مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۲ -


ابى بكر بن مجاهد در هنگام وفات
احمد بن موسى بن مجاهد بن مقرى مكنى به ابى بكر. خطيب بغدادى گويد: او شيخ قرائت روزگار خود بود كه در شعبان سال (324) وفات يافت . ثعلب نحوى گفته است : به روزگار ما (286) از ابى بكر بن مجاهد داناترى به كتاب خدا بر جاى نمانده است .
ابوبكر نحوى گويد: پشت سر ابوبكر بن مجاهد نماز صبح را خواندم و او به سوره حمد مشغول شد ولى خاموش ماند و دوباره آغار كرد باز ساكت شد و من بدو گفتم : اين حالتى بود من از تو ديدم ؟ فرمود: مگر وقت نماز خواندن من تو آنجا بودى ؟ گفتم : آرى . گفت : سوگند با خداى كه آنچه گويم تا من زنده ام به كسى نگوئى پسرك من وقتى كه من تكبيرة الاحرام گفتم گوئى همه حجب ميان من و حضرت رب العزة برداشته شد و چون به قرائت حمد درآمدم يكباره همه حمدهاى خداى تعالى كه در قرآن است پيش چشم من گرد آمدند و ندانستم به كدام حمداله آغازم .
عيسى بن على بن عيسى وزير گويد: وقتى احمد بن موسى بيمار بود و من به عيادت او شدم و مردم ديگر نيز آمدند و دير نشستند احمد روى با من كرده و گفت : عيادت و سپس چه چيز؟ پس حاضرين برخاستند و من نيز برخاستم كه بروم مرا نگاهداشت و اين شعر على بن ثمرى را برايم خواند:
لاتضجرن مريضا جئت عائدة
ان العيادة يوم اثر يومين
بل سله عن حاله وادع الا له له
واقعد فواق بين حلبين
حسين بن محمد بن خلف المفرى گويد: از ابى الفضل زهرى شنيدم شبى كه ابوبكر بن مجاهد درگذشت نيم شب پدرم بيدار شد و مرا گفت : پسرم به گمان تو چه كسى وفات يافته ؟ چون من الحال در خواب ديدم كه گوئى گوينده اى مى گفت : امشب آنكه از پنجاه سال باز مقرى وحى خدا بود وفات يافت . چون صبح شد دانستيم كه ابن مجاهد مرده است .
داماد او ابوطالب هاشمى گويد: گاه وفات مرا گفت : كسان مرا از اين جاى خارج كن و من چنان كردم سپس گفت : تو خود نيز دور شو، من به كنارى رفتم سپس روى به قبله آورد و به تلاوت آيات قرآن آغازيد سپس آواز او پستى گرفت و هر لحظه آهسته تر شد تا يكباره خاموش گشت و جان بداد.(352)
محدث
رحلت

يحيى بن معين و مقام علمى و داستان رحلت او
يحيى بن معين بغدادى عالم و حافظ حديث بود و بيش از صد و سى صندوق كتاب از او به جاى ماند... او را وارث و حافظ و صاحب علم همه علماى بزرگ بصره و كوفه و حجاز و شام خوانده اند.
احمد بن حنبل گفت : حديثى كه يحيى بن معين صحه نگذارد حديث نيست و مى گفت : اينجا مردى است كه خدا او را براى آشكار ساختن دروغ دروغگويان آفريده است و او خود گفته است هزار هزار حديث به دست خود نوشته ام ...
او در آخرين حج كه از مدينه خارج شد به خواب ديد كه هاتفى وى را مى گويد: اى ابوزكريا آيا از همسايگى من رو بر مى گردانى ؟ چون بامداد شد رفقاى خود را گفت : شما برويد كه من به مدينه باز مى گردم آنان رفتند و يحيى به مدينه بازگشت و سه روز بماند و پس از 77 سال زندگى به سال 233 ه‍ق درگذشت و والى مدينه بر او نماز گذاشت و در بقيع به خاكش ‍ سپردند و اشعار و خطابه هاى بسيار در رثاء و مقام وى ايراد كردند.(353)

داستان مرگ خيام نيشابورى
علماى عصر وى او را گاه امام و گاه حكيم و گاه حجة الحق و فيلسوف مى ناميدند، و گاه عمر خيام و گاه خيامى مى نويسند.
امام محمد بغدادى داماد عمر الخيامى مى گويند: مطالعه كتاب الهى از كتاب الشفاء مى كرد چون به فصل واحد و كثير رسيد چيزى در ميان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت : جماعت را بخوان تا وصيت كنم چون اصحاب جمع شدند به شرايط قيام نمود و به نماز مشغول شد و از غير اعراض كرد نماز خفتن گذارد و روى بر خاك نهاد و گفت :
((اللهم انى عرفتك على مبلغ المكانى فاغفرلى فان معرفتى اياك وسيلتى اليك ))
و جان به حق سپرد و گويند آخر سخنان نظم او اين بود
سير آمدم اى خداى از هستى خويش
از تنگ دلى و از تهيدستى خويش
از نيست چون هست مى كنى بيرون آر
زين نيستيم به حرمت هستى خويش
وفات او مابين سنه 508 تا 530 بوده است زيرا كه در سنه 530 ق نظامى عروضى قبر او را در نيشابور زيارت كرده است چندين سال از وفات او گذشته بود.(354)
رؤ يا
برزخ

