پشيمان
چشم هاس سياه و درشتش چشمهاى از اشك بود و
جذابيتى مخصوص به خود گرفته و براقتر شده بود. بازوان قوى و پيكر مردانهاش از
دليرى و پهلوانى اش حكايت مىكرد. زيبايى اندامش هر بينندهاى را به خود جلب
مىكرد، ولى چهره زيبايش به هيچ وجه از قيافه مردانهاش نمىكاست. زيبايى بر خود
مىباليد، زيرا با دلاورى و مردانگى هم آغوش گرديده بود. قطرههاى اشك مانند
ستارگان شب بر جامه تيره رنگش مىريخت و زيادى اشك گونههاى آبدارش را خراشيده بود.
با آن كه جوانى رشيد و دلير بود، مانند زنى داغ ديده مىگريست و شانه هايش از شدت
گريه مىلرزيد.
شتابان به سوى مقصدى روان بود، مقصدى كه اميد
خود را در آن مىديد، مقصدى كه سعادت و خوش بختى خود در آن مىديد، مقصدى كه نجات و
رهايى خود را در آن مىديد. كوچه به كوچه به سراغ آن خانه مىرفت، خانهاى كه كعبه
آرزو بود، خانهاى كه منزگاه وحى بود خانهاى كه روح القدس خدمتگزارى بود، خانهاى
كه فرشتگان از آن بال و پر مىگرفتند، خانهاى كه پناه بى پناهان و اميد اميدواران
بود و خانهاى كه در مدينه در كنار مسجد صاحب خانه قرار داشت.
هنگامى كه به در خانه رسيد در باز بود و حاجبى
بر در نبود ولى بدون اجازه داخل نشد و منتظر صدور اجازه گشت. جوان بسيار متقلب و
پريشان بود و اشك پشيمانى از سر و صورتش مىريخت. انقلاب او هر بيننده را گريان و
منقلب مىساخت و كسى كه براى كسب اجازه خدمت رسول خدا رفته بود، از ديدن حالت زار
او به گريه در آمده بود. حضرتش از سبب گريه پرسيد.
عرض كرد: بر در خانه مرد جوانى است، خوش اندام،
خوش آب و رنگ، خوش صورت، قوى هيكل، مانند زنى داع ديده مىگريد و اجازه شرفيابى
مىخواهد.
اجازه صادر شد و جوان به حضور پيغمبر شرفياب
شد. معلم مهربان و بزرگ بشر، مورد لطفش قرار داد و پرسيد: چرا گريه مىكنى؟
جوان عرض كرد: گناهانى بسيار بزرگ دارم كه اگر
خداى آنها را نبخشيد، كافى است مه براى يكى از آنها، مرا به آتش دوزخ بسوزاند. آيا
خداى مرا مىآمرزد و از من خواهد گذشت؟ گمان ندارم، بلكه نخواهد آمرزيد.
پيغمبر فرمود: آيا براى خداى شريكى قرار
دادهاى؟ جوان عرض كرد: نه.
فرمود: آيا خون كسى را به ناروا ريختهاى؟ عرض
كرد: نه.
فرمود: خداى گناهان تو را مىآمرزد.
عرض كرد: گناهان من، بسيار بزرگ است.
پيغمبر فرمود: گناهان تو بزرگتر است يا خداى؟
جوان به شنيدن نام مقدس پروردگار، سر تعظيم
فرود آورد و خداى را تسبيح كرد و گفت: از خداى، چيزى بزرگتر نيست و خداى از هر
بزرگ بزرگتر پيغمبر فرمود: گناه بزرگ را خداى بزرگ مىبخشد.
جوان خاموش شد و چيزى نگفت، ولى همچنان ناراحت
و پريشان بود. پيغمبر خاتم فرمود: يكى از گناهان خود را بگوى.
جوان كه پشيمان از گناه، سر تا پايش را فرا
گرفته بود، لب به سخن گشود و چنين گفت: هفت سال كارم اين بود؛ قبرها را شكافتم،
مردگان را از قبر بيرون مىآوردم، كفن هايشان را مىدزديدم، وقيت دوشيزهاى از
انصار در گذشت و به خاكش سپردند. شبانگاه كه تاريكى جهان را فرا گرفت، بر سر قبرش
رفتم، قفبرش را شكافتم و جسدش را بيرون آورم و كفنش را برداشتم و پيكرش را لخت كردم
وبر كنار قبر نهادم و باز گشتم.
در اين حال، افكار شيطانى ديگرى به سراغم آمد و
مرا به ارتكاب گناه بزرگترى تحريك كرد: سپيدى تنش را در نظرم جلوه داد چاقى ران
هايش را پيش چشمش مجسم كرد، زيبايى هايش را يكايك برايم شمرد، آن قدر كوشيد تا
مقاومت مرا در هم شكست. باز گشتم و كناه شرم آورى را مرتكب شدم.
هنگامى كه به او پشت كرده، باز مىگشتم، سروشى
را از پشت سر شنيدم كه مىگفت: اى جوان! واى بر تو! از دادگر روز قيامت نترسيدى!
مرا از قبر بيرون آوردى و كفنم را بردى گوهر عفتم را شكستى؟ واى بر تو از آتش جهنم!
واى بر تو از روز رستخيز! روزى كه مراو تو را در صف اهل محشر قرار دهند و من از تو
پيش دادگر بزرگ دادخواهى كنم.
سپس جوان عرض كرد: يا رسول الله! با چنين گناهى
اميد ندارم كه از بهشت بويى ببويم؟
مربى بزرگ بشر به شنيدن اين سخن جوان را از پيش
خود براند و پرده درش خواند و گفت: از اين جا برو كه مىترسم آتش تو مرا بسوزاند.
جوان چون بيد بلرزيد و سر به بيايان گذارد.
جامهاى پشمين به تن كرده بود و توشهاى بسيار مختصر همراه برداشته بود. جوان، از
بيابانها عبور مىكرد و مىناليد و مىگرييد.
سرانجام در شكاف كوهى منزل گزيد و دستها را با
گردن در غل و زنجير كرد و به زاييدن و تضرع كردن به درگاه خدا پرداخت. جوان
مىناليد و مىگفت: پروردگارا، بندهات سر بر در گاهت نهاده، زنجير بر دست و غل بر
گردن دارد. بار خدايا، تو مرا خوب مىشناسى و لغزشى را كه از من سرزده، خوب
مىدانى، بارالها، از كرده پشيمانم و از آتش دوزخت هراسان. به سوى پيغمبرت رفتم مرا
نپذيرفت و بر هراسم بيفزود.
خداوندا، به نام مقدست سوگند، به جلالت سوگند،
به عظمت شهريارىات سوگند، اميدم را نااميد مكن و دعايم را مستجاب فرما و از رحمت
بى پايانت، محرم مساز.
جوان با خداى خويش، پيوسته سخن مىگفت و
مىگريست. نه آفتاب گدازنده نيم روز عربستان وى را مانع بود، نه سرماى سوزنده نيمه
شب بيابان. روزها بدين منوال گذشت و شبها سپرى شد، جوان همچنان مىزاريد و
مىناليد.
جانوران بيابان با وى انس گرفتند و به سويش
مىآمدند و گرداگردش مىنشستند و به نالههاى جان سوزش گوش مىدادند و بر پيكر
سوخته و رنجورش نظاره مىكردند ولى همچنان مىزاريد و مىناليد.
