مرد وفا
قطرههاى اشك از ديدگانش سرازير بود و مانند
دانههاى مرواريد بر چهره زيبايش مىغلتيد و سپس بر دامنش مىچكيد، ولى گريهاش صدا
نداشت، هر چند زنان كمتر مىتوانند گريه كنند كه كسى صداى گريشان را نشنود.
شب از نيمه گذشته بود و شمع به آخر رسيده و
سوسو مىزد و زن زيبا همچنان مىگريست و از گذشت شب آگاه نبود.
كنيزكان قصر از دور به بانوى خود مىنگريسند و
از غم بانو مىنگريستند، همه آنها معتقد بودند كه بانو حق دارد گريه كند زيرا طلاق
ننگ است و امير، بانو ار بى گناه طلاق داده است؛ بايستى بانو را آزاد گذارد تا عقده
دل را به وسيله اشك ديده خالى كند.
كم كم شمع به پايان رسيد و اطاق را تاريكى فرا
گرفت. ارينب كه متوجه تمام شدن شمع گرديد از زمين برخاست و بر تخت خوابش بنشست. تخت
خوابش از شاخههاى درخت رخما درست شده بود. وقتى كه بر تخت نشست پاها را از كنار
تخت آويزان كرد. در اين موقع چشمش به روشنايى مهتاب افتاد كه از دريچه به درون غرفه
تابيده است و سرايش را با نور دلپذيرى روشن كرده. اين را به فال نيك گرفت و لبخندى
بر دهانش نقش بست و دقيقهاى چند از گريه خود دارى كرد.
به زودى به خاطرش آمد كه فال نيك فابل اعتماد
نيست و با خود گفت: من هرچه مىبايست بدبخت نشوم، ديگر روزنه اميدى براى من باقى
نيست.اين را بگفت و گريه را سر داد. در اين بار صداى هق هق گريهاش را گنيزكى كه در
غرفه مجاور خوابيده بود مىشنيد و مىفهميد كه بانويش هنوز بيدار است و اشك و آه،
انيس شب تارش مىباشد.
روزها گذشت و روزگارها سپرى شد و هنوز كار
ارينب در شب و روز گريه وزارى بود و همدمى جز ناله و آه نداشت و در فراق شوهر
مىسوخت و مىساخت هرچند شوهرش با وى وفا نكرده بود و از وى دست كشيده بود، ولى او
شوهرش را دوست مىداشت و از جدايى اش رنج مىبرد.
گاه شوهرش را در دل، مخاطب قرار داد و چنين
مىگفت: آخر گناه من چه بود؟ مگر من چه كرده بودم؟ آيا من بد زنى بودم؟ آيا حرف بدى
از من شنيدى؟ آيا رفتار ناپسندى از من ديدى؟ ارگ چنين بود، خوب بود مرا آگاه
مىكردى، اگر ترك نمىكردم طلاق مىدادى.
سپس اشك هايش را پاك كرد و گفت: آخر تاكنون كسى
بدون تقصير، بدون اخطار قبلى زنش را طلاق داده؟ محبت به شوهر، نگذاشتن كه بر آن سخن
بيفزايد، مبادا شوهر عزيزش در دادگاه دل، محكوم شود.
گاه با خود مىگفت: شايد او را مجبور كردهاند!
عللى در كار بوده كه او به چنين كارى دست زده است و گرنه مرد بى وفا نبود، هرچند
بيشتر مردها وفا ندارند، ولى از اين مردها نبود.
ارينب ديگر در قصر امير نماند و به منزلى كه در
كنار نخلستانى قرار داشت، كوچ كرد و كوشيد كه خود را با زندگى تنهايى هم آهنگ سازد.
گاه در خشم مىشد و با خود مىگفت: او مرا
فراموش كرده است، من هم بايد او را فراموش كنم مهرش رااز دل بركنم چنين كسى شايستگى
ندارد كه در قلب من جاى داشته باشد. اصولا چه معنا دارد كه من در دل به مردى بيگانه
مهر ورزم، او اكنون بيگانه است و شوهر من نيست. پس بايد با مردهاى ديگر نزد من
يكسان باشد. او بيگانهتر از بيگانگان است، زيرا مزه بى وفايى او را چشيدهام، ولى
بيگانگان ديگر را نمى شناسم.
توفق ارينب در اين خانه چندان طولى نكشيده بود
كه روزى صبحگاهان، كنيزك خبر داد: پير مردى بر در حانه است. مىگويد: مىخواهم بانو
را ملاقات كنم.
ارينب گفت: نامش را نپرسيدى؟
گفت: چرا، ابودردا.
ارينب گفت: چى؟ ابودردا! ابودردا!
قدرى فكر كرد، به خاطرش رسيد كه اين نام را
شنيده و با آن آشنايى دارد. مدتى بينديشيد كم كم كه يادش آمد و پير مرد را بشناخت.
با خود گفت: ابودردا، اين جا چه مىكند؟! با من چكار دارد؟! او ساكن شام است به
عراق كى آمده؟ براى چه آمده؟ به من چكار دارد؟
زمان را در اين افكار بگذرانيد و پى در پى از
خويش مىپرسيد كه ابودردا با من چه كار دارد و پاسخى هم نداشت. متحير شد، واى تحيرش
طولى نكشيده كه كنيزك رشته افكارش را پاره كرده و گفت: بانوى من، خوب نيتس، پير مرد
اين اندازه دم در معطل شود يا بپذيريدش و يا وقتى ديگر تعيين كنيد تا به ملاقات شما
بيايد.
ابودردا در گوشهاى از حجره در كناره دريچهاى
كه به نخلستان باز مىشد، روى بسطانى پشمين بنشست و بر بالشتى كه از ليف خرما پر
شده بود، تكيه داد.
ارينب قيافه پير مرد را مورد مطالعه قرار داد
تا به مقصودش پى ببرد، ولى چيزى به دست نياورد. ابودردا كه هنوز نفس نفس مىزد و
دانست كه ارينب از آمدن بى موقع او رد فكر رفته گفت:
دخترم!آسوده باش و نارحتى به خاطر راه مده،
براى تو هديهاى آوردهام كه بالاتر از آن چيزى نيست. ارمغانى است كه تاكنون نصيب
هيچ زنى نشده. بايستى به من مژدگانى بدهى، چون سعادتى در انتظار تو است كه بهتر و
برتر از آن نخواههد بود.
ارينب دانست كه
ابودردا براى خواستگارى آمده است بسيار ناراحت شد و روى
درهم كشيد. او خواستگاران بسيارى داشت كه به سراغش مىآمدند و از او دست بردار
نبودند ولى به همه آنها جواب رد داده بود و تصميم گرفته بود كه از جنس مرد، دورى
كند و خود را از دام اين جنس خطرناك بركنار سازد ولى ادب را مراعات مىكرد و با آن
كه از سخن پير مرد خوشش نيامده بود خوددارى كرد و چيزى نگفت.
ابودردا كه دانست
زن زيبا از سخنش خوشش نيامده به گفتهاش ادامه داد و گفت: دخترم! اندكى صبر كن، در
قضاوت عجله نكن، بدون مطالعه تصميم نگير، متوجه باش احساسات بر تو غلبه نكند و عقلت
را زا دست نبرد. همه مردان يك جور نيستند. تو ببين خواستگار تو كيست، اگر شايسته اش
ديدى بپذير و اگر نخواستى نپذير.
