ناقه صالح
ابوحمزه ثمالى از امام باقر (عليه السلام ) روايت مى كند كه جبرئيل درباره
هلاكت قوم ثمود براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان كرد كه حضرت صالح به
ميان قومش رفت و به آنان چنين پيشنهاد كرد: ((من در شانزده
سالگى به سوى شما فرستاده شدم و اكنون يكصد و بيست سال از عمرم گذشته است ؛ پس از
آن همه تلاش ، اينك براى اتمام حجت ، پيشنهادى به شما مى كنم و آن اين كه اگر
بخواهيد، من از خدايان شما تقاضايى مى كنم ، اگر خواسته مرا برآوردند از ميان شما
مى روم و ديگر كارى به شما ندارم و شما نيز تقاضايى از خداى من بكنيد تا خداى من به
تقاضاى شما جواب دهد. در اين مدت طولانى ، هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم
شما از من خسته شده ايد)). قوم ثمود گفتند: پيشنهاد شما
منصفانه است . از اين رو روزى را وعده گذاشتند كه براى انجام آن بروند.
روز موعود فرا رسيد. بت پرستان به بيرون شهر كنار بت ها رفتند و خوراكى ها و
نوشيدنى هاى خود را به رسم تبرك كنار بت ها نهادند و سپس آن خوراكى ها را خوردند
و نوشيدند؛ آنگاه به دعا و التماس و راز و نياز از بت ها پرداختند. آنگاه به صالح
گفتند: ((آنچه تقاضا دارى ، از بت ها بخواه
)).
صالح اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت : نام اين بت چيست ؟ گفتند: فلان ! صالح
به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت : تقاضاى مرا برآور، ولى بت بزرگ جوابى نداد. صالح به
قوم گفت : پس چرا اين بت جواب مرا نمى دهد؟ گفتند: از بت ديگر تقاضا كن !
صالح نيز تقاضاى خود را از بت ديگرى درخواست كرد ولى باز جوابى نشنيد.
قوم ثمود به بت ها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمى دهيد؟ آنان به صالح
گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هايمان به حال خود بگذار.
صالح به كنارى رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده بودن و ظرف هايى را كه همراه
آورده بودند جمع كردند و خود بر روى خاك ها غلتيدند و خطاب به بت ها گفتند: اگر
امروز جواب صالح را نديد ما رسوا مى شويم ، سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و درخواست
كن ، صالح پيش آمد و آنها را خواند، ولى باز هم پاسخى نشنيد.
صالح به قوم گفت : ساعات اول روز گذشت و خدايان شما به درخواست من جواب ندادند،
اكنون نوبت شماست كه درخواست خود را از من بخواهيد تا از درگاه خداوند بخواهم تا
همين ساعت تقاضاى شما را برآورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود سخن صالح را پذيرفتند و گفتند:
((اى صالح ! ما تقاضاى خود را به تو مى گوييم ، اگر پروردگار
تو تقاضاى ما را برآورده كند، تو را به پيامبرى مى پذيريم و از تو پيروى مى كنيم و
با همه مردم شهر از تو تبعيت مى نماييم )).
صالح گفت : آنچه مى خواهيد تقاضا كنيد.
آنان با اشاره به كوهى كه نزديكشان بود، گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر، تا ما
در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم . چون به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح !
از پروردگار خود بخواه ، هم اكنون براى ما از اين كوه ماده شترى قرمز رنگ و پر كرك
كه ده ماهه باشد، بيرون آورد.
صالح گفت : درخواست شما براى من بسيار بزرگ است ، ولى براى پروردگارم آسان است و در
همان حال درخواست آنان را از خدا خواست ؛ كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد
و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد. وقتى كه قوم ثمود اين
معجزه عظيم را مشاهده كردند به صالح گفتند: ((خداى تو چقدر
سريع تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه ، بچه اش را نيز براى ما خارج سازد)).
صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف آن ماده شتر شروع به
چرخيدن كرد.
صالح در اين هنگام با خطاب به آن هفتاد نفر فرمود: ((آيا
ديگر تقاضايى داريد؟!)) گفتند: نه ، بيا با هم نزد قوم خود
برويم و از آنچه ديديم خبر دهيم تا به تو ايمان بياورند.
