گردن بند مقدس:
گرسنگى در دودمان پيغمبر اسلام حكومت مىكرد،
روزها مىگذاشت و گرده نانى كه خود را بدان سير كنند، يافت نمىشد. دير زمانى بود
كه نان گندم از ميان ايشان، سفر كرده بود و اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش
روان شده بود.
فشار گرسنگى روز به روز افزوده مىگشت و خاندان
رسول خدا همچنان استقامت مىورزيدند و خم به ابرو نمىآوردند.
لبخند شيرين، همچنان بر لبهاى مقدس پيغمبر
رحمت باقى بود. چهره مباركش هنوز مىدرخشيد. كسانى كه از نزديك با حضرتش سرو كار
نداشتند، گمان نمىكردند كه خود و خاندانش در جوع به سر مىبرند. نادانانى كه صورت
ظاهر را ملاك تشخيص قرار دهند، احتمال نمىدادند كه پيغمبر بزرگ، چنين وضعيتى دارد.
چيزى كه كار را بر حضرتش دشوار و سخت مىكرد،
اين بود كه دستهاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود، درماندگان اميدوار بودند كه
حضرتش به آنها نظر مرحمتى كند. بيچارگان به كويش سفر مىكردند و از راه دور و نزديك
به خدمتش مىرسيدند تا از خرمن احسانش خوشهاى بر گيرند.
گاه گرسنگى بروجرد مقدسش آن قدر فشار مىآورند
كه شكمش به پشت مىچسبيد كه بر آن سنگ مىبست، ولى ابدا به آن توجهى نداشت.
چيزى كه روان نازنينش را مىآزرد، گرسنگى
خاندان بود، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران؛ با اين حال، كسى از در خانهاش
نا اميد بر نمىگشت.
بزرگوارى اش اجازه نمىداد كه نيازمندى از كويش
دست خالى بر گردد و بيچارهاى وا بماند.
حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد
نشسته بود. مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان،
ارتقاع نداشت. سقف مسجد از پوشال خرما و شاخههاى آن پوشيده شده بود و كمتر در آن،
گل به كار رفته بود. آن سقف، فقط نماز گزاران را از آفتاب محفوظ مىداشت، ولى از
ريزش بارارن نمىتوانست جلوگير باشد، ستونهاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل
مىداد.
حضرتش هر چند روى زمين مىنشست و ميز نداشت،
ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميز گرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران
ممتاز نبود. ناشناسى كه وارد مىشد، مىپرسيد كه كدام يك از شماها محمد مىباشد.
پير مردى ژوليده مو، گرد آلود، رنگ پريده، وارد
مسجد شد، جامهاى كهنه بر تن داشت، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شد بود كه خويشتن
دارى نمىتوانست، حالش حكايت مىكرد كه راه دورى را پياده پيموده است.
پيامبر مهربان با لبخند مهر، پرسش حالش كرد.
پير مرد بى نوا نفس زنان، به سه جمله كوتاه، حقيقت حال خود را بيان داشت: گرسنهام،
برهنهام، بى نوايم.
رسول خدا فرمود: چيزى در دست ندارم ولى نشان
داد خير مانند انجام آن است. برو به سراغ دخترم فاطمه.
آن گاه به بلال روى كرده فرموده: او را به در
خانه فاطمه برسان خانه فاطمه در كنار مسجد قرار داشت و
درش به مسجد باز مىشد. براى پير مرد بى نوا زحمت راهپيمايى نداشت، ولى
فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به
دست نياورده بودند و در گرسنگى به سر برده بودند.
مرد بى نوا كه با استراحتى توانسته بود اندك
قدرتى به دست آورد، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد
سلام داد و گفت: اى دودمان پيغمبر شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد
مىكنند. جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است.
جواب آمد و عليك السلام. اى مرد! كهاى و از
كجايى؟
- از عرب هستم و از تنگى و سختى گريختهام به
كوى پدرت پناه آوردهام. شكمى گرسنه دارم بدنى برهنه دارم به من رحم كن تا خدا به
تو رحم كند.
دختر پيغمبر گلوبندى در گردن داشت كه دختر
عمويش حمزه برايش هديه آورده بود، زود از گردن باز كرد و به او داد و گفت: اين را
بگير و بفروش اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد.
