مردان علم در ميدان عمل (جلد ششم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۴ -


داستان ازدواج حضرت امام خمينى (قدس سره )
خانم فريده دومين دختر حضرت امام خمينى (قدس سره ) در باره ازدواج حضرت امام چنين شرح مى دهند: آقا (امام خمينى ) با آقاى ثقفى (صاحب تفسير روان جاويد در 5 جلد و تاليفات ديگر) يك دوست مشترك داشتند به نام آقاى لواسانى (آيت الله حاج سيد محمد صادق لواسانى ) ايشان وقتى فهميده بودند كه ((امام )) مى خواهند ازدواج كنند گفته بودند آقاى ثقفى دو سه تا دختر دارند و خيلى خوبند شما اگر مى خواهيد ازدواج كنيد يكى از آنها را بگيريد، آقا هم گفته بودند شما خواستگارى كنيد. آقاى لواسانى به قصد خواستگارى پيش آقاى ثقفى مى آيند. آقاى ثقفى مى گويند: از نظر من ايرادى ندارد، اما بايد خودشان راضى شوند، بعد استخاره مى كنند چنانچه خانم (مادرم ) مى گفتند: من مردد بودم كه قبول كنم يا نه ، چون پدر و مادرم در تهران و من در قم باشم برايم خيلى سخت بود كه از پدر و مادرم جدا شوم بخصوص از مادر بزرگى كه بزرگم كرده بود بدين خاطر تصميم گرفتم فردا كه قاصد آمد بگويم : نه ، همين كه اين تصميم را گرفتم شب خواب ديدم كه يك باغ بزرگى است و من با كارگرمان در اين باغ قدم مى زديم تا اينكه به يك اتاق بزرگى رسيديم ، كارگرمان سرش را به شيشه گذاشت و داخل را نگاه كرد من نيز جلو رفته و نگاه كردم ديدم در بالاى اتاق آقاى سيدى است چهار شانه و نورانى و عمامه مشكى بر سرش ‍ نشسته است در يك طرف او آقائى با حالت احترام و دوزانو نشسته و عمامه سبز بر سر دارد در طرف ديگرش خانمى نشسته و نقاب به رو و چادرى مشكى بر سر و در دو طرف آنها دو جوان كم سن و سال با عمامه هاى سبز نشسته اند، از كارگرمان پرسيدم اينها كى هستند؟ گفت : آنكه در وسط نشسته پيامبر - صلى الله عليه و آله - و در كنارش حضرت على - عليه السلام - است آن خانم هم حضرت فاطمه - عليها السلام - است و آن دو جوان امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - هستند، من شروع كردم به قربان و صدقه رفتن آنها.
كارگرمان گفت : تو كه اينها را دوست ندارى چرا قربان صدقه شان مى روى ؟ گفتم : اينها را دوست ندارم ؟! خيلى دوست دارم اينها پيغمبر و امامان من هستند و دوستشان دارم همين طور كه با آن كارگر دعوا مى كردم از خواب بيدار شدم ناگهان در عالم خواب و بيدارى گفتم : نكند اينكه مى خواهم بگويم نه اين معنا را دارد.
اين خواب را براى مادر بزرگم تعريف كردم ايشان گفت : آن جوان سيد، مرد خوبى است ، خواستگارى او را رد نكن قسمت همين است .

 
دخترى كه به وسيله راهنمائيهاى امام در خواب از نگرانى ازدواج با همسرش رهائىيافت
دخترى مى گويد: من خيلى به خوابهاى خودم اعتقادى نداشتم ولى مدتى پيش شبى كه قرار بود فردايش شخصى به خواستگارى من بيايد در خواب حضرت امام خمينى را ديدم كه فرمودند: ازدواج تو با اين شخص خيلى سريع انجام خواهد گرفت ، اتفاقا بعد از يك هفته بدون هيچ مانعى جشن نامزدى انجام گرفت ولى كم كم افراد خانواده من از جمله مادرم و خواهر و برادرانم نظرشان برگشت و گفتند: او هيچ چيزى ندارد تو در يك خانه كوچك پيش همه در يك اطاق چگونه زندگى مى كنى ، از اين جهت دلهره و ناراحتى عجيبى دامنگيرم شد، آرام و قرارم از دست رفت ، چون به امام خيلى علاقمند بودم زياد به ايشان متوسل شدم تا اينكه شبى در خواب ديدم امام با همه اعضاى خانواده اش به منزل ما آمده اند و من مشكلم را با خانم حاج احمد آقا مطرح كردم ، ديدم ايشان مقدارى كارت عروسى به من دادند و گفتند: اين كارت عروسى شما است كه امام با خط خود نوشته است و من از اين خواب بسيار خوشحال شدم ولى باز جرات نكردم در اين باره صحبتى كنم تا اينكه بار سوم امام را در خواب ديدم كه با عصبانيت فرياد زده فرمودند: مگر نگفتم همين خوب است .
در اين موقع بيدار شدم با اين حال اندوهى دلم را گرفته بود نمى دانستم چگونه اعضاى خانواده را راضى كنم تا اينكه به مسجد آمدم و مجله پيام زن به دستم آمد، وقتى كه صحبتهاى دختر امام را در مورد ازدواج شخص ‍ امام و خصوصا خوابهائى كه همسرشان ديده بودند خواندم كه چگونه اين مسائل در مورد شخص ايشان هم بوده يكدفعه قوت قلبى پيدا كردم و دلگرمى و اطمينان قلبى به من دست داد، پيش مادرم رفته خوابهائى را كه ديده بودم و مطالب مجله را همه را تعريف كردم . خلاصه همه چيز تمام شد و همه نگرانيها و دلهره ها از بين رفت .(306)

