به نام خدا
اين كتاب تاريخ محض نيست،
چنانچه داستان صرف هم نمى باشد و شما مىتوانيد هر نامى كه بخواهيد به آن بدهيد.
پيشگفتار
داشتن قلم و توان نويسندگى در عالمان خدا باور
و رجال دينى، زمينههاى گوناگونى را براى اظهار و ابلاغ پيامها تحقق ارزشها در
ابعاد مختلف فرهنگ اسلامى ايجاد مىكند؛ زيرا انسان و اجتماع در نگاه دين، هويت و
ماهيتى ويژه و الهى دارند و ارزشها در نظام فكرى و فلسفى اسلام، تعريفى خاص و
نمودى ويژه پيدا مىكنند كه با توجه به تعاريف انسان در ديگر مكاتب فراگير خاصى
دارد. حضور دين در صحنه اجتماع، به خصوص بعد فرهنگى آن، اقتضا مىكند كه اسلام
شناسان حقيقى - نه غرب زدگان بى هويت - و فقيهان ما با نگاهى همه جانبه و فراگير به
باورهاى دينى بنگرند و براى عرضه آن در ابعاد مختلف و براى مخاطبان گوناگون، با
ابزارهاى مورد قبول، تلاشى پى گير داشته باشند. دين، نهادى در عرض ساير نهادهاى
اجتماعى نيست كه آن را تنها از يك بعد و زاويه خاص بنگريم، بلكه عنصرى است فرانهادى
كه همه نهادهاى ديگر را تحت تاثير قرار مىدهد از اين رو بايد در عرضه آن از تمام
وسايل مجاز و ممكن در ابعاد گوناگون بهره برد.
يكى از ابزارهاى موفق در ارايه هر فرهنگى براى
نفوذ در تمام طبقات جامعه ارايه آن در قالب داستان و اسطوره است. قرآن مجيد
مىتواند الگوى مناسب و موفق در اين روش كاربردى باشد كه ارزشهاى فرهنگى و اخلاقى
ار در شكل قصه بيان كرده است. عالمان دينى ما نيز در
اين بعد تلاشى موفق داشتهاند؛ به عنوان مثال از نان و پنير تاليف مرحوم شيخ بهائى،
گفتار خوش يا قلى از محمد بن اسماعيل محلاتى، داستان راستان از شهيد استاد مطهرى
مىتوان نام برد.
مرد وفا از مرحوم آيه الله حاج سيد رضا صدر
(قدس سره) هم اثرى است در اين جهت كه - چون ديگر آثار معظم له - بحق توانسته به هدف
خويش برسد و ارزشهاى اخلاقى و انسانى را در ضمن داستان هايى چند بيان كند. چه بسا
خانوادهايى كه اين كتاب را سفره عقد ازدواج قرار مىدهند، تا با مطالعه آن، از
روحانيت مؤلف و كتاب و قهرمانان داستانها بهرهمند شوند.
از خداوند متعال مسالت داريم كه توفيق عنايت
فرمايد تا بتوانيم تمام آثار آن مرحوم را به نحو شايسته در اختيار حوزههاى علميه و
امت اسلامى قرار دهيم. در خاتمه از مسئولان محترم مركز انتشارات دفتر تبليغات
اسلامى حوزه علميه قم كه امكان انتشار اين آثار را فراهم مىكنند تشكر مىكنم.
سيد باقر خسروشاهى
سر دو راهى
جوان ايستاده و دستها را به موازات يكديگر
گرفته و پارچهاى پشمينه بر روى آنها گسترده بود و به طور طبيعى سايبانى درست كرده
و روى سر پدر نگاه داشته بود تا پدر را از گزند آفتاب سوزان محافظت كند. عرق از سر
و روى جوان سرازير بود و قطره قطره بر سينهاش مىريخت گاهى هم قطرههاى لغزند از
سينه جوان مىگذشت و بر زمين مىچكيد.
شدت حرارت آفتاب مهلتى نمىداد كه دانههاى عرق
روى زمين درنگى كند، زود خشكش مىكرد ولى جاى قطرهها كه روى خاكهاى گرم پهلوى هم
چيده شده بود پيدا بود.
كسى كه به چهره درخشنده و مردانه جوان نگاه
مىكرد، برق اشك را در ميان چشمهاى درشت و سياهش مىديد و پى مىبرد كه طاقت جوان
طاق شده و ديگر نمىتواند خودارى كند. قطرههاى اشك از گوشههاى چشمش سرازير شده و
از مجرايى كه به طور طبيعى در كنار چهرهاش درستكرده مىگذرد و سپس در آغوش
دانههاى عرق، قرار گرفته و با يكديگر بر زمين مىريزند و تابش آفتاب آنها رامى
سوزاند، ولى يادگارى از آنها به جاى مىماند.
جوان ازاين جهت خشنود بودكه مىتواند دانههاى
اشك را به نام دانههاى عرق به پدر بنماياند تا اشك ديدهاش آگاه نشود.
چيزى كه رنج جوان را در ان آفتاب سوزان
مىافزود، سيلى هايى بود كه به وسيله بادهاى گرم عربستان بر صورتش نواخته مىشد و
جوان نمىتوانست از خود دفاع كند.
گاهى شنهاى گرم نيز با باد همراه بوده و
ضربتهاى سيلى را دو چندان مىكرد، در اين موقع بستر اشك در كنار چهره جوان آشكارتر
مىگرديد.
مطابق حركت آفتاب، جوان، جهت ايستادن خود را
تغيير مىداد و به گرد پدر مىگشت تا مبادا آفتاب گرم به صورت پدر بتابد.
افتاب مىتابيد و جوان همچنان ايستاده بود.
پيكرش مىسوخت و جز جز مىكرد و جوان ايستاده بود. از بادهاى گرم و سوزان كه با
شنهاى داغ همراه بود، پى در پى سيلى مىخورد، ولى جوان ايستاده بود و سايبان دستى
خود را نگاهدارى مىكرد.
وقتى كه ظهر مىشد و براى پدر ناهار مىآوردند،
جوان دستها را بازتر مىگرفت و گسترش سايبان را بيشتر مىكرد و بر آويختگى راست و
چپ مىافزود تا شعاع آفتاب به زير سايبان نفوذ نكند.
پيرامون اين پدر و پسر، سياه چادرهاى عربى بر
پا بود. وقت ظهر كه حرارت آفتاب به حد اعلى رسيد، مردان عشيره دست از كار كشيدند و
براى استراحت و تناول غذا به درون سياه چادرها رفتند تا با زن و فرزند خود ناهار
بخورند.
ولى پدر همچنان در زير سايبان پسر نشسته بود و
حركت نكرد و پس ازآن كه ناهار خورد به ساقهاى پاى پسر كه در پشتش قرار داشت تكيه
كرد تا از خواب كوتاه بعد از نهار بهرهمند گردد.
ايا پدر رنجى داشت كه نمىتوانست از جاى
برخيزد؟ ايا پاهايش را بسته بودند؟ ايا پيرمرد بود و نيروى حركت نداشت؟ هر چه بود
در تمام روز به خيمه نرفت و همچنان زير سايبان پسر نشسته بود و يك بار هم به جوانش
نگفت: قيس بس است، خسته شدى، برو استراحت كن.
نه، هيچ كدام نبود، نه رنجى داشت و نه پاهايش
را بسته بودند و نهآن قدر پير بود كه نيروى حركت نداشته باشد، بلكه سوگند خورده
بود كه زير سقف ننشيند.
پسر همان طور كه دستها را بالاى سر پدر نگاه
داشته بود، گاهى صورت خود را بر مىگردانيد و به سياه چادرى نگاه مىكرد و از اين
نگاه نيرو مىگرفت و به نگهدارى سايبان ادامه مىداد.
جوان كه به واسطه گردش آفتاب پيوسته جاى خود را
تغيير مىداد و برگرد پدر مىگرديد، ساعتى را خوش وقت بود كه رو به روى سياه چادرى
قرار گيرد.
قيس در اين وقت، چشمانش را بدان سوى مىدوخت و
لبخندى بر دهانش نقش مىبست، زيرا او را مىديد و از ديدارش خستگى خود را فراموش
مىكرد.
او در چادر نشسته بود و به قيس مىنگريست و
شوهر باوفا را كه بدان حال مىديد، باران اشك از ديدگان مىباريد، گاه به درون چادر
پنهان مىشد كه پدر شوهر او را نبيند و قيس عزيزش از ا شك ديدهاش آگاه نشود.
ساعت خوش او وقتى بود كه بر اثر گردش آفتاب،
پشت قيس به سياه چادر او مىشد، در اين ساعت، دامان خيمه را بالا مىزد و درآن جا
مىنشست و به سراپاى شوهر مىنگريست و مىگريست. چيزى كه لبنى را بسيار آزار
مىداد، اين بود كه قيس اين رنجها را در راه او تحمل مىكند. او هر چه مىانديشيد
كه چگونه اين مشكل را حل كند، چارهاى به خاطرش نمىرسيد، جزآن كه بسوزد و بسازد و
از ديدگان اشك بريزد.
مقدار بسيارى از روز گذشته بود و خورشيد بيش از
اين طاقت نداشت كه به حالت رنج بار جوان بنگرد، لذا به سوى مغرب مىدويد كه پنهان
شود و اين منظره غمانگيز را نبيند.
قيس هر چند بسيار كوفته و خسته شده بود، ولى از
نزديك شدن ساعت ديدار به نشاط آمده بود. آفتاب، نزديك غروب بود كه قيس سايبان را به
يك طرف نهاد و در برابر پدر با ادب بايستاد. پدر با اشاره سر رخصت داد و فرزند را
آزاد كرد تا برود و استراحت كند.