صالح همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود حركت كرد ولى هنوز به قوم ثمود نرسيده بود
كه شصت و چهار نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: ((آنچه ديديم
سحر و جادو و دروغ بود)).
هنگامى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده ، گواهى دادند كه آنچه ديديم حق است
ولى قوم سخن آنان را نپذيرفتند و اعجاز صالح را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند،
عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك كرد و به گمراهان پيوست و همان شخص (به نام
قدار) آن شتر را پى كرد و كشت
(180).
ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود كه هر كدام مى توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث
ايمان آنان به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعى داشتند اين معجزه را نابود
كنند. آن ناقه معجزه اى عجيب و حيوانى شگفت انگيز بود.
حضرت صالح فقط به آنها تذكر داد: ((اى مردم اين شتر خداست كه
شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده است و
دليلى بر صدق نبوت و دعوت من است . او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد
و گياه و علف بخورد. آسيبى به او نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت
(181))).
و در آيه شريفه ديگرى خطاب به صالح آمده است : ((ما ناقه را
براى امتحان و آزمايش قوم مى فرستيم و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنها
تقسيم شود، يك روز از براى ناقه و يك روز براى اهالى شهر باشد و هر كدام از آنان
بايد در نوبت خود حضور يابد و ديگرى مزاحم او نشود
(182))).
هر روز كه نوبت شتر بود و آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ
كوچك و بزرگ و زن و مردى نبود كه در آن روز از شير آن شتر نخورد و چون روز ديگر مى
شد مردم از آن آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد.
كشته شدن ناقه صالح
در اين كه سبب كشتن ناقه صالح چه بود، اختلاف نظر است كه در بحث روايى به آن
اشاره مى شود. اما آنچه مسلم است ، با تمام تاءكيدهايى كه حضرت صالح درباره مراقب
از آن ناقه كرده بود، سرانجام آن را كشتند، چرا كه وجود آن به عنوان نشانه اى الهى
باعث بيدارى مردم و گرايش آنان به صالح مى شد؛ لذا گروهى از سركشان قوم ثمود كه
نفوذ دعوت صالح را مزاحم منافع خويش مى ديدند، توطئه اى براى از بين بردن ناقه
چيدند.
گروهى براى اين كار ماءمور شدند و سرانجام يكى از آنان به ناقه حمله كرد و ضرباتى
بر آن وارد كرد و ((آن را از پاى در آوردند
(183
))).
سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالح آمدند و گفتند: ((اى صالح
! اگر تو فرستاده خدا هستى ، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست
(184))) اما حضرت صالح به آنان گفت :
((اى قوم من ! چرا پيش از تلاش و كوشش براى جلب نيكى ها،
براى عذاب و بدى ها عجله داريد؟. چرا از درگاه الهى تقاضاى آمرزش گناهان نمى كنيد
تا مشمول رحمت او واقع شويد
(185))).
صالح پس از سركشى و عصيان قوم در از بين بردن ناقه به آنان اخطار كرد و گفت :
((سه روز تمام در خانه هاى خود از هر نعمتى مى خواهيد بهره
مند شويد و بدانيد، پس از اين سه روز عذاب و مجازات الهى فرا خواهد رسيد!
(186))).
فرا رسيدن عذاب الهى
قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است : ((و
كسانى را كه ستم كردند، صيحه آسمانى فرا گرفت و آنچنان اين صيحه ، سخت و سنگين و
وحشتناك بود كه بر اثر آن همگى آنان در خانه ها خود به زمين افتادند و مردند، آن
چنان مردند و نابود شدند و آثارشان بر باد رفت كه گويى هرگز در آن سرزمين ساكن
نبودند
(187))).
همچنين در جايى ديگر فرموده است : ((اين است خانه هاى ايشان
كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين مساءله براى كسانى كه
بدانند، عبرتى است
(188))).
در سوره سجده نيز مى فرمايد: ((ما قوم ثمود را هدايت كرديم
ولى آنان كوردلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند، صاعقه عذاب
خواركننده گريبانشان را گرفت ؛ فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوى داشتند نجات
داديم
(189))).
