مرد وفا

آيه الله سيد رضا صدر رحمه الله
به‏اهتمام سيد باقر خسروشاهى

- ۱ -


به نام خدا

اين كتاب تاريخ محض نيست، چنانچه داستان صرف هم نمى باشد و شما مى‏توانيد هر نامى كه بخواهيد به آن بدهيد.

پيشگفتار

داشتن قلم و توان نويسندگى در عالمان خدا باور و رجال دينى، زمينه‏هاى گوناگونى را براى اظهار و ابلاغ پيام‏ها تحقق ارزش‏ها در ابعاد مختلف فرهنگ اسلامى ايجاد مى‏كند؛ زيرا انسان و اجتماع در نگاه دين، هويت و ماهيتى ويژه و الهى دارند و ارزش‏ها در نظام فكرى و فلسفى اسلام، تعريفى خاص و نمودى ويژه پيدا مى‏كنند كه با توجه به تعاريف انسان در ديگر مكاتب فراگير خاصى دارد. حضور دين در صحنه اجتماع، به خصوص بعد فرهنگى آن، اقتضا مى‏كند كه اسلام شناسان حقيقى - نه غرب زدگان بى هويت - و فقيهان ما با نگاهى همه جانبه و فراگير به باورهاى دينى بنگرند و براى عرضه آن در ابعاد مختلف و براى مخاطبان گوناگون، با ابزارهاى مورد قبول، تلاشى پى گير داشته باشند. دين، نهادى در عرض ساير نهادهاى اجتماعى نيست كه آن را تنها از يك بعد و زاويه خاص بنگريم، بلكه عنصرى است فرانهادى كه همه نهادهاى ديگر را تحت تاثير قرار مى‏دهد از اين رو بايد در عرضه آن از تمام وسايل مجاز و ممكن در ابعاد گوناگون بهره برد.

يكى از ابزارهاى موفق در ارايه هر فرهنگى براى نفوذ در تمام طبقات جامعه ارايه آن در قالب داستان و اسطوره است. قرآن مجيد مى‏تواند الگوى مناسب و موفق در اين روش كاربردى باشد كه ارزش‏هاى فرهنگى و اخلاقى ار در شكل قصه بيان كرده است. عالمان دينى ما نيز در اين بعد تلاشى موفق داشته‏اند؛ به عنوان مثال از نان و پنير تاليف مرحوم شيخ بهائى، گفتار خوش يا قلى از محمد بن اسماعيل محلاتى، داستان راستان از شهيد استاد مطهرى مى‏توان نام برد.

مرد وفا از مرحوم آيه الله حاج سيد رضا صدر (قدس سره) هم اثرى است در اين جهت كه - چون ديگر آثار معظم له - بحق توانسته به هدف خويش برسد و ارزش‏هاى اخلاقى و انسانى را در ضمن داستان هايى چند بيان كند. چه بسا خانوادهايى كه اين كتاب را سفره عقد ازدواج قرار مى‏دهند، تا با مطالعه آن، از روحانيت مؤلف و كتاب و قهرمانان داستان‏ها بهره‏مند شوند.

از خداوند متعال مسالت داريم كه توفيق عنايت فرمايد تا بتوانيم تمام آثار آن مرحوم را به نحو شايسته در اختيار حوزه‏هاى علميه و امت اسلامى قرار دهيم. در خاتمه از مسئولان محترم مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم كه امكان انتشار اين آثار را فراهم مى‏كنند تشكر مى‏كنم.

سيد باقر خسروشاهى

سر دو راهى‏

جوان ايستاده و دست‏ها را به موازات يكديگر گرفته و پارچه‏اى پشمينه بر روى آنها گسترده بود و به طور طبيعى سايبانى درست كرده و روى سر پدر نگاه داشته بود تا پدر را از گزند آفتاب سوزان محافظت كند. عرق از سر و روى جوان سرازير بود و قطره قطره بر سينه‏اش مى‏ريخت گاهى هم قطره‏هاى لغزند از سينه جوان مى‏گذشت و بر زمين مى‏چكيد.

شدت حرارت آفتاب مهلتى نمى‏داد كه دانه‏هاى عرق روى زمين درنگى كند، زود خشكش مى‏كرد ولى جاى قطره‏ها كه روى خاك‏هاى گرم پهلوى هم چيده شده بود پيدا بود.

كسى كه به چهره درخشنده و مردانه جوان نگاه مى‏كرد، برق اشك را در ميان چشم‏هاى درشت و سياهش مى‏ديد و پى مى‏برد كه طاقت جوان طاق شده و ديگر نمى‏تواند خودارى كند. قطره‏هاى اشك از گوشه‏هاى چشمش سرازير شده و از مجرايى كه به طور طبيعى در كنار چهره‏اش درستكرده مى‏گذرد و سپس در آغوش دانه‏هاى عرق، قرار گرفته و با يكديگر بر زمين مى‏ريزند و تابش آفتاب آنها رامى سوزاند، ولى يادگارى از آنها به جاى مى‏ماند.

جوان ازاين جهت خشنود بودكه مى‏تواند دانه‏هاى اشك را به نام دانه‏هاى عرق به پدر بنماياند تا اشك ديده‏اش آگاه نشود.

چيزى كه رنج جوان را در ان آفتاب سوزان مى‏افزود، سيلى هايى بود كه به وسيله بادهاى گرم عربستان بر صورتش نواخته مى‏شد و جوان نمى‏توانست از خود دفاع كند.

گاهى شن‏هاى گرم نيز با باد همراه بوده و ضربت‏هاى سيلى را دو چندان مى‏كرد، در اين موقع بستر اشك در كنار چهره جوان آشكارتر مى‏گرديد.

مطابق حركت آفتاب، جوان، جهت ايستادن خود را تغيير مى‏داد و به گرد پدر مى‏گشت تا مبادا آفتاب گرم به صورت پدر بتابد.

افتاب مى‏تابيد و جوان همچنان ايستاده بود. پيكرش مى‏سوخت و جز جز مى‏كرد و جوان ايستاده بود. از بادهاى گرم و سوزان كه با شن‏هاى داغ همراه بود، پى در پى سيلى مى‏خورد، ولى جوان ايستاده بود و سايبان دستى خود را نگاهدارى مى‏كرد.

وقتى كه ظهر مى‏شد و براى پدر ناهار مى‏آوردند، جوان دست‏ها را بازتر مى‏گرفت و گسترش سايبان را بيشتر مى‏كرد و بر آويختگى راست و چپ مى‏افزود تا شعاع آفتاب به زير سايبان نفوذ نكند.

پيرامون اين پدر و پسر، سياه چادرهاى عربى بر پا بود. وقت ظهر كه حرارت آفتاب به حد اعلى رسيد، مردان عشيره دست از كار كشيدند و براى استراحت و تناول غذا به درون سياه چادرها رفتند تا با زن و فرزند خود ناهار بخورند.

ولى پدر همچنان در زير سايبان پسر نشسته بود و حركت نكرد و پس ازآن كه ناهار خورد به ساق‏هاى پاى پسر كه در پشتش قرار داشت تكيه كرد تا از خواب كوتاه بعد از نهار بهره‏مند گردد.

ايا پدر رنجى داشت كه نمى‏توانست از جاى برخيزد؟ ايا پاهايش را بسته بودند؟ ايا پيرمرد بود و نيروى حركت نداشت؟ هر چه بود در تمام روز به خيمه نرفت و همچنان زير سايبان پسر نشسته بود و يك بار هم به جوانش نگفت: قيس بس است، خسته شدى، برو استراحت كن.

نه، هيچ كدام نبود، نه رنجى داشت و نه پاهايش را بسته بودند و نه‏آن قدر پير بود كه نيروى حركت نداشته باشد، بلكه سوگند خورده بود كه زير سقف ننشيند.

پسر همان طور كه دست‏ها را بالاى سر پدر نگاه داشته بود، گاهى صورت خود را بر مى‏گردانيد و به سياه چادرى نگاه مى‏كرد و از اين نگاه نيرو مى‏گرفت و به نگهدارى سايبان ادامه مى‏داد.

جوان كه به واسطه گردش آفتاب پيوسته جاى خود را تغيير مى‏داد و برگرد پدر مى‏گرديد، ساعتى را خوش وقت بود كه رو به روى سياه چادرى قرار گيرد.

قيس در اين وقت، چشمانش را بدان سوى مى‏دوخت و لبخندى بر دهانش نقش مى‏بست، زيرا او را مى‏ديد و از ديدارش خستگى خود را فراموش مى‏كرد.

او در چادر نشسته بود و به قيس مى‏نگريست و شوهر باوفا را كه بدان حال مى‏ديد، باران اشك از ديدگان مى‏باريد، گاه به درون چادر پنهان مى‏شد كه پدر شوهر او را نبيند و قيس عزيزش از ا شك ديده‏اش آگاه نشود.

ساعت خوش او وقتى بود كه بر اثر گردش آفتاب، پشت قيس به سياه چادر او مى‏شد، در اين ساعت، دامان خيمه را بالا مى‏زد و درآن جا مى‏نشست و به سراپاى شوهر مى‏نگريست و مى‏گريست. چيزى كه لبنى را بسيار آزار مى‏داد، اين بود كه قيس اين رنج‏ها را در راه او تحمل مى‏كند. او هر چه مى‏انديشيد كه چگونه اين مشكل را حل كند، چاره‏اى به خاطرش نمى‏رسيد، جزآن كه بسوزد و بسازد و از ديدگان اشك بريزد.

مقدار بسيارى از روز گذشته بود و خورشيد بيش از اين طاقت نداشت كه به حالت رنج بار جوان بنگرد، لذا به سوى مغرب مى‏دويد كه پنهان شود و اين منظره غم‏انگيز را نبيند.