مرد بى نوا از در خانه فاطمه باز گشت چشمانش
مىدرخشيد چهرهاش خندان بود و قيافه ژمردهاش عوض شده بود.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هنوز در
مسجد بود و ياران در حضورش بودند همه مىدانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر
مىبرند. حس كنجكاوى در آنها تحريك شده بود، مىخواستند بدانند كه اين مرد، چگونه
باز گشته و چه آورده است. چگونه رسول خدا وى را به خانه على هدايت كرد؟ فاطمه چگونه
با وى رفتار كرده؟ چرا به اين زودى بازگشت؟ پرسش هايى بود كه به خاطر همه مىرسيد.
زود بازگشتن نشانه نوميدى است لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود.
تحريرى فوق العاده به همه دست داده بود تا خطاب مرد بى نوا به ذرسول خدا آن را
برطرف كرد: يا رسول الله دخترت گردن بندش را داده تا بفروشم.
آيا منظور از اين سخن استجازه از فروش گردن بند
بود يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود؟ روشن نشد زيرا پيامبر بزرگ فورى جواب
داد: بفروش آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد، در صورتى كه
دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مىباشد.
به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست، مردى
كه داراى قامتى كشيده، چهرهاى گندم گون، چشمانى شهلا بود. قامت رسا و شانههاى پهن
او، توجه بى نوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موههاى سرش ريخته و فقط چند دانه
مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مىكند كه رنج بسيار ديده است.
مردى بى نوا او را شناخت و ندانست كه براى چه
از جا برخاسته ولى ياران همگى او را مىشناختند و به خوبى از سوابق درخشان آگاه
بودند.
آنها مىدانستند كه در ميان خودشان، كسى به
اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است. هنوز آثار شكنجه هايى
كه دست تبهكاران بر او وارد كرده، در پيكرش باقى است. بدن او از بى رحمى بشر
داستانها دارد.
آنها مىدانستند كه خاندان اين مرد از نخستين
كسانى هستند كه به اسلام گرويدهاند، وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن رو
گردان بودند. در آن موقع كسى كه اسلام مىآورد در خطر قرار مىگرفت. نخستين مردمى
كه اسلام را پذيرفتند ناتوانان و ستمكشان بودند قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در
شكنجه و آزار آنان به كار مىبردند.
اصحاب پيغمبر مىدانستند كه اين خانواده چه
رنجها ديده و چه شكنجهها چشيدهاند و چه قربانىها دادهاند. پدر و مارد عمار،
نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند. ابوجهل اين خانواده ضعيف و بى نوا
را در آفتاب سوزان حجاز لخت و عريان به روى سنگ ريزه هايى كه از حرارت آفتاب گداخته
شده بود، مىخوابانيد و بر سينههاى آنها سنگهاى بسيار بزرگى مىنهاد تا از ايمان
به خدا و رسول دست بردارند؛ گاه بر پيكر برهنه آنها قدر تازيانه مىنواخت كه گوشت
بدنشان به اين سو و آن سو مىپريد. وقتى كه آتش خشمش شعله ور گرديد زوبينى به دست
گرفت و در پيش مادر عمار فرو كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت. آن گاه ياسر پدر
عمار را شهيد كرد و عبدالله برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد، پيكر
جوان خرد شد و از دنيا رفت.
خود عمار كه در آن آفتاب سوزان در زير شكنجه
قرار داشت، همه اين جنايات را به چشم مىديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش
چه كردند، او منتظر بود كه نوبت او كى رسد.
در اين موقع، ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست
بود. آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در
ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مىكشيدند و هل مىدانند. گاه
عمار را در ميان آب فرو مىكردند، ولى
عمار استقامت مىكرد.
اكنون سالها از آن روزهاى سياه مىگذرد و هنوز
آثار آن شكنجهها كه بزرگترين نشان افتخار است، در تن عمار باقى مىباشد.
عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) بود و رد ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده
تقديس و احترام دو مىنگريستند. وقتى كه از جايى برخاست، چشمها به او دوخته شد تا
بدانند چه مىخواهد بكند و چه مىخواهد بگويد.
