قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان
على ميرخلف زاده
- ۴ -
در كتاب
روضات الجنات نوشته است :
روزى آقا امام موسى بن جعفر (ع ) در بغداد از كنار منزل بُشر
عبور ميكرد صداى ساز و نواز و آواز داخل خانه بگوش حضرت رسيد
در اين موقع كنيز بُشر براى ريختن خاكروبه از منزل خارج شد.
آقا حضرت موسى بن جعفر (ع ) فرمود: اى كنيز صاحب اين خانه بنده
است يا آزاد؟!
كنيز گفت : حُرّ و آزاد است . حضرت فرمود: راست ميگوئى اگر
بنده مى بود از مولاى خود ميترسيد.
كنيز وارد منزل شد. بُشر بر سر سفره شراب نشسته بود، علت
تاءخير او را پرسيد؟! گفت شخصى از كنار خانه شما رد مى شد از
من سؤ ال كرد صاحب اين خانه عبد و بنده است يا حُرّ و آزاد.
گفتم : آقا حُرّ و آزاد است .
فرمود: آرى اگر بنده بود از آقاى خود ميترسيد.
اين سخن حضرت چنان در قلب بُشر تاءثير كرد كه سر از پا نشناخت
با پاى برهنه از منزل خارج شده خود را به آقا موسى بن جعفر (ع
) رساند و از كرده خود پشيمان شد و به دست حضرت توبه كرد و از
گذشته هاى خود پوزش خواسته و با چشم گريان بازگشت . از آن روز
ببعد اعمال زشت خود را ترك كرد و از جمله زهاد و عرفاء قرار
گرفت و گويند چون با پاى برهنه از پى حضرت موسى بن جعفر (ع )
دويد و با اين حال توبه كرد او را بُشر فانى (پابرهنه ) لقب
دادند.
يا رب مرا به رحمت بى منتها
ببخش
|
از خود عطا بياور واز من
خطا ببخش
|
شد ننگم از چه مايه بد نامى
بشر
|
يا رب مرا بفخر بشر مصطفى
ببخش
|
ميخواند مصطفى بوجود على
تورا
|
يا رب مرا بمرتبه مرتضى
ببخش
|
زهرا حبيبه تو و بنت حبيب
تو
|
يا رب مرا برتبه خيرالنساء
ببخش
|
بعد از على بخلق حسن مقتدا
بود
|
يا رب مرا بحرمت آن مقتدى
ببخش
|
در كربلا حسين على تشنه شد
شهيد
|
يا رب مرا به تشنه لب كربلا
ببخش
|
دارند انبياء به برت قرب و
منزلت
|
يا رب مرا بمنزلت انبياء
ببخش
|
عصيان من اگر شده سَدِّ
دعاى من
|
يا رب مرا بحالت اهل دعا
ببخش |
|
در كتاب
مذكور در لفظ فضيل نوشته است : فُضيل بن عياض در ابتداى جوانى
يكى از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدكاران و هرزه
گران و عيّاشان مشهور زمان خود بود كه هر كس اسم او را مى
شنيد لرزه بر اندامش ميافتاد كه در آن زمان سلطان و خليفه وقت
خود هارون الرشيد از دست او ناراحت بود و ترس داشت .
روزى از روزها سوار بر اسب آمد كنار نهرى ايستاد تا اسبش آب
بخورد كه ناگهان چشمش به دختر بسيار زيبائى افتاد كه مشك خود
را بدوش گرفته و مى خواست بيايد كنار نهر آب ، آب بردارد. عشق
و محبت آن دختر در قلبش رخنه كرد و چشم از آن دختر برنداشت تا
وقتى كه دختر مشك را پُر از آب كرد و راه خود را گرفت و رفت .
به نوكران و بادمجان دور قاب چين هايش دستور داد تا او را
تعقيب كرده و بعد به پدر و مادر و دختر خبر دهند كه دختر را شب
آماده كرده و خانه را خلوت نموده زيرا فضيل راغب آن زيبارو
گشته (براى همين هم هست كه اسلام داد مى زند اى مادرها و
خواهرها و زنها حجاب داشته باشيد تا چشم اجنبى ها به شماها
نيافتد و مسائل دردناك به بار آورد.) فرستاده فضيل پس از تعقيب
در خانه را زد و گفته هاى فضيل را به آنها ابلاغ نمود.
تا اين خبر به گوش پدر و مادر دختر رسيد بسيار ناراحت و متوحش
و لرزان گرديدند چون چاره اى نداشتند يك عده از پيران و ريش
سفيدان شهر را دعوت كردند و با آنها مشورت نمودند كه چه كنيم
؟
آنها گفتند: بيا و دخترت را فداى يك شهر كن زيرا اگر فضيل به
مقصود خود نرسد همه اين شهر را به غارت برده و همه چيز را به
آتش مى كشد، پدر و مادر از روى ناچارى دختر را مهيا كرده و
خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام فضيل وارد شهر شد و قلاب و كمند انداخت از بالاى
ديوار و پشت بام به روى بامهاى ديگر رفت همينكه خواست وارد
منزل معشوقه خود گردد يك وقت شنيد صدائى مى آيد خوب كه گوش داد
شنيد صداى قرآن مى آيد و يكى قرآن مى خواند توجه خود را به اين
آيه جلب كرد.
الم ياءن للّذين آمنوا اَن تخشع قلوبهم
لذكر اللّه .
آيا وقت آن نرسيده كه قلب مؤ منان خاضع و خاشع گردد بذكر خدا
(ديگر دست از گناه بردارند و بياد خدا باشند) اين آيه چنان در
او اثر كرد كه از نيمه راه از ديوار فرود آمد و زندگيش را
دگرگون كرد و با كمال اخلاص و صفاى دل گفت پروردگا را چرا
نزديك شده و هنگام خشوع رسيده .