قيس هر چند بسيار كوفته و خسته شده بود، ولى از نزديك شدن ساعت ديدار به نشاط آمده بود. آفتاب، نزديك غروب بود كه قيس سايبان را به يك طرف نهاد و در برابر پدر با ادب بايستاد. پدر با اشاره سر رخصت داد و فرزند را آزاد كرد تا برود و استراحت كند.

لبنى كه دقيقه‏هاى انتظار را مى‏شمرد و پيوسته چشم به راه شوهر بود، به استقبال شتافت. دو دلداده يكديگر را در آغوش گرفتند و لحظه‏اى چند،آن دو را سكوت فرا گرفت، ولى مدتش بسيار كوتاه بود و دقايقش بسيار كم، زيرا افراد عشيره كه از دور ناظر بودند، به زودى هق هق گريه‏آن دو را شنيدند، زن و شوهر آن قدر گريستند كه لرزه بر اندامشان افتاد و توانايى ايستادن از آنها سلب شد. دمى كه خواستند به زمين بخورند، قيس پيگر خود را در زير اندام لبنى قرار داد كه در وقت زمين خوردن به وى آسيبى نرسد.

وقتى كه به زمين افتادند، اندام نازنين، روى پيكر مردانه قيس قرار گرفت.

لبنى كه اين مهر را از شوهر بديد، به زودى از جاى جست و بر زمين نشست و خم شد سر قيس را از روى زمين برداشته و به سينه چسبانيد، ولى گريه چنان بر او چيره شده بود كه دستش مى‏لرزيد و سر قيس رو به پايين مى‏رفت تا وقتى كه در دامان لبنى قرار گرفت.

كم كم ماه بالا آمد. چشمش كه بر اين دو جوان افتاد، حالش دگرگون شد و سر شكش جارى گرديد و قطره‏هاى اشك بر پيراهن آبى‏اش مى‏چكيد، ولى مردم آنها را ستارگانى بر صفحه آسمان مى‏پنداشتند.

لبنى به روى سر قيس خم شده بود و با اشك ديده، گرد و غبار چهره قيس را مى‏شست. چه كند؟ آبى از آن پاكيزه‏تر و پرقيمت‏تر نداشت كه صورت شوهر عزيز را بشويد.

سر قيس در دامان لبنى بود و ديده قيس به صورت او نگاه مى‏كرد و خستگى روز را از خويش دور مى‏ساخت. او كم كم حالت عادى به خود گرفت و از جاى برخاست. چون از گريه لبنى بسيار ناراحت شده بود، سخن آغاز كرد تا لبنى را از گريه باز دارد.

لبنى كه احساس كرد قيس از گريستنش ناراحت است، اشك هايش را پاك كرد و چنين گفت: عزيزم! پدرت سوگند خورده تا مرا طلاق ندهى، زير سقف ننشيند، ولى مى‏دانى كه اگر چنين كنى، من و تو هلاك خواهيم شد.

قيس گفت: يقين بدان كه در راه تو هر چه قدرت دارم به كار خواهم برد.

معلوم نيست پدر بر پسر چنين حقى داشته باشد كه امر كند زنت را بايد طلاق بدهى. اطاعت اين فرمان از كجا بر من واجب باشد، زيرا با مرگ من همراه خواهد بود. عزيزم! من روز خود را با اين رنج به شب مى‏آورم به اميدى كه شب را با تو به روز آرم. پس از اين، روزها كار من مانند امروز خواهد بود. پدرم از سوگندش دست بردار نيست. من هم از تو دست بر نمى‏دارم. هر چند روزهاى آينده من، تيره و تار باشد، ولى شب‏هاى من به ماه رويت هميشه روشن خواهد بود.

لبنى كه گيسوانش مانند هاله گرد رويش را گرفته بود. از سخن قيس به وجد آمد و از اين تصميم شكست‏ناپذير شوهر بر خود بباليد. نوميدى كه بر قلبش چيره شده بود، تبديل به اميد گرديد. او قيس را مى‏شناخت كه مرد است، هر چه بگويد مى‏كند، وعده دروغ نمى‏دهد و گفته خود را فراموش نمى‏كند. خواست زانوى قيس را ببوسد، ولى قيس جلوگيرى كرد و بر دامانش نشانيد و دانه‏هاى اشك را كه از وجد بر چهره‏اش مى‏غلتيد، پاك كرد و سپس گفت:

عزيزم! من چون تو را دارم غمى ندارم، هر چه مى‏شود بشود، تنها غمم اين است كه روز، كمر شب را قيچى مى‏كند و مرا از تو جدا مى‏سازد، ولى به اين دل خوشم كه روز تلخ، شب شيرين در پى دارد و مرا به تو مى‏رساند؛ آه كه تاريكى شب چه قدر لذت دارد! اى كاش، شب، هميشگى بود و پايان نداشت!

شب را به روز آوردند. صبح شد و خورشيد سر بر آورد كه از حالت دلدادگان خبرى يابد. لبنى نگاهى بدو كرده و گفت: اى آفتاب! چه قدر زود بيرون مى‏آيى؟ چه مى‏شد كه چند روزى مرخصى بگيرى و استراحت كنى و قيس مرا در كنارم بگذارى. حال كه چنين نمى‏كنى، به قيس من رحم كن و او را مسوزان. پدر بر او خشمگين است بس است.

ناله لبنى در دل خورشيد اثر كرد و خشم او را بر پدر قيس بر انگيخت و به زودى تازيانه‏اى را كه با سيم زرد بافته شده بود به روى پيكر پدر قيس دراز كرد، ولى قيس دويد و خودش و سايبانش را حائل كرد كه پدر را از ضرب تازيانه‏هاى خورشيد محفوظ بدارد.

روزها مى‏گذشت و شب‏ها سپرى مى‏شد و كار قيس در روز، اين بود و در شب آن. روزگار دو دلداده در تب و تاب بود. نه پدر دست از سوگند بر مى‏داشت و نه قيس طاقت جدايى داشت.

ذريح از بزرگان و توانگران عشيره كنانه به شمار مى‏رفت و در ميان قوم خود موقعيتى به سزا داشت.

ذريح، جز يك پسر فرزندى نداشت. فرزندى كه نسبت به پدر خدمتگزار بود و بسيار مهربان، با آن كه يكدانه بود، ولى لوس نبود و به پدر و مادر ناز نمى‏فروخت. با آن كه از نظر زيبايى در ميان جوانان امتياز داشت، ولى مردانگى از قيافه‏اش نمايان بود. اندام كشيده و رسايش كه سينه‏اى پهن و كمرى باريك جلوه‏اى خاص بدان داده بود، مورد توجه هر بيننده‏اى قرار مى‏گرفت.

بازوانش ستبر، چشمانش سياه و درشت و براق، چهره‏اش گندم گون و نمكين بود.

بيشتر اوقات خود را در خدمت پدر مى‏گذرانيد يا با كسب اجازه او به سوارى و شكار و گردش و سياحت مى‏پرداخت.

دليرى او به اندازه‏اى بود كه شب‏ها در بيابان‏ها به سر مى‏برد. با آن كه قطاع الطريق عرب او را مى‏شناختند و از ثروت پدرش آگاه بودند، از وى مى‏هراسيدند و جرات نمى‏كردند كه به وى دستبردى بزنند.

او يك تنه، حريف چند نفر مى‏شد و در سوارى و شمشير بازى، بسيار زرنگ و چابك بود.

روزى در بيابان، تشنگى سخت به او روى نمود. از دور سياه چادرهايى را بديد و بدان سوى شد، بلكه جرعه آبى به دست آورد.

آن جا منزلگاه عشيره‏اى بود به نام كعب. قيس كه بدان جا رسيد، در كنار سياه چادرى بايستاد و آب خواست. دخترى جامى پر كرده بدو داد.

قيس جام را گرفت و بنوشيد و سپس نظرش به رخ زيبا و قامت رعناى دختر افتاد، اسير عشق گرديد، جام گرفت و دل از دست بداد. خواسته بود تشنگى را بر طرف سازد، ولى تشنه‏تر گرديد، آن هم تشنه‏اى كه سيرابى نداشت.

صورت زيباى دختر، چشمان جذاب و دلرباى او، اندام رساى او، قيس را شيفته و فريفته كرد و دل را در جام نهاد و دو دستى تقديم لبنى داشت.

لحظه‏اى درنگ كرد تا بتواند تصميمى بگيرد و اندكى در فكر فرو رفت، ولى طنين آهنگ لبنى وى را به خود آورد. قيس شنيد كه لبنى مى‏گويد: از اسب فرود آييد و ساعتى استراحت كنيد تا خنك شويد. طنينى بود كه از هر موسيقى زيباتر و از هر نوازشى دلرباتر. قيس كه دل از كف داده بود، از اسب فرود آمد و به درون خيمه شد تا خستگى بر طرف كند.

حباب پدر لبنى رسيد و ميهمان غريب را بشناخت و مقدمش را گرامى دانست و شترى به احترامش قربانى كرد و از وى پذيرايى شايانى نمود. قيس با ميزبانان وداع كرد و به سوى ايل و تبار خويش رهسپار شد، ولى آرامش خاطرش از دست رفته و به جاى آن، آتشى از عشق افروخته بود، آتشى كه خاموش شدنى نبود و پيوسته زبانه مى‏كشيد.

هر چه روزگار فراق درازتر مى‏شد، عشق قيس شديدتر و مهرش افزون‏تر مى‏گرديد، سوز و گداز دل را به زبان شعر بيان مى‏داشت و شعرش دهان به دهان مى‏گشت.

قيس مى‏گويد: مرگ من هنوز نرسيده، ولى عشق تا دم مرگ با من همراه است. آيا عشق، جز اشك و آه، چيز ديگرى است؟ آيا عشق به جز آتش دل است كه خاموش شدنى نيست؟ از من در دياريار، يادگارهايى موجود است و نشانه هايى است كه هر كسى آنها را نمى‏بيند، زيرا چندان آشكار نيست؛ ديده‏اى مخصوص مى‏خواهد كه آنها را ببيند. آنها قطره‏هاى اشك ديده است كه بر خاك درش افشانده شده.