عمار عرض كرد: يا
رسول الله! اجازه مىفرماييد كه من اين گردن بند را بخرم؟ پيغمبرفرمود: و هر كس با
تو در خريد آن شركت كند، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد داد.
عمار به مرد بى نوا
روى كرد و پرسيد: گردن بند را چند مىفروشى؟
بى نوا گفت: هشت دينار زر، دويست درهم سيم،
بردى از يمن، چارپايى كه تو را به خانه مىرساند مىدهم و تو را از نان و گوشت، سير
خواهم كرد.
مرد بى نوا از اين نيكوكارى
عمار در تعجب شد و گفت: اى مرد تو چقدر جوانمرد هستى!
عمار و مرد بى نوا از مسجد خارج شدند.
اين بار سومى بود كه بى نوا حضور پيغمبر مهربان
شرفياب مىشد و هر بار، حالش از گذشته بهتر بود. اكنون شكمش سير است، جامهاى از
برد يمانى به تن كرده، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به سناى رسول گوياست.
عرض مىكند يا رسول الله گرسنه بودم سيرم كردى،
برهنه بودم، پوشيدهام كردى، پياده بودم سوارهام كردى، بى نوا بودم توانگرم كردى،
پدر و مادرم به فربانت!
آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت:
پروردگارا! جز تو كسى را نمىپرستم! تويى كه روزى رسانى؛ پروردگارا، به فاطمه
پاداشى بده كه چشمى نديده باشد و گوشى نشنيده باشد.
پيغمبرفرمود: آمين.
آن گاه به ياران روى كرد وفرمود: خدا به فاطمه
چينن چيزى داده است، من، پدر فاطمه هستم و پدرى مانند
پدر فاطمه نمىباشد. على
شوهر فاطمهمىباشد و اگر على
نبود فاطمه را شوهرى نبود. خداى حسن و حسين را به فاطمه
داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آنها كسى يافت نمىشود.
جبرئيل به من خبر داد: وقتى كه فاطمه از دنيا
مىرود و به خاك سپرده مىشود، دو فرشته به قبرش مىآيند و از او مىپرسند: خداى تو
كيست؟ فاطمه مىگويد: الله، خداى من است. مىپرسند؟ پيغمبر تو كيست: مىگويد: پدرم.
مىپرسند:امام تو كيست ؟ مىگويند: اين كسى است كه سر قبر من ايستاده، على بن ابى
طالب.
عمار، گردن بند مقدس را به مشك بيالود و در
بردى از يمن بپيچيد و به غلامش داد و گفت: برو حضور رسول خدا، اين را و تو را نثار
مقدمش كردم.
غلام شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه
كاينات رسانيد.
حضرتش فرمود: برو نزد دخترم فاطمه، تو را و
گردن بند را به وى بخشيدم.
غلام به سوى دخت رسول شد و سخن پدر را به دختر
ابلاغ كرد. فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت: برو، تو را در راه خدا آزاد كردم.
غلام مىخنديد و مىرفت. از وى سبب پرسيدند.
گفت: خندهام از اين گردن بند است كه چه قدر با بركت بود: گرسنهاى را سير كرد،
برهنهاى را پوشانيد، پيادهاى را سوار كرد، بى نوايى را به نوا رسانيد، بندهاى را
آزاد كرد و خود به جاى خويش باز گشت.
به سوى او
به سرزمين دل گشا و با صفاى غوطه كه رسيد خواست
در جلگه خرم قدرى استراحت كرده، خستگى هايش را برطرف سازد و به سفر دور و درازش
ادامه دهد. هنوز تا سر منزل مقصود راه بسيار بود و منزل بى شمار. مدتى بود كه خانه
خودرا بسطام پشت سر گذاشت و دست از همه چيز شسته واز هممه كس بريده تبه سوى كوى او
روانه گرديده بود.
در اين سفر رنجها برده، مشقتها كشيده، خارها
به پايش خليده، تشنگىها ديده، گرسنگىها چشيده، ولى هيچ يك نتوانستند از اين سفر
جلوگيرش باشند. همچنان بر عزم خود پايدار بود و استقامتش استوار. از رنجها هراسى
نداشت و از ادامه سفر دست بردار نبود، مگر گنج مقصود را در آغوش بگيرد.
