قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان
على ميرخلف زاده
- ۶ -
در كتاب
مثل آباد جلد 4 نوشته بود: شبى دزدى به خانه جُنَيْدِ بغدادى
كه يكى از عرفاى زمانش بود رفت . هرچه گشت چيزى نيافت جز يك
پيراهن ، آن را برداشت و رفت . روز بعد شيخ در بازار ميگذشت
پيراهن خود را ديد كه به دست همان دزد است كه دارد مى فروشد.
خريدار ميگفت : اى مرد آشنايى مى خواهم تاگواهى دهد كه پيراهن
مال خودت است . آنگاه خواهم خريد. جُنيد پيش رفت و گفت : من
گواهى ميدهم كه از آن اوست ، خريدار پيراهن را خريد و رفت .
وقتى كه دزد از ماجرا آگاه شد بر كار خويش سخت پشيمان شد و
توبه كرد شيخ هم او را راهنمائى كرد و از خوبان گرديد.
بده از لطف و احسانت جوابم
|
تو معبودىّ و من عبد گنه
كار
|
ولى گفتى كه غفّار الذّنوبم
|
سرا پا عيب و نقصم بارالها
|
تو فرمودى كه ستّارالعيوبم
|
الهى گشته ام زار و پريشان
|
نظر بنما بر اين قلب كبابم
|
من از شرمندگى در سوز وتابم |
|
در كتاب
زبدة القصص جلد 2 مسطور بود كه يك روز حضرت موسى (ع ) در كوه
طور در مناجات خود عرضكرد: يااله العالمين (اى خداى جهانيان )
جواب آمد لبيك (يعنى نداى تو را پذيرفتم ) سپس عرض كرد يا
اله المطيعين (اى خداى اطاعت كنندگان ) جواب آمد لبيك سپس
عرضكرد يا اله العاصين (اى خداى گنهكاران ) اين دفعه سه بار
شنيد لبيك ، لبيك ، لبيك .
حضرت موسى (على نبينا و آله و عليه السلام ) عرضكرد خدايا
حكمتش چيست كه تو را به بهترين اسامى صدا زدم يك بار جواب دادى
، اما تا گفتم اى خداى گنه كارها سه بار جواب مرا دادى خطاب
شد، اى موسى ، عارفان به معرفت خود و نيكوكاران به كار نيك خود
و مطيعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولى گنهكاران جز به فضل
من پناهى ندارند اگر من آنها را هم از درگاه خود نا اميد
گردانم به درگاه چه كسى پناهنده شوند.
چه شود گر بنمائى تو بسويم
نظرى
|
بزدائى ز وفا درد وغم
منتظرى
|
چه شود گر زره لطف پناهى
بدهى
|
سركويت زكرم ، در صحن و در
بدرى
|
من نه آنم كه كنم ترك تو
وكوى ترا
|
نگهى كن بدل سوخته و چشم
ترى
|
توطبيبىّ و بدست تو بود
نسخه من
|
بهر ديدار تو هر سو بنمايم
نظرى
|
درد من را تو دواگر نكنى گو
كه كند
|
مى شناسم تو و غير از تو
ندارم دگرى
|
آنقدر حلقه درب تو بكوبم شب
و روز
|
آه و فرياد كنم تاكه جوابم
بدهى
|
من كسى جز تو ندارم نگرد
حال مرا
|
ده اجازه كه بكوى تو نمايم
سفرى |
|
در كتاب
مذكور بود كه : عده اى از راهزنان در بيابان به دنبال مسافر مى
گشتند تا دارو ندارش را غارت كنند، ناگهان مسافرى را ديدند، با
اسبهاى خود بسوى خويش شتافتند. وقتى كه به او رسيدند گفتند:
هرچه پول دارى بيرون بياور و به مابده .
او گفت : راستش هشتاد دينار بيشتر ندارم ، كه چهل دينارش را
بدهكارم و با چهل دينار ديگرش بايد زندگيم را تأ مين كنم و به
وطن برگردم . رئيس راهزنان گفت : رهايش كنيد. از قيافه اش
پيداست آدم بدبختى است و پولى ندارد. راهزنان از آنجا رفتند و
همچنان در كمين بودند تاكاروانى برسد و به غارت اموال كاروان
بپردازند پس از ساعتها انتظار كسى را نيافتند، آن مسافرى كه
هشتاد دينار داشت در راه به محلى رسيد و طلب كار را يافت و چهل
دينار بدهى خود را پرداخت و سپس به سفر ادامه داد.
راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند هرچه پول دارى به
مابده و گرنه تو را ميكُشيم ، او گفت : راستش را كه گفتم هشتاد
دينار پول داشتم چهل دينار بدهكاريم بود كه پرداختم و اكنون
چهل دينار ديگر بيشتر ندارم كه براى خرجى زندگيم مى باشد به
دستور رئيس راهزنان اثاثيه اش را بهم ريختند و همه چيزش را
گشتند بيش از چهل دينار نيافتند.
رئيس راهزنان به او گفت : راستش را بگو بدانم چطور شده تو با
اينكه در خطر جدّى بودى ، سخن حقيقت و راست را بر زبان جارى
كردى ؟ گفت : من در دوران كودكى به مادرم قول دادم كه دروغ
نگويم راهزنان با شنيدن اين سخن از روى استهزاء قاه قاه
خنديدند.
ولى ناگهان جرّقه اى از نور در دل و وجدان رئيس راهزنان تابيد
و آه سردى كشيد و گفت عجبا تو به مادرت قول دادى كه دروغ نگوئى
و اين گونه پاى بند به قولت هستى و ما پاى بند قول خدا نباشيم
كه از ما پيمان گرفته گناه نكنيم ؟!
همين عمل نيك و راستگوئى مسافر مؤ من رئيس راهزنان را دگرگون
كرد، و به توبه واداشت او از راهزنى دست كشيد و توبه كرد و به
راه خدا رفت .
سراپا عيب و نقصم كاملم كن
|
به جمع حق شناسان واصلم كن
|
|
مرحوم
شهيد محراب حضرت آية اللّه دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه در
كتاب شريفش فرموده در ميان بنى اسرائيل زنى آلوده و زانيه و
ناپاك و به قدرى هم زيبا روى بوده كه هركس او را مى ديد فريفته
او مى گشته ، در خانه اش هميشه باز بوده و خودش بر روى تختى
روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس
كه مى خواست بر او وارد شود و با او آميزش كند مى بايست قبلا
ده دينار بپردازد.
روزى عابدى وارسته ، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به
جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شيفته او شده و بى اختيار
وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت ، قماش داشت ، آن را فروخت و
ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست . همين كه دست
به سوى زن دراز كرد، در همين لحظه با خود گفت : بدبخت خداى
بزرگ ترا در اين حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر
هم اكنون عزرائيل بيايد و جانت را بگيرد جواب حق را چه خواهى
داد و فكر كرد كه با انجام يك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى
گردد، ناراحت شد و رنگش تغيير كرد و رنگ به رنگ شد و در خود
فرو رفت . زن آلوده به او گفت : چه شده ؟ چرا رنگت پريده ؟!
عابد گفت : من ازخدا مى ترسم ، اجازه بده از خانه ات بيرون روم
.
زن گفت : واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من
بنشينند و به اين آرزو برسند تو كه به اين آرزو رسيده اى مى
خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟! عابد گفت : من از خدا مى
ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه
بيرون روم ، او سر انجام اجازه داد. عابد با حالى پريشان در
حالى كه از خوف خدا فرياد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند
بود از خانه خارج گرديد همين حالت عابد، باعث شد كه خوف و
وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت : اين مرد عابد
اولين گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسيد كه
پريشان گرديد، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در
گناه ، همان خدائى كه عابد از او ترسيد خداى من هم هست و من
بايد بيش از او از خدايم بترسم .
هماندم توبه حقيقى كرد و در خانه را بروى خود بست و لباس كهنه
پوشيد و مشغول عبادت خدا گرديد و بعد از مدتى با خود گفت : اگر
من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگويم شايد با من
ازدواج كند و در حضور او آموزش دينى ببينم و او ياور خوبى در
عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمايم اموال و
خادمان و اثاثيه 0 خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد
مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جويا گرديد، به عابد خبر
دادند كه زنى در جستجوى تو است ، عابد از خانه اش بيرون آمد تا
چشمش به زن افتاد دريافت كه همان زن آلوده است به ياد آن گناهش
افتاد از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد. (گفته اند
آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.)
