قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۳ -


معرفى فرشتگان عذاب

سرانجام هنگامى كه ماءمورين الهى ، نگرانى شديد لوط را ديدند، پرده از اسرار كار خود برداشتند و به او گفتند: ((اى لوط! ما فرستادگان پروردگار تو هستيم ، پس نگران مباش و بدان كه آنان هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد!)) (333)

در آيه شريفه ديگرى چنين آمده : ((آنان قصد تجاوز به ميهمانان لوط را داشتند ولى ما چشم هايشان را نابينا ساختيم )) (334).

در بعضى از روايات نيز آمده است كه يكى از فرشتگان مشتى خاك به صورت آنان پاشيد و آنان نابينا شدند. اين مطالب حاكى از آن است كه قوم لوط به اراده پروردگار بينايى خود را از دست دادند و قادر به حمله نبودند و براى بازگشت از خانه ناچار شدند دست ها را به ديوار خانه بگذارند تا در خانه را پيدا كنند.

مردم ديگر، كه آن وضع را مشاهده كردند، هول و حشتى عجيب در دلشان افتاد و برگشتند، اما لوط را تهديد كردند و گفتند كه چون صبح شود نتيجه اين كار خود را خواهى ديد. سپس با يكديگر پيمان بستند كه اگر صبح شود يك نفر ا خانواده لوط را زنده نگذارند.

در تاريخ طبرى نقل شده است كه به همديگر مى گفتند: لوط ما را با مردمى ساحر و جادوگر مواجه ساخت . آنگاه به تهديد به لوط گفتند: تو براى ما افراد ساحر مى آورى تا ما را سحر و جادو كنند، باشد تا فردا صبح شود آن وقت خواهى ديد! (335)

عاقبت قوم لوط

لوط كه خيالش آسوده و پريشانيش برطرف شده بود، ديگر به سخنان تهديدآميز آنان اعتنايى نكرد و خود را به ميهمانان رسانيد و از آنجايى كه حوصله اش را دست آن مردم تنگ شد و كاسه صبرش لبريز شده بود، مى خواست تا هر چه زودتر از دست آن مردم بدكار نجات يابد و عذاب دردناك آنها را به چشم ببيند. از اين رو از روى خواهش ، از جبرئيل درخواست كرد و گفت : ((اكنون كه براى عذاب اين قوم آمده ايد، پس ‍ شتاب كنيد و هر چه زودتر نابودشان گردانيد!)).

جبرئيل در پاسخ گفت : ((زمان هلاكت و نابودى ايشان صبح است )) (336). و به دنبال آن براى دلدارى او اين جمله را افزود و گفت : ((آيا صبح نزديك نيست ؟)) (337).

سپس به او دستور دادند كه ((همين امشب در دل تاريكى ، خانواده ات را بردار و از اين سرزمين بيرون برو ولى مواظب باشيد كه هيچ يك از شما هنگام خروج از شهر به پشت سرش نگاه نكند. تنها كسى كه از اين دستور تخلف خواهد كرد و به همان عذاب قوم گناهكار مى رسد، همسر تو است )) (338).

سرانجام لحظه عذاب فرا رسيد و به انتظار لوط پيامبر پايان داد؛ همان گونه كه قرآن مى فرمايد: ((هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، آن سرزمين را زير و رو كرديم و بارانى از سنگ و سنگريزه بر سر آنان فرو ريختيم )). (339)

هنگامى كه عذاب فرا رسيد، شهر سدوم و سرزمين هاى آن قوم به صورت تل خاك و بيابان در آمده بود و اثرى از آنان كه به قول بعضى چهار هزار نفر بودند، بر جاى نمانده بود. اين باران سنگ چنان سريع و پى در پى بود كه گويى سنگ ها بر هم سوار مى شدند اما تصور نكنيد كه اين سنگ ها مخصوص قوم لوط بودند بلكه : ((اين عذابى است كه از هيچ قوم و جمعيت و گروه ستمكار و ظالمى دور نيست )). (340)

امام صادق (عليه السلام ) در تفسير اين آيه فرموده اند: ((هر كس عمل قوم لوط را حلال بداند و از دنيا برود، دچار همان عذاب خواهد شد و به همان سنگريزه ها خواهند سوخت ولى مردم نمى بينند)) (341).