در كنار جويى زير سايه درخت زيتونى بنشست، مشت
آبى به صورت زد و گرد و غبار سفر را بشست و كفى چند از آن آب گوارا بنوشيد. آن گاه
نان خشكى از كوله پشتى بيرون آورد و چند قطره آبى بر آن بپاشيد و ميان دستمالش
بپيچيد و پس از آن كه قدرى نرم شد، لقمهاى چند تناول كرد و در زير سايه همان درخت
دراز كشيد.
كوفتگس شديد، خستگى فوق العاده، نمىگذاشت به
زودى خوابش ببرد.
آواز بلبلان كه بر فراز درختان در ترانه بودند
بهترين چيزى بود كه خواب را از ديدگانش بگيرد و گوش هايش را با آن نغمههاى روح
افزا بنوازد.
همان طور كه دراز كشيده بود، چشمش به خوشههاى
زيتون قرمز افتاد كه مانند دانههاى عناب آويزان بودند. بايزيد كه هنوز زيتون قرمز
نديده بود، مدتى در زيبايى آنها خيره شد. اينزيبايى براى وى بسيار تازگى داشت. آهنگ
روح بخش بلبلان وى را به نشاط آورد و خستگى را فراموش كرد واز جاى برخاست وبنشست و
بر تنه درخت تكيه زد و به تماشاى اين سرزمين فرح بخش پرداخت.
سرزمين غوطه كه شهر شام را چون كودكى شير خوار
در بغل گرفته و شير مىدهد جلگهاى است مربع شكل كه گرداگردش را كوههاى بلند،
مانند حصارى محكم احاطه كرده و داراى چشمه سارهاى چندى است كه جويبارهايش
باغستانها را آبيارى مىكنند و داراى آبشارهايى با صفاست كه به درياچهاى
مىريزند.
قسمتى از اين جلگه حاصل خيز در زير سايه باغها
ميوه قرار دارد وكمتر مىتواند روى خورشيد را ببيند. سييب سرخ و زرد، انار، گلابيت
هلوى بنفش، انگور سياه و سفيد و قرمز از بهترين ميوههاى آن جاست وبلبلان، هميشه بر
فراز اين درختان به نوا مشغولند.
قسمت ديگر اين جلگه به چمنزارها و دشتهاى گل و
ريحان و گياهان معطر اختصاص دارد كه عطر آنها هميشه فضا را پر كرده است. نويسندگان
گذشته عرب، زيباترين و با صفاترين نقاط جهان را چهار نقطه شمردهاند و بهشتهاى
چهارگانه جهان لقب دادهاند و زمين غوطه را كه يكى از
آن چهار مىباشد، بهترين و فرح بخشترين آنها دانستهاند.
آيا با يزيد از بوى گل و ريحان سر مست مىگرديد
يا زا ترانههاى بلبلان مدهوش شد يااين منظره فرح بخش، دل از كفش بربود يا خواب بر
او چيره شد؟
چون سر را بر كوله پشتى بنهاد، چشمانش روى هم
گذارده شد و از جهان بى خبر گرديد. وقتى از خواب بيدار شد، نسيمى ملايم بر برگهاى
درختان بازى مىكرد. بلبلان همچنان در ترانه بودند. آبشارها آهنگ دل نوازى
مىنواختند و مجموععا اركسترى به وجود آورده بودند كه قدرت بشر توانايى ايجاد آن را
ندارد و نخواهد داشت.
به خاطرش رسيد كه يكى دو روز در اين بوستان
روان بخش بماند و محروميتهاى سفر را جبران كند ولى چون به كوى يار رهسپار بود و
همه چيز را در اين راه فدا كرده بود، اين خواهش دل را نيز زير پا نهاد و به جانب
مقصود روانه گشت.
بسيار دلشاد بود كه پس از سالها آرزومندى،
اكنون قدم به قدم به ديار عشق نزديك مىشود وو به زودى به سر منزل معشوق خواهد
رسيد. بايزيد، نخست خاك وطن را پشت سر نهاد بود و قدم
در خاك عراق گذارده بود. اكنون خاك عراق را پشت سر گذارده و در خاك شام قدم بر
مىدارد و هر دم انتظار دارد كه به خاك مقدس حجاز برسد، غافل از آن كه هنوز شايستگى
براى قدم نهادن در آن خاك پاك را ندارد.