من از طرف دو كس براى خواستگارى تو آمدهام. دو
كسى كه همه زنها آرزوى همسرى ايشان را دارند. تو هر كدام را خواستى اختيار كن و
اين را بدان كه تا كنون هيچ زنى، اين گونه خوش بختى نصيبش نشده و چنين دو مردى از
او خواستگارى نكردهاند. آنها احتياج به معرفى ندارند، تو هر دو را خوب مىشناسى.
ابودردا كه ردايش
از دوشش افتاده بود دوباره ردا را بر دوش خود انداخت و گفت: دخترم شوهر نكردن براى
تو زيان دارد. زن بايستى شوهر كند و سايه مردى بر سرش باشد، به ويژه اگر از زيبايى
بهرهاى داشته باشد چنانچه مرد هم بايد زن بگيرد و مرهم دل، داشته باشد، مرد بى زن،
بى خانمان است.
تنها زندگى كردن شوم است. پيغمبر ما فرمود: هر
كس از زناشويى دورى كند از من نيست.
ارينب كه از شوهر
كردن متنفر بود و تصميم گرفته بود تا زمانى كه زنده است شوره اختيار كند، آماده كه
جواب نفى بدهد.
ولى حس كنجكاوى نگذارد و علاقه مندش كرده بود
كه اين دو نفر را بشناسد و بداند كه آن دو از چگونه مردمى هستند. به سكوت خود ادامه
داد ومنتظر ادامه يسخن ابودردا گرديد.
ابودردا سكوت
ارينب را نشانه رضايت گرفت و گفت: يكى بهترين مرد روى
زمين، فرزند بهترين مرد، يعنى حسين (عليه السلام) پسر على (عليه السلام). ديگر ولى
عهد كشور يعنى يزيدپسر معاويه.
پير مرد سكوت كرد تا از تاثير پيشنهاد خود در
ارينب آگاه شود. ارينب كه
از زنهاى پرچانه نبود، باز هم در جواب چيزى نگفت و به فكر فرو رفت. آن قدر سكوتش
طول كشيد كه پير مرد خسته شد و گفت: من اكنون مىروم و فردا مىآيم و جواب منفى يا
مثبت را از تو مىگيرم.
زن زيبا چنان در فكر فرو رتفه بود كه متوجه
رفتن پير مرد و گفته او نشد. وقتى كه به خود آمد، ديد: ابودردا
رفته كنيزك سخن او را براى بانو بيان داشت.
ارينب خمار از سر
برداشت به سوى دريچه رفت و رو به نخلستان بنشست و افكار خود را از سر گرفت و رد
انديشه روزگار خود شد. نسيمى ضعيفى مىورزيد و زلفهاى خرمايىاش راكه روى شانه
هايش ريخته بود مىلرزاند.
زن زيبا با دست راست، يكى از موهاى گيسوى خود
را از روى شانه چپ برداشت و ميان دو دندانش گذارد و به فكر ادامه داد. او از كثرت
خواستگارى ناراحت شده بود و از زندگى به تنگ آمده بود و با آن كه هنوز از بيست و
ششمين بهار عمر نگذشته بود بر اثر فشارهاى روحى چندين بار آرزوى مرگ كرده بود، بر
اثر فشارهاى روحى چندين بار آرزوى مرگ كرده بود. با خود گفت: اكنون كه فشار بيشتر
شده، يزيد هم از من خواستگارى كرده، ديگر چه خاكى به سر كنم
يزيد براى چه مرا مىخواهد؟ از كجا مرا مىشناسد؟ من كجا و او كجا؟ آيا براى
زناشويى مرا مىخواهد؟! بسيار بعيد است، او زن دارد، پس مرا براى زناشويى
نمىخواهد. اضافه بر اين، زنهاى ديگرى در تمام نقاط به خصوص در شام هستند كه براى
زناشويى يزيد از من مناسب ترند، پس ولى عهد مملكت براى
چه مرا مىخواهد.
لابد زيبايى من به گوشش رسيده و اينك به من طمع
كرده است. چند روزى با من خواهد بود، چيزى نخواهد گذشت كه از من سير خواهد شد و به
سراغ ديگرى خواهد رفت پس زن يزيد نبايد بشوم. او صلاحيت براى شوهرى مرا ندارد هرچند
ولى عند كشور باشد.
سپس متوجه حسين شد گفت: حسين براى چه مرا
مىخواهد؟ او مرد فضيلت است او نمونه انسانيت است، پس براى چه مرا مىخواهد؟ از
جواب اين پرسش عاجز ماند. بيشتر فكر كرد، جوابى به نظرش نيامد. هرچند در مغزش گردش
كرد جوابى براى اين پرسش نيافت. با خود گفت: خوب است از
ابودردا بپرسم.
سپس گفت: ابودردا
از كجا مىداند. او تنها مامور است كه خواسته حسين را
به من ابلاغ كند، مگر او مىداند كه يزيد براى چه از من
خواستگارى كرده است؟
به هر حال در برابر اين پرسش كه
حسين براى چه از او خواستگارى كرده، عاجز ماند. كم كم
احساس خستگى كرد و از جاى برخاست و به گردش در نخلستان پرداخت.
بهرهاى از شب نگذشته بود كه
ارينب به سوى بستر شد و دراز كشيد. افكارش همچنان ادامه
داشت. مدتى بيدار بود تا بالاخره خوابش برد. در خواب ديد: بالاى درختى نشسته و
درندگان بسيارى گرداگرد درخت مىباشند و هر يك مىخواهند بر درخت شده و وى را طعمه
خود قرار دهند. گاه تا كمر درخت يا بالاتر مىجهند ولى به زمين مىخورند، او هم
وسيله دفاعى در دست ندارد. ناگهان آسمان بغريد و رگبارى سخت باريدن گرفت. جانوران
هر كدام به سويى رفتند.
طولى نكشيد كه باران بايستاد، زمين خرم و شسته
گرديد و ارينب نفسى راحت كشيده و از خوشحالى از خواب
بيدار شد.
دوست داشت كه براى كسى خواب خود را بگويد و
تعبيرى دل خواه بشنود، ولى خودش از خوابش خرسنده بود و آن را نشانه موفقيت گرفت.
با آن كه مقدار زيادى از شب باقى بود، ديگر
خوابش نبرد و از جاى برخاست و به سوى دريچه رفت و به تماشاى مهتاب كه بر درختان
خرما تابيده بودپرداخت. باران آمده بود و درختها را شكسته و تميز كرده بود. باد
قطرههاى باران را از روى برگهاى درختان بر مىداشت و بر زمين مىپاشيد. دختر
بچههاى مهتاب در زير درختان به بازى مشغول بودند، خود رادر آغوش سايهها
مىانداختند و سپس بيرون مىجهيدند.سايهها از خوشحالى به روى زمين مىرقصيدند و پى
در پى آغوش باز مىكردند و مهتاب كوچولوها بدون ناز و كرشمه خود را در بغل آنها جاى
مىدادند. دختركان ماه هنوز كودك بودند و درس دلبرى را نخوانده بودند.