على (ع ): مگر نگفتم با طالب علم كار نداشته باشيد
صاحب كتاب معدن الاسرار آخوند ملا على قزوينى از استاد خود شيخ محمد تقى اصفهانى حكايت مى كند كه در زمان ما كه در نجف بوديم طالب علمى حكايت كرد كه : رفيقى داشتم كه با او در نزديك يك استاد درس ‍ مى خوانديم پس آن رفيق در كربلا ناخوش و من با استاد خود او را به حال ناخوشى صعب العلاج ديديم و روانه نجف اشرف شديم وقتى كه به نجف به زيارت قبر مطهر اميرالمؤ منين عليه السلام مشرف شديم پس از زيارت به منزل رفته خوابيديم در عالم رؤ يا رفيقم را در صحراى نجف ديدم گفتم : ما ترا در حال بيمارى سختى در كربلا گذاشتيم آمديم تو چگونه آمدى ؟ گفت : من يك روز بعد از شما آمدم و كيفيت آمدنم چنين بود كه همان روز كه شما رفتيد در فرداى آن روز من وفات كردم مرا دفن نمودند ديدم قبر شكافته شد و دو نفر آمدند و از من سؤ ال نمودند از عقايد من از هيبت آنها هراسان و ترسان شده ياراى جواب گفتن نداشتم و زبانم بسته شد به حدى كه نگاه كردم در يك طرف قبر من سوراخى مانند سوراخ موش به نظرم رسيد از كثرت وحشت مى خواستم از آن سوراخ فرار نمايم كه ناگاه ديدم شخص ‍ بزرگوارى در ميان قبر من پيدا شد و آن دو نفر را فرمود: مگر من به شما نگفته ام كه به طالبان علم كار نداشته باشيد.
ايشان كه اين سخن را شنيدند از پى كار خود رفتند. من عرض كردم فداى تو شوم تو كيستى كه مرا خلاص فرمودى ؟ فرمود: من على بن ابيطالب هستم . اى جوان در كربلا مى مانى در جوار فرزندم يا همراه من به نجف مى آئى من از ترس خود گفتم : در خدمت شما به نجف اشرف مى آيم . پس با آن حضرت به اين صحرا آمدم . آن طالب علم مى گويد: چون به كربلا مراجعت كرديم دانستم كه در همان وقت آن طلبه از دنيا رفته است و خواب من راست بوده است . ((اللهم ارزقنا شفاعة الائمه عليهم السلام )).(355)

مكاشفه اى از مرحوم حاج غلامرضا و هنگام وفات او
آقاى شيخ محمد رازى پس از ذكر و شرح مفصلى از پارسائى و اخلاق و رفتار نيك برادرش مرحوم حاج غلامرضا مى گويد: آن مرحوم از عبادالله الصالحين و از اوتاد بود.
شب وفاتش كه شب جمعه هشتم جمادى الثانى 1405 قمرى بود من از قم آمدم چون مرا ديد خوشحال شد و گفت : برايم سوره هائى از قرآن بخوان من سوره هاى يس و الصافات و زيارت و عديله خواندم او نيز با من مى خواند ناگاه حركت كرد من احساس كردم كه مواليان عظام عليهم السلام تشريف آوردند پسرش حاج على آقا را صدا كردم آمد و او را به سينه گرفت او توجهش سمت قبله بود پس آهسته گفت : الهى العفو الهى العفو الهى العفو و سه بار گفت : لا اله الا الله بدون هيچ سكراتى روح از بدنش پرواز و به آسانى از اين جهان رفت .
پس از وفاتش يكى از بستگان نزديك نزد آيت الله العظمى نجفى مرعشى نقل كرد كه بعد از وفات آن مرحوم در خواب ديدم با وضع و لباسى متوجه شدم كه وفات كرده گفتم : از خاطرات خودت برايم بگو گفت شب جمعه اى در حرم حضرت عبدالعظيم بيتوته كردم تا اينكه نماز صبح را خوانده بيرون آمده و رفتم دكان سنگكى دو عدد سنگك گرفتم و به سوى منزل مى رفتم كه ناگاه سگى جلوى من آمد من نانى جلوى آن انداختم خورد باز آمد بار دوم و سوم آمد به او نان دادم باز هم آمد گفتم : اى حيوان سير نشدى ناگاه ديدم جلوى من ايستاد و با زبان آدمى گفت : حاجى من گنهكارم خدا مرا به اين صورت مسخ كرده دعا كن خدا مرا نجات دهد اين را گفت من از شنيدن سخن او لرزيدم و رفتم . چون برادر كوچك اين سخن را شنيد گفت : به خدا قسم تمام اين قضيه را براى من در حال حيات ذكر كرد و تاءكيد كرد كه تا زنده ام به كسى نقل نكن .(356)

مكاشفه اى براى آيت الله ثقفى درباره چگونگى معاد جسمانى
حضرت آيت الله حاج ميرزا محمد ثقفى تهرانى در ذيل تفسير آيه 73 سوره بقره ((كذلك يحيى الله الموتى ...)) فرموده است : در كافى از حضرت صادق نقل نموده كه از آن حضرت سؤ ال نمودند: آيا ميت جسدش در قبر مى پوسد؟ فرمودند: بلى هيچ چيز از او باقى نمى ماند مگر طينتى كه خداوند خلق نموده است او را از آنكه آن نمى پوسد و باقى مى ماند در قبر مستدير تا ثانيا خلق شود مانند خلقش در اول امر و به گمان حقير اين روايات همه اشاره به آن است كه براى بنده كشف شد در باب معاد در نتيجه عملى بعد از آنكه به تحقيقات صدرالمتاءلهين قدس سره در اسفار كه در اثبات معاد جسمانى كرده قانع نشدم ... و آنچه كه به بنده تعليم شد (در عالم كشف ) آن است كه فرمودند: كيفيت احياء اموات چنان است كه ذره اى در منى است كه تمام ذرات متناسبه خود را جذب مى نمايد و بزرگ مى شود بتدريج تا روح به او دميده شود و آن ذره در بدن انسان موجود است هضم نمى شود و تحليل نمى رود تا انسان بميرد و اگر انسان را دفن كنند آن ذره خاك نمى شود و اگر درنده يا كافرى مؤ منى را بخورد آن ذره جزء بدن او نمى شود با عرق و غير آن دفع مى شود و به اين بيان شبهه آكل و ماءكول را از بنده دفع فرمودند، و همان ذره در وقت معينى كه خداوند اراده فرموده تمام ذرات مناسبه خود را از اجزاى ابدان اهل زمين دو مرتبه به خود جذب مى نمايد و روح در آن دميده مى شود و قيامت كبرى برپا مى گردد و حقير مطمئن شدم ...(357)

سيد مهدى بحرالعلوم و تازه ماندن جنازه او و بعضى ديگر
در حدود سنه 1969 - مسجد معروف به مسجد طوسى را در نجف اشرف تجديد بنا و تعمير مى كردند كه در حين ترميم رسيدند به قبر مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم كه در كنار قبر مرحوم شيخ طوسى بود كه ناگهان جنازه آن مرحوم آشكار شد ديدند جنازه در ميان كفن پوسيده بدون هيچ تغييرى تازه مانده است . و در همان وقت كارگرانى كه صحن شريف را ترميم و تجديد مى كردند نقل كردند كه به بعضى از قبور برمى خوردند كه بدنشان تازه مانده بود مثل اينكه روز قبل دفن شده و مردم را صدا مى كردند و آنها را نشان مردم مى دادند كه مشاهده كنند و ببينند كه اين جسدهاى مباركه در ميان ساير جسدها كه پوسيده شده اند چگونه تازه مانده اند و از ديدن آنها مردم عقيده پيدا مى كردند بر اينكه جسد اولياء الله و صالحين و علماى روحانى باقى مى ماند و اين يك تكريمى است براى آنها از جانب خداى متعال .(358)