بسى صبح و مسا از ما گذشته
|
كه برما اين همه نعمت رسيده
|
خوشا آنان كه زهر قيدى
برستند
|
شبانگه تا سحر نالم به كويت
|
منم جغدى كه در كويت پريده
|
هرآنكس دل به دلبر داده
باشد
|
همانكس درجهان دل برتوبسته
|
بغير از روى توكس را نديده |
|
يادش
بخير آن روزهايى كه در جبهه بوديم ، همه اش بياد خدا بوديم ،
قرآن مى خوانديم ، نماز شب مى خوانديم مناجات مى كرديم يك حال
عجيبى داشتيم ، به خدا نزديك بوديم ، بدنبال گناه و معصيت
نبوديم ، جمع خوبى داشتيم دور هم جمع مى شديم زيارت عاشورا و
دعاى كميل و دعاى ندبه و دعاى توسل و... مى خوانديم واقعا يادش
بخير يك رفيقى داشتيم كه خيلى آدم خوبى بود با خدا بود حال
عجيبى داشت همه اش در حال ذكر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته
بود.
يك روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا يك وصيت نامه دارم دوست
دارم شما هم يك توجهى روى آن كنيد اگر مى شود همين الا ن تشريف
بياوريد توى سنگرم ، گفتم چشم برويم ، آمدم تو سنگرش گفت :
حاج آقا اين وصيت نامه من است ولى يك سرِّى بين من و خدا مى
باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى ،
قول دادم ، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خيلى بدى بودم و
از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات
شدت شقاوتم زياد مى شد كه بى باكانه داخل حمّام هاى عمومى زنان
مى شدم و مشغول گناه و معصيت مى شدم ، خيلى كارهاى ديگر...
تا اينكه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى
و... جمع شد بعد هم جنگ شد يك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى
شدم ديدم جوانهاى كه هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف
ايستاده اند، گفتم : آقا براى چه ايستاده ايد آيا صف مرغ
ياگوشت و روغن و... چيزهاى ديگر است گفت : نه اين صف ديدار با
خداست ، صف عاشقان الى اللّه است ، اين حرف چنان در من اثر
گذاشت كه از خود بى خود شدم ، بخود گفتم : اى واى برتو اى حسن
همه به ديدار خدا مى روند وتو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى
شوند و تو هنوز خوابى تاكى مى خواهى در گندآب دنيا غرق باشى
... خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببينم وحال آمدم و از
كردهاى خود پشيمانم توبه كرده ام ، ناراحتم الا ن فهميده ام هر
كسى كه مى خواهد ميهمانى حق رود بايد بالباسهاى نو و لطيف برود
ولى من بابارى از گناه و معصيت هستم لباسهايم آلوده به كثافات
دنيوى است ، حاج آقا روى بدنم را ببين .
يكوقت ديدم پيراهن خود را بالازد، ديدم روى بدنش عكس زنى را
لخت باعورت خالكوبى كرده اند خيلى ناراحت شدم ، گفت حاج آقا
كجايش را ديدى ، پيراهن پشت سرش را بالازد عكس مردى را لخت
باعورت روى كمرش خال كوبى كرده اند من خيلى عصبانى شدم گفت حاج
آقا كجايش را ديدى ، ديدم روى تمام دست و پايش عورتهاى مرد و
زن را خال كوبى كرده اند من با عصبانيت او را ترك كردم يكوقت
صدا زد حاج آقا راضى نيستم سِرّ مرا به كسى بازگوكنى ، من
توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را نديدم آمدم
سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند
يادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم .
سه و چهار ساعت از اين ماجرا گذشت دوستان يكى يكى متفرق شدند
من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم يكى از دوستان
صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله ،
گفت : الا ن حسن لاته شهيد شد.
گفت : يك ساعت پيش سوار ماشين شد كه برود جلوى دپو كه يك وقت
خمپاره اى از طرف عراقيهاى صدّامى توى ماشين مى افتد و حسن
لاته شهيد مى شود، ديدم يك كيسه پلاستيك دستش بود نشان داد گفت
اين هم بدنش است من خيلى جا خوردم ، گفتم : حسن شهادت گوارايت
باشد، خدا چه كسانى را مى برد كسى كه توبه كند مثل كسى است كه
تازه از مادر به دنيا آمده باشد، اين با آن همه گناه توبه كرد
و شهيد شد گريه كنان بطرف سنگرش آمدم وصيت نامه اش را برداشتم
آوردم ديدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بيشتر جلب كرد:
يكى : اينكه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه كرد و
آخر عاقبت بخير شد.