لبنى كه دقيقههاى انتظار را مىشمرد و پيوسته
چشم به راه شوهر بود، به استقبال شتافت. دو دلداده يكديگر را در آغوش گرفتند و
لحظهاى چند،آن دو را سكوت فرا گرفت، ولى مدتش بسيار كوتاه بود و دقايقش بسيار كم،
زيرا افراد عشيره كه از دور ناظر بودند، به زودى هق هق گريهآن دو را شنيدند، زن و
شوهر آن قدر گريستند كه لرزه بر اندامشان افتاد و توانايى ايستادن از آنها سلب شد.
دمى كه خواستند به زمين بخورند، قيس پيگر خود را در زير اندام لبنى قرار داد كه در
وقت زمين خوردن به وى آسيبى نرسد.
وقتى كه به زمين افتادند، اندام نازنين، روى
پيكر مردانه قيس قرار گرفت.
لبنى كه اين مهر را از شوهر بديد، به زودى از
جاى جست و بر زمين نشست و خم شد سر قيس را از روى زمين برداشته و به سينه چسبانيد،
ولى گريه چنان بر او چيره شده بود كه دستش مىلرزيد و سر قيس رو به پايين مىرفت تا
وقتى كه در دامان لبنى قرار گرفت.
كم كم ماه بالا آمد. چشمش كه بر اين دو جوان
افتاد، حالش دگرگون شد و سر شكش جارى گرديد و قطرههاى اشك بر پيراهن آبىاش
مىچكيد، ولى مردم آنها را ستارگانى بر صفحه آسمان مىپنداشتند.
لبنى به روى سر قيس خم شده بود و با اشك ديده،
گرد و غبار چهره قيس را مىشست. چه كند؟ آبى از آن پاكيزهتر و پرقيمتتر نداشت كه
صورت شوهر عزيز را بشويد.
سر قيس در دامان لبنى بود و ديده قيس به صورت
او نگاه مىكرد و خستگى روز را از خويش دور مىساخت. او كم كم حالت عادى به خود
گرفت و از جاى برخاست. چون از گريه لبنى بسيار ناراحت شده بود، سخن آغاز كرد تا
لبنى را از گريه باز دارد.
لبنى كه احساس كرد قيس از گريستنش ناراحت است،
اشك هايش را پاك كرد و چنين گفت: عزيزم! پدرت سوگند خورده تا مرا طلاق ندهى، زير
سقف ننشيند، ولى مىدانى كه اگر چنين كنى، من و تو هلاك خواهيم شد.
قيس گفت: يقين بدان كه در راه تو هر چه قدرت
دارم به كار خواهم برد.
معلوم نيست پدر بر پسر چنين حقى داشته باشد كه
امر كند زنت را بايد طلاق بدهى. اطاعت اين فرمان از كجا بر من واجب باشد، زيرا با
مرگ من همراه خواهد بود. عزيزم! من روز خود را با اين رنج به شب مىآورم به اميدى
كه شب را با تو به روز آرم. پس از اين، روزها كار من مانند امروز خواهد بود. پدرم
از سوگندش دست بردار نيست. من هم از تو دست بر نمىدارم. هر چند روزهاى آينده من،
تيره و تار باشد، ولى شبهاى من به ماه رويت هميشه روشن خواهد بود.
لبنى كه گيسوانش مانند هاله گرد رويش را گرفته
بود. از سخن قيس به وجد آمد و از اين تصميم شكستناپذير شوهر بر خود بباليد. نوميدى
كه بر قلبش چيره شده بود، تبديل به اميد گرديد. او قيس را مىشناخت كه مرد است، هر
چه بگويد مىكند، وعده دروغ نمىدهد و گفته خود را فراموش نمىكند. خواست زانوى قيس
را ببوسد، ولى قيس جلوگيرى كرد و بر دامانش نشانيد و دانههاى اشك را كه از وجد بر
چهرهاش مىغلتيد، پاك كرد و سپس گفت:
عزيزم! من چون تو را دارم غمى ندارم، هر چه
مىشود بشود، تنها غمم اين است كه روز، كمر شب را قيچى مىكند و مرا از تو جدا
مىسازد، ولى به اين دل خوشم كه روز تلخ، شب شيرين در پى دارد و مرا به تو
مىرساند؛ آه كه تاريكى شب چه قدر لذت دارد! اى كاش، شب، هميشگى بود و پايان نداشت!
شب را به روز آوردند. صبح شد و خورشيد سر بر
آورد كه از حالت دلدادگان خبرى يابد. لبنى نگاهى بدو كرده و گفت: اى آفتاب! چه قدر
زود بيرون مىآيى؟ چه مىشد كه چند روزى مرخصى بگيرى و استراحت كنى و قيس مرا در
كنارم بگذارى. حال كه چنين نمىكنى، به قيس من رحم كن و او را مسوزان. پدر بر او
خشمگين است بس است.
ناله لبنى در دل خورشيد اثر كرد و خشم او را بر
پدر قيس بر انگيخت و به زودى تازيانهاى را كه با سيم زرد بافته شده بود به روى
پيكر پدر قيس دراز كرد، ولى قيس دويد و خودش و سايبانش را حائل كرد كه پدر را از
ضرب تازيانههاى خورشيد محفوظ بدارد.
روزها مىگذشت و شبها سپرى مىشد و كار قيس در
روز، اين بود و در شب آن. روزگار دو دلداده در تب و تاب بود. نه پدر دست از سوگند
بر مىداشت و نه قيس طاقت جدايى داشت.
ذريح از بزرگان و توانگران عشيره كنانه به شمار
مىرفت و در ميان قوم خود موقعيتى به سزا داشت.
ذريح، جز يك پسر فرزندى نداشت. فرزندى كه نسبت
به پدر خدمتگزار بود و بسيار مهربان، با آن كه يكدانه بود، ولى لوس نبود و به پدر و
مادر ناز نمىفروخت. با آن كه از نظر زيبايى در ميان جوانان امتياز داشت، ولى
مردانگى از قيافهاش نمايان بود. اندام كشيده و رسايش كه سينهاى پهن و كمرى باريك
جلوهاى خاص بدان داده بود، مورد توجه هر بينندهاى قرار مىگرفت.
بازوانش ستبر، چشمانش سياه و درشت و براق،
چهرهاش گندم گون و نمكين بود.
بيشتر اوقات خود را در خدمت پدر مىگذرانيد يا
با كسب اجازه او به سوارى و شكار و گردش و سياحت مىپرداخت.
دليرى او به اندازهاى بود كه شبها در
بيابانها به سر مىبرد. با آن كه قطاع الطريق عرب او را مىشناختند و از ثروت پدرش
آگاه بودند، از وى مىهراسيدند و جرات نمىكردند كه به وى دستبردى بزنند.
او يك تنه، حريف چند نفر مىشد و در سوارى و
شمشير بازى، بسيار زرنگ و چابك بود.
روزى در بيابان، تشنگى سخت به او روى نمود. از
دور سياه چادرهايى را بديد و بدان سوى شد، بلكه جرعه آبى به دست آورد.
آن جا منزلگاه عشيرهاى بود به نام كعب. قيس كه
بدان جا رسيد، در كنار سياه چادرى بايستاد و آب خواست. دخترى جامى پر كرده بدو داد.
قيس جام را گرفت و بنوشيد و سپس نظرش به رخ
زيبا و قامت رعناى دختر افتاد، اسير عشق گرديد، جام گرفت و دل از دست بداد. خواسته
بود تشنگى را بر طرف سازد، ولى تشنهتر گرديد، آن هم تشنهاى كه سيرابى نداشت.
صورت زيباى دختر، چشمان جذاب و دلرباى او،
اندام رساى او، قيس را شيفته و فريفته كرد و دل را در جام نهاد و دو دستى تقديم
لبنى داشت.
لحظهاى درنگ كرد تا بتواند تصميمى بگيرد و
اندكى در فكر فرو رفت، ولى طنين آهنگ لبنى وى را به خود آورد. قيس شنيد كه لبنى
مىگويد: از اسب فرود آييد و ساعتى استراحت كنيد تا خنك شويد. طنينى بود كه از هر
موسيقى زيباتر و از هر نوازشى دلرباتر. قيس كه دل از كف داده بود، از اسب فرود آمد
و به درون خيمه شد تا خستگى بر طرف كند.
حباب پدر لبنى رسيد و ميهمان غريب را بشناخت و
مقدمش را گرامى دانست و شترى به احترامش قربانى كرد و از وى پذيرايى شايانى نمود.
قيس با ميزبانان وداع كرد و به سوى ايل و تبار خويش رهسپار شد، ولى آرامش خاطرش از
دست رفته و به جاى آن، آتشى از عشق افروخته بود، آتشى كه خاموش شدنى نبود و پيوسته
زبانه مىكشيد.
هر چه روزگار فراق درازتر مىشد، عشق قيس
شديدتر و مهرش افزونتر مىگرديد، سوز و گداز دل را به زبان شعر بيان مىداشت و
شعرش دهان به دهان مىگشت.
قيس مىگويد: مرگ من هنوز نرسيده، ولى عشق تا
دم مرگ با من همراه است. آيا عشق، جز اشك و آه، چيز ديگرى است؟ آيا عشق به جز آتش
دل است كه خاموش شدنى نيست؟ از من در دياريار، يادگارهايى موجود است و نشانه هايى
است كه هر كسى آنها را نمىبيند، زيرا چندان آشكار نيست؛ ديدهاى مخصوص مىخواهد كه
آنها را ببيند. آنها قطرههاى اشك ديده است كه بر خاك درش افشانده شده.
