مردان علم در ميدان عمل (جلد ششم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۳ -


خواب امام جمعه زنجان و سيدى كه به آخوند توهين كرده بود
حضرت آيت الله آقاى آقا ميرزا محمود حسينى امام جمعه زنجان اعلى الله مقامه الشريف مى فرموده است : شبى در خواب ديدم كه محشر كبر است و آخوند در كنار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قرار دارد و به امر رسول خدا دسته دسته از مدرم زنجان را به سوى دوزخ مى برند، در اين بين سيدى از اهالى زنجان نمودار شد و آخوند مرحوم قبل از حضرت رسول به صدا در آمد و اين آيات را از سوره الحاقه قرائت كرد: ((خذوه فغلو ثم الحجيم صلوه ثم فى سلسلة ذرعها سبعون ذراعافاسلكوه انه كان لا يومن بالله العظيم )).
مى فرمودند من بيدار شدم و تعجب كردم و پس از تحقيق معلوم شد كه بعد ازگرفتارى مرحوم آخوند اين شخص با دو نفر به ملاقات آن مرحوم رفته و در زندان به آن بزرگوار اهانت مى نمايد.(282)

 
نه چيزى نيست تو خر نيستى
داستان زير نمونه اى از كرامات حجة الاسلام ملاقربانعلى زنجانى و بيانگرخطر توهين به ساخت قدس فقه و فقهيان و بى احترامى به اخباراهلبيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم است :
حجت الاسلام حاج شيخ ابراهيم انصارى زنجانى مرقوم داشته اند:
مرحوم ابوالزوجه آيت الله حاج شيخ موسى زنجانى فرمودند: در بحبوحه جدال مشروطيت و استبداد يكى از بازاريهاى زنجان كه از مبلغين مهم مشروطه بود به حضور آخوند شرفياب مى شود و به طمع منحرف كردن فكر آن مرحوم سخنانى عرضه مى دارد، مرحوم آخوندمى فرمايد: فقه ما (يا احاديث و اخبار اهلبيت عليهم السلام ) به من اجازه امضاى مشروطه را نمى دهد، آن مرد گويا با كلمه قبيح وتوهين آميزى به فقه يا احاديث مى كند كه به اصطلاح هتاكى بوده است ، اينجامرحوم آخوند با همان لهجه ساده ش به آن مرد خطاب توهين آميزى كرده مى فرمايد: بلند شو برو مردك ... (تشبيه به يكى از چارپايان ) فرد مزبور از منزل آخوند كه در بازار زنجان قرار داشت بيرون آمده به سمت مغازه اش حركت مى كند اما در طول راه متوجه مى شود ازجلوى هر مغازه اى اعم از دوست يا دشمن يا ناشناس كه مى گذردهمه او را با دست نشان مى دهند و مى گويند: ((مردك ... را ببينيد))اين اشاره توهين آميز در همان چند گام اول بدون مقدمه آنقدر تكرارمى شود كه مرد يقين مى كند كه قضيه عادى نيست و ماجرا با پرخاش شديد آخوند به وى ارتباط مستقيم دارد... لذا فورا به محضر آخوندبر مى گردد و از آنچه به ايشان گفته و جسارت كرده پوزش مى خواهدو استغفار مى كند، مرحوم آخوند با تبسم مى فرمايد: پسرم برگرد،نه مسئله اى نيست من معذرت مى خواهم كه تندى كردك چيزى نيست تو خر نيستى ، و او اين بار كه به بازار بر مى گردد ديگر هيچ اثرى از آن حرفها در ميان نمى بيند.(283).

 
پيش بينى هاى مرحوم آخوند راجع به مفاسد مشروطه
از جمله كرامات آشكار و مسلم مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاقربانعلى زنجانى كه نقل آن به تواتر رسيده پيش بينى آن مرحوم نسبت به حوادث و فجايع بعد از مشروطه (به ويژه عصر رضا خان ) است تجاوزبيگانگان به خاك ميهن ، كشف حجاب بانوان خلع لباس ‍ روحانيان ،سيطره مظاهر فساد بر جامعه و سرنوشت بد بعضى از عاملان حبس و تبعيد از همه و همه حوادثى است كه آن مرحوم در همان اول مشروطه از وقوع آنها خبر داده است .
1 - مولف ((تاريخ زنجان - علما و دانشمندان )) گويد: آقاى حجت الاسلام آقا سيد محمود حسينى امام جمعه زنجانى براى بنده نقل كردكه مرحوم آخوند آن پيشامدهائى كه بعد از مشروطه واقع شد همه را...قبل از وقوع خبر داده بود، ((اتقوا من فراسة المومن انه ينظر بنورالله )) لذا با مشروطه مخالف بود.(284)
2 - حجت الاسلام و المسلمين حاج شيخ فرج الله هيدجى گفته اند: درقضاياى مشروطه چند تن از اهل علم خدمت آخوند مى روند و عرض مى كنند آقا اين مشروطيت را ديگران امضا كرده اند چرا شما امضانمى كنيد؟ خوب شما هم امضا كنيد. ايشان روى به آنها كرده فرمودند:اگر امضا كنم آنوقت عمامه هايتان را بر مى دارندها.
باز يك روز عده اى بازارى خدمت ايشان رفته و اظهار مى دارند چرا شمامشروطيت را امضا نمى كنيد؟ در پاسخشان فرمود: چادر زنهايتان را برمى دارند.
3 - آيت الله حاج سيد عز الدين حسينى مرقوم داشته اند اين داستان را كرارا ازمرحوم والد شنيده ام كه آخوند مى فرمود: دروغ مى گويند كه مى خواهيم اسلام را عملى نمائيم بلكه مى خواهند سرتان را - شابقابگذارند، ماتشگه خانه بسازند و روس و انگليس به ماستتان انگشت بزنند (كنايه از رواج فحشا و تسلط بيگانگان بر كشور).
مرحوم حاج رجبعلى از معنونين زنجان گويد در عصر مشروطه روزى آخوند در مسير رفتن به حمام به من گفت : حاجى من چيزى از عمرم باقى نمانده و زن و فرزندى ندارم ولى به خدا قسم زنانتان را ماتشقادرست خواهند كرد و شابقا بر سرتان خواهند گذاشت و...
قديمى هاى زنجان وقتى ديدند رضاخان دستور كلاه شاپو را صادر كرد ومردم را به زور وادار كردند كه اين كلاه را بر سر گذارند، مى گفتند اين همان كلاهيست كه آخوند مى فرمود بر سرتان مى گذارند. بهرحال ايشان رامشروطيت بر آمده از ديگ پلوى سفارت انگليس مخالف بودند، نه باآزادى مردم چون خود مردى آزاده بودند و آزاده مانع آزادى نمى شود.(285)
آقاى دكتر سيد نور الدين مجتهدى كه داستان حاجى رجبعلى مشروطه خواه را با مرحوم آخوند نقل كرده است مى گويد حاج رجبعلى زنده ماند واين وقايع را ديد و من خود در ياد دارم كه در قضيه كشف حجاب رضاخانى او را نيز با عيالش به مجلس جشن فرماندارى زنجان دعوت كرده بودند.