زن زيبا دوباره به فكر اندر شد و با خود گفت:
آيا من مىتوانم با اين وضعى كهدارم زندگى كنم؟ آيا مردها مىگذارند زنى تنها زندگى
كند، آن هم زنى مانند من؟ در اين موقع بسيار متاثر گرديد و اشك هايش از ديدگان
سرازير شد و رو به سوى آسمان كردو گفت: پروردگار! از شر مردها به كه پناه برم؟
آن گاه سر را به زير انداخت، گويى كسى اين سخن
را به وى الهام كرد، زيرا به زودى خودش به خودش جواب داد: از شر مردها بايد به مرد
پناه برد. ابودردا بد نمىگويد. تنها زندگى كردن صلاح
نيست و از سنت پيغمبر دور است و روش راهبان مسيحى است.
من بى كسم و پناه گاهى ندارم بايستى زير سايه
مردى زندگى كنم، بايستى احساسات را كنار گذارم، بايستى به سراغ منطق و عقل بروم تا
راه درست را از نادرست بشناسم، آن گاه كمى فكر كرد و گفت: پس بايد شوهركنم. حسين
مردى است كه بر همه مردان شرف دارد. شوهر من همو خواهد بود و بس. وه! كه چه قدر
سعادتمند است كه زير سايه حسين باشد.
اى كاش! از آغاز عمر به سوى او مىرفتم و كنيزى
او را مىپذيرفتم تا چينن روزگارى را نمىديدم تا با خيانت شوهر رو به رو نمىشدم و
مورد طمع دله مردها قرار نمىگرفتم.
سپيده دم بر رخ ستاره صبح بوسه مىزد كه
ارينب پس ار ساعتها فكر تصميم قبلى خود را شكست و
آماده شد تپسر پيغمبر را به شوهرى اختيار كند. آفتاب طلوع كرد و خانه
ارينب را پر از سوده زر كرد و بدين وسيله به تصميم اخير
او تبريك گفت. ارينب هم با لبخندى تبريك او را پاسخ داد. او ديگر زن سعادتمند و خوش
بختى بود. ديگر پريشان نبود وناراحتى درونى نداشت.
ابودردا آمد در
گوشه حجره بنشست، پس از گفت و گوهاى مقدماتى گفت: دخترم تصميم خود را گرفتى؟ من پير
مردم خواهشمندم كه به من زود ارينب گفت: پس از مطالعه و فكر، پندار پدرانه شما را
پذيرفتم و تصميم گرفتم كه شوهر كنم. اكنون مىخواهم از نظر شخص شما نسبت به اين دو
تن آگاه شوم بگوييد: كداميك را برگزينم؟
اين پرسش براى ابودردا
بى سابقه نبود و از آغاز منتظر چنين پرسشى بود. گفت: دخترم، من خصوصيات هر يك را به
تو مىگويم، تو خودت عاقل و خردمند باشى، هر كدام را خواستى برگزين.
ارينب گفت: ابودردا، مبادا ترس يا طمع تو را از
حق گويى باز دارد، بايستى در مشورت خيانت نكنى و خدا را در نظر بياورى و جوابى صريح
بدهى و خوب را خوب بخوانى و بد را بد.
ابودردا بسيار
ناراحت شد، زيرا نمىخواست به سؤال ارينب جواب صريح
بدهد. او جوابى را كه براى سؤال ارينب آماده كرده بود،
داده بود. او پيش بينى نكرده بود كه ارينب پس از جواب او، پرسش خود را قرصتر و
محكمتر تكرار كند، به طورى كه جز صراحت در جواب چارهاى نباشد و ابودردا هم از
جواب صريح گريزان بود، زيرا روش هميشگى اين گونه مردم كه قدرت استقلال ندارند و
بايستى در زير حمايت ديگرى زندگى كنند، طرفدارى از قدرت است.
آنها خود را عاقل و خردمند مىپندارند و بر
خلاف قدرت، سخنى نمىگويند و قدمى بر نمىدارند. هميشه روش آنها محافظه كارانه
مىباشد و اين روش را بسيار تمرين كرده و در آن استاد و متخصص شدهاند.
منطق محكم ارينب و
پرسش صريح او، جواب صريح لازم داشت و جواب دو پهلو صحيح نبود.
ارينب هم گول نمىخورد و تا جواب صريح نمىشنيد، نظر خود را اعلام نمىداشت.
موقعيت ابودردا
بحرانى شده بود. از طرفى خواست جواب صريح بدهد و آن را خلاف مصلحت خويش مىدانست و
ازطرفى چنان مسحور زيبايى ارينب شده بود كه نمىخواست
در مشورت كند و خلاف حقيقت، سخنى گويد، هر چند حقيقت گويى باى شخص وى زيان داشته
باشد.
چشم و گوش زن زيبا به صورت
ابودردا و دهان او دوخته شده بود و كوچكترين تغيرى در قيافهاش تشخيص
مىداد و راستى و درستى سخنش را در چهرهاش مىخواند. ابودردا
مدتى بينديشيد كه چه بگويد. هر چه فكر كرد راه گريزى نيافت. نه مىخواست خلاف حقيقت
سخنى بگويد، نه توانست جواب غير روشنى بدهد. سرانجام ناچار شد و با خود گفت: هر چه
بادا باد، حيف است كه حقيقت را از اين موجود زيبا پنهان كنم، هر چند سرم برود. پس
آب دهان را پايين داد و گفت:
دخترم، من پسر پيغمبر را بيشتر دوست دارم و
شايستهاش مىدانم، خوش بختى دو جهانى تودر ازدواج با اوست. خودم ديدم: رسول خدا لب
هايش را بر لبهاى حسين نهاده بود، توهم دو لب را جايى بگذار كه دو لب پيغمبر در آن
جا گذاره شده.
ارينب كه از نظر
پير مرد آگاه شد و آن را با تشخيص خود يكى ديد، چشمانش برقى زد و لرزه شادى اندامش
را فرا گرفت و گفت: من حسين را اختيار كردم.
در اين هنگام فال نيكى را كه در شب نخست زده
بود به يادش آمد و با خود گفت: فال ا: شب چه نيكو فالى بود و خراب ديشب چه خوش
خوابى.
نامهام كه به دستت رسيد، هرچه زودتر حركت كن!
بخت به تو رو كرده، درنگ جايز نيست و در آمدن شتاب كن! اين نامهاى بود كه از طرف
سلطان وقت، معاويه براى عبدالله سلام، امير عراق رسيده بود و فورى به پايتخت احضارش
كرده بودند.
از نامه چنين دانسته شد كه سفرى است به سود
امير عراق. آيا معاويه مىخواهد نمنصب جديدى به امير
بدهد؟ آيا جايزهاى شاهانه برايش درنظر گرفته؟ آيا مىخواهد منطقه امارت او را
وسيعتر كند؟ پرسش هايى بود كه در باره سفر امير، دهان به دهان مىگشت، ولى حقيقت
امر بر همه مجهول بود و از اسرار سلطنتى بود، حتى خود امير نمىدانست كه براى چه
احضارش كردهاند. تنها چيزى كه بر همه روشن بود، اين بود كه احضار به شام، صددرصد،
به سود امير است.
شترهاى جمازه و اسبهاى تازى به زودى آماده
شدند و امير عراق با عدهاى از همراهان و غلامان رهسپار شام گرديد. بانوى حرم سراى
امير كه از زيباترين زنهاى روزگار بود با شوقى فراوان، توشه راهى براى شوهر آماده
كرد و به دست خود، آن را تهيه نمود تا همسر عزيزش در اين سفر سريع در سختى نباشد.
