قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۴ -


2 - سد ذوالقرنين در كجا واقع شده است ؟

اگر چه بعضى سد ذوالقرنين را با ديوار معروف چين كه هم اكنون پابرجاست و صدها كيلومتر ادامه دارد منطبق مى دانند، اما روشن است كه ديوار چين از آهن و مس ساخته شده و نه در يك تنگه باريك كوهستانى است (اوصافى كه قرآن مجيد براى آن سد ذكر كرده ) بلكه ديوارى است كه از مصالح معمولى بنا گرديده است .

بعضى ديگر اصرار دارند كه اين سد، همان سد ((ماءرب )) در سرزمين ((يمن )) است . در حالى كه سد ماءرب گرچه در يك تنگه كوستانى بنا شده ولى براى جلوگيرى از سيلاب و به منظور ذخيره آب بنا شده است و ساختمان از آهن و مس نيست .

ولى بنا بر نظر دانشمندان ، در سرزمين قفقاز ميان درياى خزر و درياى سياه سلسله كوه هايى است كه همچون يك ديوار، شمال را از جنوب جدا مى كند. تنها تنگه اى كه در ميان اين كوه هاى ديوار مانند وجود دارد به تنگه داريال معروف است و در همان جا تاكنون ديوار آهنين باستانى به چشم مى خورد و به همين جهت بسيارى معتقدند كه سد ذوالقرنين همين سد است .

3 - ياءجوج و ماءجوج چه كسانى هستند؟

قرآن كريم آنان را از دو قبيله وحشى و خون خوار مى داند كه مزاحمت شديدى براى ساكنان اطراف مركز سكونت خود داشته اند. به گفته مفسر بزرگ ، علامه طباطبايى در الميزان از مجموع گفته هاى تورات استفاده مى شود كه ماءجوج يا ياءجوج ، گروه يا گروه هاى بزرگى بودند كه در دوردست ترين نقطه شمال آسيا زندگى مى كردند و مردمى جنگجو و غارتگر بودند. دلايل فراوانى از تاريخ در دست است كه در منطقه شمال شرقى زمين در نواحى مغولستان در زمان هاى گذشته گويى چشمه جوشانى از انسان وجود داشته است و مردم اين منطقه به سرعت زاد و ولد مى كردند و پس از كثرت و فزونى به سمت شرق يا جنوب سرازير مى شدند و تدريجا در آنجا ساكن مى گشتند. براى حركت سيل آساى اين اقوام ، دوران هاى مختلفى در تاريخ آمده است . يكى از آن دوران ، هجوم اين قبايل وحشى در قرن چهارم ميلادى تحت زمامدارى آتيلا بود كه تمدن امپراطورى روم را از ميان بردند. دوره ديگر كه آخرين دوران هجوم آنان محسوب مى شود، در قرن دوازدهم ميلادى به سرپرستى چنگيزخان صورت گرفت كه بر ممالك اسلامى و عربى هجوم آوردند و بسيارى از شهرها از جمله بغداد را ويران نمودند.

در عصر كورش نيز هجومى از ناحيه آنان اتفاق افتاد كه در حدود سال پانصد قبل از ميلاد بود ولى در اين تاريخ ، حكومت متحد ماد و فارس به وجود آمد و اوضاع تغيير كرد و آسياى غربى از حملات اين قبايل در امان ماند.

از اين رو به احتمال زياد ياءجوج و ماءجوج از همين قبايل وحشى بوده اند كه مردم قفقار به هنگام سفر كورش به آن منطقه تقاضاى مقابله با آنان را از او كردند و او نيز اقدام به ساخت سد معروف ذوالقرنين نمود (363).

4 - چرا و چگونه ذوالقرنين سد ساخت ؟

قرآن كريم به چگونگى ساخت و ساز اين سد اشاره مى كند و مى گويد: ((بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت . همچنان به راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد و در آنجا گروهى غير از آن دو گروه سابق ، يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند)) (364 ).

اين آيه اشاره به اين دارد كه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى (غير از دو جمعيتى كه در شرق و غرب يافته بود) مشاهده كرد كه از جهت تمدن در سطح بسيار پايين قرار داشتند، چرا كه يكى از روشن ترين نشانه هاى تمدن انسانى همان سخن گفتن او است .