فرزند تو در اين مكان دفن خواهد شد
مرحوم ملا حبيب الله سمامى متوفى 1302 ق پس از اخذ اجازه اجتهاد از استادش مرحوم شيخ مرتضى انصارى به موطن خود (در مازندران ) بازگشت و به تدريس و تعليم اشتغال ورزيد. اوقات فراغ مخصوصا شبها از آبادى بيرون مى رفت و در گوشه اى به عبادت و مناجات مى پرداخت . معروف است كه نامبرده جاى مخصوصى در جنگل دور از سر و صدا و ديدگان مردم براى خود انتخاب كرده و ساعاتى را جهت مناجات و گريه به درگاه خداوند در آن مكان سپرى مى ساخت و هيچگاه از سهم و حقوق شرعيه استفاده نمى كرد، خود برنج زراعت مى كرد و از آن ارتزاق مى نمود.
پسر آن مرحوم نقل كرده است : پدرم ملا حبيب الله به من خبر داد كه از فرزندانم در كربلا مدفون خواهد شد. سبب اين پيشگوئى را از او پرسيدم ؟ گفت : در ايام اقامتم در نجف يك روز هنگام تشرفم به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام پايم به سنگ صحن حضرت اصابت كرد و انگشت سبابه ام مجروح شد يك قطره خون از آن به روى سنگ افتاد و فورا در ميان شكاف آن فرو رفت . متعجب شدم در همين حال براى من مكاشفه اى دست داد كه به من خبر دادند فرزندت در اين مكان دفن خواهد شد و اتفاقا چنان شد.
فرزندش شيخ محمد در كربلا وفات يافت و در همان مكان دفن شد.
وى در سال 1302 در رامسر وفات كرد جنازه اش را به قم حمل كردند و در جوار ابن قولويه دفن كردند.
فرزندش كه به همراه جنازه به قم رفته بود در رثاء پدر اشعارى گفته كه اين بيت از آن است .
قد صار مدفونا فقلنا ويح ويح
مزاره جوار ابن قولويه (359)

حاج شيخ مرتضى آشتيانى و مكاشفه جالبى از او
آن مرحوم فرزند مرحوم آيت الله حاج ميرزا محمد حسين آشتيانى طهرانى است وى رئيس حوزه علميه مشهد مقدس و مرجعيت عامه و تامه داشته و روزى كه شيخ مرتضى انصارى استاد پدرش از دنيا رفته در سال 1281 به دنيا آمده و از اين جهت پدرش او را موسوم به نام استاد خود نمود وى از شاگردان مرحوم آخوند خراسانى است : فرمودند در مشهد مقدس ‍ روزى حمام رفته خضاب نموده و خوابيدم ناگاه ديدم كسى آمد بر سر من گفتم : كيستى ؟ گفت : ملك الموتم . گفتم : براى چه آمده اى ؟ گفت : براى قبض روح تو، گفتم : مهلت بده خضابم را بشويم ، گفت : مهلت نيست پس ‍ مرا قبض روح كرد دلاك حمام آمد مرا صدا كرد ديد مرده ام فرياد كشيد: واى حاج شيخ مرده است خبر به همه رسيد بازار تعطيل شد علماء، فضلاء و مردم آمدند و مرا در همان حمام شسته بردند حرم مطهر طواف دادند و براى دفن آوردند چون مرا در قبر گذاردند كسى به من گفت : بيا برويم در قبر او چون تنهاست پس مرا انداخت در قبر و روى من لحد گذاردند و چنان قبر وحشت زا بود و صداى گريه و ضجه مردم و كسانم را مى شنيدم و آنها را مى ديدم چون آنها رفتند بسيار به وحشت افتادم ناگاه ديدم از طرف پائين پايم درى باز شد و حرارتى مى رسد ديدم دو نفر با صورت عجيب و غريب پيدا شدند اما فورا درى از بالاى سرم باز شد و نسيم روح و ريحانى وزيد و نورى نمايان شد ديدم وجود مقدس پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمه زهرا و اميرالمؤ منين با يازده فرزندانش عليهم السلام تشريف آوردند و قبرم بى اندازه وسيع و گشاده شد و نيز عده اى از علما منجمله پدرم آمدند و پشت سر حضرات قرار گرفتند.
پس آن دو نفر (نكير و منكر) عرض كردند يا رسول الله اجازه مى فرمائيد از اين سؤ ال كنيم ؟ فرمودند: نه از من بپرسيد پس با ادب عرض كردند: من ربك ؟ حضرت فرمود: الله جل جلاله ربى . تا آخر عقايد پرسيدند و حضرت جواب داد. بعد عرض كردند: حالا اجازه مى فرمائيد؟ فرمودند: نه از پسرعمويم على عليه السلام بپرسيد اطاعت كردند و از آن بزرگوار پرسيدند. حضرت جواب داد: باز اجازه خواستند. فرمود از دختر فاطمه سؤ ال كنيد و از فرزندانم يكى يكى سؤ ال كنيد از هر يك از حضرات سؤ ال كردند جواب دادند تا از حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه الشريف سؤ ال كردند پس اجازه خواستند حضرت فرمود: اكنون بپرسيد ولى با ملايمت و مهربانى سؤ ال كنيد. پس من كه با شنيدن از حضرات عليهم السلام حاضر جواب شده بودم تا گفتند: من ربك ؟ فورا گفتم : الله جل جلاله ربى . گفتند: من نبيك ؟ گفتم : هذا محمد نبيى تا آخر همين طور هذا على امامى و هذا حسن و هذا همه اصول عقائدم را كه از آن بزرگواران ياد گرفته بودم جواب دادم و هر جوابى كه مى دادم پيغمبر اكرم تشويقم مى فرمود و مى ديدم علما همگى مخصوصا پدرم خوشحال مى شدند و چون پاسخ همه معتقداتم را گفتم و تمام شد حضرات معصومين برخاستند بروند بسيار غمگين شدم به وحشت افتادم و در آن حال ديدم دلاك حمام مرا آهسته صدا مى كند و مى گويد: آقا برخيز نزديك ظهر است . اين مجملى بود از آن مكاشفه عجيبه كه مطابق با اخبار و احاديث عالم برزخ و بعد از مرگ است (طبق معتقدات شيعه ).
آن بزرگوار در 24 ذالحجه 1365 قمرى از دنيا رفته و در پائين پاى درب حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام مدفون شد و در ماده تاريخ او گفته اند:
سر برآورد آندم و با گريه گفت
بر در دربار طوس او شد مقيم (360)

