قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۲۲ -


دادرسى موسى از مظلوم

هنگامى كه موسى به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهرى [ظاهرا پايتخت كشور مصر] شد. در آنجا با صحنه اى موجه گشت . ((دو نفر مرد را ديد كه سخت با هم درگير شده اند و مشغول زد و خورد هستند، يكى از آنان از پيروان موسى بود و ديگرى از دشمنانش )). (595) هنگامى كه مرد بنى اسرائيلى چشمش به موسى افتاد ((از موسى [كه جوانى نيرومند بود] در برابر دشمنش تقاضاى كمك كرد)). (596)

موسى (عليه السلام ) نيز به كمك او شتافت تا او را از چنگال اين دشمن ظالم ستمگر كه بعضى گفته اند يكى از طباخان فرعون بود و مى خواست مرد بنى اسرائيلى را براى حمل هيزم به بيگراى كشد، نجات دهد؛ ((در اينجا موسى (عليه السلام ) مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى كوبيد اما همان يك مشت ، كار او را ساخت و بر زمين افتاد و مرد)). (597)

بدون شك موسى ، قصد كشتن مرد فرعونى را نداشت و از ادامه اين داستن به خوبى اين معنى به نظر مى رسد، نه به خاطر اين كه او مستحق قتل نبود، بلكه به خاطر پيامدهايى كه اين عمل ممكن بود براى موسى و بنى اسرائيل باشد. لذا بلافاصله موسى گفت :

((اين از عمل شيطان بود، چرا كه او دشمن و گمراه كننده آشكارى است )). (598)

به تعبير ديگر او مى خواست دست مرد فرعونى را از گربيان بنى اسرائيلى جدا كند هر چند فرعونيان مستحق بيش از اين بودند، اما در آن شرايط اقدام به چنين كارى مصلحت نبود و چنان كه خواهيم ديد، همين امر سبب شد كه او ديگر نتواند در مصر بماند و به مدين برود.

سپس قرآن از قول موسى (عليه السلام ) چنين مى فرمايد: ((او گفت : پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم ، مرا ببخش ، و خداوند او را بخشيد، كه او آمرزنده و مهربان است )). (599)

ممكن است كه منظور حضرت موسى (عليه السلام ) از جمله ((اين از عمل شيطان بود)) اين باشد كه عمل اين مرد قبطى كه مى خواست به ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تحميل كند و زورگويى و ظلمى بكند، كار شيطان بود. و منظورش از عبارت ((ستم به نفس خود كردم )) اين باشد كه من در دفاع از ستمديدگان بنى اسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان (فرعونيان ) به اين زودى فراهم كردم و بدين وسيله مشكلاتى در راه پيشبرد هدف خويش ايجاد نمودم . اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و فرعونيان پوشيده دار.

يا چنان كه در روايتى از امام رضا (عليه السلام ) نقل شده است ، منظورش ‍ اين بود كه : پروردگار! من با ورود به اين شهر و اين پيشامد، خود را در معرض تعقيب فرعونيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم ، اكنون تو مرا از دشمان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دسترسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. (600)

بنابراين منظور آن حضرت ، استعانت و استمداد از خداى تعالى يا انقطاع به درگاه او بود و منظور اين نبود كه خدايا گناهى از من سرزده و تو آن را برايم بيامرز. شاهد اين معنى ، جمله اى است كه خداى تعالى به دنبال آن فرموده است كه ((موسى (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى ، من پشتيبان مجرمان نخواهم بود)). اگر اين كار موسى گناه مى بود، اين جمله را نمى گفت .

خبر كشته شدن يكى از فرعونيان به سرعت در مصر منتشر شد و شايد كم و بيش از قرائن معلوم بود كه قاتل او يك مرد بنى اسرائيلى است و شايد نامموسى هم در اين ميان بر سر زبان ها بود.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((به دنبال اين ماجرا موسى در شهر ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى بود، او در جستجوى اخبار، ناگهان با صحنه تازه اى رو به رو شد و ديد همان بنى اسرائيلى كه ديروز از او يارى طلبيده بود، فرياد مى كشد و از او كمك مى خواهد)). (601) (و با قبطى ديگرى گلاويز شده است ).

اما ((موسى به او گفت : تو آشكارا، انسان ماجراجو و گمراهى هستى )). (602) منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان منازعه و جدال مى كنى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى ، از اين رو تو شخص گمراهى هستى .

