قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان
على ميرخلف زاده
- ۳ -
3 ( دست درازى
به ناموس مردم ) |
در كتاب
روضة الانوار صفحه 47 نوشته شده بود:
در زمان پيغمبر اكرم (ص ) رسم بود كه هر وقت مى خواستند عازم
جهاد شوند، ميان هر دو نفر از صحابه و ياران عقد اخوت و برادرى
مى بستند تا به هنگام رفتن به جهاد، يكى از آن دو در شهر بماند
و رسيدگى به امورات زندگى خودش و برادرش را به عهده بگيرد و
ديگرى بدنبال مجاهده با كفار برود.
رسول خدا (ص ) در غزوه تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه
انصارى عقد برادرى بست . سعيد، در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت و
ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او
گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج
خانواده سعيد را مهيا ميكرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبق معمول
از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را
بيدار نمود و با خود گفت مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو
سخن مى گويد، آخر نظرى بيانداز و ببين در پشت پرده چيست ؟ و
گوينده اين سخنان چه قيافه و شكلى دارد. ببين زن تو زيباتر است
يا زن سعيد و ... خيالات شيطانى و هوسهاى نهانى چنان او را
تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويش نبود بهمين منظور جراءت بخود
داد و پرده را كنار زد و ديد كه او زنى زيباست كه هاله اى از
حجب و حياء رخسار او را احاطه كره است .
ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم
پيش نهاد و به زن نزديك شد آنگاه دست دراز كرد كه او را در
آغوش گيرد ولى در همان لحظه حساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت
(ويحك يا ثعلبه ) واى بر تو اى ثعلبه آيا سزاوار است كه شوهر
من در ركاب رسول خدا مشغول پيكار و جهاد باشد و تو در اينجا
پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟!
اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فريادى كشيد و
از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد، ثعلبه در پاى كوهى
شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و
پيوسته مى گفت خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصف به گناهم
...
مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى كرد و عذر
تقصير به پيشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى كرد تا اينكه
پيغمبر اكرم (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمودند. وقتى سعيد به
خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد؟ زن سعيد ماجرا
را براى او شرح داد و گفت : او هم اكنون در بيابانها با غم و
اندوه و ندامت دست به گريبان است .
سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه
بهر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و
دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گويد:
اى واى بر پشيمانى و اى واى بر شرمسارى واى واى بر رسوائى
روزقيامت سعيد نزديك آمد. او را در كنار گرفت و دلدارى داد و
گفت : اى برادر برخيز با هم نزد پيغمبر رحمتٌ للعالمين برويم
شايد برايت چاره اى بينديشد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است كه حتما به حضور پيغمبر شرفياب شوم
بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريزپا به
خدمت پيغمبر ببرى .
سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گرندش افكند و
بدينگونه روانه مدينه شدند ثعلبه دخترى بنام حمصانه داشت چون
خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان بسوى او شتافت ، همينكه پدر
را با آن حالت ديد، اشك تاثر ازديدگانش فرو ريخت و گفت : اى
پدر اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟!
ثعلبه گفت : اى فرزند اين حال گنه كاران در دنياست ، تا
شرمسارى و رسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد.
همانطور كه مى آمدند از درِ خانه يكى از صحابه گذر كردند
صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد ثعلبه را از پيش خود
راند و گفت دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى
به عذاب الهى گرفتار شوى برو تا شومى عمل تو به من نرسد همچنين
با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند تا
اينكه به حضور اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد.
حضرت فرمود: اى ثعلبه نمى دانستى كه توجّهات الهى نسبت به
مجاهدان و جنجگويان راه حق از هركس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون
اين كار جز به وسيله پيغمبر تدارك نمى شود.
ثعلبه با همان وضع آمد و درِ خانه پيغمبر ايستاد و با صداى
بلند گفت : (المذنب المذنب ) گنه كار آمد، گنه كار آمد. حضرت
اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسيدند: اى ثعلبه اين چه
وضعى است ؟!
ثعلبه خلاصه اى از ماجرا را عرض كرد. حضرت فرمودند گناهى بزرگ
و خطائى عظيم از تو سرزده از اينجا برو و با خدا راز و نياز كن
تا ببينم چه فرمانى از طرف خدا آيد.
ثعلبه از خانه پيغمبر (ص ) بيرون آمد و روى به صحرا نهاد در
اين حال دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر دلم سخت به حالت مى سوزد
مى خواهم هرجا مى روى همراهت باشم ولى چون پيغمبر تو را از پيش
خود رانده است من هم ديگر به تو نمى پيوندم .
ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين هاى داغ مى غلطيد و پى
درپى ميگفت : خدايا همه كس مرا از پيش خود راندند و دست نا
اميدى بر سينه ام زدند. اى مونس بى كسان ، اگر تو دستم را
نگيرى كه دستم را بگيرد؟ و اگر تو عذرم را نپذيرى كه بپذيرد؟!
چند روز بدين منوال در سوز و گداز بسر برد و چند شبى را به
گريه و نياز به پايان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پيك حق آمد و اين آيه روحبخش را بر
حضرت ختمى مرتبت (ص ) خواند:
وَ الَّذينَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً
اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا
لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلا اللّهُ وَ
لَمْيُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ
( 46)
يعنى نيكان كسانى هستند كه هرگاه كار ناشايستى از آنها سرزند
خدا را بياد آورند و از گناه خود توبه و استغفار كنند. كيست جز
خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كه بر كارهاى
زشت خود اصرار نورزند زيرا به زشتى گناهان آگاهند.