قيس از دل لبنى در شك بود و پيوسته از خود
مىپرسيد: آيا او هم مرا دوست مىدارد؟ اگر مرا دوست نداشته باشد چه كنم؟ آيا جز
سوختن و ساختن چارهاى دارم؟
گاه تصميم مىگرفت كه نزد لبنى برود تا از دل
او آگاه شود، ولى مىترسيد مبادا لبنى دوستش نداشته باشد و نا اميد و سياه روز باز
گردد.
اكنون به اميد زنده است. اگر لبنى او را دوست
نداشته باشد، بايستى بميرد. زندگى در نوميدى چه ارزشى دارد؟ گاه پرتو اميد در دلش
تابيدن مىگرفت. ملاقات لبنى را به ياد مىآورد. پذيرايى گرم او را گواه بر مهر
مىگرفت. با خود مىگفت: من از او آب خواستم، او پس از آن كه آب مهرش را به من
نوشانيد، از من خواست كه فرود آيم و استراحتى كنم، اين خود نشانه مهر است.
گاه بر خود بانگ مىزد و به اين افكار، چنين
جواب مىگفت: لبنى دخترى است ايلاتى و شريف زاده. چنين مردى از هر ميهمانى پذيرايى
مىكنند. هر كسى نزد ايشان برود، به فرود آمدنش مىخوانند و آسايش خاطرش را فراهم
مىسازند.
از من هم مانند ديگران پذيرايى كردند. اضافهاى
در كار نبود. دختران ايل، خدمتگزار ميهمانان هستند. پذيرايى از ميهمان ناخوانده،
نشانه ادب است، نشانه بزرگوارى است، نشانه جوانمردى است، چه ربطى به عشق دارد. عشق
پذيرايى ندارد. عشق خودش مىباشد و بس.
از اين افكار، قلبش مىتپيد و بر خود مىلرزيد،
نوميدى بر او چيره مىشد، رنگ چهرهاش به زردى مىگراييد و با خود مىگفت: آيا جز
سوختن و ساختن چارهاى دارم؟
از پدر و مادر نخواست كه لبنى را خواستگارى
كنند، چون جواب لبنى را نمىدانست. مىترسيد مبادا جواب منفى بدهد. دو دلى را بهتر
از نوميدى دانست، زيرا در ترديد، اميد موجود است، ولى نوميدى جز مرگ ثمرى ندارد.
درخت اميد را نبايد از دل ريشه كن كرد. بايستى به همين اميد، خوش بود و نظرى به سوى
آينده داشت.
هر چند خاطره خوش و شيرين قيس از گذشته بود.
روزگارى بدين منوال گذشت و قيس در اميد و نوميدى به سر مىبرد، ليكن بيشتر در خاطرش
مىخليد كه لبنى هم دوستش مىدارد، زيرا در آن ساعت، آن ساعت شيرين كه در عمر قيس،
همان حساب بود و دگر هيچ، از ديدگان لبنى برق مهرى مشاهده كرده بود.
باز به خود مىگفت: شايد من اشتباه كرده باشم و
آن عشق خودم بوده كه در چشمهاى شهلاى لبنى منعكس شده بود. لبنى آيينهاى است كه
هيچ گونه زنگار ندارد.
طاقت قيس تمام شد. ديگر تاب تحمل نداشت. شوق
ديدار لبنى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. خواست برود يك بار ديگر لبنى را ببيند،
هر چند از دلش جويا نشود. سوار بر اسب شد و به سوى كوى يار تاختن گرفت.
در چه مدتى راه را طى كرد. خودش ندانست، ولى
راه به نظرش بسيار دور و دراز آمد. او ميل داشت كه اسب با يك پرش وى را به در خيمه
لبنى برساند.
موقعى كه از دور سياه چادرهاى ايل كعب نمايان
شد، لرزه به اندامش افتاد و قلبش از جاى كنده شد. نفس كشيدن برايش اسان نبود. نيروى
اراده هم از وجودش سلب گرديد و عنان اسب از كفش رفت و ركاب از پا رها شد. نهايت قدر
را به كار برد كه از اسب بر زمين نيفتند، ولى اسب را نمىتوانست راهنمايى كند، چون
از خود بى خود شده بود؛ حيوان به دلخواه خود مىرفت.
اسب آهسته حركت مىكرد، آيا از دل قيس آگاه شده
بود و دانسته بود كه قيس به كوى كه مىخواهد برود؟ آيا عشق قيس، حيوان را راهنمايى
كرد؟ آيا شناسايى از سفر گذشته در خاطر حيوان بود؟ زيرا همان طور به رفتن ادامه داد
تا بر در خرگاه لبنى بايستاد.
پيكرى بى روح سوار اسب بود؛ پيكرى كه
نمىتوانست سخن بگويد، پيكرى كه نگاه مىكرد، ولى نمىديد؛ پيكرى كه خود را فراموش
كرده بود؛ پيكرى كه وقتى اسب ايستاد نمىدانست چه كند. آيا پياده شود يا بر اسب
همچنان بماند؛ نمىدانست چه بگويد: آيا مانند گذشته آب بخواهد؟ آيا سخن ديگرى
بگويد؟ آن سخن چه باشد؟ براى آمدنش چه علتى ذكر كند؟
در اين سرگردانى به سر مىبرد كه صدايى دلربا و
شيرين او را به خود آورد و از تحير نجاتش داد. صدايى كه به او تزريق نيرو كرد.
صدايى كه اراده از دست رفته را دوباره باز گردانيد.
صداى كه طنينش مدتها در گوش قيس باقى بود. قيس
شنيد كه آن آهنگ دلپذير مىگويد: پياده شويد! اين سخن لبنى بود كه قيس را به فرود
آمدن مىخواند.
قيس دلى آشفته داشت، ولى دل لبنى از آن
آشفتهتر بود. لبنى كاملا قيس را مىشناخت و پيش از آن روز، بارها وى را ديده بود و
آوازه دليرى و جوانمردىاش را شنيده بود و مهرش در دل او جاى گرفته بود. آن روز كه
قيس را از نزديك ديد، محبتش افزوده گرديد و عشقش را در دل جاى داد. لبنى خاطره آن
روز را از ياد نبرد و پيوسته در برابر چشمش نقاشى مىكرد. لبنى مىدانست كه دل قيس
را در دست گرفته، زيرا زن در اين جهت از مرد حساستر است يا آن كه مرد در پنهان
كردن عشق از زن ناتوانتر.
لبنى با خود مىگفت: پس چرا به سراغ من
نمىآيد؟ چرا احوال مرا نمىپرسد؟ چرا يادى از من نمىكند؟ قيس جوانمرد است، قيس بى
وفا نيست و مرا فراموش نمىكند، پس چرا اين جا نمىآيد؟ مبادا گزندى به او رسيده
باشد! مبادا در بستر بيمارى خفته باشد! اگر چنين نيست، پس چرا از من ديدن نمىكند؟
روزگار لبنى در انتظار مىگذشت و دل را به
اميد، شاد نگاه مىداشت، پيوسته به خود وعده ديدار مىداد و مىگفت: بالاخره روزى
ساعت انتظار به پايان خواهد رسيد.
لبنى از لحاظ روانى زنى خوش بين بود و بدبينى
را در مغزش كمتر راه بود.
هر چه روزگار فراق طولانىتر مىشد، اميد لبنى
بيشتر مىشد، به خاطرش مىرسيد كه ساعت ديدار، نزديكتر مىشود.
قيس از اسب فرود آمد و سراپرده لبنى رفت،
هنگامى كه از دل لبنى آگاه شد و به عشق او پى برد، چشم هايش برقى زد و رنج فراق و
كوفتگى سفر را فراموش كرد.
مدت توقف قيس نزد لبنى چه قدر بود؟ معلوم نيست.
دو دلداده با يكديگر چه گفتند و چه شنيدند، كسى ندانست، ولى در اين ملاقات، حالت
قيس بر خلاف عاشقان ديگر بود.
عاشق هنگامى كه به معشوق مىرسد، آرزومند است
كه هر چه بيشتر نزد معشوق بماند و زمان ديدار طول بكشد، ولى قيس وقتى كه از دل لبنى
آگاه شد، ديگر نتوانست نزد لبنى بماند، زيرا افراد عشيره كعب ديدند كه قيس، پس از
ساعتى توقف از خيمه بيرون آمد و همچون باز شكارى بر اسب پريد و به سويى روان گرديد.
وقتى كه عاشق به سوى معشوق مىرود با شوق
مىرود، با شتاب مىرود. وقتى كه از نزد معشوق باز مىگردد با سردى مىرود، آهسته
قدم بر مىدارد، گاه بر مىگردد، به عقب نگاه مىكند و ديار يار را مىنگرد كه زود
از او جدا نشود.
ولى قيس با شوق رفته بود و با شوق باز مىگشت.
به سوى لبنى كه مىرفت شتابان مىرفت، از پيش لبنى كه باز مىگشت، شتابان باز
مىگشت، بلكه اگر شوق قيس در باز گشتن شديدتر از موقع رفتن نبود، كمتر هم نبود.
آرى، در موقع رفتن به سوى لبنى مىرفت، هنگام
بازگشتن هم به سوى لبنى مىرفت و از پيش لبنى به پيش لبنى مىرفت. لبنى پيوسته در
پيش رويش بود، هيچ وقت پشت سرش قرار نگرفت.
ذريح در سرا پرده نشسته، كسانى از مردم ايل
كنانه نزد او هستند. قيس نزد پدر مودبانه ايستاده و پس از اندى با اشاره پدر
مىنشيند.
مجلس به طول مىانجامد. پرگويان از پر چانگى
دست بر نمىدارند. قيس از درازى جلسه بسيار ناراحت است. او مىخواهد پدر را تنها
ببيند و چيزى در نهان از وى بخواهد.
ميهمانان رفتند و ميزبانان تنها ماندند. قيس
راز دل را با پدر در ميان نهاد و تقاضا كرد كه لبنى را بهر او خواستگارى كند.