او سرزمين غوطه را
با سرعت مىپيمود و پى در پى دهكدهها، باغها، چمنزارها را پشت سر مىگذارد و از
اين زيبايىها نيرو مىگرفت و به راه پيمايى ادامه مىداد. هنوز به شهر
شام نرسيده بود كه توده خاكى كنار دهكدهاى نظرش را جلب
كرد و نيرويى نامرئى وى را بدان سوى بكشانيد.
در آن جا كودكى چهار ساله بديد كه بر آن توده
خاك نشسته و به بازى مشغول است. كودك داراى ابرويى پيوسته، باريك و كمانى بود،
چشمهاى مشكى و جذابش در زير ابروها برق مىزدند و دندانهاى ريزه و سپيدش، همچون
ستارگان نيمه شب مىدرخشيد و بينى كشيده و باريكش، پيشانى فراخش را بر سر گرفته
بود.
با يزيد مجذوب قيافه كودك گرديد. خواست به او
سلام كند. به خاطرش رسيد كه هنوز كودك است شايد سلام را نشناسد. از طرفى ديگر ديد
اگر سلام نكند، وظيفه مسلمانى را انجام نداده پس عزم را جزم كرد تبر كودك سلام داد.
كودك سر را بلند كرد و نظرى به او انداخت و
گفت: به كسى كه آسمان را بر افراشته و زمين را گسترش داده سوگند! اگر جواب سلام
واجب نبود، جوابت را نمىدادم. مرا خرد سال ديدى و كوجك شمردى! آن گاه جواب سلام را
با تحيتى بيشتر بداد و گفت: دستور چنين است كه در پاسخ سلام بايستى به تحيت افزود.
با يزيد گفت: يا آن كه تحيتش به اندازه خود سلام باشد.
كودك گفتن آن، كار كسانى مثل تو است و سپس
خاموش گرديد.
بايزيد، سالها در رشته سلوك قدم برداشته بود و
به خدمت اساتيد بزرگ رسيده بود، ولى نخستين بار بود كه با چنين موجودى نورانى روبه
رو شده بود. او در رشته سلوك جواهر شناس بود و به زودى دانست كه در برابر سر چشمه
حيات قرار گرفته است و بر خلاف ادب سخن گفته؛ از گفته پشيمان گرديد ودر حالى كه
اشكش را از ديدگان سرازير بود تقاضاى عفو كرد.
كودك بزرگوار بر او ببخشيد و مورد عنايتش قرار
داد و وى را به نام بخواند و گفت: بايزيد، چرا به ديار خود بسطام پشت كرده و به شام
سفر كردهاى؟
بايزيد گفت: به سوى خانه مىروم.
كودك پرسيد: كدام خانه؟
بايزيد گفت: خانه خدا.
كودك بزرگوار گفت: چه نيت خوبى است و ساكت شد و
سر را به زير انداخت. آن گاه سر را بلند كرد و پرسيد: آيا صاحب خانه را شناختهاى؟
بايزيد گفت: نه.
كودك گفت: تا كنون شنيدهاى كه كسى به خانهاى
برود كه صاحب خانه را نشناسد؟
بايزيد گفت: نه، پس از اين سفر دست بر مىداريم
و بهديار خود باز مىگردم تا صاحب خانه را بشناسم.
كودك گفت: هر چه خواهى كن!
بايزيد كه عزم رحيلش بدل به عزم باز گشته شده
بود با آن موجود مقدس وداع كرد و از همان جا به سوى بسطام باز گشت.
روزگارى را به عبادت و پيراستن بپرداخت و سپس
قصد خانه خدا كرد. باز هم اين سفر دور و دراز را پياده آغاز كرد. وقتى كه به سرزمين
غوطه رسيد، دوباره گذارش بر همان توده خاك افتاد و كودك آسمانى را به همان حال بديد
كه در گذشته از وى جدا شده بود.