جبرئيل امين عرض كرد: يا رسول اللّه ! خداوند مى فرمايد: از ما
بخواه تا ثعلبه را بيامرزيم .
پيغمبر اكرم (ص ) ، حضرت على (ع ) و سلمان رضواللّه عليه را به
جستجوى ثعلبه فرستاد، در ميان راه چوپانى به آنها رسيد. حضرت
على (ع ) سراغ ثعلبه را از او گرفت شبان گفت : شبها شخصى به
اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد.
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و سلمان رضوان اللّه عليه صبر كردند
تا شب فرارسيد. ثعلبه آمد و در زير آن درخت دست نياز به سوى
خداوند بى نياز دراز كرد و عرض كرد: خداوندا از همه جا محرومم
اگر تو نيز مرا برانى بكه روآورم . و چاره كار را از كجا
بخواهم ؟!
در اين هنگام مولاى متقيان على (ع ) گريست ، آنگاه نزديك آمد و
فرمود: اى ثعلبه مژده مژده خداوند تو را آمرزيد و اكنون پيغمبر
تو را ميخواند. آنگاه آيه شريفه ياد شده را كه راجع به توبه او
نازل شده بود،قرائت نمود. ثعلبه برخاست و همراه حضرت اميرالمؤ
منين (ع ) به مدينه آمد و يكسر وارد مسجد پيغمبر (ص )
شدند،پيغمبر (ص ) مشغول نماز عشاء بود، حضرت امير (ع ) و سلمان
و ثعلبه به نماز اقتدا كردند بعد از سوره حمد پيغمبر (ص ) شروع
به قرائت سوره تكاثر نمود.
همينكه آيه اول را تلاوت فرمود (الهيكم التكاثر) شما را بسيارى
مال و فرزند و غيره مشغول داشته . ثعلبه نعره اى زد و چون آيه
دوم را قرائت فرمود (حتى زُرتم المقابر) تا آنجا كه به گور و
ديدار اهل قبور رفتند. فرياد بلندى زد و چون آيه سوم را شنيد
(كلا سوف تعلمون ) آن چنين است كه بزودى خواهيد دانست . ناله
اى دردناك برآورد و نقش بر زمين شد.
بعد از نماز پيغمبر اكرم (ص ) دستور داد آب آوردند و بصورتش
پاشيدند ولى ثعلبه بهوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده
بود، چون درست ملاحظه كردند ديدند ثعلبه جان به جان آفرين
تسليم كرده است .
حضرت رسول (ص ) و صحابه از اين جريان متاءثر گرديدند و همگى
گريان شدند. در اين موقع حمصانه دختر ثعلبه از جريان مطلع شد و
به مسجد آمد و در حاليكه بشدت اشك ميريخت ، عرضكرد؛يا رسول
اللّه من بواسطه اينكه شما پدرم را از خود دور ساختيد از او
روى برتافتم و ملاقات و ديدار او را موكول به رضايت شما نمودم
.اكنون كه او را از گناهانى آمرزيده و در حاليكه شما از او
راضى هستيد از دنيا رفته مى بينم بسيار خرسندم .
حضرت رسول (ص ) دختر پدر مرده را تسليت فرمود: سپس در مراسم
تكفين و تشييع او شركت نمود و او را با كمال احترام بخاك
سپردند...
من به درگاه تو با بار گناه
آمده ام
|
شرمسارم زتو با روى سياه
آمده ام
|
چشم پر اشك و دل خسته وبار
سنگين
|
مستمندم به درخانه شاه آمده
ام
|
آتش معصيتم شعله كشد برآفاق
|
زير ابر كرمت من به پناه
آمده ام
|
گرقبولم نكنى روى نمايم به
كجا
|
نه به دينجا زپى حشمت و جاه
آمده ام
|
من بيچاره زفعل بد خود
منفعلم
|
شمرسارم زپى عذر گناه آمده
ام
|
بار الها درى از رحمت خود
باز نما
|
كه به شوق كرمت اين همه راه
آمده ام
|
مذنب زار و حقيرم به درخانه
دوست
|
پى پوزش به دوصد ناله وآه
آمده ام |
|
در كتاب
ثمراة الحيوة جلد سوم صفحه سيصدو هفتاد و هفت نوشته :
جوانى در بنى اسرائيل زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول
بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت ، تا بيست سال
كارش همين بود تا كه يك روز فريب خورده و كم كم از خدا كناره
گرفت و عبادتها را تبديل به معصيت و گناه كرد و از جمله گنه
كاران قرار گرفت و در اين كار بيست سال باقى ماند يك روز آمد
جلو آئينه خود را ببيند، نگاه كرد ديد موهايش سفيد شده از
معصيتهاى خود بدش آمد واز كرده هاى خود سخت پشيمان گرديد.
گفت خدايا بيست سال عبادت و بيست سال معصيت كردم اگر برگردم
بسوى تو آيا قبولم مى كنى .
صدائى شنيد كه مى فرمايد: ((اجبتنا فاحببناك تركتنا فتركناك و
عصيتنا فامهلناك و ان رجعت الينا قبلنا)).
تا آن وقتى كه ما را دوست داشتى پس ما هم تو را دوست داشتيم .
ترك ما كردى پس ما هم تو را ترك كرديم ، معصيت ما را كردى ترا
مهلت داديم . پس اگر برگردى بجانب ما، تو را قبول مى كنيم .