ديگر از آن گونههاى آبدار، از آن پيكر تنومند
از آن قيافه پهلوانى اثرى نمانده بود و پوست و استخوانى شده بود ولى همچنان
مىزاريد و مىناليد.
گونههاى گلگونش زرد و چشمهاى براقش مجروح و
خونباز، موهاى سرش ريخته، غل از گردنش آويخته و گردنش در زير دانههاى زنجير، زخم
شده و آماس كرده، خونابه زردى از آن روان بود، ولى جوان همچنان مىزاريد و
مىناليد.
مناجات هايش، گاه به گاه عوض مىشد و هر چندى
به نوعى با خداى خويش راز و نياز مىكرد. وقتى اين گونه مىناليد: پروردگارا، اگر
توبهام قبول درگاهت شد و مرا بخشيدهاى و گناهانم را آمرزيدهاى پيغمبرت را آگاه
كن و اگر ناله و زارىام اثرى نداشته و دعايم مستجاب نگرديده و گناهانم را
نيامرزيدهاى و چز كيفر ديدن و عذاب دنيا، از عذاب آخرت آسانتر است و من طاقت عذاب
آخرت را ندارم و عذاب دنيا را به جان مىخرم.
آتش دنيا كجا و آتش آخرت كجا؟ آتش دنيا
مىسوزاند و نابود مىگرداند ولى آتش آخرت، مىسوزاند و مىگدازاند و زنده نگه
مىدارد. آتش دنيا از پوست مىگيرد تا به دل مىرسد ولى آتش آخرت سوزاندن را از دل
آغاز مىكند.
درياى عفو خداى، توبه جوان را پذيرفت و از
گناهانش در گذشت و بر پيغمبر وحى فرستاد.
رسول خدا از جايگاه نزول وحى بيرون شد و لبخندى
شيرين و نمكين بر لب داشت، لبخندى كه از خشنودى قلب مباركش حكايت مىكرد.
حضرتش آيه كريمهاى را كه نازل شده بود، تلاوت
مىرفمود. پيغمبر مهر روى به ياران كرد و پرسيد: جوان توبه كار كجا است؟
يكى گفت: مىگويند در فلان كار كجا است.
رسول خدا بدان سوى روان گرديد، تنى چند از
مسلمانان نيز در خدمتش بودند. رفتند و رفتند تا بدان كوه رسيدند. در جست و جوى جوان
به بالاى كوه رفتند.
جوان را ديدند كه چهره شادابش تيره و سياه
گرديده، مژگانش از بسيارى اشك ريخته و از لاغرى مانند جوب خشك شده و به درگاه خداى
مىنالد و مىگفت: پروردگارا، مرا نيكو آفريدى قامتم را رسا و چهرهام را زيبا
گردانيدى. اى كاش مىدانستم كه با من چه خواهى كرد؟ آيا در آتش خواهى سوزانيد و يا
در پناه خودت منزلم خواهى داد؟ بار خدايا، بسيار به من نيكى كردهاى و نعمتهاى
فراوان، ارزانى داشتهاى، سرانجام من چه خواهد شد؟ به بهشتم خواهى برد يا به آتشم
خواهى انداخت؟ بارالها، گناهم خيلى بزرگ است، آيا مرا مىآمرزى؟ يا رد قيامت شزايم
را خواهى داد؟
جوان از ناله دل سنگ را كباب مىكرد و جانورها
را به گريه در آورده بود. مرغان برايش زارى مىكردند. پيامبر بزرگ به وى نزديك شد.
دست هايش را از گردن باز كرد، خاكها را از سرش
پاك كرد وفرمود:
مژدهاى بادا كه خدا تو را ببخشيد و از آتش
جهنم خلاصى ات عنايت كرد و آيه شريفه را برايش تلاوت فرمود. حضرتش روى به همراهان
كرد و چنين گفت: گناهان خود را مانند توبه اين جوان جبران كنيد.
محمود
از نيمه قرن هشتم، چيزى نگذشته بود كه در شهر
شايع شد قافلهاى بزرگ به نزديكى شهر رسيده و به همين زودى وارد مىشود. هنگامى كه
خبر نزديك شدن كاروانى مىرسيد مردم خوشحال شدند و به يكديگر مژده مىداند.كاروان،
عزيزان سفر كرده را مىآورد، نامههاى ياران را مىآورد ارمغانهاى دوستان را
مىآورد و خبرى از دور افتادگان مىآورد. پس به جا بود كه كاروان را پيك سعادت و
خوش بختى بدانند و لباسهاى كهنه را از تن بكنند و به جايش لباس نو بپوشند و براى
استقبال و تجديد زندگى و تماشا آماده شوند.
مردها از شهر بيرون شده و به سوى كاروان
مىرفتند. زنها بيرون دروازه در كنار راه مىنشستند و كودكان خردسال پيرامون
مادرها به بازى مشغول مىشدند. مادرانى كه شير خوار داشتند شير خوار خود را در آغوش
گرفته و همراه مىآوردند. گاه آنها را شير مىدادند و گاه در بغل مىخوابانيدند و
با دل درست مىنشستند تا كاروان را هنگام عبور تماشا كنند.
بچه پسرها جلوتر از مردها به سوى قافله
مىدويدند و هنگام بازگشت با صداى زنگ شترها، جست و خيز كنان به شهر باز مىگشتند.
اگر قافله دور بود و كودكان خسته شده بودند كاروانيان سوارشان كرده و با خود به شهر
مىآوردند.
در اين هنگام خطر گمشدن، كودكان را تهديد
مىكرد، يرا بدن آنكه راه كاروان را تشخيص دهند از كوره راهى رفته بودند در صورتى
كه كاروان از كوره راهى ديگر مىآمد.
در آن زمان، راه پهن و شستهاى وجود نداشت. راه
كاروان همان راهى بود كه بر اثر آمد و رفت پيدا شده بود. اين گونه راه متعدد بود و
راهشناسى، دانشى شمرده مىشد و راه شناس را بلد مىناميدند.
كسانى كه به سراغ كاروان مىرفتند،بايستى مسير
آنها از آهنگ زنگها تشخيص دهند و تادراى كاروان شنيده نمىشد، مسيرش به طور قطع
معلوم نبود.
بچه پسرها به سوى كاروان مىدويدند چندان توجهى
به مسير نداشتند. كوره راهى را مىگرفتند و مىرفتند. هنگامى كه راه دو تا مىشد،
يكى از اختيار مىكردند و به دويدن ادامه مىداند و چنين مىپنداشتند كه به سوب
كاروان مىدوند. اگر يكى از آنها پيشنهاد نشستن براى استراحت مىكرد ديگرانش سرزنش
مىكردند و بى عرضهاش مىخواندند.
از قضا راهى را كه پسرها در اين بار اانتخاب
كرده بودند، اشتباه بود و كاروان از آن راه نمىآمد. راه كودكان راهى بود كه به
خارستانى منتهى مىشد.
آنها به دويدن ادامه دادند به گمان آن كه به
زودى به كاروان خواهند رسيد. راه طولانى و دراز بود، به طورى كه يكى يكى از استقبال
كاروان منصرف شدند يا براى استراحت نشستند تا تجديد نيرو كرده مراجعت كنند و يا
يكسره به مراجعت پرداختند.
محود و رفيقش گوششان به اين حرفها بدهكار نبود
و تصميم به ادامه دويدن داشتند. به ياران خود گفتند. ما خواهيم رفت، چه كسى بيابد و
چه نيابد.