 
بخش هفتم : تيز هوشى و لطيفه گوئى
اسلام دين تحقيق هم براى پيروان و هم براى رهبران
قرآن كريم اساس حيات فرد يا جامعه را ((تحقيق )) مى داند خواه در باره تابعان پيرو، خواه در باره رهبران متبوع ، يعنى هم به پيرو دستور تحقيق مى دهد تا دنبال هر كس نرود و هم به رهبر فرمان تدقيق مى دهد (كه بدون داشتن لياقت رهبرى ) هر كسى را به دنبال خود فرا نخواند.
در باره پيروى مقلدانه كه تقليد آنها نيز به تقليد از ديگران است نه به تحقيق خود چنين مى فرمايد:
((و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و يتبع كل شيطان مريد)).(307)
برخى بدون آگاهى در باره خدا به جدال مى پردازند و چون مقلد بى اطلاعند پيرو هر شيطان متمرد و سر كش خواهند شد.
و درباره رهبرى جاهلانه كه راهنمائى آنها هوس مدارانه است چنين فرموده است :
((و من الناس من يجادل فى الله بغير علم ولا هدى ولا كتاب منير)).(308)
بعضى بدون برهان علمى يا كشف معنوى صحيح يا پيروى از وحى الهى سمت رهبرى ديگران را به عهده گرفته تا گروهى را گمراه نمايد...
آيه اول ناظر به پيروى ناآگاهانه است كه مايه پيروى هر شيطان سركش ‍ خواهد شد و آيه دوم ناظر به رهبرى جاهلانه است كه پايه اضلال از راه خدا خواهد بود، اين اصل كلى همگان را در هر رشته خاص دين شناسى در وسع خود به تحقيق وادار مى كند.(309)

 
امام صادق (ع ) علت قوه و ضعف عقل و هوش را بيان فرمود
در جلد اول بحار از علل الشرايع با سناد خود از اسحاق روايت نموده است كه گفت : گفتم به حضرت صادق (ع ) كه با بعضى از مردم تكلم مى نمايم هنوز بعضى از كلامم را گفته و بعضى از نگفته ام مى بينم تمام كلام مرا فهميده است و با بعضى ديگر حرف مى زنم و تمام كلامم را كاملا توضيح مى دهم و او پس از شنيدن كلام من تمام حرفهاى مرا به همان قسم تقرير و بيان مى كند بدون كم و زياد شدن و با بعضى تكلم مى كنم و او كلام مرا نمى فهمد و بعد از تمام شدن كلام من مى گويد دوباره بگو نفهميدم .
حضرت صادق (ع ) فرمود: اى اسحاق آيا مى دانى سر و جهت اين اختلاف را؟ عرض كردم نه يا بن رسول الله . فرمود: آنكه با او تكلم مى كنى و هنوز كلام تو تمام نشده كلام و مطلب تو را مى فهمد آن كسى است كه عقل او با نطفه او عجين شده و مخلوط به همديگر شده اند و اما آن كسى كه چون تو با او تكلم مى نمائى بعد از تمام شدن كلام تو مطلبت را مى فهمد او آن كسى است كه تركيب شده و عطا گرديد عقل او در شكم مادر و بعد از انعقاد نطفه عقلش به او عنايت شده است . و اما آن كسى كه بعد از تمام شدن كلام تو باز هم نمى فهمد و مى گويد اعاده نما كلام خود را او آن كسى است كه تركيب شده و عطا شده عقلش به او در حالى كه بزرگ شده بوده يعنى در اوائل بلوغ عقل به او عطا شده است .(310)
امام كاظم عليه السلام : اى هشام نور تن در چشم است پس اگر ديده روشن باشد همه تن از نور آن روشنى مى گيرد و روشنى روح با عقل است پس اگر انسان عاقل و خردمند باشد پروردگار خود را مى شناسد و چون پروردگار را شناخت در دين خود بصيرت پيدا مى كند و چون كسى پروردگار خود را نشناسد دينى براى او باقى مى نماند و همانطورى كه تن جز با جان زنده نمى ماند دين نيز جز با نيت خالص بر پاى نمى ماند و نيت خالص نيز با عقل استوار نگردد.(311)
امام رضا عليه السلام فرمود: ((خليل كل امرء عقله وعدوه جهله )).
فرمود: دوست هر كسى عقل و هرد اوست و دشمن هر كس جهل و نادانى اوست .(312)

 
نعمت عقل و على (ع ) جانشين عقل كل است نه ...




 
ارزش آدم نه با سيم و زر است
 
حشمت و دولت نه با گاو و خر است
 
تاج شاهى آدمى را فخر نيست
 
عقل سلطان پاى تخت او سر است
 
هر كه را در سر نباشد عقل و هوش
 
گر چه باشد شاه آخر نوكر است
 
عقل انسان را هدايت مى كند
 
عقل اندر كشور تن رهبر است
 
عقل و دانش دين و بينش هر كه داشت
 
او عزيز و افتخار كشور است
 
پيروى از دين و ايمان گر كند
 
آدمى زاد از ملائك برتر است (313)
 
گر كند از نفس و شهوت پيروى
 
از سگ و از گرگ و گربه بدتر است
 
عقل سلطان است و علم او را وزير
 
با وجود اين دو سالم كشور است
 
گر نباشد عقل عبادت باطل است
 
زحمت بى حاصل اندر محشر است (314)
 
كسب دانش عقل را روشن كند
 
شخص بى علم و هنر كور و كراست
 
آدم بى عقل و بى علم و كمال
 
در حقيقت چون درخت بى بر است
 
نيست او را بهره اى جز سوختن
 
چوب بى بر عاقبت خاكستر است
 
كله بى عقل كمتر از كدوست
 
چون كدو را خير و جاهل را شر است
 
پير دنيا ديده و با تجربه
 
در ميان قوم چون پيغمبر است (315)
 
مصطفى چون عقل كل عالم است
 
بر تمام اهل عالم سرور است
 
هيجده ذيحجة در خم غدير
 
گفت جاى من خليفه حيدر است
 
جاهلان را جاى پيغمبر خطاست
 
كى خطاكارى عدالت گستر است
 
مصطفى فرمود در مدح على
 
شهر علمم من على او را در است (316)
 
پس چرا با آن همه نص جلى
 
جاى آن حضرت كسان ديگر است
 
اى حسينى دست زن بر دامن
 
آنكه او ساقى حوض كوثر است
 

 
كلام امام حسن مجتبى در معنى سياست
حضرت امام حسن مجتبى - عليه السلام - به فرزندان خود مى فرمود: دانش بياموزيد زيرا شما امروز بچه ايد اما فردا بزرگان قوم خود خواهيد بود (و مردم بايد اشما استفاده كنند).
در مورد سياست در پاسخ كسى كه پرسيد نظر شما در مورد سياست چيست ؟ فرمود: سياست آن است كه حقوق خدا و حقوق زنده ها و حقوق مرده ها را مراعات كنى . مراعات حقوق خدا به اين است كه آنچه واجب كرده است انجام دهى و از كارهائى كه نهى كرده است پرهيز نمائى .
و مراعات حقوق زنده ها به اين است كه وظائفى كه در ارتباط با برادران دينى دارى انجام دهى و از خدمت به امت كوتاهى نكتى . و نسبت به ولى امر امت ، مادامى كه او نسبت به امت اخلاص دارد اخلاص داشته باشى و اگر از راه داست منحرف شد صداى اعتراضت را بلند كنى .
و اما مراعات حقوق اموات به اين است كه نيكيهاى آنها را بگوئى از بديهاى آنها صرفنظر كنى زيرا خدا به حساب آنها خواهد رسيد.(317)