فضيل از صميم قلب بسوى خدا بازگشت و توبه حقيقى نمود و همان شب
راه خود را گرفت و رفت تا به يك خرابه اى رسيد كه در آنجا پناه
آورد وقتى وارد خرابه شد ديد عده اى تجار و مسافران دور هم
نشسته اند و با هم صحبت مى كنند آنها مسافرينى بودند كه از ترس
فضيل و يارانش به آن خرابه پناه آورده بودند. و بار انداخته و
اكنون در فكر كوچ و حركت بودند با يكديگر مى گفتند از شر فضيل
چگونه خلاصى پيداكنيم قطعا در اين موقع شب بر سر راه ما كمين
كرده تا دستبرد به اسباب و اثاثيه مازند.
فضيل از شنيدن اين حرفها بيشتر متاءثر شد كه چقدر من بدبخت
بودم كه پيوسته خاطر آسوده خانواده ها را بتشويش انداخته و
نگران كرده ام چرا بايد دلهائى از ترس او در اضطراب و پريشانى
در اين شب سياه و ظلمانى بسر برند. از جاى خود حركت كرد و خود
را به كاروانيان معرفى كرد و گفت فضيل من هستم از اين ببعد
آسوده باشيد زيرا فضيل توبه كرده و راه خدا را گرفته .
فضيل كم كم طريق زهد را پيشه گرفت و يكى از عرفا و زهّاد زمان
خود گرديد كه يك روز هارون به مكه جهت طواف آمده بود ديد يك
عده دور كسى را گرفته اند وبه سخنانش گوش مى دهند و گريه مى
كنند پرسيد اين مرد كيست گفتند آقا اين همان فضيل بد كردار بود
كه حال توبه كرده . هارون در آن وقت از دزدى و غارتش ناراحت و
ترسان بود و حال از زهد و خدا ترسيش ناراحت و ترسان است .
عادت فضيل اين بود هر كاروانى را كه لخت مى كرد نام و نشان
كاروانيان را در دفترش ثبت مى كرد چون موفّق به توبه گرديد، در
پى صاحبان مال به همان نام و نشانه هائى كه در دفترش ثبت شده
بود روان گرديد.
بيشتر صاحبان مال را پيدا كرد و از آنان رضايت طلبيد و آن عده
اى را كه پيدا ننمود از طرف آنان ردّ مظالم و صدقه داد، مگر يك
نفر يهودى ، كه از او مال زيادى در نواحى شام برده بود، هر چه
از او رضايت طلبيد او رضايت نداد، در پاسخ مى گفت : من نذر
كرده ام تا در مقابل مال از دست رفته ام ، زر نستانم رضايت
ندهم ، حالا كه تو زياد اصرار دارى و مالى هم در دست ندارى
بسيار خوب مانعى ندارد، زير بستر من زر و نقود زيادى موجود است
، برو از زير بستر من زر بردار و به قصد اداء دين به من بده تا
من بر خلاف نذر خود عمل نكرده باشم و تو نيز به مقصود خود
رسيده باشى .
فضيل دست در زير بستر نهاد و مقدارى زر و نقود بيرون آورد و به
يهودى داد.
يهودى فورا به فضيل گفت شهاتين را بر زبان من جارى كن كه من به
خداى محمد ايمان آوردم از اين به بعد در دين يهوديت ماندن خطاى
محض است ، چون من در كتاب تورات خوانده بودم ؛ يكى از صفات
امّت پيغمبر آخرالزمان اينست كه هرگاه يكى از آنان از عمل هاى
زشت خود از صميم دل و از روى حقيقت توبه نمود، خاك در دست آنان
زر خواهد شد و به قدرت كامله حق خاك بى مقدار زر و درهم و
دينار گرديد.
بدان كه در زير بستر من جز خاك چيزى نبود من خواستم كه تو را
آزمايش و امتحان كنم چون خداى بزرگ خاك را به دست تو زر ناب
گردانيد بر من دو حقيقت آشكار شد.
يكى اينكه دانستم تو از روى حقيقت و از صميم قلب توبه كرده اى
و ديگر اينكه ، دينى كه حضرت موسى از آن در تورات خبر داده و
آن دين مقدس را ناسخ دين خود و دين بعد از خود (دين مسيح )
دانسته همين دينى است كه تو دارى از اين رو يهودى به دست فضيل
سلمان شد.
يا رب مرا بچنگ بلا مبتلا
مكن
|
دست مرا زدامن لطفت جدا مكن
|
از حد گذشته گرچه گناه و
خطاى ما
|
چشم از گنه بپوش و نظر
برخطا مكن
|
ما در خور عذاب و تو شايسته
كرم
|
غير از كرم سلوك به احوال
ما مكن
|
گرچه گناه پرده ما را دريده
است
|
از كار ما برحمت خود پرده
وامكن
|
ستاريست شيوه تو چون بهر دو
كون
|
رسوا مرا زجرم بروز جزا مكن
|
هر معصيت كه باعث حبس دعاى
ماست
|
ناديده بين زبخشش ورد دعا
مكن
|
اميدوار لطف وعطاى توبوده
ايم
|
قطع اميد وارى ما اى خدا
مكن
|
ما را به غير جرم و خطا
نيست پيشه اى
|
ما را رها بخويش از اين
ماجرا مكن |
|
15 ( همسايه
عيّاش و مطرب ) |
در كتاب
بحار الانوار جلد 11 مسطور بود: ابو بصير مى گفت : همسايه اى
داشتم كه از معاونين و همكاران سلطان جور و ستم بود و ثروت
زيادى از كنار اين سلطان بدست آورده بود، و كنيزان و غلامانى
داشت و هر شب مجلسى از هواپرستان و عيّاشان تشكيل مى داد و به
لهو و لعب و عيش و طرب مى گذرانيد و چند كنيز آوازه خوان و
مطرب داشت كه ميخواندند و شراب مى دادند و مى خوردند و چون
همسايه و مجاور من بود هميشه صداى آن منكرات از خانه او به گوش
ما ميرسيد و ما را ناراحت مى كرد.
