان شخص ديگرى را كه شبيه آن حضرت بود دستگير كردند و
به دار آويختند و آن شخص هر چه فرياد زد كه من عيسى نيستم ، نپذيرفتند و به دارش
آويختند.
اما در اين كه آن شخص كه بود، اختلاف است . بسيارى گفته اند كه او همان يهوداى
اسخريوطى بود كه هنگامى وارد محل اختفاى عيسى شد، شبيه آن حضرت گرديد و به دار
آويخته شد.
برخى گفته اند: وى همان ماءمورى بود كه وارد آن مكان شد و هر چه تفحص كرد، عيسى
را نديد و چون بيرون آمد خودش شبيه به عيسى گرديد و ديگران كه در خارج منتظر آمدنش
بودند او را دستيگر كردند و به پاى دار بردند.
على بن ابراهيم از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است كه حضرت عيسى پيش از آن
، حواريين را نزد خود جمع كرد و به آنان فرمود: خداى تعالى به من وحى كرده كه مرا
در اين ساعت به نزد خود خواهد برد، اكنون كدام يك از شما حاضريد جان خود را فداى من
كنيد و در بهشت با من باشيد؟
جوانى از ميان آنان برخاست و آمادگى خود را براى اين كار اعلام كرد و خداى تعالى او
را به عيسى شبيه ساخت و يهود وى را به جاى آن حضرت دستگير كردند و به دار آويختند.
(966)
در پاره اى از تواريخ آمده است كه يهوداى اسخريوطى ، پس از اين كه در برابر پول
اندكى حاضر شد محل اختفاى عيسى را به يهود نشان دهد، سخت پشيمان شد و پول را كه
گرفته بود به يهوديان پس داد و خود را به دار آويخت .
بنابر روايات بسيارى از شيعه و سنى ، حضرت عيسى (عليه السلام ) در آخرالزمان به
زمين فرود مى آيد و دجال را مى كشد.
در بسيارى از روايات آمده است كه او حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه را مقدم مى دارد
و در پشت سر آن حضرت نماز مى گزارد و پيروان آن حضرت به دين اسلام در مى آيند و
اسلام بر همه اديان پيروز مى شود.
(967)
حكاياتى از عيسى بن مريم (عليهما
السلام )
حضرت عيسى و پسر خاركن
علامه مجلسى (رحمه الله ) در بحارالانوار، از برخى كتاب هاى نقل مى كند كه
عيسى با بعضى حواريون به مسافرت رفتند، در مسير خود به شهرى رسيدند و در نزديكى آن
، گنجى ديدند. همراهان عيسى گفتند: اى روح خدا! اجازه بده در اينجا توقف كنيم و از
اين گنج نگهبانى كنيم تا ضايع نشود.
عيسى فرمود: شما در اينجا توقف كنيد و من داخل اين شهر مى شوم و گنجى را كه در شهر
دارم مى جويم !
همراهان آنجا ماندند و عيسى داخل شهر شد و مقدارى راه رفت تا به خانه اى ويران رسيد
و پيرزنى را در آنجا ديد، به او فرمود: من امشب ميهمان تو هستم ، آيا شخص ديگرى نيز
با تو در اين خانه هست ؟ پيرزن گفت : آرى ، پسرى دارم كه پدرش از دنيا رفته و پيش
من است ، او روزها به صحرا مى رود و خار مى كند و به شهر مى آورد و آنان را مى
فروشد و پول آن را پيش من مى آورد و ما با آن پول روزگار خود را مى گذرانيم .
سپس پيرزن برخاست و اتاقى را براى حضرت عيسى آماده كرد تا اين كه پسرش از راه رسيد،
مادر كه او را ديد به وى گفت : خداى تعالى امشب ميهمان شايسته و صالحى براى ما
فرستاده كه نور زهد و فروغ صلاح و شايستگى از جبينش ساطع و آشكار است . پس خدمت
كردن به او را مغنتم شمار و از مصاحبت وى بهره مند شو.