 
معنى عقل و عاقل در فرهنگ اسلام
عاقل و ديوانه در فرهنگ عوام معنايش روشن است اما در فرهنگ اسلام ((العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان )) عقل آن است كه به وسيله آن خدا پرستش شود و بهشت به دست آيد، اما آنچه در افراددى مانند معاويه است عقل نيست شيطنت است .
يكى از مسيحيان نجران كه شخصى با وقار و هيبت و خوش بيان بود وارد مدينه شد به رسول خدا گفتند: شخص بسيار عاقلى است . رسول خدا فرمود: نگوئيد عاقل است ، عاقل كسى است كه موحد باشد و به دستورات الهى عمل كند. يعنى مسيحى كه موحد نيست چطور عاقلش ‍ خوانيد؟
رسول خدا به جماعتى برخورد، سبب جمع شد نشان را پرسيد گفتند: ديوانه اى اينجا است دور او جمع شده اند: فرمود: او ديوانه نيست بلكه بيمار است ، ديوانه واقعى كسى است كه متكبر باشد و مردم از شر او در امان نباشند و به خير او اميدى نداشته باشند.
امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه هر چه از او پرسند جواب دهد ديوانه است ، يعنى عاقل كسى است كه هر چه نمى داند بگويد نمى دانم و از گفتن نمى دانم ناراحت نباشد.
در فرهنگ اهل دنيا هر چه مال اندوخته شود باقى است و هر چه خرج شود فانى است اما قرآن مى فرمايد: ((ما عندكم ينفدوما عندالله باق )) هر چه پيش خود نگاه داريد فانى است و هر چه در راه خدا خرج كنيد باقى است .(318)

 
كلام امام حسين (ع ) در مقام و معنى رهبرى حق وباطل
حضرت امام حسين عليه السلام درباره پيشوا و رهبر فرموده است :
((فلعمرى ما الامام الالحاكم بالكتاب القائم بالقسط والدائن بدين الله الحاسب نفسه على ذات الله والسلام )).
به جانم سوگند امام و پيشوا نيست جز آنكه بر طبق كتاب خدا، حكومت كند، عدالت را بپا دارد، متدين بدين الهى گردد و در برابر خداى متعال حسابگر نفس خود باشد والسلام .(319)
مردى از امام حسين عليه السلام از معنى آيه :
((يوم ندعوا كل اناس بامامهم )).
يعنى : روزى كه هر گروهى با امام و پيشواى خود خوانده شود، سوال كرد امام فرمود:
امام دعا الى الله قاجابوه اليه ، و امام دعا الى الضلالة فاجابوه اليها، هولاء فى الجنة و هولاء فى النار و هو قول الله عزوجل : فريق فى الجنة و فريق فى السعير)).
امام فرمود: پيشوا و رهبرى مردم را به سوى خدا مى خواند و مردم نيز حرف او را اجابت نمايند
و پيشوا و رهبر ديگرى نيز مردم را دعوت به سوى گمراهى و ضلالت مى كند و گروهى حرف او را مى پذيرند. گروه اول را بهشتند و گروه دوم در دوزخ و آتش جاى خواهند داشت .
و همين معنى فرموده خداست كه فرموده : جمعى در بهشت و دسته اى در جهنم هستند.(320)

 
على (ع ) شرط رهبرى را بيان فرمود
امام محمد باقر عليه السلام فرمود: حضرت امير، على عليه السلام نماز صبح را در وقت فضيلت مى خواند و تا اول آفتاب به تعقيب نماز اشتغال داشت ، موقعى كه خورشيد طلوع مى كرد عده اى از افراد فقير و غير فقير گردش جمع مى شدند به آنان احكام دين و قرآن مى آموخت و در ساعت معين به كار تعليم خاتمه مى داد و از جا حركت مى كرد.
روزى از مجلس درس خارج شد در بين راه بامرد جسورى بر خورد نمود و درباره آن حضرت كلمه قبيحى گفت : (راوى حديث مى گويد: امام باقر نفرمود آن مرد بى ادب كه بود و نامش چيست ). على عليه السلام از شنيدن آن سخن دوباره به مسجد برگشت وبه منبر رفت و دستور داد مردم را خبر كنند تا در مسجد گرد آيند بقدر كافى جمعيت آمد و آن مرد بى ادب نيز در مجلس حضور يافت ، حضرت پس از حمد باريتعالى فرمود:
محبوبتر از هر چيز نزد خداوند و نافعتر ازهر چيز براى مردم پيشواى بردبار و عالم به تعاليم الهى است و چيزى مبغوضتر نزد خدا و زيانبارتر براى مردم از نادانى و بى صبرى رهبر نيست ، بعد چند جمله اى درباره انصاف و طاعت الهى سخن گفت .
((ثم قال : اين المتكلم آنفا فلم يستطع الانكار فقال ها، اناذا يا اميرالمؤ منين فقال (ع ) اما انى لو اشاء لقلت او تعفو و تصفح فانت اهل لذالك فقال (ع ): عفوت و صفحت )).(321)
سپس فرمود: كسى كه ساعت قبل سخنى به زبان آورد كجاست ؟ مرد جسور كه نمى توانست گفته خودش را انكار نمايد به صداى بلند گفت : يا اميرالمؤ منين اين منم كه در مجلس حاضرم حضرت فرمود: اما من اگر بخواهم گفتنى ها را با حضور مردم مى گويم مرد كه خود را در معرض هتك و رسوائى مى ديد پيشدستى كرد و بلافاصله گفت : و اگر بخواهى عفو مى كنى و مى بخشى كه تو شايسته چشم پوشى و گذشتى . حضرت فرمود: بخشيدم و عفو نمودم .
به امام باقر عرض شد كه على عليه السلام چه مطالبى را با حضور مردم مى خواست بگويد؟ فرمود: سوابق و اوصاف ناپسند او را.(322)