همسر لوط، مثلى براى كافران

قرآن كريم مى فرمايد: ((خداوند مثلى براى كافران زده است ، مثلى به همسر نوح و همسر لوط، آنان تحت سرپرستى دو بنده از بندگان صالح ما بودند ولى به آن دو خيانت كردند. اما خويشاوندى آنان با اين دو پيامبر سودى به حالشان در برابر عذاب الهى نداشت و به آنان گفته شد كه وارد آتش شويد، همراه با كسانى كه داخل آتش مى شوند)) (342).

اسم همسر حضرت نوح ((والهه )) و اسم همسر لوط ((والعه )) بوده است و بعضى عكس اين را ذكر كرده اند. به هر حال ، اين دو زن به اين دو پيامبر خيانت كردند. و اين خيانت هرگز انحراف از جاده عفت نبود زيرا هرگز همسر هيچ پيامبرى آلوده به بى عفتى نشده است ، چنانكه در حديثى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) صريحا آمده است : ((همسر هيچ پيامبرى هرگز آلوده عمل منافى عفت نشد)). خيانت همسر ((لوط)) اين بود كه با دشمنان آن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همكارى مى كرد و اسرار خانه او را به دشمن مى سپرد و همسر نوح نيز چنين بود.

داستان حضرت لوط (عليه السلام ) در روايات

شهرهاى قوم لوط

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: شهرهاى قوم لوط چهار شهر بود به نام هاى : سدوم ، صديم ، لدنا و عمير (343). اما مسعودى در مروج الذهب گفته است كه پنج شهر بود به نام ها: سدوم ، عمورا، اءدوما، صاعورا و سابور (344).

اعمال زشت ديگر قوم لوط

شيخ صدوق (رحمه الله ) در كتاب خصال از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده و فرموده است كه شش عمل است ميان اين امت كه از اخلاق قوم لوط است : مهره بازى ، تلنگر (يا پرتاب كردن سنگ هاى ريز با سرانگشت به سوى مردم )، جويدن آدامس ، بلند كردن جامه ها به خاطر بزرگى كردن و تكبر، باز گذاردن دكمه قبا و پيراهن . (345)

در كتاب علل الشرايع به نقل از امام باقر (عليه السلام ) و او از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: قوم لوط مردمى بودند كه استنجاء از غائط نمى كردند و از جنابت خود را پاك نمى كردند، (غسل جنابت و تطهير نمى كردند) نسبت به طعام و خوراكى ، مردمانى بخيل و خسيس بودند (346).

در روايتى ديگر نقل شده كه : پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مسجد، مردى را ديد كه به طرف كسى هسته انداخت ، فرمود:

((او مشمول لعن است تا هنگامى كه آن هسته به زمين بيفتد)). سپس ‍ فرمود: هسته انداختن به طرف يكديگر از شيوه هاى قوم لوط است و از كارهاى زشت آنان اين بود كه محل مدفوع خود را نمى شستند و خود را از جنابت پاك نمى كردند و بسيار بخيل و دست بسته بودند و هرگز كسى را به غذا خوردن دعوت نمى كردند. (347)

منشاء عمل قبيح قوم لوط

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و شيطان با تلاش سختى در صدد گمراهى آنان بود و دنبال وسيله اى براى اين كار مى گشت . كارهاى نيك آنان آن بود كه براى انجام كار، به طور دسته جمعى بيرون مى رفتند و زنان را در خانه ها به جاى مى گذاردند، شيطان براى گمراهى آنان به سراغشان آمد و نخستين كارى كه كرد آن بود كه چون مردم به خانه ها بر مى گشتند آنچه ساخته و تهيه كرده بودند همه را ويران و تباه مى ساخت . مردم كه چنان ديدند به يكديگر گفتند: خوب است در كمين بنشينيم و ببينيم كه چه كسى محصول زحمات و دسترنج ما را خراب مى كند. چون كمين كردند، ديدند پسرى زيباروست كه بدان كار دست مى زند. چون از وى پرسيدند: آيا تو هستى كه محصول كارهاى ما را ويران مى كنى ؟