سرانجام صالح و پيروانش
قرآن درباره چگونگى نزول عذاب بر اين قوم سركش ، بعد از پايان مهلت سه روزه
و نجات پيروان صالح مى فرمايد:
((هنگامى كه فرمان ما براى مجازات اين گروه فرا رسيد، صالح و
كسانى را كه با او ايمان آورده بودند در پرتو رحمت خويش از آن عذاب رهايى بخشيديم
(190))).
نه تنها از عذاب جسمانى و مادى كه ((از رسوايى و خوارى و بى
آبرويى كه آن روز دامن اين قوم سركش را گرفت نيز نجاتشان داديم ، چرا كه پروردگارت
قوى و قادر بر همه چيز و مسلط بر هر كار است
(191))).
در اين كه چند نفر به صالح ايمان آوردند اختلاف است . بنابر بعضى از تواريخ آنان
چهار هزار نفر بودند كه پس از هلاكت قوم ثمود به طرف سرزمين حضرموت كوچ كردند. برخى
ديگر نيز نقل كرده اند كه آنان يكصد و بيست نفر بودند كه به مكه رفتند.
حضرت صالح (عليه السلام ) و قوم او در
روايات
تمدن قوم ثمود
در روايتى از ابن عباس نقل شده كه قوم ثمود براى تابستان و ايامى كه هوا
ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند و براى زمستان ها دل كوه را مى
تراشيدند و خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد. به سبب عمرهاى درازى كه
داشتند؛ ناچار بودند براى دوام بيشتر سنگ هاى كوه ها را بتراشند و خانه هاى خود را
در نقبهايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه
عمرهاى ايشان دوام نمى آورد
(192).
ناقه صالح
در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم ثمود، سنگى داشتند كه آن را
احترام و پرستش مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى
كردند. چون صالح به سوى آنان مبعوث شد، به او گفتند: اگر راست مى گويى از خداى خويش
بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز از
خدا خواست و ماده شتر با همان خصوصياتى كه خواسته بودند از سنگ خارج شد. در اين
هنگام خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فرمود: ((به اينها بگو
كه خداوند مقرر فرموده كه آب اين قريه يك روز از آن شتر باشد و يك روز براى شما))
و هر روز كه نوبت شتر بود و آب را مى خورد، به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و
بزرگ و صغير و كبيرى نبود كه در آن روز از شير آن شتر نخورد و چون روز ديگر مى شد،
مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد
(193).
در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد (روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده
شتر مى آمد و در وسط قريه آنها مى ايستاد و مردم مى آمدند و هر كس به هر اندازه شير
مى خواست از آن مى دوشيد و مى برد
(194).
در حديث ديگرى آمده است كه روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سر بر آب مى
گذارد و بلند نمى كرد تا همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را
باز مى كرد، مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند، مى دوشيدند و مى خوردند و سپس
ظرف ها را مى آوردند و پر مى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند
(195).
علت كشتن ناقه صالح
ابن اثير در كامل حديثى گفته است كه خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده
نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت ، وقتى صالح جريان را به آنان گفت ، به صالح گفتند
كه ما هرگز اين كار را نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم اين كار را نكنيد،
فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد.
آنان پرسيدند كه نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را پيدا كنيم به قتل
مى رسانيم .
صالح فرمود: پسرى است سرخ رو و كبود چشم و سرخ مو. اتفاقا از بزرگان قريه ، يكى
پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسرى نداشت ؛ آن دو تصميم
گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يكديگر درآورند و چون ازدواج كردند همان سال
پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.
مردم قابله ها و نيز ماءمورانى گمارده بودند تا هر وقت چنين مولودى به دنيا آمد به
آنان خبر دهند و چون مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند
كه اين همان مولودى است كه صالح پيغمبر خبر داد، ماءموران خواستند آن فرزند را از
آنان بگيرند؛ ولى دو پيرمرد كه جد آن مولود بودند، مانع اين كار شدند و گفتند:
هرگاه صالح خواست ما او را به قتل مى رسانيم .
