قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان
على ميرخلف زاده
- ۵ -
در كتاب
بحارالانوار از اصول كافى از حضرت صادق (ع ) نقل مى كند: عابدى
بود كه هميشه سرگرم عبادت و بندگى و اطاعت حق را مى نمود به
قدرى در عبادتش كوشا بود كه شيطان هر كارى مى كرد كه او را از
عبادتهايش سست كند نتوانست آخرالامر نعره اى زد بچه هايش
اطرافش جمع شدند گفتند تو را چه شده كه فرياد مى زنى ؟ گفت از
دست اين عابد عاجز شده ام ، آيا شما راهى سراغ داريد؟ يكى از
آن شيطانها گفت من او را وسوسه مى كنم كه به شهوت آيد و زنا
كند شيطان گفت فايده اى ندارد، زيرا اصل : ميل به زن در او
كشته شده ، ديگرى گفت از راه خوراكى هاى لذيذ او را مى فريبم
تا به حرام خوارى و شراب كشيده شود و او را هلاك كنم گفت اين
هم فايده اى ندارد زيرا در اثر رياضت چند ساله شهوت خوراكى نيز
در او كشته شده است .
سوّمى گفت : از راه عبادت ، همان راهى كه در آن است مى توانم
او را گول بزنم شيطان گفت : آفرين مگر از راه تقدُّس كارى كنى
. بالاخره نتيجه اين دارالشورى اين شد كه خود همين شيطانك
ماءموريت پيدا كرد (در اغلب متدّينين از همين راه و نظائرش
وارد مى شود) شيطانك به صورت جوانى شد و آمد درِ صومعه عابد را
زد، عابد آمد در صومعه را باز كرد ديد يك جوان است ، آقا چه مى
خواهى ؟ شيطان گفت : من جوان مسلمانى هستم ولى متاءسفانه پدر و
مادر من گبر و بت پرست هستند نمى گذارند من نماز و عبادت كنم
شنيده بودم عابدى در اينجا مشغول عبادت است و صمعه اى دارد من
گفتم بيايم نزد شما و بهتر به بندگى برسم . مگر شما نمى خواهيد
تمام مردم خدا پرست شوند يكى از آنها من هستم . عابد ناچارا
راهش داد آمد جلوى عابد ايستاد به نماز خواندن .
خواند و خواند و خواند تا نزديك غروب ، عابد روزه دار بود سفره
كوچكى پهن كرد به جوان تعارف كرد، جوان گفت نه نمى خورم حالا
دير نمى شود اللّه اكبر ايستاد به نماز، عابد يك مقدار نان خشك
خورد و دوباره به نماز ايستاد بعد خوابش گرفت به جوان گفت بيا
يك مقدار استراحت كن جوان گفت : نه اللّه اكبر دوباره نماز،
عابد يك مقدار خوابيد نصف هاى شب بيدار شد ديد اين جوان بين
زمين و آسمان نماز مى خواند، عابد گفت عجب عابدتر از من هم هست
كه به اين مقام از نماز رسيده و اصلا خسته نمى شود، اين چه
شوقى است اين چه نيروئى است كه خدا به اين جوان داده كه غذا
نخورد و خواب نداشته باشد و دائما به عبادت مشغول باشد بالاخره
گفت بروم از او سئوال كنم كه چه كرده كه به اين مقام رسيده ؟
شيطانك سرگرم بود و اصلا اعتنائى به عابد نمى كرد، تا سلام
نماز را مى داد فورا به نماز بعدى سرگرم مى شد. تا بالاخره
عابد او را قسم داد كه فقط سئوالى دارم جواب مرا بده ، شيطانك
صبر كرد و عابد پرسيد چه كردى كه به اين مقام رسيدى ؟!
گفت من كه به اين مقام رسيدم به واسطه گناهى بود كه مرتكب شدم
و بعد هم توبه كردم و حالا هر وقت به ياد آن گناه مى افتم توبه
مى كنم و در عبادتم قوى تر مى شوم و صلاح تو را هم در همين مى
بينم كه بروى زنا كنى و بعد توبه نمائى تا به اين مقام برسى .
عابد گفت من چطور زنا كنم اصلا راه اين كار را آشنا نيستم و
پول هم ندارم شيطانك دو درهم به او داد و نشانه محله فاحشه را
در شهر به او داد. عابد از كوه پائين رفت و به شهر داخل شد و
از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت . مردم گمان كردند كه او مى
خواهد آن زن را ارشاد و راهنما كند جايش را نشان دادند وقتى كه
بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضاى حرام نمود.
اينجا لطف خدا به يارى عابد مى آيد و به دل فاحشه مى اندازد كه
او را هدايت كند. زن به سيماى عابد نگريست ديد زهد و تقوى از
آن مى بارد، آمدنش به اينجا عادى نيست . از او پرسيد چطور شد
به اين جا آمدى ؟ گفت چكار دارى تو پول را بگير و تسليم شو. زن
گفت : تا حقيقت را نگوئى تسليم تو نمى شوم ؟! بالاخره عابد
ناچار جريان را گفت ، زن گفت اى عابد هر چند به ضرر من است و
من الا ن به اين پول نياز دارم ولى بدان اين شيطان بوده كه تو
را به سوى من راهنمائى كرده است .
عابد گفت : او به من قول داده كه به مقام او برسم زن گفت : نه
چنين است كه تو مى گوئى : اى عابد از كجا معلوم كه پس از زنا
توفيق توبه پيداكنى ، يا توبه ات پذيرفته شود و يا يك وقت در
حال زنا عزرائيل آمد جانت را گرفت تو جواب خدا را چه خواهى
داد. يا اينكه جنب از حرام بودى فرصت براى غسل و توبه و انابه
پيدا نكردى جواب حق را چه خواهى داد؟! از آن گذشته پارچه پاره
نشده ، بهتر است يا پاره شده و دوخته و وصله كرده شده ؟!...
اين شيطان بوده كه ترا فريفته . عابد باز نپذيرفت زن در آخر
كار گفت : من اينجا هستم ؟ براى اين شغل آماده هستم تو برگرد
اگر ديدى آن جوان همانجاست و همين طور سرگرم عبادتست بيا من در
خدمت هستم .