قيس از دل لبنى در شك بود و پيوسته از خود مى‏پرسيد: آيا او هم مرا دوست مى‏دارد؟ اگر مرا دوست نداشته باشد چه كنم؟ آيا جز سوختن و ساختن چاره‏اى دارم؟

گاه تصميم مى‏گرفت كه نزد لبنى برود تا از دل او آگاه شود، ولى مى‏ترسيد مبادا لبنى دوستش نداشته باشد و نا اميد و سياه روز باز گردد.

اكنون به اميد زنده است. اگر لبنى او را دوست نداشته باشد، بايستى بميرد. زندگى در نوميدى چه ارزشى دارد؟ گاه پرتو اميد در دلش تابيدن مى‏گرفت. ملاقات لبنى را به ياد مى‏آورد. پذيرايى گرم او را گواه بر مهر مى‏گرفت. با خود مى‏گفت: من از او آب خواستم، او پس از آن كه آب مهرش را به من نوشانيد، از من خواست كه فرود آيم و استراحتى كنم، اين خود نشانه مهر است.

گاه بر خود بانگ مى‏زد و به اين افكار، چنين جواب مى‏گفت: لبنى دخترى است ايلاتى و شريف زاده. چنين مردى از هر ميهمانى پذيرايى مى‏كنند. هر كسى نزد ايشان برود، به فرود آمدنش مى‏خوانند و آسايش خاطرش را فراهم مى‏سازند.

از من هم مانند ديگران پذيرايى كردند. اضافه‏اى در كار نبود. دختران ايل، خدمتگزار ميهمانان هستند. پذيرايى از ميهمان ناخوانده، نشانه ادب است، نشانه بزرگوارى است، نشانه جوانمردى است، چه ربطى به عشق دارد. عشق پذيرايى ندارد. عشق خودش مى‏باشد و بس.

از اين افكار، قلبش مى‏تپيد و بر خود مى‏لرزيد، نوميدى بر او چيره مى‏شد، رنگ چهره‏اش به زردى مى‏گراييد و با خود مى‏گفت: آيا جز سوختن و ساختن چاره‏اى دارم؟

از پدر و مادر نخواست كه لبنى را خواستگارى كنند، چون جواب لبنى را نمى‏دانست. مى‏ترسيد مبادا جواب منفى بدهد. دو دلى را بهتر از نوميدى دانست، زيرا در ترديد، اميد موجود است، ولى نوميدى جز مرگ ثمرى ندارد. درخت اميد را نبايد از دل ريشه كن كرد. بايستى به همين اميد، خوش بود و نظرى به سوى آينده داشت.

هر چند خاطره خوش و شيرين قيس از گذشته بود. روزگارى بدين منوال گذشت و قيس در اميد و نوميدى به سر مى‏برد، ليكن بيشتر در خاطرش مى‏خليد كه لبنى هم دوستش مى‏دارد، زيرا در آن ساعت، آن ساعت شيرين كه در عمر قيس، همان حساب بود و دگر هيچ، از ديدگان لبنى برق مهرى مشاهده كرده بود.

باز به خود مى‏گفت: شايد من اشتباه كرده باشم و آن عشق خودم بوده كه در چشم‏هاى شهلاى لبنى منعكس شده بود. لبنى آيينه‏اى است كه هيچ گونه زنگار ندارد.

طاقت قيس تمام شد. ديگر تاب تحمل نداشت. شوق ديدار لبنى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. خواست برود يك بار ديگر لبنى را ببيند، هر چند از دلش جويا نشود. سوار بر اسب شد و به سوى كوى يار تاختن گرفت.

در چه مدتى راه را طى كرد. خودش ندانست، ولى راه به نظرش بسيار دور و دراز آمد. او ميل داشت كه اسب با يك پرش وى را به در خيمه لبنى برساند.

موقعى كه از دور سياه چادرهاى ايل كعب نمايان شد، لرزه به اندامش افتاد و قلبش از جاى كنده شد. نفس كشيدن برايش اسان نبود. نيروى اراده هم از وجودش سلب گرديد و عنان اسب از كفش رفت و ركاب از پا رها شد. نهايت قدر را به كار برد كه از اسب بر زمين نيفتند، ولى اسب را نمى‏توانست راهنمايى كند، چون از خود بى خود شده بود؛ حيوان به دلخواه خود مى‏رفت.

اسب آهسته حركت مى‏كرد، آيا از دل قيس آگاه شده بود و دانسته بود كه قيس به كوى كه مى‏خواهد برود؟ آيا عشق قيس، حيوان را راهنمايى كرد؟ آيا شناسايى از سفر گذشته در خاطر حيوان بود؟ زيرا همان طور به رفتن ادامه داد تا بر در خرگاه لبنى بايستاد.

پيكرى بى روح سوار اسب بود؛ پيكرى كه نمى‏توانست سخن بگويد، پيكرى كه نگاه مى‏كرد، ولى نمى‏ديد؛ پيكرى كه خود را فراموش كرده بود؛ پيكرى كه وقتى اسب ايستاد نمى‏دانست چه كند. آيا پياده شود يا بر اسب همچنان بماند؛ نمى‏دانست چه بگويد: آيا مانند گذشته آب بخواهد؟ آيا سخن ديگرى بگويد؟ آن سخن چه باشد؟ براى آمدنش چه علتى ذكر كند؟

در اين سرگردانى به سر مى‏برد كه صدايى دلربا و شيرين او را به خود آورد و از تحير نجاتش داد. صدايى كه به او تزريق نيرو كرد. صدايى كه اراده از دست رفته را دوباره باز گردانيد.

صداى كه طنينش مدت‏ها در گوش قيس باقى بود. قيس شنيد كه آن آهنگ دلپذير مى‏گويد: پياده شويد! اين سخن لبنى بود كه قيس را به فرود آمدن مى‏خواند.

قيس دلى آشفته داشت، ولى دل لبنى از آن آشفته‏تر بود. لبنى كاملا قيس را مى‏شناخت و پيش از آن روز، بارها وى را ديده بود و آوازه دليرى و جوانمردى‏اش را شنيده بود و مهرش در دل او جاى گرفته بود. آن روز كه قيس را از نزديك ديد، محبتش افزوده گرديد و عشقش را در دل جاى داد. لبنى خاطره آن روز را از ياد نبرد و پيوسته در برابر چشمش نقاشى مى‏كرد. لبنى مى‏دانست كه دل قيس را در دست گرفته، زيرا زن در اين جهت از مرد حساس‏تر است يا آن كه مرد در پنهان كردن عشق از زن ناتوان‏تر.

لبنى با خود مى‏گفت: پس چرا به سراغ من نمى‏آيد؟ چرا احوال مرا نمى‏پرسد؟ چرا يادى از من نمى‏كند؟ قيس جوانمرد است، قيس بى وفا نيست و مرا فراموش نمى‏كند، پس چرا اين جا نمى‏آيد؟ مبادا گزندى به او رسيده باشد! مبادا در بستر بيمارى خفته باشد! اگر چنين نيست، پس چرا از من ديدن نمى‏كند؟

روزگار لبنى در انتظار مى‏گذشت و دل را به اميد، شاد نگاه مى‏داشت، پيوسته به خود وعده ديدار مى‏داد و مى‏گفت: بالاخره روزى ساعت انتظار به پايان خواهد رسيد.

لبنى از لحاظ روانى زنى خوش بين بود و بدبينى را در مغزش كمتر راه بود.

هر چه روزگار فراق طولانى‏تر مى‏شد، اميد لبنى بيشتر مى‏شد، به خاطرش مى‏رسيد كه ساعت ديدار، نزديك‏تر مى‏شود.

قيس از اسب فرود آمد و سراپرده لبنى رفت، هنگامى كه از دل لبنى آگاه شد و به عشق او پى برد، چشم هايش برقى زد و رنج فراق و كوفتگى سفر را فراموش كرد.

مدت توقف قيس نزد لبنى چه قدر بود؟ معلوم نيست. دو دلداده با يكديگر چه گفتند و چه شنيدند، كسى ندانست، ولى در اين ملاقات، حالت قيس بر خلاف عاشقان ديگر بود.

عاشق هنگامى كه به معشوق مى‏رسد، آرزومند است كه هر چه بيشتر نزد معشوق بماند و زمان ديدار طول بكشد، ولى قيس وقتى كه از دل لبنى آگاه شد، ديگر نتوانست نزد لبنى بماند، زيرا افراد عشيره كعب ديدند كه قيس، پس از ساعتى توقف از خيمه بيرون آمد و همچون باز شكارى بر اسب پريد و به سويى روان گرديد.

وقتى كه عاشق به سوى معشوق مى‏رود با شوق مى‏رود، با شتاب مى‏رود. وقتى كه از نزد معشوق باز مى‏گردد با سردى مى‏رود، آهسته قدم بر مى‏دارد، گاه بر مى‏گردد، به عقب نگاه مى‏كند و ديار يار را مى‏نگرد كه زود از او جدا نشود.

ولى قيس با شوق رفته بود و با شوق باز مى‏گشت. به سوى لبنى كه مى‏رفت شتابان مى‏رفت، از پيش لبنى كه باز مى‏گشت، شتابان باز مى‏گشت، بلكه اگر شوق قيس در باز گشتن شديدتر از موقع رفتن نبود، كمتر هم نبود.

آرى، در موقع رفتن به سوى لبنى مى‏رفت، هنگام بازگشتن هم به سوى لبنى مى‏رفت و از پيش لبنى به پيش لبنى مى‏رفت. لبنى پيوسته در پيش رويش بود، هيچ وقت پشت سرش قرار نگرفت.

ذريح در سرا پرده نشسته، كسانى از مردم ايل كنانه نزد او هستند. قيس نزد پدر مودبانه ايستاده و پس از اندى با اشاره پدر مى‏نشيند.