 
شرايط رهبرى جامعه
يك مجتهد بايد زيركى و هوش و فراست هدايت يك جامعه بزرگ اسلامى را حتى غير اسلامى را داشته باشد.
مجتهد زمانى خواهد توانست در مسند افتاء و اجتهاد موفق باشد كه چنين بينش و جامع نگرى بى نصيب نباشد مجتهد بايد به مسائل زمان خود احاطه داشته باشد دسيسه ها را از قبل پيش بينى كند و پاسخهاى لازم و مناسب را آماده سازد و علاوه بر علم و تقوا و زهد كه در خور شان مجتهد است واقعا مدير و مدبر باشد.
از اين بالاتر بنا به فرموده امام خمينى (ره ) اصل اجتهاد يك مجتهد مبتنى بر چنين بينشى خواهد بود، و اگر فردى تمام ويژگيهاى علمى مورد نياز براى اجتهاد را دارا بود و از نظر بحث و تحقيق به مرتبه عالى رسيده باشد اما از جنبه تشخيص و تصميم داراى ضعف بوده و فاقد ژرف نگرى و آينده انديشى باشد، چنين فردى مجتهد نخواهد بود و صلاحيت به دست گرفتن زمام جامعه را نخواهد داشت و اين فرد در مسائل اجتماعى و حكومتى نمى تواند دخالت كند.(323)

 
شرائط حاكم و رهبرى و آئين سرورى
حاكمى كه مى خواهد از قانون عدالت ورعيت پرورى و دادگرى تجاوز نكند بايد اين امور را داشته باشد:
1 - در هر حال توكل به خدا داشته و توفيق انجام هر مهمى را از درگاه رب الارباب مسئلت نمايد.
2 - در هر امرى از امور بقدر مقدور پاس شريعت و حفظ احكام اسلام را رعايت نمايد.
3 - به گماشتگان و دولتمردان و ماموران و مسولان مجال ظلم و تعدى به حقوق رعيت ندهد.
 
چه نالد ز ظالم كه در دور توست
 
كه هر جور او مى كند جور توست
 
نه سگ دامن كاروانى دريد
 
كه دهقان نادان كه سگ پروريد
 
بلكه به اين نيز اكتفا نكند حفظ و حراست اطراف مملكت از دشمنان بر ذمه همت خود لازم شمارد و در امنيت طرق و شوار(ع ) سعى نمايد.
 
چو دشمن خر روستائى برد
 
ملك باج ده يك چرا مى خورد
 
حرامى خرش برده سلطان خراج
 
چه دولت بماند در آن تخت و تاج
 
4 - چون خواهد نائبى و نماينده اى تعيين كند و زمان اختيار جمعى را به دست او بدهد تا او را امتحان نكند مسلط بر شهرى ننمايد و اكتفا ننمايد به كاردانى و سياست و هوش او بلكه ابتدا نقد گوهر او را بر محك امتحان زده پاكى و ناپاكى باطن او را امتحان نمايد. اگر او كسى را بر رعيت بگمارد كه خيانتكار باشد غبار بدنامى آن بر صفحه و جنات او خواهد ماند و دعاى مظلومان نيز به او خواهد رسيد و اين خال عار بر جبهه او در روزگار باقى خواهد ماند.
 
رياست براى كسانى خطاست
 
كه از دستشان دستها بر دعاست
 
كسى بايد از داور انديشه ناك
 
نه از رفع ديوان و زجر هلاك
 
5 - در استفسار احوال عمال و نواب خود نهايت اهتمام را داشته باشد و كيفيت رفتار آنها را با ملت و رعيت با دقت زير نظر بگيرد:
 
تا بود آگاه از احوال هر نزديك و دور
 
بر فراز تخت از آن جا داده ايزده شاه را
 
6 - حشمت فرمانفرمائى و شوكت جهانبانى مانع از دادرسى بيچارگان و مظلومان نشود و به تظلم بى ادبانه فقيرانى كه خدا امرشان را به او محول كرده گوش دهد و راه آمد و شد ملت به وسيله فراشان نبندد.
آرى هر كه سر شد درد سرش بايد كشيد و هر كه سرور شد به زيردستان بايد بخشيد.
 
الا تا به غفلت نخسبد كه قوم
 
حرام است بر چشم سالار قوم
 
نيايد به نزديك دانا پسند
 
شبان خفته و گرگ در گوسفند
 
حرام است بر پادشه خواب خوش
 
كه باشد ضعيف از قوى باركش
 
تو خوش خفته اى در حرم نيم روز
 
غريب از برون گو به گرما بسوز
 
7 - آنكه چون شكوه مظلومى را شنيد در تحقيق صدق و كذب آن كوشش ‍ كند.
8 - از بدعت نهادن پرهيز كند چون تا قيام بدنامى آن مانند قير دامن او را لكه دار مى كند و هر لحظه مستوجب لعنت خواهد شد.
 
چنان زى كه ذكرت به تحسين كنند
 
چو مردى نه بر گور نفرين كنند
 
نبايد به رسم بد آئين نهاد
 
كه گويند لعنت بر آن كاين نهاد
 
بسا نام نيكوى پنجاه سال
 
كه يك كار زشتش كند پايمال
 
9 - هر گاه خطائى يا لغزشى از كسى صادر شود تعجيل در عقوبت او ننمايد و تا ممكن است قلم عفو بر آن كشد چنانچه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : ((جمال السياسة العدل فى الامرة و العفو مع القدرة )).
يعنى زيبائى و جمال شهريارى و حسن مملكت دارى عدل نمودن در هنگام فرمانفرمائى و در هنگام قدرت بر انتقام عفو فرمودن است . ((حلاوة العفو الذ من الانتقام )).
10 - از همه مهمتر از لوازم حكومت و سرورى اين است كه از استيفاى لذائذ نفسانيه و پيروى از قوه شهوانيه اكيدا پرهيز كند و عنان نفس را از ملاهى باز دارد و همه همت خود را براى آسايش ملت وادارد.
 
سكندر كه او ملك عالم گرفت
 
پى جستن كام خود كم گرفت
 
على عليه السلام فرمود: راس الافات الوله باللذات . سر همه آفتها شفيته شدن به لذتها است كه اگر شهوت را بپردازد رعيت به او اقتدا كند.
 