ذريح از تقاضا بر آشفت و گفت: هيچ زنى شايستگى
همسرى تو را به جز دختران عمويت ندارند. هر كدام را مىخواهى انتخاب كن تا براى تو
خواستگارى كنم.
قيس كه از مهر پدر، انتظار چنين پاسخى را
نداشت، بر خود بپيچيد و ناراحتى درونى را هموار كرد و با حالت التماس، تقاضاى خود
را تكرار كرد، ولس سودى نبخشيد.
قيس بر پاى پدر افتاد و بوسه زد و گريه كنان
انجام دادن مقصودش را از پدر خواست، ولى پدر موافقت نكرد. سخن ذريح همان بود كه
گفته بود و از قيس خواست كه از اين خواهش دل، دست بردارد و بيش از اين اصرار نكند
كه به سود خاندان آنها نخواهد بود؛ وظيفه او حفظ خاندانش مىباشد وروا نيست كه به
زیان خاندانش قدمى بردارد.
ذريح عشق را نچشيده بود و نمىدانست كه چيست و
چه مزهاى دارد. او به راه عقل مىرفت و قيس را راه عشق. عشق با عقل هميشه درجنگند.
از عقل پدر تا عشق فرزند فرسنگها راه بود. پدر
خواست ثروت فراوانش در دودمان خودش بماند و بيگانه در آن شركت نكند، ولى قيس يك تار
موى لبنى را به همه ثروت پدر نمىداد.
قيس از پدر مايوس شد و نزد مادر آمد تا از مهر
مادر كمك بگيرد، مادرش كه دل خوشى از زن برادر شوهر نداشت با فرزند همداستان شد و
به سراغ ذريح آمد و از او خواست كه با مقصود پسر موافقت كند.
اين كار هم نتيجه نداد و ذريح همچنان در مخالفت
با ازدواج پسرش با دختر حباب كعبى باقى بود و اصرارهاى پى در پى قيس در تصميم ذريح
تاثيرى نكرد.
تصميم ذريح نزد خودش بسيار عاقلانه بود و چنين
تصميمى را هوسى زنانه نبايستى از بين ببرد، مخصوصا كه زنها حساب شخصى را بر مصالح
اجتماعى مقدم مىدارند.
قيس از پدر نوميد شد و اطمينان يافت كه اصرار
مادر هر چه بيشتر شود، پدر در تصميم خود راسختر خواهد شد. هر چه بينديشيد چارهاى
به نظر نرسيد. راه را از هر طرف بسته ديد، اميدش نااميد شد و آماده مرگ گرديد، ولى
از دل، ندايى شنيد كه نوميد مشو، هنوز راه باز است.
به راستى و درستى نداى دل يقين نداشت، ولى
پريشانى اش آرام گرفت. از خود مىپرسيد چه؟ كى؟ كجا؟ كدام راه؟ حباب كه دخترش را
بدون خواستگارى پدرم به من نخواهد داد. عمويم هم كه با مقصود من قطعا موافق نيست.
مادرم هم كه وظيفه خود را انجام داده. پس چه كسى مىتواند اين مشكل را حل كند؟ من
مردى را سراغ ندارم كه بتواند پدرم را موافق سازد. نمىدانم حل اين مشكل، چگونه
خواهد بود؟
باز هم در دل به موفقيت خود اطمينان داشت، ولى
راه موفقيت پيش او روشن نبود. به خاطرش رسيد، لبنى را بردارد و بگريزد! آن گاه به
خودش گفت: لبنى دختر با شخصيتى است، هرگز با اين كار
موافقت نخواهد كرد؛ او حاضر است بميرد و نگريزد و خودش را ننگين نكند. بر فرض هم
لبنى موافقت كند، من به چنين كارى اقدام نخواهم كرد، زيرا تا آخر عمر نقطه ضعفى
براى لبنى خواهد بود كه هر وقت به يادش بيايد آزرده
گردد. من او را دوست مىدارم و سربلندى و افتخار او را مىخواهم. من نمىتوانم
ببينم كه لبنى ميان دختران عرب سرشكسته گردد و با نظر
حقارت به وى بنگرند، مسيحيان چنين كارها مىكنند و من مسلمانم و شرافت مسلمانى به
من اجازه نمىدهد كه در اين راه قدمى بردارم.
اين كار در دوستى خيانت است،
لبنى زن من و نزديكترين دوستان من است، آيا مرد
شرافتمند به نزديكترين دوستانش خيانت مىكند؟!
عشق حقيقى و اصالت خانوادگى راهنمايى اش كرد كه
اين راه را ببندد.او عاشق بود. عاشق جفاى معشوق را مىتواند تحمل كند ولى سرافكندگى
و بدبختى معشوق براى او قابل تحمل نيست. عاشق جان مىدهد كه دلدارش را خوش بخت
سازد؛ كدام عاشق براى بدبختى معشوق قدمى برداشته است؟ ولى باز هم دل مىگفت: نوميد
نشو! با خود گفت چرا نوميد نشوم؟ ايت اطمينان از كجا است؟ راه احتمال بسته است، پس
چگونه راه موفقيت باز مىباشد؟ شايد عشق مرا گول مىزند و چنين اطمينانى در قلب من
ايجاد كرده است ولى نه چنين نيست؛ سروش دل خطا ندارد راه باز است، بايستى بگردم و
پيدا كنم.
ناگهان از شدت فرخ و شادى از جاى برخاست و از
اين سو به آن سو به جهيدن پرداخت. ديگر به هيچ وجه قادر نبود، خود را نگاه دارد و
از شدت خوشحالى نمىتوانست از جست و خيز خوداراى كند. چشمانش مىدرخشيد لبخندى
شيرين بر لبهايش نقش بسته بود. چهره پژمردهاش شاداب شده، رنگ گل به خود گرفته بود.
ديگر قيس قيس نخستين نبود و
قيس ديگرى شده بود قيس افسرده و سرگردان رفته بود و
قيس با نشاط و مصمم آمده بود. نوميدى برخاسته بود و
اميد جايش نشسته بود.
شدت شعف و خوشحالى زبانش را بنده آورده و قدرت
بر سخن گفتن نداشت اگر در طب، جنونى به نام جنون فرح، موجود باشد، همان حالت روحى
قيس در آن ساعت بود.
اعصابش به قدرى آرام گرفت و توانست خود را از
جست و خيز باز دارد، فريادى كشيد ولى باز هم توانايى سخن گفتن نداشت. يكى دو فرياد
ديگر هم از دل برآورد، قدرى آرام شد و توانست اين جمله را به طور مقطع ادا كند: ا،
اى، جا، جانم به قربانت؟
آخر جمله را توانست به درستى ادا كند. در اين
هنگام چندين قطره اشك شوق از ديدگان فرو ريخت و به زودى تصميم گرفت و آهنگ سفر كرد.
ديگر درنگ نكرد و پا برهنه به سويى دويدن گرفت.
از شدت شوق فراموش كرد كه بر اسب سوار شود، آيا به خاطرش رسيد مقدار وقت براى آماده
كردن اسب وسوار شدن بر آن، موجب تاخير است و پياده رفتن اين معطلىها را ندارد يا
در راه شوق پياده رفتن را بر سواره ترجيح داد؟ يا نزد مقام مقدسى پياده رفتن را در
انجام دادن تقاضا موثر دانست يا آنكه شوق از هر چيزى غافلش كرده بود؟
سنگهاى تيز بيابان يربستان در گرماى روز،
پاهايش را مىسوزانيد و در تاريكى شب مىبريد ولى اگر اين سنگها برسرش مىباريد،
وى را از اين سفر مقدس باز نمىداشت. وه كه عشق به راهنمايىها مىكند و چه سعادتا
مىبخشد!
سوزش خارهايى را كه به هايش مىرفت، احساس
نمىكرد. فقط گاه گاهى مىنشست تا نفس زدنش آرام بگيرد. آن گاه به دويدن مىپداخت.
او مىخواست هر روز زودتر به كعبه مقصود برسد و آن درگاه اميد را ببوسد.
قيس به سوى او مىدويد تا دستش را به دامانش
برساند، چون مىدانست كه هيچ حاجتمندى از در آن خانه مقدس نا اميد باز نمىگردد
بزرگترها به قيس گفته بودند كه در شير خوراگى با كودكى بزرگوار شير خورده است.
شايد سايهاى هم از اين خاطر در مغزش هنوز باقى بود. چه بهتر از اين كه راز دل را
با هم شير خود بگويد و از او حل مشكل خويش را بخواهد. او كسى است كه بيگانگان از
خوان مهرش برخوردار مىشوند و دشمنانش بهرهمند مىگردند. پس دوستان وبستگان محال
است محروم شوند.
راهپيمايى قيس چقدر طول كشيد، معلوم نيست خودش
هم نمىدانست سرانجام به شهر مدينه رسيد و بر در خانه پسر بزرگ على (عليه السلام)
بايستاد. به جاى كوبيدن در بوسيدن را برگزيد و با اشك و مژگان آستانه را آب و جارو
كرد. آن گاه پاى در بنشست كه خستگى را بيرون كرده سپس شرفياب شود.
اطمينان از وصول به مقصد كوفتگى راه، بى خوابى
دراز، استراحت فكر، موجب شد كه خواب بر وى چيره گردد سر بر آستانه نهاد و خوابش
برد.
ملازمان درگاه رسيدند و ميهمانى ژوليده مو
ديدند كه چهرهاى گردآلود و دست و پايى خون آلود داشت، دانستند كه بسيار خسته و
رنجيده است، خواستند پيكر خستهاش را برداشته به مهمان سرا ببرند، ترسيدند از خواب
بيدار شود. خواستند زيراندازى بياورند و مهمان را بر آن بخوابانند ترسيدند بيدار
شود. او به خواب احتياج دارد و نبايستى بيدارش كرد بهترين پذيرايى از چنين مهمانى
آن است كه بگذارند بخوابد.