مجلس به طول مى‏انجامد. پرگويان از پر چانگى دست بر نمى‏دارند. قيس از درازى جلسه بسيار ناراحت است. او مى‏خواهد پدر را تنها ببيند و چيزى در نهان از وى بخواهد.

ميهمانان رفتند و ميزبانان تنها ماندند. قيس راز دل را با پدر در ميان نهاد و تقاضا كرد كه لبنى را بهر او خواستگارى كند.

ذريح از تقاضا بر آشفت و گفت: هيچ زنى شايستگى همسرى تو را به جز دختران عمويت ندارند. هر كدام را مى‏خواهى انتخاب كن تا براى تو خواستگارى كنم.

قيس كه از مهر پدر، انتظار چنين پاسخى را نداشت، بر خود بپيچيد و ناراحتى درونى را هموار كرد و با حالت التماس، تقاضاى خود را تكرار كرد، ولس سودى نبخشيد.

قيس بر پاى پدر افتاد و بوسه زد و گريه كنان انجام دادن مقصودش را از پدر خواست، ولى پدر موافقت نكرد. سخن ذريح همان بود كه گفته بود و از قيس خواست كه از اين خواهش دل، دست بردارد و بيش از اين اصرار نكند كه به سود خاندان آنها نخواهد بود؛ وظيفه او حفظ خاندانش مى‏باشد وروا نيست كه به زیان خاندانش قدمى بردارد.

ذريح عشق را نچشيده بود و نمى‏دانست كه چيست و چه مزه‏اى دارد. او به راه عقل مى‏رفت و قيس را راه عشق. عشق با عقل هميشه درجنگند.

از عقل پدر تا عشق فرزند فرسنگ‏ها راه بود. پدر خواست ثروت فراوانش در دودمان خودش بماند و بيگانه در آن شركت نكند، ولى قيس يك تار موى لبنى را به همه ثروت پدر نمى‏داد.

قيس از پدر مايوس شد و نزد مادر آمد تا از مهر مادر كمك بگيرد، مادرش كه دل خوشى از زن برادر شوهر نداشت با فرزند همداستان شد و به سراغ ذريح آمد و از او خواست كه با مقصود پسر موافقت كند.

اين كار هم نتيجه نداد و ذريح همچنان در مخالفت با ازدواج پسرش با دختر حباب كعبى باقى بود و اصرارهاى پى در پى قيس در تصميم ذريح تاثيرى نكرد.

تصميم ذريح نزد خودش بسيار عاقلانه بود و چنين تصميمى را هوسى زنانه نبايستى از بين ببرد، مخصوصا كه زن‏ها حساب شخصى را بر مصالح اجتماعى مقدم مى‏دارند.

قيس از پدر نوميد شد و اطمينان يافت كه اصرار مادر هر چه بيشتر شود، پدر در تصميم خود راسخ‏تر خواهد شد. هر چه بينديشيد چاره‏اى به نظر نرسيد. راه را از هر طرف بسته ديد، اميدش نااميد شد و آماده مرگ گرديد، ولى از دل، ندايى شنيد كه نوميد مشو، هنوز راه باز است.

به راستى و درستى نداى دل يقين نداشت، ولى پريشانى اش آرام گرفت. از خود مى‏پرسيد چه؟ كى؟ كجا؟ كدام راه؟ حباب كه دخترش را بدون خواستگارى پدرم به من نخواهد داد. عمويم هم كه با مقصود من قطعا موافق نيست. مادرم هم كه وظيفه خود را انجام داده. پس چه كسى مى‏تواند اين مشكل را حل كند؟ من مردى را سراغ ندارم كه بتواند پدرم را موافق سازد. نمى‏دانم حل اين مشكل، چگونه خواهد بود؟

باز هم در دل به موفقيت خود اطمينان داشت، ولى راه موفقيت پيش او روشن نبود. به خاطرش رسيد، لبنى را بردارد و بگريزد! آن گاه به خودش گفت: لبنى دختر با شخصيتى است، هرگز با اين كار موافقت نخواهد كرد؛ او حاضر است بميرد و نگريزد و خودش را ننگين نكند. بر فرض هم لبنى موافقت كند، من به چنين كارى اقدام نخواهم كرد، زيرا تا آخر عمر نقطه ضعفى براى لبنى خواهد بود كه هر وقت به يادش بيايد آزرده گردد. من او را دوست مى‏دارم و سربلندى و افتخار او را مى‏خواهم. من نمى‏توانم ببينم كه لبنى ميان دختران عرب سرشكسته گردد و با نظر حقارت به وى بنگرند، مسيحيان چنين كارها مى‏كنند و من مسلمانم و شرافت مسلمانى به من اجازه نمى‏دهد كه در اين راه قدمى بردارم.

اين كار در دوستى خيانت است، لبنى زن من و نزديك‏ترين دوستان من است، آيا مرد شرافتمند به نزديك‏ترين دوستانش خيانت مى‏كند؟!

عشق حقيقى و اصالت خانوادگى راهنمايى اش كرد كه اين راه را ببندد.او عاشق بود. عاشق جفاى معشوق را مى‏تواند تحمل كند ولى سرافكندگى و بدبختى معشوق براى او قابل تحمل نيست. عاشق جان مى‏دهد كه دلدارش را خوش بخت سازد؛ كدام عاشق براى بدبختى معشوق قدمى برداشته است؟ ولى باز هم دل مى‏گفت: نوميد نشو! با خود گفت چرا نوميد نشوم؟ ايت اطمينان از كجا است؟ راه احتمال بسته است، پس چگونه راه موفقيت باز مى‏باشد؟ شايد عشق مرا گول مى‏زند و چنين اطمينانى در قلب من ايجاد كرده است ولى نه چنين نيست؛ سروش دل خطا ندارد راه باز است، بايستى بگردم و پيدا كنم.

ناگهان از شدت فرخ و شادى از جاى برخاست و از اين سو به آن سو به جهيدن پرداخت. ديگر به هيچ وجه قادر نبود، خود را نگاه دارد و از شدت خوشحالى نمى‏توانست از جست و خيز خوداراى كند. چشمانش مى‏درخشيد لبخندى شيرين بر لبهايش نقش بسته بود. چهره پژمرده‏اش شاداب شده، رنگ گل به خود گرفته بود.

ديگر قيس قيس نخستين نبود و قيس ديگرى شده بود قيس افسرده و سرگردان رفته بود و قيس با نشاط و مصمم آمده بود. نوميدى برخاسته بود و اميد جايش نشسته بود.

شدت شعف و خوشحالى زبانش را بنده آورده و قدرت بر سخن گفتن نداشت اگر در طب، جنونى به نام جنون فرح، موجود باشد، همان حالت روحى قيس در آن ساعت بود.

اعصابش به قدرى آرام گرفت و توانست خود را از جست و خيز باز دارد، فريادى كشيد ولى باز هم توانايى سخن گفتن نداشت. يكى دو فرياد ديگر هم از دل برآورد، قدرى آرام شد و توانست اين جمله را به طور مقطع ادا كند: ا، اى، جا، جانم به قربانت؟

آخر جمله را توانست به درستى ادا كند. در اين هنگام چندين قطره اشك شوق از ديدگان فرو ريخت و به زودى تصميم گرفت و آهنگ سفر كرد.

ديگر درنگ نكرد و پا برهنه به سويى دويدن گرفت. از شدت شوق فراموش كرد كه بر اسب سوار شود، آيا به خاطرش رسيد مقدار وقت براى آماده كردن اسب وسوار شدن بر آن، موجب تاخير است و پياده رفتن اين معطلى‏ها را ندارد يا در راه شوق پياده رفتن را بر سواره ترجيح داد؟ يا نزد مقام مقدسى پياده رفتن را در انجام دادن تقاضا موثر دانست يا آنكه شوق از هر چيزى غافلش كرده بود؟

سنگ‏هاى تيز بيابان يربستان در گرماى روز، پاهايش را مى‏سوزانيد و در تاريكى شب مى‏بريد ولى اگر اين سنگ‏ها برسرش مى‏باريد، وى را از اين سفر مقدس باز نمى‏داشت. وه كه عشق به راهنمايى‏ها مى‏كند و چه سعادتا مى‏بخشد!

سوزش خارهايى را كه به هايش مى‏رفت، احساس نمى‏كرد. فقط گاه گاهى مى‏نشست تا نفس زدنش آرام بگيرد. آن گاه به دويدن مى‏پداخت. او مى‏خواست هر روز زودتر به كعبه مقصود برسد و آن درگاه اميد را ببوسد.

قيس به سوى او مى‏دويد تا دستش را به دامانش برساند، چون مى‏دانست كه هيچ حاجتمندى از در آن خانه مقدس نا اميد باز نمى‏گردد بزرگ‏ترها به قيس گفته بودند كه در شير خوراگى با كودكى بزرگوار شير خورده است. شايد سايه‏اى هم از اين خاطر در مغزش هنوز باقى بود. چه بهتر از اين كه راز دل را با هم شير خود بگويد و از او حل مشكل خويش را بخواهد. او كسى است كه بيگانگان از خوان مهرش برخوردار مى‏شوند و دشمنانش بهره‏مند مى‏گردند. پس دوستان وبستگان محال است محروم شوند.

راهپيمايى قيس چقدر طول كشيد، معلوم نيست خودش هم نمى‏دانست سرانجام به شهر مدينه رسيد و بر در خانه پسر بزرگ على (عليه السلام) بايستاد. به جاى كوبيدن در بوسيدن را برگزيد و با اشك و مژگان آستانه را آب و جارو كرد. آن گاه پاى در بنشست كه خستگى را بيرون كرده سپس شرفياب شود.

اطمينان از وصول به مقصد كوفتگى راه، بى خوابى دراز، استراحت فكر، موجب شد كه خواب بر وى چيره گردد سر بر آستانه نهاد و خوابش برد.