شنيدم كه در وقت نز(ع ) روان
 
به هرمز چنين گفت نوشيروان
 
كه خاطر نگهدار و درويش باش
 
نه در بند آسايش خويش باش
 
نياسايد اندر ديار تو كس
 
چو آسايش خويش خواهى و بس (324)
 

 
داستان مرحوم فرهاد ميرزا و تدبير او در رهائى دختر تاجر از دست جنايتكاران
مرحوم فرهاد ميرزا معتمد الدوله مولف قمقام زخار در خصوص زندگانى حضرت امام حسين عليه السلام و حاكم شيراز روزى به قصد تفرج و سياحت به همراه عده اى به سوى باغ تخت حركت مى كرد، زنى پاى برج يكه و تنها ايستاده بود، چون كالسكه حاكم شيراز بدانجا رسيد زن پاكتى به دست فرهاد ميرزا داد، شاهزاده پاكت را باز كرده و خواند ديد چنين نوشته است : اولا من از خاندان نجيب و فاميل دارم دخترى دارم كه تنها فرزند من است به سن چهارده سال به اين نشانى و علامت ، قريب يك ماه است آن دختر مفقوده شده تاكنون محض حفظ شرف به كسى اظهار نكرده ايم و در مقام تفحض بر آمده اثرى نيافتيم . اكنون كه كارد به استخوان رسيده لابد شدم به حضرت والا اخطار كردم و خيلى بعيد است كه در حكومت شخصى مثل حضرت اقدس والا چنين ظلم و ستمى به خاندان نجيب برسد و شما غافل باشيد و اگر چنين است ((اشكوا بثى و حزنى الى الله )) و چنانچه اين مرحمت را درباره ما بفرمائيد كه او را پيدا كنيد قطع نظر از خدمت به عالم شرافت و عصمت و انسانيت ، موجب خوشنودى خدا و رسول خواهد بود و پنجاه ليره كه در كفن خود ذخيره كرده ام تقديم مى كنم و مستدعى آنكه كسى هم ملتفت نشود چرا كه ما آبرو داريم و رسوا مى شويم .
 