چندين بار به او گوش زد كردم كه صداى ساز و آوازت مرا و
خانواده ام را اذيت ميكند... ولى متاءسفانه نمى پذيرفت هر دفعه
به او اصرار و مبالغه مى نمودم تا يك روز گفت : من مردى مبتلا
و معتادم و اسير شيطان شده ام اما تو گرفتار شيطان و هواى نفس
نيستى . اگر وضع مرا بصاحب خود آقا حضرت صادق (ع ) بگوئى شايد
حضرت دعائى كرده و خداوند مرا از پيروى نفس نجات دهد.
ابوبصير گفت : سخن آن مرد بر دلم نشست . صبر كردم تا وقتى كه
خدمت حضرت صادق (ع ) رسيدم و داستان همسايه ام را به آن حضرت
عرضكردم .
حضرت فرمود: وقتى كه به كوفه برگشتى او به ديدن تو خواهد آمد،
به او بگو جعفر بن محمد مى گويد آنچه از كارهاى زشت مى كنى ترك
كن من برايت بهشت را ضمانت مى كنم .
برگشتم به كوفه مردم به ديدنم آمدند او نيز با آنها بود،
همينكه خواست حركت كند نگاهش داشتتم وقتى اطاق خلوت شد. گفتم
وضع ترا براى آقا امام صادق (ع ) شرح دادم حضرت فرمود: سلام
مرا به او برسان و بگو آن حالت زشتت را ترك كن تا من برايت
بهشت را ضمانت كنم .
تا اين سخن مرا شنيد گريه اش گرفت . گفت ترا بخدا آقا امام
صادق (ع ) اين حرف را به تو زد. گفتم بخدا قسم حضرت فرمودند.
گفت پس همين مرا بس است از منزلم خارج شد پس از چند روز كه
گذشت يكى را دنبال من فرستاد، وقتى پيش او رفتم ديدم پشت در
ايستاده و برهنه است گفت : هرچه در خانه مال داشتم در محلش
صرف كردم و چيزى باقى نگذاشتم اينكه مى بينى از برهنگى پشت درب
ايستاده ام .
من سريع به دوستان مراجعه نمودم ومقدارى لباس كه او را تاءمين
كند تهيه كرده برايش آوردم ، بعد از چند روز باز پيغام داد
مريض شده ام بيا تو را ببينم در مدت مريضيش مرتب از او خبر
ميگرفتم و با داروهائى به معالجه اش مشغول بودم ، بالاخره يك
روز بحال احتضار رسيد، در كنار بسترش نشسته بودم و او در حال
مرگ بود، در اينموقع بيهوش شد وقتى بهوش آمد در حاليكه لبخند
مى زد گفت : اى ابابصير صاحبت آقا حضرت صادق (ع ) بوعده خود
وفا كرد، اين را گفت و ديده از جهان بست . در همان سال وقتى
بحج رفتم در مدينه خدمت حضرت صادق (ع ) رسيدم ، در منزل اجازه
ورود خواستم ، همينكه وارد منزل شدم هنوز يك پايم در خارج منزل
بود كه حضرت فرمود: اى ابابصير ديدى ما بوعده خود نسبت
بهمسيايه ات وفا كرديم .
دل كه آشفته روى تو نباشد
دل نيست
|
آنكه ديوانه حال تو نشد
عاقل نيست
|
هستى عاشق دلباخته از باده
تواست
|
بجز اين هستيم از عمر دگر
حاصل نيست
|
عشق روى تو در اين باديه
افكند مرا
|
چه توان كرد كه اين باديه
را ساحل نيست
|
بگذر از خويش اگر عاشق
دلباخته اى
|
كه ميان تو و او جز تو كسى
حائل نيست
|
ره رو عشقى اگر خرقه و
سجاده فكن
|
كه بجز عشق تو را رهرو اين
منزل نيست
|
اگر از اهل دلى ، صوفى و
زاهد بگذر
|
كه جز اين طايفه را راه در
اين محفل نيست
|
بر خم طُرّه او چنگ زنم چنگ
زنان
|
كه جز اين حاصل ديوانه
لايعقل نيست
|
دست من گير و از اين خرقه
سالوس رهان
|
كه در اين خرقه بجز جايگه
جاهل نيست
|
علم و عرفان بخرابات ندارد
راهى
|
كه بمنزلگه عشاق ره باطل
نيست |
|
16 ( توبه افضل
تر از حد ) |
در كتاب
فروع كافى جلد 7 دارد:
در كوفه مردى خدمت آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد. عرضكرد يا
على من زنا كردم پاكم كن .
حضرت فرمود: از كدام قبيله اى هستى ؟ گفت از قبيله مزينه هستم
. حضرت فرمود: از قرآن مى توانى چيزى قرائت كنى ؟
گفت : بله . چند آيه نيكو قرائت كرد.
حضرت فرمود: آيا جنون عارضت شده ؟
گفت : نه .
حضرت فرمود: فعلا برو تا از وضعت جويا شوم و تحقيق كنم .
فردا براى بار دوم بازگشت و گفتار روز پيش را تكرار نمود.
اين بار آقا على (ع ) فرمود: آيا زن دارى ؟ گفت : آرى . حضرت
فرمود: زنت حضور دارد (يعنى مسافرت نرفته ) گفت : آرى .
آنگاه حضرت وضع او را جويا شد. گفتند: مردى فهميده و عاقل است
.