 
پاسخ نامه شهيد نورى از طرف مرحوم آخوند
مولف محترم كتاب ((سلطنت علم و دولت فقر)) مى گويد: مرحوم آيت الله حاج شيخ حسينن لنكرانى به اين بنده فرمودند: (در كشاكش ‍ شهيدحاج شيخ فضل الله نورى و آخوند ملاقربانعلى زنجانى با مشروطه چيان ) اين مطلب بين اطرافيان مخصوص شيخ شهيد مشهور بود كه بين شيخ فضل الله شهيد و مرحوم آخوند ملاقربانعلى زنجانى مكاتباتى اسرارآميز وجود دارد و بعد اين را خودم شنيدم كه مى گفتند: آخوندمرحوم به حاج شيخ نوشته است كه : (شيخ فضل الله تو را به دارمى زنند و مرا تبعيد به عتبات مى كنند و آنجا مى كشند) و تمام شواهدجلوى چشم من است .
تاييد كلام مرحوم لنكرانى را با حكايتى از يادداشتهاى آقا عبدالعظيم اوحدى زنجانى بر مى گيريم . ايشان نوشته اند: بهار سال 1312 شمسى در قلعه حسن خان (واقع در جنوب غربى تهران ) مهمان مرحوم نور الله خان بودم در آنجا يكى از آقايان اهل علم به نام شيخ مرتضى حضور داشت كه آخوند مسن و بسيار باسواد و موقر و بزرگوار بود. در ضمن صحبتهاى علمى سخن به آخوند ملاقربانعلى و مشروطه و حاج شيخ ‌فضل الله نورى كشيده شد، ايشان گفتند، من از شاگردان مرحوم شيخ ‌فضل الله نورى بودم آن مرحوم سخت مخالف مشروطه بود يكى ازروزها كه شيخ مشغول درس ‍ گفتن بودند پستچى با چند نامه وارد شد، شيخ ‌گوئى حالت انتظارى داشت درس را قطع كرد از ميان نامه ها يكى رابرداشت و گشور و مطالعه كرد و چهره اش تغيير كرد و قدرى مكث كرددوباره نامه را خواند و بهه زير مسند گذاشت و برخاست و فرمود: امروزدرس بس است آنوقت به صحن حياط رفت و قليان خواست شاگردان با كمال آشفتگى خاطر پراكنده شدند، من و چند تن مانديم وگفتگويمان اين بود كه چرا شيخ متشتت شد و سخن به اينجا كشيد كه ازخواندن نامه تغيير حال پيدا كرد در صدد بر آمديم كه نامه را مطالعه كنيم آنوقت اين بحث پيش آمد كه بدون اجازه خواندن نامه صحيح است يا نه بالاخره چنين صلاح ديدم كه از قضيه مطلع شويم و با ترديد پاكت را اززير مسند شيخ در آورده به خواندن آن پرداختيم . نامه در اصل از مرحوم شيخ شهيد و خطاب به مرحوم آخوند ملاقربانعلى زنجانى بود.مضمون تقريبى آن چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم برادر معظم پس از تحيت و ثنا و سلام ، پيش آمد كذائى مشروطه عاقبت امر من و شما چه خواهد بود؟ امضاء فضل الله نورى .
و مرحوم ملاقربانعلى در حاشيه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم برادرعزيز شما را مصلوب و مرا تبعيد خواهند كرد.
قربانعلى

 
مرحوم شهيد نورى در محضر رسول الله (ص )
و نيز مولف محترم كتاب ((سلطنت علم و دولت فقر)) مى نويسد:
حضرت ثقة الاسلام آقاى شيخ حميد مومن دوست برايم شرح داد كه روزى آخوند ملا عباس ((سحابى )) در مقابل حجره من ايستاده و گفت :شخص سيدى در زنجان هميشه به شيخ فضل الله نورى بد مى گفتن تااينكه همان سيد شبى در خواب حضرت رسول اكرم را ديد كه آخوندملاقربانعلى مرحوم در كنارش ايستاده است و در اين حين كسى واردمى شود به حضرت عرض مى كند: شيخ فضل الله نورى تهرانى اجازه ورود مى خواهد، اجازه صادر مى شود و شيخ وارد مى گردد حضرت مى فرمايد: چرا دير آمدى ؟ شيخ دستمال از گردن رد مى كند و درحالى كه جاى طناب را نشان مى دهد عرض مى كند: يا رسول الله ببين امت تو در حق من چه جفا كردند، حضرت در جواب مى فرمايند صبر كن صبر كن كه اين امت در حق ما هم چنين ظلمها فراوان كردند و سيد پس ‍ ازآن ديگر به شيخ جسارت نكرد.(286)