قبل از اين اتفاق نه نفر از مردم آن قريه بچه دار شده بودند ولى از ترس آن كه مبادا
آن فرزندان كشنده ناقه صالح باشند، آنان را كشته بودند؛ اما پس از به قتل رساندن
آنان از كار خود پشيمان شدند و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل او برآمدند
و دست به فساد و تبهكارى زدند
(196).
مرحوم طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان از قول سدى نقل كرده كه وقتى كه قدار بزرگ
شد روزى با دوستان خود در جايى نشستند و خواستند شراب بخورند؛ قدرى آب طلبيدند كه
در شراب بريزند ولى آب نبود چون آن روز آبشخور نوبت ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها
را خورده بود، اين وضع بر آنان گران تمام شد. قدرا گفت : ((مايليد
تا من اين شتر را بكشم )) آنان گفتند: ((آرى
)) و بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه را فراهم ساختند
(197).
كعب نقل كرده است كه سبب پى كردن ناقه صالح آن شد كه زنى به نام ملكا، ملكه قوم
ثمود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح ايمان آوردند و روز به روز پر جمعيت آنان
افزوده مى شود به مقام صالح (عليه السلام ) حسادت ورزيد. در آن عصر زنى به نام
((قطام )) معشوقه مردى به نام
((قدار بن سالف )) و زن ديگرى بنام
((قبال )) معشوقه مردى بنام
((مصدع )) وجود داشتند، قدار و مصدع
هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى پرداختند.
ملكا به اين دو زن گفت : هرگاه قدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند
از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد كه ملكه ثمود به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت
صالح اندوهگين هستند، ما تمكين نمى كنيم مگر اينكه ناقه را به هلاكت برسانيد.
آن دو زن بدكاره ، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند وقتى كه قدار و مصدع سراغ آنها آمدند،
آنها گفتند: ما تمكين نمى كنيم تا وقتى كه ناقه به هلاكت برسد. قدار و مصدق گفتند:
ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم .
آنان در كمين ناقه قرار گرفتند، قدار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت
سنگى ديگر كمين نمود؛ وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب ، بازگشت و از كنار مصدع رد
شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، سپس قدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه
حمله كرد و آنچنان بر پشت پاى ناقه ضربت زد كه ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى
سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گريخت . سپس قدار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد،
آنگاه ناقه را نحر كرد و كشت ، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه
نمودند و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزى سر داد به طورى كه اين
ناله دل هاى مردم را به درد آورد و مردم وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى
پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشتند، ما چه تقصير داريم ؟
حضرت صالح فرمود: برويد سراغ بچه ناقه ، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است
كه عذاب از شما برطرف گردد.
آنان بالاى كوه رفتند و به جستجوى بچه ناقه پرداختند، ولى آن را نيافتند آنان شب
چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت : ((سه روز در
خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت
(198))).
عذاب الهى
پس از كشتن ناقه صالح ، صالح به ميان قوم خود رفت و گفت : اى قوم ! نشانه
عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى شود و در روز دوم سرخ
مى گردد و در روز سوم سياه مى شود. همين نشانه ها در روز اول و دوم و سوم ، ظاهر
شد، در اين ميان بعضى كه مضطرب شده بودند به بعضى ديگر مى گفتند: مثل اين كه عذاب
نزديك شده است ولى آخرين جواب قوم اين بود كه : ما هرگز سخن صالح را نمى پذيريم و
از خدايان (بت ها) خود دست برنمى داريم .
سرانجام نيمه هاى شب ، جبرئيل امين بر آنان فرود آمد و صيحه اى زد، اين صيحه به
قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دريده شد و قلب هايشان شكافته گرديد و
جگرهايشان ، متلاشى شد و همه آنان در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند و وقتى كه آن
شب به صبح رسيد خداوند، صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنان فرستاد، آن
صاعقه آنان را سوزانيد و همگى را به هلاكت رسانيد
(199).
چرا عذاب الهى فراگير بود؟
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در فرازى از يكى از خطبه هايش مى
فرمايد: ((ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى
خداوند همه را مشمول عذاب ساخت چرا كه همه آنها به اين امر رضايت داشتند
(200))).