روز سوّم آمد و مانند دو روز قبل تقاضاى پاك شدن نمود باز حضرت
فرمود برو تا در باره تو سئوالاتى نمايم .
در روز چهارّم باز خدمت آقا على (ع ) رسيد و اقرار كرد، حضرت
به قنبر دستور داد تا او را نگهدارد، در اين هنگام حالت خشم بر
آقا على (ع ) روى داد سپس فرمود: چقدر زشت است كه مردى كار
ناشايستى از اين قبيل انجام دهد و خود را در ميان مردم رسوا
نمايد. چرا توبه نمى كنيد بخدا قسم اگر بين خود و خدا واقعا
توبه كند بهتر است برايش از اينكه من حد بر او جارى نمايم .
آنگاه او را بسوى بيابان برد و در ميان مردم فرياد زدند
ايّهاالنّاس خارج شويد تا بر اين مرد حد جارى شود و با وضعى
بيائيد كه يكديگر را نشناسيد قبل از اينكه بر اين مرد حد اجرا
شود، محكوم تقاضا كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند پس از
نماز او را وارد گودالى كه حفر شده بود نمودند، بطورى كه صورت
به طرف مردم بود.
حضرت على (ع ) رو به جمعيّت كرد و فرمود: اى مسلمانان اين عمل
يكى از حقوق خداست . هر كس برگردن او نيز حقيست برگردد. زيرا
كسيكه حدّى بر او باشد نمى تواند حد جارى كند.
همه مردم برگشتند فقط آقا على (ع ) و امام حسن و امام حسين 8
باقى ماندند، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سنگى به دست گرفت و سه
تكبير فرمود و سه سنگ بترتيب با هريك سه تكبير به آن مرد زد.
امام حسن و امام حسين 8 نيز بترتيب همين عمل را تكرار كردند بر
اثر همان ضربات مرد گنه كار از دنيا رفت آقا على (ع ) او را
بيرون آورده دستور داد قبرى برايش كندند نماز بر او خوانده
دفنش كردند، عرضكردند غسلش نمى دهيد، حضرت فرمود با چيزى غسل
كرد كه تا روز قيامت پاك و پاكيزه است همانا صبر بر كار دشوارى
نمود.
اى ذكر جانفزايى تو مفتاح
بابها
|
وى نام دلفروز تو زيب
كتابها
|
عشق تو مرهم جگر ريش عاشقان
|
ياد تو راحت دل بى
صبروتابها
|
گردن نهاده اند بفتراك
بندگى
|
بردرگه جلال تو مالك رقابها
|
جان در درون ذره ناچيز
ميدهد
|
مهرت زفرط جلوه گرى آفتابها
|
گرجلوه جمال حقت نيست در
نظر
|
روفكر چاره باش كه دارى
حجابها
|
قومى خداپرست و گروهى
هواطلب
|
بيدارها چنين و چنانند
خوابها
|
آن كوردل كه ميكند انكار
ذات حق
|
دارم بهر سئوال كه دارد
جوابها؟
|
غير از دل شكسته نباشد مقام
او
|
اين گنج را مجوى مگر در
خرابها
|
آرى بكُنه ذات خدا مى رسد
بشر
|
وقتى بقعر آب رسندى حبابها |
|
در بحار
الانوار باب الخوف الرجاء مرحوم علامه مجلسى رضوان اللّه تعالى
عليه دارد: در بنى اسرائيل مردى بود كه كفن دزدى مى كرد،
همسايه اى داشت كه او را ميشناخت يك روز مريض شد و ترسيد بميرد
و كفن او را بدزدد براى همين خاطر كفن دزد را طلبيد و باو گفت
: من چطور همسايه اى براى تو بودم ؟ كفن دزد گفت : خوب همسايه
اى بودى . گفت : از تو يك درخواست دارم ؟! گفت : بفرمائيد من
در خدمت شما هستم هركارى دارى انجام ميدهم . مرد همسايه رفت و
دو كفن آورد و گفت : هر كدام را دوست دارى و بهتر است براى
خودت بردار. تا مرا در كفن ديگر بپوشانند و چون مرا دفن كردند
قبر مرا نشكاف و مرا برهنه نكن . كفن دزد نپذيرفت و گفت اين
حرفها چيست من خدمت گذار شما هستم . ولى مرد همسايه با اصرار
كفن بهتر را به او داد و رفت .
مرد همسايه از دنيا رفت و دفنش كردند. كفن دزد گفت مرده كه
شعورى ندارد كه بفهمد من خُلف وعده با او كرده ام ، ميروم و
كفن او را ميدزدم . پس قبرش را شكافت و چون خواست او را برهنه
كند، صيحه شديدى شنيد كه ميگويد: نكن . از ترس او را برهنه
نكرد و قبرش را پوشانيد. و تا هنگام مردن پشيمان و ناراحت بود،
يك روز كه در حال احتضار بود و فرزندانش دور بسترش جمع شده
بودند گفت : اى فرزندان من ، من چطور پدرى براى شما بودم ؟
گفتن : خوب پدرى بودى گفت : پس يك در خواستى از شما دارم و آن
هم اينست كه هروقت از دار دنيا رفتم بدنم را آتش بزنيد و
خاكسترم را بباد دهيد نصفى را در دريا و نصفى را در صحرا
بريزيد، زيرا من گناهى كرده ام كه شايد خدا به خاطر اين كار از
سر تقصير من در گذرد در حالى كه من توبه كرده ام اما نمى دانم
مورد قبول قرار گرفته يا نه ، بچه هايش اول قبول نمى كردند
ولى با اصرار موافقت كردند.