بايزيد سلام كرد و جواب سلام را بهتر از گذشته
شنيد، اين بار اجازه يافت كه ساعتى در خدمتش بنشيند و مورد لطف بيشترى قرار گيرد و
از مراحم عاليه حضرتش بهرهمند گردد.
بايزيد جورى مجذوب آن سرچشمه گرديد كه به كلى
خود را فراموش كرد و مانند مجسمهاى بى جان در برابر آن روح بزرگ زانو زده بود، گويى
هر دو يك موجود انسانى شده بودند: بايزيد تن بود و آن فرشته ملكوت روان.
در تمام مدت شرفيابى سراپا گوش بود تا بشنود و
چشم بود تا بنگرد.
مىخواست در اين وقت كم، حداكثر استفادهرا ببرد
و آن گه استراحتى بكند سپس به سفرش ادامه دهد.
در اين مدت كم، ميان آن دو چه گذشت، كودك مقدس
چه گفت و بايزيد چه شنيد جز خودشان و خدايشان كسى ندانست.
توجه و عنايات آن فرشته آسمان به
بايزيد جان تازهاى ببخشيد و نورانيتى فوق العاده به وى
دست داد. بايزيد خود را از اين جهان كوچك و محدود بيرون، ديد چون؛ رجهانى بزرگ و
وسيع قرار گرفت. چه قدر مشتاق بود كه اين ديدار استمرار يابد.
وقتى كه به خود آمد، خستگى وكوفتگى سفر از
پيكرش رفته بود و به جايش نشاط آمده بودو به جهان بالا راه يافته بود: جهانى كه
سراسر نور بود و ظلمت و تاريكى را در آن راه نه.
در آخر كودك مقدسفرمود: اكنون كه مىخواهى به
خانه خدابروى آيا صاحب خانه به تو اجازه داده است؟
بايزيد به راز سخن پى برد و دانست هنوز زود
است. عرض كرد: به ديار خود، باز مىگردم تا صاحب خانه اجازه دهد.
آن روح بزرگفرمود: خودت مىدانى.
بايزيد دكر باره به بسطام بازگشت و روزگارى را
به عبادت و پيراستن بگذرانيد. سپس با پاى پياده عزم سفر شام كرد. آرى، اين بار قصد
سفر شام داشت. هنگاهى كهبراى بار سوم به بهشت يكم رسيده، ظهر بود. نماز ظهر را به
جاى آورد دو لقمهاى چند از نان جوينش ناهار بود و سپس به عزم شرفيابى قدم در جلگه
با صفا غوطه گذارد.
سرزمين غوطه در نظرش جلوهاى تازه داشت. در آن،
نورانيت و جلال ديگرى ديد، گويى درختان را آذين بسته و چراغان كردهاند. موجودات
خاموش به نطق آمده و به وى خير مقدم مىگويند. بلبلان به سويش پرواز مىكنند و با
ترانههاى خوش، سرود آفرينش را مىنوازند. آبشارها زبان به تهنيت گشودهاند.
گلها به وسيله نسيم عطر خود را به استقبال
فرستاده تا عرق از رخسارش بزدايند. همه دسته جمعى مىخواهند از اين پذيرايى كنند و
بدو بگويند: تو از آن مايى و ما از آن تو.
بايزيد به سرعت راه مىرفت و پيوسته بر سرعتش
مىافزود. هرچه نيرو داشت به كار برد تا خود را هرچه زودتر به ارض موعود برساند و
از آن خرمن فيض باز هم خوشهها برگيرد.
درازى اين قطعه كوتاه، بيشتر درازى از بسطام تا
غوطه در نظرش نمود، هر دقيقهاى را سالى مىپنداشت و گاهى را فرسنگى.
سرانجام، دوان دوان، نفس زنان، خود را به كوى
يار رسانيد و براى سومين بار چشمش به ديدار آن جمال نازنين، روشن گرديد. حضرتش را
بديد كه به همان حالت نخستين بر توده خاك نشسته. سلام كرد و جواب را بسى بهتر از
گذشته وبيش از پيش مود لطف و عنايت قرار گرفت.
بايزيد كه از خود بى خود شده بود شنيدكه حضرتش
مىفرمايد: گويا صاحب خانه به تو اجازه داده است، پس امشب ميهمان من باش!