امام حسين عليه السلام به دادم رسيد
مرحوم شيخ محمد على محقق دولتى كه نويسنده با او كاملا آشنائى داشتم تا زنده بود در صبح جمعه ها مجلس سوگوارى و عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام را تشكيل مى داد و به شركت كنندگان صبحانه مى داد و نيز هر سال نيمه شعبان به مناسبت ميلاد با سعادت حضرت بقية الله ارواحنا فداه جشن مفصلى مى گرفت و خرج زيادى مى كرد. من در صبح روز چهارشنبه 6/1/1376 پس از اداى فريضه صبح خوابيده بودم در عالم رؤ يا مجلسى را با جمعيتى مشاهده كردم كه شيخى در بالاى منبر وعظ مى كرد كه من او را در عالم رؤ يا مى شناختم ولى پس از بيدارى فراموشم شد در آخر منبر خواست از روى كتابى روضه بخواند در حالى كه كتاب در دست گرفته و ورق مى زد ناگهان مرحوم محقق را در بالاى منبر مشاهده كردم با حال بشاش و نورانى . متوجه شدم كه ايشان وفات يافته است و من او را در خواب مى بينم . با خوشحالى دستم را به سوى او دراز كرده پرسيدم آقاى محقق حالت چطور است خداوند با تو چه كرد و چه بر سرت آمد و... آن مرحوم در پاسخ سؤ الهاى من گفت : امام حسين عليه السلام به دادم رسيد و نجات يافتم .
در اين موقع از خواب بيدار شدم ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت 7 (رسمى ) است . اللهم ارزقنى شفاعة الحسين و زيارته بحرمة جده و ابيه و امه و اخيه و ابنائه المعصومين عليهم السلام .

داستان جان دادن مرحوم وحيد رشتى
حجت الاسلام و المسلمين آقاى نوربخش رشتى نقل كرد يك روز آيت الله نجفى مرعشى مرا خواست و فرمود: آقاى (وحيد رشتى يكى از اطرافيان مرحوم آيت الله بروجردى ) گويا بطورى كه به من تلفن كرده حالش ‍ خيلى خراب و احتمال فوت مى دهد و كسى هم در خانه اش نيست و از من كسى را خواسته است كه امشب همراه او باشد كه اگر اتفاقى افتاد تنها نباشد. شما امشب اين مسئوليت را قبول كنيد.
من رفتم منزل آن مرحوم و مراقب حال او بودم او در حال احتضار بود و گاهى خود را حركت مى داد كه برخيزد ولى نمى توانست تا اينكه نزديكيهاى سپيده دم وقت سحر ديدم ناگهان به خود تكانى داده برخاست رو به قبله نشست دست به سينه نهاده گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين مولا جان آمدى مدتى است منتظرت بودم .
همين را گفت و دوباره خوابيد و جان سپرد و من پس از انجام دادن وظائف حال احتضار و مرگ آمدم خدمت مرحوم آيت الله مرعشى قضيه جان دادن آن مرحوم را نقل كردم معظم له از شنيدن آن بسيار گريستند.
اى كه گفتى فمن يمت يرنى
جان فداى كلام دلجويت
كاش روزى هزار مرتبه من
مردمى تا بديدمى رويت ات

بخش ششم : مقامات و كرام
در معنى آيه مباركه : ((لهم البشرى فى الحياة الدنيا و فى الاخرة ))(361) .
يعنى : براى مؤ منين بشارتى است در دنيا و در آخرت .
گفته اند مراد از بشارت در دنيا خوابهاى نيكو است .
و نيز رسول خدا فرموده است :
((رؤ يا المؤ من جزء من ستة و اربعين جزء امن النبوة فلا نبوة و بقيت المبشرات )).
يعنى رؤ ياى مؤ من يك جزء از چهل و شش جزء از نبوت است و چون نبوتى ديگر نيست و تنها مبشرات باقى مانده اند (كه همان خوابهاى نيكو است ).(362)

پاسخهائى كه مرحوم شيخ حر عاملى در عالم خواب بهسائل داده
مرحوم شيخ حر عاملى در فوائدش با خط خود چنين نوشته است : در حج سومم در راه مكه در حالى كه پياده حج بجا مى آوردم قريب هفتاد نفر نيز همراه من پياده حج بجا مى آوردند، شبى در خواب ديدم مردى از من سؤ ال مى كند از حج بجاآوردن امام حسن عليه السلام با پاى پياده در صورتى كه محملهاى خالى همراه حضرت حركت مى كردند چه مصلحتى در اين كار بود، با اين كار اسراف و اتلاف مال نمى كرد؟ و من در عالم رؤ يا گفتم در اين كار حضرت حكمتها و فوائدى است منجمله :
1 - مى خواست بفهماند كه پياده رفتن به جهت كم كردن خرج سفر نيست .
2 - از طرفى مى خواست استحباب آن را بيان كند.
3 - كسى گمان نكند كه حضرت در خرج سفر مكه صرفه جوئى مى كند.
4 - احتمال مى داد كسى از پياده روى عاجز و از اين مركبها استفاده نمايد.
5 - به جهت اطمينان خاطر كه در اين صورت كمتر احساس خستگى مى شود چنانچه تجربه شده و حضرت على عليه السلام فرموده است : كسى كه به داشتن آب خاطر جمع است تشنه نميشود. ((من ولق بماء لم يظما))
6 - در مراجعت از مكه استفاده كند.
7 - احتمال اين هست كه حضرت از پياده رفتن عاجز گردد و احتياج پيدا كند.
8 - احتمال هست در راه گرفتار قطاع الطريق باشند و به مركب نياز پيدا شود.
9 - احتمال حضور اين مركبها در آن امكنه مشرفه در مكه و مشاعر براى تبرك باشد.
10 - احتمال اظهار حسب و شرف و جلالت و اظهار نعمتهاى الهى و احتمال دارد همه اين فوائد يا بعض آنها مقصود حضرت بوده اين چند تا فوائدى است در خاطر من مانده كه در خواب گفتم و چون بيدار شدم همه را نوشتم .(363)