كفن دزد مُرد و بچه هايش به ناچارى جسدش را آتش زدند و طبق
وصيتش عمل نمودند، خداوند متعال خاكسترهاى متفرقه بدن او را
جمع نمود و زنده اش كرد و فرمود: چه چيز سبب اين شد كه تو چنين
وصيتى كردى ؟ گفت : بعزت و جلالت قسم ترس از عذابت مرا بر اين
وصيت وادار نمود.
خداوند متعال خطاب فرمود: منهم بخاطر اينكار ترا بخشيدم و ترس
تو را به امن مبدل كردم و طلب كارانت را راضى خواهم كرد.
از اين داستان فهميده مى شود كه هرگاه گنهكارى از گناهش پشيمان
شود و از عذاب الهى بترسد خداوند هم او را خواهد آمرزيد و
خصمائش را از او راضى خواهد فرمود.
اى خالقى كه صانع ارض و سما
توئى
|
معبود كائنات ز شاه و گدا
توئى
|
چشم اميد سوى تو دارند
ممكنات
|
آنكس كه بوده است و بود با
بقا توئى
|
در ورطه مهالك و آن هم صعب
و سخت
|
يارى دهنده همه در هر كجا
توئى
|
در تنگناى قبر و بتاريكى
سحر
|
يار و انيس و مونس و نور
ضيا توئى
|
در روز حشر و وقت حساب و دم
صراط
|
ديّان دين و حاكم يوم الجزا
توئى
|
بر عاصيان بى سر و پا از
طريق لطف
|
از راه توبه جانب خود رهنما
توئى
|
جرم و گنه زما و عطا و كرم
زتو
|
بيگانگى زما و بما آشنا
توئى |
|
مرحوم
فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكماء ميرداماد رضوان
اللّه تعالى عليه فرمود: اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه يكى از
بزرگان بوده يكشب در عالم خواب آقا حضرت رسول اكرم (ص ) را
ديد، حضرت به او فرمود: قاتل را رها كن . با ترس از خواب بيدار
شد. ملازمان خود را طلبيد و گفت : اين قاتل كيست و در كجاست ؟
گفتند: در اينجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل كرده است . او
را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئى تو را رها
خواهم كرد قاتل گفت : من با يكسرى از رفقايم اهل همه فسادها و
لااُبالى گرى و عيّاشى و ولگردى بوديم با آنها مرتكب هر حرامى
مى شديم و در بغداد بهر عمل زشتى دست ميزديم ، يك پيرزالى براى
ما زن مى آورد. يك روز آن پير زن بر ما وارد شد كه با خودش
دخترى بسيار زيبا آورده بود، آن دختر تا ما را ديد و متوجه شد
كه آن پير زن او را فريب داده صيحه اى زد و بيهوش پخش زمين شد
وقتى او را بهوش آوردند فرياد زد و گفت اللّه اللّه از خدا
بترسيد و دست از من برداريد من اين كاره نيستم و اين پير زن
غداره مرا فريب داد و گفت در فلان محل تماشائى است و قابل ديدن
است و افسانه هائى برايم بافت و مرا راغب گردانيد من هم همراهش
راهى شدم از خدا بترسيد من علويه از نسل حضرت زهرا سلام الله
عليها هستم .
دوستانم به حرفهاى او اعتنايى نكردند و جلو آمدند كه به او دست
درازى كنند من بخاطر حرمت رسول اللّه (ص ) غيرتم بجوش آمده و
از آنها جلوگيرى كردم در نزاعى كه با آنها كردم جراحات زيادى
بر من وارد شد چنانچه مى بينى پس من ضربه اى سخت بر او وارد
كردم و پيشكسوت آنها را كشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص
كردم .
دختر وقتى خود را رها ديد در باره ام دعا كرد و گفت : همين طور
كه عيبم را پوشاندى خدا انشاء الله عيب هاى تو را بپوشاند و
هينطور كه مرا يارى و كمك كرد خدا تو را يارى كند در اين هنگام
صداى همسايه ها بلند شد و به خانه ما ريختند در حالى كه خنجر
خون آلود در دست من بود ومقتول در خون مى غلتيد مرا گرفتند و
اينجا آوردند.
اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله (ص ) بخشيدم آن مرد
قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه كردم و به حق آن كسيكه مرا
به او بخشيدى ديگر گرد گناه و معصيت بر نمى گردم و توبه كردم و
كم كم يكى از نيكان گرديد.
در اين داستان مى بينيم كه قاتل به واسطه ترك حرام و جلوگيرى
از آن و يارى كردن از مظلوم براى خدا و حرمت رسول اللّه (ص )
با آن همه آلودگيهايش چگونه مورد لطف خدا و رسولش واقع شد به
طوريكه از كشته شدن نجات پيدا كرد و به توبه از گناهان موفقش
داشتند.
يا رب اگر زكرده ما پرده
واكنى
|
ما را بخجلت ابدى مبتلا كنى
|
ابليس وار جامه طغيان
ببركند
|
گر يك نفس بخويش كسى را
رهانى
|
هركس بجان خويش جفا بيشتر
كند
|
بر وى تو بيشتر ز ترحم وفا
كنى
|
روزى دهى بمردم بيگانه صد
هزار
|
كز صد هزار يكنفرى آشناكنى
|
از فعل خويش عارف و عامى
كنند شرم
|
روزى كه دستگاه عدالت بپا
كنى
|
كس را مجال چون و چرا
دربرتو نيست
|
با بندگان هر آنچه نمائى
بجا كنى
|
گر كبر رو كند بدرت بهر
التجا
|
هردم ز مهر حاجت او را روا
كنى
|
هر كس بهر لباس كه با عجز و
التماس
|
در حضرت تو رو كند او را
رضا كنى
|
چندين هزار مجرم وعاصى و
روسياه
|
در يك نفس ز آتش دوزخ رها
كنى
|
يا رب تو قبله گاه اميدى
وچون كنم
|
گردست ما زدامن لطفت جدا
كنى
|
باشد اميد ما به درت ز آنكه
جمله را
|
از دوستان درگه آل عبا كنى |
|
مرحوم
حاجى نورى رضوان اللّه تعالى عليه در دارالسلام مى فرمايد:
يكى از علماى نجف نقل فرمود: كه در منزل كبوترى داشتيم ، گربه
اى هم گاهى اوقات به منزل رفت و آمد مى كرد، روزى گربه به
كبوتر مذبور كه مورد علاقه ما بود حمله كرد و او را گرفت و برد
و خورد، بچه ها هم تعقيبش كردند ولى نتوانستند او را دريابند.