پس توبه نمود و يكى از عبّاد قرار گرفت . از اين مرحمتها از
خدا نسبت به همه گنه كاران بوده و هست .
بازآ بازآ هرآنچه هستى
بازآى
|
گر كافر و گبر و بت پرستى
بازآى
|
اين درگه ما درگه ناميدى
نيست
|
صدبار اگر توبه شكستى بازآى |
|
5 ( توبه مرد
بنى اسرائيلى ) |
در كتاب
مذكور داستان قبل فرموده :
در زمان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السّلام در بنى
اسرائيل از نيامدن باران قحطى شد.
مردم خدمت حضرت موسى (ع ) جمع شدند كه يا موسى باران نيامده و
قحطى زياد شده بيا و براى ما دعا كن تا مردم از اين مشكلات
درآيند.
حضرت موسى (ع ) به همه مردم دستور داد كه در صحرائى جمع شوند و
نماز استسقاء خوانند و دعا كنند كه خداوند متعال باران را
برآنها نازل كند.
جمعيت زيادى كه زيادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع
شدند و هر چه دعا كردند خبرى از باران نشد.
حضرت موسى (ع ) سر به آسمان كرد و فرمود خدايا من با هفتاد
هزار نفر هر چه دعا مى كنيم چرا باران نمى آيد؟! مگر قدرت و
منزلت من پيش تو كهنه شده ؟!
خطاب رسيد اى موسى ،نه ، در ميان شما يك نفر است كه چهل سال
مرا معصيت ميكرد به او بگو از ميان اين جمعيت بيرون رود تا
باران را بر شما نازل كنم .
فرمود خدايا صداى من ضعيف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعيت
مى رسد.
خطاب شد اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم ميرسانم حضرت
موسى به صداى بلند صدا زد اى كسيكه چهل سال است معصيت خدا را
ميكنى برخيز از ميان ما بيرون رو، زيرا خدا بخاطر شومى تو
باران رحمتش را از ما قطع كرده .
آن مرد عاصى برخواست نگاهى باطراف كرد ديد كسى بيرون نرفت ،
فهميد خودش است كه بايد بيرون رود. باخود گفت چه كنم اگر
برخيزم از ميان مردم بروم ، مردم مرا مى بينند و مى شناسند و
رسوا مى شوم اگر نروم خدا باران را نازل نمى كند. همانجا نشست
و از روى حقيقت و صميم قلب از كارهاى زشت خود پيشمان شد و توبه
كرد.
يكدفعه ابرها آمدند بهم متصل شدند و چنان بارانى آمد كه تمام
سيراب شدند. حضرت موسى (ع ) فرمود الهى كسيكه از ميان ما بيرون
نرفت چطور شد كه باران آمد خطاب شد
سقيتكم بالّذى منعتكم به ، به شماباران دادم بسبب آن
كسيكه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود.
حضرت موسى (ع ) فرمود: خدايا مى شود اين بنده معصيتكار را به
من نشان دهى ؟!
خطاب شد اى موسى آن وقتيكه مرا معصيت ميكرد رسوايش نكردم حالا
كه توبه كرده او را رسوا كنم حاشا من نمامين را دشمن مى دارم
خودم نمامى كنم من ستار العيوب هستم بركارهاى زشت مردم روپوشى
مى كنم خود بيايم آبرويش را بريزم .
يارب توئى پناه دل بى پناه
ما
|
خم گشته پشت و سينه زبار
گناه ما
|
بنما ترحمى تو بحال تباه ما
|
ما عاجزيم و مضطر و مغموم
ودلفكار
|
آه و فغان و ناله دل شده
سپاه ما
|
يارب توئى كريم و رحيم و
عفور و حىّ
|
باشد هميشه بر در لطفت نگاه
ما
|
ما بنده ايم و بيكس و محزون
و بيقرار
|
يارب توئى بحال و جهان
پادشاه ما
|
محتاج و بى پناه و فقير و
بلاكشيم
|
عاريّت است عزت و عفوان و
جاه ما
|
صابر حجاب راه نجات تو غفلت
است
|
افغان مزن كه هست خطرناك
راه ما |
|
در كتاب
كيفر و كردار جلد 2 خواندم :
جوانى با خداى متعال عهد و پيمان بست كه به دنيا دل نبندد و به
زيورآلات آن ننگرد چون اينها انسان را از ياد خدا باز مى دارد.
روزى از بازارى مى گذشت از جلوى جواهر فروشى رد مى شد ديد كه
كمربندى مُرصّع به دُرّ و جواهر است ، از عهد خود غافل شد و
نگاه طولانى به آن كرد و از زيبائى و حُسن آن تعجب نمود.
صاحب جواهر فروشى ديد كه آن جوان با دقت تمام به آن كمربند
نگاه مى كند دل از آن نمى برد همينكه آن جوان قدرى از در مغازه
جواهر فروشى رد شد صاحب جواهر فروشى كمربند را در دكان نديد
فورا از در مغازه بريزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان
رسانيد و دست او را گرفت و گفت اى عيّار تو كمربند را دزديدى
من از تو دست برنمى دارم تا كمربند مرا بدهى و كشان كشان او را
به محضر حاكم آورد گفت اى حاكم اين جوان دزد است و كمربند
جواهرنشان را ربوده .
حاكم نگاهى بسيماى آن جوان كرد و گفت گمان نكنم اين جوان دزد
باشد زيرا به او اين كار نمى آيد.