خواب ديدن فشاركى
از آن جمله خوابى بود كه آقاى آقا ميرزا محمود امام جمعه زنجان از مرحوم آقاى آقا ميرزا حسين نائينى نقل كرد كه او فرمود من بعد از وفات مرحوم آقاى آقا سيد محمد فشاركى استاد ما خيلى مقيد بودم كه قروض آن مرحوم را ادا نمايم يك فقره از ديون او تاءخير افتاده بود من از بابت آن بينهايت ملول بودم يك شب مرحوم سيد را در خواب ديدم به من فرمود ميرزا حسين شما از بابت قرض من خيلى آلوده شده ايد من پول به قدر كفايت آن توى فلان دستمال در فلان جعبه دارم فردا خودت برو آن جعبه را بيرون آور و وجه آن را صرف آن قرض كن ، فرمود من فردا به همان علامت كه در خواب نشان داده بود جعبه را پيدا كردم وجه به اندازه آن مقدار قرض ‍ بود برداشته دادم راحت شدم .(364)

خواب ديدن قره باغى
نظير اين خواب را مرحوم آقاى حاج سيد محمد زنجانى از يكى از اصحاب مرحوم آقا شيخ اسمعيل قره باغى نقل كرد كه شخصى در يك دستمال امانتى به آن مرحوم سپرده بود او هم يك آجرى از ديوار منزل خود بيرون آورده آن دستمال را توى ديوار گذاشته بعد آجر را به جاى خود گذاشته بود از قضا در حين وصيت غفلت نموده و جاى آن را به اوصياء خود نگفته بود تا اينكه مدتى بعد از وفات او صاحب امانت آمد از اوصياء و منسوبين او پرسيد، كسى سراغ نداد گفت آن مرحوم را در خواب ديدم جاى آن امانت را از او پرسيدم نشان داد، فردا به همان نشانه كه در خواب فرموده بود رفته آن دستمال را بيرون آورده به صاحبش رد كردم .
از جمله خوابهاى غريبه كه وقايعش متصل به عالم بيدارى بوده خوابى بود كه آقا شيخ عباس طهرانى به توسط آقاى حاج سيد على تاجر قمى (365) از حاكم كاشان نقل كرد آقاى حاج سيد على فرمود كه من در طهران در مجلسى بودم يكى از حضار روى به شخصى كرد و گفت شما در مدت حكومت خود در كاشان در آنجا چه ديديد؟
گفت : در كاشان رسم بود كه مردم غالبا از بيم عقرب (366) روى تخت مى خوابيدند و بعضى هم احتياطا پايه تخت را توى آب مى گذاشتند كه جانور از پايه تخت بالا نرود من نيز به اين اسلوب جاى خود را درست كرده بودم پشه بند هم كه داشتم پس با نردبان بالا مى رفتم بعد نردبان را نيز برمى داشتند ديگر راه احتمال آمدن جانور از هر جهت بسته بود.
يك شب در خواب ديدم كه عقربى توى پشه بند از ساق پاى من آمده روى سينه من نشست يك نفر به آن جانور گفت تو در اينجا چه مى كنى گفت آمده ام به اين شخص حالى كنم ما ماءمور به گزند و آسيب تو نيستيم و الا تو هر قدر مراقبت كنى از دست ما نمى توانى خلاص بشوى من در اينجا از وحشت بيدار شدم از قضا ديدم عقربى روى سينه من در پشه بند نشسته ت صدا زدم از خدمتكاران آمده گرفتندش (سبب سوزى و سبب سازى خدا حيرت آور است ) آنهمه مقدمات عاديه او در رفع جانور مفيد نيفتاد ولى خداوند به وسيله غير عادى او را از آسيب آن جانور نجات داد.
از سبب سازيش من سودائيم
وز سبب سوزيش سوفسطائيم
خواب ديگرى كه سبب نجات نفسى شد از خطر مرگ خوابى بود كه آقاى آقا ميرزا محمد على شاه آبادى كه از معتمدين علماى طهران است (367) ديده بود فرمود من در خواب ديدم كه با چند نفر در يك جائى نشسته ايم بچه اى در نزد من بود پرتگاهى نيز آنجا بود من از آن مى ترسيدم كه مبادا بچه از آنجا بيفتد در آن حال كه با آنها مشغول صحبت بودم مراقب بچه هم بودم از قضا يك وقت ديدم بچه از آنجا افتاد من از وحشت بيدار شدم همين كه بيدار شدم سر از در اطاق بيرون كرده همان بچه را ديدم كه در لب آب انبار ايستاده من خواستم كه صدا بزنم برگردد ديدم همان دم توى آب انبار افتاد من فورى دويده بيرونش آوردم ، پس اگر يك لحظه دير بيدار شده بودم آن بچه تلف مى شد، در سبب سازى خداوند قضايائى است كه عقل را حيران مى كند.
آقا شيخ اسماعيل واعظ تبريزى از يكى از منسوبين خود كه پيش او مورد وثوق و اطمينان بوده قضيه اى در كتاب خود نقل نموده گرچه او قضيه را در نظم آورده ولى من حاصل آن را نثرا در اينجا ذكر مى كنم كه او گفته من از تبريز عازم ده بودم قدرى اسپرزه لازم داشتم كه به آنجا ببرم از عطار اسپرزه خواستم ديدم او تنباكو كشيده پيش من گذاشت ، من گفتم اسپرزه خواستم نه تنباكو عطار ملتفت شد كه اشتباه كرده خواست تنباكو را بردارد گفتم حالا كه كشيده اى برندار آن را هم مى برم بعد اسپرزه را هم كشيد ت هر دو را برداشته به راه افتادم از قضا در راه فكرى مرا مشغول كرد كه غفلت از جاده متعارفه نموده به جاده دورتر افتادم وقتى ملتفت شدم كه جاده را عوضى آمده ام ولكن طورى تند مى آيم مثل اينكه راننده اى عقب سر من هست تا اينكه سائق تقدير مرا نزد درويشى رسانيد كه آب قليان را ريخته آتش آن را آماده كرده منتظر تنباكو است تنباكو را دادم درويش قليان را چاق نمود خواستم بقيه تنباكو را به او بدهم قبول نكرد و گفت مولى مى رساند آن وقت ملتفت شدم كه سر قضا در اغفال عطار در كشيدن تنباكو و اغفال من در عوضى آمدن راه اين بوده كه قليان درويش چاق شود.
نگارنده (368) خودم به اتاق دو نفر هنگام سحر به ينگجه (369) وارد شديم خواستيم در قهوه خانه آنجا دو سه استكان چائى خورده رد بشويم ديدم قهوه خانه باز نيست اما ما خودمان قند داشتيم ولى چائى نداشتيم وارد كاروانسرا شده ديديم كه شخصى در آنجا چاى دم كرده ولى قند ندارد از ما پرسيد قند داريد؟ گفتم قند داريم ولى چائى نداريم گفت : من چائى دم كرده ام اما قند ندارم غرض در آنجا او با قند ما ما نيز از چائى او رفع حاجت كرديم اما آن وقت هيچ به اين معنى التفات نكردم كه شايد سر مضمرى در آن باشد قضيه را عادى و بى اهميت تلقى كردم بعد به نظر اعتبار مطالعه در اطراف آن نموده ديدم كه قضيه خيلى ساده و عادى نبوده اسرارى در جور شدن اين مقدمات بوده گرچه ما واقف بر آن نشده ايم !! و الله هو المقدر و هو العالم باسرار الكون .
در همين اتفاقات جزئيه انسان اگر يك مختصر دقيق بشود از آنها به اسرار مهمه پى مى برد. از آقاى آقا شيخ محمد على قمى صاحب حاشيه كفايه نقل نمودند كه او فرمود در ايام سال گرانى كه نان در دكان نانوا با زحمت زياد تحصيل مى شد من درب چند دكان خبازى رفتم ولى چون استخاره ام بد آمد ايستادم و رد شدم تا اينكه در آخر به يكى استخاره خوب آمد كه جمعيتش دو برابر دكانهاى ديگر بود پس در گوشه اى ايستادم و با خود خيال مى كردم كه اين چه سرى دارد در صورتى كه نه دستم به دامن ترازودار مى رسد و نه صدايم به گوش او، در اين فكر بودم شخصى را ديدم آمدم با چوب زد به كله ترازودار كه پدرسوخته دو ساعت تمام است آدم من آمده به او نان نمى دهيد از اجزاء دكان بعضى كار را بدين منوال ديد فورى چهار تا نان آورده به او داد گفت : اى آقا ببخشيد او گفت من دو تا بيشتر نمى خواهم پس دو تاى ديگرش را دادند به من كه در نزد او ايستاده بودم آنگاه سبب سازى خدا را ديدم كه از چوب آن مرد خان براى من درآورد.
بلى خداوند اگر از سر سبب سازى بيايد و ستاره شخص در قوس صعود باشد نهال نكاشته اش بار مى دهد و اگر خداناكرده ستاره به قوس نزول وارد شود و خداوند از سر سبب سوزى بيايد درختهاى بارآورش از ريشه خشك مى گردد، مثلا درباره قاجاريه هنگامى كه مشيت خداوند اقتضا كرده بود كه از سر سبب سازى بيايد آن وقت ابر و باد و مه و خورشيد و فلك همه بر وفق ميل آنها گردش مى نمود، مثلا اگر آرزوى ابر در هوا مى كردند از هواى صاف براى آنها ابر پيدا مى شد اين را من باب مثل عرض نكردم همين طور هم اتفاق افتاده چنانكه يكى از دوستان نگارنده از جهانگير ميرزا پيشكار كامران ميرزا نايب السلطنه نقل كرد كه وقتى نايب السلطنه دعوت مفصلى از رجال طراز اول و سفراء دول خارجه كرد و خيلى علاقمند بود كه مجلس ‍ در نهايت شكوه و زيبائى باشد و لذا سه شب و روز تمام وقت من مستغرق ترتيب ميل و لوازم سور از شربت و شيرينى و ميوه و مرباجات و غيره بود تا اينكه همه مقدمات را آماده نموده اثاثيه را در كمال ترتيب چيدم نايب السلطنه آمد نگاه كرد ديد كه بساط مجلس همانطورى كه دلش مى خواست چيده شده ولكن از يك گوشه مجلس نگران شد كه مبادا تابش آفتاب در آنجا توليد زحمتى به حضار نمايد فرمود همه چيزش درست است فقط يك قطعه ابرى اگر در هوا ظاهر مى شد و سايه مى افكند ديگر به هيچوجه كسرى نداشتيم از قضا پيش از انعقاد مجلس يك قطعه ابر سفيد بر وفق دلخواه او در هوا ظاهر شد كه هم سايه گسترد و هم بر رونق و زيبائى مجلس ‍ افزود من بينهايت تعجب كردم كه مقدرات الهيه چه اندازه مساعدت با اينان دارد!! بلى اين موقع موقعى بود كه ساقى تقدير جام آمال ايشان را مالامال مى نمود، ولى موقع ديگر كه ورق برگشت و ستاره آنها قدم به قوس ‍ نزول نهاد و نوبت سبب سوزى رسيد آنهمه مهمات محمد على ميرزا در كوه كرج در مقابل عده خيلى كم عقيم ماند.(370)