(البته دزد تا شناخته شد فرار مى كند، تا مؤ من فهميد وسوسه
شيطان است در مى رود.) وقتى كه به صومعه بر مى گردد مى بيند
كسى نيست ، دانست كه اين ملعون او را در چه دامى خواسته
بياندازد، از كرده خود پشيمان و نادم گشته و توبه مى نمايد و
به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا مى كند.
مروى است كه شب آخر عمر آن زن فاحشه رسيد و از دنيا رفت . صبح
به پيغمبر آن زمان وحى رسيد كه به تشيع جنازه او برود، وقتى كه
بر درِ خانه زن مى رسد مردم مى گويند اى پيغمبر براى چه در
خانه اين زن فاحشه مى آيى ميگويد براى تشييع جنازه زنى از
اولياء حق آمده ام . مردم ميگويند او زن فاحشه اى بيش نبود.
پيغمبر سرش را بسوى آسمان ميكند ميگويد خدا تو ميگوئى يكى از
اولياء من مرده تشييع جنازه اش كن ، اين مردم مى گويند اين زن
فاحشه بوده قضيه چيست ؟ خطاب رسيد اى پيغمبر، هم مردم راست مى
گويند و هم من چون اين زن تاچند وقت پيش فاحشه بوده اما آن
عابد را از گناه دور ميكند بعد از رفتن عابد در خانه را مى
بندد و پشت در مى نشيند و كلاه خو را قاضى ميكند و ميگويد اى
بدبخت و بيچاره تو به عابد گفتى شايد در حال زنا عزرائيل به
سراغت آيد و تو توفيق توبه كردن پيدا نكنى چه خاكى بر سر خواهى
ريخت تو كه خودت از او پست تر هستى تو خود يك عمر دامنت كثيف و
آلوده است تو چرا توبه نمى كنى شايد عزرائيل يك وفت به سراغ تو
هم بيايد با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهى داد. از آن شب
توبه كرد و از گناه برگشت و نادم و پشيمان گرديد و با ما آشتى
كرد و مشغول عبادت گرديد.
افسرده دل زجرمم و شرمنده
از گناه
|
غير از تواى كريم نباشد مرا
پناه
|
در بحر رحمتت بنما شستشوى
من
|
باز آمدم حضور تو با سيل
اشك و آه
|
از لطف خويش گرتو نبخشى
گناه من
|
رسوا شوم حضور خلايق من از
گناه
|
عالم توئى به سرّ و خفيّات
هركسى
|
افكنده سرمنم كه بود نامه
ام سياه
|
از لطف بيكران خود اى واجب
الوجود
|
كوه گناه من زكرم كن تو
پرّكاه
|
شد صرف اين و آن همه عمرم
در اين جهان
|
بر من ترحّمى كه شده عمر من
تباه
|
سرمايه رفت از كف و دستم
بود تهى
|
گمراه بوده ام توبرون آورم
زچاه
|
ليكن سرشك من شده جارى به
اهل بيت
|
باشد ولاى فاطمه بهرم مقام
وجاه
|
باشد شفيع من على وآل او به
حشر
|
برمن طريق و مشّى على شد
طريق وراه
|
هستم گداى درگه و چشمم بسوى
تست
|
بنما به من زروى محبّت تو
يك نگاه |
|
مرحوم
حضرت آية اللّه شهيد محراب سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى رضوان
اللّه تعالى عليه در كتاب شريفش نوشته : يك نفر حاجى مؤ منى كه
از ارادتمندان به مرحوم حاج شيخ محمد تقى مجلسى رضوان الله
تعالى عليه بود يك روز لوطيهاى محل دورش را مى گيرند و مى
گويند امشب مى خواهيم بخانه تو بيائيم . حاجى از يك طرف مى
ببيند اگر آنها بيايند با وسائل لهو ولعب مى آيند و مشغول فسق
و فجور مى شوند از طرف ديگر اگر آنها را رد كند و جواب رد گويد
چگونه با لوطيها طرف شود مرتبا برايش مزاحمت ايجاد ميكنند
ناچارا قبول ميكند بعد هم سراسيمه خدمت مرحوم مجلسى پناهنده
شده و گرفتاريش را ذكر مى كند.
مرحوم مجلسى فكرى مى كند و مى فرمايد: اشكالى ندارد بگو بيايند
من هم مى آيم ، حاجى مجلسى مهيا ميكند و شيخ مجلسى زودتر از
لوطى وارد مى شود، لوطيها آمدند همين كه وارد خانه شد ديد
مرحوم مجلسى در مجلس نشسته . لوطى باشى ناراحت شد الا ن عيش و
لهو ولعب جلوى آقا نمى شود كرد و آقا موى دماغش شده با بودن
اوهيچ كارى نمى شود كرد.
اجمالا پيش خود خيال كرد حرفى بزند تا مرحوم مجلسى قهر كند
برود و آنوقت آنها آزاد باشند. گفت : جناب آقا مگر راه و روش
مالوطيها چه عيبى دارد كه بما اعتراض ميكنند. مرحوم مجلسى
فرمود: چه خوبى درشما هست كه آنرا مدح كنيم . گفت هزارها عيب
داريم اما باز نمك شناسيم اگر نمك كسى را خورديم ديگر به او
خيانت نمى كنيم تا آخر عمر مان يادمان نمى رود، مرحوم مجلسى
فرمود: اين صفت خوبى است ولى آن را در شما نمى بينم . لوطى
باشى گفت : در اين اصفهان از هركس مى خواهى بپرس ؟ ببينيد ما
نمك چه كسى را خورده ايم كه به او بد كرده باشيم مرحوم مجلسى
فرمود: خود من گواهى مى دهم كه شما همه نمك بحر اميد آيا با
خداى خود چه مى كنيد، اى كسى كه نمك خدا را مى خورى و نمكدان
مى شكنى ، اين همه نعمت خدا را خوردن و استفاده كردن و اين جور
سركشى كردن و پيروى از نفس و هوى كردن ؟! نمك خدا خوردن و نمك
دان او را شكستن ...