صاحب كمربند گفت چرا او كمربند مرا دزديده و ما جرا را براى
حاكم شرح داد. حاكم دستور داد او را بازرسى كنند وقتى كه او را
بازرسى كردند ديدند در زير لباسهاى جوان كمربند بسته شده ،
حاكم متعجب و خشمناك فرياد زد.
((يا فتى اَما نستحيى تلبس لباس الاخيار و تعمل عمل الفجار))
اى جوان آيا حيا نمى كنى و خجالت نمى كشى لباس خوبان را ميپوشى
و عمل بدكاران را انجام ميدهى ؟
جوان وحشت زده و ناراحت گفت : مولاى من قدرى صبر كن تا مطب
برايت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صميم دل گفت الهى
لااعود الى مثلها خدايا ديگر به اين عمل برنمى گردم مى دانم از
ياد تو غافل شدم و به گناه افتادم از كرده خود پشيمان و نادمم
توبه مرا بپذير كه خيلى ناراحتم و آبروى مرا نبر.
قاضى خيال كرد كه جوان عمل دزدى را مى گويد خيلى ناراحت شد و
دستور داد او را عريان كنند و تازيانه بزنند (باينكه آن حكم بر
خلاف قرآن بود زيرا حكم دزد پس از اثبات دست بريدن بود.)
ناگهان صدائى شنيدند ولى صاحب صدا را نديدند كه فرمود: ادعو
ولاتضربوه انما ارودنا تأ ديبه ) رهاكنيد او را زيرا ما مى
خواستيم او را تاءديب نمائيم .
حاكم منقلب گرديد واز كرده خود پشيمان شد و از آن جوان عذر
خواهى كرد و آمد بين دوچشم او را بوسيد و گفت مرا از قصه خود
آگاه كن .
جوان جريان عهد خود را با خدا بيان كرد و نقض عهد را نيز عنوان
نمود و گفت نقض عهد و پيمان مرا به اين رسوائى و بليه دچار
كرد.
صاحب كمربند وقتى از داستان آگاه شد پشيمان و نادم او را قسم
داد كه تو را به خدا قسمت مى دهم كه اين كمربند را از من قبول
كن و مرا حلال نما.
جوان گفت : اى مرد برو دنبال كارت من خودم باعث اين كيفر شدم و
گوش مالى هم شدم .
اى خدائيكه مكان يافته اى
دردل دوست
|
باز از پنجه قدرت بنما مشكل
دوست
|
اى خدائيكه گداى در تو بنده
تست
|
جلوه ماه و خور از طلعت
تابنده تست
|
اى خدائيكه بغير از تو
نداريم كسى
|
لطف تو مى طلبيم چون به همه
دادرسى
|
از صفات توهمين ورد زبان ما
را بس
|
خود بميريم ، به فضل
توبفرياد برس |
|
در
امالى شيخ صدوق صفحه بيست و هفت نوشته شده بود: كه يك روز معاذ
بن جبل در حالى كه گريه مى كرد به رسول اكرم (ص ) وارد شد و
سلام كرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گريه اش را جويا شد. معاذ
عرض كرد: يا رسول اللّه جوانى رعنا و خوش اندام بيرون خانه
ايستاد و مانند زن بچه مرده گريه مى كند و در انتظار است كه
شما به او اجازه ورود دهيد تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان
همه را گريان نموده ، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد.
حضرت فرمودند: اى جوان چرا گريه مى كنى ؟
جوان گفت : اى رسول خدا گناهى مرتكب شده ام كه اگر خدا بخواهد
به بعضى از آنها مرا مجازات كند، بايستى مرا به آتش قهر دوزخم
برد و گمان نمى كنم كه هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگيرم .
حضرت فرمود: آيا شرك به خدا آورده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود:
قتل نفس كرده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود: بنابراين توبه كن كه
خدا ترا خواهد بخشيد و لو بزرگى گناهانت به اندازه كوهها عظيم
باشد.
گفت : گناهانم از آن كوههاى عظيم بزرگتر است . حضرت فرمود:
پروردگار متعال گناهانت را مى آمرزد و لو به بزرگى زمين و آنچه
در آن است ، بوده باشد. جوان گفت : گناهان من بزرگتر است . تا
به اينجا رسيد، حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: واى بر تو
اى جوان گناهانت بزرگتر است يا خداى متعال ؟ جوان تا اين سخن
را از پيغمبر شنيد خودش را به خاك انداخت و گفت منزه است
پروردگار من ، هيچ چيز بزرگتر از او نيست . در اين موقع حضرت
فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خداى بزرگ كسى ديگر هست كه ببخشد؟
جوان گفت : نه يا رسول اللّه . سپس سكوت كرد و چيزى نگفت در
اين هنگام حضرت فرمود: حال اى جوان يكى از آن گناهانى را كه
مرتكب شده اى بيان كن تا ببينم چه كرده اى كه اينقدر نا اميد
هستى ؟
جوان گفت : يا رسول اللّه ، هفت سال است كه به عمل زشتى دست
زده ام ؛ به گورستان مى روم و قبر مردگان را نبش كرده و كفن
آنها را مى دزدم . اين اواخر شنيدم دخترى از انصار از دنيا
رفته . من هم طبق معمول به منظور سرقت كفن او به جستجوى قبرش
رفتم . تا اينكه قبرش را پيدا كردم رويش يك علامت گذاشتم تا شب
بتوانم به مقصودم برسم و كفن را بربايم .