به غير ساتر و ستار اسم اعظم نيست
 
كه بهترين صفات است عيب پوشاندن
 
از خواندن اين كاغذ چنان پريشان مى شود كه دنيا را نظرش تيره و تار شده فورا به كالسكه چى مى فرمايد كه : كسالت پيدا كردم و حال باغ رفتن را ندارم ، كالسكه را برگردان به شهر و فورا بر مى گردد، و تمام افراد متحير بودند كه چه اتفاق افتاد كه شاهزاده برگشت .
شاهزاده پياده شد و در ارك رفت ، سه روز و سه شب اين مرد بزرگ نه غذاى درستى خورد و نه با كسى حرف زد و همه متحير بود كه به چه تدبيرى دختر را پيدا كند كه نه كسى مطلع شود و هم او را پيدا كند.
زنى بود از اهل كردستان بنام ((پرى جان )) فرهاد ميرزا خيلى به آن زن اعتماد داشت و تمام پيغامهاى شاهزاده به وسيله آن زن به هر كسى رسيد، گفت : باجى پرى جان چند سال است نمك مرا مى خورى ؟ عرض كرد: قربان گوشت و پوست و استخوان من از نعمت حضرت والا پرورش يافته . گفت : مقصود اين است كه در اين مدت يك خدمت شايسته و لايق نكرده اى ، اكنون مى خواهم خدمتى كنى آيا از عهدش بر مى آئى يا نه ؟ عرض كرد: بفرمائيد البته كوتاهى نخواهم كرد.
شاهزاده فرمود: محرمانه من يك صيغه مى خواهم پيدا كنى ولى خيلى در خفا كه مبادا شاهزاده خانم بفهمد و خيلى مايلم از خاندان تجار باشد و آن نشانه هاى در كاغذ را ذكر مى كند، پرى جان قبول كرده فردا صبح به تمام دلالها سفارش مى دهد كه اگر دخترى به اين نشانيها پيدا كنيد به جهت شاهزاده شايسته انعام خواهيد بود.
چون باجى پرى جان به تمام خانه ها مى رفت راه و چاره را خوب بلد بود، خلاصه هر كس دختر خوشگلى داشت به سراغش مى رفت و شب مى آمد به شاهزاده معرفى مى كرد وى قبول نمى كرد و مى فرمود: حتما بايد آن نشانيها را داشته باشد.
ده روز گذشت تا اينكه شبى شاهزاده گفت : پرى جان چكار كردى ؟ عرض ‍ كرد: پيره زنى را پيدا كرده ام دخترى با اين صفات كه مى فرمائيد او داشته ولى نزديك يك ماه است او را شوهر داده شاهزاده مى پرسد ممكن است خود آن پيره زن را بياورى ؟ عرض مى كند: بلى ، فردا شب پيره زن را مى آوردت شاهزاده مى فرمايد: پيره زن شنيده ام كه دخترى به اين خصوصيات را تو دلالى كرده به شوهر داده اى ؟ عرض كرد: بلى . مى فرمايد: ممكن است او را راضى كنى كه به عقد انقطاع ما در آيد. عرض مى كند: خير. مى پرسد: چرا؟ به تو چقدر حق الزحمه داده اند عرض مى كند: پانزده تومان . شاهزاده مى فرمايد: من پنجاه تومان مى دهم . زن مى گويد: افسوس ‍ كه دير خبردار شدم . اى كاش يك ماه قبل اين فرمايش شده بود. ولى وعده پنجاه تومان زانوهايش را سست كرد. عرض كرد فردا شب او را مى بينم و راضى مى كنم اگر راضى شد به پرى جان خبر مى دهم . پيره زن رفت فردا شب دوباره با پرى جان آمده گفت : با هزار زحمت طرفين را راضى كرده ام شاهزاده گفت : پيره زن قبل از اينكه او از شوهرش جدا شود بايد او را بياورى من ببينم شايد شوهرش او را رها كرد و مورد پسند ما هم نشد آنوقت او آواره مى ماند. پيره زن به طمع پنجاه تومان قول داد فردا شب دختر را بياورد شاهزاده دستور داده جائى را قرق كردند و در خلوت نشست تا اينكه باجى پرى جان و پيره زن با دخترى وارد شدند.
يك دفعه چشم دختر كه به شاهزاده افتاد بلند بلند شرو(ع ) به گريه كرد، پيره زن دست و پاى خود را گم كرده هر چه به او اشاره مى كند گريه دختر بيشتر مى شود. شاهزاده كه نكته را متوجه بوده به پيره زن نهيب مى زند و دختر را پهلوى خود مى نشاند و به ملايمت دلدارى مى دهد و مى گويد: هيچ خوف نداشته باش و هر چه در دل دارى بى پرده به من بگو، من پدر تو هستم از كسى نترس ، پرى جان بگو فنجانى چاى برايش بياورند، دختر چاى خورد و آرام گرفت و گفت : من دختر فلان از خاندان فلان شخص ‍ تاجرم ، پدرم و مادرم چون اولادشان منحصر به من است خيلى عزيز بودم و هر كس براى من پيدا مى شد آنها نظر به علاقه به من اقدام نمى كردند. اين پيره زن به عنوان رختشوى و كلفتى و به خانه ما آمد و رفت داشت . روزى به خانم والده من گفت : در سيد حاجى غريب تعزيه در مى آورند، دختر خانم را با خودم مى برم براى تماشا و دوباره مى آورم .
مادرم گفت : اگر مى خواهى اينجا آمد و رفت داشته باشى از اين حرفها نزن ، دختر من هيچوقت از خانه بيرون نمى رود، آن روز رفت و دو روز بعد كه فهميد مادرم به حمام رفته و پدرم به تجارتخانه اش رفته بود آمد نزد من كه اى خانم امروز تعزيه حضرت قاسم مى خوانند دلم مى خواهد كه شما بيائيد و تماشا كنيد، من هم دختر جوان اسم تعزيه را شنيده ولى نديده بودم بى ميل نبودم .
به هر حال اين پيره زن مرا از خانه بيرون آورد و در اين كوچه ها گردانيد، من كه بلد نبودم سيد حاجى غريب كجاست تا رسيديم درب يك خانه ، گفت : مادر جان اين خانه ماست قدرى بفرمائيد تا بگويم دخترم هم بيايد پيش ‍ شما، من به خيال خانه او رفتم داخل خانه ، همين قدر صدا زد اين همان است كه از من مى خواستيد. اين را گفت و از خانه بيرون رفت ، ديدم مردى با لباس نظام از بالاخانه دويد و درب كوچه را قفل زد من بناى داد و فرياد كردم ديدم دست به طپانچه كرد كه اگر صدا كنى تو را مى كشم و مرا بغل كرده به پستوى خانه برد كه صدايم به جائى نرسد و عصمت مرا به باد داد.
روز كه مى شد درب خانه را قفل مى كرد و شب باز مى كرد، ده پانزده نفر بر من وارد مى شدند و با من بى عصمتى مى كردند و از آن روز تا امشب كه قريب چهل روز است نه اين پيره زن را ديگر ديدم و نه رنگ كوچه را همين قدر امروز آمد و گفت : خانم ديگر مهمانى بس است امشب مى آيم ترا پيش ‍ خانم والده ات مى برم تا اينكه امشب آمد مرا از آن خانه بيرون آورد، حال مرا به جاى خانه خانم والده ام به اينجا آورده .
اين مطلب را كه شاهزاده شنيد از غضب مى لرزيد و گفت : اى پدر سوخته مطلب به دست آمد حال بگو ببينم محرك تو براى اين كار كى بوده ؟ پيره زن كه سر جاى خود خشك شده و قدرت تكلم نداشت آخر بروز داده گفت : محمد على خان سرهنگ وعده پانزده تومان به من داد كه دختر خوشگلى را براى او ببرم و آن پانزده تومان را هم نداد. فورا قزاقى را به سراغ او فرستاد، او هم بى خبر به خيال اينكه ماموريتى پيش آمده برخاسته آمد، وقتى وارد شد چون چشمش به شاهزاده افتاد و دختر و پيره زن را ديد از زندگى خود قطع اميد كرد. فرهاد ميرزا فرمود: اى حرامزاده براى يك شهوت نفس پرده عصمت و ناموس سلسله نجيبى را دريده اى . سزاوار است كه زنده زنده پوست از كله ات بكنم و با نفت و بوريا آتش زنم ولى خير اينجا تو را قصاص نمى كنم و دستور داد نشان و لباس او را كندند و بر سه پاسه بستند و چهار قزاق با تازيانه چهار شاخه آنقدر زدند كه گفتند: مرد بعد امر كرد دستهاى او را بستند و به وسيله دو قزاق با دستخطى كه در آن به حاكم آباده دستور داده بود لدى الورود او را اعدام كند و رسيد بفرستد قدقن كرد كه او به منزل برود. فورا قزاقها او را حركت دادند.
باز فرمان داد كه الاغ فلفلى پرى جان را با دو قزاق حاضر كنند دو قزاق را مامور كرد كه اين پيره زت را سوار آن الاغ كرده ببرند به چاه قلعه بيندازند، چاهى كه وقتى سنگى در آن مى انداختند بعد از يك ربع ساعت به ته چاه مى رسيد.
پيره زن را به چاه انداختند بعد به دختر گفت : بابا جان خانه خودتان را بلدى ؟ دختر گفت : از مسجد نو تا خانه امان را بلدم .
فرمود: پرى جان چراغ را بردار از اينجا تا مسجد نو تو جلو برو و از مسجد نو تا خانه او جلو رود، وقتى رسيدى با كمال ملايمت در مى زنى و دختر را وارد منزلش مى كنى و به دست مادرش مى رسانى و مى گوئى : گفتى كه در حكومت شخصى مثل نو بعيد است كه چنين ظلمى به ما بشود ولى دير خبر دادى و اينك دختر تو را با اين تدبير به دست آورده و مرتكبين الان به سزاى اعمالشان رسيدند و تفصيل پيره زن و سرهنگ را بيان كن ديگر كارى است شده . مبادا به دختر اذيتى كنيد يا با خشونت رفتار كنيد كه او به منزله فرزند من است و تقصيرى ندارد و خداى لايزال مى داند اگر اين مطلب را تا من زنده ام يا در فارس حكومت دارم به كسى گفتيد يا اين كشف شد خانه ات را خراب مى كنم به همين دستور پرى جان نيز عمل مى كند. پرى جان دختر را به منزلش برد. معلوم است مادرى كه چهل روز است اولاد عزيزش ‍ را نديده از ديدن او چه حالى به او دست مى دهد. بى اختيار روى دست و پاى پرى جان افتاد او هم فرمايشات شاهزاده را ابلاغ كرد.
مادر از جا برخاست پنجاه دانه ليره عثمانى را كه در كفن خود ذخيره كرده بود با كمال معذرت براى شاهزاده مى دهد و ده دانه اشرفى ديگر به عنوان حق الزحمه به پرى جان مى دهد، پرى جان پولها را برداشته نزد شاهزاده آمد شاهزاده فرمود: آن ده اشرفى حق الزحمه چند روزه توست ولى اين پنجاه اشرفى را برگردان به خانه آنها و مى دهى به آن دختر و به مادرش بگو ماذون نيستيد دانه اى از اينها را از او بگيريد چرا كه اين ليره ها مال ماست و ما نيز به دختر بخشيده ايم . و نيز به آنها بگو اين دختر فعلا شوهر نمى خواهد صبر كنيد تا بعدا من خودم او را شوهر بدهم بالاخره تا پنج سال كه فرهاد ميرزا در فارس حكومت كرد احدى از اين قضيه مطلع نشد و آن دختر هم غير مزوجه ماند تا آخر عمر كه از دنيا رفت .(325)