چندى گذشت و بانو بر حسب معمول، بازگشتن امير
را نزديك ديد. خلعتى فاخر آماده ساخت كه در هنگام مراجعت، تقديم شوهر كند.
سفر امير بر خلاف هميشه، طول كشيد و دير زمانى
گذشت كه خبرى از شوهر براى بانو نيامد. همسر باوفا روز و شب در انتظار شوهر دقيقه
شمارى مىكرد و ساعتى از ياد شوهرش غافل نمىشد. پست شام كه مىآمد، غلامان را
مىفرستاد كه اگر نامهاى از امير آمده بگيرند و زود به دست او برسانند. غلامان
مىرفتند و دست خالى باز مىگشتند. كنيزكان را به خانههاى دوستان امير مىفرستاد
كه اگر خبرى از امير دارند او را مطلع سازند. آنها هم اظهار بى اطلاعى مىكردند.
روز به روز بر تشويش و پريشان خاطرى ارينب افزوده مىشد. كاروان شام كه مىآمد،
خودش به طور ناشناس ازخانه خارج مىشد و به سوى كاروان مىرفت تا خبرى به دست آورد،
ولى هر چه بيتشر مىجست كمتر مىيافت.
زمان به سنگينى مىگذشت و هر چه بود سكوت بود و
بى خبرى. كم كم ارينب از جست و جوى اخبار منصرف شد، نه كسى را براى كسب اطلاع
مىفرستاد و نه خود جوياى خبر و پرسان حال شوهر بود. دلش مىخواست كه وضع بههمين
حال بماند و از شام خبرى نيايد. از شنيدن خبرهاى شام و شوهرش، بيمى در دل احساس
مىكرد و دوست نداشت خبرى بشنود. سايه تاريك و شومى در دلش افتاده بود و خود را
بدان دل خوش مىكرد كه مىتواند در صحت آن، ترديد كند و بگويد: دل من اشتباه
مىكند.
ولى اگر همان رابه طور روشن شنيد، ديگر قابل
ترديد نبود. بسيار علاقهمنده حفظ وضع موجود بود و در تغيير وضع، خطرى براى خويش
احساس مىكرد.
پريشانى و اضطراب درونى، خواب را از چشن ارينب
و آسايش را از خاطرش برده بود و روزگارش را در تب و تاب انداخته بود ولى بااين حال
خوش داشت كه همين جور بماند و خبرى از شام نشنود.
بالاخره خبر رسيد زيرا روى احساس كرد كه خبرى
از شام رسيده، ولى مردم به او نمىگويند، مىديد چشمها به طور ديگر به او مىنگرند
برخى به ديده ترحم نگاه مىكنند يعضى به وى بيش از گذشته مهربان شده و بسيار
مهربانى مىكنند. زن هايى كه بر او رشك مىبردند، اكنون از ديدگانشان شادى و لذت
انتقام مىبارد. پارهاى در حضور او، تو گوشى سخن مىگويند و بدو نگاه مىكنند.
با خود گفت: چه خبرى است كه كسى به من نمىگويد
و چرا نمىگويند؟ من كه سرانجام آگاه خواهم شد، پس چرا زودتر نمىگويند؟ ولى
مىترسيد كه جوياى خبر و كشف آن گردد. روز به روز پريشانتر و مضطربتر مىگرديد.
با خود مىگفت: شوهرم سلامت باشد، هر چند پيش من نباشد. خداكند بر سر او بلايى
نيامده باشد، هر چند به من متوجه شود، چرا اينها به من نمىگويند؟! آيا در راه مورد
دستبرد قطاع الطريق قرار گرفته؟ آيا معاويه اش از امارت
عراق معزول كرده؟ آيا به زندانش افكنده و آن نامه
دروغين بوده، آيا عبدالله عزيزم بيمار است؟ يا خداى
نناكرده... ديگر نتوانست جمله را تمام كند و اشكش جارى شد.
بالاخره خبر شهرت پيدا كرد و به گوش
ارينب رسيد چيزى كه ارينب احتمال آن را نمىداد و به
خاطرش خطور نمىكرد. خبر اين بود: شوهرش رد شام او را طلاق داده است.
يزيد رد ياد ارينب شبها را به بيدارى
مىگذرانيد و به مىگسارى مىپرداخت و در آرزوى وصل او مىسوخت و مىساخت. زيبايى
ارينب چنان از يزيد دل برده بود كه جز جرعهاى از جام وصال وى فكرى در خاطرش راه
نداشت.
ناراحتى يزيد از
اين بود كه نمىتوانست اين خواهش دل را آشكار سازد زيرا ارينب همسر
عبدالله سلام امير عراق بود
و افكار عمومى مسلمانان اجازه نمىداد كه يزيد حس شهوت خود را به وسيله زنى شوهر
دار آرام كند. هنوز آثارى از قوانين اسلام باقى بود و كسى نمىتوانست به ناموس كسى
نظر خيانت داشته باشد.
يزيد مىدانست كه پدرش معاويه، سياستمدار بزرگى
است و قادر است كه مشكل او را حل كند. معاويه پا بند به احكام اسلام نبود. هر چه
مىخواست انجام مىداد، هرچند مخالف حكم پيغمبر بود، گاهى هم رنگ دين به آن مىداد
كه مورد اعتراض مسلمانان قرار نگيرد.
يزيد فكر كرد چگونه پدر را از عشق خود آگاه
سازد تا وسيله وصال را بهر فرزند آماده گرداند چون از محبت معاويه نسبت به خود
كاملا اطلاع داشت.
شبى بهترين فرصت فراهم گرديد. در آن شب يكى از
بندگان خاص معاويه كه رقيق نام داشت، همدم يزيد بود و
جامهاى شراب را پيوشته پر مىكرد و به يزيد مىداد او
هم مىنوشيد و شعر مىخواند و پريشان حالى خود را جلوه گر مىساخت.
رقيق از ناراحتى و
بى تابى ولى عند بر آشفت و در فكر كشف علت بر آمده و به جست و جو پرداخت. سرانجام
يزيد سرسخن را باز كرد و چنين گفت:
خداى عمر پدرم را طولانى كند و سلامتى اش را
مستدام بدارد و زمامدارى اش را براى هميشه استوار سازد! فكر عالى و توجه او به همه
كارها موجب شده كه من به نظر او اعتماد كنم و آنچه آرزو دارم در دل نهام داشته و بر
زبان نياورم. پدرم آن طور كه سزاوار است بهخواستههاى ممن توجهى ندارد در صورتى كه
نبايد مرا از نظر دور داشته باشد. او مىداند كه: از او هيبت دارم و آنچه در دل
دارم نمىتوانم بگويم. خداى در برابر نيكىهايى كه به كرده، از از اين گناهش كه
فرزندش را فراموش كرده در گذرد.
پرسيد: مگر چه شده؟ شما از مهر خليفه به خودتان
آگاهيد و مىدانيد كه شما را بر همه كس برتر مىدارد و بالاتر از مهر شما در دلش
چيزى نيست. نبايد چنين فكرى به خاطرتان گذر كند كه خليفه، شما را فراموش كرده است.
يزيد سر را به زير انداخت و ديگر چيزى نگفت و
سكوتى بر مجلس حكم فرما گرديد.