در اين هنگام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى به نام ياءجوج و ماءجوج در عذاب بودند، حضور ذوالقرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند و به او گفتند: ((اى ذوالقرنين ! ياءجوج و ماءجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آن ها سدى ايجاد كنى )) (365).

اين گفتار با اينكه حداقل زبان ذوالقرنين را نمى فهميدند، ممكن است از طريق علامت و اشاره بوده باشد و يا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد. از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى داشتند اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند لذا حاضر شدند هزينه اين سد مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذوالقرنين ارائه طرح و ساخت آن را بپذيرد.

ذوالقرنين در پاسخ گفت : ((آنچه را پروردگارم در اختيار من گذارده (از آنچه شما مى خواهيد بگذاريد) بهتر است )) (366) و نيازى به كمك مالى شما ندارم . ((مرا با نيرويى يارى كنيد تا ميان شما و اين دو قوم مفسد، سد نيرومندى قرار دهم )). (367)

سپس چنين دستور داد: ((قطعات بزرگ آهن برايم بياوريد)) (368). هنگامى كه قطعات آهن آماده شد دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد ((تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند)) (369). دستور ديگر ذوالقرنين اين بود كه به آنان گفت : مواد آتش زا بياوريد و آن را در دو طرف اين سد قرار دهيد و با وسايلى كه در اختيار داريد، ((در آن آتش بدميد تا قطعات آهن سرخ و گداخته شود)). (370)

سرانجام ، آخرين دستور را چنين صادر كرد: ((مس ذوب شده براى من بياوريد تا روى اين سد بريزم )) (371) و به اين ترتيب مجموعه آن سد آهنين را با لايه اى از مس پوشانيد و آن را از نفوذ هوا و پوسيدن حفظ كرد! بعضى گفته اند كه در دانش امروز به اثبات رسيده است كه اگر مقدارى مس ‍ به آهن اضافه كنند مقاومت آن را بسيار زيادتر مى كند ذوالقرنين چون از اين حقيقت آگاه بود اقدام به چنين كارى كرد. سرانجام اين سد به قدرى نيرومند و مستحكم شد كه ((آن گروه مفسد قادر نبودند از آن بالا روند و نه قادر بودند در آن نقبى ايجاد كنند)) (372).

داستان حضرت يعقوب و يوسف (عليهما السلام )

حضرت يعقوب و يوسف (عليهما السلام ) در قرآن

يكى از پيامبران الهى ، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم ، نوه حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام ) است كه نام مبارك او شانزده مرتبه در قرآن كريم ذكر شده است . حضرت يعقوب همان كسى است كه خداوند متعال در قرآن كريم در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليل (عليه السلام ) بخشيده ، از او نام مى برد و مى فرمايد: ((و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم (عليه السلام ) بخشيديم و هر دو را هدايت كرديم )) (373).

نام حضرت يوسف (عليه السلام )، فرزند يعقوب (عليه السلام ) در قرآن بيست و هفت مرتبه ذكر شده است و سوره دوازدهم به نام او است كه يكصد و يازده آيه دارد. از اول تا آخر آن سوره پيرامون سرگذشت يوسف مى باشد و داستان يوسف (عليه السلام ) در قرآن با تعبير احسن القصص ؛ نيكوترين قصه ها معرفى شده است . چنانكه در آيه سوم سوره يوسف مى خوانيم : نحن نقص عليك احسن القصص بما اءوحينا اليك هذا القرآن ؛ ((ما بهترين سرگذشت ها را از طريق اين قرآن كه به تو وحى كرديم ، بر تو بازگو مى كنيم )).

خواب يوسف (عليه السلام )

قرآن كريم داستان حضرت يوسف را از خواب عجيبى كه او ديده بود شروع مى كند، چرا كه اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود و آن هنگامى بود كه يوسف به پدرش گفت من يازده ستاره و خورشيد و ماه را در خواب ديدم كه از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده كردند (374).

در اين كه يوسف به هنگام ديدن اين خواب چند سال داشت اختلاف است . بعضى نه سال ، بعضى دوازده سال و بعضى هفت سال نوشته اند. اما مسلم است كه يوسف در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود.