ملازمان درگاه رسيدند و ميهمانى ژوليده مو ديدند كه چهره‏اى گردآلود و دست و پايى خون آلود داشت، دانستند كه بسيار خسته و رنجيده است، خواستند پيكر خسته‏اش را برداشته به مهمان سرا ببرند، ترسيدند از خواب بيدار شود. خواستند زيراندازى بياورند و مهمان را بر آن بخوابانند ترسيدند بيدار شود. او به خواب احتياج دارد و نبايستى بيدارش كرد بهترين پذيرايى از چنين مهمانى آن است كه بگذارند بخوابد.

چيزى كه به خاطرشان آمد اين بود كه سايبانى بر او قرار دهند تا آفتابش نيازارد. يكى در اين سوى كوچه ايستاد و ديگرى در آن سوى كوچه تا از عابران خواهش كنند آهسته سخن گويند آهسته قدم بردارند مبادا ميهمان پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيدار گردد.

قيس هم به خواب عميقى فرو رفته بود. زيرا ديگر غمى نداشت. ميهمان غريب از خواب بيدار شد به حضور امام حسن مجتبى (عليه السلام) رسيد؛ خستگى و گرسنگى و تشنگى و هر چه بود بر طرف گرديد. خسته از شرم نتوانست، حاجت خود را عرضه بدارد ولى آن قدر مهر ديد و محبت چشيد تا از نيازش پرده برداشت.

امام (عليه السلام)فرمود: براى تو درست مى‏كنم.

قيس چنين مى‏پنداشت كه امام به وسيله پيامى مطلب را حل خواهدفرمود، ولى وقتى كه دانست آن وجود مقدس، شخصا براى خواستگارى لبنى، عزم سفر دارد، نزديك بود از شرم بميرد. پشيمان شد كه چرا چنين تقاضايى كرده است، ولى آن قدر مهر و بزرگوارى و لطف ديد كه خودش را فراموش كرد.

هنوز خورشيد سر از دريچه بيرون نكرده بود كه كاروانى از شهر مدينه خارج شد و به سوى عشيره كعبه رهسپار گرديد. هنگامى كه خورشيد، چشم باز كرد كه كاروانيان را بشناسد كاروان سالار را پسر بزرگ على (عليه السلام) ديد كه عده‏اى ملا زمان درگاه در التزام ركابش مى‏باشند.

ميهمان خاك آلود آن روز را نگريست كه به حمام رفته و سرو رو را پاك كرده و چهره‏اش مى‏درخشيد خلعتى ثمين در بر كرده و اسبى گران بها به وى عنايت شده و رد زمره ملتزمان مى‏باشد، شاد است و خرم است و پروانه وار به گرد آن شمع مقدس مى‏گردد.

به حباب پدر لبنى خبر رسيد كه سعادت، يارت گشته و بخت مدد كارت، رحمتى بزرگ بر تو نازل شده: فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به خانه ات فرود مى‏آيد. با سران قوم به استقبال شتافت و مراتب تعظيم و احترام را به جاى آورد.

پسر فاطمه (عليه السلام) بدو فرمود: آمده‏ام دخترت را براى قيس پسر ذريح كنانى خواستگارى كنم.

حباب عرض كرد: راى، آنچه تو انديشى حكم آنچه تو فرمايى. براى من بزرگترين افتخار است كه بزرگوارى مانند وجود مقدست به خواستگارى دخترم آيد. اين سرافرازى تا روز رستاخيز براى دودمان ما خواهد بود. قيس هم جوان خوبى است و ما چيزى از او در دل نداريم ولى تقاضاى از حضرتت دارم، آن است كه يك خواستگارى هم از طرف ذريح پدر قيس بشود، زيرا مى‏ترسم اگر پدرش آگاه نشود، اين ازدواج براى ما خوش نام نباشد.

پسر پيغمبر به سوى عشيره كنانه رهسپار شد. ذريح و افراد عشيره مراسم ادب و تعظيم را به جاى آورند و از آنچه شايسته بود از احترامات كوتاهى نكردند. امام (عليه السلام) ذريح را مخاطب قرار داده و فرمود: تو را سوگند مى‏دهم كه هيچ كارى نكنى مگر آن كه لبنى را براى قيس خواستگارى كنى.

ذريح عرض كرد: براى اجراى فرمان تو بايستى جان داد. پيش خدا كسى روسپيد است كه امر تو را اطاعت كند. بزرگوار! از تو به يك اشارت از ما به سر دويدن.

مجلسى از بزرگان عرب آراسته شد. در آن جا ذريح به پا خواست و در حضور همه لبنى را براى پسرش خواستگارى كرد. آن گاه دو دلداده را به هم تزويج نمودند.

كاروان عروس از عشيره كعب حركت كرد. دوشيزگان عرب در ركاب عروس كف مى‏زدند و سرود مى‏خواندند. شتربانان حدى حدى آغاز كرده شتران به رقص در آمده بودند.

جوانان عرب به پاى كوبى مشغول شدند و زنان هلهله شادى مى‏كشيدند سواران در تاخت و تاز بودند و كاروان شادى را پيوسته دور مى‏زدند.

دوشيزه آسمان هم زلف‏هاى طلايى خود را بر كاروان شاد افشانده بود مبادا از دوشيزگان زمين عقب بماند، آن قدر سوره زر كاروان پاشيد كه خسته شد و رفت در پشت كوه‏هاى مغرب اندكى استراحت كرده تا بامدادان بتواند تازه نفس در اين جشن شركت كند.

شب فرا رسيد و تاريكى جهان را فرا گرفت، كاروان عروس هنوز در راه بود. جوانان قبيله شاخه‏هاى درخت خرما از بار شتران كشيده، آتش زدند و گرداگرد كاروان به حركت در آوردند تا شب مانند روز روشن گرديد.

پاسى از شب گذشته بود كه ماه خبر شد كه مورد اعتراض قرار گرفته، سورى و سرورى برپاست و نامزدش خورشيد در آن شركت كرده؛ پس چرا او عقب مانده و از شركت در بزم خوددارى مى‏كند؟

به زودى سر از خوابگاه برداشت و پرتوهاى خود را فرستاد تا بر محمل عروسى سيم و زر نثار كنند و خودش از بالا ديدبانى مى‏كرد مبادا در خدمت كوتاهى شود.

راه دور و دراز منزل داماد طى شد، ولى كسى را خستگى نگشت با آنكه ساعات‏هاى بسيارى در راه بودند ولى در نظر پيادگان و سواران همچون نيم لحظه گذشت.

به قيس خبر دادند كه كاروان يار نزديك است. نزد پدر رفت و دست پدر را بوسه داد و به اتفاق به استقبال شتافتند. قيس دامنى از گلهاى لاله كه خودش آن را گل عشق مى‏ناميد پر كرده بود. هنگامى كه با محمل لبنى رو به رو شد، گل‏ها را به پاى شتر نثار كرد.

سپس قربانى‏هاى جلوى عروس آغاز گرديد. قيس و پدرش شنيدند كه جباب پدر لبنى در فاصله نزديكى با كاروان است و همراه عروس مى‏آيد و به استقبال او رفتند.

حباب با عده‏اى از جوانان دلير عشيره، غرق در آهن و فولاد در پى كاروان روان بود، مبادا از طرف ناكسان عرب به كاروان گزندى برسد.

آمدن پدر عروس همراه دختر به خانه داماد در ميان عرب رسم نبود، ولى حباب مى‏خواست خودش دست دخترش را در دست قيس بگذارد تا امر امام را با بهترين وضع انجام داده باشد.

ذريح و حباب يكديگر را در آغوش گرفتند و قيس در دست پدر زن بوسه زد. ذريح در ركاب حباب راه را پياده طى مى‏كرد، زيرا حباب ميهمان بود و ذريح مسلمان؛ اسلام مى‏گويد: بايستى به ميهمان احتارم كرد.

سواران حباب به حترام ذريح، همگى پياده شدند. حباب هم پس از چند قدم به بهانه آن كه مى‏خواهد با ذريح سخن گويد، پياده شد.

حجله‏اى عربى آراسته شده بود. پدر عروس، دست دختر را گرفت و پدر داماد دست پسر را و دو امانت را به يكديگر سپرد. چقدر دلپزير است انتظارى كه سرانجامش اميدوارى به اميدش برسد!

روزهاى عروس و داماد به خوشى مى‏گذشت. صبحگاهان، خورشيد بر آنان سلام مى‏كرد و بزمشان را روشن مى‏نمود و شام گاهان آن‏ها را به خود وا مى‏گزارد تا ساعتى محفل يار از اغيار خالى باشد ستارگان رد شب‏ها از اين خرم عشق، كوشه‏ها مى‏گرفتند و مى‏رفتند.

رفتار دو دلداده، بسيار مودبانه بود. كسى بر خلاف نزاكت از آنها چيزى نديد. عشق هميشه با ادب همراه مى‏باشد؛ بى ادبان را از عشق بهره‏اى نيست.

نقطه‏اى كه در رفتار قيس جلب نظر كرد، آن بود كه از ساعتهاى خدمت گزارى اش نسبت به پدر اندكى كاسته شده بود. قيس در گذشته يك وظيفه داشت و اكنون دو وظيفه بر دوش دارد، آن وقت پسر بود، اكنون هم پسر مى‏باشد و هم شوهر.

عشق قيس هم روز به روز بيشتر بال مى‏گرفت و بالا مى‏رفت. از ديدگانش عشق آشكار بود از زبانش عشق آشكار بود از رفتار ش عشق آشكار بود قيس از عاشقى گذشته بود و عشق محض شده بود. ديده عشق، يك چيز را مى‏بيند و بس و آن معشوق است و اين از ضعف عشق است كه نمى‏تواند چيزهاى ديگر را ببيند.

قيس مى‏ترسيد لبنى از دستش برود چرخ حسود نتواند چند گاهى دو دلداده را در آغوش يكديگر ببيند قيس مى‏ترسيد كه ديو جدايى در كمين باشد و روزى چهره شوم خود را ظاهر كند و به اين زندگى شيرين چشم برساند. عاشق در روز وصال، هميشه در بيم است.