رقيق گمان كرد: يزيد از گفته پشيمان شده و خود
را سرزنش ميكند كه چرا چنين سخنى بر لب آورده است. در همان دل شب يكسره به سوى
معاويه شتافت. او اجازه داشت كه هر سرعتى به قصر سلطنتى برود.
معاويه از آمدن رقيق
در آن وقت، مضطرب شد و پرسيد: چيست؟ رقيق جريان مصاحبه خود با يزيد را گذارش داد.
معاويه در خشم شد و گفت: من در حق او چه كوتاهى كردهام؟! من هميشه خوشى و آسايش او
را خواسته و مىخواهم برو يزيد را بياور!
يزيد نزد پدر، حاضر شد. معاويه سخن آغاز كرد و
چنين گفت: فرزند! من در حق تو كوتاهى كردهام و تو از من چه خواستهاى كه من انجام
ندادهام؟! چرا زا من شكايت مىكنى؟! تو مىدانى كه من تو را چقدر دوست دارم، به هر
چيزى كه مىنگرم، سود تورا در نظر مىگيرم، پيش از آن كه به خاطرت خطور كند. من
چنين مىپنداشتم كه تو در برابر محبتهاى من سپاس گذار هستى اكنون. يبينم قدرى
ناشناسى مىكنى و مرا در حق خود مقصر مىخوانى.
تو از خشم من نترسيدى كه چنين سخنى گفتى؟!
نيكىهاى من تو را از اين سخن باز نداشت؟! آيا حق پدر را چنين ادا مىكنى؟! من
فرزندى نامهربانتر و نيرزنگ بازتر از تو نديدم. تو مىدانى كه من بر احساسات مردم
و افكار عمومى پا نهادم و تو را ولى عهد خود كردم در صورتى كه هنوز كسانى شايسته در
ميان ياران رسول خدا يافت مىشوند، ولى من تو را بر همه مقدم داشتم. تومى دانى كه
اين كار با چه مشكلاتى رو به رو شد و من چه قدر رنج بردم تا توانستم ولايتعهدى تو
را به كسرى بنشانم.
يزيد كه سر را به زير افكنده بود و خود را
شرمسار وانمود كرده بود و به سخنان پدر گوش مىداد چنين گفت: مرا نمك ناشناس
نخوانيد و به كيفرم تهديد نكنيد! من مىدانم كه شما همه گونه نيكى به. كردهايد. من
خوش وقتى خود را در آن مىدانم كه خشنودى شما را فراهم كنم. من از ناراحتىهاى شما
آن قدر پريشان مىشوم كه ناراحتى خود را فراموش مىكنم ولى چه كنم به دردى گرفتار
شدهام كه در مان ندارد. تا كنون توانستهام پنهانش كنم ولى ديگر طاقتم طاق شده،
قدرت پنهان كردن ندارم. اينك مهر از لب مىدارم و راز دل را آشكار مىسازم:
ارينب بسيار زيبت و
دلرباست. جمال و زبانش زبانزد خاص و عام است.
عشق او در دل من جاى گرفته و آرزوى او را دارم.
اميدوارم پدر مهربانم راه حقيقت و دور انديشى را از نظر نيدازد و مهربانى اش را
نسبت به من به پايان رساند و آنچه آسايش. در آن است محقق فرمايد.
گاه به فكرم مىرسد كه او را از شوهرش
عبدالله سلام بخواهم و گاه در اين فكر ترديد پيدا
مىكنم. به هر حال در سوز و گداز عشق و دو دلى روزگار مىگذرانيدم تا وقتى پيمانه
صبرم لبريز شد، اين سخنان را با رقيق در ميان نهادم.
معاويه گفت: يزيد صبر كن!
يزيد گفت: به صبرم امر مكنيد كه تحملم تمام شده
قادر بر صبر نيستم.
معاويه گفت: پس عقلت كجا رفته است؟!
يزيد گفت: عشق بر عقل پيروز شده و عقل فرار
كرده، من اطمينان دارم كه حسن نيت و فكر عالى پدرم خواهد توانست اين گره را بگشايد.
معاويه گفت: به هر حال با كسى از اين عشق دم
مزن كه آشكار شدنش به زيان خواهد بود... .
ابوهريزه و
ابودردا سكونت شام را اختيار كرده و در مزه درباريان
معاويه مىباشند. هميشه از فضايل معاويه و دودمان او سخن مىگويند و بر طبق دل خواه
او احاديثى جعل نموده و به رسول خدا نسبت مىدهند. اين دو تن به نام آن كه از اصحاب
رسول خدايند، نزد مردم موقعيتى دارند و مسلمانان به آنها با ديده احترام مىنگرند
به ويزه كه از اصحاب رسول خدا، چند نفر معدودى ساكن شام شده بودند.
جيب ابوهريره و
ابودردا از پول بيت المال و شكم آنها از غذاى معاويه پر
مىباشد. آنها رفتارهاى ناپسند معاويه را پسنديده مىخوانند و امير المؤمنين لقبش
مىدهند و عامل اجراى مقاصد او هستند. بيشتر اوقات در مجلس
معاويه حاضرند و سخنانش را تاييد و كارهايش را خدمت و هدف هايش را مقدس
مىشمارند. معاويه در حضور مردم از آنها بسيار تجليل و تعظيم مىكند و وجود آنها را
براى تثبيت حكومتش لازم مىداند.
روزى معاويه آن دو را مخاطب قرار داد و چنين
گفت: دخترى دارم كه به سن رشد رسيده مىخواهم براى او همسرى شايسته در نظر بگيرم و
شوهرش بدهم، مىترسم كه اگر من بميرم، جانشين من از ازدواج او، جلوگيرى كند به اين
عذر كه كسى كه شايسته همسرى با اين دختر باشد يافت نمىشود.
من كسى را كه سزاوار همسرى دخترم مىدان
عبدالله سلام است كه از عراقش به شام احضار كردهام. او
مردى است دين دار، بافضيلت، دانا، آبرومند و از هر جهت، براى دامادى من شايستگى
دارد.
ابوهيره و
ابودردا زبان و مدح به ثناى معاويه گشودند و چنين
گفتند: شايستهترين كس براى شكر نعمتهاى خدا و جلب رضايت حضرت حق، امير المؤمنين
است كه هم يار رسول خدا بود و هم نويسندده و منشى آن حضرت.
معاويه گفت: پس عبدالله رااز منظور من آگاه
كنيد ولى اين نكته را خاطر نشان مىكنم كه دخترم را در ازدواج با او مجبور نمىكنم.
دخترم هر كه را براى شوهرى بخواهد آزاد است ليكن من اميدوارم كه از گفته من سرپيچى
نكند.
دو پير به سوى عبدالله
سلام رفتند تا از وى مژدگانى بگيرند. عبدالله چندى بود كه وارد شام شده بود
و در بهترين كاخها از طرف معاويه پذيرايى مىشد.
او پيوسته مترصد بود كه بداند معاويه چه مقامى
و يا چه چيزى و يا چه جايزهاى مىخواهد به وى بدهد.