من هم عصا را نزديك خودم گذاشته بودم كه وقتى گربه رسيد او را
تنبيه كنم ، اما تا چند روز نيامد چون شعور دارد هشيار است مى
فهمد جائيكه دزدى و خيانت كرده نبايد به اين سادگى ها آفتابى
شود، يكروز متوجه شدم كه آهسته آهسته مى آيد خيلى مقدس وار عمل
به احتياط ميكند، خودم را پنهان كردم كه نفهمد در كمينش هستم
و فرار كند، داخل حجره شد خودم را پشت پرده پنهان كردم ، وارد
كتابخانه شد من هم داخل شدم و درب را بستم ، گربه متوجه شد كه
در بسته شده ، من هم با عصا به او حمله ور شدم متوجه شد كه كار
از كار گذشته و اين طرف و آن طرف رفتن فايده اى ندارد، يكمرتبه
جستن كرد و رفت روى كتابها در آنجا يك لعل قرآن بود دستها و
پوزه اش را روى قرآن گذاشت و به اصطلاح به قرآن پناهنده شد.
من وقتى كه ديدم حيوان به قرآن پناهنده شده ، چوب را كنار و در
اطاق را باز كردم تا برود، گربه هم آهسته بيرون جهيد ولى توبه
صادقانه اى كرد، چون از آن روز ببعد ديگر در خانه ماخيانت
نكرد، نه كبوتر و نه ماهى و نه گوشت ... هيچ چيز را ديگر نبرد.
اينست وضع حيوانات !! اى انسانها متوجه خود باشيد اگر توبه
كردى ديگر گناه نكنيد.
غير از تو گرخداى دگر بود
سوى او
|
مى بُردَمى پناه و ليكن خدا
توئى
|
هم ترسم از تو هم بتو هستم
اميدوار
|
مقصود از نتيجه خوف و رجا
توئى
|
بر ما مبين اگر همه در خواب
غفلتيم
|
بر خود مبين كه رافع هر
ابتلا توئى |
|
در كتاب
شرح صحيفه سجاديه نوشته شده :
در زمان رسول خدا (ص ) جوانى عياش و لااُبالى بود. هرچه پدرش
او را نصيحت و موعظه ميكرد فائده اى نداشت ، غرور جوانى نمى
گذاشت حرف پدر در گوشش فرو رود، پدر كه خسته شده بود او را طرد
كرد و بالاخره پس از مدتى پسر مريض شد. بپدر خبر دادند كه پسرت
مريض شده ولى او اعتنائى نكرد و گفت من او را عاق كرده ام .
پسر مُرد و پدر حتى در تشييع جنازه او شركت نكرد. ديگران رفتند
و پسر را كفن و تشييع و تجهيز كردند و دفن نمودند، شب در عالم
رؤ يا پدر در خواب ديد، پسرش را كه داراى آن وضعهاى آنچنانى
بود حال بسيار مرتب و خوشحال و در جائى عالى است . گفت : تو
پسرمن هستى ؟ پسر گفت : بله پدر گفت : تو كه حال و وضع درستى
در دنيا نداشتى چطور به اين مقام رسيدى ؟ پسر گفت : درست مى
گوئى ، تا ساعت آخر عمرم چنين بودم ، امّا در آن وقت ديدم
ميخواهم بميرم و حالم بقدرى خراب است كه نزديكترين اشخاص به
من كه پدرم باشد مرا رها كرده است و به من ترحم نكرد از كرده
خود پشيمان شده و توبه كردم . آنوقت بادل شكسته گفتم (يا ارحم
الرحمين ) اى خدائيكه از هر رحم كننده مهربانترى يك عمر گناه و
معصيت كردم مرا ببخش و به من رحم كن يك لحظه با دل شكسته و
توبه راستين رو به درگاه خدا آوردم .
ببينيد تا لب پرتگاه جهنم هم ميرود اما يكمرتبه توبه مى كند و
رحمت خدا نگهش ميدارد يك يا اللّه كارش را درست مى كند
ايّاك نستعين فقط از تو يارى مى
جويم ، كمكم كن ، حقيقت كار خودش را مى كند.
خدايا عفو كن اين بنده ات
را
|
ببخش اين بنده شرمنده ات را
|
اگر كه جرم من كوه گناه است
|
به پيش عفو تو كمتر ز كاه
است
|
مشو راضى بسوزم من به نارت
|
زتو خواهم تو را اى حىّ
سبحان
|
دلى مى خواهم از تو زارو
خسته
|
|
در كتاب
لئالى الاخبار نوشته شده بود: زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود
كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش
در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى
چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى
آيد.
در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى
گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود
را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت
از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد
خدايا سگى را به سگى ببخش .
چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم
مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى
كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا
مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.