چيزى كه به خاطرشان آمد اين بود كه سايبانى بر
او قرار دهند تا آفتابش نيازارد. يكى در اين سوى كوچه ايستاد و ديگرى در آن سوى
كوچه تا از عابران خواهش كنند آهسته سخن گويند آهسته قدم بردارند مبادا ميهمان پسر
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيدار گردد.
قيس هم به خواب عميقى فرو رفته بود. زيرا ديگر
غمى نداشت. ميهمان غريب از خواب بيدار شد به حضور امام حسن مجتبى (عليه السلام)
رسيد؛ خستگى و گرسنگى و تشنگى و هر چه بود بر طرف گرديد. خسته از شرم نتوانست، حاجت
خود را عرضه بدارد ولى آن قدر مهر ديد و محبت چشيد تا از نيازش پرده برداشت.
امام (عليه السلام)فرمود: براى تو درست مىكنم.
قيس چنين مىپنداشت كه امام به وسيله پيامى
مطلب را حل خواهدفرمود، ولى وقتى كه دانست آن وجود مقدس، شخصا براى خواستگارى لبنى،
عزم سفر دارد، نزديك بود از شرم بميرد. پشيمان شد كه چرا چنين تقاضايى كرده است،
ولى آن قدر مهر و بزرگوارى و لطف ديد كه خودش را فراموش كرد.
هنوز خورشيد سر از دريچه بيرون نكرده بود كه
كاروانى از شهر مدينه خارج شد و به سوى عشيره كعبه رهسپار گرديد. هنگامى كه خورشيد،
چشم باز كرد كه كاروانيان را بشناسد كاروان سالار را پسر بزرگ على (عليه السلام)
ديد كه عدهاى ملا زمان درگاه در التزام ركابش مىباشند.
ميهمان خاك آلود آن روز را نگريست كه به حمام
رفته و سرو رو را پاك كرده و چهرهاش مىدرخشيد خلعتى ثمين در بر كرده و اسبى گران
بها به وى عنايت شده و رد زمره ملتزمان مىباشد، شاد است و خرم است و پروانه وار به
گرد آن شمع مقدس مىگردد.
به حباب پدر لبنى خبر رسيد كه سعادت، يارت گشته
و بخت مدد كارت، رحمتى بزرگ بر تو نازل شده: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) به خانه ات فرود مىآيد. با سران قوم به استقبال شتافت و مراتب تعظيم و احترام
را به جاى آورد.
پسر فاطمه (عليه السلام) بدو فرمود: آمدهام
دخترت را براى قيس پسر ذريح كنانى خواستگارى كنم.
حباب عرض كرد: راى، آنچه تو انديشى حكم آنچه تو
فرمايى. براى من بزرگترين افتخار است كه بزرگوارى مانند وجود مقدست به خواستگارى
دخترم آيد. اين سرافرازى تا روز رستاخيز براى دودمان ما خواهد بود. قيس هم جوان
خوبى است و ما چيزى از او در دل نداريم ولى تقاضاى از حضرتت دارم، آن است كه يك
خواستگارى هم از طرف ذريح پدر قيس بشود، زيرا مىترسم اگر پدرش آگاه نشود، اين
ازدواج براى ما خوش نام نباشد.
پسر پيغمبر به سوى عشيره كنانه رهسپار شد. ذريح
و افراد عشيره مراسم ادب و تعظيم را به جاى آورند و از آنچه شايسته بود از احترامات
كوتاهى نكردند. امام (عليه السلام) ذريح را مخاطب قرار داده و فرمود: تو را سوگند
مىدهم كه هيچ كارى نكنى مگر آن كه لبنى را براى قيس خواستگارى كنى.
ذريح عرض كرد: براى اجراى فرمان تو بايستى جان
داد. پيش خدا كسى روسپيد است كه امر تو را اطاعت كند. بزرگوار! از تو به يك اشارت
از ما به سر دويدن.
مجلسى از بزرگان عرب آراسته شد. در آن جا ذريح
به پا خواست و در حضور همه لبنى را براى پسرش خواستگارى كرد. آن گاه دو دلداده را
به هم تزويج نمودند.
كاروان عروس از عشيره كعب حركت كرد. دوشيزگان
عرب در ركاب عروس كف مىزدند و سرود مىخواندند. شتربانان حدى حدى آغاز كرده شتران
به رقص در آمده بودند.
جوانان عرب به پاى كوبى مشغول شدند و زنان
هلهله شادى مىكشيدند سواران در تاخت و تاز بودند و كاروان شادى را پيوسته دور
مىزدند.
دوشيزه آسمان هم زلفهاى طلايى خود را بر
كاروان شاد افشانده بود مبادا از دوشيزگان زمين عقب بماند، آن قدر سوره زر كاروان
پاشيد كه خسته شد و رفت در پشت كوههاى مغرب اندكى استراحت كرده تا بامدادان بتواند
تازه نفس در اين جشن شركت كند.
شب فرا رسيد و تاريكى جهان را فرا گرفت، كاروان
عروس هنوز در راه بود. جوانان قبيله شاخههاى درخت خرما از بار شتران كشيده، آتش
زدند و گرداگرد كاروان به حركت در آوردند تا شب مانند روز روشن گرديد.
پاسى از شب گذشته بود كه ماه خبر شد كه مورد
اعتراض قرار گرفته، سورى و سرورى برپاست و نامزدش خورشيد در آن شركت كرده؛ پس چرا
او عقب مانده و از شركت در بزم خوددارى مىكند؟
به زودى سر از خوابگاه برداشت و پرتوهاى خود را
فرستاد تا بر محمل عروسى سيم و زر نثار كنند و خودش از بالا ديدبانى مىكرد مبادا
در خدمت كوتاهى شود.
راه دور و دراز منزل داماد طى شد، ولى كسى را
خستگى نگشت با آنكه ساعاتهاى بسيارى در راه بودند ولى در نظر پيادگان و سواران
همچون نيم لحظه گذشت.
به قيس خبر دادند كه كاروان يار نزديك است. نزد
پدر رفت و دست پدر را بوسه داد و به اتفاق به استقبال شتافتند. قيس دامنى از گلهاى
لاله كه خودش آن را گل عشق مىناميد پر كرده بود. هنگامى كه با محمل لبنى رو به رو
شد، گلها را به پاى شتر نثار كرد.
سپس قربانىهاى جلوى عروس آغاز گرديد. قيس و
پدرش شنيدند كه جباب پدر لبنى در فاصله نزديكى با كاروان است و همراه عروس مىآيد و
به استقبال او رفتند.
حباب با عدهاى از جوانان دلير عشيره، غرق در
آهن و فولاد در پى كاروان روان بود، مبادا از طرف ناكسان عرب به كاروان گزندى برسد.
آمدن پدر عروس همراه دختر به خانه داماد در
ميان عرب رسم نبود، ولى حباب مىخواست خودش دست دخترش را در دست قيس بگذارد تا امر
امام را با بهترين وضع انجام داده باشد.
ذريح و حباب يكديگر را در آغوش گرفتند و قيس در
دست پدر زن بوسه زد. ذريح در ركاب حباب راه را پياده طى مىكرد، زيرا حباب ميهمان
بود و ذريح مسلمان؛ اسلام مىگويد: بايستى به ميهمان احتارم كرد.
سواران حباب به حترام ذريح، همگى پياده شدند.
حباب هم پس از چند قدم به بهانه آن كه مىخواهد با ذريح سخن گويد، پياده شد.
حجلهاى عربى آراسته شده بود. پدر عروس، دست
دختر را گرفت و پدر داماد دست پسر را و دو امانت را به يكديگر سپرد. چقدر دلپزير
است انتظارى كه سرانجامش اميدوارى به اميدش برسد!
روزهاى عروس و داماد به خوشى مىگذشت.
صبحگاهان، خورشيد بر آنان سلام مىكرد و بزمشان را روشن مىنمود و شام گاهان آنها
را به خود وا مىگزارد تا ساعتى محفل يار از اغيار خالى باشد ستارگان رد شبها از
اين خرم عشق، كوشهها مىگرفتند و مىرفتند.
رفتار دو دلداده، بسيار مودبانه بود. كسى بر
خلاف نزاكت از آنها چيزى نديد. عشق هميشه با ادب همراه مىباشد؛ بى ادبان را از عشق
بهرهاى نيست.
نقطهاى كه در رفتار قيس جلب نظر كرد، آن بود
كه از ساعتهاى خدمت گزارى اش نسبت به پدر اندكى كاسته شده بود. قيس در گذشته يك
وظيفه داشت و اكنون دو وظيفه بر دوش دارد، آن وقت پسر بود، اكنون هم پسر مىباشد و
هم شوهر.
عشق قيس هم روز به روز بيشتر بال مىگرفت و
بالا مىرفت. از ديدگانش عشق آشكار بود از زبانش عشق آشكار بود از رفتار ش عشق
آشكار بود قيس از عاشقى گذشته بود و عشق محض شده بود. ديده عشق، يك چيز را مىبيند
و بس و آن معشوق است و اين از ضعف عشق است كه نمىتواند چيزهاى ديگر را ببيند.
قيس مىترسيد لبنى از دستش برود چرخ حسود
نتواند چند گاهى دو دلداده را در آغوش يكديگر ببيند قيس مىترسيد كه ديو جدايى در
كمين باشد و روزى چهره شوم خود را ظاهر كند و به اين زندگى شيرين چشم برساند. عاشق
در روز وصال، هميشه در بيم است.