قيس حق داشت زيرا از سروش دل چيزى مى‏شنيد تفاوت ميان ديده و دل همين است. ديده، امروز را مى‏بيند، ولى دل فردا را مى‏بيند.

معلوم نيست كه زندگى خوش دو دلداه چقدر طول كشيد و آفتاب وصال تا چه مدتى به كلبه آنها تابيد، زيرا كم كم، ابرهايى تيره پيداشد و از درخشندگى آنها كاسته گرديد. عشق دو دلداه چنان بود كه قيس لبنى شده بود و لبنى قيس. لبنى با زبان قيس سخن مى‏گفت و قيس با گوش لبنى مى‏شنيد.

قيس جز لبنى نمى‏ديد. هر كس با وى سخن مى‏گفت به زودى تشخيص مى‏داد كه دلش در كمد زلفى گرفتار است. آرى قيس در برابر عشق، شخصيت خود را از دست داده بود.

دلى بود كه تنها اميدش قيس بود. دلى بود كه آرزوهايش قيس بود. باغبانى بود كه نهالى را با صد اميد پروريده بود، اكنون وقت آن بود كه از آن ثمر بگيرد. دلى بود آرزومند كه روزى قيس عصا كش او بشود و در وقت توانايى، دست ناتوانش را بگيرد. دلى بود بسيار حساس كه تارهايش به كوچكترين تماسى از سبك‏ترين چيز مرتعش مى‏گرديد اين دل به رفتار قيس با ديده حسرت مى‏نگريست. اين دل مى‏ديد نخل اميدش را بيگانه‏اى برده و از آن خود ساخته و حق مشروعش را غصب كرده است. بر او بسيار ناگوار بود كه اين ظلم را تحمل كند اين دل مارد قيس بود.

در آغاز براى آنكه فرزندش در آسايش باشد، صبر كرد، ولى كم كم كاسته صبرش لبريز شد، ديگر طاقت نداشت ببيند، قيس او از آن لبنى شده.

مادر برفرزند حقوقى دارد. اگر فرزند يك دانه باشد، حق او بيشتر مى شود.

چون مهرى را كه در راه خدا چند بن بايستى صرف كند، همه را در راه يكى صرف كرده است. مهر را جز با مهر نمى‏شود پاسخ داد.

مادر قيييس از پاسخ مهر فرزند، نصيب خود را كم ديد و با كسى كه مهر قيس را ربوده بود، نمى‏دانست صميمى باشد، هر چند او هم گناهى نداشت.

بيچاره مادر! شبها بيدار بنشيند تا كودكش راحت بخوابد. شيره جان را به رايگان به فرزند بدهد از خود كم كند تا بر فرزند دل بندش بيافزايد. روزگارى دراز، زندگى خود را به وقف پرورش و اسايش او كند هنگامى كه وقت پاداش برسد، ديگرى بيايد و پاداش او را بربايد.

كار را او انجام بدهد، مزد به ديگرى داده شود گنج او بكشد، ولى گنج از آن نباشد؟ آيا سدايى چنين بى سود عادلانه است؟

قيس هم گناهى نداشت، زيرا عنانش از كف رفته بود و دل از دستداده بود پاى خرد در كار نبود، هر چه بود دست عشق بود.

مادر قيس در فكر افتاد كه حق خود را پس بگيرد و غاصب پسر را سر جاى خود بنشاند، غافل از آن كه اين كار، فرزندش را حلاك خواهد ساخت. اين كار ار به وسيله ايجاد رغيبى براى لبنى در نظر گرفت تا آنچه را كه وى از لبنى ديده، او هم از رغبى ببيند. آرى، دشمن دشمن، دوست خواهد بود.

اين نقشه در نظر مادر بسيار صحيح آمد زيرا هم به فرزندش آزارى نمى‏رسيد و هم از حكومت لبنى بر دل قيس كاسته مى‏شد. مادر از عشق پسر خبرى نداشت و نمى‏دانست وقتى عشقى به دلى راه يافت، ديگر به هيچ وسيله‏اى بيرون رفتنى نيست. مادر عشق پسر را شهوت جنسى مى‏دانست كه هر زيبا رخى را دوست مى‏دارد گر چه خاطرش به لبنى تعلق گرفته ولى اگر پرى چهره‏اى ديگر را به وى نشان دهند، دلش به سوى او نيز خواهد رفت. عجب اشتباهى! دل عاشق هر جايى نيست و عشق اب دلگى سازگار نخواهد بود.

آنان كه دم از عشق مى‏زنند و هر زيبا رخى را مى‏پرستند و هر روز در پى دليرى هستند دروغ مى‏گويند اينان دلگى جنسى را عشق مى‏نامند.

عشق ارتباط روح با روح است زيبايى دريچه ارتباط است. يك روح نمى‏شود با هر روحى سازگار باشد. عشق تا دم آخر باقى مى‏ماند در زمان پيرى باقى مى‏ماند. زيبايى مى‏رود ولى عشق باقى مى‏ماند. زيبا پسندان همان كه زيبايى رفت آنها هم مى‏روند، بلكه هنوز زيبايى باقى است كه مى‏روند! كسى كه چند روز پى در پى غذايى رابخورد، ازآن زده خواهد شد، بلكه كسى كه هميشه پلو بخورد گاهى هوس نان و پنير هم مى‏كند. مردان دله، گاهى به سراغ زشت رويان هم مى‏روند. عجيب‏تر آن كه مرد با اين دلگى، جنس زن را بى وفا مى‏خواند در صورتى كه زن هزاران بار وفا دارتر از مرد است. اگر در هزار زن يك بى وفا پيدا شود، ولى در هزار مرد يك با وفا يافت نمى‏شود. مرد، زن را گول مى‏زند، مى‏خرد، مى‏فروشد، گناه را هم به گردن او مى‏اندازد!

مادر قيس همچنان در آتش حسد مى‏سوخت. بيچاره زن وقتى كه حسد مى‏ورزد با زنى مانند خودش حسد مى‏ورزد. آتش حسد افروخته گرديد، دوست و دشمن نمى‏شناسد و خشك وتر را مى‏سوزاند.

انتقام مادر شوهر به قدرى شديد است كه اگر فرزند هم مانع باشد، او را هم از بهترين مجرى نقشه‏هاى زنان شوهران هستند. كمتر شوهرى است كه به هيچ وجه تحت تاثير قرار نگيرد. زن براى هم آهنگ ساختن شوهر، وسايل گوناگونى در اختيار دارد، راه هايى را مى‏داند كه به عقل جن هم نمى‏رسد.

زن براى آن كه خواسته‏هاى شوهر تطبيق دهد، مى‏كوشد تا از رازهاى وجودى شوهر آگاه شود. به زودى روحيه شوهر به دست مى‏آورد، طرز فكرش را خوب مى‏خواند به نقاط ضعفش پى مى‏برد. زن مى‏داند كه از چه راهى شوهر را به دام اندازد و چگونه به دام اندازد و چه وقت به دام اندازد.

مادر قيس به شوهر چنين گفت: مى‏ترسم قيس بميرد و فرزندى پيدا نكند، زيرا لبنى نازا مى‏باشد و بچه دار نمى‏شود. تو مردى هستى ثروتمند، مى‏ترسم ثروت تو از دودمانت بيرون برود و به ديگرى برسد بهتر آن است كه براى قيس، زن ديگرى بگيرى شايد خدا به وى فرزندى عنايت كند.

اين سخن در ذائقه ذريح، شيرين آمد. زن هم اصرار ورزيد و آن قدر بكوشيد تا شوهر را بر اجراى آن مصمم كرد.

ذريح در حضور جمعى پسر را مخاطب قرار داد و چنين گفت: فرزند! تو مبتلا به دردى شده‏اى كه من بر حياط تو بيمناكم. مى‏دانى كه من به جز تو، فرزندى ندارم. همسر تو نازا مى‏باشد و فرزندى نخواهد آورد. خوب است با يكى از دختران عمويت ازدواج كنى شايد خداى به تو فرزندى عنايت كند و چشم‏هاى ما روشن گردد.

قيس كه آماده شنيدن چنين سخنى نبود و از نقشه‏هاى پس پرده غافل بود گفت: من ديگر ازدواج نخواهم كرد.

ذريح، از جواب قيس آن هم از حضور جمع ناراحت شد، ولى ناراحتى را بر خود همواره كرد و با ملايمت گفت: من ثروتمند هستم، كنيزكانى زيبا و دلپذير تهيه كن شايد بهر تو فرزندى بياورند.

قيس گفت: من نمى‏توانم كوچك‏ترين ناراحتى را براى لبنى بخرم.

اين بار ذريح نتوانست خشم خود را فرو ببرد، گفت: پس بايد لبنى را طلاق بدهى.

قيس گفت: به خدا قسم كه مرگ براى من از طلاق لبنى آسان‏تر است ولى من پيشنهادى دارم پدر گفت: چيست؟

پسر گفت: شما ازدواج كنيد، شايد خداى به شما فرزندى ديگر روزى گرداند.

پدر گفت: ديگر از من گذشته است.

پسر گفت: اجازه بدهيد من با لبنى بروم و سر به بيابان بگذارم، اگر از اين درد مردم شما هر چه مى‏خواهيد در اموالتان انجام دهيد.

پدر گفت: نمى‏شود.

پسر گفت: من به تنهايى مى‏روم و لبنى را نزد شما مى‏گذارم تادلم به همين خوش باشد كه او همسر من است.

پدر گفت: اين هم شدنى نيست، چاره‏اى نيست جز آن كه طلاقش دهى. در اين موقع قضبى شديد بر وى مستولى شد و سوگند خورد كه در زير سقفى ننشيند و خانه‏اى بر وى سايه نيندازد مگر آن كه قيس لبنى را طلاق گويد.