فكر شتر سوارى هنگام بازگشت، آن دو را بر اين
تصمصم استوار مىداشت.
شتر سوارى براى پسر بچههاى بازى شيرينى است.
محمود رفيقش چنديدن بار از اين بازى لذت آن برخوردار شده بودند. از اين رو هر چه
راه دورتر مىنمود، اآنها خشنودتر مىشدند، چون شتر سوارى بيشتر طول مىكشيد. دو
كودك به سوى مقصود نامعلومى مىدويدند و مىپنداشتند كه به سوى قافله مىروند، ولى
بسيار در اشتباه بودند.
آفتاب بالا آمد و حرارتش جهان را پر كرد و
كودكان همچنان مىدويدند. شوق موفقيت نشاطى در پيكر دو كودك ايجاد كرده بود، چون در
اين مسابقه، قهرمان شده بودند كودكان ديگر ماندند و يا باز گشتند ولى آن دو به رفتن
ادامه دادند، ليكن هر چند بيشتر دويدند، كمتر به مقصود رسيدند.
سرانجام به صحرايى رسيدند كه نديده بودند و
نمىشناختند. بيابانى كه خار بسيار داشت و بوتههاى هندوانه ابوجهل به طور فراوان
در آن يافت مىشد. در اين حال بود كه باور كردند راه را گم كردهاند و شتاب و
تندروى بى جا بوده است. بيچارگى آنها وقتى شد كه دانستند راه بازگشت را نمىدانند.
آنها در موقع آمدن از كثرت شور و نشاط به راه توجهى نداشتند، تا راهى را كه
پيمودهاند در ياد بماند.
نوميدى بر آنها چيره شد. احساس خستگى كردند،
احساس تشنگى شديد كردند، احساس ناراحتى كردند، احساس بيچارگى و درماندگى كردند.
هراس به آنها مستولى شده بود و از ترس چون بيد مىلرزيدند و پناهگاهى هم در آن جا
نبود كه بدو پناه برند. آفتاب پوست بدنشان را مىسوزانيد. تشنگى جگرشان را
مىسوزانيد. عرق ديده هايشان را مىسوزانيد نه آبى بود كه رفع عطش كنند و نه
سايهاى بود كه بدان پناه برند.
زمين داغ بود و هوا داغ بود و آفتاب هم بسيار
داغ بود. آخرين قدرت خود رابه كاربردند كه جايى راپيدا كنند و اندكى بياسايند و
تجديد نيرو كرده، برخيزنده و راه باز گشت را بيابد، ولى در آن صحراى سوزان، جاى
آسايش در زمره محلات بود.
دم به دم برناتوانى دوكودك افزوده مىشد، تشنگى
آنها شدت مىيافت.
سنگ ريزها به روى زمين مانند حبههاى آتش سرخ
شده بودند. آفتاب مىخواست دو كودك را تنبيه كند و بر پيكرشان تازيانه زند يا ديگر
چنين سرگرانى نكنند، غافل از آنكه تنبيه وقتى است كه اميد زنده ماندن باقى باشد و
گرنه ظلمى ناروا و ستمى بى رحمانه خواهد بود. آرى، قدرتمندان ظلمها و بى رحمىها
خود را تنبيه مىنامند.
دو كودك به هر سو مىنگريستند و با آخرين
توانايى به اين سو و آن سو مىرفتند شايد راه بازگشت را بيابند، ولى از اين جست و
جو مصرف كردن مانده نيرو بهرهاى نبردند.
سرانجام از تك و دو باز ماندند و ديگر در پيكر
آن دو قدرت پا برداشتن و بر زمين گذاشتن نبود، بى اختيار به روى زمين نشستند. از
تشنگى له له مىزدند و دهانها مانند كبريت خشك شده بود. زبانها از دهان بيرون
افتاده چهرهها مانند مثل گداخته گرديده بود. چيزى نگذشت كه قدرت نشستن هم از آنها
سلب شد، به روى زمين افتادند و جز مرگ راه نجاتى تصور نمىشد.
چشمها باز و بسته مىگرديد و نيروى ديد، رو به
كاستن مىرفت. روز روشن، تاريك نمود، راه اميد از هر سو بسته بود و مرگ سايهاش را
بر دو كودك انداخته بود. اگر كسى در آن حال، كودكان را مىديد باور نمى كرد كه آنها
همان دو بچه پسر دو ساعت پيش اند كه لحظهاى آرام نداشتند و پيوسته از اين سو بدان
سومى جهيدند و هر جانورى را كه مىديدند سنگى به سويش پرتاب مىكردند.
اكنون دو جسم بى جان شده و وامانده و ناتوان به
روى زمين افتادهاند و توانايى دفع مگسى را ندارند. لاشخورى هم نزديكى آنهها نشسته
و منتظر است كه آخرين رمق حيات از اين دو كودك بر طرف گردد تا از اين طعمه لذيذ
شكمى از عزا در آورد.
پيكر سوخته و پاههاى آبله تركيده، سفره لذيذى
براى مگسان شده بود كه بر اثر آزار آنها گاهى حركتى ضعيف از آن دو نمايان مىشد و
نشان مىداد دو كودك هنوز زندهاند و لاشخور گرسنه را از فرو كردن منقار در پيكر
آنها باز مىداشت.
نسيمى لطبف وزيدن گرفت و لحظهاى چند، مگسها
را دور كرد و پيكر نيمه سوخته آنها را كه بر اثر داغى آفتاب، در تب و تاب بود،
نوازش داد. دو كودك نفسى عميق كشيدند گويى جانى تازه در پيكرشان دميده شد.
وقتى كه ديدگان را گشودند، سوارى را ديدند كه
بر اسب سپيدى سوار است و به سوى آنها مىآيد. ديدار سوار در دو كودك ايجاد اميد كرد
ولى چنان ضعف بر آن دو مستولى شده بود كه قدرت بر ناليدن نداشتند تا چه رسد به
فرياد كشيدن و كمك خواستن.
محمود سوار را ديد در همان نزديكى از اسب فرود
آمد و بساطى بر زمين بگسترد كه بوى عطرش فضا را معطر ساخت. آن گاه سوار ديگرى پيدا
شد كه بر اسب قرمزى سوار بود.
عمامهاى بر سر و جامهاى سپيدبر تن داشت،
عمامهاش داراى دو سر بود. از اسب پياده شد و روى بساطى كه گسترده شده بود به نماز
ايستاد و سوار نخستين بدو اقتدا كرد.
محمود و رفيقش چنان از دست رفته بودند كه
نمىتوانستند بانگى بر آورند و سواران را از حال خويش آگاه سازند. هر چند پيدا شدن
سواران خود موجب اميدى بود و لحظهاى چند كودكان را از حالت زار خود منصرف ساخته به
تماشا مشغول داشت.
نماز پايان يافت و سوار پيش نماز به خواندن
تعقيب مشغول شد، در اين حال چشمش به محمود افتاد و او را به نام خواند و گفت: بيا
اين جا! محمود با اشاره فهمانيد كه قدرت بر حركت ندارم. سوارفرمود: بيا چيزى نيست.
محمود احساس كرد كه نيرو گرفته از جاى برخاست و به پيش سوار رفت.