آن پسر نزد عيسى آمد و به خدمتكارى و پذيرايى مشغول شد تا چون پاسى از شب گذشت ،
عيسى از حال آن جوان و وضع زندگانيش جويا شد و آثار خرد، زيركى ، نبوغ ، استعداد،
ترقى و كمال را در او ديد، ولى فهميد آن جوان به چيز بزرگى دل بسته است كه فكر او
را سخت مشغول كرده ، به او فرمود: اى جوان ! مى بينم دلت به چيزى مشغول است و
اندوهى در دل دارى كه پيوسته با توست و تو را رها نمى كند خوب است اندوه دل را به
من بگويى شايد داروى دردت پيش من باشد.
هنگامى كه عيسى به جوان اصرار كرد تا غم دل را باز گويد، جوان اظهار كرد: آرى ، در
دل من اندوهى است كه هيچ كس جز خداى تعالى قادر نيست آن را برطرف سازد. عيسى فرمود:
درد دل خود را به من بازگوى شايد خداوند وسيله برطرف كردن آن را به من الهام كند و
ياد دهد!
جوان خاركن گفت : روزى من بار هيزمى را به شهر مى آوردم و در سر راه خود عبورم به
قصر دختر پادشاه افتاد و چون به قصر نگاه كردم ، چشمم به دختر پادشاه افتاده و عشق
او را در دلم جاى گير شد، به طورى كه روز به روز اين عشق افزون تر مى شود و براى
اين درد، دارويى جز مرگ سراغ ندارم .
عيسى فرمود: اگر مايل به وصل او هستى من وسيله اى براى تو فراهم مى كنم تا با وى
ازدواج كنى !
جوان پيش مادر آمد و سخن ميهمان را بازگو كرد. مادرش به او گفت : پسرجان ! من گمان
ندارم اين مرد كسى باشد كه بيهوده وعده اى بدهد و نتواند از عهده انجام آن برايد،
سخنش را بپذير و هر چه دستور مى دهد انجام ده .
هنگامى كه صبح شد، عيسى به آن جوان فرمود: اكنون برخيز و به قصر پادشاه برو و چون
خاصان دربار و وزراى پادشاه آمدند كه به نزد وى روند، به آنان بگو كه من براى
خواستگارى دختر پادشاه آمده ام درخواست مرا به گوش او براسنيد، سپس منتظر باش و
ببين كه چه مى گويند، آنگاه به نزد من بيا و آنچه كه ما بين تو و پادشاه مى گذرد به
من اطلاع بده .
جوان خاركن به در قصر آمد و چون درخواست خود را به دربانان اظهار كرد، آنان از تعجب
خنديدند و درخواست او را با تمسخر به پادشاه رساندند.
پادشاه ، جوان را طلبيد و چون سخنان او را شنيد، از روى شوخى به او گفت : اى جوان !
من دختر خود را به تو نخواهم داد، مگر آن كه فلان مقدار جواهر قيمتى و گران بهار
نزد من بياورى .
جواهراتى را كه پادشاه براى مهريه دخترش درخواست كرده بود، در خزينه هيچ پادشاهى از
پادشاهان آن زمان با آن اوصاف و مقدار يافت نمى شد و پادشاه فقط از روى شوخى آن
سخنان را اظهار داشت ، ولى جوان برخاست و گفت : هم اكنون مى روم و پاسخ آن را براى
شما مى آورم .
جوان خاركن نزد حضرت عيسى رفت و جريان را براى او شرح داد. عيسى او را با خود به
خرابه اى كه در آن مقدارى سنگ و كلوخ برد و به درگاه خداى تعالى دعا كرد، آن سنگ و
كلوخ ها به صورت جواهراتى كه پادشاه خواسته بود و بلكه بهتر از آنان درآمد. آنگاه
به جوان فرمود: هرچه مى خواهى بردار و به نزد پادشاه ببر. جوان نيز مقدارى از آنان
برداشت و به نزد پادشاه برد. پادشاه و حاضران وقتى آن جواهرات را ديدند، متحير و
متعجب شدند و گفتند: اين مقدار اندك است و ما را كفايت نمى كند.
جوان دوباره به نزد حضرت عيسى آمد و سخن پادشاه و نزديكانش را باز گفت ، عيسى به وى
فرمود: به همان خرابه برو و هرچه مى خواهى برگير و به نزد آنان ببر.