هنگامى كه پيام معاويه به وسيله دو پير به
عبدالله رسيد گفت: من نمىدانم چگونه از عهده سپاسگذارى
الطاف امير المؤمنين برآيم. بيش از حد به من لطف كرده و عنايتش را از اندازه
گذرانيده است، من كه شايستگى چنين مراحلى را ندارم. هرچه بخواهم ازاو تشكر كنم كم
است و باز هم ناسپاس خواهم بود. اكنون مىبينم به اين همه لطف و عنايت اكتفا نكرده
و مىخواهد مرا با خودش پيوند دهد و به همسرى دخترش سرافرازم سازد.چ
من بايستى از خداى كمك بجويم تا از عهده شكر
نعمتهاى امير المؤمنين برآيم. اينك از شما دو تن تقاضا مىكنم كه برويد نزد امير
المؤمنين و دخترش را براى من خواستگارى كنيد، چون از شما بهتر و شايستهتر كسى را
سراغ ندارم.
معاويه نزد دخترش نشسته بود و به وى چنين تعليم
مىداد: دخترم، وقتى كه اين دو پير براى خواستگارى پيش تو آمدند و سخن مرا
رسانيدند، تو از عبدالله تعريف كن و به ازدواج با او اظهار تمايل كن، ولى بگوى: او
زن دارد و ازدواج با مرد و زن دار براى من سخت است، مىترسم كه پس از زناشويى بر
همسر او رشك برم و رفتارى از من سر زند كه خداى را به غضب در آورد. اگر عبدالله مرا
مىخواهد بايستى ارينب را طلاق دهد.
وقتى كه دو پير از طرف عبدالله براى خواستگارى
نزد معاويه آمدند. او آنها را نزد دختر فرستاد كه با خودش گفت و گو كنند و تمايل
پدر را نيز اعلام دارند. دختر معاويه هم كاملا مىدانست كه چه بگويد و چه كند، نقش
خود را با بهترين امير عراق زن زيباى خود، ارينب را به طمع همسر شدن با دختر معاويه
طلاق داد و دو شاهد عادل آرى دو شاهد عادل، ابوهريره وابودردا را بر آن گواه گرفت.
معاويه از اين كار، اظهار نارضايتى كرد و گفت: طلاق همسرش، كار خوبى نبود و من آن
را خوش نداشتم.
عبدالله قدرى حوصله مىكرد و عجله نشان
نمىداد، كارش درست مىشد، ولى هر چه بايد بشود، خواهد شد. قضا و قدر را چارهاى
نيست و بشر را در برابر آن، اختيارى نه.
دوپير به دختر معاويه خبر دادند كه
عبدالله سلام امير عراق براى خاطر تو زنش را طلاق داد.
دختر معاويه گفت: بى خود، چرا عجله كند؟ من كه
قول قطعى نداده بودم.
شما بايد بدانيد كه ازدواج، كار بسيار مهمى
است. بايستى مورد مطالعهاش قرار داد، همه اطراف و جوانب را نگريست. زود تصميم
گرفتن، دراين كار روانيست. من بايد فكر كنم و از كسان خود مشورت خواهم و بدانم صلاح
من در چيست. از خدا مىخواهم كه مرا راهنمايى كند تا بر طبق مصلحت قدم بردارم. شما
منتظر خبر من باشند.
ابودردا! ابودردا! بله يا امير المؤمنين.
بايستى به عراق بروى و ارينب را براى يزيد خواستگارى كنى و به شام آورى. فرمانى بود
كه معاويه در كجلس خصوصى به ابودردا داد و ابودردا را به سوى عراق فرستاد تا ارينب
را براى يزيد بياورد.
ابودردا وارد عراق شد. شنيد كه حسين پسر على در
آن جا مىباشد و عراقيان مقدمش را مغتنم شمرده و در برابر حضرتش سر تعظيم فرو آورد
و از خرمن دانش و فضلش خوشه چينى مىكنند. مشكلات علمى و معضلات قضايى و دشوارىهاى
اجتماعى عراق به دست حسين حل مىشد. حسين مشكل گشا بود. فضايل حسين از منبع وحى
سرچشمه گرفته بود.
ابودردا با خود گفت: حال كه حسين در عراق است،
سزاوار است كه قبل از هر كارى به حضور حسين شرفياب شده و زمين ادب را ببوسم و از
سايه همايونش تبرك جويم تا سفرم ميمنت پيدا كند. حسين نواده رسول است تحسين، سوره
جوانان بهشت است. با نگاهى به چهره شاداب حسين، عم هايم زدوده مىشود، سپس در پى
مقصود روانه گردم.
ابودردا شرفياب شد و از سعادت زيارت حسين بر
خوردار گرديد. پسر پيغمبرفرمود: ابودردا چگونه گذارت به عراق افتاده؟!
ابودردا عرض كرد: معاويه به عراقم فرستاده تا
دختر اسحاق ارينب را براى پسرش يزيد خواستگارى كنم. خواستم ابتدا حضور مباركت
شرفياب شده و عرض ارادتى كرده باشم، آن گاه نزد ارينب
بروم.
حسين گفت: من هك عزم داشتم كه او را براى خود
خواستگارى كنم و منتظر بودم كه عدهاش سرآيد. اكنون تو از طرف من نيز و كالت دارى
كه ارينب را براى من هم خواستگارى كنى. اختيار با ارينب
است: خواست مرا انتخاب كند، خواست يزيد را.
مهرى كه معاويه براى ازدواج پسرش قرار داده، تو
از طرف من هم به همان اندازه قرار بده.
ابودردا گفت: امرتان را اطاعت خواهم كرد.
ارينب به خانه حسين رفت و زير سايه پسر پيغمبر
قرار گرفت. خدمتگزاران امام با ديده تكريم و احترام بدو مىنگريستند.ارينب سر خوان
حسين مىنشست و از سعادت و خوش بختى بر خود بر خود مىباليد. روابط حسين و ارينب،
روابط فرشتگان بود. ارينب از حسين جز مهر فضيلت نديد. تنها تماسى كه بين او و حسين
رخ داده بود، تماس لبهاى ارينب و دست حسين بود كه در آغاز و رودش به خانه حسين،
بوسهاى بر دست حسين زده بود.
ارينب فرشته ملكوت را مىديد كه بال بر سرش
گسترده و ملك رحمتش بر بال نشانيده و در ملكوت آسمانها در پرواز مىباشد. كسانى كه
در گذشته ارينب را ديده بودند، وقتى كه او را دوباره مىديدند، تشخيص مىدادند كه
بر زيبايى چهرهاش قيافه ملكوتى نيز افزوده شده. ارينب نورانى شده بود و پا را از
زن بودن و بشر بودن، فراتر گذارده بود و فرشتهاى بود كه تنها با فرشتگان سروكار
داشت. او حسين را شوهر نمىديد، بلكه خورشيد آسمان تقوا و فضيلت مىديد كه خودش
مانند ذرهاى او مىگرديد.
او مىديد كه سروكار حسين با جهان بالا بيش از
ارتباطش با جهان بشرى است. او مىديد كه فرشتگان رحمت از حسين كسب فيض مىكنند. او
مىديد كخ حسين بزرگترين نماينده جهان قدس ربوبيت است. او مىديد كه حيات حسين،
جاودانى است. او مىديد كه حسين معلم و رهبر انسانيت است. لذتهايى را كه ديده بود
در عمر نديد. او نمىدانست كه جهان خوش بختى اين قدر اذت دارد.