 
رهبرى را با قصابى عوض كردند
در تاريخ آورده اند: خواجه ظهير الدين كرائى ، هفتمين امير سربداران بود، او مردى بى تدبير آسان گير و راحت طلب بود و بيشتر اوقات خود را به كارهائى بيهوده هدر مى داد، روزى پهلوان حيدر قصاب كه مردى با همت و غيرتمند بود چون ديد وى در جاى حكومت شطرنج بازى مى كرد، آستينش را گرفت و گفت : حكومت و سرورى كار مردان كوشنده و با تدبير است نه تن پروران نالايق كه جز آسايش طلبى و گذران وقت به باطل هنرى ندارند، برخيز به دكان من رو و قصابى كن تا من جاى تو موافق عقل و عدل بر مردم حكومت كنم . بدين آسانى خواجه ظهير الدين كرائى قصابى پيشه كرد و پهلوان حيدر قصاب رهبر سربداران شد.(326)

 
من بودم تو نبودى
گويند نادر شاه افشار در يكى از جنگهاى خود مردى را ديد كه با نهايت شجاعت و دليرى مى جنگد، نادر از وى پرسيد نامت چيست ؟ و اهل كجائى ؟ گفت : نامم شيرافكن پدرم سهراب اصفهانى ، نادر با صداى بلند گفت : پس آنوقت كه افغانها بر اصفهان هجوم آوردند و به كشتار و غارت پرداختند تو كجا بودى ؟ پيرمرد گفت : من بودم تو نبودى .
يعنى ما مردم نيرومند بالقوه بوديم اما رهبرى مانند تو نداشتيم كه ما را بسيج نموده و به حركت در آورد. چنانچه در عصر ما به رهبرى حضرت امام خمينى (قدس سره ) اين قدرت بالقوه ايرانيان به نمايش گذاشته شد.

 
گاندى و درس رهبرى و پارسائى
گاندى مى نويسد: من درويشى فقير، دارائيم در اين دنيا شامل شش چرخ ريسندگى ، چند كاسه زندان ، يك قوطى شير بز، شش قطعه پارچه و حوله دستباف به اضافه شهرتى است كه نمى تواند ارزشى زياد داشته باشد.
وقتى خود را در كشاكش سياست غرقه يافتم از خود پرسيدم چگونه ممكن است آلوده شدن به اعمال خلاف اخلاق و دور از حقيقت و آنچه پيروزى سياسى ناميده مى شود مصون و محفوظ بمانم . نزد خود به اين نتيجه رسيدم كه اگر بخواهم به خدمت مردمى بپردازم كه عمرم در ميان ايشان سپرى شده و خود شاهد دشواريهاى روزانه ايشان بوده ام بايد از ثروت و دارائى و هر گونه تملكى دست بشويم ، عقيده دارم كه همه ما از جهتى دزد هستيم اگر چيزى را كه مورد نياز فورى و آنى من نيست بردارم و آن را براى خود نگاه دارم طبعا آن را از ديگران دزديده ام من تصور مى كنم كه قانون طبيعت بدون هيچگونه استثنائى براى تامين احتياجات روزانه ما به اندازه كافى توليد مى كند. اگر هر كس فقط آنچه را مورد نيازش مى باشد بردارد و نه بيشتر ديگر در اين جهان فقر و احتياج وجود نخواهد داشت اما تا وقتى كه اين نابرابراى وجود دارد طبعا ما به دزدى سهم ديگران مشغوليم .
و اين سخن معنى كلام حضرت على عليه السلام است كه فرموده است :
((فما جا(ع ) فقير الا بما متع به غنى والله تعالى سائلهم عن ذلك )).
گاندى مى گويد يك روز در سر كلاس شاگردى مرا خشمگين ساخت كه كوشيدم او را نصيحت كنم و با استدلال خطايش را به او بفهمانم اما او لجوجانه مقاومت كرد عاقبت با خط كش ضربتى به بازويش زدم ، در موقع زدن از ناراحتى بر خود مى لرزيدم و هنوز هم از اين خشونت خود پشيمانم ، گمان مى كنم كه آن روز در برابر او به جاى قدرت روحى و معنوى من قدرا حيوانيم جلوه گر شد.
گاندى مى گويد: از احساس ستايش انبوه مردم نسبت به خود به راستى بيمار شده ام ، اگر به رويم تف مى انداختند خود را در وضعى رضايت بخش تر و بهتر حس مى كردم هيچ ميلى براى كسب هيچگونه وجد و حيثيت شخصى ندارم ، اينها تزئينات و لوازمى است كه در دربارهاى پادشاهان مورد لزوم مى باشد.
من به همان اندازه كه خدمتگذار هندوانم در خدمت مسلمانان و مسيحيان و پارسيان و يهوديان نيز هستم ، يك خدمتگذار واقعى به محبت نيازمند است نه به حيثيت و تا موقعى كه خدمتگذارى وفادار و صديق باشم محبت عمومى برايم تامين شده و خواهد بود هيچ ميل ندارم كه به خاطر معالجه و در جستجوى سلامت جسم يا براى تماشا و سياحت به غرب بروم . اگر خداوند مرا به غرب فرستد براى آن خواهم رفت كه در دل توده هاى مردم راه يابم و توفيق ملاقات با اشخاص را كسب كنم كه عاشقان صلح هستند و مى كوشند به هر قيمت كه باشد حقيقت و راستى را نجات دهند بدين قرار دعوت دوستان را به خارج با دودلى و ترديد دنبال مى كردم و مى ديدم كه حتى اگر فقط براى ديدن (رومن رولان نويسنده بشر دوست فرانسوى ) هم باشد لازم است به اروپا بروم ، ملاقات با آن مرد خردمند غرب را علت اصلى و اساس سفر خود به اروپا بشمارم .(327)
گويند هنگامى كه خروشچف در بيستمين كنگره حزب كمونيست شوروى جنايات استالين را محكوم مى كرد در حين سخنرانى صدائى از پشت سالن بلند شد كه مى گفت رفيق خروشچف تو آن موقع كجا بودى ؟ خروشچف به دنبال صاحب صدا گشت و نيافت و دوباره تكرار شد، وقتى كه در مرتبه دوم خروشچف صاحب صدا را نيافت در پاسخ او گفت : رفيق من همانجا بودم كه الان تو هستى (يعنى من هم مانند تو خود را پنهان كرده و جرات آشكار شدن نداشتم ).(328)
جرج جرداق مى نويسد: يكى از دوستان من گفت : در يكى از كشورهاى اروپائى مى زيستم كه در باره آزادى بشر كوشش و كار مى كرد، روزى به وزير فرهنگ آن كشور گفتم : ما عربها هزار سال پيش اين حقيقت را درك كرده بوديم كه شما امروز به فكر آن افتاده ايد، گفت : چطور؟ گفتم : على بن ابى طالب عليه السلام چندين قرن پيش گفته است :
((ما رايت نعمة موفورة الا والى جانبها حق مضيع )).
هيچگاه فراوانى نعمت را نديدم جز اينكه در مقابلش حقى از ديگران ضايع گشته است .
آن مرد گفت : پس به همين دليل شما مسلمانها نالايقيد، زيرا پيشواى بزرگوار شما سيزده قرن پيش اين معنى را درك كرده و اعلام داشته و تاكنون كوچكترين قدمى در اين باره برنداشته ايد.(329)