سوار بزرگوار دستى بر صورت محمود بكشيد. خشكى
دهان بر طرف گرديد، زبان بيرون افتاده به جاى خود برگشت، رنجها و كوفتگىهاى زايل
گرديد، ديگر از خستگى و ناراحتى خبرى نبود و مانند وقتى كه از شهر خارج شده بود به
نشاط آمد. بوتههاى هندوانه ابوجهل كه هر كدام چند سر داشتند، گرداگرد آنها صف
كشيده و آماده سر دادن بودند.
سوار ععالى قدرمحمود را بفرمود كه يكى از آنها
را بچيند و بياورد. محمود اطاعت كرد. حضرتش آن را از دست محمود گرفت و دو نيم كرد و
نيمى را به محمود داده و فرمود: بخور! محمود كهمى دانست
تلختر از آن چيزى نيست نتوانست اطاعت نكند.
نخستين پاره را كه بر دهان گذارد، متوجه شد كه
از بهترين ميوهها مىباشد.
بسيار بسيار شيريم و گوراست چنان سرد است كه
گويى سالها در يخچالهاى قطب جنوب مانده و فوق العاده معطر و خوش بوست.
محمود از خوردن
نيمه اين ميوه بهشتى سيراب شد. سوار عالى قدر به محمودفرمود:
به رفيقت بگو بيايد محمد او را فراخواند. وى اظهار ناتوانى كرد. حضرتش فرمود: بيا
چيزى نيست. او هم شرفياب گرديد و مانند محمود مورد لطف قرار گرفت. حالش به جا آمد
تشنگى و خستگى اش برطرف گرديد، زبانش به درون دهان باز گشت و فعاليت و نشاط را از
سر گرفت گنج را به دست آورد و رنج را فراموش كرد.
نسيم دلپذير همچنان مىوزيد و بدنهاى كودكان
را نوازش مىداد. ديگر اثرى از تازيانههاى خورشيد باقى نبود، نسيم باروشى ملايم
چندين تو دهنى به خورشيد زده بود و دست ستمگرش را از پيكر كودكان قطع كرده بود.
روزگار تلختر از زهر رفته بود و روزگارى چون
شكر آمده بود. ظلم و ستم رخت بر بسته بود و جايش عدل و نوازش نشسته بود.
دو كودك درعمر كوتاه خود، ساعتى بدان خوشى
نديده بودند. آنا چنان شاد و شنگول شده بودند كه گويى در پوست نمىگنجيدند، به ويژه
هنگامى كه گذشته شوم خود را در نظر مىآوردند.
سوار بزرگوار پا به ركاب نهاد و بر زمين نشست و
عزم رفتن كرد. كودكان به سويش دويدند و بند ركابش را گرفتند و تقاضا كردند كه آنان
را به خانه برساند. حضرتش فرمود: عجله نكنيد و اب نيزهاى كه در دست داشت،
گرداگردشان خطى كشيد. سپس روان گرديد و به زودى ناپديد شد.
محمود به رفيقش گفت: بر خيز برويم بالاى آن كوه
تا راه را پيدا كنيم.
برخاست و همان كه قدمى برداشتند ديوارى بلند در
برابر ديدند كه راه را بسته بود. به سوى ديگر رو كردند، همان ديوار را جلو ديدند.
به جانى سوم توجه كردند باز هم ديوار پيش رو بود. سرانجام دانستند كه ديوار آنها را
از چهار سو محاصره كرده است و نمىتواند از خط محاصرهى عبور كند زيرا اين خط قابل
شكستن نيست.
دو كودك از اين وضع به گريه در افتادند و مدتى
گريستند. وقتى كه گريه آنها آرام گرفت، هندوانهاى از هندوانههاى ابوجهل براى
خوردن چيدند، همين كه لب هايشان به آن رسيد از تلخى بسيار ناراحت شدند و به دورش
انداختند.
در اين هنگام از راه ناچارى نشستند و به تماشاش
صحرا پرداختند. ساعتى در اين حال بودند كه هوا رو به تاريكى گذارد. خورشيد از ستمى
كه بر دو كودك بى كس روا داشته بود شرمنده و خجل گشته، مىرفت تا در پس پرده، روى
نهان كند. هر چند ستمكاران مادامى كه رب رخش قدرت سوارند شرمندگى ندارند.
مرغ شب فرصت را غنيمت شمرد و سر از آشيانه
بيرون كرد و چو رغيبى نديده به پرواز درآمد و بال و پر خود را بر سراسر جهان
بگسترد. بيابان همچون دل گناهكاران سياه گرديد و همه چيز در زير پرده ظلمت نهان شد.
جانوران كه خطر را دور ديدند از سوراخها بيرون آمدند بر بال و پر شب سوار شدند، و
در طلب طعمه روان گشتند درندگان مىدويدند خزندگان مىخزيدند و هر كدام به سويى
مىرفتند.
جانوران در تاريكى خوب مىبينند وقتى كه
چشمانشان به دو كودك مىافتاد و از اين طعمه لذيذ آگاه مىشدند غرش كنان به سوى
آنها مىآمدند. همين كه به خط نيزه مىرسيدند ديوار نگهبان قد مىافراشت بچهها را
از هر گزندى محفوظ مىداشت.
پسرها را در آغاز از غرش جانوران و حمله آنها
ترس گرفت ولى وقتى كه دانستند كه دژ پولادين ديوار، بهترين تگهبان است، خاطرشان
آسوده گرديد.
چشمهاى جانوران كه در تاريكى شب مانند چراغ
مىدرخشيد منظره ستارگان آسمان را در زمين مجسم كرده بود تفاوت اين بود كه ستارهها
رد نظر بچهها خاموش و بى حركت بودند ولى جانوران مىغريدند و از اين سوى بدان سو
مىجهيدند.
جانوران كه به قصد حمله به كودكان نزديك
مىشدند ديوار پيدا مىشد وقتى كه دور مىشدند برطرف گرديد. اين داستان در آن شب
چندين بار تكرار شد و موجب تفريح دو كودك گرديد.
درندگان، چنان خيز مىگرفتند كه گويى مىخواهند
با يك حمله دو كودك را بدرند، ولى همان كه سرشان به ديوار مىخورد، باز مىگشتند و
قهقهاى كودكانه از آنها مشايعت مىكرد.
اين بازى شبانه براى بچهها بسيار لذت بخش بود
به طورى كه از ماندن در بيابان در آن شب تاريك خوش وقت بودند و هيچ گونه ناراحتى
نداشتند.آنان در خانه خودشان هم چنين نگهبانى نداشتند نگهبانى كه در هنگام احتياط
حاضر مىشد و در موقع بى نيازى ناپديد مىگشت نگهبانى كه نه جيرهاى داشت و نه
مواجبى.
كودكان پس از آنكه از اين بازى شبانه سير شدند
به خواب رفتند و شب را در آغوش صحرا به روز آوردند. در وقت خواب نيز چندين بار مورد
هجوم جانوران، قرار گرفتند ولى مهربان اب بهترين طرز انجام وظيفه كرد و در هر بار
به قصد دفاع از اين دو كودك بى دفاع سينه را سپر كرد.
فرشته صبح چشم گشود و نخستين بار بوسهاى بر
رخسار ستاره سحر زد و نيرو گرفت، سپس از جاى برخاست و پرده ظلمت را از جهان برچيد و
گيسوان طلايى خود را به جهانيان بنمود و دل دلدادگان را از كف بربود و براى آن كه
لطف بيشترى به كودكان كرده باشد، سودههاى زر بر سر آن دو نثار كرد.