جوان وقتى براى بار دوم مقدار بيشترى از آن جواهرات براى پادشاه برد، بر حيرتشان
افزون گرديد. سپس با جوان خلوت كرد و حقيقت را از وى جويا شد. جوان خاركن داستان
خود را از آغاز تا انجام براى پادشاه شرح داد. پادشاه دانست كه ميهمان وى حضرت عيسى
(عليه السلام ) است ، از اين رو به او گفت : اكنون برخيز و به نزد ميهمانت برو و او
را پيش من بياور تا دخترم را به ازدواج تو درآورد.
عيسى آمد و دختر پادشاه را به عقد آن جوان درآورد. پادشاه لباس هاى سلطنتى براى آن
جوان فرستاد و جوان آن لباس ها را پوشيد. در همان شب ، مراسم عروسى او با دختر
پادشاه انجام گرديد. چون صبح شد، پادشاه آن جوان را خواست و با او به گفتگو پرداخت
و او را جوانى خردمند و فهميده و باهوش يافت . پادشاه جز آن دختر فرزند ديگرى نداشت
، از اين رو آن جوان را وليعهد و جانشين خود قرار داد و خاصان و بزرگان مملكت را به
فرمانبردارى و اطاعت از او ماءمور كرد. هنگامى كه شب دوم فرا رسيد، ناگهان پادشاه
از دنيا رفت و بزرگان درگاه ، جمع شدند و آن جوان را بر تخت سلطنت نشاندند و به
فرمانش درآمدند و خزانه هاى مملكت را تسليم او كردند.
چون روز سوم شد، عيسى نزد او آمد تا خداحافظى كند. جوان گفت : اى حكيم فرزانه ! تو
را بر گردن من حقوق بسيارى است كه اگر من براى هميشه زنده بمانم ، باز هم نمى توانم
سپاس يكى از آنان را به جاى آورم ؛ ولى ديشب چيزى به خاطرم آمد كه اگر پاسخ آن را
به من ندهى ، از آنچه برايم فراهم آورده اى بهره مند نخواهم شد و اين همه خوشى براى
من لذتى نخواهد داشت !
حضرت عيس فرمود: آن چيست ؟
جوان گفت : تو كه چنين قدرتى دارى كه مى توانى در فاصله دو روز مرا از آن وضع فلاكت
بار به چنين وضعى برسانى ، پس چرا براى خودت كار نمى كنى و چرا تو را با اين وضع و
در اين جامه مى بينم ؟
حضرت عيسى سخن نگفت ، تا هنگامى كه آن جوان اصرار كرد. سپس به او فرمود: به راستى
هر كس كه به خداى تعالى دانا باشد و خانه آخرت و ثواب او را بداند و نسبت به فناى
دنيا و پستى و بى ارزشى او بصيرت و بينايى داشته باشد؛ ديگر به اين دنياى فانى و
ناپايدار دل نخواهد بست ، ما را در قرب خداى تعالى و معرفت و محبت وى لذت هايى
روحانى است كه اين لذت هاى ناپايدار و فانى را در برابر آنان چيزى به حساب نمى
آوريم . چون مقدارى از عيوب دنيا و آفات آن و نعمت هاى عالم آخرت و درجات آن را
براى آن جوان بيان فرمود، جوان عرض كرد: پس چرا آنچه را كه بهتر و شايسته تر است
براى خود انتخاب كرده اى و مرا در اين گرفتارى بزرگ انداختى ؟
عيسى فرمود: من آن را براى تو انتخاب كردم تا عقل و ذكاوت و خرد تو را مورد آزمايش
قرار دهم و ثواب تو در واگذاردن و ترك اين امورى كه براى تو مقدور و ميسر است بيشتر
گردد و تو حجتى براى ديگران گردى .
جوان كه اين سخن را شنيد، دست از سلطنت كشيد و همان لباس هاى كهنه خود را پوشيد و
ملازم خدمت عيسى (عليه السلام ) گرديد.
عيسى به نزد حواريين بازگشت و به آنان فرمود: اين بود گنجى كه من آن را در اين شهر
جستجو مى كردم و آن را يافتم ، و الحمدلله .
(968)