شقى ترين مردم از اولين و آخرين
شيعه و سنى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه آن
حضرت فرمود: ((شقى ترين مردم از اولين ، همان كسى بود كه
ناقه صالح را كشت و شقى ترين مردم از آخرين كسى است كه على را به قتل مى رساند
(201))).
داستان حضرت ابراهيم (عليه السلام )
حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در قرآن
از حضرت ابراهيم 69 مرتبه در قرآن نام برده شده است و در 25 سوره از ايشان
سخن به ميان آمده است . در آيات قرآن نسبت به اين پيامبر بزرگ مدح و ستايش فراوان
شده و صفات ارزنده او يادآورى گرديد است ؛ اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به
زندگى ابراهيم است تا پيروان قرآن آن را بخوانند و از آن درس هاى بزرگ زندگى را
بياموزند.
به گفته قرآن او از نيكان
(202)، صالحان
(203)، قانتان
(204)، صديقان
(205)، بردباران
(206) و وفاكنندگان به عهد
(207
) بود و شجاعتى بى نظير و سخاوتى فوق العاده داشت .
خداوند متعال ابراهيم را با القابى چون ، حنيف ، مسلم ، حليم ، اواه ، منيب و صديق
ياد كرده است و با اوصافى چون : شاكر و سپاسگزار نعمت هاى خدا، مطيع خالق ، داراى
قلب سليم ، عامل و فرمانبردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم و بنده مؤ من و نيكوكار
پروردگار نام برده و او را ستوده است .
قرآن كريم با اشاره به يك مصداق كامل اين بنده شكرگزار خدا، يعنى ابراهيم ، از ميان
صفات برجسته او به پنج صفت اشاره كرده و فرموده است :
1) ((ابراهيم خود امتى بود))
(208)؛
در اين كه چرا ابراهيم ((امت ))
ناميده شده است ، نكات زير قابل ملاحظه است :
- ابراهيم چنان شخصيتى داشت كه به تنهايى يك امت بود. به عبارت ديگر، شخصيتش معادل
يك امت بزرگ بود.
- ابراهيم رهبر و مقتدا و معلم بزرگ انسانيت بود و به همين جهت به او
((امت )) گفته شده است ، زيرا امت به
كسى گفته مى شود كه مردم به او اقتدا كنند و رهبريش را بپذيرند.
- ابراهيم در آن زمان كه هيچ خداپرستى در محيطش نبود و همه در شرك و بت پرستى غوطه
ور بودند، تنها موحد و يكتا پرست بود پس او به تنهايى امتى و مشركان محيطش امت ديگر
بودند.
- ابراهيم سرچشمه پيدايش امتى بود و به همين سبب او امت ناميده شده است .
آرى ، ابراهيم يك امت و يك پيشواى بزرگ بود، يك مرد امت ساز بود و در آن روز كه در
محيط اجتماعيش كسى دم از توحيد نمى زد، او منادى بزرگ توحيد بود.
2) وصف ديگر او اين بود كه ((بنده مطيع خدا بود)).
(209)
3) ((او همواره در خط مستقيم الله و طريق حق ، گام مى سپرد))
(210).
4) ((او هرگز از مشركان نبود))
(211).
5) او مردى بود كه ((همه نعمت هاى خدا را شكر گزارى مى كرد)).
(212)
پس از بيان اين اوصاف پنجگانه ، به بيان پنج نتيجه مهم اين صفات مى پردازد و مى
فرمايد:
- ((خدا ابراهيم را براى نبوت و ابلاغ دعوتش برگزيد))
(213)
- ((خدا او را به راه راست هدايت كرد))
(214)
و از هر گونه لغزش و انحراف حفظ نمود چرا كه هدايت الهى به دنيا لياقت ها و شايستگى
هايى است كه انسان از خود ظاهر مى سازد چون بى حساب چيزى به كسى نمى دهند.
- ((ما در دنيا به او حسنه داديم ))
(215)
- ((و در آخرت از صالحان است ))
(216).
- آخرين امتيازى كه خدا به ابراهيم در برابر آن همه صفات برجسته داد، اين بود كه
مكتب او نه تنها براى اهل عصرش ، كه براى هميشه ، مخصوصا براى امت اسلامى يك مكتب
الهام بخش گرديد. قرآن مى فرمايد: ((سپس به تو - پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) - وحى فرستاديم كه از آيين ابراهيم كه ايمانى
خالص داشت و از مشركان نبود، پيروى كن ))
(217).