 
على عليه السلام به مخالف شيخ فضل الله نورى آب نداد
در كتاب سلطنت علم و دولت فقر نقل كرده است از حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ باقر محسنى ملايرى كه فرمودند: حاج ميرزا اسحق قزوينى از علماى بزرگ قزوين و از شاگردان مرحوم آخوند خراسانى بود، زمان مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى رضوان الله تعالى عليه ايشان را مى ديدم كه ملازم قبر حاج شيخ فضل الله نورى شهيد است . روز از او پرسيدم شما با مقام و موقعيتى كه در قزوين داريد چگونه اينجا ملازم قبر حاج شيخ فضل الله شده ايد؟
ايشان گفت : من نسبت به مشروطه خوشبين و از طرفداران آن بودم بدين جهت نسبت به مرحوم حاج شيخ فضل الله همز و لمزى داشتم (و ايرادمى گرفتم ) شبى پس از فوت شيخ درخواب مشاهده كردم كه مرا مى برنددر راه به وجود مقدس حسنين و پدر بزرگوار و جدشان صلوات الله و سلامه عليهم بر خوردم ، جد بزرگوارشان به مولاى متقيان على عليه السلام فرمودند كه به من آب دهند مولا فرمود: اين شخص نسبت به نائب ذات مقدست جسارت روا داشته است و صلاحيت اين احسان راندارد ناگهات حضرت رسول صلى الله عليه و آله به من فرمودند: از ما دورشو... و من هراسان از خواب بيدار شدم و از آنوقت تابحال خود راموظف مى دانم سر قبر مرحوم شيخ فضل الله ملتزم شده با پوزش از روح ايشان توسلاتى داشته باشم كه از من راضى شده و خداى متعال ازجرائمم بگذرد.(287)

 
كرامتى از مرحوم آخوند در سفر تبعيد به عراق
مرحوم مدير الدوله اصانلو از شخصيتهاى زنجان گفته است : از كسانى كه مامور تبعيد مرحوم آخوند ملاقربانعلى به عراق بودند شنيدم كه كناركجاوه سفره اى آويخته بود كه در طول راه از آن استفاده مى كرديم و هرموقع جهت صرف غذا سفره را پهن مى كرديم مرحوم آخوند مى فرمود:آقايان چه غذائى ميل دارند؟ بر طبق خواسته افراد غذاى مطلوب حاضر و آماده بود، اوايل امر ما توجه نمى كرديم كه چه كسى اين غذاها را آماده مى كند بعد از مفارقت از ايشان متوجه شديم كه اين امر ازكرامات و آثار وجودى آن مرحوم بوده است .(288)

 
داستان مرحوم آخوند و درويش
روزى درويشى به حضور آخوند شرفياب شد و مبلغى پول خواست ، جواب فرمود: پول كه به تو دادنى باشم مرا نيست درويش گفت : آخوند از توبعيد است دروغ به اين بزرگى گفتن ، زيرا در زير تشك تو فلان ، مبلغ پول موجود است مى گوئى پولى ندارم ، آخوند فرمود: چرا از تو بعيد نيست كه فلان مبلغ پول در نزد خود دارى و باز از من پول مى طلبى ؟ درويش دستش را بوسيده بود و عرض كرده كه حقا راه كج نيامده ام .(289)

 
كشف جنازه تازه مرحوم قار پوز آبادى پس از 60سال
قبر مرحوم آخوند ملاقر على قار پوز آبادى نخست در قبرستان پائين (دروازه تبريز زنجان ) قرار داشته و نسبت به ساير قبور در نقطه مرتفعى بوده است كه يك چهار تاق با آخر تميز روى آن زده بودند شبهاى جمعه برخى از آقايان و خانمها بر سر قبر ايشان فاتحه مى خواندند...
از سال 1309 و 1310 شمسى موقعى كه مرحوم منصور الملك والى آذربايجان و نصرت الملك تبريزى فرماندار زنجان و سالار فاطمى شهردار زنجان بودند شروع به احداث خيابان مى شود خيابان كشى نخست از خيابان حاج معتمد و امام زاده شروع شده و مقدارى ازقبرستان پائين را مى گيرد و قهرا هر چه منزل و دكان در مسير خيابان بودمنجمله قبرستان پائين (دروازه تبريز) بكلى تخريب و متروك شد، فقطمقبره ميرزاى بزرگ و مرحوم حاج ميرزا ابوالمكارم و آيت الله حاجى ميرزا مهدى در جنوب و مقبره مرحوم امام جمعه بزرگ در قسمت جنوب كه گنبد سبز دارد باقى مانده و بقيه قبرستان تخريب شد نتيجتاقبر مرحوم ملا على قارپوز آبادى بكلى از بين رفت و چون قبر مزبوردر نقطه مرتفعى واقع شده بود بكلى شكافته و پيكر پاك آن مرحوم كاملا نمايان شد، بدنى كه بيش از 50، 60 سال از زمان كفن و دفن آن گذشته بود آنچنان تر و تازه مى نمود كه گوئى آن را روز پيش به خاك سپرده اند حتى اثرات غسل در كفن نمايان بود كه گوئى تازه غسلش داده اند فقط در قسمت پائين كفن به اندازه يك ناخن انگشت تمايل به زردى ديده مى شد. دوران رضاخانى و اوضاع طورى بود كه مطلب سر و صداى زياد ايجاد نكرد با اين همه غالب دكاكين تعطيل شده وجنازه را با تشريفاتى تمام در حالى كه پيشاپيش آن چند رباعى خوانده شدبه سمت شرق زنجان حركت دادند و در بالاى بلندى مشرف به باغات دفن كردند و روى آن بارگاهى ساختند و در سال 1324 شمسى كه آيت الله شيخ فياض ‍ الدين مجتهد از جهان در گذشت در همان مقبره به خاك سپردند.(290) (پايان نوشته آقاى واحدى ).
(آن مرحوم در تاريخ 1290 در سن 81 يا 90 سالگى وفات يافته است .

 
امام حسين عليه السلام نوكر با اخلاصش نظام رشتى را از مهلكه نجات داد
حاج شيخ حسين (نظام رشتى ) كه بالغ بر هشتاد سال در آستان قدس ‍ حسينى عمر خود را گذرانيده و با كمال اخلاص و خلوص نوكرى خود را به پايان رسانيده و هنوز از خاطرها نرفته كه با چشم گريان و دل سوزان كه همه را منقلب مى نمود خطاب به سالار شهيدان كرده و مى سرود:
 