ارينب مىگفت: اى كاش مينيان، حسين را مانند
آسمانيان مىشناختند تا از جهان دبختى دست مىكشيدند و رد سلك فرشتگان نور در پرواز
مىآمدند.
خانه حسين دو بهشت بود: بهشت آن جهان بود زيرا
ارينب از حسين بوى بهشت خداى را مىبييد و از لب دندان حسين، ترانههاى بلبلان عالم
قدس را مىشنيد. غم و غصه، از دلش رخت بر بسته بود وماتمش پايان يافته بود. او صد
در صد در خوشى و آسايش بود.
امير عراق در انتظار خبر از ناحيه دختر معاويه
بود و با اشتياق و اميدوارى كامل روز را شب مىكرد. با خود مىانديشند كه بسيار دور
است كه دختر معاويه گفته پدر را زير پا گذارد. او به طور قطع، موافقت خواهد كرد و
زندگى نوبتى در بهترين كاخههاى شام نصيب من خواهد شد و؛ رموقعيتى حساس قرار، خواهم
گرفت و نزديكترين فرد به امير المؤمنين خواهم بود. تمام مقامات و مناصب در اختيار
من شود. هر كس هر پستى را بخواهد، بايستى مرا ببيند و من هر كه را بخواهم به هر
مقامى مىگمارم. پس قدرت كشور در دست من خواهد شد. اين وقت بود كه چشمانش برقى
مىزد و به آيندهاى روشن، اميدوار مىگرديد.
روزگارى گذشت و از دختر معاويه خبرى نرسيد باز
هم روزگارى گذشت و خبرى نشد. كم كم، تحيرى آلوده به اضطرب و پريشانى نصيب
عبدالله گرديد.
هر چه رسيدن خبر، ديرتر مىشد، بر پريشانى اش
افزوده مىشد. دو دلى و انتظار جانش را به لب آورده بود، ديو نوميدى گاه به گاه
چهره خود را نشان مىداد.
عبدالله با خود مىگفت: اگر دختر معاويه
مىخواست پدر را اطاعت كند، اين قدر طول نمىداد. چنان مىنمايد كه تصميم به اطاعت
پدر ندارد. پدرش هم گفته كه دخترش در اختيار شوهر آزاد است و او را مجبور نخواهد
كرد. از اين افكار خيلى ناراحت مىشد و خود را سرزنش مىكرد كه چرا بى درنگ ارينب
عزيز را طلاق داد؟ خوب بود قدرى صبر مىكرد، اگر مطلب قطعى بود، اقدام به طلاق
مىكرد و گرنه زن زيبايش را نگاه مىداشت.
از تند روى و شتابزدگى در طلاق ارينب پشيمان
بود و بسيار افسوس مىخورد، ولى پشيمانى سودى نداشت. گاه فكر مىكرد، بى خود
پيشنهاد معاويه را پذيرفتم. ازدواج با دختر معاويه چه سودى دارد؟ من كه بهترين
زنها را داشتم و مقامى عالى را حائز بودم، چه احتياجى به اين ازدواج داشتم؟ چرا
اين گونه خود را پريشان و سرگردان ساختم؟ هر چه بر سرم آمد از خودم مىباشد و خود
كرده را تدبير نيست.
دختر معاويه اگر پاسخ رد بدهد، من چه كنم؟ ميان
مردم، سبك و رسوا خواهم شد، آن حيات شيرين، به زندگانى تلخ تبديل خواهد گشت، چنانچه
هم اكنون طليعه آن آشكار شده. عجب اشتباه بزرگى بود! چه كار خطايى كردم! از كجا
زندگى با دختر معاويه به شيرينى زندگى با راينب مىباشد؟ در اين جا به ياد ارينب
افتاد و اشك در چشمانش حلقه زد و بى وفايى خود نسبت به ارينب
شرمسار گرديد.
مغز عبدالله از اين افكار پوشيده بود و گذشت
زمان پرترش مىكرد. هر چه هم مىانديشيد كه راهى براى نجات خود باز كند نمىتوانست
و همه راهها را بسته مىديد. خبر هم در ميان مردم منتشر شده بود و هر كس درباره آن
چيزى مىگفت و اظهار نظرى مىكرد. بسيارى را عقيده بر اين بود كه خود معاويه با اين
ازدواج محالف است و گرنه دختر را راضى مىكرد.
آن وقت اين پرسش پيش مىآمد: چرا معاويه اين
پيشنهاد را داده؟ امير عراق را براى چه احضار كرده؟ علت معلوم نبود، زيرااز اسرار
سياسى بود.
عبدالله از حيرانى و سرگردانى به تنگ آمد و از
ماندن در شام خسته شد و تصميم گرفت كار را يك طرفى كند و از دو دلى بيرون آيد. خود
از دختر معاويه خبر بگيرد، ديگر منتظر او نشود. هر چه انتظار كشيده بس است، بايستس
طلسم شكسته شود.
به سراغ دو پير رفت. گفتند: ابودردا در شام
نيست و خليفه او را به ماموريتى بسيار حساس فرستاده است، ولى ابوهريره در شام
مىباشد. عبدالله از ابوهريره كه هر طور هست به سودى دختر معاويه برود و نظر قطعى
او را بگيرد.
قاصد عبدالله به سراغ مقصود روانه شد و گفت:
آمدهام كه از آخرين تصميم و نتيجه مطالعات والاحضرت، درباره ازدواج با امير عراق
آگاه شوم. دول دادن اين مرد بيش از اين روا نيست.
دختر معاويه گفت: من درباره عبدالله، مطالعه
بسيار كردم و از كسانى نظر خواستم، بعضى صلاح دانستند ولى پارهاى مخالف كردند.
اينك پس از تامل و تفكر، بايستى بگويم كه عبدالله را براى همسرى خود شايسته
نمىبينم.
امير عراق پى برد كه در دام افتاد و به كمند
خيانت گرفتار شده است و صحنهاى براى منظورى به وجود آمده؛ آن منظور چه بوده؟
ابودردا با دست
خالى به شام بازگشت و مورد سرزنش سخت معاويه قرار گرفت. معاويه گفت: هر كس احمقى را
پى انجام دادن كارى بفرستد به مقصود نخواهد رسيد. من از
ابودردا احمقتر بودم كه چنين كسى را براى اين كار فرستادم، من بيش از او
بايستى سرزنش بشوم و ملامت بشنوم. آرى، احمق كسى است كه نادانى را در پى كارى
بفرستد.
عبدالله سلام در
شام زبان بدگويى معاويه گشود. او بود كه همسر عزيزش را
از دستش بربود. او بود كه كانون شيرين زندگى اش را به كانون آتش تبديل كرد. آن
شيرينى تلخ شد و آن گوارايى ناگوار گرديد.
حرفهاى عبدالله به
گوش معاويه رسيد. او هم از امارت عراق معزولش كرد و از
تمام مزايا حتى حقوق ماهيانه محرومش ساخت و جميع فوق العادهها و اضافات و عطاياى
او رابريد.
عبدالله هم به رسوا
ساختن معاويه همت گماشت. شايد بتواند بدين وسيله
انتقامى بگيرد و مرهمى در جراحت دل بگذارد. عبدالله در اين مبارزه از هيچ چيز
نمىهراسيد و از قدرت معاويه بيمى نداشت. بالاتر از سياهى رنگى نبود. زندگى براى
عبدالله ديگر ارزشى نداشت. مرگ هم كه يك بار بيشتر به سراغ كسى نمىآيد و براى
عبدالله حلوا بود. مرگ او را از سخريه استهزاى ياوه گويان، نجات مىداد.