چرا چند روز است غذاى ما را حاج سيد محمدرضا نفرستاده است
علامه سيد محمد حسين حسينى تهرانى گفته است در سنه 1364 هجرى قمرى مرحوم آيت الله آقا ميرزا محمد طهرانى در سفرش به ايران به قصد زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام در طهران به منزل والد ما آيت الله حاج سيد صادق طهرانى وارد شدند و هر روز جماعتى از علما و تجار و محترمين به ديدن ايشان مى آمدند و چندين نفر مختص پذيرائى از واردين بودند از جمله از بنى اعمام ما حاج سيد محمدرضا بود كه اول وقت مى آمدند و تا پاسى از شب مى گذشت و بعد از صرف شام مى رفت چند روز كه از قضيه گذشت يك روز آقا ميرزا محمد كه از علماى برجسته بود رو كرد به آقاى حاج سيد محمدرضا و گفت : من ديشب عمه ام را خواب ديدم (يعنى والده حاج سيد محمدرضا كه عمه او بود) كه به من گفت : به محمدرضا بگو: چرا چند شب است غذاى مرا نفرستاده اى ؟
عموى ما هر چه فكر كرد چيزى به نظرش نرسيد تا فرداى آن روز كه در منزل ما آمدند گفتند: معنى خواب را پيدا كردم من سى سال است عادتم اين است كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو ركعت نماز والدين مى خوانم و ثوابش را به روح پدر و مادرم هديه مى كنم ولى چند شب است كه به واسطه پذيرائى از واردين نتوانستم بخوانم اينك مادرم به خواب آقا ميرزا نجم الدين آمده و از من گلايه كرده است كه غذاى ملكوتى او را نفرستاده ام .
آقا ميرزا نجم الدين ساكن سامرا و تازه وارد به طهران و عموى ما ساكن تهران و اصلا هيچكس از اين عمل عموى من خبر نداشته است .(371)