اين كلمات مرحوم مجلسى كه عين واقع و حقيقت بود در همه آنها
اثر كرد، سرخجلت بزير انداختند و هيچ سخن نگفتند سكوت مطلق ،
پس از مدتى همه رفتند، صبح اول وقت لوطى باشى در خانه مرحوم
مجلسى را كوبيد مرحوم مجلسى در را بازكرد ديد لوطى باشى است .
گفت : ديشب ما را آتش زدى ما را آگاه كردى ما را توبه ده چون
از كرده هاى خود پشيمانيم ، مرحوم مجلسى هم لطف مى كند آنها را
به عمل توبه و تدارك از گذشتها وا مى دارد.
بى پناهم من و سوى تو پناه
آوردم
|
به اميد كرمت عذر گناه
آوردم
|
يارب از لطف پناهم ده و
عذرم پذير
|
حال چون روى بسوى تو اله
آوردم
|
در بساطم نبود هيچ بجز آه
دلى
|
زين سبب هديه بدرگاه توآه
آوردم
|
دل بريدم ز خلايق كه همه
محتاجند
|
بى نيازى تو و من بر تو
پناه آوردم
|
ما فقيرم بذات و تو غنيّى
بالذّات
|
شاهد عجز خود اين حال تباه
آوردم
|
گنهم در خور بخشايش بسيار
تونيست
|
گرچه چون كوه گران بار گناه
آوردم
|
خواستم پيش عطاى تو بسنجم
گنهم
|
مثل سيل عظيم و پركاه آوردم |
|
در كتاب
كيفر و كردار جلد 9 خواندم :
اصمعى كه يكى از علماء و عرفاى زمان خودش بود مى گويد: يك روز
از كنار ده و روستايى مى گذشتم كه ناگهان يك عرب سياهى از پشت
درختان با شمشير برهنه اى به سويم آمد و تيغه شمشيرش را به طرف
سينه ام گرفت و گفت : زود لخت شو و هرچه دارى رد كن ، و الاّ
تو را مى كشم ، زود باش ، اگر مى خواهى جان سالم بدر برى و اهل
و عيالت را داغدار نكنى .
گفتم : اى مرد عرب ! مرا مى شناسى كه با من اين طور حرف مى زنى
؟!
گفت : در ميان ما دزدان معرفت و شناخت معنا ندارد، زيرا در دل
آنها رحم ومُروّت نيست .
گفتم : مسافرم و جز اين لباسهايى را كه پوشيده ام چيز ديگرى
ندارم .
گفت : من اين حرفها سرم نمى شود و نفقه و پول و مال و روزى مى
خواهم .
گفتم : اى برادر عرب اگر نفقه و مال و روزى مى خواهى من ندارم
، ولى يك خزينه اى به تو نشان مى دهم كه بالاتر و بهتر و
آبادتر از لباسهاى من است .
گفت : آن خزينه چيست و كجاست ؟
گفتم : مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند متعال مى فرمايد:
وَ فِى السَّماءِ رِزْقُكُمْ و ما
تُوعَدوُن .
همه روزى هاى شما در آسمان است و به آنچه كه به شما وعده داده
ايم برايتان مى فرستيم .
يك وقت ديدم اين عرب ، بيابانى و صحرايى و دهاتى و سياه و دزد
و بى سواد، تا اين آيه را از من شنيد بدنش چنان لرزيد كه شمشير
و نيزه از دستش افتاد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت :
خدايا رزق و روزى مرا در آسمان نگه داشته اى و مرا در روى زمين
حيران كردى ؟! تا در صحرا و بيابان دزدى و سرقت كنم و مال مردم
را بخورم ، خدايا مالم را بده ... غلط كردم ، اشتباه كردم رزقم
را بده .
تا اين سخن را از صميم قلب و با صدق نيت و اخلاص درونى گفت :
ناگهان مشاهده كردم كاسه اى پر از طعام با دو گرده نان سفيد از
هوا جلويش ظاهر شد. عرب سياه بيابانى روى زمين نشست و شروع به
خوردن كرد و وقتى سير شد گفت : احسنت ربّى ، بارك اللّه ،
آفرين بر پروردگارم .
بعد مقدارى با هم صحبت كرديم و او را راهنمايى و ارشاد كردم او
نالان و پريشان حال و نادم و پشيمان شده بود و توبه نمود و بعد
هم جدا شديم ، من بسوى كارم رفتم و او هم پى برنامه هايش .
دو سال از اين ماجرا گذشت . يك روز در حال طواف خانه خدا او را
ديدم ، به او گفتم : تو فلانى نيستى ؟!
گفت : چرا خودم هستم . ولى از آن روز به بعد توبه كردم و از
تمام كردهايم برگشتم و با خدا آشتى كردم . خدا خيرت بدهد كه
راه را بما نشان دادى و ما را بسوى خالق خود كشاندى و راهنمايى
نمودى .
گفتم : حالا حالت چطور است ؟! خوبى ؟
گفت : الحمد للّه از آن روزى كه توبه كردم و درِ خانه خدا آمدم
، و از آن روز به بعد، بعد از نماز شام همان كاسه و دو نان از
آسمان برايم مى آيد و ميل مى كنم و تمام ظرفهائى را كه در آن
مائده آسمانى مى آمد جمع كردم و در شكاف كوهى پنهان نموده ام .
گفتم : چرا مصرف نكردى ؟!
گفت : ناجوانمردى است نان كريمان را خوردن و كاسه شكستن .
گفتم : چرا به درويشان و فقيران نمى دهى ؟
گفت : بى فرمان او تصرف نمى كنم .
اصمعى مى گويد: از حال و مقالش خوشم آمد خواستم دست و پايش را
ببوسم .
گفت : اى شيخ اين كار را نكن ، اگر تقرب مى خواهى از آنچه كه
آن روز برايم خواندى ، بخوان .
گفتم : چه خواندم او آيه ((وَ فِى السَّماءِ رزقكم )) را گفت :
گفتم :
فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالاَْرْضِ
اِنَّهُ لَحَقُّ مِثْلَ ما اَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ .(
48)
پس به پروردگار آسمان و زمين كه همه اش را بحق آفريد و مثل
آنكه با شما سخن مى گويد.