همى دانم كه غفّار الذّنوبى
|
كه من آن عبد نادانم خدايا
|
خجل زان لطف و احسانم خدايا
|
يقين دارم كه ستّارالعيوبى
|
بپوشان عيب و نقصانم خدايا
|
گنه كارم من و بخشنده اى تو
|
|
در كتاب
اثنى عشريه و همچنين در كلمه طيبه مرحوم حاجى نورى رضوان اللّه
تعالى عليه است شيخ شوشترى رضوان اللّه تعالى عليه هم در ضمن
مواعظش نقل فرموده :
عابدى هفتاد سال خدا را عبادت كرده بود، يكروز زن زيبائى در
خانه اش را مى كوبد و در خواست ميكند كه شب را در خانه اش
جابدهد. عابد اول خود دارى كرد ولى زن اصرار زيادى ميكند عابد
چون جمال و زيبائى او را ديد فريفته مى شود، آرى چون ديده بديد
دل در آن آميز. آن زن زانيه دل عابد را برد و بالاخره عابد
بخانه زن منتقل مى شود و دارائيش را تقديم آن زن هرجائى مى
كند.
يك هفته گذشت در ظرف اين مدت يكباره عبادتهايش را رهاكرد،
معلوم مى شود همان هفتاد سال عبادتش هم روح نداشته ، صورت بوده
ولى جان نداشته ، پس از گذشت يك هفته يك مرتبه بهوش آمد كجا
بودى و كجا آمدى . درچه صعودى بودى و چگونه سقوط كردى اگر مرگت
در اين حالت برسد كجا مى روى و باكى محشور مى گردى ؟ لطف حق به
فريادش رسيد هفتاد سال بظاهر رو به خدا آورده هرچند حقيقت هم
در كار نبود امّا خدا او را بخودش واگذار نكرد يك مرتبه لرزيد
و گريست و توبه كنان و پشيمان و ناراحت بسر زنان از جاى حركت
كرد برود، زن گفت كجا چى شده ؟
گفت : هفتاد سال عبادتم را بياد آوردم كه در خانه حق بودم و
حال مى بينم از درگاه او دور شدم واى ... حركت كرد برود زن گفت
: تو را به خدائى كه مى پرستى اگر رفتى توبه كنى دعا كن خدا به
من هم توفيق توبه بدهد. عابد بيرون آمد جائى سراغ نداشت مستقيم
به مسجد آمد تا شب را در آنجا بماند.
ده كور در مسجد جا داشتند يكى از همسايگان هر شب ده گرده نان
براى آنها مى فرستاد عابد هم كنارى نشست ده گرده نان را آوردند
و جلو كورها گذاشتند و رفتند. عابد چون گرسنه بود نان يكى از
آنها را برداشت ، كور دست دراز كرد نان را نيافت ناله و فرياد
برآورد، كى نان مرا برداشته امشب من از گرسنگى چه كنم ؟
اينجا عابد به نفس خود گفت تو گريزپائى اگر از گرسنگى هم بميرى
سزاوار هستى تا اين كور بى نان بماند، فورا نان را پيش كور
گذاشت ، آن شب آخر عمر عابد گنهكار بود، هنگام جان گرفتنش
ملائكه حيران شدند كدام دسته جان او را بگيرند آيا ملائكه اى
كه ماءمور عذاب هستند يا ملائكه رحمت .
ندا رسيد اعمال او را بسنجيد، هفتاد سال عبادت و يك هفته
معصيتش را سنجيدند، ديدند معصيتش مى چربد، اينجا رحمت خدا به
فريادش رسيد يا من سبقت رحمته غضبه
اى خدائيكه رحمتش بر غضبش پيشى گرفته ، ندا رسيد:
دزديدن گرده نان را با شرمسارى كه پس از آن پيدا كرد را
بسنجيد. اينجا حساب فضل است ديدند سنگينتر در آمد.
آرى همان لحظه شرمسارى و توبه و پشيمانى نزد خدا ارزش داشت
همان صرفنظر كردن از گرده نان و پس دادن به كور به فريادش رسيد
و با حسن عافبت جانش را گرفتند.
ندارم من به غير از تو
اميدى
|
تو غفّار الذّنوبى و توستار
|
به غير از درگه لطف تويارب
|
به جزباب تو درها جمله بسته
|
|
در كتاب
كافى و بيشتر كتب اخلاقى مسطور است :
تاجرى در زمان سلف به اتّفاق عيال و اولادش كه با وسائل تجارى
بود سفر دريا كرد كه ناگهان وسط دريا موجهاى مهيب كشتى را شكست
و آب همه را غرق كرد تنها زن تاجر به تخته اى چسبيده و موجهاى
آب او را به جزيره اى انداخت زن در اين جزيره تنها مى گشت و از
درخت ميوه سدجوع ميكرد، وضع لباسش هم كه معلوم بود لباس ندارد
همه پاره و از بين رفته بود، در همان حال جوان دزدى از دورزن
عريان و صاحب جمالى را ميبيند اول وحشت ميكند. ميگويد شايد از
طائفه جن باشد، نزديك مى شود، از او ميپرسد از جن هستى يا انس
؟ مى گويد: انسانم ، از كجا آمدى ؟ ميگويد: كشتى ما غرق شد و
بستگانم غرق شدند و من به تخته اى چسبيده و خدا مرا نجات داد.
جوان دزد معطلش نكرد زن بيچاره را زمين انداخت آماده كار حرام
شد يك مرتبه زن لرزيد، لرزشى كه آن دزد را نيز تكان داد.