شيخ عبدالحسين تهرانى و قرآن فراموش شده
مرحوم محدث نورى در دارالسلام فرموده است : چون ربيبه حاج عليخان كه از اعيان دولت ناصرالدين شاه بود فوت كرد جنازه او را به كربلاى معلى حمل كردند و قرآنى خوش خط هم همراه جنازه فرستادند كه شيخ استاد يعنى شيخ عبدالحسين طهرانى او را وقف نموده تا مؤ منين او را قرائت نمايند شيخ آن قران را بالاى رف كتابخانه گذاشت كه تا به اهلش برساند از قضا آن را فراموش نمود تا يكسال از اين مقدمه گذشت و در اين مدت عالم جليل ملا ابوالحسن مجاور كربلا چند مرتبه از من قرآن خوش خطى خواست كه محتاج عينك نباشد چون من نداشتم عذر آوردم و به او گفتم : از شيخ استاد سؤ ال مى كنم شايد او داشته باشد، پس به شيخ عرض كردم فرمود: چنين قرآن فعلا موجود ندارم من و شيخ هيچكدام متوجه نبوديم كه چنين قرآنى در بالاى رف كتابخانه هست تا اينكه شبى در حرم پشت سر شيخ نشسته منتظر وقت نماز صبح بوديم ناگاه ملا ابوالحسن نزد من آمده گفت : امشب من در خواب ديدم گويا داخل حجره اى هستم كه در آن دو سيد جليل بودند و شيخ استاد نيز مقابل آنها نشسته بود پس من سلام كردم و به شيخ استاد عرض كردم چرا يك قرآنى به من عطا نمى كنى ؟ شيخ معذرت خواست ، پس يكى از آن دو سيد بزرگوار نگاهى به شيخ نموده و فرمود چرا قران فلانه زن را به او نمى دهى و اسم آن را برد پس شيخ سر به زير انداخته عرض كرد: اطاعت مى شود پس من از خواب بيدار شدم و من اين خواب را از ملا ابوالحسن براى شيخ استاد نقل كردم رنگ شيخ تغيير كرد و از سر سجاده نماز حركت كرد بسوى منزل روانه شديم وارد كتابخانه شد و آن قرآن را از بالاى رف برداشته به ملا ابوالحسن داد و از او معذرت خواست .(372)

تاءييد سيادت آقاى صدر بوسيله امام حسين عليه السلام
مرحوم حاجى نورى از مرحوم سيد هادى موسوى (برادرزاده سيد صدرالدين عاملى پدر آيت الله سيد صدرالدين نزيل قم ) نقل مى كند: من در جوانى به دزفول رفتم تا ديدارى از دختر عمويم بنمايم . مدتى در آن شهر ماندم . در ايام توقفم وسوسه اى به من دست داد يعنى در سيادت واقعى خود ترديد پيدا كردم (كه آيا من واقعا سيد هستم يا نه ) فكر بسيارى كردم راهى نيافتم جز اينكه به نظرم رسيد كه هر كس در ايام عرفه به زيارت امام حسين برود خالص و پيوندش پاكيزه است .
روى اين نظر تصميم گرفتم زيارت عرفه امام حسين عليه السلام را محك پاكيزه گى و پيوستگى خود قرار دهم با جمعى از اعيان دزفول از راه شط بصره به سوى كربلا حركت كرديم ، متاءسفانه به مرض سختى مبتلا شدم به طورى كه از نماز خواندن نشسته هم عاجز شدم . همراهان با كمال دلسوزى از من پرستارى كردند. پانزده روز در منزلى ميان بصره و نجف براى خاطر من توقف كردند ولى روز به روز بر شدت مرض افزود تا جائى كه حواسم مختل و از پا درافتادم ، تنها مغزم كار مى كرد. در اين حال متوسل به امام حسين عليه السلام شدم و عرض كردم يا اباعبدالله تو مى دانى من چه قصدى دارم و اكنون در چه حالى هستم . نزديك است جان به جان آفرين تسليم كنم و نفهمم انتسابم درست است يا نه . تا اينكه موقع خواب فرا رسيد. خوابيدم در خواب ديدم دو شخصيت بزرگ با لباس اعراب در كنار من هستند به دست يكى از آن دو تن كاسه اى چوبين كه محتوى مايعى بود (كه فكر كردم شير نوشيدنى است ) در دست داشت و به سوى من آورده فرمود: بگير و بخور. گفتم : من به واسطه نوشيدن شير بيمار شده ام از اين جهت از خوردن شير پرهيز مى كنم ديگر باره آن بزرگوار سخن خود را تكرار كرد. شخصيت دوم اظهار داشت ((خذ من يد جدك الحسين عليه السلام )).
كاسه را از دست جدت حسين عليه السلام بگير و بنوش . كاسه را گرفتم و محتوياتش را نوشيدم . آنرا بهترين غذا يافتم كه در عمرم بدان لذت غذائى نخورده بودم . چون از خواب بيدار شدم ديدم نه حالت مريضى دارم و نه از ضعف و شكستگى در وجودم اثرى باقى است كسالت به كلى از وجودم رخت بربسته و بهبود يافته ام و از طرفى آن ترديد در انتساب هم با آن جمله ((خذ من يد جدك )) مرتفع و فكرم آسوده گرديد.(373)

مقدس اردبيلى مسائل مشكلى را از حضرت امير و از حضرت بقية الله مى پرسيد
صاحب ((روضات الجنات )) از كتاب ((انوار نعمانيه )) نقل كرده است از مرحوم سيد نعمت الله جزايرى كه گفته است : نقل كرد براى من اوثق مشايخ من در علم و عمل كه مقدس اردبيلى را شاگردى بود پرهيزكار و فاضل به نام مير فيض الله تفرشى كه او گفت : در صحن مطهر حضرت امير - عليه السلام - حجره اى داشتم يكى از شبها هنگامى كه از مطالعه خسته شده بودم و بسيارى هم از شب گذشته بدو از حجره بيرون آمدم و شب بسيار تاريكى بود ديدم مردى به سوى حرم مى رود گمان نمودم دزدى است كه براى ربودن قناديل حرم مى رود مراقب او شدم ديدم آن مرد به جانب حرم رفت و ايستاد قفل افتاد و در باز شد و درب بعدى هم باز شد پس به نزديك قبر مشرف شد و سلام كرد از جانب قبر جواب سلام او را بازدادند آن وقت او را از صدايش شناختم كه استاد من مقدس است مساءله علمى سؤ ال كرد و بلافاصله از حرم بيرون آمد به جانب مسجد كوفه روان شد من هم او را تعقيب نمودم چون به محراب مسجد كوفه رسيد شنيدم كه با شخص ديگرى در آن مساءله تكلم مى نمايد بعدا به نجف اشرف مراجعت نمود هنگام صبح به دروازه نجف رسيديم و هوا روشن شده بود خود را بر او آشكار نموده جريان را از او استفسار نمودم آن جناب از من پيمان گرفت كه تا او زنده است به كسى بازنگويم . فرمود: اى برادر هنگامى كه مساءله اى براى من مشتبه مى شود بر حضرت شاه ولايت عرضه مى نمايم و جواب مى شنوم امشب هم سؤ ال كردم مرا حواله به مولايم حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - نموده فرمودند كه حضرت مهدى - عليه السلام - امشب در مسجد كوفه است و آن شخص دومى بقيه الله عجل الله تعالى فرجه بودند.(374)