گفت : كدام نادان و سفله اى هست كه گفته خدا را انكار كند كه
نياز به سوگند و قسم باشد. بخوان ، بخوان كه دلم مى خواهد براى
اين آيه خود را فدا و جانم را نثار كنم ، چه زيبا و خوب ،
بخوان ، بخوان .
آيه مذكور را خواندم . يك وقت ديدم آهى كشيد و جان داد.
كفنى تهيه كردند بعد غسلش دادند و كفنش نمودند و بر جنازه اش
نماز خواندند و دفنش كردند.
يك هفته از اين قضيه گذشته بود كه يك شب خوابش را ديدم كه
لباسهاى بسيار زيبا پوشيده و خوشحال است .
گفتم : رفيق چطور به اين مقام رسيدى ؟!
گفت : بخاطر اينكه كلام خدا را تصديق و به صدق شنيدم و با
اعتقاد و يقين و ايمان بر خود پذيرفتم .
قوت روان شيفتگان التفات
تُست
|
آرام جان زنده دلان مرحباى
تست
|
گر ما مقصريم تو درياى
رحمتى
|
جرمى كه مى رود به اميد
عطاى تست
|
شايد كه در حساب نيايد گناه
ما
|
آنجا كه فضل و رحمت بى
منتهاى تست
|
كس را بقاى دائم عقد مقيم
نيست
|
جاويد پادشاهى و دائم بقاى
تست
|
هرجا كه پادشاهى و صدرى و
سروى
|
موقوف آستان در كبرياى تست
|
سعدى ثناى تو نتواند بشرح
گفت
|
خاموش از ثناى تو حد ثنائى
تست |
|
در كتاب
كيفر و كردار جلد 4 خواندم : مالك بن دينار يكى از عرفاى زمان
خود بوده كه در جوانيش بسيار فرد گنه كار و زشتكار و معصيتهاى
زيادى مى كرده و يكى از عرقخورها و شراب خواران روزگارش بود كه
فضل خدا او را رستگار نمود كه خودش ميگويد سبب توبه من از گناه
و آلودگى اين بود:
اول كار عادت زيادى بشراب داشتم . خداوند بمن دخترى عنايت
فرمود من مشعوفش شدم چون براه افتاد مهرش در دلم زياد شد و
باهم ماءنوس شديم . اوقاتى پيش مى آمد كه شراب بنوشم او دامن
مرا ميگرفت و ميكشيد و شرابها را ميريخت كم كم دخترم بزرگ شد
ولى متاسفانه در سن دوسالگى از دنيا رفت ، مرگ او خيلى در من
اثر گذاشت كه در شب نيمه شعبان شراب زيادى خوردم و نماز
نخوانده خوابيدم در خواب ديدم قيامت برپاشده و من هم در ميان
مردم هستم در اين هنگام از پشت سر صدائى شنيدم كه نظر مرا بخود
جلب كرد، ديدم اژدهائى دهان گشوده كه مرا ببلعد، ولى من تا او
را ديدم گريختم . همين طور كه در حال فرار بودم ديدم پير مرد
خوشبوئى از كنارم رد مى شود به او گفتم مرا پناه بده ، كمكم كن
. ديدم به گريه در آمد و گفت من عاجزتر از اين هستم كه تو را
پناه دهم ولكن برو شايد خداوند ترا نجات دهد، دوباره بر سرعت
خود افزودم تا به طبقات آتش جهنم رسيدم ، نزديك بود از ترس در
آتش بيفتم كه صدائى آمد برگرد تو از اهل آتش نيستى ، برگشتم
باز به آن پير پناه بردم فرمود: بالاى اين كوه كه ودايع مسلمين
آنجاست برو اگر وديعه اى داشته باشى اينجا برايت نافع است .
بالاى كوه رفتم ، اژدها نيز دنبالم مى آمد، فرشته اى فرياد زد
پرده از پيش چشمش برداريد، ديدم اطفال زيبائى حاضرند، اژدها
داشت نزديك مى شد كه مرا هلاك كند، طفلى صدا زد: او را از دست
دشمن برهانيد.
آنها به جانب من آمدند ديدم دختر كوچك خود را ميگفت : واللّه
پدر من است و دستش را بطرف اژدها برد، اژدها گريخت و دخترم مرا
در آغوش گرفت و بعد آمد روى زانويم نشست . و گفت : اى پدر چرا
قرآن نمى خوانى :
الم ياءن للّذين آمنوا ان تخشع قلوبهم
لذكراللّه
( 49)
آيا وقت آن نرسيد كسانيكه ايمان آورده اند دلهايشان بذكر خدا
خاشع و ترسان باشد. من گريه ام گرفت و گفتم دخترم مگر شما قرآن
بلديد، گفت آرى و از شما بهتر مى دانيم ، گفتم اين اژدها كه
بود گفت كردار بد تو بود، گفتم اينجا چه ميكنيد گفت اينجا
منتظر شما هستيم تا روز قيامت از شما شفاعت كنيم .
مالك گويد: از خواب بيدار شدم و شراب را ريختم و توبه كردم .
الهى از غم عصيان چراغ راه
ندارم
|
به غير درگه لطفت پناه گاه
ندارم
|
ز آستانه خود گرمرا بقهر
برانى
|
كجا روم كه بغير درت پناه
ندارم
|
طبيب گفت غمت به شود ز شربت
توبه
|
سواى عفو تو من لشكر وسپاه
ندارم
|
صراط حقه دقيق و بعيد و بحر
عشق
|
كه مونسى بمقرّ و بجايگاه
ندارم
|
رسان تو آل على را بداد من
بقيامت
|
بجز شفاعت ايشان فرودگاه
ندارم
|
ببخش از كرم خود گناه راجى
را
|
كه غير معصيت و حالت تباه
ندارم |
|
در يكى
از شهرهاى غرب ايران دو خواهر زندگى مى كردن ، يكى از آنها
فريب شيطان صفتى را خورد و به راه فحشاء كشيده شد و تمام
جوانيش را در اين راه صرف كرد، خواهر ديگرش شوهر اختيار كرد و
داراى خانه و زندگى و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فريب
خورده اش باتكبر و غرور و بى اعتنايى رفتار مى كرد روزهاى
جوانى سپرى گرديد و خواهر فريب خورده پير و فرتوت و درمانده
شده و ممرّى براى مخارجش نداشت .
شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود
گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود
و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز
كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه
.
خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و
پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا
به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را
سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده
، پس از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند.
پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت : خوب است آن شب وقتى از همه جا
نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ
عذر و توبه كجرويهايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار
كردم و با خداى خودم رازو نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد
مرا به اين باغ آوردند . نبايد از رحمت حق نوميد شد.
يارب به در تو روسياه آمدم
|
بردرگه تو به اشك و آه مده
ام
|
اذنم بده ، راهم بده اى
خالق من
|
افكنده سرو غرق گناه آمده
ام
|
عمرم به گناه و معصيت شد
سپرى
|
با بار گنه حضور شاه آمده
ام
|
گم كرد ره و منزل پرخوف و
خطر
|
طى كرده بسوى ، شاهراه آمده
ام
|
يارب تو كريمى و رحيمى و
عطوف
|
با عذر خطا و اشتباه آمده
ام
|
غفّار توئى ، صمدتوئى ،
بنده منم
|
محتاجم و با حال تباه آمده
ام |
|
در كتاب
المستطرف جلد 1 صفحه 147 نوشته بود:
يكى از ملاحان و قايقرانان رود نيل كه شغل رسميش عبور دادن
مردم از آب به خشكى بوده نقل مى كرد: روزى پيرمردى با وقار در
حالى كه روپوشى پشمين دربرداشت و عصا و ظرف آبى هم به دست
گرفته بود به من رسيد و پس از سلام گفت : ممكن است مرا عبور
دهى و به آن طرف رودخانه برسانى ؟
گفتم : آرى ، پس بى درنگ به قايق و زورق سوار شد، منهم او را
عبور دادم . همينكه خواست پياده شود، ديدم آن روپوش و عصا و
ظرف آب را پيش من گذاشت و گفت : اينها پيش تو امانت باشد و
بدان كه فردا هنگام زوال من در كنار اين درخت از دنيا خواهم
رفت و تو اين مطلب را فراموش مى كنى ، اما از تو خواهشى دارم
كه هروقت متذكر شدى و به يادت آمد، بيا و مرا غسل ده و با همان
كفن كه زير سردارم بدنم را كفن نمائى و بعد هر كه راديدى كه از
تو تَرَكِه مرا طلبيد همين روپوش و عصا و ظرف آب را به او
تسليم نما، مبادا كه او را كوچك شمارى و نسبت به او بى احترامى
كنى .
پيرمرد بعد از اين سخنان به راهش ادامه داد من در حالى كه از
سخنانش مبهوت و حيران بودم و باقى مانده آن روز و شب تا هنگام
خواب ، گفتار آن پيرمرد محترم به خاطرم بود، ولى بعدا فراموش
كردم تا عصر روز بعد كه ناگهان آن جريان يادم آمد فورا حركت
كردم و خودم را به كنار درختى كه نشان داده بود رسانيدم ، ديدم
كه آن بنده صالح خدا از دنيا رفته است ، و كفنى در زير سر
گذاشته و بوى خوش از او به مشام مى رسيد، پس جنازه اش را غسل
دادم . و كفن نمودم . همينكه از تغسيل و تكفينش فارغ شدم ،
ديدم گروه زيادى از اشخاص در آنجا حاضر شدند. هرچه به آنها
نگاه كردم هيچ كدام آنها را نشناختم ، پس باكيفيت دسته جمعى بر
آن ميت نماز خوانديم و در كنار همان درخت به خاكش سپرديم سپس
سوار زروق و قايق خودم شدم و به سمت شرقى رودخانه روانه گشتم .
آنجا بودم تا شب فرارسيد و طبق معمول همه شب بخواب رفتم . تا
آنكه فجر طالع شده از خواب برخواستم . قدرى گذشت ولى هنوز هوا
درست روشن نشده بود كه ناگهان جوانى شتاب زده از راه رسيد به
صورتش نظر كردم دانستم يكى از بازيگران مجالس لهو و لعب و
گناه و معصيت است بر من سلام كرد، منهم جوابش را دادم آنگاه
پرسيد توفلانى پسر فلانى نيستى ؟ گفتم آرى . گفت : امانتهائى
را كه بتو سپرده شده است بياور. گفتم تواز كجا دانستى كه نزد
من امانتى است ؟ جوان گفت : در اين مورد سؤ ال نكن ، من كه
مايل بودم اصل مطلب را بفهمم به آنجوان اصرار كردم . آنجوان سؤ
ال مرا اينگونه پاسخ داد كه من چيزى نمى دانم جز اينكه شب
گذشته در مجلس عروسى شخص تاجرى به ساز و نواز و رقص مشغول
بودم . تا اينكه سحرگاهان صداى مناجات و راز و نياز بندگان خدا
گوش جانم را نواخت و چراغ خاموش وجودم كه وجدانم باشد از خواب
غفلت بيدار شد. از عمل خويش شرمنده و پشيمان و نادم و گريان
شدم و از كردار و رفتار و اعمال گذشته توبه كردم به منزل
مراجعت كردم ، در فكر بودم نا راحت بودم كه چه كار كنم كه
گذشته ها را جبران كنم به گريه افتادم و در حال ناراحتى و گريه
خوابم برد در همان وقت خواب ديديم ، شخصى مرا امر ميكند: برخيز
كه خداوند جان فلان حبيبش را قبض كرده و جاى آن را در زمين بتو
بخشيده است ، برو پيش فلان مرد ملاح و قايقران ، روپوش و عصا و
ظرف آب او را بگير و به كار آن پير مشغول شو. و نشانيهاى تو را
به من دادند و حال آمده ام كه امانتها را بگيرم .