بايزيد از اين دعوت به قدرى شاد شد كه نزديك
بود قالب تهى كند. شادى او از چند جهت بود: از صدور اجازه براى سفر به خانه خدا، از
رسيدن به نتيجه تصفيه و تهذيب از شرفيابى ممتد در حضور فرشته ملكوت و از نشستن بر
مائده آسمانى.
ولى اگر از كيفيت پذيرايى آگاه مىشد، شادى اش
چند براير مىگرديد اگر شاد شدن بيشترى براى او امكان داشت.
كودك نگاهى به افتاب كرد و گفت: ببين وقت نماز
عصر رسيد؟
بايزيد به سوى خورشيد نگريست و گفت: اول وقت
است.
كودك بهشتى گفت: راست گفتى و از جاى برخاست و
از بايزيد پرسيد: وضو دارى؟
گفت: نه.فرمود: به دنبال من بيا!
نور مقدس در جلو روان گرديد و بايزيد از پى.
همين كه گامى برداشت، رود بزرگى رادر برابر خود ديد كه از رود فرات بزرگتر بود.
فرات را بايزيد در خاك عراق ديده بود. از خود پرسيد: اين چه رودى است و چه نام
دارد؟ چون مىدانست در سرزمين غوطه رودى به اين پهناورى نيست.
فرزند ملكوت بر كنار رود بنشست و با بهترين طرز
وضو گرفت و به نماز ايستاد. بايزيد هم به وضو پرداخت. وقتى كه وضويش تمام شد و قصد
نماز كرد، كاروانى را ديد كه از جا مىگذرد. شتابان به سوى كاروان رفت و نام رود را
بپرسيد.
گفتند: آمو.
بايزيد سخت در حيرت شد و بر او بسيار دشوار بود
كه باور كند با چند قدمى، صدها فرسنگ از خاك شام دور شده و به سرزمين تركستان رسيده
است.
ميزبان بزرگوار، پذيرايى از ميهمان خود را بدين
گونه آغاز كرده بود بايزيد به نماز ايستاد و اين فرضيه بزرگ را انجام داد. پس از
سلام نماز ميزبان عالى مقامفرمود: برخيز!
بايزيد برخاست و در پى حضرتش به راه افتاد. چند
قدمى كه برداشت رودى ديگر ديد بسيار عظيم كه از فرات و آمو بزرگتر بود. كودك
والانژاد به نشستن امرشفرمود: بايزيد در كنار رود بنشست. راهنماى راد، قدمى برداشت
و از نظرش ناپديد گرديد. بايزيد تنها ماند.
حس كنجكاوى اش تحريك شده بود كه نام اين رود را
نيز بداند و به مقدار مسافت اين رود و آن رود پى ببرد و منزل دوم سير را بشناسد.
راهگذرى را ديد كه از آن جا عبور مىكند، از وى نام رود را بپرسيد. گفت: نيل واز
اين جا تا مصر فرسنگى بيش فاصله ندارد.بايزيد به تماشاى رود نيل و خاك مصر، مشغول
شد. راهنماى مقدس پس از ساعتى باز گشت و بايزيد را امر به حركت فرمود. بايزيد
برخاستو رد پى حضرتش به سوى منزل سوم روانه گرديد. هنوز راهى نرفته بودند كه با
نخلستانى روبه رو شدند كه درختان خرماى بسيارى داشت و خوشههاى خرماى درشت و سياه
از گردن درختان مانند گيسو بر پيكر درختان ريخته بود. بايزيد كه دانههاى خرما را
بديد دانست كه اين مدينه پيغمبر است و نخلستانها شهر مدينه را در دامان گرفتهاند.
ساعتى در آن جا نشستند تا خورشيد غروب كرد،
نماز شام را به جاى آوردند و راهنماى ملك به خواندن تعقيبات پرداخت. پس از فراغت از
تعقيب بايزيد جوانى را ديد كه از شهر مىآيد و طبقى بر دست دارد. طبق در حضور آنها
بر زمين نهاده شد. بايزيد دانست كه فرشتته ملكوت در اين شهر منزل دارد و اين طبق
شام است كه جوان براى پذيرايى او آورده.