كودكان نيز از خواب برخاستند و به تماشاى صبح
سعادت مشغول شدند. روز بالا آمد و هوا رو به گرمى گذارد. كودكان احساس تشنگى كردند.
يك بار چشمانشان به ياران ديروز افتاد و به سوى آنها آمدند. وقتى به كودكان رسيدند،
داستان ديروز تكرار شد. وقت جدايى باز هم كودكان تقاضا كردند كه ايشان را به خانه
برساند.
سوار عالى قدر گفت: به همين زودى كسى مىآيد و
شما را به خانه خواهد رسانيد، سپس از ديدهها ناپديد شد.
ديرى نپاييد كه بچهها مردى را ديدند سه چهارپا
همراه دارد و براى خاركشى بدان جا آمده او بوتههاى خار را از ريشه مىكند و بر
چارپايان مىنهاد تا به شهر ببرد.
هنگامى كه مرد خار كن چشمش به پسر بچهها افتاد
بترسيد و چارپايان را گذارد و پا به گريز نهاد. كودكان وى را شناختند و به نامش
بخواندند. مرد خاركن برگشت و آنها را بشناخت و گفت: شماها اين جا چه مىكنيد؟
خاندان شما عزاى شما را به پا كردهاند زود برخيز تا برويم. من اكنون نيازى به
خاركشى ندارم.
كودكان سوار شدند و به راه افتادند. ديگر از
ديوار با وفا خبرى نبود. هنگامى كه به شهر نزديك شدند، مرد خاركن، زودتر به سوى شهر
رفت و مژده سلامتى بچهها را به خاندانشان بداد. همگى خوشحال شدند و وى را خلعت
نوى، مژدگانى دادند.
مادرها وقتى كه فرزندان خود را سلامت ديدند،
اشك شادى از ديدهها روان ساختند و عزيزان را در آغوش گرفته و به بوسيدن و بوييدن
پرداختند.
دو كودك داستان خود را براى همه حكايت كردند،
ولى كسى باور نكرد و گفتند: اينها خيالاتى بوده كه بر اثر تشنگى به شما روى آورده
بود.
چند سالى گذشت و محمود بدن آن كه آن سوار
بزركوار را بشناسد، داستان را فراموش كردو به كلى از خاطرش محو گرديد. هنگامى كه پا
در بيست سالگى نهاد و در زمره جوانان قرار گرفت، ازدواج كرد و ساربانى و مسافربرى
را پيشه ساخت.
محمود به مناسبت
قانون وراثت و محيط پرورش از شيعيان على متنفر بود و به ايشان با ديده بغض و دشمنى
مىنگريست. محمود از كسان و بستگانش پا را فراتر گذارده
بود و بيشتر با شيعه دشمنى مىكرد و هميشه در پى آزار آنها بود. هنگامى كه در
مسافران كاروانش شيعه يافت مىشد، او از اذيت و آزار آنها هيچ گونه رفو گذارى
نمىكرد و از اين مردم آزارى براى خويش، نزد خدا پاداشى قائل بود.
اگر در زمره مسافران شيعه زوارهايى بودند كه به
زيارت يكى از امامان مىرفتند، دشمنى و آزار دادن محمود به حد اعلى مىرسيد و از
زدن و بردن و دزديدن و دشنام دادن و مانند آنها دريغ نمىكرد. گاه چرپايانش را به
زوار شيعه كرايه مىداد تنها به منظور آنكه آنان را در بيابان بيازارد. بر اثر
تكرار اين كارها و رفتارهاى ظالمانه، شهر شده بود و عموم شيعيان على وى را شناخته
بودند و از ظلمها و تعدىهايش آگاه بودند.
روزى چارپايان را به عدهاى از شيعيان كه از
زيارت بر گشته بودند و عازم بغداد بودند كرايه داد. محمود در اين سفر نتوانست آنان
را بيازارد، چون تك و تنها بود و يار و ياورى نداشت. در اين سفر خياط به كوزه افتاد
و بر خلاف هميشه، مسافران از وى انتقام كشيدند. محمود
نتوانست دم بر آورد. او يك تن بود و كسى از همكارانش همراهش نبود.
دستگاه حكومتى هم در اين كارها با وى آهنگ بود،
مامورى در ميان راه نداشت كه از او كمك بگيرد. محمود براى نخستين بار مزه مردم
آزارى را چشيد و بسيار بر ا تلخ و ناگوار آمد. هنگامى كه به بغداد رسيد، يكسره به
سوى ياران رفت و شكوه سر كرد و سيلى به صورت زد و گريستن آغاز كرد، چنان مىگرييد
كه دل سنگ بر وى كباب مىشد.
يارانش شكايتهاى محمود را گوش دادند و بسيار
ناراحت شدند زبان سب و لعن بر مسافران و مذهب ايشان گشودند و به محمود قول دادند كه
در آينده كه با اين رافضىها در بيابانها و صحراها ملاقات مىكنند، انتقام او را
خواهند گرفت و حقشان را كف دستشان خواهند گذارد.
محمود آرام شد و در
گوشهاى خاموش بنشست ولى فكرش سراسر به سوى مسافران كج روش و رافضى مذهب بود. رفتار
آنها را بد مىديد دين آنها را بد مىديد اخلاق آنها را بد مىديد همه چيز آنها را
بد مىديد.
شب فرا رسيد و تاريكى ميدانى براى جولان افكارش
ايجاد كرد، به ويژه هنگامى كه براى خواب به بستر رفت و دگران نيز به خواب رفتند و
سكوتى عميق بر سرتاسر خانه حكم فرما گرديد. محمود همچنان درباره رافضىها فكر
مىكرد. بيشتر در دين و مذهى ايشان مىانديشيد و برنادرستى آن لبخد مىزد.
ناگهان چيزى به خاطرش رسيد كهمسير افكارش را
تغيير داد و آرامش خاطرش را بر هم زد و هر چه خواست از آن بگريزد، نتوانست. چيزى كه
به خاطرش خليده بود و بسيار آزارش مىداد، اين بود كه تاكنون نديده هيچ يك از اين
رافضىها مسلمانان بى رحمانه با آنها رفتار مىكنند و بسيار آنها را مورد ظلم و
شكنجه قرار مىدهند.
عجيب اين جاست كه وقتى كه هم كيشان او در راه
پارسايى قدم بر مىدارند و روح انصاف را بر خود حكومت مىدهند و آدم خوبى شده، از
دنياطلبى دست كشيده و به سراغ سعادت اخروى مىروند، كيش خود را كنار گذارده و به
آيين شيعيان مىگروند و پيرو مذهب محمد و آل او مىشوند.
در اين موقع، افرادى از هم كيشانش را به خاطرش
آورد كه دست از كيش خود كشيده و داخل در مذهب شيعه شدند و او كاملا آنها را
مىشناخت، بعضى از آنان از اين جهان رفته بودند و بعضب ديگر هنوز زنده بودند. آنها
با آن كه مورد تف و لعنت كسان و ياران خود قرار گرفتند و شيعيان هم از آنها پذيرايى
نكردند، ولى استقامت كردند ودست از تشيع بر نداشتند. هر چه در خاطر بگرديد كه رباى
نمونه يك تن شيعه را بجويد كه دست از مذهب خود بر داشته به كيش او در آمد باشد
نيافت.