 
گاندى را با شاه ايران مقايسه كنيد
گويند سگ يكى از بستگان شاه معدوم به بيمارى قلبى مبتلا شد و دامپزشكان گفتند: يكى از لوله هاى قلبش گشاده شده است آن سگ را براى معالجه و عمل جراحى با هواپيماى مخصوص به آلمان فرستادند و در آنجا پس از عمل جراحى از دنيا رفت .
راوى خبر گويد: مدتى غالب تلفنهاى دربار عرض تسليت براى سگ مرحوم بود و جنازه او را با هواپيما آوردند و با تشريفات به خاك سپردند.(330)
داستان انقلاب اسلامى شيراز اعلام كرد قبر شاه معدوم با دو هكتار زيرا بنا در اراضى پاسارگاد، مجاور قبر كورش كه با اختصاص چهار ميليارد تومان هزينه در دست ساختمان بود ضبط شد و تاكنون يك ميليارد تومان خرج شده است .(331)

 
ميرزا آقاسى وزير بى كفايت وطن فروش
و در بى كفايتى ميرزا آقاسى وزير صوفى مسلك قاجاريه گويند: وقتى روسها از دولت ايران تقاضاى واگذارى قسمتى از درياى خزر را كرده بودند او با ساده لوحى گفته بود: ما كلام شيرين دوست را براى مشتى آب شور تلخ نمى كنيم .(332)

 
تيز هوشى و دور انديشى اسماعيل بن احمد درباره افسران خائن
اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراء النهر حكومت مى كرد، عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفت با او بجنگد و از ماوراء النهر براند لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد، از جيحون گذشت و به بلخ رسيد و در مدت چند روز تمام مقدمات فنى جنگ را آماده نمود و در اين چند روز لشكريانش گروه گروه رسيدند و مستقر شدند.
جمعى از خواص از افسران اسماعيل كه آوازه جرات و شهامت عمر و بن ليث را شنيده بودند از مشاهده آن همه سرباز مسلح و مجهز تكان خوردند و با يكديگر مشورت كردند و گفتند بهتر آن است كه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وى تقرى جوئيم و امان بخواهيم ، قرار شد در شب معينى گرد هم آمدند و هر كدام نامه جداگانه اى به عمر و بن ليث نوشتند و از وى امان خواسته وعده وفادارى به وى دادند. عمرو آن نامه ها را در خورجينى نهاده و در آن را بست و مهر كرد و در خواست امانشان را اجابت كرد.
جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، اسماعيل غلبه كرد سپاهيان عمرو در محاصره واقع شد و خيلى زود شكست خوردند عمرو فرار كرد ولى دستگير شد ساز و برگ نظاميان عمرو به غنيمت رفت و اموال اختصاصى او همچنين خورجين نامه هاى افسران به دست اسماعيل افتاد از مشاهده خورجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه بر روى آن بود به مطلب پى برد و دانست محتواى خورجين نامه هائى است كه افسرانش به عمرو نوشته اند خواست آن را بگشايد و بداند نويسندگان آنها كيانند ولى نظر صائب و عقل دور انديشش او را از اين كار باز داشت با خود گفت : اگر نويسندگان را بشناسم به همه آنها بدبين مى شوم و آنان نيز اگر بدانند رازشان فاش شده ممكن است از ترس جان خود پيشدستى كنند و بر من بشورند و قصد جانم نمايند يا آنكه به مخالفتم تصميم بگيرند و نظم سپاه را مختل كنند و مفاسد بزرگ و غير قابل جبران به بار آورند.
خورجين را نگشود و تمام خواص و افسران را احضار نمود خورجين را به آنها نشان داد و گفت : اينها نامه هائى است كه جمعى از افسران به عمرو نوشته و از وى امان خواسته اند ده بار حج خانه خدا به ذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسنده هاى آنها كيستند در صورتى كه امان خواهى آنها راست باشد آنها را عفو كردم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار مى كنم و سپس دستور داد آتش افروختند و خورجين سربسته را با همه محتوياتش در آتش افكند و سوزانيد.
نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى به حيرت آمدند و از اينكه عيبشان فاش نشد مجذوب فرمانده بزرگوار خويش شدند و از روى صداقت و راستى تصميم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.(333)
على عليه السلام فرمود: ((الكرم اعطف من الرحم )).(334)
عطوفت مكارم اخلاق از محبت خويشاوندى فزونتر است .