حضرت يعقوب پس از شنيدن اين خواب ، به فرزندش گفت : ((پسر جان خواب خود را براى برادرانت مگو كه نيرنگى براى تو به كار مى برند و به راستى كه شيطان براى انسان دشمن آشكارى است )) (375). سپس ‍ نتيجه اى را كه خود از خواب يوسف گرفته بود به او گفت : ((و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام و كمال مى كند، همانگونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد. به راستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است )) (376).

از اينجا جريان درگيرى برادران با يوسف شروع مى شود. يعقوب دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنان يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل بودند؛ يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى داد؛ زيرا اولا، كوچك ترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ثانيا، طبق بعضى از روايات مادرشان راحيل از دنيا رفته بود و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند از آن گذشته مخصوصا در يوسف ، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود؛ مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنان ابراز علاقه بيشترى كند. برادران حسود، بدون توجه به اين جهات ، از اين موضوع سخت ناراحت شدند به خصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان وجود داشت ، لذا دور همديگر نشستند و گفتند: ((يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب ترند با اينكه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم )) (377)؛ زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست . آنان با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم كردند و گفتند: ((به يقين پدر ما در گمراهى آشكارى است )) (378)!

حس حسادت ، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت . آنان گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را دادند و گفتند: ((يوسف را بكشيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدر (از ايشان قطع شده و محبت او) متوجه شما گردد و پس از آن مردمى شايسته مى شويد يكى از آنان گفت كه يوسف را نكشيد ولى در چاهش بيندازيد تا بعضى از رهگذران او را برگيرند)) (379).

برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند اما به فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا كنند. چاره انديشيدند كه از روى خيرخواهى نزد پدر روند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى خود نسبت به يوسف مطرح كنند و از او بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد. در اين باره هم گفتگو كردند و نزد يعقوب آمدند و گفتند: ((پدر جان ! چرا درباره يوسف از ما ايمن نيستى ، با اينكه ما خيرخواهان او هستيم . فردا او را همراه ما بفرست تا مشغول بازى و تفريح شود و ما نيز از او نگهدارى مى كنيم )) (380).

ترس از گرگ هاى بيابان

حضرت يعقوب در مقابل آنان گفت : اين كه من مايل نيستم يوسف همراه شما بيايد از دو جهت است . او اينكه ((دورى يوسف مرا غمگين مى سازد)) (381) و ديگر اين كه در بيابان هاى اطراف ممكن است گرگ هاى خونخوار و درنده باشند ((و من مى ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد)). (382)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند و گويا جواب اين سخن را آماده كرده بودند در پاسخ پدر گفتند: ((چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم ، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود)). (383)

يعقوب هر چه فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران آنان را قانع كند، راهى پيدا نكرد جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگ ترى نگردد. ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش ، يوسف را نيز با خود به صحرا ببرند. برادران نيز بى صبرانه منتظر بودند كه به زودى ساعت ها بگذرد و فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و با ظاهرسازى و چهره اى دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.

وداع گريان با يوسف

سرانجام ، برادران يوسف را از پدر جدا كردند و يعقوب نيز سفارش هاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد و آنان نيز اظهار اطاعت كردند. پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان بردند و حركت كردند.

پدر تا دروازه شهر آنان را بدرقه كرد و آخرين مرتبه يوسف را به سينه خود چسبانيد و قطره هاى اشك از چشمانش سرازير شد. سپس يوسف را به آنان سپرد و از ايشان جدا شد. اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد، آنان نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند. اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنان را نمى بيند ناگهان عقده گشودند و تمام كينه هايى را كه بر اثر حسد سال ها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند؛ از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد اما پناهش نمى دادند!

خنده عبرت انگيز

در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت ، هنگامى كه مى خواستند او را در چاه بيندازند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد. برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اينجا چه جاى خنده كردن است ؟

يوسف گفت : فراموش نمى كنم كه روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم كسى كه اين همه يار نيرومند دارد از حوادث سخت چه غمى خواهد داشت . آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم ، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به يكديگر پناه مى برم و به من پناه نمى دهيد. خداوند نيز شما را بر من مسلط كرد تا اين درس را بياموزم كه به غير او - حتى به برادران - تكيه نكنم . (بنابراين خنده من خنده شادى نبود خنده عبرت بود. از اين حادث عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم ) (384).