امانتها را به آن جوان برگرداندم و جوان نيز لباسهاى خودش را
بمن سپرد تا صدقه به مستمندان بدهم سپس لباسهاى آن پيرمرد را
پوشيد و امانتها را برداشت و در حاليكه مرا در سوز و گدازى سخت
گذاشته بود به محلى نامعلوم رهسپار گرديد.
ملاح در پايان اين حماسه ميگفت : آن روز تا شب گريه ميكردم تا
اينكه خواب برمن غلبه كرد. در عالم خواب صداى گوينده اى را
شنيدم كه ميگفت : تعجب ميكنى از اينكه ما بر يكى از بندگان گنه
كار مان منت نهاديم و او را به سوى خود باز گردانيديم اينها
همه از فضل و كرم ماست كه به هركس خواهيم مى دهيم و مائيم
داراى فضل بزرگ .
بابيم و اميد و حالت
استغفار
|
با چشم تر و نامه سياه آمده
ام
|
يارب تو بده برات آزادى من
|
درمانده منم بهرپناه آمده
ام
|
من معترفم به جرم و عصيان و
گناه
|
دربارگهت چو پرّكاه آمده ام
|
درياى كرم توئى و من ذرّه
خاك
|
بالطف تو اينگونه براه آمده
ام
|
دست من افتاده نالان تو
بگير
|
چون يوسفم وزقعر چاه آمده
ام
|
يارب به محمد و على و زهرا
|
پهلوى شكسته را گواه آمده
ام
|
حق حسن و حسين و اولاد حسين
:
|
نوميد مكن كه روسياه آمده
ام
|
بر عمر گذشته عذر خواه آمده
ام |
|
حضرت
آية الله استاد بزرگوار جناب آقاى سيد حسن ابطحى دامت ظله
العالى در كتاب سير الى الله نوشته يك بنده خدائى گفت : در شب
يازدهم ذيقعده (سال 1363) كه تولد حضرت على بن موسى الرّضا
عليه آلاف تحية و الثنا من در مشهد مقدس بودم آن روزها از همه
چيز حتّى از خدا و دين معنويات بطور كلّى غافل بودم ، گاهى
بعضى از دوستان تذكّراتى بمن مى دادند كه خدائى هست قيامتى هست
كمالات روحى و معنوى هست و بالاخره انسانيتى هست ، امّا من
توجهى نداشتم و به فكر آخور و دنيا و حيوانيّت خود مثل اكثر
مردم مشغول بودم ولى در آن شب گذرم به صحن مقدس حضرت على بن
موسى الرضا (ع ) افتاد، چراغانى مفصلى كرده بودند وميلاد مسعود
آن حضرت را جشن گرفته بودند و با آن كه ساعت ده شب بود در ميان
صحن مطهر جمعيت زيادى با وِلْوِلِه و شور عجيبى مطلبى را به يك
ديگر تذكّر مى دادند كه آن مطلب اين بود كه امشب تا بحال 21
نفر از مريضهاى صعب العلاج كه در حرم و اطراف آن دخيل شده
بودند شفا يافته اند و هر كدام از مردم مدّعى ديدن چند نفر از
آنها را بودند و خودشان ناظر شفا يافتن آنها بودند. در اين بين
يك نفر از مقابل ما گذشت ديدم مردم به او اشاره مى كنند و
ميگونيد اين هم يكى از آنهاست من جلورفتم تا از حقيقت حال او
تحقيق كنم آن مرد به چشمم آشنا بود لذا اول پرسيدم ، من شما را
كجا ديده ام ؟
او به من گفت : ديشب در فلان رستوران باهم غذا مى خورديم شما
دلتان بحال من سوخته بود و با تاءسف بمن نگاه ميكردى من حدود
نيم ساعت ، در مقابل شما نشسته بودم ، من باشنيدن اين جملات
بيادم آمد كه شب گذشته من براى صرف غذا به رستوران رفته بودم ،
در مقابل ميز ما فلجى كه از هر دو پا عاجز بود، روى چرخى نشسته
بود و غذا مى خورد وبسيار در زحمت بود، من دلم بحالش سوخت و
حتى از او اجازه گرفتم كه اگر مايل باشد پول غذايش را حساب كنم
و حالا اين همان مرد است كه در مقابل من سالم راه مى رود.
اول با ناباورى عجيبى باوگفتم ممكن است پاهايت رابمن نشان دهى
، تاببينم چگونه سلامتى خود را يافته اى ؟ آخر من شب گذشته
پاهاى او را ديده بودم كه فقط دوقطعه استخوانى بيش نبود و ابدا
گوشت ماهيچه اى نداشت او فورا شلوارش را بالازد ديدم پاها بطور
معمول چاق و پرگوشت شده و ابدا اثرى از فلج در آنها ديده نمى
شود!!
اينجا بود كه ناگهان فرياد زدم خداجان كور باد چشمى كه تو را
نمى بيند. چرا من اين همه از تو غافل بودم خدايا مرا ببخش من
يك عمر در گناه و خطا بودم تورا نمى پرستيدم حتّى بخاطر اينكه
راحت خطا و معصيت كنم تو را انكار ميكردم هرچه از رحمت و فضل و
بزرگوارى و مهربانى تو ميگفتند من همه را ردّ مى كردم ، خدا يا
غلط كردم اشتباه كردم ، تو اينقدر به من عنايت دارى ولى من
نافرمانى ميكردم خدايا مرا ببخش ، خداجان به من مهربانى كن اگر
تو مرا نيامرزى من بكجا پناه ببرم ، مردم دور من جمع شده بودند
و از من جريان را سؤ ال مى كردند ولى من بهيچ وجه حوصله حرف
زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشك مى ريختم و
برگذشته خود كه عمرى را به بطالت و غفلت گذرانيده بودم مى
گريستم و تصميم گرفتم كه توبه كنم و هرچه سريعتر خود را به
كمالات روحى برسانم و نگذارم دو باره زرق و برق دنيا من را به
غفلت فرور ببرد.