روزها گذشت و ذريح ثروتمند در بيابان گرم عربستان در شعاع آفتاب نشسته بود و قيس بالاى سر پدر سايبانى افراشته بود تا پدر را از گزند خورشيد نگاه دارد.

اين وضع ادامه داشت و پايان آن را كسى نميدانست نه پدر دست از سخنش بر مى‏داشت و نه پسر قدرت بر طلاق داشت، ولى دل‏ها بر رنجهاى جوان مى‏سوخت.

روز به روز قيس ناتوان‏تر مى‏شد و بيمارى اش افزون‏تر مى‏گرديد، تنها دل خوشى او اين بود كه هنوز لبنى را دارد. اگر مرگ به سراغش آيد، سرش در دامان لبنى خواهد بود.

شب‏ها كه دو دلداده به هم مى‏رسيدند، به جاى عيش و نوش سرشك از ديدگان جارى مى‏ساختند به طورى كه زمين چادر از اشك ديده آنها گل شده بود.

يك سال بر اين حال گذشت و پدر بر سوگند خود باقى بود چون حرف مرد يكى است و دو تا نمى‏شود، مادر هم شفاعتى نكرد؛ دگران هم قدرتى نداشتند با ذريح سخنى گويند.

قييس ديگر اطمينان يافت كه پدر از سخن خود دست بردار نيست، از اين جهت خود را سر دو راهى ديد، از يك سو پدر را مى‏ديد و از يك سو لبنى را.

پدر مى‏گفت: يا من، يا لبنى... لبنى هم اشك ديده هديه‏اى گران بهاتر نداشت كه نثار قدم شوهر كند.

قيس با خود گفت: آيا پدر را اطاعت كنم يا عشق را؟ پدر ريشه من است و من شاخه او هستم. اگر او نمى‏بود من نمى‏بودم. اگر پدرم نبود، عشق من نبود. آنچه دارم از پدر دارم. وجود ممن از وجود اوست. پدر مرا بر دامان پروريده. پدر مرا به ثمر رسانيده. پدر از خودش گرفته و به من داده، عمرش را وقف خدمت من كرده. آيا سرپيچى كردن از فرمان چنين كسى خلاف قدردانى نيست؟ خلاف فضيلت و بزرگوارى نيست؟

خدا نيكى به پدر و مادر را در رديف عبادت خويش قرار داده است. آيا نافرمانى پدر بر خلاف رضاى خدا نيست چه نيكى به پدر و مادر از انجام دادن خواستههاى آنها بالاتر است؟

خوب است خودم را جاى پدرم بگذارم و مانند او فكر كنم و از دريچه چشم او بنگرم؛ من فرزندى پروريدم كه از نور چشمخود عزيزترش مى‏داشتم دخشنود بودم كه به خودم گزندى برسد، ولى به او نرسد. او مردمك چشم من بود. او پاره تن من بود. او تكه‏اى از قلبم بود. از خود كم مى‏كردم تا به او افزوده گردد. براى نگهدارى او، براى تندرستى او رنج‏ها بردم، سختى‏ها كشيدم، تلخى‏ها چشيدم، بدون آن كه از او انتظارى داشته باشم.

تنها آرزويم اين بود كه در وقت توانايى، زير بازوى ناتوانم را بگيرد و در روزگار پيرذى عصاى دستم باشد. اكنون چه قدر تلخ است كه به چشم خود مى‏بينم، آرزويم بر باد رفته و هر چه ريسيده‏ام پنبه گرديده است؟ پسرم بيگانه‏اى را بر من مقدم مى‏دارد! لبنى نزد او عزيز است ولى براى من دختر مردم است. او براى من نزد مردم حيثيتى نگذاشت.

همه مى‏گويند ذريح چگونه پدرى است كه پسرش براى خاطر يك زن لگد مالش كرد. ديگر كسانم به سخن من گوش نمى‏دهند. جايى كه نزديكان با انسان چنين كنند، از دوران چه انتظارى خواهد بود. قطعا دشمنان من از اين وضع خشنود مى‏شوند و ممكن است از اين پيش آمد به زيان من استفاده كنند.

قيس پس از اين افكار به سوى لبنى نگريست. او را ديد و در نظر آورد كه دلش را بيرون آورده دو دستى تقديم قيس مى‏كند. با خود گفت: لبنى هستى من است روح من است حيات من است. اگر از لبنى چشم بپوشم بايستى از زندگى چشم بپوشم. حيات بسيار عزيز است، ولى بدون لبنى چه ارزشى دارد. پدرم از عشق خبرى ندارد. من اگر از لبنى جدا شدم مى‏ميرم. پس با خود گفت: چه مانعى دارد كه من بميرم و جان خود را فداى پدرم كنم.

تا خواست بر اين فكر تصميم بگيرد، دوباره لبنى پيش چشمش مجسم شد، با خود گفت: اگر من بميرم لبنى هم خواهد مرد. من مى‏توانم جان خود را فداى پدرم كنم لبنى ديگر چرا؟

او نسبت به پدرم دختر مردم است. به چه دليل زنى بيگانه فداى مردى بيگانه بشود؟ خدا چنين چيزى را روا نمى‏شمارد. وجدان آن را تصديق نمى‏كند. عقل اين كا را پسنديده نمى‏خواهد آن گاه پرسيد:

آخر لبنى چه گناهى دراد؟! گناهش اين است كه من او را دوست مى‏دارم و او مرا دوست مى‏دارد. اين را بگفت و قطرهاى اشك از ديدگانش جارى گرديد.

زندان شكنجه جايى است محدود كه از ديده‏ها پنهان باشد ولى لبنى بيابان بزرگ عربستان را براى شوهر زندان شكنجه مى‏ديد. شكنجه‏اى از اين سخت‏تر نمى‏شود كه پيكر زندانى را آفتاب بسوزاند و او ساعت‏ها دستهايش را به حالتى افقى نگه دارد. زندان قيس هم شكنجه داشت هم زندان با اعمال شاقه بود، هم در برابر چشم مردم.

معمولا هر فرد زندانى بودن خود را مى‏داند ولى لبنى مى‏ديد كه قيس عزيزش مدت محكوميت خود را به اين زندان نمى‏داند ندانستن مدت محكوميت خود شكنجه‏اى روحى است كه ناراحتى اش از شكنجه‏هاى جسمى بيشتر است.

لبنى حيات قيس را در خطر ديد و فكر كرد كه اين جريان، اگر چندى ديگر ادامه پيدا كند قيس عزيزش از دست خواهد رفت و مردم خواهند گفت كه قيس نسبت به پدر فرزندى نافرمان بوده و بر اثر نافرمانى پدر به هلاكت رسيده. لبنى چنين مرگى ننگين براى شوهرش نمى‏خواست. اضافه بر اين مرگ قيس، مرگ لبين نيز مى‏باشد. او قطعا بعد از قيس زنده نخواهد ماند. پس از قيس پدر و مادر قيس هم پشيمان خواهد شد، وقتى كه پشيمانى سودى نخواهد داشت، آنها هم از دست خواهند رفت.

پس اگر وضع فعلى ادامه يابد دودمانى نابود خواهند شد. بايستس راهى براى نجات قيس بجويد و پس از مطالعه و تفكر راه را پيدا كرد. را اين بود كه جان خود را فداى قيس كند.

لبنى چنين به خاطرش آمد كه اگر قيس، وى را طلاق دهد و او را از قيس جدا شود، بر اثر جدايى از قيس، خودش به طور قطع خواهد مرد ولى شايد قيس عزيزش زنده بماند و چنانچه پدرش مى‏خواهد زندگى نوينى پيدا كند.

قيس تنها از او نيست، دگران هم به قيس حق دارند پدرش به او حقى دارد، مادرش به او حقى دارد آنها هم بايستى از حق خود بهره‏مند گردند.

لبنى نتيجه گرفت كه بايد جان خود را فداى يار كند دلداده بايستى بميرد تا دلدار زنده بماند بنابراين، طلاق، صد در صد به سود قيس خواهد بود.

از طرفى قيس را هم مى‏شناخت و از عشق او به خودش آگاه بود. وفاى قيس را نيز مى‏دانست و يقين داشت كه اين شوهر زنى ديگر را به جاى وى نخواهد برگزيد، پس اگر طلاقى رخ بدهد قيس هم خواهد مرد.

در فكر فرو رفت و متحير گرديد كه براى نجات قيس چه كند، با خود گفت: اى كاش مى‏شد كه ما براى هميشه خوش بوديم!

تا اين آرزو را بر زبان آورد به زودى راحت شد پريشانى درونى اش بر طرف گرديد گويى اطمينان يافت كه به اين آرزو خواهد رسيد.

به خاطرش آمد كه خوشى هميشگى به ظلاق بستگى دارد. طلاق موجب نجات او و قيس خواهد شد. طلاق هرچند جدايى موقتى را در بر دارد ولى هم آغوشى جاودانى را نيز در پى خواهد داشت.

زن مسلمان از طلاق نفرت دارد ولى لبنى با آن كه زنى مسلمان بود خود را به طلاق علاقه‏مند ديد! چرا؟ زيرا طلاق وصال هميشگى را براى او و شوهرش فراهم ساخت.

بر اثر طلاق و جدايى موقت از قيس او خواهد مرد. قيس هم پس از مرگ او درنگى نخواهد كرد و به زودى به او خواهد پيوست؛ آن جا در بهشت خداى براى هميشه شاد و خرم به سر خواهند برد و كمترين گردى بر زندگانى درخشان آنها نخواهد نشست.

بالاخره قيس پس از يك سال رنج در حضور پدر لبنى را طلاق گفت.

گويند: وقتى كه صيغه طلاق را بر زبان جارى كرد، عقلش از سر پريد و حالتى جنون مانند به وى دست داد و از گفته پشيمان گرديد.

به لبنى اطلاع داده شد كه شوهرش تو را طلاق داده است لبنى هم پدرش را خبر كرد كه كسانى را بفرستد تا او را ببرند.