اين سخن را گفت و به دنبال آن براى كمك و يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حمله كند، مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى (عليه السلام ) شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد به خود او حمله كند، از اين رو به فرياد گفت : ((مى خواهى آن گونه كه ديروز شخصى را به قتل رساندى ، مرا هم به قتل رسانى ؟)) (603)

با گفتن اين جمله ، مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در روز گذشته ، موسى بوده است و كسى كه ماءموران فرعون در تعقيب و جستجوى او هستند، خود اوست . پس به سرعت خود را به درباره فرعون رساند و ماجرا را گزارش داد؛ ماءموران نيز براى دستگيرى و قتل موسى (عليه السلام ) مهيا شدند.

در اين هنگام ، يك حادثه غير منتظره موسى را از مرگ حتمى نجات داد و آن اين كه ((مرى از دورترين نقطه شهر به سرعت خود را به موسى رساند و گفت : اى موسى ! اين جمعى براى كشتن تو به شور و مشورت نشسته اند، فورى از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان تو هستم .)) (604)

اين مرد ظاهرا همان كسى بود كه بعد به عنوان ((مؤ من آل فرعون )) معروف شد، مى گويند نامش ((خرقيل )) بود و از خويشاوندان نزديك فرعون محسوب مى شد و چنان رابطه اى با آنان داشت كه در جلسات آنان شركت مى كرد. او از وضع جنايات فرعون رنج مى برد و در انتظار اين بود كه قيامى بر ضد او انجام گيرد و او به اين قيام الهى بپيوندد. خرقيل همان كسى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر طبق روايتى كه شيعه و سنى از آن حضرت نقل كرده اند، درباره اش فرمود: ((ميان امت ها سه نفر بودند كه در ايمان به خدا از همگان سقت جستند و چشم بر هم زدنى به خدا كافر نشدند: خرقيل ، مؤ من آل فرعون ؛ حبيب نجار، صاحب ياسين ؛ على بن ابى طالب (عليه السلام ) و او برتر از ديگران است )). (605)

حضرت موسى (عليه السلام ) ا اين خبر را جدى گرفت و به خيرخواهى اين مرد با ايمان ارج نهاد و به توصيه اين ((از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى )) بود، (606) گفت : ((پروردگار من ! مرا از اين قوم ظالم رهايى بخش )). (607)

خروج موسى از مصر

موسى تصميم گرفت به سوى سرزمين ((مدين ، كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان خارج بود، برود.

عموم مورخين گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين ، هشت روز راه به مقدار فاصله كوفه تا بصره بوده است ، در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و با پاى پياده طى طريق مى كرد. (608) او به قدرى علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوشت شكم لاغرش نمايان گشته بود و آنقدر پياده با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش ‍ رخم شده و خون از كف پايش مى ريخت ، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيشامد سخت و ناگوار از او استمداد مى كرد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى كرد. او ((هنگامى كه متوجه جانب مدين شد، گفت : اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند)). (609)

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((هنگامى كه موسى (عليه السلام ) در كنار چاه آب مدين قرار گرفت گروهى از مردم را ديد كه چارپايان خود را از آب چاه سيراب مى كنند، در كنار آنان دو زن را ديد كه گوسفندان خود را مراقبت مى كنند اما به چاه نزديك نمى شوند)). (610) وضع اين دختران با عفت كه در گوشه اى ايستاده بودند و كسى به داد آنها نمى رسد و يك عده چوپان گردن كلف كه تنها در فكر گوسفندان خود بودند و نوبت به ديگرى نمى داد، نظر موسى را جلب كرد. نزديك آن دو رفت و گفت : شما اينجا چه كار مى كنيد؟ و كارتان چيست ؟ چرا پيش نمى رويد و گوسفندان را سيراب نمى كنيد؟

ختران در پاسخ او گفتند: ((ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم تا چوپانان همگى حيوانات خود را آب دهند و خارج شوند)). (611)

براى اين كه اين سؤ ال براى موسى بى جواب نماند كه چرا پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال اين كار مى فرستد؟ افزودند: ((پدر ما پيرمرد كهنسالى است )). پيرمردى شكسته و سالخورده . نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داريم كه اين مشكل را متحمل گردد و براى ان كه سربار مردم نباشيم چاره اى ز اين نيست كه اين كار را ما انجام دهيم .