نسب حضرت ابراهيم (عليه السلام )
نسبت شناسان و مورخان اتفاق نظر دارند كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است و
نسب او را تا به نوح مى رسانند و نوشته اند: ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن
رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح (عليه السلام ).
در اين كه آزر پدر ابراهيم بوده است يا عموى او، در بخشش پرسش ها و پاسخ ها، به
تفصيل توضيح داده مى شود.
ولادت و زادگاه حضرت ابراهيم (عليه
السلام )
در روايات مختلف ، زادگاه ابراهيم جايى به نام ((كوثى
ربى )) ذكر شده است . ((كوثى
)) نهرى است در عراق ، در سرزمين بابل كه آن را به نام
((كوثى ))، يكى از فرزندان ارفخشد بن
سام بن نوح نام گذارده اند و آن اولين نهرى است كه از فرات منشعب شد. كوثى عراق در
دو جا است : يكى ((كوثى طريق )) و
ديگرى ((كوثى ربى )) كه مشهد ابراهيم
(عليه السلام ) و مولد اوست و در همان جا او را به آتش انداختند و هر دوى آنها در
سرزمين بابل است و سعد بن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه
به آنجا رفت و آنجا را نيز فتح كرد.
بخى از تواريخ ، زادگاه حضرت ابراهيم را شهر اءور كه از شهرهاى بابل است دانسته
اند. از مجموع روايات استفاده مى شود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده
است . در روايت على بن ابراهيم ، امام صادق (عليه السلام ) فرموده است كه منزل
نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بود و دعوت و مبارزه ابراهيم نيز از همان جا
شروع شد
(218).
در روايات و تواريخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است :
عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم اطلاعات
وسيعى داشت . آزر با استفاده از اين علم فهميد كه به زودى پسرى به دنيا مى آيد كه
نابودى دين و آين نمرود و هوادارانش را به دنبال دارد.. اين مطلب را به نمرود اطلاع
داد. از سوى ديگر، نمرود خواب ديد كه ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن برنور
خورشيد و ماه چيره گرديد؛ پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، تعبيركنندگان خواب
را به حضور طلبيد و خواب خود را براى آنان تعريف كرد و آنان به اتفاق گفتند: تعبير
آن اين است كه به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى تو و پيروانت به دست او
انجام مى گيرد.
نمرود بعد از اطلاع از اين جريان ، دستور داد همه پسرانى را كه در آن سال به دنيا
آمده بودند به قتل برسانند و همچنين [براى آن كه نطفه ابراهيم منعقد نگردد] مردان
از زنان كناره گيرى كنند و زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند و در هنگام
زايمان ، كودكان را بنگرند اگر پسر بود بكشند و اگر دختر بود او را رها كنند ولى با
اين همه و سختگيرى هايى كه انجام مى شد، پدر ابراهيم [تارخ ] با همسرش تماس گرفت و
كاملا به دور از كنترل ماءموران با او همبستر شد و نور ابراهيم در رحم مادرش منعقد
گرديد.
ابراهيم در شكم مادر، بزرگ شد و تدريجا زمان وضع حمل نزديك شد و چون زمان ولادت فرا
رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت : من بيمارم و مى خواهم به كنارى بروم . بدين
ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد و چون فرزند را
زاييد، او را در پارچه اى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى هم سنگ بر در غار چيد و به
شهر بازگشت از آن پس مادر، هر چند روزى يك بار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به
غار مى رساند تا به او شير دهد، ولى از روى تعجب مى ديد كه به لطف خدا او انگشت
بزرگ دستش را در دهانش گذاشته و از آن شير جارى است . ابراهيم در آن مخفيگاه ، به
دور از نظر ماءموران نمرود، پرورش يافت و به سن نوجوانى [سيزده سالگى ] رسيد كه
تصميم گرفت آنجا را براى هميشه ترك كند و به ميان مردم رود و درس توحيدى را كه با
الهام درون و به ضميمه مطالعات فكرى دريافته بود، براى مردم باز گويد.