من از كودكى عاشقت بوده ام
 
قبولم نما گر چه آلوده ام
 
به هنگام پيرى مرانم ز پيش
 
كه صرف تو كردم جوانى خويش
 
به پهلوى بشكسته مادرت
 
مبادا برامى مرا از درت
 
منبرهاى آتشين و روضه هاى حزين و آهنگهاى غم انگيز مرحوم نظام به يادمردم تهران هست . مولف اختران فروزان شيخ محمد رازى گويد: نگارنده منبر او را در شهر رى در منزل مرحوم آيت الله شيخ مرتضى آشتيانى ديدم كه با وجود ضعف پيرى و كالت چنان مردم را منقلب نمود كه جمعى بيهوش افتادند و مرحوم آشتيانى به حال اغماء و بيهوشى افتادند.
وقتى در منبر فرمود: مى خواهم امروز روضه خودم را بخوانم عنايت وكرامت مولايم حضرت سيد الشهداء را درباره نوكر باز گو كنم .
فرمودند: يك سال به خراسان مسافرت كردم و در شهرهاى آن استان مانندشهر مشهد مقدس و تربت حيدرى و كاشمر انجام وظيفه نمودم ، ازتربت حيدرى به تربت جام كه غالبا اهل سنت و متعصب هستند رفتم ،موقع ورود چون از ماشين پياده شدم ديدم چند نفر با چراغ فانوس ‍ جلوآمدند و خوش آمد گفتند: و اظهار سرور از آمدن من كرده و چمدان مرابرداشته و مرا راهنمائى كردند.
من تصور كردم كه اينها منبر مرا در مشهد ديده و مى شناسند مقدار زيادى راه رفتند تا به يك منزل رسيده و مرا وارد كردند و برايم چائى آوردند واحوالپرسى گرمى كردند و مدتى از جريان مسافرتها و منبرم پرسيدند تاشب به نيمه رسيد و خواب بر من غلبه كرد غذاى مختصرى آوردند خوردم و خوابيدم ، چون به رختخواب رفتم يكمرتبه متذكر شدم كه اينجاكجاست و اينها كيستند و براى چه مرا اينجا آوردند. به كلى خواب ازچشمم پريد و احساس شر كردم ، آنها كه فكر مى كردند من خوابم برده ازاطاق مجاور شنيدم كه كسى مى گفت : خوب شكارى گير آورديم ديگرمى گفت : هر چه زودتر كلكش را بكنيم و صداى تيز كردن چاقو را نيزشنيدم ، حس كردم كه در مهلكه افتاده ام و با پاى خود به سوى مرگ آمده ام ،از همه جا اميدم قطع شده در ميان رختخواب نشستم و به مولايم حسين عليه السلام عرض كردم آقاجان نظام يك عمر نوكرى كرده تواگر يك ساعت آقائى نكنى نوكرت از بين مى رود، تا اين توسل را پيدا كردم ديدم گويا اطاق مى لرزد و سقف آن صدا مى كند و گويا كسى مرا در آن طاقچه گذاشت كه يك مرتبه صداهاى مهيبى يكى پس از ديگرى برخاست . از خود رفتم و بيهوش شدم ، وقتى به خود آمدم كه آفتاب بالا آمده و بر من مى تابيد، چون چشم گشودم ديدم جز تل خاك چيزى نمى بينم فقط ديوارى كه در آن دو طاقچه بود در يكى چمدانم بود و درديگرى خودم بودم سالم مانده ما بقى تمام آبادى و شهر از زلزله خراب ومردمش در زير آوار مانده اند و آن ميزبانهاى خائن در زير آوارهادفن شده اند.
مرحوم نظام در 23 ماه رمضان شب قدر 1363 قمرى از دنيا رفت و در مقبره خانى آبادى مدفون گرديد.(291)

 
چگونگى حال آقاى سيد جواد سه دهى پس از مرگ
آقاى شيخ محمد رازى در كتاب اختران فروزان مى گويد: حكايت كرد براى نگارنده آقاى حاج آقا مهدى حائرى طهرانى امام مسجد ارك و مسجدالغدير كه شبى در خواب ديدم در حسينيه جواهرى تهران مرحوم سيدجواد سه دهى (مدفون در مقبره علائى حضرت عبدالعظيم ) بالاى منبرروضه مى خواند و شور و انقلاب عجيبى ايجاد كرده و همه مستمعين راتحت تاثير روضه خود قرار داده و مردم به سر و صورت خود مى زنند وگريه مى كنند و بعضى بيهوش شدند.
چون منبرش تمام شد و پائين آمدند و مردم با او مصافحه مى كردند من متوجه شدم كه او از دنيا رفته است گفتم : حاج آقا حال شما چطور است ؟گفت : الحمدلله از بركات آقا سيدالشهداء عليه السلام حال همه ماخوب است و روزى كه آقاى سلطان الواعظين شيرازى آمده اند به هر يك از ما روضه خوآنهايك درجه داده اند. از خواب بيدار شدم .(292)

 
امام حسين (ع ) ميرزا جعفر شيرازى را به نوكرى خود مى پذيرد و نوكرديگرش راجواب مى كند
مرحوم سيد ميرزا جعفر فرزند سيد ميرزا حبيب الله شيرازى پسر عمومى مجدد شيرازى آيت الله ميرزا محمد حسن شيرازى (و برادر آيت الله العظمى ميرزا مهدى شيرازى حائرى والد ماجد آيت الله حاج سيدمحمد شيرازى معاصر) از علماى اعلام و آيات عظام عراق بوده اند.
آن مرحوم فرمودند: روزى رفتم منزل مرحوم ميرزا عبدالهادى شيرازى فرمودند: ميرزا جعفر روضه بخوان و اصرار كردند، عرض كردم : آقاجان مرا معذور داريد، چون من منبرى نيستم ، باز اصرار كردند و فرمودند:
ديشب خواب ديدم حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را كه در كنارش حضرت على اكبر عليه السلام بود و در دست او كاغذى و دفترى بودحضرت به فرزندش فرمودند: اسم فلان منبرى مشهور را از دفتر حذف ومحو كن و به جاى آن اسم ميرزا جعفر شيرازى را بنويس .
من تا اين خواب را شنيدم گريستم و عرض كردم : من ديشب خانواده را جمه كردم و براى آنها از روى كتاب روضه خواندم و گريستم پس خدمت آن بزرگوار عرض كردم : چشم اطاعت مى كنم . از آن روز خودم را آماده كردم براى منبر رفتن و روضه خواندن .
و تا زنده بود تعطيل نكرد تا بالاخره در سال 1370 قمرى از دنيا رفت ودرشهر رى در مقبره ابوالفتوح رازى دفن شد. (رحمة الله عليه ).(293)