قيس حق داشت زيرا از سروش دل چيزى مىشنيد
تفاوت ميان ديده و دل همين است. ديده، امروز را مىبيند، ولى دل فردا را مىبيند.
معلوم نيست كه زندگى خوش دو دلداه چقدر طول
كشيد و آفتاب وصال تا چه مدتى به كلبه آنها تابيد، زيرا كم كم، ابرهايى تيره پيداشد
و از درخشندگى آنها كاسته گرديد. عشق دو دلداه چنان بود كه قيس لبنى شده بود و لبنى
قيس. لبنى با زبان قيس سخن مىگفت و قيس با گوش لبنى مىشنيد.
قيس جز لبنى نمىديد. هر كس با وى سخن مىگفت
به زودى تشخيص مىداد كه دلش در كمد زلفى گرفتار است. آرى قيس در برابر عشق، شخصيت
خود را از دست داده بود.
دلى بود كه تنها اميدش قيس بود. دلى بود كه
آرزوهايش قيس بود. باغبانى بود كه نهالى را با صد اميد پروريده بود، اكنون وقت آن
بود كه از آن ثمر بگيرد. دلى بود آرزومند كه روزى قيس عصا كش او بشود و در وقت
توانايى، دست ناتوانش را بگيرد. دلى بود بسيار حساس كه تارهايش به كوچكترين تماسى
از سبكترين چيز مرتعش مىگرديد اين دل به رفتار قيس با ديده حسرت مىنگريست. اين
دل مىديد نخل اميدش را بيگانهاى برده و از آن خود ساخته و حق مشروعش را غصب كرده
است. بر او بسيار ناگوار بود كه اين ظلم را تحمل كند اين دل مارد قيس بود.
در آغاز براى آنكه فرزندش در آسايش باشد، صبر
كرد، ولى كم كم كاسته صبرش لبريز شد، ديگر طاقت نداشت ببيند، قيس او از آن لبنى
شده.
مادر برفرزند حقوقى دارد. اگر فرزند يك دانه
باشد، حق او بيشتر مى شود.
چون مهرى را كه در راه خدا چند بن بايستى صرف
كند، همه را در راه يكى صرف كرده است. مهر را جز با مهر نمىشود پاسخ داد.
مادر قيييس از پاسخ مهر فرزند، نصيب خود را كم
ديد و با كسى كه مهر قيس را ربوده بود، نمىدانست صميمى باشد، هر چند او هم گناهى
نداشت.
بيچاره مادر! شبها بيدار بنشيند تا كودكش راحت
بخوابد. شيره جان را به رايگان به فرزند بدهد از خود كم كند تا بر فرزند دل بندش
بيافزايد. روزگارى دراز، زندگى خود را به وقف پرورش و اسايش او كند هنگامى كه وقت
پاداش برسد، ديگرى بيايد و پاداش او را بربايد.
كار را او انجام بدهد، مزد به ديگرى داده شود
گنج او بكشد، ولى گنج از آن نباشد؟ آيا سدايى چنين بى سود عادلانه است؟
قيس هم گناهى نداشت، زيرا عنانش از كف رفته بود
و دل از دستداده بود پاى خرد در كار نبود، هر چه بود دست عشق بود.
مادر قيس در فكر افتاد كه حق خود را پس بگيرد و
غاصب پسر را سر جاى خود بنشاند، غافل از آن كه اين كار، فرزندش را حلاك خواهد ساخت.
اين كار ار به وسيله ايجاد رغيبى براى لبنى در نظر گرفت تا آنچه را كه وى از لبنى
ديده، او هم از رغبى ببيند. آرى، دشمن دشمن، دوست خواهد بود.
اين نقشه در نظر مادر بسيار صحيح آمد زيرا هم
به فرزندش آزارى نمىرسيد و هم از حكومت لبنى بر دل قيس كاسته مىشد. مادر از عشق
پسر خبرى نداشت و نمىدانست وقتى عشقى به دلى راه يافت، ديگر به هيچ وسيلهاى بيرون
رفتنى نيست. مادر عشق پسر را شهوت جنسى مىدانست كه هر زيبا رخى را دوست مىدارد گر
چه خاطرش به لبنى تعلق گرفته ولى اگر پرى چهرهاى ديگر را به وى نشان دهند، دلش به
سوى او نيز خواهد رفت. عجب اشتباهى! دل عاشق هر جايى نيست و عشق اب دلگى سازگار
نخواهد بود.
آنان كه دم از عشق مىزنند و هر زيبا رخى را
مىپرستند و هر روز در پى دليرى هستند دروغ مىگويند اينان دلگى جنسى را عشق
مىنامند.
عشق ارتباط روح با روح است زيبايى دريچه ارتباط
است. يك روح نمىشود با هر روحى سازگار باشد. عشق تا دم آخر باقى مىماند در زمان
پيرى باقى مىماند. زيبايى مىرود ولى عشق باقى مىماند. زيبا پسندان همان كه
زيبايى رفت آنها هم مىروند، بلكه هنوز زيبايى باقى است كه مىروند! كسى كه چند روز
پى در پى غذايى رابخورد، ازآن زده خواهد شد، بلكه كسى كه هميشه پلو بخورد گاهى هوس
نان و پنير هم مىكند. مردان دله، گاهى به سراغ زشت رويان هم مىروند. عجيبتر آن
كه مرد با اين دلگى، جنس زن را بى وفا مىخواند در صورتى كه زن هزاران بار وفا
دارتر از مرد است. اگر در هزار زن يك بى وفا پيدا شود، ولى در هزار مرد يك با وفا
يافت نمىشود. مرد، زن را گول مىزند، مىخرد، مىفروشد، گناه را هم به گردن او
مىاندازد!
مادر قيس همچنان در آتش حسد مىسوخت. بيچاره زن
وقتى كه حسد مىورزد با زنى مانند خودش حسد مىورزد. آتش حسد افروخته گرديد، دوست و
دشمن نمىشناسد و خشك وتر را مىسوزاند.
انتقام مادر شوهر به قدرى شديد است كه اگر
فرزند هم مانع باشد، او را هم از بهترين مجرى نقشههاى زنان شوهران هستند. كمتر
شوهرى است كه به هيچ وجه تحت تاثير قرار نگيرد. زن براى هم آهنگ ساختن شوهر، وسايل
گوناگونى در اختيار دارد، راه هايى را مىداند كه به عقل جن هم نمىرسد.
زن براى آن كه خواستههاى شوهر تطبيق دهد،
مىكوشد تا از رازهاى وجودى شوهر آگاه شود. به زودى روحيه شوهر به دست مىآورد، طرز
فكرش را خوب مىخواند به نقاط ضعفش پى مىبرد. زن مىداند كه از چه راهى شوهر را به
دام اندازد و چگونه به دام اندازد و چه وقت به دام اندازد.
مادر قيس به شوهر چنين گفت: مىترسم قيس بميرد
و فرزندى پيدا نكند، زيرا لبنى نازا مىباشد و بچه دار نمىشود. تو مردى هستى
ثروتمند، مىترسم ثروت تو از دودمانت بيرون برود و به ديگرى برسد بهتر آن است كه
براى قيس، زن ديگرى بگيرى شايد خدا به وى فرزندى عنايت كند.
اين سخن در ذائقه ذريح، شيرين آمد. زن هم اصرار
ورزيد و آن قدر بكوشيد تا شوهر را بر اجراى آن مصمم كرد.
ذريح در حضور جمعى پسر را مخاطب قرار داد و
چنين گفت: فرزند! تو مبتلا به دردى شدهاى كه من بر حياط تو بيمناكم. مىدانى كه من
به جز تو، فرزندى ندارم. همسر تو نازا مىباشد و فرزندى نخواهد آورد. خوب است با
يكى از دختران عمويت ازدواج كنى شايد خداى به تو فرزندى عنايت كند و چشمهاى ما
روشن گردد.
قيس كه آماده شنيدن چنين سخنى نبود و از
نقشههاى پس پرده غافل بود گفت: من ديگر ازدواج نخواهم كرد.
ذريح، از جواب قيس آن هم از حضور جمع ناراحت
شد، ولى ناراحتى را بر خود همواره كرد و با ملايمت گفت: من ثروتمند هستم، كنيزكانى
زيبا و دلپذير تهيه كن شايد بهر تو فرزندى بياورند.
قيس گفت: من نمىتوانم كوچكترين ناراحتى را
براى لبنى بخرم.
اين بار ذريح نتوانست خشم خود را فرو ببرد،
گفت: پس بايد لبنى را طلاق بدهى.
قيس گفت: به خدا قسم كه مرگ براى من از طلاق
لبنى آسانتر است ولى من پيشنهادى دارم پدر گفت: چيست؟
پسر گفت: شما ازدواج كنيد، شايد خداى به شما
فرزندى ديگر روزى گرداند.
پدر گفت: ديگر از من گذشته است.
پسر گفت: اجازه بدهيد من با لبنى بروم و سر به
بيابان بگذارم، اگر از اين درد مردم شما هر چه مىخواهيد در اموالتان انجام دهيد.
پدر گفت: نمىشود.
پسر گفت: من به تنهايى مىروم و لبنى را نزد
شما مىگذارم تادلم به همين خوش باشد كه او همسر من است.
پدر گفت: اين هم شدنى نيست، چارهاى نيست جز آن
كه طلاقش دهى. در اين موقع قضبى شديد بر وى مستولى شد و سوگند خورد كه در زير سقفى
ننشيند و خانهاى بر وى سايه نيندازد مگر آن كه قيس لبنى را طلاق گويد.
روزها گذشت و ذريح ثروتمند در بيابان گرم
عربستان در شعاع آفتاب نشسته بود و قيس بالاى سر پدر سايبانى افراشته بود تا پدر را
از گزند خورشيد نگاه دارد.