موسى از شنيدن اين سخن سخت ناراخت شد، چه مردمان بى انصافى هستند كه فقط به فكر خويشند و كمترين حمايتى از مظلوم نمى كنند. جلو آمد، دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مى گويند چندين نفر لازم بود تا آنرا از چاه بيرون بكشند، با قدرت بازوان نيرومندش يك تنه آن را از چاه بيرون آورد و ((گوسفندان آن دو را سيراب كرد)). (612)

مى گويند: هنگامى كه نزيك آمد و جمعيت را كنار زد، به آنان گفت : شما چه مردمى هستيد كه به غير از خود نمى انديشيد؟ جمعيت كنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: اگر مى توانى آب بكش ، چرا كه مى دانستند دلو به قدرى سنگين است كه تنها با نيروى ده نفر از چاه بيرون مى آيد، آنان موسى را تنها گذاردند، ولى موسى با اين كه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نيروى ايمان به ياريش آمد و بر قدرت جسميش افزود و با كشيدن يك دلو از چاه همه گوسفندان آن دو را سيراب كرد. ((سپس به سايه اى روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد: خدايا! هر خير و نيكى بر من فرستى ، من به آن نيازمندم )). (613)

آرى ، او خسته و گرسنه است ، با اين حال بى تابى نمى كند، به قدرى مؤ دب است كه حتى به هنگام دعا كردن نمى گويد خدايا چنين و چنان كن ، بلكه مى گويد: ((هر خيرى كه بر من فرستى به آن نيازمندم )). يعنى تنها احتياج و نياز خود را بازگو مى كند و بقيه را به لطف پروردگار وا مى گذارد. يك قدم براى خدا برداشتن و يك دلو آب از چاه براى حمايت مظلوم ناشناخته اى كشيدن ، فصل تازه اى در زندگانى موسى (عليه السلام ) مى گشايد، و يك دينا بركات مادى و معنوى براى او به ارمغان مى آورد، گمشده اى را كه مى بايست ساليان دراز به دنبال آن بگردد در اختيارش ‍ مى گذارد. آغاز اين برنامه زمانى بود كه ديد ((يكى از آن دو دختر با نهايت حيا گام بر مى داشت و پيدا بود از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد، به سراغ او آمد و تنها اين جمله را گفت : پدرم از تو دعوت مى كند تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد)). (614) آن پيرمرد كسى جز شعيب ، پيامبر خدا نبود كه ساليان دراز مردم را در اين شهر به خدا دعوت كرده بود. او نمونه اى از حق شناسى و حق پرستى بود. امروز كه مى بيند دخترانش زودتر از هر روز به خانه بازگشتند، جوياى علت آن مى شود و هنگامى كه از جريان آگاه مى گردد، تصميم مى گيرد دين خود را به اين جوان ناشناس ادا كند.

ملاقات موسى با شعيب (عليه السلام )

موسى حركت كرد و به سوى خانه شعيب آمد، بنابر بعضى از روايات ، دختر شعيب براى راهنماى او، از پيش رو حركت مى كرد و موسى از پشت سرش ، باد بر لباس دختر مى وزيد و ممكن بود لباس را از اندام او كنار زند، حيا و عفت موسى اجازه نمى داد چنين شود، به دختر گفت : من از جلو مى روم ، تو نيز بر سر دو راهى ها مرا راهنمايى كن . موسى وارد خانه شعيب شد، خانه اى كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاى آن نمايان است . پيرمردى كه با وقار و با موهاى سفيد در گوشه اى نشسته بود، به موسى خوش آمد مى گويد.

در قرآن كريم در ادامه داستان چنين مى خوانم : ((هنگامى كه موسى نزد او آمد و سرگذشت خود را برايش شرح داد، گفت : نترس ، از گروه ظالمان رهايى يافتى )). (615)

سرزمين ما از قلمرو آنان بيرون است و آنان دسترسى به اينجا ندارند. كمترين وحشتى به دل راه مده ، تو در يك منطقه امن قرار دارى . از غربت و تنهايى رنج مبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود. موسى به زودى متوجه ؛ كه استاد بزرگوارى را پيدا كرده است ، كه چشمه هاى زلال علم و معرفت و تقوا و روحانيت از وجودش مى جوشد و مى تواند او را به خوبى سيراب كند.

شعيب نيز احساس كرد كه شاگرد لايق و مستعدى يافته است كه مى تواند علوم و دانش ها و تجربيات يك عمر خود را به او منتقل سازد.

ازدواج موسى با دختر شعيب

شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهده اخلاق و كمالات او مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندان خود چند سالى از او استفاده كند؛ شايد در فكر بود كه چگونه اين پيشنهاد را به موسى بدهد.