 
شعرى از مولف




 
آن كشته اى كه صاحب خونش خداى اوست
 
خون خدا حسين و خداخونبهاى اوست
 
نور جمال او همه جا هست جلوه گر
 
هر سو نظر كنى همه جا كربلاى اوست
 
حنجر به زير حنجر و صورت به روى خاك
 
مى گفت راضيم به هر آنچه رضاى اوست
 
قربان آن شهيد كه از بهر ماتمش
 
تا حشر اين جهان همه ماتمسراى اوست
 
آن كسى كه تر نكرد لب اندر ميان آب
 
سقاى صاحب ادب و با وفاى اوست
 
وقت جوانى آنكه كند آرزوى مرگ
 
در راه حق اكبر گلگون قباى اوست
 
آن نوجوان كه گفت شهادت ز هر عسل
 
شيرين تر است قاسم نوكدخداى اوست
 
آن نوگلى كه تير جفا كرد پرپرش
 
قنداق اصغر است كه آخر فداى اوست
 
در حال سجده سر ز قفايش بريده شد
 
يعنى حيات كشته عشق از قفاى اوست
 
سر بر درش نهاده سلاطين بنده وار
 
تاج سر شهان جهان خاك پاى اوست
 
مرد خدا نمرده و از دل نمى رود
 
باغ بهشت و سينه عشاق جاى اوست
 
با زور و زر مطيع ستمگر نمى شود
 
آن كس كه سيد الشهدا رهنماى اوست
 
دردى كه بى دوا بود او مى دهد شفا
 
او خود طبيب و تربت پاكش دواى اوست
 
آن كس اميدوار به فرداى محشر است
 
كامروز على و آل على رهنماى اوست
 
هر كس در اين جهان به كسى اقتدا كند
 
اى خوش بحال آتكه على مقتداى اوست
 
خوشبخت آن كسى كه بود عاشق حسين
 
گفتار او هميشه به مدح و ثناى اوست
 
يارب حسينى از همه جا گشته نااميد
 
محتاج اين در است كه شاهان گداى اوست (294)
 

 
ملا حبيب الله سمامى و توسل به موسى بن جعفر
ملا حبيب الله بن ملا قربانعلى سمامى پس از اخذ اجازه از استادش ‍ شيخ ‌انصارى به موطن خود بازگشت و به تدريس و تربيت طلاب اشتغال ورزيد و در اوقات فراغت از شهر بيرون رفته در جاى خلوتى به دعا ومناجات مشغول مى شد و از حقوق شرعيه ارتزاق نمى كرد و خودزراعت برنج مى كرد.
مولف كتاب ((بزرگان رامسر)) گفته است : آقاى عبدالوهاب فريد نوه نامبرده برايم نقل كرد از قول پدرش شيخ محمد حسين كه : پدرم گفت : درهر مشكلى به حضرت باب الحوائج موسى بن جعفر عليه السلام متوسل مى شد و براى اين توصيه حكايتى را نقل كرد كه : هنگام رفتن به عراق از طربق بصره حركت كردم بدون اطلاع وارد پاسگاه شدم غافل از اينكه جواز سفر مى خواهند سوار قايق شدم مامور گمرك دولت وارد شد وجوازها را همه دادند من جواز نداشتم فورا به حضرت موسى بن جعفرمتوسل شدم . مامور گمرك مرا نديد پس از آنكه جوازها را گرفت وشمرد متوجه شد يك جواز كم است هر چه جستجو كرد كه مرا تشخيص بدهد نتوانست چندين بار سرشمارى كرد و جوازها را شمرد ديديك جواز كمتر از عدد افراد است اما مرا كه جواز نداشتم نمى توانست تشخيص دهد سرانجام اجازه عبور داد و به سلامت به نجف آمدم ، پس از چند سال روزى آن مامور را نزد مرحوم شيخ انصارى ديدم كه جهت زيارت آمده بود و از قضاياى عجيبى كه براى شيخ ‌نقل كرد همين داستان بود من در آن لحظه سكوت نمودم و خود رامعرف نكردم .
وى در سال 1302 ق در رامسر وفات كرد و جنازه اش در قم در جوار ابن قولويه دفن شد فرزندش شيخ محمد حسين در رثايش اشعارى گفته ازجمله اين بيت :
 
قد صار مدفونا فقلنا ويح ويح
 
مزاره جوار ابن قولويه (295)
 

 
آيت الله شاهرودى و جنازه شيخ حسن همدانى در راه زيارت كربلا ودادرسى امام زمان عليه السلام
مرحوم آيت الله العظمى سيد محمود شاهرودى (قدس سره ) حدود دويست و شصت بار از نجف اشرف تا كربلا پياده رفته اند حتى در سن نودسالگى اينطور زيارت رفتن را ترك نكردند.(296)
در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراسانى شخصى بود به نام شيخ حسن همدانى از حاجى زاده هاى همدان و داراى هيكلى درشت در يكى ازمواقع زيارتى كه آيت الله شاهرودى قصد زيارت داشت شيخ حسن خدمت آقا عرض كرد: مى خواهم اين بار در خدمت شما و مانند شماپياده به كربلا مشرف شوم ، آقا فرمودند: چون شما به پياده روى عادت نداريد نمى توانيد با من همراه شويد.
شيخ حسن گفت : من از هر جهت از شما قويترم و مى توانم و اصرار زياد كرد،آقا قبول كرد پس به راه افتادند شيخ حسنتا يك فرسخ جلو جلو مى رفت و چون دو فرسخ از نجف دور شدند شيخ يواش يواش خسته شد ومقدارى ديگر كه راه رفتند شيخ عقب ماند و ديگر نتوانست راه برود و درهمانجا براى استراحت نشستند تا آنكه ظهر گذشت گرسنه و تشنه ماندندو در آن حوالى نه آب بود و نه آبادانى شيخ گفت : دلم درد گرفته است واشاره به آقا كرد كه قدرى دلم را مالش بده آقا هم مشغول ماليدن دل ايشان شد كه ناگهان شيخ شهادتين خود را گفت و از دنيا رفت .
آقا با يك جنازه در آن بيابان تنها ماند و هر چه تلاش كرد كه وسيله اى پيدا كندكه جنازه را بسوى نجف حمل كند فراهم نشد نزديك غروب آفتاب بودخيلى مضطرب و متحير مانده بود كه با اين جنازه چه كار كند در اين حال صداى سم اسبى را شنيد چون نظر كرد ديد يك اسب سوار با لباسهاى سفيد به زبان فارسى فرمود آقا سيد محمود شاهرودى چه شده است ؟ عرض كرد اين شيخ حسن به حرف من گوش نكرد و به همراه من آمد و اكنون متحيرم كه با اين چه كنم .
فرمودند حالا چه مى خواهى ؟ عرض كرد يك حيوان براى حمل جنازه به نجف اشرف چون زيارت اين سفر من مبدل به مرده كشى شده است ، پس آن آقا اشاره فرمود يك مرد عرب با الاغهاى خود آمد و فرمود يك حيوان بده به اين سيد، آب عرب يك الاغ آورد و رفت آقاى شاهرودى عرض كرد آقا سيد پول آن چقدر ميشود؟ فرمودند پول آن رسيده است ،عرض كرد اين حيوان را در نجف به چه كسى تحويل دهم ؟ فرمودندالاغ را رها كن خودش راه را بلد است و مى رود. عرض كرد اسم شماچيست ؟ فرمود عبدالله بن حسن عرض كرد در كجا شما را مى توانم ملاقات كنم ؟ فرمود: در پشت شهر نجف طرف راه مدينه نزديك كوره هاى آجرپزى ، آن آقاى اسب سوار خداحافظى كرد و رفت آنوقت آقاى شاهرودى تازه متوجه شد كه آن آقا امام زمان عليه السلام بوده است و افسوس خورد كه چرا قبلا نشناختم ، بالاخره حيوان را آورد و جنازه را كه به نظر خيلى سنگين مى آمد به آسانى و سبكى به روى حيوان نهاده و پس از مختصر وقتى به دروازده نجف رسيد وجنازه را در غسالخانه گذاشت و صدائى شنيد كه گفت : سيد محمودشاهرودى جنازه را آوردى ؟ آقا عرض كرد بلى سپس رفت به مدرسه و رفقا را خبر كرد صبح آمدند غسالخانه ديدند جنازه غسل داده حنوط و كفن شده حاضر و آماده است پس تشييع كردند و در وادى السلام دفن نمودند.(297)