گفت : آرى . مردم كه چنان ديدند تصميم به قتل او گرفتند و قرار شد آن شب ، او را در خانه مردى زندانى كنند و روز ديگر به قتل برسانند. همان شب شيطان عمل لواط را به آن مرد ياد داد و روز ديگر هم از ميان آنها رفت . آن مرد نيز آن عمل را به ديگران ياد داد و همچنان ميان مردم رسوخ كرد تا جايى كه مردان به يكديگر اكتفا مى كردند و تدريجا نسبت به رهگذران و مسافرانى كه به شهر و ديارشان وارد مى شدند اين عمل را انجام مى دادند و همين كار سبب شد كه پاى رهگذران از آنجا قطع شود و ديگر كسى به آنجا نرود. عاقبت كارشان به جايى رسيد كه يكسره از زنان روگردان شده و به پسران روى آوردند؛ شيطان كه ديد نقشه اش در مورد مردان عملى شد، سراغ زنانشان آمد و به آنان گفت : اكنون كه مردانتان براى ارضاى غريزه جنسى به يكديگر اكتفا كرده اند، شما هم براى دفع شهوت به يكديگر اكتفا كنيد و بدين ترتيب عمل مساحقه را به آنان ياد داد (348).

در حديث ديگرى كه شيخ صدوق (رحمه الله ) از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است آن حضرت علت شيوع اين عمل را ميان آنان خصلت نكوهيده بخل ذكر فرموده است و به ابوبصير كه رواى حديث و يكى از اصحاب اوست چنين مى فرمايد: اى ابامحمد! رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در هر صبح و شام از بخل به خدا پناه مى برد و ما نيز از اين صفت به خدا پناه مى بريم ؛ خداى تعالى فرمود: ((و كسانى كه نفسشان از بخل نگهدارى شود آنان رستگارانند)). اكنون سرانجام شوم بخل را به تو خبر خواهم داد؛ سپس داستان قوم لوط را به ابوبصير به عنوان شاهد ذكر فرمود و گفت : ((قوم لوط اهل قريه اى بودند كه بخل داشتند و همين بخل باعث درد بى درمان در مورد شهوت جنسى آنان شد)).

ابوبصير گويد: پرسيدم كه مگر چه دردى برايشان به بار آورد؟

حضرت فرمود: قريه قوم لوط سر راه مردمى بود كه به شام و مصر سفر مى كردند و چون كاروانى بر آنها مى گذشت از آنها پذيرايى مى كردند؛ چون اين ماجرا ادامه پيدا كرد از روى بخل و خستى كه داشتند در فكر چاره اى افتادند و بخل موجب شد كه چون ميهمانى بر آنها وارد مى شد با او لواط مى كردند، بى آنكه شهوتى به اين كار داشته باشند. اين عمل را با مردم انجام مى دادند تا كسى به سرزمين آنها وارد نشود. همين سبب شد كه پاى مسافران از آن سرزمين قطع شود و ديگر كسى به آنجا نيايد. اما اين عمل ميان آنان شيوع پيدا كرد و سرانجام سبب هلاكت آنان گرديد (349).

داستان ذوالقرنين

داستان ذوالقرنين در قرآن

در قرآن كرم در دو مورد نام ذوالقرنين آمده است و داستان او به اجمال در سوره كهف در ضمن 16 آيه (آيه 83 تا 98) ذكر شده است .

قرآن كريم خطاب به پيغمبر مى فرمايد: ((از تو درباره ذوالقرنين مى پرسند، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو مى كنم )) (350).