پيراهن يوسف را از تنش درآوردند و طنابى به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير نمودند. يوسف از آنان خواست كه پيراهنش را در نياورند و به آنان گفت : اين پيراهن را بگذاريد تا بدنم را بپوشانم . با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: ((خورشيد و ماه و يازده ستاره را كه در خواب ديده اى بخواه تا در اين چاه همدم و مونس تو باشند)). على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده كه به او گفتند: ((پيراهنت را بيرون آور)) يوسف گريست و گفت : ((اى برادران برهنه ام مى كنيد؟)) يك از آنان كارد كشيد و گفت : ((اگر بيرون نياورى تو را مى كشم )). يوسف مقاومت كرد و دست بر لب چاه گرفت كه نيفتد ولى با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كردند و ميان چاه سرازيرش كردند. چون به نيمه هاى چاه رسيد به منظور قتل يا از روى كينه و رشكى كه به وى داشتند. طناب را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد ولى چون در چاه آب بود آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفت و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند اين كه قرآن مى گويد: ((تصميم گرفتند كه او را در مخفيگاه چاه قرار دهند)) دليل بر اين است كه يوسف را در چاه پرتاب نكردند، بلكه در قعر چاه كه سكو مانندى براى كسانى است كه پايين چاه مى روند؛ قرار دادند. به اين سبب ، طناب را به كمر او بستند و او را به نزديك آب بردند و رها ساختند (385).

بعضى نقل كرده اند كه برادران ، چون يوسف را به چاه انداختند، مدتى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند آيا زنده است يا نه . چون يوسف جوابشان را داد خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند ولى يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((ما به يوسف وحى فرستاديم و گفتيم غم مخور، روزى فرا مى رسد كه آنان را از همه آين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت در حالى كه آنان تو را نمى شناسند)) (386).

البته اين وحى الهى به قرينه آيه 22 سوره يوسف وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف تا بداند، تنها نيست و حفظ و نگاهبانى دارد. اين وحى ، نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياءس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

پيراهن يوسف

قرآن مى فرمايد: ((شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر آمدند)) (387). پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزندش را مى كشيد با نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد و بر خود لرزيد و جوياى حال يوسف شد، آنان در پاسخ پدر گفتند: ((پدر جان ! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را كه كوچك بود و توانايى مسابقه با ما را نداشت نزد وسايل خود گذاشتيم ، اما چنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز، حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ او را خورد! مى دانيم كه تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم )) (388). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه حمل خواهى كرد.

براى اينكه گواهى براى پدر بدهند، پيراهن يوسف را كه به خون بزغاله يا آهويى خون آلود بود، نزد پدر آورده و گفتند: اين هم نشانه و گواه گفتار ما.

برادران دروغگو از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند ناحيه پاره كنند، تا دليل حمله گرگ باشد، آنان پيراهن برادر را كه صحيح و سالم از تن او به درآورده بودند خون آلوده كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار و پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت : شما دروغ مى گوييد ((بلكه هوس هاى نفسانى شما اين كار را در نظرتان جلوه داد)). (389)

يعقوب پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟ بنابر روايت ديگر، وقتى فرزندان يعقوب ، اين گفتار را از پدر شنيند گفتند: ((دزدان او را كشتند!)) ولى يعقوب در پاسخ اين حرفشان نيز فرمود: چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته اما پيراهنش را نبرده ؟! با اينكه احتياج دزد به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است .

نقل ديگرى است كه پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانيده است و سپس بيهوش شد و همانند يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد. بعضى از برادران فرياد كشيدن كه اى واى بر ما از محاكمه روز قيامت ! برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم .

پدر همچنان تا سحرگاه بيهوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد و گفت : ((من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و نيكو، شكيبايى تواءم با شكرگزارى و سپاس ‍ خداوند)) (390). سپس ادامه داد: ((من از خدا در بربر آنچه شما مى گويى يارى مى طلبم )). (391)

نجات يوسف از چاه

يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشنده اى همراه بود ساعات تلخى را گذراند. اما ايمان به خدا و آرامش حاصل از آن ، نوراميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند.

يوسف سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كاروانى كه از مدين به مصر مى رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب ، كنار همان چاهى كه يوسف در آن بود آمدند. از آنچا كه نخستين حاجت كاروان تاءمين آب است ، ماءمور آب را به سراغ آب فرستادند. او دلو را در چاه افكند (392 ).

يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از بالاى چاه مى آيد و به دنبال آن ، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پايين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.

ماءمور آب احساس كرد دلو آبش بيش از اندازه سنگين شده است و آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال و زيباروى افتاد و فرياد زد: ((مژده باد! اين كودكى است به جاى آب )) (393).

كم كم گروهى از كاروانيان از اين جريان با خبر مى شدند ولى براى اينكه ديگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، از اين رو ((اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند)) (394).

فروختن يوسف به بهاى اندك

((سرانجام يوسف را به بهاى كمى فروختند و نسبت به فروختن او بى رغبت بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود))) (395).

مفسران اختلاف دارند كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند و كسانى كه اين گوهر گران بها را خريدارى كردند چه افرادى بودند. جمعى گفته اند كه برادران يوسف در اين چند روزى كه او در چاه بود، مراقب بودند تا ببينند كه سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد، براى همين پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند در رفت و آمد بودند.

وقتى كاروانيان او را بيرون آوردند به آنان گفتند كه اين جوان ، غلام زر خريد ما بود كه از دست ما فرار كرد و به اينجا آمد و خود را در اين چاه پنهان كرده است . اكنون بايد بهاى او را به ما بپردازيد و از طرفى با اشاره ، يوسف را تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد. يوسف نيز بناچار گفتارشان را تصديق كرد. با اين تدبير برادران او را به كاروانيان فروختند. معناى اينكه خداوند مى فرمايد: ((رغبتى در وى نداشتند)) به اين دليل بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كار خود بگذارند كه مبادا يوسف به كنعان بازگردد و اسرارشان فاش شود. به همين جهت اعتنايى به يوسف و بهاى او نداشتند و منظورشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود (396 ).

بنابراين نظر، يوسف دو مرتبه فروخته شد، مرتبه اول ، در كنار چاه و به دست برادران و مرتبه دوم ، در مصر به دست كاروانيان كه خريدار نخست ، كاروانيان بودند و خريدار دوم غزيز مصر.

اما جماعتى ديگر معتقدند كه فروختن يوسف يك مرتبه بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان در شهر مصر، چرا كه كاروانيان پس از اينكه او را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است پنهانش كردند، سپس او را در شهر مصر به بهايى كم و درهمى ناچيز فروختند. چون آثار آزادگى و نشانه بزرگى در او مشاهده كردند و شايد بر اثر تحقيق و سؤ الى كه از وى كرده بودند او را شناختند و دانستند كه فرزند دلبند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است . به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگه دارند. با ورود به مصر فورا او را در معرض فروش گذاشتند و درباره قيمتش سخت گيرى نكردند و او را فروختند. صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايات ، معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يكنواخت بودن ضماير جمع نيز گواهى ديگر بر اين قول است (397).

يوسف در كاخ عزيز مصر

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى او را قطفير ناميده اند و گفته اند: او نخست وزير كشور مصر بود و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است ، بعد از اينكه يوسف را خريدارى كرد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد به همسر و بانوى خانه اش سفارش كرد و گفت : ((مقام و جايگاه اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن چرا كه اميدواريم براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم )) (398).

از اين جمله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مى برد، هنگامى كه چمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.

قرآن كريم در ادامه داستان چنين مى گويد: ((و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكن و متنعم ، صاحب اختيار ساختيم . ما اين كار را كرديم تا علم تعبير خواب به او بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آن گاه كه يوسف به سن رشد رسيد، فرزانگى و علم به وى داديم و ما نيكوكاران را اينگونه پاداش مى دهيم )) (399).

يوسف بيشتر از دو سه سال در خانه عزيز مصر نبود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. در اين ميان كسى كه از همه بيشتر شيفته يوسف شد و علاقه او كم كم به صورت عشقى آتشين در آمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش را ((راعيل )) و لقبش را ((زليخا)) ذكر كرده اند. در علل اين عشق سوزان كه تدريجا به صورت دلباختگى و علاقه جنسى درآمد و با آن سماجت و درخواست كامجويى از يوسف كرد، چند جهت ذكر كرده اند كه در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها به اين سؤ ال پاسخ داده مى شود.