او مىديد كه امرا از علما و ادانشمندان همكيش
او فوق العاده تجليل و احترام مىكنند و همواره آنها را مورد هدايا و عطاهاى گران
بها قرار مىدهند، ولى علماى شيعه، بيشتر در فقر و فشار و تنگى به سر مىبرند و از
اين هدايا و عطايا محرومند، بلكه مورد اهانت و حبس و زجر امرا نيز قرار مىگيرند.
آخر چرا اين علماى شيعه دست از تشيع بر نميدارند تا از اين بدبختىها نجات يابند و
خوش بخت گردند؟ آنها كه درس خواندهاند و سر را در ميان سياه و سپيده بردهاند. آيا
اين احمقى نيست؟!
در اين افكار بود فكر ديگرى به خاطرش رسيد كه
يك پارچه در آتش شد.
فكر اين بود: نكند پشت كردن مردان پارسا و
پيراستگان از تعصب به اين كيش و رو آوردن به آيين اهل بيت، نشانه حق بودن مذهب شيعه
باشدك يعنى مذهب ما كامل نيست؟ و اسلام همان مذهب شيعه مىباشد و مسلمانان همان
شيعهها باشند؟ ناراحتى سر تاپايش را فرا گرفت، بدنش داغ شد و ضربان شديدى در قلبش
پيدا شد.
با خود گفت: چگونه مىشود اين رافضها بر حق
باشند؟! اگر آنها بر حق بودند كسى آنها را رافضى نمىگفت. اگر آنها بر حق بودند
امير آنها را تنبيه نمىكرد. اگر آنها بر حق بودند دستگاه خلافت رافضى مىشد. رافضى
هم خودش بد است و هم مذهبش. اين رافضىها به بزرگان صحابه بدگويى مىكنند چگونه
مىشود كه بر حق باشند؟! صحابه همگى عادلند، چون رسول خدا را ديدهاند.
در اين حال از خود پرسيد: پس چرا هم كيشان دانا
و انصاف ما رافضى شدند؟ محمود، مذهب خود را بسيار دوست مىداشت و نمىخواست باور
كند كه ممكن است مذهب حق نباشد.
آيا پدرانش همگى بر باطل بودهاند؟ آيا آنان
تشخيص درست از نادرست را ندادهاند؟ نمىشود، قطعا آنها همگى بر حق بودهاند و
تشخيص درست از نادرست را دادهاند.
آيا مىشود كه خليفه پيرو مذهب ناحق باشد؟ آيا
اكثريت مسلمانان مىشود كه تشخيص صحيح نداشته باشند؟ آيا مىشود كه خويشانش رفقا و
دوستانش راه حق را نشناخته باشند؟ هرگز! ابدا! چنين چيزى از مستحلات مىباشد.
اين رافضىها اين قدر احمق هستند كه سود و زيان
خود را تشخيص نمىدهند. دست از مذهب خود بر نمىدارند. آنها را به زندان مىاندازد
دست از مذهب خود بر نمىدارند. شكنجه نمىكند دست از مذهب خود بر نمىدارند. واقعا
عجيب مردمى هستند!
اگر آنها دست از مذهب خود بردارند، امير به
آنها مقام مىدهد، منصب مىدهد، در محاكمات به دعاوى آنها گوش مىدهد و نمىگذارد
كسى ارگ علماى آنها به كيش خلاف (اهل سنت) داخل شوند، خليفه ايشان را نديم خود
مىكند، قاضى القضاء مىكند، امام جماعت مىكند خانه مىدهد قصر مىدهد باغ مىدهد
زر و سيم مىدهد جواهر مىدهد كنيزكان ماه رو چشم مىپوشند و ظلم و جور و بدبختى را
تحمل مىكنند و دست از ايمان خود بر نمىدارند! براى چه؟ اين چه سرى است؟ خدايا از
اين معما پرده بردارد.
نمىتوانست باور كند كه از اول عمر تاكنون بر
خطا بوده و هر چه كرده، جرم و گناه بوده، نمىتوانست باور كند كه نياكانش، خويشانش،
دوستانش، همگى راه پيموده و مىپيمايند. بسيار بر وى گران بود كه بپذيرد آنچه
تاكنون كرده جرم بوده است و گناه.
از كثرت ناراحتى نتوانست در بستر بماند، به يك
بار از جاى برخاست و بايستاد و چشمها را بر هم گذارد و بفشرد، بلكه اين افكار را
از سر بيرون كند، ولى نتيجه نگرفت. چشمها را باز كرد، مگر چيزى را ببيند و به
تعبير خودش از اين خيالات كننده نجات يابد، سودى نبخشيد. شب بود و تاريك بود.چيزى
را نديد.
به ناچار دوباره در بستر دراز كشيد داغى بدن،
ضربان قلب، ناراحتى درون، اضطراب و پريشانى، همچنان باقى بود.
عقيده هر كسى معشوق او است. معشوق او است. عاشق
نمىتواند بپذيرد كه معشوقش زشت است. بر تحيرش افزوده شد و همچنان در صحراى بى
پايان انديشه، سرگردان شده بود. هر چه مىجست راهى نمىيافت كه از اين صحرا نجات
يابد.
افكار خود را از سر گرفت. رفتار هم كيشان خود
را بار دگر در نظر آورد كه در هنگام وارستگى و پرهيزكارى، دست از عقيده خود بر
مىدارند و به آيين اهل بيت داخل مىشوند.
در اين موقع، نكته تازهاى به خاطرش رسيد و آن
اين بود: اين دسته مردم با فضيلت نيز با پدرانشان ا با خويشانشان، با دوستانشان،
مخالف كردند. آنها هم مورد تنفر كسان خود قرار گرفتند، حتى زن و فرزندشان از آنها
بريدند. دشنام شنيدند شكنجه ديدند اموالشان را بردند و خوردند ولى آنها ديگر به
عقيده سابق خود باز نگشتند. ناراحتىها را متحمل شدند و در زمره پيروان عترت رسول
باقى ماندند.
سپس با خود گفت: اگر من چنين كنم تنها مىمانم.
شيعيان كه از من بيزارند خويشانم از من دست بر مىدارند اگر در آزارم نكوشند دوستان
هم دگر مرا نخواهند پذيرفت. من اين لب جو خواهم برد و آنها آن لب جو. پس چه كنم؟
در برابر اين پرسش، پاسخى نداشت. مغزش ميدان
مبارزه سهمگينى شده بود. از طرفى منطق و حقيقت خود نمايى مىكرد از طرفى به مذهبش
بسيار علاقهمند بود و پايه گذاران آن را بسيار دوست مىداشت.
در اين حال از خود پرسيد: چرا انسان مذهبى
مذهبى را اختيار مىكند و بدان پاى بند مىشود؟ آن گاه خودش پاسخ داد و گفت: براى
خدا.
مذهب راه خداست و اين مذهب را من براى خدا
پذيرفتهام، پس اگر مذهب من، راه خدا نباشد، سعى من باطل و بيهوده خواهد بود. اگر
تشخيص بدهم كه اين مذهب راه خدا نيست، قطعا آن را كنار خواهم گذارد و به راه خدا
خواهم رفت، هر طور مىشود، بشود. تنها ماندن آزار كشيدن زيان بردن، آسان خواهد بود
چون براى خدا مىباشد. بايستى منصفانه اقرار كنم كه تا كنون براى خدا رنجى
نديدهام. اگر براى خدا شكنجه ديدم رنج كشيدم، دشنام شنيدم، سعادتى خواهد بود، چون
از عذاب و آتش جهنم نجات خواهم يافت.