سپس اضافه مى كند: ((ما به او در روى زمين قدرت و حكومت بخشيديم و اسباب هر چيز را در اختيارش گذاشتيم ، او هم از اين وسايل استفاده كرد تابه غروبگاه آفتاب رسيد. در آنجا احساس كرد و در نظرش مجسم شد كه خورشيد در چشمه يا درياى تيره و گل آلودى فرو مى رود)) (351).

((به ذوالقرنين گفتيم : آيا مى خواهى آنان را مجازات كنى و يا روش ‍ نيكويى را در ميان آنان انتخاب مى كنى ؟)) (352)

ذوالقرنين گفت : ((اما كسى را كه ستم كرده است مجازات خواهيم كرد، سپس به سوى پروردگارش باز مى گردد و خداوند او را عذاب شديد خواهد نمود)) (353)

اين ظالمان و ستمگران ، هم مجازات اين دنيا و هم عذاب آخرت را مى چشند.

((و اما كسى كه ايمان آورد و عمل صالح انجام داد، پاداشى نيكوتر خواهد داشت و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد)) (354).

شايد هدف ذوالقرنين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به توحيد و ايمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد به دو گروه تقسيم خواهند شد. كسانى تسليم اين برنامه سازنده الهى شوند كه مطمئنا پاداش ‍ نيك خواهند داشت و در امنيت و آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد و كسانى در برابر اين دعوت موضع گيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد ادامه دهند، كه مجازات خواهند شد.

ذوالقرنين پس از آنكه سفر خود را به غرب پايان داد، عزم شرق كرد قرآن مى فرمايد: ((بعد از آن ، از اسباب و وسايلى كه در اختيار داشت دوباره بهره گرفت و همچنان به راه خود ادامه داد تا به خاستگاه خورشيد رسيد، در آنجا ديد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه در برابر تابش آفتاب برايشان پوششى قرار نداده بوديم و هيچ گونه سايبانى نداشتند)). (355)

اين جمعيت در سطحى بسيار پايين از زندگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زندگى مى كردند و يا پوشش بسيار كمى داشتند كه بدنشان را از آفتاب نمى پوشانيد.

آرى ، ((چنين بود كار ذوالقرنين و ما به خوبى مى دانيم كه او چه امكاناتى (براى پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت )). (356)

صفات برجسته ذوالقرنين

از قرآن به خوبى استفاده مى شود كه ذوالقرنين داراى صفات برجسته و ممتازى بود كه به اين قرار است :

- خداوند اسباب پيروزى ها را در همه ابعاد در اختيار او گذاشت .

- او سه لشگركشى مهم داشت ؛ به غرب ، به شرق و به منطقه اى كه در آنجا يك تنگه كوهستانى وجود داشت و در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد كرد.

- او مردى با ايمان ، عادل و مهربان بود و از طريق عدل و داد منحرف نمى شد؛ به همين جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود و به مال و ثروت دنيا علاقه اى نداشت .

- او به خدا و روز رستاخيز ايمان داشت .

- او سازنده يكى از مهمترين و نيرومندترين سدها بود، كه در آن به جاى آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شد كه اگر مصالح ديگرى هم در ساختمان آن به كار رفته بود، فرع بر اين فلزات بود. هدف او از ساختن اين سد، كمك به گروهى مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم ياءجوج و ماءجوج بوده است .

- قبل از نزول قرآن نام او در ميان جمعى از مردم شهرت داشت ، از اين رو قريش يا يهود از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره آن سؤ ال كردند.

- در قرآن چيزى بر پيامبرى او تصريح نشده است ولى در الفاظ آن تعابيرى است كه از پيامبرى او خبر مى دهد. در روايات اسلامى از ذوالقرنين با عنوان ((عبد صالح )) نام برده شده است .