گفت : چه شده چه بر سرت آمده ؟ اين ارتعاش و سوز و گداز و آتش
خوف در دزد اثر گذاشت . آتشى كه از خوف خدا برخيزذ، خلاصه زن
گفت ترس از خدا، من در عمرم چنين گناهى را مرتكب نشده ام خوف
چه ميكند كه در جوان دزد اثر مثبت گذاشت به او گفت من
سزاوارترم كه بترسم تو كه تقصيرى ندارى ، تقصير از من است من
بايد اينطور بترسم و بلرزم زن را رها كرد و رفت . ترك گناه كرد
و توبه از گذشته ها نمود. همينطور در اثناء راه كه ناراحت
خواست بسوى آبادى خود برود. عابدى به او برخورد كرد. و باهم
همراه شدند و با اين جوان دزد همطريق گرديدند. چون هوا گرم و
آفتاب تابان بود عابد مستجاب الدعوه رو به جوان كرد و گفت :
مبينى كه ازآفتاب ناراحتيم بيا و دعاكنيم خدا سايه بانى براى
ما بفرستد، جوان سر بزير انداخت گفت من يك فرد گنهكارى هستم كه
دعايم بجائى نمى رسد.
عابد گفت باهم دعا كنيم پاسخ داد من آبروئى ندارم ، در آخر كار
گفت من دعا ميكنم تو آمين بگو. اينجا اميد در دلش پيداشد و پس
از دعاى عابد با شرمسارى آمين گفت ابرى پيدا شد و بر سرشان
سايه افكند همينطور كه مى رفتند بر سر دوراهى رسيدند كه راهشان
دوتا مى شد از هم خدا حافظى كردند.
عابد ديد ابر همراه جوان رفت عجيب است معلوم شد ابر براى او
بوده دويد دنبالش گفت مگر نه گفتى من گنهكارم . گفت من عبادتى
ندارم گنهكارم ، عابد گفت از اين ابر معلوم است كه براى تو
آمده ببركت توست جريان خودش را ذكر كرد دانسته شد همان ترك
گناه و شرمسارى و توبه از روى صدق بوده قيمت داشته كه او را
مورد رحمت و نظر لطف خداوند كرده است .
گنه كارى به درگاهت پر
ازسوز وگداز آمد
|
مران از درگهت او را كه با
صد عذر باز آمد
|
طريق بى تو ناهموار و
گمراهى است پايانش
|
چو پيمودم رهت ديدم بسى
راهم تراز آمد
|
خوشا آن كو به خلوتگه نشيند
با تو در شبها
|
گهى خواهد نيازى و گهى با
بار راز آمد
|
بسوز اى دل كه عمرى را بدون
او سپر كردى
|
غنيمت دان كنون فرصت كه وقت
سوز ساز آمد
|
بديدارش شتابان شو چرا غافل
ز او باشى
|
ملاقاتى نما با يار چون وقت
نماز آ
|
مداگر با ديده حق بين شوى
محو جمال او
|
به راءى العين مى بينى كه
يارت با چه ناز آمد |
|
در كتاب
منهج الصادقين مشاهده شد: ذوالنون مصرى اين مرد شريف كه يكى از
عرفاء زمان خود بوده روزى از كنار رود نيل در مصر ميگذشته كه
ناگهان چشمش به يك عقرب مى افتد كه به سرعت به طرف رود نيل مى
رود، با خود گفت معلوم مى شود اين عقرب ماءموريت فوق العاده اى
دارد دنبال عقرب مى رود تا اول رود كنار آب مى رسيد، ديد
قورباغه اى از آب بالا آمد خودش را به ديوار ساحل مى چسباند و
عقرب مى آيد روى پشت اين قورباغه (يا لاكپشت ) سوار مى شود و
روى آب عرض رود را طى مى كند ذوالنون هم فورا قايقى گرفته سوار
شده بعرض رود آن طرف ميرود وقتى كه ميرسد، قورباغه هم مى رسد
آنطرف رود خودش را به ديوار ميچسباند جناب عقرب مامور الهى
پياده شده مى آيد بالا و براه ميافتد.
ذوالنون هم پشت سرش مى آمد تا رسيد بزير درختى . مبيند جوان
مستى كنار درخت افتاده و مار عظيمى نزديك او شده سرش را نزديك
سينه جوان آورده و اين بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه اى كه
نزديك بود افعى سرش را در دهان جوان كند، اين عقرب ماءمور، از
پشت مار آمد بالا روى سرمار نيشى به او مى زند و مار را از كار
مياندازد و برميگردد.
ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حيران شد لگدى بآن جوان زد
و رهايش نكرد تا كمى بهوش آمد گفت بلند شو ببين چه خبر است آيا
چطور تو با چنين خدائى طرف مى شوئى ؟ جوان نگاه مى كند مى بند
مارى افتاد، ذوالنون ماجرا را براى او مى گويد جوان در همان
لحظه به گريه افتاد و نوشته اند كه اين جوان توبه كرد و از
كرده هايش پشيمان گرديد و گريان و نالان شده و ذوالنون را رها
نكرد.
گفت تو را به خدا مرا با خدايم آشنا كن و مرا با خدا آشتى بده
، كارى بكن كه خدا مرا بيامرزد او هم قبول كرد و همراهش بشهر
مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارك
گذشته ها شد تا از صلحاء و اخيار گرديد.
اى يار ناگزير كه دل در
هواى تست
|
جان نيز اگر قبول كنى هم
براى تست
|
غوغاى عارفان و تمناى
عاشقان
|
حرص بهشت نيست كه شوق لقاى
تست
|
گرتاج ميدهى غرض ما قبول تو
|
ورتيغ ميزنى طلب ما رضاى
تست
|
گربنده مينوازى و گربند
ميكشى
|
زجر و نواخت هر چه كنى راءى
تست
|
هر جا كه روى زنده دلى بر
زمين تو
|
هر جا كه دست غمزده اى بر
دعاى تست
|
تنها نه من به قيد تو در
مانده ام اسير
|
كز هر طرف شكسته دلى مبتلاى
تست
|
قومى هواى نعمت دنيا همى
برند
|
قومى هواى عقبى و ما را
هواى تست |
|
|