آيا مذهب اين رافضىهاى خبيث راه خداست؟ خدا
نكند! اگر راه خدا باشد، چرا پدرم آن را نپذيرفت؟ چرا خليفه آن را نمىپذيرد؟ ولى
تشخيص پدر، درد فرزند را دوا نمىكند. تشخيص خليفه هم براى من، سودى نخواهد داشت.
مرا در قبر آنها نمىگذارندم من بايستى خودم تشخيص بدهم. آنها ضامن بهشت و دوزخ من
نخواهند بود. اگر مذهب رافضىها حق باشد، خواهم پذيرفت، هر چند از آنها تنفر دارم.
سپس از خود پرسيد: علت تنفر من از اين شيعهها
چيست؟ آيا با من بدى كردهاند؟ آخر چه سوء سابقهاى ميان من و آنهاست؟ اين عدواتى
كه با آنها دارم، از چه راه پيدا شده و از كجا ريشه گرفته؟
هر چه بينديشيد پاسخى براى اين پرسشها نيافت.
با خود گفت: دوستى بى جهت مىشود ولى دشمنى بى جهت چرا؟ اگر در اين سفر آنها با من
بد كردهاند، گناه از من بوده. نخست من بد كردم، بلكه بسيار هم بد كردم، آنها
مكافات كردند و حق داشتند. مگر اينها بنده خدا نيستند اين گونه دشمنى كه من با آنها
دارم، چرا با كفار ندارم؟ اينها از كفار كه بهترند. اينها در زمره مسلمانان قرار
دارند.
پس چرا بغض ايشان در دل من و كسان من جاى گرفته
است؟ آيا مىشود تلقينات محيط، اين كار را كرده باشد؟ آيا تبليغات سوء مدخليت
نداشته؟ آيا حكومتها در اين جريان بى طرف بودهاند؟ دستگاه خلافت كه با شيعيان صد
در صد مخالف بوده بوده و هست. نكند من آلت دست حكومتها و فرمانروايان شده باشم؟
اگر چنين است، هزاران نفر مانند من بوده و هستند. اگر قدرتمندان براى استحكام فرمان
فرمايى خود، شيعه را منفور كرده باشند، واى به حال من، زيرا من و كسانى كه مانند من
هستند، تحت تاثير آنها قرار گرفتهايم و كور كورانه آلت اجراى مقاصد آنها شدهايم و
پايههاى حكومت آنها را بر دوش گرفتهايم.
خيلى هم دور نيست كه اين تبليغات از ناحيه
دستگاه خلاف ريشه گرفته باشد، چون شيعه به آن ايمان ندارد و اين خلافت را جزء دين
نمىشمارد. آيا من و هم كيشان من در اشتباه هستيم يا شيعيان در اشتباهند؟ دنياى ما
كه بهتر از دنياى شيعيان است، آيا آخرت ما هم چنين است؟
ارتباط شيعيان با عترت پيغمبر بيشتر است. زيارت
آنها مىروند، ما نمىرويم. در روزهاى مصيبت آنها مجالس عزا به پا مىكنند، ما
نمىكنيم. در روزهاى سرور آنها جشن مىگيرند، ما نمىگيريم. فرزندانشان را بيشتر به
نامهاى عترت رسول مىنامند ما نمىناميم و روى هم رفته عترت را بيشتر از ما دوست
مىدارند. بسيار بعيد است كه رسول خدا چنين مردمى بگذارد، در جهنم بسوزند. پس چه
بايد بكنيم؟
روحش به حدى در شكنجه بود كه مرگش برايش آسان
شده بود تا از اين معركه نجات يابد. به جز شكنجه روحى، خستگى فكرى نيز نصيبش شده
بود با خود گفت: چرا امشب چنين شدهام؟ اين چه افكارى است كه اكنون فكر آنها در شب
مرا مىآزارد. اى كاش راه نجاتى از اين آشوب فكرى پيدا مىكردم!
ناگهان راهى به خاطرش رسيد كه اندكى آرامش يافت
و از غوغا خلاص شد. به خاطرش رسيد كه حل اين مشكل را به خداى بزرگ واگذارد و از ذات
مقدسش بخواهد كه خود راهنمايى اس كند و راه راست را به وى نشان بدهد. دست نياز به
درگاه قادر بى نياز دراز كرد و گفت:
پروردگارا، به رسول بزرگوارت سوگند كه خودت،
راه را از چاه به من نشان بده و توفيق سلوك راه راست را عنايت بفرما. مهربان خدايا،
بيچارهام، درماندهام، در اين شب تار، درگاه، تو، روى آوردهام، نااميد مكن.
بارالها از آتش دوزخت به خودت پناه مىبرم. كريما كرم كن و نگذار در آتش دوزخت
بسوزم.
شب بسيار گذشته بود و محمود با خداى راز و نياز
مىكرد و در آن دل شب زمزمهاى زيبا داشت. كم كم استراحتى نصيبش شد و به خواب رفت.
از موقعى كه خوابش برده بود، خيلى نگذشته بود
كه بهشت برين را در خواب ديد كه داراى درختانى گوناگون و بزرگ بود. ميوههاى
رنگارنگ مانند گوشوارههاى عروسان از درختان آويزان بود. چيزى كه بسيار جلب توجه
مىكرد اين بود كه ريشههاى درختان در بالا و سرهاى آنها رو به پايين بود، به طورى
كه چيدن ميوهها بسيار آسان بود.
جوى هايى را ديد كه در آنها مىناب، شير، عسل،
آب صاف و گوارا روان بود و لب آنها چنان با زمين مساوى بود كه مورى به آسانى
مىتوانست از آنها بنوشد.
بهشتيان را ديد كه از ميوهها مىچينند و از
نوشيدنىها مىنوشيد. ولى او هر چه خواست از آن ميوهها بچيند و از آن نوشيدنىها
بنوشد، نتوانست.
دست را كه به سوى ميوه دراز مىكرد، شاخهها
بالا مىرفتند و از دسترس دور مىشدند. وقتى كه مىخواست كه از نوشيدنىها بهره
بردارد به پايين مىرفتند و تلخ كامش مىساختند. هر چه او عمل خود را تكرار كرد،
آنها نيز كار خود را تكرار كردند و چيزى گيرش نيامد. ساعتى متحير در حسرت خوردنىها
و نوشيدنىها بماند.
از بهشتيان پرسيد: شما مىخوريد و مىنوشيد، پس
من چرا محرومم؟
گفتند: تو از ما نيستى و هنوز بهشتى نشدهاى.
محمود در فكر فرو رفت و با خود گفت: چه كنم كه
بهشتى بشوم؟
در اين حال شنيد كه فاطمه دخت رسول خدا آيد.
هزاران فرشته را ديد كه از آسمان به زمين فرو مىآيند و بانوى در ميان آنها قرار
دارد وو فرشتگان، پروانه وار گرداگردش در حركتند.
محمود براى عرض ادب به سوى دختر پيغمبر برفت.
هنگامى كه نزديك رسيد، رادمردى را ديد كه رد پيش روى بانوى بانوان ايستاده، قيافه
را آشنا ديد و به خاطرش رسيد كه با آن سابقه دارد و وقتى او را ديده است.