 
آيت الله شاهرودى و نجات از مرگ به دادرسى امام زمان عليه السلام
مرحوم آيت الله شاهرودى در يكى از سفرهاى زيارتى كربلا كه با جمعى ازرفقا با پاى پياده حركت نمودند در محلى به نام حضرت سيد محمد درحدود معروف به ((سبع الدجيل )) سخت مريض شدند و شدت تب به حدى شد كه روى زمين افتادند و قدرت حركت نداشتند به رفقا فرمودندشما برويد و از فيض زيارت محروم نشويد وقتى برگشتيد جنازه مرا به نجف اشرف برده و در وادى السلام دفن كنيد، رفقا به دستورايشان حركت كردند و رفتند و ايشان پاى خوده را به قبله كشيد و در آن آفتاب گرم منتظر قدوم حضرت عزرائيل بودند كه ناگاه صداى سم حيوانى به گوش ‍ رسيد، از گوشه چشم نگاهى نمود ديد يك نفر چفيه سفيد سوار بر يك الاغ سفيدى آمد و پياده شد با زبان عربى فصيح گفت :(يا سيد محمود شاهرودى كيف انت ) عرض كرد (كماترى ) فرمود:كجايت درد مى كند؟ عرض كرد همه جاى بدنم درد ميكند. آن آقادست بر بدن او كشيد و به هر كجا دست آقا رسيد درد آرام گرفت تا اينكه برخاست و نشست ، پس آقا فرمود: سوار شويد عرض كرد: من حالم خوب است مى توانم پياده بروم شما سوار شويد حضرت فرمود نه چون شما مهمان ما هستيد بايد سوار شويد، آقاى شاهرودى سوار و آن آقاپياده حركت كردند بعد از چند دقيقه به روستائى كه نزديك شط دجله سمت سامراء به نام قلعه رسيدند آن آقا خداحافظى نموده و برگشت وآقاى شاهرودى آمد جلو قهوه خانه مشغول خوردن چاى و كشيدن سبيل شدند و راهى كه حدود يك روز لازم بود تا طى شود در مدت چنددقيقه طى شده بود بعد از مدتى رفقا از راه رسيدند در حالى كه مراقب پشت سرشان بودند كه ببينند از آقاى شاهرودى خبرى هست يا نه ؟چون وارد قهوه خانه شدند ديدند آقا سيد محمود اينجا نشسته چاى هم خورده خستگى را هم گرفته كانه هيچ راهى نرفته و مريض هم نبوده است . گفتند: چگونه خوب شدى و چگونه آمدى آقا فرمودند حدودسه ساعت است كه آمده ام و قصه را نقل كرد رفقا بدون اختيار صدازدند: اعجاز اعجاز اعجاز يعنى معجزه شده است .
اين دو قضيه را كه به صورت ناشناس با حضرت حجت روبرو شده بودند آيت الله شاهرودى اجازه نقل آن را دادند اما بعضى از قضايا كه به صورت شناخته شده خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام مشرف شده بودند اجازه نقل آن را ندادند. (298)

 
چند كرامات ديگر از آيت الله شاهرودى
مسافرى از آيت الله شاهرودى پولى خواست براى خرجى مسافرتش آقا نصف آن مبلغ در خواستى را دادند و فرمودند به همين مقدار هم كه همراه خود دارى ترا بس است .
از او پرسيدند آقا درست فرمودند؟ آن شخص پولهايش را بيرون آورد و شمرد درست همان قدر بود كه فرمودند.(299)
عربى آمد خدمت ايشان عرض كرد هيچ پول ندارم آقا فرمودند چرا دروغ مى گوئى يازده درهم در جيب دارى چون عرب از منزل آقا خارج شد من به او گفتم : اگر راست بگوئى چقدر پول دارى من نيم دينار به تو مى دهم ، چون پولهايش را بيرون آورد ديدم درست يازده درهم بود ما هم نيم دينار را داديم .(300)
پس از فوت مرحوم شيخ هرندى واعظ معروف فرزندان آن مرحوم آمدند نزد آيت الله شاهرودى از اذيت و آزار جنيان در منزل شكاين كردند ايشان فرمودند: برويد بر سر چاه منزل و بگوئيد: سيد محمود شاهرودى مى گويد از اينجا برويد و ما را اذيت نكنيد، همان دستور را عمل كردند و ديگر از آنها خبرى نشد.(301)
مردى گاوى داشت كه از شير آن ارتزاق مى كرد اين گاو پس از زائيدن از دادن شير امتناع مى كرد مرد آمد نزد آيت الله شاهرودى از دست گاو شكايت كرد آقاى شاهرودى از پسرش سيد على تكه كاغذى گرفت و بر آن با مداد نوشت ((ايتها البقرة لا تبخلى بلبنك )) يعنى اى ماده گاو در شير دادن بخل نكنن ، فرمود اين را از گردن گاو بياويز آن شخصى رفت و عمل نمود و حيوان هم رام شد بعد از چندى آن كاغذى گم شد و آن حيوان مجددا سركشى نمود صاحبش دوباره نزد آقا به شكايت آمد آقا فرمود: برو به گوش آن حيوان بگو: سيد محمود شاهرودى مى گويد: اى حيوان آرام باش و بخل نكن ، مرد به دستور عمل كرد گاو آرام شد.(302)