سياهى شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را
شكافتم . جنازه دختر را از قبر بيرون آورده و كفنش را از تنش
بيرون آوردم ، بدنش را برهنه ديدم آتش شهوت در وجودم شعله ور
شد نگذاشت تنها به دزدى كفن اكتفا كنم ، از طرفى وسوسه هاى
فريبنده نفس و شيطان ، نتوانستم نفس خود را مهار كرده و خود را
راضى به ترك آن كنم .
خلاصه آنقدر ابليس ، اين گناه را در نظر زيبا جلوه داد كه
ناچار با جسد بى جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را
به گودال قبر افكندم و بسوى منزل برگشتم . هنوز چند قدمى از
محل حادثه نرفته بودم كه صدائى به اين مضمون بگوشم رسيد: اى
واى بر تو از مالك روز جزا چه خواهى كرد؟! آن وقتى كه من و تو
را به دادگاه عدل الهى نگه دارند؟! واى بر تو از عذاب قيامت كه
مرا در ميان مردگان برهنه و جُنب قرار دادى ؟!
بله يا رسول اللّه شنيدن اين كلمات وجدان خفته مرا بيدار كرد
تا اينكه به حكم وظيفه وجدان براى بخشش گناهانم از خداى بزرگ
خدمت شما آمده ام تا به بركت وجود شما خداوند از سر تقصيرات من
درگذرد. اما به نظرم به قدرى گناهانم بزرگ است كه حتى از بوى
بهشت هم محروم خواهم ماند. يا رسول اللّه آيا شما در اين مورد
نظر ديگرى داريد كه من انجام دهم ؟!
پيغمبر اكرم (ص ) فرمود: اى فاسق از من دور شو. زيرا ترس از آن
دارم كه آتشى بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متاءثر كند.
جوان گنهكار از پيش روى پيغمبر رفت و پس از تهيه مختصر غذائى
سر به بيابان گذاشت و در محلى دور از چشم مردم به گريه وزارى و
توبه پرداخت ، لباسى خشن بر تن و غل و زنجيرى هم به گردن
انداخته آنگاه با تضرع و زارى روى به آسمان كرد و مناجات كنان
پروردگار خود را مى خواند، بارالها هر وقت از من راضى شدى به
رسولت وحى نازل كن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشى بفرست
تا در اين دنيا به كيفر اعمالم معذب شوم . زيرا من طاقت عذاب
آخرت تو را ندارم .
ديرى نپائيد كه در اثر نيايش صادقانه اش ، خداوند رحيم او را
عفو فرمود و بر پيامبرش اين آيه را فرستاد:
و الّذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا
انفسهم ذكرواللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الاّ
اللّه ...
( 47)
رسول خدا از نزول اين آيه شريفه در جستجوى جوان مذبور بر آمد و
معاذبن جبل تنها كسى بود كه اقامتگاه آن جوان را بلد بود و
نشان پيغمبر(ص ) داد. حضرت با گروهى از يارانش به محل آن جوان
آمدند. وقتى كه رسيدند ديدند كه جوان از ترس عقوبت الهى دست
نيايش بسوى حقتعالى دراز كرده و همچون ابر بهاران از ديدگانش
اشك مى بارد جلو آمده غل و زنجير را از گردنش برداشتند و بوى
مژده آمرزش و عفو الهى را رساندند. سپس رو به اصحاب كرده
فرمودند:
جبران كنيد گناهان خود را همانطور كه بهلول نبّاش جبران كرد.
غرق گنه نا اميد مشو زدربار
ما
|
كه عفو كردن بود در همه دم
كارما
|
بنده شرمنده تو، خالق و
بخشنده من
|
بيا بهشتت دهم مرو تو در
نار ما
|
توبه شكستى بيا، هرآنچه
هستى بيا
|
اميدوارى بجو زنام غفار ما
|
در دل شب خيز و زير قطره
اشكى زچشم
|
كه دوست دارم كند گريه
گنهكار ما
|
خواهم اگر بگذرم ، از همه
عاصيان
|
كيست كه چون و چرا كند ز
كردار ما
|
واى برآن كو نگشت نادم از
عصيان خويش
|
هلاك گردد به حشردر،يم قهار
ما
|
اگرچه تابع شدى غرق معاصى
بيا
|
دست توسل بزن به آل اطهار
ما |
|
در كتاب
انوار المجالس صفحه سيصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در
چند كتاب ديگر ديدم از مرحوم شيخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت :
يك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد
به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده
قرمز را مى گرفت بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى
گذاشت و با پُتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى
آورد ومى ساخت . چون مشاهده اين كار شگفت انگيز بود مرا وادار
به پرسش از او كرد رفتم جلو سلام كردم جواب داد بعد پرسيدم آقا
مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسيبى نمى رساند؟
آن مرد گفت : نه .
گفتم چطور؟
گفت : يك ايّامى در حاينجا خشك سالى و قحطى شد ولى من همه چيز
در انبار داشتم . يكروز يك زن وجيه و خوش سيمائى نزد من آمد و
گفت اى مرد من كودكانى يتيم و خردسال دارم و احتياج به آذوقه و
مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى
يتيم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده منهم چون بهمان يك نظر
فريفته جمالش شده بودم ، در مقابل خواسته اش گفتم : اگر گندم
مى خواهى بايد ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم .
آن زن از اين پيشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت .
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حاليكه اشك ميريخت ، سخن روز
قبل را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار
كردم ، دوباره بادست خالى برگشت ، دوباره روز سوّم ديدم آمد و
خيلى التماس مى كند كه بچه هايم دارند مى ميرند بيا و آنها را
از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و ديدم آن زن
بطرف من مى آيد و پيداست كه از گرسنگى بى طاقت شده .
خلاصه وقتى كه نزديك مى شد به من گفت : اى مرد من و بچه هايم
گرسنه هستيم بيا و رحمى كن و گندمى در اختيار ما بگذار؟ من
گفتم :اى زن بيخودى وقت من و خودت را نگير همان كه بهت گفتم
بيا با من باش تا بتو گندم دهم .
در اين موقع زن به گريه افتاد و زياد اشك ريخت و گفت : من هرگز
از اين كارهاى حرام نكردم و چون ديگر طاقت نمانده و كار از دست
رفته و سه روز است كه خود و بچه هايم غذائى نخورده ام بآنچه كه
ميگوئى ناچارا حاضرم ولى بيك شرط گفتم به چه شرطى ؟ گفت : بشرط
اينكه مرا بجايى ببرى كه هيچ كس ما را نبيند.
مرد آهنگر گفت : قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را
بنزد خود طلبيدم . همينكه خواستم از او بهره اى بردارم . ديدم
آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت : اى مرد! چرا دروغ گفتى و
خلاف شرطت عمل كردى ؟ گفتم كدام شرط؟
گفت : مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبيند؟
گفتم : آرى مگر اينجا خلوت نيست ؟
گفت : چطورى اينجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و
مارا دارند مى بينند اول خداوند عالم و غير از او دو ملكى كه
بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند همه شان حاضراندو ما
را مشاهده مى كنند با اين حال تو خيال ميكنى اينجا كسى نيست كه
ما را ببيند؟ بعدا گفت : اى مرد بيا و از خدا بترس و آتش شهوت
خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را
از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
من از اين سخن متنبه شدم و با خود گفتم اين زن با چنين فشار
زندگى و شدت گرسنگى اينطور از خدا مى ترسيد ولى تو كه اين همه
مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟ فورا
توبه كردم و از آن زن دست كشيدم و گندمى را كه ميخواست باو
دادم و مرخصش كردم . زن چون اين گذشت را از من ديد و جريان را
بر وفق عفت خود ديد سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت اى خدا
همينطور كه اين مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم
حرارت آتش دنيا و آخرت را بر او سرد كن از همان لحظه كه آن زن
اين دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
چه كم گردد ز سلطانى
گرنوازد
|
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
|
دل سرگشته ام را رهنما باش
|
كه دل بى رهنما افتد بچاهى
|
گدائى ، دردمندى ، عذرخواهى
|
اميد لطف و بخشش از تو دارد
|
كه بخشد از كرم كوهى بكاهى |
|
در كتاب
هماى سعادت داستانى توجه مرا جلب كرد كه نجيب الدين (كه از
علماى بزرگ زمان خودش بوده است ) نقل مى فرمود: يك شب در
قبرستان بودم . ديدم چهار نفر بطرف قبرستان مى آيند و يك جنازه
اى روى دوششان است . من جلو رفته و از آوردن جنازه در آن وقت
شب اعتراض كردم و گفتم اين عمل شمابه من اينطور مى رساند كه
شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد
كه كسى از راز و اسرارتان سر در نياورد.
گفتند: اى مرد خيال بد نكن زيرا مادرش با ماست . ديدم پيرزنى
جلوآمد. من گفتم اى مادر چرا نيمه شب جوانت را بقبرستان آورده
اى ؟
گفت : چون جوان من معصيت كار بوده خودش چند وصيت كرده ، اول :
چون من از دنيا رفتم طنابى بگردنم بينداز و مرا در خانه بكش و
بگو خدايا اين همان بنده گريزپا و معصيتكارى است كه بدست سلطان
اجل گرفتار شده او را بسته و نزد تو آوردم باو رحم كن . دوم :
جنازه ام را شبانه دفن كن كه كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من
ياد كند و معذب شوم . سوم : اينكه بدنم را خودت دفن كن و لحد
بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و بمن عنايتى فرمايد و
مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام و از كرده هايم
پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده .
وقتى كه جوانم از دنيا رفت ريسمانى بگردنش بستم و او را كشيدم
ناگهان صدائى بلند شد و گفت : اَلا
اِنَّ اَوْلِياء اللّه هُمُ الْفائِزُون بابنده گنه كار
ما اينطور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم .
خوشحال شدم (كه توبه او پذيرفته شده ) و او را بطرف قبرستان
آوردم .
من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او
هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم همينكه خواستم لحد را بچينم
آيه اى را شنيدم كه بگوشم رسيد الا ان
اولياء اللّه هم الفائزون از اين داستان اينطور نتيجه
ميگيريم كه توبه شخص گنه كار مورد قبول واقع شده و خدا دوست
ندارد بنده گنه كارش كه توبه كرده مورد اهانت قرار گيرد.
|
عابدى
سر كوه لبنان عبادت مى كرد كه روزها روزه دار بود و هنگام
افطار خداوند متعال روزى يك قرص نان روزيش كرده بود كه نصف آن
را افطار و نصف ديگرش را براى سحر ميگذاشت يك شب به وقت هميشگى
صبر كرد و نان نيامد يكساعت صبر كرد خبرى نشد، دو ساعت گذشت
نان نيامد بيطاقت شده از كوه پائين آمد در آن نزديكى يك قريه
اى بود كه اهل آن همه نصرانى و گبر و بت پرست بودند. بطرف قريه
سرازير شد و سراسيمه به در خانه اى رفت و در زد پيرمرد گبرى در
را باز كرد عابد اظهار گرسنگى كرد پيرمرد رفت توى خانه و دو
قرص نان برايش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش
حركت كرد. سگى در خانه پيرمرد نگهبانى ميكرد تا چشمش به عابد
افتاد، دنبال عابد حركت كرد و شروع به پارس نمودن و تعقيب او و
گوشه لباسش را گرفتن كرد.