بايزيد به طبق نگاه كرد سه قرص نان جوين و ظرفى
از خرما و كاسهاى عسل در آن ديد. بايزيد بر خوان احسان ميزبان بزرگوارش بنشست. در
كنارش چشمهاى را ديد كه مانند اشك چشم از زمين مىجوشد.
ميزبان در وقت غذا خوردن با اشارهاى بايزيد را
بخواند و امر فرمود كه با حضرتش در خوردن شام شركت كند. بايزيداز لذت و گوارايى اين
غذاهاى طبيعى در تعجب شد، زيرا غذايى در تمام عمر به آن لذيذى و گوارايى نخورده و
نچشيده بود. پس از آن كه از سفره دست كشيدند جوان مانده غذا را برداشت و ببرد چون
هر كسى صلاحيت خوردن آن را نداشت.
نور مقدس به راه افتاد و با يزيد در پى حضرتش
روان گرديد. چند قدمى بيشتر نرفته بودند كه بايزيد خود را در مسجد الحرام نزد خانه
كعبه ديد.
پس از ساليانى دراز و كوششهاى بى شمار به كوى
يار رسيد و كعبه مقصود را در آغوش گرفت. رهبر آسمانى به طواف كعبه مشغول شد.
بايزيد از شدت فرح و شادمانى، چنان لرزه بر
اندامش مستولى شده بود كه قدرت بر طواف كعبه نداشت، ولى جاذبه ميزبان ملكوتى وى را
به گرد خانه مىگردانيد و طوافش مىداد.
پس از پايان طواف به سوى مقام ابراهيم رفتند و
نماز طواف را به جاى آوردند. آن گاه ميزبان معظم، كليد دار خانه را فرمود تا در
خانه را بگشايد، به فورى اطعت شد و رد خانه خدا گشوده شد هرچند كه در خانه خدا
هميشه گشوده است.
ميزبان و ميهمان به درون خانه رفتند و آن جا را
زيارت كردند. نخست ميهمان از خانه بيرون شد و پس از فاصله مختصرى ميزبان مقدس از
خانه مقدس بيرون آمد وفرمود:
اكنون بايستس بروم تو در اين جا مىمانى وقتى
كه خواستى بروى در طول سنگ هايى كهمن چيدهام حركت مىكنى، به آخر آنها كه رسيدى،
مىنشينى و به خواب مىروى؛ سپيده دم برمى خيزى و نماز مىخوانى، اگر من باز نگشتم
به هر كجا كه خواهى مىروى.
ميزبان عالى مقام، پس از آن كه سخنش پايان يافت
مانند برقى كه بزند و خاموش گردد، از ديده بايزيد نهان گرديد. بايزيد تنها ماند و
مدتى در فكر فرو رفت، خاطرات گذشته را به ياد آورد، عبادتها و رياضت هايش را در
نظر آورد. آن گاه شرفيابى اس در نخستين بار به حضور اين فرشته عرشى به خاطرش آمد و
آنچه كه ميان آن در سه ديدار گذشته بود، در برابر چشمش خود نمايى مىكرد.
از خود مىپرسيد كه اين موجود آسمانى كه بود،
چه گفت ، چه كرد و كجا رفت؟ ناگهان راهى به مغزش رسيد كه اين معما را حل كرد.
برخاست و به سراغ كليد دار خانه كعبه رفت و ازو او پرسيد: اين كودكى كه در خانه را
بهر وى گشودى كه بود؟
كليددرا گفت: او را نمىشناسى؟ او امام محمد
تقى پسر امام رضا (عليه السلام) است. خدا مىداند كه را براى پيامبرى خود تعيين
كند.
شب از نيمه گذشته بود كه بايزيد در طول سنگها
قدم برداشت، به دهكدهاى رسيد در آن جا بخوابيد. سپيده دم برخاست و به سوى آب رفته
و وضو گرفت و دوگانهاى بهر خدا را بجا آورد و تا سر زدن خورشيد رو به قبله در حال
انتظار بنشست و به هيچ سويى نگاه نكرد. وقتى كه يقين كرد كه حضرتش نخواهد آمد، از
جاى برخاست و قدرى به اطرف نگريست، ناگاه متوجه شد كه دهكده نزديك دروازه بسطام
قرار دارد.