 
توسل آقا سيد على به قبر والد بزرگوارش آيت الله شاهرودى وحل مشكل او
حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد على آيت الله زاده شاهرودى مى گويد: پس از فوت مرحوم والد (آيت الله سيد محمود شاهرودى ) دولت عراق يك قبض به مبلغ 464 دينار عراق بابت حق اسفالت خيابانها براى ما آورد، و روش آنها در وصول مطالبات دولتى از اين قرار بود كه سه مرتبه تذكر مى دهند و در مرتبه چهارم خودشان راسا اقدام به فروش املاك مى نمايند و طلب خود را برداشته و باقى را به صاحب ملك بر مى گردانند. خلاصه براى بار سوم كه به ما تذكر دادند من خيلى مضطرب شدم و هر چه فكر كردم كه خدمت كداميك از مراجع بروم و مطلب را با ايشان در ميان بگذارم وجدانم راضى نشد بالاخره به آقاى شيخ جعفر كرباسى تلفن كردم كه بلكه راه حلى به صورت قرض درست كند آن هم ممكن نشد، يادم آمد از فرمايش مرحوم والد كه در لحظات آخر عمر به خدمت ايشان عرض ‍ كردم آقا جان من خيلى خدمت كردم استدعا مى كنم به فكر من باشيد كه محتاج به كسى حتى درب خانه مراجع هم نشوم .
فرمودند در فكر تو هستم چون شب شد مطابق معمول رفتم مقبره آيت الله شاهرودى آن كاغذ اخطاريه آخر در جيبم بود. مردم رفتند آن سيدى را كه خادم مقبره بود مرخص كردم و گفتم درب مقبره را خودم مى بندم ، سپس ‍ برقها را خاموش كردم مگر لامپ مهتابى كوچك شمعى كه روى عكس آقا بود بعد ورقه اخطاريه را روى قبر زير صندوق نهادم و مانند حال حيات با ايشان صحبت كردم و عرض كردم آقا مگر خود شما نفرموديد كه در فكر شما هستم الان گير كرده ام و گريه كردم و خارج شدم و رفتم منزل فردا شب نيز مثل هميشه رفتم مقبره ناگاه حاج عباس كه از تجار نجف بود آمد و گفت : (سيدنا ابو صادق ) و در دستش يكدسته كاغذى زرد رنگى داشت داد به من گفت : اين پول را سيد فرستاده است پول را گرفتم رفتم منزل باز كردم ديدم مبلغ پانصد دينار است خيلى خوشحال شدم تلفن كردم به شيخ جعفر كرباسى كه فردا صبح بيائيد و پول شهردارى را ببريد بدهيد. گفتند: از كجا تهيه كردى ؟ گفتم بعدا مى گويم ، روز بعد مبلغ بدهى شهردارى را دادم و باقيمانده را خرج زندگى نموديم . من خيال مى كردم حاج عباس بعد از فوت والد مثل باقى مردم رجوع به آيت الله خوئى كرده است و وجوهات خود را به ايشان مى دهد پس از چند روزى ايشان را ديدم و گفتم : حاجى عباس ‍ قبض نمى خواهى ؟ گفت : چرا قبض رسيد خودتان را بدهيد، گفتم : شما فرموديد اين پول را سيد فرستاده است مقصود از سيد كيست ؟ گفت : خود مرحوم آيت الله شاهرودى است چون در فلان شب خواب ديدم كه در همان اطاق كوچك كه هميشه مى نشست شما هم بوديد، سيد امر فرمود: كه مبلغ پانصد دينار بدهيد به سيد على چون احتياج دارد من هم صبح زود رفتم بانك و پول گرفتم ولى شما را تا شب پيدا نكردم و چون شب شد آمدم در مقبره آقا شما را ديدم و پول را تقديم نمودم .(303)