اين وضع ادامه داشت و پايان آن را كسى نميدانست
نه پدر دست از سخنش بر مىداشت و نه پسر قدرت بر طلاق داشت، ولى دلها بر رنجهاى
جوان مىسوخت.
روز به روز قيس ناتوانتر مىشد و بيمارى اش
افزونتر مىگرديد، تنها دل خوشى او اين بود كه هنوز لبنى را دارد. اگر مرگ به
سراغش آيد، سرش در دامان لبنى خواهد بود.
شبها كه دو دلداده به هم مىرسيدند، به جاى
عيش و نوش سرشك از ديدگان جارى مىساختند به طورى كه زمين چادر از اشك ديده آنها گل
شده بود.
يك سال بر اين حال گذشت و پدر بر سوگند خود
باقى بود چون حرف مرد يكى است و دو تا نمىشود، مادر هم شفاعتى نكرد؛ دگران هم
قدرتى نداشتند با ذريح سخنى گويند.
قييس ديگر اطمينان يافت كه پدر از سخن خود دست
بردار نيست، از اين جهت خود را سر دو راهى ديد، از يك سو پدر را مىديد و از يك سو
لبنى را.
پدر مىگفت: يا من، يا لبنى... لبنى هم اشك
ديده هديهاى گران بهاتر نداشت كه نثار قدم شوهر كند.
قيس با خود گفت: آيا پدر را اطاعت كنم يا عشق
را؟ پدر ريشه من است و من شاخه او هستم. اگر او نمىبود من نمىبودم. اگر پدرم
نبود، عشق من نبود. آنچه دارم از پدر دارم. وجود ممن از وجود اوست. پدر مرا بر
دامان پروريده. پدر مرا به ثمر رسانيده. پدر از خودش گرفته و به من داده، عمرش را
وقف خدمت من كرده. آيا سرپيچى كردن از فرمان چنين كسى خلاف قدردانى نيست؟ خلاف
فضيلت و بزرگوارى نيست؟
خدا نيكى به پدر و مادر را در رديف عبادت خويش
قرار داده است. آيا نافرمانى پدر بر خلاف رضاى خدا نيست چه نيكى به پدر و مادر از
انجام دادن خواستههاى آنها بالاتر است؟
خوب است خودم را جاى پدرم بگذارم و مانند او
فكر كنم و از دريچه چشم او بنگرم؛ من فرزندى پروريدم كه از نور چشمخود عزيزترش
مىداشتم دخشنود بودم كه به خودم گزندى برسد، ولى به او نرسد. او مردمك چشم من بود.
او پاره تن من بود. او تكهاى از قلبم بود. از خود كم مىكردم تا به او افزوده
گردد. براى نگهدارى او، براى تندرستى او رنجها بردم، سختىها كشيدم، تلخىها
چشيدم، بدون آن كه از او انتظارى داشته باشم.
تنها آرزويم اين بود كه در وقت توانايى، زير
بازوى ناتوانم را بگيرد و در روزگار پيرذى عصاى دستم باشد. اكنون چه قدر تلخ است كه
به چشم خود مىبينم، آرزويم بر باد رفته و هر چه ريسيدهام پنبه گرديده است؟ پسرم
بيگانهاى را بر من مقدم مىدارد! لبنى نزد او عزيز است ولى براى من دختر مردم است.
او براى من نزد مردم حيثيتى نگذاشت.
همه مىگويند ذريح چگونه پدرى است كه پسرش براى
خاطر يك زن لگد مالش كرد. ديگر كسانم به سخن من گوش نمىدهند. جايى كه نزديكان با
انسان چنين كنند، از دوران چه انتظارى خواهد بود. قطعا دشمنان من از اين وضع خشنود
مىشوند و ممكن است از اين پيش آمد به زيان من استفاده كنند.
قيس پس از اين افكار به سوى لبنى نگريست. او را
ديد و در نظر آورد كه دلش را بيرون آورده دو دستى تقديم قيس مىكند. با خود گفت:
لبنى هستى من است روح من است حيات من است. اگر از لبنى چشم بپوشم بايستى از زندگى
چشم بپوشم. حيات بسيار عزيز است، ولى بدون لبنى چه ارزشى دارد. پدرم از عشق خبرى
ندارد. من اگر از لبنى جدا شدم مىميرم. پس با خود گفت: چه مانعى دارد كه من بميرم
و جان خود را فداى پدرم كنم.
تا خواست بر اين فكر تصميم بگيرد، دوباره لبنى
پيش چشمش مجسم شد، با خود گفت: اگر من بميرم لبنى هم خواهد مرد. من مىتوانم جان
خود را فداى پدرم كنم لبنى ديگر چرا؟
او نسبت به پدرم دختر مردم است. به چه دليل زنى
بيگانه فداى مردى بيگانه بشود؟ خدا چنين چيزى را روا نمىشمارد. وجدان آن را تصديق
نمىكند. عقل اين كا را پسنديده نمىخواهد آن گاه پرسيد:
آخر لبنى چه گناهى دراد؟! گناهش اين است كه من
او را دوست مىدارم و او مرا دوست مىدارد. اين را بگفت و قطرهاى اشك از ديدگانش
جارى گرديد.
زندان شكنجه جايى است محدود كه از ديدهها
پنهان باشد ولى لبنى بيابان بزرگ عربستان را براى شوهر زندان شكنجه مىديد.
شكنجهاى از اين سختتر نمىشود كه پيكر زندانى را آفتاب بسوزاند و او ساعتها
دستهايش را به حالتى افقى نگه دارد. زندان قيس هم شكنجه داشت هم زندان با اعمال
شاقه بود، هم در برابر چشم مردم.
معمولا هر فرد زندانى بودن خود را مىداند ولى
لبنى مىديد كه قيس عزيزش مدت محكوميت خود را به اين زندان نمىداند ندانستن مدت
محكوميت خود شكنجهاى روحى است كه ناراحتى اش از شكنجههاى جسمى بيشتر است.
لبنى حيات قيس را در خطر ديد و فكر كرد كه اين
جريان، اگر چندى ديگر ادامه پيدا كند قيس عزيزش از دست خواهد رفت و مردم خواهند گفت
كه قيس نسبت به پدر فرزندى نافرمان بوده و بر اثر نافرمانى پدر به هلاكت رسيده.
لبنى چنين مرگى ننگين براى شوهرش نمىخواست. اضافه بر اين مرگ قيس، مرگ لبين نيز
مىباشد. او قطعا بعد از قيس زنده نخواهد ماند. پس از قيس پدر و مادر قيس هم پشيمان
خواهد شد، وقتى كه پشيمانى سودى نخواهد داشت، آنها هم از دست خواهند رفت.
پس اگر وضع فعلى ادامه يابد دودمانى نابود
خواهند شد. بايستس راهى براى نجات قيس بجويد و پس از مطالعه و تفكر راه را پيدا
كرد. را اين بود كه جان خود را فداى قيس كند.
لبنى چنين به خاطرش آمد كه اگر قيس، وى را طلاق
دهد و او را از قيس جدا شود، بر اثر جدايى از قيس، خودش به طور قطع خواهد مرد ولى
شايد قيس عزيزش زنده بماند و چنانچه پدرش مىخواهد زندگى نوينى پيدا كند.
قيس تنها از او نيست، دگران هم به قيس حق دارند
پدرش به او حقى دارد، مادرش به او حقى دارد آنها هم بايستى از حق خود بهرهمند
گردند.
لبنى نتيجه گرفت كه بايد جان خود را فداى يار
كند دلداده بايستى بميرد تا دلدار زنده بماند بنابراين، طلاق، صد در صد به سود قيس
خواهد بود.
از طرفى قيس را هم مىشناخت و از عشق او به
خودش آگاه بود. وفاى قيس را نيز مىدانست و يقين داشت كه اين شوهر زنى ديگر را به
جاى وى نخواهد برگزيد، پس اگر طلاقى رخ بدهد قيس هم خواهد مرد.
در فكر فرو رفت و متحير گرديد كه براى نجات قيس
چه كند، با خود گفت: اى كاش مىشد كه ما براى هميشه خوش بوديم!
تا اين آرزو را بر زبان آورد به زودى راحت شد
پريشانى درونى اش بر طرف گرديد گويى اطمينان يافت كه به اين آرزو خواهد رسيد.
به خاطرش آمد كه خوشى هميشگى به ظلاق بستگى
دارد. طلاق موجب نجات او و قيس خواهد شد. طلاق هرچند جدايى موقتى را در بر دارد ولى
هم آغوشى جاودانى را نيز در پى خواهد داشت.
زن مسلمان از طلاق نفرت دارد ولى لبنى با آن كه
زنى مسلمان بود خود را به طلاق علاقهمند ديد! چرا؟ زيرا طلاق وصال هميشگى را براى
او و شوهرش فراهم ساخت.
بر اثر طلاق و جدايى موقت از قيس او خواهد مرد.
قيس هم پس از مرگ او درنگى نخواهد كرد و به زودى به او خواهد پيوست؛ آن جا در بهشت
خداى براى هميشه شاد و خرم به سر خواهند برد و كمترين گردى بر زندگانى درخشان آنها
نخواهد نشست.
بالاخره قيس پس از يك سال رنج در حضور پدر لبنى
را طلاق گفت.
گويند: وقتى كه صيغه طلاق را بر زبان جارى كرد،
عقلش از سر پريد و حالتى جنون مانند به وى دست داد و از گفته پشيمان گرديد.
به لبنى اطلاع داده شد كه شوهرش تو را طلاق
داده است لبنى هم پدرش را خبر كرد كه كسانى را بفرستد تا او را ببرند.