دوم : اين كه در مناجاتش با خدا ميگفت : خدايا بناست بميريم و
امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهيد شوم و تو را ملاقات كنم
مى دانم گناه زياد كردم نافرمانى تو را بسيار نمودم اما بيا و
دل اين بنده گنه كار خودت را نشكن چون به اميد ديدار تو آمدم
مرا نااميد نكن اى كسى كه غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اينكه : خدايا حال كه بناهست بميرم ، بدنم را روى سنگ
غسالخانه بگذارند اين عكسهاى مبتذل روى بدنم هست بيا و آبرويم
را بخر تا مردم بدنم را لخت با اين عكسها روى سنگ غسالخانه
نبينند يك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشيش كردم ديدم خدا
آبروى حسن لاته را خريده و توبه او را قبول كرده و دعايش را
مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خير نموده .
الهى توئى آگه از حال زارم
|
از اين گردش چرخ و دور
زمانه
|
بزنجير غم روز و شب ها
دچارم
|
توئى عالم و قادر وحى و
سرمد
|
كه غيراز تويار و تبارى
ندارم
|
بود پاى آن طور دارالقرارم
|
شب از نوك مژگان در اين
دفتر دل
|
كه نقش جمال تو را مينگارم
|
سليمان توى من كه مورضعيفم
|
بكف دانه بهر اين ره ندارم
|
ز بس بارعصيان بدوشم كشيدم
|
ديگر تاب اين بارعصيان
ندارم
|
از اين رو پريشان و زار
وفكارم |
|
در كتاب
((مثل آباد)) جلد ششم نوشته و ساير رفقا و دوستان و علماء
برايم نقل فرموده اند كه حضرت آية اللّه العظمى جهانگير خان
قشقائى رضوان اللّه تعالى عليه كه يكى از عرفاى زمان خودش
بود كه شاگردانى مانند آية اللّه العظمى بروجردى شهيد آية
اللّه سيد حسن مدرس و مرحوم ارباب اصفهانى و... مى باشد، ايشان
قبلا از افراد افراطگر در معصيت بوده و در قبيله ها تار زنى مى
كرده .
(گاهى مى بينم كه حرف حق در بسيارى از گوشها اثر ندارد، سخنان
نصيحت كنندگان بر جان بسيارى از گمراهان همچون بارش باران و
تخم گياه در شوره زار است . اما اگر دلى آماده باشد و جانى
پاكيزه گردد يك سخن كوتاه نيز براى ايجاد تحول ودگرگونى درون
آن كافى است ).
مرحوم آية اللّ ه جهانگير خان قشقائى يكى از انسانهايى است كه
چنين دل آماده اى را در سينه داشت ، در احوال زندگى او مى
نويسند، از دوران جوانى ، تا چهل سالگى همچون ساير افراد ايل
قشقائى به دامپرورى و پرورش اشتغال داشته و با تارزنى و آلات
موسيقى افراد را به سوى خود جلب مى كرده در هر مجلس شادى و
معصيتى كه وجود داشته شركت مى كرده او در يكى از تابستانها كه
ايل قشقايى به ييلاق سيميرم آمده بود (بخشى از اصفهان است )
براى فروش فرآورده هاى دامى و خريد نيازمنديهاى خود و عائله اش
به اصفهان ميرود.
در آن شهر بزرگ پس از انجام كارهاى ضرورى در بازار براى تعمير
تار شكسته اى كه همراه داشته از شخص پيرمردى سراغ استاد يحيى
ارمنى تارسازى را مى گيرد آن پير روشن ضمير ضمن راهنمايى و
معرّفى استاد يحيى ارمنى تارساز، اندرز وار به او ميگويد: حق
است كه پى كار بهترى روى و دانش آموزى ، و اگر راست ميگوئى برو
اول تار وجود خود را درست كن و از اين كارها دست بردار خوب شو
ديگر.
اين سخن چنان در دل و جان جهانگير خان اثر ميگذارد و شورى به
پا ميكند كه از همانجا ترك ايل كرده و رحل اقامت در اصفهان كه
در آن زمان دارالعلمى مشهور بوده است مى افكند و در مدرسه صدر
كه از معروفترين مدارس حوزه علميه اصفهان و مجمع فقيها و
حكيمان بزرگ بوده است حجره اى براى سكونت اختيار مى كند... او
ازكارهاى خود توبه كرده و با عشق و علاقه وافرى كه از نصيحت آن
پير روشن دل ناشناس در نهادش برانيگخته شده بود به تحصيل علوم
دينى و عرفانى مى پردازد و طولى نمى كشد كه از زبده ارباب فضل
و بلاغت و قدوه اصحاب مجد و فصاحت و... مى گردد. براى درك قدر
و منزلت پوشيده و ناشناخته او كافى است كه بدانيم اشخاص مثل
آيت اللّه العظمى بروجردى مرجع شيعيان و شهيد سيد حسن مدرس
روحانى مبارز از شاگردان او بوده اند.