 
حاج سيد على شاهرودى و آب نباتى كه مرده را زنده كرد
حجت الاسلام و المسلمين آيت الله زاده شاهرودى آقاى حاج سيد على نقل كرده اند: به اتفاق حاج عبدالرحمان بوشهرى و حاج شيخ موسى كرمانى از كربلا به سوى نجف پياده مى رفتيم و من به همرهان گفتم كه اين راه را كه انتخاب كرده ايد خطرى است و آب وجود ندارد قبول نكردند و من چون از آن دو كوچكتر بودم چيزى نگفتم تا رسيديم به جائى كه دچار بى آبى و گرفتار تشنگى شديم به حدى كه از حركت مانده و نشستيم ، كم كم از تشنگى حاج عبدالرحمان از تكلم افتاد و مشرف بر موت شد، پاهاى او را رو به قبله كشيده و به حاج شيخ موسى گفتم : تو عبا را بالاى سرش سايبان قرار بده تا من بروم شايد وسيله اى پيدا كنم ، پس من به هر طرف مى دويدم به طرف ماشينها هيچكس گوش به حرفم نمى داد و اعتنا نمى كرد آنقدر گرما و تشنگى بر من اثر كرد كه چشمم ديد اوليه را نداشت و گمان مى كردم كه آسمان را دود فرا گرفته است ، در همان حال به ياد عبارت مقتل حضرت سيد الشهداء عليه السلام افتادم كه نوشته است : ((حال العطش بينه بين السماء كالدخان )) يعنى حالت عطش طورى به آن حضرت اثر كرده بود كه جلوى چشمش تيره و تار شده بد مثل آنكه بين او و آسمان را دود پر كرده است .
به هر حال برگشتم ديدم حاج عبدالرحمان فوت كرده و حاج موسى هم قريب الموت است و قادر به حركت و تكلم نيست ، تقريبا دو ساعت به غروب آفتاب و يك فرسخ و نيم و به نجف اشرف فاصله داشتيم ، در آن هواى گرم با يك مرده و با يك محتضر مانده بودم كه چكار كنم و خودم نيز قدرت حركت نداشتم ، از ته دل صدا زدم : يا صاحب الزمان الان موقع آن است كه به فرياد رسى ، الله اكبر عجب حالى كه هيچ وقت فراموش ‍ نمى شود كه يك ماشين كوچك سياه رنگ كه به آن فورد آلمانى مى گفتند از طرف كربلا به نظر رسيد، با زحمت زياد عبا را روى سر خود حركت دادم ، خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه گويا اين گرداندن عبا فرمان ماشين بود كه دور زد آمد طرف ما، در داخل ماشين يك راننده و يك آقائى كه شال سبز و چفيه و لباس سفيدى پوشيده بود و ابروهاى پيوسته و دندانهاى گشاده داشت و در سمت راست صورتش خالى سياه رنگ به چشم مى خورد و صورتى نورانى داشت و حدود سى الى چهل ساله به نظر مى رسيد بودند، با ديدن اين شخص تمامى گرفتاريها را فراموش كرده محو تماشاى آن قيافه نورانى شده بودم .
آن آقا به زبان فارسى فرمود: سيد على فرزند سيد محمود شاهرودى چه دارى ؟ عرض كردم : حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى نيز مرده يا در شرف مرگ است ، دستور دادند جنازه را داخل ماشين خوابانيديم و حاج موسى را در روى صندلى نشانديم و به امر آقا من نيز سوار شدم ، ماشين حركت كرد آن آقا با روى باز و لبخندزنان فرمودند اين پنج عدد آب نبات را بگير هر نفرى يكى شما سه نفر و يكى ديگر را به پدرت سيد محمود و يك دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت سيد محمود برسان ، عرض ‍ كردم آقا حاج عبدالرحمان مرده است ، فرمود در دهان او بگذار، و الله با زحمت دهان او را باز كردم ، چون خشك شده بود و آب نبات را به زور داخل دهانش كردم ، همين كه وارد دهانش شد ديدم مثل بچه كه پستانك مى مكد آن را مكيد و برخاست نشست كه من خنديدم و گفتم : اى خدا مرگت دهد اى جانور حرام شده زنده شدى تو كه مرده بودى ، از حرف من آقا تبسم فرمود و فرموند: اين عجب نيست ، اما من و حاج موسى چون آن آب نباتها را به دهان گذاشتيم مثل اين بود كه هيچ تشنه و گرسنه نبوده ايم و اجساس كرديم كه حالت نشاط كامل داريم .
چون وارد نجف شديم ، تا جلوى بازار بزرگ ما را آوردند و فرمودند سلام ما را به پدرت برسان ، و من چون وارد خانه شدم ديدم كه آقاى ابوى تازه از سرداب بيرون آمده مشغول خوردن چاى بودند. آب نباتها را تقديم پدر و مادرم نمودم و موضوع را مفصلا خدمت ايشان شرح دادم .
مرحوم والد فرمود: يقينا آن آقا حضرت حجت عليه السلام بودند چرا پاى ايشان را نبوسيدى ، اما همان كه آن حضرت را خندانيدى موجب دخول در جنت خواهد شد.
چون خندانيدن پيغمبر و امام عليهم السلام سبب غفران و دخول در بهشت است .(304)

 
انتظار فرج و ظهور حضرت مهدى (ع )
شعرى از مولف



 
اى داد خواه و دادرس شيعيان بيا
 
اى دستگير و ياور مستضعفان بيا
 
از پا فتاده ايم و نمانده دگر رمق
 
اى دوست تا كه هست به تن نيمه جان بيا
 
اى يوسف زمانه كه اندر فراق تو
 
بس گريه كرده كور شده ديدگان بيا
 
از بس كشيده ايم به راه تو انتظار
 
ديگر نمانده طاقت و تاب و توان بيا
 
هر چند جايگاه تو عرش برين بود
 
بارى براى سر كشى فرشيان بيا
 
از حد گذشت ظلم و جهان پر شد از فساد
 
اى دست غيب و مصلح كل جهان بيا
 
ما جمله زنده ايم به يمن وجود تو
 
اى قلب و قطب عالم كون و مكان بيا
 
از بهر يارى تو همه صف كشيده اند
 
هستند منتظر همه پير و جوان بيا
 
عجل على ظهورك يا صاحب الزمان
 
خون از فراق توست دل دوستان بيا
 
قرآن شده غريب و توئى غائب از نظر
 
دلها ز غصه خون شده قدها كمان بيا
 
روشن شدست آتش جنگ از چهار سوى
 
از حد گذشته ظلم ابرقدرتان بيا
 
آثارى از عدالت و احسان نمانده است
 
اى داد خواه و منتقم شيعيان بيا
 
اين حب جاه و عشق رياست نموده كور
 
هم برده عقل از سر اين رهبران بيا
 
تا كى ز پشت پرده تماشا كنى و ما
 
باشيم زير چكمه شمر و سنان بيا
 
اى دست انتقام برون شو ز آستين
 
ما را نمانده طاقت و تاب و توان بيا
 
شيران به زير كنده و زنجير در عذاب
 
آزاد رو بهان و ددان و سگان بيا
 
ظالم شده مسلط و مظلوم بى پناه
 
از بهر دستگيرى بيچاره گان بيا
 
از خاك زير پاى تو مانند توتيا
 
چون سرمه مى كشند به چشم ، عاشقان بيا
 
ما در اداى حق تو حقا مقصريم
 
اما توئى كريم و توئى مهربان بيا
 
ما لايق لقاى تو هر چند نيستيم
 
اما به پاس حرمت آن لايقان بيا
 
ما صاحب خطا و توئى صاحب عطا
 
خود رامكش كنار از اين عاصيان بيا
 
از كرده هاى خويش حسينى است شرمسار
 
او را حساب كن يكى از بندگان بيا(305)