پشيمانى قيس پس از اجراى صيغه طلاق و رجوع از
طلاق بود، بنابراين طلاق بى اثر گرديد. پس قيس هنوز شوهر بود و لبنى هنوز زن او.
جهل به قوانين اسلام نه تنها اين دو جوان را نابود كرد بلكه دودمان آنها را بر باد
داد. اگر قيس مىگفت: لبنى هنوز زن من است كسى نمىپذيرفت و اگر لبنى مىگفت كه قيس
هنوز شوهر من است باور نمىكردند. دو دلداده خودشان مىدانستند كه هنوز از آن
يكديگرند. قيس لبنى را زن خود مىدانست و لبنى قيس را شوهر خود مىشناخت.
محملى آورده بودند و شترانى گرداگرد آن ايستاده
بودند، محمل مىخواست كه لبنى را از آغوش قيس بگيرد و ببرد. اين همان محملى بود كه
لبنى را در آغوش قيس انداخته بود. محمل در نظر قيس بسيار زشت آمد و از زشتى آن در
تعجب شد. قيس اين محمل را مىشناخت، روزى كه آن را ديده بود، بسيار زيبايش يافته
بود پس چرا امروز اين قدر زشت و بدريخت شده؟!
آن روز لبنى را آورده بود، ولى امروز لبنى را
مىبرد. آن روز پيك وصال بود و امروز جغد فراق است. از آن محمل تا اين محمل هزاران
فرسنگ است. آيا ممكن است اين دو محمل يكى باشند؟ آن، روز بود و اين هم روزى و دو
روز يكى نيستند.
قيس از كنيزك پرسيد: چه خبر است؟! مگر من چه
كردهام؟!
كنيزك گفت: از من مىپرسى؟! برو از لبنى بپرس؟!
قيس به سوى لبنى رفت تا با وى سخن گويد. كسانى
كه به دنبال لبنى آمده بودند، جلوگيرى كردند.
زين از عشيره قيس به او گفت: چه مىپرسى؟ مگر
نمىدانى يا خود را به نادانى زدهاى؟! لبنى امشب يا فردا مىرود.
قيس افتاد و غش كرد. وقتى كه به هوش آمد شعرى
سرو و چنين گفت: به من مىگويند كه او از پيش تو مىرود؛ فردا يا پس فردا به فراق
يار عزيز مبتلا خواهى شد. من هم خواهم مرد. ولى لبنى عزيزم از آن نمىترسم كه مرگ
من براى خاطر تو باشد بلكه از آن ترسم كه هنوز وقت مرگ من نرسيده باشد.
لبنى سفر كرد. قيس هم با دل كاروان يار را
مشايعت كرد و اشك ديده را بدرقه راهش قرار داد و سپس در بستر بيمارى افتاد.
بيمارى اش روز به روز در افزيش بود. پدر،
دختران عشيره را طلب كرد و از آنان خواست كه گرد بستر قيس بنشينند و دلارى اش دهند
و سر گرمش سازند، بلكه لبنى را فراموش كند و ديگرى را به جاى او برگزيند.
قيس كه چشم گشود و دختركان زيبا را ديد كه با
وى مهربانى مىكنند يا دلربايى، چنين گفت: دوشيزگان از قيس عيادت كردند، بيمارى از
بيمارى دل است و بيمارى دل، بسيار سخت مىباشد و بهبود يافتنى نيست.
چشم مىگويد: خود را به روى آنها نمىگشايم،
آنان كسى نيستند كه من رب آنها گشوده شوم.
اى كاش! لبين از من عيادت مىكرد تا چشم به
رويش مىگشودم و به او مىگفتم ديگر از من عيادت نكن زيرا من خواهم مرد. واى بر من!
واى بر من! كه از عشق چه بر سرم آمد! آيا من ديوانه شدهام؟! هرچه پيش آيد خوش آيد
دل در گرو زلف اوست. وه كه چه سوداى سودمندى است.
پزشك آوردند تا كه بيمارى وى را درمان كند.
پزشك كه مىدانست درمان بيمارى اش چه چيز است از قيس پرسيد: چند وقت است كه به عشق
اين زن دچارى؟
قيس گفت: پيش از آن كه ما؛ اين جهان قدم
گذاريم، روح ما با يكديگر خو كرده بود. در گهواره عشق ما بيفزود. همچنان كه بر عمر
افزوده مىشد، بر عشق ما نيز افزوده مىگشت. مرگ هم نخواهد توانست ما را از هم جدا
كند. عشق جاويدان است و از سر بيرون نخواهد شد و در تاريكى قبر هم با ما خواهد بود
و آن را روشن خواهد ساخت.
بيمارى قيس ادامه پيدا كرد ولى گاه گاهى بهبودى
موقتى نصيبش مىگرديد.
در اين هنگام به سراغ لبنى رفت تا از او رويى
بيند و از زلف مشكينش بويى آورد. وقتى كه بيماريش شدت مىيافت هم آغوش بستر مىشد.
لبنى با وفا به عيادتش مىآمد و در كنار بسترش
مىنشست و از وى عيادت مىكرد. چندى بدين منوال گذشت و زن و شوهر وفادار به اين
گونه ديدار دل خوش بودند. ولى روزگار اين را هم نتوانست ببيند!
پدر لبنى از قيس نزد معاويه زمامدار وقت شكايت
كرد. شكايت اين بود: وى بعد از طلاق دست از لبنى بر نمىدارد. معاويه به جاى آن كه
رسيدگى كند و زنى به شوهرش برساند و ستمى را از دست ديدهاى بر طرف سازد كارد را به
استخوان رسانيد و سر و اميد دو دلداده را ريشه كن ساخت.
معاويه از قانون اسلام آگاهى نداشت و نمىخواست
كه آگاهى پيدا كند، او فقط مىخواست حكومت كند. حس بشر دوستى هم در او نبود كه به
اين دو موجود ناتوان اين بشر بيجاره مظلوم رحم كند.
معاويه عرب بود نه مسلمان و نه مىخواست كه
مسلمان باشد و فقط ريا كارى سياسى را پيشه ساخته بود لذا از نظر عوام فريبى به حاكم
مدينه مروان نوشت كه قيس را تهديد كن و از ارتباط باز دارد.
معاويه پا را از اين فراتر نهاد و با دستورى
ديگر، فرمان نابودى دو جوان ار صادر كرد: به پدر لبنى حكم كرد كه لبنى را به خالد
عطفانى شوهر دهد.
چه قدر تفاوت ميان دو بشر موجود است! پسر على،
دلى شكسته را به دست مىآورد، نااميدى را به اميد مىرساند، ولى پسر ابوسفيان بر
زخم دل ريش، نمك مىپاشد و اميدى را نااميد مىكند.
آن بزگوار، دو دلداده را به هم مىرساند و زنى
را به شوهر مىدهد؛ اين رياكار متظاهر، زنى را از شوهرش جدا مىسازد و دستور شوهر
دادن زنى شوهر دار را صادر مىكند! يزدان پيوند مىدهد و اهرمن جدا سازد! از كوزه
برون همان تراود كه در او است.
قيس كه از فرمان معاويه به حاكم مدينه آگاه شد
بر ناتوانى و بى تابى اش افزود و چنين سرود: اگر روى او را از من بپوشند و تهديد
حاكم يا گفته سخن چين از ديدارش مانع گردد، ديدگانم را نخواهد توانست از اشك باز
دارند و عشق را از من بگيرند. وقتى روزگار خوشى داشتيم، سخن پنهان شهد ما را تبديل
به شرنگ كردند. اى كاش، وصل ادامه مىداشت تا من آسايشى داشتيم! روش چرخ و كار
روزگار هميشه چنين بوده است.
ولى پدر لبنى نتواست يا نخواست لبنى را شوهر
بدهد، لذا قيس باز هم به طور نهانى، گاهى از ديدار لبنى بهرهمند مىشد: ديدارى كه
با ترس و لرز همراه بود، شايد كسان آنها از آن بى خبر نبودند، ولى ناديده
مىگرفتند، آرى هر دلى بر آن دو بشر رنج ديده مىسوخت. آن دو هر چه بايد رنج ببرند
برده بودند و همه مىدانستند كه دقيقههاى آخر عمر را مىگذرانند. اين وضع هم چندان
طول نكشيد.
هر چه خواستند اين خبر را از قيس پنهان كنند
نشد، بالاخره به قيس خبر رسيد كه لبنى از اين جهان رفت و زمين او را در آغوش خود
جاى داد. سوزش درونى قيس و بى تابى شديد او قابل وصف نبود. با كمال ناتوانى از بستر
بيمارى برخاست و با تنى چند از جوانان عشيره بر سر قبر لبنى آمد و چنين سرود: لبنى
رفت. مرگ او مرگ من مىباشد. حسرت بر مرگ چه سودى دارد؟ پس از اين، اگر زنده ماندم،
حيات خود را به گريه و اشك خواهم گذرانيد.
ولى قيس نتوانست اين آرزو را انجام دهد، زيرا
پس از آن كه اين شعر را سرود، خود را به روى قبر لبنى بينداخت و آن قدر بگرييد تا
از هوش برفت. همراهان، وى را به همان حالت بى هوشى برداشتند و به منزل بردند. قيس
ديگر به هوش نيامد و سخنى نگفت و همچنان بيمار و مدهوش بود. تا وقتى او را در بستر
مرده يافتند.
لبنى بيش از اين، تحمل جدايى نداشت. جاذبه او
شوهر عزيز را به سوى خود كشيد. همان چند روزى كه قيس را زنده مىپنداشتند، روحش را
روح لبنى هم آغوش بود. پيكر رنج ديده قيس را برداشتند و به سوى قبر لبنى بردند و در
كنار پيكر لبنى عزيز به خاكش سپردند.