ذوالقرنين در روايات

ذوالقرنين در كلام على (عليه السلام )

در كتاب اكمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت (357) كرده است كه ابن الكوا در محضر على (عليه السلام ) كه بر فراز منبر بود، برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ! ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ؛ آيا پيغمبر بوده است و يا پادشاه ؟ مرا از دو قرن او خبر بده ؛ آيا از طلا بوده يا از نقره ؟

حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه پادشاه . دو قرنش نيز، نه از طلا بود و نه از نقره . او مردى بود كه خدا را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت . او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست . از اين رو او را ذوالقرنين ، ناميدند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنان او را زدند و يك طرف سرش را شكستند. پس از مدتى از مردم غايب شد و بار ديگر به سوى آنان برگشت ؛ اين بار هم او را زدند و طرف ديگر سرش را شكستند. اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست . (358)

همنشينى ذوالقرنين با صالحين

در كتاب علل الشرايع و امالى به طور مسند (359) از وهب نقل شده است كه در يكى از كتب آسمانى نوشته است : هنگامى كه ذوالقرنين از كار ساخت سد معروف خويش فراغت يافت ، به مسيرى كه آن را آغاز كرده بود ادامه داد. او و لشگريانش در راه به پيرمردى برخوردند كه به نماز ايستاده بود. ذوالقرنين از بى تفاوتى او نسبت به خود ناراحت شد و از او پرسيد: چگونه است كه عظمت و شوكت سپاهيانم ، تو را به وحشت نينداخت .

مرد عابد پاسخ داد: من با كسى در حال مناجات بودم كه لشگريانى به مراتب بيشتر از تو و قدرتى بس شگرفت تر از قدرت تو دارد و چنانچه روى خود را به سوى تو متمايل كنم به مطلوبم نخواهم رسيد.

ذوالقرنين از آن مرد خواست تا او را در پاره اى از امور به عنوان مشاور و ياور همراهى كند. مرد عابد نيز به چهار شرط خواسته ذوالقرنين را پذيرفت .

اول آن كه به او نعمتى بخشد كه در آن فنايى نباشد. دوم ، سلامتى و صحتى كه در آن هيچ گاه رنجورى و ضعف نباشد. سوم ، اكسيرى از جوانى و نشاط كه هرگز پيرى و ضعف در آن راه پيدا نكند. سرانجام حياتى ابدى كه مرگى در آن نباشد.

ذوالقرنين كه از برآوردن حاجات او درمانده گشته بود، گفت : كدامين بنده اى خواهد توانست اين گونه باشد. مرد عابد گفت : من نيز در كنار كسى خواهم بود كه اين خصلت ها برازنده اوست .

ذوالقرنين از او جدا شد و در مسيرش با مردى دانشمند مواجه شد و از او پرسيد: آيا مى توانى بگويى آن دو چيز كه از ابتداى خلقت همواره پا برجا مانده اند كدامند و نيز مرا از دو چيزى كه با يكديگر متناقض هستند و آن دو چيزى كه با يكديگر حركت مى كنند و نيز دو چيزى كه دشمن يكديگرند با خبر سازى ؟ مرد داشنمند در پاسخ گفت : آن دو چيزى كه با يكديگر حركت مى كنند، ماه و خورشيدند و آن دو چيز كه متناقض مى باشند همان شب و روز است و منظور از دو دشمن همان زندگى و مرگ است .

ذوالقرنين به مسيرش ادامه داد تا به پيرمردى رسيد كه جمجمه مردگان را زير و رو مى كرد. ذوالقرنين علت را جويا شد. او در جواب گفت : مى خواهم انسان هاى شريف و با اصل و نسب را از اشخاص پست و فرومايه بازشناسم و فقير را از بى نياز و غنى جدا سازم ، اما در اين مدت بيست سال نتيجه اى عايدم نگشته است . ذوالقرنين كه گفته آن شخص را تلويحا در مورد خويش فرض نموده بود از او جدا شد و به قومى رسيد كه از بازماندگان و هدايت يافتگان امت موسى (عليه السلام ) بودند. از آنان خواست تا برايش توضيح دهند كه چرا آرامگاه مردگان را در آستانه منزل خويش مى ساختند. آنان پاسخ دادند: تا هميشه مرگ در برابر چشمان ما مجسم باشد و آن را به فراموشى نسپاريم . ذوالقرنين در ادامه پرسيد: چگونه است كه خانه هاى شما درب ندارد؟ آنان گفتند: زيرا در ميان ما هيچ انسان مظنونى و سارقى وجود ندارد و ما يكديگر را امين خويش مى دانيم . ذوالقرنين پرسيد: چرا بر شما پادشاه و قاضى و اميرى حاكم نيست ؟ آنان گفتند: به اين دليل كه هرگز رعيت بر يكديگر ستم نمى ورزند تا احتياج به حاكمى باشد و هيچگاه كارشان به دشمنى و جدال نمى انجامد تا به قاضى شكايت برند و هرگز اتفاق نيفتاده است كه كسى فزون طلبى كند و به ذخيره ثروت و احتكار بپردازد تا نياز به امير و حكمران احساس شود.