در فكر پيدا كردن روز آشنايى شد و به ياد آورد
كه او همان سوار عالى قدرى است كه در آن روز از مرگ نجاتش داده، روزى كه از تشنگى
جان مىداد روزى كه پيكرش را آفتاب سوزان مىگداخت، روزى كه لاشخورى در انتظار
مردارش مشسته بود.
با خود گفت: اى كاش! اين بزرگوار را مىشناختم
و تا پايان عمر، حلقه بندگى اش را در گوش مىداشتم! در اين حال سروشى را شنيد كه
مىگفت: او پسر فاطمه، وصى دوازدهم رسول، امام قائم است.
محمود به حضور مقدس بانوى بانوان، سلام عرض
كرد. بانوى بانوان، جواب سلامش را داد و فرمود: توهمان كسى هستى كه فرزند من تو را
از تشنگى نجات داد؟
محمود عرض كرد: آرى.
دختر پيغمبر فرمود: اگر شيعه شوى رستگارى با تو
خواهد بود.
محمود عرض كرد: به دين توو دين شيعيانت ايمان
آوردم و به امانت فرزنداتن اقرار كردم و اين وجود مقدسى كه اكنون زنده و باقى است،
امام دوازدهم دانستم.
دخت رسول خدا فرمود: مژده باد تو را كه به
حقيقت رسيدى.
شب هنوز پايان نيافته بود و ستارگان تماشا
مىكرند كه محمود از خواب بيدار شد. خوابى كه محمود را
بهشتى كرده بود. قطرههاى اشك از ديده هايش ريختن گرفت و جز ستارگان آسمان در آن شب
تار كسى نبود كه اين ستارگان زمينى را در دامان محمود ببيند.
دعاى محمود به
درگاه خدا مستجاب شده بود و راه حق را يافته بود و بدان ايمان آورده بود. او محمود
سابق نبود. محمود تاريك به خواب رفته بود و محمود روشن بيدار شده بود. ظلمت فرو
رفته بود و نور بيرون آمده بود. ترديد و تعصب رفته بود و تصميم و انصاف به جايش
نشسته بود. خود پرستى به خواب رفته بود و خداپرستى بيدار شده بود.
محمود مىگريست و مانند باران اشك مىريخت. آيا
اين اشك موفقيت بود؟
آيا اشك پشيمانى بود؟ آيا علل ديگرى داشت؟ كسى
ندانست، زيرا نه خودش چيزى گفت و نه كسى از او پرسيد. گريهاش رو به شدت گذارد.
شانه هايش از شدت گريه مىلرزيد. هق هق گريهاش كسانش را از خواب بيدار كرد.
آنها پنداشتند كه بر اثر آزادى كه از مسافران
روز، ديده مىگريد. دلدارى اش دادند و گفتند: به خدا سوگند كه انتقام تو را از
رافضيان خواهيم كشيد ولى محمود كجا بود و آنها كجا بودند.
شب سپرى شد، سپيده دم سر زد. مؤذن بانگ نكبير
برداشت، و مسلمانان را براى شرفيابى به خدمت خداى بزرگ دعوت كرد.
محمود از جاى برخاست و شست و شويى كرد و دست
نمازى گرفت. و آن گه دو گانه بهر يگانه به جاى آورد، سپس شتابان به سوى دشمنان
ديروز و دوستان امروز شد. كسانى كه با دختر پاك رسول خدا هم عقيده بودند.
محمود مىدانست كه مسافرينش در باختر بغداد
منزل گرفتهاند. هنگامى كه نزد ايشان رسيد، سلام كرد. آنان كه وى را مىشناختند
جوابش را به خوش رويى ندادند و خواستند كه او را از خويش برانند. محمود گفت:
آمدهام از شما بشوم و به آنچه ايمان داريد، ايمان بياوريد مرا بپذيريد و از خود
نرانيد بلكه از خود بدانيد و احكام دين را به من بياموزيد.
اين سخن در ميان ايشان ايجاد بهت و سكوتى كرد.
مگر مىشود دشمنترين دشمنها به فاصله يك شب از دوستان گردد! كسانى گفتند: دروغ
مىگويد. پارهاى كه نورانيتى در چهرهاش مشاهده كردند دروغگويش ندانستند و از وى
پرسيدند: چرا به چنين فكرى افتادهاى؟ محمود داستان را بيان كرد. آنها گفتند: ما
اكنون مىخواهيم به زيارت حضرت جعفر و امام جواد (عليه السلام) مشرف شويم اگر راست
مىگويى همراه ما بيا تا دين خدا را در حضور آن دو بزرگوار بياموزى.
محمود كه رفتارهاى ظالمانه گذشته به يادش آمده
بود و پشيمانى بسيار تلخ و گزندهاى بر او مستولى شده بود و انقلابى فوق العاده به
وى دست داده بود، به يك بار به ريو پاهاى آنها افتاد و گريه كنان بوسيدن گرفت. سپس
خورجينهاى آنها را برداشته بر دوش نهاد و به راه افتاد.
او در راه حال خوشى داشت و با خداى خويش راز و
نياز مىكرد و از كرده هايش بسيار پشيمان بود و طلب عفو مىكرد و براى دشمنان ديروز
و دوستان امروز خير و خوشى و سعادت مىخواست.
هنگامى كه زوار به صحن مطهر كاظمين رسيدند،
خادمان حرم به استقبال آمدند. در حرم بسته بود و زوار تقاضا كردند كه باز شود تا
زيارت كرده و بر آن تربت پاك بوسه زنند. سيد پير مردى كه در ميان خدام حرم از همه
بزرگتر بود جواب داد: در ميان شما زوار كسى است كه مىخواهد شيعه شود. من ديشب او
را در حضور فاطمه زهرا ديدم.
سخن سيد، زوار را به حيرت انداخت، قدرى به
يكديگر نگاه كردند و سپس گفتند: اگر مىدانى در ميان ما چنين كسى هست، بگرد و پيدا
كن. سيد كه موهاى سپيدش گرداگرد رخسارش را همچون هالهاى فرا گرفته بود به جست و جو
پرداخت. قيافههاى زوار را يكايك تحت مطالعه قرار داد. همگى آرام ايستاده بودند و
سيد را مىنگريستند.
سيد به كار خود مشغول بود و يكى يكىرا نگاه
مىكرد و كنار مىزد تا به محمود رسيد. همين كه چشمش به محمود افتاد قرياد تكبيرش
در فضا طنين انداز شد و دست او را گرفت و گفت: اين است.
آن گاه خواب خودرا چينن بيان كرد: ديشب اين
جوان را ديدم كه در حضور دختر پيامبر بزرگ ايستاده.
فاطمه به منفرمود: اين مرد مىخواهد شيعه شود
فردا نزد تو خواهد آمد، بايستى پيش از هر كسى در حرم را به رويش بگشايى.
سپس روى به محمود كرد و گفت: برو و داخل حرم
شو! محود كه از شوق، سر را از پا نمىشناخت داخل شد.
در حرم مطهر در پيشگاه مقدس دو امام، آيين تشيع
را به وى بياموخت. آن گاه پيامى را كه بانوى بانوان در عالم براى محمود فرستاده
بود، به وى ابلاغ كرد.
پيام اين بود: به زودى مالى به دستت مىرسد
بدان اعتنا مكن. خداى به زودى عوض آن را به تو خواهد داد. اگر وقتى در تنگى و فشار
افتادى به خدا استغاثه كن و به او پناه ببر و ما را شفيع درگاه الهى قرار بده، نجات
خواهى يافت.