به درگاه تو سرافكنده هستم
|
تو خالق هستى و من بنده تو
|
كه از جرم و خطا درمانده
هستم
|
تو بيش از حد به من احسان
نمودى
|
و ليكن من سيه پرونده هستم
|
مرا از نيستى هستى تو دادى
|
به جاى لطف و احسانت خدايا
|
چرا غير از تو را جوينده
هستم
|
نشان دادى تو راه خويش ،
امّا
|
نظر بنما تو بر اين عبد
فانى
|
ترحّم كن تو را من بنده
هستم
|
كه من راه تو را خواهنده
هستم
|
كه من خطّ تو را يابنده
هستم |
|
در كتاب
مذكور نقل از يك بنده خداى ديگر كه اسم نياورده كه مى گفت آن
وقتها كه با اتوبوس از قم به تهران مى رفتيم و جاده قم تهران
هنوز آسفالت نشده بود تقريبا حدود دامنه كوههاى حسن آباد
راننده اتوبوس ماشين را نگه داشت و از مسافرين اجازه گرفت كه
در وسط بيابان كنار جادّه دو ركعت نماز با سرعت بخواند و به
سوى ما بر گردد و ما مسافرين اگر چه مى گفتيم حالا چه وقت نماز
است ولى به هر طورى بود چون او خيلى اصرار داشت همه اجازه
دادند كه فورا نمازش را بخواند و برگردد.
وقتى به ماشين برگشت و پشت فرمان نشست من و اكثر اهل ماشين
مايل بوديم كه بدانيم او به چه جهت در اينجا نماز خوانده و
اساسا اين چه نمازى بوده كه قبل از ظهر با آن همه اصرار لازم
بوده كه حتما آن را در اين مكان بخواند، لذا من گفتم : جناب
آقاى راننده ممكن است بفرمائيد اين چه نمازى بود كه شما در
اينجا خوانديد، و چرا از ميان اين جاده اين محل مخصوص را
انتخاب فرموديد؟
او گفت در اين مكان خداى تبارك و تعالى مرا از خواب غفلت بيدار
كرده و من هر وقت از اينجا مى گذرم به شكرانه آن نعمت مقيّدم
دو ركعت نماز شكر بخوانم .
من پرسيدم چگونه خداى تعالى شما را در اين جا از خواب غفلت
بيدار كرده است ؟!
او اوّل نمى خواست قضيه اش را نقل كند ولى وقتى با اصرار من و
سائرين مواجه شد و بخصوص وقتى كه من به او گفتم : شايد قضيّه
شما ديگران را هم از خواب غفلت بيدار نمايد.
گفت : من چند سال قبل يك آدم بى بندو بار و غافل از خدا و مردم
آزار عجيبى بودم ، هيچ چيز مرا به ياد خدا نمى انداخت تا آن كه
يك روز كه اتّفاقا با ماشين سوارى شخصى خود تنها از اينجا عبور
مى كردم ، به اين مكان رسيدم در اينجا سخت دچار فشار ادرار شدم
. و ماشين را در كنار جاده پارك كردم و در كنار مزرعه اى كه
محصول گندمش را جمع كرده بودند نشستم و بول كردم .
ناگاه ديدم زنبور درشتى روى زمين نشست و دانه گندمى را كه در
آنجا افتاده بود و از مزرعه باقى مانده بود با دندان برداشت و
به سوى سنگلاخ هائى كه تقريبا در دامنه آن كوه قرار گرفته بود
حركت كرد و رفت من ناخودآگاه به فكر افتادم كه زنبور باگندم چه
ارتباطى دارد او گوشتخوار است . حتما گندم را براى كار ديگرى
مى خواهد. لذا با خود گفتم لازم است كه دنبال او بروم . با
سرعت عقب او رفتم ديدم در ميان آن سنگلاخ ها گنجشكى مرده و دو
جوجه تازه (از تخم سر بيرون آورده ) به جاى گذاشته كه هر دوى
آنها زنده هستند آنها وقتى صداى ويز ويزبال زنبور را شنيدند
دهان خود را باز كردند و آن زنبور دانه گندم را به دهان آنها
انداخت و رفت چيزى نگذشت كه دوباره همان زنبور همين عمل را
تكرار كرد من مدّتى در كنار آن جوجه ها نشسته بودم و آن زنبور
مكرّرا مى رفت و گندم و يا هر خوردنى ديگرى را مى آورد و شكم
اين جوجه هاى گرسنه بى مادر را سير مى كرد.
همه اينها فريادى بود كه از موجوديّت محبوبم حضرت حقّ به سر من
كشيده مى شد و مرا از خواب غفلت بيدار مى كرد من در آن هنگام
اشك مى ريختم و با گريه و فرياد بر سر خود مى زدم كه چرا من تا
اين حدّ از اين خداى مهربان كه زنبور را براى زنده نگه داشتن
جوجه گنجكشها مأ مور مى كند غافل بودم ، كور باد چشمى كه تو را
نبيند و بدا به حال كسى كه از محبّت تو در دلش چيز نباشد و به
خود خطاب مى كردم و آهسته مى گفتم و اشك مى ريختم كه :
پيوسته به لهو و لعب دلشاد
|
الله الله تو چو بى دردى ؟
|
يكدم بخود آى و ببين چه كسى
|
به چه دل بسته اى بكه
همنفسى
|
و سپس دست به طرف آسمان دراز كردم و گفتم : اى محبوبم ، عزيزم
، خداى مهربانم ، مرا ببخش و از گذشته ام صرفنظر فرما، تو كه
در گذشته بر من منّت گذاشته اى مرا همه چيز داده اى توئى كه به
من نيكى كرده اى و مرا از بدبختيها نجات داده اى ، خدايا از
اين ساعت مرا از خود جدا مفرما اى تو نعمت من و بهشت من ، اى
تو دنياى من ، اى تو آخرت من ، اى خداى مهربان يا اللّه ،
بالاخره آن روز در كنار آن جوجه گنجشكها و حركات آن زنبور كه
وجود خدا را كاملا در آنجا حس مى كردم بقدرى نشستم و گريه كردم
و سر بسجده گذاشتم و اشك ريختم و از محبوب تازه ام يعنى خداى
مهربان عذر خواهى و توبه نمودم كه قلبم روشن شد و دانستم ديگر
از خواب غفلت بيدار شده ام و بايد براى نزديك شدن به پروردگارم
فعاليت كنم و حجابهاى نورانى و ظلمانى را برطرف نمايم و به سوى
كمالات روحى پرواز كنم لذا در آن روز به شكرانه اين نعمت بزرگ
دو ركعت نماز شكر خواندم و مقيّدم كه هر زمان از اين محل عبور
مى كنم دو ركعت نماز شكر بخوانم و از پروردگارم تشكر نمايم .