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه هيچ يك از شما بر ديگرى برترى نداشته و تفاوتى آشكار ميان شما وجود ندارد؟ گفتند: چون ما نسبت به يكديگر ترحم مى ورزيم و در مشكلات غمخوار و پشتيبان هم هستيم .

ذوالقرنين پرسيد: چرا هرگز ميان شما نزاع و جنگى در نگرفت و به دشنام يكديگر نپرداختند؟ گفتند: ريشه اين مساءله در الفت و محبت ميان ما نهفته است . افزون بر اين ما بر غرايز نفسانى خويش تسلط داريم و تدبير و دورانديشى ، بر زندگانى روزمره ما حاكم است .

ذوالقرنين در ادامه پرسيد: چگونه است كه شما تا بدين حد متحد هستيد و راه شما مستقيم و يكسان است ؟ گفتند: علت آن پرهيز از دروغگويى و خدعه و نيرنگ به يكديگر و پرهيز از غيبت و تهمت مى باشد.

ذوالقرنين پرسيد: چرا در بين شما نيازمندى وجود ندارد؟ گفتند: چون دارايى و اموال خويش را به طور مساوى ميان خود تقسيم مى كنيم .

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه در ميان شما فرد بد اخلاق و عصبانى مزاج وجود ندارد؟ پاسخ دادند: حكمت آن را بايد در تواضع و فروتنى ما جستجو كرد.

ذوالقرنين بار ديگر پرسيد: چرا شما عمرهاى طولانى داريد؟ گفتند: چون حق و عدالت در ميان ما حكمفرماست .

ذوالقرنين پرسيد: چگونه است كه شما هرگز دچار قحطى نشده ايد؟ گفتند: بدان سبب كه هرگز استغفار و توبه از درگاه خداوند را فراموش نكرديم . ذوالقرنين پرسيد: چرا هرگز بر شما آفت و بلايا نازل نشد؟ گفتند: چون توكل و اميد ما فقط بر خداوند تعالى بود هرگز همانند عرب ها نزول رحمت الهى را بر اثر فعل و انفعالات جوى و نوعى حركات ستارگان نمى پنداريم و بر اين خرافه ها وقعى نمى نهيم .

در پايان ، ذوالقرنين از نحوه رفتار پدرانشان سؤ ال نمود. پاسخ دادند: پدران ما بر مساكين و نيازمندان ترحم مى آوردند، از خطاهاى آنان چشم مى پوشيدند و بر ايشان احسان مى نمودند براى گناهكاران طلب استغفار مى كردند و صله رحم به جا مى آوردند، امانات را به صاحبانشان باز مى گرداندند و هرگز لب به دروغ نمى گشادند. خداوند نيز به جبران احسان آنان ، امورشان را به صلاح و سداد بيمه مى نمود. ذوالقرنين كه سعادت آن مردم را مشاهده كرد، تصميم گرفت تا با آنان به زندگى ادامه دهد. او تا پانصد سالگى كه زندگى را وداع گفت ، در كنار آنان زيست . (360)

پرسش هاى و پاسخ ‌هاى داستان ذوالقرنين

1 - ذوالقرنين چه كسى بود و چرا به اين نام ناميده شد؟

در اين كه ذوالقرنين چه كسى بوده است و بر كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود، نظرات مختلفى ابراز شده كه مهم ترين آنها سه نظريه است :