يكى از دختران شعيب كه شايد دختر بزرگ او بود به سخن آمد و گفت : ((اى پدر! اين جوان را استخدام كن ، چرا كه بهترين كسى كه مى توانى استخدام كنى ، آن كسى است كه قوى و امين باشد)). (616)

شعيب رو به دختر كرد و فرمود: نيرومند بودن او را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى ، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى ؟

دختر در پاسخ پدر آنچه را كه در مسير آمدن به خانه اتفاق افتاد - تكليف كردن موسى به حركت آن دختر از پشت سر او تا آن كه چشمش به اندام او نيفتد - براى پدر بازگفت . سخنان دختر زمينه را از هر نظر براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و شعيب پيشنهاد خود را اين گونه مطرح فرمود: ((گفت : من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو درآورم ، به شرط اين كه هشت سال براى من كار كنى و اگر هشت سال را تا ده سال افزايش دهى محبتى كرده اى ؛ اما بر تو واجب نيست )).

موسى نيز به عنوان موافقت و قبول اين عقد گفت : ((اين قراردادى ميان من و تو باشد و هر كدام از اين دو مدت را انجام دهم ، ستمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزاد هستم )). سپس براى محكم كارى از نام پروردگار استمداد خواست و افزود: ((و خدا بر آنچه ما مى گوييم شاهد و گواه است )). (617)

از اين رو، موسى (عليه السلام ) به دامادى شعيب در آمد و با دخترش - كه بسيارى نام او را صفورا ذكر كرده اند - ازدواج كرد و در جوار شعيب زندگى جديد را آغاز نمود و با كمال صداقت و درستكارى به خدمت او مشغول شد.

بازگشت موسى به مصر

موسى پس از ده سال سكونت در مدين ، در آخرين سال سكونتش به شعيب (عليه السلام ) چنين گفت : ((من ناگزير بايد به وطنم برگردم و از مادر و خويشاوندانم ديدار كنم ، در اين مدت كه در خدمت تو بوم ، در نزد تو چه دارم ؟)).

شعيب با مراجعت او به وطن موافقت كرد و طبق قرارداد قبلى يا بدون قرار قبلى گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم همراه با همسر خود كه حامله بود و روزهاى آخر باردارى را مى گذرانيد بار سفر بست و با گوسفندانى كه شعيب به او داده بود، راه مصر را در پيش گرفت .

او به هنگام بازگشت ، راه را گم كرد. شايد به اين دليل كه براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام از بيراهه مى رفت و سعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين دليل در يكى از شبهاى بسيار سرد و تاريك ، راه را گم كرد و باران و طوفان شديد وزيدن گرفت و در همين حال نيز درد وضع حمل به همسرش دست داد. موسى در آن شرايط سخت و در هواى تاريك ، حيران و سرگردان بود كه ناگهان از طرف كوه طور نورى ديد و گمان كرد كه در آنجا آتشى وجود دارد، در اين هنگام به همسرش گفت : ((همين جا بمانيد، من آتشى ديدم ، مى روم تا شايد خبرى يا شعله اى از آتش براى شما بياورم تا با آن گرم شويد)). (618) در قرآن كريم سخنى از وضع حمل همسر موسى به ميان نيامده است ، ولى مشهور اين است كه او باردار بود و در آن لحظه درد زايمان به او دست داد و موسى نگران بود. ((هنگامى كه به سراغ آتش آمد (آتشى نه چون آتش هاى ديگر، بلكه خالى از حرارت و سوزندگى و يكپارچه نور و صفا ديد، در همين حال كه موسى سخت در تعجب فرو رفته بود) ناگهان از ساحل راست وادى ، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد كه اى موسى ! منم خداوند، پروردگار عالميان )). (619)

موسى هنگامى كه نزديك آتش رسيد دقت كرد. ديد از درون شاخه سبزى آتش مى درخشد و لحظه به لحظه پر فروغ تر و زيباتر مى شود. با شاخه كوچكى كه در دست داشت ، خم شد تا كمى از آن برگيرد، آتش به سوى او آمد، وحشت كرد و عقب رفت ، گاه او به سوى آتش مى آمد و گاه آتش به سوى او، كه ناگهان ندايى برخاست و بشارت وحى به او داد؛ از اين رو، از قرائن غير قابل انكار براى موسى (عليه السلام ) روشن شد كه اين ندا، نداى الهى است و نه غير آن .

به موسى (عليه السلام ) دستور داده شد كه به احترام آن سرزمين مقدس ، كفش هاى خود را از پا بيرون آورد و با خضوع و تواضع در آن وادى گام نهد، سخن حق را بشنود و فرمان رسالت را دريافت دارد.