به درگاه تو با اين چشم
گريان
|
ترحّم كن بر اين محزون
نالان
|
حديث اكرم الضّيف تو خواندم
|
|
در كتاب
مذكور مى فرمايد: در تابستان گرمى شخصى به من تلفن زد كه آقا
من از شما ميخواهم ولو براى نيم ساعت هم كه شده به منزل ما
بيائيد كه كار لازمى با شما دارم ، من كه فرصت اجابت اين گونه
تقاضاها رانداشتم در جواب گفتم من شما را نمى شناسم و علاوه
متأ سفانه نمى توانم به اين گونه از دعوتها پاسخ مثبت بدهم ،
زيرا كار زيادى دارم و فرصتم بسيار كم است امّا او اصرار زيادى
كرد و وقتى كه خودش را معرفى نمود، ديدم از دور نام او را
شنيده ام به او گفتم : اجمالا مطلبتان را بفرمائيد شايد يكروز
خدمتتان برسم .
او گفت : من دوست دارم مطلبم را در منزل براى شما نقل كنم و
علاوه لحظه اش هم دير است وقتى شما جريان را ملاحظه فرموديد
متوجّه خواهيد شد كه من چه ميگويم به هرحال من قبول كردم و به
منزل او رفتم ديدم كتاب پرواز روح را روى ميز مطالعه اش
گذاشته و اشك از گوشه هاى چشمش سرازير گرديده و ميگويد: خدايا
مرا ببخش ، مرا عفوكن ، من چقدر از غافله عقب هستم و وقتى چشمش
به من افتاد آغوشش را باز كرد و مرا در بغل گرفت و گفت : خدا
شما را جزاى خير عنايت كند اين كتاب مرا از خواب غفلت بيدار
كرد حالا ميخواهم اولا به شما بگويم من كه بوده و در چه خواب
عميقى بسر برده ام ، حالا با من بيائيد تا ببينيد كه من چه
ميكرده و چقدر بد بوده ام ، سپس او جلو افتاد و من عقب سر او
ميرفتم اول آلبوم عكسهايش را ميخواست به من نشان بدهد من پس
از ديدن دوعكس كه فوق العاد منظره بدى داشت يعنى زنهاى لخت و
مناظر شهوت انگيز و مجالس رقص و غيره بود لذا شبهه كردم كه
بقيّه اش را نگاه كنم و او ميگفت : بقيّه اش بدتر از اينهاست ،
سپس به من گفت : شما شاهد باشيد كه همه آنها را پاره ميكنم و
در آتش مى سوزانم و اين كار را كرد، پس از آن در يخچال بزرگى
را باز كرد و با آن كه چند سالى از انقلاب اسلامى ايران گذشته
بود و در ايران مشروبات الكلى پيدا نمى شد انواع مشروبات خارجى
در يخچالش ديده مى شد كه آنها را در ميان چاه فاضلاب منزلش
خالى كرد، وسايل موسيقى هرچه داشت شكست و از كار انداخت ،
عكسهاى هنر پيشه هاى معروف جهان را كه جمع كرده بود پاره كرد و
در زباله دان ريخت ، مجلات خارجى كه مناظر بسيار بدى داشتند و
همه اش تحريك شهوت ميكرد سوزاند و از بين برد و سپس مثل زن
بچه مرده نشست و هاى هاى گريه كرد و گفت من چرا تا به حال از
همه چيز غافل بوده ام ؟ من وقتى به زندگى گذشته ام نگاه مى كنم
خودم را مانند حيوان بى شعورى مى بينم كه در آخورى فقط مى
خورده و مى خوابيده و عمل زناشوئى مى كرده با اين تفاوت كه او
روز قيامت مورد مؤ اخذه واقع نمى شود ولى خداى تعالى بخاطر
عقلى كه به من داده مرا مؤ اخذه خواهد كرد حالا شما بفرمائيد
من چگونه خسارتهاى گذشته ام را جبران كنم ؟
من به او گفتم : عمده گرفتارى انسان همين خواب غفلت است كه
بحمداللّه شما از آن بيدار شده ايد و شما هنوز نسبتا جوانيد مى
توانيد به راحتى از خداى تعالى طلب عفو و بخشش و توبه كنيد و
بلكه همين اعمال كه در مقابل چشم من انجام داديد توبه شماست
وقتى اين جمله اميد بخش مرا شنيد باز شروع به گريه كرد و گفت :
آقا من خيلى گناهكارم من خيلى بدبختم به او گفتم گناه تو هرچه
بزرگ باشد عفو خدايتعالى بالاتر و بزرگتر است اميدوار باش و
نگذار شيطان با القاء ياءس و نا اميدى اين حالت يقظه و بيدارى
را از تو بگيرد هر چه گناه بيشترى دارى شبهاى بيشترى در خانه
خدايتعالى راز و نياز كن و نگذار دوباره حالت غفلت و قساوت تو
را بگيرد به هر حال او به حمداللّه به دستورات من توجه كاملى
نمود و از آن لجنزار و زندگى حيوانى نجات پيدا كرد و مى رود كه
انشاء اللّه يكى از اولياء خدا گردد.
غيرذات تو مرا دلبر و
دلدارى نيست
|
جز رضاى تو ومخلوق توام
كارى نيست
|
عاقبت كار چو بر دست و يد
قدرت تست
|
بجز از لطف توام ياور
وغمخوارى نيست
|
بجز از چشمه لطف وكرمت اى
اللّه
|
آب دگر به نُهور بدنم جارى
نيست
|
شاكرم چونكه مرا با توسر
وكارى هست
|
كه به غيرتومرا محرم اسراى
نيست
|
ازهمانروز كه مشمول عنايت
شده ام
|
غير بار غم تو بر بدنم بارى
نيست |
|
|