نظريه اول :

بعضى معتقدند او همان اسكندر مقدونى است . از اين رو برخى او را اسكندر ذوالقرنين مى خوانند و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مغرب و مصر تسلط يافت و شهر اسكندريه را بنا نمود؛ سپس شام و بيت المقدس را در زير سيطره خود گرفت و از آنجا به ارمنستان رفت و عراق و ايران را فتح كرد؛ سپس قصد هند و چين نمود و از آنجا به خراسان بازگشت . شهرهاى فراوانى بنا نهاد و به عراق آمد و بعد از آن در شهر ((زور)) بيمار شد و از دنيا رفت . برخى گفته اند او سى و شش ‍ سال عمر كرد. جسد او را به اسكندريه بردند و در آنجا دفن نمودند.

اما اين نظريه نمى تواند درست باشد، چون اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين آورده است ، تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند و بلكه آنها را انكار مى كند، مثلا قرآن مى فرمايد كه ذوالقرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده و دين توحيد داشت ، در حال كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده است . نيز قرآن كريم مى فرمايد: ((ذوالقرنين يكى از بندگان صالح خدا بود و به عدل و رفق ، مدارا مى كرد)) ولى تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است .

همچنين در هيچ يك از تواريخ ننوشته اند كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياءجوج و ماءجوج - با آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده - ساخته باشد.

نظريه دوم :

جمعى از مورخين ، ذوالقرنين را يكى از پادشاهان يمن دانسته اند از جمله اصمعى در تاريخ عرب قبل از اسلام و ابن هشام در تاريخ معروف خود به نام ((سيره )) و ابوريحان بيرونى در ((آثار الباقيه )) را مى توان نام برد كه از اين نظريه دفاع كرده اند. برخى از اشعار حميرى ها (كه از اقوام يمنى بودند) و شعراى جاهليت متضمن افتخار به وجود ذوالقرنين است . معتقدين به اين نظر، سدى را كه ذوالقرنين ساخت ، همان سد معروف ((مارب )) مى دانند. (361)

نظريه سوم : كه جديدترين نظريه است ، دانشمند معروف اسلامى ((ابوالكلام آزاد)) كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود، در كتاب محققانه اى كه در اين زمينه نگاشته [به نام ((ذوالقرنين يا كورش ‍ كبير))] آورده است . طبق اين نظريه ذوالقرنين همان ((كورش ‍ كبير)) پادشاه هخامنشى است .

بنابر اين نظر، اوصاف مذكور در قرآن مجيد درباره ذوالقرنين با اوصاف كورش تطبيق مى كند. در ضمن كورش سفرهايى به شرق و غرب و شمال انجام داد كه در تاريخ زندگانيش به طور مشروح آمده است و با سفرهاى سه گانه اى كه در قرآن آمده است قابل انطباق است . افزون بر اين ، فضايل و اخلاق و كرامات نفسانى كه ذوالقرنين دارا بود با كورش قابل انطباق است . هر چند اين نظريه داراى نقطه هاى ابهام است ، ولى مى توان آن را بهترين نظريه موجود درباره تطبيق ذوالقرنين بر رجال معروف تاريخى دانست .

دوباره وجه تسميه ذوالقرنين به اين نام نيز نظرات گوناگونى وجود دارد از جمله اينكه او به شرق و غرب عالم رسيد كه عرب از آن تعبير به قرنى الشمس (دو شاخ آفتاب ) مى كند.

بعضى ديگر معتقدند كه اين نام به خاطر اين بود كه دو قرن حكومت كرد و در اينكه مقدار قرن چه اندازه است نيز نظرات متفاوتى دارند.

بعضى نيز گفته اند كه در دو طرف سر او برآمدگى مخصوص بود. عده اى هم گفته اند كه تاج مخصوص او داراى دو شاخك بود (362).