توقف عبدالله در
شام طول كشيد. آخر به چه اميدى به
عراق باز گردد؟ آنچه مال و منال همراه داشت، تمام شد و وضع مالى اش دگرگون
گشت و ماندن در شام برايش غير مقدور گرديد.
در زندگى آينده تنها اميد
عبدالله به چند كيسه مرواريدى بود كه نزد ارينب
امانت گذارده بود. به فكرش آمد بدرههاى مرواريد را بگيرد و باقى مانده عمر را با
آن به سر برد ولى به چه رويى با ارينب ملاقات كند؟ چه
بگويد؟ و چه بشنود؟ آيا ارينب حاضر به ملاقات او خواهد
شد؟ ارينب كه به او خيانتى نكرده، او است كه خيانت كرده
است و از روى طمع دخرت عمو و همسر با وفايش را از دست داده است.
ولى چارهاى نبود راه، منحصربه ملاقات با
ارينب بود هرچه مىشود بشود و
ارينب هر چه گويند بگويد، او حق دارد. با پاى پياده عزم سفر عراق كرد.
شامگاه روزى، ژندهاى گرد آلود، ژوليده مو،
وارد عراق گرديد و خانه حسين را مىجست. هيچ كس باور نمىكرد كه او، همان امير سابق
عراق، عبدالله سلام است كه در چند ماه پيش با كبكبه و دبدبه و خدم و غلامان از
عراق به اميد بزرگى به شام
رفته و اكنون اين گونه نا اميد باز گشته است.
اگر آن روز كسى گمان مىكرد كه آن رفتن اين
برگشتن را دارد ديوانهاش مىخواندند. سفرى كه سفر آرزو بود، سفر نابودى گرديد. نه
تنها در اين سفر تير آرزوى عبدالله به سنگ خورد، بلكه
آنچه را كه داشت از دستش رفت.
آرى سفر شام سفرى نحس بود. سفر شام، همسر عزيزش
را از او گرفت، منصبش را از او گرفت، عزتش را از او گرفت، ثروتش را از او گرفت،و
رسوايش ساخت و مورد تمسخر قرارش داد.
خشودى عبدالله هنگام ورود به عراق، اين بود كه
ژنده پوش و ژوليده مو است و كسى او را نمىشناسد. براى ورود به عراق هم شامگاه را
اختيار كرده بود كه تاريكى به مقصود كمكش كند و كسى او را نشناسد عبدالله با خود
چنين انديشيد كه شبانه به خانه حسين برود و به مساعدت حسين، كيسههاى مرواريد را از
ارينب بگيرد و همان شبانه از عراق خارج شود و به شهرى برود كه كسى نشناسدش و تا آخر
عمر همان جا بماند.
امير سابق عراق به حضور امام شرفياب شد. پوتو
شمعى اطاق را روشن كرده بود. امير ژنده پوش، بسيار دلگير و افسرده بود. سخن گفتن
ناراحتى اش را بيشتر مىكرد.
پسر پيغمبر با سخان شيرين و رفتارى بزرگوارانه،
دل عبدالله را بدست آورد. دستور پذيرايى كامل هم داده شده بود. عبدالله سر حال آمد
و نشاتى به وى دست داد و قدرتى بر سخن يافت و در اين فكر شد كه چگونه مقصود خود را
براى پسر پيغمبر بگويد كه حضرتش باور فرمايد. منظورش اين بود كه اگر ارينب منكر
شود، امام به او امر كند كه امانت را به صاحبش مسترد گرداند. بهترين راهى كه به
خاطرش رسيد، راست گويى و حقيقت گويى بود.
عبدالله بدين گونه سخن آغاز كرد: حضرتت مىداند
كه چه بلايى بر سر من آمده و چه رنجها بردهام. پيش از آن كه به سفر شام بروم، چند
كيسه مرواريد نزد ارينب، امانت گذاردم، سپس سفر كردم و به اين حوادث مبتلا شدم. من
در طول زندگانى از ارينب، نادرستى نديدم و او را زنى درستكار مىشناسم. گمان ندارم،
امانت مرا منكر شود.
تقاضا دارم امر كنيد: امانت را پس بدهد و در پس
دادن امانت تحريض وترغيبش فرماييد؛ خداى من به حضرتت پاداشى بزرگ عنايت فرمايد و
روز به روز بر سربلندى وجود مقدست بيفزايد.
امام برخاست و به اندرون رفت و
ارينب در اظهار فرموده و گفت: عبدالله آمده و تورا
مىستايد و از رفتار نيكوى تو سخن مىگويد، به طورى كه موجب خشنودى من گرديد.
او مىگويد: پيش از رفتنش، مالى به رسم امانت
نزد تو گذارده، امانتش را پس بده و مالش را به خودش برگردان، او راست مىگويد، و جز
حقخود چيزى نمىخواهد.
ارينب كه در حضور امام ايستاده بود و از شرم
نتوانسته بود چشمهايش را به ديدگان امام خيره كند، عرض كرد: راست مىگويد مالى نزد
من امانت دارد، نمىدانم چيست، كيسهها مهر شده و به مهر خودش نزد من موجود است.
حسين ارينب را
تقدير كرد وفرمود: ارينب امانت را منكر نيست و مىگويد: كيسهها را همچنان كه مهر
كرده به او دادى، نزد او موجود است، برومالت را بستان.
عبدالله عرض كرد: ممكن است امر فرموده مال را
بياورند؟
امامفرمود: نا بايستى از دست خودش بگيرى.
عبدالله نزد ارينب رفت امام
ارينب را مخاطب قرار داد و فرمود: اين عبدالله است
امانت را به خودش برگردان.
ارينب كيسهها را نزد عبدالله گذارد و گفت:
اينها همان امانت هاست.
عبدالله از او سپاس گذارى كرد و سپس يكى از
مهرها را بشكست و سر كيسهها را باز كرد و مشتى چند از مرواريدها را پيش
ارينب بريخت و گفت: در برابر امانت دارى تو بسيار ناچيز
است و نتوانست از ريزش اشك خودارى كند. ارينب نيز به گريه افتاد.
كم كم صداى گريه هر دو بلند گرديد. قلبى
بزرگوار و دلى مهربان ناظر اين منظره بود و گريستن آن دو را مىنگريست به يك باره
آهنگى دلپذير از دهانش برخاست؛ پروردگارا تو گواه باش كه من ارينب را طلاق دادم.
بارالها تو مىدانى كه ازدواج من با راينب براى چه بود، براى زيبايى او نبود، براى
امور مادى نبود، براى نگهدارى اش براى شوهرش بود و پاداش آن را از تو مىخواهم و
بس.
فرزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
مهرى را ارينب پرداخته بود، پس نگرفت و همه را بدو بخشيد. هرچه عبدالله و ارينب
اصرار كردند كه حسين مهر را پس بگيرد، پذيرفته نشد و فرمود:
پاداشى را كه اميدوارم خدا به من بدهد بسيار
بيشتر و بهتر از اين مىباشد. نخستين سخن عبدالله به ارينب اين بود: من با تو وفا
نكردم ولى حسين مرد وفا بود مرا به حسين ببخش.