عابد از ترس يكى از آن نان ها را جلو سگ انداخت . سگ نان را
برداشته و خورد و باز پارس كنان پى عابد براه افتاد. نان دومى
را هم به سگ داد او خورد و باز پارس كنان در پى عابد راه افتاد
عابد با دست خالى و شكم گرسنه نگاهى به سگ نمود و گفت تا بحال
سگِ به بى حيائى تو نديده بودم ، دو قرص نان از پيرمرد گرفتم و
آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس مى كنى و دنبال من مى آيى
بقدرت كامله الهى قفل خاموشى از دهان آن سگ برداشته شد و گفت :
من سالهاست كه مأ موريت نگهدارى خانه اين پيرمرد را دارم و
محافظ گوسفندان او مى باشم و آنچه بمن ميدهد قانعم و گاهى هم
مرا فراموش مى كند استخوان و تكه نانى خشكيده اى بمن بخوراند
در اين حال شاكرم در خانه ديگرى نرفتم اگر بدهد ميخورم اگر
ندهد صبر مى كنم . اما تو يكشب نانت نرسيد صبر نكردى از در
خانه پروردگارى كه عمرى را بتو روزى داده روگردانيدى و بدرخانه
كسى كه گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردى و بار
منت كشيدى حالا بگو ببينم من بى حيا هستم يا تو.
عابد با شنيدن اين سخنان از خود بى خود شد و نقش زمين گرديد و
وقتى كه بهوش آمد توبه نمود و حالش به عبادت بيشتر شد و يكى از
اولياء گرديد.
خوشا آنكس كه بندد باتو
پيوند
|
خوشا آن دل كه دارد باتو
راهى
|
كه ديگر در بساطم نيست آهى
|
مقام و عزّ و جاهت چو ستايم
|
كه برتر از مقام عز و جاهى
|
مرآن يا رب ز درگاهت رسارا
|
|
در كتاب
خزينة الجواهر مرحوم آقا شيخ على اكبر نهاوند رضوان اللّه
تعالى عليه مطالعه كردم :
در بصره زنى زندگى مى كرد به نام شعوانه كه در لا اُبالى گرى و
رقّاصى و فاحشه گرى زنى معروفه بود و هيچ خانه و مجلس فسادى
نبود كه شعوانه درش نباشد. روزى اين خانم شعوانه با كنيزان خود
از كوچه اى گذر مى كرد اتّفاقا گذرش از درخانه مرد صالح كه از
زهاد و وعّاظ زمان خود بود افتاد، ناگهان صداى خروش و گريه و
ناله اى از آن خانه بگوشش رسيد.
يكى از كنيزان خود را به آن خانه فرستاد تا ببيند جريان چيست و
خبرى آورد و به او گوشزد كرد كه زود بيا و ببين در اين منزل چه
ميگذرد و اين ناله و گريه براى چيست ؟
با خود گفت : در بصره ماتم خانه و عزاست و ما خبرى نداريم .
كنيزك به درون خانه رفت و پس از مدتى بيرون نيامد. كنيز ديگرى
را فرستاد باز هم از او خبرى نشد. همه كنيزان را يكى يكى
فرستاد خبرى نشد. خيلى ناراحت شد گفت مگر چه خبر است همه
كنيزان را فرستادم هيچكدام نيامدند. شايد در اينجا سرّى باشد
زيرا اين ماتم ، ماتم و عزاى مردگان نيست بلكه عزا و ماتم
زندگان است ، اين ماتم بدكاران است اين ماتم گناهكاران است اين
ماتم مجرمان است اين ماتم نامه سياهان است . سپس با خود گفت من
خودم به داخل منزل بروم و ببينم چه خبر است .
وارد خانه شد ديد مرد صالحى بالاى منبر است و مردم زيادى دور
منبر نشسته اند و دارند گريه ميكنند. در اين هنگام واعظ داشت
اين آيه را تفسير مى كرد (واذا راتهم من مكان بعيد سمعوا لها
تغيظا و زفيرا) جهنم در روز قيامت وقتى كه گنه كاران و عاصيان
را ببيند به غرش در آيد، عاصيان و گنه كاران از صداى غرش آتش
جهنم به لرزش در آيند و وقتى هم معصيت كاران را وارد آتش كنند
در آن مكانهاى تنك و تاريك و زنجيرهاى آتشين هم در گردنشان است
كه به يكديگر بسته شده .
و اذا القوا منها مكانا ضيقا مقرنين
دعوا هنا لك ثبورا
فرياد واويلاى آنها بلند است ، مالك دوزخ گويد: ها؟! چه زود
صداى فريادتان بلند شد؟! حالا كجايش را ديده ايد؟! كه چه
فريادها و دردهاى شديدترى هم داريد براى آنها چه خواهيد
كرد؟!....