الهى سينه اى ده آتش افروز
|
درآن سينه دلى ، وآندل همه
سوز
|
هرآن دل را كه سوزى نيست دل
نيست
|
دل افسرده غير از آب وگل
نيست
|
دلم پُرشعله گردان ، سينه
پُردود
|
دلى دروى درون دردو برون
درد
|
دلم را داغ عشقى بر جبين نه
|
دلى افسرده دارم ، سخت بى
نور
|
فروزان كن چراغ مرده ام را |
|
در كتاب
قصه هاى گلستان و بوستان مرحوم سعدى شاعر بزرگوار رضوان اللّه
تعالى عليه خواندم ، مرد بُت پرستى مى گفت : سالهاى سال است كه
تو را مى پرستم ، عمر عزيز خويش را به پرستش تو گذراندم و روى
به هيچ معبود ديگرى نياوردم امّا اكنون براى اولين بار است كه
از تو، حاجتى مى خواهم . با بت خويش خلوت كرده و در حالى كه
درد مى برد و مى گريست حاجت خود را از بُت مى طلبيد او براى
اينكه بت را راضى سازد تا براى او كارى بكند خودش را به زمين
انداخت پيش پاى بت و صورت بر خاك نهاد و بار ديگر، آن زبان
بسته بى جان را خطاب مى داد در مانده ام اى بُت دستم را بگير.
روزهاست كه اين گونه در مقابل تو به تسليم آمده ام و حاجت مى
طلبم ، اما پاسخ نمى دهى ، كارى نمى كنى گرهى از مشكلم نمى
گشايى . اما بُت همچون سنگ سرد و خاموش او را مى نگريست نگاهش
نمى كرد، كه بُت پرست مى انگاشت چشم بُت بر اوست ، بت چه مى
توانست بكند:
كه نتواند از خود براند مگس
|
بت پرست كه آن روز جانش به لب رسيده بود و ميل عصيان عليه بُت
را داشت سر انجام بر او شوريد و زبان به پرخاش گشود و گفت : اى
بُت گمراه و بدبختى كه چندين سال تو را پرستيده ام ، اگر حاجتم
را بر نياورى ، روى به خدا خواهم آورد:
بر آشفت : كاى پاى بند ضلال
|
مهمى كه در پيش دارم بر آر
|
بُت پرست در يك لحظه ، از صنم به صمد متوجه گرديد (از بت پرستى
، به خدا پرستى روى آورد) توبه درونى و توجه واقعى .
بر بُت تكيه نكن و به خداى روى آور. از او بخواه ، از خدا با
تمام قلب و روح خويش را متوجه پروردگار كن . اگر تاكنون بت را
مى پرستيدى و از او حاجت مى خواستى ، اينك از صميم قلب ، بُت
خود را بشكن ، آن را خوار و ذليل كن ، و به او روى آور، به
پروردگار.
آنچه در درون بُت پرست گذشت ، يك بازگشت واقعى به پروردگار بود
و ناگهان پاسخ خود را شنيد هنوز از پيش پاى بُت به درستى بر
نخاسته بود كه حاجتش را بر آورده شده يافت .
هنوز از بتُ آلوده رويش به
خاك
|
كه كامش بر آورد يزدان پاك
|
داستان توبه و بازگشت مرد بت پرست از باطل به حقيقت به گوش
مردى عالم رسيد. آن مرد عالم در شگفت شد و پذيرش داستان بُت
پرست حبرايش مشكل به نظر رسيد، او با خود مى گفت : چطور ممكن
است مردى كه بيشتر سالهاى عمرش را به بت پرستى و گمراهى مشغول
بوده است ، براى يك لحظه خدا را بخواند و پاسخ بشنود؟!
عالم ، همچنان در حيرت و انديشه بود كه پيغامى از سوى
پروردگار، بر گوش دلش وارد شد: اى مرد! آن پير بُت پرست .
حاجتى را از بُت خويش طلبيد، امّا چيزى نيافت . او سپس به
درگاه ما روى آورد و حاجت طلبيد. اگر ما هم به او روى خوش نشان
ندهيم ، پس چه فرقى ميان بُت و خدا وجود دارد.
پس آنگه چه فرق از صنم تا
صمد
|
محال است اگر سر برين در
نهى
|
|
|