((من پروردگار تو هستم ، كفش هايت را بيرون بياور، كه تو در سرزمين مقدس ((طور)) هستى )). (620)

درباره اين فراز از زندگى حضرت موسى ، امام صادق مى فرمايد: ((نسبت به چيزهايى كه اميد ندارى بيش از چيزهايى كه اميد دارى ، اميدوار باش ! چرا كه موسى بن عمران به دنبال يك شعله آتش رفت ، اما با مقام نبوت و رسالت بازگشت )). اين حديث اشاره به اين است كه بسيار مى شود كه انسان به چيزى اميدوار است ، اما به آن نمى رسد ولى چيزهاى مهم ترى كه اميدى نسبت به آن ندارد، به لطف پروردگار براى او فراهم مى شود.

عصاى موسى و يد بيضا

بدون شك پيامبران براى اثبات ارتباط خود با خدا نياز به معجزه دارند و گرنه هر كس مى تواند ادعاى پيامبرى كند. اساسا شناخت پيامبران راستين از دروغين جز از طريق معجزه ميسر نيست و موسى پس از دريافت فرمان نبوت بايد سند آن را هم دريافت دارد، لذا در همان شب پر خاطره ، حضرت موسى (عليه السلام ) دو معجزه بزرگ از خداوند دريافت داشت .

قرآن كريم اين ماجرا را اين گونه بيان مى كند: خداوند از موسى سؤ ال كرد: ((چه چيز در دست راست توست اى موسى !؟)) (621)

موسى در پاسخ گفت : ((اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن براى گوسفندانم برگ مى تكانم و مرا در آن (بهره ها) و حاجت هاى ديگر نيز هست )). (622)

ادامه داستان در قرآن چنين بيان شده : ((به موسى ندا داده شد كه عصايت را بينداز، هنگامى كه موسى عصا را انداخت ، به آن نگاه كرد، ديد همچون مارى است كه با سرع و شدت حركت مى كند، موسى ترسيد و به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد)). (623)

در اين هنگام بار ديگر، موسى اين ندا را شنيد كه به او مى گويد: ((برگرد و نترس ، تو در امان هستى )). (624)

موسى (عليه السلام ) دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز معجزه اوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواهى بر رسالت خويش سازد. آرى ، اين معجزه ، نشانه اى از وحشت بود، سپس به او دستور داده شد كه به سراغ معجزه ديگرش برود كه آيتى از نور و اميد است و مجموع آن دو، تركيبى از ((انذار)) و ((بشارت )) خواهد بود. به او فرمان داده شد ((دست خود را در گريبانت فرو بر و بيرون آور، هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است ، بدون عيب و نقص )). (625) براى اين كه موسى آرامش خويش را بازيابد به او دستور داده شد كه : ((دستهايت را بر سينه ات بگذار تا قلبت آرامش خود را بازيابد. اين دو دليل روشن ، از پروردگار به سوى فرعون و اطرافيان او است كه آنان قوم فاسقى بوده و هستند)). (626) اين گروه از طاعت پروردگار خارج شده اند و طغيان كرده اند، وظيفه تو اين است كه آنان را نصيحت كنى و اگر مؤ ثر واقع نشد با آنان مبارزه كنى .

موسى عرض كرد:

((پروردگارا! سينه مرا گشاده بدار و كار مار آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا درك كنند)). (627) در ادامه افزود: ((خداوندا! وزير و ياورى از خاندانم براى من قرار ده و اين مسئوليت را به برادرم هارون بده )). (628)

بنابر آنچه گفته اند، هارون ، برادر بزرگ تر موسى بود و سه سال از او بزرگ تر بود. قامتى بلند و رسا و زبانى گويا و دركى عالى داشت . سه سال قبل از وفات موسى ، دنيا را ترك گفت .

او از پيامبران مرسل بود (629) او داراى نور باطنى و تشخيص حق از باطل بود (630) و پيامبرى بود كه خداوند از باب رحمتش به موسى بخشيد. (631)

سپس موسى هدف خود را از تعيين هارون به وزارت و معاونت خود چنين بيان مى كند: ((خداوندا! پشت مرا با او محكم بگردان و او را در كار من شريك گردان ، تا تو را تسبيح بسيار گوييم و بسيار يادت كنيم ؛ چرا كه تو هميشه از حال ما آگاه بوده اى )) (632). از آنجا كه موسى در اين تقاضاى مخلصانه اش هدفى جز خدمت بيشتر و كامل تر نداشت ، خداوند متعال نيز تقاضاى او را در همان وقت اجابت فرمود و به او گفت : ((آنچه را خواسته بودى به تو داده شد، اى موسى !)) (633)