ديگر با جنابت در مجلس درس منشين
مؤ لف ((قصص العلماء)) گويد: خبر داد به من عالم ثقه آقا سيد عبدالكريم بن آقا سيد زين العابدين لاهيجى كه گفت : پدرم مى گفت : مرحوم آقا محمد باقر (وحيد بهبهانى ) در اثر پيرى زياد در منزل خود درس ‍ خصوصى براى يك عده مخصوص مى گفت و من هم در آن درس شركت مى كردم از قضا روزى مرا احتلام روى داد و نمازم نيز قضا شده بود و وقت درس آقا نيز رسيده بود من با خود گفتم كه مى روم به درس تا درس فوت نشود و پس از درس به حمام مى روم ؛ پس وارد مجلس شدم سپس آقا تشريف آورد و با آن بشاشت نظرى به اطراف مجلس انداخت و چون چشمش به من افتاد يك مرتبه قيافه اش تغيير كرد و آثار اندوه از بشره اش ‍ ظاهر شد و با تغير گفت : امروز درس نيست برويد به منزل خود پس ‍ شاگردان يك يك رفتند چون من خواستم حركت كنم آقا فرمود: بنشين پس ‍ من نشستم . چون مجلس خلوت شد آقا به من فرمودند: كه در آنجا كه نشسته اى مقدارى پول آنجاست در زير فرش آن را بردار و برو غسل كن و از اين پس با جنابت در چنين مجلس حاضر نباش پس من با نهايت تعجب كردم )).(375)
و نيز نوشته است : ((بسيار مى شد آن بزرگوار عبادت به نيابت انجام مى داد و چه آن را به فقراى طلاب مانند ميرزاى قمى و غيره بذل مى كرد)).(376)

كمك آيت الله بروجردى به آيت الله كاشانى تواءم با كرامات ايشان
آيت الله فاضل موحدى فرموده است : مرحوم آيت الله كاشانى در اين اواخر زندگى تلخى داشتند حتى براى امرار معاش هم در مضيقه بود ولى مرحوم آيت الله بروجردى به ايشان كمكهاى مادى در خور توجهى مى كرد. اين قضيه را من از مرحوم آيت الله كاشانى با واسطه شنيدم كه مى فرمود: مبلغ 12 هزار تومان بدهكار شده بودم و متحير بودم كه چگونه آن را بپردازم در اين فكر بودم كه در منزل را زدند در را كه باز كردم ديدم شخصى از طرف آيت الله بروجردى پاكتى را برايم آورده است پاكت را گرفتم وقتى باز كردم ديدم 12 هزار تومان پول (آن زمان ) داخل پاكت است . داستان فوق را آيت الله محسنى ملايرى چنين نقل كرده است . روزى بعد از كناره گيرى آيت الله كاشانى خدمت ايشان رفته بودم براى من نقل كردند: دوازده هزار و پانصد تومان مقروض بودم طرفداران دكتر مصدق اجرائيه گرفتند من چون قدرت پرداخت نداشتم فرداى آن روز مى خواستند كه حكم تخليه خانه را اجرا كنند. غروب بود ديدم در زدند و حاج احمد (خادم آيت الله بروجردى ) آمده است و نامه اى تفقدآميز از ايشان با دوازده هزار و پانصد تومان پول آورده است من از حاج احمد پرسيدم : قضيه چه بوده است ؟ گفت : آقا در كنار حوض وضو مى گرفتند و به من دستور دادند كه دوازده هزار تومان از آن كيسه مربوط به وجوهات بردار، برداشتم ، بعد فرمودند پانصد تومان هم از كيسه اموال مخصوص خودشان برداشتم بعد دستور دادند كه اين مبلغ را براى آقاى كاشانى ببر.(377)

نداى غيبى به صاحب جواهر
مرحوم ((محدث قمى )) در ((فوائد الرضويه )) گفته است : حديث كرد مرا شيخ فقيه حاج ميرزا حسين بن ميرزا خليل تهرانى كه : صاحب جواهر - عليه الرحمه - را پسرى بود به نام شيخ حميد كه متكفل امور زندگانى شيه والدش بوده و شيخ با وجود آن فرزند با خيال راحت به كتابت و تاءليف جواهر بود و از نظر معاش و زندگى هيچ گونه نگرانى نداشت تا اين كه بطور ناگهانى آن فرزند صالح شيخ حميد وفات يافت . صاحب جواهر مى گفت : پس از اين پيشامد ناگوار زندگى براى من سخت شد سينه ام به تنگ آمد و گرفتار غم و غصه و حزن و اندوه گشتم شب و روز قرار و آرام نداشتم و دائما در فكر و اضطراب بودم يك روز از مجلس خارج شده به جانب منزل خود مى آمدم در بين راه كه رسيدم كنار حمام نظام الدوله با همان حال تفكر و نگرانى ناگهان از پشت سرم ندايى به گوشم رسيد كه مى گفت : ((لاتفكر لك الله ؛ فكر نكن خدا براى تو است )).برگشتم هر چه به اطراف نگاه كردم كسى را نديدم پس شكر خدا كردم و متوجه به سوى مسبب الاسباب شده از آن پس درهاى رحمت خداوند به روى من باز شد و كارهايم رو به راه و منظم و رو به ترقى گشت .و حالم خوب شد.(378)
سيد ((حسين بروجردى )) در ((نخبة المقام )) تاريخ سال وفات اين بزرگوار را چنين گفته است :
ثم محمد حسن ابن الباقر
شيخ جليل صاحب الجواهر
عنه استفدنا برهة مما سلف
كان وفاته على ارض النجف