شعوانه تا اين سخن و آيه را شنيد چنان در او اثر كرد كه به
گريه در آمد و صدا زد اى شيخ اگر كسى توبه كند آيا با اين همه
گناه خداوند توبه او را قبول مى كند و مرا بدرگاه خود جاى
ميدهد؟ و مرا مى آمرزد؟ شيخ گفت : خدا ارحم الرحمين است ، توبه
كنى از سر تقصيراتت مى گذرد اگر چه گناهانت به اندازه شعوانه
باشد.
شعوانه گفت : اى شيخ شعوانه منم . توبه كردم و ديگر پيرامون
گناه نمى روم شيخ گفت : حال كه توبه كردى تمام گناهان تو را
خداوند متعال آمرزيد و تو را مشغول عفو و بخشش خود قرار داد.
شعوانه توبه راستين كرد و هرچه ثروت از اين راه در آورده بود و
غلام و كنيزان را كه داشت در راه خدا داد و آزاد كرد و صُمعه
اى براى خود در بيابان درست كرد و در آنجا مشغول عبادت و بندگى
گرديد و سالها رياضت كشيد تا سوخته و گداخته شد.
روزى به حمام آمد كه سر وتن خود را بشويد يك نگاهى به بدن خود
انداخت ديد بدنش سوخته و گداخته و نحيف ولاغر شده آهى كشيد و
گفت اى شعوانه اين بدن توست ، آه در دنيا چنين زار ونزار شدى
نمى دانم در آخرت احوال تو چگونه خواهد بود سپس به گريه افتاد.
ناگهان صداى شنيد كه اى شعوانه تو از درگاه ما دور نشو و ملازم
در گاه ما باش و مترس تا ببينى كه فرداى قيامت كار تو چطور
خواهد شد. كم كم كارش بالا كشيد كه يكى از اولياء شد كه مجلسى
درست مى كردند او سخنرانى مى كرد و اشك مى گرفت . بله هر كه با
خدا آشتى كند و گرد گناه و معصيت نرود به اين مقام مى رسد.
زهر سو گرفته مرا خوف و
خشيت
|
بجز غصّه و غم سپاهى ندارم
|
به نزد تو جز روسياهى ندارم
|
به آتش همه سوخته خرمن ، من
|
به بستان عمرم گياهى ندارم
|
كه نزد كسى عزّ وجاهى ندارم
|
زنفس و ز شيطان هميشه به
رنجم
|
بجز لطف تو خير خواهى ندارم
|
به هرجا كنم روى درى بسته
گردد
|
بجز فضل تو تكيه گاهى ندارم
|
چه عذرم پذيرى و يا گر
برانى
|
ز رحمت نظر كن به اين دل
شكسته
|
|
در كتاب
گناهان كبيره جلد 2 مرحوم شهيد آية اللّه دستغيب رضوان اللّه
تعالى عليه مى خواندم : وقتى كه آيه تحريم خمر (شراب ) فرود
آمد منادى حضرت رسول اللّه (ص ) ندا داد كسى نبايد شراب بخورد؛
داستانى آورده ، كه جالب است .
روزى آقا رسول اكرم (ص ) از كوچه اى مى گذشتند؛ اتفاقا يكى از
مسلمانها شيشه شرابى در دست داشت وارد همان كوچه اى شد كه حضرت
داشتند ميگذشتند تا حضرت رسول خدا (ص ) را ديد مى آيد خيلى
ترسيد، گفت الا ن است كه آبرويم بريزد (زيرا به حضرت خيلى
علاقه داشت ) گفت خدايا غلط كردم توبه كردم و ديگر لب به خمر و
شراب نمى زنم فقط مرا جلوى حضرت رسول اكرم (ص ) رسوا نكن .
وقتى كه نزديك حضرت شد. حضرت رسول اللّه (ص ) فرمود: در اين
شيشه چيست ؟ از ترس گفت آقا سركه است . آنحضرت فرمود: اگر سركه
است قدرى در دست من بريز حضرت دست مبارك را پيش برد.
آن مرد هم شيشه را برگردانيد يك وقت متوجه شد كه مقدارى سركه
در دست حضرت ريخته شده . مرد به گريه در آمد و گفت يا رسول
اللّه قسم بخدا كه در اين شيشه شراب بود ولى چون توبه كردم و
از خدا خواستم كه مرا رسوا نكند خدا هم توبه مرا قبول كرده و
دعايم را مستجاب فرموده .
حضرت رسول اكرم (ص ) فرمود: چنين است حال كسى كه توبه كند از
گناهان خود و خداوند متعال تمام سيئات و بديها و زشتى هاى او
را تبديل به حسنه و خوبى فرمايد: اولئك
يبدّل اللّه سيّئاتهم حسنات .
اى پادشاه كون و مكان اى
اله من
|
لطفت ز مهر شامل حال تباه
من
|
من مستحق دوزخم از كرده هاى
خويش
|
واحسرتا اگر تو نبخشى گناه
من
|
در حشر گر تو پرده زكارم
برافكنى
|
محشر بود سياه ز روى سياه
من
|
آندم كه جز عطاى تو كس را
پناه نيست
|
خواهم كه هم عطاى تو باشد
پناه من
|
يك شب به طاعت تو نياورده
ام صبح
|
بيهوده رفت روز و شب و سال
ماه من
|
اعضاى من كه غير گنه نيست
كارشان
|
اى واى گر شوند به محشر
گواه من
|
ترسم كه روز حشر ز بسيارى
گناه
|
نزد تو هيچ كس نشود عذر
خواه من
|
من لايق جنان نيم اى واى پس
اگر
|
روز جزا جحيم نشود جايگاه
من |
|
|