پشيمانى قيس پس از اجراى صيغه طلاق و رجوع از طلاق بود، بنابراين طلاق بى اثر گرديد. پس قيس هنوز شوهر بود و لبنى هنوز زن او. جهل به قوانين اسلام نه تنها اين دو جوان را نابود كرد بلكه دودمان آنها را بر باد داد. اگر قيس مى‏گفت: لبنى هنوز زن من است كسى نمى‏پذيرفت و اگر لبنى مى‏گفت كه قيس هنوز شوهر من است باور نمى‏كردند. دو دلداده خودشان مى‏دانستند كه هنوز از آن يكديگرند. قيس لبنى را زن خود مى‏دانست و لبنى قيس را شوهر خود مى‏شناخت.

محملى آورده بودند و شترانى گرداگرد آن ايستاده بودند، محمل مى‏خواست كه لبنى را از آغوش قيس بگيرد و ببرد. اين همان محملى بود كه لبنى را در آغوش قيس انداخته بود. محمل در نظر قيس بسيار زشت آمد و از زشتى آن در تعجب شد. قيس اين محمل را مى‏شناخت، روزى كه آن را ديده بود، بسيار زيبايش يافته بود پس چرا امروز اين قدر زشت و بدريخت شده؟!

آن روز لبنى را آورده بود، ولى امروز لبنى را مى‏برد. آن روز پيك وصال بود و امروز جغد فراق است. از آن محمل تا اين محمل هزاران فرسنگ است. آيا ممكن است اين دو محمل يكى باشند؟ آن، روز بود و اين هم روزى و دو روز يكى نيستند.

قيس از كنيزك پرسيد: چه خبر است؟! مگر من چه كرده‏ام؟!

كنيزك گفت: از من مى‏پرسى؟! برو از لبنى بپرس؟!

قيس به سوى لبنى رفت تا با وى سخن گويد. كسانى كه به دنبال لبنى آمده بودند، جلوگيرى كردند.

زين از عشيره قيس به او گفت: چه مى‏پرسى؟ مگر نمى‏دانى يا خود را به نادانى زده‏اى؟! لبنى امشب يا فردا مى‏رود.

قيس افتاد و غش كرد. وقتى كه به هوش آمد شعرى سرو و چنين گفت: به من مى‏گويند كه او از پيش تو مى‏رود؛ فردا يا پس فردا به فراق يار عزيز مبتلا خواهى شد. من هم خواهم مرد. ولى لبنى عزيزم از آن نمى‏ترسم كه مرگ من براى خاطر تو باشد بلكه از آن ترسم كه هنوز وقت مرگ من نرسيده باشد.

لبنى سفر كرد. قيس هم با دل كاروان يار را مشايعت كرد و اشك ديده را بدرقه راهش قرار داد و سپس در بستر بيمارى افتاد.

بيمارى اش روز به روز در افزيش بود. پدر، دختران عشيره را طلب كرد و از آنان خواست كه گرد بستر قيس بنشينند و دلارى اش دهند و سر گرمش سازند، بلكه لبنى را فراموش كند و ديگرى را به جاى او برگزيند.

قيس كه چشم گشود و دختركان زيبا را ديد كه با وى مهربانى مى‏كنند يا دلربايى، چنين گفت: دوشيزگان از قيس عيادت كردند، بيمارى از بيمارى دل است و بيمارى دل، بسيار سخت مى‏باشد و بهبود يافتنى نيست.

چشم مى‏گويد: خود را به روى آنها نمى‏گشايم، آنان كسى نيستند كه من رب آنها گشوده شوم.

اى كاش! لبين از من عيادت مى‏كرد تا چشم به رويش مى‏گشودم و به او مى‏گفتم ديگر از من عيادت نكن زيرا من خواهم مرد. واى بر من! واى بر من! كه از عشق چه بر سرم آمد! آيا من ديوانه شده‏ام؟! هرچه پيش آيد خوش آيد دل در گرو زلف اوست. وه كه چه سوداى سودمندى است.

پزشك آوردند تا كه بيمارى وى را درمان كند. پزشك كه مى‏دانست درمان بيمارى اش چه چيز است از قيس پرسيد: چند وقت است كه به عشق اين زن دچارى؟

قيس گفت: پيش از آن كه ما؛ اين جهان قدم گذاريم، روح ما با يكديگر خو كرده بود. در گهواره عشق ما بيفزود. همچنان كه بر عمر افزوده مى‏شد، بر عشق ما نيز افزوده مى‏گشت. مرگ هم نخواهد توانست ما را از هم جدا كند. عشق جاويدان است و از سر بيرون نخواهد شد و در تاريكى قبر هم با ما خواهد بود و آن را روشن خواهد ساخت.

بيمارى قيس ادامه پيدا كرد ولى گاه گاهى بهبودى موقتى نصيبش مى‏گرديد.

در اين هنگام به سراغ لبنى رفت تا از او رويى بيند و از زلف مشكينش بويى آورد. وقتى كه بيماريش شدت مى‏يافت هم آغوش بستر مى‏شد.

لبنى با وفا به عيادتش مى‏آمد و در كنار بسترش مى‏نشست و از وى عيادت مى‏كرد. چندى بدين منوال گذشت و زن و شوهر وفادار به اين گونه ديدار دل خوش بودند. ولى روزگار اين را هم نتوانست ببيند!

پدر لبنى از قيس نزد معاويه زمامدار وقت شكايت كرد. شكايت اين بود: وى بعد از طلاق دست از لبنى بر نمى‏دارد. معاويه به جاى آن كه رسيدگى كند و زنى به شوهرش برساند و ستمى را از دست ديده‏اى بر طرف سازد كارد را به استخوان رسانيد و سر و اميد دو دلداده را ريشه كن ساخت.

معاويه از قانون اسلام آگاهى نداشت و نمى‏خواست كه آگاهى پيدا كند، او فقط مى‏خواست حكومت كند. حس بشر دوستى هم در او نبود كه به اين دو موجود ناتوان اين بشر بيجاره مظلوم رحم كند.

معاويه عرب بود نه مسلمان و نه مى‏خواست كه مسلمان باشد و فقط ريا كارى سياسى را پيشه ساخته بود لذا از نظر عوام فريبى به حاكم مدينه مروان نوشت كه قيس را تهديد كن و از ارتباط باز دارد.

معاويه پا را از اين فراتر نهاد و با دستورى ديگر، فرمان نابودى دو جوان ار صادر كرد: به پدر لبنى حكم كرد كه لبنى را به خالد عطفانى شوهر دهد.

چه قدر تفاوت ميان دو بشر موجود است! پسر على، دلى شكسته را به دست مى‏آورد، نااميدى را به اميد مى‏رساند، ولى پسر ابوسفيان بر زخم دل ريش، نمك مى‏پاشد و اميدى را نااميد مى‏كند.

آن بزگوار، دو دلداده را به هم مى‏رساند و زنى را به شوهر مى‏دهد؛ اين رياكار متظاهر، زنى را از شوهرش جدا مى‏سازد و دستور شوهر دادن زنى شوهر دار را صادر مى‏كند! يزدان پيوند مى‏دهد و اهرمن جدا سازد! از كوزه برون همان تراود كه در او است.

قيس كه از فرمان معاويه به حاكم مدينه آگاه شد بر ناتوانى و بى تابى اش افزود و چنين سرود: اگر روى او را از من بپوشند و تهديد حاكم يا گفته سخن چين از ديدارش مانع گردد، ديدگانم را نخواهد توانست از اشك باز دارند و عشق را از من بگيرند. وقتى روزگار خوشى داشتيم، سخن پنهان شهد ما را تبديل به شرنگ كردند. اى كاش، وصل ادامه مى‏داشت تا من آسايشى داشتيم! روش چرخ و كار روزگار هميشه چنين بوده است.

ولى پدر لبنى نتواست يا نخواست لبنى را شوهر بدهد، لذا قيس باز هم به طور نهانى، گاهى از ديدار لبنى بهره‏مند مى‏شد: ديدارى كه با ترس و لرز همراه بود، شايد كسان آنها از آن بى خبر نبودند، ولى ناديده مى‏گرفتند، آرى هر دلى بر آن دو بشر رنج ديده مى‏سوخت. آن دو هر چه بايد رنج ببرند برده بودند و همه مى‏دانستند كه دقيقه‏هاى آخر عمر را مى‏گذرانند. اين وضع هم چندان طول نكشيد.

هر چه خواستند اين خبر را از قيس پنهان كنند نشد، بالاخره به قيس خبر رسيد كه لبنى از اين جهان رفت و زمين او را در آغوش خود جاى داد. سوزش درونى قيس و بى تابى شديد او قابل وصف نبود. با كمال ناتوانى از بستر بيمارى برخاست و با تنى چند از جوانان عشيره بر سر قبر لبنى آمد و چنين سرود: لبنى رفت. مرگ او مرگ من مى‏باشد. حسرت بر مرگ چه سودى دارد؟ پس از اين، اگر زنده ماندم، حيات خود را به گريه و اشك خواهم گذرانيد.

ولى قيس نتوانست اين آرزو را انجام دهد، زيرا پس از آن كه اين شعر را سرود، خود را به روى قبر لبنى بينداخت و آن قدر بگرييد تا از هوش برفت. همراهان، وى را به همان حالت بى هوشى برداشتند و به منزل بردند. قيس ديگر به هوش نيامد و سخنى نگفت و همچنان بيمار و مدهوش بود. تا وقتى او را در بستر مرده يافتند.

لبنى بيش از اين، تحمل جدايى نداشت. جاذبه او شوهر عزيز را به سوى خود كشيد. همان چند روزى كه قيس را زنده مى‏پنداشتند، روحش را روح لبنى هم آغوش بود. پيكر رنج ديده قيس را برداشتند و به سوى قبر لبنى بردند و در كنار پيكر لبنى عزيز به خاكش سپردند.